درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3 - صفحه 10 (به ترتیب امتیاز)


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3
    129MB
    34 دقیقه
  • فایل صوتی درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3
    33MB
    34 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

252 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    Nafis گفته:
    مدت عضویت: 1129 روز

    بسم الله ارحمن الرحیم

    سلام با عشق خدمت همه دوستان عزیز و استاد عزیز مان

    ذهن ما زندگی ما

    اگر قاعده بازی این است پس هر چقدر بهتر و زودتر ذهن را دستم بگیرم و نگذارم مثل قبل باری به هر جهت باشد زندگیم را بهتر ساختم

    شاید ذهن خیلی از ماها مثل یک بچه جنگلی باشد که حالا اومده شهر و با تمدن آشنا شده قرار است از این به بعد قانونمند زندگی کند

    پس اول با این بچه راه بیایم آرام آرام بهش یاد بگیم که یکهو رَم نکند اگر یادش رفت اگر اشتباه کرد از مثل قبل رفتار کرد سرزنش و تنبیه نکنیم برای بهبود هاش جایزه بدهیم

    از وقتی این مجموعه توت فرنگی را استاد گذاشتن ٫دیدم خودم موقع تلفن زدن به بعضی آشنا ها با پیش فرض اینکه وااای دوباره می خواهد سین جیم کند یا کی حوصله نصیحت دارد با طرف صحبت کردم و اغلب همون را دریافت کردم اما برعکس با بعضی ها با این پیش فرض که کلی می خندیم و حرف های خوب می زنیم صحبت کردم و باز همون شده !

    خوب الان من متوجه شدم که با پیش فرض مثبت به اون افرادی که ذهنیت خوبی هم ندارم باید صحبت کنم اما دایم اون اتفاقات گذشته را ذهن می آورد جلو چشمام ،تجربیات قبلی را میاورد . بهتر است بهش بگم آروم باش اون مال قبل بوده وقتی قانون نمیدونستی وقتی جنگلی و یلخی بودی الان متمدن سپس بیا اول یک مکالمه خوب و کوتاه تجسم کن بعد نتیجه را ببین .اگر یکم هم نزدیک بود به تجسمم ،روی کنم بگم آفرین

    اما یک هو نیام توقع صد داشته باشم یا اینکه خب دیگر فهمیدم ،همه جا خوب عمل می کنم! که اگر هم یکجا نشد از خودم توقع بیجا داشته باشم.

    اما اون چیزی که مهم است همیشه مد نظر داشته باشم این است که ذهن ما با باورهاش با پیش فرض های دارد یک اتفاق را جور دیگری تفسیر می کند طوری که حتی بینایی شنوایی بویایی و حتی لامسه ما را می تواند تحت تاثیر قرار بدهد

    این باورهای محدود کننده رو تو خودم بگردم پیدا کنم و بعد شک کنم که چرا این جور فکر می کنم

    بشینم ریشه این نوع تفکرم را پیدا کنم و اگر کمکم نمی کند تغییرش بدهم

    باور درست بسازم تکرار کنم عمل کنم تا جایگزین بشود

    خدایا شکرت برای امروز ،هدیه زندگی امروز، یک قدم بهبود امروز ما را بنده ی خودت و فقط خودت غرق نور و رحمت خودت قرار بده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
    • -
      Nafis گفته:
      مدت عضویت: 1129 روز

      بسم الله الرحمن الرحیم

      به نام خدایی که قاضی الحاجات است برآورنده تمام حاجت هاست اون کسی است که خواسته را در دل ما می اندازد و توانایی تحقق خواسته ما را هم دارد . او توانی مطلق است او قوی عزیز است او حکیم و علیم است او علی کل شیء قدیر است

      به شرطی که ما باورش ‌کنیم به همون اندازه که باور کنیم به همون اندازه به خدا اجازه می دهیم که قدرتش را تو زندگیمون پیاده کند .

      استاد تو فایل توت فرنگی قسمت‌ 3 می گویند بیایم به باورهای محدود کننده شک کنیم با خودمون فکر کنیم ریشه این نوع تفکر کجاست چرا اینجوری فکر می کنم

      بعد از شنیدن فایل ، به حرف استاد عمل کردم و از خودم سوال پرسیدم تا به باورهای محدود کننده ام شک کنم ریشه تفکر اشتباهم را پیدا کنم و اگر این نوع تفکر بهم کمکی نمی کند تغییرش بدهم .

      چرا تو ذهن من پول در آوردن‌ سخته ؟

      چون فکر می کنم برایش باید یک کار فیزیکی زیاد و خسته کننده انجام بدهم یا زمان و انرژی زیادی بگذارم و معلوم نیست نتیجه بدهد

      چرا برای ذهن من کار کردن سخته ؟

      چون باید انرژی و زمان بگذارم خسته هم بشوم اما معلوم نیست نتیجه بخش باشد

      چرا می گویم پول کمه؟

      چون فقط تجربه زندگی خودم و بزرگ شدنم را باور کردم که همیشه باید قناعت کنی و پولی که داری را دو دستی بچسبی چون از کجا می خواهی دوباره پول بیاری و به این همه انسانی که به راحتی پول دارند و خرج می کنند توجه نمی کنم و نمی‌بینم

      چرا هیچ کاری نکردن را دوست دارم؟

      کمبود اعتماد به نفس

      چون باور ندارم عرضه ی انجام کاری را داشته باشم چون در کودکی و جوانی هر کاری خواستم بکنم افراد مهم زندگیم گفتن تو از پسش بر نمی آیی، این کار برای تو سخته ، تو توانش را نداری ظریفی.

      چرا معمولی بودن را دوست دارم ؟

      چون باور های والدین و مذهبیم ساده زیستی را تو مغزم کرده .

      چرا الان ایده می آید به ذهنم ولی این دست و اون دست می کنم برای اجرایش؟

      چون فکر می کنم نتیجه نمی‌دهد یا اگرم هم نتیجه بدهد خیلی دیر است این همه زحمت بکشی وقت بگذاری انرژی بگذاری آخرم معلوم نیست نتیجه بدهد.

      خب حالا ریشه این باورها بر می گردد به‌

      1. کودکی و نحوه بزرگ شدنم . خب اون ها که تموم شده من موندم و آینده آیا ادامه دادن این نوع تفکر بهم کمکی می کند ؟ قطعا نه ! پس بیام فرکانس های الانم را درست کنم با ساختن افکار تکرار شونده قدرتمند کننده با دیدن الگو ها و تحسین کردنشون و باور کردن امکان پذیری خواسته ها چون برای اون ها شده و برای خودم هم قبلا شده

      2. کمبود اعتماد به نفس

      که نمی‌توانی از پس این کار بر بیای . آیا تا حالا کارهای خیلی سخت حتی ناممکنی نبوده که انجامش دادم و بهش رسیدم . چرا موارد زیادی را تو زندگیم دارم. خوب همون ها را مرور کنم به یاد بیاورم در موردشون بنویسم

      3 باور وقت و انرژی بگذاری معلوم نیست نتیجه بدهد

      کمال گرایی و پرفکت بودن

      مطمئن شدن از نتیجه گرفتن

      اولاً که چه بخواهی چه نخواهی وقت می‌رود و انرژی هم دارد مصرف می‌شود عمر هم که دارد می گذرد پس بهتر نیست شروع کنی که پیش وجدان خودت راحت باشی که تلاش کردم دوماً تا حالا چند تا کار تو زندگیت انجام دادی که معلوم نبود نتیجه بدهد اما فقط اقدام کردی منتظر نتیجه نموندی دست به کار شدی و نتیجه داد حتی اگر هم نتیجه نداد تجربه های جدید و اطلاعات خوبی بدست آوردی مثل همین مهاجرتت چقدر جاهای مختلف اقدام کردی همش نتیجه داد ، نه ، اما کلی اطلاعات بدست آوردی و همچنین سرگرم هدفت بودی عوض اینکه بشینی و افکار باطل داشته باشی یا تو زندگی مردم سرک بکشی و خاله زنک بشی

      این بهانه ها نشانه این است که هنوز صد در صد باور نکردی قانون نتیجه می دهد هدفت برات واضح نیست . اما اون خدایی که همین الان به این خوبی هدایتت کرد به این مسیر که خودت را بررسی کنی افکار غلط و جواب هاشون با راه حل را پیدا کنی اگر بهش اعتماد کنی توکل کنی بهش بسپاری به سر منزل مقصود هم می رسونتت چون اون از هر مسیری می تواند نعمت را وارد زندگیت کند کافیه بهش اجازه بدهی و هدایت را بپذیری کافیه باور کنی شدنیه.

      برای باور کردن هدفت، این دو قدم را بردار:

      اگر رؤیایی از وجودت شعله ور شده، آن را ممکن و شدنی ببین

      باور کن همان خدایی که این رؤیا را به تو داده، توانایی تحقق اش را نیز به تو بخشیده است.

      هر کاری که لازم است انجام بده تا خواسته‌ات برایت باور پذیر شود:

      آنقدر آن را تجسم کن … آنقدر درباره‌اش بنویس… آنقدر افرادی که آن رؤیا را دارند، را تحسین کن و آنقدر نشانه‌های فضل و برکت خداوند و پتانسیل این جهان ثروتمند برای حمایت از رویایت را ببین تا انگیزه‌ی لازم برای حرکت، در تو رشد کند.

      همین کارهای به ظاهر ساده، هدفت را جلوی چشمانت و در مرکز توجه‌ات قرار می‌دهد. انگیزه‌هایت را بیدار و وجودت را سرشار از چنان نیرویی می‌کند و قدم‌هایی را بر می‌داری که غیر ممکن‌ها هم ممکن می‌شود.

      سید حسین عباس منش

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  2. -
    سید عبداله حسینی گفته:
    مدت عضویت: 2028 روز

    به نام الله یکتا و مهربان.

    باز هم سلام دوباره خدمت استاد بزرگوار.

    چقدر این فایل ها انرژی مثبتی دارند، چقدر باعث میشه که آدم خودش را بشناسه احساس میکنم که

    من برگشتم به دوران کودکی ام و داشتم به اون پیش فرض هایی که داشتند تو ذهنم ساخته می‌شدند و من هیچ گونه آگاهی در موردشون نداشتم و اونارو بدون دلیل میپذیرفتم در صورتی

    هیچ کدومشون واقیعت نداشت.

    داشتم کامنتای بچه‌ها را تو این صفحه میخوندم

    دیدم چقدر پیش فرض های متفاوت و مشابه تو

    هر فرهنگی را ما داریم و همشون هم یه روزی واقیعت اون جامعه بوده و خیلی ها هم ازشون پیروی می‌کردند و هیچ کسی هم نمیتونسته اون

    باور را تغییرش بده مگر این که اون آدم بایستی یه آدم تاثیر گذاری بوده باشه، یا اینکه طراح اون باوره باشه.

    حالا که دارم این آگاهی ها را می‌شنوم بیشتر متوجه میشم که همه اینا به خاطر جهالت بوده من خودم تو منطقه خودمون پیش فرض هایی که داریم را براتون می‌نویسم شاید خیلی ها هم با این

    باور آشنایی دارند.

    خیلی سال‌ ها پیش خودمون دام داشتیم و از شیرش برا زندگی روزمره مون استفاده می‌کردیم اما

    هیچ وقت از شیری که از دام هامون میدوشیدیم

    مامانم نمیتونسته پنیر درست بکنه و من همیشه برام جای سؤال بود که چرا همسایه بغل دستی مون میتونه پنیر درست بکنه اما ما نمیتونیم مامانم

    بهم میگفت برا ما پنیر نمیاد و ما یادم هست که

    شیر گاو هامون را عوض می‌کردیم در صورتی که

    درست مثل توت فرنگی 19 دلاری، جنس یکی بود،

    غداشون یکی بود اما وقتی که با شیر گاو همسایه

    پنیر درست می‌کردیم خیلی هم خوب بود اما از خودمون اصلا جواب نمیداد.

    پیش فرض ها چقدر میتونه نتیجه را تغییر بده یعنی به همون نسبت که به اون سمت تونسته تغییر بده جای خوشحالی داره که پس می‌تونیم

    آگاهانه با باورهای درست ونتیجه بخش و ثروت آفرین ذهنمون را به نفع خودمون تغییرشون بدیم

    و لذت واقعی را از زندگی مون ببریم.

    استاد عزیزم مرسی.

    در پناه حق پیروز و سربلند باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  3. -
    داود حبیبی گفته:
    مدت عضویت: 915 روز

    سلام و درود خدمت استاد عزیزم و همه دوستان عید همگی مبارک ان شاا…حال دلتون همیشه عالی باشه

    خیلی وقته از آخرین کامنتم میگذره ولی این سری فایل های توت فرنگی 19 دلاری خیلی تاثیر گزار بود روی من و واقعا لذت بردم از گوش دادنشون

    من عاشق اینم که همیشه فایل های استاد رو هنگام رانندگی تو ترافیک های سنگین تهران به صورت صوتی گوش کنم و تمرکزم از روی رانندگی های بد و حجم ترافیک بردارم و از اون تایم مرده بهترین بهره و ببرم ولی این دفعه جهان شرایطی رو برام فراهم کرد که به صورت تصویری و با تمرکز خیلی بالاتر این 3 فایل بی نظیر رو نوش جان کنم و لذت ببرم، الهی صدهزار مرتبه شکرت

    تجربه ای که میخوام براتون بگم برمیگرده به بدن و اندام خودم،

    من از بچگی همیشه اینو توی وجودم باور داشتم که بدنی عضله ساز و همیشه آماده دارم و همیشه هم دور و اطرافیانم اینو به من گوشزد میکردن که داود خیلی بدن خوب و اماده ای داره و این باور درون من اینقدر قوی هست و اینقدر ذهنیت خوبی دارم نسبت به بدن خودم که همیشه این صدا توی سر من تکرار میشه که من هر چی میخورم عضله میشه،

    واقعا همیشه هم اینجوری شکر خدا و اصلا به ایده ها و غذاهایی هدایت میشم که خیلی واسه عضله سازی خوبه من چون این باور رو دارم هرچیکه دلم میخواد میخورم ولی به صورت ناخودآگاه خیلی هوس شیرینی جات کم میکنم یا شاید بهتره بگم اصلا یه وقتای هوس نمیکنم و همه بدنسازها من جمله خود من که سالهاس ورزش بدنسازی کار میکنم و عشقم این ورزش هست اینو میدونیم که شیرینی جات قاتل عضله سازی واین هوس نکردن به شرینی جات و نوشابه و حتی میوه هارو هدایت خدا میدونم بابت اون باوری که من هرچی میخورم عضله میشه، بدن من فقط عضله میشه،

    یه سالهایی به خاطر کرونا و تصادهایی که باهاش روبرو شدم از این ورزش حدود دوسال کاملا دور شدم ولی وقتی دوباره شروع کردم به خاطر اون باور قوی با سرعت نور برگشتم به اندام ایده آل خودم و حتی خیلی بهتر از قبل، به لطف آموزش های استاد چون قبلاها یه باوری داشتم که بدنساز حتما باید کلی پروتئین مکمل بخوره تا بدنش عالی باشه و با تغییر باورهام که البته پروتئین هم تو وعده های قبل و بعد تمرین هم هست به صورت غذا و نه مکمل و خیلی کمتر از چندسال پیش من به بدنی عالی تر رسیدم خیلی خیلی راحت تر از قبل و یه وقتایی که عمیق فکر میکنم به این موضوع میبینم که همه ی این نتایج واقعا کار خداست و هدایت اونه و من هیچ کار خاصی نمیکنم من فقط باور کردم و اون خودش داره منو هدایت میکنه،حتی حرکات و ست های اجرایی به من الهام میشه به صورت واضح حتی اون هماهنگی بین عصب و عضله و رو هم خدا برام انجام میده،

    یعنی اگر این باوری که نسبت به بدن خودم رو تو مسائل مالی به این قدرت داشتم میتونم با جرات بگم که جزو ثروت مندای ایران بودم و خدا رو شکر میکنم تو این زمینه هم خیلی کار کردم رو خودم و نتایج مالی

    من هم بهتر شده، با دوره 12 قدم و عزت نفس دارم جلو میرم و تکامل داره طی میشه، توکل بر خدا دوستتون دارم در پناه حق باشید امیدوارم استفاده کرده باشید از تجربه من.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  4. -
    سمانه و سجاد گفته:
    مدت عضویت: 1988 روز

    سلام به استاد عزیز و دوستای گلم

    سال نو همگی مبارک

    چه کامنتای خوبی واقعا لذت بردم. با دیدن این فایل، کلی مثال از زندگی خودم یادم افتاد و فهمیدم که چقدر این موضوع تو زندگیمون ریشه داره.

    زمانی که سر جلسه امتحان بودم، وقتی یکی از همکلاسی ها از معلم سوال میپرسید یا زیر لب میگفت فلان سوال چقدر سخته یا این سوال توی کتاب نبود، باعث میشد پیش فرض ذهنی من این بشه که پس این سوال سخته و واقعا نمیتونستم حلش کنم.

    حتی یادمه اگه اون سوال رو حل کرده بودم و کسی این حرفو میزد، به جوابم شک میکردم و گاها پیش میومد که دوباره روش فکر میکردم.

    اوایل ازدواج یادمه که چندین بار اطرافیان بهم گفته بودن، یکسال اول زندگی مشترک خیلی سخته و تا ادم قلق همدیگه رو یاد بگیره، کلی بحث و دعوا داره‌.

    و دقیقا با همین پیش فرض وارد زندگی شدم و هر بحثی میشد یاد این جمله میفتادم و پس ذهنم انگار منتظر بودم این یکسال تموم بشه.

    سال کنکور دچار ریزش مو شدم و چندین دکتر مختلف رفتم . همه دکتر ها میگفتن سندروم تخمدان پلی کیستیکه و این بیماری درمان نداره در صورتی که من کاملا بهبود پیدا کردم.

    یا گاها میگفتن ارثیه در صورتی که ما توی خانواده این موضوع رو نداشتیم و فقط یه دایی هام کچل بودن.

    الان 10 سال از اون روز ها میگذره و این حرفا چنان پیش فرضی توی ذهن من ساختن که با هر درمان و مکمل و مزو و کلی هزینه، این ریزش کامل برطرف نشده.

    با دیدن این فایل ها به این پی بردم که اگر من انقدر به حرف دکتر ها باور نداشته باشم و سعی کنم این باور اشتباه رو حذف کنم، قطعا درمان میشم.

    (حتی همین الان هم کلمه قطعا رو با دودلی نوشتم. انقدر که این باور در من ریشه دار شده)

    امیدوارم خدا هدایتم کنه به بهترین مسیر و راه ها.

    استاد عزیزم خالصانه دوستتون دارم و بابت این اگاهی ها ازتون متشکرم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  5. -
    طیبه مزرعه لی گفته:
    مدت عضویت: 759 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 7 فروردین رو با عشق مینویسم

    باز هم فراوانی

    بازهم نشانه خدا برای شکل گیری مومنتوم مثبت و حفظ اون و اگر این راه رو ادامه بدم نتایج بزرگتری به سرعت رخ میدن

    من امروز 4 امین کفش رو خریدم

    تو عمرم 4 تا کفش یه جا نداشتم ، تا جایی که یادم میاد

    همیشه دو تا یا یکی داشتم و همون یدونه رو برای کل پاییز و زمستون و یا بهار و تابستون میپوشیدم‌ و حتی برای سال بعد و سال بعدش نگه میداشتم تا وقتی که پاره بشه و بعد برم کفش جدید بخرم

    اولین سالی بود که من برای خودم 4 تا کفش خریدم و اندازه هستن و خوشحال بودم که دارم کفش میخرم و میتونم هر وقت دلم خواست هرکدومو که دوست داشتم بپوشم

    خدایا شکرت

    البته چند باری سال های قبل کفش خریدم در فاصله کم اما اندازه ام نبودن و یا اذیت میکردن طبق باور و ذهنیت من و من هدیه میدادمشون

    امروز که بیدار شدم و با عشق مثل هر روز ،تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و درخواست هامو با احساس خوب که هر روز تیک تاییدشون کنارشونه و ذوقشونو میکنم و مطمئنم که همه اونا رخ دادن و خدا به طرز شگفتی سورپرایزم میکنه و کیف میکنم

    و باورم به اینکه انجام شده هستن و هر روز با این نگاه تمرین ستاره قطبیم رو میخونم که دیگه میدونم که خدا داره ریز به ریز هدایتم میکنه

    خدا بهم درس یاد میده و توانایی عمل کردنشونو بهم میده

    یا اینکه تجسم میکنم و دیگه میدونم وقتی با آدما روبه رو میشم ،دارم با خدا صحبت میکنم و سعی میکنم گوش بدم به تک تک حرف هاشون و درسای خودمو ار صحبت هاشون بگیرم

    و در عمل سعی کنم انجام بدم

    یا اینکه دارم بیشتر یاد میگیرم که انرژیمو روی تغییر خودم بذارم و سعی کنم نشتی انرژی نداشته باشم که بخوام به دیگران کمکی بکنم و یا حرفی بزنم که بخوام تغییرشون بدم و یادم میاره که من هیچی نیستم و همه خداست

    و من عاجزم و ناتوان و هیچ تاثیری نمیتونم در زندگی دیگران داشته باشم و فقط خودم میتونم زندگی خودمو خلق کنم

    پس به مسیر خودم ادامه میدم

    خدایا شکرت

    وقتی هر روز دارم یاد میگیرم و سعی میکنم عمل کنم ،خدا قدم های بعدی رو بهم میگه و من بی نهایت ازش سپاسگزارم

    امروز 7 فروردین ،من به مادرم گفتم که میشه یه کفش دیگه برام بخری ؟( میدونم که به زودی دیگه حتی پول کفش. مانتو رو هم از داداشم و مادرم نمیگیرم ) بهش گفتم از با سلام دیدم و اسپورته واز عکسش معلومه خیلی نرمه بریم حضوری بخریم

    آدرسشم سمت مینی سیتی بود

    من تا حالا سمت شهرک محلاتی و بالای شهر تهران نرقته بودم و فقط زمان بچگی که خونه فامیلمون اونجا لود رفته بودیم و هیچ خاطره ای یادم نمیومد جز اینکه کوه هاش که نزدیک بودن به خونه ها یادم میومد که من یه بار رفتم خونه فامیل نزدیکمون

    ما حاضر شدیم و رفتیم شهرک محلاتی تا کفشی که دیدم رو بخرم ، من تا حالا با بی آر تی امام علی به سمت ایستگاه آخر و نزدیکای کوه نرفته بودم ،خیلی مسیر جذابی داشت

    همیشه نهایت مسیرم تا ایستگاه دماوند بود که مثلا میخواستم برم میدان انقلاب که از اونجا کتاب بخرم و اوایل شروع تغییراتم با بی آرتی میرفتم کتاب میگرفتم

    تا اینکه امروز تا دو ایستگاه مونده به آخر این مسیر بی آر تی رو رفتیم و خیلی مسیر جذابی بود و سر سبز

    حتی شکل و فرم ایستگاه های بی آرتی با ایستگاه های بی آر تی پایین شهر متفاوت تر بود

    انگار قشنگ مشخص بود مدار تغییر کرده

    حتی از یه ایستگاه بی آر تی میشد فهمید که مدار و تغییر مدار یعنی چی

    ما وقتی رسیدیم، چقدر ساختمونا زیبا بودن و آب و هوای خوب و زیبایی هم بود و کوه ها از نزدیک دیده میشدن

    من داشتم‌به زیبایی هاش نگاه میکردم و از روی پل به ماشینا و خونه ها نگاه میکردم ،که یه ماشین kmcرد شد

    من جیغ کشیدم ،مامانم دیگه عادت کرده به این ذوقای من

    بلند گفتم خدایا شکرت یه نشونه دیگه

    و این یعنی مومنتوم روند داره و من دیگه هیچ فاصله ای با خواسته ام ندارم و میتونم بخرمش

    وقتی رفتیم و مادرم 5 تا کفش خرید و منم یدونه کفش که خیلی راحت و عالی بود

    جالبه وقتی مادرم‌کفش میخرید خیلی احساس خوبی داشت ،میگفت طیبه دیگه خودم درآمد دارم میتونم با پول درآمد خودم برای خودم خرید کنم

    وقتی برگشتیم تو خیابون یه ماشین kmcدیدم که شکلش متفاوت بود ، و جالب تر از کی ام سی مدل طی 8 ، ازش عکس گرفتم و از گوگل دیدم که مدلشt9 هست و نزدیک 2 میلیارد قیمتشه و t8 قیمتش 1 میلیارد و 600 بود

    حتی ماشینی که دیدم مدام صدای باز کردن ماشین و دیدن کلیدش تو دستامو حس میکنم و کلی شکر میکنم

    برام جالبه ، جدیدا دیگه هیچ فاصله ای بین خواسته هام رو حس نمیکنم. با اینکه در حسابم 15 میلیون پول هست و تازه کار نقاشی دیواری رو از خدا هدیه گرفتم

    و قیمت ماشین 2 میلیارد

    اما یه حسی بهم میگه تو ادامه بده به این روند و حفظ کن مومنتوم مثبت رو و با دیدن نشونه ها بیشتر ادامه بده ، و خدا بلده چجوری چگونگی رو برات بچینه

    تو سمت خودتو درست انجام بده

    چون که با تکرار باورهای قوی و دیدن این نشونه ها و پیدا کردن الگوها که وقتی بقیه تونستن. پس منم میتونم. کافیه بیشتر کار کنم و باورهای قوی رو تکرار کنم و شواهدش رو ببینم و شکر کنم

    وقتی برگشتیم و تو بی آر تی بودیم ،یه بیلبورد رو دیدم نوشته بود :

    در این راه استمرار داشته باش

    خدا با این نشونه یه تاییدی بر موجود شدن تمام خواسته هام بهم داد اینکه اگر در این مسیر ثابت قدم باشم ،به سرعت این روند مومنتوم ،سرعت میگیره

    خدایا شکرت

    وقتی برمیگشتیم روی پل صدر ماشین kmc دیدم و به قدری لذت میبردم و تحسین میکردم فردی رو که صاحب ماشین بود ،و میگفتم آفرین تحسینت میکنم ،وقتی شما تونستی و خریدی منم میتونم و کافیه ایمانم رو در عمل نشون بدم

    خدا به وقتش که من سرعت ببخشم له تکاملم و تجربه هامو بیشتر کنم و قدم عملی بردارم ،حکی میتونم به سرعت خرید کنم ،خدایا شکرت

    سپاس بی کران

    ما وقتی رسیدیم خونه داداشم دید کلی کفش خریدیم خندید و مادرم یکی یکی نشون داد و گفت اولین بار بود که کفشایی که خریدم انقدر راحت بودن

    انگار چند روز پیش که با دیدن فایل توت فرنگی در سایت و تغییر دادن ذهنیتم ،سبب شد که اولین تجربه خوب رو از خرید کفش در این چند روز رو داشته باشیم

    خدایا شکرت

    بی نهایت سپاسگزارم

    من امروز یه افکاری هم داشتم که متوجه شدم درگیر شدم

    اینکه مدام منتظر بودم تا نقاش بهم زنگ بزنه و بگه بیا سرکار و پروژه ای که قبل عید شروع کردن و عکسی از نقاشی استاد فرشچیان هست که به دیوار بزرگی که با کلایمر بود و من اگر برم سر اون کار با کلایمر که مثل یه پل بزرگه و با دستگاه مثل آسانسور بالا پایین میشه ، میریم بالا

    و بهم پیام داد که اگر نمیترسی آدرس بدم بیای کار کنی

    که 24 متر باید بالاتر میرفتیم و کار میکردیم

    یادمه یکی از ترس های من در چند سال گذشته ترس از ارتفاع بود

    که از 12 اسفند که اومدم در این گروه نقاش ها و اولین بار یه طبقه از دار بست رو بالا رفتم و حدود 2 متر و نیم از زمین فاصله داشت ، خیلی مثل قبل نمیترسیدم

    منی که ترس داشتم از ارتفاع ،سعی داشتم از خدا کمک بخوام

    خدایا شکرت

    خدا همیشه محافظ من هست و من سعی میکنم همیشه طبق گفته استاد عباس منش ایمنی رو هم رعایت کنم

    و خودمو به خدا بسپرم

    یادمه جریان سنگ نوردایی که استاد درموردشون میگفتن که بدون طناب فکر کنم میگفتن که سنگ نوردی میکنن

    دقیق یادم نیست کدوم فایل بود

    و نقاش بهم گفت که ان شاء الله شنبه میگم که بیای سر کار نقاشی

    من امروز فقط شکر میکردم با هر بار نگاه کردن به کفشا که چقدر کفشای نرم و راحتی دارم و سپاسگزاری میکردم به قدری حالم خوب بود که فقط میخندیدم و شکر میکردم

    خدایا شکرت

    به خاطر همه چی سپاسگزارم

    به خاطر تک تک داشته هام که بی نهایت محبت تو هست برای من سپاسگزارم

    برای تک تکتون و استاد عزیز و مریم خانم و همکاران عزیز سایت بهترین هارو از خدا میخوام و بی نهایت عشق و شادی و سلامتی باشه و آرامش

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  6. -
    منیر گفته:
    مدت عضویت: 1968 روز

    به نام خدا

    سلام به استاد عزیزم و همه دوستان تو این سایت الهی

    استاد چقدر درس های این فایلها دلنشین واقعا باید هر فایل رو چند بار گوش داد و نکته هاش راه گشا ترین هستن

    استاد ما بین این کامنت هایی که خوندید من کلی خاطره از این باورهای ذهنی برام یادآوری شد مثلا اینکه من باورم بر این هست تو هر مغازه ای برم سریع بعد رفتن من اونجا، اون مغازه پر مشتری میشه و اینقدر این باور درونم قدرت گرفته که حتی خود صاحب مغازه هایی که مشتری ثابت شون هستم به زبون میارن این باور منو که شما خوش قدم هستی و وقتی میای مشتری زیاد برامون میاد یعنی واقعا اینقدر تمرکز ذهن و باور پاسخگو هست که بدون گفتنش هم میشه به دیگری انتقال داده بشه

    و یه باور دیگه که یادم اومد عمه ام اعتقاد داره که اگه به اندازه 20 نفر هم برنج دم کنه موقع سرو غذا فقط میتونه به اندازه مثلا 5 یا 6 نفر سرو کنه اون برنج رو و همیشه میگه دستم برکت نداره درصورتیکه این برکت داشتن یا نداشتن نیس این باورش هست

    واقعا استاد همه چیز قدرت ذهن و کنترل ذهن و باورهای محکم شکل گرفته درون ما هست

    چقدر خدا همه افرادی که تو مسیر درس های شما هستن رو دوست داره که اینجا هدایتشون کرده و واقعا باید من شکرگزار بودن خودم اینجا باشم خدایا شکرت بابت این هدایت ها بابت این درس ها بابت این آگاهی ها خدایا شکرت

    در پناه خدا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  7. -
    حسن زنگنه گفته:
    مدت عضویت: 1459 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    استاد عزیزم سلام سلام به خاله مریم گران قدر

    سال نو به شما و تمام اعضای سایت تبریک میگم

    این فایل آنقدر ذهنم درگیر کرده به خودش از روزی که این فایل تو سایت گذاشتید انگاری درهای از آگاهی به روی من باز شده میخواد با یک ذکر مثال بگم ذهن چه می‌کنه با من

    14سال پیش من خدمت سربازی بودم تو مرزبانی تو یکی از پاسگاه های ایران من اون موقع ها سنگ کلیه داشتم و این باور کرد بودم که من ژنتیکی از خانواده مادرم سنگ کلیه اثر دارم و چه سالهای همین سنگ کلیه با من کرد و بعد از آشنایی با استاد از همین طریق عوض کردن باور کلا از زندگی من رفت بعد گذشت 17 سال حالا می‌خوام خاطر دیگه تعریف کنم

    اون موقع ما نمی‌دونم چیرسده بود تحریم شده بودیم چی آمپول دیکلوفناک دیگه به ایران نمیدادن ایران هم خودش نداشت من سر پست بودم کلیه من شروع به درد اون هم به شدت زیاد جوری که مثل مار به خودم می چیدم یکی از هم خدمتی های من که من با این وضعیت حال دید ما هم با اولین روستا 120 کیلومتر فاصله داشتیم که بخوام برم شب هم بود دیر وقت بود خلاصه این بنده خدا یک قرصیه به من داد من خوردم بعد بیست دقیقه کلا درد که رفت هیچ بعد من حالا خوب سر خوشی تجربه کردم و این سد که من هر دفعه با ع بهانه درد یکی می‌گرفتم تا نزدیک 15 روز بعد متوجه شدم این قرص ترامادول است و اعتیاد آور کن بهش اعتیاد پیدا کرده بودم خلاصه من شد هر روز صبح میرفتم یکی می‌گرفتم می‌خوردم سرخوش بودم حال خوب اگر مکبخکرپم حالت بدی داشتم

    بعد گذشت مدت ها یک روز رفتم از این رفیقم دوباره یکی بگیرم گفت ندارم تمام کردم گفتم بابا من می‌خوام خلاصه من هر چی به ابن میگفتم این گفت ندارم آخر سر گفت یک قرص دیگه دارم اما از اون خیلی قوی تر منتها میترسم بهت بدم آور دوز کنی من گفت نه مواظب هستم بعد گفت من هر مقداری میدم تو مصرف کن چون این دوزش خیلی بالا خلاصه نصف یک نصف قرص به من در آورد داد گفتم بابا این کمه گفت این ده برابر اون قرص فنی نمیشه من خودم از این هم کمتر مصرف میکنم

    خلاصه داد من خوردم آقا چنان من حالم خوب شده بود زورم زیاد شده بود تو زمستان استخوان بترکانه اهواز من با تیشرت آنقدر احساس گرما میکردم و عرق هم میکردم بعد اینا با پتو می‌رفت شب پست بدهند. روز ها می‌گذشت پشت سر هم می‌گذشت تا اشتباه نکنم نزدیک بیست با کمتر از اون که رفتم مثل همیشه ازش بگیرم

    گفت دیگه احتیاج نداری نیاز نیست بخوری

    گفت چرا برای چی

    گفت من میگم لازم نیست

    گفت بده یکی بده بعد رفت جای خالی قرص ها آورد گفت نگاه کن بعد دیدم روش نوشته منیزیم گفت من تمام این مدت بهت از این قرص میدادم اولش ذهنم به شدت مقاومت میکرد باور نمیشد فکر میکردم داره من مسخره می‌کنه بعد گفتم بابا من پس چرا اون شکلی میشدم می‌گفت تلقین من میکردی من فقط اولین بار که شب درد داشتی بهت قرص ترامادول دادم بقیه اون مدت استامینوفن بود بهت دادم بعد از اون هم منیزیم بود دادم بهت من میدونستم چون تو بدنت سالم این مصرف کنی میفتی تو خط. اعتیاد من هیچ وقت ابن کار نمی‌کردم من تازه اون یک باری هم بهت دادم تا مدت ها عذاب وجدان داشتم که نکنه تو خوش بیاد ادامه بدی مثل خودم که همین اتفاق افتاد برام

    من همین طوری تو بهوت حیرت بودم انگاری هم خوش بودم هم اینکه ناراحت که تلقین کردم به خودم

    خلاصه من اون موقع ها نمی‌دونستم قوانین بعد از آشنایی با شما متوجه خیلی از چیزهای دیگه شدم و از همین تلقین باور ساختن ریشه اون باور که من ارثی سنگ دارم از بین بردم ناراحتی معده داشتم اون هم درست کردم وزنک زیاد بودم رژیم گرفتم و خیلی خیای موارد دیگه

    این داستان تعریف کردم که چطور باور داره تو ذهن من کار انجام میدهد

    شما به خدا میسپارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  8. -
    محسن فصاحت گفته:
    مدت عضویت: 921 روز

    با توجه به نکات مطرح‌شده، تجربه‌های شخصی خودتان درباره‌ی پیش‌فرض‌های ذهنی و درس‌هایی که از این قسمت گرفته‌اید را در بخش نظرات همین قسمت با ما به اشتراک بگذارید.

    چشم چشم اطاعت

    مریم بانو جانت سلامت

    خیالت باشه راحت

    یادش به خیر کودکی چقدر شیرین بود همه چیز …

    البته به لطف آموزه های سایت الان هم هست

    درود فراوان خداوند فراوانی بر استاد فراوانی

    اینقدر خالصانه و بی ریا و درست و درمون استاد گرانقدر صحبت کردین درست مثل عسل آدم می خواد توی دهن نگه داره …

    در عرفان همه می خواهند کودک باشند آنها خصوصیات بسیار عالی و نگرش و ذهنیتی زیبا دارند دنیای آنها بازی است و همیشه بدون هیچ دلیلی می خندند و شاد هستند اجازه دهید خاطراتی از کودکی بچه ها بگویم یک روز که مهمان داشتیم بچه ها ما را دعوت کردند برای مهمانی و اول باید زنگ می زدیم البته به صورت فرضی دینگ دینگ بله بفرمایید خیلی خوش اومدین … خلاصه پشتی گذاشته بودن برای مهمونا از اون ور هم بیسکویت و قوری و استکان که بعضی از وسایل پذیرایی حقیقی و بعضی فرضی بود و کلا بچه ها راحت بودن و قرار صبحانه خوردن بود با اینکه مهمانی در شب بود به حضورتون عارضم چای ریختن و تعارف و ادای آدم بزرگا و براتون شیرین کنم …. چقدر این لباستون قشنگه دیروزرفتیم خارج خریدیم و همین طور باز چای و نان و پنیر و بفرمایید

    من گفتم نگار جان قرار هست اتفاق خاصی بیافتد یا فقط دارین صبحانه نوش جان می کنید….

    ایشون گفتش نه فقط همین هست تا آخر نمایش گفتم خوب من می روم و هر وقت قرار شد اتفاقی بیافتد خبر بدین من همین نزدیکی هستم زود میام

    اونها گفتن باشه فقط باید دوباره زنگ بزنید و در واقع اجازه بگیرید یادمه اجازه گرفتن براشون خیلی مهم بود گفتم باشه….

    آخه پیش فرض ذهنی من این بود که الان باید اتفاقی بیوفته در حالی که بچه ها با همون مهمون بازی و خوردن چای داشتن لذت می بردند و دوست داشتن بزرگ تر ها نمایش اونها را ببینند و به نظرشون کار جالبی بود و واقعا هم بود…

    یادمه وقتی می خواستن بخوابند بهشون می گفتم اگر بچه های خوبی باشین فرشته مهربان زیر بالشت شما اسباب بازی و خوراکی که دوست دارید می گذاره یه مجسمه فرشته که پشتش آیینه بود و بال داشت هم گذاشته بودیم و می گفتیم از آسمون میاد و از توی این آیینه وقتی که خواب هستید ظاهر میشه

    آره بچه ها ذهنیت پاکی دارند و چه خوبه هر ذهنیتی که خوبه را نگه داریم و ذهنیت و پیش فرضهایی که باور قدرتمند کننده نداره را رها کنیم

    از آنجا که باور ساختنی است

    بهترین باورها و ذهنیت مثبت و سازنده همراه با نگرش زیبا بسازیم

    ذهنمان را مانند کودکان چون آیینه پاک و صاف و بی آلایش نگه داریم و صفا و سادگی و روح لطیف و پر از آرامش و شادی را با هیچ چیز عوض نکنیم.

    حواسم باشد همیشه فرشته مهربان با ماست و بی هیچ دلیلی همیشه شاد باشیم قطعا امروز و این لحظه بهترین و عالی ترین روز و لحظه هست

    با سپاس از استاد گلمان که اینقدر ساده و آسان و زیبا پیچیده ترین مسائل ذهنی و روانشناسی و رفتار شناسی و قدرت ذهن و ساختن پیش فرض ها و باورها و اعتقادات عالی را به ما یاد می دهند.

    ممنون از یار مهربان مریم بانو و عوامل دسته گل سایت خانم فرهادی عزیز و آقا ابراهیم خان وسپاس از یکایک دوستان عزیزان و سروران گرامی ،خصوصا عزیزانی که کامنت می گذارند و باعث شادی استاد و ما می شوند،قدردان هستند و ارزش این آموزه ها را به خوبی می دانند و به سادگی از کنارش عبور نمی کنند،دل بزرگ و دریایی دارند ،آرامش از نگاه و رفتار و نوشتار و گفتارشان موج می زند ،گذشت دارند و به سادگی از کنار ناخواسته ها عبور می کنند و می خندند هنگامی که کسی بخواهد مرغابی دل آنها را از آب بترساند،بدون هیچ دلیلی شاد هستند و انرژی بالایی دارند آنها خاضع و فروتن هستند و اینچنین خداوند پاداش محسنین و نیکوکاران و خیرین را می دهد.

    راستی یکی از پیش فرضهای ذهن من این بود که نیکوکاران و خیرین حتما باید مدرسه و دانشگاه….بسازند تا اینکه اجر المحسنین را در سوره های قرآن خصوصا یس و ص یوسف …خواندم و درک تازه‌ای پیدا کردم همین که شما لبخند می زنید و نفس عمیق می کشید و می گویید امروز چه روز خوبی است یعنی شما نیکوکار هستید و خداوند چه زیبا پاداش نیکوکاران را می دهد.

    درسی که من گرفتم این بود که احسان کردن و نیت خوب همان پیش فرض و باور قدرتمند کننده ذهنی است که قرار است اتفاقات خوب را رقم بزند احسان و نیکی و بر و شادی از ذهنیتی پاک و با صداقت و شناخت درست ذهن شروع می‌شود و با ماندن و نگه داشتن در این مدار انشاءالله به حسن و نیکی و شادی بیشتر هدایت می شویم.

    ایام به کام عیدتون مبارک طاعات قبول حق باشد انشاءالله

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  9. -
    زینب ملکی گفته:
    مدت عضویت: 455 روز

    به نام خدای مهربانم

    استاد جان میتونم بگم اولین نفری بودم که این فایل جدید رو دیدم و خدارو سپاسگزارم که من رو هدایت کرد تا به سمت این فایل هدایت بشم

    واقعا ماجرای توت فرنگی 19 دلاری فوق العاده بود و من دقیقا همین زمان بهش نیاز داشتم که گوشش بدم

    بعضی اوقات بعضی از باورها چنان در وجودت نهادینه میشن که به قول استاد مثل سیمان هایی هستند که مغز و کامل پوشوندن و باید خیلی روی اون کار کرد تا از بین برن باورهای محدود کننده رو باید خیلی روشون کار کرد تا بالاخره باورهای ثروت ساز جای اونها رو بگیرن.

    ماجرای این توت فرنگی واقعا یک تلنگر بزرگ در ذهنم ایجاد کرد و دیدگاهامو نسبت به خیلی از چیزها تغییر دادم.

    یکی از مواردی که واقعا فوق العاده تونستم نسبت به اون ذهنم رو تغییر بدم نسبت به یکی از دایی هام بود .من همیشه فکر میکردم دایی ام تنبله و تفریح و شادی رو دوست نداره که اونم طبق گفته های دیگران بود که در ذهنم جا گرفته بودن اما وقتی این فایل رو گوش دادم با خودم گفتم شاید واقعا این دیدگاه اشتباه از طرف من باشه و این منم که باید دیدگاهم رو نسبت به این شخص عوض کنم.خدا رو شاهد میگیرم استاد تنها چند روز از گذاشتن این فایل روی سایت می‌گذشت که پدرم به دایی ام گفت دوست دارم ما رو ببری یه چند جا بگردیم(مکان هایی که رفتیم زیارتی بودن درسته که ما میدونیم هیچ‌ انسانی نمیتونه شفاعت بکنه و تمام ما انسان ها به یک اندازه به خداوند نزدیکیم ولی این باور پدرمه و ما هم احترام میذاریم) خلاصه ما ساعت 8 صبح رفتیم و سفر ما آغاز شد.به خدا که جز زیبایی و لذت و شادی هیچی تجربه نکردیم

    چقدر توی راه با هم گفتیم و خندیدیم و چه مسیر های فوق العاده ای که ندیدیم(و همش برمیگرده به سریال زندگی در بهشت که ما فقط روی زیبایی های پردایز تمرکز کردیم)آب های روان و شفاف،طبیعت زیبا و سبز و فوق العاده ،صدای پرنده ها،آسمان آبی و هوای معتدل.شادی مردم ….

    ما حتی طبق شناخت قبلی از دایی ام غذا هم با خودمون نبردیم توی راه گفت چی آوردین؟ما هم گفتیم هیچی گفت اینطور که نمیشه توی راه ی جا وایساد ما هم مرغ و ی سری وسایل خریدیم و چقدر هم بنده خدا تعارف کرد که کارت منو ببرین.

    توی راه یک جای خیییلی زیبا دیدیم خودش وایساد و گفت بریم اینجا یکم بشینیم و صبحانه بخوریم و چقدررر خوش گذشت .همه اینها رو از خدای مهربونم دارم و هیچ‌ اعتباری رو به خودم نمی‌دم و سپاسگزارم خدایی هستم که من و به این مسیر فوق العاده اش هدایت کرد.

    استاد جان بی نهایت ازتون سپاسگزارم به خاطر فایلی که واقعا در زمان درست به شما الهام شد و در زمان درست هم من بهش عمل کردم .

    و قطعا این دیدگاه های ما هستند که باعث شده زندگی و به خودمون سخت بگیریم فقط کافیه از دیدگاه مثبت به این جهان نگاه کنیم و اون موقع است که به قول استاد توی یک جاده ی سبز و زیبا ما سوت زنان در حال حرکت هستیم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  10. -
    زهرا کرمعلی گفته:
    مدت عضویت: 722 روز

    سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز

    استاد می‌خوام از تجربه‌ی خودم تو دوران کودکیم بنویسم که پذیرفتن یه باور بسیار مخرب و اشتباه توسط منی که سن کمی داشتم و ذهنم عاری از هرگونه آلودگی و باور منفی بود چطور مدام به جسمِ من آسیب میزد..

    تو دوران کودکی من یاد ندارم پاییز و زمستونی اومده باشه و من حداقل دوبار سرما خوردن به بدترین شکل ممکن رو تجربه نکرده باشم.هرسال وقتی تنها یه مقدار هوا سرد میشد من درگیر این بیماری میشدم و تا دکتر نمی‌رفتم تغییری تو حالم دیده نمیشد و این به خاطر چندین باور مخربی بود که من از سمت خانواده و اطرافیان پذیرفته بودم.چه باورهایی بودن؟ سیستم ایمنی بدن تو ضعیفه و تحمل سرما رو نداره ( که این باعث شده بود من هرسال منتظر تجربه‌ی بیماری باشم ) ـ اگه بیمار بشی خیلی دیر بهبود پیدا می‌کنی پس باید خیلی مراقب خودت باشی ( باعث شده بود همیشه با وجود مراقبت‌های زیاد خیلی دیر حالم خوب بشه و این خود مراقبتیِ زیاد باعث میشد من محتاطانه عمل کنم و اون نگرانی و اضطراب از اینکه نکنه بیمار بشم توجه منو به سمت ناخواسته‌ها و منفی‌ها جلب می‌کرد ) باور دیگه‌ای که وجود داشت این بود که حتماً باید به پزشک مراجعه کنی وگرنه درمانی اتفاق نمی‌افته ( و به این علت که من زیاد دکتر میرفتم برای خودم یه دکتر شخصی انتخاب کرده بودم که هربار به همون مراجعه میکردم و اینو پذیرفته بودم که تنها همین پزشک می‌تونه منو معالجه کنه و نه هیچ‌کس دیگه‌ای.حتی اگه تنها نسخه‌ی اون یه قرص استامینوفن بود.و قبول کردن این باور باعث میشد نسخه‌های دیگه از سمت اشخاص دیگه رو بدن من تأثیری نداشته باشه حتی اگه هیچ تفاوتی در داروهای تجویز شده وجود نداشت )

    این بیماری تا حدی ادامه دار بود که من علنا از یه سرماخوردگیِ ساده بدترین حال جسمی رو تجربه میکردم و سال ها به همین منوال پیش رفت تا اینکه متوجه شدیم اشتباه در ذهنیت ما هست که نتیجه رو ایجاد می‌کنه نه صرفاً فصل پاییز و سرما

    و من چرا با اطمینانِ کامل به شنیده‌هام ایمان داشتم؟ چون 1.از سمت اشخاصی به من گفته شده بود که من کاملاً نسبت به اونها ایمان و اعتماد داشتم و کوچکترین حرفشون ذهن آماده‌ی من رو تحت تأثیر قرار میداد یعنی خانواده و اطرافیانِ نزدیک 2.چون یک بار این اتفاق رخ داده بود و من یاد گرفته بودم که باید با این دید به اون مسئله که یک دید منفی بود نگاه کنم،همین باعث شده بود افکار من احساسات من رو تقویت کنه و به‌دنبال اون احساسات و تجربه‌های من به افکارم قدرت بیشتری ببخشه و این چرخه مدام در حال تکرار شدن و قدرت گرفتن بود تا جایی که من حتی تو فصل تابستون هم منتظر سرماخوردگی بودم و اون ترس و استرسم دلیلِ همیشه بیمار بودنم در طول سال بود.و 3. اینکه ذهن من آماده و پاک و پذیرای هر صحبت و باوری بود که دریافت میکرد..

    و اینجاست که من با توجه به تجربیات خودم مفهوم این جملات رو بهتر درک میکنم که ( این ذهن و باور ماست که به افراد ، موقعیت‌ها ، شرایط و در یک کلام زندگی معنا و مفهوم میبخشه ، همه‌چیز ذهن و باوره و این باورهای منه که زندگیِ من رو میسازه )

    تجربه‌ی بعدی این بود که من دو تا از دوستان عزیزم به بیماری سرطان مبتلا شدن و هردو جدای از خانواده و اطرافیان از سمت پزشکشون هم جواب شدن.این دو عزیز همدیگه رو نمیشناختن اما من با توجه به شناختی که در مورد زندگی هرکدوم داشتم از این موضوع آگاه بودم که روند درمانشون چطور داره پیش میره.

    اون دوستی که خانم بودن سنشون بالاتر بود و جسمشون بیشتر درگیر این بیماری شده بود با کنترلی که روی ذهن و ورودی‌هاشون داشتن و تمریناتی که انجام میدادن بعد از گذشت مدت زمانی سلامتیشون رو کاملا به دست آوردن و الان یه رابطه‌ی عالی و یک بیزینس بسیار موفق دارن به شهرها و کشورهای زیادی مسافرت میکنن و هر روز به دنبال رشد و پیشرفتن.

    ولی اون دوستی که آقا بودن ، سنشون کمتر بود و به همین بیماری مبتلا شدن و با همون ناامیدی‌ها مواجه شدن،ذهنشون به یک ذهنیت به شدت منفی ناامید کننده و مخرب تبدیل شده بود و به حدی در جریان مومنتوم منفی افتاده بودن که تلاش‌های ما ، خانواده و اطرافیان هم کمکی نکرد و بعد از یه مدت کوتاهی فوت کردن که این غم از دست دادن ضربه‌ی بزرگی برای خانواده‌شون بود.

    تو این مثال دو دیدگاه متفاوت و به دنبال اون دو تجربه‌ی متفاوت وجود داره که نشون میده باورهای ما تا چه حد در تجربیات زندگیِ ما تاثیر داره ما میتونیم در بهشت باشیم و با ذهنمون از همون بهشت جهنمی بسازیم و بالعکس میتونیم در جهنمی باشیم که با ذهنمون از همون جهنم بهشتی رو میسازیم.

    و واقعا زندگیه ما یعنی افکار ما..

    و استاد خداروشکر میکنم بابت درک و دریافت این آگاهی ها از زبان شما..

    ازتون سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای: