سلام به دوستان عزیزم
دوستان یک سوال به بهم گفته شد بپرسم و اینه که کارهای که تا حالا به خداوند سپردی و به طور معجزه آسا انجام شده و همزمانی ها صورت گرفته رو در زیر این سوال بنویسید تا از اینکه ایمانمان نسبت به سپردن کارها به خداوند وانجام شدنش به نحوه احسن بیشتر بشه ومصداق این آیه قرآن رو که آیا خداوند برای تو کافی نیست بهتر درک کنیم ودیگه این همه زور نزنیم و وا بدیم و کارها رو به کاردون بسپاریم و از گذر عمر لذت ببریم
دوستان مطمنا هر کدوم از ما از سپردن کارها به خداوند مثالهای داریم حتی مثالهای کوچک رو هم بنویسید مثل پیدا کردن یک آدرس مثل کمک گرفتن برای بردن یک بازی منچ و خیلی مثالهای بزرگتر یا برنده شدن در یک قرعه کشی
اگه هر کدوم از ما آگاهانه مثالی از کمک خداوند در زندگی روزانه بزنیم چه کولاکی میشه برای قدرتمند کردن این باور عالی و توحیدی
قبلا از تمام دوستان عزیزم که در جواب دادن به این سوال من و تمام دوستان را همراهی میکنن سپاسگزارم
برای پاسخ به سؤالات، لازم است که عضو سایت باشید و (با ایمیل و رمز عبورتان) وارد سایت شوید.
سلام دوستان عزیزم
بچه ها هیچ دقت کردهاید که این سایت عجب جاییه؟!
چقدر مدار و فرکانسش بالاست
انگار این سایت رو خود خدا داره برامون مدیریت میکند
واقعاً اینجا به نظر من یک جای ویژه است که رنگ و عطر خدا در آن جریان دارد
چیه جنس کامنت های بچه ها که اینقدر من رو به وجد می آورد و اینقدر احساس میکنم که به خدا نزدیکم؟؟
خدایا شکرت
یک تشکر ویژه هم داشته باشم از برادر عزیزم جناب ایزدی ، که با طرح این سوال محشر و با این جواب هایی که دوستان دارند به این سوال میدهند، چه باورها و چه ایمان هایی در ما ساخته میشود
======================================
من قبلاً در یکی از کامنت هایم در سایت درباره یک موضوعی نوشته بودم که خیلی برایم جالب بود و فکر کنم برای شماها هم خوندنش خالی از لطف نیست.
ماجرا از این قرار است که من چند وقتی بود از لحاظ مالی به قدری مشکل برخورده بودم
داشتم فکر میکردم که چه کنم و چه راه حلی پیدا کنم برای برطرف کردن این معضل
یادم افتاد یک زمانی یعنی چندین سال پیش ، من برای یک سایت خبری، به عنوان مترجم انگلیسی به فارسی، اخباری رو ترجمه میکردم و به آنها می دادم تا روی سایت شون منتشر کنند.
البته این کار به صورت دورکاری انجام میشد و آن شرکت هم فکر کنم دفتر اصلی اش در هلند بود
در آن زمان، این شرکت به من پیشنهاد داد که شما یک وَلِت (Wallet) یعنی یک کیف پول ارز دیجیتال بساز تا ما دستمزد شما را به صورت بیت کوین به آن واریز کنیم.
آن موقع من نه می دانستم ولت چیه، و نه از بیت کوین خبری داشتم.
تو دلم هم ناراحت بودم که ای بابا ! حالا من چه می دونم ولت و بیت کوین چیه ، و مهمتر این که چطور این پول رو به تومان تبدیل کنم
همان سالها، چند روز بعد از واریز حقوقم، داشتم با خانمی که مسئول کار من بود صحبت میکردم سر حقوق و اینها، که یک جمله ازش یادم موند که گفت: آقای جزایری شما همین الان هم کلی سود کردی
من اون موقع درست و حسابی نفهمیدم منظورش چی بود و پیگیر نشدم
چند وقت بعدش هم من خودم کار با اون مجموعه رو متوقف کردم
چند سال از این ماجرا گذشت، حدود هفت سال، و من همه چیز رو فراموش کرده بودم
یک زمانی به تضاد و مشکل مالی برخوردم و می بایست بابت خدمات چند شرکت و شخص، بهشون پول می دادم و البته که آن زمان پولی در بساط نداشتم و این من رو اذیت میکرد
آن موقع با استاد و مکتب استاد آشنا شده بودم و سعی میکردم به هر ضرب و زوری که هست حالم رو خوب نگه دارم و سپاسگزاری انجام بدهم و به آن تضاد توجه نکنم
البته اعتراف میکنم واقعاً سخته که ولی طلبکارها مرتب زنگ می زنند و تو در مضیقه مالی هستی و برای بعضی خریدهای روزمره هم دستت خالیه، بتوانی تمرکزت رو بذاری روی چیزهای مثبت
ولی خب، من با نتایجی که قبلاً گرفته بودم یک جورایی تهِ دلم مطمئن بودم به این راه و روش
و می دانستم که به قول استاد «جواب میدهد»
یک روز داشتم با خودم فکر میکردم ، که یک دفعه یادم آمد قضیه این شرکتی که براشون کار میکردم ، و ماجرای ولت و بیتکوین به ذهنم خطور کرد
من چیز خاصی در ذهنم نمانده بود، چون – همانطور که گفتم – از این قضیه چندین سال گذشته بود
ولی سخن استاد به یادم آمد که تو برو، تو اقدام بکن، تو حرکت کن، تو عملی انجام بده، درها به رویت باز میشود
من رفتم و در ایمیلم سرچ کردم و ایمیل آن شرکت رو پیدا کردم
ایمیل زدم که من چند سال پیش در کارهای تحقیق و ترجمه با شما همکاری داشته ام و الان سوالی دارم. اگر میشه جواب بدهید
چند روزی صبر کردم، هیچ جوابی به ایمیل من داده نشد
به آن سایت هم مراجعه کردم و دیدم دیر به دیر و به صورت نامنظم آپدیت میشود و اخبار و مطالب جدید روی آن منتشر میشود
حدس زدم که شاید آن تیم مدیریت قبلی ، از این شرکت رفته یا شاید کارشان آرام آرام داره به سمت متوقف شدن پیش میرود و شاید هم چند وقته دیگه سایت به طور کامل غیرفعال شود .
مانده بودم چه کار کنم
در یکی از فایلهای ورد که بعضی مطالب مهم رو آرشیو میکنم و نگه می دارم، یک دفعه آدرس ولت رو دیدم
رفتم سرچ کردم در سایت بلاکچین ، دیدم بله ! آدرس ولت درسته ، ولی مشکل اصلی اینجا خودش رو نشان داد: برای ورود به ولت، از من پسورد می خواست و من اصلاً پسوردم رو به یاد نداشتم
رفتم قسمت راهنمایی (هِلپ) سایت بلاکچین و آن قسمتی که مربوط به بازیابی پسورد بود رو خواندم
یکی از راهکارهایی که داده بود این بود که شما به حافظه کش موبایل یا کامپیوترتان مراجعه کنید شاید آنجا چیزی دستگیرتان شود
و البته این کار برای من که سالها از آن موضوع گذشته بود، هیچ افاقه نکرد
در همان قسمت راهنمایی سایت، یک قسمتی لینک زده بود و نوشته بود که این شرکت (یا این افراد متخصص) کارشون بازیابی رمز عبور یا همان پسورد است
من روی آن لینک زدم و مطالبش رو کمی خواندم . دیدم یک آدرس ایمیل هم هست آنجا
رفتم یک متن آماده کردم و براشون فرستادم و شرح دادم
آدرس ولت م رو هم بهشون دادم و در آخر نوشتم که: لطفاً اگر ممکن است مرا کمک کنید که پسورد ولت را بازیابی کنم (البته به زبان انگلیسی)
اینها به من جواب دادند و گفتند ما تلاش خودمان رو می کنیم. اگر رمز رو پیدا کنیم، 20 درصد موجودی رو بر می داریم و الباقی مال شماست. اگر رمز رو پیدا نکنیم که هیچ هزینه ای برای شما ندارد
من گفتم باشه موافقم
چند روز بعدش گفتند داریم روی آن کار می کنیم ولی نتوانستیم رمز عبور رو به دست بیاریم ، و شما یک فشاری به مغز مبارکت بیار که بلاخره چی بوده این پسورد!
من چند تا عبارت رو که احتمال می دادم سال های قبل در رمزهایم از آنها استفاده میکردم بهشون دادم و منتظر ماندم که آیا این کار به درد می خوره یا نه
======================================
یک روز – در همان ایام بی پولی – که یکی از طلبکارها با من تماس گرفته بود و یک جورهایی تهدید کرده بود، و من مستاصل شده بودم و نمی دانستم واقعاً چه کنم، یک ایمیلی از این افراد متخصص به من آمد که نوشته بود: ما خبر خوبی برای شما داریم و توانسته ایم رمز ولت شما رو پیدا کنیم.
من خیلی خوشحال شدم ، و با کمی هماهنگی با اینها و انجام یک سری کارهای فنی، رمز رو به من دادند و البته قبلش 20 درصد دستمزد خودشان رو برداشت کرده بودند
با کمال تعجب دیدم که من 56 میلیون تومان پول دارم ، بدون این که اصلاً ذره ای احتمال بدهم
در واقع 200 هزار تومان من ، در گذر زمان و بدون این که هیچ کار خاصی انجام بدهم، شده بود 56 میلیون تومان
خیلی خوشحال و شاکر شدم ولی سر و کله چالش بعدی پیدا شد
چالش بعدی این بود که من چطور این پول رو به حسابم در بانکهای ایران منتقل کنم و به عبارتی آن را به تومان تبدیل کنم
چون ولت یک چیزی است که در اینترنت است و ربطی به بانکها ندارد اصلاً
اینجا هم خدا کمک کرد و یکی از دستانش را برایم فرستاد: یکی از دوستانم از قبل می شناختمش و در کار جابجایی پول بود
قضیه رو به او گفتم و او هم بعد از چند بار تلاش، پول رو به ولت خودش منتقل کرد و به ازای آن تومان به من تحویل داد
البته این وسط هم چند تا جوجه چالش (!) داشتم ولی من دیگه کنترل ذهن رو تا حدی یاد گرفته بودم و ایمان داشتم که با اعراض کردن و تمرکز نشدن بر منفی ها، این موانع کوچولو هم از سر راه برداشته میشود
خلاصه این که خدا کاری کرد که 200 هزار تومان من تبدیل بشود به بیش از 56 میلیون تومان
بدون هیچ تلاش خاصی ، بدون این که اصلاً به این قضیه فکر کنم یا نگران باشم ، و بدون این که هیچ کار خاصی انجام بدهم برایش
این رو هم بگم که نه 200 هزار تومان در هفت سال پیش پول زیادی بود و نه این 56 میلیون تومان ، الان پول عجیب و غریبی است ، ولی این که من با عمل به الهامات ام، قدم به قدم هدایت شدم به این مبلغ خیلی برایم جالب و دلچسب بود
و ایمان من رو تقویت کرد که: این راه درست است و این مسیر جواب میدهد
======================================
ضمناً من در این قضیه، از سناریونویسی و تجسم استفاده می کردم.
برای دوستان عزیزی که نمی دانند، می گویم که گول اسم «سناریونویسی» رو نخورید و فکر نکنید که کار سخت و پیچیده ای است
در سایت استاد مطالب زیادی هست و در قسمت عقل کل هم پرسش و پاسخ های خوبی در این مورد هست و من برای این که مطلبم طولانی تر نشود به این موضوع نمی پردازم
======================================
فقط در پایان، و برای حُسن ختام، قسمتی از سخنان استاد در جلسه 2 قدم دوم دوازده قدم رو (که در مورد اهمیت و قدرت تجسم است) اینجا نقل میکنم:
این جمله رو یک میلیارد بار به خودت بگو:
چیزی که بتوانی تجسمش کنی و خودت رو در نقطه پایانی احساس کنی، صد در صد اتفاق می افتد. صد در صد
اگر می توانی تجسمش کنی می توانی خلقش کنی
اگر می توانی خودت رو در نقطه پایانی رسیدن به یکی از خواسته هایت ببینی، صد در صد می تونه اتفاق بیفته.
شک نکن.
چطور؟
من نمی دانم، هیچ کس نمی داند
بچه ها دوست تان دارم
در پناه حق باشید
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی ….
سلام دوست خوبم/
این یه مصرع از یه شعر زیباست وه من در مواردی مشابه با موضوعی که شما تعریف ورده اید و در زندگی من فراوون دیدمش ( البته این چند سال خدا لطف داشت و چشم و گوش دلم به درکشون باز شده )
و هر بار که من هم با موضوعی مشابه اون چه که شما فرمودید مواجه میشم فورا اون یه مصرع رو بارها با خودم و خدای خودم مرور میکنم و میگم خدایا این تو بودی که خیلی قبل تر از اینکه من با اون نیاز روبرو بشم از قبل برام پیشبینی کرده بودی و این از فضل خداست و خدایی که در قسمتی از آیت الکرسی باهاش روبرو میشیم که میفرماید ( یعلمون ما بین ایدیهم و ما خلفهم …. و از آنچه در پیش روی شما و آنچه پشت سر شماست آگاه است. )
سلام اقای جزایری عزیز
دیروز کامنت شما دیدما ولی امروز که دوباره اومدم به این صحفه سر زدم خوندمش ،اقای جزایری من این داستان شما رو که از راهی که فکرش را نمیکردین خدا بهتون کمک کرد و رزق و روزی رسوند یه جای دیگه خونده بودم نمیدونم توی کدوم دوره یا فایل رایگان نوشته بودین، بسیار شما رو تحسین میکنم بخاطر اینکه تونستید ایمان خودتون نشون بدید و توی ناامیدی بخاطر بدهکاری غرق نشدید ،و قسمت اخر کامنتتون بینهایت عالی بود در مورد تجسم، همین قد که چشام یه جور دیگه زوم شد روی این حرفها شما ،چون من ظهر داشتم دقیقا تجسم میکردم میکردم یکی از خواسته هام که و خودم که دارم انجامش میدم در سطح جهانی و تجسم جالبی بود حرفهای خیلی خوبی ام تجسم کردم و این شگفت انگیزه
این جمله شما شگفت انگیز بود که گفتید هرچیزی که بتونید نقطه پایانی اونو تجسم کنید اتفاق میوفته.
سلام دوستان امیدوارم در هر کجایی که هستید شاد خوشحال و موفق، صحتمند،ثروتمند و خوشبخت باشید.
یک اتفاق خیلی خوبی که برای من در همین چند هفته پیش افتاد این بود که من میخواستم به سمت برادرم در ی جایی دیگری بروم و باید با قطار میرفتم به سمت برادرم. تیکیت اون منطقه رو خریدم از ماشین اتومات. از آنجا که من قبلاً با قطار به سمت برادرم نرفته بودم اصلاً نمیدانستم که باید به کدام سمت ایستاد شوم چون اونجا دو خط قطار بود و من اصلاً به اونجاش فکر نکرده بودم رفتم در یک سمتی از قطار ایستادم قطار هم چند دقیقه بعد میومد، خداییش اصلاً هم فکر نمیکردم که من در سمت اشتباه ایستادم که اون قطار به سمت شهر دیگر میرفت.
من هم با خیال راحت منتظر بودم که ناگهان یک شخص به سمت من آمد و گفت که این قطار به فلان شهر میرود اصلا نگفت که تو به سمت اشتباه وایسادی.
اونجا بود که من فهمیدم که در سمت مقابل من هم قطار به سمت شهر دیگری میرود اونجا بود که من رفتم به سمت دیگر و از اون فرد دیگری که در سمت مقابل بود پرسیدم که آیا اون قطار به سمت فلان شهری که من می خواهم بروم میرود او گفت بله.
این واقعا یک اتفاق خیلی خیلی باشکوهی بود که واقعا ایمانم رو خیلی خیلی بیشتر کرد.
و اون فردی اولی که به من گفته بود این قطار به سمت فلان شهر میرود اصلاً دیگر در ایستگاه نبود اصلاً دیگه او را در ایستگاه قطار ندیدم نمیدونم از کجا آمد و کجا رفت یهویی پیدا شد و بهم گفت. اصلا فکر کنم او هم نمی دانست که من می خواهم به ( ) شهر بروم. اومد پیام الهی رو رساند 🥰و رفت.
خدایا ۱۰۰ هزاران مرتبه شکرت که هوای ما را داری ، پشت و پناه ما هستی و ما رو هدایت میکنی.
بچهها در هر کجایی که هستید انشالله همیشه خوشحال خوشبخت و ثروتمند باشید و صحتمند♥♥♥
اومد پیام الهی رو رساندورفت.
چقدر این نوشته ات به دلم نشست
خیلی مواقع برایم اتفاق افتاده که انسان فوق العاده ای سر راه سبز می شود ومطلبی را می گوید که انگار برای آن لحظه
برنامه نویسی شده که بیاید بیان کندو چه جالب ( پیام الهی را رساند ورفت) خیلی از این جمله ات استفاده میکنم.
دوست خوبم سپاس و امیدوارم هر روزت پر از معجزه و سورپرایز خداوند باشد.
مثال های از زمانی که کار می سپری دست خدا
دلم میخواست هفته قبلی برم درگز
اعلام کردم خونواده خواهرم دقیقه ۹۰ گفتن ما نمی یایم
برادرم هم گفت نمیام
پدر و مادرم هم گفتن کار داریم
منم واقعا دلم یه سفر میخواست
تنها بودم
گفتم خدا من بهت گفتم میخوام درگز برم حالا که هیچکی نمیاد پس بیا با هم بریم ول کن
من شروع کردم وسایلم رو چیدن و بستن
خواهر کوچیکم دیدم اومد گفتم اوکی دو نفری میریم
بعد میخواستم صبح اذان حرکت کنم یهو خواهر بزرگم زنگ زد گفت اجی بیا پیش ما تا همگی با هم بریم
شوهرم نظرش عوض شده گفته سر کار نمیره خانوادگی میریم درگز رفتیم جای شما خالی بی نهایت عالی عالی بود
باز جالبه چون بلد نبودیم کجا بریم و کجا قشنگه مدام به خدا میگفتم خدایا ما همه مهمان تویم خودت ما رو ببر و هدایت کن
و خدا هم روز اول گل کاشت جا برای اقامت پیدا نمیشد یه خونه روستایی تمیز پیدا شد
بعد اتفاقی یه جایی توقف کردیم به نام دره چهلمیر که گویا زیباترین نقطه درگز بوده
باز جالب تر از همه ما جایی پارک کردیم که دقیقا روبرو آبشار بود و فقط یک سکو خالی داشت اصلا یک همزمانی عجیبی بعدا رفتیم برای چرخیدن توی دره چهلمیر فهمیدیم بهترین نقطه برای موندن همون سکوی ما بوده با اونهمه زیبایی از تعجب شاخ در می یاورد آدم
بعد جوجه میخواستیم بزنیم زغال نداشتیم و هیزم نداشتیم
یهو تو دلم افتاد برم سمت یکی از شعله های بزرگ و بگم میشه ما توری مون بزاریم اونها هم با کمال میل پذیرفتن یکی از خوشمزه ترین جوجه ها شده بود چون از شب قبل تو مواد بود .نمی دونید چقدر خوش گذشت خوش گذشت با هزینه ای حدودا ۷۰۰-۸۰۰ هزار تومان دو روز به کل خونواده خوش گذشت
خدایی آدم می مونه چی بگه از اینهمه حس خوب
بنظرم فقط باید بسپری دست خودش اگه زرنگ باشی
من شخصا نمونه یک شخص کله شق و یک آدم متکی به خودم ولی فهمیدم تلاش بیشتر و استهلاک بیشتر و نتیجه کمتر نصیبم شده توی این زندگی ام با این سبک
زرنگی اینه مثل استاد عباس منش باشی و خودت بزنی به بی خیالی و حال خوب و واقعا بسپری خودت دست بالایی و بگی تو بگو چه کنم ؟
بعد
به نام خداوند مهربان و بزرگ
به نام خدای که همه چیز میشود همه کس را
خدای که عشق مطلق من هست
خدای که نور مطلق وجود من هست
خدای که نور امید در دل من هست
خدای که بهترین هدایت کننده گان هست
خدای که بهترین حمایت کننده گان هست
خدای که عاشقانه من را دوست دارد
خدای که از رگ گردن به من نزدیکتر هست
خدای که جان و جهان من هست
خدای که همیشه راه گشاه هست
خدای که هیچ وقت دیر نمیکند
خدای که مدیر تمام کیهان و کهکشان ها هست
خدای که فرمانروای تمام جهان هست
الهی کرورررررر کروررررر شکرت که فرمانروایی مقتدر چون تو داریم
سلاممم دوست عزیزم الهی که حال دلت عالی ترین باشد
چقدررر سوالت زیباست
من یک عالم مثال دارم ولی هیچ کدامش در زهنم نبود و میخواستم از سوالت رد شوم که از قلبم ندا آمد بنویس
من هم که ((نی ))خالی هستم هر چی اون خواست مینوازد
خداست همه کاره
خداست قدرت مطلق این جهان
خداست همه چیز و همه کس
خدای که فرمانروایی تمام عالم هست
خداست بهترین کمک کننده گان
میدانی قلبم چی مثالی زد که برای همه مساوی و یکی هست
زمانی که در رحم مادر مان بودیم همه خودمان را سپرده بودیم به خدا
همه تسلیم او بودیم
همه ایمان داشتیم
همه ایمان داشتیم که او بهترین خلق کننده گان هست
همه ایمان داشتیم و به امید او پا به جهان ناشناخته گذاشتیم
همه ایمان داشتیم که معده روده چشم دهن بینی همه چی سر وقت ساخته میشود
همه ایمان داشتیم که او به زیبایی کارش را بلد هست
همه ایمان داشتیم که او هیچ وقت فراموشکار نیست
همه خودمان را سپرده بودیم به او
همه آرام بودیم و ایمان داشتیم
و من اعتماد میکنم همچون نوزادی در رحم که اعتماد دارد به خداوند
اون زمان ما به خداوند ایمان داشتیم و به امیدی او پا به جهان زیبا گذاشتیم ایمان داشتیم و سپردیم دست او و او هم به نحوه احسن کارش را انجام داد و همه شاهد هستیم همه انسان های توانمند شدیم
حالا شک میکنیم به اون خواسته میرسیم ؟؟
اون کار ما حل میشود ؟
اگر یکبار مراحل خلقت خودمان را به یاد بیاوریم که از یک اسپرم ناچیز هستیم و خدا در رحم مادر مارا کامل کرد دیگر نه ترسی داریم نه غمی داریم و با تمام وجود کار هایمان را به خداوند میسپاریم
خدایا شکرت
سلام به دوستای قشنگم
واقعا ممنونم بابت این سوال معرکه و مشارکت همه دوستان. این سوال و اینهمه پاسخ و کامنت جواب خیلی از سوالایی بود که تو ذهنم داشتم. شکر که هدایت شدم و خوندم و لذت بردم.
موضوعی که من میخوام بهش اشاره کنم هم داستان هدایت شدن من به این مسیر زیباست و هم سپردن بزرگترین تضاد زندگیم به تنها قادر مطلق جهان هستی.
من آذر ماه سال 1400 ازدواج کردم با بهترین مرد دنیا، البته بماند که وارد شدن این آدم تو زندگی من هم خودش هدایت و هدیه ی خدا بود چون ازدواجم رو به خودش سپرده بودم. اون موقع من هیچی نمیدونستم ن از مسیر ن از خدا ن از قانون ، هیچی هیچی هیچی …
با تمام نا آگاهیم از جهان گهگاهی وقتی تنها بودم مخصوصا پشت فرمون با خدا حرف میزدم ی وقتایی گله و شکایت یوقتایی هم حرفای عاشقانه.
ی روز از همین روزا وقتی داشتم از شرکت برمیگشتم بهش گفتم خدایا من میخوام ازدواج کنم، اما با کسی که شرایطی رو ک میخوام داشته باشه. خلاصه که گفتم میسپرم به خودت کسی رو که اون خصوصیات مد نظر من رو داره وارد زندگیم کن.
فکر کنم یک سال نشد یکی از همکارام که خیلی پسر آروم و سر به زیری بود برعکس من البته، ازم خواست که باهاش دیت برم.
رفتم ولی اولین حرفی ک زدم این بود که حوصله رابطه رو ندارم. من هدف دارم و دنبال رابطه های دوستی به هدف نیستم و اگر به این منظور اینجایی آدم اشتباهی رو انتخاب کردی. تو چشمام نگاه کرد و گفت به هیچ عنوان با این دلیل نیومدم اینجا و قصدم جدیه.
طولانیش نکنم فقط بگم جوری خودشو بهم ثابت کرد که موقع بله گفتن ذره ای تردید نداشتم و خدارو هزاران بار شاکرم بابت داشتن این آدم تو زندگیم.
اصل موضوع از اینجا شروع میشه، ما آذر 1400 ازدواج کردیم و شهریور 1401 همسرم دچار ی بیماری خیلی سختی شد.
بزرگ ترین تضادی که تا همین لحظه داشتم. هنوز اولین سالگرد ازدواجمونو جشن نگرفته بودیم…
به هردری میزدم همش بیمارستان بودم، مدام یا مرخصی میگرفتم یا غیبت داشتم، شب و روزم شده بود گریه و لعنت و نفرین دادن به این زندگی و شکایت از خدا.
ی شب وقتی داشتم برمیگشتم تو مترو بودم تو قطار وایساده بودم داشتم عکس و فیلمای عروسیمونو ک تو گوشیم بود نگاه میکردم، بغض داشت خفم میکرد تا قطار رسید به ایستگاه پیاده شدم و زدم زیر گریه دیگه طاقت نداشتم، اون مهسای قوی بریده بود.
دیگه توانی تو تنم نبود، دیگه جونی نداشتم برای ادامه دادن، فقط رو کردم به آسمون گفتم خودت درستش کن من نمیتونم، گفتم تمام زندگی من دست توعه گفتم میخوام چشمامو ببندم باز کنم ببینم همش خوابه، فقط درستش کن تمام امیدم به توعه من دیگه هیچکسو بجز تو ندارم.
همسرم باید 6 ماه شیمی درمانی میکرد، بعد از 3 ماه که مجدد ازش آزمایش گرفتن و عکس برداری و چکاپ کردن دکتر بهمون گفت که بدنش به شیمی درمانی جواب داده و درحال بهبوده، بعد از اتمام دوره شیمی درمانی باید رادیو تراپی کنه و صحیح و سالم برگرده پیش من. باورم نمیشد. حمید من داشت خوب میشد. حالم داشت بهتر میشد. داشتم آروم میشدم داشتم به زندگی برمیگشتم که دوباره حالش بد شد اکسیژن خونش به 65 رسیده بود اکسیژن بهش وصل بود، اگه ماسک اکسیژن رو درمیاورد خفه میشد از سرفه،
ولی آروم بودم، انگار یکی بهم میگفت نگران نباش تو سپردی به من خودم ردیفش میکنم غمت نباشه. منم بهش دلگرم بودم. دکترا مجددا بررسی کردن و گفتن مشکلی نیست و احتمالا از استرس و اضطراب این نفس تنگی بهش دست داده.
اومد خونه، دوره پنجم شیمی درمانیش بود که دوباره به سرفه افتاد ولی فقط سرفه بود ن نفس تنگی ن افت اکسیژن، نصف شب رفتیم بیمارستان ازش اسکن گرفتن، وقتی دکتر اسکنو دید گفت تو هیچ توده ای تو بدنت نداری و کاملا از بین رفته، اون لحظه داشتم پرواز میکردم. دیگه هیچی مهم نبود دیگه فقط خوب شدن حمیدم برام مهم بود وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون فقط گریه میکردم و خدارو شکر میکردم.
همون موقع ها بود که از شرکت قبلیم استعفا دادم و شرایطی برام ایجاد شد که با مدیر قبلیم تو ی شرکت جدید کار کنیم. ی شرکت که از صفر دست خودمون بود همه ی کاراشو خودمون انجام میدادیم. ی روز که رفته بودیم برای شرکت خرید کنیم تو ماشینش یکی از فایل های استاد رو پلی کرد. میگفت من از موزیک خوشم نمیاد فایل گوش میکنم.
انقدر حرفای استاد به دلم نشست که وقتی فایل تموم شد فقط اسم کسی که داشت تو این فایل صحبت میکرد رو پرسیدم. مدیر عزیزم هم که الان ی دوست ماهه برام همه چیز رو برام تعریف کرد اینکه استاد کیه چیکار میکنه چجوری میتونم فایل هاشو گوش بدم و از این اطلاعات… از فرداش کارم شده بودد گوش کردن فایل های استاد و صحبت کردن ازشون با مدی جانم که دست خدا شد برام برای هدایتم به این مسیر، دفتر شکر گزاری داشتم و هروز هرچیز قشنگی ک میدیدم براش سپاسگزاری میکرد، فایل های استاد رو گوش میکردم و نوت برمیداشتم و کلی کارهای دیگه که هنوز هم ادامه دارن.
میدونم خیلی طولانی شد ولی میخام بگم تو بدترین شرایط فقط دستمو سمتش دراز کردم جوری دستمو گرفت که اصلا باورم نمیشه من چجوری اون دوران رو گذروندم. من از اول ی دختر قوی و مستقل بودم ولی بیماری همسرم اونم اول زندگی خیلی برام سنگین بود.
ولی الان خوبم، آرومم، خدای بزرگم رو کنارم دارم، هدایتم میکنه باهام حرف میزنه بهم عشق میده. حالم خوبه خوبه و هزاران مرتبه شکرش رو بجا میارم برای اینکه تو همه ی لحظات زندگیم حضور داشته و پناهم بوده.
از خدای جانم میخوام که همیشه درآرامش و سلامتی و برکت و فروانی باشید.
سلام ماهی عزیز دختر مستقل و قوی
خدا رو شکر که همه چیز میشوی برای ما
خدایا شکرت که برای ماهی و همسر عزیزشون انرژی شفا شدی و شفا دادی
خدایا شکرت که دوستمون شکرگزاره
خدایا شکرت که اینجا برامون نوشتی
خدایا شکرت از این صفحه قشنگ
خدایا شکرت از این دختر قوی و مستقل
ماهی عزیز من هم به اندازه شما خوشحالم ،خوشحالم که همسر عزیزتون شفا یافته و شما با استاد آشنا شدید و در این صفحه یادداشت کردید.
خوشحالم که توحیدتون قوی تر شده و شرکها رو کنار زدید و فقط و فقط دل رد سپردید به الله
الهی میلیاردها بار شکرت بابت این نعمت بزرگ
خدا همه چیز میشود همه کس را به شرط پاکی دل …..
سپاسگزارم ماهی عزیز
سلام ماهی عزیز
شیرینی این بهبودی همسرتون که با تسلیم شدن وکمک خواستن از خودش تجربه کردین گوارای وجودتون
کامنت زیباتون اشک رو درچشمانم جاری کرد واز این ارتباط زیبا با خداوند آرامش گرفتم
چقدر خوب هدایت خداوند رو با شکر گزاری حضور افرادی که در این مسیر زیبا کار رو براتون راحت تر کردند با آرامش واحساس خوب تجربه کردین
سلام ماهی عزیز
کامنت زیبات اشکم در آورد هدایت الله مهربان و وصال به خداوند چقدر زیبا بود خدا را شکر که همسرت سلامتیش به دست آورد از خداوند براتون بهترین ها را می خواهم راستی من خودم مجردم وقتی از عشقت گفتی قند تو دلم آب شد عشقتان در پناه حق پایدار باشه موفق باشی دوست عزیز
به نام خدا
سلام به استاد عزیز و مریم بانو و دوستان گلم
امروز دخترم مدرسه رفت بعد رفتنش متوجه شدمکه یه برگ از تکالیفش مونده خونه که قرار بود همه بیارن و به معلم نشون بدن …من بلند شدم که آماده بشم ببرم براش چونمدرسه نسبتا نزدیک خونه مون هست ودخترم هم تازه با دایی اش رفته بود مدرسه ..تا رفتم آماده بشم انگار بهمالهام شد که نرو (منم چون تجربه اش رو داشتم و به الهامات همیشه گوش میدادم و نتیجه خوبی میگرفتم ) با اینکه با منطق میگفتم ببرم ولی دلم میگفت ولش کن نبر و منم به ندای درونم که همون هدایت خداست گوش کردم …تقریبا نیم ساعت بعدش بود که از مدرسه زنگ زدن که دخترتون ظرف ناهارش از دستش افتاده و ریخته زمین اگر براتونمقدوره براش ناهار بیارین .من شاد بلند شدم غذا رو همراه با برگه تکلیفش بردم مدرسه …حالا اگه به ندای دلم گوش نمیکردم بعد برگشتن دوباره باید ناهار میبردم
اینه هدایت معبودم شکرت هزاران بار
همیشه ازش کمک میخوام همیشه کمک و هدایتم میکنه
ممنونم استاد ازتون به خاطر اینکه من با هدف ثروتمندی وارد سایت شدم اما رابطه ام با خدا هر روز داره بهتر میشه و این خودش برام ثروته برام باارزش ترین داراییه…ثروت وگنج واقعی روپیدا کردم
با اینکه وضعیت مالی ام روبه رشده و چندان شاید در نظر خیلیا رضایت بخش نباشه اصلا ،اما من حالم خوبه احساسم خوبه و همین برام کافیه
شکر شکر شکر
به نام خدا که من هرآنچه دارم از آن اوست
سلام به دوستان عزیز
یکی از لذت بخش ترین کاریی که میتونم بگم خوندن همین کامنت هاست و من کامنت هااتون رو تا اینجا خوندم و کلی لذت بردم و اومدم تا منم از مثالام بنویسم
۱_ اولین و بزرگترین هدایتم واسه شغل و کاریه که خداوند عزیز بهم داده و خیلی وقت ها من حتی فراموش میکنم که چقدر خدا من رو دوست داشته تا این کار رو به من داده کاری که من از صب تا شب پشت میز نشستم و فایل های بی نظیر ۱۲ قدم رو گوش میدم و اخر ماه حقوق با برکتی که از طرف خدای مهربون بهم میرسه داخل حسابمه
۲_ دومین کاری که به خداوند سپردم و هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم تعجب آوره برام این بود که من به خداوند گفته بودم من میخام علاوه بر حقوقم اخر هر هفته یه ملبغی بیاد داخل حسابم و با حرف بی نظیر استاد ادامه دادم و گفتم اگر برای بقیه شده پس برای منم میشه و رها کردم و همون شبش صاحبکارم اومد و پیشنهاد کاریی بهم داد که اخر هر هفته به حسابم پول واریز میشه
۳_ هدایت بی نظیر بعدی که من هیچ وقت فکرشو نمیکردم که برای منم اتفاق بیوفته و افتاد این بودکه من یه شب اسنپ گرفتم و میخاستم برم خونه یکی از فامیل ها و ادرسش رو هم بلد نبودم و جالب اینجا بود که راننده اسنپ هم بلد نبود چون اخه روی نقشه پیدا نمیشد اون ادرس و راننده گفت خانم هر جایی که شما بگین من نگه میدارم و من همونجا بود که گفتم خدایا کمکم کن ، همینطوری که وارد خیابون دلاوران شدیم یه حسی بهم گفت بگو همینجا نگه داره که من گفتم آقا بی زحمت همینجا نگه دارین خیلی بی نظیر بود که سرمو بالا آوردم دقیقا همون کوچه ای بود که ادرسش رو نقشه پیدا نمیشد
میخام بگم که خدا خیلی بهمون کمک میکنه از بی نهایت طریق ولی بزرگترین اشتباه ما اینکه که نمی بینیمشون و خیلی ساده و راحت از کنارشون رد میشیم و میگیم خدایا چرا برای ما کاریی انجام نمیدی در حالیکه بهترین اتفاقات برامون رخ داده بوده که ما متوجه نشدیم.
براتون آرزوی بهترینا رو دارم.
درود و مهر به همه دوستان توحیدی
من تجربه های ریز ودرشت زیادی از سپردن کارها به خداوند دارم البته ریز ودرشت از نظر من ،چون واسه رب من هیچ تفاوتی در میزان بزرگی خواسته های بندش نیست اما من بنده فقط با توجه ترمزهام این احساس رو دارم
آبان و آذر ۱۴۰۱ موج تورمی کم کم شکل گرفته بود و همه چیز داشت گرون میشد مردم ودوستان نزدیک هم در تکاپوواینکه ماشین بخریم دلار بخریم….. گرون شد جا موندیم و….یادمه منم یه سرمایهای داشتم وخب همه دوستان میگفتن چرا کاری نمیکنی دست دست میکنی ضرر میکنی و….اما من با توجه به تجربه های قبلیم ته دلم قرص بود وخیالم راحت بود چرا؟
چون سپرده بودم به رب خودم بیخیال بودم و احساسم عالی بود حرفای بقیه ام هیچ تاثیری نداشت و میگفتم با خودم که خدا خودش منو به بهترین شکل هدایت میکنه…خب من طبق علاقه بچگیم عاشق ملکم وخب هدایت شدم به سمت خرید وسرمایه گذاری ملک،یکی از دوستان هم گفت منم شریک میشم خلاصه با یکی دیگه از دوستان که متخصص آپارتمان بود تو یه منطقه خاص چند روز رفتیم و واقعا دوستم واطلاعاتش رو تحسین کردم چون واقعا عالی بود گذشت و از بین باغ و زمین وساخت یه ملک وآپارتمان،،چندتا آپارتمان اوکی شد..اون دوستم که قرار بود شریک بشه هم گفت من اوکیم (اون زمان نمیدونستم نباید شریک شد با کسی)خلاصه مورد که اوکی شد اون بنده خدا یجورایی گفت نه و حالا ببینم چی میشه…اولش،یکم بهم ریختم اما گفتم حکمتی هست…گذشت و رفتم پیش،یکی از آشناها و گفتم ملک میخوام با این قیمت هیچ قصدی هم نداشتم فقط،میخواستم بخرم بزارم کنار در ضمن تو اون مدت میگفتم خدایا خودت یه دری واسم باز کن هرجور که خودت میدونی،بعد چند روز گفت بیا یه ملک دیدم به قیمته خلاصه ملک اوکی شد اونم تو اون بازار که همه چیز بالا میرفت به قیمت خیلی عالی اوکی شد…هیچ تصمیمی هم نداشتم واسه فروشش…گذشت بعد ۱۰ روز زنگ زد که مشتری دارم واسش منم گفتم بفروش واوکی شد و اولین درآمد ۳ رقمی اونم تو ۱۰ روز تیک خورد اونم در حالی که من تو هیچ کار خاصی نکرده بودم
بعد چند روز گفت بیا یه مورد خوب دیگه دارم,,رفتم دیدم و خریدم آخر اسفند بود بلافاصله بعد ۱۳ نوروز فروخته شد و درآمد ۳ رقمی بعدی واقعا میگم تو اون برهه فقط حالم خوب بود و به خدا سپرده بودم گذشت و هر ماه این اتفاق تکرار میشد دقیقا منم فقط حسم خوب بود و اون درآمد رو تجسم میکردم و با خودم حرف میزدم.جوری شده بود که من فقط داخل خونه نشسته بودم و به کار دیگم مشغول بودم بنگاه هم چند نفر بودن که واقعا معتمد وباصداقت بودن ،خودشون میگفتن دیگه ما داریم واسه تو کار میکنیم رسما،منم نهایت یکی دوساعت میرفتم بازدید اگه اوکی بود میخریدم وخب تو فاصله یک ماه میرفتم یکی دوساعت سرقولنامه میفروختم وتمام…وهرماه یه درامد۳رقمی….من از بچگی خیلی دوست داشتم اعتبار زیادی داشته باشم جوری شد که واقعا اعتبار داشتم تو بازار و همه کسایی که مثل من بودن سنشون دوبرابر من بود…خب این تغییر باعث شد بقیه آشنا هم بیان تو اینکار ،اما نتیجه چی بود؟بله نتیجه اونا زمین تا آسمون با من فرق داشت چون من تمام قدرت رو میدادم به خدا اما بقیه نه …جوری شد که مسافرت بودم بدون اینکه خودم باشم همه چیز اوکی میشد و درست ۳ روز بعد فروخته میشد،اونم تو بازاری که همه میگفتن خرابه و….گذشت درآمدش طبیعی شد گفتم خدا من از۱۰۰تومن سود شروع کردم ۲۰۰ تومن شده بیشترش کن …البته این مبلغ در برابر سرمایه ای که گذاشته،بودم خیلی زیاد بود ….گذشت و گفتم خدا من ۵۰۰ تومن میخوام سود کنم به ۳ماه نشده به اون ۵۰۰ هم رسوند منو…خلاصه خدا وقتی بخواد کار کنه ،شاهکار میکنه در اوج آزادی زمانی ومکانی اعتبار واحترام واحساس خوب بودم این میشه نتیجه سپردن کارها به خداوند هنوزم یاد اون احساس وحال خوبم وتسلیم بودنم میفتم میبینم بهترین دورانم بوده,هرچند بعد این نتایج عالی یکم تمرینات کمتر شد حرف زدن با خدا کمتر شد یه کم رفتم تو فاز من بودن و به نسبت نتایج هم کمتر و رشد کمتر ولی بازم شرایط عالی بود اما درآمدم کمتر شده بود اونم چون کنترل ذهن نداشتم و حرف بازار خرابه یکم رفته بود تو ذهنم و خب صادقانه بگم به خدا نمیسپردم زیاد و کمتر حرف میزدم باهاش
خلاصه تجربم الان این شده که هرچی،میخوام از خدا بخوام میسپرم بهش و دیگه خیالم راحته حالا گاهی یکم ذهن اذیت میکنه اما سریع جلوش میگیرم.همیشه ام به این حرف استاد اعتقاد دارم که هیچ وقت دیر نمیشه فرصت ها هست…الان تو بازار کریپتو هم فعالم همه دنبال تحلیل تکنیکال وفاندامنتال وفلان استاد چی گفت و…من از خدا میپرسم بیشتر تو خواب بهم میگه یا از زبون یکی،میشنوم و بعد چند روز اون ارز میترکه
به نام خدای مهربان
این اولین کامنت من ر تاریخ ۲۳ فروردین ۱۴۰۴ در این سایت هست .
وقتی سوال رو دیدم دوست داشتم بدونم بچه ها چه جوابهایی دادن تا ایمان منم قویتر بشه .موقع خواندن کامنتها یهو یادم به معجزه این باور توی زندگی خودم افتاد که چند روز پیش رخ داد و دوست دارم با شما هم به اشتراک بگذارم .
من قدم ۴ دوره ۱۲ قدم رو خریداری کرده بودم و دوست داشتم قدم ۵ رو بخرم ولی هیچی پول نداشتم موجودی کارتم صفر بود و کلا ۳ روز فرصت داشتم تا بتونم با تخفیف قدم ۵ رو بخرم .از طرفی نمیخواستم به همسرم رو بزنم چون با خرید دوره میدونستم مختلفه حداقل یه غرغر میکرد . حتی نمیخواستم تو ذهنم هم روی همسرم حساب کنم.
تو دفترم نوشتم خدایا خودت پول قدم پنجم رو برسون و پیشاپیش فقط در حد چند ثانیه شکرگزاری کردم.
و نتیجه این خواستن و سپردن به خدواند این شد که دقیقا دیروز همسرم بدون اینکه من کلامی بهشون بگم خودشون گفتن ۱ میلیون میزنم به کارتت .خوب من خیییلی خوشحال شدم چون نمیخواستم مستقیم از همسرم درخواست پول کنم ولی خداوند متعال اتفاقاتی رو رقم زد که همسرم خودشون این پول رو به کارت واریز کردن . این خیلی برام شیرین بود . اینجا نوشتم که ایمان خودم هم قوی تر بشه . خدایا شکرت بخاطر آشنایی با این مسیر الهی و استاد عزیزم و مریم جان و مرسی از دوستان عزیزم بخاطر سوالات ناب و جوابهای خوبی که میگذارند .
سلام به بهترین استاد دنیا و بانو شایسته مهربونم.
سلام به تک تک برادرا و خواهرهای معنوی گلم
از صمیم قلبم همتون رو دوست دارم و در اغوش میگیرمتون.
تهران دو سه روزه طوفانی شده ، دوسه روز پیش اول صبح نجوا اذیتم کرد نشستم همش رو نوشتم بعد باورهای مثبت درموردش نوشتم و کنترل ذهن کردم .
بعدظهرش با دخترم رفتم از بازار یه کت بخرم ، توی راه گفتم خدا جون تو بگو ماشین رو کجا پارک کنم که همون جا نشونه باشه برای اینکه خرید کنم. نزدیک کوچه ی پشت بازار شدم مثل همیشه تو اون شلوغی جا پارک پیدا کردم. پیاده تا رسیدیم داخل بازار دخترم یه کم غر زد که خسته ام و .. با ارامش خودمو کنترل کردم و توجه به هوای ابری که داشت کم کم نم نم بارون میومد کردم و کلا یادم رفت از خدا چی خواستم.
رفتیم اولین مغازه یه کت پوشیدم همه چیزش عالی بود ولی قیمتش بالا بود و تخفیفی که میخواستم نداد.
از مغازه زدیم بیرون طوفان شدید همراه بارون شدید و رعد و برق
شروع شد ، همه مردم زیر سایه بونا وایساده بودیم
از ذوق و شوق بارون و رعد و برق که عاشقشم دوست داشتم جلو همه فریاد بکشم درحالی که اکثرا غر میزدن .
رفتیم مغازه بعدی دو مدل کت نشونم داد و پرو کردم که اصلا خوب نبود و هم قیمت کت قبلی بود. گفتم ولش کن میرم همونو که بی ایراد بود میخرم ، رفتیم و اون اقا درسته تخفیف زیادی نداد اما دقیقا مبلغی شد که تو کارت بود و حسابم صفر شد.
خداروشکر کردم که موجودیم رسید و برای فروشنده طلب خیر کردم و اومدیم بیرون مغازه ،
بارون بند اومده بود گفتم دخترم از کدوم کوچه اومدیم ؟
گفت مامان همین کوچه س دیگه.. ..
. وااااای خدای من شکرت شکرت شکرت ممنونم ازت ، دخترم غر زد باعث شد من کلا یادم بره از خدا چی خواسته بودم ، اینکه هر جا ماشینو پارک کردم سر همون کوچه خرید کنم ، و چه بسا اگه باور فراوانیم قویتر بود ، من حتی نباید مغازه بعدی میرفتم چون همون اولی رو پسندیده بودم و بخاطر قیمتش نخریدم. (اینم از کشف ترمز)
برگشتنی اسمون و هوای بعد بارون عااااالی بود بوی خوش زمین خیس شده ، نسبم خنک ، دریافت هدایت داغ خدا واااای چه بهشتی بود تو اتوبان از شدت هیجان فریاد میزدم خدایااااااا شکررررررت برای همه هدایت هات برای همه نعمتهااات.
باز هم ایمانم قویتر شد خدایا عاشقتم خدایا ممنون که پله پله بهم یاد میدی که چطور امورات کوچیکم رو هم بهت بسپارم،
مثلا برای عید هم اومدم همین بازار یادم نبود بهت بگم هدایت کن چیز خوبی بخرم و متاسفانه چیزی خریدم که هم سه برابر ارزش واقعیش پول دادم هم اینکه اومدم خونه دیدم اصلا بهم نمیاد و همینجوری رفت تو کمد تا ببینم قسمت کی میکنی تا بهش ببخشم.
رب یکتای من شکرت برای وجودت در قلبم و ارامشی که بهم اعطاًکردی. شکرت هرروز اگاهترم میکنی . شکرت که خواسته های بزرگترم رو هم اجابت کردی و من قدم به قدم دارم تو مدارش میرم .
خداااایاااااا عااااااشقتم چقدر این حس اطمینان قشنگه ، این باور که تکیه کردم به مقتدرترین و قویترین و ذات یکتا و ابدی و ازلی جهان
کسی که همه جوره هدایتم میکنه در همه اموراتم.
این کامنت رو در حالی مینویسم که امروز و امشب یک تضاد با همسرم داشتم و من همه چی رو به خدا سپردم .
این صلاه نیمه شبم نور بشه برای ادامه راهم ، الهی امین
به نام خدای هدایتگرم
سلامی گرم به آقای ایزدی عزیز برای این تاپیک عالی همچنین سلام من رو پذیرا باشید از یک نقطه ای در این کره خاکی که اینجا بودنم هم از همون بخشی هست که سپردیم به خدا
اتفاق امروز رو تعریف میکنم
من فروش آنلاین دارم و اجناسی رو آنلاین میفروشم به کل دنیا
من لس انجلس زندگی میکنم
سه هفته پیش یه جنسی فروختم به مکزیک
و تا 5 روز پیش اون جنس تحویل داده نشد به مشتری و مشتری اقدام کرد برای اینکه پول جنس رو پس بگیره و گفت جنس به دستم نرسیده.. من که درخواست مرجوع کردن پول رو دیدم …وسط اون پیغامی که وب سایت به من داده و توضیح داده ال و بل و جیمبل …من چشمم خورد به تاریخ 26 آگست
بقیه مطلب رو لازم ندیدم بخونم و به مشتری پیام دادم و گفتم متاسفم از این اتفاق لطفا اجازه بدید تا 26 آگست اگر بسته شما تحویل داده نشد من پول رو به شما برمیگردونم
این در حالی بود که همون روز که من به دلم افتاد که چرا این جنس به مشتری نرسیده …مکزیک که همین بغل ماست و اینا …به همسرم گفتم به مشتری ایمیل میزنم ازش میپرسم که آیا جنس به دستت رسیده یا نه ؟ چون پیش میاد که جنسی که فروش بین المللی داشته آپدیت تحویل براش ثبت نشه توی وب سایت در حالیکه تحویل داده شده به مشتری
خلاصه همسرم گفت نه
این ایمیل رو نده چون در اینصورت مشتری برمیگرده میگه نه نگرفتم و پولمو پس بده
من جواب دادم ..وا مگه دیوانه ست که دریافت کرده باشه و دروغ بگه ( این بخشش رو داشته باشید به عنوان این تغییر که وقتی روی خودت کار میکنی ،همیشه به صراط مستقیم فکر میکنی و فکر نمیکنی راه دیگه ای هم باشه )
و عدل همون روز که بهش ایمیل دادم یه ساعت بعدش مشتری اقدام کرد برای دریافت پولش
شما تصور کن چه جولانگاهی شیطان به پا کرده بود توی سرم
دیدی شوهرت گفت ایمیل نده …دیدی درست میگفت …
منم شروع کردم گفتم فلانی (به منفی باف سرم) تند نرو….این مشتری رو خدا فرستاده خودش میدونه چیکار کنه با این مشکل …من سپردم به خدا …گفتم جنس جور کردن با من ، فروختنش با تو…حالا هم من سهم خودمو انجام دادم این سهم خداست و اون کارشو خوب بلده …من باید بشینم و حکمت این کار رو ببینم
اون منفی باف کلا رفت منظورم اینه 95 درصد محو شد…ته سرم یه وز وزی بود هنوز ، و که گفتم اشکالی نداره حتی اگر بخوام پولو پس بدم هم، مشکلی نیس…قرار نیس که همه زندگیمو بدم …فلان قدر پوله دیگه…ولی از طرفی نوری توی قلبم میگفت به اونجا نمیرسه و خیلی خوب حل میشه …مثل دفعه های قبلی که پیش اومده و حل شده و به من گفت تو این صدارو خاموش کن بقیه اش با خدا
منم همون کار رو کردم
و جالبه که به همسرم نگفتم این اتفاق افتاده….با خودم گفتم چه کاریه میخواهی بگی که چی بشنوی …!!!1دیدی گفتم میخواهی بشنوی ؟؟!!! بیخیال
و درسی که یاد گرفته بودم رو با خودم تکرار کردم….اگر میخواهی اتفاقی برات تکرار نشه ، آگاهانه دهنت رو ببند””” و درباره اش با کسی حرف نزن
احترام افسری گذاشتم بعد از تکرار این درس و صدا توی سرم و گفتم به روی چشم
این قضیه تا دیروز که اینجا یکشنبه شب بود و آخر هفته و تعطیل ادامه داشت …و در نظر داشته باشید دیشب 25 آگست بود و اون تاریخی که به مشتری گفته بودم امروز بود 26 آگست و یه جوری مهلت خواسته بودم از مشتری
دیروز تا ظهر هیچ آپدیتی نیومد روی اون جنسی که فروخته بودم مبنی بر ارسال یا هر چیزی دیگه مربوط به پست و تحویل و اینا…
آهان اینو یادم رفته بود بگم
همون روزی که مشتری اقدام کرد برای بازپرداخت پولش، دو سه ساعت بعدش توی وب سایت دو تا اکشن با هم خورد رو روند ارسال جنس به مشتری، و نشون داد که جنس مشتری رسیده به مکزیک …..الله اکبر
اونجا انگار خدا باهام حرف زد …گفت اینو برای دست گرمی داشته باش …که :
1) هم به حرف شوهرت گوش نکردی که گفت ایمیل نده ، و تو راه مستقیم رو انتخاب کردی و کاری رو کردی که دوست داری با خودت بکنن…2) به منفی باف توی سرت نشون دادی کار باید به دست کی انجام بشه و خودت رو هم هیچ کاره اعلام کردی
گفتم دمت گرم اوس کریم :)
یکی دو بار هم توی دفترم نوشتم که دوست دارم جنس صحیح و سالم به دست مشتری برسه
برگردیم به دیروز 25 آگست…دیشب با مهمونمون رفته بودیم بیرون …از ایالت دیگه ای آمده بود پیش ما و ما برده بودیم بگردونیمش…..( این اون بخشی هست که استاد برای گرفتن ویزا توضیح داده بود برای خودشون، که میرن خوش میگذرونن و اینا )
حالا میرسیم به بخش های شیرین داستان
بووووم
بوووم
دیشب !!!
فک کن شب!!!
توی ماشین که بیرون بودیم دیدم اکشن اومد روی اون جنس و گفت تحویل داده شد
ای واااااای من ….من توی دلم محشری به پا بود….نمیدونستم چی کار کنم …از طرفی هم انگار منتظر این اتفاق بودم چون کارو به کاردون سپرده بودم….و گفته بودم الخیر فی ماوقع ….همون موقع به همسرم گفتم یادته فلان جنسی که برای مکزیک بود ؟ گفت آره ….براش توضیح دادم چه اتفاقی افتاده….سریع برگشت گفت ، وقتی به حرف من گوش نمیدی اینطوری میشه دیگه….و شروع کرد به اینکه حالا تو فلان کن و چنان کن…..
گفتم وایساااااا…امروز رسید به دستش
و اون کوتاه نیومد و گفت انی وی …اگرم هم نمیرسید فلان راه و داشتی و بهمان
گفتم بی خیال بقیه اش مهم تا اینجاش بود
هنوز داستان تموم نشده…
امروز 26 آگست هست و من صب رفتم توی وب سایت سری بزنم دیدم همون مشتری برام توی سایت کامنت گذاشته ریوو مثبت نوشته……
یا خداااااااا
اینجا خدا رو دیدم که بهم گفت بله ه ه ه ه ه ه ه اینه ههههه ه ه ه ه
بهش خندیدم و گفتم منم میدونستم اینه
و میدونم از این، خیلی هم بیشتره…..
دمت گرم که دعای دعاکننده رو اجابت کردی
دمت گرم که یه بار دیگه نشونم دادی از رگ کردن به من نزدیکتری …
دمت گرم که خدای مومنان هستی آنان که هنگام مصیبت نه غمی به دل دارند و نه رنجی
این تجربه داغ داغ بود و هدایت شدم به این تاپیک و شروع کردمم به نوشتن تا هم رد پایی برای خودم باشه …هم دینم رو ادا کرده باشم به این سایتووو
خدایا من تنها تو رو میپرستم و تنها از تو یاری میخوام
تا معجزات بعدی زندگیم شما رو به خدای کافی زندگیمون میسپارم
مرسی دوست قشنگم از این کامنت عالیت، تحسین میکنم تسلیم بودن شمارو و اعتماد کردن به فرمانروای جهان، نمیدونید چه تکونی خوردمم با کامنتتون و اشک از چشمانم سرازیر شد و بر خودم واجب دونستم ازتون تشکر کنم. آرزوی روزی بی حد و حساب از خدای وهاب براتون آرزومندم
سلام به همه ی دوستان عزیزم در این سایت بهشتی
سپاس از آقای ایزدی عزیز که چنین مطلب بینظیری رو به اشتراک گذاشتن ،چقدر خوندن این کمنتا ایمان رو تقویت میکنه
من این روزا دارم خواسته ای رو که این مدت روش کار میکردم تجربه میکنم، و دارم توی رویاهای این مدتم زندگی میکنم.
انقد خدای بزرگم کار انجام داده که زیاده بنویسم، آخریشو مینویسم که مال حدودا دو هفته پیش هست.
من میخوام مهاجرت کنم ،و داستان داره که چجوری خلق شده، مینویسم ب زودی
خداوند اجابت کزد و مهاجرت من ب آمریکا درست شد، و باید کارای اداریشو انجام میدادم، من تو یک شهر دیگه زندگی میکنم و باید برای انتریو و بایومتریک و تست های پزشکی دوبار سفر میکردم به پایتخت که سفارت اونجا هست
خب من در شرایط مالی جالبی نبودم، پایتخت تا شهری ک من هستم، زمینی با اتوبوس بری 14 ساعت راه هست و هوایی 1و نیم ساعت
من دوست داشتم هوایی بریم،خانوادگی پنج نفر هستیم. خلاصه ما صحبت میکردیم هوایی بریم، و با شرایطمون امکانش نبود، اما از خدا درخواست کرده بودیم
من فیسبوک و انستا رو دو سالی میشد که کنار گذاشته بودم، یه حس قوی اومد گفت که برو فیسبوکت رو باز کن، من مقاومت داشتم که نه من که فیسبوک کاری ندارم، خلاصه قوی بود این حس و منم باز کردم فیسبوکم رو
همون حس بهم گفت که مسج بده به فلان همکار قدیمیت، قبلا تو یک دفتر بین المللی کار میکردیم با هم
ب ایشون مسج کردم و حال و احوال و گفتم ک آره فلان جاییم و میخایم بریم آمریکا، باید دوتا سفر ب پایتخت هم داشته باشیم برای اتجام کارای اداری مهاجرت
گفت که از دفتر درخواست کردی، که هزینه بلیط هوایی و رفت و آمدت رو بده، گفتم مگه میده کفت آره چنین قانونی هست
من نمیدونستم ،مسج دادم ب یک همکارم و اون منو راجع کرذ ب اون بخش مربوطه و خلاصه انقدر با عزت و احترام کارها درست شد و یک سفر لذت بخش داشتیم، بلیط هواپیما برای من و خانواده م گرفتن ک حدود هزار دلار شد،، هتل بوک کردن برای اقامت مون،، تجربه ی لاکچری و لذت بخش شد،، هتلی ک توی منظقه ی لاکچری ک سفارتا هستن بود،
گقتم خدایا تو چ ساده کارا رو انجام میدی، نعمت بخای بدی چ راحت میدی،، با یک مسج فیسبوک
و یک هدایت جالب دیگه ش تو این سفر قبل از رفتن
تازیخ یک نوامبر از سفارت زنگ زدن که تاریخ 15 نوامبر انترویو دارین سفارت آمریکا ولی منتظر زنگ دوم برای تایید باشین
و ما باید یک روز قبل از این تاریخ اون شهر بودیم،، دفتر گفته بودن ک وقتی تاریخ رفتنت مشحض شد بگو قبلش ک برات بلیط هواپیما بخریم،، نشستم و تقریبا دو روز موند ب تاریخ انترویو ک زنگ تاییدیه از سفارت نیومده بود ولی برای تازیخ 18 زنگ اومد که مدیکل چک اپ دارین،،من گیج شده بودم ک زنگ دوم نیومده هنوز چیکار کنم، ایمیل برای درخواست بلیط هم یکم زمان میبره کازای اداریش
خلاصه دو روز مونده بود یک استرس شدیدی داشتم و هی کنترل ذهن میکردم و از خدا هدایت میخاستم ک تنظبم کن این سفر رو و چرا زنگ دوم نمیاد،، ک الهام شد ک ایمیل بده برات بلیط بگیرن و برین ، ذهنم مقاومت داشت ک کجا بریم هنوز زنگ دوم نیومده ،انترویو قطعی نشده،، ولی خیلی قوی میگفت ایمیل بده درخواست کن،، گفتم نشانه بده، زنگ زدم ب برادرم و داستان رو بهش گفتم ک گفت آره ایمیل کن.
بازم شک و ترس داشتم ک چیزی مشخص نیست کجا راح بندازم همو رو ببرم، پولم ک نداریم زیاد
ولی بازم میگفت ایمیل بده، گفتم خدایا پس بازم ی جور واضختری بهم بگو ک قلبم مطیمن بشه
ک همون لخظه باز برادرم زنگ زد که ایمیل بده
حلاص ایمیل دادم و بلیط هوایپما گرفتن برای فزدا بعدازظهر و هنوزم زنگ نیومده بود
فرداش راهی شدیم و وسایل رو جمع کردیم و قرار بود دیگه بریم فرودگاه
زنگ دوم اومد ک آرع فردا مصاحبه تون هست و همین امشب حرکت کنید.
من حیران موندم ک خدایا چیکار کرذی،، اکر من دیروز ب الهامم گوش نمیدادم و ذرخواست نمیدادم و بلیط نگرفته بوذیم
الان نمیشد تو این مدت کوتاه رد و بدل ایمیل و اینا طول میکشید و دیکه تا فرداش پرواز هم نبود، مجبور بوذیم با هزیته خودمون 14 ساعت با اتوبوس بریم و خسته و کوفته تا برسیم بریم سفارت
در صورتی ک با این الهام راحت هوایی رفتیم،شبشم یک هتل لاکچزی و قشنگ رزرو کرده بودن و استراحت کردیم برای مصاحبه ی فردا
و انقدر قشنگ خدای بزرگم مدیریت کرد و من افتخار کردم ب خودم ک به هدایت رب گوش دادم
به نام خداوند هدایتگر
“مستانه محمدی”
سلام به همه دوستای خوبم توی این سایت توحیدی
اول از همه سپاسگزارم از آقای ایزدی عزیز به خاطر این سوال، که باعث شد اینجا ایمان مون به خدا خیلیی بیشتر بشه.
خب منم میخوام چند تا مثال بگم از خودم، با اینکه توی کامنتهای قبلیم گفتم اینجا میخوام چندتاش رو گلچین کنم.
حدود ۳ سال پیش جواب کنکور من اصلا خوب نبود اما به خدا گفتم من میخوام حتما برم دانشگاه و سپردمش به خودش، انتخاب رشته کردم اونم با هدایت خودش و در اون فاصله تا جواب اومد من فقط تجسم کردم و دانشگاه هم قبول شدم، و برای کارهای ثبت نام هم هیچ کاری نکردم، همه کارهاش رو خواهرم و دوستش که دست خدا شدن انجام دادن، فقط یادمه یه بار به خواهرم گفتم من واکسنم رو نزدم و اون گفت بابا این بیماری از مُد افتاده گیر نمیدن، خلاصه من آماده شدم رفتم دانشگاه و تو راه دوست خواهرم زنگ زد و گفت خوابگاه نداری چون واکسن نزدی ولی بیا یه کاریش میکنیم، راستش اول یه ذره شیطانی نجوا کرد ولی ته دلم ایمان داشتم به الخیر فی ما وقع، با خودم گفتم به نفعمه، این اتفاق باعث شد بیفتم یه خوابگاه دیگه کلا، و بعدها فهمیدم اون خوابگاه قبلیم اصلا خوب نبود، و من در خوابگاه جدیدم به معنای واقعی کلمه با ۵ نفر فرشته هم اتاقی شدم(البته از این موضوع هم نگذریم که خودم هم یه پا فرشتهم)
من امسال از دانشگاه قبلیم انصراف دادم ولی چون کارها رو خودم به دوش کشیدم به جای اینکه بسپرم خدا آسان کند برای آسانی ها واقعا با گریه کارهام انجام شد،اما برای ثبتنام دانشگاهی که الان توی اون هستم گفتم خدایا خودت کمکم کن و سنگ تموم گذاشت، اول از همه برای ثبت نام خوابگاه باید می اومدم کرمانشاه، اول فکر کردم خواهرم باهام میاد ولی اون آگاهانه میخواست دست به دامن خدا بشم برای همین گفت من کار دارم باید خودت بری،چون تنهایی تا حالا کرمانشاه یا شهر بزرگ نرفته بودم واقعا می ترسیدم، خلاصه من رفتم ترمینال و دو مسافر دیگه هم خانم بودن که یکیشون دانشگاه آزاد درس می خوند، و تا راننده بیاد کلی با هم حرف زدیم و کلی انرژی گرفتم ازش،گفت که شبیه خواهرزادهش هستم و خیلی حس خوبی میدم، به کرمانشاه که رسیدیم به راننده گفتم اگه بخوام برم دانشگاه از کدوم طرف باید تاکسی بگیرم که این خانم گفتن اگه بلد نیستی من الان میان دنبالم می بریمت با خودمون، منم با کمال میل گفتم باشه کلی هم خوشحال شدم یه چشمک به خدا زدم که میدونم کار خودته، آقا یه ذره خلاصه کنم برای خوابگاه اینجا هم وقتی نوبت من رسید که کدوم خوابگاه افتادم، شنیدم مسئول تقسیم به بغل دستیش گفت این دختر خیلی خوش شانس، افتادم خوابگاه داخل دانشگاه و بهترین خوابگاه کارشناسی.
برای ثبت نامم هم پروندهم سنندج بود برای همین من بقیه مدارکم که باید پست میکردم هم ارسال نکردم و با خودم بردمش، من رفتم سازمان مرکزی و شخصی که کارهام رو انجام می داد گفت باید مدارکت رو پست کنی هر وقت رسید اونوقت ثبت نام میکنیم، ولی مافوقش که همه میگفتن خیلی آدم سخت گیری هست مکالمه ما رو داشت گوش می داد و برگشت به این آقا گفت مدارکش رو ازش بگیر چرا بهش سخت میگیری، (اون صبح وقتی رفتم به خدا گفتم میخوام تو وجود آدمها ببینمت و دلها رو برام نرم کنی)حالا بقیهش، بعد سه هفته از امور خوابگاه به من زنگ زدن و گفتن خانوم شما باید خوابگاهتون رو تخلیه کنید شما دانشجوی ما نیستی، چون پروندهم هنوز نرسیده بود و ثبتنامم نهایی نشده بود، رفتم امور خوابگاه گفتن باید تخلیه کنی اون هم با عصبانیت، منم به خودم گفتم مستانه آروم باش درست میشه، اوکی این میگه نمیشه، اشکال نداره یکی دیگه دست خدا میشه، آقا رفتم پیش رییس اون بخش و موضوع رو توضیح دادم گفتن برو سازمان مرکزی نامه بیار، خلاصه رفتم تایم نهار بود و باید منتظر می موندم، اون تایم کلی نجوا بود و منی که تلاش میکردم حالم رو خوب نگه دارم، ولی یادمه یه لحظه با خودم گفتم چرا من باید این مشکل برام پیش بیاد، ولی دوباره برای تمرکز بر نکات مثبت شروع کردم به شکرگزاری، تو اون تایم یه خانم و آقا و بچه یه سال و نیم اومدن خیلی آدمای خوبی بودن منم بچهشون رو بغل کردم و کلی باهاش بازی کردم، بعد یه ساعت مسئولین اون قسمت اومدن، جالب اینه پرونده من دقیقا اون صبح رسیده بود اون هم بعد سه هفته، من به نامه نیاز پیدا نکردم چون همون روز ثبت نام من کامل شد،و اینکه وقتی من ماجرا رو توضیح دادم گفتن اصلا چطور بهت خوابگاه دادن وقتی ثبتنام تو نهایی نشده، راستش اون موقع فقط می خواستم گریه کنم.سه هفته اگه خوابگاه نداشتم باید هر روز رفت و آمد میکردم ولی من بهترین خوابگاه رو داشتم.
تو همین رفت و آمد دانشگاه ( من از خدا خواستم ببینمش البته هر روز می خوام ببینمش آگاهانه) یه بار با دو آقا هم سفر شدم، اونیکی که عقب ماشین نشسته بود، قیافهاش غلط انداز بود و من با فاصله زیاد طوری که به در چسبیده بودم نشسته بودم، تا اینکه وقتی داشتن صحبت میکردن چیزی گفت که اشکم دراومد، گفت روزی نیست که معجزه های خدا رو نبینم، داشتن می گفتن یه بار داشتن از تهران برمیگشتن، با اینکه برنامه GPS شون روشن بوده ولی اشتباهی پیچیدن تو یه جاده فرعی، تو اون جاده به یه خانوم و سه بچه برخورد میکنن که خیلی فقیر بودن و انگار یتیم هم بودن، می گفت سوارشون کرده و بهشون کمک کرده ولی میگفت من میدونم خدا من رو به اون جاده برد تا به اون بنده هاش، کمک کنم. و کلی داستان از کمکهای خدا
همون صبح من از خدا خواستم که کرایه یه طرف از مسیرم مهمونش باشم، و این آقا کلی اصرار کردن که کرایه من رو پرداخت کنه و من کلی تشکر کردم ولی برگشتنی اتفاقی دختر داییم رو دیدم و با هم برگشتیم و ایشون کرایهم رو پرداخت کردن، در واقع مهمون خدا بودم.
بابا هر روز خدا داره از در و دیوار بهمون کمک میکنه، یه بار ازش خواستم بلای آسمونی نازل بشه استادی که همیشه سر ساعت کلاس هستش دیر برسه چون دیر از خواب بیدار شده بودم، و مسیر دانشگاه رو کنده بودن و استاد بعد من به کلاس اومدن.
وقتی میخواستم از دانشگاه مرخصی بگیرم، به خودش سپردم و دل پدرم رو نرم کرد که رضایت بده، وقتی ازش خواستم آسان کند بر آسانی ها، خداوند توی مسیرم کتاب شد دوره شد دورههایی که میگفتم مگه تو خواب داشته باشم.
و
.
.
.
این کامنت رو اول از همه برای خودم نوشتم تا تلنگری بشه که بیشتر بهش اعتماد کنم.
در پناه خدایی که هر لحظه باهامونه.
سلام مستانه عزیز دوست خوبم، چقدر داستان زندگیت منو یاد اون اوایل آشناییم با این مسیر و سایت انداخت، هدایتهای زندگیت که میخوندم یاد اون موقع و نزدیکی خودم با خدا، مواقعی که بهم میگفت و انجام میدادم انداخت..
بهترین مسیر داری، ادامش بده و قوی تر شو
با سلام به دوستان عزیزم
من چند وقت پیش از خدا خواستم امروز دوست دارم بوی عطر خوبی رو استشمام کنم و لذت ببرم
تو خیابون داشتم میرفتم بوی عطر خیلی خوبی رو احساس کردم دیدم مغازه عطر فروشیه و آقای فروشنده داره برای مشتریش عطر رو تو فضا اسپری میکنه احساسی خوبی بهم دست داد خدایا شکرت…
یک بارم از خدا خواستم امروز من دوست دارم پول پیدا کنم اتفاقا همون روز با دوستم بودم دیدم (چند تا اسکناس هزار تومنی و دوهزار تومنی البته مبلغ بالایی نبود) از داخل کوچه باد آورد جلوی پایم با خودم گفتم خدااااایا شکرت…. درسته مبلغ کمی بود ولی همینکه خواسته ام اجابت شده بود احساس خیلی خوبی داشتم
خداروشکر میکنم بابت هدایتش و اجابت خواسته هایم صدهزار مرتبه شکرت
یک روزم در مورد کارم بهم ریخته بودم که چرا کارم به مشکل برخورده گفتم خدایا به تو سپردم با همون حالت رو مبل خوابم برد بعد با این صدا از خواب بیدار شدم که بهم گفت الخیروفی ما وقع بلند شدم نشستم واز ته دلم خداروشکر کردم گفتم من نمیدانم تو آگاهی تو عالمی من در برابر تو هیچم . من چند بار با صدای آیات خدا از خواب بیدار شدم
یک بارم شب که خوابیدم با خدا حرف زدم و ازش هدایت و کمک در کارهام خواستم یادمه صبح با این صدا از خواب بیدار شدم انا اقول له کن فیکون خدایا چه قشنگ بهم الهام میکنی
یک بارم برای کارم مردد بودم از خدا هدایت خواستم بازم تو خواب بهم گفت
تو پای در راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت
خدایا سپاسگزارم بابت هدایت هایت بی نهایت دوستت دارم …
به نام خداوند مهربانم 💖
سلام به همه ی شما نازنین ها …
و اما دیروز …
دیروز هم یک روز فوق العاده بود …
قرار بود پرسنلم بیان تا سالن رو باهم بشوریم ،چون خیلی کثیف شده بود بعد از تغییر دکوراسیون ،اما یه دوتاشون بهانه اوردند ،منم تو دلم گفتم خدایا من از اونا انتظار ندارم،از تومیخوام خودت کارای سالن رو انجام بدی ،که به لطف خدا فقط یکیشون نیومد و همه ی کارارو خود پرسنلم انجام دادن و من عملا کار خاصی نکردم …
برای دیروز فقط یه مشتری نوبت دادم که خدا چون خیلی دوسم داره ودنیا هم پر از فراوانیه بازهم مشتری واسم فرستاد😍
یکی از دوستام قبل از عید امده بود میکاپ زده بود اما باهام حساب نکرده بود ،منم هی رومنمیشد بهش پیام بدم ،اما دیروز بهش پیام دادم وخودشم معذرت خواهی کرد و قرار شد واسم واریز کنه و چقدرم خوب باهام رفتار کرد
دیشب قرار بود همسرم بیاد و فن سالن رو واسم نصب کنه ،اما خب تنهایی یکم زمانبر و اذیت کننده بود ،که خدا دستی از دستانش که شوهر خالم بود رو واسمون فرستاد که کلی صرفه جویی توعه زمان شد وکارمون به بهترین شکل انجام شد (اصلا شوهر خالم واسه کار دیگه ایی اومده بود اما وقتی دید اقامسعود دسش بنده اومد و کلی با عشق کمکش کرد🥹)
ودیروز هم به لطف خدا یه روز فوق العاده و عالی بود💖
یه معجزه ایی که همین الانه الان اتفاق افتاد این بود که من به خدا گفتم ازت پول میخوام که اجاره این ماه سالن رو بدم ،که مامانم بهم زنگ زد ووقتی قطع کرد دیدم دقیقا همون مقدار اجاره پول به حسابم واریز شده 😍و چقدررررر ذووووق کردم 😍خدایا شکرت🫂اینه قدرت خدا🌈
به نام الله مهربان💖
سلام به شما دوست مهربانم🌈
من امروز هم آمدم تا از دیروز زیبا برایتان بنویسم …
دیروزی که سراسر تمرین فراوانی بود …
تولد یکی از پرسنلم بود و من پول داشتم اما نگه داشته بودم برای انجام دادن کاری ،اما گرفتن هدیه برایش واجب بود ،به ذهنم گفتم جهان پر از فراوانی ست و من باید بخرم تا پول بیشتری برایم بیاید و خریدم ،و از همان دیروز کلی مشتری نوبت گرفتند برای امروز ،به لطف الله مهربانم..
دیروز کمی ذهنم اشفته بود اما خدا کمکم کرد و حالم عالییی شد 😍
همین الان دوباره یک مشتری نوبت گرفت😍
از خدا درخواست کرده بودم که برایم عروس بفرستد که خداروشکر دیشب یک نفر امد و گفت احتمالا عقدم باشد و می ایم اینجا، و مطمئنم این نشانه است🥹💖
خدای من هزاران بار شکر🥹💖🫂💋
با سلام خدمت همه دوستان عزیزم دوتا اتفاق که به تازگی برام افتاد رو براتون تعریف میکنم شاید هدایتی باشه از طرف خودش…
همین چند روز پیش بود کولر گازی اتاقم خراب شد از طریق آشنایی شماره یه شخص رو گرفتم و تماس گرفتم و آمد کولر رو چک کرد و بُرد کولر رو باز کرد ببره تعمیر کنه. 800 هزار تومن بابت این کار از من گرفت و رفت 2 روز بعدش دوباره کولر همون اتفاق براش افتاد! با همون شخص تماس گرفتم و گفتم دوباره همون مشکل قبل رو داره و خراب شده گفت دوباره باید همون قطعه رو تعویض کنم! طبق چیزی که گفت فهمیدم یه قطعه به اسم (رله) خراب شده و باید عوض بشه چیزی حدود 400 یا 500 دوباره باید میدادم! گفتم باشه خبر میدم.
دیگه حسم گفت چرا خودت همین کار رو انجام نمیدی تو که دیدی چطور پنل رو باز کرد و بُرد دستگاه رو درآورد منم به خدا توکل کردم و پنل کولر گازی رو باز کردم و بُرد رو درآوردم دیدم همون رله که تعویض کرده بود رو جای لحیمش معلوم بود گفتم پس رله همینه! رفتم توی بازار هرجایی که بود رو گشتم نبود که نبود رله این مدلی.افتاد به ذهنم که آنلاین گیر بیارم رفتم سرچ کردم به سختی یکی دوتا سایت بود ولی آمپر اونا با مال برد منه فرق داشت و منم اطلاعی نداشتم که میشه آمپر متفاوت استفاده کنم یا نه دیگه زنگ زدم به شماره داخل همون سایت که توی اصفهان بود گفتم 25 آمپر دارید گفت نه مال ما 20 آمپره دیگه 2 سه روزی درگیر این قضیه بودم تا از چند نفر دیگه پرسیدم و یکیشون گفت برو فلان محل اونجا داره منم رفتم توی بازار کل اونجارو پرسیدم و بازم هیچیکی نداشت پشت موتور پدرم بودم و یه لحظه گفتم خدایا من تسلیمتم خودم دارم زور میزنم و میخوام این قطعه رو گیر بیارم هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدم دیگه خسته شدم و نمیخوام اینقدر دور خودم بچرخم! تو برام ردیفش کن… همینو بخودم گفتم و میخواستم برگردم یه نفر اسم یه مغازرو داد گفت اون احتما زیاد داره رفتم و دیدم بسته مغازشون گفتم اشکال نداره فردا میام فرداش زدم بیرون و گفتم خدایا خودت امروز کار من رو راه بنداز وقتی رسیدم به اون مغازه اوناهم گفتن نداریم باید برین مرکز شهر فلان پاساژ حتما داره گفتم رفتم تک به تک مغازه هارو گشتم ولی نداشتن خواستم بیام بیرون از مغازه یهو یه نفر که اونجا کار میکرد بهم گفت راستی برو این پاساژ و اقای محمدی تعمیر کاره شاید داشته باشه من رفتم اون مغازه رو پیدا کردم و یه جوان خوشرو و با شخصیت بود گفتم جریان اینطوری نگاش کرد و گفت این که چیزی نیست من ازش دارم! برق از چشامم پرید و گفتم خدایا واقعا بجز تو کی میخواست من رو هدایت کنه به جایی که اصلا فکرشم نمیکردم اینجور مکانی تعمیرات برد الکترونیک داشته باشه و اون قطعه ای که من میخوام رو داشته باشه کلی خوشحال شدم و گفتم چقدره قیمتش گفت 120 هزار با تعویضش 170 هزینه میشه کفتم ممنون و انجامش بدید با خوشحالی و ارامش فراوان سوار موتور شدم و همش شکر گذاری خدا رو میکردم که اگه همون روز اول میکفتم خودت هدایتم کن و خودم زور نمیزدم برم یک یکی مغازه هارو بگردم توی کمتراز نیم ساعت کارم درست میشد. اینارو گفتم که به این نتیجه برسیم هر مشکل یا تضادی توی زندگی برامون پیش میاد سریع خودمون دست بکار نشیم و بخوایم خودمون همه کارهارو انجام بدیم خیلی قشنگتر و بهتره که از همون اول بگیم خدایا من هیچی نمیدونم تو اعلم و آگاهی تو هدایتم کن که باید چکار کنم…
و بعدش منتظر نشانه ها و هدایت هاش باشیم که معجزه میکنه واقعا….
این رو هم بگم دلیل خراب شدن بار دوم اون قطعه این بود که محافظ برقم خراب شده بود که مجددا زده بود اون قطعه رو خراب کرده بود که اقای به ظاهر تعمییر کار هم این قضیه رو نفهمیده بود!
جالب اینه که بازم خدا هدایتم کرد.. محافظ برق رو بردم برای گارانتی که تعویض کنن هر مغازه ای که میرفتم هیچکی زیر بارش نمیرفت! میگفتن از ما نخریدی و کارت گارانتیش مهر نشده گفتم خب چکار کنم من این رو پارسال یه نصاب کولر گازی برام آورده وبهم فروخته من هم در جریان نبودم که باید مهر فروشگاه بخوره و این چیزا! بازم یه تضاد به ظاهر بد.دقیقا همون لحظه سریع سپردم بخدا گفتم خدایا چکار کنم… باور کنید بهم گفت شرکت گارانتی کننده رو توی گوگل سرچ کن و آدرسشو پیدا کن من هم همین کار رو کردم و شمارشونو پیدا کردم و سریع تماس گرفتم یه خانوم محترم جواب داد و منم قضیه رو براش گفتم اونم با کمال احترام گفت شماره یه نمایدگی رو بهت میدم ببر اونجا بگو از طرف فلانی تماس میگیرم منم ازون تشکر کردم و با شماره تماس گرفتم که اونجاهم یه خانوم پاسخ داد گفتم از طرف خانوم رازقی تماس میگیرم و جریان اینه اون خانومم با کمال خوشرویی گفتن تشریف بیارید که براتون تعویضش کنیم! روز بعد محافظ برق رو بردم به اون نمایندگی و با کمال احترام و خوشرویی برخورد داشتن باهام و بدون هیچ گونه سوالی برام تعویضش کردن وقتی محافظ برق جدید رو بهم دادن دیدم کارت گارانتی داخلش نیست گفتم این چرا کارت نداره بازم با کمال احترام گفتن بخاطر گل روی شما و انسان با شخصیتی که هستید براتون این کار رو کردیم وگرنه باید حداقل 6 ماه درگیر پیگیری این قضیه باشید منم که اینو فهمیدم تشکر کردم ازشون اومدم بیرون.. واقعا بجز خدا کی میتونه دل این آدمهارو نرم کنه که کار من رو انجام بدن؟ خدا وکیلی چه کسی بجز خدا میتونه این کارهارو انجام بده خیلی خوبه بهش فکر کنیم و برای خودمون همیشه مرور کنیم که بابا بخدا قسم یه کسی هست که داره در هر لحظه مارو هدایت میکنه و با عشق به ما خدمت میکنه اگه ما بهش توکل کنیم و باورش داشته باشیم و فقط از خودش طلب کنیم نه بنده هاش! واقعا کارهارو آسان میکنه. توی همین مثال اگه من خودم میخواستم برم اقدام کنم دقیقا همونجا بازم میگفتن باید کارت گارانتیش مهر شده باشه! ولی خدا من رو هدایت کرد به جایی که به آسانی کار من رو انجام بدن. خدایا شکرت که کمک کردی این کامنت رو دست و پا شکسته بنویسم برای عزیزانی که از خواندن همیشگی کامنت هاشون لذت میبرم و همیشه کمکم میکنن که باورهای بهتری بسازم توی زندگیم. خدایا سپاس گذارتم برای این مکان الهی و توحیدی.
دوستون دارم خداوند نگهدار همممون باشه.
با توحید و توکل به خدا میتونیم به هرچیزی که میخوایم برسیم , بجز توحید هر چیزه دیگه ای شرکه!
خداوند خیر و برکت بده به شما آقای ایزدی عزیز با این سوال ارزشمندی که پرسیدین
میخوام از هدایت های روزانه و بسیار عادی و طبیعی بنویسم که شاید هر کسی فکرشو کنه بگه برای اینطور چیزها هم مگه آدم باید از خدا هدایت بخواد
من میگم بله بابت حتی آب خوردنمون هم به نظرم باید از خدا هدایت بخواهیم
اون زمانیکه من از خدا درخواست کردم که به من بگه جلسه اول از قدم ششم رو کی گوش بدم و خدا چیکار کرد؟!
یک آدمی رو که من اصلاً نمیشناختمش رو به سمتم هدایت کرد که به شماره موبایل من تماس بگیره و من با اینکه شماره ناشناس بود جواب بدم و تنها چیزی که در اون لحظه از زبون اون آقایی که پشت خط بود شنیدم این بود که گفت: هادی جان!
و من گوشی رو قطع کنم و پیش خودم فکر کنم که چرا تنها چیزی که اون آدم به محض جواب دادن من به زبون اورد اسم ((هادی)) بود و بعد خدا به من بگه ریشه کلمه هادی از چی میاد؟
منم همون لحظه توی دفترم بنویسم از ((هَدَیَ)) میاد و بعد همون لحظه کامنتی که فاطمه جان در فایل تسلیم بودن در برابر خداوند نوشته بود یادم بیاد که توی اول کامنتش اسم جلسه اول قدم ششم رو اورده باشه که دقیقاً اینا هدایت های خدا به درخواست من برای گوش دادن به جلسه اول از قدم ششم بود که بعدش من همون لحظه جلسه اول قدم ششم رو برای اولین بار پِلی میکنم و از زبون استاد عباسمنش میشنوم که میگه ((در این جلسه میخوام در مورد هدایت صحبت کنم)) بعد از جلسه اون تماس ناشناس که اسم هادی رو به زبون میاره بعدش یادآوری کامنت فاطمه جان که از همین جلسه نام برده بود که دقیقاً موضوع جلسه هم در مورد هدایت بود ، یعنی خدا حتی برای فایل گوش دادنم هم به این شکل منو هدایت کرد
یا اینکه من به عقل خودم میومدم توی سایت های فریلنسری و استخدامی و دیوار و شیپور رزومه میفرستادم و پیشنهاد میدادم دریغ از یک مشتری که بخواد به من جواب مثبت بده تا اینکه من تسلیم خداوند شدم و گفتم خدایا خودت مشتری رو به سمتم هدایت کن من میخوام از این به بعد فقط طبق اون چیزهایی که تو به من میگی عمل کنم و بعد تمرکزم رو گذاشتم روی خودم و از صبح تا شب روی خودم داشتم کار میکردم که خدا از جایی که واقعاً انتظارشو نداشتم مشتری هارو به سمتم هدایت کرد که باعث شد من برای اولین بار در زندگیم از کارِ مورد علاقه ام پول بسازم در حالیکه تا قبل از این هر کاری میکردم نمیشد که نمیشد و من با اینحال که در بستر وب فعالیت میکنم اصلاً توی هیچ شبکه های اجتماعی نیستم و کلاً حذفشون کردم از زندگیم ولی به راحتی خداوند مشتری رو از جایی که واقعاً به عقلم هم نمیرسه هدایت میکنه
یا اینکه یک روز میخواستم برم برای خودم یک حافظه رَم برای موبایلم بخرم که از خدا هدایت خواستم که منو به یک مغازه خوب هدایتم کنه بعدش توی راهی که رفته بودم به من بگه وارد این مغازه بشو در حالیکه اصلاً توی مغازه اش رَمی وجود نداشت و بعد اون فروشنده زنگ بزنه به دوستش تا براش چندتا رَم بیاره که دقیقاً با همون قیمت و کیفیتی که دوست داشتم ازش خریدم حالا اگر به عقل خودم بود که من اصلاً وارد اون مغازه نمیشدم ولی خدا گفت دقیقاً باید همینجا بری
یا حتی توی کارِ خودم که برنامه نویسی سایت هستش داشتم برای مشتری سایتش رو درست میکردم که توی یک قسمتی از سایت نمیدونستم کدش رو باید چه جوری بنویسم که مثلاً کاربر بتونه شهرش رو بر اساس استان انتخاب و ثبت کنه که از خدا هدایت خواستم به راحت ترین حالت ممکن خدا منو هدایت کرد کار انجام شد حتی من میخواستم یک نقشه براساس هر شهری که کاربر انتخاب میکنه درست کنم که اینو دیگه اصلاً نمیدونستم باید چه جوری کدهاشو بنویسم بعد دقیقاً قدم به قدم خدا منو هدایت کرد که اول باید مختصات هر شهری که در هر استانی هست رو در پایگاه داده سایت ذخیره کنم به خدا گفتم از طریق chatGPT به من مختصات هر شهری رو بده ، استان به استان مختصات هر شهری رو داشت به من میگفت و من داشتم توی پروژه ام میذاشتم که رسید به مختصات شهرهای استان یزد ، مختصات شهرهای استان یزد رو که داشت برام مینوشت دیدم از بین اون شهرهایی که برام نوشته یک شهری هست به اسم چادرملو!
پیشِ خودم گفتم: چادرملو
این اسم دقیقاً همون اسمی هستش که استاد عباسمنش در فایل توحید عملی ۱۰ به زبون میاره که مربوط به سهام یک شرکتی میشد که استاد بهش الهام شده بود و همون لحظه عرض و طول جغرافیایی این شهر رو برداشتم و در نقشه گوگل گذاشتم تا برام بیاره ببینم واقعاً شهر هستش ، دیدم نقشه گوگل یک جایی دقیقاً وسط یک بیابان بسیار بزرگی رو نشونم داده که تا کیلومترها هیچ شهری وجود نداره ، همون لحظه متوجه شدم این هدایت خداست چون که شب قبلش من توی کامنت سعیده جان خونده بودم که سعیده نوشته بود من بعد از اینکه فایل توحید عملی ۱۰ رو گوش داده بودم از توی تلویزیون شنیده بودم که اسم چادرملو برده شده که مربوط به یک تیم فوتبال میشه یعنی تیم فوتبال چادرملو
هیچی آقا اون الهام استاد در مورد سهام شرکت چادرملو و این کامنت سعیده از تیم فوتبال چادرملو و این شهری که اصلاً شهر نبود در حالیکه مختصات به من داده شد به اسم چادرملو ، قشنگ منو متوجه این موضوع کرد که من در حال هدایت شدن توسط خداوند هستم که فردای اون روز یا پس فرداش دقیق یادم نیست خدا به من الهام کرد که باید یک سفر تنهایی یکروزه برم که حالا اینو بعداً در موردش صحبت میکنم
یا دوست داشتم امسال عید یک سفر متفاوت از سفرهای سال های پیشم داشته باشم و خداوند دقیقاً در بهترین زمان منو به جزیره زیبای کیش هدایت کرد حتی توی خودِ کیش من یک روز رفتم که سوار یک قایق تفریحی بسیار شیکی بشم که داخل اون قایق چندتا خانواده بسیار شاد و باحالی بودند که اینقدر باهاشون زدم و رقصیدم و خندیدم که من باورم نمیشد که الان در کشور ایران هستم یعنی چندتا زن و شوهر جوان و شادی بودند که دقیقاً در همون قایقی که سوار شدم اونا هم همزمان با من سوار شدند و بی نهایت به من خوش گذشت در حالیکه قایق های تفریحی دیگه ای که از کنارمون رد میشدند رو میدیدم که آدم هاش فقط نشستند و دارند اینور اونورو نگاه میکنند هیچ شادی و بزن و برقصی نبود بعدش گفتم خدایا واقعاً تو اینجوری داری هدایت میکنی چون من از کجا باید میدونستم که این زن و شوهرهای باحالی که توی قایق تفریحی باهاشون افتادم چقدر شاد باشند کلاً هم یک ساعت بیشتر نبود ولی توی همون یک ساعت هم خیلی حال داد یا توی همون جزیره کیش یک تورِ نیم روزه ی گشت شهری گرفته بودیم که یک تور لیدری به اسم آرمین داشت مارو به همراه چند نفر دیگه ای که با هم بودیم رو میبرد که جاهای مختلف جزیره کیش رو نشون بده به قدری این آدم هایی که ما باهاشون بودیم با شخصیت و محترم و اجتماعی بودند که حد و حساب نداره حتی یک زن و شوهری با ما بودند که از کالیفرنیای آمریکا امده بودند جزیره کیش! اولش فکر کردم داره شوخی میکنه ولی دیدم نه بابا واقعاً از اونور قاره امده جزیره کیش بگرده بعد توی این مسیری که با مینی بوس داشتیم جاهای مختلف رو میرفتیم و میگشتیم رسیدیم به کشتی یونانی که یک روز قبلش ما خودمون رفته بودیم ولی دیدم یک تور لیدر دیگه ای که با یه آدم های دیگه ای که بودند با همه دیگه دعواشون شده در حدّی که صدای داد بیدادشون همه جا داشت می پیچید که باز هم گفتم خدایا شکرت تو ما رو با کسانی قرار دادی چقدر با خودشون در صلح و آرامش هستند و تا لحظه آخر چقدر کنار هم در آرامش داشتیم لذت میبردیم که آخرسر دیگه جدا شدیم و رفتیم هتل خودمون
یا اینکه دو سال پیش داشتم از مترو تجریش پیاده به سمت مجتمع تجاری پالادیوم در زعفرانیه حرکت می کردم که توی راه به یک فرعی در سمت چپ خودم برخوردم که ذهنم نسبت بهش خیلی کنجکاو شد این فرعی رو من تا بحال نرفته بودم با این حال از کنارش چندین بار رد شده بودم هیچی رفتم داخل اون فرعی ببینم چه خبره ، توی ذهنم این بودش که شاید اینجا بازاری چیزی هستش چون از دور آدم های زیادی هم میدیدم که دارند رفت و آمد میکنند ولی دیدم نه اشتباه فکر میکردم اینجا خبری نیست برگشتم سمت بالا که در همون مسیر اصلی خودم حرکت کنم دیدم یک عده آدم های زیادی با پرچم های زرد رنگ وسط خیابون در حال تظاهرات هستند! همون لحظه متوجه شدم این هدایت خدا بود چون من نباید از وسط این تجمع رد میشدم خدا جلوتر قبل از اینکه به این تظاهرکنندگان برسم ذهن منو کنجکاو همون فرعی کرد که از اونجا برم و دقیقاً برگشتم از همون فرعی رفتم به سمت زعفرانیه یعنی حتی از اینکه از چه خیابون و کوچه ای برم خدا هدایت میکنه و خداوند کاملاً آگاه بود به مسیرم و داشت منو هدایت می کرد
یا اینکه اون موقعی که سوار هواپیما شده بودم خداوند دقیقاً منو روی صندلی ای نشوند که فاصله صندلی من با صندلی جلویی اینقدر زیاد بود که من با این قد بلندم میتونستم پاهامو تا یک جایی دراز کنم و بسیار راحت نشسته بودم در حالیکه آدم های کناریمو دیدم که اونا اصلاً راحت نیستند چون فاصله صندلی ای که نشسته بودند نسبت به صندلی های جلویی شون بسیار کم بود یعنی اینم با هدایت های خدا انجام شد برای من
یا اون زمانیکه دوست داشتم معاف از خدمت سربازی بشم و از خدا درخواست کردم که تو منو معاف کن و خدا هم منو به راحتی به سمت آدم هایی هدایتم کرد که انگار مأمور شده بودند تا از طرف خدا کارهای منو انجام بدهند آدمی هایی که اصلاً نمیشناختمشون از اون کمیسیونی که برای من تشکیل شده بود تا اون آقای سرهنگ محترمی گرفته که خداوند چقدر عالی همه چیز رو به نفع من تموم کرد و در کمتر از دو ماه کارت معافیت دائم من به دستم رسید و من توسط ربّ وهابم برای همیشه معاف از خدمت شدم بعدش من اصلاً پاسپورت نداشتم و خدا یک روز به من گفت باید بری پاسپورتت رو بگیری و بعد منو به یکی از مراکز پلیس + ۱۰ هدایتم میکنه که با چه عزت و احترامی کارهای مربوط به گذرنامه مو انجام میدهند و کارکنان اونجا به من گفتن طی ۱۰ روز آینده اگر پاسپورتت به دستت نرسید بیا اینجا تا برات پیگیری کنیم در حالیکه در کمتر از یک هفته در روز جمعه پاسپورتم توسط مامور اداره پست به دستم رسید خیلی راحت و ساده من پاسپورت گرفتم تازه این چیزی بودش که حالا حالاها من نمیخواستم اقدامی بابتش کنم در حالیکه خداوند به راحتی برای من انجامش داد
اینا بخشی از هدایت های زندگی من توسط خدای هدایتگرمون بود
این دنیایی که ما داریم توش زندگی میکنیم مالک داره خالق داره و من برای اینکه در این دنیا بتونم خوب زندگی کنم و خودمو تجربه کنم به یک راهنمای مدبر احتیاج دارم در اصل کسی که این جهان رو خلق کرده و نسبت به همه کس و همه چیز و همه جا آگاهی کامل داره
کسی که اول و آخر دنیاست
کسی که ظاهر و باطن همه چیزه
یعنی همون خدایی که منو خلق کرده و داره خودش هم هدایتم میکنه و من هر لحظه به هدایت های خدا محتاجم چون من هر لحظه دارم در این دنیایی که مالکش خداونده زندگی میکنم پس فقط خداونده که میدونه و میتونه منو بابت حتی اینکه چه زمانی بلند بشم برم یک لیوان آب بخورم هدایتم کنه چون همین آب خوردنم هم داره در این دنیا اتفاق میوفته
در دنیایی که من توش غریبم و تنها آشنای من خداونده
متشکرم از پاسخ قشنگ و ایمانسازت
درسی که از این پاسخ برام یادآوری میشه اینه:
ما حاضریم سر هر چیزی تو رو هدایت کنیم
آیا تو م حاضری همهٔ هدایت های ما رو اجراء کنی ؟!
چون اگه اجراء کنی پرده های حجاب کمتر میشن
و تو بیشتر بهرهمند میشی از الهامات
نگفتی، تو حاضری ؟!
سلام به همه دوستان عزیزم دراین سایت الهی. ممنونم از دوست گرامی ام که این سوا
ل بسیار زیبا رو پرسیدند تا این همه جواب زیبا بشنویم وایمانمون بیشتر بیشتر بشه. یع روز که داشتم به محل کارم میرفتم به محض بیدار شدن از خواب مدام جمله هو معکم این ما کنتم ورد زبانم شده بود ومدام میگفتم هر جا باشید خدا با شماست فاصله محل کارم تا جایی که ماشینم پارک میکنم یه چند دقیقه ای پیاده راه بود وقتی پیاده میرفتم دو تا سگ ولگرد یهو پیدا شون شد همون لحظه یه اقایی سریع با ماشین کنارم پارک کرد وپیاده شد وگفت نترس خانوم این ها کاری ندارن من مراقبم تا شما رد بشین بله خدا در وجود بنده هاش برما تجلی میکنه واین ایه به زیبایی برایم در لحظه ای که زمزمه میکردم معنا شد
سلام دوستای خوبم، امیدوارم حال دلِ همتون عالی باشه
از یه اتفاق خیلی جالب و پربرکت براتون بگم ، خیلی باحال بود و کلی بهم انرژی داد
شکر خدای مهربان واقعا
از جایی که من در فارکس و کریپتو کار میکنم، و خداروشکر خیلی خیلی راضی هستم،
تمرکزی روی همین حرفه کار میکنم و حتی باورهایی که سعی میکنم ایجاد کنم برای همین حرفه ست
سعی میکنم تا میتونم برای هر خرید و معامله و هر سرمایه گذاری ای از خداوند که صاحب اختیار تمام جهانیان هست ، هدایت بخوام
من دوست داشتم یه سری لوازم مربوط به کارم که دوست داشتم حرفه ای تر باشه رو بخرم، سیستم سنگین و یه تلویزیون مدل بالاتر و حرفه ای هم برای خونه که با کیفیت هر چه بالاتر فایلهای مورد علاقه و ویدئوهای آرامش بخش رو نگاه کنم …
برای این اهداف کوتاه مدت هم خب نیاز به پولِ خوبی داشتم، اومدم نوشتم از خواسته و فقط در موردش با خدا صحبت میکردم که من وقتی پای این سیستم حرفه ای ، پشت میز کار حرفه ایم میشینم چه حس خوبی داره، خدایا شکرت
این روند رو ادامه دادم ، و ازش میخواستم همونطور که به استاد عباسمنش عزیز تو خواب گفتی سهم چادرملو رو بخره، به من هم یه نشونه بده چی بخرم؟ من تسلیم هدایتهای تو هستم…
تا اینکه یه روز تو خیابون بودم ، پشت فرمون ، پشت یه اتوبوس از این BRT ها نمیدونم LED تبلیغاتیش سوخته بود ، یعنی نیم سوز شده بود در واقع و حروف کامل نوشته نشده بود
سه تا حرف انگلیسی فقط خونده میشد، PHA ، من اول بهش توجهی نکردم، مسیر رو میخواستم ادامه بدم، به علت ترافیک پشت همین اتوبوس مدتی موندگار شدم ، انگار میخواست بهم بگه که بابا اینم نشونه ، حواست هست؟
خلاصه بالاخره دوزاریم افتاد ، تو ذهنم ثبت کردم این حروف رو و اولین کاری که کردم ، رفتم خونه و اکانت صرافی رو باز کردم و این ارز رو سرچ کردم تو بخش اسپات و دیدم بله هست این ارز…
بدون هیچ معطلی با مدیریت سرمایه ، دقیق 1000 دلار ازش خریدم…
بچه ها قدرت خدا رو ببینید فقط…
تو عرض کمتر از یک هفته این ارز نزدیک به 450 درصد رشد کرد، و من به همین سادگی 4000 دلار شیرین ازش سود کشیدم بیرون…
به کی باید بگم ؟ چجوری میشه این قدرت رو نادیده میگیریم؟
خداجان بابت تمام نعمتهایی که تو زندگیمون همواره جاری میکنی ازت بی نهایت سپاسگزارم… خداجانم رب عزیز و وهاب و رزاقم ، من آماده ی دریافت نعمتهای بی نهایتت از بی نهایت طریقی که فقط خودت بلدی هستم… خداجانم کمکم کن ظرفم رو هر لحظه بتونم بزرگتر کنم برای دریافت نعمتهای بی کرانت، چرا که این ظرف گنجایش این همه نعمت رو نداره و مدام داره لبریز میشه، بزرگترم کن یا ربّ ، یا رزاق یا وهاب… الحمد لله ربّ العالمین…

