این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2024/07/abasmanesh-4.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2024-07-18 07:31:352024-07-18 07:33:31چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
ترسی که ذهنم همیشه منو میترسونه وممکنه خنده دارباشه اما برای من ترسناک وفلج کننده شده
من ازسوارشدن با اسانسور خیلی میترسم،چرا؟
چون توی زمان کودکیم فیلم هایی دیده بودم که اسانسورخراب میشه یا برق قطع میشه وادمها ازکمبوداکسیژن یا مشکلات دیگه میمیرن یا اسانسورسقوط میکنه یا توی بعضی فیلمهای تخیلی ازطبقه عجیب وغریب و ترسناکی سردرمیاوردن ومشکلاتی براشون پیش میومد،
من اینارو دیده بودم وذهنم خیلی مقاومت میکرد( توی شهرستان هم از اسانسور برای طبقهای زیاد خاصی استفاده نمیشه،(یعنی از 3طبقه بیشتر ساختمونی نیس)
اما خدانکنه بخوام جایی سوار اسانسور بشم اونم تنها،
این مقاومتو تومسافرتها که مجبوربودم،خیلی ذهنم داشت ،اما منم با این جمله که نه اون اتفاقها توفیلمها بوده وهیچ اتفاقی نمیوفته انجام میدادم
من تونستم تنها سواربشم ولی مشکل از اون جاشروع شد که اشتباه کلید زیرزمین رو زده بودم ومتوجه نشدم و درب اسانسور از زیرزمین تاریک بازشد ومن هم تنها تواسانسوربودم خیلی خیلی ترسیدم فضابزرگ بودوبسیارتاریک
وقتی که بااون همه مقاومت دوباره این ترس برام اتفاق افتاد واهمه ای توی دلم قرارگرفته ،دوباره ذهنم شروع به مقاومو میکنه
یا اینکه باتعدادزیادی توی اسانسور گیرکنی ،ک البته اون زیاد ترس نداره چون چندنفر دیگه هستن اما تنها گیرافتادن خیلی ترسناکه، که برام چندباراتفاق افتاده وهنوزم که هنوزه خیلی من برای سوارشدن با اسانسور ذهنم مقاومت داره وتاجایی که بتونم از راه پله استفاده میکنم
خیلی هم دنبال راه حل بودم وخیلی دوست دارم این ترس ذهنیم که هرچندوقت تبدیل به واقعیتش میکنه رو تموم کنم وخاتمه بدم بهش اما نتونستم
یک مورددیگه اینکه بخاطر فرکانسهای نامناسبی که درگذشته داشتم والبته الان تودوره ارزشمنده عزت نفس متوجه شدم که مشکلم ازکجااب میخوره وهمیشه هم همین بوده وباعث شده همون فرکانسو ارسال کنم اونم( احساس قربانی )شدن بود
همین احساس باعث شده بود من هرجایی سرکار برم،یک فردی پیدابشه(اونم ازخودم چندسال کوچیکتر) وبامن مشکل پیداکنه و دعوا بشه به طوری که من اون احساس قربانی شدن روتجربه کنم،واین جوری شد که من اخرین باری که رفتم سرکار دو یاسه سال پیش بود و احساس کردم که باید ترک کاربزنم تاقبل ازاینکه من قربانی یک اتفاق ناخواسته دیگه بشم واون احساس خطر نزاشته تامن بتونم با فرد دیگه ای همکاربشم خصوصا اگه فرد کوچکترهم باشه که ذهنم سریع تصویرسازی میکنه همه اتفاقهای قبل رو
من ادم ناسازگاری نیستم اصلا ،مسئله اینکه با اون افرادچون خیلی صمیمی میشم این انتظار رو ندارم ازشون
و خیلی توی کارها مسئولیت پذیرم وازخودمم بیشتر مایه میزارم یا سعی میکنم رفتاری کنم که دیگران میپسندند اما همین احساس قربانی شدن باعث میشد تا توقع دیگران بیشتر ویا واکنشی ازسوی اونها انجام بشه که تبدیل به دعوای بزرگی بین منو اون فرد میشد وجهان ثابت میکرد که اره توهرجاکارکنی یک فرد کوچکترازخودت میاد وزورمیگه و تو چون ادم مظلومی هستی همیشه حقت خورده میشه حتی نمیتونی ازخودت دفاع کنی ،
احساس قربانی بودن مسئله ای که من دارم که ناشی ازکمبود عزت نفس درمنه والان دارم روی خودم کارمیکنم
وحدود 17سال به قول بقیه صبرکردم اما خودم میدونم که توی جهنمی بودم که خودم ساخته بودمش باافکار وباورهام با راهنماییهای اشتباه اطرافیانم وراه حلهای بدتر ونامناسبشون،که منجربشه به طلاق،
وچون طلاق هم برای فامیل وخانوادم خیلی خیلی کار بدی جلوه داشت میگفتم جدا زندگی میکنم یعنی ی خونه جدا بدور ازهمسرم با مقداری وسایل جزئی که فقط منو بچه هام دور از تنشها باشیم
تاقبل اشنایی بااستاداصلا به قوانین واین چیزااعتقادی نداشتم ،میشنیدم اما قبول نداشتم
تااینکه با استاد وسایت اشناشدم ،و فقط بیننده فایلهای رایگان بودم بعد کم کم مدارم اومدبالا
و بهتر حرفای استادوبیشتروبیشتر درک وقبول میکردم وبکارمیبستم وووووو
از اون روز که فقط سعی میکردم ارامش پیداکنم و زیبایی های اطرافموببینم و توجه کنم،کم کم همه چی تغییرکرد
تازه من متوجه شدم که توی همسرمم نکات مثبتی هست که من اصلا توجه نمیکردم وفقط به بدیها توجه داشتم ودنبال یک ذره بدی میگشتم واونو هی برای خودم با درددل کردن با غرزدن وتوجه کردن،بیشتر وبیشتر میکردم و متوجه نبودم
تونستم دانشجوی دوره مقدس دوازده قدم بشم
و روی خودم کارکنم
الان اون مردی که بداخلاق بود ،مردی مهربون وخانواده دوست شده
اون مردی که قلدربود وزور میگفت الان نظرخواهی میکنه،حتی توی مسائلی که مربوط به خونه وبچهها هم نیس بدون مشورت من کاری نمیکنه
بهم وابسته شده،مهربون شده حرفهای محبت امیز میزنه
،منو خیلی دوست داره
اون مردی که عصبی بود تبدیل به مردی اروم شده ومثل یک موم نرم شده برام به لطف خدا
من رابطه عاشقانه که نه، حتی خیلی خوبی هم دراطرافیانم ندیده بودم و پدرمم مردی بود که تقریبا همین موضوعاتو بامادرم حالا با رفتارهای کمی متفاوت داشتن وهمیشه بحث بودو دعوا
من توی چنین خانواده ای بزرگ شدم من زندگی رو اونجوری پذیرفته بودم
و ذهنیتم از مردها زورگو بودن وغیرمنطقی بودن،بود
وتقریبا میتونم بگم که ذهنیت مادرم هم همینه ومن اینو ازمادرم قبول کرده بودم
یک شخصیتی که مثل مهمون هس (یعنی همه چیزو اماده میخواد فقط برای خوردن وخوابیدن میاد وکاری به هیچی نداره) ،همیشه هم عصبانی باید باشه، اخه مَردِه…
سریالهای زندگی دربهشت خیلی کمکم کردتا صلح رو یادبگیرم،یادبگیرم که نگاهمو تغییر بدم به اطرافم ،به رفتارهای همسرم ، به واکنشهای خودم و…
مثلا توی یک قسمت خانم شایسته داشت توی جاده رانندگی میکردن ودرهمین حین هم صحبت میکردند ودوربین دست استاد بودیک ثانیه فرمون ماشین یک ذره تغییر جهت داد واستاد وسط صحبت ایشون گفت اگه شمانگاهت به جاده باشه ما ممنونت میشیم، مریم جان هم لبخندی زدن و ادامه صحبتاشونو گفتن،
همونجا گفتم چقدر مریم جان درصلحن هم با خودشون هم بااستاد ببین اگه من باشم چه عکس العمل وواکنش بدی انجام میدم،
من ازاون نمونه هاکه رفتاردرست مریم جان عزیزمو میدیدم بارفتارهای خودم مقایسه میکردم و میگفتم این رفتارمم باید درست کنم تا مثل مریم جان صلح داشته باشم وارامش
ورفتارهام نرم تر وواکنشهام ارومترشد
اگه بحثی پیش میومد من ساکت بودم جواب نمیدادم نه بخاطراینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم توی دلم مرور میکردم که چه فرکانسی باعث این رفتارشده یا قدرت خدارو خیلی بالاتر از بندهاش میدیدم که بخوان منو ناراحت کنه یا نگران واین باعث ارامشی دروجودمن میشه
دیگران خیلی بیشتر ازخودم متوجه تغییر شخصیتم شدن شوهرخواهرم که همیشه احساس میکردم نسبت به من وهمسرم تنش داره
از موقعی که من تغییر کردم رفتارهای اونهم خیلی متفاوت وعالی شده
وخیلی خوب متوجه شده که من تغییر کردم وهمیشه به خواهرم میگه که خواهرت خیلی مثبت نگرشده هرجایی که میره باخودش حال میکنه ولذت میبره بدوراز نگاه بقیه
یک روز ازم پرسید چه رازی دربین هست که منو زندگیم وهمسرم آرامش پیدا کردیم بهم میگه
شوهرت چه کتاب روانشناسی رو میخونه که این قدر اروم شده وتغییر کرده
من مات ومبهوت بودم ازاینکه چرا این حرفو زدیعنی متوجه نبودم که ماتغییرکردیم و ایشون یا خواهرم فکر میکنن که همسرم ارامشی که داره بخاطر خوندن کتابهای روانشناسی خاصی هست
،یا زن داداشم که فکرمیکنه ما دوتا(منوهمسرم)قِلِقِ همدیگرو بدست اوردیم وهمیشه میگه اگه ادم صبرداشته باشه میتونی قِلق شوهرتو بفهمی وزندگیتو درست کنی
عزیزم صبر چیه؟ قِلِق چیه ؟
باید روی شخصیتت وباورهات کارکنی اون باور غلطی که میگه مردها همشون زورگوهستن
همشون مثل اهن سختن
همشون خودخواه هستن واگه محبتی میکنن بخاطر خودشونه
باعث شده بود ذهنم مقاومت توی دیدن خوبیهای همسرم داشته باشه ومنو هم متوقع کنه
من تغییر کردم،شخصیتم عوض شده
اگه این سایت الهی نبود واگه من بااستاداشنا نمیشدم
تازه اگه این خدا ی جدیدمو که تازه پیداکردمش وشناختمش ،بااینکه از ریشه وخانواده ،ادم بسیار مذهبی بودم،رو استاد بهم معرفی نمیکرد
من کافرزندگی میکردم وکافرمیمردم
و هیچ وقت هیچ وقت تغییر نمیکردم وخدامیدونه چه اتفاقهایی برای خودم میساختم
استاد دنیا دنیا سپاسگزارم ازتون برای اموزشهاتون ،برای وجودتون
مریم عزیزم هزاران بوسه به صورتت ماهت میزنم وازت بینهایت سپاسگزارم که با رفتارهات الگوی یک زن فوق العاده ای برای من
خدایا سپاسگزارم ازت برای وجود ارزشمند استادعباسمنش واستادشایسته
چقدر قانون ذهن ما جالبه عجب چیزایی داره درون خودش ،
داشتم به این فکرمیکردم که من الان چندساله که کار کیک و دسر و شیرینی انجام میدم وهمیشه هم مشتری ها از طعم و بافت و ظاهر کیک ها تعریف میکنند و خداروشکر راضی بودند ، اما شاید توی این 9 سال یکی یا دوتا مشتری میان که راضی نباشن و وقتی که اینو بهم اطلاع میدن و نظر خودشون و اعلام میکنند دقیقا این نظر ها میاد توی صدر ذهن من و جای همهچیزو میگیره ومن رو حسابی به هم میریزه ….
یا اینکه بعضی اوقات من محصولی برای فروش آماده میکنم و خداروشکرررر خیلی سریع به فروش میرسه ومشتری حسابی از کارم راضیه ، ولی بعضی وقتا شاید یک بار یا دوبار پیش اومده که فروش نرفته با حتی همون روز فروش نرفته و فرداش رفته ….
الان با توضیحات استاد جان متوجه شدم که چقدرررر باید روی خودم و باورهام کار کنم که چرا باید انقدرررر زود اولا احساس لیاقت من پایین بیاد که تمام گذشته ی موفق خودم و زیر سوال ببرم و ناشکری کنم فقط به خاطر یک بار انجام نشدن و نرسیدن به خواستم .
از این به بعد با گوش دادن چندین باره این فایل من میتونم قوی تر بشم قطعا و ذهن خودمو کنترل کنم .
با این جمله شروع شد و باید بارها برای خودمون تکرار کنیم که جهان اینه ماست که باورهامون زندگی سازمون هست و باید هواسمون به باورهامون باشه
یکبار شکست رو نباید باور کنیم.
یکبار اتفاق بد رو نباید زیر بار هزار بار اتفاق خوب ببریم.
یک اتفاق نا مناسب رو مرجع نکنیم باور نکنیم نجوا نکنیم سرزنش نکنیم.
سوالات تمرین داده بودید که چی رو باور کردی و بارها تکرار شد
استاد من باور کرده بودم شوهر باید بدعنق باشه و بد اخلاق و زور گو
خوب همیشه همسرم زورگو و باب میلم نبود
از وقتی تغییر کردم و شروع کردم به باورهای جدید به نکات مثبت همسرم
همسرم تغییر کرد و شده عسل
نه برای خودم حتی برای دوست جانم هم همین اتفاق افتاده و الان لیلی و مجنون هستن
استاد یک روند رو نباید باور کرد تا به مرور تکرار بشه.
راه حل اینه یه اتفاق ناجور که می افته رو باور نکنیم و بهش توجه نکنیم
دوستی کامنت گذاشته بود نمی تونم تو خیابون تنها بیرون برم چون دوبار تا حالا مورد خفت گیری قرار گرفتم
بهش گفتم اگه بتونی هر شخص جدیدی که تو زندگیت وارد میشه از این اتفاق نگی از ترس ت نگی می بینی همه چیز تموم میشه
قانون بزرگ و بلند بالای=به هر چیز توجه کنی بزرگ و بزرگتر میشود.
استاد چقدر خوب یادمه.خانواده مون که هیچ خانمی ماشین دار نیست و رانندگی نمی کرد
باور نکردم و شروع کردم به باور سازی و جور شد ماشین شخصی بخرم و قفلش برا خانواده باز شد و خواهر و چند نفر دیگه هم ماشین دار شدن و رانندگی میکنند.
یه نکته دوستان
همان طور که یکبار تو مسافرت دیدین اتفاق بد افتاد باور نکین همیشه مسافرت بد میگذره
اگه یکبار هم مسافرت هاتون خوش گذشت باور کنین همیشه مسافرت ها خوش میگذره تا باز هم اتفاق بیوفته.
همسر من به شدت بد مسافرت بود و از همسفری باهاش فراری بودم
برای اولین بار یادمه یه سفر کوتاه یکی دو روزه بیرون شهر داشتیم و البته که من در مسیر توجه نکات مثبت بودم خیلی بهمون خوش گذشت و اومدم خونه و دفتر شکرگذاری چند صفحه از اون سفر نوشتم و حالا که به گدشته فکر میکنم میبینم چقدر همسرم فرق کرده و خیلی در سفرها بهتر شده و دیگه بهمون خوش میگذره.
الان که سوال شد یادم افتاد و به خاطر مثال زدن یادم اومد واگرنه یادم رفته چی کار میکرد که دگتو سفر ها باهاش بهم خوش نمیگذشت.(؛
من سال 1400 تا 1401 برای اولین بار مغازه زدم. و بخاطر مسایل اقتصادی جمعش کردم.
از 1402تا امسال 1 وخوردیه ک دنبال کارم. ولی کارهای دولتی همشون حقوقاشون پایینه. و دارم متوجه میشم ک چرا همش تو دلم میگم مغازه داری خوب نیس. چون مغزم یکبار دیده ک شکست خوردم هر دفعه بهم یاداور میشه ک معازه داری خوب نیس.
مرسی ک مثال مغازه رو زدین.
منم دقیقا قانون تکاملمم رو طی نکردم چون اوایل زیاد هزینه کردم قبل از کسب درامد. زیاد خواستم تمام پولامو بریزم توی مغازه اصلا سیو نمیکردم.
من امشب فایل تسلیم بودن در برابر خداوند رو ازتون دیدم و خیلی با حرفاتون گریه کردم و همش گفتم خدایا چرا من مثل استاد صداتو نمیشنوم چرا من مثل استاد هدایتتو نمیفهمم.
بعد از دیدن فایل خیلی ام خسته بودم اما ناخودآگاه این فایلتونو دیدم و دارم میفهمم هدایت خداوند برای من همین بوده ک ذهنمو باورهامو تغییر بدم تا بتونم توی همون شغلم درامد داشته باشم و بتونم دونه ب دونه ی دوره هاتونو با عشق بخرم
بنویسید کجاها ذهن شما به خاطر یک اتفاق نامناسب توانست بنیان باوری شما را بر اساس آن ناخواسته شکل دهد، امیدواری و خوشبینی را از شما بگیرد و شما را به این نتیجه برساند که از این به بعد قرار است همین نتایج بد رخ بدهد. سپس به خاطر این باور، هیچ قدمی برای بهبود آن روند بر نداشتید؟
این موردو بیاد نمسارم دقیقا آیا تجربشو داشتم تو کار یا نه ولی تو درس خوندن چرا
دوره دانشگاه وقتی نمره کمی گرفتم ذهنم گفته که دیگه قراره تکرار بشه یا اینکه با این توجیه که درس خوندن مهم نیس نمره خوبی بدست نیاوردم مثل قبل
بنویسید کجاها با اینکه اوضاع خوب پیش نرفت و نتیجه ناخواسته رخ داد اما شما افسار ذهن را در دست گرفتید و توانستید به ذهن خود بگویید:
“درست است که این بار اوضاع خوب پیش نرفت اما 100 ها بار اوضاع خوب پیش رفت. در نتیجه این اتفاق هیچ معنایی ندارد و قرار نیست دوباره این ناخواسته رخ دهد….
توی کسبوکار وقتی چند وقت پروژه ای نداشتم به ذهنم یاداوری میکردم که اون دفعه شد پس دوباره میشه دنیا پر از ثروت و فراوانیه
درباره تجربیاتی بنویسید که: به خاطر باورهای محدود کننده ای که داشتید، مدتها یک روند ناخواسته را تجربه می کردید اما به محض ایجاد تغییرات اساسی در باورهای خود، در همان مسیر، نتایج متفاوت و خوشایندی گرفتید
یه محصولی رو طراحی کرده بودم اوایلش نمیتونستم بفروشم ولی با تغییر باورام آروم آروم، تونستم بفروشم
یه سری جاها هم خداوند هدایت کرد یه کاریکه قبلا انجام داده بودم بارها اما نتیجه نگرفته بودمو دوباره آنجام دادم و خواستم و شد و سدهای ناباوریم شکست
با توجه به آگاهی های این فایل، بنویسید در موارد مشابه آینده:
چه راهکارها یا نگرشی به شما کمک می کند که حتی با وجود یک تجربه ناخوشایند، افسار ذهن را در دست بگیرید به گونه ای که: نه تنها خوشبینی و امیدواری شما نسبت به آینده حفظ شود، نه تنها از قدم برداشتن نترسید، بلکه آن تجربه باعث شود ایراد کار را پیدا کنید و با حل آن، بارها رشد کنید.
در جواب این قسپت باید بگم که یادآوری خود قانون باعث میشه من حالمو خوب نگه دارم، چطور؟ با نگرش متفاوت طوریکه نتیجه رو به نفع خودم تصور کنم یعنی اون چیزی از نتیجه که دوست دارم اتفاق بیفته رو تصور کنم در موردش بنویسم با خودم صحبت کنم تا آرام باشم انگیزه داشته باشم و حرکت کنم براش
و دیگه اینکه میتونم موفقیتهای خودمو یاداوری کنم بخودم چه کوچک چه بزرگ بگم ببین اونجا تونستم و شد حالا هم میشه
من فاطمه علی پور…سانس دوم از تجربیاتم ،”که حدودا 20 خورده ایی از سال…در رنج و عذاب در رابطه ایی که هر بار منو در درونش فرو، بُرده بود…
رابطه من با شخص نزدیکم که سالها بخاطر باورهای من.و حس نفرتی که به ایشون داشتم..هر بار یه سری اتفاقات وحشتناکی توی خانواده مون پیش میومد..و هر بار به کتکخوریهای ناجوری..ختم میشد..
و هر دومون شرمنده هم میشدیم..
حدودا سه سال کم بیش..دیگه این رفتار،منو در درونش غرق کرده بود…
استادم یه روز ناتوانی خودمو راجع به روابط وحشتناکم…از خداوند طلب کردم..
گفتم خدایا من کم اوردم چرا من نسبت به این شخص اینقدر رفتارم تعقییر میکنه..و همیشه ما با هم دعواهای فجیعی ،”رو میکنیم…
و دقیقا این شخص بخاطر این شرایط ،”که توی خونمون پیش میومد..بخاطر این بحثها و درگیری که همه بخاطر شخص خودم بود..
ماه ها رفت توی تنهایی خودش توی قسمت پرت شده و دور افتاده…
و من بسیار پشیمان..از کارم….خیلی روزهای ناجوری بود..اگه هدایت خداوند نبود..الان نمیدونم توی چه شرایطی بسر میبردم..
دلیل اینکه دارم مینویسم که برای ذهن نجواگرم یاداوری کنم که از چه شرایطی به اینجا رسیده…
و مدام زمزمه شیطان بهم میگفت…هر موقع حرفت میزنه.بِپر رو”سرش…مدام نجواهاش درگیری بیشتری رو بوجود میورد.و همیشه اون بنده خدای مِنجی گر..ضربه ها میخورد…
و مدام شیطان “میگفت تو هیچ وقت رابطتت با این شخص خوب نمیشه. هر موقع بهت حرف زد تو هم حرفش بزن..کوتاه نیا.اگه کوتاه بیای اون بهت سو استفاده میکنه..و هر بار تنشش زیاد میشد..
این شخص بسیار افسرده شده بود..و یروز بهم گفت!…
و این داستان ماهاها طول کشید…
تا من از رفتارم خسته شدم…و بعد دیگه داستان هدایتم به سمت شما کشونده شد..
پونت این ماجرا…نجوای ذهنی بخاطر اون شرایط خوراک شب و روزمو گرفته بود.و نمیزاشت رابطم با این شخص خوب بشه..
یبار گفتم..خدایا من چکار کنم رابطه ام با این شخص خوب بشه.خدایا خودت بهم کمک کن من موندم…نمیدونم چکار کنم…
و نجواها میگفت…این شخص دیوانه و یفرد بدرد نخوره از خودت دورش کن..
و بعداز اینکه وارد این بهشت شدم..و طبق الگوهای تکرار شونده ایی که گذشته مدام برام تکرار میشد.با کار کردن روی خودم…کم کم تکاملی زمانهاش طولانی شد…که اینقدر بخودم سخت گرفتم که،”هی کمتر و کمتر شد…تا ما به لطف خداوند رابطمون پر از عشق و صلح و دوستی شد…
دیگه برام هدیه ها خرید…هدیه های میلیونی…
ما با همدیگه کلی سفرهای بیرون شهری و کلی اتفاقات خوب رو تجربه کردیم ..
ایشون تو کارش موفق شد..
یه خونه باغ تو حوالی استانمون خرید یجای بکر..کلی با همدیگه سفر کردیم ایشون الان بهترین دوستم شده ..
بسیار خوش اخلاق بسیار دوستداشتنی ..(گِریم گرفته بخدا ) خیلی خیلی لطف خدا شامل حالم شد از طریق این شخص…
الان همجوره ما با همدیگه دوست شدیم دیگه اون توهینات و بزن و بکوبها نیست..رابطه ما شد عشق الهی…
خیلی خوشحالم که تونستم بر نفسم غلبه کنم…و این رابطه شیطانی …به رابطه الهی تبدیل شد..بجز اینفرد… تو بحث روابط من 180 درجه تعقییر کردم..
توجه!…..همیشه همین داستان به طُرقهای مختلف برام تکرار میشد….
ووو ادامه….
کلی اتفاقات خوب بعد اون مثل بمب منفجر میشد….
دیشب تا صبح من شب نشینی داشتم بعد از غلبه بر ترس دیروز عصر….
چیزی که سالها …زندگیمو و خوشبختیمو تجربمو از مرگ..رو…. از من قافل کرده بود…
خداوند بهم گفت ..از چه چیزی میترسی….یفردی که مُرده دیگه تموم شده رفته…
از فرد زنده بترس….
سعی کن روی کنترل ذهنت در برابر حرفهای پوچ کار کنی…
اون فرد زنده با باوراش تو رو نابود میکنه
از شیطان بترس ..که وعده فقر و فحشا میده
داری از فردی میترسی که نَفسش از منه..روحش و جسمش:از منه…
حرف گذشتگانتو بیرون بریز به من پناه ببر …..درسته ترس داری…ولی ایمان به من داشته باش..
و از نفست بترس که میتونه تو رو در خودش غرق کنه….
.
دیشب مدام داشتم بخودم بیاد میاوردم…که از نفست بترس که هر لحظه تو رو گمراه میکنه…
از نفست بترس که تو رو زجر میده
از نفست بترس که تورو مستاصل میکنه
از نفست بترس که ادمها رو روی سرت شیرک میکنه و میترسونه
از نفست بترس که حالتو بد میکنه بهت سَم میده
از نفست بترس که ذهنتو تو دست میگیره و نمیزاری پیش بری…
استاد عزیزم دوستان عزیزم…همه ما در این مسیر دارییم قدم برمیدارییم..بقول استاد توی دوره عزت نفس..دیشب صداش میومد تو گوشم..میگفت.( از اینکه میترسی ادامه بده برو تو دلش…برو تو دلش.انجامش بده ..) یه جاهایی پام شل میشد..تو اون تاریکی نفس عمیقی کشیدم..و راه افتادم…
میخام بگم.این ذهن همجوره ما رو از همه چیز میتونه دور کُنه…و نمیزاره ما طعم خوشبختی ادمهای اطرافمون در بحث مشکل روابط من..
یا در موضوعات مختلف…..
نمیزاره ما تجربه خوب و عالی رو داشته باشیم…
نمیزاره ما از رحمت خداوند استفاده کنیم..
نمیزاره تو مسیر درست با عزت نفس بالا گام بردارییم..
روزی که شروع کردم به خرید دوره ها اون اوایل..شیطان مانند گلوله ایی با اعصاب خوردی فقط پرش میکرد..واقعا یه لحظه احساس ترس کردم..همون لحظه خدا بهم گفت نترس نترس…..
اره همون شیطان بود…شیطانی که،” کم ؛ کم ،مستاصل شده بود …شیطانی که”کم اورده بود..
پس تا میتونیم..نجوا ها رو بشناسیم و بهش:غلبه کنیم…
تمام خوشبختی ما بعد از کم کردن نجوای ذهنمونه که بقول استاد کارش فریب ماهاست…
وقتی به گذشته خودم و کارهام نگاه میکنم میبینم..همه بخاطر نجوای ذهنم ،” بوده…که نمیزاشته حرکت کنم و ادامه بدم..
ولی بازم همیشه لطف خداوند شامل حالم میشده…
این مدت…تمام کارهایی که توی بیزنسم شروع کردم…و قدم برداشتم..وقتی بصورت کلی بهش نگاه میکنم میبینم همه در جهت رشد و پیشرفت من بوده….
و در نهایت !میخام بگم… من بسیار خوشبختم که در مسیر خداوند هستم..
فکر کنم همین موضوعی که الآنم در گیرش هستم هی ذهنم میگه بازم مثل سری قبله همین خوابه،من قبلا خواب برام خیلی مهم نبود روزی دو ه ساعتم میخوابیدم اصلا مهم نبود تا اینکه ریختم به هم و یه سری مشکلات به وجود اومد و افسردگی و این چیزا البته کنارش چیزای دیگه هم بود چون رو باورم کار مردم ولی خوب اون خواب اذیتم کرد یکم نتونستم کنترل کنم و روانپزشک و این چیزا و تا جایی که بهش میگفتم یه چیزی بده که بخوابم،خلاصه تا اینکه الان هم همونه کم خواب شدم و یکم منو اذیت میکنه و میخوام بخوابم حتی سرکارم شرایط پیش بیاد ولی اون دلهره قبلنا نمیذاره و یکمم احساس لیاقته فکر کنم چون خواب آرامش میاره و من خودمو لایق آرامش نمیدونم یا این حس رو دارم،ما کلا شیفت هستیم سرکار و یه هفته که روزکاریم سرکار خوابم واقعا کمه چون نصف شب از خواب پا میشم و دیگه خوابم نمیبره و با فکر باورهای قبلی اتفاقاتی که افتاده دوست دارم و میخوام که بخوابم تا تکرار نشه یه موقعه،و از هر فرصتی واسه خواب استفاده میکنم ولی باز خوابم نمیبره الان میخوام خودمو یکم شل کنم و اگه خوابمو نبرد مقاومت نکنم به زور نباشه و یکم به ترسهام غلبه کنم….
چقدر این مسئله اساسی بود و چقدر زیبا شما اون رو بیان کردید
همهی ما صدها و هزاران مثال میتونیم تو زندگیمون پیدا کنیم
استاد من زمانی ک بچه بودم مادرم منو کلاس شنا ثبت نام کرده بود ، یکبار چون خیلی ترس داشتم زیر آب موندم و از اون به بعد از آب ترسیدم و هربار که میخواستم وارد آب بشم ذهنم اون صحنه رو نشون میداد تا این که بعد از چند سال تونستم ذهنم رو کنترل کنم و یه شناگر خوب بشم
توی روابط هم همین اتفاق برای من به عینه تکرار شد و فکر میکردم هرکسی با من وارد رابطه میشه به فکر سواستفاده ست ولی بعد از آشنایی با شما و درست کردن اون موضوع، به راحتی همه ی افراد با من وارد رابطه میشن و عاشقانه من رو دوست دارن
در رابطه با کار هم این الگو رو تجربه کردم ، زمانی که سنم کمتر بود کار رو شروع کردم ولی درآمد انچنانی نداشتم و این موضوع در ذهن من نقش بسته بود که من نمیتونم پول بسازم ولی انقدر روی خودم کار کردم که خداروشکر دائم درحال پولسازی و افزایش درامدم هستم
واقعا بی نهایت از شما سپاسگزارم برای این آگاهی های بی نظیری که برای ما یادآوری میکنید
درود و سلام به استاد عزیز، خانم شایسته و خانواده دوست داشتنی خودم سایت عباس منش
یکی از مهم ترین مسائلی که حدودا سه سال من درگیرش بودم همون مسئله سربازی هستش که همه پسرا یا اکثر پسرا باهاش روبرو هستن
یکبار اتفاق میافته و چون یکسری ها تجربه تلخ دارن ازش منو ترسونده بودن از این سربازی
اسفند سال پیش رفتم با توکل به خدا پیگیر شدم و رفتم اردیبهشت آموزشی و الان هم یگان
دقیقا میشه همون چیزی که باور داریم حرف استاد عزیز که ما چجوری به مسائل نگاه میکنیم
وقتی واردش شدم آروم آروم دیدم نننههه اون صحبت هایی که چندین نفر برام گفتن نیست
حتی شرایط جوری پیش رفت که برای من بهترین حالتش پیش اومد از هر نظر چه جزئی چه کلی
یکی دیگه از مسائل این بوده که کسب و کاری داشته باشی و بخوای بری سربازی، میترسیدم از دست بدم ولی هم آدم مناسبش هم شرایط مناسبش پیش اومده و خداروشکر خداروشکر تا الان که 3ماه از خدمتم گذشته همه چیز خوب پیش میره و مغازم سرپاس خداروشکر
حالا با شرایط پیش اومده و صحبت ها و باور هایی که دارم مطمئنم خیلی خیلی شرایطم از هر نظر بهتر میشه
مفید و مختصر گفتم که ترس انجام ندادن و حرف بقیه و اینکه کاری انجام شده باشه و شکستی توش باشه همه اینا قراره ما رو به بهتر شدن سوق بده و صمیمانه از خدا ی خودم متشکرم که استاد عزیز را سرراهم گذاشت و استاد ازتون متشکرم که عاشقانه وقت میذارید
چند ماه پیش یه اتفاق تلخ برای من پیش آمده بود که حتی منم مقصر اون اتفاق نبودم ،بعد این اتفاق در ذهن من اینقدر قدرت گرفته بود که من حتی دوست نداشتم با دوستام و بقیه بیرون برم و همیشه و هروقت میخاستم با دوستانم بیرون بروم ذهن من میگفت که اگه بری بیرون باز اون اتفاق رخ میدهد و حتی نمیگذاشت من فکر کنم که اقااا من 1000 بار رفتم بیرون اون اتفاق رخ نداده حالا یکبار همچین اتفاقی رخ داده.
این اتفاق از چند ماه پیش تا امروز قبل از گوش دادن این فایل برای من ترس شده بود و همیشه همراه من بود و نمیگذاشت حرکت کنم.
خیلیییییی ممنونم از استاد عزیزم که با گذاشتن این فایل توانستم جوابمو پیدا کنم.
خیلی خوشحالم که هروقت یه سوالی یا گمراهی در ذهن من ایجاد شود همون روز یا روز بعد با گوش دادن فایل های استاد دقیقااا به جواب همون سوالی که من دارم میرسم.
سلام ودرود به اساتید عزیز ودوستان گرامی
ترسی که ذهنم همیشه منو میترسونه وممکنه خنده دارباشه اما برای من ترسناک وفلج کننده شده
من ازسوارشدن با اسانسور خیلی میترسم،چرا؟
چون توی زمان کودکیم فیلم هایی دیده بودم که اسانسورخراب میشه یا برق قطع میشه وادمها ازکمبوداکسیژن یا مشکلات دیگه میمیرن یا اسانسورسقوط میکنه یا توی بعضی فیلمهای تخیلی ازطبقه عجیب وغریب و ترسناکی سردرمیاوردن ومشکلاتی براشون پیش میومد،
من اینارو دیده بودم وذهنم خیلی مقاومت میکرد( توی شهرستان هم از اسانسور برای طبقهای زیاد خاصی استفاده نمیشه،(یعنی از 3طبقه بیشتر ساختمونی نیس)
اما خدانکنه بخوام جایی سوار اسانسور بشم اونم تنها،
این مقاومتو تومسافرتها که مجبوربودم،خیلی ذهنم داشت ،اما منم با این جمله که نه اون اتفاقها توفیلمها بوده وهیچ اتفاقی نمیوفته انجام میدادم
من تونستم تنها سواربشم ولی مشکل از اون جاشروع شد که اشتباه کلید زیرزمین رو زده بودم ومتوجه نشدم و درب اسانسور از زیرزمین تاریک بازشد ومن هم تنها تواسانسوربودم خیلی خیلی ترسیدم فضابزرگ بودوبسیارتاریک
وقتی که بااون همه مقاومت دوباره این ترس برام اتفاق افتاد واهمه ای توی دلم قرارگرفته ،دوباره ذهنم شروع به مقاومو میکنه
یا اینکه باتعدادزیادی توی اسانسور گیرکنی ،ک البته اون زیاد ترس نداره چون چندنفر دیگه هستن اما تنها گیرافتادن خیلی ترسناکه، که برام چندباراتفاق افتاده وهنوزم که هنوزه خیلی من برای سوارشدن با اسانسور ذهنم مقاومت داره وتاجایی که بتونم از راه پله استفاده میکنم
خیلی هم دنبال راه حل بودم وخیلی دوست دارم این ترس ذهنیم که هرچندوقت تبدیل به واقعیتش میکنه رو تموم کنم وخاتمه بدم بهش اما نتونستم
یک مورددیگه اینکه بخاطر فرکانسهای نامناسبی که درگذشته داشتم والبته الان تودوره ارزشمنده عزت نفس متوجه شدم که مشکلم ازکجااب میخوره وهمیشه هم همین بوده وباعث شده همون فرکانسو ارسال کنم اونم( احساس قربانی )شدن بود
همین احساس باعث شده بود من هرجایی سرکار برم،یک فردی پیدابشه(اونم ازخودم چندسال کوچیکتر) وبامن مشکل پیداکنه و دعوا بشه به طوری که من اون احساس قربانی شدن روتجربه کنم،واین جوری شد که من اخرین باری که رفتم سرکار دو یاسه سال پیش بود و احساس کردم که باید ترک کاربزنم تاقبل ازاینکه من قربانی یک اتفاق ناخواسته دیگه بشم واون احساس خطر نزاشته تامن بتونم با فرد دیگه ای همکاربشم خصوصا اگه فرد کوچکترهم باشه که ذهنم سریع تصویرسازی میکنه همه اتفاقهای قبل رو
من ادم ناسازگاری نیستم اصلا ،مسئله اینکه با اون افرادچون خیلی صمیمی میشم این انتظار رو ندارم ازشون
و خیلی توی کارها مسئولیت پذیرم وازخودمم بیشتر مایه میزارم یا سعی میکنم رفتاری کنم که دیگران میپسندند اما همین احساس قربانی شدن باعث میشد تا توقع دیگران بیشتر ویا واکنشی ازسوی اونها انجام بشه که تبدیل به دعوای بزرگی بین منو اون فرد میشد وجهان ثابت میکرد که اره توهرجاکارکنی یک فرد کوچکترازخودت میاد وزورمیگه و تو چون ادم مظلومی هستی همیشه حقت خورده میشه حتی نمیتونی ازخودت دفاع کنی ،
احساس قربانی بودن مسئله ای که من دارم که ناشی ازکمبود عزت نفس درمنه والان دارم روی خودم کارمیکنم
موضوع دیگه ،رابطم با همسرم بود
تاقبل ازاشنایی بااستادخیلی مشکل داشتم بارفتارهای غیرمنطقی همسرم،
وحدود 17سال به قول بقیه صبرکردم اما خودم میدونم که توی جهنمی بودم که خودم ساخته بودمش باافکار وباورهام با راهنماییهای اشتباه اطرافیانم وراه حلهای بدتر ونامناسبشون،که منجربشه به طلاق،
وچون طلاق هم برای فامیل وخانوادم خیلی خیلی کار بدی جلوه داشت میگفتم جدا زندگی میکنم یعنی ی خونه جدا بدور ازهمسرم با مقداری وسایل جزئی که فقط منو بچه هام دور از تنشها باشیم
تاقبل اشنایی بااستاداصلا به قوانین واین چیزااعتقادی نداشتم ،میشنیدم اما قبول نداشتم
تااینکه با استاد وسایت اشناشدم ،و فقط بیننده فایلهای رایگان بودم بعد کم کم مدارم اومدبالا
و بهتر حرفای استادوبیشتروبیشتر درک وقبول میکردم وبکارمیبستم وووووو
از اون روز که فقط سعی میکردم ارامش پیداکنم و زیبایی های اطرافموببینم و توجه کنم،کم کم همه چی تغییرکرد
تازه من متوجه شدم که توی همسرمم نکات مثبتی هست که من اصلا توجه نمیکردم وفقط به بدیها توجه داشتم ودنبال یک ذره بدی میگشتم واونو هی برای خودم با درددل کردن با غرزدن وتوجه کردن،بیشتر وبیشتر میکردم و متوجه نبودم
تونستم دانشجوی دوره مقدس دوازده قدم بشم
و روی خودم کارکنم
الان اون مردی که بداخلاق بود ،مردی مهربون وخانواده دوست شده
اون مردی که قلدربود وزور میگفت الان نظرخواهی میکنه،حتی توی مسائلی که مربوط به خونه وبچهها هم نیس بدون مشورت من کاری نمیکنه
بهم وابسته شده،مهربون شده حرفهای محبت امیز میزنه
،منو خیلی دوست داره
اون مردی که عصبی بود تبدیل به مردی اروم شده ومثل یک موم نرم شده برام به لطف خدا
من رابطه عاشقانه که نه، حتی خیلی خوبی هم دراطرافیانم ندیده بودم و پدرمم مردی بود که تقریبا همین موضوعاتو بامادرم حالا با رفتارهای کمی متفاوت داشتن وهمیشه بحث بودو دعوا
من توی چنین خانواده ای بزرگ شدم من زندگی رو اونجوری پذیرفته بودم
و ذهنیتم از مردها زورگو بودن وغیرمنطقی بودن،بود
وتقریبا میتونم بگم که ذهنیت مادرم هم همینه ومن اینو ازمادرم قبول کرده بودم
یک شخصیتی که مثل مهمون هس (یعنی همه چیزو اماده میخواد فقط برای خوردن وخوابیدن میاد وکاری به هیچی نداره) ،همیشه هم عصبانی باید باشه، اخه مَردِه…
سریالهای زندگی دربهشت خیلی کمکم کردتا صلح رو یادبگیرم،یادبگیرم که نگاهمو تغییر بدم به اطرافم ،به رفتارهای همسرم ، به واکنشهای خودم و…
مثلا توی یک قسمت خانم شایسته داشت توی جاده رانندگی میکردن ودرهمین حین هم صحبت میکردند ودوربین دست استاد بودیک ثانیه فرمون ماشین یک ذره تغییر جهت داد واستاد وسط صحبت ایشون گفت اگه شمانگاهت به جاده باشه ما ممنونت میشیم، مریم جان هم لبخندی زدن و ادامه صحبتاشونو گفتن،
همونجا گفتم چقدر مریم جان درصلحن هم با خودشون هم بااستاد ببین اگه من باشم چه عکس العمل وواکنش بدی انجام میدم،
من ازاون نمونه هاکه رفتاردرست مریم جان عزیزمو میدیدم بارفتارهای خودم مقایسه میکردم و میگفتم این رفتارمم باید درست کنم تا مثل مریم جان صلح داشته باشم وارامش
ورفتارهام نرم تر وواکنشهام ارومترشد
اگه بحثی پیش میومد من ساکت بودم جواب نمیدادم نه بخاطراینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم توی دلم مرور میکردم که چه فرکانسی باعث این رفتارشده یا قدرت خدارو خیلی بالاتر از بندهاش میدیدم که بخوان منو ناراحت کنه یا نگران واین باعث ارامشی دروجودمن میشه
دیگران خیلی بیشتر ازخودم متوجه تغییر شخصیتم شدن شوهرخواهرم که همیشه احساس میکردم نسبت به من وهمسرم تنش داره
از موقعی که من تغییر کردم رفتارهای اونهم خیلی متفاوت وعالی شده
وخیلی خوب متوجه شده که من تغییر کردم وهمیشه به خواهرم میگه که خواهرت خیلی مثبت نگرشده هرجایی که میره باخودش حال میکنه ولذت میبره بدوراز نگاه بقیه
یک روز ازم پرسید چه رازی دربین هست که منو زندگیم وهمسرم آرامش پیدا کردیم بهم میگه
شوهرت چه کتاب روانشناسی رو میخونه که این قدر اروم شده وتغییر کرده
من مات ومبهوت بودم ازاینکه چرا این حرفو زدیعنی متوجه نبودم که ماتغییرکردیم و ایشون یا خواهرم فکر میکنن که همسرم ارامشی که داره بخاطر خوندن کتابهای روانشناسی خاصی هست
،یا زن داداشم که فکرمیکنه ما دوتا(منوهمسرم)قِلِقِ همدیگرو بدست اوردیم وهمیشه میگه اگه ادم صبرداشته باشه میتونی قِلق شوهرتو بفهمی وزندگیتو درست کنی
عزیزم صبر چیه؟ قِلِق چیه ؟
باید روی شخصیتت وباورهات کارکنی اون باور غلطی که میگه مردها همشون زورگوهستن
همشون مثل اهن سختن
همشون خودخواه هستن واگه محبتی میکنن بخاطر خودشونه
باعث شده بود ذهنم مقاومت توی دیدن خوبیهای همسرم داشته باشه ومنو هم متوقع کنه
من تغییر کردم،شخصیتم عوض شده
اگه این سایت الهی نبود واگه من بااستاداشنا نمیشدم
تازه اگه این خدا ی جدیدمو که تازه پیداکردمش وشناختمش ،بااینکه از ریشه وخانواده ،ادم بسیار مذهبی بودم،رو استاد بهم معرفی نمیکرد
من کافرزندگی میکردم وکافرمیمردم
و هیچ وقت هیچ وقت تغییر نمیکردم وخدامیدونه چه اتفاقهایی برای خودم میساختم
استاد دنیا دنیا سپاسگزارم ازتون برای اموزشهاتون ،برای وجودتون
مریم عزیزم هزاران بوسه به صورتت ماهت میزنم وازت بینهایت سپاسگزارم که با رفتارهات الگوی یک زن فوق العاده ای برای من
خدایا سپاسگزارم ازت برای وجود ارزشمند استادعباسمنش واستادشایسته
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوندی که هرچه دارم از آن اوست …
چقدر قانون ذهن ما جالبه عجب چیزایی داره درون خودش ،
داشتم به این فکرمیکردم که من الان چندساله که کار کیک و دسر و شیرینی انجام میدم وهمیشه هم مشتری ها از طعم و بافت و ظاهر کیک ها تعریف میکنند و خداروشکر راضی بودند ، اما شاید توی این 9 سال یکی یا دوتا مشتری میان که راضی نباشن و وقتی که اینو بهم اطلاع میدن و نظر خودشون و اعلام میکنند دقیقا این نظر ها میاد توی صدر ذهن من و جای همهچیزو میگیره ومن رو حسابی به هم میریزه ….
یا اینکه بعضی اوقات من محصولی برای فروش آماده میکنم و خداروشکرررر خیلی سریع به فروش میرسه ومشتری حسابی از کارم راضیه ، ولی بعضی وقتا شاید یک بار یا دوبار پیش اومده که فروش نرفته با حتی همون روز فروش نرفته و فرداش رفته ….
الان با توضیحات استاد جان متوجه شدم که چقدرررر باید روی خودم و باورهام کار کنم که چرا باید انقدرررر زود اولا احساس لیاقت من پایین بیاد که تمام گذشته ی موفق خودم و زیر سوال ببرم و ناشکری کنم فقط به خاطر یک بار انجام نشدن و نرسیدن به خواستم .
از این به بعد با گوش دادن چندین باره این فایل من میتونم قوی تر بشم قطعا و ذهن خودمو کنترل کنم .
سلام حضرت استاد و مریم جان و دوستان
جهان آینه ماست
با این جمله شروع شد و باید بارها برای خودمون تکرار کنیم که جهان اینه ماست که باورهامون زندگی سازمون هست و باید هواسمون به باورهامون باشه
یکبار شکست رو نباید باور کنیم.
یکبار اتفاق بد رو نباید زیر بار هزار بار اتفاق خوب ببریم.
یک اتفاق نا مناسب رو مرجع نکنیم باور نکنیم نجوا نکنیم سرزنش نکنیم.
سوالات تمرین داده بودید که چی رو باور کردی و بارها تکرار شد
استاد من باور کرده بودم شوهر باید بدعنق باشه و بد اخلاق و زور گو
خوب همیشه همسرم زورگو و باب میلم نبود
از وقتی تغییر کردم و شروع کردم به باورهای جدید به نکات مثبت همسرم
همسرم تغییر کرد و شده عسل
نه برای خودم حتی برای دوست جانم هم همین اتفاق افتاده و الان لیلی و مجنون هستن
استاد یک روند رو نباید باور کرد تا به مرور تکرار بشه.
راه حل اینه یه اتفاق ناجور که می افته رو باور نکنیم و بهش توجه نکنیم
دوستی کامنت گذاشته بود نمی تونم تو خیابون تنها بیرون برم چون دوبار تا حالا مورد خفت گیری قرار گرفتم
بهش گفتم اگه بتونی هر شخص جدیدی که تو زندگیت وارد میشه از این اتفاق نگی از ترس ت نگی می بینی همه چیز تموم میشه
قانون بزرگ و بلند بالای=به هر چیز توجه کنی بزرگ و بزرگتر میشود.
استاد چقدر خوب یادمه.خانواده مون که هیچ خانمی ماشین دار نیست و رانندگی نمی کرد
باور نکردم و شروع کردم به باور سازی و جور شد ماشین شخصی بخرم و قفلش برا خانواده باز شد و خواهر و چند نفر دیگه هم ماشین دار شدن و رانندگی میکنند.
یه نکته دوستان
همان طور که یکبار تو مسافرت دیدین اتفاق بد افتاد باور نکین همیشه مسافرت بد میگذره
اگه یکبار هم مسافرت هاتون خوش گذشت باور کنین همیشه مسافرت ها خوش میگذره تا باز هم اتفاق بیوفته.
همسر من به شدت بد مسافرت بود و از همسفری باهاش فراری بودم
برای اولین بار یادمه یه سفر کوتاه یکی دو روزه بیرون شهر داشتیم و البته که من در مسیر توجه نکات مثبت بودم خیلی بهمون خوش گذشت و اومدم خونه و دفتر شکرگذاری چند صفحه از اون سفر نوشتم و حالا که به گدشته فکر میکنم میبینم چقدر همسرم فرق کرده و خیلی در سفرها بهتر شده و دیگه بهمون خوش میگذره.
الان که سوال شد یادم افتاد و به خاطر مثال زدن یادم اومد واگرنه یادم رفته چی کار میکرد که دگتو سفر ها باهاش بهم خوش نمیگذشت.(؛
در پناه حق خوشحال و ثروتمند باشید.
سلام استاد عزیزم
من سال 1400 تا 1401 برای اولین بار مغازه زدم. و بخاطر مسایل اقتصادی جمعش کردم.
از 1402تا امسال 1 وخوردیه ک دنبال کارم. ولی کارهای دولتی همشون حقوقاشون پایینه. و دارم متوجه میشم ک چرا همش تو دلم میگم مغازه داری خوب نیس. چون مغزم یکبار دیده ک شکست خوردم هر دفعه بهم یاداور میشه ک معازه داری خوب نیس.
مرسی ک مثال مغازه رو زدین.
منم دقیقا قانون تکاملمم رو طی نکردم چون اوایل زیاد هزینه کردم قبل از کسب درامد. زیاد خواستم تمام پولامو بریزم توی مغازه اصلا سیو نمیکردم.
من امشب فایل تسلیم بودن در برابر خداوند رو ازتون دیدم و خیلی با حرفاتون گریه کردم و همش گفتم خدایا چرا من مثل استاد صداتو نمیشنوم چرا من مثل استاد هدایتتو نمیفهمم.
بعد از دیدن فایل خیلی ام خسته بودم اما ناخودآگاه این فایلتونو دیدم و دارم میفهمم هدایت خداوند برای من همین بوده ک ذهنمو باورهامو تغییر بدم تا بتونم توی همون شغلم درامد داشته باشم و بتونم دونه ب دونه ی دوره هاتونو با عشق بخرم
سلاااام بدوستان بزرگوار اهالی سایت زیبامون
ذهنم میگه نمیخواد بنویسی ولی مینویسم
بنویسید کجاها ذهن شما به خاطر یک اتفاق نامناسب توانست بنیان باوری شما را بر اساس آن ناخواسته شکل دهد، امیدواری و خوشبینی را از شما بگیرد و شما را به این نتیجه برساند که از این به بعد قرار است همین نتایج بد رخ بدهد. سپس به خاطر این باور، هیچ قدمی برای بهبود آن روند بر نداشتید؟
این موردو بیاد نمسارم دقیقا آیا تجربشو داشتم تو کار یا نه ولی تو درس خوندن چرا
دوره دانشگاه وقتی نمره کمی گرفتم ذهنم گفته که دیگه قراره تکرار بشه یا اینکه با این توجیه که درس خوندن مهم نیس نمره خوبی بدست نیاوردم مثل قبل
بنویسید کجاها با اینکه اوضاع خوب پیش نرفت و نتیجه ناخواسته رخ داد اما شما افسار ذهن را در دست گرفتید و توانستید به ذهن خود بگویید:
“درست است که این بار اوضاع خوب پیش نرفت اما 100 ها بار اوضاع خوب پیش رفت. در نتیجه این اتفاق هیچ معنایی ندارد و قرار نیست دوباره این ناخواسته رخ دهد….
توی کسبوکار وقتی چند وقت پروژه ای نداشتم به ذهنم یاداوری میکردم که اون دفعه شد پس دوباره میشه دنیا پر از ثروت و فراوانیه
درباره تجربیاتی بنویسید که: به خاطر باورهای محدود کننده ای که داشتید، مدتها یک روند ناخواسته را تجربه می کردید اما به محض ایجاد تغییرات اساسی در باورهای خود، در همان مسیر، نتایج متفاوت و خوشایندی گرفتید
یه محصولی رو طراحی کرده بودم اوایلش نمیتونستم بفروشم ولی با تغییر باورام آروم آروم، تونستم بفروشم
یه سری جاها هم خداوند هدایت کرد یه کاریکه قبلا انجام داده بودم بارها اما نتیجه نگرفته بودمو دوباره آنجام دادم و خواستم و شد و سدهای ناباوریم شکست
با توجه به آگاهی های این فایل، بنویسید در موارد مشابه آینده:
چه راهکارها یا نگرشی به شما کمک می کند که حتی با وجود یک تجربه ناخوشایند، افسار ذهن را در دست بگیرید به گونه ای که: نه تنها خوشبینی و امیدواری شما نسبت به آینده حفظ شود، نه تنها از قدم برداشتن نترسید، بلکه آن تجربه باعث شود ایراد کار را پیدا کنید و با حل آن، بارها رشد کنید.
در جواب این قسپت باید بگم که یادآوری خود قانون باعث میشه من حالمو خوب نگه دارم، چطور؟ با نگرش متفاوت طوریکه نتیجه رو به نفع خودم تصور کنم یعنی اون چیزی از نتیجه که دوست دارم اتفاق بیفته رو تصور کنم در موردش بنویسم با خودم صحبت کنم تا آرام باشم انگیزه داشته باشم و حرکت کنم براش
و دیگه اینکه میتونم موفقیتهای خودمو یاداوری کنم بخودم چه کوچک چه بزرگ بگم ببین اونجا تونستم و شد حالا هم میشه
شاد باشید و پیروز
یاحق
بنام خداوند بخشنده مهربان…
من فاطمه علی پور…سانس دوم از تجربیاتم ،”که حدودا 20 خورده ایی از سال…در رنج و عذاب در رابطه ایی که هر بار منو در درونش فرو، بُرده بود…
رابطه من با شخص نزدیکم که سالها بخاطر باورهای من.و حس نفرتی که به ایشون داشتم..هر بار یه سری اتفاقات وحشتناکی توی خانواده مون پیش میومد..و هر بار به کتکخوریهای ناجوری..ختم میشد..
و هر دومون شرمنده هم میشدیم..
حدودا سه سال کم بیش..دیگه این رفتار،منو در درونش غرق کرده بود…
استادم یه روز ناتوانی خودمو راجع به روابط وحشتناکم…از خداوند طلب کردم..
گفتم خدایا من کم اوردم چرا من نسبت به این شخص اینقدر رفتارم تعقییر میکنه..و همیشه ما با هم دعواهای فجیعی ،”رو میکنیم…
و دقیقا این شخص بخاطر این شرایط ،”که توی خونمون پیش میومد..بخاطر این بحثها و درگیری که همه بخاطر شخص خودم بود..
ماه ها رفت توی تنهایی خودش توی قسمت پرت شده و دور افتاده…
و من بسیار پشیمان..از کارم….خیلی روزهای ناجوری بود..اگه هدایت خداوند نبود..الان نمیدونم توی چه شرایطی بسر میبردم..
دلیل اینکه دارم مینویسم که برای ذهن نجواگرم یاداوری کنم که از چه شرایطی به اینجا رسیده…
و مدام زمزمه شیطان بهم میگفت…هر موقع حرفت میزنه.بِپر رو”سرش…مدام نجواهاش درگیری بیشتری رو بوجود میورد.و همیشه اون بنده خدای مِنجی گر..ضربه ها میخورد…
و مدام شیطان “میگفت تو هیچ وقت رابطتت با این شخص خوب نمیشه. هر موقع بهت حرف زد تو هم حرفش بزن..کوتاه نیا.اگه کوتاه بیای اون بهت سو استفاده میکنه..و هر بار تنشش زیاد میشد..
این شخص بسیار افسرده شده بود..و یروز بهم گفت!…
و این داستان ماهاها طول کشید…
تا من از رفتارم خسته شدم…و بعد دیگه داستان هدایتم به سمت شما کشونده شد..
پونت این ماجرا…نجوای ذهنی بخاطر اون شرایط خوراک شب و روزمو گرفته بود.و نمیزاشت رابطم با این شخص خوب بشه..
یبار گفتم..خدایا من چکار کنم رابطه ام با این شخص خوب بشه.خدایا خودت بهم کمک کن من موندم…نمیدونم چکار کنم…
و نجواها میگفت…این شخص دیوانه و یفرد بدرد نخوره از خودت دورش کن..
و بعداز اینکه وارد این بهشت شدم..و طبق الگوهای تکرار شونده ایی که گذشته مدام برام تکرار میشد.با کار کردن روی خودم…کم کم تکاملی زمانهاش طولانی شد…که اینقدر بخودم سخت گرفتم که،”هی کمتر و کمتر شد…تا ما به لطف خداوند رابطمون پر از عشق و صلح و دوستی شد…
دیگه برام هدیه ها خرید…هدیه های میلیونی…
ما با همدیگه کلی سفرهای بیرون شهری و کلی اتفاقات خوب رو تجربه کردیم ..
ایشون تو کارش موفق شد..
یه خونه باغ تو حوالی استانمون خرید یجای بکر..کلی با همدیگه سفر کردیم ایشون الان بهترین دوستم شده ..
بسیار خوش اخلاق بسیار دوستداشتنی ..(گِریم گرفته بخدا ) خیلی خیلی لطف خدا شامل حالم شد از طریق این شخص…
الان همجوره ما با همدیگه دوست شدیم دیگه اون توهینات و بزن و بکوبها نیست..رابطه ما شد عشق الهی…
خیلی خوشحالم که تونستم بر نفسم غلبه کنم…و این رابطه شیطانی …به رابطه الهی تبدیل شد..بجز اینفرد… تو بحث روابط من 180 درجه تعقییر کردم..
توجه!…..همیشه همین داستان به طُرقهای مختلف برام تکرار میشد….
ووو ادامه….
کلی اتفاقات خوب بعد اون مثل بمب منفجر میشد….
دیشب تا صبح من شب نشینی داشتم بعد از غلبه بر ترس دیروز عصر….
چیزی که سالها …زندگیمو و خوشبختیمو تجربمو از مرگ..رو…. از من قافل کرده بود…
خداوند بهم گفت ..از چه چیزی میترسی….یفردی که مُرده دیگه تموم شده رفته…
از فرد زنده بترس….
سعی کن روی کنترل ذهنت در برابر حرفهای پوچ کار کنی…
اون فرد زنده با باوراش تو رو نابود میکنه
از شیطان بترس ..که وعده فقر و فحشا میده
داری از فردی میترسی که نَفسش از منه..روحش و جسمش:از منه…
حرف گذشتگانتو بیرون بریز به من پناه ببر …..درسته ترس داری…ولی ایمان به من داشته باش..
و از نفست بترس که میتونه تو رو در خودش غرق کنه….
.
دیشب مدام داشتم بخودم بیاد میاوردم…که از نفست بترس که هر لحظه تو رو گمراه میکنه…
از نفست بترس که تو رو زجر میده
از نفست بترس که تورو مستاصل میکنه
از نفست بترس که ادمها رو روی سرت شیرک میکنه و میترسونه
از نفست بترس که حالتو بد میکنه بهت سَم میده
از نفست بترس که ذهنتو تو دست میگیره و نمیزاری پیش بری…
استاد عزیزم دوستان عزیزم…همه ما در این مسیر دارییم قدم برمیدارییم..بقول استاد توی دوره عزت نفس..دیشب صداش میومد تو گوشم..میگفت.( از اینکه میترسی ادامه بده برو تو دلش…برو تو دلش.انجامش بده ..) یه جاهایی پام شل میشد..تو اون تاریکی نفس عمیقی کشیدم..و راه افتادم…
میخام بگم.این ذهن همجوره ما رو از همه چیز میتونه دور کُنه…و نمیزاره ما طعم خوشبختی ادمهای اطرافمون در بحث مشکل روابط من..
یا در موضوعات مختلف…..
نمیزاره ما تجربه خوب و عالی رو داشته باشیم…
نمیزاره ما از رحمت خداوند استفاده کنیم..
نمیزاره تو مسیر درست با عزت نفس بالا گام بردارییم..
روزی که شروع کردم به خرید دوره ها اون اوایل..شیطان مانند گلوله ایی با اعصاب خوردی فقط پرش میکرد..واقعا یه لحظه احساس ترس کردم..همون لحظه خدا بهم گفت نترس نترس…..
اره همون شیطان بود…شیطانی که،” کم ؛ کم ،مستاصل شده بود …شیطانی که”کم اورده بود..
پس تا میتونیم..نجوا ها رو بشناسیم و بهش:غلبه کنیم…
تمام خوشبختی ما بعد از کم کردن نجوای ذهنمونه که بقول استاد کارش فریب ماهاست…
وقتی به گذشته خودم و کارهام نگاه میکنم میبینم..همه بخاطر نجوای ذهنم ،” بوده…که نمیزاشته حرکت کنم و ادامه بدم..
ولی بازم همیشه لطف خداوند شامل حالم میشده…
این مدت…تمام کارهایی که توی بیزنسم شروع کردم…و قدم برداشتم..وقتی بصورت کلی بهش نگاه میکنم میبینم همه در جهت رشد و پیشرفت من بوده….
و در نهایت !میخام بگم… من بسیار خوشبختم که در مسیر خداوند هستم..
خداوندی که هر لحظه در حال هدایت من است…
و بهم کمک میکنه …
امروز هدایت شوم به آیه ایی از سوره بقره
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولَٰئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ ۚ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ
یقیناً کسانی که ایمان آورده، و آنان که هجرت کرده و در راه خدا به جهاد برخاستند، به رحمت خدا امید دارند؛ و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است….
واقعا اگه رحمت خدا در برابر ذهن فریبکارمون همان نجوای شیطانی نباشه…ما خاصیت ایمان رو درک نمیکنیم…
و هر گاه نجوا ترس به دلم میندازه..وقتی بر خلافش حرکت میکنم اون لحظه جز رحمت خداوند برام نیست.و ناگفته نمونه همیشه لطف خداوند شامل حالم شده..
هر چقدر دارم اینروز های هدایتیمو نظر میکنم..و درکش میکنم..میبینم همه لطف و رحمت و فزونی خداوندم بوده….
که من تونستم ،” همچنین ترسی بهش غلبه کنم…
به امید روزهای الهی دیگه…..و این داستان برای همیشه ادامه دارد..و برای رشد و بزرگ شدنمه….و من الگوهام شما استاد عزیزم و بچه های این سایته…
سلام خدمت شما و همه عزیزان
فکر کنم همین موضوعی که الآنم در گیرش هستم هی ذهنم میگه بازم مثل سری قبله همین خوابه،من قبلا خواب برام خیلی مهم نبود روزی دو ه ساعتم میخوابیدم اصلا مهم نبود تا اینکه ریختم به هم و یه سری مشکلات به وجود اومد و افسردگی و این چیزا البته کنارش چیزای دیگه هم بود چون رو باورم کار مردم ولی خوب اون خواب اذیتم کرد یکم نتونستم کنترل کنم و روانپزشک و این چیزا و تا جایی که بهش میگفتم یه چیزی بده که بخوابم،خلاصه تا اینکه الان هم همونه کم خواب شدم و یکم منو اذیت میکنه و میخوام بخوابم حتی سرکارم شرایط پیش بیاد ولی اون دلهره قبلنا نمیذاره و یکمم احساس لیاقته فکر کنم چون خواب آرامش میاره و من خودمو لایق آرامش نمیدونم یا این حس رو دارم،ما کلا شیفت هستیم سرکار و یه هفته که روزکاریم سرکار خوابم واقعا کمه چون نصف شب از خواب پا میشم و دیگه خوابم نمیبره و با فکر باورهای قبلی اتفاقاتی که افتاده دوست دارم و میخوام که بخوابم تا تکرار نشه یه موقعه،و از هر فرصتی واسه خواب استفاده میکنم ولی باز خوابم نمیبره الان میخوام خودمو یکم شل کنم و اگه خوابمو نبرد مقاومت نکنم به زور نباشه و یکم به ترسهام غلبه کنم….
سلام به استاد عزیزم و همه ی دوستان گرامی ام
و مریم جان زیبا
چقدر این مسئله اساسی بود و چقدر زیبا شما اون رو بیان کردید
همهی ما صدها و هزاران مثال میتونیم تو زندگیمون پیدا کنیم
استاد من زمانی ک بچه بودم مادرم منو کلاس شنا ثبت نام کرده بود ، یکبار چون خیلی ترس داشتم زیر آب موندم و از اون به بعد از آب ترسیدم و هربار که میخواستم وارد آب بشم ذهنم اون صحنه رو نشون میداد تا این که بعد از چند سال تونستم ذهنم رو کنترل کنم و یه شناگر خوب بشم
توی روابط هم همین اتفاق برای من به عینه تکرار شد و فکر میکردم هرکسی با من وارد رابطه میشه به فکر سواستفاده ست ولی بعد از آشنایی با شما و درست کردن اون موضوع، به راحتی همه ی افراد با من وارد رابطه میشن و عاشقانه من رو دوست دارن
در رابطه با کار هم این الگو رو تجربه کردم ، زمانی که سنم کمتر بود کار رو شروع کردم ولی درآمد انچنانی نداشتم و این موضوع در ذهن من نقش بسته بود که من نمیتونم پول بسازم ولی انقدر روی خودم کار کردم که خداروشکر دائم درحال پولسازی و افزایش درامدم هستم
واقعا بی نهایت از شما سپاسگزارم برای این آگاهی های بی نظیری که برای ما یادآوری میکنید
در پناه الله یکتا شاد و تندرست و ثروتمند باشید
درود و سلام به استاد عزیز، خانم شایسته و خانواده دوست داشتنی خودم سایت عباس منش
یکی از مهم ترین مسائلی که حدودا سه سال من درگیرش بودم همون مسئله سربازی هستش که همه پسرا یا اکثر پسرا باهاش روبرو هستن
یکبار اتفاق میافته و چون یکسری ها تجربه تلخ دارن ازش منو ترسونده بودن از این سربازی
اسفند سال پیش رفتم با توکل به خدا پیگیر شدم و رفتم اردیبهشت آموزشی و الان هم یگان
دقیقا میشه همون چیزی که باور داریم حرف استاد عزیز که ما چجوری به مسائل نگاه میکنیم
وقتی واردش شدم آروم آروم دیدم نننههه اون صحبت هایی که چندین نفر برام گفتن نیست
حتی شرایط جوری پیش رفت که برای من بهترین حالتش پیش اومد از هر نظر چه جزئی چه کلی
یکی دیگه از مسائل این بوده که کسب و کاری داشته باشی و بخوای بری سربازی، میترسیدم از دست بدم ولی هم آدم مناسبش هم شرایط مناسبش پیش اومده و خداروشکر خداروشکر تا الان که 3ماه از خدمتم گذشته همه چیز خوب پیش میره و مغازم سرپاس خداروشکر
حالا با شرایط پیش اومده و صحبت ها و باور هایی که دارم مطمئنم خیلی خیلی شرایطم از هر نظر بهتر میشه
مفید و مختصر گفتم که ترس انجام ندادن و حرف بقیه و اینکه کاری انجام شده باشه و شکستی توش باشه همه اینا قراره ما رو به بهتر شدن سوق بده و صمیمانه از خدا ی خودم متشکرم که استاد عزیز را سرراهم گذاشت و استاد ازتون متشکرم که عاشقانه وقت میذارید
هرجایی هستید سالم و سرحال باشید و شاد
سلام و احترام خدمت استاد عزیزم
.
.
.
چند ماه پیش یه اتفاق تلخ برای من پیش آمده بود که حتی منم مقصر اون اتفاق نبودم ،بعد این اتفاق در ذهن من اینقدر قدرت گرفته بود که من حتی دوست نداشتم با دوستام و بقیه بیرون برم و همیشه و هروقت میخاستم با دوستانم بیرون بروم ذهن من میگفت که اگه بری بیرون باز اون اتفاق رخ میدهد و حتی نمیگذاشت من فکر کنم که اقااا من 1000 بار رفتم بیرون اون اتفاق رخ نداده حالا یکبار همچین اتفاقی رخ داده.
این اتفاق از چند ماه پیش تا امروز قبل از گوش دادن این فایل برای من ترس شده بود و همیشه همراه من بود و نمیگذاشت حرکت کنم.
خیلیییییی ممنونم از استاد عزیزم که با گذاشتن این فایل توانستم جوابمو پیدا کنم.
خیلی خوشحالم که هروقت یه سوالی یا گمراهی در ذهن من ایجاد شود همون روز یا روز بعد با گوش دادن فایل های استاد دقیقااا به جواب همون سوالی که من دارم میرسم.
سپاسگزارم استاد