این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2022/07/abasmanesh-5.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2016-09-12 09:33:282024-06-08 22:16:13«اعتماد به ربّ»، پیام ابراهیم از قربانی کردن فرزندش
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
سلام به شما عزیزان که از وجودتون و کامنتایی که میزارید سپاسگزارم
این خدایی که ازش حرف میزنیم کسیه که من رو وسط کشور غریب نجات داد ،وقتی دیگه نمیدونسم
چکار کنم گفتم خدایا باورت دارم که منو برمیگردونی
دوستان این جمله نمیدونم از کجا میومد ولی واقعا باورش داشتم
به پیشنهاد یکیاز دوستان قدیمی وارد اون کشور شدم منیکه سوار هواپیما نشده بودم زمانی که پام به اون کشور رسید متوجه شدم همچی اون چیزی نبود که فکرش رو میکردم
نمیتونم بگم دختری که حتی خانوادش نمیدونن چه فشاری روش بود شبی وارد یه کافه شدم که کافش ایرونیبود باهمون دوستی که منو فریب داده بود اونجا ااقایی داشت صحبت میکرد درمورد تاریخ حرف میزدیم که بهم گف میتونم ایدی اینستاگرامتون رو داشته باشم یه پسر اتش نشان تهرونی بود که میخواست مهاجرت کنه از اونجا
خلاصه گذشت من واسه کارم رفته بودم )
یادم میاد تو اون چن وقت تقریبا بیشتر پولمو خرج کرده بودم چیز زیادی واسم نمونده بود بیلیط رفتمو دوستم گرفته بود وخودم بلد نبودم چطور میتونم بیلیط برگشت بگیرم
یه روز که فقط تودلم میگفتم خدایا خودت منو برمیگردونی توی استوریام یکی از هم کلاسیای اقام رو دیدم که تور لیدر بود و اومده بود اونجا
بهش پیام دادم گفتم خوشحالم که اینجایی و اگه تورداری خوشحال میشمبات بیام نمیتونسم جایی هم بجز هتل برم نه زبان بلد بودم نه گوشیماینترنت جداگونه داشت نمیتونم بگم چقد تو بد وضعیتی بودم
اونم خوشحال شد گفتم فقط من بلد نیستم جاییو گوشیم هم نت نداره بیرون از اینجا
اون هم اومد سمت محل هتل من ناهار دعوتم کرد وصحبت کردیم شب هم به جشنی دعوتم کردن امید داشتم که ایشون واسم بیلیط رو میگیرن
دوستان هر لحظه از این سفر واسم حکم زجر کشیدن رو داشت و تمام امیدم خدا بود
روز چهارشنبه بود و من متوجه شدم که میخوام جمعه با تور برگردن اما من چکار میکردم
هتلم رو همباید تحویل میدادم
به اون اقای اتش نشان که داخل کافه پیدا کرده بودم پیام دادم گفتم نمیخوام پیش این اقا بمونم و حس بدی دارم اونا هم بردنم پیش خودشون حتی باورتون نمیشه
بقدری دختر وپسرای خوبی بودن که حتی پول غذا روهم دعوتم میکردن همون پسر اتش نشان
تا اینکه اون اقا گفت من بخاطرت میمونمباهم پرواز به کشور دیگه میگیریم برای تفریح وبعد اون برمیگردیم
تمام وجودم فریاد میزد کاش بیلیط اون کشور اوکی نشه و من باهاش جایی نرم
پنج شنبه بود نشد بریم اون کشور ولی گفت یکشنبه بیلیط گرفتم از اینجا باهم میریم بیا اینجا سمت هتل من میام دنبالت
نرفتم نمیخواسمبرم زنگ زدوکلی بیراه گفتن که من با تورمیرمیگردم تو دلت بامن نیست ولطفا پول بیلیطو همین الان بزن
فکنینمن 27روز بود تواین وضعیت بودم الان که امیدوار بودمبرمیگردم کنسل شد
دنیا روسرمخراب شد وگفتم خدایا خودت کمکم کن
چون بیلیط روز تعطیل گرفته بودیم دقیقا دوبرابر پولی بود که داشتم
جوری که پشیمونبشه گفت منم میمونم گفتم نمیخوام دیگه اگر میدونی با بیلیطت برمیگردم اگر هم میدونی اصلا نمیخوام
اونم قبول کرد اون پسری که اتش نشان بود مثل خواهر ازممواظبت کرد این مدت برگشت هم اومد دنبالم تا فرودگاه میگفت من عاشق شغلمم و حفاظت از ادما واقعا لذت بخش برام
دوستان من برگشتم
خدا منو دور کرد از اون دوستیکه منو فریب داده بود واسم کسی روفرستاد که بیلیط برگشتمو محیا کنه ولیاز دست اونم نجاتم داد پیشه بنده هایی فرستاد که ازم مواظبت کنن و حتی وقتی پولی واسم نمونده بود با مهربونی جای خواب واسم بگیرن
آتش نشانی رو فرستاد که مراقبت از من جزویی از وظیفش میدونست
همه اینا تو کشوری اتفاق افتاد که من حتی پامو نمیتونسم از هتل بزارم بیرون
مدت ها بعد دیدم دوستان عکس اون اتش نشان رو کذاشتن وقلب مشکی کنارش
متوجه شدم که توکشتیکه داشت میرفته غرق شده
آرمین ما رسالتش نجات جون من بود وبعدش رفت پیش خدا
خدا پناهه همه ماست دقیقا زمانیکه فک میکنیم هیچکسونداریم
من فکر میکنم بجای کشتن حیوانات زنده بهتر بود آن خصائل و ویژگیهای که مانع پیشرفت ما میشوند را قربانی کنیم و جشنی در خور فرهنگ ایرانی بخاطر تحول برگذار کنیم و زنده نگهداشتن این سنت عرب را به خودشان واگذار کنیم
اگر خداوند فقط لحظهای از یاد میبرد که عروسکی پارچهای بیش نیستم و قطعهای از زندگی به من هدیه میداد، شاید نمیگفتم همهی آنچه که میاندیشیدم و همهی گفتههایم، اشیاء را دوست میداشتم نه به سبب قیمتشان که معنایشان، رویا را به خواب ترجیح میدادم، زیرا فهمیدهام به ازای هر دقیقه چشم به هم گذاشتن 60 ثانیه نور از دست میدهی. راه میرفتم آنگاه که دیگران میایستادند، بیدار میماندم به گاه خواب آنها و گوش میدادم وقتی که در سخنند و چقدر از خوردن یک بستنی لذّت میبردم. اگر خداوند فقط تکهای از زندگی به من میبخشید، ساده لباس میپوشیدم، عریان یله میشدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم بلکه روحم را عریان میکردم. اگر مرا قلبی بود تنفرم را مینوشتم روی یخ و چشم میدوختم به حضور آفتاب. نه فقط با خیال ونگوک شعری از بندتّی را روی ستارهها نقش میزدم بلکه ترانهای از سرات شباهنگی میشد که برای ماه میخواندم. اشک به پای گلهای سرخ میریختم تا درد ناشی از خارهایشان را درک کنم و همچنین سرخی بوسه بر گلبرگهایشان. الهی اگر تکهای زندگی از آن من بود برای بیان احساسم به دیگران یک روز هم تأخیر نمیکردم، برای گفتن این حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوق شیدایی انسان را قانع میکردم که چه اشتباه بزرگیست گریز از عشق به علت پیری، حال آن که پیر میشوند وقتی عشق نمیورزند. به یک کودک بال میبخشیدم بی آن که در چگونگی پروازش دخالت کنم. به سالمندان میآموختم که مرگ با فراموشی میآید نه پیری. ای انسانها چقدر از شما آموختهام. آموختهام که همه میخواهند به قله برسند حال آن که لذت حقیقی در بالا رفتن از کوه نهفته است. آموختهام زمانی که کودک برای اولین بار انگشت پدر را میگیرد او را اسیر خود میکند تا همیشه. آموختهام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دست یاری به سویش دراز کرده باشد. چه بسیار چیزها از شما آموختهام، ولی افسوس که هیچکدام به کار نمیآید وقتی که در یک تابوت آرام میگیرم تا به همت شانههای پر مهر شما به خانهی تنهائیام بروم. همیشه آنچه را بگو که احساس میکنی و عمل کن به آنچه میاندیشی. آه که اگر بدانم امروز آخِرین بار خواهد بود که تو را خفته میبینم با تمام وجود در آغوش میگرفتمت و خداوند را به خاطر اینکه توانستهام نگهبان روحت باشم شکر میگفتم. اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که تو را در حال خروج از خانه میبینم، به آغوش میکشیدمت. فقط برای آن که اندکی بیشتر بمانی، صدایت میزدم. آه اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که صدایت را میشنوم، فرد فرد کلماتت را ضبط میکردم تا بینهایتبار بشنومشان. آه که اگر بدانم این آخرین بار است که میبینمت فقط یک چیز میگفتم؛ دوستت دارم بی آنکه ابلهانه بپندارم تو خود میدانی. همیشه یک فردایی هست و زندگی برای بهترین کارها فرصتی به ما میدهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همهی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط می خواهم به تو یک چیز بگویم؛ دوستت دارم، تا هیچگاه از یاد نبری. فردا برای هیچکس تضمین نشده است، پیر یا جوان. شاید امروز آخرین باری باشد که کسانی را می بینی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده عمل کن، همین امروز شاید فردا هیچوقت نیاید و تو بیشک تأسف روزی را خواهی خورد که فرصت داشتی برای یک لبخند، یک آغوش، اما مشغولیتهای زندگی تو را از برآوردن آخرین خواستهی آنها بازدشتند. دوستانت را حفظ کن و نیازت را به آنها مدام در گوششان زمزمه کن، مهربانانه دوستشان داشته باش. زمان را برای گفتن یک متأسفم، مراببخش، متشکّرم و دیگر مهرواژههایی که میدانی از دست مده. هیچکس تو را به خاطر افکار پنهانت به یاد نمیآورد، پس از خداوند خرد و توانایی بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چه حد برای تو عزیز است.
خدایا سپاسگزارم که بازم شروع به نوشتن کردم تا خود را گسترش دهم ….
این فایل منو یاد گذشته ی پر از وابستگی به افراد و شرایط مختلف کرد ….
وقتی از همه چیز های اطرافت دل میبری و تنها وابستگیت به خداوند در وجودت در عملت نشان میدهی وقتی به خدای مهربانت ثابت میکنی من طاعت فرمان توام و وابستگی هایم به توست نه مال و فرزند و این صباح دنیایی ….
ابراهیم چه کرد ؟که ما نتوانیم کنیم او ایمان تزلزل ناپذیری را ساخت که شهره ی تاریخ شد ….
نامش را دوست خدا نامید .مگر من و ابراهیم یک نفس به خدا نزدیک نیستیم اگر او توانسته قدرت خودش پیدایش را ببیند پدرم کند. من هم میتوانم و ثابت میکنم ….جول اوستین سخنران انگیزشی که حرفهایش عجیب بوی خدا را میدهد میگوید در یکی از سخنرانی هایش که در کتاب انجیل از ابراهیم به عنوان پدر انبیا و اسوه ایمان و خدا پرستی یاد شده در کتاب مسلمانان قرآن…او قربانی کرد خواسته هایش را گاهی نیاز است بگیویم خدایا رؤیاهایمان را به قر بانگاه آورده ایم تا بگوییم که اصل تویی و منظور و مقصود تویی همه مال توست و منم بدان که تعلق خاطرم فقط به توست چون وقتی تو را دارم همه را دارم.چه حرفهای غریبی بر قلبم الهام میشوند اشک هایم جاری شده اند ….بزرگ شدن درونت مبارک …میتوانم بگذرم خدایا وقتی همه رهایم میکنند باکس نیست کسی مرا دوست ندارد تو دوستم بداری برایم کافیست چون یه نگاه تو یعنی خریداری عالم و چشم همه دنبال تو …..بگذار آدمها بروند من خدا را دارم او مرا رها نمیکند هرگز او مرا عاشقانه دوست میدارد …خدایا به بزرگی که بی انتهاست منو غیر خودت به هیچ کسی وتو هیچ زمینه ای محتاج وابسته نکن .زمین خورده و به خاک افتاده تو باشم تا بلند قامت و سرافرازانه گام بر دارم در این جهانت..آنچه به استاددادی را میخواهم بی نیاز ی را نیازمند تو فقط بودن و بی نیاز از همه عالم ….
این تغییر باورها و این توکل و ایمان و اینکه بدونی یکی که قدرت مطلقه و حمایت و هدایتت میکنه،چقدر شیرینه چقدر آرامش بخشه.باعث میشه کارهایی انجام بدی که حتی فکر کردنشم قبلا برات ترس آور بود.چه قدرتی میده به آدم این انرژی اگه باورش کنیم.اگه باور کنیم اون فلانی که یه قدرتی داره در مقابل قدرت خداوند هیچه پس روی اونی حساب کن که صاحب قدرته.نه اونی که قدرتش هم از صاحب قدرته.برای حس خوب دنبال چیز بیرونی نباش.وصل شو به منبع.برای عشق وابسته نشو.وصل شو به اونی که عشقو میده.برای ثروت طمع نکن و دست دراز نکن و حرص نخور،وصل شو به اونی که خزائن آسمانها و زمین از آن اوست.
این نگاه که بارم زمین نمیمونه و توی شهر غریب خدا کمکم میکنه خیلی بهم آرامش میده.خیلی باید روش کار کنم.خیلی دلم قرصه و خیلی قدمهام محکم.
این روزا برام واضح تر شده الهامات خدا و میفهممشون.سپردم به خودش منو هدایت کنه به مسیر درست.به بهترین مسیر.به جایی رسیدم که عمل میکنم به الهاماتم.حرف گوش کن شدم .این خیلی خوبه.خدا رو شکر.
سلام به استاد عزیزم که واقعا خواسته ام بود سالها که نیاز به داشتن یک راه شناس در مسیر زندگیم میکردم و خداوند من رو به این نعمت مزین کرد و با سلام به خانوم شایسته که این سفر زیبا رو برنامه ریزی کردن وسلامی به دوستای خوبم در این خانواده بزرگ من هرچه ایمانمان قویتر میشه راحت تر میتونم کارهایی که میترسمو انجام بدم کارهایی که واسه تکاملم لازمه از جمله مهاجرت کردن که بدون ایمان به خداوندی که همراه من هست و کارمو راحت میکنه آسون میکنه و پشتم بهش گرمه امکان پذیر نیست امیدوارم هرروز ایمانمان به ربم بیشتر و بیشتر بشه .
بازهم خدارو شاکرم که یک بار دیگه این فرصت رو دارم تا درباره زیباترین و مفیدترین موارد زندگیم صحبت کنم.
واقعا بعد از اعتماد به نفس و عزت نفس(شناخت خویشتن)،فقط می تونست شناخت خداوند انقدر مهم و راهگشا باشه.
اونم شناختی که لازمه هر رابطه است.
من اگر بدونم رفاقت با خداوند چه قدرت و چه بهره ای رو نصیبم میکنه،هیچکس و هیچ رابطه ای رو با اون عوض نمیکنم.
این دقیقا همون کاریه که حضرت ابراهیم انجام داد.
اگر بدونم مرام ،معرفت و سیستم فراوانی خداوند چقدر دقیق و وسیعِ دیگه دیگه حتی نگران جان زن و بچه ام نیستم،چرا که خدا بیشتر از من به فکر بنده هاشه.
اگه بدونیم که همه ی ما تحت لوا و حمایت اون هستیم که چه نشدنی هایی رو که میتونیم از این به بعد انجام بدیم.
من اگه خدارو بشناسم میدونم که جواب کمترین اقدام و کار من تو این رفاقت رو با بیشترین ها جواب میده،یعنی سیستمش این جوریه که تو جواب محبت همیشه دوست داره جلوتر از بنده اش باشه.
بنازم مرام خدایی رو که فقط منتظره تا من خودم رو شایسته رفاقت با خودش کنم ،تا اون وقت در جواب هر چیزی که بخوام رو به پام بریزه.
این شناخت محدودی که من از خدا بدست اوردم منو انقدر امیدوار کرده که از دریای جود و کَرَم بی انتهاش انقدر زیاد بخوام.
الهی که طوری خودم رو میسازم و رابطه ای رو با منبع قدرتم ایجاد میکنم که فقط بین من و هدف هام،فقط یه خواستن و اراده باقی بمونه.
جوری که لیست و فاکتور بدم،تحویل بگیرم.
الهی که ایمان و تسلیم شدن رو درون خودم شبیه حضرت ابراهیم بسازم.
من به خودم قول میدم که تمام تلاش فیزیکی و ذهنی خودم رو بکنم تا کاملا تسلیم با آرامش و متصل به خداوند یکتا باشم.
امیدوار و البته مطمئنم که خداوند منو کمک و هدایت میکنه تا بتونم خودم رو شایسته رفاقت باهاش بکنم.
به خودم تو این روز سوم سفر الهیم قول میدم که تمام باورها و کارهای لازم رو برای حمله به ترسهام انجام بدم.
من سبک زندگی متوکلانه شما رو تحسین میکنم و مفتخرم که انقدر خوب دارم از شما و تمام آگاهی های موجود،یاد میگیرم تا رسالت خودم رو پیدا کنم.
سلام به استاد عزیز و خانم شایسته و همه ی همسفران نازنینم
چند روزی است که این سفر را شروع کردم دیروز همش به تضاد میخوردم و فرصت برای کار کردن رو روز سومم میسر نبود ولی باز رها بودم و سعی میکردم که احساسمو خوب نگه دارم
تا امروز هدایت شدم به کانال تلگرام استاد یه حسی بهم گفت چون تازه در مسیر قرار گرفتم مطالبو از اول کانال مطالعه کنم
رفتم اول کانال دعای امام حسین رو در روز عرفه رو دیدم قبلا هم دیده بودم اما در مدارش نبودم که بخونمش اما امروز انگار هیچ مانعی در ذهنم برای خوندنش نبود
با خوندنش خیلی احساس خوبی داشتم بعد اومدم پایین تر مطلبی از ارزش تضاد دیدم ناخودآگاه شروع کردم به خوندن داستان یک پیرمرد بود که پروانه ای را میدید که داشت از پیله اش با تلاش بیرون می آید پیرمرد میخواست که دلسوزی کند و سوراخ پیله را کمی باز کرد تا پروانه راحت بیرون بیاید اما آن پروانه برای همیشه نتوانست پرواز کند و فقط مانند یک کرم حرکت میکرد
پروانه ها با این تلاشی که برای بیرون آمدن از پیله دارند هورمونی در بدنشان ترشح میشود که قدرت پرواز را به آنها میدهد
ارزش تضاد را تازه فهمیدم
بعد آن تعهدی که چند شب پیش برای شروع سفرنامه به خودم دادم یادم آمد دیگه دیوانه شدم چون اصلا این تعهد را که فقط چند شب ازش نگذشته بود را فراموش کردم انگار چنین تعهدی اصلا وجود نداشته
و تازه فهمیدم ارزش تضاد دیروز را که محکم تر به تعهد و سفرنامه بچسبم و نتیجه ی این سفر را برای خودم مرور کردم
الان چند ساعته فایلو گوش میدم و شروع کردم به خوندن نظرات دوستان دیدم یه چیزی تو وجودم فرق کرده خیلی راحت نظرات رو میخوندم خیلی روانتر خیلی زود درک میکردم نظر دوستان رو و راحت نکته رو میگرفتم
تا الان که فهمیدم نجوا های ذهنم وجود ندارند داشتم دیوانه میشدم اولین بارم بود که درون ذهنم کاملا ساکت و آرام بود خیلی راحت بودم انگار خدا تمام وجودمو گرفته بود
و شروع کردم به ثبت دیدگاهم تا آخر سفر ببینم از کجا به کجا رسیدم
فقط میتونم بگم خدایا تسلیمتم با تمام بند به بند وجودم
خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت
و استاد جونم و خانم شایسته ی عزیز ممنون شما هم هستم خیلی ممنون
به نام خداوند هدایتگر
سلام به شما عزیزان که از وجودتون و کامنتایی که میزارید سپاسگزارم
این خدایی که ازش حرف میزنیم کسیه که من رو وسط کشور غریب نجات داد ،وقتی دیگه نمیدونسم
چکار کنم گفتم خدایا باورت دارم که منو برمیگردونی
دوستان این جمله نمیدونم از کجا میومد ولی واقعا باورش داشتم
به پیشنهاد یکیاز دوستان قدیمی وارد اون کشور شدم منیکه سوار هواپیما نشده بودم زمانی که پام به اون کشور رسید متوجه شدم همچی اون چیزی نبود که فکرش رو میکردم
نمیتونم بگم دختری که حتی خانوادش نمیدونن چه فشاری روش بود شبی وارد یه کافه شدم که کافش ایرونیبود باهمون دوستی که منو فریب داده بود اونجا ااقایی داشت صحبت میکرد درمورد تاریخ حرف میزدیم که بهم گف میتونم ایدی اینستاگرامتون رو داشته باشم یه پسر اتش نشان تهرونی بود که میخواست مهاجرت کنه از اونجا
خلاصه گذشت من واسه کارم رفته بودم )
یادم میاد تو اون چن وقت تقریبا بیشتر پولمو خرج کرده بودم چیز زیادی واسم نمونده بود بیلیط رفتمو دوستم گرفته بود وخودم بلد نبودم چطور میتونم بیلیط برگشت بگیرم
یه روز که فقط تودلم میگفتم خدایا خودت منو برمیگردونی توی استوریام یکی از هم کلاسیای اقام رو دیدم که تور لیدر بود و اومده بود اونجا
بهش پیام دادم گفتم خوشحالم که اینجایی و اگه تورداری خوشحال میشمبات بیام نمیتونسم جایی هم بجز هتل برم نه زبان بلد بودم نه گوشیماینترنت جداگونه داشت نمیتونم بگم چقد تو بد وضعیتی بودم
اونم خوشحال شد گفتم فقط من بلد نیستم جاییو گوشیم هم نت نداره بیرون از اینجا
اون هم اومد سمت محل هتل من ناهار دعوتم کرد وصحبت کردیم شب هم به جشنی دعوتم کردن امید داشتم که ایشون واسم بیلیط رو میگیرن
دوستان هر لحظه از این سفر واسم حکم زجر کشیدن رو داشت و تمام امیدم خدا بود
روز چهارشنبه بود و من متوجه شدم که میخوام جمعه با تور برگردن اما من چکار میکردم
هتلم رو همباید تحویل میدادم
به اون اقای اتش نشان که داخل کافه پیدا کرده بودم پیام دادم گفتم نمیخوام پیش این اقا بمونم و حس بدی دارم اونا هم بردنم پیش خودشون حتی باورتون نمیشه
بقدری دختر وپسرای خوبی بودن که حتی پول غذا روهم دعوتم میکردن همون پسر اتش نشان
تا اینکه اون اقا گفت من بخاطرت میمونمباهم پرواز به کشور دیگه میگیریم برای تفریح وبعد اون برمیگردیم
تمام وجودم فریاد میزد کاش بیلیط اون کشور اوکی نشه و من باهاش جایی نرم
پنج شنبه بود نشد بریم اون کشور ولی گفت یکشنبه بیلیط گرفتم از اینجا باهم میریم بیا اینجا سمت هتل من میام دنبالت
نرفتم نمیخواسمبرم زنگ زدوکلی بیراه گفتن که من با تورمیرمیگردم تو دلت بامن نیست ولطفا پول بیلیطو همین الان بزن
فکنینمن 27روز بود تواین وضعیت بودم الان که امیدوار بودمبرمیگردم کنسل شد
دنیا روسرمخراب شد وگفتم خدایا خودت کمکم کن
چون بیلیط روز تعطیل گرفته بودیم دقیقا دوبرابر پولی بود که داشتم
چیکار میکردم گفتم برگشتم میدم و بحسابت واریز میکنم ازش تشکر کردم
جوری که پشیمونبشه گفت منم میمونم گفتم نمیخوام دیگه اگر میدونی با بیلیطت برمیگردم اگر هم میدونی اصلا نمیخوام
اونم قبول کرد اون پسری که اتش نشان بود مثل خواهر ازممواظبت کرد این مدت برگشت هم اومد دنبالم تا فرودگاه میگفت من عاشق شغلمم و حفاظت از ادما واقعا لذت بخش برام
دوستان من برگشتم
خدا منو دور کرد از اون دوستیکه منو فریب داده بود واسم کسی روفرستاد که بیلیط برگشتمو محیا کنه ولیاز دست اونم نجاتم داد پیشه بنده هایی فرستاد که ازم مواظبت کنن و حتی وقتی پولی واسم نمونده بود با مهربونی جای خواب واسم بگیرن
آتش نشانی رو فرستاد که مراقبت از من جزویی از وظیفش میدونست
همه اینا تو کشوری اتفاق افتاد که من حتی پامو نمیتونسم از هتل بزارم بیرون
مدت ها بعد دیدم دوستان عکس اون اتش نشان رو کذاشتن وقلب مشکی کنارش
متوجه شدم که توکشتیکه داشت میرفته غرق شده
آرمین ما رسالتش نجات جون من بود وبعدش رفت پیش خدا
خدا پناهه همه ماست دقیقا زمانیکه فک میکنیم هیچکسونداریم
یاحق
یه سلام پر انرژی خدمت استاد عباسمنش و گروه بی نظیرش
زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم و پاکی چشمه زمزم
مبارک باد عید قربان، نماد بزرگترین جشن رهایى انسان از وسوسه هاى ابلیس
شاد باشید
از خداوند بزرگ بینهایت سپاس گذارم که منو با استاد عباس منش اشنا کرد.انشاالله امثال عباس منشیا نسلشون در دنیا زیااااد شه
سلام استاد
من فکر میکنم بجای کشتن حیوانات زنده بهتر بود آن خصائل و ویژگیهای که مانع پیشرفت ما میشوند را قربانی کنیم و جشنی در خور فرهنگ ایرانی بخاطر تحول برگذار کنیم و زنده نگهداشتن این سنت عرب را به خودشان واگذار کنیم
اگر خداوند فقط لحظهای از یاد میبرد که عروسکی پارچهای بیش نیستم و قطعهای از زندگی به من هدیه میداد، شاید نمیگفتم همهی آنچه که میاندیشیدم و همهی گفتههایم، اشیاء را دوست میداشتم نه به سبب قیمتشان که معنایشان، رویا را به خواب ترجیح میدادم، زیرا فهمیدهام به ازای هر دقیقه چشم به هم گذاشتن 60 ثانیه نور از دست میدهی. راه میرفتم آنگاه که دیگران میایستادند، بیدار میماندم به گاه خواب آنها و گوش میدادم وقتی که در سخنند و چقدر از خوردن یک بستنی لذّت میبردم. اگر خداوند فقط تکهای از زندگی به من میبخشید، ساده لباس میپوشیدم، عریان یله میشدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم بلکه روحم را عریان میکردم. اگر مرا قلبی بود تنفرم را مینوشتم روی یخ و چشم میدوختم به حضور آفتاب. نه فقط با خیال ونگوک شعری از بندتّی را روی ستارهها نقش میزدم بلکه ترانهای از سرات شباهنگی میشد که برای ماه میخواندم. اشک به پای گلهای سرخ میریختم تا درد ناشی از خارهایشان را درک کنم و همچنین سرخی بوسه بر گلبرگهایشان. الهی اگر تکهای زندگی از آن من بود برای بیان احساسم به دیگران یک روز هم تأخیر نمیکردم، برای گفتن این حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوق شیدایی انسان را قانع میکردم که چه اشتباه بزرگیست گریز از عشق به علت پیری، حال آن که پیر میشوند وقتی عشق نمیورزند. به یک کودک بال میبخشیدم بی آن که در چگونگی پروازش دخالت کنم. به سالمندان میآموختم که مرگ با فراموشی میآید نه پیری. ای انسانها چقدر از شما آموختهام. آموختهام که همه میخواهند به قله برسند حال آن که لذت حقیقی در بالا رفتن از کوه نهفته است. آموختهام زمانی که کودک برای اولین بار انگشت پدر را میگیرد او را اسیر خود میکند تا همیشه. آموختهام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دست یاری به سویش دراز کرده باشد. چه بسیار چیزها از شما آموختهام، ولی افسوس که هیچکدام به کار نمیآید وقتی که در یک تابوت آرام میگیرم تا به همت شانههای پر مهر شما به خانهی تنهائیام بروم. همیشه آنچه را بگو که احساس میکنی و عمل کن به آنچه میاندیشی. آه که اگر بدانم امروز آخِرین بار خواهد بود که تو را خفته میبینم با تمام وجود در آغوش میگرفتمت و خداوند را به خاطر اینکه توانستهام نگهبان روحت باشم شکر میگفتم. اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که تو را در حال خروج از خانه میبینم، به آغوش میکشیدمت. فقط برای آن که اندکی بیشتر بمانی، صدایت میزدم. آه اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که صدایت را میشنوم، فرد فرد کلماتت را ضبط میکردم تا بینهایتبار بشنومشان. آه که اگر بدانم این آخرین بار است که میبینمت فقط یک چیز میگفتم؛ دوستت دارم بی آنکه ابلهانه بپندارم تو خود میدانی. همیشه یک فردایی هست و زندگی برای بهترین کارها فرصتی به ما میدهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همهی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط می خواهم به تو یک چیز بگویم؛ دوستت دارم، تا هیچگاه از یاد نبری. فردا برای هیچکس تضمین نشده است، پیر یا جوان. شاید امروز آخرین باری باشد که کسانی را می بینی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده عمل کن، همین امروز شاید فردا هیچوقت نیاید و تو بیشک تأسف روزی را خواهی خورد که فرصت داشتی برای یک لبخند، یک آغوش، اما مشغولیتهای زندگی تو را از برآوردن آخرین خواستهی آنها بازدشتند. دوستانت را حفظ کن و نیازت را به آنها مدام در گوششان زمزمه کن، مهربانانه دوستشان داشته باش. زمان را برای گفتن یک متأسفم، مراببخش، متشکّرم و دیگر مهرواژههایی که میدانی از دست مده. هیچکس تو را به خاطر افکار پنهانت به یاد نمیآورد، پس از خداوند خرد و توانایی بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چه حد برای تو عزیز است.
سلام
تشکر از متنتون
عالی است
«إِنَّ إِبْراهِیمَ کانَ أُمَّهً قانِتاً لِلَّهِ حَنِیفاً وَلَمْ یک مِنَ المُشْرِکینَ شاکراً لِأَنْعُمِهِ اجْتَباهُ وَهَداهُ إِلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ؛1
به راستی ابراهیم، پیشوایی مطیع خدا و حق گرای بود و از مشرکان نبود و نعمت های او را شکرگزار بود، خدا او را برگزید و به راهی راست هدایتش کرد.»
به نام خدای که عشق مطلق است .
خدایا سپاسگزارم که بازم شروع به نوشتن کردم تا خود را گسترش دهم ….
این فایل منو یاد گذشته ی پر از وابستگی به افراد و شرایط مختلف کرد ….
وقتی از همه چیز های اطرافت دل میبری و تنها وابستگیت به خداوند در وجودت در عملت نشان میدهی وقتی به خدای مهربانت ثابت میکنی من طاعت فرمان توام و وابستگی هایم به توست نه مال و فرزند و این صباح دنیایی ….
ابراهیم چه کرد ؟که ما نتوانیم کنیم او ایمان تزلزل ناپذیری را ساخت که شهره ی تاریخ شد ….
نامش را دوست خدا نامید .مگر من و ابراهیم یک نفس به خدا نزدیک نیستیم اگر او توانسته قدرت خودش پیدایش را ببیند پدرم کند. من هم میتوانم و ثابت میکنم ….جول اوستین سخنران انگیزشی که حرفهایش عجیب بوی خدا را میدهد میگوید در یکی از سخنرانی هایش که در کتاب انجیل از ابراهیم به عنوان پدر انبیا و اسوه ایمان و خدا پرستی یاد شده در کتاب مسلمانان قرآن…او قربانی کرد خواسته هایش را گاهی نیاز است بگیویم خدایا رؤیاهایمان را به قر بانگاه آورده ایم تا بگوییم که اصل تویی و منظور و مقصود تویی همه مال توست و منم بدان که تعلق خاطرم فقط به توست چون وقتی تو را دارم همه را دارم.چه حرفهای غریبی بر قلبم الهام میشوند اشک هایم جاری شده اند ….بزرگ شدن درونت مبارک …میتوانم بگذرم خدایا وقتی همه رهایم میکنند باکس نیست کسی مرا دوست ندارد تو دوستم بداری برایم کافیست چون یه نگاه تو یعنی خریداری عالم و چشم همه دنبال تو …..بگذار آدمها بروند من خدا را دارم او مرا رها نمیکند هرگز او مرا عاشقانه دوست میدارد …خدایا به بزرگی که بی انتهاست منو غیر خودت به هیچ کسی وتو هیچ زمینه ای محتاج وابسته نکن .زمین خورده و به خاک افتاده تو باشم تا بلند قامت و سرافرازانه گام بر دارم در این جهانت..آنچه به استاددادی را میخواهم بی نیاز ی را نیازمند تو فقط بودن و بی نیاز از همه عالم ….
در سایه امن الهی شااد سالم ثروتمند باشید
سلام طیبه جام مرادی
اشک مرا درآوردی ، چقدر زیبا ، همه ی این نوشته ها را فقط شخصی می تونه این قدر قشنگ بنویسه که درک بالایی داشته باشه.
اعتماد به رب پیام ابراهیم در عید قربان
سلام
این تغییر باورها و این توکل و ایمان و اینکه بدونی یکی که قدرت مطلقه و حمایت و هدایتت میکنه،چقدر شیرینه چقدر آرامش بخشه.باعث میشه کارهایی انجام بدی که حتی فکر کردنشم قبلا برات ترس آور بود.چه قدرتی میده به آدم این انرژی اگه باورش کنیم.اگه باور کنیم اون فلانی که یه قدرتی داره در مقابل قدرت خداوند هیچه پس روی اونی حساب کن که صاحب قدرته.نه اونی که قدرتش هم از صاحب قدرته.برای حس خوب دنبال چیز بیرونی نباش.وصل شو به منبع.برای عشق وابسته نشو.وصل شو به اونی که عشقو میده.برای ثروت طمع نکن و دست دراز نکن و حرص نخور،وصل شو به اونی که خزائن آسمانها و زمین از آن اوست.
این نگاه که بارم زمین نمیمونه و توی شهر غریب خدا کمکم میکنه خیلی بهم آرامش میده.خیلی باید روش کار کنم.خیلی دلم قرصه و خیلی قدمهام محکم.
این روزا برام واضح تر شده الهامات خدا و میفهممشون.سپردم به خودش منو هدایت کنه به مسیر درست.به بهترین مسیر.به جایی رسیدم که عمل میکنم به الهاماتم.حرف گوش کن شدم .این خیلی خوبه.خدا رو شکر.
سلام به استاد عزیزم که واقعا خواسته ام بود سالها که نیاز به داشتن یک راه شناس در مسیر زندگیم میکردم و خداوند من رو به این نعمت مزین کرد و با سلام به خانوم شایسته که این سفر زیبا رو برنامه ریزی کردن وسلامی به دوستای خوبم در این خانواده بزرگ من هرچه ایمانمان قویتر میشه راحت تر میتونم کارهایی که میترسمو انجام بدم کارهایی که واسه تکاملم لازمه از جمله مهاجرت کردن که بدون ایمان به خداوندی که همراه من هست و کارمو راحت میکنه آسون میکنه و پشتم بهش گرمه امکان پذیر نیست امیدوارم هرروز ایمانمان به ربم بیشتر و بیشتر بشه .
با نام و یاد خداوندِ ابراهیم
سلام
بازهم خدارو شاکرم که یک بار دیگه این فرصت رو دارم تا درباره زیباترین و مفیدترین موارد زندگیم صحبت کنم.
واقعا بعد از اعتماد به نفس و عزت نفس(شناخت خویشتن)،فقط می تونست شناخت خداوند انقدر مهم و راهگشا باشه.
اونم شناختی که لازمه هر رابطه است.
من اگر بدونم رفاقت با خداوند چه قدرت و چه بهره ای رو نصیبم میکنه،هیچکس و هیچ رابطه ای رو با اون عوض نمیکنم.
این دقیقا همون کاریه که حضرت ابراهیم انجام داد.
اگر بدونم مرام ،معرفت و سیستم فراوانی خداوند چقدر دقیق و وسیعِ دیگه دیگه حتی نگران جان زن و بچه ام نیستم،چرا که خدا بیشتر از من به فکر بنده هاشه.
اگه بدونیم که همه ی ما تحت لوا و حمایت اون هستیم که چه نشدنی هایی رو که میتونیم از این به بعد انجام بدیم.
من اگه خدارو بشناسم میدونم که جواب کمترین اقدام و کار من تو این رفاقت رو با بیشترین ها جواب میده،یعنی سیستمش این جوریه که تو جواب محبت همیشه دوست داره جلوتر از بنده اش باشه.
بنازم مرام خدایی رو که فقط منتظره تا من خودم رو شایسته رفاقت با خودش کنم ،تا اون وقت در جواب هر چیزی که بخوام رو به پام بریزه.
این شناخت محدودی که من از خدا بدست اوردم منو انقدر امیدوار کرده که از دریای جود و کَرَم بی انتهاش انقدر زیاد بخوام.
الهی که طوری خودم رو میسازم و رابطه ای رو با منبع قدرتم ایجاد میکنم که فقط بین من و هدف هام،فقط یه خواستن و اراده باقی بمونه.
جوری که لیست و فاکتور بدم،تحویل بگیرم.
الهی که ایمان و تسلیم شدن رو درون خودم شبیه حضرت ابراهیم بسازم.
من به خودم قول میدم که تمام تلاش فیزیکی و ذهنی خودم رو بکنم تا کاملا تسلیم با آرامش و متصل به خداوند یکتا باشم.
امیدوار و البته مطمئنم که خداوند منو کمک و هدایت میکنه تا بتونم خودم رو شایسته رفاقت باهاش بکنم.
به خودم تو این روز سوم سفر الهیم قول میدم که تمام باورها و کارهای لازم رو برای حمله به ترسهام انجام بدم.
من سبک زندگی متوکلانه شما رو تحسین میکنم و مفتخرم که انقدر خوب دارم از شما و تمام آگاهی های موجود،یاد میگیرم تا رسالت خودم رو پیدا کنم.
سپاس
دوست تون دارم
به نام الله
سلام به استاد عزیز و خانم شایسته و همه ی همسفران نازنینم
چند روزی است که این سفر را شروع کردم دیروز همش به تضاد میخوردم و فرصت برای کار کردن رو روز سومم میسر نبود ولی باز رها بودم و سعی میکردم که احساسمو خوب نگه دارم
تا امروز هدایت شدم به کانال تلگرام استاد یه حسی بهم گفت چون تازه در مسیر قرار گرفتم مطالبو از اول کانال مطالعه کنم
رفتم اول کانال دعای امام حسین رو در روز عرفه رو دیدم قبلا هم دیده بودم اما در مدارش نبودم که بخونمش اما امروز انگار هیچ مانعی در ذهنم برای خوندنش نبود
با خوندنش خیلی احساس خوبی داشتم بعد اومدم پایین تر مطلبی از ارزش تضاد دیدم ناخودآگاه شروع کردم به خوندن داستان یک پیرمرد بود که پروانه ای را میدید که داشت از پیله اش با تلاش بیرون می آید پیرمرد میخواست که دلسوزی کند و سوراخ پیله را کمی باز کرد تا پروانه راحت بیرون بیاید اما آن پروانه برای همیشه نتوانست پرواز کند و فقط مانند یک کرم حرکت میکرد
پروانه ها با این تلاشی که برای بیرون آمدن از پیله دارند هورمونی در بدنشان ترشح میشود که قدرت پرواز را به آنها میدهد
ارزش تضاد را تازه فهمیدم
بعد آن تعهدی که چند شب پیش برای شروع سفرنامه به خودم دادم یادم آمد دیگه دیوانه شدم چون اصلا این تعهد را که فقط چند شب ازش نگذشته بود را فراموش کردم انگار چنین تعهدی اصلا وجود نداشته
و تازه فهمیدم ارزش تضاد دیروز را که محکم تر به تعهد و سفرنامه بچسبم و نتیجه ی این سفر را برای خودم مرور کردم
الان چند ساعته فایلو گوش میدم و شروع کردم به خوندن نظرات دوستان دیدم یه چیزی تو وجودم فرق کرده خیلی راحت نظرات رو میخوندم خیلی روانتر خیلی زود درک میکردم نظر دوستان رو و راحت نکته رو میگرفتم
تا الان که فهمیدم نجوا های ذهنم وجود ندارند داشتم دیوانه میشدم اولین بارم بود که درون ذهنم کاملا ساکت و آرام بود خیلی راحت بودم انگار خدا تمام وجودمو گرفته بود
و شروع کردم به ثبت دیدگاهم تا آخر سفر ببینم از کجا به کجا رسیدم
فقط میتونم بگم خدایا تسلیمتم با تمام بند به بند وجودم
خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت
و استاد جونم و خانم شایسته ی عزیز ممنون شما هم هستم خیلی ممنون