این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2024/07/abasmanesh-4.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2024-07-18 07:31:352024-07-18 07:33:31چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
سلام خدمت استاد عباسمنش عزیز و دوستان و یاران همراه
در مورد این فایل و اینکه چگونه ذهن ما ما را فریب میده باید عرض کنم که من طی این سالهایی که کار کردم و در هر موقعیتی بودم یه باوری برای خودم ساختم که اگه یه روز بخوام برم مرخصی همونروز کلی کار میریزه سرم و کلی اتفاقات میفته که باعث میشه اونروز از بقیه روزها بیشتر کار داشته باشم و این الگو همچنان برای من ادامه داره و علی رغم اینکه از 16، 17 سال پیش مشاغل متعددی داشتم توی همه شون این اتفاق برای من افتاده
سلام به استاد عزیز ومریم شایسته گرامی من ناخواسته هدایت شدم به این فایل قبل اینکه بخوام این فایل ببینم نوشته بودید کجاها باورهای محدود کننده برام درد سر های زیادی درست کرده من از بچه گی با رویاهام زندگی کردم آدمها رو تو ذهنم بزرگ یا کوچیک می کردم واحساس فکر می کردم مثلا تو ذهنم از ازدواج با مردی که فرشته است وباید همه چیز بر وفق مراد من باشد چون اسلام گفته زن حق شیر دادن به بچه نداره اگر بدهد شوهرش باید به او حقوق بدهد . اگر زن بخواهد با مرد رابطه داشته باشد باید همسرش بهش حقوق بدهد،اگر زن کار خونه انجام داد باید حقوق دریافت کند اگر نخواست انجام بدهد مرد حق ندارد به او چیزی بگوید ومی تواند مرد ازش تو داد گاه شکایت کند اسلام اینو گفته اونو گفته هر چی تو کتابها ومنبر ها می شنیدم توی ذهنم برا خودم می چیدم اون موقع نمی فهمیدم که اینها باور های محدود کننده از مسائل مذهبی توی ذهن من شکل گرفته حتی صحبت کردن با مردی که می خواد یک عمر زیر یک سقف باهاش زندگی کنی باهاش صحبت کنی گناه کبیره است داشتم اگر بخوام بگم مثنوی هفتاد من می شود چنان بلایی سرم آمد که جهنم به تمام معنا تجربه کردم الان که فایلهای استاد عزیز وبزرگان عباسمنش گوش میدم می فهمم اینها نه تنها اسلام اینجوری نیست ساخته های ذهنم خودم بود که از اطرافیان شنیدم توی ذهنم حک شد که هنوز هم باید روی خودم کار کنم تا بتونم این بتهای مغزیم بشکنم و باور های درست جایگزین کنم حتی فایلهای استاد گوش میدم خیلی از مطالبشون نمی گیرم. وقول استاد اندازه ظرفم کوچیک اندازه ظرفم از صحبتهای استاد الگو می گیرم امیدوارم با گوش دادن به این فایل ارزشمند استاد بتونم حتی کمی از ذهنیت های غلط فکریم کم کنم به قول استاد اندازه ظرفم الان نوشتم
من چند وقتیه که روی موضوع ذهن تمرکز کردم ودارم روی کنترل ذهن واینکه ذهن چجوری بایه سری باورهای غلط مارو گمراه میکنه
ویرای خودم این چالش گذاشتم که بیام اینجا بنویسم کجاها ذهنم بدون اینکه حتی خودم بدونم منو فریب داده ومن زمانی به این نکته پی بردم که ازمسیر دور شدم
ودیدم خیلی از ادمهایی که توی مسیر درست درحال خودشناسی هستند با همین ترفند ذهن ازمسیر منحرف شدن
من اسمشو میزارم بازی ذهن
ودارم سعی میکنم بیشتر توجه وتمرکز کنم روی ورودی ها ،
من راجب خودم دقت کردم دیدم بااینکه من علاقه ای به گذشته ندارم گاهی یه اهنگ یه اتفاق یه حرف منو میبره توی اون روز که خیلی هم قشنگ وخاطره خوبی دارم من اجازه میدادم اون حس خوب دوباره تجربه کنم همین اجازه دادن به فکر به ظاهر خوب بازخورد بدی داشته چون ذهن میاد میگه حیف شد دیگه اون شرایط نیست یامنو وادار میکنه برم اون خاطره رو تکرار کنم ،یا بهم حسرت میده من قبلاً که افکارمو نمیشناختم واجازه میدادم ازادانه هرفکری بیاد وبره بایک خاطره میرفتم توبازی ها وشماره اون ادم پیدا میکردم زنگ میزدم ولی این یه سراب بود وهرگز نمیشه یه روز رو دوبار زندگی کرد بعدها فهمیدم اون حس خوب برای اون لحظه بوده وتموم شده
ومن پذیرفتم وگذاشتم بایگانی واون حسی که اون حرف بهم میداد رو از خاطره جدا کردم وفقط مثل یه فیلم نگاه کردم بهش
نمیگم همیشه موفق بودم زمانی که اگاهانه توجهم رو میزارم روی امروز کمتر میرم به گذشته
ذهن میتونه توی لحظه بره گذشته بره آینده ولی وقتی درزمان حال هستی وقتی خودت اگاهانه ذهنتو مدیریت کردی وبهش برنامه درست دادی ورودی غلط ندادی ذهن نمیتونه بازیت بده همه این خاطرات گذشته حسرت ها نشدن ها ای کاش ها انرژی مارو از ما میگیره
به قول استاد فلج میشی درصورتی که باید باذهنت زندگیتو خلق کنی ایده بگیری پویا واکتیو باشی ولی…..
هرروز صبح تمرین ستاره قطبی میاد خط مشی میده به ذهنم عبارات تاکیدی میاد ذهنو از نشخوار فکری نجات میده شکرگذاری میاد حستو خوب میکنه تا در مدار درست قرار بگیری دیدن فایلها نوشتن کامنت میاد حستو تثبیت وتشدید میکنه وتو میشی آهن ربای جذب خواسته ها
ولی بااینکه مسیر بلدی به محض اینکه اتفاق ناخواسته میفته میری توی افکار منفی وبعد ذهن که دنبال راهی که از این محدودیت رها بشه میره توی منفی ها وهمین جوری اتفاق منفی میاد
خدایا شکرت که من قدرت خلق زندگیمو دارم خدا گفته ما جهان را مسخر تو کردیم وخودش حمایت گر توئه به شرط ایمان ونگاه توحیدی
روزه اولی که وارد شغل املاک شد قرارداد های خوبی مینویشتم طوری که مشاور با سابقه تو املاک میگفت تو خوش روزی هستی ، خلاصه درآمدم هم خیلی خوب بود اما بعد از اینکه رفتم سربازی و در ژول سربازی کار ننوشتم بشدت از لحاظ روحی افت کردم و اعتماد به نفس کاریمو به کلی از دست داده بودم
در واقع من در طول سربازی رفتم با اینکه میدونستم برام خیلی سخته پارت وقت برم با اون چضعیت میرفتم که کار رو بهتر یاد بگیرم و تجربم تو این شغل بالاتر بره ، داشتم ریشه هارو تقویت میکردم اما این کار ننوشتنه از درون مثل موریانه وجودمو میخورد ..
بعد که سربازیم تموم شد و من رفتم املاک که بچسبم صبح تا شب کار کنم توی سه ماه کار ننوشتم و بشدت بهم ریختم به جایی رسیدم که پول یه نون لواش نداشتم واز لحاظ روحی داغون شدم تا رفتم دنبال کار یه شغل فروشندگی پیدا کردم و مشغول به کار شدم و یه حقوقی روماهیانه به حسابم واریز کردن وقتی که اون پول به حسابم اومدم قلبم آروم شد و از اون موقع به بعد با اینکه پاره وقت کار میکنم اما تونستم کار بنویسم و این برام خیلی عالی بود چون دوباره داره اون اعتماد به نفس کاریم بر میگرده …
زمانی که دوستداشتم با خانمی ارتباط برقرار کنم و بهش پیشنهاد دادم اون فرد نامزد داشت و اتفاقی که افتاد تو ی اونمحیط کاری به خاطره بی تجربگیم مورده سرزنش قرار گرفتم چند وقت بعد دوباره خواستم این کارو انجام بدم و دوباره برادر اون خانوم تومحیاط کاریه من اومد و اینجوری مامور بیاره و بگه که تو مزاحمت ایجاد کردی و از جچرر حرفا بعد از اون بشدت ترسیدم از اینکه اقدامی بکنم ، اقدامی میکردم با ترس و لرز بود ، تو محیط سربازیمم دوباره اینکاروکردم و دوباره با تنبیه و این چیزا مواجه شدم از اون روز به بعد دیگه چسبیدم فقط به دوره های استاد گفتممن دیگه نمیرم پیشنهاد بدم مگر اینکه خوده دختره بیاد سمتم که دیگه از اون به بعد خانوما میومدن سمتم و درنهایت یه رابطه خوب رو استارت زدم و شکر خدا تا الان ادامه داره و از خدا میخوامکه ادامه داشته باشه
تو محیط کاری با داییم کار میکردم و از نظره اون بی تجربه بودم تو حرف زدن از یه جا به بعد گفت با کسی حرف نزن یه جورایی لال میرفتم لال میومدم از اون موقع به بعد تو حرف زدن دچار اختلال شده بودم به این معنا که ترس داشتم حرف بزنم و یه جاهای از ترس اینکه بد حرف بزنم یا اشتباه حرفی رو بزنم که کسی ناراحت بشه کمحرف بودم و گاهی نکلت میگرفتم و هی خودمو سرزنش میکردم ولی الان روی ترسم پا گذاشتم و جلسه قذارداد جمع میکنم اکثر مدیر قرارداد ها از نوع حرف زدن من تو جلسه راضین و میگن کارت خوبه
استاد خوشتیپ من هربار فایل جدید از شما میاد و عمیق به صحبتهای شما گوش میکنم متوجه میشم که چقدر شما هم روز به روز تغییر بیشتری میکنین و این مقاومتم و در تغییر خیلی میشکنه یه پختگی و ارامشی تو صحبتهای شما هست که انگار روز به روز رو به بالا در حال حرکته و اصلا به غیر از مسیر مستقیم جای دیگه ای رو نه میره نه نگاه میکنه
افتخار میکنم که شاگرد شما هستم
از بینظیر بودن این فایل هرچقدر بگم کم گفتم
بسیار ریز بینانه و به شکل امروزی تری انگار کانون توجه فریب ذهن و بهمون یاد دادین
نیازه که بارها فایل و گوش کنم و بیشتر خودمو بررسی کنم اما برای گوش دادن بار اول و انجام دادن تمریناتم چیزهایی که به ذهنم در رابطه با مثال ها زدین و یادم اومد مینویسم
الف) قطعا خیلی جاها بوده که بار اول اتفاقی یا به هر دلیل فرکانسی که من ازش خبر ندارم اتفاقاتی افتاده که بار اول نشده و ذهن من بزرگش کرده و دیگه ادامه نداده اما چیزی که به ذهنم اومد گواهینامه م بود
من سال 96-97 اقدام کردم برای گرفتن گواهینامه و اولین بار در امتحان شهری ماشین و روشن کردم اومدم امتحان بدم زدم به ماشین جلویی و همونجا سرهنگ با یه لحنی گفت پیاده شو پیاده شو ردی این رفت تو لایه های پنهان مغزم و دیگه تا امسال هیچ اقدامی براش نکردم البته دو سال پیش که عزت نفس و گوش دادم و استاد درباره کارهای نیمه تموم صحبت کردن تو هدفهام نوشته بودم ک برم اما ترمزهایی مثل نداشتن تایم، پول اضافی، و … مانع شدن و اینقدر این موضوع رو بزرگش کردم که 97 کجا 1403 کجا
ب) یه مهمونی من رفتم و ازون جمع فقط دو نفرشون و میشناختم دو نفری که خیلی هم نبود هم و میشناختیم بعبارتی هیچ یک از دوستای صمیمی م و خواهرمم باهام نبود تو اون مهمونی من نوشیدنی خوردم که عملا درصد بالایی از هوشیاری م رفته بود تازه با وجود اینکه من همیشه مراقب حد و حدود خودم بودم و حواسم جمع بود اینبار این اتفاق افتاده بود و نزدیک بود کاری بشه که اگه میشد من تا مدتها ذهنم و ناخوداگاهم نمیتونست هضمش کنه و خب خیلی با جزییات نمیتونم بگمش اما تا نزدیک اتفاق هم پیش رفتم اما ازونجایی که خدا حواسش بهم بود اتفاق بدتری نیفتاد و من رو دستهای خدا ازون محیط خارج شدم خب اون شب و فرداش حال و روز روحی مناسبی نداشتم و با استاد هم اشنا نبودم که خودمو جمع کنم اما یادمه اینطوری شرایط و برای خودم بهتر کردم که من بارها مهمونی های مختلف رفتم بارها خطر از بیخ گوشم عبور کرده بارها خدا حواسش بهم بوده و البته اینبارم بود وگرنه اتفاق خیلی بدتری ممکن بوجود بیاد عوضش من فهمیدم (اون موقع ها نمیدونستم باید درس بگیرم و اینا) دیگه مهمونی های ناشناس به هیچ عنوان پامو نزارم تنها یا اگه هم پیش اومد و رفتم لب به هیچ چیزی نزنم … و خب الان با گوش دادن این فایل فهمیدم اون صحبتهای مثبت من که ناخواسته قانون درش رعایت شده بود باعث شد شکر خدا دیگه همچین تجربیاتی نداشته باشم
ج) بخاطر باورهای محدود کننده روند الگوهای تکراری در روابطم همینجوری پشت هم بوجود میومد و یوقتایی به خودم میگفتم من اصلا ادم روابط عاطفی نیستم شاید همینجوری باید باشه خیلی ها هستن که تنهان منم جز اونا و نمیدونستم مشکل اساسی و باید حل کنم داشتم آشغال ها رو زیر مبل میریختم اما تصمیم به تغییر و اشنایی با استاد تو همون چند ماه اول یا سال اول عضویتم در سایت رفتم سراغ دوره بینظیر عشق و مودت و در کنارش فایل های دانلودی هدیه استاد و قدم اول دوره دوازده قدم عزم جزم و تعهد باعث شد نتیجه به دلخواه من پیش بره و البته مقاومتهای کمتر من تو اون دوره و امید به نتیجه اطمینان قلبی همه و همه باعث شد متوجه بشم اون روند طبیعی نبوده و روند طبیعی یعنی اینکه من همیشه دلم میخواست رابطه عاطفی بینظیری داشته باشم رابطه خیلی خوبی با اطرافیانم برقرا کنم نه فقط دایره ادمهای دورم و بزرگتر کنم بلکه همون تعدادی که اطرافم هستن رابطه بینظیری باهم داشته باشیم و همش و مدیون استاد قشنگمم و اینبارم خدا کنارم بود
اااا چه جالب من جوابارو هی میرم بالا الف ج میخونم مثال هاش و نخونده بودم و تو فایل هم یادم نیست در این باره مثال روابط و استاد گفتن اما خود منم ذهنم رفت به روابطم چون ازش نتیجه های بزرگی گرفتم و ذوق کردم دیدم مثال تقریبا شبیه خودم بود خیلی حال داد بهم
د) در رابطه با این گزینه هم بنظر خودم انگیزه و ادامه دادن و دیدن نتایج خودم خانوادم یا بچه های سایت باعث میشه ادامه بدم مثلا خودم هرچند وقت یبار تو مسیر استپ میشم اصلا نه مغزم نه دستم نه پاهام یاری نمیکنه حتی فایل ها رو باز کنم گوش بدم یا اقدامی انجام بدم اما یه وقتا نشانه هایی دریافت میکنم حالا در اطرافیانم که یه باوری در اونا باعث حرکت شده با اینکه نه عضو سایتن نه از قانون چیزی میدونن اما ناخواسته انجامش دادن و نتیجه بزرگی گرفتن این انگیزمو بیشتر میکنه و میگم من که اینا رو استادم داره اموزش میده پس باید قورت بدم این اگاهی ها میچسبم به فایل ها و یهو تو مسیر حرکتم سل میشه واقعا اینروزها فقط به این فکر میکنم چرا قدمهام شله و بعدش به نتیجه نمیرسم و خسته میشم اما باز دورنم منو بلند میکنه یه ابی به سر و صورتم میزنه و میگه بسم الله برو جلو ناامید نشو حرکت کن از مسیر لذت ببر تهش اینه دیگه و باز میفتم رو غلتک
استاد جونم هزاران بار ازتون تشکر میکنم و باید چندین بار دیگه این فایل و گوش بدم تا مقاومتهام کمتر بشه دوستتون دارم مرسی بابت انتشار این اگاهی های ناب
با سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته نازنین و تمامی اعضای خانواده بزرگ سایت عباس منش
قبل از توضیح در مورد اتفاقاتی که تجربه کردم، از دوستانی که میتوانند در مثال دومی که عرض خواهم کرد من را راهنمایی کنند، پیشاپیش کمال تشکر را دارم.
مورد اولی که من تجربه کردم، مربوط به یک روز کاری من بود که مثل همیشه در اتوبان امام علی تهران به سمت محل کارم میرفتم و ناگهان ترافیک شد و من بیاختیار از آینه به ماشین عقب نگاه کردم و به خودم گفتم که الان با من تصادف میکنه و دقیقاً همین اتفاق افتاد و بماند که داستانهای بعد از تصادف هم چگونه گذشت.
متاسفانه این موضوع در ذهن من نقش بست و به طرز عجیبی تا 2هفته من دقیقاً در همان نقطه 5بار دیگر تصادف کردم. البته خدا رو شکر شدت صدمات کم بود اما تاثیر آن در ذهنم بسیار بالا بود.
این موضوع به قدری در ذهنم نقش بسته بود که تا چند وقت مسیرم رو تغییر دادم تا از این اتوبان رد نشم چون میترسیدم دوباره تصادف کنم.
اما بعد از 2هفته به خودم گفتم تا کی میخوای این فکر سمی رو مدام با خودت تکرار کنی و مسیر رفت و آمدت رو دور کنی، به جای این کار بیا روی باورت کار کن و با خودت بگو من همیشه در پناه خداوند هستم و در همه حال از من حمایت خواهد کرد.
به طرز جالبی فردای آن روز من مجدد از مسیر همیشگی رفتم و باز ترافیک شد. این بار به جای گفتن الان تصادف میکنم به خودم گفتم من در پناه الله هستم. با اینکه ماشین پشت سر با سرعت زیادی حرکت میکرد به محض رسیدن به من جوری ترمز کرد که دود از چرخهایش بلند شد اما در کمال خوشحالی با من برخوردی نداشت و من فقط خدا رو شکر میکردم که تونستم افکارم رو کنترل کنم.
اما دومین تجربه مربوط به تماسی بود که برای تعویض فیلترهای یخچال با من گرفته شد و بعد از تعویض، مبلغ بسیار بالایی رو از من گرفتند و بعد از چند روز متوجه شدم که تمامی فیلترهای یخچال رو اون شخص برده و اصلا تعویضی صورت نگرفته و متاسفانه کلا موضوع کلاهبرداری بود.
بماند که چقدر بابت این موضوع سرزنش شدم اما مسئلهای که الان دارم این است که برای یکسری کارها متاسفانه به شوخی یا جدی این موضوع به من تذکر داده میشه که تو انجام نده چون باز ممکنه اون موضوع تکرار بشه.
من روی ذهن خودم کار کردم که این موضوع قرار نیست همیشگی باشه و باعث شد که من متوجه خیلی از موارد بشم، اما تا میخوام فراموش کنم از طرف دیگران مجدد یادآوری میشه و باعث به وجود آمدن احساس بد و بی عرضگی در من میشه.
این موضوع هنوز برای اطرافیان تموم نشده و نمیدونم چطور باید حلش کنم، با اینکه از همگی خواستم که دیگه به من یادآوری نکنند اما باز تکرار میشه.
در رابطه با این موردی که نوشتین باید بگم به نظر من اگه رو باورهاتون کار نکردین و همون آدم قبلی هستین به آلارم های دیگران توجه کنین چون هنوز ترس دارین و این ترس شرایط ناجالب رو جذب میکنه ولی اگه دارین تغییر می کنین کم کم نادیده بگیرید و وقتی نتیجه دلخواه رو گرفتین اونو پیوسته برا ذهنتون تکرار کنین تا مقاومت هاش کمتر بشه و برا تغییرات بزرگتر آماده بشه و صد البته که تنها کسی که میتونه رو زندگی شما تاثیر بذاره خود شما هستین و نه حرف و نظر دیگران و این یه قانونه
سلام استاد عزیزم من دقیقاً چندین بار این تجربه رو داشتم و اخیراً هم یک مورد بلاً به یک شهری مهاجرت کرده بودم که فکر میکردم به دلیل اینکه نتونستم مدت زیادی رو در اون شهر بمونم برای بارها بعد هر بار جربه ناموفق مهاجرت نمیگذاشت که من بتونم مهاجرت رو موفقیت آمیز انجام بدم. اما خوشبختانه با کار کردن روی خودم و حتی یک شخصی که بسیار آگاه بود تونستم این تله ذهنی رو ازش نجات پیدا کنم.
تجربه دیگر هم در مورد رانندگی بود که اولین فعهای که من رانندگی رو با ماشین جربه میکردم همه چیز خوب پیش میرفت اما یکی از دفعات موقع رانندگی متاسفانه نزدیک بود که به یک تیر برق بزنم و تصادف کنم همین باعث شد که من بیش از دو سه سال از رانندگی به طور کامل صرف نظر کن یک تجربه دیگر هم در این زمینه در مورد کنکور دارم که کنکور اولم رو به واسطه تغییر رشته خراب کردم و همین باعث شد که در سال بعد با توجیه خودم و تغییر باورهای محدود کننده بتونم با شرکت مجدد موفق بشم.
حالا این تله ذهنی رو بیشتر از هر موقعی باهاش آشنا هستم ولی خیلی مهمه که همیشه چرخهها و عملکرد مغزمون رو ر برابر ترسها و ناشناختهها همیشه بشناسیم و مراقب این باشیم که با یک تجربه ناموفق شکست یا اتفاق ناگوار نباید دست از رسیدن به اهداف و خواستههامون برداریم.
یکی از بدترین ریبهای ذهنی که من تجربه کردم این بود که به دلیل اینکه در دوران مدرسه دوستان ثروتمندی که داشتم از نظر اخلاقی اید ایدهآل نبودند و این باور در من تکرار شد به واسطه تلویزیون که ثروتمندان دمهای درست کار و با اخلاق نیستند به همین علت همواره با تکیه بر این باور که تنهایی بهتر از دوست بد است هرچند این دوست به دلیل رودیهای منفی است همواره از ایجاد روابط سالم با دوستان ثروتمند و به طور کلی هر هر رابطه صرف نظر کردم.
بینهایت خداوند را سپاسمندم بابت آشنایی با استاد عباس منش و گاهیهایی که در زندگی با عمل به آنها توانستم ضمن شناسایی این هها و فریبهای ذهنی با عمل به شانهها و آگاهیها زندگیم را به لطف الله دگرگون کنم.
وای خدای من دقیقا دو روز بود که خدا فایلایی رو نشونه فرستاد بهم که فریب نجوای ذهنم رو نخورم یکی فایل حجاب در قرآن بود قسمت 4 که نوشته اش برای من این بود که شیطان زینت میده که تو رد پای همین فایل امشب نوشتم
یکی هم فایل نقش باور و انگیزه در بروز توانمندی بود که امروز در اصل دیروز بهم نشونه داده شد و من این رد پامو تا این ساعت نوشتم تا فردا دوباره مرورش کنم و غلط املاییشو تصحیح کنم و بعد تو همین فایل دیدگاهمو بذارم
ولی وقتی اومدم سایت و دیدم فایل جدید اومده بهم گفته شد برو بخون رد پاتو که الان تمومش کردی و بیا اینجا بنویس و بعد دوباره دقیق گوش میدی و راجع به فایل مینویسی
و یه ارتباطی با رد پای امروزت داره باید اینجا بنویسی رد پاتو خوشحالم از اینکه هر لحظه هدایتم میکنه
متن توضیحات فایل رو خوندم متوجه شدم که چرا بهم گفته شد رد پاتو که نوشتی بیار اینجا کپی کن ، دقیقا من قبل اینکه این فایل رو ببینم داشتم درمورد سوالاش مینوشتم و خدا هدایتم کرد حتی متوجه نشدم چرا من موضوع سوسک رو نوشتم ،ولی الان متوجه شدم، چقدر جذاب ، خدا قبل دیدن این فایل، بهم گفت بنویسم تا بیارم اینجا منتقل کنم
فایل چگونه ذهنمان ما را فریب میدهد
رد پای روز 28 تیر رو باعشق مینویسم
شب وقتی رد پاهامو نوشتم و تموم شد یکم باخدا حرف زدم و بعد خوابیدم
امشب بیشتر مرور کردم رد پاهای روزای قبلم رو و میخوندم که چه هدایتایی بهم شده و خدا چقدر کمکم کرده
صبح که بیدار شدم ، هی میگفتم خدایا من نمیدونم استاد عباس منش میگفت اینجوری پررو باشید و بگید که تو خدایی تو میدونی و تو بزرگی و قدرتمند
تو وقتی یه چیزی به دلم انداختی پس باقی کارا شو خودت باید انجام بدی ، من رفتم کاری که گفته بودی رو عمل کردم و قدم برداشتم
کاری که بود این بود که
چند روز پیش من نشسته بودم تو اتاقم و طراحی میکردم اگر درست یادم باشه و اصلا به هیچ چیزی مربوط به مسجد کنار خونه مون فکر نمیکردم
فقط هی از خدا میخواستم و میگفتم خدا من حرکت کردم تو یه نشونه بده که من عمل کنم و یکی یکی قدمامو بردارم
درمورد نقاشی دیواری
و گفتم ببین خدا من واقعا نیاز به کار دارم من نمیدونم چجوری تو میدونی من فقط ازت میخوام که بهم کار بدی و انجامش بدم
خودت دیدی که من رفتم تبلیغامو چسبوندم و پخش کردم حالا نوبت توعه که کار بدی بهم که من ایمانم رو قوی تر کنم و با این کارت بهم بفهمونی که تویی که همه کارو برام انجام میدی که من در اصل میدونم که تویی همه کارو انجام میدی ولی میخوام آرامش قلبم رو بیشتر کنی و باورامو قوی کنی با این نشونه هات
بعد که اینارو میگفتم دقیق یادم نیست دیگه چیا گفتم یهویی مثل فیلمی رد شد از جلو چشمم که برو به مسجد و بگو که میخوای رنگ کنی میله های محافظ دور تا دور مسجدو
و قشنگ دریافت کردم این هدایت و الهام رو که باید قدم برداری براش ،حتی تصویر خودمم دیدم که داشتم کار میکردم و رنگ میکردم
من یکم برای قدم برداشتن چند روزی وقفه انداختم ،چون محرم هم بود هی گفتم میرم میگم و وقتی یه شب رفتم بیرون تا شربت بگیرم یهویی همسر مسئول مسجد رو دیدم و بهم گفته شد بهش بگو
وقتی گفتم گفت پولی رنگ میکنی حتی بهم گفت اتفاقا رنگ گرفتن و میخواستن رنگ بزنن در مسجدو ، و من تو دلم گفتم وای پس یعنی خدا منو فرستاده اینجا تا من رنگ کنم
چه قدر هماهنگی که جوری بهم گفت که من برم بپرسم و بگن که ما رنگ خریدیم ولی هنوز رنگ نکردیم ،که قضیه شو تو رد پاهای قبلی نوشتم
از اون روز به بعد گذشت و من هی گفتم برم ببینم چی شد ،که من برم رنگ کنم و هی انگار نمیشد نمیدونم من تعلل میکردم یا خدا کاری کرد که امروز گفته بشه
چون قشنگ در زمان مناسب و در لحظه ای رسیدم جلوی مسجد که الان جریانشو کامل مینویسم که چی شد
و متوجه شدم که زمانش الان بود که چند روز میخواستم بیام پیگیری کنم ولی نمیشد
حتی روز قبل عاشورا و تاسوعا بعد مراسم و خود عاشورا بعد مراسم که تموم شد ، به نیت این اومدم برم بگم در مورد رنگ مسجد، تا خود مسجد رفتم ولی باز نتونستم قدمی بردارم برای صحبت کردن در مورد رنگش
خب از امروز بگم و ماجرای بعدش
که واقعا خدا حساب شده همه چی رو درست میکنه
من امروز ظهر که کار کردم تمرین رنگ روغنم رو
دو تا پیج رو فالو داشتم و هر دوتا پیج آموزش نقاشی بود یکی با خودکار
و یکی با مداد رنگی
و هر دو دوره های مجازیشونو گذاشته بودن که ثبتنام تا 31 تیر ماه هست مهلتش
من خیلی دوست داشتم هر دو رو ثبتنام کنم و فقط پولم برای یکی بود و دو دل بودم که اونم ثبتنام کنم یا نه
چون من تو رنگ شناسی و جدول تنالیته و کنتراست مشکل دارم و حجم کار رو درست بلد نیستم میخواستم آموزش مجازی بگیرم که یاد بگیرم
چون استاد رنگ روغنم دیگه خودش تدریس طراحی نمیکنه و هنرجوش که الان استاد شده اون یاد میده که باز هزینه کلاسای حضوری بیشتره و من میخواستم مجازی یه دوره بگیرم که اصلاح بشه اشکالاتم
و البته در کنار آموزشایی که داشتن ، نمایشگاه هم میذاشتن کارای هنرجوهاشونو که میخواستم با ثبتنام و یادگیری دوره منم شرکت کنم
حتی رفتم از توضیحاتی که درمورد پیشرفتشون نوشته بودن خوندم یکیش میگفت از سال 93 نقاشی با خودکارو شروع کرده و با تضاد ی که پیش اومده کارو شروع کرده ، که حدودا 33 سالش بوده و هم سن الان من بوده
به خودم گفتم ببین طیبه یه وقتایی میگی دیر شروع کردم ، این الگوی خوبیه که هی یادت بیاری که بگی میشه برای این آقا شده برای تو هم میشه تو هر سنی میشه
تو ده سال رشد و تکامل داشته ، تو حتی میتونی خیلی سریعتر این تکامل رو طی بکنی
چون تو قوانین خدارو فهمیدی و آگاه شدی فقط باید بهش عمل کنی
تا تو هم بتونی و میشه تو این یه سال وقتی عمل کردی دیدی چقدر یهویی خوب پیش میرفت پس باید قدم برداری
هی به خدا میگفتم چیکار کنم خدا ، دلم میخواد هر دو رو ثبتنام کنم
پول رو خودت جور کن
چند باری خواستم از مامانم قرض بگیرم
ولی هی میگفتم طیبه نباید این کارو بکنی
تعهد دادی
بعدشم تعهدتو یه ماه پیش زیر پا گذاشتی و 1500 قرض گرفتی از مامانت تا به شهریه کلاس رنگ روغنت بدی
بعدشم الان باید از هفته بعد دوباره شهریه کلاس رنگ روغن رو بدی برای ماه مرداد
نباید از کسی قرض بگیری
متوقف شدی باید حرکت کنی طیبه اینجوری نمیشه
و هی باز میگفتم خدا یه کاری برام درست کن ،من نمیدونم تو که به دلم انداختی برم به مسئول مسجد بگم که من دراشو رنگ کنم پس خودتم باقی کاراشو بکن
کمکم کن باورامو قوی کنی من قدمایی که باید برمیداشتمو برداشتم و امروزم سعی میکنم برم به مسجد و دوباره پیگیری کنم
و بعد هی نگاه میکردم و میگفتم خدایا من میخوام هر دو دوره رو خرید کنم دو روزه پولشو به حسابم بفرست
هی میگفتم از مامانم قرض بگیرم؟؟؟؟ ولی باز تعهدم میومد جلو چشمم و میگفتم خدا یه کاری کن من پول هردو رو به اضافه پول شهریه کلاسمو از تو میخوام
نمیدونم چجوری ولی تو میتونی برای تو کاری نداره که ،قبلا بارها شده پول خیلی چیزا رو جور کردی اینم جور میکنی تو ، تو جور کردن همه چی مهاردت داری تو اصلا مهارتت اینه که وظیفه ات اینه هرچی من خواستم برام انجام بدی قانونت اینه
پس من میخوام من دو تا دوره رو میخوام به اضافه شهریه کلاسم و الان پر روم کردی به اضافه گرفتن کار و سفارش رنگ دیواری و رنگ درای مسجد و سفارشای دیگه
همینجوری میگفتم و گفتم من نمیدونم من یکی از این دوره هارو خرید میکنم ،تا سی و یکم تیر پول اونیکی رو هم بهم بده
و بعد که کارم تموم شد ،مادرم گفت بعد از ظهر میره 7 تیر و مراسم خیمه هاشو ببینه ،گفت میای اولش گفتم میام بعد نمیدونم یه جوری شد که من نرم
چون داشت با خواهرم صحبت میکرد که اگر خواستن اونا هم بیان ، گفتم به خواهرم بگو که اگر میخوای نزدیک اذان شب بیا با هم بریم و با مامان برگردیم
که خواهرم گفت نمیرم
و بعد من هم منصرف شدم گفتم منم نمیرم ، دیروز اونجا بودم
من باید تلاش کنم تمرینم بیشتر بشه برای طراحی و خط تحریری
وقتی مادرم رفت یکم کار کردم و حدود ساعت 5 خوابم برد و نزدیک اذان بیدار شدم
وقتی بیدار شدم به مادرم زنگ زدم گفتم هر وقت اومدین بهم زنگ بزن بیام ایستگاه صلواتی چای بگیریم ، بهم گفت طیبه ما شاید دیر بیایم تو خودت برو بگیر و امروز سوم امام حسین هست من میمونم مراسم
بعد حاضر شدم ،یادم اومد که باید برم پیگیری کنم از مسجد رنگ دراشو
وقتی رفتم ، اول نون خریدم با پنیر و رفتم از ایستگاه صلواتی دو تا چای گرفتم گفتم خدا یکی برا تو گرفتم یکشم برای خودم ولی من میخورم هردو شو و بعد خندیدم
و نشستم با خدا حرف زدم و نعمت خوشمزه شو خوردم و وقتی نشسته بودم دیدم یه سوسک از اون بزرگا که میپرن اومد سمت صندلی که نشسته بودم
اگه قبلا بود میترسیدم و سریع بلند میشدم و میرفتم جای دیگه ولی نشستم و گفتم این که ترس نداره طیبه وقتی همه چیز خود خداست و از خداست تو نباید بترسی
الان هیچ کاری باتو نداره و خودش میره
نشستم و وقتی خواستم بلند بشم برگشتم دیدم سوسک وایساده کنار صندلی روی جدول ، نگاش کردم و گفتم ترس نداری و اگر هنوز ترسی وجود داره نسبت به تو باید اون رو تبدیل به ایمان در عمل بکنم
وقتی اینو گفتم برگشتم و رفتم
جالب اینجاست من وایساده بودم با سوسک حرف میزدم
و حواسم نبود که کسی میخواد ببینه یا نه ،یا اصلا کسی منو دید که با سوسک حرف میزنم یا نه ، منی که قبلا عمرا بیرون از خونه از این کارا بکنم ،الان کارای عجیب زیاد انجام میدم از نظر بقیه و یه وقتایی از نظر خودم عجیب میاد
به خودم میگم طیبه تو چقدر تغییر کردی تو این یکسال
البته مهر ماه میشه یکسال که تو این سایت پر از آگاهی هستم
انقدر غرق بودم که متوجه چیزی نمیشدم
وایساده بودم و میگفتم خب من رفتم خداحافظی کردم از سوسک
قبلا شاید از این کارا نمیکردم و حتی میترسیدم ولی الان وایمیستم و سلام میدم و یه وقتایی میبینم که دارم حرف میزنم باهاشون
حتی با آدما هم بلند حرف میزنم البته منظور از بلند ، واضح و رسا هست چون قبلا آروم و خجالتی صحبت هم میکردم با تردید حرف میزدم
البته این یه علامت مثبته
اینکه من با خودم به صلح رسیدم و خیلی پیشرفت داشتم
قبلا از دو سه متری سوسک میدیدم راهمو عوض میکردم یا فرار میکردم و سوسک برعکس میومد دنبالم ولی الان من وایمیستم و با سوسک حرف میزنم و خود سوسک راهشو میکشه و میره
الان که سوسک گفتم یاد یه جریانی افتادم
که فکر کنم قبلا تو رد پاهای قبلیم نوشتم .
من قبل از آگاهی و قدم گذاشتن تو این مسیر ، شدید میترسیدم از بیشتر حیوانات
و هر جا میرفتم سوسک میدیدم
حتی از وقتی اومدیم تهران و بار اول اجاره بودیم ،خونه مون پر سوسک بود حتی آشپز خونه تمیز تمیزم بود، ولی شبا سوسکا میومدن و رو کابینتا و در و دیوار راه میرفتن
یه روز مادر بزرگم اومد خونمون و به خاطر یه سری اتفاقا ، چند روز شب رو خونه ما بود ، و دید که پر سوسک ریز هست و اونموقع بود که کمک کردن تا پول پیش بهمون بدن تا خونه مونو عوض کنیم و یه جای دیگه اجاره کنیم تو همون شهرکی که بودیم
خلاصه ما خونمونو عوض کردیم ولی تغییری نکرد و باز سوسک بود
الان که فکر میکنم میبینم هیچی تغییر نکرد
تنها چیزی که تغییر کرد باور و کانون توجه ما بود که تغییر کرد
وقتی ما سال 98 خونه شهرستانمون فروش رفت و اومدیم خونه گرفتیم تو همون آپارتمانای نزدیک خونه ای که اجاره بودیم ، کلا بازسازیش کرد داداشم کل خونه رو و یه خونه نو تحویلمون داد
جوری بود که من هنوزم که هنوزه با گذشت 4 سال که خونه خودمونیم ،هنوزم احساس میکنم تو یه هتلم که همه چیش زیبا و نو و عالیه و بارها از خدا سپاسگزاری میکنم بابت این خونه ای که بهمون عطا کرد که بهشته و پشت بومش برای ماست
وقتی اومدیم داداشم گفت دیگه این خونه هیچ سوسکی نداره یه مدت بعد دیدیم این خونه هم پر سوسک شده و شبا مثل خیابون رژه میرفتن ، تو کابینت و در و دیوار
و من هر روز میترسیدم و البته دیگه انقدر زیاد بودن و ریز که کم کم ترسم از ریزا ریخته بود و ولی باز میترسیدم
حتی هر کس مهمون میومد خونمون و شب میموند انقدر خجالت میکشیدیم که سوسکا شبا میان بیرون
دیگه جوری شد که روزا هم سوسکا تو کابینتا راه میرفتن
حتی کلی پیف پاف هم میزدیم ولی بیشتر و بیشتر میشدن
و هر کس میومد خونمون میگفت تهران چقدر کثیفه خونه هاش پر سوسکه
الان که دارم تعریف میکنم میخوام آخرشو بگم که همه چی باوره
و الان یه باوری یادم اومد
که ما از بچگی شنیده بودیم که تهران فاضلاباش انقدرکثیفه که پر از سوسک و موشه همه جا و انگار اینو باور کرده بودیم و وقتی اومدیم تهران خونمون پر سوسک بود حتی اگر تمیز تمیز هم بود بازم سوسک بود
همه اینا گذشت و من اولین بار که از سال 1401 تصمیم به تغییر کردم و یک سال تا روز 7 مهر ماه سال 1402 کتاب میخوندم کلی سوال داشتم و همه شون بی جواب بودن
و اولین کتاب از ملت عشق شروع کردم
و تو اون یکسال فهمیدم که به هرچی فکر و توجه کنی همون بیشتر سمتت میاد و تو اون کتابایی که میخوندم نوشته بود
تا اینکه من یه روز گفتم مامان من اینجوری متوجه شدم بیا هر روز بگیم خونه من هیچ سوسکی نداره
سوسکا انقدر فهیم هستن که را هشونو میکشن و میرن به جایی که باید باشن
و چون شروع کرده بودم به تغییر و هر روز تمرینات کتابایی که میخوندمو سعی میکردم عمل کنم ، الان که میگم و یادم میاد واقعا عذاب آور بود اون روزا چون من شروع کرده بودم به تغییر و ذهنم به شدت مقاومت داشت
یه وقتایی گریه میکردم میگفتم نمیتونم و نمیشه ، حتی میگفتم تا کی باید این کارو بکنم من تا آخر عمرم چجوری تمرین کنم ، ولی چون آگاه شده بودم و یه چیزایی فهمیده بودم و شنیده بودم از کتابا که اگر به این آگاهی ها عمل بشه زندگی خوبی خواهم داشت
به خودم قول دادم عمل کنم و چون تو کتاب نوشته بود اگر تلاش کنید هر روز تمرینات رو انجام بدید به مرور مقاومت ذهنتون کمتر میشه
و این برای من یه خبر خوش بود که امیدوار بشم
و البته یه تضاد خیلی بزرگ باعث شد من این مسیرو شروع کنم
همون تضاد و درخواستم از خدا که نزدیکای محرم پارسال به خاطرش اشک میریختم
خلاصه من کم کم با تمرین و تلاش روزانه ام یهویی متوجه شدم که دارم توجهم رو کنترل میکنم
منی که هر روز میرفتم آشپزخونه و کمد و کشو رو باز میکردم و فکرم این بود که الان سوسک میبینم و میدیدم
و تو دستشویی و حموم هم همینطور
و حتی یه بار خواب دیدم که میرم دستشویی و دستمو روچراغ گذاشتم و سوسک اومد دستم و دقیقا فردای همون روز میرفتم دستشویی داشتم چراغو روشن میکردم یهویی یاد خوابم افتادم و قبل دراز کردن دستم به سمت کلید نگاه کردم دیدم یه سوسک بزرگ رو کلیده
و کلی اتفاقات مشابه از این قبیل
که وقتی کانون توجهم رو به سمت تغییر کردنم حرکت دادم کم کم توجهم از روی سوسک برداشته شد
و وقتی با این سایت آشنا شدم و دیگه کانون توجهم بیشتر درگیر توضیحات استاد عباس منش شد و هر روز فایلارو گوش میدادم که دیگه توجهی برای چیزای دیگه نمونده بود
یه روز متوجه شدم که دیگه هیچ سوسکی تو خونمون نیست
به مادرم گفتم مامان دقت کردی خونمون سوسک نیست ؟؟؟؟!!!!!
مامانم با تعجب گفت آره ،کجا رفتن؟؟؟
گفتم خب همه اش نتیجه این قانون توجه و باوره
باورمون تغییر کرده
سوسکا گذاشتن و رفتن جایی که باید باشن
من تا اون موقع نمیدونستم حتی حیوانات هم در مدارهای خاصی هستن که ما ممکنه اونا رو ببینیم یا نبینیم
تا اینکه یه روز تو ماه رمضان امسال 1403 یه تجربه گر که کما رفته بود میگفت که سوال پرسیده تو اون جایی که بوده و بهش گفتن که همه در مدارهایی هستیم و حتی حیوانات هم در مدارهایی هستن که انسان در یک صفحه هست و حیوانات و چیزهای دیگه در صفحات دیگه که اینا روی هم قرار گرفتن
و یه چیزی مثل کتاب هست که روی همن
و داشت میگفت و اونجا بود که متوجه شدم ما که در یک مدار بودیم و توجه میکردیم به سوسک
در اصل ما هم مدار میشدیم با اون قسمت از مدار صفحه حیوانات که بیشتر ببینیمشون
الان که دیگه توجهی نمیکنیم دیگه از مدار اون سوسک ها خارج شدیم و دیگه نمیبینیمشون
الان که دارم تعریف میکنم یاد حرفای داداشم و بقیه فامیل میفتم
یه بار داداشم گفت که دیگه سوسک نیست مامان پیف پافی که گرفتی زدی از اون روز دیگه نمیان
من بهش گفتم نه داداش از پیف پاف نبود
از توجه ما بود و باور ما
وگرنه بعد پیف باف بازم بودن
این توجه ما بود که از روی سوسک برداشته شد
داداشم خندید و گفت این حرفا چیه ،پیف پاف زد ریشه کن شدن
اون روزا زیاد سعی میکردم بحث کنم درمورد این چیزا ولی الان خداروشکر خیلی کمتر شده و هیچ تلاشی برای فهموندن این جور چیزا ندارم
ولی مادرم قبول داره چون وقتی باهم شروع کردیم و دید آره درسته و توجهمون و حتی گفتن اینکه خونه ما سوسکی نداره و سوسکا رفتن خونه هاشون باورش شده بود که برمیگشت به توجه ما
نمیدونم چی شد من راجع به سوسک نوشتم
چند روزی بود هی بهم یادآوری میشد این موضوع و بهش فکر میکردم که میگفتم ،طیبه هیچ چیزی تغییر نکرد
فقط کانون توجه و باورمون تغییر کرد که انقدر تکرار کردیم خونه ما تمیزه تهران تمیزه و همه جا زیباست که باورمون تغییر کرد
یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگفت غیر ممکنه باوری تغییر کنه و نتیجه رو نبینید
و الان به چشم دیدیم که باورمون تغییر کرد که نتیجه اش شده رفتن و به کل محو شدن سوسکا از خونمون و حتی از بیرون و اطرافمون
من حتی وقتی بیرون میرفتم همه جا سوسک میدیدم، انگار سوسکا میومدن سمتم و دنبالم میکردن ، ولی دیگه بیرون نمیبینم
دلیل اینکه امروز دیدم این بود که بهم گفته شد الان وقتشه باید ترست رو در عمل به توحید و شجاعت تغییر بدی
داشتم درمورد رنگ در مسجد میگفتم یهویی از سوسک گفتم
دیگه هدایته باید به گفته خدا عمل کنم و بنویسم
وقتی برگشتم داشتم به فایلای استادگوش میدادم و راه میرفتم و فکر میکردم ، تقریبا ایستگاهای صلواتی شهرکمونو دور زدم و چای و شربت میگرفتم و به فایلا گوش میدادم که بعد خواستم برگردم خونه نزدیک مسجد شدم
خواستم برم خونه از مسیر همیشگی ،متوجه هم بودم که باید از مسجد پیگیری کنم ولی گفتم بعدا میرم
که اراده ای فوق اراده من هست که مانع از حرف من شد و گفته شد مسیرتو تغییر بده
من سریع تغییر دادم و گفتم خدا باشه چشم
و وقتی رفتم نزدیک در ورودی آقایون میشدم که انقدر غرق فکر کردن و گوش دادن به حرفای استاد عباس منش بودم که متوجه دختر همسایه مون نشدم
یهویی شنیدم یکی گفت سلام
برگشتم دیدم دختر همسایه مونه گفتم سلام ببخشید متوجه نشدم و یکم حرف زدیم و یه خانم همراهش بود بهم گفت منو نشناختی ؟؟ گفتم نه بهم گفت همون خانمیم که شماره تو گرفتم تو دوشنبه بازار داشتی اردک میگرفتی و پسر منم دوتا خرید قرار بود به شما بدیم
گفتم بله یادم اومد چی شد اردکاتون گفت دوتاشونم مردن و منم گفتم اردک ماهم مرد و گفت شماره تو پاک نمیکنم نوشتم اردک بعد خندیدیم و منم اردک نوشته بودم چون اسمشو نمیدونستم و بعد خداحافظی کردیم و رفتن
من نگاه کردم دیدم روحانی مسجد نشسته و داره گلدون سنگی جلو در مسجد رو رنگ میکنه و دو نفر هم بودن که مسئول مسجد بودن
رفتم ، تو دلم گفتم خب خدا من حرکتمو میکنم قدممو ببین برداشتم حالا نوبت توعه
الان که دارم مینویسم این جمله رو، گفته شد تا به خودم بگم طیبه چی داری میگی من قدم برداشتم چیه ، تو قدم برنداشتی که، خدا حتی قدماتو برمیداره
به یادت بیار بارها به اراده خودت خواستی بیای مسجد و نشد
الانم با اراده خودت میخواستی بری خونه و نری مسجد
خدا راهتو تغییر داد تا بیای و ببینی که دارن رنگ میزنن گلدون رو و تو بیای و بگی
خب الان حرفی که اول شروع رد پام نوشتم رو میگم
در زمان مناسب درمکان و لحظه ای اومدم که دقیقا داشتن رنگ میزدن و درست جاش بود که من درمورد رنگ مسجد صحبت کنم
در زمان و مکان مناسب خدا هدایتم کرد به جایی که طبق همون موضوع صحبت بشه
وقتی حرف زدم دوباره متوجه شدم نمیتونم درست صحبت کنم و گیر میکنم تو فارسی حرف زدن
چون ترک زبانم یه وقتایی گیر میکنم ولی از خدا کمک خواستم دیگه بعدش دیدم روان میتونم صحبت کنم و همه کار خداست و سپاسگزارم ازش
روحانی بهم گفت که ما خودمون میتونیم رنگ کنیم ، ولی خب کار رو باید یه هنرمند و کاربلد این کار بیاد رنگ کنه و ازم خواست عکس بگیرم از در مسجد و گفت میخواد چجوری رنگ بشه و هم رنگ کاشیای گل کنار مسجد میخواست هماهنگ باشه و بهم گفت پیج کاریمو بهشون بدم و شماره شونو بهم دادن تا بعد درمورد رنگ و قیمتش بگن بهم
وقتی داشتم میگفتم ازم پرسید عکس شهید هم میکشی ؟ گفتم بله میکشم ولی روی دیوار تاحالا کار نکردم ولی میتونم انجام بدم و گفت باشه فعلا بیا درای مسجد رو رنگ کن تا بعد
و بعد خانم ،مسئول مسجد اومد و شماره همسرشو داد گفت داشته باش که بعد اگر کار داشتیم بهت بگیم و بیای انجام بدی
و گفت من اونروز به آقام گفتم و چون روحانی مسئول اصلی مسجده بهش گفتیم تا ببینیم چی میگه تا بعد بهت خبر بدم که خودت امروز اومدی
گفت پول رنگ کردنتم بگیر قبول میکنن بیای رنگ کنی
خیلی خوشحال بودم از اینکه خدا منو از اولش جوری هدایت کرد تا بهم بفهمونه که منم که کارارو ردیف میکنم تو فقط قدم بردار
یاد بگیر قدم برداری
مهم ترین چیز قدم برداشتن و با اینکه نمیدونی چی میشه ایمان داشته باشی و قدمت رو برداری ، برای ایده و هدایتی که بهت الهام شده و هیچی نگی فقط عمل کنی
خدا باقی کارارو بهت میگه
این موضوع و هدایت شدنم به مسجد اینو بهم یاد داد تا سعی کنم چشم گفتنم رو سرعت ببخشم و هیچی نگم تو مسیر و فقط قدمارو بردارم
وقتی برگشتم خونه داشتم رد پاهامو مینوشتم الان دو ساعت شده که دارم مینویسم
نشسته بودم و مینوشتم یهویی یه صدایی شنیدم رفتم آشپزخونه ، چون پنجره ها باز بود و باد میوزید رفتم ببینم چی افتاده برگشتنی دیدم جلو در اتاقم یه سوسک هست
وایسادم بر خلاف قبل که طبیعتا باید میترسیدم و دنبال دمپایی میگشتم تا بکشمش ، گفتم خب سوسک من نمیخوام بکشمت ، چون تو به من آسیبی نمیرسونی
فقط نمیدونم چجوری بگیرمت و سالم بفرستمت بری بیرون
یهویی دیدم رفت اتاق داداشم اولش ترسیدم
یه صدایی بلند شنیدم که نترس الان وقتشه باید قدم برداری برای عمل کردن به اینکه یاد بگیری که همه چیز خداست وهیچ چیز بدی در جهان وجود نداره و باورت رو تغییر بدی و شجاعتت رو الان نشون بدی
من رفتم ظرف آوردم تا بذارم روش و بعد ببرمش بیرون خواستم بذارم روش سریع فرار کرد و رفت لای کتابای داداشم و من اتاقو بستم و منتظر موندم داداشم و مامانم بیان تا داداشم خودش بگیره
وقتی درو میبستم میشنیدم که نبند درو میتونی خودت برش داری قدم بردار ،ولی نتونستم و در اتاقو بستم
وقتی اومدن داداشم رفت زیر میزشو تکون داد کتاباشو تکون داد اومد بیرون رفت زیر میز و دیگه نمیشد درش بیاره
پیف پاف زد و کمدشو بست
برام جالب بود ،من قبلا اگر سوسکی میدیدیم سعی و تلاش میکردم زود با دمپایی بکشمش
اینبار وایسادم دوباره با سوسک حرف زدم گفتم من که نمیشه بکشمت چون تو آزاری برای من نداری و باید برگردی خونه ات
و سعی داشتم که بیشتر با خودم به صلح برسم و این ترس رو تبدیل به توحید عملی بکنم
با اینکه نشد ولی میدونم که اینم تکامل میخواد و خدا کمکم میکنه
وقتی داداشم اومد جریانو براشون تعریف کردم که رفتم مسجد ، داداشم گفت تو نمیتونی، چرا اصلا رفتی مسجد گفتی من میتونم رنگ بزنم میله و درای مسجدو میدونی چقدر سخته ؟؟
تو نمیتونی
تو که پیستوله نداری
کی رنگ میکنی روزا گرمه و آفتاب میزنه
خسته میشی و کلی حرفای نا امید کننده که چرا رفتی گفتی میتونم
و من بهش گفتم من اصلا نمیدونستم یهویی به دلم افتاد و رفتم گفتم خدا خودش باقی کارارو درست میکنه
تو دلم گفتم خدایی که منو برده اونجا و هدایتم کرده خودشم چگونگیشو بهم میگه
واقعا من بدون هیچ فکری درموردش که میخواد چطوری رنگ بشه رفتم و گفتم من میتونم رنگ کنم
فقط حس میکنم باید سعی کنم هرچی خدا گفت بگم چشم
وقتی من برگشتم خونه به پیج اینستاگرامی که کارای دیواری انجام میداد ، بهم گفته بود اگر تهران پروژه داشتن بهم میگه برای همکاری برم ، پیام دادم و خواستم درمورد قیمت دادن و چجوری رنگ کردنش راهنماییم کنه که هر وقت جواب داد برم و به روحانی مسجد بگم قیمت رو
وقتی داداشمکلی حرف بهم گفت ، بهش گفتم دیگه باید از یه جایی شروع کنم ، تا کی باید بشینم و هیچ کاری نکنم بگم من نمیتونم ، یا سخته و …
من میتونم و میشه
خدا کمکم میکنه
بعد اومدم اتاقم ، که رد پامو بنویسم که دیدم ذهنم شروع کرد به تکرار حرفای داداشم و داشت بدتر از اونارو میگفت سعی کردم که توجهم رو به نوشتن بدم که دیدم به کل محو شد و ذهنم دید توجهی بهش نمیشه خودش ساکت شد
الان که دارم مینویسم 2:34 بامداد روز 29 اردیبهشته
من دوساعته دارم رد پامو مینویسم با عشق و الان میرم کپی کنم و رد پامو تو سایت بذارم
و بعد با خدا حرف بزنم و بعد رنگ روغنمو شروع کنم
من که نوشته ام تموم شد خواستم بیام سایت ،دیدم فایل جدید گذاشته شده که بهم گفته شد برو دوباره نوشته هاتو بخون بعد کپی کن از گوگل درایوت و در دیدگاه همین فایل بنویس
الان ساع 3:56 صبح هست مرور کردن نوشته هام و اصلاح غلط املاییم الان تموم شد و با عشق میخوام رد پامو تو این فایل جدید بذارم
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و آرامش و سلامتی و زیبایی و ثروت از خدا میخوام
سلام خدمت استاد عباسمنش عزیز و دوستان و یاران همراه
در مورد این فایل و اینکه چگونه ذهن ما ما را فریب میده باید عرض کنم که من طی این سالهایی که کار کردم و در هر موقعیتی بودم یه باوری برای خودم ساختم که اگه یه روز بخوام برم مرخصی همونروز کلی کار میریزه سرم و کلی اتفاقات میفته که باعث میشه اونروز از بقیه روزها بیشتر کار داشته باشم و این الگو همچنان برای من ادامه داره و علی رغم اینکه از 16، 17 سال پیش مشاغل متعددی داشتم توی همه شون این اتفاق برای من افتاده
سلام بر سید حسین عباسمنش عزیز
و سلام بر مریم خانوم شایسته عزیز
امیدوارم مثل همیشه حالتون خوب باشه
خدا رو شکر به خاطر وجودت
خدا رو شکر به خاطر روز های عالی که دارم میگذرونم پیشرفت لذت و شکرگذاری
شکر گذاری معجزه میکنه معجزه
خودمو رها کرده بودم شده بودم بنده شیطان
قلبم گرفته بود
درحالی که خدا همینجاس
خدایا منو ببخش که چه قدر کفر ورزیدم
سید جان دیروز اولین بار رفتم پیش روانشناس
تهش گفتم توی ذهنم امیر حسین عزیز درمان درد تو الله هستش خدا رو فراموش کردی خدای پلاستیکی رو کردی خدای خودت
خدای مهربان الله زیبا خودتو بهم نشون بده حال کنم با وجودت
خدایا من نمیشناسمت کمکم کن بشناسمت
خدایا منو بشناسون به خودت یا رب العالمین
در پناه حق
سلام به استاد عزیز ومریم شایسته گرامی من ناخواسته هدایت شدم به این فایل قبل اینکه بخوام این فایل ببینم نوشته بودید کجاها باورهای محدود کننده برام درد سر های زیادی درست کرده من از بچه گی با رویاهام زندگی کردم آدمها رو تو ذهنم بزرگ یا کوچیک می کردم واحساس فکر می کردم مثلا تو ذهنم از ازدواج با مردی که فرشته است وباید همه چیز بر وفق مراد من باشد چون اسلام گفته زن حق شیر دادن به بچه نداره اگر بدهد شوهرش باید به او حقوق بدهد . اگر زن بخواهد با مرد رابطه داشته باشد باید همسرش بهش حقوق بدهد،اگر زن کار خونه انجام داد باید حقوق دریافت کند اگر نخواست انجام بدهد مرد حق ندارد به او چیزی بگوید ومی تواند مرد ازش تو داد گاه شکایت کند اسلام اینو گفته اونو گفته هر چی تو کتابها ومنبر ها می شنیدم توی ذهنم برا خودم می چیدم اون موقع نمی فهمیدم که اینها باور های محدود کننده از مسائل مذهبی توی ذهن من شکل گرفته حتی صحبت کردن با مردی که می خواد یک عمر زیر یک سقف باهاش زندگی کنی باهاش صحبت کنی گناه کبیره است داشتم اگر بخوام بگم مثنوی هفتاد من می شود چنان بلایی سرم آمد که جهنم به تمام معنا تجربه کردم الان که فایلهای استاد عزیز وبزرگان عباسمنش گوش میدم می فهمم اینها نه تنها اسلام اینجوری نیست ساخته های ذهنم خودم بود که از اطرافیان شنیدم توی ذهنم حک شد که هنوز هم باید روی خودم کار کنم تا بتونم این بتهای مغزیم بشکنم و باور های درست جایگزین کنم حتی فایلهای استاد گوش میدم خیلی از مطالبشون نمی گیرم. وقول استاد اندازه ظرفم کوچیک اندازه ظرفم از صحبتهای استاد الگو می گیرم امیدوارم با گوش دادن به این فایل ارزشمند استاد بتونم حتی کمی از ذهنیت های غلط فکریم کم کنم به قول استاد اندازه ظرفم الان نوشتم
بنام خدای مهربان
سلام استاد عزیزم و دوستان گلم
من چند وقتیه که روی موضوع ذهن تمرکز کردم ودارم روی کنترل ذهن واینکه ذهن چجوری بایه سری باورهای غلط مارو گمراه میکنه
ویرای خودم این چالش گذاشتم که بیام اینجا بنویسم کجاها ذهنم بدون اینکه حتی خودم بدونم منو فریب داده ومن زمانی به این نکته پی بردم که ازمسیر دور شدم
ودیدم خیلی از ادمهایی که توی مسیر درست درحال خودشناسی هستند با همین ترفند ذهن ازمسیر منحرف شدن
من اسمشو میزارم بازی ذهن
ودارم سعی میکنم بیشتر توجه وتمرکز کنم روی ورودی ها ،
من راجب خودم دقت کردم دیدم بااینکه من علاقه ای به گذشته ندارم گاهی یه اهنگ یه اتفاق یه حرف منو میبره توی اون روز که خیلی هم قشنگ وخاطره خوبی دارم من اجازه میدادم اون حس خوب دوباره تجربه کنم همین اجازه دادن به فکر به ظاهر خوب بازخورد بدی داشته چون ذهن میاد میگه حیف شد دیگه اون شرایط نیست یامنو وادار میکنه برم اون خاطره رو تکرار کنم ،یا بهم حسرت میده من قبلاً که افکارمو نمیشناختم واجازه میدادم ازادانه هرفکری بیاد وبره بایک خاطره میرفتم توبازی ها وشماره اون ادم پیدا میکردم زنگ میزدم ولی این یه سراب بود وهرگز نمیشه یه روز رو دوبار زندگی کرد بعدها فهمیدم اون حس خوب برای اون لحظه بوده وتموم شده
ومن پذیرفتم وگذاشتم بایگانی واون حسی که اون حرف بهم میداد رو از خاطره جدا کردم وفقط مثل یه فیلم نگاه کردم بهش
نمیگم همیشه موفق بودم زمانی که اگاهانه توجهم رو میزارم روی امروز کمتر میرم به گذشته
ذهن میتونه توی لحظه بره گذشته بره آینده ولی وقتی درزمان حال هستی وقتی خودت اگاهانه ذهنتو مدیریت کردی وبهش برنامه درست دادی ورودی غلط ندادی ذهن نمیتونه بازیت بده همه این خاطرات گذشته حسرت ها نشدن ها ای کاش ها انرژی مارو از ما میگیره
به قول استاد فلج میشی درصورتی که باید باذهنت زندگیتو خلق کنی ایده بگیری پویا واکتیو باشی ولی…..
هرروز صبح تمرین ستاره قطبی میاد خط مشی میده به ذهنم عبارات تاکیدی میاد ذهنو از نشخوار فکری نجات میده شکرگذاری میاد حستو خوب میکنه تا در مدار درست قرار بگیری دیدن فایلها نوشتن کامنت میاد حستو تثبیت وتشدید میکنه وتو میشی آهن ربای جذب خواسته ها
ولی بااینکه مسیر بلدی به محض اینکه اتفاق ناخواسته میفته میری توی افکار منفی وبعد ذهن که دنبال راهی که از این محدودیت رها بشه میره توی منفی ها وهمین جوری اتفاق منفی میاد
خدایا شکرت که من قدرت خلق زندگیمو دارم خدا گفته ما جهان را مسخر تو کردیم وخودش حمایت گر توئه به شرط ایمان ونگاه توحیدی
استاد عزیزم عاشقتم
سلام
روزه اولی که وارد شغل املاک شد قرارداد های خوبی مینویشتم طوری که مشاور با سابقه تو املاک میگفت تو خوش روزی هستی ، خلاصه درآمدم هم خیلی خوب بود اما بعد از اینکه رفتم سربازی و در ژول سربازی کار ننوشتم بشدت از لحاظ روحی افت کردم و اعتماد به نفس کاریمو به کلی از دست داده بودم
در واقع من در طول سربازی رفتم با اینکه میدونستم برام خیلی سخته پارت وقت برم با اون چضعیت میرفتم که کار رو بهتر یاد بگیرم و تجربم تو این شغل بالاتر بره ، داشتم ریشه هارو تقویت میکردم اما این کار ننوشتنه از درون مثل موریانه وجودمو میخورد ..
بعد که سربازیم تموم شد و من رفتم املاک که بچسبم صبح تا شب کار کنم توی سه ماه کار ننوشتم و بشدت بهم ریختم به جایی رسیدم که پول یه نون لواش نداشتم واز لحاظ روحی داغون شدم تا رفتم دنبال کار یه شغل فروشندگی پیدا کردم و مشغول به کار شدم و یه حقوقی روماهیانه به حسابم واریز کردن وقتی که اون پول به حسابم اومدم قلبم آروم شد و از اون موقع به بعد با اینکه پاره وقت کار میکنم اما تونستم کار بنویسم و این برام خیلی عالی بود چون دوباره داره اون اعتماد به نفس کاریم بر میگرده …
زمانی که دوستداشتم با خانمی ارتباط برقرار کنم و بهش پیشنهاد دادم اون فرد نامزد داشت و اتفاقی که افتاد تو ی اونمحیط کاری به خاطره بی تجربگیم مورده سرزنش قرار گرفتم چند وقت بعد دوباره خواستم این کارو انجام بدم و دوباره برادر اون خانوم تومحیاط کاریه من اومد و اینجوری مامور بیاره و بگه که تو مزاحمت ایجاد کردی و از جچرر حرفا بعد از اون بشدت ترسیدم از اینکه اقدامی بکنم ، اقدامی میکردم با ترس و لرز بود ، تو محیط سربازیمم دوباره اینکاروکردم و دوباره با تنبیه و این چیزا مواجه شدم از اون روز به بعد دیگه چسبیدم فقط به دوره های استاد گفتممن دیگه نمیرم پیشنهاد بدم مگر اینکه خوده دختره بیاد سمتم که دیگه از اون به بعد خانوما میومدن سمتم و درنهایت یه رابطه خوب رو استارت زدم و شکر خدا تا الان ادامه داره و از خدا میخوامکه ادامه داشته باشه
تو محیط کاری با داییم کار میکردم و از نظره اون بی تجربه بودم تو حرف زدن از یه جا به بعد گفت با کسی حرف نزن یه جورایی لال میرفتم لال میومدم از اون موقع به بعد تو حرف زدن دچار اختلال شده بودم به این معنا که ترس داشتم حرف بزنم و یه جاهای از ترس اینکه بد حرف بزنم یا اشتباه حرفی رو بزنم که کسی ناراحت بشه کمحرف بودم و گاهی نکلت میگرفتم و هی خودمو سرزنش میکردم ولی الان روی ترسم پا گذاشتم و جلسه قذارداد جمع میکنم اکثر مدیر قرارداد ها از نوع حرف زدن من تو جلسه راضین و میگن کارت خوبه
خدایاشکرت
سلام سلام سلام
سلام و عشق و درود بی پایان به همگی دوستان خوبم.
بچه ها امروز یه اتفاقی جالبی واسم افتاد گفتم بیام برا شما عزیزای دل هم تعریف کنم.
بچه ها امروز یه ازمایش داشتم، صبح ساعت 8 و نیم رفتم ازمایشگاه دولتی.
خب شماره نوبت من 924 بود و 421 نفر جلوم بودن!
مردم از 5 صبح اومده بودن!
تقریبا هر یک ساعت 100 نفر نوبتشون میشد.
گفتم اشکال نداره سعیده نگران نشو.
به جاش میتونی بشینی کامنت بخونی و لذت ببری.
خلاصه یک ساعتی نشستم کامنت همین فایل رو خوندم و خدایی لذت بردم.
بعد دیگه ذهنم شروع به حرف زدن کرد!
گفت که خدایا یکی برسون نوبتش که زودتره رو بده من.
یا یکی برسون که عجله داشته باشه بخواد بره.و از ازمایش پشیمون بشه و نوبتش رو بده من.
یا یکی برسون که دو تا قبض نوبت گرفته باشه،یکیشو بده من.
خلاصه سریع به خودم اومدم گفتم سعیده برای خدا تعیین تکلیف نکن.
برای خدا بی نهایت راه وجود داره که به تو یه نوبت خیییلی نزدیکتر بده.
اینایی که تو میگی فقط منطق تو هست.
دست خدا رو تو پیدا کردن نوبت نزدیک نبند.
خلاصه دیگه هیچی نگفتم.
چند دقیقه ای گذشت یه چیزی بهمگفت سعیده تو که نوبت زود تر میخوای پاشو سالن ازمایشگاه رو بگرد!!!!
بگرد دنبال نوبتی که روی زمین افتاده!!!
منم گفتم چشم و بلند شدم.
اینم بگم که من همیشه دلم میخواست بدونم چطوری به ادما الهام میشه.
که تو این مورد کاملا متوجه شدم.
خلاصه بلند شدم و یه گشتی تو سالن زدم و چند تا چیز مچاله شده دیدم که دستمال کاغذی بود!
خلاصه نا امید نشدم و بازم گشتم.
تا این که یه کاغذ نازک مچاله شده شبیه قبض نوبت دیدم.
تازه یه کمم پاره شده بود.
برداشتم.
بازش کردم.
شماره 673 بود!
و همونجا بلند گو گفت شماره 672 باجه1!
خشکم زد.
خدا حتی بهم فرصت جمع و جور کردن خودمم داده بود!
خیلی سریع بعدش بلندگو گفت شماره 673 باجه…
باجه چند؟
بس شوک بودم نفهمیدم.
گفتم چون قبل من باجه 1 بوده بذار برم باجه 1.
خلاصه رفتم و کارمم به سرعت باد پیش رفت.
تازه مسوول پذیرش قبض نوبت هم ازم نخواست!!!
بچه ها چقد سرررریییع و رااااحت و شیک و مجلسی به خواستم رسیدم.
چون باور کردم خدا بی نهایت راه داره برای دادن نوبت نزدیک به من.نه فقط از راه هایی که من بلدم.
مگه در برابر رب من کیم؟
بچه ها خیلی ایمانم قوی شد.
این یک نمونه باشه برای من وشما.
به خودم میگم سعیده،بزرگ یا کوچک بودن خواسته فقط تو ذهن ماست.
برای خدا بزرگ یا کوچک بودن معنایی نداره.
همش یکیه.
بفهم اینو سعیده جان.
خلاصه بچه ها امروز این الهام بهم شد و بهش عمل کردم و نتیجه گرفتم.
بچه ها چیزی که روی من تاثیر داره اول اموزش های استاد و بعدش خوندن کامنتاست.
خیلی جدی بگیرید.
برای من که جواب داده.
به الله یکتا میسپارمتون عشق های خدا.
سلام بر همه عزیزان
استاد خوشتیپ من هربار فایل جدید از شما میاد و عمیق به صحبتهای شما گوش میکنم متوجه میشم که چقدر شما هم روز به روز تغییر بیشتری میکنین و این مقاومتم و در تغییر خیلی میشکنه یه پختگی و ارامشی تو صحبتهای شما هست که انگار روز به روز رو به بالا در حال حرکته و اصلا به غیر از مسیر مستقیم جای دیگه ای رو نه میره نه نگاه میکنه
افتخار میکنم که شاگرد شما هستم
از بینظیر بودن این فایل هرچقدر بگم کم گفتم
بسیار ریز بینانه و به شکل امروزی تری انگار کانون توجه فریب ذهن و بهمون یاد دادین
نیازه که بارها فایل و گوش کنم و بیشتر خودمو بررسی کنم اما برای گوش دادن بار اول و انجام دادن تمریناتم چیزهایی که به ذهنم در رابطه با مثال ها زدین و یادم اومد مینویسم
الف) قطعا خیلی جاها بوده که بار اول اتفاقی یا به هر دلیل فرکانسی که من ازش خبر ندارم اتفاقاتی افتاده که بار اول نشده و ذهن من بزرگش کرده و دیگه ادامه نداده اما چیزی که به ذهنم اومد گواهینامه م بود
من سال 96-97 اقدام کردم برای گرفتن گواهینامه و اولین بار در امتحان شهری ماشین و روشن کردم اومدم امتحان بدم زدم به ماشین جلویی و همونجا سرهنگ با یه لحنی گفت پیاده شو پیاده شو ردی این رفت تو لایه های پنهان مغزم و دیگه تا امسال هیچ اقدامی براش نکردم البته دو سال پیش که عزت نفس و گوش دادم و استاد درباره کارهای نیمه تموم صحبت کردن تو هدفهام نوشته بودم ک برم اما ترمزهایی مثل نداشتن تایم، پول اضافی، و … مانع شدن و اینقدر این موضوع رو بزرگش کردم که 97 کجا 1403 کجا
ب) یه مهمونی من رفتم و ازون جمع فقط دو نفرشون و میشناختم دو نفری که خیلی هم نبود هم و میشناختیم بعبارتی هیچ یک از دوستای صمیمی م و خواهرمم باهام نبود تو اون مهمونی من نوشیدنی خوردم که عملا درصد بالایی از هوشیاری م رفته بود تازه با وجود اینکه من همیشه مراقب حد و حدود خودم بودم و حواسم جمع بود اینبار این اتفاق افتاده بود و نزدیک بود کاری بشه که اگه میشد من تا مدتها ذهنم و ناخوداگاهم نمیتونست هضمش کنه و خب خیلی با جزییات نمیتونم بگمش اما تا نزدیک اتفاق هم پیش رفتم اما ازونجایی که خدا حواسش بهم بود اتفاق بدتری نیفتاد و من رو دستهای خدا ازون محیط خارج شدم خب اون شب و فرداش حال و روز روحی مناسبی نداشتم و با استاد هم اشنا نبودم که خودمو جمع کنم اما یادمه اینطوری شرایط و برای خودم بهتر کردم که من بارها مهمونی های مختلف رفتم بارها خطر از بیخ گوشم عبور کرده بارها خدا حواسش بهم بوده و البته اینبارم بود وگرنه اتفاق خیلی بدتری ممکن بوجود بیاد عوضش من فهمیدم (اون موقع ها نمیدونستم باید درس بگیرم و اینا) دیگه مهمونی های ناشناس به هیچ عنوان پامو نزارم تنها یا اگه هم پیش اومد و رفتم لب به هیچ چیزی نزنم … و خب الان با گوش دادن این فایل فهمیدم اون صحبتهای مثبت من که ناخواسته قانون درش رعایت شده بود باعث شد شکر خدا دیگه همچین تجربیاتی نداشته باشم
ج) بخاطر باورهای محدود کننده روند الگوهای تکراری در روابطم همینجوری پشت هم بوجود میومد و یوقتایی به خودم میگفتم من اصلا ادم روابط عاطفی نیستم شاید همینجوری باید باشه خیلی ها هستن که تنهان منم جز اونا و نمیدونستم مشکل اساسی و باید حل کنم داشتم آشغال ها رو زیر مبل میریختم اما تصمیم به تغییر و اشنایی با استاد تو همون چند ماه اول یا سال اول عضویتم در سایت رفتم سراغ دوره بینظیر عشق و مودت و در کنارش فایل های دانلودی هدیه استاد و قدم اول دوره دوازده قدم عزم جزم و تعهد باعث شد نتیجه به دلخواه من پیش بره و البته مقاومتهای کمتر من تو اون دوره و امید به نتیجه اطمینان قلبی همه و همه باعث شد متوجه بشم اون روند طبیعی نبوده و روند طبیعی یعنی اینکه من همیشه دلم میخواست رابطه عاطفی بینظیری داشته باشم رابطه خیلی خوبی با اطرافیانم برقرا کنم نه فقط دایره ادمهای دورم و بزرگتر کنم بلکه همون تعدادی که اطرافم هستن رابطه بینظیری باهم داشته باشیم و همش و مدیون استاد قشنگمم و اینبارم خدا کنارم بود
اااا چه جالب من جوابارو هی میرم بالا الف ج میخونم مثال هاش و نخونده بودم و تو فایل هم یادم نیست در این باره مثال روابط و استاد گفتن اما خود منم ذهنم رفت به روابطم چون ازش نتیجه های بزرگی گرفتم و ذوق کردم دیدم مثال تقریبا شبیه خودم بود خیلی حال داد بهم
د) در رابطه با این گزینه هم بنظر خودم انگیزه و ادامه دادن و دیدن نتایج خودم خانوادم یا بچه های سایت باعث میشه ادامه بدم مثلا خودم هرچند وقت یبار تو مسیر استپ میشم اصلا نه مغزم نه دستم نه پاهام یاری نمیکنه حتی فایل ها رو باز کنم گوش بدم یا اقدامی انجام بدم اما یه وقتا نشانه هایی دریافت میکنم حالا در اطرافیانم که یه باوری در اونا باعث حرکت شده با اینکه نه عضو سایتن نه از قانون چیزی میدونن اما ناخواسته انجامش دادن و نتیجه بزرگی گرفتن این انگیزمو بیشتر میکنه و میگم من که اینا رو استادم داره اموزش میده پس باید قورت بدم این اگاهی ها میچسبم به فایل ها و یهو تو مسیر حرکتم سل میشه واقعا اینروزها فقط به این فکر میکنم چرا قدمهام شله و بعدش به نتیجه نمیرسم و خسته میشم اما باز دورنم منو بلند میکنه یه ابی به سر و صورتم میزنه و میگه بسم الله برو جلو ناامید نشو حرکت کن از مسیر لذت ببر تهش اینه دیگه و باز میفتم رو غلتک
استاد جونم هزاران بار ازتون تشکر میکنم و باید چندین بار دیگه این فایل و گوش بدم تا مقاومتهام کمتر بشه دوستتون دارم مرسی بابت انتشار این اگاهی های ناب
با سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته نازنین و تمامی اعضای خانواده بزرگ سایت عباس منش
قبل از توضیح در مورد اتفاقاتی که تجربه کردم، از دوستانی که میتوانند در مثال دومی که عرض خواهم کرد من را راهنمایی کنند، پیشاپیش کمال تشکر را دارم.
مورد اولی که من تجربه کردم، مربوط به یک روز کاری من بود که مثل همیشه در اتوبان امام علی تهران به سمت محل کارم میرفتم و ناگهان ترافیک شد و من بیاختیار از آینه به ماشین عقب نگاه کردم و به خودم گفتم که الان با من تصادف میکنه و دقیقاً همین اتفاق افتاد و بماند که داستانهای بعد از تصادف هم چگونه گذشت.
متاسفانه این موضوع در ذهن من نقش بست و به طرز عجیبی تا 2هفته من دقیقاً در همان نقطه 5بار دیگر تصادف کردم. البته خدا رو شکر شدت صدمات کم بود اما تاثیر آن در ذهنم بسیار بالا بود.
این موضوع به قدری در ذهنم نقش بسته بود که تا چند وقت مسیرم رو تغییر دادم تا از این اتوبان رد نشم چون میترسیدم دوباره تصادف کنم.
اما بعد از 2هفته به خودم گفتم تا کی میخوای این فکر سمی رو مدام با خودت تکرار کنی و مسیر رفت و آمدت رو دور کنی، به جای این کار بیا روی باورت کار کن و با خودت بگو من همیشه در پناه خداوند هستم و در همه حال از من حمایت خواهد کرد.
به طرز جالبی فردای آن روز من مجدد از مسیر همیشگی رفتم و باز ترافیک شد. این بار به جای گفتن الان تصادف میکنم به خودم گفتم من در پناه الله هستم. با اینکه ماشین پشت سر با سرعت زیادی حرکت میکرد به محض رسیدن به من جوری ترمز کرد که دود از چرخهایش بلند شد اما در کمال خوشحالی با من برخوردی نداشت و من فقط خدا رو شکر میکردم که تونستم افکارم رو کنترل کنم.
اما دومین تجربه مربوط به تماسی بود که برای تعویض فیلترهای یخچال با من گرفته شد و بعد از تعویض، مبلغ بسیار بالایی رو از من گرفتند و بعد از چند روز متوجه شدم که تمامی فیلترهای یخچال رو اون شخص برده و اصلا تعویضی صورت نگرفته و متاسفانه کلا موضوع کلاهبرداری بود.
بماند که چقدر بابت این موضوع سرزنش شدم اما مسئلهای که الان دارم این است که برای یکسری کارها متاسفانه به شوخی یا جدی این موضوع به من تذکر داده میشه که تو انجام نده چون باز ممکنه اون موضوع تکرار بشه.
من روی ذهن خودم کار کردم که این موضوع قرار نیست همیشگی باشه و باعث شد که من متوجه خیلی از موارد بشم، اما تا میخوام فراموش کنم از طرف دیگران مجدد یادآوری میشه و باعث به وجود آمدن احساس بد و بی عرضگی در من میشه.
این موضوع هنوز برای اطرافیان تموم نشده و نمیدونم چطور باید حلش کنم، با اینکه از همگی خواستم که دیگه به من یادآوری نکنند اما باز تکرار میشه.
ممنون میشم دوستان عزیزم راهنمایی کنید
همیشه در پناه خداوند سلامت و شاد باشید.
سلام پگاه عزیز
در رابطه با این موردی که نوشتین باید بگم به نظر من اگه رو باورهاتون کار نکردین و همون آدم قبلی هستین به آلارم های دیگران توجه کنین چون هنوز ترس دارین و این ترس شرایط ناجالب رو جذب میکنه ولی اگه دارین تغییر می کنین کم کم نادیده بگیرید و وقتی نتیجه دلخواه رو گرفتین اونو پیوسته برا ذهنتون تکرار کنین تا مقاومت هاش کمتر بشه و برا تغییرات بزرگتر آماده بشه و صد البته که تنها کسی که میتونه رو زندگی شما تاثیر بذاره خود شما هستین و نه حرف و نظر دیگران و این یه قانونه
در پناه حق شاد باشید و سلامت
سلام استاد عزیزم من دقیقاً چندین بار این تجربه رو داشتم و اخیراً هم یک مورد بلاً به یک شهری مهاجرت کرده بودم که فکر میکردم به دلیل اینکه نتونستم مدت زیادی رو در اون شهر بمونم برای بارها بعد هر بار جربه ناموفق مهاجرت نمیگذاشت که من بتونم مهاجرت رو موفقیت آمیز انجام بدم. اما خوشبختانه با کار کردن روی خودم و حتی یک شخصی که بسیار آگاه بود تونستم این تله ذهنی رو ازش نجات پیدا کنم.
تجربه دیگر هم در مورد رانندگی بود که اولین فعهای که من رانندگی رو با ماشین جربه میکردم همه چیز خوب پیش میرفت اما یکی از دفعات موقع رانندگی متاسفانه نزدیک بود که به یک تیر برق بزنم و تصادف کنم همین باعث شد که من بیش از دو سه سال از رانندگی به طور کامل صرف نظر کن یک تجربه دیگر هم در این زمینه در مورد کنکور دارم که کنکور اولم رو به واسطه تغییر رشته خراب کردم و همین باعث شد که در سال بعد با توجیه خودم و تغییر باورهای محدود کننده بتونم با شرکت مجدد موفق بشم.
حالا این تله ذهنی رو بیشتر از هر موقعی باهاش آشنا هستم ولی خیلی مهمه که همیشه چرخهها و عملکرد مغزمون رو ر برابر ترسها و ناشناختهها همیشه بشناسیم و مراقب این باشیم که با یک تجربه ناموفق شکست یا اتفاق ناگوار نباید دست از رسیدن به اهداف و خواستههامون برداریم.
یکی از بدترین ریبهای ذهنی که من تجربه کردم این بود که به دلیل اینکه در دوران مدرسه دوستان ثروتمندی که داشتم از نظر اخلاقی اید ایدهآل نبودند و این باور در من تکرار شد به واسطه تلویزیون که ثروتمندان دمهای درست کار و با اخلاق نیستند به همین علت همواره با تکیه بر این باور که تنهایی بهتر از دوست بد است هرچند این دوست به دلیل رودیهای منفی است همواره از ایجاد روابط سالم با دوستان ثروتمند و به طور کلی هر هر رابطه صرف نظر کردم.
بینهایت خداوند را سپاسمندم بابت آشنایی با استاد عباس منش و گاهیهایی که در زندگی با عمل به آنها توانستم ضمن شناسایی این هها و فریبهای ذهنی با عمل به شانهها و آگاهیها زندگیم را به لطف الله دگرگون کنم.
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
وای خدای من دقیقا دو روز بود که خدا فایلایی رو نشونه فرستاد بهم که فریب نجوای ذهنم رو نخورم یکی فایل حجاب در قرآن بود قسمت 4 که نوشته اش برای من این بود که شیطان زینت میده که تو رد پای همین فایل امشب نوشتم
یکی هم فایل نقش باور و انگیزه در بروز توانمندی بود که امروز در اصل دیروز بهم نشونه داده شد و من این رد پامو تا این ساعت نوشتم تا فردا دوباره مرورش کنم و غلط املاییشو تصحیح کنم و بعد تو همین فایل دیدگاهمو بذارم
ولی وقتی اومدم سایت و دیدم فایل جدید اومده بهم گفته شد برو بخون رد پاتو که الان تمومش کردی و بیا اینجا بنویس و بعد دوباره دقیق گوش میدی و راجع به فایل مینویسی
و یه ارتباطی با رد پای امروزت داره باید اینجا بنویسی رد پاتو خوشحالم از اینکه هر لحظه هدایتم میکنه
متن توضیحات فایل رو خوندم متوجه شدم که چرا بهم گفته شد رد پاتو که نوشتی بیار اینجا کپی کن ، دقیقا من قبل اینکه این فایل رو ببینم داشتم درمورد سوالاش مینوشتم و خدا هدایتم کرد حتی متوجه نشدم چرا من موضوع سوسک رو نوشتم ،ولی الان متوجه شدم، چقدر جذاب ، خدا قبل دیدن این فایل، بهم گفت بنویسم تا بیارم اینجا منتقل کنم
فایل چگونه ذهنمان ما را فریب میدهد
رد پای روز 28 تیر رو باعشق مینویسم
شب وقتی رد پاهامو نوشتم و تموم شد یکم باخدا حرف زدم و بعد خوابیدم
امشب بیشتر مرور کردم رد پاهای روزای قبلم رو و میخوندم که چه هدایتایی بهم شده و خدا چقدر کمکم کرده
صبح که بیدار شدم ، هی میگفتم خدایا من نمیدونم استاد عباس منش میگفت اینجوری پررو باشید و بگید که تو خدایی تو میدونی و تو بزرگی و قدرتمند
تو وقتی یه چیزی به دلم انداختی پس باقی کارا شو خودت باید انجام بدی ، من رفتم کاری که گفته بودی رو عمل کردم و قدم برداشتم
کاری که بود این بود که
چند روز پیش من نشسته بودم تو اتاقم و طراحی میکردم اگر درست یادم باشه و اصلا به هیچ چیزی مربوط به مسجد کنار خونه مون فکر نمیکردم
فقط هی از خدا میخواستم و میگفتم خدا من حرکت کردم تو یه نشونه بده که من عمل کنم و یکی یکی قدمامو بردارم
درمورد نقاشی دیواری
و گفتم ببین خدا من واقعا نیاز به کار دارم من نمیدونم چجوری تو میدونی من فقط ازت میخوام که بهم کار بدی و انجامش بدم
خودت دیدی که من رفتم تبلیغامو چسبوندم و پخش کردم حالا نوبت توعه که کار بدی بهم که من ایمانم رو قوی تر کنم و با این کارت بهم بفهمونی که تویی که همه کارو برام انجام میدی که من در اصل میدونم که تویی همه کارو انجام میدی ولی میخوام آرامش قلبم رو بیشتر کنی و باورامو قوی کنی با این نشونه هات
بعد که اینارو میگفتم دقیق یادم نیست دیگه چیا گفتم یهویی مثل فیلمی رد شد از جلو چشمم که برو به مسجد و بگو که میخوای رنگ کنی میله های محافظ دور تا دور مسجدو
و قشنگ دریافت کردم این هدایت و الهام رو که باید قدم برداری براش ،حتی تصویر خودمم دیدم که داشتم کار میکردم و رنگ میکردم
من یکم برای قدم برداشتن چند روزی وقفه انداختم ،چون محرم هم بود هی گفتم میرم میگم و وقتی یه شب رفتم بیرون تا شربت بگیرم یهویی همسر مسئول مسجد رو دیدم و بهم گفته شد بهش بگو
وقتی گفتم گفت پولی رنگ میکنی حتی بهم گفت اتفاقا رنگ گرفتن و میخواستن رنگ بزنن در مسجدو ، و من تو دلم گفتم وای پس یعنی خدا منو فرستاده اینجا تا من رنگ کنم
چه قدر هماهنگی که جوری بهم گفت که من برم بپرسم و بگن که ما رنگ خریدیم ولی هنوز رنگ نکردیم ،که قضیه شو تو رد پاهای قبلی نوشتم
از اون روز به بعد گذشت و من هی گفتم برم ببینم چی شد ،که من برم رنگ کنم و هی انگار نمیشد نمیدونم من تعلل میکردم یا خدا کاری کرد که امروز گفته بشه
چون قشنگ در زمان مناسب و در لحظه ای رسیدم جلوی مسجد که الان جریانشو کامل مینویسم که چی شد
و متوجه شدم که زمانش الان بود که چند روز میخواستم بیام پیگیری کنم ولی نمیشد
حتی روز قبل عاشورا و تاسوعا بعد مراسم و خود عاشورا بعد مراسم که تموم شد ، به نیت این اومدم برم بگم در مورد رنگ مسجد، تا خود مسجد رفتم ولی باز نتونستم قدمی بردارم برای صحبت کردن در مورد رنگش
خب از امروز بگم و ماجرای بعدش
که واقعا خدا حساب شده همه چی رو درست میکنه
من امروز ظهر که کار کردم تمرین رنگ روغنم رو
دو تا پیج رو فالو داشتم و هر دوتا پیج آموزش نقاشی بود یکی با خودکار
و یکی با مداد رنگی
و هر دو دوره های مجازیشونو گذاشته بودن که ثبتنام تا 31 تیر ماه هست مهلتش
من خیلی دوست داشتم هر دو رو ثبتنام کنم و فقط پولم برای یکی بود و دو دل بودم که اونم ثبتنام کنم یا نه
چون من تو رنگ شناسی و جدول تنالیته و کنتراست مشکل دارم و حجم کار رو درست بلد نیستم میخواستم آموزش مجازی بگیرم که یاد بگیرم
چون استاد رنگ روغنم دیگه خودش تدریس طراحی نمیکنه و هنرجوش که الان استاد شده اون یاد میده که باز هزینه کلاسای حضوری بیشتره و من میخواستم مجازی یه دوره بگیرم که اصلاح بشه اشکالاتم
و البته در کنار آموزشایی که داشتن ، نمایشگاه هم میذاشتن کارای هنرجوهاشونو که میخواستم با ثبتنام و یادگیری دوره منم شرکت کنم
حتی رفتم از توضیحاتی که درمورد پیشرفتشون نوشته بودن خوندم یکیش میگفت از سال 93 نقاشی با خودکارو شروع کرده و با تضاد ی که پیش اومده کارو شروع کرده ، که حدودا 33 سالش بوده و هم سن الان من بوده
به خودم گفتم ببین طیبه یه وقتایی میگی دیر شروع کردم ، این الگوی خوبیه که هی یادت بیاری که بگی میشه برای این آقا شده برای تو هم میشه تو هر سنی میشه
تو ده سال رشد و تکامل داشته ، تو حتی میتونی خیلی سریعتر این تکامل رو طی بکنی
چون تو قوانین خدارو فهمیدی و آگاه شدی فقط باید بهش عمل کنی
تا تو هم بتونی و میشه تو این یه سال وقتی عمل کردی دیدی چقدر یهویی خوب پیش میرفت پس باید قدم برداری
هی به خدا میگفتم چیکار کنم خدا ، دلم میخواد هر دو رو ثبتنام کنم
پول رو خودت جور کن
چند باری خواستم از مامانم قرض بگیرم
ولی هی میگفتم طیبه نباید این کارو بکنی
تعهد دادی
بعدشم تعهدتو یه ماه پیش زیر پا گذاشتی و 1500 قرض گرفتی از مامانت تا به شهریه کلاس رنگ روغنت بدی
بعدشم الان باید از هفته بعد دوباره شهریه کلاس رنگ روغن رو بدی برای ماه مرداد
نباید از کسی قرض بگیری
متوقف شدی باید حرکت کنی طیبه اینجوری نمیشه
و هی باز میگفتم خدا یه کاری برام درست کن ،من نمیدونم تو که به دلم انداختی برم به مسئول مسجد بگم که من دراشو رنگ کنم پس خودتم باقی کاراشو بکن
کمکم کن باورامو قوی کنی من قدمایی که باید برمیداشتمو برداشتم و امروزم سعی میکنم برم به مسجد و دوباره پیگیری کنم
و بعد هی نگاه میکردم و میگفتم خدایا من میخوام هر دو دوره رو خرید کنم دو روزه پولشو به حسابم بفرست
هی میگفتم از مامانم قرض بگیرم؟؟؟؟ ولی باز تعهدم میومد جلو چشمم و میگفتم خدا یه کاری کن من پول هردو رو به اضافه پول شهریه کلاسمو از تو میخوام
نمیدونم چجوری ولی تو میتونی برای تو کاری نداره که ،قبلا بارها شده پول خیلی چیزا رو جور کردی اینم جور میکنی تو ، تو جور کردن همه چی مهاردت داری تو اصلا مهارتت اینه که وظیفه ات اینه هرچی من خواستم برام انجام بدی قانونت اینه
پس من میخوام من دو تا دوره رو میخوام به اضافه شهریه کلاسم و الان پر روم کردی به اضافه گرفتن کار و سفارش رنگ دیواری و رنگ درای مسجد و سفارشای دیگه
همینجوری میگفتم و گفتم من نمیدونم من یکی از این دوره هارو خرید میکنم ،تا سی و یکم تیر پول اونیکی رو هم بهم بده
و بعد که کارم تموم شد ،مادرم گفت بعد از ظهر میره 7 تیر و مراسم خیمه هاشو ببینه ،گفت میای اولش گفتم میام بعد نمیدونم یه جوری شد که من نرم
چون داشت با خواهرم صحبت میکرد که اگر خواستن اونا هم بیان ، گفتم به خواهرم بگو که اگر میخوای نزدیک اذان شب بیا با هم بریم و با مامان برگردیم
که خواهرم گفت نمیرم
و بعد من هم منصرف شدم گفتم منم نمیرم ، دیروز اونجا بودم
من باید تلاش کنم تمرینم بیشتر بشه برای طراحی و خط تحریری
وقتی مادرم رفت یکم کار کردم و حدود ساعت 5 خوابم برد و نزدیک اذان بیدار شدم
وقتی بیدار شدم به مادرم زنگ زدم گفتم هر وقت اومدین بهم زنگ بزن بیام ایستگاه صلواتی چای بگیریم ، بهم گفت طیبه ما شاید دیر بیایم تو خودت برو بگیر و امروز سوم امام حسین هست من میمونم مراسم
بعد حاضر شدم ،یادم اومد که باید برم پیگیری کنم از مسجد رنگ دراشو
وقتی رفتم ، اول نون خریدم با پنیر و رفتم از ایستگاه صلواتی دو تا چای گرفتم گفتم خدا یکی برا تو گرفتم یکشم برای خودم ولی من میخورم هردو شو و بعد خندیدم
و نشستم با خدا حرف زدم و نعمت خوشمزه شو خوردم و وقتی نشسته بودم دیدم یه سوسک از اون بزرگا که میپرن اومد سمت صندلی که نشسته بودم
اگه قبلا بود میترسیدم و سریع بلند میشدم و میرفتم جای دیگه ولی نشستم و گفتم این که ترس نداره طیبه وقتی همه چیز خود خداست و از خداست تو نباید بترسی
الان هیچ کاری باتو نداره و خودش میره
نشستم و وقتی خواستم بلند بشم برگشتم دیدم سوسک وایساده کنار صندلی روی جدول ، نگاش کردم و گفتم ترس نداری و اگر هنوز ترسی وجود داره نسبت به تو باید اون رو تبدیل به ایمان در عمل بکنم
وقتی اینو گفتم برگشتم و رفتم
جالب اینجاست من وایساده بودم با سوسک حرف میزدم
و حواسم نبود که کسی میخواد ببینه یا نه ،یا اصلا کسی منو دید که با سوسک حرف میزنم یا نه ، منی که قبلا عمرا بیرون از خونه از این کارا بکنم ،الان کارای عجیب زیاد انجام میدم از نظر بقیه و یه وقتایی از نظر خودم عجیب میاد
به خودم میگم طیبه تو چقدر تغییر کردی تو این یکسال
البته مهر ماه میشه یکسال که تو این سایت پر از آگاهی هستم
انقدر غرق بودم که متوجه چیزی نمیشدم
وایساده بودم و میگفتم خب من رفتم خداحافظی کردم از سوسک
جدیدا وقتی موجودات زنده ی خدا رو میبینم بهشون سلام میکنم
مثلا گربه میبینم میگم ، های گربه زیبا
قبلا شاید از این کارا نمیکردم و حتی میترسیدم ولی الان وایمیستم و سلام میدم و یه وقتایی میبینم که دارم حرف میزنم باهاشون
حتی با آدما هم بلند حرف میزنم البته منظور از بلند ، واضح و رسا هست چون قبلا آروم و خجالتی صحبت هم میکردم با تردید حرف میزدم
البته این یه علامت مثبته
اینکه من با خودم به صلح رسیدم و خیلی پیشرفت داشتم
قبلا از دو سه متری سوسک میدیدم راهمو عوض میکردم یا فرار میکردم و سوسک برعکس میومد دنبالم ولی الان من وایمیستم و با سوسک حرف میزنم و خود سوسک راهشو میکشه و میره
الان که سوسک گفتم یاد یه جریانی افتادم
که فکر کنم قبلا تو رد پاهای قبلیم نوشتم .
من قبل از آگاهی و قدم گذاشتن تو این مسیر ، شدید میترسیدم از بیشتر حیوانات
و هر جا میرفتم سوسک میدیدم
حتی از وقتی اومدیم تهران و بار اول اجاره بودیم ،خونه مون پر سوسک بود حتی آشپز خونه تمیز تمیزم بود، ولی شبا سوسکا میومدن و رو کابینتا و در و دیوار راه میرفتن
یه روز مادر بزرگم اومد خونمون و به خاطر یه سری اتفاقا ، چند روز شب رو خونه ما بود ، و دید که پر سوسک ریز هست و اونموقع بود که کمک کردن تا پول پیش بهمون بدن تا خونه مونو عوض کنیم و یه جای دیگه اجاره کنیم تو همون شهرکی که بودیم
خلاصه ما خونمونو عوض کردیم ولی تغییری نکرد و باز سوسک بود
الان که فکر میکنم میبینم هیچی تغییر نکرد
تنها چیزی که تغییر کرد باور و کانون توجه ما بود که تغییر کرد
وقتی ما سال 98 خونه شهرستانمون فروش رفت و اومدیم خونه گرفتیم تو همون آپارتمانای نزدیک خونه ای که اجاره بودیم ، کلا بازسازیش کرد داداشم کل خونه رو و یه خونه نو تحویلمون داد
جوری بود که من هنوزم که هنوزه با گذشت 4 سال که خونه خودمونیم ،هنوزم احساس میکنم تو یه هتلم که همه چیش زیبا و نو و عالیه و بارها از خدا سپاسگزاری میکنم بابت این خونه ای که بهمون عطا کرد که بهشته و پشت بومش برای ماست
وقتی اومدیم داداشم گفت دیگه این خونه هیچ سوسکی نداره یه مدت بعد دیدیم این خونه هم پر سوسک شده و شبا مثل خیابون رژه میرفتن ، تو کابینت و در و دیوار
و من هر روز میترسیدم و البته دیگه انقدر زیاد بودن و ریز که کم کم ترسم از ریزا ریخته بود و ولی باز میترسیدم
حتی هر کس مهمون میومد خونمون و شب میموند انقدر خجالت میکشیدیم که سوسکا شبا میان بیرون
دیگه جوری شد که روزا هم سوسکا تو کابینتا راه میرفتن
حتی کلی پیف پاف هم میزدیم ولی بیشتر و بیشتر میشدن
و هر کس میومد خونمون میگفت تهران چقدر کثیفه خونه هاش پر سوسکه
الان که دارم تعریف میکنم میخوام آخرشو بگم که همه چی باوره
و الان یه باوری یادم اومد
که ما از بچگی شنیده بودیم که تهران فاضلاباش انقدرکثیفه که پر از سوسک و موشه همه جا و انگار اینو باور کرده بودیم و وقتی اومدیم تهران خونمون پر سوسک بود حتی اگر تمیز تمیز هم بود بازم سوسک بود
همه اینا گذشت و من اولین بار که از سال 1401 تصمیم به تغییر کردم و یک سال تا روز 7 مهر ماه سال 1402 کتاب میخوندم کلی سوال داشتم و همه شون بی جواب بودن
و اولین کتاب از ملت عشق شروع کردم
و تو اون یکسال فهمیدم که به هرچی فکر و توجه کنی همون بیشتر سمتت میاد و تو اون کتابایی که میخوندم نوشته بود
تا اینکه من یه روز گفتم مامان من اینجوری متوجه شدم بیا هر روز بگیم خونه من هیچ سوسکی نداره
سوسکا انقدر فهیم هستن که را هشونو میکشن و میرن به جایی که باید باشن
و چون شروع کرده بودم به تغییر و هر روز تمرینات کتابایی که میخوندمو سعی میکردم عمل کنم ، الان که میگم و یادم میاد واقعا عذاب آور بود اون روزا چون من شروع کرده بودم به تغییر و ذهنم به شدت مقاومت داشت
یه وقتایی گریه میکردم میگفتم نمیتونم و نمیشه ، حتی میگفتم تا کی باید این کارو بکنم من تا آخر عمرم چجوری تمرین کنم ، ولی چون آگاه شده بودم و یه چیزایی فهمیده بودم و شنیده بودم از کتابا که اگر به این آگاهی ها عمل بشه زندگی خوبی خواهم داشت
به خودم قول دادم عمل کنم و چون تو کتاب نوشته بود اگر تلاش کنید هر روز تمرینات رو انجام بدید به مرور مقاومت ذهنتون کمتر میشه
و این برای من یه خبر خوش بود که امیدوار بشم
و البته یه تضاد خیلی بزرگ باعث شد من این مسیرو شروع کنم
همون تضاد و درخواستم از خدا که نزدیکای محرم پارسال به خاطرش اشک میریختم
خلاصه من کم کم با تمرین و تلاش روزانه ام یهویی متوجه شدم که دارم توجهم رو کنترل میکنم
منی که هر روز میرفتم آشپزخونه و کمد و کشو رو باز میکردم و فکرم این بود که الان سوسک میبینم و میدیدم
و تو دستشویی و حموم هم همینطور
و حتی یه بار خواب دیدم که میرم دستشویی و دستمو روچراغ گذاشتم و سوسک اومد دستم و دقیقا فردای همون روز میرفتم دستشویی داشتم چراغو روشن میکردم یهویی یاد خوابم افتادم و قبل دراز کردن دستم به سمت کلید نگاه کردم دیدم یه سوسک بزرگ رو کلیده
و کلی اتفاقات مشابه از این قبیل
که وقتی کانون توجهم رو به سمت تغییر کردنم حرکت دادم کم کم توجهم از روی سوسک برداشته شد
و وقتی با این سایت آشنا شدم و دیگه کانون توجهم بیشتر درگیر توضیحات استاد عباس منش شد و هر روز فایلارو گوش میدادم که دیگه توجهی برای چیزای دیگه نمونده بود
یه روز متوجه شدم که دیگه هیچ سوسکی تو خونمون نیست
به مادرم گفتم مامان دقت کردی خونمون سوسک نیست ؟؟؟؟!!!!!
مامانم با تعجب گفت آره ،کجا رفتن؟؟؟
گفتم خب همه اش نتیجه این قانون توجه و باوره
باورمون تغییر کرده
سوسکا گذاشتن و رفتن جایی که باید باشن
من تا اون موقع نمیدونستم حتی حیوانات هم در مدارهای خاصی هستن که ما ممکنه اونا رو ببینیم یا نبینیم
تا اینکه یه روز تو ماه رمضان امسال 1403 یه تجربه گر که کما رفته بود میگفت که سوال پرسیده تو اون جایی که بوده و بهش گفتن که همه در مدارهایی هستیم و حتی حیوانات هم در مدارهایی هستن که انسان در یک صفحه هست و حیوانات و چیزهای دیگه در صفحات دیگه که اینا روی هم قرار گرفتن
و یه چیزی مثل کتاب هست که روی همن
و داشت میگفت و اونجا بود که متوجه شدم ما که در یک مدار بودیم و توجه میکردیم به سوسک
در اصل ما هم مدار میشدیم با اون قسمت از مدار صفحه حیوانات که بیشتر ببینیمشون
الان که دیگه توجهی نمیکنیم دیگه از مدار اون سوسک ها خارج شدیم و دیگه نمیبینیمشون
الان که دارم تعریف میکنم یاد حرفای داداشم و بقیه فامیل میفتم
یه بار داداشم گفت که دیگه سوسک نیست مامان پیف پافی که گرفتی زدی از اون روز دیگه نمیان
من بهش گفتم نه داداش از پیف پاف نبود
از توجه ما بود و باور ما
وگرنه بعد پیف باف بازم بودن
این توجه ما بود که از روی سوسک برداشته شد
داداشم خندید و گفت این حرفا چیه ،پیف پاف زد ریشه کن شدن
اون روزا زیاد سعی میکردم بحث کنم درمورد این چیزا ولی الان خداروشکر خیلی کمتر شده و هیچ تلاشی برای فهموندن این جور چیزا ندارم
ولی مادرم قبول داره چون وقتی باهم شروع کردیم و دید آره درسته و توجهمون و حتی گفتن اینکه خونه ما سوسکی نداره و سوسکا رفتن خونه هاشون باورش شده بود که برمیگشت به توجه ما
نمیدونم چی شد من راجع به سوسک نوشتم
چند روزی بود هی بهم یادآوری میشد این موضوع و بهش فکر میکردم که میگفتم ،طیبه هیچ چیزی تغییر نکرد
فقط کانون توجه و باورمون تغییر کرد که انقدر تکرار کردیم خونه ما تمیزه تهران تمیزه و همه جا زیباست که باورمون تغییر کرد
یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگفت غیر ممکنه باوری تغییر کنه و نتیجه رو نبینید
و الان به چشم دیدیم که باورمون تغییر کرد که نتیجه اش شده رفتن و به کل محو شدن سوسکا از خونمون و حتی از بیرون و اطرافمون
من حتی وقتی بیرون میرفتم همه جا سوسک میدیدم، انگار سوسکا میومدن سمتم و دنبالم میکردن ، ولی دیگه بیرون نمیبینم
دلیل اینکه امروز دیدم این بود که بهم گفته شد الان وقتشه باید ترست رو در عمل به توحید و شجاعت تغییر بدی
داشتم درمورد رنگ در مسجد میگفتم یهویی از سوسک گفتم
دیگه هدایته باید به گفته خدا عمل کنم و بنویسم
وقتی برگشتم داشتم به فایلای استادگوش میدادم و راه میرفتم و فکر میکردم ، تقریبا ایستگاهای صلواتی شهرکمونو دور زدم و چای و شربت میگرفتم و به فایلا گوش میدادم که بعد خواستم برگردم خونه نزدیک مسجد شدم
خواستم برم خونه از مسیر همیشگی ،متوجه هم بودم که باید از مسجد پیگیری کنم ولی گفتم بعدا میرم
که اراده ای فوق اراده من هست که مانع از حرف من شد و گفته شد مسیرتو تغییر بده
من سریع تغییر دادم و گفتم خدا باشه چشم
و وقتی رفتم نزدیک در ورودی آقایون میشدم که انقدر غرق فکر کردن و گوش دادن به حرفای استاد عباس منش بودم که متوجه دختر همسایه مون نشدم
یهویی شنیدم یکی گفت سلام
برگشتم دیدم دختر همسایه مونه گفتم سلام ببخشید متوجه نشدم و یکم حرف زدیم و یه خانم همراهش بود بهم گفت منو نشناختی ؟؟ گفتم نه بهم گفت همون خانمیم که شماره تو گرفتم تو دوشنبه بازار داشتی اردک میگرفتی و پسر منم دوتا خرید قرار بود به شما بدیم
گفتم بله یادم اومد چی شد اردکاتون گفت دوتاشونم مردن و منم گفتم اردک ماهم مرد و گفت شماره تو پاک نمیکنم نوشتم اردک بعد خندیدیم و منم اردک نوشته بودم چون اسمشو نمیدونستم و بعد خداحافظی کردیم و رفتن
من نگاه کردم دیدم روحانی مسجد نشسته و داره گلدون سنگی جلو در مسجد رو رنگ میکنه و دو نفر هم بودن که مسئول مسجد بودن
رفتم ، تو دلم گفتم خب خدا من حرکتمو میکنم قدممو ببین برداشتم حالا نوبت توعه
الان که دارم مینویسم این جمله رو، گفته شد تا به خودم بگم طیبه چی داری میگی من قدم برداشتم چیه ، تو قدم برنداشتی که، خدا حتی قدماتو برمیداره
به یادت بیار بارها به اراده خودت خواستی بیای مسجد و نشد
الانم با اراده خودت میخواستی بری خونه و نری مسجد
خدا راهتو تغییر داد تا بیای و ببینی که دارن رنگ میزنن گلدون رو و تو بیای و بگی
خب الان حرفی که اول شروع رد پام نوشتم رو میگم
در زمان مناسب درمکان و لحظه ای اومدم که دقیقا داشتن رنگ میزدن و درست جاش بود که من درمورد رنگ مسجد صحبت کنم
در زمان و مکان مناسب خدا هدایتم کرد به جایی که طبق همون موضوع صحبت بشه
وقتی حرف زدم دوباره متوجه شدم نمیتونم درست صحبت کنم و گیر میکنم تو فارسی حرف زدن
چون ترک زبانم یه وقتایی گیر میکنم ولی از خدا کمک خواستم دیگه بعدش دیدم روان میتونم صحبت کنم و همه کار خداست و سپاسگزارم ازش
روحانی بهم گفت که ما خودمون میتونیم رنگ کنیم ، ولی خب کار رو باید یه هنرمند و کاربلد این کار بیاد رنگ کنه و ازم خواست عکس بگیرم از در مسجد و گفت میخواد چجوری رنگ بشه و هم رنگ کاشیای گل کنار مسجد میخواست هماهنگ باشه و بهم گفت پیج کاریمو بهشون بدم و شماره شونو بهم دادن تا بعد درمورد رنگ و قیمتش بگن بهم
وقتی داشتم میگفتم ازم پرسید عکس شهید هم میکشی ؟ گفتم بله میکشم ولی روی دیوار تاحالا کار نکردم ولی میتونم انجام بدم و گفت باشه فعلا بیا درای مسجد رو رنگ کن تا بعد
و بعد خانم ،مسئول مسجد اومد و شماره همسرشو داد گفت داشته باش که بعد اگر کار داشتیم بهت بگیم و بیای انجام بدی
و گفت من اونروز به آقام گفتم و چون روحانی مسئول اصلی مسجده بهش گفتیم تا ببینیم چی میگه تا بعد بهت خبر بدم که خودت امروز اومدی
گفت پول رنگ کردنتم بگیر قبول میکنن بیای رنگ کنی
خیلی خوشحال بودم از اینکه خدا منو از اولش جوری هدایت کرد تا بهم بفهمونه که منم که کارارو ردیف میکنم تو فقط قدم بردار
یاد بگیر قدم برداری
مهم ترین چیز قدم برداشتن و با اینکه نمیدونی چی میشه ایمان داشته باشی و قدمت رو برداری ، برای ایده و هدایتی که بهت الهام شده و هیچی نگی فقط عمل کنی
خدا باقی کارارو بهت میگه
این موضوع و هدایت شدنم به مسجد اینو بهم یاد داد تا سعی کنم چشم گفتنم رو سرعت ببخشم و هیچی نگم تو مسیر و فقط قدمارو بردارم
وقتی برگشتم خونه داشتم رد پاهامو مینوشتم الان دو ساعت شده که دارم مینویسم
نشسته بودم و مینوشتم یهویی یه صدایی شنیدم رفتم آشپزخونه ، چون پنجره ها باز بود و باد میوزید رفتم ببینم چی افتاده برگشتنی دیدم جلو در اتاقم یه سوسک هست
وایسادم بر خلاف قبل که طبیعتا باید میترسیدم و دنبال دمپایی میگشتم تا بکشمش ، گفتم خب سوسک من نمیخوام بکشمت ، چون تو به من آسیبی نمیرسونی
فقط نمیدونم چجوری بگیرمت و سالم بفرستمت بری بیرون
یهویی دیدم رفت اتاق داداشم اولش ترسیدم
یه صدایی بلند شنیدم که نترس الان وقتشه باید قدم برداری برای عمل کردن به اینکه یاد بگیری که همه چیز خداست وهیچ چیز بدی در جهان وجود نداره و باورت رو تغییر بدی و شجاعتت رو الان نشون بدی
من رفتم ظرف آوردم تا بذارم روش و بعد ببرمش بیرون خواستم بذارم روش سریع فرار کرد و رفت لای کتابای داداشم و من اتاقو بستم و منتظر موندم داداشم و مامانم بیان تا داداشم خودش بگیره
وقتی درو میبستم میشنیدم که نبند درو میتونی خودت برش داری قدم بردار ،ولی نتونستم و در اتاقو بستم
وقتی اومدن داداشم رفت زیر میزشو تکون داد کتاباشو تکون داد اومد بیرون رفت زیر میز و دیگه نمیشد درش بیاره
پیف پاف زد و کمدشو بست
برام جالب بود ،من قبلا اگر سوسکی میدیدیم سعی و تلاش میکردم زود با دمپایی بکشمش
اینبار وایسادم دوباره با سوسک حرف زدم گفتم من که نمیشه بکشمت چون تو آزاری برای من نداری و باید برگردی خونه ات
و سعی داشتم که بیشتر با خودم به صلح برسم و این ترس رو تبدیل به توحید عملی بکنم
با اینکه نشد ولی میدونم که اینم تکامل میخواد و خدا کمکم میکنه
وقتی داداشم اومد جریانو براشون تعریف کردم که رفتم مسجد ، داداشم گفت تو نمیتونی، چرا اصلا رفتی مسجد گفتی من میتونم رنگ بزنم میله و درای مسجدو میدونی چقدر سخته ؟؟
تو نمیتونی
تو که پیستوله نداری
کی رنگ میکنی روزا گرمه و آفتاب میزنه
خسته میشی و کلی حرفای نا امید کننده که چرا رفتی گفتی میتونم
و من بهش گفتم من اصلا نمیدونستم یهویی به دلم افتاد و رفتم گفتم خدا خودش باقی کارارو درست میکنه
تو دلم گفتم خدایی که منو برده اونجا و هدایتم کرده خودشم چگونگیشو بهم میگه
واقعا من بدون هیچ فکری درموردش که میخواد چطوری رنگ بشه رفتم و گفتم من میتونم رنگ کنم
فقط حس میکنم باید سعی کنم هرچی خدا گفت بگم چشم
وقتی من برگشتم خونه به پیج اینستاگرامی که کارای دیواری انجام میداد ، بهم گفته بود اگر تهران پروژه داشتن بهم میگه برای همکاری برم ، پیام دادم و خواستم درمورد قیمت دادن و چجوری رنگ کردنش راهنماییم کنه که هر وقت جواب داد برم و به روحانی مسجد بگم قیمت رو
وقتی داداشمکلی حرف بهم گفت ، بهش گفتم دیگه باید از یه جایی شروع کنم ، تا کی باید بشینم و هیچ کاری نکنم بگم من نمیتونم ، یا سخته و …
من میتونم و میشه
خدا کمکم میکنه
بعد اومدم اتاقم ، که رد پامو بنویسم که دیدم ذهنم شروع کرد به تکرار حرفای داداشم و داشت بدتر از اونارو میگفت سعی کردم که توجهم رو به نوشتن بدم که دیدم به کل محو شد و ذهنم دید توجهی بهش نمیشه خودش ساکت شد
الان که دارم مینویسم 2:34 بامداد روز 29 اردیبهشته
من دوساعته دارم رد پامو مینویسم با عشق و الان میرم کپی کنم و رد پامو تو سایت بذارم
و بعد با خدا حرف بزنم و بعد رنگ روغنمو شروع کنم
من که نوشته ام تموم شد خواستم بیام سایت ،دیدم فایل جدید گذاشته شده که بهم گفته شد برو دوباره نوشته هاتو بخون بعد کپی کن از گوگل درایوت و در دیدگاه همین فایل بنویس
الان ساع 3:56 صبح هست مرور کردن نوشته هام و اصلاح غلط املاییم الان تموم شد و با عشق میخوام رد پامو تو این فایل جدید بذارم
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و آرامش و سلامتی و زیبایی و ثروت از خدا میخوام
و سعادت در دنیا و آخرت برای همه مون
روز بسیار بسیار زیبایی بود