اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
میخوام از تجربه شخصی خودم از این مسئله بهتون بگم که چقد باورهای پیش فرض ذهنی خانواده میتونه حتی روی ماهم اثر بزاره!
استاد من 19 سالمه و از 15 سالگی به دلیل اموزشهای ذهنیتی که دیده بودم میدونستم که اقا دعا و جادو و چشم زخم اینا وجود دارد اما برای کسی که باورش کرده باشع!!!!
از اونجایی که من میدونستم که هیچچج کس کنترلی روی زندگی من و توانایی تغییر زندگی من رو نداره
پس همیشه به خودم میگفتم که من به چشم زخم و اینا هیچ اعتقادی ندارم…!
من بخاطر چهره کیوت و شیرینی که دارم
هرموقع میریم عروسی مامانم همیشه کنار دستمال لباس ترکی من اسفند و نمک میذاره که مبادا چشمم نزنن
هرچیم اصرار میکنم که مامان جان بیخیال تو رو حدااا
تو کتش نمیره!
اخرین باری که عروسی رفتیم همین یکماه پیش بود که من خیلیییییی خیلی خوشگل شده بودم
روز بعد عروسی من افتادم کلا
دندون دردددد برای اولین بار توی زندگیم!
بدن درد سر درد شدید
اصلا وضع عجیب و غریبی بود…
مامانم فوری گفت تورو چشم زدن
باید سریع برات اسفند دود کنم و تخم مرغ بشکونم و از این حرفا!
گفتم مامان تو رو خدا بیخیال اینا بیاید منو ببرید دکتر
اقا هیچی ما رفتیم دکتر و اونجا گفت که این دندون عقلته داره در میاد و کاملاااا طبیعیه
و بدن دردم گفت که شروع سرما خوردگیه
چون شب قبلش تو عروسی خیلییییی سردم شد
و سروم زدن بهم و مسکن خوردم و برگشتیم…
اما مامانم که همچنان به اعتقاداتش پایبند بود کار خودشو کرد…
چند ساعت بعد من بخاطر مسکن و سروم و … اروم شدم حسابی
ولی مامانم این خوب شدن من و گذاشت پای اسفند و تخم مرغا
خیلی تجربه جالبی بود و هرچقذر سعی داره با کلی مثال و تجربیاتش از دعا و … منو قانع کنه
آفرین به خاطر اعتماد به نفس و خود باوریت و نتایجی که تو این سن کم گرفتی
خیلی باعث افتخاری برای ما و استاد عزیز
آفرین خلاصه ی نتایجتو توی پروفایلت خوندم عالی بود دختر
دختر شجاع و کارآفرین خیلی تحسینت کردم که از سن کم شروع کردی به ارزش خلق کردن و ثروت ساختن
چندتا باور خیلی خوب توی متن پروفایلت بود
مثل اینکه با این که پدر مادرت عقیدشون چیز دیگه ای بوده تو با باور متفاوت حرکت کردی و خداوند دل پدر مادرتو نرم کرده و کسب و کار خودتو راه اندازی کردی فقط با 17 سال سن
و بعد از همین الگو استفاده کردی یعنی در واقع اون پیشفرض قبلیت از پدر مادرت تغییر کرده و برای هدف و خواسته ی بعدیت اقدام کردی
و درآمدت حتی به 600 700 میلیون تومن هم رسیده فقط تو سنین 17 تا 19 سالگی
آفرین چه الگوی فوقالعاده ای و خیلی قابل تحسین هستی
سلام به استاد عزیزم و همه بچه های سایت فوق العاده عباسمنش دات کام
استاد جونم خیلی خیلی ازتون سپاسگزارم به خاطر این سه فایل عالی و فوق العاده که هر قسمتش صدها درس زندگی داشت برامون و اگر باورش کنیم مسیر زندگی به شدت برامون نرم و روان و لذت بخشه //
استاد بابا درسته این سایت یه سایت واقعا حرفه ای و حرف اول رو تو دنیا میزنه .
درسته واقعا توی کیفیت کامنت ها قابل مقایسه با هیچ سایت دیگه ای نیست
درسته کیفیت و مفید بودن و به دور از حاشیه بودن توی این سایت موج میزنه
درسته روزانه صد ها نفر بدون هیچ تبلیغاتی توی سایت میاند و زندگیشون رو رو به راه میکنند .
درسته این سایت یه سایت معمولی نیست و یک دیتا سنتر از باور های توحیدی و خدایست که دنیا و آخرت رو میسازه
درسته که تمرکز و وقت گذاشتن روی این سایت برای هر دقیقه اش آدم رو صدها سال به جلو میندازه
ولی این حرف رو قبول ندارم که میگید فقط داره با سه نفر کارمند داره کار میکنه …..
اینجا رو دیگه اقراق میکنید
میگید چرا ؟؟؟
خوب مشخصه منی که سال هاست توی این فضا و توی این اقیانوس آگاهی دارم شنا میکنم دارم میبینم چه خبره و خدا چطور داره این ممنتوم بهبود و روند رشد رو تقویت میکنه .
پس ما افراد سایت اینجا چکاره ایم که توی هر فرصتی میایم توی سایت و پرسه میزنیم توی کوچه پس کوچه ها سایت و هیچ موقع هم برامون تمامی نداره و من اصلا نمیتونم بگم که همه جای این سایت رو بلدم .
اره استاد ما هم به عنوان کارمندهای این سایت توحیدی قبول کن . البته که توی راس خودتون و خانم شایسته و خانم فرهادی عزیز و آقا ابراهیم عزیز و دوست داشتنی هستید ولی تک تک مارو هم به عنوان کسی که داریم این مسیر زیبا رو هم قدم باشما طی میکنیم به کارمندی قبول داشته باش /
این همه از کسب و کارهای بزرگ و زنجیره ای مسال زدین که چندین هزار و بعضا چندین ملیون کارمند دارند/ خوب الگو به این خوبی جلوی چشم خود ما که در سراسر جهان کارمنداتون پخشه و دارند توی بهترین حالت برای خودشون و برای شما کار میکننند .و حتی از CIA هم دارین خفن تر کار میکنیم .
در ادامه این مطالب فوق العاده بزارین یه مثال از خودم بزارم توی دوران خدمت که بحث مسابقه مچ خواباندن بود و من تا قبل اون زیاد این کار رو نکرده بودم یکی از بچه های آسایشگاه یه نگاهی به عضله ی دستم کرد و گفت چقدر عضلاته تو مثل سنگ سفته برعکس حجم خواصی نداره ولی چقدر مثل قلوه سنگ محکمه و وقتی خودم دقت کردم و مقایسه کردم دیدم آره و همون لحظه یادم به کار قبل از خدمت ام اومد که توی برهه ای مجبور بودیم شمش های آلمینیوم تو پر رو برای کارمون فقط با اره برش بدیم و این کار هفته ها طول کشید و عضلات من اون موقع رشد خوبی داشت .و بعد از اون که بچه ها گفتند بیا مچ بندازیم با اینکه اندام بزرگی نداشتم تقریبا 90 درصد افراد آسایش گاه رو به جز چند نفر خواباندم و شاید اگر دوستم اشاره نکرده بود به این خصوصیت من اصلا 20 درصد هم برام امکان پذیر نبود.
در مورد کسب و کارم هم نیز به همین شکل بود وقتی من شروع کردم به کسب و کارم در سال 90 اصلا هیچ نداشتم و تازه از خدمت اومده بودم و فقط یکسری تجربه شاگردی توی حوضه برق صنعتی داشتم و با یه کیف ابزار شروع کردم و توی چند ماه روند کارم روتین شد و تونستم توی چند ماه توی پرت ترین شهرک صنعتی که شاید توی روز 20 نفر از جلوی اون مغازه رد نمیشدند مغازه بزنم و مغازه من توی عرض چند ماه تبدیل بشه به یک کارگاه پر رونق از کسب و کار و شاگرد و کلی سفارشات تابلو برق که خیلی وقت ها مجبور بودیم از فضای جلوی مغازه برای تابلو ها زیاد و یا تابلو های بزرگ استفاده کنیم .
یعنی من تنهی تبلیغ ام شاید اون سال 12 هزار تومن برای چاپ کارت ویزیت بود اونم نه به عنوان تبلیغ به عنوان دادن اطلاعات به کارخونه داره ها برای تماس با من و همه مشتریان من رو مشتریان دیگه معرفی میکردند و حتی منی که تحت عنوان واحد صنفی کار میکردم پروژه هایی رو میگرفتم که شرکت های رقیب من با اسم و رسم خیلی بهتر حسرت داشتند چنین پروژه هایی رو فقط به عنوان رزومه کاریشون بگیرند. در صورتی که مسئول اون شرکت خودش میومد در مغازه من و درخواست انجام پروژه شون رو میکرد/
و تنهی کار من تمرکز روی بهبود کسب و کارم بود هم از لحاظ کیفیت و هم از لحاظ سرعت بخشیدن و سعی در خوش قول بودن .
استاد ازتون ممنونم در پناه رب العالمین شاد و پیروز باشید
سلام خدمت استاد عزیز وخانم شایسته مهربان و خدمت همسفران راه موفقیت و توحید..
جالب أستاد منم ی خاطره دارم از عمویم که اگه چای داخل فلاکس درست میشد اصلا نمیخورد یا اگه میخورد با یه حس بدی میگفت حالا از مجبوری این چای را خوردم باید چای داخل قوری چینی دم داده میشد تو طایفه ما دیگه همه میدونستند که فلان شخص داخل فلاکس چای نمیخوره
اتفاقا یه مرتبه اومده بود خانه پدر بزرگ خانم من اون داخل فلاس چای درست کرده بود وقتی جلویش گذاشته بود گفته بود اگه قوری هست چای بیارید وگرنه من چای نمیخورم..
خانمم همون لحظه فلاکس بر داشته بود برده بود تو اون یکی خونه دیگه همون چای فلاکس را داخل ی قوری خالی کرده بود آورده بود بهش چای داده
خانمم تعریف میکرد همچنان با مزه چای ها را میخورد و میگفت این چای بله نه اون چای فلاکس که اصلا طعم ندارند..
واقعا أستاد همه چی ذهنیت انسان است
أستاد من تو یه کامنت گفته بودم من از لحاظ شرعی همه درس های مذهبی را در مذهب تسنن خوانده ام 12 سال درس
ولی أستاد خداییش اگه خدا را عبادت میکردم فقط بخاطر اینکه خداوند گفته عبادت بکنید لذتی در اون عبادت نبود
اینقد باورهای مخربی در وجودم رشد کرد که اصلا تخریب کردنشان زمان میخواهد…
از روزی که با شما آشنا شدم اصلا زندگیم به دو بخش تقسیم شده… همش دارم روی با باورهام کار میکنم
و دارم خدا رو میشناسم… و باورش میکنم.. همه چی أستاد به باور طرف بستگی داره از روزی که خودم را مقصر خوب وبد زندگیم دانستم دارم در زندگیم عجیب رشد میکنم
در هر کشوری یا در هر شهری هر نوع مردم است اعم از خوب وبدش
استادهمیشه حرفای قشنگی میزنند..
هر کس جهان را مطابق با دید و فکر خودش درک میکنه..
اگه ما خوبی در وجود کسی میبینیم در کل اون خوبی در وجود خودمان است که در دیگران میبینم.. و بر عکسش هم همینطور
در این دنیا هر کس یک عنیک رنگی روی چشاش گذاشته مطابق با رنگ عینک خود جهان و مردمان را قضاوت میکنه.. غافل از این است که مشکل از اون عینک رنگی است نه از جهان مردمانش
خدایا مثل همیشه نیاز به کمکت دارم، تو بگو تا بنویسم
هزاران سلام و درود به استاد عزیز و مریم بانوی مهربان و هم خانواده های نازنینم
روزگارتون خوش و خرم باد
خدایا شکرت هزاران بار برای دریافت این آگاهیهای ناب از زبان استاد ارجمندم
من دیروز پنجشنبه این کامنتو نوشتم و نزدیک اذان مغرب تمومش کردم و گذاشتم توی سایت و زدم روی دکمه فرستادن دیدگاه ولی ارسال نشد ارور داد، در صورتی که بعد از ظهر سه تا کامنت در جواب به دوستان خوبم که برای کامنتهام پاسخ گذاشته بودن نوشتم و گذاشتم توی قسمت پاسخ و ارسال شده بود، در هر صورت الخیر فی ما وقع هست خدا رو شکر که توی نوت گوشیم تایپ کرده بودم و سیو داشتم الان کپی کردم
خدای مهربان و نازنینم لطفاً ارسالش کن
استاد جان من هم ماجرای اون جوون مسئول نظافت دانشگاه که معادله ریاضی بدون جواب رو حل کرده بوده شنیده بودم و خیلی هم برام جالب بود ولی بیشتر از این منظر بود که چه هوش و نبوغی داشته اما با توضیحی که شما تو این فایل دادین به مورد خیلی مهمی اشاره کردین که دلیل اینکه تونسته اون معادله رو حل کنه بخاطر این بوده که ذهنش خالی از پیشفرض بوده و نمی دونسته اون معادله حل نشدنیه
من هم در زمان مدرسه خانواده و اطرافیان و بعضی از همکلاسیهام بمن می گفتن که با هوشم و درسهای حفظ کردنیم خیلی خوبه، و واقعاً هم تو درسهای حفظ کردنی نمره های خوبی می آوردم
حتی همین یک ماه پیش یکی از فامیلهای مادریم که در دبستان با هم تو یه مدرسه بودیم تو واتس اپ بمن پیام داده بود و این خاطراتو یاد آوری کرد بمن، نوشته بود:
همیشه یادمه خیلی با هوش بودی و درسها را زود حفظ می کردی و اصلاً شب زنده داری نمی کردی،
یادته همیشه ازت سوال می کردم چجوری درسها رو بسرعت حفظ می کنی و زود میخوابی؟
خب منم همینجوری باور کرده بودم، و توی امتحان نهایی ششم ابتدایی توی هفتاد مدرسه برتر شدم
توی درسهای ریاضی معمولی بودم بیشتر وقتها ولی سال چهارم دبیرستان (سال دهم تحصیلی)
در درس جبر تجدید شدم، خدا رو شکر که همسایه خیلی خوبی داشتیم و یه دخترشون دوسه سال از من بزرگتر بود و درس ریاضیش خیلی خوب بود چند جلسه اومد خونه مون و با من کار کرد و خوب فهمیدم
و تو شهریور ماه با نمره خیلی خوب قبول شدم
سال بعد که پنجم دبیرستان بودم یه بار امتحان جبر داشتیم یه مسئله بود که حل کردم و به جواب رسیدم ولی از اون راهی که دبیرمون میگفت نبود، بعد دبیرم تعجب کرده بود گفت معمولاً این راهش نیست، ولی ظاهراً درسته چون که به همون جواب درست رسیدی…
——————————————————————
دیشب خونه خواهرم سعیده مهمون بودیم من و خواهر و برادرا رو همراه با خانواده برای افطاری دعوت کرده بود، هر دوتا خواهرا و یکی از برادرهام در کرج زندگی می کنن، من صبحش تو دفتر شکرگزاری و تمرین ستاره قطبیم نوشته بودم خدا جونم میخوایم بریم خونه سعیده میخوام توی راه خیلی خوب باشه خلوت باشه راهها برای ما باز باشه زیباییهای زیادی ببینیم، میخوام قبل از اذان مغرب برسیم اونجا، و همه در بهترین حال باشیم، همش حرفهای مثبت بزنیم دوست دارم حرفهای محبت آمیز ازشون بشنوم….
با همسرم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، خدا رو شکر راهها خلوت وباز هیچ ترافیکی نبود، و 40 دقیقه ای رسیدیم در خونه شون در حالی که نیم ساعت قبل از اذان مغرب بود
بازار بوس و بغل و تبریک عید و سال نو بر پا بود، خیلی خیلی خوش گذشت، فقط و فقط حرفهای خوب خوب زدیم، یه عالمه خاطرات خوش گذشته رو یادآوری کردیم و برای هم تعریف کردیم،
یکی از خاطراتی که من تعریف کردم رو اینجا هم بگم که جالبه
(من فرزند اولم و از خواهرا و برادرام بزرگترم، برادرم سعید سه سال از من کوچیکتره)، بعد من دیشب گفتم اینکه میگن فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه سعید مصداق این حکایته، یادمه اون وقتی که نامزد بودم و همسرم هفته ای دو سه بار به دیدنم میامد، اون موقع من 16 ساله بودم و سعید13 ساله و قدش از من کوتاهتر بود، اون زمان نفت خریدن هنوز رواج داشت و ما یه حلب بیست لیتری داشتیم و برادرم گاهی وقتها اون حلب بیست لیتری رو می برد و نفت می خرید، قسمت بالای در خونمون هم شیشه ای مات بود کسی پشت در میامد سایه اش دیده میشد ولی واضح نبود،بعد این داداشم دو سه بار همون موقعی که من منتظر اومدن نامزدم بودم یواشکی اون حلب نفت رو بر میداشت و میبرد بیرون روبروی در خونه و روش وای میستاد که تقریباً قدش اندازه همسرم بشه و بعد زنگ میزد، من میرفتم درو باز می کردم و با برادرم روبرو میشدم که لبخند عریضی روی صورتش نشسته بود!(خخخخ)
حالا خدا رو شکر آدم بد اخلاقی نبودم و دعوامون نمیشد…
خلاصه که مهمونی خیلی خیلی خوش گذشت، بعد همسرم عادت داره شبها زود میخوابه، دیشب دیدم ساعت نزدیک هشت و نیمه، بهش گفتم بریم که تا تهران برسیم خیلی دیر نشه، ایشونم خوشحال شد گفت دست شما درد نکنه من دیدم درجمع برادر خواهرها خیلی داره بشما خوش میگذره نگفتم بریم، بعد خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم، تو ماشین بهش گفتم خیلی از شما ممنونم که رعایت حال منو کردی و نگفتی که بریم، و از خودمم متشکرم که رعایت حال شما رو کردم که خوابت میامد و گفتم بریم، بعد گفتم به همین راحتی و سادگی چقدر زندگی زیبا میشه واقعاً…
آخرش میرسم به این که استاد جانم خداوند خیر دنیا و آخرت و پاداشهای بی بدیل و بینهایت بشما عطا کنه که آدرس اون جاده هموار و آسفالته وسط جنگلو بما نشون دادین و خوب زندگی کردن و لذت بردن از مسیر رو بما یاد دادین
الهی که در این مسیر ثابت قدم باشیم
استادهای عزیزم و هم خانواده ای های عزیزم عاشقتونم و به آغوش گرم خدای مهربان می سپارمتون
من بعد دیدن این فایل ها دیدم تو زندگی خودم خیلی از این مثال ها هست ولی خب 2 مورد خیلی واضح هنوز یادم هست که گفتم با شما استاد عزیز و دوستان گرامی به اشتراک بزارم
اولین مورد بر میگرده به رفیقم که بنده خدا سر یه مسئله ای خیلی حالش بد شد و من رسوندمش بیمارستان خیلی تپش قلب بالایی داشت که بیشترش از استرس بود خلاصه خیلی بی قراری که من حالم بد هست و دارم میمیرم و اینا بگو دکتر بیاد و بهم دارو بزنه دیدم منم رفتم گفتم دکتر اومد و یه چیزی بهش تزریق کرد بعد دیدم این خوابید بعد رفتم پیش دکتر گفتم این چی بود شما زدین بهش در کمال نا باوری گفت آب مقطر بود و اون چون فکر میکرد دارو گرفته آروم شد و خوابید تا چند روز پیش که با هم حرف میزدیم گفت آره اون شب چه دارویی بود بهم زد گفتم آب مقطر باورش نمیشد و هنگ کرده بود
دومین داستان بر میگرده به داستان خودم که سال 91 رفتم خدمت و همون سال خدمت شد 21 ماه
من تو ارتش خدمت میکردم تو ارتش معمولا خیلی پایه بازی هست یعنی به میزان قدیمی بودن پست و مقام میگری من اول که رفتم اونجا تو تبریز خدمت میکردم گفتم من میخوام ارشد آموزشی بشم دیدم همه گفتن نمیشه و اینا ولی خب این اتفاق برای من افتاد حالا بعد ها فهمیدم که از تاریخ به وجود اومدن اون پادگان من اولین فارس زبونی بودم که ارشد آموزشی اون پادگان شده بودم
بعد ها که سر یک سری مسائل من رفتم سمت پاسداری یعنی پست میدادم و بعدش که رفتم لب مرز یه چند ماهی داوطلبانه چون شنیده بودم اونجا خیلی محیط راحت تر هست و شکل پادگانی نداره
یه مدتی که تو مرز بودم گفتم دوباره میخوام بر گردم قرار گاه و پاسپخش بشم یعنی اینکه سرباز ها رو مدیریت کنم جای اینکه برم پاسداری
همه گفتن نه امکان نداره حتی 1٪ الکی نرو خودت رو اسیر نکن باش همینجا منم گفتم نه باید برم
چون من برج 4 بودم و هنوز 3 تا برج دیگه یعنی حدالقل 300 تا سرباز واجد شرایط تر بودن از من که بخوان پاسپخش بشن و واقعا هم همینطور بود
ولی من گفتم نه من الان لب مرزم اونجا برم یه لول از بقیه سر تر هستم و باور دارم پاسپخش میشم
خلاصه رفتم به سرهنگمون گفتم کار انتقالیم رو انجام بده اونم گفت دیگه اجازه نمیدم بیای بالا رفتی و اینا گفتم اشکالی نداره
منم رفتم پایین تا رسیدم به اون کسی که کار انتخاب پاسپخش ها رو انجام میداد گفتم منو بزار پاسپخش اونم گفت خیلی سخته تو تازه اومدی و اینا گفتم تو بیین چی کار میکنی
خلاصه منم گفتم پیش خودم که من یک ماه پست میدم بعدش پاسپخش میشم
دقیقا سر یک ماه یادم هست اسم منو به عنوان پاسپخش خوندن خودم انقدر مطمعن بودم که هیچ شکی نداشتم اون روز اسم من قرار خونده بشه با اینکه به من چیزی نگفته بودن
وقتی اسم من رو خوندن کل پادگان رفته بودن تو شک که چی شد من شدم پاسپخش
این 2 تا داستان واقعا الان که خودم تعریف کردم کلی درس داشت برای خودم امیدوارم شما هم لذت برده باشید از خوندنش با تشکر
تجربهای که میخوام باهاتون در میون بذارم، در مورد کشف باور های پر قدرت درونیه
من از بچگی به خاطر از دست دادن پدر و مادر، احساس میکردم ضعیف و ناتوان هستم. فکر میکردم چون کسی رو ندارم که ازم حمایت کنه، نمیتونم از حقم دفاع کنم و همیشه باید تابع برادرانم باشم و نمیتوانم در زندگی موفق باشم .
اما یه روز تصمیم گرفتم این باور رو تغییر بدم. با خودم گفتم: “من قوی هستم، حتی بدون پدر و مادر. خدا با منه و من میتونم از پس مشکلات بربیام.” این تغییر نگرش، شروع یه تحول بزرگ در زندگیم بود.
بعد از اون تصمیم، دیگه نذاشتم ترسم من رو کنترل کنه. به دنبال استقلال رفتم و از شرایطی که من رو محدود میکرد، فاصله گرفتم. این کار آسون نبود، اما ارزشش رو داشت.
و با گذشت زمان خیلی از استعداد ها و اهدافم رو پیدا کردم و کمکم متوجه شدم که چقدر باورهای پر قدرت درونی دارم که قبلا ازش بیخبر بودم و باعث شدن جلو پیشرفت کردن من رو بگیرند
و حالا برادرم و بقیه اعضای خانواده باهام خیلی محترمانهتر رفتار میکنن و من احساس امنیت و آرامش بیشتری دارم. همچنین با توجه به سن کمی که دارم و نسبت به هم سن و سال های خودم و حتی بزرگ تر از خودم که آرزوشون بود مستقل باشن من تونستم با شکست اون باور تنها زندگی کنم و یک خونه فوق العاده زیبا و کامل برای خودم داشته باشم.
این تجربه به من یاد داد که مهم نیست چه گذشتهای داشتیم، مهم اینه که باور داشته باشیم که میتونیم قوی باشیم و زندگیمون رو تغییر بدیم و فقط کافیه اراده کنی و از هر موقعیت ،شرایطی که داری شروع کنی
سپاسگذار خداوندی هستم که من رو لایق این آموزه ها دونست
استاد جون ما چقدر مورد لطف خداوند قرار گرفتیم که توی سایتی عضو هستیم که با اختلاف نامبروان شده. خیلی ذوق میکنم هر وقت شما در مورد باورهایی صحبت می کنید که سایت مون رو به اینجا رسونده. الهی شکرت.
کامنت های دوستان خیلی زیبا بود. یکی از تجربه های من راجب به پیش فرض های ذهنی که خیلی از پسرها هم دارند این بوده که:
اگر بخوای عضله بسازی باید حتما به باشگاه بری
اگر بخوای عضله بسازی باید خیلی تمرین کنی
اگر بخوای عضله بسازی بایستی خیلی بخوری
اگر بخوای عضله بسازی حتما باید مربی خوبی داشته باشی
فقط فرض کنید کسی این باورها رو داشته باشه و وقت باشگاه نداشته باشه یا هزینه اش رو نداشته باشه یا تایم نداشته باشه زیاد باشگاه بره و یا مربی خوبی توی شهرشون نباشه.
بچه ها نکته طلایی: مهم نیست چقدر تلاش می کنه تا عضله بسازه و بدنی فیت داشته باشه هرگز بهش نمی رسه
اتفاقی که برای من افتاد. حتی چون که من این باورها رو بعد از دوره سلامتی داشتم و به خوبی نشکسته بود عضله سازی اتفاق نمی افتاد. استاد توی جلسات انتهایی دوره سلامتی کلی درباره اینکه براحتی میشه عضله ساخت صحبت کرده بود ولی چون باورهای من متفاوت بود منجر به عمل نمی شد. پیش فرض ذهن من چیز دیگه ای بود. طول کشید تا تغییر کرد و بهتر شد. مخصوصا وقتی مومنتوم ورزش رو هم درک کردم دیگه اوج گرفت.
الان توی خونه با چند تا دمبل و کش ورزشی عضلاتم قشنگ داره شکل می گیره و هر روز بهتر می شه. ضمن اینکه من روزی یک وعده غذا می خورم و ورودی زیادی هم ندارم.
به جاش از تجسم نقطه پایانی هدفم استفاده می کنم. خودم رو در هیبتی می بینم که به تناسب اندام دلخواهم رسیدم. برای این کار وقت می ذارم. عجله نمی کنم. از مسیر لذت می برم. هر وقت دارم ورزش می کنم بسیار لذت می برم و به خودم بارها یادآوری می کنم که داره مومنتوم بزرگتر میشه. داره عضلاتم قوی تر میشه. داره بدنم خوش فرم تر میشم. به همون میزان اعتماد به نفسم بیشتر می شه. روابطم عالی تر می شه. احساسم نسبت به خودم بهتر می شه و …
وقتی پیش فرض های ذهنی راجب موضوعی تغییر کنه عملکردت عوض می شه. با پیش فرض اینکه می شود توی خونه با یه چندتا دمبل عضله سازی کرد باعث میشه اقدام کنی. وقتی عمل میکنی نتایج کوچیک آروم آروم میان. نتایج کوچیک رو می بینی که استاد توی دوره هم جهت با جریان خداوند بهشون میگن نشانه ها. نشانه ها رو دنبال می کنی، بابتشون سپاسگزاری می کنی، به احساس خوب می رسی، به خودت قانون رو یادآوری می کنی، در نتیجه نتایج طبق قانون بزرگ تر میشن و این سیکل رو باید آنقدر ادامه بدی که خواسته ات به صورت فیزیکی اتفاق بیفته و قابل اندازه گیری بشه.
استاد جون سپاسگزارم بابت این فایل های بی نظیری که برامون می ذاری. دارم تمرکزی روی خودم در فضای بی نظیری کار می کنم. تنها هستم. خودم و خدای مهربونم. این تمرکز و خلوت توی شروع بهار برام رقم خورده. از خداوند سپاسگزارم که منو به خواسته هام رسونده. الهی شکرت.
سلام و درود به استاد عباس منش عزیزم و مریم بانو و تمام دوستان گلم
امیدوارم همه دوستان در مومنتوم مثبت و رو دوش خدا باشند
استاد 3 سال پیش من که مستقل زندگی میکردم و اومد خونه پدرم ببینمشون گفتن کلیدهای خونه گم شده بودن و نمیدنستن کجا گم شده اند
مادر شک کرده گفته نکنه تو انباری زیر راه پله باشند چون بعضی موقعی کلیدا اونجا میمونند و این انباری فقط به اندازه بند انگشت یه درزی ازش مونده و عملا هیچ راهی نداره جز شکست در و قفل و باید کلید سازی بیاورند
من چون قبلا فیلم های فرار از زندان زیاد دیده بودم چکار کردم ، رفتم یه تیکه آینه شکسته آوردم ( بعدا که برای پسر دایی تعریف کردم گفت با موبایل هم میشد که عکس بگیری که گفتم این هم ایده خوبی بود بماند ) و دیدم بله کلیدها پشت در هستند این نصف کار رو رفتیم جلو
بعد چکار کردم رفتم گشتم از این منقاش های بزرگ تنوری که یکم از سیم های نازک ضخیم تر هستند بهشون میگن سیم حرارتی آوردم و بردم لای درز در انباری و به صورت یک ارتش تک نفره ، یک دست باهاش آینه رو گرفتم که ببینم کلیدها ک کجا هستند که این سیم منقاش رو تو زبونه در بندازم و بعد در رو بکشم
حقیقتش یک دست کم داشتم که فقط در انباری رو یکم بکشه و از خواهر کوچیکم خواستم کمکم کنه که یکم در رو بکشه برام چون من یک دست آینه رو گرفتم و یک دست منقاش تنوری
و بعد از 5 دقیقه تونستم این معامای دری که فقط به اندازه یه درز مونده رو باز کنم و پدرم خیلی تعجب کرد گفت این هم به عقل جن نمیاد که بتونه با این طریق دری که کلیدها پشتش بودن رو باز کنه
دوستان با این حل مسئله رو از نزدیک با چشم واقعی ببینید که چطور حلش کردم که شاید باورتون نشه چطور این در رو به شکل معجزه خدا من به حلش هدایت کرد
چون باور داشتم تونستم در رو باز کنم ، باز کردم شاید اگه کسی به من میگفت نمی تونی شاید از اول بخواد ناک اوت ام کنه ولی من مثل استاد اصلا تو کنم نمیره و برای حل مسئله انگیزه میگیرم اگه کسی به من بگه نمیتونی
استاد من قبل از آشنایی با قانون جذب ، همیشه دنبال حل مسئله بودم یعنی به زودی گیواپ نمیکنم و حل مسئله خیلی به اعتماد بنفسم کمک میکنه و همیشه این پشت باورهای هست که برای هر مسئله حتما یه راه حلی وجود داره
استاد این فایل ها با محصولات هیچ فرقی ندارد و قدر و ارزششون رو باید بدونیم
استاد تاج سری مرسی که هستی بی نهایت ازتون سپاسگزارم بابت این فایل های ناب و با کیفیت و بینظیر …
سلام استاد گرمی، سلام خانم شایسته و سلام دوستان هفرکانسی
چقدر این فایلها رو من دوست دارم و چقدر من الان نیاز داشتم به این دست آگاهی هایی که مجبور می کند که من فکر کنم و در زندگی خودم به دنبال نمونه هایی بگردم از اینکه ذهنیت من در مسائل گوناگون چگونه عمل می کند و چگونه باعث شده است اتفاقات در زندگی من رخ دهد.
استاد بعد از دقایق 20 به بعد یکسری آگاهی هایی رابرزبان جاری کردید که خیلی برای من زیبا بود، ایمان دارم که بارها این آگاهی را من قبلا هزاران بار از زبان شما شنیده بودم ولی قطعا در مدار درک این آگاهی ها نبود و الان خیلی بهتر اینها را درک می کنم.
استاد جان شما فرمودید که : ما میلیون ها بارنشستیم باورهای محدودکننده را از بی نهایت طریق پذیریفتیم و هیچ وقت هم تلاش نکرده ایم که به آنها شک کنیم
اینجا یک چراغ برای من روشن شد که واقعا چرا من به خیلی از باورهای محدودکننده در زمینه ثروت شک نکرده ام؟
دلایل زیر به ذهنم میرسد:
1- شاید به این خاطر که پذیرفته ام که همینی که هست و راهش همینه و همه همینطوری رفتار می کنند و اصلا قانونش همینه. این که همینی که هست را متاسفانه من در مورد ثروت علی الخصوص خیلی باور کرده ام جالب هر جایی که این را باور نکرده ام نتایج شگفت انگیزی گرفته ام. مثلا من اصلا باور نکرده ام که همینی که هست و دعوا و قهر و آشتی نمک زندگی مشترک است. من اصلا این را باور نکرده ام که همینی که هست و باور کنید الان بعد از 18 سال زندگی مشترک من و همسرم یک بار با هم بحث کلامی ساده هم نداشته ایم. ریشه این رفتار من در ذهنیت متفاوت من بوده است که اصلا نمی دانم چطوردر ذهن من شکل گرفته است و با همین ذهنیت هم فردی را جذب کرده ام که ایشان هم همینطوری است بدون اینکه من بخواهم تلاش کنم که او را تغییر دهم. این ذهنیت متفاوت من با آشنایان و خواهر و برادر من و خیلی از دوستان من باعث شده است که د ر این موضوع نتایج و رفتار و عملکرد من کاملا متفاوت باشد. الان که این مثال را به خودم یادآوری کردم خیلی زیبا به خودم تلنگر خود که ببین ذهنیت متفاوت چقدر می تواند نتایج متفاوت را داشته باشد. برخی موارد که این موضوع را به دیگران می گفتم اصلا باورشون نمیشد و می گفتند که من دروغ می گویم و می گفتند که اصلا امکان ندارد حداقل یکبار که شده است. و الان دیگه من اصلا این موضوع را در خیلی از موارد مطرح نمی کنم و چون اینجا افرادی هستند که از نظر فرکانسی متفاوت هستند بیان کردم.
2- مورد دیگری که به ذهنم میرسد که ذهنیت من نتایج عالی و متفاوت با دیگران اشاره کرده است جاهایی بوده است که در ذهن من به این شکل بوده است که طبیعی همین است که این اتفاق بیافتد و اگر غیر این باشد طبیعی نیست این که من همیشه سالم باشم خوب طبیعی است و غیر طبیعی این است که من مریض شوم. اینکه اگر کسالتی داشته باشم طبیعی این است که خود به خود بدن من این کسالت را درست کند. طبیعی این است که دو نفر که هم را خیلی دوست دارند روابط عاطفی عالی هم با هم برقرار کرده اند با هم و در کنار هم از زندگی لذت ببرندو این طبیعی است که رابطه ای عالی داشته باشند. این ذهنیت طبیعی اتفاق افتادن و طبیعی بودن این موارد باعث شده است که من خیلی خیلی راحت شرایطی عالی را تجربه کنم.
این دو ذهنیت متفاوت من باعث شده است که من در این موارد نتایج بسیار خوبی داشته باشم .
اما متاسفانه نمی دانم به چه دلیل در ذهن من ورود رااحت ثروت طبیعی نیست
همینی که هست پول سخت بدست می آید
الان باید بروم و ریشه این موارد را مخصوصا در زندگی خودم و باورهای خودم خیلی عمیق و ریشه ای پیدا کنم و ترمزهایی که در ذهن من از این موارد را هست پیدا کنم و روی اصلاح آنها کار کنم.
به امید الله مهربان از خودش هدایت می خواهم که من را به ساده ترین و آسانترین راه هدایت کند . راه کسانی که به آنها نعمت داده است و نه گمراهان .
به نام خداوند هدایتگرم به سمت سادگی و راحتی و آسانی و لذت و عشق و برکت و نعمت و خوشبختی و سعادت و سلامتی
سلااااام به استادانم
سلااام به همه دوستانم
چقدر داستان های دوستان آشناست
هممون شنیدیم و دیدیم و حتی تجربه کردیم
به خاطر باور چشم زخم اسفند دود میکردیم و جواب میگرفتیم و روزی که دود نمیکردیم دلیل اتفاقات رو توی چشم نظر میدیدیم
چقدر تصمیماتمون رو گره زدیم به استخاره و خودمون رو محدود کردیم
چقدر به خاطر باورهای محدود و ذهنیت های کمبود و پیش فرض های نامناسب شرک کردیم
ولی عوضش الان چقدر خوبه که به قانون آگاه شدیم و آگاهانه داریم تلاش میکنیم جایگزین کنبم با پیش فرض های سازنده
من وقتی بچه هام یکم احساس سرماخوردگی دارن بدون هیچ دارویی با خوردن عسل و ابلیمو خوب خوب میشن
با اینکه بچه هام مثل من و همسرجان طبق قانون سلامتی غذا نمیخورن به فست اعتقاد دارن و وقتی بالای 12 ساعت غذا نمیخورن کلی حالشون خوبه و احساس سبکی میکنن
یه مثال دیگه از خودم بگم که من همیشه ذهنیت دارم که همسرم جیبش پرپوله و هر درخواستی دارم انجام میشه خداروشکرررر
من یکی از پسرام خیلیییییی پسر مودب خوبیه و این احساس رو به کل خانوادم انتقال دادم یه سفری پیش اومد که دو روز پسرم تنها با ابجیام رفتن سفر و همشون بهم پیام دادن و گفتن معراج خیلیییی عاقل و فهمیده و خوبه و از این به بعد همه جا میبریمش
واقعااااااا این ذهنیت خیلیییی مهمه
خداروشکرررررررر
آگاهانه بیایم از این قانون پیش فرض و ذهنیت به نفع خودمون استفاده کنیم و اتفاقات خنثی و یا حتی بد رو تبدیل کنیم به اتفاقات خوب
از شما سپاسگزارم بابت کامنت خوبی که نوشتی چقدر لذت بردم از این درک وآگاهی خوبت وخیلی ساده وروان انرژی خوبت رو من از نوشتن شما میتوانم حس کنم ولذت ببرم
آنقدر خوب بودی دختر که کامنت خوبی برای رد پا برای خودت به جا گذاشتی امیدوارم همیشه بدرخشید و بهترین نتایج را در زندگی خود داشته باشید
در پناه الله یکتا شاد سلامت و ثروتمند باشید انشاالله
خیلیییی سپاسگزارم از شما که به کامنت من توجه کردید و پاسخ دادید
سپاسگزارم بابت این حس فوق العاده ای که انتقال دادین بهم
همیشه توی نوشتن کامنت هام از خدا میخوام هدایتم کنه به سمت سادگی و راحتی
و کمکم کنه تا از تجربه هام بگم
یکی از سخت ترین کارها واسه من نوشتن کامنت بود ولی از زمانی که به خودم تعهد دادم اینکارو انجام بدم و به دل محدودیت ها برم و از خدا هم خواستم هدایتم کنه برام خیلیییی ساده تر شده
سلاممم خدمت استاد عزیزممم و دوستای همفرکانس️
میخوام از تجربه شخصی خودم از این مسئله بهتون بگم که چقد باورهای پیش فرض ذهنی خانواده میتونه حتی روی ماهم اثر بزاره!
استاد من 19 سالمه و از 15 سالگی به دلیل اموزشهای ذهنیتی که دیده بودم میدونستم که اقا دعا و جادو و چشم زخم اینا وجود دارد اما برای کسی که باورش کرده باشع!!!!
از اونجایی که من میدونستم که هیچچج کس کنترلی روی زندگی من و توانایی تغییر زندگی من رو نداره
پس همیشه به خودم میگفتم که من به چشم زخم و اینا هیچ اعتقادی ندارم…!
من بخاطر چهره کیوت و شیرینی که دارم
هرموقع میریم عروسی مامانم همیشه کنار دستمال لباس ترکی من اسفند و نمک میذاره که مبادا چشمم نزنن
هرچیم اصرار میکنم که مامان جان بیخیال تو رو حدااا
تو کتش نمیره!
اخرین باری که عروسی رفتیم همین یکماه پیش بود که من خیلیییییی خیلی خوشگل شده بودم
روز بعد عروسی من افتادم کلا
دندون دردددد برای اولین بار توی زندگیم!
بدن درد سر درد شدید
اصلا وضع عجیب و غریبی بود…
مامانم فوری گفت تورو چشم زدن
باید سریع برات اسفند دود کنم و تخم مرغ بشکونم و از این حرفا!
گفتم مامان تو رو خدا بیخیال اینا بیاید منو ببرید دکتر
اقا هیچی ما رفتیم دکتر و اونجا گفت که این دندون عقلته داره در میاد و کاملاااا طبیعیه
و بدن دردم گفت که شروع سرما خوردگیه
چون شب قبلش تو عروسی خیلییییی سردم شد
و سروم زدن بهم و مسکن خوردم و برگشتیم…
اما مامانم که همچنان به اعتقاداتش پایبند بود کار خودشو کرد…
چند ساعت بعد من بخاطر مسکن و سروم و … اروم شدم حسابی
ولی مامانم این خوب شدن من و گذاشت پای اسفند و تخم مرغا
خیلی تجربه جالبی بود و هرچقذر سعی داره با کلی مثال و تجربیاتش از دعا و … منو قانع کنه
من زیر بار این چیزا نمیرم
چون من قانون و خیلی خوب بلدم
پرنیان دختر درود برتو
چقدر باعث افتخاری دختر
آفرین به خاطر اعتماد به نفس و خود باوریت و نتایجی که تو این سن کم گرفتی
خیلی باعث افتخاری برای ما و استاد عزیز
آفرین خلاصه ی نتایجتو توی پروفایلت خوندم عالی بود دختر
دختر شجاع و کارآفرین خیلی تحسینت کردم که از سن کم شروع کردی به ارزش خلق کردن و ثروت ساختن
چندتا باور خیلی خوب توی متن پروفایلت بود
مثل اینکه با این که پدر مادرت عقیدشون چیز دیگه ای بوده تو با باور متفاوت حرکت کردی و خداوند دل پدر مادرتو نرم کرده و کسب و کار خودتو راه اندازی کردی فقط با 17 سال سن
و بعد از همین الگو استفاده کردی یعنی در واقع اون پیشفرض قبلیت از پدر مادرت تغییر کرده و برای هدف و خواسته ی بعدیت اقدام کردی
و درآمدت حتی به 600 700 میلیون تومن هم رسیده فقط تو سنین 17 تا 19 سالگی
آفرین چه الگوی فوقالعاده ای و خیلی قابل تحسین هستی
انشاالله هر جا هستی شاد و پیروز و موفق باشی
به نام نور و رحمت و عشق و خدایی که به شدت کافیست
سلام به استاد عزیزم و همه بچه های سایت فوق العاده عباسمنش دات کام
استاد جونم خیلی خیلی ازتون سپاسگزارم به خاطر این سه فایل عالی و فوق العاده که هر قسمتش صدها درس زندگی داشت برامون و اگر باورش کنیم مسیر زندگی به شدت برامون نرم و روان و لذت بخشه //
استاد بابا درسته این سایت یه سایت واقعا حرفه ای و حرف اول رو تو دنیا میزنه .
درسته واقعا توی کیفیت کامنت ها قابل مقایسه با هیچ سایت دیگه ای نیست
درسته کیفیت و مفید بودن و به دور از حاشیه بودن توی این سایت موج میزنه
درسته روزانه صد ها نفر بدون هیچ تبلیغاتی توی سایت میاند و زندگیشون رو رو به راه میکنند .
درسته این سایت یه سایت معمولی نیست و یک دیتا سنتر از باور های توحیدی و خدایست که دنیا و آخرت رو میسازه
درسته که تمرکز و وقت گذاشتن روی این سایت برای هر دقیقه اش آدم رو صدها سال به جلو میندازه
ولی این حرف رو قبول ندارم که میگید فقط داره با سه نفر کارمند داره کار میکنه …..
اینجا رو دیگه اقراق میکنید
میگید چرا ؟؟؟
خوب مشخصه منی که سال هاست توی این فضا و توی این اقیانوس آگاهی دارم شنا میکنم دارم میبینم چه خبره و خدا چطور داره این ممنتوم بهبود و روند رشد رو تقویت میکنه .
پس ما افراد سایت اینجا چکاره ایم که توی هر فرصتی میایم توی سایت و پرسه میزنیم توی کوچه پس کوچه ها سایت و هیچ موقع هم برامون تمامی نداره و من اصلا نمیتونم بگم که همه جای این سایت رو بلدم .
اره استاد ما هم به عنوان کارمندهای این سایت توحیدی قبول کن . البته که توی راس خودتون و خانم شایسته و خانم فرهادی عزیز و آقا ابراهیم عزیز و دوست داشتنی هستید ولی تک تک مارو هم به عنوان کسی که داریم این مسیر زیبا رو هم قدم باشما طی میکنیم به کارمندی قبول داشته باش /
این همه از کسب و کارهای بزرگ و زنجیره ای مسال زدین که چندین هزار و بعضا چندین ملیون کارمند دارند/ خوب الگو به این خوبی جلوی چشم خود ما که در سراسر جهان کارمنداتون پخشه و دارند توی بهترین حالت برای خودشون و برای شما کار میکننند .و حتی از CIA هم دارین خفن تر کار میکنیم .
در ادامه این مطالب فوق العاده بزارین یه مثال از خودم بزارم توی دوران خدمت که بحث مسابقه مچ خواباندن بود و من تا قبل اون زیاد این کار رو نکرده بودم یکی از بچه های آسایشگاه یه نگاهی به عضله ی دستم کرد و گفت چقدر عضلاته تو مثل سنگ سفته برعکس حجم خواصی نداره ولی چقدر مثل قلوه سنگ محکمه و وقتی خودم دقت کردم و مقایسه کردم دیدم آره و همون لحظه یادم به کار قبل از خدمت ام اومد که توی برهه ای مجبور بودیم شمش های آلمینیوم تو پر رو برای کارمون فقط با اره برش بدیم و این کار هفته ها طول کشید و عضلات من اون موقع رشد خوبی داشت .و بعد از اون که بچه ها گفتند بیا مچ بندازیم با اینکه اندام بزرگی نداشتم تقریبا 90 درصد افراد آسایش گاه رو به جز چند نفر خواباندم و شاید اگر دوستم اشاره نکرده بود به این خصوصیت من اصلا 20 درصد هم برام امکان پذیر نبود.
در مورد کسب و کارم هم نیز به همین شکل بود وقتی من شروع کردم به کسب و کارم در سال 90 اصلا هیچ نداشتم و تازه از خدمت اومده بودم و فقط یکسری تجربه شاگردی توی حوضه برق صنعتی داشتم و با یه کیف ابزار شروع کردم و توی چند ماه روند کارم روتین شد و تونستم توی چند ماه توی پرت ترین شهرک صنعتی که شاید توی روز 20 نفر از جلوی اون مغازه رد نمیشدند مغازه بزنم و مغازه من توی عرض چند ماه تبدیل بشه به یک کارگاه پر رونق از کسب و کار و شاگرد و کلی سفارشات تابلو برق که خیلی وقت ها مجبور بودیم از فضای جلوی مغازه برای تابلو ها زیاد و یا تابلو های بزرگ استفاده کنیم .
یعنی من تنهی تبلیغ ام شاید اون سال 12 هزار تومن برای چاپ کارت ویزیت بود اونم نه به عنوان تبلیغ به عنوان دادن اطلاعات به کارخونه داره ها برای تماس با من و همه مشتریان من رو مشتریان دیگه معرفی میکردند و حتی منی که تحت عنوان واحد صنفی کار میکردم پروژه هایی رو میگرفتم که شرکت های رقیب من با اسم و رسم خیلی بهتر حسرت داشتند چنین پروژه هایی رو فقط به عنوان رزومه کاریشون بگیرند. در صورتی که مسئول اون شرکت خودش میومد در مغازه من و درخواست انجام پروژه شون رو میکرد/
و تنهی کار من تمرکز روی بهبود کسب و کارم بود هم از لحاظ کیفیت و هم از لحاظ سرعت بخشیدن و سعی در خوش قول بودن .
استاد ازتون ممنونم در پناه رب العالمین شاد و پیروز باشید
سلام خدمت استاد عزیز وخانم شایسته مهربان و خدمت همسفران راه موفقیت و توحید..
جالب أستاد منم ی خاطره دارم از عمویم که اگه چای داخل فلاکس درست میشد اصلا نمیخورد یا اگه میخورد با یه حس بدی میگفت حالا از مجبوری این چای را خوردم باید چای داخل قوری چینی دم داده میشد تو طایفه ما دیگه همه میدونستند که فلان شخص داخل فلاکس چای نمیخوره
اتفاقا یه مرتبه اومده بود خانه پدر بزرگ خانم من اون داخل فلاس چای درست کرده بود وقتی جلویش گذاشته بود گفته بود اگه قوری هست چای بیارید وگرنه من چای نمیخورم..
خانمم همون لحظه فلاکس بر داشته بود برده بود تو اون یکی خونه دیگه همون چای فلاکس را داخل ی قوری خالی کرده بود آورده بود بهش چای داده
خانمم تعریف میکرد همچنان با مزه چای ها را میخورد و میگفت این چای بله نه اون چای فلاکس که اصلا طعم ندارند..
واقعا أستاد همه چی ذهنیت انسان است
أستاد من تو یه کامنت گفته بودم من از لحاظ شرعی همه درس های مذهبی را در مذهب تسنن خوانده ام 12 سال درس
ولی أستاد خداییش اگه خدا را عبادت میکردم فقط بخاطر اینکه خداوند گفته عبادت بکنید لذتی در اون عبادت نبود
اینقد باورهای مخربی در وجودم رشد کرد که اصلا تخریب کردنشان زمان میخواهد…
از روزی که با شما آشنا شدم اصلا زندگیم به دو بخش تقسیم شده… همش دارم روی با باورهام کار میکنم
و دارم خدا رو میشناسم… و باورش میکنم.. همه چی أستاد به باور طرف بستگی داره از روزی که خودم را مقصر خوب وبد زندگیم دانستم دارم در زندگیم عجیب رشد میکنم
موسی شهلی بر از بلوچستان
سلام برادرم
موسی عزیز
من تو ی همین فایل کامنت نوشته بودم که شاگردان بلوچ زیادی داشتم و با وجود باورهای نامناسب نسبت به بلوچ ها در شهر و مدرسه مون
ولی من چون این نگاه رو نداشتم و ذهنیت مثبتی داشتم همیشه با خانوادههای بلوچ بسیار باحال رو برو شدم
و
واقعاً شما ها خیلی مهمان نواز و با محبت هستید
و
متاسفانه این ذهنیت منفی و ترسناک که برامون توی جامعه درست کردن مانع از این شده که ما به استان شما مسافرت نکنیم
ولی من از صمیم قلب این پاکی و صفایی که شما دارید رو تحسین می کنم و تصمیم دارم در فرصت مناسب بیام از استانتون خصوصا چابهار دیدن کنم.
در پناه الله یکتا شاد و پیروز و سربلند و ثروتمند باشید.
سلام به دوست عزیزم ممنونم از محبت و مهربانی شما..
خداوند ا همه انسان ها را یکسان نیافریده…
در هر کشوری یا در هر شهری هر نوع مردم است اعم از خوب وبدش
استادهمیشه حرفای قشنگی میزنند..
هر کس جهان را مطابق با دید و فکر خودش درک میکنه..
اگه ما خوبی در وجود کسی میبینیم در کل اون خوبی در وجود خودمان است که در دیگران میبینم.. و بر عکسش هم همینطور
در این دنیا هر کس یک عنیک رنگی روی چشاش گذاشته مطابق با رنگ عینک خود جهان و مردمان را قضاوت میکنه.. غافل از این است که مشکل از اون عینک رنگی است نه از جهان مردمانش
درپناه الله یکتا شاد وسربلند و ثروتمند باشید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین
ایاک نعبد و ایاک نستعین
اهدنا الصراط المستقیم
خدایا مثل همیشه نیاز به کمکت دارم، تو بگو تا بنویسم
هزاران سلام و درود به استاد عزیز و مریم بانوی مهربان و هم خانواده های نازنینم
روزگارتون خوش و خرم باد
خدایا شکرت هزاران بار برای دریافت این آگاهیهای ناب از زبان استاد ارجمندم
من دیروز پنجشنبه این کامنتو نوشتم و نزدیک اذان مغرب تمومش کردم و گذاشتم توی سایت و زدم روی دکمه فرستادن دیدگاه ولی ارسال نشد ارور داد، در صورتی که بعد از ظهر سه تا کامنت در جواب به دوستان خوبم که برای کامنتهام پاسخ گذاشته بودن نوشتم و گذاشتم توی قسمت پاسخ و ارسال شده بود، در هر صورت الخیر فی ما وقع هست خدا رو شکر که توی نوت گوشیم تایپ کرده بودم و سیو داشتم الان کپی کردم
خدای مهربان و نازنینم لطفاً ارسالش کن
استاد جان من هم ماجرای اون جوون مسئول نظافت دانشگاه که معادله ریاضی بدون جواب رو حل کرده بوده شنیده بودم و خیلی هم برام جالب بود ولی بیشتر از این منظر بود که چه هوش و نبوغی داشته اما با توضیحی که شما تو این فایل دادین به مورد خیلی مهمی اشاره کردین که دلیل اینکه تونسته اون معادله رو حل کنه بخاطر این بوده که ذهنش خالی از پیشفرض بوده و نمی دونسته اون معادله حل نشدنیه
من هم در زمان مدرسه خانواده و اطرافیان و بعضی از همکلاسیهام بمن می گفتن که با هوشم و درسهای حفظ کردنیم خیلی خوبه، و واقعاً هم تو درسهای حفظ کردنی نمره های خوبی می آوردم
حتی همین یک ماه پیش یکی از فامیلهای مادریم که در دبستان با هم تو یه مدرسه بودیم تو واتس اپ بمن پیام داده بود و این خاطراتو یاد آوری کرد بمن، نوشته بود:
همیشه یادمه خیلی با هوش بودی و درسها را زود حفظ می کردی و اصلاً شب زنده داری نمی کردی،
یادته همیشه ازت سوال می کردم چجوری درسها رو بسرعت حفظ می کنی و زود میخوابی؟
خب منم همینجوری باور کرده بودم، و توی امتحان نهایی ششم ابتدایی توی هفتاد مدرسه برتر شدم
توی درسهای ریاضی معمولی بودم بیشتر وقتها ولی سال چهارم دبیرستان (سال دهم تحصیلی)
در درس جبر تجدید شدم، خدا رو شکر که همسایه خیلی خوبی داشتیم و یه دخترشون دوسه سال از من بزرگتر بود و درس ریاضیش خیلی خوب بود چند جلسه اومد خونه مون و با من کار کرد و خوب فهمیدم
و تو شهریور ماه با نمره خیلی خوب قبول شدم
سال بعد که پنجم دبیرستان بودم یه بار امتحان جبر داشتیم یه مسئله بود که حل کردم و به جواب رسیدم ولی از اون راهی که دبیرمون میگفت نبود، بعد دبیرم تعجب کرده بود گفت معمولاً این راهش نیست، ولی ظاهراً درسته چون که به همون جواب درست رسیدی…
——————————————————————
دیشب خونه خواهرم سعیده مهمون بودیم من و خواهر و برادرا رو همراه با خانواده برای افطاری دعوت کرده بود، هر دوتا خواهرا و یکی از برادرهام در کرج زندگی می کنن، من صبحش تو دفتر شکرگزاری و تمرین ستاره قطبیم نوشته بودم خدا جونم میخوایم بریم خونه سعیده میخوام توی راه خیلی خوب باشه خلوت باشه راهها برای ما باز باشه زیباییهای زیادی ببینیم، میخوام قبل از اذان مغرب برسیم اونجا، و همه در بهترین حال باشیم، همش حرفهای مثبت بزنیم دوست دارم حرفهای محبت آمیز ازشون بشنوم….
با همسرم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، خدا رو شکر راهها خلوت وباز هیچ ترافیکی نبود، و 40 دقیقه ای رسیدیم در خونه شون در حالی که نیم ساعت قبل از اذان مغرب بود
بازار بوس و بغل و تبریک عید و سال نو بر پا بود، خیلی خیلی خوش گذشت، فقط و فقط حرفهای خوب خوب زدیم، یه عالمه خاطرات خوش گذشته رو یادآوری کردیم و برای هم تعریف کردیم،
یکی از خاطراتی که من تعریف کردم رو اینجا هم بگم که جالبه
(من فرزند اولم و از خواهرا و برادرام بزرگترم، برادرم سعید سه سال از من کوچیکتره)، بعد من دیشب گفتم اینکه میگن فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه سعید مصداق این حکایته، یادمه اون وقتی که نامزد بودم و همسرم هفته ای دو سه بار به دیدنم میامد، اون موقع من 16 ساله بودم و سعید13 ساله و قدش از من کوتاهتر بود، اون زمان نفت خریدن هنوز رواج داشت و ما یه حلب بیست لیتری داشتیم و برادرم گاهی وقتها اون حلب بیست لیتری رو می برد و نفت می خرید، قسمت بالای در خونمون هم شیشه ای مات بود کسی پشت در میامد سایه اش دیده میشد ولی واضح نبود،بعد این داداشم دو سه بار همون موقعی که من منتظر اومدن نامزدم بودم یواشکی اون حلب نفت رو بر میداشت و میبرد بیرون روبروی در خونه و روش وای میستاد که تقریباً قدش اندازه همسرم بشه و بعد زنگ میزد، من میرفتم درو باز می کردم و با برادرم روبرو میشدم که لبخند عریضی روی صورتش نشسته بود!(خخخخ)
حالا خدا رو شکر آدم بد اخلاقی نبودم و دعوامون نمیشد…
خلاصه که مهمونی خیلی خیلی خوش گذشت، بعد همسرم عادت داره شبها زود میخوابه، دیشب دیدم ساعت نزدیک هشت و نیمه، بهش گفتم بریم که تا تهران برسیم خیلی دیر نشه، ایشونم خوشحال شد گفت دست شما درد نکنه من دیدم درجمع برادر خواهرها خیلی داره بشما خوش میگذره نگفتم بریم، بعد خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم، تو ماشین بهش گفتم خیلی از شما ممنونم که رعایت حال منو کردی و نگفتی که بریم، و از خودمم متشکرم که رعایت حال شما رو کردم که خوابت میامد و گفتم بریم، بعد گفتم به همین راحتی و سادگی چقدر زندگی زیبا میشه واقعاً…
آخرش میرسم به این که استاد جانم خداوند خیر دنیا و آخرت و پاداشهای بی بدیل و بینهایت بشما عطا کنه که آدرس اون جاده هموار و آسفالته وسط جنگلو بما نشون دادین و خوب زندگی کردن و لذت بردن از مسیر رو بما یاد دادین
الهی که در این مسیر ثابت قدم باشیم
استادهای عزیزم و هم خانواده ای های عزیزم عاشقتونم و به آغوش گرم خدای مهربان می سپارمتون
هر روز بیشتر و بیشتر هم جهت با جریان خداوند باشیم
با سلام خدمت شما استاد عزیز و دوستان گرامی
من بعد دیدن این فایل ها دیدم تو زندگی خودم خیلی از این مثال ها هست ولی خب 2 مورد خیلی واضح هنوز یادم هست که گفتم با شما استاد عزیز و دوستان گرامی به اشتراک بزارم
اولین مورد بر میگرده به رفیقم که بنده خدا سر یه مسئله ای خیلی حالش بد شد و من رسوندمش بیمارستان خیلی تپش قلب بالایی داشت که بیشترش از استرس بود خلاصه خیلی بی قراری که من حالم بد هست و دارم میمیرم و اینا بگو دکتر بیاد و بهم دارو بزنه دیدم منم رفتم گفتم دکتر اومد و یه چیزی بهش تزریق کرد بعد دیدم این خوابید بعد رفتم پیش دکتر گفتم این چی بود شما زدین بهش در کمال نا باوری گفت آب مقطر بود و اون چون فکر میکرد دارو گرفته آروم شد و خوابید تا چند روز پیش که با هم حرف میزدیم گفت آره اون شب چه دارویی بود بهم زد گفتم آب مقطر باورش نمیشد و هنگ کرده بود
دومین داستان بر میگرده به داستان خودم که سال 91 رفتم خدمت و همون سال خدمت شد 21 ماه
من تو ارتش خدمت میکردم تو ارتش معمولا خیلی پایه بازی هست یعنی به میزان قدیمی بودن پست و مقام میگری من اول که رفتم اونجا تو تبریز خدمت میکردم گفتم من میخوام ارشد آموزشی بشم دیدم همه گفتن نمیشه و اینا ولی خب این اتفاق برای من افتاد حالا بعد ها فهمیدم که از تاریخ به وجود اومدن اون پادگان من اولین فارس زبونی بودم که ارشد آموزشی اون پادگان شده بودم
بعد ها که سر یک سری مسائل من رفتم سمت پاسداری یعنی پست میدادم و بعدش که رفتم لب مرز یه چند ماهی داوطلبانه چون شنیده بودم اونجا خیلی محیط راحت تر هست و شکل پادگانی نداره
یه مدتی که تو مرز بودم گفتم دوباره میخوام بر گردم قرار گاه و پاسپخش بشم یعنی اینکه سرباز ها رو مدیریت کنم جای اینکه برم پاسداری
همه گفتن نه امکان نداره حتی 1٪ الکی نرو خودت رو اسیر نکن باش همینجا منم گفتم نه باید برم
چون من برج 4 بودم و هنوز 3 تا برج دیگه یعنی حدالقل 300 تا سرباز واجد شرایط تر بودن از من که بخوان پاسپخش بشن و واقعا هم همینطور بود
ولی من گفتم نه من الان لب مرزم اونجا برم یه لول از بقیه سر تر هستم و باور دارم پاسپخش میشم
خلاصه رفتم به سرهنگمون گفتم کار انتقالیم رو انجام بده اونم گفت دیگه اجازه نمیدم بیای بالا رفتی و اینا گفتم اشکالی نداره
منم رفتم پایین تا رسیدم به اون کسی که کار انتخاب پاسپخش ها رو انجام میداد گفتم منو بزار پاسپخش اونم گفت خیلی سخته تو تازه اومدی و اینا گفتم تو بیین چی کار میکنی
خلاصه منم گفتم پیش خودم که من یک ماه پست میدم بعدش پاسپخش میشم
دقیقا سر یک ماه یادم هست اسم منو به عنوان پاسپخش خوندن خودم انقدر مطمعن بودم که هیچ شکی نداشتم اون روز اسم من قرار خونده بشه با اینکه به من چیزی نگفته بودن
وقتی اسم من رو خوندن کل پادگان رفته بودن تو شک که چی شد من شدم پاسپخش
این 2 تا داستان واقعا الان که خودم تعریف کردم کلی درس داشت برای خودم امیدوارم شما هم لذت برده باشید از خوندنش با تشکر
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته زیبا
و همه دوستان عزیز،
تجربهای که میخوام باهاتون در میون بذارم، در مورد کشف باور های پر قدرت درونیه
من از بچگی به خاطر از دست دادن پدر و مادر، احساس میکردم ضعیف و ناتوان هستم. فکر میکردم چون کسی رو ندارم که ازم حمایت کنه، نمیتونم از حقم دفاع کنم و همیشه باید تابع برادرانم باشم و نمیتوانم در زندگی موفق باشم .
اما یه روز تصمیم گرفتم این باور رو تغییر بدم. با خودم گفتم: “من قوی هستم، حتی بدون پدر و مادر. خدا با منه و من میتونم از پس مشکلات بربیام.” این تغییر نگرش، شروع یه تحول بزرگ در زندگیم بود.
بعد از اون تصمیم، دیگه نذاشتم ترسم من رو کنترل کنه. به دنبال استقلال رفتم و از شرایطی که من رو محدود میکرد، فاصله گرفتم. این کار آسون نبود، اما ارزشش رو داشت.
و با گذشت زمان خیلی از استعداد ها و اهدافم رو پیدا کردم و کمکم متوجه شدم که چقدر باورهای پر قدرت درونی دارم که قبلا ازش بیخبر بودم و باعث شدن جلو پیشرفت کردن من رو بگیرند
و حالا برادرم و بقیه اعضای خانواده باهام خیلی محترمانهتر رفتار میکنن و من احساس امنیت و آرامش بیشتری دارم. همچنین با توجه به سن کمی که دارم و نسبت به هم سن و سال های خودم و حتی بزرگ تر از خودم که آرزوشون بود مستقل باشن من تونستم با شکست اون باور تنها زندگی کنم و یک خونه فوق العاده زیبا و کامل برای خودم داشته باشم.
این تجربه به من یاد داد که مهم نیست چه گذشتهای داشتیم، مهم اینه که باور داشته باشیم که میتونیم قوی باشیم و زندگیمون رو تغییر بدیم و فقط کافیه اراده کنی و از هر موقعیت ،شرایطی که داری شروع کنی
سپاسگذار خداوندی هستم که من رو لایق این آموزه ها دونست
برای همه شما سال خوب و پر رزق و روزی رو آرزومندم
و من ممنونم از شما استاد قشنگم برای این آگاهی ها️
به نام خدای وهابی که رب من است
سلام استاد جون و مریم عزیز
سلام به همه بچه های سایت الهی عباسمنش.
استاد جون ما چقدر مورد لطف خداوند قرار گرفتیم که توی سایتی عضو هستیم که با اختلاف نامبروان شده. خیلی ذوق میکنم هر وقت شما در مورد باورهایی صحبت می کنید که سایت مون رو به اینجا رسونده. الهی شکرت.
کامنت های دوستان خیلی زیبا بود. یکی از تجربه های من راجب به پیش فرض های ذهنی که خیلی از پسرها هم دارند این بوده که:
اگر بخوای عضله بسازی باید حتما به باشگاه بری
اگر بخوای عضله بسازی باید خیلی تمرین کنی
اگر بخوای عضله بسازی بایستی خیلی بخوری
اگر بخوای عضله بسازی حتما باید مربی خوبی داشته باشی
فقط فرض کنید کسی این باورها رو داشته باشه و وقت باشگاه نداشته باشه یا هزینه اش رو نداشته باشه یا تایم نداشته باشه زیاد باشگاه بره و یا مربی خوبی توی شهرشون نباشه.
بچه ها نکته طلایی: مهم نیست چقدر تلاش می کنه تا عضله بسازه و بدنی فیت داشته باشه هرگز بهش نمی رسه
اتفاقی که برای من افتاد. حتی چون که من این باورها رو بعد از دوره سلامتی داشتم و به خوبی نشکسته بود عضله سازی اتفاق نمی افتاد. استاد توی جلسات انتهایی دوره سلامتی کلی درباره اینکه براحتی میشه عضله ساخت صحبت کرده بود ولی چون باورهای من متفاوت بود منجر به عمل نمی شد. پیش فرض ذهن من چیز دیگه ای بود. طول کشید تا تغییر کرد و بهتر شد. مخصوصا وقتی مومنتوم ورزش رو هم درک کردم دیگه اوج گرفت.
الان توی خونه با چند تا دمبل و کش ورزشی عضلاتم قشنگ داره شکل می گیره و هر روز بهتر می شه. ضمن اینکه من روزی یک وعده غذا می خورم و ورودی زیادی هم ندارم.
به جاش از تجسم نقطه پایانی هدفم استفاده می کنم. خودم رو در هیبتی می بینم که به تناسب اندام دلخواهم رسیدم. برای این کار وقت می ذارم. عجله نمی کنم. از مسیر لذت می برم. هر وقت دارم ورزش می کنم بسیار لذت می برم و به خودم بارها یادآوری می کنم که داره مومنتوم بزرگتر میشه. داره عضلاتم قوی تر میشه. داره بدنم خوش فرم تر میشم. به همون میزان اعتماد به نفسم بیشتر می شه. روابطم عالی تر می شه. احساسم نسبت به خودم بهتر می شه و …
وقتی پیش فرض های ذهنی راجب موضوعی تغییر کنه عملکردت عوض می شه. با پیش فرض اینکه می شود توی خونه با یه چندتا دمبل عضله سازی کرد باعث میشه اقدام کنی. وقتی عمل میکنی نتایج کوچیک آروم آروم میان. نتایج کوچیک رو می بینی که استاد توی دوره هم جهت با جریان خداوند بهشون میگن نشانه ها. نشانه ها رو دنبال می کنی، بابتشون سپاسگزاری می کنی، به احساس خوب می رسی، به خودت قانون رو یادآوری می کنی، در نتیجه نتایج طبق قانون بزرگ تر میشن و این سیکل رو باید آنقدر ادامه بدی که خواسته ات به صورت فیزیکی اتفاق بیفته و قابل اندازه گیری بشه.
استاد جون سپاسگزارم بابت این فایل های بی نظیری که برامون می ذاری. دارم تمرکزی روی خودم در فضای بی نظیری کار می کنم. تنها هستم. خودم و خدای مهربونم. این تمرکز و خلوت توی شروع بهار برام رقم خورده. از خداوند سپاسگزارم که منو به خواسته هام رسونده. الهی شکرت.
خدانگهدار
در پناه الله یکتا شاد، سالم و ثروتمند باشیم.
سلام و درود به استاد عباس منش عزیزم و مریم بانو و تمام دوستان گلم
امیدوارم همه دوستان در مومنتوم مثبت و رو دوش خدا باشند
استاد 3 سال پیش من که مستقل زندگی میکردم و اومد خونه پدرم ببینمشون گفتن کلیدهای خونه گم شده بودن و نمیدنستن کجا گم شده اند
مادر شک کرده گفته نکنه تو انباری زیر راه پله باشند چون بعضی موقعی کلیدا اونجا میمونند و این انباری فقط به اندازه بند انگشت یه درزی ازش مونده و عملا هیچ راهی نداره جز شکست در و قفل و باید کلید سازی بیاورند
من چون قبلا فیلم های فرار از زندان زیاد دیده بودم چکار کردم ، رفتم یه تیکه آینه شکسته آوردم ( بعدا که برای پسر دایی تعریف کردم گفت با موبایل هم میشد که عکس بگیری که گفتم این هم ایده خوبی بود بماند ) و دیدم بله کلیدها پشت در هستند این نصف کار رو رفتیم جلو
بعد چکار کردم رفتم گشتم از این منقاش های بزرگ تنوری که یکم از سیم های نازک ضخیم تر هستند بهشون میگن سیم حرارتی آوردم و بردم لای درز در انباری و به صورت یک ارتش تک نفره ، یک دست باهاش آینه رو گرفتم که ببینم کلیدها ک کجا هستند که این سیم منقاش رو تو زبونه در بندازم و بعد در رو بکشم
حقیقتش یک دست کم داشتم که فقط در انباری رو یکم بکشه و از خواهر کوچیکم خواستم کمکم کنه که یکم در رو بکشه برام چون من یک دست آینه رو گرفتم و یک دست منقاش تنوری
و بعد از 5 دقیقه تونستم این معامای دری که فقط به اندازه یه درز مونده رو باز کنم و پدرم خیلی تعجب کرد گفت این هم به عقل جن نمیاد که بتونه با این طریق دری که کلیدها پشتش بودن رو باز کنه
دوستان با این حل مسئله رو از نزدیک با چشم واقعی ببینید که چطور حلش کردم که شاید باورتون نشه چطور این در رو به شکل معجزه خدا من به حلش هدایت کرد
چون باور داشتم تونستم در رو باز کنم ، باز کردم شاید اگه کسی به من میگفت نمی تونی شاید از اول بخواد ناک اوت ام کنه ولی من مثل استاد اصلا تو کنم نمیره و برای حل مسئله انگیزه میگیرم اگه کسی به من بگه نمیتونی
استاد من قبل از آشنایی با قانون جذب ، همیشه دنبال حل مسئله بودم یعنی به زودی گیواپ نمیکنم و حل مسئله خیلی به اعتماد بنفسم کمک میکنه و همیشه این پشت باورهای هست که برای هر مسئله حتما یه راه حلی وجود داره
استاد این فایل ها با محصولات هیچ فرقی ندارد و قدر و ارزششون رو باید بدونیم
استاد تاج سری مرسی که هستی بی نهایت ازتون سپاسگزارم بابت این فایل های ناب و با کیفیت و بینظیر …
به نام خداوند جآن آفرین
حکیم سخن بر زبان آفرین
سلام استاد گرمی، سلام خانم شایسته و سلام دوستان هفرکانسی
چقدر این فایلها رو من دوست دارم و چقدر من الان نیاز داشتم به این دست آگاهی هایی که مجبور می کند که من فکر کنم و در زندگی خودم به دنبال نمونه هایی بگردم از اینکه ذهنیت من در مسائل گوناگون چگونه عمل می کند و چگونه باعث شده است اتفاقات در زندگی من رخ دهد.
استاد بعد از دقایق 20 به بعد یکسری آگاهی هایی رابرزبان جاری کردید که خیلی برای من زیبا بود، ایمان دارم که بارها این آگاهی را من قبلا هزاران بار از زبان شما شنیده بودم ولی قطعا در مدار درک این آگاهی ها نبود و الان خیلی بهتر اینها را درک می کنم.
استاد جان شما فرمودید که : ما میلیون ها بارنشستیم باورهای محدودکننده را از بی نهایت طریق پذیریفتیم و هیچ وقت هم تلاش نکرده ایم که به آنها شک کنیم
اینجا یک چراغ برای من روشن شد که واقعا چرا من به خیلی از باورهای محدودکننده در زمینه ثروت شک نکرده ام؟
دلایل زیر به ذهنم میرسد:
1- شاید به این خاطر که پذیرفته ام که همینی که هست و راهش همینه و همه همینطوری رفتار می کنند و اصلا قانونش همینه. این که همینی که هست را متاسفانه من در مورد ثروت علی الخصوص خیلی باور کرده ام جالب هر جایی که این را باور نکرده ام نتایج شگفت انگیزی گرفته ام. مثلا من اصلا باور نکرده ام که همینی که هست و دعوا و قهر و آشتی نمک زندگی مشترک است. من اصلا این را باور نکرده ام که همینی که هست و باور کنید الان بعد از 18 سال زندگی مشترک من و همسرم یک بار با هم بحث کلامی ساده هم نداشته ایم. ریشه این رفتار من در ذهنیت متفاوت من بوده است که اصلا نمی دانم چطوردر ذهن من شکل گرفته است و با همین ذهنیت هم فردی را جذب کرده ام که ایشان هم همینطوری است بدون اینکه من بخواهم تلاش کنم که او را تغییر دهم. این ذهنیت متفاوت من با آشنایان و خواهر و برادر من و خیلی از دوستان من باعث شده است که د ر این موضوع نتایج و رفتار و عملکرد من کاملا متفاوت باشد. الان که این مثال را به خودم یادآوری کردم خیلی زیبا به خودم تلنگر خود که ببین ذهنیت متفاوت چقدر می تواند نتایج متفاوت را داشته باشد. برخی موارد که این موضوع را به دیگران می گفتم اصلا باورشون نمیشد و می گفتند که من دروغ می گویم و می گفتند که اصلا امکان ندارد حداقل یکبار که شده است. و الان دیگه من اصلا این موضوع را در خیلی از موارد مطرح نمی کنم و چون اینجا افرادی هستند که از نظر فرکانسی متفاوت هستند بیان کردم.
2- مورد دیگری که به ذهنم میرسد که ذهنیت من نتایج عالی و متفاوت با دیگران اشاره کرده است جاهایی بوده است که در ذهن من به این شکل بوده است که طبیعی همین است که این اتفاق بیافتد و اگر غیر این باشد طبیعی نیست این که من همیشه سالم باشم خوب طبیعی است و غیر طبیعی این است که من مریض شوم. اینکه اگر کسالتی داشته باشم طبیعی این است که خود به خود بدن من این کسالت را درست کند. طبیعی این است که دو نفر که هم را خیلی دوست دارند روابط عاطفی عالی هم با هم برقرار کرده اند با هم و در کنار هم از زندگی لذت ببرندو این طبیعی است که رابطه ای عالی داشته باشند. این ذهنیت طبیعی اتفاق افتادن و طبیعی بودن این موارد باعث شده است که من خیلی خیلی راحت شرایطی عالی را تجربه کنم.
این دو ذهنیت متفاوت من باعث شده است که من در این موارد نتایج بسیار خوبی داشته باشم .
اما متاسفانه نمی دانم به چه دلیل در ذهن من ورود رااحت ثروت طبیعی نیست
همینی که هست پول سخت بدست می آید
الان باید بروم و ریشه این موارد را مخصوصا در زندگی خودم و باورهای خودم خیلی عمیق و ریشه ای پیدا کنم و ترمزهایی که در ذهن من از این موارد را هست پیدا کنم و روی اصلاح آنها کار کنم.
به امید الله مهربان از خودش هدایت می خواهم که من را به ساده ترین و آسانترین راه هدایت کند . راه کسانی که به آنها نعمت داده است و نه گمراهان .
در پناه الله یکتا شاد باشید و سربلند.
به نام خداوند هدایتگرم به سمت سادگی و راحتی و آسانی و لذت و عشق و برکت و نعمت و خوشبختی و سعادت و سلامتی
سلااااام به استادانم
سلااام به همه دوستانم
چقدر داستان های دوستان آشناست
هممون شنیدیم و دیدیم و حتی تجربه کردیم
به خاطر باور چشم زخم اسفند دود میکردیم و جواب میگرفتیم و روزی که دود نمیکردیم دلیل اتفاقات رو توی چشم نظر میدیدیم
چقدر تصمیماتمون رو گره زدیم به استخاره و خودمون رو محدود کردیم
چقدر به خاطر باورهای محدود و ذهنیت های کمبود و پیش فرض های نامناسب شرک کردیم
ولی عوضش الان چقدر خوبه که به قانون آگاه شدیم و آگاهانه داریم تلاش میکنیم جایگزین کنبم با پیش فرض های سازنده
من وقتی بچه هام یکم احساس سرماخوردگی دارن بدون هیچ دارویی با خوردن عسل و ابلیمو خوب خوب میشن
با اینکه بچه هام مثل من و همسرجان طبق قانون سلامتی غذا نمیخورن به فست اعتقاد دارن و وقتی بالای 12 ساعت غذا نمیخورن کلی حالشون خوبه و احساس سبکی میکنن
یه مثال دیگه از خودم بگم که من همیشه ذهنیت دارم که همسرم جیبش پرپوله و هر درخواستی دارم انجام میشه خداروشکرررر
من یکی از پسرام خیلیییییی پسر مودب خوبیه و این احساس رو به کل خانوادم انتقال دادم یه سفری پیش اومد که دو روز پسرم تنها با ابجیام رفتن سفر و همشون بهم پیام دادن و گفتن معراج خیلیییی عاقل و فهمیده و خوبه و از این به بعد همه جا میبریمش
واقعااااااا این ذهنیت خیلیییی مهمه
خداروشکرررررررر
آگاهانه بیایم از این قانون پیش فرض و ذهنیت به نفع خودمون استفاده کنیم و اتفاقات خنثی و یا حتی بد رو تبدیل کنیم به اتفاقات خوب
اتفاقات به خودی خود هیچ معنایی ندارن
به نام هدایت الله
سلام خدمت خواهر عزیزم سمانه دوست ارزشمند وتوحیدی و فعال سایت
از شما سپاسگزارم بابت کامنت خوبی که نوشتی چقدر لذت بردم از این درک وآگاهی خوبت وخیلی ساده وروان انرژی خوبت رو من از نوشتن شما میتوانم حس کنم ولذت ببرم
آنقدر خوب بودی دختر که کامنت خوبی برای رد پا برای خودت به جا گذاشتی امیدوارم همیشه بدرخشید و بهترین نتایج را در زندگی خود داشته باشید
در پناه الله یکتا شاد سلامت و ثروتمند باشید انشاالله
سلاااام به شما دوست بزرگوار
خیلیییی سپاسگزارم از شما که به کامنت من توجه کردید و پاسخ دادید
سپاسگزارم بابت این حس فوق العاده ای که انتقال دادین بهم
همیشه توی نوشتن کامنت هام از خدا میخوام هدایتم کنه به سمت سادگی و راحتی
و کمکم کنه تا از تجربه هام بگم
یکی از سخت ترین کارها واسه من نوشتن کامنت بود ولی از زمانی که به خودم تعهد دادم اینکارو انجام بدم و به دل محدودیت ها برم و از خدا هم خواستم هدایتم کنه برام خیلیییی ساده تر شده
خداروشکررررر