درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3 - صفحه 3 (به ترتیب امتیاز)


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3
    129MB
    34 دقیقه
  • فایل صوتی درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3
    33MB
    34 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

252 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    Ehsan Moqadam گفته:
    مدت عضویت: 1935 روز

    به نام خالق عشق و شادی و زیبایی

    درود و خداقوت به استاد عزیز، خانم شایسته نازنین و همه همراهان خوبم در این مسیر الهی

    یادمه قبلاً استاد گفته بودند که درباره موضوع پیش‌فرض‌های ذهنی قصد دارند مجموعه‌ای را آماده کنند و از اون زمان این موضوع ذهن من رو خیلی به خودش مشغول کرد. علاوه‌بر این، در دوره راهنمای عملی هم استاد در مورد اثر ناظر در فیزیک کوانتوم صحبت کردند و این مطلب درک من را ازینکه ما تاثیر مستقیم داریم بر نتیجه‌ای که اتفاقات در زندگیمون میگذارند بسیار بیشتر کرد.

    اوایل خیلی سعی می‌کردم که تغییرات اساسی ایجاد کنم در پیش‌فرض‌های ذهنیم در مورد موضوعات مختلف اما واقعیت کار به اون سادگی که فکرش رو میکردم نبود.

    منطق‌های محکم محدودکننده ذهنم انرژی زیادی را از من می‌خواست برای تغییر و ازونجایی که قانون تکامل را به خوبی درک نمی‌کردم نتایج روند سینوسی به خودش گرفته بود، یعنی یه زمان‌هایی تغییر این پیش‌‌فرض‌ها کار می‌کرد و نتایج خوبی را ایجاد می‌کردند و بعد از یک مدتی کمرنگ‌تر می‌شدند، تا اینکه شکرخدا رسیدیم به دوره هم‌جهت با جریان خداوند و مفهوم مومنتوم.

    نه اینکه ایجاد پیش‌فرض‌های مثبت در ایجاد نتایج لحظه‌ای موثر نباشند (حتماً هستند) اما برای اینکه ما با یه سطح قابل قبولی ازخوش‌بینی و تقویت عملکرد و ایجاد پیش‌فرض‌های مثبت در تمام قسمت‌های زندگی برسیم نیاز به مومنتوم داریم، مومنتومی از خوش‌بینی و مثبت‌اندیشی و ایجادمنطق‌های درست و الگوهای مناسب، اعراض از ناخواسته و توجه به نکات مثبت.

    همان‌طور که برای تحقق خواسته‌ها خیلی خوبه که از نتایج دیگران یا خودمون الگو بگیریم برای شک کردن و تغییر پیش‌‌فرض‌های منفی نیاز به الگو و منطق داریم.

    مدل زندگی استاد خودش بهترین الگوعه برای حمله به پیش‌فرض‌های منفی ذهن در تمام ابعاد. این شده کار همیشگی من که وقتی می‌خوام پیش‌فرض مثبتی رو ایجاد کنم درباره یک موضوع و ذهنم تا می‌خواد انکارش کنه می‌گم چطور برای استاد شده؟ چرا استادتونسته؟ من و ایشون که فرقی با هم نداریم پس حتماً برای من هم میشه.

    هرچقدر مدل زندگی استاد متفاوت باشه از بقیه، به نظرم مدل کسب‌وکار ایشون خیلی حداقل تو ذهن من متفاوت‌تره.

    شاید فقط تو داستان انبیا دیده باشیم این‌چنین از حرکت در مسیر درست و مودتی که بین کاربران یک مجموعه وجود داره.

    من همیشه به این موضوع فکر می‌کنم و سعی می‌کنم الگو بگیرم از استاد.

    باورهایی که استاد شما در مورد کسب‌وکارتون ایجاد کردید بهترین‌هایی بوده که تا حالا من تو همه کسب‌وکارها دیدم.

    این حد از نتیجه و عشقی که در این جمع وجود داره حقیقتاً بی‌نظیره.

    دیدن این مدل کسب‌وکار خیلی به من کمک کرده که باور کنم میشه به این کیفیت از ارائه خدمات و رضایت کاربر رسید، اون هم به ساده‌ترین شیوه ممکن.

    دیدن این همه فراوانی و مشارکت کمک میکنه که آدم باور کنه که میشه فروش هر روز بیشتر و بیشتر رخ بده.

    دیدن این کیفیت محصولات کمک میکنه که آدم درک کنه چه قدرتی داره در ارائه خدمات به دیگران و چه تاثیری میتونه در جهان اطراف خودش و زندگی انسان‌های دیگه بگذاره.

    بررسی مدل آشنایی خودم و دوستان دیگه با این کسب‌وکار به آدم راحت‌تر ثابت می‌کنه که خدا از بی‌نهایت طریق داره هدایت میکنه و میشه خدا هدایت کنه افراد مناسب رو به کسب‌وکار من هم.

    و مهم‌تر از همه تجربه آزادی زمانی و مکانی و مالی دیگه یعنی نور علی نور.

    در دوره کشف قوانین به خصوص جلسه 2، استاد شما به‌خوبی توضیح دادید که همه چیز باید ساده اتفاق بیفته و من بعد از کارکردن روی جلسات این دوره دارم خواسته‌هام را واقعاً به‌سادگی رقم می‌زنم.

    اصلاً هرجا یکم سخت میشه مطمئن میشم که یه جای کارم ایراد داره و می‌گرد دنبال اون و بعد که درستش می‌کنم به‌راحتی اون خواسته اتفاق میفته.

    قابل درک نیست که جهان از چه مسیری قراره مارو به خواسته‌هامون برسونه اما وقتی در مسیر درست هستیم حتماً به ساده‌ترین، لذت‌بخش‌ترین و باکیفیت‌ترین شیوه ممکن رقم میده. این الگوی تکراری تمام خواسته‌هایی که هم خیلی پایدار بودند و هم خیلی تاثیرگذار در زندگیم.

    واقعاً خیلی زندگی لذت‌بخش میشه وقتی قانون و عملکرد ذهن را بیشتر و بیشتر میشناسی و میتونه خیلی راحت برای خلق خواسته‌هات ازش استفاده کنی.

    من که شخصاً هم خیلی خوشحالم و هم خیلی سپاس‌گزار همیشه بابت هدایتی که به این مسیر اتفاق افتاد، این خودش نویدبخش اتفاقات فوق‌العاده‌تری در آینده است.

    برای خودم و همه دوستان خوبم در این مسیر آرزوی بهترین لحظات و ناب‌ترین تجربیات را دارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 30 رای:
  2. -
    حدیث کرمی گفته:
    مدت عضویت: 248 روز

    با سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز

    خدارو شکر میکنم که من رو هدایت کرد تا بیام و رده پایی دیگه از خودم بگذارم و سپاسگذارم از خدای مهربونم که تونستم این فایل عالی رو گوش بدم تشکر میکنم ، استاد من طبق توصیه های شما از فایل های رایگانتون استفاده میکنم و خیلی تغییرات داشتم .

    تجربه من راجب مدیرمالی شرکتمون هستش که اول که من سره کار رفته بودم (قسمت حسابداری ) بقیه همکارا میگفتن که ایین آقا بداخلاقه و اصلن از اخلاق و طرز برخوردش حرفای قشنگی نمیزدن ولی من از تهه دلم این حرفاو قبول نداشتم و ی حس خیلی قوی ای بهم میگف این حرفارو باور نکن و خدا واسه من بهترین هارو میخواد / الان بد از تقریبا 1 سال از کار کردن در اون محل میگذره و مدیر مالی ما خیلی مهربونه و خیلی توی کارها بهم کمک میکنه و حتی حسابداری رو هم به صورت تخصصی بهم یاد میده

    خدارو شکر میکنم و از شما هم مچکرم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 30 رای:
  3. -
    مهرعلی علیزاده گفته:
    مدت عضویت: 1057 روز

    به نام الله یکتا

    درود بر شما استاد عزیز و دوستان عزیز در این مسیر الهی پُر از خیر و برکت

    در مورد ذهنیت مثبت میخوام ی داستان از خودم بگویم

    من پدرم ورزشکار باستانی بود و اندام خیلی ورزیده و زیبایی داشت ، و قدرت بدنی خیلی بالایی داشت و در مُچ انداختن با هم سن و سال های خودش هیچ کسی نمیتوانست مُچش رو بخوابونه ، من هم تو سن 7 سالگی بودم و لاغر اندام بودم و به همراه پدرم در کنارش ورزش میکردم از شنا روی زمین و درازنشت و طناب زدن و …یادمه هر کسی از اقواممون میومد خونمون به پدرم میگفت مگه به این بچه غذا نمیدین که اینقدر لاغر هست ، یک شب خیلی از اقوام آمده بودن خانه ما ، و شام مهمون بودن و پدرم چند ساعت قبل از شام هر شب شروع به ورزش کردن مشغول میشد

    و من هم در کنارش ورزش میکردم ، اونهایی که مهمون ما بودن به مسخره به من و پدرم میگفتن بچه ورزش نکن با این اندامت ، الان یکی از استخونات از جا در میره ، نکن اران دستت میشکنه ، ورزش کردن تو چیه ، من شنا رو زمین که میزدم اون موقع تو اون سن و سال ، نهایتش 15 الی 20 تا ،

    یادمه پدرم بهشون گفت شما چند شنا رو زمین میزنید ، گفتن خیلی بیشتر از این لاغر مردنی

    منظورشون من بودم

    پدرم ی تخته شنا داشت ، آورد بهشون داد ، گفت خودتون رو گرم کنید و بسم الله ، ببینم چند تا میزنید

    خلاصه خودشون رو گرم میکردن و بعدش شروع میکردن به شنا رو تخته میزدن ، یکیشون یادمه حدود25 تا زد ، و بقیشون کمتر ، من هم نشسته بودم و میشمردم شنای اون ها رو

    وقتی اونها شنا زدن و تمام شد ، پدرم گفت مهرعلی بلند شو بیا شروع کن شنا بزن

    من که نهایتش 20 تا شنا بیشتر نمتونستم بزنم پیش خودم گفتم خدایا کمکم کن ، ی پگاه به پدرم کردم و با ی نگاه جذبه دار بهم گفت علی بگو ،

    آمدم شروع کنم پدرم بهشون گفت مهرعلی هر شب 60 تا 70 تا شنا میزنه ، نگاه به این بدن لاغرش نکنید ، ماشاالله خیلی عالی ورزش میکنه

    آقا این رو که گفت پدرم ، انگار ی نیروی در بدن من جاری شد خیلی حس عالی داشتم

    شروع کردم و همه مهمانها هم نشسته بودن و شنای من رو با هم میشمردن ، آخ آخ یادش بخیر

    پدرم هم همراه شنا من میگفت ماشالله پسرم ، آفرین ، چقدر شنای زیبا میزنی ، برو ماشالله

    هنوز صداهاش تو گوشمه ، روحش شاد

    آقا من فقط تمرکز کرده بودم رو شنا و چشمام رو بسته بودم و صدای پدرم که میگفت ماشالله 70 تا شنا رو میزنه

    شمردن ها رفت روی 50 و من فقط صدای پدرم که میگفت برو ماشالله ، رو میشندیم و انگار ی نیروی بود و من رو از رو تخته شنا زیر شانه هام و شکمم رو میگرفت و میاورد بالا ، از 50 به بعد داشتم خسته میشدم و دست هام به لرزش افتاد و باز پدرم میگفت 70 نا شنا رو پسرم میزنه

    و من باز انرژی میگرفتم و دقیق یادمه 75 تا شنا زدم

    و قتی تمام شدم پدرم بلند شو من رو بقل کرد و بوسیدم ، گفت ماشالله پسرم

    و همه ی مهمونها شروع کردن به دست زدن و تشویق و گفتن ماشاالله

    یادمه شب های بعد که با پدرم تنها بودیم و شنا میزدم بیشنر از 25 تا نمیتونستم بزنم

    استاد چقدر زیبا شما به این موضوع اشاره کردین ، چقدر ما از این ذهنیت و باور خودمون تو این سال های زندگیمون غافل بودیم ، چرا ؟؟

    چون از مدرسه و جامعه این چیزها رو به ما یاد ندادن

    خدایا متشکرم که در این مسیر الهی هدایتم کردم و با گلوی خودت و دستان خودت ، اطتاد عباس منش عزیز رو بر سر راهمون قرار دادی

    در پناه الله یکتا شاد پیروز ، سر بلند ، ثروتنمد و سعادتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 28 رای:
  4. -
    ابراهیم گفته:
    مدت عضویت: 1401 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام

    باورها اصلی ترین هستند،باورها همان‌ها هستند که اگر قبول کنی ایجاد می‌شود.باورها همه چیز برات میشن اونطوری که خودت میخای.

    نسبت به هر چیزی باور داشته باشیم همون برامون ایجاد میشه.پیش فرضهایی که از بچگی از طرف پدر و مادر گرفتیم چه مثبت چه منفی تاثیر گزارن مگر اینکه ریشه رو بیابیم و تغییر بدیم.

    برای انسان همه چیز امکان پذیره مگر اینکه محدودیت پذیرفته باشه .

    پس باورهای محدود کننده ،همون چیزیه که باید از بین بره یا تبدیل به قدرتمند کننده بشه.

    چه باوری خوبه؟اون باوری که بهت قدرت بده،شادی و لذت بده،سرعت بده،بطور کلی احساس خوب بِده.

    حرف مردم مهمه در وجودم از بچگی شکل گرفته و تو این چند سال روش کار کردم تا از بین ببرم ،هنوز نتوانستم.

    این باور چقدر باعث عقب افتادن کارهام،انجام نشدن ،ترسها،رشد نکردن و….شده است.

    بنا بر نیاز دیگران و موقعیت خودشون در ما باورهایی شکل گرفته که محدود کننده است.

    همین طور در مورد سخت و حلال پول درآوردن ،بنا بر پول درآوردن در آن زمان و توسط خودشان، ذهنیتی در من شکل گرفته که هیچ ربطی با درون ساده گیر من ندارد و یک جوری تناقض دارد بطوری که هر جا راحت پول درمی‌آورم یک نوع اشکال میدونم و بررسی میکنم که آیا حلال است یا نه!!!

    خلاصه که جور دیگه ای باید نگاه کنیم……

    استاد عزیزم سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 32 رای:
    • -
      امید کریمی گفته:
      مدت عضویت: 2315 روز

      ابراهیم عزیز سلام

      گفتی که هر جا راحت پول در میارم یک نوع اشکال میدونم.

      من این باور رو داشتم که اررره باید بری کار کنی سختی بکشی از صبح تا شب زیر افتاب و گرما باشی تا پول در بیارییییییی اگر غیر از این باشه پولت حلال نیست !

      تا اینکهههههه

      چند سالی هست خیلی خیلی برعکسش کردم

      حالا بهت میگم شاید کمکت کنه :

      من این باور رو ایجاد کردم

      که :

      هر پولی که با زحمت زیاد بدست بیاد حرامه!

      چون خداا هیچ وقت برای بندش سخت نمیخاد پس راه اشتباهی هست اگر با کار سخت پول در میاری پس حرامه !خدا در همه جا گفته اسانی – راحتی – اسایش!

      —- در خصوص همین باور:

      گفتم هر پولی که با زور و بازووو و تقلا و بدو بدو در بیاد حرامه

      پول باید با ذهن و تفکر و در بیاد.

      (اصطلاح قدیمی: از نوک خودکار در بیاد)

      ——

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
      • -
        ابراهیم گفته:
        مدت عضویت: 1401 روز

        سلام امید عزیز

        سپاسگزارم از اینکه به من کمک میکنی تا من هم باورهام درست بشه.

        یکی از باورهای ناخوب مذهبی که در گذشته از بچگی چه در خانواده و چه در محافل به من داده شده بحث حرام و حلال و سختی و عرق ریختن برای کسب درآمد بود.

        آره واقعا خدا برای هیچ کی سختی نمیخاد،اونایی که سختی میکشن نادرسته یا در تعریف کردن غلو میکنن.بقول استاد کسی که فوتبالیسته میگه من از زمین‌های خاکی به اون سختی شروع کردم در صورتی که بزور که نرفته با عشق رفته بازی کرده و لذت برده.

        به هر حال باور خوبی به من دادید.

        از خداوند براتون نعمتهای فراوانی در کسب و کار و زندگی تون آرزو دارم.شاد باشید

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    نسیم گفته:
    مدت عضویت: 1348 روز

    سلام به اساتید بزرگوارم و دوستان همراه و هم مدارم .

    عجب بحث جالب و پرطرفداری که هر قسمتش کلی درس و آگاهی داره و کاملا برای همه مون قابل درک و فهمه و حداقل هر کدوممون بارها تجربیات دراین رابطه داریم .

    وقتی برمیگردم به گذشته نظر میندازم میبینم کل تجربیات گذشته م روی باورها چرخیده و زندگی الانم بر پایه باورها رقم خورده .اولین باور تخریب کننده ای که زندگی و آینده منو به هم ریخت این بود که همه میگفتن نسیم چون بچه طلاقه حق داره نتونه درس خون باشه و توانایی یادگیری مطالب رو نداره ، روی این اثاث هربار درسی به نظرم سخت میومد میگفتم من نمیتونم اینو یادبگیرم چون ذهنم کشش نداره و بخاطر مشکلات خانوادی من آدمی کند ذهن و ناتوان توی آموزش هستم بنابراین هیچ تلاشی برای آموزش و فراگیری مطالب نمیکردم و سال سوم راهنمایی ترک تحصیل کردم و گفتم درس به درد من نمیخوره وازدواج کردم .

    باور پر رنگ دیگه ای که زندگیمون رو به هم ریخت باور همسرم بود که روی منم تاثیر گذاشت . ایشون همیشه میگفت چون تو بچه طلاقی خودت هم توی زندگی با من نمیمونی و یه روزی از من جدا میشی و همیشه منتظر همون روز بود . این باعث شده بود منم باور کنم حرفش درسته و هربار به من میگفت تو بالاخره میری و بعد 23 سال تحمل آخرش زندگی من به جدایی کشید . از این نمونه مثالها توی زندگیم زیاد دارم .

    مثل اینکه مرد وفادار پیدا نمیشه و همه مردا به بهانه های مختلف خیانت میکنن و این توی زندگی من عین آینه عمل کرد و تا به این لحظه چندین بار عین همین موضوع واسم پیش اومده .

    استاد عزیز بی صبرانه منتظر راهکار تغییر باورها هستم و با علاقه این سلسله آموزش رو دنبال میکنم تا راه حل موضوع رو کشف کنم .

    گرچه دوره 12 قدم رو دارم و معجزه ها ازش دیدم اما میدونم باز هم شما راهکارهای جدیدتر و فوق العاده تری برای ما دارید .

    با عرض سپاس و قدردانی همیشگی وآرزوی عشق ،شادی و سلامتی بیشتر برای شما عزیزان .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 30 رای:
    • -
      سحر گفته:
      مدت عضویت: 1253 روز

      سلام دوست عزیز

      من خودم چون مادر پدرم وقتی یکسالم بود از هم جدا شدن کاملا میفهمم این حرفارو و نمیخوام بگم تاثیر نداره قطعا تاثیرشو میذاره اما ما میتونیم این حرفا رو نپذیریم یا اگه قبلا پذیرفتیم تغییرش بدیم من خودم مادر پدرم هر کدومش حداقل سه بار ازدواج مجدد داشتن و هی جدا شدن و کلا تو یک محیط بهم ریخته بزرگ شدم حرف اطرافیانم همیشه بود حتی وقتی بچه بودم دو سه سال پیش بابام بودم خیلی باهام بد رفتار میکردن بقیه من کلا بدون اعتماد به نفس بزرگ شدم بابای من دقیقا اعتقادش این بود بچه های طلاق اینده ای ندارن خودش مارو تخریب میکنن دیگه بقیه بماند اما من وقتی نوجوون بودم 13 _14 سالم بود گاهی پیش میومد یک خواستگار معرفی میکردن میگفتن خب شما شرایطتتون بهم میخوره اونم مثل خودت بچه طلاقه و… بعد من خیلی مقاومت داشتم میگفتم نه چه ربطی داره من میخوام با کسی ازدواج کنم که مادرپدرش باهم باشن و کلا قبول نمیکردم حرف بقیه رو دیگه از همه مدل حرفی شنیده بودم از اینکه بی خانواده ای و… کاری ندارم اما من کلا روحیاتم جوری بود خیلی مقاومت داشتم مثلا همیشه اطرافیانم میگفتن ازدواج کن از دست خانوادت راحت بشی نمیدونم یکی باشه حمایتت کنه من میگفتم اره بعد از چاله دقیقا میفتم تو چاه نمیخام بگم حرفایی که شنیدم و اتفاقایی که افتاد روی من تاثیری نداشت خیلیم داشت اما نمیتونستم حرفای بقیه رو درباره خودم قبول کنم تا سال کنکور که تصمیم گرفتم برم دانشگاه واقعا هیچکی باور نداشت بتونم قبول بشم اونم تو شرایطی بودم همسر مامانم با بچه هاش خونه ما بودن خب ماهم از بچگی باهم بزرگ نشده بودیم که اصلا اون زمان مدام بحث و درگیری بود خب من تو همون شرایط خوندم میرفتم گاهی جلو در پشت بودم ی فضای کوچیک بود ولی خب اون زمان واقعا از خونه و خانواده خسته بودم از طرفیم ازدواج رو راه حل نمیدونستم پس تصمیم گرفتم برم دانشگاه خلاصه خداهم کلی کمک کرد مسیرا باز شد و یک بنده خدایی کمک کرد کتاب تست بخرم و … من کنکور که دادم رتبم شد 497 بعد من یک مدرسه دولتی بودم اونسال فقط من تو شهرمون از مدارس دولتی رتبه برتر شده بودم همه تیزهوشان و نمونه بودن بعد زمانیکه دیگه میخاستم برم دانشگاه من مشهد دانشگاه فردوسی رو زده بودم اولویتم بعد رفتم به بابام سر بزنم و بگم دارم میرم دانشگاه برگشت سرشو یه تکونی داد و گفت دانشگاه برای شما نیست شما بچه طلاقین گذشتتون خراب بوده آیندتونم خرابه خداشاهده همینجوری بهم گفت منم عصبانی شدم گفتم اخه به من چه شما از هم جدا شدین به من چه دیگه خلاصه زمانیکه رفتم دانشگاه و تو جامعه دیدم اصلا اعتماد ب نفس ندارم و خیلی از درون بهم ریخته بودم اما حفظ ظاهر میکردم و کلا دلم نمیخواست کسی بهم ترحم کنه و همیشه تو ظاهر حداقل ادم قوی ای نشون میدادم خودمو پیش یه خانم مشاور میرفتم و یکم تو اون تایم نگران ازدواج بودم بعد بهم میگفت تو اگه الان ازدواج کنی دقیقا پا جای پای مامانت میزاری یا یه ادم دقیقا اونجوری که نمیخای میاد تو زندگیت یا حتی اگه اون ادم خوبیم باشه تو ازش یه آدم بد میسازی و اون زمان حرفاشو نفهمیدم الان میفهمم ولی خب همون زمانا یه شکست عاطفی بد خوردم که البته بخاطر شخصیت خودم بودم چون به شدت ادم وابسته ای بودم و… ولی همون نقطه عطف زندگیم بود چون باعث شد به این مسیر هدایت بشم البته هنوزم ازدواج نکردم الان 26 سالمه باز اطرافیان میگه دیر میشه و… کلا حرفای کسی برام مهم نیست حتی یک درصد

      در کل حرفم این بود که نمیگم آسونه وقتی از طوفان اومدی بیرون و میخوای زندگیتو بسازی اما فقط یچیز منو نجات داد پیدا کردن عزت نفس من خیلی تلاش میکردم زندگیمو تغییر بدم بقیه رو ببخشم و از رنجش هایی که دارم رها بشم اما تا قبل عزت نفس انگار نمیشد وقتی مبحث عزت نفسو فهمیدم زندگیم دگرگون شد از این نظر که گفتم اینه همون چیزی که اگه بسازمش همه چی زندگیم تغییر میکنه الان بیشتر از یکساله که دارم فقط روی عزت نفسم کار میکنم مهم نیست تو هر چی استمرار نداشته باشم هر روز واسه عزت نفس قدم برمیدارم تمرین میکنم نمیگم آسون بود یا آسونه هنوزم خیلی ذهنم مقاومت داره هنوزم واقعا سخته واسم خودپذیری اما تنها راهش همینه پیدا کردن خودم احساس ارزشمندی رو درون خودم پیدا کردن و ساختنش اینکه خودمو ارزشمند بدونم با خودم به صلح برسم و خودمو دوست داشته باشم واقعا اینکه خودمو دوست داشته باشم اینقدر واسم سخت بود که بعضی شبها گریه میکردم اما الان خیلی بهتر شدم واقعا نتایجی که این یکسال اخر گرفتم بیشتر از چندسال قبل بوده حتی الان معیارام واسه ازدواج خیلی بهتر شده چون احساس لیاقتم بیشتر شده اصلا مهم نیست ادم از کجا شروع میکنه و قبلش چه اتفاقایی رو تجربه کرده عزت نفس همه چیزو تغییر میده چون وقتی آدم نگاهش به خودش تغییر میکنه و باور به خودش پیدا میشه و احساس ارزشمندیشو میسازه اصلا همه چی تغییر میکنه من الان مثلا در رابطه با خودم نمیگم الان وارد مدار آدمای خیلی عالی ، هدفمند و … شدم اما کاملا از مدار یکسری ادما خارج شدم و دیگه تو روابطم دارم میبینم مثلا قبلا همیشه آدمایی جذب من میشدن که بی بندوبار تر بودن یا خیلی از نظر اخلاقی درست نبودن و همیشه این تکرار میشد اما الان اصلا حتی مخصوصا توی این یکسال اخر اصلا همچین موردی رو ندیدم دور و برم یا تا روابطم یا تو جامعه که هستم درسته هنوز در مدار اون شخصیتی که میخام نیستم چون خودم هنوز اون شخصیت رو ندارم اما واقعا واسم پیشرفته که از مدار یکسری روابط و آدما خارج شدم و به نظرم فقط عزت نفس هست که همه چیو تو زندگی ادم تغییر میکنه مخصوصا تو روابط که بقول استاد همه چی احساس لیاقته

      به نظرم دوره عزت نفس و دوره احساس لیاقت واسه همه از واجباته

      موفق باشی دوست عزیز

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
      • -
        نسیم گفته:
        مدت عضویت: 1348 روز

        سلام سحر جان دوست خوب هم فرکانسیم .

        ممنونم از کامنت زیبایی که نوشتی حقیقتا منم خیلی تلاش میکنم مخصوصا روی عزت نفسم و دوره عزت نفس و 12 قدم رو باهم خریدم و خیلی بهم کمک کرد .

        توی زندگی دومم قبل اینکه دوره عزت نفس رو بخرم ، بامردی ازدواج کردم که خیلییی خودمو به خاطرش تغییر دادم و از تمام خواسته هام گذشتم ، حتی نوع پوششم رو به خاطر اون تغییر دادم و ترس از دست دادن داشتم .مخصوصا مقاومت داشتم دوباره جدا بشم گفتم بازم میشم مثل مامانم که سه بار ازدواج کرد و آخرشم ناراضی بود . اما بعد خرید دوره روی خودم خیلی کار کردم دوباره شدم همون آدم سرزنده پرتلاش و حرف مردم واسم اهمیتی نداشت .برای باردوم بهم خیانت شد که الان میفهمم نتیجه باورها و انتظارات خودم بود . به هر حال از همسر دومم هم جدا شدم و با خودم تصمیم گرفتم تا زمانی که خودم رو درست نکردم وارد رابطه دیگه ای نشم .

        به هر حال عزیزم واست آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم هر روز موفق تر و شادتر باشی وبهترین زندگی رو برای خودت بسازی عزیزم‌ توکل به الله مهربان

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    حسین نظری گفته:
    مدت عضویت: 3090 روز

    به نام الله یکتا

    سلام به استاد عزیزم و مریم جانم و دوستان گلم

    الهه ام

    وقتی عرفان به دنیا اومد خیلی گریه های شدید میکردو یکی از برادرشوهرام بنده خدا خیلی اعتقاد به دعا و اینا داره خلاصه ایشون اومدیک دعا نوشت دادبه من گفت اینو بزار زیر بالشت عرفان دیگه گریه نمیکنه اما پیش فرض ذهنی من این بود که اینکارها مسخره بازیه و هیچ وقت باور نکردم و گریه های عرفان آروم نشد که هیچ بدترم شد

    یکی دیگه تا تو خونه ما دلدرد سردرد هرچی درد بود میگرفتیم باعرق نعنا سریع خوب می‌شدیم و هنوز که هنوزه در ذهن من هست و واقعا خوب میشم

    درمورد ادم های اطرافم هروقت من در ذهنم نسبت به اون فرد بی خیال بودم یا به نکات مثبتش فکر میکردم اون طرف هم باهام رفتار خوبی داشت و برعکس اگه پیش فرض بدی داشتم یا مغرور میشد یا متلک گو بالاخره جوری میشد که آخرش حال خودم گرفته میشد

    استاد هرچقدر درمورد خالق بودن خودمون بگید بازهم کمه واقعا باید بیشتر روش کار کنم و حواسم به ذهنم باشه تا کنترلش از دستم درنره که زندگیم رو به باد میده و هرچقدر میگذره بیشتر متوجه میشم چقدر کانون توجه مهمه و چقدر مهمه که با کی داریم معاشرت میکنیم فقط خدا داره کمکم می‌کنه دراین راه ثابت قدم باشم و چقدر سپاسگذارشم که همیشه هست

    خدا شمارو برای ما حفظ کنه استاد عزیزم سپاسگذار شمام به خاطر همه چی دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 34 رای:
  7. -
    ناهید رحیمی تبار گفته:
    مدت عضویت: 1151 روز

    سلام و درود فراوان به استاد عزیز و بزرگوارم و مریم جان عزیز و تمامی دوستان گلم.

    سال نو رو به همه تبریک میگم و بهترینها رو برای همه خواستارم بخصوص برای استاد عزیزم .

    سالی که گذشت سالی پر از خاطرات تلخ و شیرین با تجربه‌هایی بسیار ارزشمند بود .

    از نظر خودم سال گذشته درسها و تجربه‌های زیادی کسب کردم که خدا رو شکر تو خیلی از زمینه‌ها خوب عمل کردم ولی یه جاهایی هم متاسفانه خوب عمل نکردم که این خوب عمل نکردنهامو گذاشتم پای درسهایی که باید می‌گرفتم .

    جاهایی که خوب عمل نمی‌کنم در لحظه خیلی حالم بد میشه و به حال خودم تاسف میخورم ولی باز خودمو ریکاوری می‌کنم و میگم شاید روند تکاملیم هستش باید این اتفاق میفتاد تا بهتر درس بگیرم به هر صورت میدونم موندن تو اون حال بد و احساس گناه به خودم دادن اوضاع رو بهتر نمیکنه به همین جهت به هر طریقی شده به خودم دلداری میدم و سعی می‌کنم بدون تمرکز کردن و زوم شدن رو اون موضوع ازش رد شم.

    یه هفته مونده به عید یه اتفاقی افتاد که به شدت حال منو خراب و منقلب کرد . بیماری برادر شوهرم عوت کرده بود و هم نیاز به مراقبت داشت و هم اینکه نیاز به کمک مالی و همسر من تنها کسی هستش که به لحاظ مراقبتی باید وقت بذاره و برادرش رو برای پرتو درمانی و شیمی درمانی تهران ببره و بیاره . از اونجایی که برادر شوهرم همیشه ی خدا دست و بلش بسته ست و همیشه نیاز به کمک مالی داره به اضافه کمکهایی که مادرش میکنه همسر منم باید یه جاهایی هواشو داشته باشه‌. چون تنها برادرشه و از طرفی نسبت به این برادرش از همه بیشتر تو خانوادش حساسیت داره .

    اینکه همسرم بخاطر حس دلسوزی و ترحم چقدر و چطور عمل می‌کنه قطعاً به من ربطی نداره ولی متاسفانه تو این یک هفته‌ای که گفتم خیلی افتضاح عمل کردم چون به خودم ربط میدادم و دنبال تغییر همسرم بودم . مدام کنترل و سعی می‌کردم کارها و رفتارهاشو چک کنم این در حالی بود که حتی تو اون لحظه‌ها می‌دونستم و می‌فهمیدم که کارم درست نیست و کاملاً مسیرو دارم اشتباه میرم ولی نمی‌دونم چرا از روی مرض تو اون هفته انقدر بد عمل کردم طوری که به شدت احساساتم به هم ریخته بود و حالم خیلی بد بود کاملاً عصبی و خشمگین .

    منی که اصلاً به گذشته فکر نمی‌کردم مدام کار و رفتارهای برادر شوهرم جلو چشمم میومد و باعث می‌شد حس نفرتم نسبت بهش بیشتر بشه و از اینکه به خاطر این بیماریش داره به زندگی منم آسیب میزنه کاملاً عصبانی بودم حتی نتونستم خودمو کنترل کنم و یکی دو بار احساسم رو برای همسرم بازگو کردم و جواب ایشون این بود که برادرمه ، نمی‌تونم به چیزی فکر کنم جز اینکه در حد توانم هر کاری از دستم بر میاد برای بدست اووردن سلامتیش انجام بدم . همسرم درست می‌گفت این من بودم که رفته بودم تو فاز منفی و همه چیم به هم ریخته بود.

    این احساسو تا یه شب مونده به سال تحویل داشتم تا اینکه تصمیم گرفتیم مسافرت چند روزه شمال بریم.

    با اینکه 4 نفر هستیم یعنی منو و همسرمو و دخترم و پسرم هیچ وقت تو ماشین با همدیگه صحبتی نمی‌کنیم همیشه همه جا فرقی نمی‌کنه چ تو مسیر سفر باشه یا نباشه عادتمونه که فقط آهنگ گوش بدیم حتی یه مسیر طولانی باشه در مورد هیچ چیزی بحث و گفتگو نمی‌کنیم فقط و فقط آهنگ گوش میدیم.

    شب را افتادیم آهنگهای متفاوتی گوش میکردیم که طبق سلیقه‌ی هممون باشه . خب طبیعتاً هم آهنگهای غمگین گوش کردیم هم شاد هم ایرانی هم خارجی هم پاپ هم سنتی هم قدیمی هم جدید منم از اون دسته آدمایی هستم که با هر آهنگی حس و حالم عوض میشه . اون شبم از اون شبایی بود که حال و هوام بدجور تغییر کرد.

    به تمام کارها و رفتارهای خودم بخصوص هفته آخری که داشتم فکر کردم . از خودم خیلی دلگیر شدم از اینکه چرا نتونستم درسهایی که این همه سال یاد گرفته بودم رو درست انجام بدم ؟!!!

    خیلی گریه کردم فکر می‌کنم چهار پنج ساعتی که طول کشید برسیم شمال من همینجور اشک می‌ریختم . دست خودم نبود هر افکاری که تو ذهنم مرور میشد اشکمو در میوورد . به اینکه بخاطر پیش فرضهای منفی‌ که تو ذهنم پرورش می‌دادم چقدر ایمان به خدا و قوانین جهان رو زیر پا گذاشتم .

    خیلی جالبه همه ی اینها در حالی بود که من متوجش بودم که دارم مسیر اشتباهی رو میرم اما نمی‌تونستم خودمو به حال و احساس خوب برگردونم . زمانی تونستم که متوجه شدم چقدر دارم به خودم آسیب میزنم . به رفتارها و احساسات اون هفته ام که نگاه کردم دیدم اصلاً پذیرش شرایط و موقعیت رو نداشتم این یه تضادی بود که سر راه راهمون قرار گرفته بود و من در مقابل این تضاد بی‌نهایت ضعیف عمل کرده بودم . چرا که همسرمو کنترل می‌کردم در حالی که نباید کنترلش می‌کردم. اینجور وقتا آدما باید خودشون جای طرف مقابل بذاره تا ببینه چ عملکردی بهتره و این در حالی بود که من اصلاً نمی‌تونستم خودمو جای همسرم بذارم و دلیلش این بود که رفتارهای بد ، برادر شوهرم که در گذشته داشت مدام تو ذهنم مرور میشد. به خیالم که بخشیدمش همون روز فهمیدم که نبخشیدمش بقدری کینه در وجودم رخنه کرده بود که نمی‌تونستم خودمو جای برادر شوهرم بزارم.

    با وقوع این تضاد پیش فرضهای کاملاً منفی دیگه‌ای هم داشتم . ترس و نگرانی بابت پولهایی که از سمت ما ممکن بود از دست بره کاملا قانون فراوانی و فزونی نعمتهای خدا رو از یاد برده بودم . ترس اینو داشتم که کمکهای مالی که همسرم میکنه به باد بره . میگم که کلاً خودمو باخته بودم و هیچ خبری از ایمان و تسلیم بودن در برابر خداوند وجود نداشت و حتی خبری از گذشت و فداکاری نبود ، نه خبری از درک متقابل ، نه خبری از اعتماد به قوانین جهان ، نه خبری از مراقبت از خودم !

    به این فکر می‌کردم که هفته‌ای که گذشت هر شب و روزش من احساس خفگی و نفس تنگی می‌کردم . کلاً تو احساس و حال بد بودم و هیچی از روزای آخر سال نفهمیدم . همینطور که داشتم اشک می‌ریختم به خودم گفتم تو ناهیدی نیستی که این سبک و این رویه زندگی رو دوست داشته باشی ؟!! تو ناهیدی نیستی که با این رفتارها پیش بری و خودتو آروم کنی ؟!! تعجب کرده بودم چرا اصلاً کنترل ذهنی ندارم ! مدام پیش فرضهای منفی به خودم میدادم .

    منی که یاد گرفته بودم در هر لحظه از خداوند هدایت بطلبم تو اون هفته نتونستم این جمله رو به خودم بگم. قشنگ داشتم رو کله ی خودم راه میرفتم و همه چیزو با استدلالها و منطقهای بیمارگونه ی خودم بررسی می‌کردم . خیلی خوشگل ، شده بودم مثل ناهید 6 سال پیش .

    در حالی که تو خلوت خودم اشک میریختم و با خدای خودم حرف میزدم و به تمام نواقصها و ضعفهای درونی خودم اعتراف می‌کردم تمام احساسات خوب سراغم اومد . متوجه شدم چقدر نسبت به همسرم خودخواهانه برخورد کردم . تو اون لحظه با اون احساس خوب تونستم خودمو جای همسرم بذارم و فهمیدم منم اگر جای ایشون باشم دقیقاً همین کارهایی رو می‌کنم که همسرم انجام میده .

    خودمو جای برادر شوهرم گذاشتم متوجه شدم حتی نمی‌تونم برای یک لحظه خودمو جاش بزارم . انقدر که این موضوع دردناک و غمگینه که تو بدونی سرطان داری و برای هر لحظه زنده موندنت تلاش کنی !

    تا وقتی که سلامت هستیم نمی‌تونیم خودمونو جای فرد بیمار بزاریم . بحث دلسوزی نبود موضوع سر این بود که تونستم برادر شوهرمو درک کنم و احساسمو نسبت بهش خوب کنم . شاید باورتون نشه به خاطر درک همین یه قسمت از موضوع کلی گریه کردم و کلی با خودم کلنجار رفتم و رفتارمو که دور از انسانیت بوده تغییر دادم و از زاویه ی بهتری به این قضیه نگاه کردم اینکه این تضاد اومده تا منو رشد بده تا منو قوی‌تر و بزرگتر کنه .

    کمک کردن به یک هم نوع اونم از نزدیکان و عزیزان یعنی انجام دادن کار خیر .

    همون لحظه به خودم قول دادم هیچ سوالی از همسرم نپرسم و هیچ احساسی بابت این موضوع البته احساس منفی و بد بیان نکنم و اجازه بدم هر طور که خودش صلاح می‌دونه و هر کاری رو که لازم می‌دونه انجام بده .

    همونجا که به این درک و احساس رسیدم بدون اینکه به همسرم حرفی بزنم دستشو گرفتم و چند بار بوسیدم

    . تعجب کرد چیزی نگفتم . از اینکه به احساس خوب برگشته بودم از اینکه نگاهم به آدمها خوب شده بود

    حس خیلی خوبی داشتم .

    در عرض چن ساعت احساسم نسبت به برادر شوهرم خوب شد طوری که تو دلم قربون صدقش میرفتم و بابت بیماریش به شدت ناراحت شده بودم.

    عبارتهای تاکیدی ثروت رو با خودم مرور کردم و به خودم گفتم هر چقدر هم همسرم کمک کنه ده‌ها برابرش شاید صدها برابرش وارد زندگیم بشه از اینکه اینقدر کوچیک فکر می‌کردم از اینکه تمام قوانین رو با پیش فرضهای منفیم زیر سوال برده بودم تاسف خوردم ولی خوشحال بودم از این بابت که زود متوجه شدم.

    می‌دونی استاد عزیز ، وقتایی که بد عمل می‌کنم از خودم احساس نارضایتی دارم بیشتر از اینکه از اتفاقات بیرون ناراحت و دلسرد باشم از خودم ناراحت میشم. خوبی دیدن تضادها اینه که هر کاری هم بکنیم خدا رو شکر انقدر آگاهی کسب کردیم تمام آموزه‌های استاد عزیز ، جلو چشمم مرور میشن و اجازه نمیدن به همون رویه ادامه بدم .

    هفته‌ای که گذشت درسهای خیلی خوبی کسب کردم . اون شب به مقصد رسیدیم و از اینکه تونسته بودم سنگریزه‌ها و سنگلاخ‌های سر راهمو از مسیر بردارم و وارد یه جاده ی صافی بشم خیلی خوشحال بودم . حس خوب خیلی خوبی پیدا کرده بودم .

    خیلی خوبه که آدما همدیگرو درک کنن و موقع نیاز به هم کمک کنن . همه ی ما ممکنه روزهایی رو در پیش داشته باشیم که نیاز به اطرافیان داشته باشیم بنابراین نباید خودخواهانه و مغرورانه برخورد کنیم.

    بدون فکر کردن به هیچ چیزی و فقط از جنبه ی انسانیت باید به هر کسی که می‌تونیم در حد توانمون کمک کنیم دقیقاً همونطور که استاد عزیز گفتن این ذهن ما هستش که باعث میشه تجربه‌های مثبت و یا تجربه‌های منفی داشته باشیم و انتظار هر چیزیو که داشته باشیم همون پیش میاد. تو این جریان متوجه شدم تسلیم نبودم. به خدا اعتماد نداشتم . منی که هر لحظه خودمو به هدایت خداوند می‌سپارم نباید با دیدن تضادها خودمو ببازم و با تضادها مقابله کنم باید یاد بگیرم با دیدن هر تضادی دنبال بهترین راه حلش باشم .

    اگه میگم خدا همیشه حواسش به من هست پس نباید نگران چیزی باشم باید با پیش فرضهای مثبت پیش برم و خودمو نجات بدم نه اینکه با پیش فرضهای منفی‌ خودمو تو قعر چاه بندازم .

    خیلی واضح و مشخصه که پیش فرضهای مثبت می‌تونه به من کمک کنه حداقل کمکی که می‌تونه به ما بکنه اینه که احساس ما رو خوب نگه میداره و آرامش ما رو حفظ میکنه که این از هر چیزی با ارزش‌تره .

    اگه پیش فرضهای منفی داشته باشیم اول از همه آرامش رو از خودمون می‌گیریم و بعد آسیبهای جدی روحی و روانی و حتی جسمی به خودمون وارد می‌کنیم چیزی که من تو این یه هفته ی اخیر چشیدمش .

    با این روند پیش رفتن رسیدن به خواسته‌هامون هم، سخت‌تر میشه . منی که قانون رو نقض نمی‌کنم و ایمان به تمام قوانین جهان دارم می‌تونم بفهمم که بودن در پیش فرضهای منفی چقدر منو از خدمت به خودم و خواسته هام دور می‌کنه . از خدا میخوام هیچ وقت این تجربه ی تلخ رو تجربه نکنم .

    خیلی بد بود حال بدی داشتم و برعکسش این هفته‌ای که سال جدید شد، حال خیلی خیلی خوبی داشتم . نمی‌دونم گفتن این جریان چقدر ارتباط به موضوع استاد داشت اما احساساتی بود که باهاش درگیر بودم و دوست داشتم با شما دوستان عزیز و استاد گرامی به اشتراک بزارم .

    دلم میخواد امسال مثل سال گذشته با کوله باری از تجارب خوب سال رو به اتمام برسونم.

    امیدوارم خداوند کمکم کنه تا هر جایی که تو وجودم ضعف دارم بتونم بشناسمش و برطرفش کنم .

    گاهی فکر میکنیم برای رشدمون خودمون باید تضادی انتخاب کنیم در حالیکه وقتی خودمونو کاملا به خدا سپردیم و به خدا اعتماد کردیم و تسلیم شدیم باید پذیرای هر تضاد و چالشی باشیم و در برخورد با هر تضادی بهترین ورژن خودمونو نشون بدیم.

    این درکیه که ما رو بزرگ می‌کنه .

    در کنار سختی کشیدن و گاهی درد کشیدن ، این پیش فرضهای مثبت هستن که باعث ایجاد عملکردهای بهتری میشن و در نهایت وقتی ببینی خوب عمل کردی حس خیلی خوبی نسبت به خودت خواهی داشت که از هر چیزی با ارزش تر و بهتره چون همه چیز در حال عبور و گذره تنها دلگرمی و ایجاد خاطرات خوب تو ذهنمون ، عملکردهای درستمونن .

    اعتمادکردن و سپردن به خداوند و داشتن ایمان باعث تسلیم شدن و پذیرش اتفاقات زندگیمونه که آرامش درونی عمیق برامون میاره .

    امسال دلم میخواد هدف و تمرکز خودمو بزارم رو سکوت کردن و نظاره گر بودن .

    امیدوارم امسال عملکرد های بهتری داشته باشم .

    استاد جونم مرسی.

    ممنون که هستید.

    بهترین‌ها نصیب قلب مهربونت .

    دوستت دارم

    مرسی که هستی

    الهی که باشی همیشه .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 31 رای:
  8. -
    على شيرازى گفته:
    مدت عضویت: 3453 روز

    به نام خدای مهربان

    با سلام خدمت همگی

    و استاد عزیزوم

    39.

    یک‌مثال عالی یادم اومد امروز از این مبحث تون فرنگی 19 دلاری

    من به طرز عجیبی وقتی می رم تگزاس بار های خوبی بهم می خوره و مونتانا و دقیقا عکس این قضیه نسبت به کالیفرنیا حاکم هست

    دلیلش فقط شنیدن‌بیش از حد نکات منفی راجع به کالیفرنیا و نیویورک و بعضی دیگه از جاهای امریکاس

    و اون قدر نکات عالی راجع به تگزاس توی این مبحث تراکینگ می شنوم که این جوری اثر گذاشته

    من خیلی هم خوشحالم نکات مثبت تگزاس رو بشنوم اما چندین و چند وقته خیلی روی این که توجه نکنم راجع به نکاتی که از کالیفرنیا می شنوم کار می‌کنم و نشونه هاش رو می بینم

    توی هر فایلی از استاد به جورایی قانون توجه به نکات مثبت توسط استاد گفته می شه و این اهمیت و اساسی ترین قانون رو داره می گه

    خیلی زیاد روی این قضیه کار می کنم و مطمئن هستم دلیل حال خوبم بدن فوق العاده قویم و رویداد های عالی و سلامتیم همینه

    خداروشکر می کنم که امروز در این لحظه براتون این کامنت رو می نویسم

    تنور دلتون گرم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 33 رای:
  9. -
    مریم شمسا گفته:
    مدت عضویت: 2006 روز

    –به نام خداوند بخشنده بخشایشگر–

    –سلام به استاد عزیزم و استاد شایسته زیبایم–

    –سلام به همه دوستای توحیدی ام

    الهی به امید خودت

    یادمه زمانی که مدرسه میرفتیم ، وقتی از بچه ها میپرسیدی برای امتحان آماده ی میگفتن من که نخوندم ، ایی چقد درساش سخته و…. بعد که نمرات اعلام میشد می دیدی ، ای بابااا همون دانش آموز نمره بالا رو گرفته

    انگار بین بچه ها این باور بود که اگه میگفتن من خوندم امتحان کم میگرفتن

    و باور به اینکه بزار بگم نخوندم یا کم خوندم باعث می شد نمره شون خوب بشه

    و خودمم جز این گروه بودما … خخخ

    و باور دیگه ی که یادم میاد اینکه در مورد لباس هامون بود ، مثلا اگر این لباس امروز بپوشم اتفاقات خوبی برام می افته ، یا اون یکی بپوشم اتفاقات خوب نمی افته،… عجب باورهایی داشتیم

    و خیلی هم در موردشون جدی بودیم …

    مورد دیگه اینکه

    ما در شهرمون یه روسری فروشی هست که همیشه توجه منو به خودش جلب میکنه ، این مغازه رو یادمه یه زن و شوهر جوان، با سرمایه خیلی کم راه اندازی کردند

    محل این مغازه در یک خیابان فرعی و دورتر از خیابان اصلی شهر هست ، اون زمان که بوی از قانون نبرده بودم ،

    با خودم میگفتم آخه کی میاد اینجا خرید کنه، چند وقته دیگه اینام جم میکنن میرن … سراغ یه کار دیگه

    جنس های آنچنانی هم نداشتند، روسری ها رو با فرم های خاص روی دیوار نصب کرده بودند که مغازه پر به نظر برسه ، جنسشون کم بود

    ولی عشق و علاقه و انگیزه در صورت خانم فروشنده هویدا بود

    با همون وضعیت کارشون شروع کردند، و ادامه دادند هر سال می دیدم که تغییرات در مغازه بیشتر می شد، اوایل فقط خانم در مغازه بود و بعد ها همسرش هم به کمک این خانم می آمد

    خلاصه که در این مدت نه تنها مغازه پر جنس هست که ، مشتری پشت مشتری، اونقدر گاهی شلوغ میشه که حد نداره

    در مناسبت های مختلف هم همینطور فروش خوبی دارند، با اینکه در خیابان فرعی هستند.

    با اینکه مغازه شون دکور آنچنانی نداره، و یه مغازه کوچک و معمولی هست،

    با اینکه در این زمونه همه میگن کی روسری، شال سرش میکنه

    با اینکه دو تا بچه کوچیک دارندو..

    همه اینها باعث نشده که این زن و شوهر دست از کارشون بکشند و خداروشکر فروش خیلی خوبی دارند.

    باور ها اساس تغییرات هستند ، گاهی با یه تلنگر شروع به تغییر باور میکنی و گاهی با چک و لگد های اساسی جهان

    این ما هستیم که باید تصمیم بگیریم هنوز همه چی خوبه روی خودمان کار کنیم و باور ها مون سر وسامان بدیم یا اینکه وایستیم که جهان با چک و لگد وارد عمل بشه

    انشاءالله همه مون آسان بشویم برای آسانی ها

    و استوار و محکم در مسیر تغییرات پایدار گام برداریم.

    استاد عزیزم ازتون بی نهایت سپاسگزارم به خاطر این آگاهی های عالی و فوق العاده و راه گشا.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 33 رای:
  10. -
    عادل مولانی گفته:
    مدت عضویت: 1644 روز

    سلام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته مهربان و تمامی دوستان عزیزم در این مکان مقدس

    تجربه در این زمینه زیاد دارم ولی دوتاش رو که یکی خودم تجربه کردم و دیگری دوست نزدیکم تجربه کرده بود رو اینجا بازگو میکنم که هم درسی باشه برای خودم و هم برای دوستان عزیز

    یادم میاد دبیرستان میخوندم فامیل زن داداشم مهمون اومده بودن خونمون و یک آقایی باهاشون بود که یه خورده وسواس داشت در مورد تغذیه ش و موقع ناهار من رو فرستادن که نوشابه بگیرم برای سر سفره

    اون آقا تا شنید گفت عادل نوشابه اشی مشی بگیر که من فقط اونو میخورم و خیلی تاکید کرد اگه اشی مشی نباشه من راهی بیمارستان میشم

    منم گفتم چشم و رفتم سوپرمارکت دیدم اشی مشی نداره و یادم نیست چی داشت خلاصه یکی دیگه گرفتم و با خود بردم خونه و قبل اینکه ایشون ببینه من شیطونی کردم و نوشابه رو خالی کردم تو پارچ و دادم گذاشتن رو سفره

    اون آقا بازم تاکید جدی کرد که اشی مشی گرفتی دیگه عادل نه؟؟؟ گفتم بله دقیقا اشی مشی گرفتم برای شما

    ایشون ازش خورد و با به به و چه چه که بله ببینید من که میگم اینه الکی نمیگم هم خوشمزه س و هم …

    خلاصه خیلی تعریف کردو نصفشم خورد

    منم هیچ چیزی نگفتم تا سه چهار ساعت بعد که ازش پرسیدم حالت چطوره خوبی؟ گفت عالی ام

    گفتم نوشابه ناراحتت نکرد که

    گفت نه اشی مشی باشه ناراحت نمیشم ولی غیر اون اگه بود پنج دقیقه بعد حتما من راهی بیمارستان بودم

    گفتم یه چیزی بهت میگم ناراحت نشو ولی اون نوشابه هیچ که اشی مشی نبود اصلا رو بطری هم اسم خاصی نداشت

    ایشون با تعجب زیاد انکار میکرد ولی اتفاقی که افتاده بود واقعیت یک باور ذهنی بود و برای منم خیلی درس داشت

    —————————————————

    مورد دوم موقعی که دانشجو بودم یکی از دوستانم تعریف میکرد که یه نفر تو شهرشون سر درد بسیار شدیدی داشت و با هیچ قرص و دارویی خوب نمیشد

    یک روز که اینا دور هم جمع شده بودن بحث سر دردهای ایشون میشه و یک نفر تو جمع میگه من قرصی سراغ دارم که اگر اونو بخوری دیگه کارت تمومه و هر چی سردرده دیگه تمام میشه و اتفاقا کم یاب هم هست ولی اگه بخوای سفارش میدم به یکی از آشناهام یه دونه برات بیاره بخور صددرصد خوب میشی و بعدا دوباره برات میاره

    خلاصه یه جور به این بنده خدا تلقین کرده بود که ایشون کامل باور کرده بود و خلاصه ماجرا اون قرص دستش میرسه و سردردش هم به کلی خوب میشه

    ولی قسمت جالب ماجرا این بود که اون قرص چیزی نبود غیراز یه اسمارتیز کاکائویی که بسته بندی در سوپرمارکت سر کوچه میفروختن و دست همه بچه ها بود

    این است قانون باور و تلقین

    این درسش انقد تو ذهنم به خوبی حک شده که تا زنده باشم یادم نمیره و خدا کمک کنه که از این قانون بتونم به درستی در زندگیم استفادش کنم

    همه شمارو به خدای بزرگ و مهربان میسپارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 34 رای: