اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
خدایا شکرت که امروز هدایت شدم این فایل فوق العاده روگوش کنم .
دقیقا به نکاتی اشاره کردید و من در حال حاظر دارم باهاش دسته و پنجه نرم میکنم
من چندماه کسب کارم و شروع کردم اما فقط چندتا دونه مشتری داشتم و چندتا هم که اومدن و به قرارداد نرسید وهمش دنبال دلیلم اینکه منکه به اندازه ایی که از پس حل مساله پروژه بربیام مهارت دارم پس چرا مشتری ندارم
برمیگردم به ریشه و گذشته که میبینم اره من باورم اینه که یک طراح باید دفتر کار داشته باشه تا بهش اعتماد کنن و پروژه بدن اره من باور اینه که باید نمونه کارهای خیلی خفن و با مهارتهای خاص داشته باشم تا مشتری بهم اعتماد کنه چون نه دفتر دارم و نه نمونه کار خاص بخاطر همین مشتری هم ندارم یا دقیقا مشتری همین دو تا سوال و ازمن میپرسه ؟ بخاطر باورهای خودم میگه دفتر دارید؟یا دفترتون کجاست؟ یانمونه کارهای بیشتر و خاص تر !!!!!
جهان دقیقا داره افکارم باورهای خودمو منعکس میکنه
وحتی وقتی مشتری اینارو میپرسه چون من باور دارم که مشتری بخاطر نمونه کار و دفتر باید به من رجوع کنه و من خدماتمو بفروشم و نمیشه و احساسم بد میشه و میگم دیدی گفتم چون دفتر ندارم مشتری پروژه اشو به من نمیده و….
اره دقیقا درسته من باید این دوتا باور و درست کنم تا درست نکنم اوضاع همینطور پیش میره
خداونو رو بینهایت سپاسگزارم بابت حضورم در این مسیر الهی و اینکه شاگرد اساتید بی نظیری چون شما و استاد شایسته هستم و این فایل بی نهایت ارزشمند
استاد عزیزم این فایا به من کمک بسبار زیادی کرد.انگارراین اگاهی ها اوومد تا اگاهی های دوره هم جهت با جریان خداوند رو بیشتر درک کنم بهتر درک کنم.بار سنگینی که همین پیش فرضها از کودکی رو دوشهام گذاشتن رو بزارم زمین و رشد کنم.همین پیش فرضها که شاید حتی خنده دار باشن اولش مثل اینکه بگن فلان کارو نکنیا لولو پیاد در همین حد خنده دار و فان میتونه تبدیل بشه به لولوی واقعی و بدتر از اون.خدا رو خیلی شکر میکنم که اگاهتر شدم که بابا زهرا هر چی خانواده و مردم روستا و هر گفت دروغه.این فایل حول الی احسن الحال کرو برلی من انگار براشتن ترسهت برام اسونتر شد.انشالله به زودی خیلی حرفها دارم از عملم و انشالله نتایج اما دلم میخواد فقط به خودتون بگم استاد.اما میخوام مثالهای خودم رو بگم .نمایشگاه نوروزی که عروسکام رو گذاشتم رو به روی من غرفه بچه های سنگ تراشی هست که از سنگ های قیمتی جواهر الات میسازن و همیشه کلیییی سرشون شلوغ هست و از همه سنی به لطف خدا مشتری دارن.من خیلی سنگها رو نمیشناسم اما وقتی طرافت کارشون رو میبینم کلی تجسینشون میکنم و به خودشون هم میگم که خیلی عالین تو کارشون.خیلی جلبه که سنگها اسم دارن مثلا سنگ شانس.سنگ ثروت خاصیت فلان سنگ مثلا ثروته یا شانسه جالبه که یکی از بچه ها یه گردنبد با ویژگی ثروت خریده بود و میگفت همون روزی که خریدم یه پول زیاد از جایی که اصلا نمیدونم به حسابم اومده.من اتعاقا داشتم فکر میکردم که چقدر باور ها قدرت دارن.به خودم میگفتم این دو تا اقایی که با صدف و مرجان دکوری های جذاب درسا کردن رو نگاه کن کلی جنس میارن یه ساعت نشده تمکم میشه اینها که سنگ ثروت گردنشون نیست.هر کسی نون بادرش رو میخوره.استاد زمانی که روستا اومدم با این پیش فرض اومدم که به جهنم اومدم اول روستا که رسیدم انکار اول جهنم رسیدم چون وجودم پر از پیش فرض های منفی از روستا .از خانوادم و اهدافم بوداما اما وقتی هدایت شدم به این مسیر الهی وشما و سایتتون واموزشهاتون اون پیش فرض ها یکی یکی نابود شدن و جاشون رو پیش فرصهای مثبت گرفت.همون زهرایی که با اون پیش فرضها جهنم رو هم تجربخ میکرد و اون روستایی که تو منطقمون به بهش معروفه با اون پیش فرضها برام اصلا زیبایی نداشت و هر بار که میومدم تجربه هلی منفی اما وقتی شروع کردم به ساختن باورهای درست همونجا برام بهشت شد رنگ گرفت.انکار تازه کوه های ابی و برفی بالای روستامون رو میدیدم انکار برای اولین بار پدرو مادر رو دو تا فرشته میدیدم.انگار تازه داشتم لذت خواهر برادری رو تجربه میکردم.انگار مزه غذا ها تغییر کرده بود گلستان شدن اتش رو با تمام وجود حس کردم و درهای تغییر خیلی چیزا برام باز شد.اون حجم زیاد تنشی گه از کودکی روشونه هتم بود برداشته شد به لطف خدا.اگر بهتر عمل میگردم بهتر درک میکردم و رو خودم کار میکردم شاهد خیلی چیزها هم نبودم ولی خدا رو شکر میکنم که اون استارته داره خوب پیش میره و حعان نشونه هاش رو خیای زیبا داره مشون میده.چند وقت پیش خواب دیدم تو یه باغ بزرگ بودم چند نفر داشتن میوه برداشت میکردن.یکیشون اومد بهمفت تو چرا وایسادی مارو نگاه میکنی و اشاره کرد به پایین باغ و درختای تنو مند و پر از سیبای سرخ و رسیده و گفت اونها همش برلی تو هست و فلانی( که یه عمر از بچگی همه گفتن مانع رشد ماست)هیچ کاری بهت نداره.استاد عزیزم این روزا همش دارم معجزات خدا رو میبینم .خدا رو شکر میکنم و کلییییی خوشحالم.دوستون دارم
یه چیز خیلی خیلی جالب بگم که الانم که مینویسم هنوز باور نمیشه همچین اتفاقی برام افتاده
چند روز قبل میخواستم برم مهمانی برای سال نو و از اونجایی که همزمان بود با شب شهادت یکی از ائمه و از طرفی هم خیلی برام مهم بود که لباس مشکی نپوشم (با اینکه نصف اون جمع مذهبی هستند نصف دیگه نه) و اینکه دوستداشتم تیپ قهوای سورمهای بزنم
خلاصه
—خیلی خیلی برام مهم بود— که مشکی نپوشم.
هم بخاطره استایلم، هم بخاطر جمع و سال نو
.
برای همین وقتی داشتم لباس یقه اسکی رو برای زیر کُت انتخاب میکردم هم مشکی و هم سورمهای که روی هم تو کمد بود رو باهم بیرون آوردم و گذاشتم رو تخت،
نگاه کردم و بین مشکی و سورمهای، سورمهای رو پوشیدم.
.
از طرفی هم چراغ سقفی اتاق خاموش بود و چراغ دیواری اتاق روشن بود و فضا یجواریی نیمه تاریک بود و من داشتم لباس میپوشیدم.
تو ماشین هم تو حین رانندگی تو مسیر هم فکر کردم و به لباسم نگاه کردم چون واسم مهم بود ک مشکی رو نپوشم.
(نکته؛ بیشتر از اینکه واس مهم باشه سورمهای باشه
مهم بود که مشکی نباشه)
.
رسیدم و رفتیم تو، بعد که من کُت رو درآوردم ببرم آویزون کنم یهو یکی از اون نصفی که مذهبی نبودن یواش بهم گفت چرا مشکی پوشیدی سال نوئی!؟ بعد من یه نگاه به لباسم کردم گفتم مشکی نیست گفت مشکیه و من همینجوری موندم
پیش خودمم گفتم چون اتاق نیمه تاریک بوده و این دوتا رنگ نزدیک به هم هستند پس حواسم نبوده بجای سورمهای مشکی رو پوشیدم.
خیلی ناراحت شدم که چون واقعا برام مهم بود ( که الانم فکر میکنم میبینم واقعاً چرا باید انقدر مهم میبودش)
.
»یه چند باریم به این لباس نگاه کردم و دیدم که نه مشکیه«
»نه مشکی«
.
خلاصه بعد یه چندلحظه به خودم گفتم مهم نیست خیره (الخیرو فی ماوقع) حتماً خیرتی بوده که مشکی پوشیدم، اونم امشب! اونم اینجا !
ولی باز ته دلم اون احساس رضایتی که دوستداشتم سورمهای رو میپوشیدم که به تیپم بیشتر بیاد رو نداشتم
(چون مشکی زیاد جالب نمیشد)
و همش با این فکر که الان لباسم مشکیِ و مشکی رو پوشیدم و خیلی الان با شلوار قهوهای جذاب نشده رو گذروندیم ((خودمونیم حال نکردم))
.
تا اینکه برگشتم خونه لباس رو که اومدم دربیارم، تاش که کردم دیدم عع لباس مشکی که رو تخته!!
من سورمهای رو پوشیدم بودم
چرا پس من فکر میکردم این مشکی ؟؟
.
همونجا بود که همین داستان توت فرنگی اومد تو ذهنم
و چندین بار به خودم گفتم؛
ببین ببین چقدر باور و پیشفرضها تاثیر داره
که میتونه روی مغز در آنِ واحد تاثیر بزاره و رنگی که سالها دیده رو شبیه یه رنگ دیگه ببینه (سورمهای رو مشکی ببینه)
چقدر این قسمت رو دوست داشتم استاد عزیزم بله کاملاً درست میفرمایید که تاثیر این موضوع برروی مردم خیلی مشهود هست و کاملاً مشخص هست چندین سال پیش که من تازه در حال آشنایی با این آگاهی ها بودم و از هر جایی یه چیزی رو دوست داشتم یاد بگیرم من خودم این کار را چند بار انجام دادم و چند نفری از دوستانم که سر درد میگرفتن و پیش من میومدن که ببینند من قرصی چیزی دارم که به اون ها بدم هر بار بهشون یه شکلات میدادم و میگفتم این رو بوخوری سر دردت به طور جادویی خوب میشه و اونها هم میخوردن و بعد از گذشت چند ساعت میومدن و میگفتن چی بود به ما دادی خیلی خوب بود و سر دردمونخوب شد آخه من خودم اصلا دارو استفاده نمیکنم اره جونم بگه براتون چندین بار دیگههم اینکارو انجام دادم تا اخر دیگه به طور جادوویی اون آدم ها دیگه سمت من نیومدن برای گرفتن دارو یا قرص سر درد و خودمم امیدوارم دیگه سر درد نگیرن که نیاز به دارو نداشته باشند
خلاصه که اتفاقات زندگیوبرداشت های زندگیها شخصی دست خودش هست چه درست یا چه اشتباه
سلام به استاد جان و دوستان گلم خداقوت بهتون بابت فایل های زیباتون
خدایاشکرت میکنم این سایت هست تا بتونم هرلحظه به دنبال تغییر خودم باشم و روی خودم با کامنت گذاشتن و کامنت خوندن و فایل های استادو گوش کردن کار کنم و به احساس عالی برسم
این فایل بی نظیرو گوش کردم و برام چقد تجربه های دوستان از زبون استاد جالب بود و تاثیر گذار اینکه تااین حد باور در زندگیمون تاثیر دارند بسیار شگفت زده شدم
خدارشکر میکنم برای این آگاهی های ناب و گران بها همشون باید با طلا نوشت هرچه گوش میکنم انگار برام تازگی داره و انگار تشنه تر میشوم برای که بیشتر بفهمم و درک کنم
دوست عزیزی که معلم بودندو تجربه شونو گفته بودند در مورد بچه های که مسابقه داشتند و ایشون به اونا قرصی میدند و میگند که اگر ازاین قرص بخورند خیلی قدرتشون زیاد میشه و اونا هم باور کردند و با خوردن اون قرص ها مدال آورند واقعا باور زندگی آدمو دگرگون میکنه اینکه وقتی ذهنیتتو تغییر میدی و جوری دیگه ای فکر میکنی چقد همه چیز عوض میشه و جوری دیگه ای میشه
واقعا اینهمه سال باورهای محدود کننده داشتم
به قول استاد چرا نیومدم بشینم ببینم ریشه مشکلاتم چیه چرا فکر میکنم پول درآوردن سخته یا دختر خوب یا پسر خوب برا ازدواج نیس یا چرا همیشه مریضم دلیلش چیه
همش همون باوره یا ذهنیت منه که اطرافیان به ذهن من خوروندن و منم چون باورم این بوده همینارو تجربه کردم
خوب حالا بیام باورمو تغییر بدم ببینم درست میشه یانه
خب از زمانی که میام میگم من بهترین روابطو باهمه دارم انسان های خوب به سمت من میان یا انسان ها وجه مثبتشونو به من نشون میدن من از خودم انتظار دارم چون باورم اینه واقعا هم همینارو تجربه کنم
میبینم همون آدم هایی که یک موقع باهام بدرفتاری میکردند بعداز عوض شدن فکر من باهام خوش رفتاری میکنند
باور اینجوری کار میکنه
استاد واقعا فرمول بی نظیری رو بهمون یاد دادین که در تمام جنبه ها ازش استفاده کنیم و زندگیمونو تغییر بدیم خدایاشکرت
سلام خدمت استاد عزیزم. و خانم شایسته و همه. دوستانم
الهی شکرت یک روز زیبای دیگه فرصت زندگی دارم الهی شکرت
قسمت سوم از توت فرنگی 19 دلاری ؟
استاد از شما سپاسکزارم برای این فایلهای پر
از درس الهی شکرت
من از 30 اسفند تا الان در سفر هستم به جاهای رویایی هدایت شدیم کلا شهر به شهر داریم میریم از استارا استان گیلان تا گردنه حیران و شهرهای زیبای گیلان جنگهای گیسوم تالش وای نگم براتون بهشتی برای خودش الانم اومدیم استراحت لاهیجان واقعا زیبایی های جهان خدا تمامی ندارد واقعا هر روز دارم سوپرایز میشم برای این همه نهمت و زیبایی ها الهی شکرت
در مورد باورها استاد عزیزم تقریبا همه مردم دارن باورهاشون را زندگی میکنن ما چیزی جز شنیده هامون نیستم باید با کنترل آگاهانه کانون توجه ببریم روی خلق خواسته هامون کنترل ذهن همه چی هست با کنترل ذهن میشه واقعا معجزه کرد کن خیلی دیدم تو زندگیم واقعا خدا کارش درشته ما گاها جای درست خودمو نیستیم
فرصهای فیک و جادو جنبل همین دعاهایی که ملت میرن چون بهشون ایمان قلبی دارن واقعا براشون انجام میشه پس با این که همه چی میتونه با باورها انجام شود چرا نکنم
آنقدر پیش فرضها در تمام موضوعات در باورهای ما شکل گرفته که ذهن فقط میخاد در هر شرایط با پیش فرض خودش کار کنه اغلب این اتفاق میفته ولی میشه در لحظه زندگی کردن که با کنترل ذهن شروع میشه کنترل ذهن هم که با کنترل ورودی های ذهن آغاز میشه یک پروسه هست کا میتونه زندگی منو به بهشت تبدیل کنه فقط باید از پیش فرضها خارج بشم
چه جوری ؟
با کنترل ذهن توجه به خواسته هامون نه توجه به نداشته ها که اغلب دارین این کارو برعکس انجام میدیم همه چی تغییر میکنه وقتی شخصیت ما تغییر کنه راهی نیست باید شخصیت بعضی اوقات کوبیده میشه و از نو یک
شخصیت جدید قوانینی درست میشه که خدا اگر ما در مسیر درست باشیم برامون انجامش میده به آسونی هم به آسونی ها و هم آسونی با سمت سختی ها این انتخاب با ماست چون خدا بهمون اختیار داده و ما میتونیم انتخاب کنیم تمام باورهای که در زندگی لازمش داریم میتونیم پرسونال کاملا شخصی بسازیم و لذت ببریم از این جهان زیبا الهی شکرت
سلام خدمت استاد عزیزدلم و خانوم شایسته نازنینم و همه دوستای عزیزم
باران:
استاد من با گوش دادن به این فایل یاد یه فامیلمون افتادم چند سال پیش دختر این فامیلمونم برامون تعریف کرد گفت مادرم همیشه مریض بوده هردکتری که بوده بردیمش همش میگفته اینجام درد میکنه این دردشو خوب میکردیم جای دیگه ش درد میکرده خلاصه گفت هم خودش اذیت شده هم ما گفت یه شب هی میگفت سرم بشدت درد میکنه یهو به ذهنم رسیده به مامانم یه قرصایی هست بچه ها میخورن اسمش اسمارتیزه گفت به مامانم گفتم (علی پسر این خانومه که مریض بوده هستش دکترم هست )علی اینو از تهران برات فرستاده گفته 3شب بخوری سردردت کامل از بین میره هیچ اثری ازش نمیمونه این قرص شیرینه برعکس تمام قرصاس چون خارجیه گیر نمیاد ،دختره قسم خورد گفت مامانم 3شب بهش دادیم حالش عالی شده اصلا بقیه درداشم خوب شده سرحال ،گفت مامانم گفته قربون علی برم این قرص خارجی برام آورده کاش زودتر میاورد تا اینقد زجر نمیکشیدم .گفت مدت ها ازش گذشت مادرم همچنان حالش خوب بوده تا اینکه داداشم اومده بهش سر بزنه ماهم اصلا پیشش نگفتیم این کارو کردیم به داداشم گفته مادر قربونت بره که دعای خیرم پشت سرته حالمو خوب کرده اون قرصو برام فرستادی ،گفت پیشش گفتیم اون اصلا دارو نبوده قرص اسمارتیز بوده مال بچه ها میخورن باور نکرده تا براش آوردیم ،دخترش قسم میخورد چندین ساله میگذره میگفت تا حالش بد میشه یدونه ازش میخوره میگه حالمو خوب میکنه ،به این حد از باور رسیده این اسمارتیزه حالشو خوب میکنه .قدرت باور و ذهنیت خیلی قویه چه میکنه .واقعا خودمم الان داستانشو نوشتم خییلی جالب بود برام .دوست داشتم این داستانو براتون بگم استاد خیلی برام جالب بود .این داستان مال 10سال پیشه ولی من با گوش دادن به این فایل یادم افتاد .
خدا رو شکر برا این فایل عالی و بی نظیر
ممنونم ازتون استاد عزیزم مثل همیشه عالی ترین بود .
استاد یاد 20 سال پیش افتادم که ما فامیلها را به صرف شام به خونه مون دعوت کردیم ووقتی که شام آوردیم
شام مرغ بود یکی از دختر های فامیل که خیلی ادا اصول داشت برگشت به مادرم گفت که عمه عجب غذای خوشمزه ای درست کردی واقعا این مرغه..؟..
وپدر همینطوری برگشت گفت نه بوقلمون هست وهمه گفتند پس بگو چقدر خوشمزه شده وکلی تشکر کردنند
درصورتی که یه ساق بلقمو اندازه یه مرغه اصلا استخوان بندی این کلا فرق داره ومن بعد ها به مادرم به شوخی میگفتم که فامیل های شما هیچی سرشون نمیشه فرق بوقلمون
با مرغ نفهمیدن
الان که فکر میکنم میبینم اصلا اونا تا اون شب که دعوت بودنند بوقلمو نخورده بودنند و هیچ پیش فرضی نسبت به بقلموننداشتند ومرغ را به جای بوقلمو پذیرفتند
وذهن شو به این فکر نمی کرد که بوقلمو این همه کوچیک باشه
خدایا شکرت برای این آگاهی های ناب که هر روز به ذهن من اضافه میشه
چقدر شنیدن دیدگاه دوستان با صدای استاد عزیزم
دلنشین بود
با این که خودم کامنت همه دوستان رو در فایل های توت فرنگی پیگیر هستم و همه رو خوندم اما شنیدن و توضیح دادن استاد یه چیز دیگه س.
خدایا شکرت که با صدای دلنشین تون ما ها مطالب رو بیشتر درک می کنیم .
خواستم به دو نمونه از ذهنیت مثبت و منفی که برای خودم پیش اومده رو اشاره کنم.
چند سال پیش من به به مدرسه جدید منتقل شدم ،از اون جایی که من با همه زود دوست میشم و گرم میگیرم خصوصا بچهها ،
کالاس من توی حیاط بود و یه کمی تا دفتر مدرسه دور بود زنگ تفریح که میخورد با بچههای کلاسهای دیگه حال و احوال میکردم و باهاشون دوست شده بودم ،یه روز یکی از بچههای کلاس ششمی پیشم اومد و گفت:خانم من این زنگ امتحان دارم چون شما مهربون هستی و سید هستی میشه برام دعا کنی امتحانم خوب بشه .
منم بهش گفتم باشه اگه خوب خونده باشی من دعات می کنم و اصلأ نگران نباش.
اون رفت و فرداش اومد که خانم من بیست شدم و اینو بچههای دیگه هم با خبر شدن که چون خانم براش دعا کرده اونم امتحانش خوب شده حالا این در صورتی بود که اون شاگرد ضعیفی بود .
و
دیگه از اون روز دیگه از بس التماس دعا داشتم تا میومدم و به دفتر می رسیدم زنگ تفریح تموم شده بود و من دیگه عاملی برای پیشرفت درسی بچهها شده بودم که خودم هم خنده ام می گرفت .
حالا ذهنیت منفی
ما رفته بودیم یه محله جدید و از روز اول صاحب خونه به همسرم توصیه کرده بود که با همسایه سمت چپی اصلا رفت و آمد نکنید که هیچ ، حتی سلام هم نکنید که اونا آدمای خوبی نیستند این رفته بود توی ذهن همسر من ،با وجود این که خودش بسیار آدم معاشرتی و با روابط عالی هست ولی با ذهنیتی که صاحب خونه درست کرده بود
چند روزی نگذشته بود که بچه همون همسایه با فشنگای تفنگ اسباب بازی یا ترقه بازی شیشه ماشین ما رو پایین آورد و بعد از اون هم که چند ماجرای دیگه که روابط ما رو بدتر کرد.
و
بعد از گذشت دو سه سال که من روی ذهن همسرم اینقدر کار کردم که تقریبا نظرش عوض بشه که نشد ولی بهتر از قبل شد و تقریباً دیگه نسبت بهشون بی تفاوت شده بود و دیگه تا چند سال که ما اونجا بودیم هیچ اتفاق بدی نیافتاد.
و
این ذهن هست که کار خودش رو میکنه
و
ما هستیم که آگاهانه باید جوری اونو تربیت کنیم که به نفع ما باشه.
استاد عزیزم واقعاً ازتون سپاسگزارم که با کلام زیبا ما رو آگاه می کنید که چطوری زندگی کنیم و آگاهانه زندگی خودمون رو به زیبایی رقم بزنیم.
امروز من به وضوح داشتمبی نهایت فراوانی از همه نظر رو میدیدم
امروز فرابهشتی من ،هر روز در بهشت خدا دارم قدم برمیدارم ، با انسان های مودب و خداگونه روبه رو میشم و بسیار بسیار با احترام هستن
خدایا شکرت
امروز من و مادرم قرار گذاشتیم باهم بریم بازار پانزده خرداد ،وقتی از خونه اومدیم بیرون مادرم میخواست با مترو بریم و بهش گفتم بیا با بی آر تی بریم و راهمون طولانی تر بشه و بتونیم طبیعت خیابونای شهر تهران رو ببینیم
و قبول کرد و با هم رفتیم
خیلی لذت بخش بود و امروز کمی در اینکه در وجود انسان ها خدا رو ببینم ،درست عمل نکردم اما با خودم صحبت کردم که اشکالی نداره سعیتو میکنی که از این لحظه خدا رو در وجود آدما ببینی
وقتی رسیدیم، از یه قسمتش پیاده روی داشت، با هم رفتیم و من دوست داشتم از خیابون برم ،اما مادرم گفت بیا از داخل بازار بریم گفتم هرچی خیره و گفتم باشه
وقتی رفتیم یهویی دیدم کلی مغازه کلاه فروشی که دقیقا من میخواستم برای نقاشی دیواری از کلاهایی بخرم که موقع کار کردن آفتاب نزنه به صورتم
وقتی کلاهارو خریدیم بدون اینکه ما چیزی بگیم فروشنده کلاهای 70 هزار تمنی رو 40 هزار تومان نوشت و فاکتور کرد و ترکی هم بلد بود ،وقتی دید ما داریم ترکی صحبت میکنیم خودشم ترکی صحبت کرد
و ما سپاسگزاری کردیم و خرید کردیم و مادرم گفت دیدی طیبه بهت گفتم بیا از این سمت بریم ، تو میخواستی کلاه بخری
اینم کلاه
من دقیقا میدونستم که این خدا بود که راهم رو تغییر داد که من به خواسته ام برسم و ازش سپاسگزار بودم
وقتی باز هم جلو تر رفتیم و رسیدیم به 15 خرداد به مغازه شال فروشی رفتیم و کلی شالای رنگی خریدیم و مادرم پولشونو داد و خیلی خوشحال بودم و از خدا تشکر کردم
وقتی برمیگشتیم بیرون بازار پر بود از دستفروش و انسان هایی که خرید میکردن و با دیدنشون به خودم یادآوری میکردم که ببین طیبه چقدر فراوان هست ،در همه جنبه ها به قدری زیاده که خدا برای همه روزیشونو میفرسته و به هم طبق باورهای خودشون مشتری میرسونه
یکمکه جلو تر رفتیم دیدم یه فروشنده ظرفای 5 تیکه طرح گاو و پاندا میفروشه
مادرم وایستاد تا ازشون خرید کنه
دوتا مونده بود و دوتاشم طرح گاو بود و یه زن و شوهر بسیار زیبا رو و دوست داشتنی ،داشتن خرید میکردن ،طرح پاندارو
من تو دلم گفتم کاش پاندارو به ما میدادن و ما دوتا گاو داریم یکیشو بهشون میدادیم
همینو گفتم و چون از پاندا خوشم میومد اینو گفتم و دیگه رد شدیم تا بریم ،یهویی دیدم پسر اومد و گفت خانم میشه از ظرفاتون که دوتا خریدین با ما تعویض کنید ؟ خانمِ من از طرح گاوش خوشش اومده
وای منو بگو از خدا خواسته، سریع نایلونو از مادرم گرفتم و یکیشو برداشتمگفتم آره میشه تعویض کنیم ،ما دوتا گاو خریدیم
وای من تو آسمونا بودم
این روزا هرچی از دلم میگذره به چند ثانیه نمیکشه ،سریع رخ میده طبق میل و خواسته من
خدا به سرعت موجودش میکنه
من باید این یهویی موجود شدنا رو در گوگل درایوم بنویسم و لیست کنم و با صدای خودم ضبط کنم و در طول روز گوش بدم تا یادم باشه خدایی که همه این کارهارو برای من انجام میده ،صد در صد خواسته های بزرگم رو هم موجود میکنه
فقط کافیه طبق دوره هم جهت با جزیان خداوند به سرعت قدم بردارم برای تکرار و حفظ مومنتوم مثبت و باورهای قوی و احساسم رو خوب کنم در هر لحظه
تا خواسته های بزرگتر طبق تکامل ،رخ بدن
خدایا شکرت
وقتی خوشحال و خندان داشتم به آدما نگاه میکردم
و رفتیم مترو تا برگزدیم خونه
تو پله برقی و تبلیغ مترو چشمم افتاد به این نوشته
دورت بگردم هواتو دارم
این پیام خدا برای من بود که داشت میگفت نگران نباش مانتو و کفش هم برات هدیه میدم و همه خواسته هات رخ میدن
آخه من به قصد خرید مانتو و کفش به بازار رفته بودمو مدام میگفتم نخریدیم ،اما شال و کلاه برای آفتاب و نقاشی دیواری خریدم
یه چیزی هم میگفتم که بعد متوجه شدم ذهنیتم درمورد کفش خریدن درست نبوده ، من همیشه میگفتم پاهای من استخونیه و برای پاهام کفش مناسب پیدا نمیشه و دقیقا هر مغازه ای میرفتیم کفش نبود و بعد کلی گشتن پیدا میکردیم
الان که متوجه ذهنیتم شدم گفتم باید تغییرش بدم
و قدمم رو همون لحظه برداشتم و گفتم پیدا میشه کفش بی نهایت در تهران موجوده و بی نهایت کفش هست که اندازه پای منه و میخرمش
وقتی برگشتیم و رسیدیم ایستگاه اتوبوس محله مون اذان مغرب گفته شد و سوار اتوبوس که شدیم راننده داشت افطاری میخورد ،من و مادرم گفتیم سال نوتون مبارک و نشستیم ،یهویی راننده گفت مادر روزه ای بیا از اینا بخور
مادرم گفت نه روزه نیستم و آب …
آب و که گفت راننده سهم غذاشو که نون و خرما و پنیر و کره و آب بود ددد به ما هرچی گفتیم نه گفت تعارف نکنید بردارید و منم گرسنه بودم یه خرما با نون برداشتم و خوردم و آب رو که گرفتم به قدری حس فوق العاده ای داشتم که گفتم چقدر انسان های مودب و خداگونه اطرافم هستن و باید ازشون یاد بگیرم و منم بخشنده باشم
و بی توقع و بی قید و شرط و خودخواهانه ببخشم
وقتی راه افتاد و رسیدیم محله مون سپاسگزاری کردیم و رفتیم خونه
خیلی روز فوق العاده ای بود
شب یهویی هدایت شدم به اینستاگرام و نکشتم سارافون ، یه عالمه لباسای خوشگل و کت و سارافون آورد و دقیقا همون سارافونی که دوست داشتم رو دیدم
در صورتی که چند روز بود هی میگشتم و نبود و همه سارافونا گشاد بودن و کمرشون کشی نبود
این حرف خدا که تو مترو بهم نشونه داد یادم اومد
دورت بگردم هواتو دارم
انگار خدا داشت میگفت ببین حتی تو گرفتن لباس و کوچکترین چیزها هم اگر بسپری به من به راحتی و ساده ترین حالت به خواسته هات میرسونمت
و من امشب سه تا سارافون و کت سفارش دادم و یکی زیبا تر از دیگری بودن دو تا سبز و یه نسکافه ای
خدایا شکرت من یه مانتو میتونستم بخرم اما سه تا مانتو بهم هدیه دادی
این یعنی فراوانی و همه شو داداشم پولشو داد و وقتی خودم درآمدم بیشتر بشه دیگه خودم خریدای خودمو انجام میدم و از داداشم هیچ پولی برای خریدای لباس و چیزای دیگه نمیگیرم
چون دوست دارم خودم کار کنم و تلاش کنم
خدایا شکرت
نور خدا به شکل شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و نعمت در زندگیتون جاری باشه
1404/1/6روز263
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام به استاد عزیز و دوستان گل
خدایا شکرت که امروز هدایت شدم این فایل فوق العاده روگوش کنم .
دقیقا به نکاتی اشاره کردید و من در حال حاظر دارم باهاش دسته و پنجه نرم میکنم
من چندماه کسب کارم و شروع کردم اما فقط چندتا دونه مشتری داشتم و چندتا هم که اومدن و به قرارداد نرسید وهمش دنبال دلیلم اینکه منکه به اندازه ایی که از پس حل مساله پروژه بربیام مهارت دارم پس چرا مشتری ندارم
برمیگردم به ریشه و گذشته که میبینم اره من باورم اینه که یک طراح باید دفتر کار داشته باشه تا بهش اعتماد کنن و پروژه بدن اره من باور اینه که باید نمونه کارهای خیلی خفن و با مهارتهای خاص داشته باشم تا مشتری بهم اعتماد کنه چون نه دفتر دارم و نه نمونه کار خاص بخاطر همین مشتری هم ندارم یا دقیقا مشتری همین دو تا سوال و ازمن میپرسه ؟ بخاطر باورهای خودم میگه دفتر دارید؟یا دفترتون کجاست؟ یانمونه کارهای بیشتر و خاص تر !!!!!
جهان دقیقا داره افکارم باورهای خودمو منعکس میکنه
وحتی وقتی مشتری اینارو میپرسه چون من باور دارم که مشتری بخاطر نمونه کار و دفتر باید به من رجوع کنه و من خدماتمو بفروشم و نمیشه و احساسم بد میشه و میگم دیدی گفتم چون دفتر ندارم مشتری پروژه اشو به من نمیده و….
اره دقیقا درسته من باید این دوتا باور و درست کنم تا درست نکنم اوضاع همینطور پیش میره
خدایا خودت هدایتم کن
به نام خداوند یکتا
سلام خدمت اساتید بی نظیر و دوستان نازنینم
خداونو رو بینهایت سپاسگزارم بابت حضورم در این مسیر الهی و اینکه شاگرد اساتید بی نظیری چون شما و استاد شایسته هستم و این فایل بی نهایت ارزشمند
استاد عزیزم این فایا به من کمک بسبار زیادی کرد.انگارراین اگاهی ها اوومد تا اگاهی های دوره هم جهت با جریان خداوند رو بیشتر درک کنم بهتر درک کنم.بار سنگینی که همین پیش فرضها از کودکی رو دوشهام گذاشتن رو بزارم زمین و رشد کنم.همین پیش فرضها که شاید حتی خنده دار باشن اولش مثل اینکه بگن فلان کارو نکنیا لولو پیاد در همین حد خنده دار و فان میتونه تبدیل بشه به لولوی واقعی و بدتر از اون.خدا رو خیلی شکر میکنم که اگاهتر شدم که بابا زهرا هر چی خانواده و مردم روستا و هر گفت دروغه.این فایل حول الی احسن الحال کرو برلی من انگار براشتن ترسهت برام اسونتر شد.انشالله به زودی خیلی حرفها دارم از عملم و انشالله نتایج اما دلم میخواد فقط به خودتون بگم استاد.اما میخوام مثالهای خودم رو بگم .نمایشگاه نوروزی که عروسکام رو گذاشتم رو به روی من غرفه بچه های سنگ تراشی هست که از سنگ های قیمتی جواهر الات میسازن و همیشه کلیییی سرشون شلوغ هست و از همه سنی به لطف خدا مشتری دارن.من خیلی سنگها رو نمیشناسم اما وقتی طرافت کارشون رو میبینم کلی تجسینشون میکنم و به خودشون هم میگم که خیلی عالین تو کارشون.خیلی جلبه که سنگها اسم دارن مثلا سنگ شانس.سنگ ثروت خاصیت فلان سنگ مثلا ثروته یا شانسه جالبه که یکی از بچه ها یه گردنبد با ویژگی ثروت خریده بود و میگفت همون روزی که خریدم یه پول زیاد از جایی که اصلا نمیدونم به حسابم اومده.من اتعاقا داشتم فکر میکردم که چقدر باور ها قدرت دارن.به خودم میگفتم این دو تا اقایی که با صدف و مرجان دکوری های جذاب درسا کردن رو نگاه کن کلی جنس میارن یه ساعت نشده تمکم میشه اینها که سنگ ثروت گردنشون نیست.هر کسی نون بادرش رو میخوره.استاد زمانی که روستا اومدم با این پیش فرض اومدم که به جهنم اومدم اول روستا که رسیدم انکار اول جهنم رسیدم چون وجودم پر از پیش فرض های منفی از روستا .از خانوادم و اهدافم بوداما اما وقتی هدایت شدم به این مسیر الهی وشما و سایتتون واموزشهاتون اون پیش فرض ها یکی یکی نابود شدن و جاشون رو پیش فرصهای مثبت گرفت.همون زهرایی که با اون پیش فرضها جهنم رو هم تجربخ میکرد و اون روستایی که تو منطقمون به بهش معروفه با اون پیش فرضها برام اصلا زیبایی نداشت و هر بار که میومدم تجربه هلی منفی اما وقتی شروع کردم به ساختن باورهای درست همونجا برام بهشت شد رنگ گرفت.انکار تازه کوه های ابی و برفی بالای روستامون رو میدیدم انکار برای اولین بار پدرو مادر رو دو تا فرشته میدیدم.انگار تازه داشتم لذت خواهر برادری رو تجربه میکردم.انگار مزه غذا ها تغییر کرده بود گلستان شدن اتش رو با تمام وجود حس کردم و درهای تغییر خیلی چیزا برام باز شد.اون حجم زیاد تنشی گه از کودکی روشونه هتم بود برداشته شد به لطف خدا.اگر بهتر عمل میگردم بهتر درک میکردم و رو خودم کار میکردم شاهد خیلی چیزها هم نبودم ولی خدا رو شکر میکنم که اون استارته داره خوب پیش میره و حعان نشونه هاش رو خیای زیبا داره مشون میده.چند وقت پیش خواب دیدم تو یه باغ بزرگ بودم چند نفر داشتن میوه برداشت میکردن.یکیشون اومد بهمفت تو چرا وایسادی مارو نگاه میکنی و اشاره کرد به پایین باغ و درختای تنو مند و پر از سیبای سرخ و رسیده و گفت اونها همش برلی تو هست و فلانی( که یه عمر از بچگی همه گفتن مانع رشد ماست)هیچ کاری بهت نداره.استاد عزیزم این روزا همش دارم معجزات خدا رو میبینم .خدا رو شکر میکنم و کلییییی خوشحالم.دوستون دارم
منتظر خبرهای خوبم باشین
زهرا کیانمهر
سلام به استاد عزیز
سلام به همگی
یه چیز خیلی خیلی جالب بگم که الانم که مینویسم هنوز باور نمیشه همچین اتفاقی برام افتاده
چند روز قبل میخواستم برم مهمانی برای سال نو و از اونجایی که همزمان بود با شب شهادت یکی از ائمه و از طرفی هم خیلی برام مهم بود که لباس مشکی نپوشم (با اینکه نصف اون جمع مذهبی هستند نصف دیگه نه) و اینکه دوستداشتم تیپ قهوای سورمهای بزنم
خلاصه
—خیلی خیلی برام مهم بود— که مشکی نپوشم.
هم بخاطره استایلم، هم بخاطر جمع و سال نو
.
برای همین وقتی داشتم لباس یقه اسکی رو برای زیر کُت انتخاب میکردم هم مشکی و هم سورمهای که روی هم تو کمد بود رو باهم بیرون آوردم و گذاشتم رو تخت،
نگاه کردم و بین مشکی و سورمهای، سورمهای رو پوشیدم.
.
از طرفی هم چراغ سقفی اتاق خاموش بود و چراغ دیواری اتاق روشن بود و فضا یجواریی نیمه تاریک بود و من داشتم لباس میپوشیدم.
تو ماشین هم تو حین رانندگی تو مسیر هم فکر کردم و به لباسم نگاه کردم چون واسم مهم بود ک مشکی رو نپوشم.
(نکته؛ بیشتر از اینکه واس مهم باشه سورمهای باشه
مهم بود که مشکی نباشه)
.
رسیدم و رفتیم تو، بعد که من کُت رو درآوردم ببرم آویزون کنم یهو یکی از اون نصفی که مذهبی نبودن یواش بهم گفت چرا مشکی پوشیدی سال نوئی!؟ بعد من یه نگاه به لباسم کردم گفتم مشکی نیست گفت مشکیه و من همینجوری موندم
پیش خودمم گفتم چون اتاق نیمه تاریک بوده و این دوتا رنگ نزدیک به هم هستند پس حواسم نبوده بجای سورمهای مشکی رو پوشیدم.
خیلی ناراحت شدم که چون واقعا برام مهم بود ( که الانم فکر میکنم میبینم واقعاً چرا باید انقدر مهم میبودش)
.
»یه چند باریم به این لباس نگاه کردم و دیدم که نه مشکیه«
»نه مشکی«
.
خلاصه بعد یه چندلحظه به خودم گفتم مهم نیست خیره (الخیرو فی ماوقع) حتماً خیرتی بوده که مشکی پوشیدم، اونم امشب! اونم اینجا !
ولی باز ته دلم اون احساس رضایتی که دوستداشتم سورمهای رو میپوشیدم که به تیپم بیشتر بیاد رو نداشتم
(چون مشکی زیاد جالب نمیشد)
و همش با این فکر که الان لباسم مشکیِ و مشکی رو پوشیدم و خیلی الان با شلوار قهوهای جذاب نشده رو گذروندیم ((خودمونیم حال نکردم))
.
تا اینکه برگشتم خونه لباس رو که اومدم دربیارم، تاش که کردم دیدم عع لباس مشکی که رو تخته!!
من سورمهای رو پوشیدم بودم
چرا پس من فکر میکردم این مشکی ؟؟
.
همونجا بود که همین داستان توت فرنگی اومد تو ذهنم
و چندین بار به خودم گفتم؛
ببین ببین چقدر باور و پیشفرضها تاثیر داره
که میتونه روی مغز در آنِ واحد تاثیر بزاره و رنگی که سالها دیده رو شبیه یه رنگ دیگه ببینه (سورمهای رو مشکی ببینه)
هنوزم باورم نمیشه
سلام سلام
چقدر این قسمت رو دوست داشتم استاد عزیزم بله کاملاً درست میفرمایید که تاثیر این موضوع برروی مردم خیلی مشهود هست و کاملاً مشخص هست چندین سال پیش که من تازه در حال آشنایی با این آگاهی ها بودم و از هر جایی یه چیزی رو دوست داشتم یاد بگیرم من خودم این کار را چند بار انجام دادم و چند نفری از دوستانم که سر درد میگرفتن و پیش من میومدن که ببینند من قرصی چیزی دارم که به اون ها بدم هر بار بهشون یه شکلات میدادم و میگفتم این رو بوخوری سر دردت به طور جادویی خوب میشه و اونها هم میخوردن و بعد از گذشت چند ساعت میومدن و میگفتن چی بود به ما دادی خیلی خوب بود و سر دردمونخوب شد آخه من خودم اصلا دارو استفاده نمیکنم اره جونم بگه براتون چندین بار دیگههم اینکارو انجام دادم تا اخر دیگه به طور جادوویی اون آدم ها دیگه سمت من نیومدن برای گرفتن دارو یا قرص سر درد و خودمم امیدوارم دیگه سر درد نگیرن که نیاز به دارو نداشته باشند
خلاصه که اتفاقات زندگیوبرداشت های زندگیها شخصی دست خودش هست چه درست یا چه اشتباه
در پناه خدای مهربان باشید
سلام به استاد جان و دوستان گلم خداقوت بهتون بابت فایل های زیباتون
خدایاشکرت میکنم این سایت هست تا بتونم هرلحظه به دنبال تغییر خودم باشم و روی خودم با کامنت گذاشتن و کامنت خوندن و فایل های استادو گوش کردن کار کنم و به احساس عالی برسم
این فایل بی نظیرو گوش کردم و برام چقد تجربه های دوستان از زبون استاد جالب بود و تاثیر گذار اینکه تااین حد باور در زندگیمون تاثیر دارند بسیار شگفت زده شدم
خدارشکر میکنم برای این آگاهی های ناب و گران بها همشون باید با طلا نوشت هرچه گوش میکنم انگار برام تازگی داره و انگار تشنه تر میشوم برای که بیشتر بفهمم و درک کنم
دوست عزیزی که معلم بودندو تجربه شونو گفته بودند در مورد بچه های که مسابقه داشتند و ایشون به اونا قرصی میدند و میگند که اگر ازاین قرص بخورند خیلی قدرتشون زیاد میشه و اونا هم باور کردند و با خوردن اون قرص ها مدال آورند واقعا باور زندگی آدمو دگرگون میکنه اینکه وقتی ذهنیتتو تغییر میدی و جوری دیگه ای فکر میکنی چقد همه چیز عوض میشه و جوری دیگه ای میشه
واقعا اینهمه سال باورهای محدود کننده داشتم
به قول استاد چرا نیومدم بشینم ببینم ریشه مشکلاتم چیه چرا فکر میکنم پول درآوردن سخته یا دختر خوب یا پسر خوب برا ازدواج نیس یا چرا همیشه مریضم دلیلش چیه
همش همون باوره یا ذهنیت منه که اطرافیان به ذهن من خوروندن و منم چون باورم این بوده همینارو تجربه کردم
خوب حالا بیام باورمو تغییر بدم ببینم درست میشه یانه
خب از زمانی که میام میگم من بهترین روابطو باهمه دارم انسان های خوب به سمت من میان یا انسان ها وجه مثبتشونو به من نشون میدن من از خودم انتظار دارم چون باورم اینه واقعا هم همینارو تجربه کنم
میبینم همون آدم هایی که یک موقع باهام بدرفتاری میکردند بعداز عوض شدن فکر من باهام خوش رفتاری میکنند
باور اینجوری کار میکنه
استاد واقعا فرمول بی نظیری رو بهمون یاد دادین که در تمام جنبه ها ازش استفاده کنیم و زندگیمونو تغییر بدیم خدایاشکرت
عاشقانه دوستون دارم استادجان
به نام خدای مهربان
سلام خدمت استاد عزیزم. و خانم شایسته و همه. دوستانم
الهی شکرت یک روز زیبای دیگه فرصت زندگی دارم الهی شکرت
قسمت سوم از توت فرنگی 19 دلاری ؟
استاد از شما سپاسکزارم برای این فایلهای پر
از درس الهی شکرت
من از 30 اسفند تا الان در سفر هستم به جاهای رویایی هدایت شدیم کلا شهر به شهر داریم میریم از استارا استان گیلان تا گردنه حیران و شهرهای زیبای گیلان جنگهای گیسوم تالش وای نگم براتون بهشتی برای خودش الانم اومدیم استراحت لاهیجان واقعا زیبایی های جهان خدا تمامی ندارد واقعا هر روز دارم سوپرایز میشم برای این همه نهمت و زیبایی ها الهی شکرت
در مورد باورها استاد عزیزم تقریبا همه مردم دارن باورهاشون را زندگی میکنن ما چیزی جز شنیده هامون نیستم باید با کنترل آگاهانه کانون توجه ببریم روی خلق خواسته هامون کنترل ذهن همه چی هست با کنترل ذهن میشه واقعا معجزه کرد کن خیلی دیدم تو زندگیم واقعا خدا کارش درشته ما گاها جای درست خودمو نیستیم
فرصهای فیک و جادو جنبل همین دعاهایی که ملت میرن چون بهشون ایمان قلبی دارن واقعا براشون انجام میشه پس با این که همه چی میتونه با باورها انجام شود چرا نکنم
آنقدر پیش فرضها در تمام موضوعات در باورهای ما شکل گرفته که ذهن فقط میخاد در هر شرایط با پیش فرض خودش کار کنه اغلب این اتفاق میفته ولی میشه در لحظه زندگی کردن که با کنترل ذهن شروع میشه کنترل ذهن هم که با کنترل ورودی های ذهن آغاز میشه یک پروسه هست کا میتونه زندگی منو به بهشت تبدیل کنه فقط باید از پیش فرضها خارج بشم
چه جوری ؟
با کنترل ذهن توجه به خواسته هامون نه توجه به نداشته ها که اغلب دارین این کارو برعکس انجام میدیم همه چی تغییر میکنه وقتی شخصیت ما تغییر کنه راهی نیست باید شخصیت بعضی اوقات کوبیده میشه و از نو یک
شخصیت جدید قوانینی درست میشه که خدا اگر ما در مسیر درست باشیم برامون انجامش میده به آسونی هم به آسونی ها و هم آسونی با سمت سختی ها این انتخاب با ماست چون خدا بهمون اختیار داده و ما میتونیم انتخاب کنیم تمام باورهای که در زندگی لازمش داریم میتونیم پرسونال کاملا شخصی بسازیم و لذت ببریم از این جهان زیبا الهی شکرت
دوستون دارم خیلی زیاد عاشقتم استاد عزیزم
خدا نگهدارتون
سلام خدمت استاد عزیزدلم و خانوم شایسته نازنینم و همه دوستای عزیزم
باران:
استاد من با گوش دادن به این فایل یاد یه فامیلمون افتادم چند سال پیش دختر این فامیلمونم برامون تعریف کرد گفت مادرم همیشه مریض بوده هردکتری که بوده بردیمش همش میگفته اینجام درد میکنه این دردشو خوب میکردیم جای دیگه ش درد میکرده خلاصه گفت هم خودش اذیت شده هم ما گفت یه شب هی میگفت سرم بشدت درد میکنه یهو به ذهنم رسیده به مامانم یه قرصایی هست بچه ها میخورن اسمش اسمارتیزه گفت به مامانم گفتم (علی پسر این خانومه که مریض بوده هستش دکترم هست )علی اینو از تهران برات فرستاده گفته 3شب بخوری سردردت کامل از بین میره هیچ اثری ازش نمیمونه این قرص شیرینه برعکس تمام قرصاس چون خارجیه گیر نمیاد ،دختره قسم خورد گفت مامانم 3شب بهش دادیم حالش عالی شده اصلا بقیه درداشم خوب شده سرحال ،گفت مامانم گفته قربون علی برم این قرص خارجی برام آورده کاش زودتر میاورد تا اینقد زجر نمیکشیدم .گفت مدت ها ازش گذشت مادرم همچنان حالش خوب بوده تا اینکه داداشم اومده بهش سر بزنه ماهم اصلا پیشش نگفتیم این کارو کردیم به داداشم گفته مادر قربونت بره که دعای خیرم پشت سرته حالمو خوب کرده اون قرصو برام فرستادی ،گفت پیشش گفتیم اون اصلا دارو نبوده قرص اسمارتیز بوده مال بچه ها میخورن باور نکرده تا براش آوردیم ،دخترش قسم میخورد چندین ساله میگذره میگفت تا حالش بد میشه یدونه ازش میخوره میگه حالمو خوب میکنه ،به این حد از باور رسیده این اسمارتیزه حالشو خوب میکنه .قدرت باور و ذهنیت خیلی قویه چه میکنه .واقعا خودمم الان داستانشو نوشتم خییلی جالب بود برام .دوست داشتم این داستانو براتون بگم استاد خیلی برام جالب بود .این داستان مال 10سال پیشه ولی من با گوش دادن به این فایل یادم افتاد .
خدا رو شکر برا این فایل عالی و بی نظیر
ممنونم ازتون استاد عزیزم مثل همیشه عالی ترین بود .
در پناه خدای مهربان باشید.
خدانگهدار.
سلام استاد عزیز
استاد یاد 20 سال پیش افتادم که ما فامیلها را به صرف شام به خونه مون دعوت کردیم ووقتی که شام آوردیم
شام مرغ بود یکی از دختر های فامیل که خیلی ادا اصول داشت برگشت به مادرم گفت که عمه عجب غذای خوشمزه ای درست کردی واقعا این مرغه..؟..
وپدر همینطوری برگشت گفت نه بوقلمون هست وهمه گفتند پس بگو چقدر خوشمزه شده وکلی تشکر کردنند
درصورتی که یه ساق بلقمو اندازه یه مرغه اصلا استخوان بندی این کلا فرق داره ومن بعد ها به مادرم به شوخی میگفتم که فامیل های شما هیچی سرشون نمیشه فرق بوقلمون
با مرغ نفهمیدن
الان که فکر میکنم میبینم اصلا اونا تا اون شب که دعوت بودنند بوقلمو نخورده بودنند و هیچ پیش فرضی نسبت به بقلموننداشتند ومرغ را به جای بوقلمو پذیرفتند
وذهن شو به این فکر نمی کرد که بوقلمو این همه کوچیک باشه
به نام خدای مهربان
سلام به استاد عزیزم
و
سلام به دوستای عزیزی که کامنت منو میخونن
خدایا شکرت برای این آگاهی های ناب که هر روز به ذهن من اضافه میشه
چقدر شنیدن دیدگاه دوستان با صدای استاد عزیزم
دلنشین بود
با این که خودم کامنت همه دوستان رو در فایل های توت فرنگی پیگیر هستم و همه رو خوندم اما شنیدن و توضیح دادن استاد یه چیز دیگه س.
خدایا شکرت که با صدای دلنشین تون ما ها مطالب رو بیشتر درک می کنیم .
خواستم به دو نمونه از ذهنیت مثبت و منفی که برای خودم پیش اومده رو اشاره کنم.
چند سال پیش من به به مدرسه جدید منتقل شدم ،از اون جایی که من با همه زود دوست میشم و گرم میگیرم خصوصا بچهها ،
کالاس من توی حیاط بود و یه کمی تا دفتر مدرسه دور بود زنگ تفریح که میخورد با بچههای کلاسهای دیگه حال و احوال میکردم و باهاشون دوست شده بودم ،یه روز یکی از بچههای کلاس ششمی پیشم اومد و گفت:خانم من این زنگ امتحان دارم چون شما مهربون هستی و سید هستی میشه برام دعا کنی امتحانم خوب بشه .
منم بهش گفتم باشه اگه خوب خونده باشی من دعات می کنم و اصلأ نگران نباش.
اون رفت و فرداش اومد که خانم من بیست شدم و اینو بچههای دیگه هم با خبر شدن که چون خانم براش دعا کرده اونم امتحانش خوب شده حالا این در صورتی بود که اون شاگرد ضعیفی بود .
و
دیگه از اون روز دیگه از بس التماس دعا داشتم تا میومدم و به دفتر می رسیدم زنگ تفریح تموم شده بود و من دیگه عاملی برای پیشرفت درسی بچهها شده بودم که خودم هم خنده ام می گرفت .
حالا ذهنیت منفی
ما رفته بودیم یه محله جدید و از روز اول صاحب خونه به همسرم توصیه کرده بود که با همسایه سمت چپی اصلا رفت و آمد نکنید که هیچ ، حتی سلام هم نکنید که اونا آدمای خوبی نیستند این رفته بود توی ذهن همسر من ،با وجود این که خودش بسیار آدم معاشرتی و با روابط عالی هست ولی با ذهنیتی که صاحب خونه درست کرده بود
چند روزی نگذشته بود که بچه همون همسایه با فشنگای تفنگ اسباب بازی یا ترقه بازی شیشه ماشین ما رو پایین آورد و بعد از اون هم که چند ماجرای دیگه که روابط ما رو بدتر کرد.
و
بعد از گذشت دو سه سال که من روی ذهن همسرم اینقدر کار کردم که تقریبا نظرش عوض بشه که نشد ولی بهتر از قبل شد و تقریباً دیگه نسبت بهشون بی تفاوت شده بود و دیگه تا چند سال که ما اونجا بودیم هیچ اتفاق بدی نیافتاد.
و
این ذهن هست که کار خودش رو میکنه
و
ما هستیم که آگاهانه باید جوری اونو تربیت کنیم که به نفع ما باشه.
استاد عزیزم واقعاً ازتون سپاسگزارم که با کلام زیبا ما رو آگاه می کنید که چطوری زندگی کنیم و آگاهانه زندگی خودمون رو به زیبایی رقم بزنیم.
در پناه نور و عشق خدا باشید.
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 5 فروردین رو باعشق مینویسم
فراوانی
امروز من به وضوح داشتمبی نهایت فراوانی از همه نظر رو میدیدم
امروز فرابهشتی من ،هر روز در بهشت خدا دارم قدم برمیدارم ، با انسان های مودب و خداگونه روبه رو میشم و بسیار بسیار با احترام هستن
خدایا شکرت
امروز من و مادرم قرار گذاشتیم باهم بریم بازار پانزده خرداد ،وقتی از خونه اومدیم بیرون مادرم میخواست با مترو بریم و بهش گفتم بیا با بی آر تی بریم و راهمون طولانی تر بشه و بتونیم طبیعت خیابونای شهر تهران رو ببینیم
و قبول کرد و با هم رفتیم
خیلی لذت بخش بود و امروز کمی در اینکه در وجود انسان ها خدا رو ببینم ،درست عمل نکردم اما با خودم صحبت کردم که اشکالی نداره سعیتو میکنی که از این لحظه خدا رو در وجود آدما ببینی
وقتی رسیدیم، از یه قسمتش پیاده روی داشت، با هم رفتیم و من دوست داشتم از خیابون برم ،اما مادرم گفت بیا از داخل بازار بریم گفتم هرچی خیره و گفتم باشه
وقتی رفتیم یهویی دیدم کلی مغازه کلاه فروشی که دقیقا من میخواستم برای نقاشی دیواری از کلاهایی بخرم که موقع کار کردن آفتاب نزنه به صورتم
وقتی کلاهارو خریدیم بدون اینکه ما چیزی بگیم فروشنده کلاهای 70 هزار تمنی رو 40 هزار تومان نوشت و فاکتور کرد و ترکی هم بلد بود ،وقتی دید ما داریم ترکی صحبت میکنیم خودشم ترکی صحبت کرد
و ما سپاسگزاری کردیم و خرید کردیم و مادرم گفت دیدی طیبه بهت گفتم بیا از این سمت بریم ، تو میخواستی کلاه بخری
اینم کلاه
من دقیقا میدونستم که این خدا بود که راهم رو تغییر داد که من به خواسته ام برسم و ازش سپاسگزار بودم
وقتی باز هم جلو تر رفتیم و رسیدیم به 15 خرداد به مغازه شال فروشی رفتیم و کلی شالای رنگی خریدیم و مادرم پولشونو داد و خیلی خوشحال بودم و از خدا تشکر کردم
وقتی برمیگشتیم بیرون بازار پر بود از دستفروش و انسان هایی که خرید میکردن و با دیدنشون به خودم یادآوری میکردم که ببین طیبه چقدر فراوان هست ،در همه جنبه ها به قدری زیاده که خدا برای همه روزیشونو میفرسته و به هم طبق باورهای خودشون مشتری میرسونه
یکمکه جلو تر رفتیم دیدم یه فروشنده ظرفای 5 تیکه طرح گاو و پاندا میفروشه
مادرم وایستاد تا ازشون خرید کنه
دوتا مونده بود و دوتاشم طرح گاو بود و یه زن و شوهر بسیار زیبا رو و دوست داشتنی ،داشتن خرید میکردن ،طرح پاندارو
من تو دلم گفتم کاش پاندارو به ما میدادن و ما دوتا گاو داریم یکیشو بهشون میدادیم
همینو گفتم و چون از پاندا خوشم میومد اینو گفتم و دیگه رد شدیم تا بریم ،یهویی دیدم پسر اومد و گفت خانم میشه از ظرفاتون که دوتا خریدین با ما تعویض کنید ؟ خانمِ من از طرح گاوش خوشش اومده
وای منو بگو از خدا خواسته، سریع نایلونو از مادرم گرفتم و یکیشو برداشتمگفتم آره میشه تعویض کنیم ،ما دوتا گاو خریدیم
وای من تو آسمونا بودم
این روزا هرچی از دلم میگذره به چند ثانیه نمیکشه ،سریع رخ میده طبق میل و خواسته من
خدا به سرعت موجودش میکنه
من باید این یهویی موجود شدنا رو در گوگل درایوم بنویسم و لیست کنم و با صدای خودم ضبط کنم و در طول روز گوش بدم تا یادم باشه خدایی که همه این کارهارو برای من انجام میده ،صد در صد خواسته های بزرگم رو هم موجود میکنه
فقط کافیه طبق دوره هم جهت با جزیان خداوند به سرعت قدم بردارم برای تکرار و حفظ مومنتوم مثبت و باورهای قوی و احساسم رو خوب کنم در هر لحظه
تا خواسته های بزرگتر طبق تکامل ،رخ بدن
خدایا شکرت
وقتی خوشحال و خندان داشتم به آدما نگاه میکردم
و رفتیم مترو تا برگزدیم خونه
تو پله برقی و تبلیغ مترو چشمم افتاد به این نوشته
دورت بگردم هواتو دارم
این پیام خدا برای من بود که داشت میگفت نگران نباش مانتو و کفش هم برات هدیه میدم و همه خواسته هات رخ میدن
آخه من به قصد خرید مانتو و کفش به بازار رفته بودمو مدام میگفتم نخریدیم ،اما شال و کلاه برای آفتاب و نقاشی دیواری خریدم
یه چیزی هم میگفتم که بعد متوجه شدم ذهنیتم درمورد کفش خریدن درست نبوده ، من همیشه میگفتم پاهای من استخونیه و برای پاهام کفش مناسب پیدا نمیشه و دقیقا هر مغازه ای میرفتیم کفش نبود و بعد کلی گشتن پیدا میکردیم
الان که متوجه ذهنیتم شدم گفتم باید تغییرش بدم
و قدمم رو همون لحظه برداشتم و گفتم پیدا میشه کفش بی نهایت در تهران موجوده و بی نهایت کفش هست که اندازه پای منه و میخرمش
وقتی برگشتیم و رسیدیم ایستگاه اتوبوس محله مون اذان مغرب گفته شد و سوار اتوبوس که شدیم راننده داشت افطاری میخورد ،من و مادرم گفتیم سال نوتون مبارک و نشستیم ،یهویی راننده گفت مادر روزه ای بیا از اینا بخور
مادرم گفت نه روزه نیستم و آب …
آب و که گفت راننده سهم غذاشو که نون و خرما و پنیر و کره و آب بود ددد به ما هرچی گفتیم نه گفت تعارف نکنید بردارید و منم گرسنه بودم یه خرما با نون برداشتم و خوردم و آب رو که گرفتم به قدری حس فوق العاده ای داشتم که گفتم چقدر انسان های مودب و خداگونه اطرافم هستن و باید ازشون یاد بگیرم و منم بخشنده باشم
و بی توقع و بی قید و شرط و خودخواهانه ببخشم
وقتی راه افتاد و رسیدیم محله مون سپاسگزاری کردیم و رفتیم خونه
خیلی روز فوق العاده ای بود
شب یهویی هدایت شدم به اینستاگرام و نکشتم سارافون ، یه عالمه لباسای خوشگل و کت و سارافون آورد و دقیقا همون سارافونی که دوست داشتم رو دیدم
در صورتی که چند روز بود هی میگشتم و نبود و همه سارافونا گشاد بودن و کمرشون کشی نبود
این حرف خدا که تو مترو بهم نشونه داد یادم اومد
دورت بگردم هواتو دارم
انگار خدا داشت میگفت ببین حتی تو گرفتن لباس و کوچکترین چیزها هم اگر بسپری به من به راحتی و ساده ترین حالت به خواسته هات میرسونمت
و من امشب سه تا سارافون و کت سفارش دادم و یکی زیبا تر از دیگری بودن دو تا سبز و یه نسکافه ای
خدایا شکرت من یه مانتو میتونستم بخرم اما سه تا مانتو بهم هدیه دادی
این یعنی فراوانی و همه شو داداشم پولشو داد و وقتی خودم درآمدم بیشتر بشه دیگه خودم خریدای خودمو انجام میدم و از داداشم هیچ پولی برای خریدای لباس و چیزای دیگه نمیگیرم
چون دوست دارم خودم کار کنم و تلاش کنم
خدایا شکرت
نور خدا به شکل شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و نعمت در زندگیتون جاری باشه