چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 3 (به ترتیب امتیاز)


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
    298MB
    41 دقیقه
  • فایل صوتی چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
    39MB
    41 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

832 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    زهرا آقچه لو گفته:
    مدت عضویت: 736 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان

    سلام خدمت شما استاد عزیز و همه عزیزان

    اگر تا آخر عمرم سر بزارم روی سجده و خداوند را عبادت کنم بخاطر اینکه مرا با سایت شما آشنا کرد و زندگیم را عوض کرد باز هم کم هست. استاد جان چه زیبا بود این فایل. من جشن عروسی نسبتا خوبی داشتم مثلا بخوام از ده نمره بدم هفت یا هشت را حتما میدم اتفاقا بیست و هفت تیر سالگرد ازدواجمون بود و با همسرم نشستیم فیلم عروسی را دیدیم و به همسرم گفتم اگر آگاهی های الآنمو اون موقع داشتم همون یذره حرف حدیث کوچولو و ناراحتی اعصاب کوچولو را هم نداشتم و قطعا با همون ذوق و شوق ولی با آرامش فکری بسیار بالاتر این عروسی را میچرخوندم آنقدر از این و اون نمی‌ترسیدم که وای نکنه این کارو کنه وای نکنه نیان نکنه بیان و هزار جور حرف و حدیث دیگر شوهرمم تایید کرد و گفت واقعا ما خیلی اون موقع شرک می‌ورزیدیم و ترس داشتیم خب من همش نوزده سالم بود و شوهرم بیست پنج سالش ولی خب الان بخوام اگر اونشب را دوباره تکرار کنم واقعا همه ی چیزهایی که اون موقع برام اهمیت داشت الان دیگه بی ارزش هستند و هیچ اهمیتی ندارند. قطعا یه روز پولدار بشم سالگرد ازدواجم مثل شب عروسیم یک جشن بزرگ میگیرم و فامیلا را دعوت میکنم تا دورهم بزنیم و برقصیم و شادی کنیم آخه من جشن عروسیمو خیلی دوست داشتم. اما این جشن تفاوتش اینکه همه ی انسانها خوب و دوست داشتنی و با ارزش هستند و من با کسی مشکل ندارم . تفاوت دوم اینکه این جشن فقط برای حس خوب خودم و شادی و شعف برگزار میشه از هیچکس توقع حتی یک هزاری کادو ندارم و اجازه آوردن کادو به کسی را نمیدهم و تا مدت ها بعد هم حرص اینو نمی‌خورم که چرا فلانی پول کم انداخت فلانی پول زیاد انداخت خخخخ چه افکار بچگانه ای و اینکه فقط و فقط لذت میبرم و عشق میکنم.این از مراسم عروسی من ولی در کل من جشن عروسیمو خیلی دوست داشتم و زیبا بود.

    موضوع بعدی اینکه من صدبار تو خونه یه آهنگی را تمرین کردم ولی نمی‌دونم چرا تو جمع یهو استرس گرفت و نتها یادم رفت بعد از اون همش تو جمعی میرم حس میکنم نت ها از ذهنم میپره در حالی که چندجا رفتم درست زدم خیلی شیک و مجلسی سر ضرب و به موقع زدم ولی اون یکبار همش یادم میاد الان به خودم میگم که زهرا عید غدیر روی سن مگه همه آهنگ ها را درست نزدی پس چرا اون یکبار مرجع میکنی و اما مسافرت گفتید ما هر موقع می‌رفتیم مسافرت ماشین دومادمون خراب میشد و یجورایی تو ذهن همه و بیشتر از همه ذهن خودش مرجع شده بود که مسافرت مساوی خرابی ماشین در حالی که هزار بار هم رفته بود با اون مسافرت ولی خراب نشده بود ولی چون ذهنش مرجع قرار داده بود از اینجا تا روستا هم می‌رفتیم ماشینش خراب میشد و بوکسل میکردیم برمیگشتیم. من یکبار برای تجربه اول قیمه درست کردم و مهمان داشتیم قیمه نبود لپه و آب و رب بود خخخخ بعد اون فکر میکردم من نمیتونم واسه مهمون قیمه درست کنم در حالی که چند وقت پیش مهمون داشتیم و من قیمه درست کردم چنان خوشمزه بود که همه تعریف می‌کردند و فهمیدم بابا اون فقط بار اولت بود و تجربه نداشتی قرار نیست هر سری قیمه را خراب کنی که.

    و یک نمونه دیگر چندسال پیش از کوچه ای رد شدم و مورد حمله سگ های ولگرد قرار گرفتم و الان در حالی که روزانه هزار نفر از اون کوچه رفت و آمد می‌کنند و مسکونی شده تقریبا من حتی نزدیک اون کوچه نمیشم و وقتی با ماشین اتفاقی از اون کوچه رد بشیم شیشه ها را میدم بالا و درها را قفل میکنم خخخخ ولی هنوزم از نزدیک شدن به سگ ها میترسم و می‌خوام شروع کنم به این ترس غلبه کردن و نزدیک آنها بشم .از سگ های کوچکتر شروع میکنم.

    سپاسگزارم ازتون بابت این فایل زیبا.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 53 رای:
    • -
      اصغری گفته:
      مدت عضویت: 2255 روز

      ولگرد کلمه مناسبی برای سگها نیست. لطفا از کلمات زیبایی برای حیوانات استفاده کنید.

      سگها و تمامی حیوانات افریده خدای مهربان هست. جزیی از خداوند هستند.

      سگها و حیوانات فقط فرکانس انسانها رو بهشون برمیگردونند. اگر کسی بترسه، حیوانات این فرکانس رو دریافت میکنند و ناخاسته، رفتاری متناسب با همان فرکانس نشون میدهند.

      (البته منظورم حیواناتی هست که تو کوچه خیابون هستند و تقریبا اهلی شدن، منظورم حیوانات وحشی و جنگلی نیست، البته در مورد اونها هم این صدق میکنه، ولی خب قدرت و باور و فرکانس بسیار قوی ای میخواد که ماها مردم عادی نداریم)

      من اونقدر عاشق حیوانات هستم، که حیوانات عاشق من هستن. وقتی بیرون حیوون میبینم، میان سمت من و با من حرف میزنن. و همه ادمایی ک اونجان تعجب میکنند که اون گربه یا سگ چطوری داره با من صحبت میکنه!! و میگن این واقعا داره با این صحبت میکنه!

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    زکیه لرستانی گفته:
    مدت عضویت: 1731 روز

    بنام خدای رحمان ورحیم ک صاحب فضل عظیم است

    سلام ب استاد شیرین سخن شیرین بیانم

    سلام ب مریم بانوی عزیزم

    و سلام ب دوستان قشنگم

    الهی صدهزاررر مرتبه شکرت

    چگونه ذهنمان مارا فریب میدهد

    خییلی راحت و آسون وقتی خودمون و رها میکنیم و افسار و میدیم دست ذهن چموش نجواگر

    خیلی راحت فریبمون میده از مسیر خارجمون میکنه

    همین الانم ک مبخواستم کامنت بنویسم میگفت ول کن بعدا بنویس تو ک چیزی نداری بنویسی

    ولی من بهش گوش ندادم

    گفتم من شروع میکنم خداوند هدایتم میکنه

    برای من بارها اتفاق افتاده مخصوصا تو خیاطی

    من بارها ک خواستم ی چیزی بدوزم

    با اینکه این همه کارای خوب دوختم و هرکدوم متفاوت بوده

    بهم گفته تو نمیتونی انجام بدی

    شانسی بوده قبلی

    بلد نیستی

    ولی من گفتم شروع میکنم خداوند هدایتم میکنه تو مسیر بهم میگه وهربار خداروشکر خییلی عالی شده اون کار

    یادمه خواهرم ی مدل کت اسپرت خواست ک براش بدوزم خیلی خوب دراومد ولی ی کم جذب بود

    خواهرم میگفت من میخواستم آزاد باشه مدلش چرا اینقد تنگ شده

    و بارها بهم گفت و تکرار کرد ک چیزی ک خواستم نشده با اینکه کارهای قبل خیلی خوب بودن

    ولی اینو میگفت

    و ذهن من هم 100بار تکرارش کرد با لحن خیلی بدتر

    ک باعث شد ک من اعتماد ب نفسم و ازدست بدم

    و آروم آروم از کارم فاصله بگیرم

    و همیشه میگفت تو دستت کنده و مقایسه میکرد با خیاط های با20سال سابقه کاری بعد من تازه 2سال بود کارمو شروع کرده بودم

    خلاصه الان ک بهش فک میکنم دلیل اصلی دورشدن من از خیاطی همین حرف ها و افکار بود ک ذهنم هم ب روش خودش بارها تکرارش کرد

    ی مورد دیگه ک چن وقت پیش برام اتفاق افتاد

    من موقعی ک سالن میرفتم عصری پیاده برمیگشتم خونه و مسیرم هم تو خیابون و کوچه های فرعی بود

    و خداروشکر هیچ وقت هیچ اتفاقی نیفتاد و ب سلامت میومدم خونه

    ی بار ک داشتم میومدم خونه تو خیابون ک خلوت هم بود ی مرد مسنی ک دم درخونه اش نشسته بود ی حرف ناجالبی بهم زد

    ک خیلی تعجب کردم و محلش ندادم

    بعد ک فک کردم ک چرا این اتفاق افتاد برای من

    منی ک این همه مدت تو این مسیر رفت و آمدم دارم وتاحالا همچین موردی پیش نیومده

    چ فرکانسی فرستادم

    بعد یادم افتاد دیروز تو بخش عقل کل یکی از بچه ها سوال پرسیده بود دومورد مشکلی ک داره تو روابط

    با اینکه زن داره چشش دنبال همکارهای زنش هست تو محل کار حتی زن های فامیل

    خلاصه من کل کامنت هارو خونده بودم

    و ناخودآگاه تجسم کردم

    و این فرکانس و این فکر و فرستادم ک گفتم خدای من این فرکانس چقد دقیقه کارش

    این نشون میده ک چطور افکار دارن فرکانس منو میفرستن هرچند نامناسب بود این فرکانس

    منو خیلی تحت تاثیر قرار داد

    و برای اینکه ذهنم و آروم کنم ک میگفت دیگه حق نداری توی اون خیابون بری

    حق نداری پیاده بیایی خونه

    گفتم ببین ذهن قشنگم من این همه تو این خیابون تردد کردم هیچ اتفاقی هم نیفتاده تا حالا

    الان این جریان هم ک پیش اومده بخاطر فرکانس دیشبم بوده

    ک نا آگاهانه فرستادم من خودم دارم با افکارم

    زندگیم رو خلق میکنم

    الان ک باورم قوی ترشد ب این که قانون جواب میده افکار پاسخ داده میشن

    بیشتر سعی میکنم ک رو فرکانسم کار کنم

    الهی صدهزار مرتبه شکرت ک منو خالق زندگیم قرار دادی

    ب من قدرت خلق کنندگی دادی

    ی مورد دیگه درمورد روابط:

    من بخاطر فرکانس نامناسب و احساس عدم ارزشمندی ک چند سال پیش داشتم

    وارد ی رابطه با شخصی شدم برای ازدواج،

    بدون هیچ شناختی چون برای خودم هیچ ارزشی قائل نبودم

    تو روزی ک رفته بودیم خرید عقد، من بودم و اون آقا و خواهرشون خیییلی ب من بی احترامی و توهین شد

    و خداروشکر خیلی سریع کلا مسیرمون جدا شد

    بعد اون جریان و تجربه ای ک داشتم من گغتم ازدواج نمیکنم یا اگه هم خواستم ازدواج کنم باید غریبه باشه

    خلاصه خیلی از خاستگارام و بدون اینکه بشناسم و فرصت بدم بهشون رد کردم

    و کلا باعث شد من برای تغییرخودم و شرایطم مصمم باشم و هدایت بشم ب این مسیر زیبا

    ک تقریبا یک هفته پیش با تجسم رابطه ای ک میخواستم دو کیس بهم معرفی شد

    اولی خود ب خود منتفی شد

    و دومی گفت ک من ریزه میزه هستممم خخخخ

    و خداروشکر تونستم ذهنم و کنترل کنم و ب خودم بگم ک این اتفاق دوتا نکته داشت برای من

    1.اینکه تجسم خواسته خیلی سریع پاسخ میده چون من نصف و نیمه کار کردم اشکال نداره یکی بهتر و عالی تر

    2.اینکه من احساس لیاقتم بیشتر شده چون خواهرم و مامانم بهم گفتن ک چرا کفش پاشنه بلند نپوشیدی یکی بگیر برای سری بعد

    من گفتم ک من همینجوری ک هستم خوبم و نیازی ندارم با اسپرت راحتترم

    من خودمو همبن جوری ک هستم قبول دارم و دوستدارم لازم نیست برای تایید بقیه خودمو تغییربدم

    بقیه هرجور ک دوسدارن فک کنن نظر بقیه برای خودشون مهمه

    مهم منم و خواسته های من و نظر من

    این منم ک باید انتخاب کنم

    الهی صدهزار مرتبه شکرت

    سپاسگزارم برای هدایتم ب ابن مسیر زیبا

    روز20

    زکیه لرستانی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 56 رای:
    • -
      محمدطاها نظری گفته:
      مدت عضویت: 1099 روز

      باسلام خدمت استاد وهمه دوستان وخواهر عزیزم لرستانی .مطالب بسیار خوبت در خصوص باورهای توحیدی وکنترل ذهن وفرکانس های مناسب خواندم واقعا استفاده کردم وبهت تبریک میگم که اینقدر توانستی رشد کنی و ادامه دادی ونکات کلیدی را به ما گوشزد کردی .خیلی مفید بود مطالبت بخصوص باورهای توحیدی که داری وانشالله ماهم بتوانیم در این مسیر حرکت کنیم ورشد کنیم.خدایا شکرت .موفق باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  3. -
    پاکیزه بارکزی گفته:
    مدت عضویت: 837 روز

    به نام خداوند مهربان و بزرگ

    به نام خدای که همه چیز میشود همه کس را

    خدای که عشق مطلق هست

    خدای که نور زمین و آسمان هاست

    خدای که فرمانروای تمام کیهان و جهان هست

    خدای که سراسر عشق و خوبی هست

    خدای که در نسیم ملایم باد هاست

    خدای که در رقص درختان هست

    خدای که در تک تک کلمات من حضور دارد

    خدای که در نگاهی زیبای عزیزانم هست

    خدای که در لحظه های من حضور دارد و میرقصد

    خدای که شاد هست و نوازنده موسیقی زنده گی من هست

    خدای که در احساس خوب من جاری هست

    خدای که به زیباییی ستاره های آسمان هست

    خدای که در لبخند ماه هست

    خدای که در گرمایی خورشید هست

    خدای که در نگاهی زیبایی تمام ادم هاست

    خدای که همه جا و در همه چیز حضور دارد

    الهی کروررررر کرورررررررر شکرت برای حضورت برای وجود پر مهرت خدای من شکرت که همیشه دست ما را محکم میگیری و هیچ وقت رها نمیکنی خدای من شکرت که همیشه حواست به ما هست

    خدای من شکرت که تمام اتفاقات را به خیر ما تمام میکنی

    خدای من شکرت که برنده بازی ما هستیم

    خدای من شکرت که هر روز در حال پیشرفت هستیم

    خدای من شکرت که به آسانی و زیبایی به خواسته های مان میرسیم

    خدای من شکرت که تک تک ذرات جهان پشتیبان ما هست

    خدای من شکرت که همیشه رو به جلو حرکت میکنیم

    خدای من شکرت که هواه خواه و پشتیبان ما هستی

    خدای من شکرت که انسان های آگاه و عالی کنارم هستن

    خدای من شکرت برای تک تک انسان های مهربان جهان

    خدای من شکرت برای حضور استاد عباس منش

    خدای من شکرت برای تمام آگاهی های که به دست میاریم

    خدای من شکرت برای خدایی کردنت

    خدای من شکرت برای وهاب بودنت

    خدای من شکرت برای غفور بودنت

    خدای من شکرت برای رحمان و رحیم بودنت

    الهی شکرت برای حضورت در تپش های قلبم

    الهی دوستتتتتت دارم تنها تورا میپرستم و تنها از تو یاری میجویم

    سلامممم استاد عزیزم سلامم مریم عزیزم سلاممم به تمام رفیق های نازنینم

    استاد عزیزم چقدرررر این فایل تان عالی بود یکبار گوشش دادم ولی خیلیییی خوب زهنم را شناختم که چگونه اتفاقات را برایم معنی میکند

    بخدا همه چیز آگاهی هست

    همه چیز برمیگردد به زهنیت ما

    سرچشمه همه چیز در جهان از زهن ما شروع میشود

    زهن ما هست که همه چیز برای ما تعریف میکند

    و ما باید آگاه باشیم بر این زهن

    ما باید آگاه باشیم و بدانیم که این زهن چگونه اتفاقات را برای ما تعریف میکند

    ما باید آگاه باشیم و بدانیم که زهن ما چگونه با ما رفتار میکند

    حالا یادم آمد من در دوران مدرسه یکبار در امتحان انگلیسی مریض شده بودم و این را زهنم برای من قسمی تعریف کرد که هربار که تو امتحان انگلیسی داری مریض میشوی و هرباری که من امتحان انگلیسی میداشتم مریض میشدم سخت حالت تهوع میداشتم و این هر بار در امحتان های من اتفاق می افتید چون زهنم تصمیم گرفته بود اینگونه فکر کند و من هم نااگاهانه دنبالش بودم این در همه مسایل هست در مساله کمبود هم همین گونه هست

    یا میتوانم بگویم مثلا ما برای یک خواسته خیلی تلاش کردیم نشده حالا به صد خواسته دیگر به آسانی رسیدم ولی یک خواسته نشده بعد زهن روی همان تمرکز میکند و میگوید بیبیبین برای تو نمیشود بیبیبین تو به سختی به همه چیز میرسی بیببیبن تو باید زیاد تلاش کنی پدرت در بیاید تا تو به چیزی برسی اصلا تو شانس رسیدن نداری این زهن نمیاید روی اون صد مساله دیگری که به آسانی حل شده یا اون صد خواسته دیگری که به آسانی رسیدیم تمرکز کند بلکه بیشتر روی نشدن ها روی ناامیدی ها تمرکز میکند چون اینگونه تربیت شده اینگونه شرطی شده حالا نوبت ما هست که بیایم و تمرکز کنیم روی شدن ها روی امید روی ایمان روی رسیدن ها روی نکات مثبت

    تمام قانون جهان برمیگردد به توجه ما

    که ما روی چی چیزی هر مساله تمرکز میگذاریم توجه میکنیم چون همان چیز را به آینده هم منتقل میکنیم

    خیلی فایل خوب و عالی بود خدایا شکرت

    امروز احساسم خوب نبود احساس سردرگمی داشتم یکبار شهودم گفت برخیز آماده شود برای روز تولدت که روز دوشنبه همین ماه هست آماده گی بیگر

    منم بلند شدم آماده گی گرفتم انقدرر احساسم عالی شد حالم خوب شد مصروف شدم از آراسته کردن خودم لذت بردم از دیدن خودم لذت بردم

    چند ویدیو ساختم فهمیدم من چقدرررر استعداد و توانایی دارم در ویدیو ساختن در حرف زدن

    چقدرررر صدای من زیباست چقدرررر چهره من زیباست

    چقدرررر من خوب حرف میزنم چقدررر من جرات و جسارت دارم

    چقدررر من دختر آگاه و خودشناسی هستم

    چقدررر من فوق العاده هستم و هی احساسم عالی میشد

    و فهمیدم چقدرررر خوب هست که همیشه این صدا را بشنویم و به آن گوش بدهیم

    حالا هم به ندای قلبم گوش دادم و خواستم کمنت بنویسم

    راستی هم همه چیز فرکانس هست فقط انرژی هست

    امروز من با کمنت نوشتن به این فایل هم فرکانس شدم و این اتفاق افتاد چند وقت بود میخواستم بنویسم هی نمیشد منم رها میکردم و اعتماد میکردم که در زمان مناسبش میشود

    امروز فامیدم چقدررر من آدمی مناسبی هستم که ویدیو بسازم و در یوتیوب بگذارم که انشاالله حتما در یک زمانی مناسبی در آینده این کار را انجام میدهم

    من خیلیی توانایی دارم در این کار و ایمان دارم خیلی پیشرفت میکنم

    خدای من شکرت برای همه چیز و برای همیشه

    اصلا خیلییییییییییی ایمان قوی دارم که تمام خواسته هایم به حقیقیت میپیوندد و همه خواسته های ما یک روزی به حقیقیت زنده گی ما مبدل میشود

    خدای من شکرت که خدای چون تو داریم بزرگ و مهربان

    خیلیییییی احساسم نسبت به همه چیز خوب هست

    خیلییییییییی دوستان دارم مواظب خودتان باشید

    بوس به صورت ماه همه ما از طرف خدا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 54 رای:
    • -
      اسداله زرگوشی گفته:
      مدت عضویت: 1273 روز

      سلام و درود خداوند بر فرشته نازنین خداوند

      مثل همیشه کلی لذت بردم از راز و نیاز و مناجات های قشنگ و توحیدیت با رب العالمین و کلی هم تحسینت کردم بابت این عشق توحیدیت.

      تولد مبارک باشه عزیزم. یسال رشد کردن واقعآ شاد باش و تبریک داره. یسال توحیدی زندگی کردن؛ یسال دست بسر کردن نفس و نجوا؛ یسال توجه به زیبائی ها و خواسته ها؛ یسال اعراض از ناخواسته ها و نازیبائی ها واقعآ جای تبریک دارد. این رشد کردن و افزایش ظرف وجود جای تبریک و شاد باش داره. خیلی خوش اومدی به این دنیای مادی. جهان با وجود افرادی مثل شما جای زیباتری برای زندگی کردن خواهد بود.بهترینها رو در این مسیر زیبا از خداوند وهاب و بخشنده برایتان آرزو میکنم. یا حق

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
      • -
        پاکیزه بارکزی گفته:
        مدت عضویت: 837 روز

        به نام رحمان

        به نام یگانه خالق کیهان

        سلامممم خدای عزیزم

        سلاممممم رفیق جان

        سلامممم به روح بزرگ و پاک خدا

        سلاممم اسداله عزیزم

        خدا شاهد هست این کامنتت را اصلا من نه دیدم من یک نگاه به کمنت های خودم میکردم که هدایت شدم به این کمنتم و چقدررررر حالم عالی شد

        بعد دیدم خودت برایم کمنت نوشتی

        و متوجه شدم که من نه امتیازی دادیم و نه پاسخی گذاشتیم

        حتما نخوانده بودم

        و حالا زمان مناسبش بود

        بیببببن چقدررر زمان زود میگذرد نزدیک به یک و نیم سال میشود من عضو این سایت شدیم و خدا را شکر در هر گوشه اش کمنت نوشتیم فکر میکنم همین دیروز وارد این مکان مقدس شدم

        ولی چقدررر زود میگذرد

        به قلبم الهام شد که بگم

        فقط باید از لحظه به لحظه زنده گی مان لذت ببریم

        عمر خیلیی زود میگذرد

        از همین لحظه با هر چی که داریم لذت ببریم

        هیچ جا هیچ خبری نیست

        با همین داشته هایت از همین لحظه لذت ببر و شاکر باش

        خوب و بد نکنیم

        اخرش هم چیزی نیست فقط باید لبخند بزنیم و شاد باشیم

        خدایاااااا کرورر کروررر شکرت

        رفیق جان ممنونم که نوشتی

        چقدررر لذت بردم از کمنتت

        تشکررر از تبریک گفتنت

        چقدرررر عکس پروفایلت قشنگ هست

        پدر و دختر زیبا و خوش رو

        پر از زیبایی پر از حال خوب پر از قشنگی پر از سرسبزی

        الهی که همیشه لبخند به لب داشته باشید

        الهی که همیشه غرق عشق و نور خدا باشید

        میدانی که من همیشه خدا را برایت میخواهم

        سلام من را به عزیزانت برسان

        و شینا عزیزم را ماچ کن از طرف من

        انشالله کمنتم در بهترین زمان به دستت برسد

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
        • -
          اسداله زرگوشی گفته:
          مدت عضویت: 1273 روز

          عزیزم

          جشن تو جشن تولد

          تموم خوبی هاست

          جشن تو شروع زیبای

          تموم شادی هاست

          تولدت مبارک، تولدت مبارک

          تولدت مبارک، تولدت مبارک

          سلام و درود خدا بر پاکیزه خدا

          برای ما هر روز روز تولد است عزیزم!

          برای ما هر روز فرصت تولد است رفیق!

          برای ما هر روز، هنگام جشن و سرور و شادیست نازنین!

          وقتی خدا چیزی می خواهد، ما که باشیم که چیز دیگه ای بخواهیم.

          الخیر فی ماوقع!

          چه بهتر!

          یبار دیگه خودتو در آغوش بگیر

          یبار دیگه خودتو نوازش کن

          یبار دیگه قوربون صدقه خودت برو

          یبار دیگه به خودت افتخار کن

          یبار دیگه خودتو دوست داشته باش

          یبار دیگه شکرگزار زیبایی و نعمتهایی باش که خدا بهت داده

          یبار دیگه به هستی عشقت رو ساطع کن

          یبار دیگه آهنگ شاد پلی کن و برای خودت برقص

          یبار دیگه شادی تو با دیگران تقسیم کن

          یبار دیگه غرق این احساس خوب شو

          مگه کاری مهمتر از این تو زندگی مون داریم؟

          مگه خدا چیزی بیشتر از این ازمون میخواهد؟

          به زمانبندی خداوند ایمان بیاوریم

          هیچ چیزی دیر نشده است

          هیچ چیزی فراموش نشده است

          مدیریت امورمان را بسپاریم به خداوند

          تا اینجور برایمان عشق بکارد

          احساس خوب بکارد

          شادی بیافریند

          قطعآ امروز بیشتر از آنروز بهش احتیاج داشتی!

          مثل طفلی نوپا قد کشیدن و بزرگ شدن و رشد بی نظیرت رو در این مسیر زیبا لمس میکنم و میبینم و به وجود مقدست افتخار میکنم.

          این کامنت هایی که یکی دو روزه بین ما رفت و برگشت

          افزایش مدارم رو ملموس احساس میکنم

          میدونی چرا؟

          چون حرف ما توحید بود!

          چون وصل شدن به این منبع بیکران هستی، خود بخود تو را بالا می کشد

          خودبخود تو را به خودش نزدیک می کند

          جنس کلام و حرفای من و تو یکی است

          خدای من و تو خیلی بهم شبیه است

          برای همین نوع و جنس کلاممان هم شبیه به هم است

          بهترینها نصیب دلت رفیق

          احساس خوبی که دارم 1000 برابر تقدیم تو باد

          و دعای زیبای خودت که بهترین چیزی است که تا بحال کسی برایم خواسته را تقدیم خودت میکنم.

          برایت خدا را میخواهم

          غرق شادی و نور و آرامش باشی

          در پناه حق. یا حق

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
    • -
      فهیمه پژوهنده گفته:
      مدت عضویت: 2163 روز

      سلام سلام سلام

      سلام به تو دوست ارزشمندم

      سلام به تو پاکیزه عزیز و دوست داشتنی ام…

      چقدر دلم برای خوندن کامنت ها با اون ادبیات و لهجه شیرینت تنگ شده بود، چقدر دلم لک زده بیام فقط بی وفقه غرق اینجا بشم، باورت میشه من چطور وسط این همه جا و این همه کامنت به کامنت شما هدایت شدم، حتما باورت میشه چرا که نشه…

      من وسط امتحان های دانشگاهم و اصلا وسط درس خوندن و کتاب هام جلوم بازه، خدا چقدر زود پاسخ میده

      چقدر خدا اجابت کننده ایی سریع هست.

      چقدر به اندازه ایمان و باورمون دریافت میکنیم.

      من ایمان داشتم که خدا مسئله درون منو به من نشان میده، و به اندازه درک و ایمانم نشانم داد، و به اندازه باور و ایمانم به ایده، حس، الهام،فکر،… نمیدونم اسمش رو چی بزارم عمل کردم.

      فقط اومدم با همین حالم در حد چند جمله هم شده از خودم ردپایی بزارم و شما رو تحسین کنم پاکیزه عزیزم و بارها بخاطر وجودت ازت سپاسگزاری کنم. سپاسگزاری کنم که به ایده هات عمل کردی، سپاسگزاری کنم برای ادامه دادن هات، سپاسگزاری کنم برای بودنت و آگاهانه زندگی کردنت…

      اصلا نمیدونم چی بگم

      یک بغض

      یک احساس نابـ

      یک حس عجیب که قطعا درک میکنی دارم و از طرفی هم نجواهایی که این روزا حسابی در حال کنترل ذهنم(که امتحان داری، زمان کم داری، تو سال هاست دور بودی از درس ها، تو از همکلاسی هات عقبی، تو نمیتونی نمره بالا بگیری تو حتی احتمالا پاس نشی با این وضع پاسخ دادن هات، امروز رو ببین بلد بودی ولی نتونستی، تمرکزت رو کسانی که تقلب میکنن میگیرن،….. وای که نگم کلی وراجی دیگه… اصلا یک وضعی، میگه وضع زندگی و خونه رو ببین، اصلا انصراف بده، چرا بعد این همه سال دوباره برگشتی،… اصلا تو نمیتونی…. و من سعی کردم آرام بشنوم و فقط ادامه بدم و به خدا گفتم اگر خودت گفتی بیام خودت راه رو برام آسان کن، خودت ایده رو به ذهنم انداختی پس خودتم راه نشانم بده… من ادامه میدم من بندگیمو میکنم تو خدایی کن و سعی میکنم از سر راه خدایی کردنت برم کنار و فقط آروم و با ایمان بندگی خودمو بکنم.

      خدایا میدونی که عاشقتم و جز تو از هیچ کس کمکی نمیخوام و میدونم که همیشه هستی کمکم کن که بیشتر از قبل حست کنم…

      خدایا من خودمو سپردم بتو…

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    شاهین آقایی گفته:
    مدت عضویت: 1935 روز

    سلام خدمت استاد عباس منش عزیز و دوستانم

    وای خدای من چقدر موضوع من مثل موضوع خانم شایسته رقم خورد ممنون بابت توضیحات

    دقیقا من خیلی تضاد داشتم در محیط کارم و همه به من می‌گفتند که بیا بیرون اگر آنقدر ناراضی هستی یادمه حتی همسرم گفت بعد از اینجا باید بری پیش تراپیست آنقدر اعصاب نداری ولش کن

    ولی من داشتم می‌دیدم دارم رشد میکنم وکار میکردم یادمه بعضی شب ها تا ساعت 2- 3 کار میکردم

    با اینکه خیلی برام سخت بود ولی سعی میکردم احساس بهتری داشته باشم چون میدونستم قسمتی از مسیر است

    برام حتی قانع کردن کارفرمایی که به زبان دیگه ای صحبت میکرد و جاهایی که نمی‌تونستم منظورم را درست و واضح برسونم و همه چیز بهم می‌ریخت سخت بود ولی باید انجامش میدادم چون یادمه استاد تو یه فایلی گفت که از هرجا که هستید شروع کنید شرایط کم کم تغییر میکند

    من یک اصل رو میدونستم که استاد تو این فایل اشاره کرد این بود که اگر برم جای دیگه یا توی این شرایط کارم را ترک کنم محیط را عوض کنم اوضاع درست نمیشه که هیچ شاید در جای دیگه مشابه همین فرکانس را تجربه کنم

    یک شب تصمیم گرفتم بیام از قانون استفاده کنم و تمرکز بزارم روی ویژگی های مثبت همکارم و کارفرما و محیط کارم و انصافاً سخت بود برام چون فردا دوباره وقتی تو شرایط قرار میگرفتم بهم میریختم، چون اون آدم همون رفتارها را تکرار می‌کرد

    ولی من باید تغییر میکردم شروع کردم نظم رو آوردم توی کارم همیشه یک ربع زودتر در محیط کار حضور داشتم حتی شبها لازم بود بیشتر کار میکردم

    سعی میکردم بهترین ورژن خودم را اجرا کنم کیفیت کارم را بردم بالا

    با مشتری بهتر برخورد میکردم سعی میکردم با شرایط وقف پیدا کنم

    کم کم پذیرفتم که من یک کارمند مجموعه هستم و باید با قوانین آنجا کار کنم

    در تایم های خالی از دوره ها استفاده میکردم

    زبانم رو تقویت کردم که چقدر بهم کمک کرد

    مهارت هایی که نیاز بود رو یاد گرفتم از فتوشاپ شناخت ابزار ،ارتباط برقرار کردن با مشتری خارجی،تمیز کردن سالن و هدف گذاری کوتاه مدت ،تکنیک هایی که از استاد یادگرفته بودم

    حتی بارها شرایط داشتم مشتری را خارج از محیط کاریم ملاقات کنم و چندین دلار پول بیشتری بدست بیارم ولی من اینکار رو نمی‌کردم

    و خیالم از خودم راحت بود به خودم میگفتم من باید کار درست رو انجام بدم خدا هم سمت خودش رو به درستی انجام میدهد

    من همه تلاشم را میکردم تا کار درست را انجام بدهم و صبر کردم ادامه دادم و من تمام ناراحتی ها را در دلم پاک کردم

    یه روز به طرز عجیبی بحث شد و من از اون فضا جداشدم این دفعه با رضایت کامل اینکار را انجام دادم

    الان حدود دو هفته هست شروع کردم برای خودم کار میکنم و از روز دوم شروع کردم کوله ای آماده کردم با موتور جدیدی که از پس اندازم خریدم و جزو آرزوهام بود هرروز صبح دارم اقدام میکنم خدماتم را معرفی میکنم میرم به سالن ها درخواست همکاری میدهم حتی در خانه مشتریام خدمات آموزشی ارائه میدهم و یه جورایی خدمات سیار دارم و من همان مسیر خودم رو دارم ادامه میدهم

    از آینده خبر ندارم ولی میدونم که خدا نتیجه تلاش های هرروز من را میدهد و حرکت میکنم چون ایمان دارم هر اتفاقی بیفتد، برای رسیدن من به خواسته هام است

    و من بارها در زندگی ام تجربه کردم که من حرکت کردم خداوند بهترین ها را برای من فراهم کرده و من را هدایت کرده با عشق دوباره از فردا شروع میکنم به مسیرم ادامه میدهم و من آماده هر تغییری در زندگی ام هستم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 57 رای:
    • -
      مریم جوان گفته:
      مدت عضویت: 1329 روز

      بنام الله یکتا

      سلام دوست عزیز آقا شاهین گل

      از شما بسیار بسیار زیاد سپاسگزاری میکنم بابت کامنت بینظیرتون

      کامنت شما فقط و فقط کلام خدا بود برام من ، ذهنم صبح عجیب درگیر بود بخدا گفتم خدایا تو خودت تکلیف منو روشن کن اگه قراره از مسیر دیگه ای درآمد بهتری داشته باشم بمن بگو که چیکار کنم با توجه به اینکه من هیچ زمان در این ساعت روز وقت خوندن کامنت نداشتم ی نفر منو هل داد به سایت و کامنت شما و من تمام جوابم رو گرفتم حتی بخشهایی که جواب سوالم بود رو یادداشت کنم تا امروز اونو هزاران بار تکرار کنم

      ======================

      من یک اصل رو میدونستم که استاد تو این فایل اشاره کرد این بود که اگر برم جای دیگه یا توی این شرایط کارم را ترک کنم محیط را عوض کنم اوضاع درست نمیشه که هیچ شاید در جای دیگه مشابه همین فرکانس را تجربه کنم

      من باید تغییر میکردم

      خیالم از خودم راحت بود به خودم میگفتم من باید کار درست رو انجام بدم خدا هم سمت خودش رو به درستی انجام میدهد

      از آینده خبر ندارم ولی میدونم که خدا نتیجه تلاش های هرروز من را میدهد و حرکت میکنم چون ایمان دارم هر اتفاقی بیفتد، برای رسیدن من به خواسته هام است

      و من بارها در زندگی ام تجربه کردم که من حرکت کردم خداوند بهترین ها را برای من فراهم کرده و من را هدایت کرده با عشق دوباره از فردا شروع میکنم به مسیرم ادامه میدهم و من آماده هر تغییری در زندگی ام هستم

      =======================

      دوست عزیز سپاسگزارم که دستی از دستان خدا شدی برای جواب سوالم

      درپناه خدا کسب و کارت هر روز پر رونق تر و پربرکت از روز قبل

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        شاهین آقایی گفته:
        مدت عضویت: 1935 روز

        سپاسگزارم از توجه شما که آنقدر به من هم یادآوری کردید تا با اشتیاق بیشتری به نوشتن کامنت ها ادامه دهم

        گاهی وقت ها در تاریک ترین لحظات یک دری باز میشود که به ظاهر بن بست بوده

        من خودم بعد از پنج بار گوش دادن این فایل کمی درک کردم،

        از خدا گوشهایی برای شنیدن

        چشم هایی برای دیدن

        و قلبی برای درک کردن میخواهم

        برایتان از خداوند پایداری در مسیر را آرزومندم که شما و همه ما را به آنچه که فکر نمیکنید میرساند

        موفق باشید

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  5. -
    منصور نصیری گفته:
    مدت عضویت: 2401 روز

    به نام خدای عزیزمون

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته شایسته و خانواده‌ی دوست‌داشتنیم در اینجا

    استاد جان یاد این مثال افتادم (گرچه نمیدونم چقدر صحت داره یا نه اما بسیار قابل توجه هست) :

    وقتی یه سوارکاری از اسب می‌افته، یا اسب می‌زندش زمین، اون سوارکار رو -حتا اگر دست و بالش شکسته باشه- سوار همون اسب می‌کنن با مراقبت و چند قدمی روی اسب می‌برنش به این مقصود که هم اسب فکر نکنه می‌تونه با زمین زدن صاحبش آزاد بشه. و هم اینکه سوارکار فکر نکنه دیگه نمی‌شه روی اسب نشست…

    شما بطور کلی نظرتون راجع به مقابله با ترس اینه که: بهترین راه اینه که «بریم تو دلش». شما منظورتون ترسهاییه که آلردی داریم که از کودکی تا امروز به هر روی در ما شکل گرفته…

    پیرو این مثال سوارکار هم گویی به محض شکل گیری یک ترس، در نطفه خفه ش می‌کنن و درجا می‌رن تو دلش و خنثاش می‌کنن. روش جالبیه به نظرم.

    یعنی به محض اینکه میخواد شکل بگیره و با شدت زیاد مسیر نورونی بسازه… درجا پادزهرشو استفاده میکنن به نوعی…

    من یه سری تجربه رو در ادامه نوشتم اما در کل الان به لطف خداوند و کمک شما و آگاهی‌ها در همین مسیرم. میرم تو دلش… با خودم هم مهربونم و خودم رو به خاطر اشتباهاتم سرزنش نمی‌کنم و به قول یه دوستی حتا میگم من خودم رو می‌بخشم برای تمام اشتباهاتی که داشتم و اشتباهاتی که در آینده خواهم داشت :)

    چون با آزمون و خطا یاد میگیریم حتا این قوانین رو…

    ————————————

    اولای این فایل طبق معمول تصور میکردم خب حرفای جالبیه ولی خب من که اینجوری نیستم :) تا اینکه یاد مثالی از خودم افتادم :)

    من فکر می‌کنم میشه اینجور تفکیک کنیم که ترس فیزیولوژیکی ما خیلی هم خوبه و مراقب ماست. مثل اینکه وقتی تو خیابون هستیم و ماشینی می‌پیچه سمت‌مون این نیروی ترسه (برای بقا) هست که باعث میشه ما قدرت بیاد تو پا و دست و از خودمون مراقبت کنیم.

    یا وقتی یه حیوونی به ما حمله کنه، نیرو میاد توی پامون که سریع فرار کنید و اگر حس کنیم بهمون میرسه این نیرو میره توی پنجه ها و فک که بتونیم از خودمون دفاع کنیم. چرا؟ چون پیرو سیستم بقا مغز میخواد که ما زنده بمونیم. و داره درواقع به نفع ما عمل می‌کنه…

    پس تا اینجا خیلی هم ازش ممنونیم.

    منتها قصه اینه که فکر میکنم شما هم به این بخش اشاره دارید:

    ترس‌های واهی که ازش به اسم اضطراب یاد می‌شه…

    یعنی مثلا ماشین یه بار به من زده. اوکی دردش رو هم کشیدم و …

    ذهن میاد میگه دیگه خیابون تعطیل! و مدام تصویر اون لحظه رو جلوی چشم ما تکرار میکنه.

    یعنی یک بار در واقعیت رخ داده و داره بارها در ذهن تکرار میشه…

    و این تکرار رو همونجور که میدونیم تاثیر میذاره روی باور ما…

    و باورمون هم باعث تکرار اتفاقات از همین جنس میشه….

    ———————————

    من فکر میکنم تکینک‌های خاصی مثل همون تکنیک سوارکاره خیلی موثره…

    یادمه پسرعمه م میگفت من از اتوبان امام علی میترسم. نمیام اصلا اگه مجبور نباشم. بیامم بچه ها رو نمیارم با خودم. گفتم چرا. گفت اینجا یه حادثه سخت دیدم یه بار. من مطمینم راست می‌گه «یک» بار واقعا به چشم دیده. اما هزاران بار خودشو تصور کرده در خیالش در اون موقعیت (که اینم به نقطه توجه ش برمیگرده متناسب با باورهاش)

    و باعث شده که فکر کنه اون اتوبان مساویه با حادثه.

    یادمه مثال اسب و سوارکار رو بهش گفتم و گفتم به نظرم اتفاقا حالا که اینطوره، یو نو وات، حتمن از اینجا بیا و مسیرتو دور نکن بیخودی

    رفت تو فکر و گفت پسردایی حرف جالبی زدیااااا

    ———————————

    استاد جان قصه اینجاست که تو بعضی اتفاقا مثل حادثه یکم شرایط کنترل ذهن سخت میشه. من گاهی میرفتم دفتر یکی از دوستانم و یه روز عصر تنها بودم و کارم که تموم شد از دفتر اومدم بیرون و یادمه داشتم فایلای توحید عملی رو میشنیدم… اما یه موتوری تو کوچه بود که اومد و از من رد شد و آدرس پرسید گفتم نمیدونم و حس بدی داشتم و کمی ترسیدم و تا چرخیدم پشتمو نگاه کنم دیدم سرنشینش پیاده شد و افتاد دنبالم :))

    منم کاملا غریزی همینجور که داد می‌زدم شروع کردم به فرار… یه چیزی رفت زیر پام افتادم. یارو اومد بالا سرم با چاقو… گفت گوشی. گوشی. منم گفتم باشه باشه… پشتم بهش بود و داشتم پا می‌شدم… صدای شمام همچنان داره میاد ولی اصلا نمی‌شنیدم چون منگ بودم و شوک شده بودم…

    همزمان داشتم به این چیزا فکر میکردم شاید باورتون نشه:) که آخه برای من چرا این اتفاق افتاد؟! من که توجهم به نکات مثبت بود… اشکال نداره منصور حکمت داره… الان داشتی فایل می‌شنیدی و …

    (همه این فکرا تو کثری از ثانیه)

    بعد ‌یهو حس بی‌پناهی درونم باعث شد درونی بگم «یا الله»…

    (حتم دارم چیزی که مال من هستو از من نمیگیری… چیزی هم که بگیری مال من نبوده…)

    داشتم تعلل می‌کردم که برگردم و گوشی رو بدم و توجیه داشتم چون خورده بودم زمین… چرخیدم از پایین نگاش کردم… دیدم چاقو دستشه

    یه لحظه یه سمتی رو نگاه کرد و یهو رفت و پرید رو موتور و فرار کردن…

    من چرخیدم هر چی نیگا کردم دیدم هیچی نیست…

    خدایا این چی رو دید و رفت؟

    من رسما دست خدارو دیدم…

    رسماااااا…. و صدای شما همینجور تو فضا بود که اون لحظه چون آدرنالین زیادی ترشح شده بود قطعش کردم و مثل سگ زخمی:)) تا ته اون کوچه‌ی درازو رفتم و یادم نمیره از کوچکترین صدایی مثل چی وحشت می‌کردم… خب منم یکم سوسول بار اومدم و از دعوا همیشه فراری بودم و رسما مغزم تو این مسایل کمتر تربیت شده برای همین از کوه کاه می‌ساخت…

    طبعا اگر رزمی کار بودم و دفاع شخصی بلد بودم نه تنها برام مهم نبود که اتفاقا اونا دچار تروما میشدن :))

    خلاصه یادمه میخواستم سوار بی‌آر‌تی بشم که برم خونه دوستم که نزدیک بود، یکی پشتم اومد تو… من مثل چی ترسیدم و یارو با خودش فکر کرد این چشه؟! کسی کاریش نداره اصلا…

    دست و بالمم زخمی رفتم تو یه مغازه شستم و قلبم تو دهنم بود و میگفتم خدایا شکرت… خدایا شکرت…

    من اون شب عین چی از آدمیزاد میترسیدم. از همه. از هر کسی که یکم بهم نزدیک میشد…

    رفتم خونه دوستم و یکم لطف کردن و بهم رسیدگی کردن با مادرش و بعد شبش رفتیم یه سمتی بیرون و این بیرون اومدن برای من شبیه همون سوار اسب شدن بود… از سرم افتاد…

    با خودم گفتم آره منصور جون تو که فرشته نیستی برای تو هم حالا ممکنه پیش بیاد… بعدم این همه زندگی کردی «یه» بار اتفاق افتاده…

    تو همونی هستی که تو نا امن ترین جاها سرشار از اطمینان و امنیت قلبی بودی و همینجور هم گذشته بهت… دلیل این اتفاقم خودم بعد تر فهمیدم… دقیقا یک هفته قبلش توجه زیادی روی این ماجرای خفت کردن و اینا گذاشته بودم و حتا به پلیس زنگ زده بودم که دو نفر مشکوکن و … اینکه مسوولانه چیزی رو گزارش بدم بد نیستا از نظرم… اما اینکه احساسم بد شده بود مسوولیت شخص خودم بود. میتونی بدون اینکه فکر و خیال بیجا کنی کاری که فکر میکنی درسته رو انجام بدی… خیلی هم خوبه…

    موضوع چیزی که بهش ظاهرا توجه می‌کردم نبود. موضوع احساسی بود که داشتم که نشون می‌داد دارم ساید بدش رو می‌بینم. با بینش اشتباه.

    ما ممکنه به یه ماشین مدل بالا نگاه کنیم (ظاهرا داریم به چیز خوب توجه می‌کنیم) اما حالمون بد بشه… چرا… عمیق که می‌شیم می‌بینیم توجه‌مون روی کمبوده… از جایگاه کمبود توجه کردیم… یعنی میگیم حیف که نداریمش… حسمون بده…

    ولی میتونیم از جایگاه فراوونی توجه کنیم به همه چی… همه چی هم گل و بلبل میشه و می‌مونه

    ———————————

    از فرداش که رفتم همون لوکیشن… چون کارام هنوز مونده بود… حواسم بود که اولا خلوت نباشه

    دوما اینکه حتمن روشنی هوا برگردم…

    سه اینکه از چهارتا کوچه اونورتر برم که روشنه و احساس میکنم امن تره

    و از صدای موتور خیلی خیلی وحشت داشتم

    دیدم تاثیرش رو گذاشته و کاری واقعا از دستم بر نمی‌اومد اون لحظه… انگار که خودمو به ترسی که ایجاد شده باخته باشم…

    ———————————

    شب ها تا مدتها یهو از خواب می‌پریدم… یا گاهی حتا خواب نبودم چشممو که هم میذاشتم تصویر اینو میدیدم که طرف مثلا به من آسیب زده… یهو چشممو باز میکردم…

    همزمان فایلها رو هم میشنیدم… و سعی میکردم خودم رو اوکی کنم…

    زمان باعث شد که من کم کم بتونم به مغزم بفهمونم که اون یه اتفاق بود که محصول توجه پیشین من بود و قرار نیست اون اتفاق تکرار بشه و برام بیافته…

    بعد از اون من خیلی احتیاط میکردم از جاهای تاریک نرم که مثلا خفت نشم… گاهی هم دکمه شجاعت رو میزدم و میگفتم الله خیر الحافظین و میرفتم. عین سابق…

    خیلی وقتا وقتی کسایی میگفتن فلان جا خطرناکه و اینا… من توجهی نمیکردم.. با اینکه این اتفاق برام یه بار افتاده بود….

    ببخشید یکم طولانی شد اما میخوام بگم که استاد جان… گاهی وقتا حوادث جوریه که زمان میبره تا اوکی بشیم…

    من خیلی به حکمت اون اتفاق فکر میکردم… حتا باور شرک آلود پیدا کردم تو خودم… دقیقا شما هم داشتید راجع به شرک حرف میزدین در اون فایلی که در میانه حادثه پخش بود… اینکه یه گوشیه دیگه… چرا فکر میکنی زندگیت به باد رفته…. چرا به جونت وصله…

    با اینکه گوشی از دست نرفت اما باعث شد من عمیق شم روی خودم و حواسم خیلی خیلی بیشتر به کانون توجهم باشه (از جایگاه فراوانی)

    و همچنین متوجه شدم که این یه نشونه بوده که من دیگه به اون دفتر نرم. (جزییات داره)

    دقیقا یاد ماجرای ماشین شما افتادم که وقتی به سرقت رفت شما حس کردین جهان داره به شما میگه که دیگه روی ماشین کار نکن. (برای دوستانی که نمی‌دونن باید بگم اون فایل اینجا قابل دسترس هست: https://abasmanesh.com/fa/my-stolen-scrap-car-point)

    ———————————

    شاید جالب باشه همین من بعد از سفرم به ترکیه که گوشیم رو قبلش عوض کرده بودم و مدل و قیمتش چندین برابر قبلی بود، داشتم وسط تهران برای دوستم عکس میگرفتم که بفرستم براش – در یک ویدیو کال- (اون تو امریکاست) به من میگفت تو چه جراتی داری وسط تهران گوشیتو اینجوری گرفتی دستت… منم اصلا توجه نمیکردم و گفتم هیچی نمیشه و واقعا ادا در نمیاوردم…

    چون میدونین این اضطراب های غیر واقعی شدیدا از ما انرژی میخوره… لذت نمیبریم از یه پیاده روی ساده…

    البته هنوز کمی فوبیای صدای موتور دارم…

    اما شاید جالب باشه

    توی ترکیه که بودم خونه دوستم یه جایی بود که کمی دور و برش فضای خلوت و خالی و کارخونه و اینا بود که نصف شب رسما ظلمات بود…

    من یه شب که از کار برگشتم انقدر خوشحال بودم دوست داشتم پیاده روی کنم… پیاده رفتم تا خونه ش و اپیزود شرح حال اون روزم رو با توجه به قوانین ضبط کردم برای پادکستم تو مسیر و ذره ای احساس نا امنی نداشتم تنهای تنهای تنها در شب استانبول – جایی که من بودم خلوت بود و هیچ کسی نبود…

    بعدها که از سفر برگشتم از چند نفر شنیدم که استانبول خطریه و فلان و ایناست که گفتم خدایا هزار بار شکرت که وقتی توجهم درسته و وصلم به تووووووو…. وسط جهنم هم باشم گلستونه…. (ابراهیم در آتش)

    بعدها با خودم کار کردم که منصور تهش مرگه دیگه… بذار بشه. باور توحیدیم قوی تر شد و نترس تر شدم… حتا یادمه میخواستم برم کلاس دفاع شخصی… نیتم رو که چک کردم دیدم از روی ترسه و اینجوری رسما دارم آماده میشم برای اتفاق بعدی که گفتم کنسله… اینجور چیزارو هم اگه بهم لذت بده میرم سمتش….

    یا به بهترین شکل سر راهم قرار میگیره…؛

    ———————————

    استاد جان دارم فکر میکنم به اینکه:‌در مجموع مغز ما با آزمون و خطا کاری رو میکنه

    یا کاری رو نمیکنه

    در نهایت برای بقاست این رویکرد…

    همون ماجرای اهرم رنج و لذت که گفتین در روانشناسی ثروت1 به مرور باعث تغییر میشه به نظرم اینجا هم کارکرد داره…

    یعنی من بیام برای خودم منطقی کنم که ترسیدن از تکرار شدن اون داستان هیچ کمکی به من نمی‌کنه…

    جالبه من تو همون توهمات چند روز بعد از حادثه هی ذهنم تکرار میکرد و این بار تو تصورم میدیدم که هر دوشون رو زدم عین بروسلی و بستمشون به تیر برق و تحویل پلیس دادمشون… یک جکی جانی شده بودم تو خیالاتم که بیا و ببین :))))) کات به لحظه‌ی فرار :)))))))

    مغز واقعا موجود عجیبیه…

    من از اون فرار کردن حس حقارت هم کردم بعدش و یه جورایی به عنوان مسکن مغزم داشت نشونم میداد که ببین بیا تو خیال بزنیمش یکم آروم شی :)))))

    الانم که مینویسم یکم خجالت میکشم ولی خود این نوشتن قدمیه برای اینکه بگم هیچی زشت نیست مهم اینه که من خودم باشم و این منو بهبود میده نه نقاب زدن و غیر واقعی بودن…. پس خجالتی هم نداره منصور جون :)

    خجالت واسه ذهن بقاست (ذهن سابق بر این)

    ما میریم برای نو شدن

    هر زمان نو می‌شود دنیا و ما

    بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

    (مولانا)

    ———————————

    استاد جان من خیلی یاد داستان شعر پروین اعتصامی می‌افتم اینجور وقتا: گندمم را ریختی تا زر دهی… رشته‌ام بردی که تا گوهر دهی…

    این باور توحیدی که کاینات هوامو داره و همه چی تحت کنترل قدرت کل هست باعث میشه اجازه ندم که باورمحدود کننده برام ساخته باشه با اتفاقات ظاهرا تلخ

    همچنین یاد اون آیه معروف افتادم:

    چه بسیار اتفاقات که خوشایند شماست ولی شر شما در آن است

    و چه بسیار اتفاقات که ناخوشایند است اما خیر شما در آن است

    ما می‌دانیم و شما نمی‌دانید…

    شکر و شکر و شکر برای این فایل عالی

    و همچنین تمام آگاهی‌های این مسیر

    سپاسگزار و قدردانم

    غرق در لحظه حال باشید عزیزان جان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 58 رای:
    • -
      سمانه جان صوفی گفته:
      مدت عضویت: 1907 روز

      سلام اقای نصیری.

      روز و روزگار برای شما و عزیزانتون خوش و سرشار از ثروت و سلامتی و آرامش.

      ممنونم از کامنت بسیار خوب و مثال هاتون.

      چقدر این قسمت، قلب منو روشن کرد:

      بعد ‌یهو حس بی‌پناهی درونم باعث شد درونی بگم «یا الله»…

      (حتم دارم چیزی که مال من هستو از من نمیگیری… چیزی هم که بگیری مال من نبوده…)

      این ذکرِ یا الله واقعا معجزه میکنه.

      اون آرامش و قدرت و امنیتی که در لحظه وارد قلب آدم میکنه به شدت بالاست.

      و باوری که نوشتین در مورد اموالِ آدم، بسیار عالی بود.

      ممنونم برای این یاداوری های ناب.

      داشتم به کامنتتون و مثال هاتون فکر میکردم گفتم من چه تجربه ای دارم.

      یادمه سالها پیش که صبح زود میرفتم پیاده روی، یه بار که صبح رفتم و حواسم نبود که فردای شب قدره و خلوته و مغازه ها هم دیر باز میکردن، همون نزدیک خونه مون صدای یه موتوری رو شنیدم و برگشتم و چیزی نبود و ادامه مسیر دادم، چند دقیقه بعدش موتوری یه حرکتی کرد و من ترسیدم حسابی.

      واکنش من چی بود.

      ترس صدای منو دورگه کرده بود و داد زدم سرش…

      بعد موتوریه از جهت مخالف فرار کرد، منم افتادم دنبالش…

      همش از ترس بود که اون واکنش تدافعی رو نشون دادم.

      موتوریه که رفت…

      با خودم گفتم برگردم خونه، ادامه بدم؟

      اتفاقا همون کاری رو کردم که تو داستان اسب سواری نوشتین.

      کاملا غریزی و بدون تصمیم قبلی.

      گفتم اگه الان بری خونه با این ترس، شاید سختت شه دوباره بیای پیاده روی در روزهای آتی‌…

      بیا و هر چقدر که میتونی ادامه بده.

      نزدیک خونه بودم ولی برنگشتم برم خونه و ادامه دادم تا قسمتی و بعد گفتم کافیه برگرد…

      شجاعتم رو تحسین میکنم.

      خب تا مدتها نسبت به موتوری ها حس خوبی نداشتم و احتیاط میکردم ولی الحمدالله همون یه بار بود…

      حالا اگه فکر کنم خودم چه تقصیری داشتم تو این ناخواسته:

      طبق عادت هر روز، صبح زود رفتم، حواسم هم نبود کمی دیرتر برم که مغازه ها باز شن و امنیت نسبی برقرار شه.

      درس شد که انعطاف به خرج بدم و گاهی اگه طبق برنامه و ساعت مشخص نرفتم سخت نگیرم و کمی دیرتر هم برم اشکالی نداره.

      اینکه یه بار احساس خطر کردم ولی چون چیزی متوجه نشدم ادامه دادم مسیرمو.

      این یعنی به نشانه ها و الارم ها دقت بیشتری بکنم.

      الان خیلی سال گذشته از اون ماجرا ولی اون موقع ها خیلی عصبانی بودم از رفتار اون فرد…

      اگه قبول کنم بخشی از مسیولیت اون اتفاق یا همه اش با منه، درس بگیرم از دلیل اون اتفاق، نندازم گردن اون فرد و نیتش، میتونم پیشگیری کنم از ناخواسته های بعدی.

      یعنی یه رفتار نااگاهانه رو تبدیل کنم به اگاهانه و از بروز نازیبایی جلوگیری کنم.

      یادمه سالها قبل از اون هم یه صبح جمعه ای رفتم پیاده روی، خیابون خلوت بود کاملا، اون روز هم از یه وانتی ترسیدم ولی الحمدالله نزدیک نشد و من سریع برگشتم.

      موندم چه دل و جراتی داشتم که صبح زود میرفتم تنهایی.

      اون موقع ارتباط توحیدیم با الله اصلا مثل الان نبود، ولی هر چی بود با یه حس امنیتی میرفتم و همیشه هم تحت حفاظت الله بودم و هستم.

      من یه عالمه صبح زود در سالهای مختلف زندگیم، رفتم پیاده روی و اکثرا هم تنهایی و الحمدالله صحیح و سلامت و در امنیت رفتم و برگشتم، لذت هم بردم.

      به قول کامنت یکی از دوستان به خاطر یه بی نماز که در مسجد رو نمیبندن.

      حالا یه تجربه ی نازیبا که نباید باعث شه کل اون همه تجربه زیبا رو آدم فراموش کنه.

      حالا بیایم روی دیگه ای از این تجربه ام رو ببینیم:

      مثال جالب دیگه ای دارم که کاملا خلاف دو تا مثال بالاست.

      پارسال که تو دوره قانون سلامتی بودم پیاده روی صبحگاهی داشتم، که ساعتش اکثرا تو خلوتی خیابون ها و محیط پیاده روی من بود.

      پارسال دیگه باورهای توحیدیم شکل گرفته بود و به خدا وصل تر بودم نسبت به سالهای پیشین‌.

      حتی شده بود بهار پارسال، 5 صبح هم رفتم پیاده روی، اونم نه چسبیده به خونه مون، هر بار مسیرهای متنوع و دورتر.

      با این باورهای قلبی که حقیقتا باورشون داشتم و دارم:

      1- من با خدا میرم و برمیگردم در امنیت و لذت و شادی

      2- خدایا مسیر امروزم رو تو بگو و هدایت کن که در امنیت و شادی و لذت باشه برام.

      3- من در مدار امنیت هستم و بدی و نازیبایی دسترسیش به من قطعه.

      4- فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

      بارها و بارها از مسیرهایی رفتم که خلوت بودن، که کسی نبود تازه اگه کسی هم بود با شجاعت از کنارش عبور میکردم و عمدا میخواستم ثابت کنم به خودم که هیچ آزار و اذیتی به من دسترسی نداره حتی اگه خودشم بخواد.

      اون موقع این قضیه ی مدارها و دسترسیِ داخل مدارها رو تازه تو کامنت های اقای حمید امیری عزیز یاد گرفته و درک کرده بودم.

      کاملا مدار امنیت رو حس میکردم و باور داشتم و دارم.

      چون از بیرون که نگاه کنی اون صبح زود یه خانم تنها پیاده روی، و خلوتی خیابون هر کسی رو ممکنه بترسونه.

      ولی منو نه، چون من وصل بودم به خدا.

      خدا منو هر بار سورپرایز میکرد و از مسیرهای بکر و جذاب میبرد.

      سپاس گزار الله هستم که اینچنین ازم حفاظت میکرد و میکنه.

      خدا نشانه های احتیاط رو هم میفرسته، اگه قلبم باز باشه به هدایت درکشون میکنم، وگرنه باید سعی کنم قلبم رو بازتر کنم هر لحظه به جریان هدایت.

      بارها بوده تو مسیر پیاده رویم پارسال سگ های بزرگ که تو منطقه مون زیاده دیدم اما ازشون نترسیدم و بعدها یکیشون رو که تو پارک دیدم نوازش هم کردم.

      در حقیقت اوایل از سگ ها فاصله میگفتم، ترس که داشتم ولی مدار امنیت کار خودشو میکرد و اونا رو مخلوق خدا دیدم و ترسم کم کم فروکش کرد و دوست شدم باهاشون در حدی که سلام علیک هم داشتم باهاشون.

      ممنونم از کامنت خوبتون که بهم انگیزه داد بنویسم.

      فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

      الهی شکرت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
    • -
      فاطمه گفته:
      مدت عضویت: 1410 روز

      سلام به دوست خوبم آقامنصور

      ممنون بابت کامنتی که گذاشتید و باعث شد منم انگیزه بگیرم برای نوشتن

      مثال هاتون واقعا قشنگ بود… قطعا چندین بار کامنتتون رو مطالعه خواهم کرد برای درک بیشتر

      دوست داشتم منم مثالی بزنم در این رابطه:

      چندسال پیش یک روز با دخترداییم ساعت ده شب از بیرون برمی گشتیم.نزدیک به کوچمون که شدیم یه موتوری از پشت بهمون نزدیک شد و کیف منو کشید و با خودش برد و منم آنچنان شوکی بهم وارد شده بود که فقط فریاد میزدم توروخدا گوشیمو برگردون تازه خریدمش:)))…(آخه تازه یک هفته بود گوشی الجی جی تری خریده بودم و اونموقع ها این مدل گوشی خیلی خفن بود مثلا و من کلی شوق و ذوقشو داشتم) خلاصه توی همون حالی که به شدت ترسیده بودم و داشتم جیغ و فریاد میکردم یهو دخترداییم گفت فاطمه چرا دادمیزنی گوشیت توی دستت هست:)) بماند که الان که ده سال گذشته هنوز دلم برای اون آقای دزدمیسوزه که با جیغای من فک کرده عجب دزدی خفنی کردم درصورتی که هیچی توی کیفم نبود و گوشیمم توی دستم بود:)))

      این ماجرا به من شوک زیادی وارد کرد و باعث شد هنوز که هنوزه وقتی صدای موتور پشت سرم میشنوم قلبم برای چندثانیه کند بزنه و بدنم بی جون بشه … خیلی هم تلاش کردم به خودم بفهمونم که خیابون محل زندگی ما همیشه امن بوده و من از بچگی اونجا زندگی کردم و هیچوقت ندیده بودم همچین مواردی پیش بیاد اما خب خیلی موفق نبودم و در شرایطش که قرار میگیرم مغزم فقط فرمان ترس و اضطراب میده… اما من دختر قوی ای هستم…توی زندگیم خیلی ترس های بزرگتری داشتم که از زمانی که خداوند رو شناختم و بهش توکل کردم نیست شدن. بنظر من تنها راه کنارگذاشتن این ترس ها توحیده… وقتی ایمان داشته باشی خداوند درهمه حال مراقب تو هست و تورو دربرابر بلایا حفظ میکنه و هر مسئله ای پیش بیاد چیزی جز خیر نیست دیگه از هیچ چیز نمیترسی.

      ولی اگه بخوام از جهت مثبتش به این قضیه نگاه کنم من واقعا با تموم وجودم ایمان دارم خداوند همیشه درحال مراقبت کردن از منه و منو سفت توی آغوشش نگه داشته و درسته شاید گاهی بترسم از بعضی اتفاقات که دلیلشم خودم میدونم بخاطر داستان های زیادیه که توی دوران جاهلیت میخوندمو میشنیدمو بهشون بها میدادم . توی شرایط سخت همیشه همیشه ته دلم اینه که خداوند تابه حال هزاران هزار بلا رو از سرمن دور کرده و همیشه بهترین هارو برام رقم زده پس الانم همینکارو میکنه و هیچ اتفاق بدی برای من پیش نمیاد .

      بنظرم اگه تمرکزمون رو بزاریم روی همون دفعاتی که اتفاقات خوب برامون افتاده و هی اونو توی ذهنمون بزرگ کنیم و هی بهش پروبال بدیم و تمام تمرکزو توجهمون بشه اون اتفاق خوب چه ها که نمیتونیم کنیم و کلی میتونیم اتفاقات قشنگ دیگه رو واسه خودمون خلق کنیم.

      انشالا در پناه خداوند سلامت باشید دوست خوبم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    زینب حاجتی گفته:
    مدت عضویت: 976 روز

    بنام خدایی که رحمتش بی اندازست و ‌مهربانی اش همیشگی

    سلام سلام

    سلام به استاد عزیزم،سلام به مریم بانو وسلام به همه دوستای بهشتی ام در این سایت الهی

    من یک مثال ‌واضح در بیزینسم درمورد موضوع این فایل ونحوه عملکرد ذهن ومغز دارم که میخام اینجا درموردش صحبت کنم،

    من دوساله مغازه دارم،با سرمایه کم کارم رو شروع کردم برای همین جنس مغازم کامل نبود

    ومن فروش

    چند روز رو تبدیل به جنس میکردم تا هرچه سریعتر مغازم رشد کنه وجنسام بیشتر بشن وویترین مغازم پر بشه

    وابستگی عجیبی به اینکه هرچه سریعتر جنس بخرم جنسام برسن ودرکل وابستگی به درامد مغازه و رشد مغازه پیدا کرده بودم،

    اگر باربری نیم ساعت بار رو دیر می آورد استرس میگرفتم زنگ میزدم چرا دیرکردیدو… چون خیلی دوس داشتم زود بار برسه ومدل جدید رو بزارم تو ویترین ویکی از جاهای خالی ویترین کمتربشه

    پارسال فروردین در هشتیمن ماه شروع کسب و کارم اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد و دنیا توی سر من خراب شد وبا اینکه در این مسیر الهی بودم اصلن نمی تونستم ذهنم رو کنترل کنم و تقریبا از مسیر خارج شدم هرچند فایل ها رو گوش میدادم به سایت سر میزدم وقانون رو به خودم یادآوری میکردم حرف های استاد رو به یاد می‌آوردم ولی کنترل ذهن برام سخت‌ترین کار دنیا بود

    اتفاق این بود که من درمسیرکاری با شخصی آشنا شدم یعنی اون با من تماس گرفت و گفت عمده فروش جنس خارجیه وکلی دلیل و برهان آورد که میتونیم باهم همکاری کنیم و البته چون همشهری من بود من زودتر بهش اطمینان کردم وبا نشون دادن کلی مدرک و سند خیال من رو راحت کرد که همکاری ما باهم یه همکاری خوب وراحته ومن ازشون چندین میلیون خرید جنس خارجی کردم

    روزها گذشت جنسی دستم نرسید هفته ها گذشت جنسی دستم نرسید ماهها گذشت جنسی دستم نرسید ومن روزی هزار بار با ایشون تماس میگرفتم

    وگریه میکردم پس چی شد چرا جنسام نمیرسن واون بعدماهها

    گفت باری که جنسای تو هم جزشون بوده رو گمرک

    به علت قاچاق بودن گرفته(تو کشور ما کتونی خارجی قاچاق محسوب میشه خخخخ) وبهم میگف صبرکن تا آزاد بشن وهی حرفهای متفاوت وضدنقیض میزد

    دوس دارم تصور کنید اون روزها من چه حال و روزی داشتم بدترین روزهای کل عمرم رو می‌گذروندم کارم شده بود گریه وافکار ناامید کننده

    بگذریم بعد 6ماه من به خودم اومدم که اگر در این وضعیت بمونم این احساس بد وافکار منفی و درنتیجه اتفاقات بد کل کسب و کارم رو نابود می‌کنه

    بهتره آروم باشم ودرس این اتفاق رو بگیرم ورهاش کنم وبسپارم به خدا

    من دیگه بعد اون اتفاق جنس خارجی نخریدم با اینکه خیلی دوس داشتم کتونی خارجی هم داشته باشم تو مغازم ومشتری ها هم درخواست داشتن ولی من دیگه میترسیدم به کسی اطمینان کنم

    با اینکه یه شخص عمده فروش خارجی واقعا مطمئن وحرفه ای دیگه پیدا کرده بودم و می‌دیدم کار کردن با ایشون صد درهزار درصد درسته ولی ذهن

    منو میترسوند میگف باز میخای خارجی بخری باز میخای اطمینان کنی شاید اینم نفرستاد وهزار جوره

    ذهنم دلیل می آورد که منصرفم کنه ومن ماهها این شخص رو زیر نظر داشتم وکارش رو رصد میکردم ومیدیدم کارش درسته ولی ذهن نمیزاشت ازش خرید کنم وهی دلیل می آورد که نکن خرید خارجی دیگه انجام نده

    ولی در دی ماه پارسال بعد چند ماه از اون اتفاق من جلوی ذهن ایستادم و گفتم اگر یکبار این اتفاق افتاده دلیلی ندارد بازم اتفاق بیفته سری قبل به این دلایل اون اتفاق افتاد که من درسشون رو گرفتم ورفعشون کردم تا حدودی

    به خودم گفتم من اول راه کاسبی هستم اگر الان بترسم اگر الان اسیر ذهن بشم کسب وکارم رشد نمیکنه خودم بزرگ نمیشم من نباید اسیر نجواهای شیطان بشم

    به خودم میگفتم پس اینهمه داری آموزش میبینی پس چی شد کجا میخای استفادشون کنی الان وقتشه نشون بدی از حرفهای استاد چیزی یاد گرفتی الان وقتشه ایمان وتوکلت به خدا رو در عمل نشون بدی

    و بالاخره من پیروز شدم وبر ذهن غلبه کردم واز اون شخص مطمئن که ماهها بود زیر نظرم بود خرید کردم

    نتیجه این شد سروقت جنسها به دستم رسیدن با کیفیت عالی ‌وهمکاری ما ادامه دار شده

    ومن از دی ماه پارسال تا همین الان فقط دارم از ایشون جنس خارجی میخرم ومغازم پر جنس خارجی شده وبسیار از همکاری با ایشون رضایت دارم

    واز خداوند بسیار سپاسگزارم که بعد اون ماجرا ودرس هایی که بایدازش میگرفتم آدم درستی سر راه کسب وکارم قرار داد

    اگر بخوام اون اتفاق رو درکسب وکارم با قانون بررسی کنم ودرس هایی که برای من داشت رو بگم میشه ازش کتابها نوشت ولی به همینقدر بسنده میکنم

    وهمه شما دوستای گلم واستاد عزیز ومریم جان رو به خدا میسپارم

    عزیزای دلم موفق و سربلند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 58 رای:
  7. -
    اصغر نیکو گفته:
    مدت عضویت: 3076 روز

    بنام پرودگار مهربان

    سلام به استاد عزیز

    سلام به خانم شایسته

    سلام به همراهان توحیدی

    خدایا هدایتم کن تا با درک درست از قانون و با دلایل منطقی جلو نجواهای ذهن رو بگیرم و تقوی پیشه کنم،

    اولین مثالی که یادم میاد در رابطه با موتور سواریه،

    من با اینکه سالها موتور سوار میشدم و شکر خدا هیچ اتفاق خاص یا تصادفی نداشتم، اما بخاطر چند بار تصادفی که سه تا از برادرهایم برایشان اتفاق افتاد و هر سه آنها پاهایشان در اثر تصادف با موتور شکست، این باور در من شکل گرفت که موتور وسیله ی خطرناکی هست و هرچقدر من خوب و با احتیاط موتور سوار شوم اما افرادی هستند که بدون احتیاط رانندگی می‌کنند و در نتیجه ممکنه من هم یه اتفاقی برایم بیفته و سلامتیم بخطر بیفته و بخاطر همین باور الان سالهاست که موتور سوار نمیشم،

    مثال منفی دیگه ای که در کسب و کارم ایجاد شد و من رو سالها با یه باور غلط از پیشرفت دور کرد برای اولین بار که در اداره جات کارم رو با تاخیر انجام دادن اون رو در ذهنم منطقی کردم که اداره جات ایران همینه دیگه و تا بتونن کارت رو به موقع انجام نمیدن و همین باور غلط که تاثیر عوامل بیرونی رو تایید کردم، برای خودم بزرگ کردم و شرک ورزیدم کافی بود تا به مثال‌های زیاد اینچنینی برخورد کنم و همیشه اداره جات رو عامل ضرر و زیان خودم میدونستم و همین باور کافی بود که سالها از نظر مالی رشدی نکنم،

    الان چند ماهیه که دارم بشدت روی این ترمز کار میکنم و این باور رو دارم برای خودم‌ منطقی میکنم که همه چیز به نفع منه و عوامل بیرونی هیچ تاثیری در روند زندگی من نداره و کارها به موقع انجام میشه و تمرکزم رو گذاشتم روی نکات مثبت افراد و وقتی به اداره ای مراجعه میکنم و فردی کارم رو به موقع انجام میده هم ازون فرد تشکر میکنم و هم در ذهنم اعتبارش رو به خداوند میدم و خداروشکر میکنم که افراد متعهدی رو در مسیر من قرار میده و به این شکل روز بروز نتایج داره بهتر ووبهتر میشه،

    البته که نجواها به این راحتی ول کن نیستن بطور مثال همین امروز که داشتم میرفتم سمت شهرداری ناخودآگاه متوجه شدم نجواها بسراغم اومده و میگه کارم امروز انجام نمیشه، اما همینکه متوجه شدم گفتم ای ذهن چموش باز شروع کردی و در دلم از خداوند یاری خواستم و گفتم خدایا خودت کارها رو برام انجام بده و افراد درستکار و متعهد رو سر رهام قرار بده و به این ترتیب جلو نجوای ذهن رو گرفتم،

    وقتی به اتاق مسئولی که باید کارم رو انجام بده رسیدم، ایشون در مرخصی بودن و گفتن شنبه بیاین، دوباره ذهن شروع کرد به جولان دادن که دیدی باز کارت به موقع انجام نشد اما من که دیگه تا حدودی بازی رو یاد گرفتم گفتم بشین سر جات این همه تو این مدت نتیجه گرفتم، امروز هم حتما به صلاحم بوده که اینکار بیفته برای شنبه و سعی کردم احساسم بد نشه و تمرکزم رو از روی موضوع برداشتم.

    به همین راحتی میشه جلو نجواهای ذهنی رو گرفت و از زندگی لذت برد.

    این رو هم بگم که با عرض پوزش از استاد من فقط پنج دقیقه ابتدایی این فایل رو نگاه کردم و قلبم بهم گفت بنویس و من هم گفتم چشم

    انشالله بقیه فایل رو هم سر فرصت نگاه میکنم و کلی باورهای قشنگ یاد میگیرم

    با تشکر خدانگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 62 رای:
  8. -
    مهدیه گازرانی گفته:
    مدت عضویت: 1300 روز

    به نام خداوندی که بخشاینده و با رحمت است

    سلام خدمت استادان بزرگوارم و همه ی دوستان توحیدی و نازنینم امیدوارم در بهترین حالت ممکن باشید در زندگیتون

    استاد بینهایت سپاس گزارم‌بابت این فایل ارزشمند که دقیقا برای من بود

    و پاداشی که خداوند برای کنترل ذهن من در نظر گرفته بود و جالبه که زودتر از اینا این فایل تو سایت قرار گرفته بوده ولی خب من در بهترین زمان که نیازش داشتم‌ دریافتش کردم

    قربونِ خدای دوست داشتنی و با معرفتم برم که انقدر به فکر منه

    سپاس گزارم ازتون بینهایت استاد جان

    من هنوز فایل رو گوش نکردم

    ولی اومدم نوشته های روی فایل رو خوندم

    اولین کامنت هم هدایت شدم به سعیده جان نازنینم و چند تا از بهترین ها رو خداوند گفت بخون بعد بیا بنویس

    خداروشکر بابت این مسیر بهشتی

    خداروشکر که هدایت شدم به این مسیر زیبا که داریم سوت زنان حرکت می‌کنیم اگه که خودمون به خودمون ظلم نکنیم و خرابش نکنیم

    اتفاقی که امروز برای من افتاد همسر سابقم رو دیدم کسی که فقط 6 ماه باهم عقد بودیم

    ولی خب به جدایی ختم شد…

    دیدم که موفق تر شده کسب و کار جدیدی زده و داره ران میکنه

    اولش خیلی ناراحت شدم راستش

    اینکه تا وقتی با من بود افسرده بود و ناراحت جالا ببببین چی شدهههه

    ولی خب به دو ساعت نکشید که به لطف دوره های استاد ذهنم‌رو کنترل کنم

    و بگم

    ای ذهن منفی نگگگر من

    دهنِ مبارکتو ببند لطفااا

    اونموقع خودتم نامناسب بودیا اونموقع خودتم خیلی داغون بودیا به خاطر فرکانس های خودت بوده که اون آدم اونجوری رفتار میکرده

    و با اینکه منِ قبلی اصلاا نمی‌تونستم بپذیرم که آقا من اشتباه کردم مسئولیت اشتباه خودم رو به عهده بگیرم ولی الااان دارم ابنجوووری میگم به خودم

    یه سری خاطرات اومد بالا ولی درک کردم دهن خودم رو درک کردم که این میخواد الان نجوا کنه این میخواد بگه اون موفق شده و شاید ازدواج هم کرده ولی تو به جایی نرسیدی

    ولی ولی

    من مهدیه قبلی رو کُشتتتم

    من پوست انداختم

    من قوی شدم

    من پوستم شاینیِ

    این اتفاق برای من بینظر ترین اتفاق زندگیم بوده

    هرچند اولش این فکر و نمیکردم

    ولی الااان ببین چقدر تغییر کردم

    تاززززه اینو باور کردم من لایق بهترین رابطم من لایق بهترین پسر برای یه رابطه ی طولانی مدت هستم من لایق بهترین برخورد و عشق از آدما هستم و از این آدم ها برای من تو این دنیا فراوان هستن و من عشق رو فقط با یک نفر خاص تجربه نمیکنم

    همونجوری هم که این دوساله بعد از جدایی من کلی آدم فوق العاده اومدن و سبک باورهای جدید من رو تقویت کردن که آقاجااان میییشه

    میشه با دوره ی عشق و مودت استاد با دوره ی عزت نفس و احساس لیاقت وقتی شخصیت جدیدی بسازی تجربه هات هم متفاوت میشه و جهان هم قدرت میده به این باورهایی که ساختی

    درررسته ذهن منفی نگر من درسته هنوز اون رابطه پایداره به وجود نیومده

    ولی خدا خودش گفته سمت خودت رو انجام بده خیالت از سمت من راحت باشه

    وعده ی خداوند حقه

    واقعا خداروشکر خداروشکر که آگاهم و پرده ها کنار رفته از جلو چشمم و واقعیت رو میبینم و ذهنم رو میشناسم توانایی های خودم رو میدونم

    میفهمم که من خالق بی چون و چرای زندگی خودمم و میتونم بینظرترین رابطه رو برای خودم بسازم و این چقدر عالیه و دارم حسش میکنم

    و اگر این آگاهی ها و هدایت های خداوند نبود الان من حتما زیر این فشارهای ذهن خورد میشدم و نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم و غرق در مسائل گذشته میشدم و میگفتم که آینده هم از این بدتر میشه و نمی‌تونستم سرمو بلند کنم

    در صورتی که خداوند غفور و رحیمه

    بخشنده و مهربان هست

    همیشه ما رو از اشتباهاتی که مرتکب شدیم میبخشه و توبه پذیره

    و میگه سوگولی من قربونت برم من قره العین هایی برات در نظر گرفتم که الان تو تصوراتتم نمیگنجه بشین و تماشا کن

    خداروشکر خداروشکر که هرلحظه حواسش بهم هست

    و یه مثال دیگه در مورد اینکه تونستم ذهنم رو کنترل کنم زمانی بود که من تو مدرسه بودم و روز کاری به پایان رسیده بود و قرار بود که برم خونه

    ولی در کمال ناباوری یکی از والدین دانش آموزام اومد مدرسه و غر غر کردن و بد و بیراه گفتن به من که معلمِ ورزش مدرسه بودم که به دختر من گفتی که لباسشو بپوشه به بچه ی من توهین کردی من مدرسه رو سر تو خراب میکنم و فلان و بهمان خخخ این درحالی بود که مدیر و معاون مدرسه هم اونجا حضور داشتن و این حرفا رو گوش میکردن

    من اونجا اصلا حرفی نزدم چون میدونستم شاید الان اون خانوم در وضع خوبی نیست و از جای دیگه ناراحته و همینم بود

    و من اونجا واقعا فکرم درگیر شد با اینکه اصلا کاری نکرده بودم و میدونستم چیزی نگفته بودم سر کلاس به اون بچه

    ولی

    من اومدم ذهنمو کنترل کردم که مهدیه تو که میدونی کاری نکردی تو که میدونی و حق میدی به اون خانومه که شاید حالش مساعد نبوده پس دیگه کاری نداشته باش به این کار بیخیال و جالبه که به محض اینکه از مدرسه دراومدم یکی از بچه ها بهم یه قلب کاغذی داد و چقدر من این بچه های کوچولو رو دوست دارم و عاشقشونم و بینهایت ازشون یاد میگیرم

    خلاصه بعد از این کنترل ذهن هم مدیر دوبار بهم زنگ زد که نبینم خودتو ناراحت کنیا بیخیال اون قضیه شی ها

    و خود مادر بچه هم بهم زنگ زد و کلی عذر خواهی کرد

    و همچین یه بار تو رانندگی در جاده من یه اشتباه بزرگی کردم که خداروشکر به خیر گذاشت و برای من تجربه بود

    و با فرمون تو جاده با سرعت تقریبا بالا با فرمون یه خورده بازی کردم چون یه ماشین خیلی بهم نزدیک شده بود و ترسیدم که تصادف کنم باهاش و داشت باعث چپ کردن ما میشد

    ولی با کنترل ذهن تونستم دوباره و چند باره تو جاده باز هم رانندگی کنم خداروشکر

    اینا از فضل پروردگار هستش که به من فرصت تجربه کردن و درس گرفتن از اون اشتباه میده

    و یه جاهایی هم بوده که نتونستم کنترل کنم خودمو و اون برنده شده که کامنت خیلی طولانی میشه اگه بخوام بنویسم

    اینا رو نوشتم تا برای آزمایشات بعدی بتونم سربلند بیرون بیام از کنترل ذهن که خیلی خیلی کاربردی و مهم هست توی زندگی ما

    و دارم بیشتر و بیشتر این موضوع رو تمرین میکنم

    استاد سپاس گزارم بابت این آگاهی های ناب و خالص

    به امید دیدار همگی در بهترین زمان و مکان..‌.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 65 رای:
  9. -
    حمید رضا نارنجی ثانی گفته:
    مدت عضویت: 1980 روز

    سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته نازنین

    این فایل طبق زمانبندی بیتظیر خدا دقیقا برای من بود انگار

    خدارو شکر

    استاد بینهایت از شما سپاسگزارم بخاطر تک تک کلمات ارزشمندتون

    از صبح بیشتر از ده بار فایل رو گوش دادم و هر بار مثال‌های بیشتری پیدا کردم تو زندگی خودم

    اول یاد یک تصادف افتادم

    من از سن بسیار پایین یعتی هفت سالگی شروع به رانندگی کردم و در سن نه سالگی رسما تو جاده پست فرمون نشستم و دوره های رانندگی حرفه ای رو دیدم و الان در سی و نه سالگی سی سال تجربه رانندگی دارم و بلطف خدا تا حالا تصادف نکردم بجز یک مورد که تقریبا پنج سال پیش یه تصادف بسیار جزئی پیش اومد که تقریبا اتفاق خاصی هم نیفتاد

    ولی استاد، همون یکبار باعث شده من هربار از اون خیابون رد بشم ناخودآگاه یاد اون‌تصادف بیفتم و ناخودآگاه پام میره روی ترمز و خیلی آروم ازون تقاطع رد بشم چون ذهنم میگه دوباره ممکنه تصادف کنی.

    یعنی در کل سی سال یکبار این اتفاق افتاده و ذهن فقط همون یکبار رو بهت گوشزد میکنه

    اما باز که فایل رو گوش دادم دیدم ای واااای من،

    این مساله تو جای جای زندگی من داره اتفاق میفته

    اول از همه این بود که من پارسال که دوره کشف قوانین اومد من تهیه کردم ولی تا جلسه سه بیشتر نتونستم ادامه بدم ، چون هیچ رشدی توش نداشتم و دوره احساس لیاقت که آوند اون رو تهیه کردم و دیگه کشف قوانین رو متوقف کردم

    حالا بعد از گذشت حدود یکسال و این همه تغییر در زمینه احساس لیاقت حدود چند هفته است که میخام‌کشف قوانین رو شروع کنم ولی ذهنم میگه نه نمیخاد تو چیزی ازش نمیفهمی ، پس الکی خودتو خسته نکن

    مم پارسال فهمیدم احساس لیاقت بزرگترین باگ من بوده که اصلا نمیتونستم پیشرفتی تو کشف قوانین داشته باشم ولی ذهن میخاد تو این تله گیر بندازت و من امروز فهمیدم دلیل این همه طفره رفتن از شروع دوره کشف قوانین‌چی بوده

    هر چی بیشتر فکر میکنم میبینم تو بخش‌های مختلفی از زندگی دقیقا فلج شدم

    تو بحث کسب و کار تو بحث ثروت و شاید هم روابط

    با وجود این همه تغییر اما انگار هنوز ذهنم منو میترسونه از ثروتمند شدن

    شاید بخاطر شرایط پدرم،

    مرد ثروتمندی که تو زندگی مثل یویو بالا و پایین میشد

    یه روز پادشاه بود و ما مثل شاهزاده ها بودیم یه روز محتاج یک لقمه نون

    به معنای واقعی همین بودیم نه این که غلو کنم

    ذهنم منو میترسونه میگه همون بی‌پول بودن بهتره تا اینکه انقدر بری بالا و ازون بالا بیفتی پایین

    در صورتی که من واقعا هیچکدوم ازون کارهارو که منجر میشد به اون اتفاقات ناگوار زندگی پدرم انجام نمیدم

    نه شراکت نه چک نه سفته نه قرض نه وام نه کاراای عجیب و غریب که انتظار داشته باشم یک شبه پولدار بشم

    فقط دارم تو زمینه تخصص خودن قدم برمیدارم پس من نباید بترسم از ثروت ولی ذهنم فلجم کرده

    من کلی رو باورهام‌ کار کردم من از زمین تا آسمون نسیت به چهار سال پیش خودم تغییر کردم ولی این ترسه انگار ولم نمیکنه

    و امروز اینو فهمیدم

    من هم تجربه مشابهی داشتم تو بحث عروسی

    اون زمان بشدت مذهبی بودم و شب عروسی چون لباس عروس ( همسر سابقم ) پشتش به شدت باز بود یادمه اون شب رو به خودم و اون زهر کردم

    دقیقا قبل رفتن به تالار وایستادم و گفتم من نمیام

    انقدر تو ماشین دعوا کردیم که همه فهمیدن به خبری بوده و اون‌شب یکی از بدترین شبهای زندگیم بود انگار

    شاید هم دلیل اینکه از گرفتن عروسی بدم‌مباد همین باشه

    اما فکر می‌کنم در زمینه روابط خداروشکر تونستم تو دام این تله نیفتم و بجای اینکه بگم بدرد رابطه نمیخورم هر بار سعی کردم خودنو بهتر کنم و همونطور هم شرایط به شکل خوبی تغییر کرده

    که میتونم ازین الگو استفاده کنم برای تمام زمینه ها

    یا در زمینه کسب و کار انقدر همیشه مشتریها پولمو میخوردن که منی که عاشق کترم بودم متنفر شده بودم هز کار کردن

    انقدر آدمای بد حساب دورم بودن که بیزار بودن از کار کردن

    اما آروم آروم دارم میبینم با تغییرات جدیدم تو بحث احساس لیاقت جنس مشتریهای کاملا تغییر کرده و نه تنها خوش جساب شدن بلکه واسم کادو هم میگیرن و انگار عاشق من میشن

    و باید همین الگو رو تو بحث مالی هم بکار ببرم و برای ذهنم منطقیش کنم.

    استاد واقعا از شما سپاسگزارم که این فایل هم مثل بقیه فایلهاتون بیتظیر بود

    سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 69 رای:
    • -
      فرنگیس محمدی گفته:
      مدت عضویت: 2652 روز

      سلام به حمید رضا عزیز

      در ارتباط با کار روی کشف قوانین دوست داشتم تجربه ام رو با شما در میون بزارم من این دوره رو نگرفتم اما خواهرم که «این دوره رو تهیه کرده بود و هیچ وقت هم از محتوای دوره خوشش نیومد و دوره رو ادامه نداد» دوره کشف قوانین رو به من داد و من چند ماه هر جلسه رو چندین بار گوش دادم و تمریناتش رو انجام دادم

      واقعا وقتی که میخواستم تمرین‌ها رو انجام بدم و سوالات رو از خودم می‌پرسیدم ،انگار که ذهن رو در مقابل خودش قرار دادی ،حس میکردم که ذهنم کش میومد ،حاضر بود هر کاری کنه ،الا فکر کردن و پاسخ سوالات رو دادن ،گاهی ول میکردم، می‌رفتم در فریز رو باز میکردم یکم باد سرد به کله ام بخوره ،یعنی مقاومتی که ذهنم تو یه سری جلسات داشت و بازی های که در میآورد رو موقع حل سوالات آمار تو دوره ارشد نداشت،حاضر بود هر کاری کنه الاخودکار دست گرفتن و فکر کردن و نوشتن

      ،بخصوص سوالات مربوط به گفتگو های ذهنی در مورد خاسته ها ،ولی ادامه دادم و ادامه دادم،

      برای جوابهایی که ذهنم میداد من چندین برگه آچار پشت و رو پر کردم ،دیدم بابا چه خبر چه فکر هایی ،چه ترس های مسخره ای ،مثل تونل های تو در تو تاریک تصور کن،در دل هر کدوم باز یه تونل و یه راه دیگه ،چند روز فقط جواب سوالات رو می‌نوشتم ،و هر بار که باز سوال رو تکرار میکردم ،جواب متفاوت تری میومد و ترمز ریز دیگه ای پیدا میکردم

      اما..

      ما جهشو تغیر شخصیتی و خودشناسی من بعد از کار روی کشف قوانین بود

      تازه بعدش ذهنم با من رفیق تر شد و بیشتر در دسترس من قرار گرفت تا من در دسترس اون .

      متوجه شدم که کل جواب ها باور های مخرب و احساس گناه ه هاو شرک ها مون رو بیرون میکشه،

      جلسات آخر هم که در مورد توحید ه و فوق‌العاده عالی هستن،من هم تصمیم دارم بعد از اتمام دوره لیاقت همزمان با قدم 5 و جلسات 12 قدم ،جلسات شناسایی ترمز ها رو دوباره با تمرکز بیشتری کار کنم و البته با تغییر مدار نسبت به سال گذشته و شناخت بیشتر از خودم

      موفق باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
      • -
        حمید رضا نارنجی ثانی گفته:
        مدت عضویت: 1980 روز

        سلام فرنگیس عزیز

        من واقعا قبل از دوره احساس لیاقت اصلا دیگه ذهنم قفل شده بود و نتونستم ادامه بدم

        اما الان بعد هز یک سال کهر گردن روی احساس لیاقت به شکل بسیار بسیار قابل توجهی حجم زیادی از ترنزهام برطرف شده و دارم دوباره کشف قوانینو شروع میکنم

        البته خداروشکر تازه قدم اول رو هم گرفتم و متعهد شدم هر جلسه از کشف قوانین رو در کنار هر قدم انجام بدم

        ممنونم از راهنماییت فرنگیس عزیز

        به امید رشد و موفقیت های روز افزون

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
    • -
      زهرا رحمتی گفته:
      مدت عضویت: 708 روز

      سلام حمیدرضا جان امیدوارم حالت خوب خوب باشه

      دوست خوبم همیشه دیدگاه های مفیدت رو در سایت و میخونم و با تمام وجودم این درک و اگاهی تون و در تمام جنبه ها تحسین میکنم و امیدوارم هرروز در این مسیر توحیدی بیشتر بدرخشی

      با توجه به درک درستیکه از قوانین دارین من یه سوال دارم ازتون و امیدوارم بتونم منظورمو بدرستی بتونم مطرح کنم

      من الان دارم روی دوره ی عزتنفس کار میکنم و جلسه ی دوم هستم و توی جلسه ی اول استاد گفتن روی توانمندیهامون کار کنیم و منم علاقه و استعداد خوبی توی طراحی کردن دارم بااینحال الان بیکارم و هیچ سرمایه ای ندارم بعد یسری افکار تو ذهنمه که من الان باید از خانواده ام پول بگیرم برای ثبت نام کلاسهام؟یا باید خودم برم کار کنم بعد با حقوقم توی کلاسها ثبت نام کنم؟ منظورم اینه ایا درخواست کردن پول از خانواده ام شرک محسوب میشه یا نه؟و به هر کاری فکر میکنم مثل فروشندگی و منشی بودن حس بدی دارم به اون کار و میترسم اون حس بد مدار منو پایین بیاره بعد به خودم میگم حالا یکی دو ماه کار کنم و بعد برم به دنبال اموزش دیدن طراحیم

      از اینورم میگم از خانواده ام پول بگیرم و سرراست برم کلاسها ولی تو ذهنم میگم نکنه شرک به حساب بیاد نکنه من دارم بغیر خدا حساب میکنم؟

      بعد میگم خب من روی خودم کار کنم خدا خودش پول میفرسته یا شرایط مهیا میشه بعد دوباره تو ذهنم میگم من یه گوشه بشینم تا خدا پول بفرسته!! اینجوری که نمیشه من باید قدم بردارم و پول بسازم حالا تو این دوگانگی موندم که من علاقه مو میدونم فقط برای کلاسهام نمیدونم چجوری اقدام کنم؟ خودم سرکار برم و پولشو در بیارم؟یا از خانواده ام در خواست کنم؟فقط از بُعد شرک میترسم که من دارم به کسی غیر خدا میگم پول بهم بده

      به دستای پر مهر خدا میسپارمت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        حمید رضا نارنجی ثانی گفته:
        مدت عضویت: 1980 روز

        سلام زهرای عزیز

        ممنونم از لطفتون نسبت به بنده

        بینهایت از شما سپاسگزارم

        ببینید اول اینکه بحث شرک یه بحثمعحوی یا مذهبی نیست به نظر من

        شرک جاییه که ما داریم بخاطرش ضربه میخوریم

        یه مرز باریکی هست بین عدم احساس لیاقت و درخواست نکردن و اینکه ما می‌خواهیم توحیدی عمل کنیم

        در واقع فقط خودنون میتونیم بفهمیم که دلیل درخواست نکردنمون اینه که احساس لیاقت نداریم یا اینکه روی دیگران حساب می‌کنیم

        ما در عین حال که داریم روی خدا حساب می‌کنیم باید در 7ودمون این توانایی رو ایجاد کنیم که برای بالا بردن احساس لیاقت در خودمون از دیگران هم کمک بخایم

        اماااااا چه کمکی چه درخواستی؟

        نکته اش اینجاست

        ما درخواست هایی هز دیگران نمیکنیم بخاطر اینکه خودنون ناتوانیم خودنون پول نداریم خودمون فلان‌مشکل رو داریم

        بلکه ما کمک میخایم و درخواست می‌کنیم چون خودنون رو لایق دریافت اون چیز میدونیم

        یه مثال ساده

        شما توانایی این رو دارید که اگر تشنه باشید آب بخورید

        ولی ممکنه از دوستتون محترمانه درخواست کنید حالا که نزدیک یخچالی برام آب میاری ؟

        اینجا شما توانایی دارید خودتون آب بخورید هااااا

        ولی بخاطر احساس لیاقت درخواست میکنید و راحت تر آب می‌نوشید

        حالا اگر همین خواسته رو راجع به پول داشته باشید چی ؟

        آیا شما خودتون توانایی پول ساختن رو دارید؟

        ظاهرا ندارید دیگه

        پس اینجا اصلا بحث عزت نفس و احساس لیاقت مطرح نیسا

        بحث اینه که شما بدلایلی چنین توانایی رو ندارید و طبق آموزه های دوره شیوه حل مساعل شما باید مساله تون رو خودتون حل کنید

        این دیگه مساله شماست و شما نباید هز دیگران باید که با پرداخت هزینه مربوط به کلاسها و دوره ها به شما کمک کنند

        چون در نهایت با این درخواست دارید به خودتون ثابت میکنید که من که توانایی پول ساختن رو ندارم

        در واقع اینکار فرار از حل مساله اس

        شما باید ببینید چرا و به چه علت خودتون نتونستید از تواناییهاتون پول بسازید

        گفتم که شرک یعنی اینکه فکر کنیم خدا به فلانی توانایی داده به من نداده

        شرک یعنی اینکه فکر کنیم من نمیتونم و بابام باید مساله منو حل کنه

        شرک یعتی اینکه فکر کنیم تو اسن یه مورد من قربانی هستم و انگار اتفاقی و شانسی من بیپول شدم

        شرک یعنی اینکه اینجا رو من خلق نکردم و شانسی خلق شده ( بی‌پولی منظورمه)

        شرک یعنی قدرت خلق زندگیم تو این یه مورد دست خودم نیست

        شرک یه پدیده روحانی نیست

        شرک یعنی توانایی که خدا برای خلق زندگیت داده نبینی و بری دنبال عوامل بیرونی

        اینا شرکه

        شما باید مسئولیت بی‌پول بودن حال حاضرتون رو بپذیرید

        شما اینو خلق کردید

        فایلی هست توی سایت به اسم بررسی موردی یک دوست

        که دقیقا آدم وقتی ورودی مالی نداره و میگه من میخام ردی خودم و باورام کار کنم و مثلا باکلاسی هست که من برم فلان جا کار کنم شرایط به سمت بسیار بدی پیش میره که مجبورت میکنه به کار های بسیار پست تر هم تن بدی

        دوست من شما باید کمال‌گرایی رو کنار بزاری و با همین مهارت های فعلی با تغییر باورهات بالاخره یه پولی از همین حد هز تواناییهات در بیاری ولی به فکر ارتقای مهارتهات هم باشی

        اگر دیگران هزینه دوره های شما رو بدن سطح کیفیت مهارت شما بالا رفته ولی سطح مدار شما نه ولی سطح باورهای مالی شما نه

        شما همون آدم سابق با همون باورهای مخرب مالی هستید که صرفا چهارتا مهارت بیشتر یاد گرفتید

        چیزی که زندگی شما رو می‌سازه مهارت‌ها تون نیست بلکه باورهاتونه

        براتون آرزوی موفقیت میکنم دوست عزیزم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
        • -
          زهرا رحمتی گفته:
          مدت عضویت: 708 روز

          سلام حمیدرضای عزیزم دوست خوبم امیدوارم حالت بهتر از همیشه باشه چند روز پیش داشتم تو عقل کل همین سوالو مینوشتم که یه حسی بهم گفت با این سوال مطرح کردنت در این قسمت احتمال داره بیشتر تو دوگانگی بری شاید خیلیا بگن اره درخواست کن لایقشی و از این حرفا و یسریا بگن نه این کار و نکن و فقط روی خدا حساب کن بعد دیدم این حسم داره منطقی باهام حرف میزنه گفتم خب میگی من الان چکار کنم!؟خیلی واضح در کمتر از ثانیه بهم گفت جواب حرفت پیش حمیدرضاست مگه همیشه تحسینش نمیکنی که پاسخهای توحیدی فوق العاده عالی رو مطرح میکنه خب برو سر راست از خود حمیدرضا بپرس خداروشکر که به حرف خدا گوش کردم و این شد یه دنیا اگاهی ناب و اصل رو برام مطرح کردی خیلی ممنونم ازت بهترین پاسخی بود که بهم داده شد

          چقدر با مثالهای درستت حرفات برام قابل درک شد این جمله ی پایینی که گفتی” چیزی که زندگی منو میسازه مهارتهام نیست بلکه باورهامه” باور کن برام مسکن ارام بخش بود چون تو ذهنم انگار این حرفم بود که زودتر مهارتهامو ارتقا بدم که تا الانشم دیر کردم یه باور کمبود و باور مقایسه ام با دیگرانم بود ولی تو این جمله ی پایینی حرفات، کامنتت و نور الا نور کردی و جای سوالی نذاشتی برام بازم ممنونم ازت

          دوستت دارم و به دستای پر مهر خدا میسپارمت

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
        • -
          زهرا رحمتی گفته:
          مدت عضویت: 708 روز

          سلام حمیدرضا جان امیدوارم حالت بهتر از همیشه باشه

          خداروشکر من بعد از کامنتت در یک جای فوق العاده عالی مشغول به کار هستم که یه جورایی به نقاشی و طراحی کردنم مربوط میشه همکارای بسیار خوش برخورد و ثروتمند.

          تو کل روز 3ساعت سرکارم و حقوق دریافتیم اندازه ی کسیه که بیش از 8ساعت از روز و مشغول به کاره و حتی از خیلیا که دوشیفت کار میکنن حقوق من بیشتر و پر برکت تره خداروشکر من با اولین حقوق واریزیم تونستم کلی خرید کنم چند مدل طلا گرفتم ،ادکلن و لوازم بهداشتی و ارایشی رو از نوع بهترینشو خریدم وسایل طراحیمو گرفتم شارژ و بسته اینترنت گرفتم،رگال گرفتم یک مقدار پول به بابام دادم کلی خوراکی خریدم و..اینا رو گفتم که بدونی چقدر پربرکت بوده برام خداروصدهزارمرتبه شکرت همین دیروز بود که هوا یکم سرد شده بود و کارفرمام تا اومد محل کار و منو دید با خنده گفت دختر یخ کردی بعد رفت بیرون برام قهوه و شکلات گرفت و گفت بخور تا گرم بشی و تا اون یکی همکارمون اومد سریع بهش گفت همین امروز وسیله ی گرمایشی بیاریم خانم رحمتی سردش نشه و امروز صبح اومدم بخاری رو بغل میز من نصب کردن و همین چند دقیقه ای پیش خودش تماس گرفت که بخاری اکیه هوا که سرد نیس.. من فقط یه مثال کوچیک از محبتشون و مطرح کردم خدا میدونه اگه بخام از خوبیای محیط کارم بگم باید ساعتها بشینم کامنت بنویسم دقیقا همون خیابونی محل رفت و امدمه که دوس داشتم دقیقا همون تایم کاری شیفت صبح و…حمیدرضا جان من فقط یه سوال ازت داشتم نمیدونم چجوری شد که از محیط کارم و ورودی مالیم بت گفتم

          من چندسال به یکی علاقه مند بودم و(الانم ته دلم بهش احساس دارم در حد خیلی خیلی کم که نسبت به گذشته میشه گفت هیچی.. یک درصد اون شخصی نیس که من میخام و به خدا گفتم که منو با فرد دلخواهم همدار کنه) تا نزدیک دوسال پیش بزرگترین خاستم بودن با اون اقا پسر بود و دوست صمیمیم در جریان همه ی احساسات من بود و حتی چندسال پیش اون اقا پسر قرارشد بیاد خاستگاریم که یکی از اعضای خانوادش فوت شدن و بعد از اون کلن ما مدارمون از هم جدا شد خلاصه اینکه تو اون تایمها که من به شدت اون اقا پسر برام عزیز بود این دوستم چن بار رفت مغازش و برمیگشت بهم پیام میداد که زهرا من رفتم فلانی رو دیدم کلی گپ زدیم و من خیلی ناراحت میشدم که چرا این دوستم همچین کاری کرده و حتی اگه میره مغازش نباید پیش من مطرح کنه(من اونموقع اون اقا پسر و دوست داشتم و در تلاش بودم که فراموشش کنم و میدید که چقدر ذهنم درگیره حال و روزم و میدید )من از اون سال تا به الان نتونستم دیگه حسی به این دوستم داشته باشم خیلی سعی کردم که فراموش کنم ولی ازچشمم افتاده و ته قلبمم ناراحتم ازش تا اینکه یکی دوماه پیش باز بهم پیام داده که زهرا امروز رفتم مغازش و کلی با خواهرزادم شوخی کرده و …من خیلی ناراحت شدم و بهش گفتم اون اقا به من ربطی نداره و دلیل این رفتارتو متوجه نمیشم که میای برام مطرح میکنی و دلخوریامو بهش گفتم که اگه من بودم هزارسالم میگذشت به خاطر تو هیچوقت پامو مغازش نمیزاشتم و اگه این کارم میکردم حداقلش پیش تو حرفی نمیزدم اون دوستمم کلی گریه کرد و اشک ریخت و عذرخاهی کرد و منم بخشیدمش بااینحال من کلن انقد ذهنم درگیر بود که تا چند روز حالم خوب نبود شبا کابوس میدیدم و فکرای که چرا دوستم معرفت نداشت و این کار و کرده و تو یه مورد دیگه ای قرار بود که برا یه کاری بهم بگه که درامدش فوق العاده بود بعد خودش بارها و بارها بهم میگفت زهرا تو نیروی مایی و به محض شروع کار هیچی نگفت و تازه به خودمم زنگ میزد میگفت کسی سراغ داری بیاد برام کار کنه..من اونشب فقط از رو ترحم بخشیدمش الان پیامش میاد روصفحه ام حالم خراب میشه و نمیتونم باهاش وقت بگذرونم به اون رفتارش فک میکنم با خودم خودخوری میکنم که چرا الکی گفتی بخشیدمت درصورتی که پر از دلخوری هستم و میگم از کمبود عزتتفسمه که بهش گفتم بخشیدمت من از تیرماه کادو تولدشو گرفتم ولی هیچ حسی ندارم که بهش بدم (تولد من برام دوساله کیک و کادو میاره من هنوز بهش ندادم) ارتباطمو خیلی خیلی کمرنگ کردم در حد اینکه تو یه ماه ما چن بار در حد ده تا پیام باهام ارتباط داریم و همش ازم ناراحته زنگ میزنه میگه چرا اینطوریه رفتارت تو ده تا تماس جواب یکیشو به زور میزنم میخاد بیاد خونمون بهونه میارم الان میدونم خودم با باورهام همچین وجه ای از ایشون و برای خودم بیدار کردم از طرفی از بس ناراحتم میگم باهاش کات کنم بشینم باورهامو درست کنم ..

          از طرفی دیگه میگم من با ایشون به احساس خوب برسم(سخته برام)..نمیدونم چکار کنم ازت میخام تو این موردم راهنماییم کنی ممنونم ازت دوست خوبم

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
          • -
            حمید رضا نارنجی ثانی گفته:
            مدت عضویت: 1980 روز

            سلام دوست خوبم

            خداروشکر به خاطر نتایجی که از کار مورد علاقت گرفتی

            خداروشکر

            تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که بجای کار روی دوره عزت نفس ، دوره احساس لیاقت رو بگیر

            به نظر من دوره احساس لیاقت پایه و فونداسیون تمام مساعل زندگیه

            دوره عزت نفس رو بعد ازون کار کنی برات‌مفید تر خواهد بود

            این مساعلی که عنوان گردی در احساس لیاقت بهش پرداخته شده

            و دلیلش فقط احساس عدم لیاقته

            تقریبا تمام موارد

            برات بهترینهارو آرزو میکنم زهرای عزیز

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  10. -
    آزاده گفته:
    مدت عضویت: 2824 روز

    با سلام خدمت استاد عزیزم که باز هم با یک موضوع بی نظیر کلی باور خراب رو از ذهنم بیرون کشیدید.

    من در حال حاضر در وضعیت بسیار خوبی در کار و زندگی ام هستم و در مسیر پیشرفتم و کارهام بطور معجزه واری انجام میشه و هدایتهای بسیار زیادی رو از طرف خداوند دریافت میکنم بطوریکه شبها که کارهای روزم رو بررسی میکنم باورم نمیشه که این حجم کار رو با این کیفیت بالا تونسته باشم انجام بدم.

    اما در عین حال ذهنم همیشه یک گوشه نشسته و با افکار بیخودی که بهم تلقین میکنه فریبم میده و میخواد منو از حرکت بازداره.

    مدت چند سالی هست که با یکی از اساتید شغل خودم در رابطه مستقیم کاری قرار گرفتم. این رابطه رو هم با شناخت قانون جذب کردم وگرنه قبلا فقط افراد نامناسب و کسانی که به اشکال مختلف ازم سوء استفاده میکردن در اطرافم بودند. در واقع با اینکه ایشون واقعا حکم استادی برای من دارن و در کار ما از پیشکسوتان محسوب میشن اما با من همیشه به شکل یک همکار رفتار میکنن. همیشه در کارهایی که انجام میدم مشوقم هستن و ارزش زیادی برای کارم قائلند. ما بصورت پروژه ای با هم کار میکنیم و من هر ماه گزارش کار مربوط به اون ماه رو براشون میفرستم و ایشون بلافاصله میخونن و بهم جواب میدن و نظرشون رو میگن و معمولا هم نظر مثبت دارن، چه نتیجه ای که از کار گرفتم خوب باشه و چه خوب و مورد انتظار ما نباشه. وقتی نتیجه نامطلوبی هست همیشه میگن کار علمی همینه. قبل از اینکه ایده ات رو انجام بدی فکر میکنی نتیجه خوبی داره اما وقتی انجام میدی میبینی که اصلا اونطوری که فکر میکردی نبوده. نحوه قراردادمون به این صورته که بعد از فرستادن گزارش ایشون به بخش اداری دستور پرداخت دستمزد من رو میدن.

    ماه قبل گزارش ماه ژوئن رو براشون فرستادم. این گزارش نتایج مطلوبی نداشت و خودم هم اصلا راضی نبودم و داشتم دنبال راه حلهای دیگه برای گرفتن نتیجه بهتر فکر میکردم. ایشون هیچ جوابی به ایمیل من ندادن. چند روزی گذشت و دیدم خبری نیست. دوباره ایمیل زدم و پرسیدم که آیا ایمیل منو دریافت کردن یا نه. اما باز هم جوابی نیومد. بعد از چند روز دیدم دستمزدم به حساب بانکیم آمده. این رو که دیدم فهمیدم که گزارش رو خونده اما جواب نداده. دیگه انگار دنیا به سرم خراب شد که این که جواب نداده حتما از نتیجه کار راضی نبوده.

    بعد ذهنم شروع کرد به بافتن.

    حتما دیگه نمیخواد باهات کار کنه.

    احتمالا دفعه بعد بهت میگه من این همه هزینه کردم برای این پروژه اما مثل اینکه شما نمیتونی از پسش بر بیای.

    حتما دیگه از من ناامید شده و دیگه دلش نمیخواد حتی جوابم رو بده.

    حتما گفته این دستمزدشو بندازم جلوش تا بعد ببینم چطور تکلیفش رو روشن کنم.

    حتما دیگه پشت دستش رو داغ میکنه با من کار کنه و منتظر میشه این پروژه تموم شه و دیگه با من قرارداد نبنده.

    و …

    این افکار درست دو هفته است که داره توی ذهنم میچرخه و هر روز هم بدتر میشه بطوریکه نیروی ادامه کار رو ازم گرفته. امروز که این فایل شما رو گوش کردم به خودم گفتم من چرا اینطوری فکر میکنم؟ مگر تا بحال همچین اتفاقی افتاده بود که من الان این نتیجه گیریها رو دارم میکنم؟

    من چند ساله دارم با این فرد کار میکنم و تا بحال حتی یک برخورد نامناسب و غیر منطقی ازش ندیدم.

    تا بحال پیش نیومده که گزارشم رو طی یکی دو روز نخونه و بهم جواب نده.

    این اولین بار نیست که نتیجه کارم مطلوب نبوده اما تا بحال پیش نیومده که منو تحقیر کنه و ارزش منو به نتیجه کارم گره بزنه.

    این فرد با اینکه رئیس چندین مجموعه بزرگ در آلمانه اما من هر بار که به ماموریت کاری میرم اونجا خودش با ماشینش میاد دنبالم منو میبره خونه اش و درست مثل یک دوست ازم پذیرایی میکنه.

    این فرد در آخرین قراردادی که باهاش داشتم دستمزد من رو دو برابر کرده چون معتقده که من یک متخصص هستم و دستمزدم برای مهارتی که دارم کافی نبوده.

    پس چه منطقی داره که همین یک بار که این اتفاق افتاده من باید یک چنین نتیجه گیریهایی بکنم؟ احتمالهای زیادی هست که میتونه باعث شده باشه که جوابم رو نده:

    شاید بخاطر مسئولیتهای کاری زیادی که داره سرش شلوغه و وقت نکرده جواب بده اما اینقدر آدم با شعوری هست که دستمزدم رو پرداخته تا سر فرصت بشینه گزارش رو بخونه.

    شاید الان که تابستونه به تعطیلات رفته و اونجا نمیتونه یا نمیخواد تماسهای کاری داشته باشه.

    شاید رفته به پدرش که خیلی سنش زیاده و در یک کشور دیگه زندگی میکنه سر بزنه.

    شاید خانمش که مریض حال بود دوباره حالش خوب نیست و درگیر اونه.

    شاید پسرش از خارج از کشور با خانواده اش اومده و سرش شلوغه

    و هزار تا شاید دیگه که من نمیدونم …

    استاد بخدا همین جمله ها رو که دارم مینویسم نمیدونید چقدر حالم بهتر شد. دو هفته است که اصلا آرامش نداشتم اما الان داره برام منطقی میشه که میتونه دلایل زیادی داشته باشه که ازش خبری ندارم و از اونجایی که این فرد همیشه برخورد و رفتار مناسبی داشته امکان نداره یک شبه تغییر شخصیت بده و تبدیل بشه به یک آدمی که هیچ درکی از کار نداره و یک برداشت نامناسب بکنه.

    واقعا بابت این فایل بی نظیر ازتون سپاسگذارم و امیدوارم بتونم همین دلایل رو ادامه بدم و برای خودم منطقی کنم تا دوباره به مسیر خوب قبلی برگردم و با آرامش به زندگیم ادامه بدم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 72 رای:
    • -
      محمدرضا روحی گفته:
      مدت عضویت: 1317 روز

      به نام هدایت الله

      سلام خدمت خواهر عزیزم آزاده دوست هم فرکانسی و توحیدی و ارزشمند سایت

      از شما سپاسگزارم بابت کامنت خوبی که نوشتی چقدر لذت بردم از این فایل ارزشمند چقدر زیبا و جذاب و عالی قانون رو درک کردی دوستان خوب وثابت قدم مثل شما نعمتی هستند دراین سایت تا در مسیر درست زندگی قدم های محکم‌تری برداریم

      امیدوارم همیشه بدرخشید مثل ستاره های آسمان و از نتایج خوب وعالی شما لذت ببریم

      در پناه الله یکتا شاد سلامت و ثروتمند باشید انشاالله

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      مرتضی دهقانی محمودابادی گفته:
      مدت عضویت: 2319 روز

      درود بر شما دوست عزیز

      به نظرم اومد این دو جمله تاکیدی رو براتون بفرستم

      تنها منبع رزق ، ثروت ، سلامتی و خوشبختی من خداست

      من نگران هیچ چیز نیستم و همواره در ارامش هستم و همیشه همه چیز فوق‌العاده هست و همیشه همه چیز به نفع من تمام میشود و همیشه من در زمان مناسب در مکان مناسب قرار دارم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: