سلام به دوستان عزیزم
دوستان یک سوال به بهم گفته شد بپرسم و اینه که کارهای که تا حالا به خداوند سپردی و به طور معجزه آسا انجام شده و همزمانی ها صورت گرفته رو در زیر این سوال بنویسید تا از اینکه ایمانمان نسبت به سپردن کارها به خداوند وانجام شدنش به نحوه احسن بیشتر بشه ومصداق این آیه قرآن رو که آیا خداوند برای تو کافی نیست بهتر درک کنیم ودیگه این همه زور نزنیم و وا بدیم و کارها رو به کاردون بسپاریم و از گذر عمر لذت ببریم
دوستان مطمنا هر کدوم از ما از سپردن کارها به خداوند مثالهای داریم حتی مثالهای کوچک رو هم بنویسید مثل پیدا کردن یک آدرس مثل کمک گرفتن برای بردن یک بازی منچ و خیلی مثالهای بزرگتر یا برنده شدن در یک قرعه کشی
اگه هر کدوم از ما آگاهانه مثالی از کمک خداوند در زندگی روزانه بزنیم چه کولاکی میشه برای قدرتمند کردن این باور عالی و توحیدی
قبلا از تمام دوستان عزیزم که در جواب دادن به این سوال من و تمام دوستان را همراهی میکنن سپاسگزارم
برای پاسخ به سؤالات، لازم است که عضو سایت باشید و (با ایمیل و رمز عبورتان) وارد سایت شوید.
درود بر شما دوستان عزیز
من هم اتفاقات زیادی را تجربه کردم که فقط میشه اسم معجزه روش گذاشت
اتفاقاتی که هنوز بعد از گذشت سالها خودم باورم نمیشه که رخ داده
الله اکبر به اینهمه عظمت و بزرگی خداوند و این جهانی که خلق کرده
سالها پیش، حدودا سال ۱۳۸۰ یعنی ۲۳ سال پیش من نوجوون بودم و با موتور سیکلت با یکی از دوستانم تو محل در حال چرخ زدن بودیم حدودای ساعت هشت و نه شب که همه جا تاریک بود
من پشت فرمون بودم و دوستم ترک موتور من بود
تو یکی از کوچه های محلمون با سرعت داشتیم میرفتیم که یک دفعه با اون سرعت بالا متوجه شدم که عرض کوچه را کاملا حفاری کردن و کانال کندن برای لوله آب که مشکل داشته و ما با اون سرعت اگر میخوردیم به اون همه خاک و آسفالت و سنگ هیچی ازمون نمیموند
در واقع انگار میخوردیم تو دیوار چون کامل جلومون بسته شده بود
الله اکبر که نمیدونم چه اتفاقی افتاد فقط تو دلم البته یکم بلند تر فریاد زدم یا خدا و شاید باورتون نشه کنار این خاکها یه تیر چراغ برق سیمانی بود که به اندازه خیلی باریکی کنارش باز بود و تنها همون راه را گذاشته بودن که آدمها اونهم فقط پیاده و خیلی به سختی از اونجا رد بشن
یعنی اینقدر فاصله بین تیر چراغ برق سیمانی و دیوار کم بود که آدم باید مثل خرچنگ یک طرفی ازش رد میشد و نمیدونم چی شد که موتور با اون همه سرعت رفت و از بین اون فاصله خیلی کم گذشت و من و دوستم هر دوتاییمون قفل کرده بودیم که یا رب چی شد
چه اتفاقی افتاد
اینقدر ترسیده بودیم که من توقف نکردم و به مسیرمون ادامه دادیم و رفتیم
چون وقتی ما رسیدیم به اون حجم خاکبرداری با سرعت بالا اصلا فقط در صدم ثانیه تصور کردیم که مردیم و نابود شدیم و دیگه تموم شد
چون همه مسیر بسته بود و راهی برای نجات نبود
اینقدر سرعت موتور بالا بود که فرصت نکردم حتی یه نیش ترمز بزنم
تازه اینکه دقیقا این تپه خاک سر یه پیچ بود یعنی اگر ما میرفتیم رو این سنگ و خاک ها اولا که خورد میشدیم دوما بعد هم پرت میشدیم و میخوردیم تو دیوار روبرو
یعنی اونجایی هم که تیر چراغ برق بود فقط راه صافی بود وگرنه اگر تیر چراغ برق این سمت خاکها بود باز هم رد شدن ما از اونجا بدتر بود چون مستقیم میرفتیم تو دیوار سر پیچ
واقعا نمیدونم چی بگم
فقط هر بار مو به تنم سیخ میشه و خداوند را شکرگزارم بابت این معجزه ای که رخ داد و خداوند عظمتش را به من نشون داد و من همیشه از این خاطره با افتخار یاد میکنم که خدای من اینقدر مهربون و پر قدرته
دقیقا بعد از گذشتن از اون فضا و وقتی نجات پیدا کردیم به دوستم گفتم چرا اینقدر سر من درد میکنه من که به جایی نخوردم
دوستم گفت وقتی با اون سرعت موتور رفت به سمت دیوار و تیر برق سمت چپ جاده
سرت جا موند تو سرعت و نزدیک بود بخوره به تیر برق که من با مشت زدم تو سرت که رد بشه
واقعا نمیدونم تو اون فرصت دوست من اصلا چطور اینکار و انجام داد فقط همین و درک کردم که همون خدایی که موتور را هدایت کرد بسمت اون دیوار و تیر برق ، همون خدا هم دست دوستم را بلند کرد و سر من را از ضربه خوردن نجات داد
خدایا شکر
بگذریم دوستان معجزه برای من و برای دوستم رخ داد و ما جون سالم به در بردیم
خدا شاهده فردای همون روز به دوستم گفتم دیشب چی شد که ما زنده موندیم
اصلا ما از کجا رد شدیم
مگه راهی بود اونجا
الله اکبر که الان دوباره اشک تو چشمام جمع شده و نمیدونم چطور از خداوند سپاسگزاری کنم
ما فردا صبح رفتیم سر همون محل و سر همون صحنه
خدا شاهده ما دونفری از موتور پیاده شدیم و هر کاری کریم که موتور خالی را از بین اون تیر چراغ برق و دیوار رد کنیم نشد که نشد
حتی موتور را کج کردیم ، چرخوندیم ، بالا و پایین کردیم باز هم نشد که نشد که نشد
اصلا بعد از اینهمه سال هیچ کس حرف ما را باور نمیکنه
چون هنوز هم اون دیوار همونطور قدیمی هست و همون تیر چراغ برق هست و همون فاصله کم هست و من و دوستمم هستیم و هیچ کس بغیر از من و دوستم باور نمیکنه که این اتفاق افتاده اون هم با اون سرعت که ما دونفر سوار موتور بودیم
بدون اینکه حتی یک زخم بخوریم ما با اون سرعت از اون فاصله رد شدیم و تنها یکی از معجزاتیست که من در زندگیم لمس کردم
اتفاقا بعد از سالها همین هفته پیش از اون کوچه رد شدم و یکم صبر کردم و اون صحنه یادآور شد برام و چقدر خدا را شکر کردم بابت لطفی که به من داشت
آخه ما همون سالها از اون محل رفتیم و الان بعد از چند سال دوباره مسیرم به اون کوچه خورد و دوباره یادآوری شد برام
خداروشکر
خدایا سپاسگزارم بابت همه اتفاقاتی که کنارم بودی و از من مراقبت کردی
دوستان الان درگیر مسئله ای هستم که یکم خداوند را فراموش کرده بودم
با خوندن این سوال الهی و با خوندن کامنت زیبای بچه ها و با نوشتن این خاطره اصلا حالم دگرگون شد خداروشکر میکنم که کنار شما هستم
طولانی میشه ولی دلم نمیاد ننویسم از لطفی که خداوند حدودا دو سال پیش به من داشت و باز هم باعث میشه مو به تن آدم سیخ بشه
هر چند معجزات هر لحظه رخ میدن ولی من دوست داشتم این دو مورد را بنویسم
دوستان عزیزم دوسال پیش برادرم اقدام کرد برای گرفتن جواز کسب مشاوره املاک از طرف بنیاد جانبازان
مغازه اجاره کرد و وسایلش را چید و همون موقع بود که گفتن سایت املاک بسته است و تا چندین ماه باز نمیشه
انتخابات اتحادیه املاک هم بود و خلاصه که حدودا ۸ ماه همین روال ادامه داشت و سایت املاک بسته بود و هیچ ثبت نامی تو منطقه ما انجام نمیشد
یکی دو بار هم خودم پیگیر شدم و گفتن که سایت بسته است و تا چند ماهه دیگه هم باز نمیشه
نمیدونم چی بگم ، فقط میدونم که یه روز رو کردم به خدا و گفتم یا رب این سایت و این سیستم و کامپیوتر و همه این داستانها را تو خلق کردی و من نمیدونم من به تو ایمان دارم و میرم تو دلش امروز خودت کمکم کن
دوستان دل و زدم به دریا و خودم و اتفاقات را سپردم به خدای بزرگ و رفتم به خانمی که مسئول ثبت نام بود گفتم میشه زحمت بکشید ثبت نام ما را انجام بدید ما الان هشت ماهه اجاره مغازه میدیم و مغازه بسته است
گفت آقا سایت املاک بسته است ما که قبلاً بهتون گفتیم
بهش گفتم حالا شما یکبار دیگه امتحان کن
دوباره گفت آقااااااا چند بار بگم آخه میگم سایت بسته است و تا چند ماه دیگه هم باز نمیشه
من دوباره ازش خواستم که فقط یه امتحان بکنه
و اون هم یه جورایی که بخواد منو فقط از سر خودش رد کنه یه جوری با اکراه گفت باشه
رفت پشت سیستم و دو سه دقیقه بعد گفت کد ملیتون چند بود ؟
کد ملی برادرم را گفتم و زد و چند دقیقه بعد اومد
شاید سه چهار دقیقه بعد
دوستان اون خانم اومد ولی دیگه اون خانم قبل نبود
اصلا فکر میکنم زندگیش به دو قسمت تقسیم شد قبل از ثبت نام جواز کسب ما و بعد از اون
خدا شاهده هنگ کرده بود
اومد و یک برگه مهر شده به من داد و گفت سیستم باز شد ثبت نام شما انجام شد و سیستم دوباره بسته شد
الله اکبر
خدایا تو چقدر بزرگی و با عظمت
خدایا چه زیباست که شرط معجزاتت فقط ایمان و اعتماد
ایمان و اعتماد به خدایی که به تنهایی برای ما کافیست
بله دوستان خداوند سیستم را برای من که بهش ایمان داشتم باز کرد و بعد سیستم بسته شد و خدا شاهده تا سه چهار ماه بعد حتی بیشتر یادمه که باز نشد
زمانیکه برادرم برگه را برد فنی و حرفه ای که تحویلش بده و با مدرکش تطبیق بدن و برگه بگیره که اصناف جواز را صادر کنه رییس فنی و حرفه ای گفته بود این برگه را از کجا آوردی
اینکه مهر اصلی داره و جعلی هم نیست
برادرم گفت آره دیگه اصلیه و خود اتحادیه صادر کرده آخه چرا جعلی باشه
رییس فنی و حرفه ای گفته بود اصلا امکان نداره
الان مدتهاست که سایت بسته شده و هنوز هم باز نشده
خلاصه که جواز ما صادر شد و خداوند همچنان لطفش شامل حال ما بوده و هست
و من دوست داشتم این دوتا تجربه را بنویسم و چقدر برای خودم یادآوری شد و حال بهتری دارم نسبت به چند لحظه پیش
خداروشکر بابت اینهمه زیبایی در این جهان که زیباترینش وجود خداییست که همواره از ما مراقبت میکنه و هدایت گره ماست
به شرط داشتن ایمان و اعتماد به این خدای بی همتا
دوستان عزیزم
استاد عزیز
و خانم شایسته گرانقدر
برای همه شما عزیزان آرزوی تندرستی دارم
از دوست عزیزمون آقای حبیب الله ایزدی هم سپاسگزارم بابت مطرح کردن این سوال بینظیر و الهی
اواخر شهریور عزم سفر کردم
چون کارمند راه آهن هستم سالی دو بار بلیط رایگان داریم ولی بلیط ها همه پیش فروش میشه امکان نداره اواخر شهریور برات بلیط پیدا بشه وقتی یکی دو بار مراجعه کردم گفتن بلیطی نیست و همه پر شده ولی من نا امید نشدم وبرای بار سوم که رفتم گفتم کنسلی اومده روی سایت و بلیط رفت و برگشت برای مشهد تهیه شد وقتی رسیدیم مشهد برای گرفتن هتل و سوئیت آپارتمان خیلی دنبال گشتم همه جاها پر بود و بعضی جاها قیمت پنج برابری میدادن ولی من مطمئن بودم اتفاق خوبی برام رقم میخوره روم به سمت خدا بود گفتم منو آوردی مشهد که الافم کنی کجایی پس گفت میخواستم قشنگ دوراتو بزنی برگردی تا معجزه رو درک کنی تلفنم زنگ خورد دیدم خانمی بود که صبح تماس گرفته بودم گفت من به مدت دوشب میتونم خونه بهتون بدم قیمتش هم واقعا عالی گفت ولی یک سوئیت مستقل بود و نصف قیمت عرف ما بلیط برگشتمون برای چهار شب بعد بود و باید برای دوشب بعدش جا پیدا میکردیم
شب اولی که اونجا بودیم صاحب خونه توی خونه جشن داشتن و برامون شام آوردن و صبح روز بعدش برامون شله مشهدی آوردن و مادر خانمم شب دوم رفته بودن سوپر محله که چیزی بگیرن و سوال کرده بودن شما جای خالی سراغ ندارید برای دوشب که یه شماره بهشون داده بودن که تماس گرفتیم و دو شب بعدش یه سوئیت دو خواب به صورت مجانی در بهترین موقعیت و جا بهمون داده شد روز سوم رفتم برای ناهار کباب سفارش بدم یه بنده خدایی جلوی من بود وقتی که سفارشش رو گرفت و رفت حساب کنه بدون اینکه به من بگه سفارش منو هم حساب کرده و وقتی میرفت گفت شما مهمان من هستید
خدا برام سنگ تموم گذاشت
خدا کیست
خدا کسیه که توی شلوغ ترین زمان مشهد که اتاق خالی و حتی خونه های که توی دیوار گذاشتن تکمیل هست برات سوئیت آپارتمان مجانی در بهترین مکان پیدا میکنه
خدا کسیه که دست میکنه توی جیب یه بنده ای و پول ناهار تو حساب میکنه
خدا کسیه که ماشین نو برات ثبت نام میکنه و از جیب بنده اش به راحتی بدون اینکه شما درخواست بدی پولشو میده
فقط کافیه نعمت هاشو یاد کنی
و این سریال ادامه دارد
حبیب الله عزیز سلام
واقعا شخصیت توحیدی شما رو خیلی دوست دارم،توکلت رو خیلی دوست دارم،ایمانت رو خیلی دوست دارم و این سوالت رو خیلی دوست دارم و صفحه ای شده که با خوندنش توحید رو یاد میگیریم و توحیدی تر میشم.واقعا کیست که خدا برایش بخواهد و نشود .حبیب الله کامنتت خیلی خیلی تاثیر گزار بود و به من میگه که توحید توحید توحید همه چیه.سپاسگزارم
سلام اقای ایزدی با نوشتن این کامنتها اشکم در امد از بس خدا رو واصح وکامل نشون دادید که چقدر بهمون نزدیکه ممنونم اشکم سایزر شده حسابی خدا بهتون سلامتی وارامش بده همیشه منم زیاد دارم از این موارد که با نوشته های شما یادم امد وباید بشینم وبنویسبم🥰
به نام خدایی که کافی است
سلام به دوستان خوبم
میخوام چند تا از معجزه های که خداوند برام رقم زده براتون بیان کنم که از برکت یاد کردن کارهای که خداوند برامون آسان کرده است
یاد خدا ،یاد خداونده که کارها رو انجام میده
مصداق این آیه این است
“وَإِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ”
اگر خدا برای تو خیری بخواهد هیچکس نمیتواند مانع لطفش شود …
خداوند چند روز پی در پی به من میگفت برو این سوال که به ذهنت انداختم توی عقل کل بپرس هی من پشت گوش می انداختم تا بالاخره سوال مطرح شد
و دیدم که خداوند چه کارهای که به تعویق افتاده بوده رو که با یک یاد کردن نام خداوند به راحتی آب خوردن برای افراد حل کرده مثل شفای چشم حمیدرضا عزیز و حل شدن مشکل پیمانکاری ساختمان که سالها بلاتکلیف بوده
یا نون رساندن به یکی وسط جنگل یا صاحب خونه کردن کسی که امیدش فقط به خدا باشه
یا نجات جان کسی در یک حادثه
خیلی مثالهای قشنگی بود که من با خواند نشون به وجد میآمدم و لذت میبردم وبه خودم می گفتم ببین خدا چه کاری براشون انجام داده
حالا خداوند میخواست به من با طرح این سوال خیر برسونه یا بهتره بگم راه خیر و معجزه رو به من نشان دهد حالا اتفاق معجزه آسا
با این طرح ایران خودرو برای پیش فروش ماشین ها من به هیچ عنوان قصد ثبت نام برای ماشین رو نداشتم چون پول پیش رو نداشتم
و تمام اعضای خانواده من و خانواده پدر خانمم توی این طرح شرکت کردن و گذشت تا روز آخر ثبت نام نزدیک ظهر بود حدود ساعت ۱۲ بود که دو ساعت دیگه بانکها تعطیل میشدن من خودم شرایط ثبت نام رو نداشتم ولی خانمم داشت
مادر خانمم تماس گرفت که من پول پیش ثبت نامتونو بهتون میدم بیا برو ثبت نام کن البته نا گفته نماند چند بار به خود من هم گفته بود ولی من چون قصد قرض گرفتن رو نداشتم بی خیالش بودم تا اینکه روز آخر مادر خانمم با باجناق بلند شدن اومدن دنبال خانم من و رفتن برای کارهای پیش ثبت نام پولشون توی چندتا بانک بود و باید جابجا میکردن و من خیالم راحت بود که نمیرسن انجام بدن ولی از اونجایی که اگه خداوند بخاد خیری بهت برسونه باید انجام بشه کارهای پیش ثبت نام انجام شد و خانمم تونست در دو ساعت مونده به اتمام وقت توی سایت ایران خودرو ثبت نام کرد شاید باور نکنید من اطمینان قلبی داشتم که خانمم توی این قرعه کشی برنده میشه و همین اتفاق هم افتاد واز بین همه اقوامی که ثبت نام کرده بودن فقط اسم ایشون در اومد ماشین سمند سورن پلاس که من فقط همین ماشین رو میخواستم
این خیری بود خدا به زور به من رسوند
همه اش از نتیجه یاد کردن کارهای که خداوند برای من انجام داده یا به عبارت دیگه انجام شکر گذاری
و این سریال ادامه دارد….
بسیار عالی دوست عزیز
واقعا مصداق بارز این جمله که
آنچه قسمت توست ، از کنارت نخواهد گذشت…
و شما این قسمت رو بی شک با فرکانس ها و باور هاتون ساختید…
آفرین بهتون با این باوری که ساختین و خدارو رفیق خودتون کردین
اول از خدا بعدم از شما ی دنیا ممنونم ک این سوال رو طرح کردید نمیدونید چقدر ب این آگاهی ها احتیاج داشتم
خداوند دونوع رزق برای ما قرار داده یک رزق ک خودمون ب دنبالش میریم یک رزق ک خودش ب دنبالمون میاد
سلام ب دوستان عزیزم برای اولین بار اومدم کامنت بنویسم اول از همه از استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز سپاسگزارم بابت این سایت که پراز آگاهی و فراوانی منی که این روزها دارم با تمرکز روی خودم و باورهام کار میکنم الهی شکر بابت همین لحظه و حضورم در این سایت بهشتی .اتفاقی که یک هفته پیش واسه من افتاد ماشین ما خراب شد نیاز ب تعمیر داشت توی تهران کرج پیش هرمکانیک این ماشین میبردیم قیمت 40.50.حتی بیشتر ب ما میگفتن موجودی حساب 10میلیون بود ولی از اونجا که ب خودم تعهد دادم آگاهانه روی خودم کار کنم ورودیهای ذهنم کنترل کنم واینکه از خدا بخوام هدایت کنه ی استاد کار ب ما معرفی شد که شهرستان کارش خوبه ماهم تصمیم گرفتیم که به شهرستان بیایم اتفاق جالبتر اینکه من 3ماه از شرکتی که کار کرده بودم اومده بودم بیرون و حقوق اون ماه تصفیه نکرده بودن ما که توی راه بودیم که ب شهرستان بیایم پیام واریزی اومد ب مبلغ 10میلیون ما اومدیم شهرستان باز هم پرس جو از چندتا تعمیرگاه که اونا هم ب ما همون حرفهای که تهران کرج وقیمتهایی که گفتن زدن خلاصه همسر من خیلی حالش گرفته شد الان که دارم مینویسم اشکم سرازیر شده شاید برای خیلیها این مبلغ چیزی نباشه ولی برای ما که تازه داریم رو خودمون کار میکنیم پولی بود که باید قرض میگرفتیم برای تعمیر ماشین استاد من سال 99با شما آشنا شدم اون موقع ها این جمله رو از شما شنیدم که نه وام بگیرید نه قرض کنید و نه چیزی ب اقساط بیارید چون درک اون حرف برای من سخت بود البته مدارم بود برای من قابل باور نبود که بدون وام خرید اقساطی من بتونم چیزی تهیه کنم اینو گفتم برم ادامه داستان منم که برای ماشین اون مبلغ گفتن ذهن چموش شروع کرد که از کی قرض کنیم برای خرج ماشین که حدود 30تومن کم داشتیم ولی خداروشکر آگاه شدم ب لحظه و از اونجا که من 3ماه قسم خوردم که ب هیچ عنوان تحت هیچ شرایطی قرض نکنم وام نگیرم باز به خودم یادآوری کردم ب خودم تعهد دادم که رو حرفم میمونم ندای درونم گفت برو داخل دفتر سپاسگزاریت بنویس از خدا بخواه و من وقتی شروع کردم ب نوشتن عجیب آروم شدم آروم آروم حال دلم عالی شد و با تمام وجودم اون لحظه گفتم خدایا من این ماشین ب خودت سپردم خودت هدایتمون که سمت آدمی که کار بلد منصف ماشین خیلی عالی تعمیربشه موجودی ما 20میلیون بود گفتم من این مبلغ دارم وقسم خوردم که قرض نکنم حرف استاد باز اونجا برای من تکرار شد وظیفه من بندگی کردن وظیفه تو خدای کردن من نمیدونم چجوری از کجا میخواد جور بشه با همین قیمت ماشین تعمیر بشه و خدا من هم که هدایتگر هدایتمون کرد ماشین تعمیر شد دیشب هم آوردیم پس و با همون قیمت خیلی حس حال خاصی داشتم تموم مدت که اطرافیان میگفتن پول قطعه گرون از این حرفها ی صدای خیلی بلند میگفت تو به من سپردی نگران نباش من درستش میکنم آره درست شد مگه میشه وصل بشی بخوای و انجام نشه خدایا ازت ممنونم بابت این سایت بهشتی بابت وجود استاد عزیزم که هدایتم کردی سمت استاد عباس منش عزیز و خانوم مریم شایسته عزیز خدایا ازت ممنونم بابت وجود این دو بزرگوار و دوستای نازنینم که داخل این سایت هستن کامنت میزارن که من آگاه تر بشم باور پذیرتر بشه واسم همه کارها راحت آسان میشه ب شرطی که روی خودم کار کنم وعمل کنم خدایا ازت ممنونم که این شهامت بهم دادی بعد چندسال اولین کامنت همین الان ثبت کنم قدمها داره شروع میشه اینم از برکت دوره دوازده قدم الهی شکرراستی اینم بگم این ماشین هم سال 1400ب عنوان هدیه پدر شوهرم برای ما خرید اینم بگم اون موقع منو همسرم از فایلهای دانلودی و سریال زندگی در بهشت سفر به دور آمریکا خودمون بمباران کردیم بعد 6ماه ماشین یدک کش اومد اونم بدون اینکه ما ی دونه هزاری پرداخت کنیم خیلی اتفاقات افتاد ولی بازم ب قول استاد اونجا که ول میکنی آروم آروم از مسیر دور میشی ولی خداروشکر 3ماه دوباره شروع کردم ب گوش دادن عمل کردن حرفهای که چندسال پیش شنیدم الان بهتر میفهمم مثل همین کنترل ورودیهای ذهن .تضاد .اهرم رنج لذت .هدایت بخوام حتی برای ی مسئله خیلی ساده ممنونم از همه دوستان نازنینم در پناه پرودگار باشید شاد پیروز سعادتمند در دنیا آخرت
سلاممممم دوستان عزیزم
باز هم اومدم از یه اتفاق جالب و نتیجه دل بستن به رفیق جانم بگم
ما یه زمین شراکتی داشتیم با دوتا از خواهرام یکی از خواهرام قصد فروش داشت بعد من گفتم خب سهم ما که باهاش نمیشه کار خاصی کرد همسرم گفت خب ماشین ثبت نام می کنیم اما من اصلا نمی خواستم ملک بفروشیم برای خرید ماشین، اما خواهرم هر جا سپرده بود مشتری یا نمیومد یا سر قیمت به توافق نمی رسیدن، تا اینکه همسرم گفت که جایی شرایط ثبت نام خونه برامون پیش اومده من فعلا یه مقدارش رو به حساب ریختم و باید اینقدر دیگه بریزیم، که دوباره خواهرم زنگ زد که هنوزم راضی هستی به فروش من هم گفتم آره، و خودمون به بنگاه هم سپردیم گفتم اگه قرار باشه این خونه رو بگیریم پول جور میشه در عرض یک هفته مشتری با بنگاه دار پاشدن اومدن خونه ما (سه نفر صاحب زمین بودیم) و گفتن شما با این قیمت قبول کنید پول رو نقد فردا می ریزم به حساب.
با همون قیمتی که ما می خواستیم و دقیقا همون زمانی که ما این پول رو می خواستیم و جالب اینکه ما اصلا بنگاه هم نرفتیم حتی نرفتیم زمین رو نشون بدیم خود بنگاه دار با دفتر و دستکش و خریدار اومد خونه ما و معامله انجام شد و فردا پول به حسابم واریز شد. و ما بقیه پول خونه رو دادیم.
چندتا هم زمانی و آسونی خدا به من نشون داد
اول اینکه زمین دقیقا همون موقع که می خواستم و به قیمت مورد نظرم فروخته شد
و دوم اینکه همسرم یهو پول بریزه به حساب بعد جالبه مسئول حسابداری شرکت گفته چرا بدون اینکه به ما بگی پول ریختی ما که واحدامون تماما واگذار شده بعد همسرم میگفت همون لحظه همکارش گفته که چرا به جای همون نفری که انصراف داده نمیگذاری، و اون قبول می کنه و میگه تا یه هفته دیگه مابقی پول رو بریز.
بعد من این رو برای یکی از آشناها تعریف کردم و گفتن چطور ممکنه فلانی میگه ما هر روز میریم میگن فعلا واحدی برای پیش فروش نداریم. خدایا ما فقط یه بار رفتیم و شد. کی این همه کار رو کرده غیر از تو، خدایا تو بر همه چیز احاطه داری و به آسونی کارها رو برامون پیش بردی الان که خودم می نویسم تازه می فهمم خدا چه لطف بزرگی به ما کرده چه آسونی ها و هم زمانی هایی برامون قرار داده.
اگر به عقل ما بود ما ماشین ثبت نام می کردیم که اون هم اگر تو قرعه کشی اسممون در میومد
الان صاحب خونه ای شدیم که تا عید تحویل میدن و تا اینجا ما دو برابر پولی که دادیم سود کردیم بدون اینکه کار فیزیکی خاصی کنیم، فقط به خودش سپردم که بهترین ها رو سر راهم قرار بده(البته من تمرکزی دارم روی باورهام ثروتم کار می کنم) همون که استاد میگن کار تو بندگی کردنه کار خدا خدایی کردنه یعنی تو سمت خودت که ساخت باور ، کنترل ذهن و تسلیم بودنه انجام بده چگونگی با خداست.
اینها رو نوشتم تا اول به خودم یادآوری بشه چطور خدا کارها رو انجام داد تا ایمانم قوی تر بشه و جلوی نجوای شیطان رو بگیرم که الان مدام میگه چطوری از چه راهی
چون یه خونه چند سال پیش بندرعباس خریدیم که به دلایلی سندش هنوز به دستمون نرسیده و ما الان که قصد فروش داریم به قیمت زیر قیمت بازار برمیدارن از اون طرف هم مرتب میگن کاراش انجام شده تا چند وقت دیگه سند میاد اما هنوز خبری نیست. الان میخوام تو این موضوع هم تسلیم باشم چون تا حالا خیلی تلاش کردیم چه برای سندش چه برای فروشش با قیمت مناسب
نمی دونم الان چه خیریتی در کار هست امشب به همسرم می گفتم شیطان از همون طریق همیشگی وارد شده که حالا چطوری؟ چرا ما فکر می کنیم که باید اون خونه رو بفروشیم تا بتونیم اینجا خونه مورد نظرمون رو بسازیم؟ می خوام این رو بسپرم به خودش که هر چی بازم به نفع ما هست برامون پیش بیاره.
امشب پنج شنبه 22 شهریور 1403 ساعت 22:44
نتیجه رو تو همین صفحه میام و با عشق می نویسم
سلام بر دوستان همسفر عزیزم در این سایت زیبا؛ من به شخصه اگر بخوام فکر کنم به این هدایت هایی که برای حال مشکلاتم شدم واقعا یک کتاب میتونم چاپ کنم ولی اینجا یک نمونه جالب رو براتون میگم ؛ سال ۹۱ بودو من برای گرفتن یک مجوز خیلی مهم دولتی برای شغل و کارگاهم که بنا به دلایلی فورا نمیتونستم دریافتش کنم احتیاج به یک دستور از بالا مثل استانداری داشتم و رفتم برای گرفتن نوبت ملاقات و بهم گفتند تا سه ماه هم نوبتت نمیشه بعد رفتم سراغ آشنا پیدا کردن ( چقدر شرمنده ام از خدا که اون زمانها این شرک ها رو داشتم ) ولی اونم جواب نداد حتی پیش کسایی رفتم که واقعا خیلی نفوذ داشتند ولی نتونستند کمکم کنند ،اونجا بود که گفتم خدا تو تا الان خیلی کمکم کردی این بارم یه کاری برام بکن ؛ من دو سال بود کارت ملیم گم شده بود و همه کارهام با یک کپی برابر اصل تایید شده انجام میشد و هی تنبلی میکردم که برم دنبال المثنی؛ یک روز که خیلی خسته و عصبی از کار اداری برمیگشتم سمت منزل یه هو خدا شاهده یه حسی اومد توی دلم گفت الان برو دنبال کارت ملیت منم چون خسته بودم و از همه مهمتر لزومی نمیدیدم گوش نکردم ولی اون حسه شدیدتر شد باز گوش نکردم و خیلی جتلبه انگار داشت قلبمو نیشگون میگرفت از بس شدت الهام بالاتر رفت که یالله برو همین الان. منم چون وتقعا لزومی به کارت ملی اونم اون روز با اون همه خستگی نداشتم با حالت عصبی گفتم نه و خدا شاهده این فشاره یه باره به حدی رفت بالا که انگار قدرت حرکت به سمت منزل رو تز من گرفت و من برای رهایی از این احساس قبول کردم و خیلی ناراحت یه تاکسی گرفتم سمت ثبت احوال؛
الغرض رفتم ولی دیدم خیلی اوضتع عجیبه هر اتاقی میرفتم درش باز بود ولی کارمندی توش نبود تا آخر رفتم دم یه اتاق و یه خانم گفتند که بازرس داریم فعلا؛ من رفتم طبقه بالا که ببینم چه خبره خدا شاهده و خدا شاهده یه هو استاندار و هیات همراهش و پرسنل ثبت احول جلوم ظاهر شدند دیگه چی بگم که چقدر هیجان زده شدم و فورا خودمو معرفی کردم که من فلان صنعتگرم که فلان جا شما هم محصولاتمون رو تشویق کردید و الان گیر فلان مجوزم برای کارم و نتونستم ملاقات بگیرم ایشون که اون روز دستی از طرف خدای مهربان بودند فورا به یکی از همراهانش گفت با نوبایلت فلانی رو بگیر که رئیس اون سازمان بود و فقط با یکتماس کار من اونم با عزت و احترام انجام شد و این یعنی مدد الهی یعنی کاری که خودت با ذهن منطقی نمیتونی انجام بدی رو خدا در چشم بر هم زدنی به خدمتت میاره و درسی که سعی کردم یاد بگیرم این بود که وابسته اون دست یا هیچ دستی نشم جز خود خدا منبع تمام نیروها
بسم الله الرحمن الرحیم.
بنام خداوند هدایتگرم…
لطف خداوند شامل حالم شد،’که بیام داستان سپردن کارها به خداوند،در این مدتی که عضو سایتم.با تکاملم تو این مورد بازنویسی کنم.تا بتونم بر ذهن نجواگرم غلبه کنم!..
میخاستم چیزی رو اینجا ثبت کنم.احساس میکنم نقطعه عطفه منه!…میخام بگم یوقتایی نجوا راجع به برخورد به خاسته هایمان برامون پیش میاد.برای ماها که در مسیر درست قرار گرفته ایم..مایه خیر و برکته!
چرا؟چون بیشتر قدر احساس خوب و عمل به قوانین رو میدونیم…و بهتر پافشاری میکنیم که به قانون عمل کنیم!
منم میخام از نتایجم بگم.نتایجی که درونمو بیشتر بخداوند متصل کرد..و باعث شد نتایجی شخصیتی تو زندگیم برام بوجود بیاره..
اتفاقات و همزمانیها خیلی زیاد.انشالله خداوند یاریم کنه و بیاد بیارم و بتونم اینجا منشنش کنم.
حدودا سال گذشته من بجایی زیبا و طبیعت بکر هدایت شدم.اولین تجربه خواب من تو یه محیط عالی و الهی..
و صبحش اینقدر سرد بود..جالب بود برام وقتی از لاک خودم زیر پتو بودم ،’اومدم بیرون..چون درونم بهم میگفت وقت خواب نیست بلند شو بلند شو…
همیشه ارزوم این بود.یه شب تو محیط کامل طبیعت بخوابم…چقدر صبح خوب و زیبایی بود…
و من با بلند شدن درونم از خواب بیدار شدم..و مدام با درونم قدم برمیداشتم..
با فردی که ما این سفر طبیعتی رفته بودیم..ناگفته نمونه دستم از لحاظ مالی بسیار خالی بود.هیچی نداشتم.و حتی یه آبم برامون میخرید.کلی به من میگفت خیلی اب نریزیا اب نیست..و شب قبلشم مدام اینحرفا رو بهم میزد..ولی از درون بخودم میگفتم ارام باش ..نگران نباش..خیلی بهم بر خورده بود ..با وجود اینکه من با شخص دیگه بودم اون آب همون شبی که اونجا بودیم تامین کرد…
ولی من اصلا بد بدلم راه ندادم…
تا صبح با قدمهایم رفتم رفتم رسیدم به راهی که یه درخت کیالک منطقه سردسیری بود..هوا عالی….بود…
و منم دوست داشتم آبی باشه بصورتم بزنم …این فقط تو درونم رد و بدل شد..
دیدم یه لحظه خدا بهم الهام کرد برو تو درخت برات یچیزی گذاشتم!
خداشاهده یه بطری اب معدنی دست نزده توی وسط تنه درخت برام گذاشته بود..جوری که اشک بیخود از صورتم جاری میشد..
میخام بگم خداوند میدونسته این اتفاق برام پیش میاد و من نیاز به اب دارم..از قبل برام گذاشته بود…
دوست عزیزم همینجا سپاسگزار شما هستم بخاطر یاداوری قانون بدون تغییر الهی…
هدایت الهی..حدودا چند ماه پیش..کلید اتاقم توسط یه دختر بچه نزدیکم،’ گم شد.ایشون بخاطر اینکه من در رو روی این شخص میبستیدم..اوند تلافی کرد.کلید در اتاقمو یه جایی که عقل جن نمیرسید قائم کرد..
و کلی همین اتفاق برام درس داشت.و کلی ترسهام مشخص شد..برییم سر داستان…
و کلیدم حدودا یه دو هفته ایی گم شده بود.دیگه دست از تقلا برداشتم..و رها کردم..
یه روز از خداوند گفتم خدایا تو خودت کلیدمو پیدا کن. تو خودت میدونی این کلید کجاست من هیچی نمیدونم من ناتوانم چون هر جا گشتم آثاری ازش پیدا نکردم..
که یه روز دیگه درسهامو از این اتفاق گرفته بودم..
که یه روز بدون اینکه تقلایی کنم.و از خداوند کمک خاستم.خداشاهده در یکی از امونو باز کردم.دیدم کلید روبروم گذاشته..
کلید روبروم گذاشته بدون هیچ تقلایی.و خیلی خوشحال شدم ذهنم گفت یه کلید قلابی مثل قبلنه..ولی گفتم نه…
یه لحظه بهم گفت بنداز روی در اتاقت…دیدم اره کلید خودمه…
بازم میخام پونتشو بگم.اون اتفاق باید میفتاد تا من درسهامو بگیرم.و باعث شد خیلی سرسپرده تر بشم..و باعث شد دقیقا کلید در زمان و مکان مناسب برای من پیدا بشه…کار خدا واقعا درست و دقیق و بی نقصه..
داستان دیگه.از هدایت خدا..
من طبق یه خاسته ایی که دارم از بچگی بهم الهام شده..و من میخاستم یه هدیه برای این شخص بگیرم..
و همیشه میگفتم آینده میخام این هدیه رو به این شخص بدم.که داستانش خیلی زیاده.انشالله به وقتش میام مینویسمش.
و قبل از این اتفاق..یفرد که این هدیه باشه..با وجود اینکه بهش گفته بودم..این کار اینقدر نیاز هست که شما بگیریید..این مقدار زیاده..بخدا هر چی میگعتم..اصلا تو کت اینفرد نمیرفت..گفتم ولش کن لابد خودش میدونه..
دیگه تقلا رو گذاشتم کنار…
و ایشون نقد ریخت بحسابم و این قلم جنس رو براش خریدم.
و من طبق سفارش ایشون کارایی که میخاست براش کار کردم..حدودا یه مقدار بسیار عالی از اون مقدار خرید موند…
و من به ایشون گفتم..و ایسون گفت بزار پیش خودت بازم نیاز دارم بهت میگم چکار کنی..
دوستان عزیزم..من کاری انجام میدم اگه یه زره جنس یه شخص پیشم بمونه.بهش برمیگردونمش.
ولی ایشون هر بار پیشت گوش مینداخت..
تا اینکه با اصرار من.و ایشون کاملا از یاد برد.حدودا سه دوسال خورده ایی این قلم جنس این شخص پیش من،’امانت مونده..
و حدودا چند هفته پیش…
از واسطه اش پیام دادم.واسطه ایی که هر بار یحرفی میزد و هیچ حرفی نمیشد..و این جنس امانت.هی هر بار از یاد اون شخص و اون شخص واسطه فراموش میشد..
تا اینکه با رضایت درونی من،’بخود اون شخص که یه دکتر بود پیام دادم گفتم این امانت شما دست منه..الان چند ماهه متظرم که جنستونو تحویل بدم…
ایشون پیام داد.اشکال نداره ..من دیگه نیازش ندارم برای خودتون باشه..هر چه بهش پیام دادم گفتم این تعدادش زیاده گفت اشکال نداره…
همونجا فهمیدم چقدر خدا بزرگه اون هدیه ایی که میخاستم این قلم جنس باشه به شخصی اینده هدیه بدم..از قبل برای من آمادش کرده…
خیلی شکر خدا کردم و همین نشانه باعث شد… تا تایید بیشتر خاسته امو بگیرم…
فقط یه صحبتی بیین منو خدادند بوده.چی بشه اون شخص یادش بره و اون وسیله به من هدیه داده بشه..
نشانه دیگه…از هدایت خدا..
دقیقا چند وقت برای بیزنسم یسری الهامات میاد و من برای موفق شدن و بهبود شخصیتم یسری کارهای الهامی انجام میدم…
یه روز بهم الهام شد..که باید بری پیاده روی کنی…
یادمه یه روز از اینروزا…تو محلی که داشتم میرفتم..یسری سگ وحشی به فردی که سوار ماشین بود حمله کردن..قبل از گذر از اون قسمت..لرز پامو گرفت هیچکس اون قسمت نبود فقط من بودم با اون سگای وحشی..ولی حسی بهم گفت برو…گفتم خدایا این پیاده روی غلبه بر ترس هست…سپردمش به خودت من میرم میدونم تو بهم کمک میکنی…
خدا شاهده سگا روبروی من. سر خم کردنو رفتن..بدون هیچ صدایی…و تنهایی خودم در باغی که هیچکس نبود..فقط خودم بودمو خدا…و کلی ترسهای گذشته ام با اون پیاده روی الهامی به لطف خدا از بیین رفت…
چی میکنه این سرسپردگی در برابر خداوند..
و داستان هدایتم به قبرستان تو دل عصر تابستون. تا نزدیکای مغرب و احساس ارامش در مکانهایی که از بچگی ترسمو دیده بودم.همه اینها سرسپردگی مطلق در برابر خداوند بود…
و داستان دیگه…
حدودا چند هفته پیش از شخص نزدیکم یسری هدیه بیین خانوادمون رد و بدل شد…من عاشق لباسهای نرم و خنک هستم..دوستداشتم همه لباسها رو داشته باشم..
و یه لباس نرم و زیبایی بود.که این لباس برای یکی از خووهرام بود…همون لحظه که پوشیدمش تستش کنم.نور خدا روی پیراهن برام روشن شد…
گفتم این نشانه خدا هست…و چیشد ..این وسط من دو عدد لباس برام هدیه شد..همون نور الهی برای خودم شد.. الان پوشیدمش واقعا لذت میبرم..
هر چی بخام که روش تمرکز کنم..دلها برام نرم میشه و اون وسیله هر چی باشه گیر خودم میاد…
..
و کلی صحبتها دارم..از هر چیزی که میتونم ساعتها در موردش صحبت کنم..ولی این موارد..چیزهای بولد زندگیم با آموزش این بهشت.نصیبم شده…
الان که میگم نور الهی روی پاهام برام چشمک میزنه…
انشالله به زودی خبرهای خوب بیشتری ..رو میام برای دوستانم در میون میزارم..
چون همه چیز سرسپردگی مطلق در برابر خداوند هست!
انشالله که بتونیم.از این هدیه خدا به درستی استفاده کنیم. تا زندگی خوبی رو در دنیا و اخرت رقم بزنیم!.
وااااااااااااااااای خدااااااااااااااااااااا من چشمام از حدقه داشت میزد بیرون واقعا دو دستی میکوبیدم تو سرم😳واقعااااا توان نوشتن نداشتم از این پیداشدن آب اونم یک آب معدنی دست نخورده برای شما واقعاااااا اونم وسط یک درختتتتتت؟؟؟؟!!! تو طبیعت بکرررررر؟😳😳😳🔥🔥🔥😧😧واقعاااااا به عقل جنم نمیرسه!!! من واقعاااااا نمیدونم چی بگم همیشه میگفتم مگه میشه طرف زن و بچشو ول کنه وسط کویرهای عربستان که بقول استاد الانم کسی بره توش زنده ازش بیرون نمیاد حتی چند وقت پیش یک ویدئو دیدم از یک دختر یوتیوبر که با موتور تکی سفر میکرد از سوئد تا نپال که اونم با این همه امکانات موتورش گیر کرد تو صحراهای عربستان میگفتم مگه میشه ول کنه تو کویر بعد زیر پاشون آب بزنه بیرون؟؟؟؟!!!!! یا آتیش برا آدم سرد بشه؟؟؟ یا آب باز بشششه؟! و دنبال جواب این سوال بودم و میگفتم چگونه؟! ینس عقل قد نمیداد و نمیده و جوابی برای این سوال نداره و فقط بلده بگه چگونه؟! چطوری؟!
ولی من با این مثال شما ایمان میارم به معجزات خداوند واااااااای😧😳🤯🤯🤯یک بطری آب معدنی دسسسست نخورده اونم وسسسسسسسط درخت؟؟؟!! آخه مگه میشه؟! مغز آدم سوت میکشششه. عقل جنم نمیرسه😳
واقعا با تماااااام وجود ازتون سپاسگزارم بابت مثالتون که باعث افزایش ایمان من و گسترش جهان شد .خودش داره کارارو انجام میده🥲😍
به نام خداوند سمیع و بصیر
سلام دوستان
میخوام از هدایتی بنویسم که ایمان خودم رو بارها و بارها بیشتر کرد
من دانشگاه یه شهر دیگه درس خونده بودم، درسم تموم شد و از دانشگاه زنگ زدن که برم برای تسویه حساب و کارهای فارغ التحصیلی، چون ساعات کار ادارات تا ساعت ۱۱ شده بود از دوستان شنیده بودم که خوشبینانه ۳_۴ روزی این روند تسویه حساب طول میکشه و من هم برام مقدور نبود چند روز بمونم یا اینکه رفت و آمد کنم،
به خدا گفتم خدایا خودت هدایتم کن در بهترین زمان برم و کارها رو انجام بدم که تو یک روز کارها تموم بشه و خودت این کار رو برام آسون کن
خلاصه منتظر هدایت خداوند موندم تا یه نشونه بیاد، چند روزی گذشت یه روز عصر دیدم یکی از همکلاسی هام که چندماه ازش خبر نداشتم باهام تماس گرفت خلاصه کلی صحبت کردیم آخرش بهش گفتم من میخوام برم کارهای تسویه حساب انجام بدم چه مدارکی با خودم ببرم؟ دوستم گفت نیازی نیست خودت بیای مدارکت رو برام پست کن تا کارهاتو انجام بدم، اولش فکر میکردم تعارف میکنه من هم جدی نگرفتم بعد شبش پیام داد آدرس و کد پستی منزلشون رو فرستاد گفت حتما مدارکتو بفرست منتظرم، من هم فرداش فرستادم و با اینکه این فرآیند چهار روز طول کشیید ایشون صفر تا صد کارهارو انجام داد
خداوند بزرگ رو هزاران مرتبه سپاسگزارم، خداوند سمیع و بصیرم، که وقتی به خودش توکل میکنی و همه چیز رو رو میسپاری به خودش دستانش رو برای کمک بهت میفرسته و شرایط رو مهیا میکنه و از ساده ترین، لذت بخش ترین و شیرین ترین روش ممکن خواسته ات رو برآورده میکنه
گذشت و گذشت… دوباره از دانشگاه تماس گرفتن گفتن مدارک شما ناقصه و فیش واریزی بانک ملی برای ارسال مدرک و تمبر تو مدارکتون نیست، گفتن یا باید حضوری بیاید مدرکتون رو بگیرید یا اگر اینجا آشنایی دارید بگید که فیش واریزی برای پست و تمبر بیارن واسه ما تا براتون ارسال کنیم.گفتم ایرادی نداره یکی از دوستام بیان بگیرن؟گفتن نه اصلا فقط به خودتون تحویل میدیم
دوباره من به همون دوستم پیام دادم گفتم جریان رو که باید فیش ببرن، ایشون گفتن باشه میرم ولی چند روزی گذشت و نرفتن
خلاصه گفتم خدایا من نمیخوام به بنده هات رو بندازم من میسپارم به خودت، من تسلیمم یا خودت هدایتم کن در بهترین زمان برم یا اینکه بازم دستانت رو برای کمک بهم بفرست
دقیقا دو روز گذشت
پنجشنبه صبح دیدم یه شماره ناشناس داره تماس میگیره و من جواب ندادم، جمعه ساعت ۱۱ شب دوباره همون شماره تماس گرفت، گوشی رو برداشتم دیدم از نگهبانی مجتمع هستش و گفت بسته پستی دارید بیاین تحویل بگیرید من و همسرم هر چی فکر کردیم دیدیم خرید اینترنتی نداشتیم، فرداش رفتم نگهبانی دیدم بسته پستی آدرسش برای دانشگاهه😊 یعنی توقع داشتم هرچیزی ببینم جز مدرکم ،پاهام چسبیده بود به زمین،
اصلا یه حالی بودم یعنی فقط میگفتم خدایاااااا تو چقدددر بزرگی، تو چقدررررر خووووبی، چقدررر با معررررفتی
وَجَاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ ۚ هُوَ اجْتَبَاکُمْ وَمَا جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ ۚ مِلَّهَ أَبِیکُمْ إِبْرَاهِیمَ ۚ هُوَ سَمَّاکُمُ الْمُسْلِمِینَ مِنْ قَبْلُ وَفِی هَٰذَا لِیَکُونَ الرَّسُولُ شَهِیدًا عَلَیْکُمْ وَتَکُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ ۚ فَأَقِیمُوا الصَّلَاهَ وَآتُوا الزَّکَاهَ وَاعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلَاکُمْ ۖ فَنِعْمَ الْمَوْلَىٰ وَنِعْمَ النَّصِیرُ
و در راه خدا چنان که شایسته جهاد است، جهاد کنید؛ او شما را برگزید و بر شما در دین هیچ مشقت و سختی قرار نداد. [در دینتان گشایش و آسانی قرار داد مانند گشایش و آسانیِ] آیین پدرتان ابراهیم، او شما را پیش از این «مسلمان» نامید و در این [قرآن هم به همین عنوان نامگذاری شده اید] تا پیامبر گواه بر شما باشد و شما هم گواه بر مردم باشید؛ پس نماز را برپا دارید و زکات را بپردازید و به خدا تمسّک جویید. او سرپرست و یاور شماست؛ چه خوب سرپرست و یاوری و چه نیکو یاری دهنده ای است.
اولش فکر کردم شاید همون دوستم رفته فیش رو واریز کرده ولی آخه من که هزینه اش رو بهش نداده بودم، باهاشون تماس گرفتم ولی جواب ندادن
زنگ زدم دانشگاه سوال کردم گفتن خودشون فرستادن😊
ووووو این است قدرت پروردگار بلندمرتبه …
فقط خدا خدا خدا
و من این روزها صحبت استاد که میگن نباید تقلا کرد،دست و پا زد ،باید آروم باشیم و تسلیم باشیم و بسپاریم به خداوند رو با همه وجودم دارم درک میکنم، هر روز معجزه پشت معجزه
خدارو صد هزار مرتبه شکر
در پناه الله یکتا
سلام دوستان عزیزم و سلام به استاد نازنینم
امیدوارم عالی باشید
امشب بعد مدتها تصمیم گرفتم چنتا قضیه رو که واقعا به خدا سپردم رو براتون بگم
خب جریان از جایی شروع میشه که من رفتم دکتر و قرار شد که یه کار پزشکی انجام بدم
این کار پزشکی که به من گفتن مقداری دردناکه ولی من وقتی دکترم برام نوشت ،اینقدر غصه خوردم و تصمیم گرفتم که برم و انجامش بدم ..رفتم هزینه رو پرداخت کردم و منشی دکتر گفت که عصر یاید بیای ساعت ۳ …
منم برگشتم خونه تا عصری بیام مطب و انجام بدم …
تو راه گه داشتیم بر میگشتیم خیلی تو فکر بودم و دپرس بودم راستش خیلی میترسیدم …..گوشیم روبرداشتم و سرچ کردم در موردش. خدای من چی میدیدم ؟؟ بعضیا رفتن و این کارو با بیهوشی انجام دادن …..وای این بیشتر ناراحتم کرد چون منکه وقت گرفته بودم و هزینه رو هم پرداخت کرده بودم ……
دیگه تسلیم شدم و گفتم ولش کن دیکه هر چی خدا بخواد همون میشه … وهمش میگفتم خدا کمکم میده و خدا کنارمه
خدا شاهده اومدم سرم رو بذارم رو بالش دیدم گوشیم زنگ میزنه جواب دادم …..
منشی مطب بود گفت خانوم فلانی شما عصر نیاید مطب چون دستگاهمون خراب شده …. و لطفا یه شماره کارت بفرستید هزینه رو براتون کارت به کارت کنیم
وای منو بگو سریع شوهرم رو از خواب بیدار کردم و گفتم اینیک نشانه هست و خدا کمکم کرده
سریع سرچ کردم تو اینترنت جاهایی رو که تو شهرمون با بیهوشی انجام میدادن….
ولی هر جا زنگ میزدم میگفتن قبلا انجام میدادیم الان نه ….ولی من تسلیم نشدم ایتقدر تماس گرفتم که دست آخر به یک کلینیک خیلی شیک و لاکچری هدایت شدم و وقت گرفتم
و راحت رفتم کار پزشکیم رو با بیهوشی ۲۰ دقیقه ای برام انجام دادن
و من واقعا از صمیم قلب خدارو شکر کردم که واقعا هر لحظه کنارم هست و هر لحظه اجابت میکنه و میشنوه و مبینه
همه چیز عالی بود از برخورد پرسنل تا تمیزی کلینیک و رسیدگیشون و حتی هزینه ای که کردم هم عالی بود
همش لطف خداوند بود به من …و من شکر میکردم فقط
خدایا شکرت واقعا به خاطر همه چیز خیلی خیلی دوست دارم و همه ی اتفاقات زندگیم رو از لطف و نگاه تو میدونم
خدایا شکرت
و یه موضوع دیگه هم اینکه ….
یه بار برا خرید رفته بودم بازار اونجا از یک انگشتر خوشم اومد و انگشتر طلای خودم رو از انگشتم در آوردم و یادم رفته بود برش دارم …..
اومدم خونه متوجه شدم انگشترم نیست
به مقداری دنبالش گشتم و گفتم خدایا به تو سپردمش خودت اگه صلاح میدونی کمکم کن تا پیدا بشه
اینم بگم واقعا دوسش داشتم انگترم رو و هدیه بود
دیگه بیخیالش شدم و چون خورده بودیم به تعطیلات پاساژ هم بسته بود
بعد تعطیلات رفتم پاساژ احتمال ۵۰ درصد میدادم که اونجا باشه
و هی تو ذهنم تجسم میکردم که که الان فروشنده با خوشروئی بهم میگه بله انگشترت اینجاست
و دقیقا هم همین شد خانوم فروشنده وقتی منو دید با یه حالت خیلی خوب و مهربون گفت خداروشکر که اومدین دنبالش ….و من اینقدر اون لحظه خوشحال بودم .به خاطر این حس و حال عالی .اون آدمه خوب که امانتدار. بود و …..
اینجا من فقط یاد خدای قشنگم بودم … خدابا شکزت واقعا
من خیلی چیزارو به تو سپردم….قراره بیام بنویسمشون پس کمکم کن ۱۷.۶.۱۴۰۳
خداوند خیر و برکت بده به شما آقای ایزدی عزیز با این سوال ارزشمندی که پرسیدین
میخوام از هدایت های روزانه و بسیار عادی و طبیعی بنویسم که شاید هر کسی فکرشو کنه بگه برای اینطور چیزها هم مگه آدم باید از خدا هدایت بخواد
من میگم بله بابت حتی آب خوردنمون هم به نظرم باید از خدا هدایت بخواهیم
اون زمانیکه من از خدا درخواست کردم که به من بگه جلسه اول از قدم ششم رو کی گوش بدم و خدا چیکار کرد؟!
یک آدمی رو که من اصلاً نمیشناختمش رو به سمتم هدایت کرد که به شماره موبایل من تماس بگیره و من با اینکه شماره ناشناس بود جواب بدم و تنها چیزی که در اون لحظه از زبون اون آقایی که پشت خط بود شنیدم این بود که گفت: هادی جان!
و من گوشی رو قطع کنم و پیش خودم فکر کنم که چرا تنها چیزی که اون آدم به محض جواب دادن من به زبون اورد اسم ((هادی)) بود و بعد خدا به من بگه ریشه کلمه هادی از چی میاد؟
منم همون لحظه توی دفترم بنویسم از ((هَدَیَ)) میاد و بعد همون لحظه کامنتی که فاطمه جان در فایل تسلیم بودن در برابر خداوند نوشته بود یادم بیاد که توی اول کامنتش اسم جلسه اول قدم ششم رو اورده باشه که دقیقاً اینا هدایت های خدا به درخواست من برای گوش دادن به جلسه اول از قدم ششم بود که بعدش من همون لحظه جلسه اول قدم ششم رو برای اولین بار پِلی میکنم و از زبون استاد عباسمنش میشنوم که میگه ((در این جلسه میخوام در مورد هدایت صحبت کنم)) بعد از جلسه اون تماس ناشناس که اسم هادی رو به زبون میاره بعدش یادآوری کامنت فاطمه جان که از همین جلسه نام برده بود که دقیقاً موضوع جلسه هم در مورد هدایت بود ، یعنی خدا حتی برای فایل گوش دادنم هم به این شکل منو هدایت کرد
یا اینکه من به عقل خودم میومدم توی سایت های فریلنسری و استخدامی و دیوار و شیپور رزومه میفرستادم و پیشنهاد میدادم دریغ از یک مشتری که بخواد به من جواب مثبت بده تا اینکه من تسلیم خداوند شدم و گفتم خدایا خودت مشتری رو به سمتم هدایت کن من میخوام از این به بعد فقط طبق اون چیزهایی که تو به من میگی عمل کنم و بعد تمرکزم رو گذاشتم روی خودم و از صبح تا شب روی خودم داشتم کار میکردم که خدا از جایی که واقعاً انتظارشو نداشتم مشتری هارو به سمتم هدایت کرد که باعث شد من برای اولین بار در زندگیم از کارِ مورد علاقه ام پول بسازم در حالیکه تا قبل از این هر کاری میکردم نمیشد که نمیشد و من با اینحال که در بستر وب فعالیت میکنم اصلاً توی هیچ شبکه های اجتماعی نیستم و کلاً حذفشون کردم از زندگیم ولی به راحتی خداوند مشتری رو از جایی که واقعاً به عقلم هم نمیرسه هدایت میکنه
یا اینکه یک روز میخواستم برم برای خودم یک حافظه رَم برای موبایلم بخرم که از خدا هدایت خواستم که منو به یک مغازه خوب هدایتم کنه بعدش توی راهی که رفته بودم به من بگه وارد این مغازه بشو در حالیکه اصلاً توی مغازه اش رَمی وجود نداشت و بعد اون فروشنده زنگ بزنه به دوستش تا براش چندتا رَم بیاره که دقیقاً با همون قیمت و کیفیتی که دوست داشتم ازش خریدم حالا اگر به عقل خودم بود که من اصلاً وارد اون مغازه نمیشدم ولی خدا گفت دقیقاً باید همینجا بری
یا حتی توی کارِ خودم که برنامه نویسی سایت هستش داشتم برای مشتری سایتش رو درست میکردم که توی یک قسمتی از سایت نمیدونستم کدش رو باید چه جوری بنویسم که مثلاً کاربر بتونه شهرش رو بر اساس استان انتخاب و ثبت کنه که از خدا هدایت خواستم به راحت ترین حالت ممکن خدا منو هدایت کرد کار انجام شد حتی من میخواستم یک نقشه براساس هر شهری که کاربر انتخاب میکنه درست کنم که اینو دیگه اصلاً نمیدونستم باید چه جوری کدهاشو بنویسم بعد دقیقاً قدم به قدم خدا منو هدایت کرد که اول باید مختصات هر شهری که در هر استانی هست رو در پایگاه داده سایت ذخیره کنم به خدا گفتم از طریق chatGPT به من مختصات هر شهری رو بده ، استان به استان مختصات هر شهری رو داشت به من میگفت و من داشتم توی پروژه ام میذاشتم که رسید به مختصات شهرهای استان یزد ، مختصات شهرهای استان یزد رو که داشت برام مینوشت دیدم از بین اون شهرهایی که برام نوشته یک شهری هست به اسم چادرملو!
پیشِ خودم گفتم: چادرملو
این اسم دقیقاً همون اسمی هستش که استاد عباسمنش در فایل توحید عملی ۱۰ به زبون میاره که مربوط به سهام یک شرکتی میشد که استاد بهش الهام شده بود و همون لحظه عرض و طول جغرافیایی این شهر رو برداشتم و در نقشه گوگل گذاشتم تا برام بیاره ببینم واقعاً شهر هستش ، دیدم نقشه گوگل یک جایی دقیقاً وسط یک بیابان بسیار بزرگی رو نشونم داده که تا کیلومترها هیچ شهری وجود نداره ، همون لحظه متوجه شدم این هدایت خداست چون که شب قبلش من توی کامنت سعیده جان خونده بودم که سعیده نوشته بود من بعد از اینکه فایل توحید عملی ۱۰ رو گوش داده بودم از توی تلویزیون شنیده بودم که اسم چادرملو برده شده که مربوط به یک تیم فوتبال میشه یعنی تیم فوتبال چادرملو
هیچی آقا اون الهام استاد در مورد سهام شرکت چادرملو و این کامنت سعیده از تیم فوتبال چادرملو و این شهری که اصلاً شهر نبود در حالیکه مختصات به من داده شد به اسم چادرملو ، قشنگ منو متوجه این موضوع کرد که من در حال هدایت شدن توسط خداوند هستم که فردای اون روز یا پس فرداش دقیق یادم نیست خدا به من الهام کرد که باید یک سفر تنهایی یکروزه برم که حالا اینو بعداً در موردش صحبت میکنم
یا دوست داشتم امسال عید یک سفر متفاوت از سفرهای سال های پیشم داشته باشم و خداوند دقیقاً در بهترین زمان منو به جزیره زیبای کیش هدایت کرد حتی توی خودِ کیش من یک روز رفتم که سوار یک قایق تفریحی بسیار شیکی بشم که داخل اون قایق چندتا خانواده بسیار شاد و باحالی بودند که اینقدر باهاشون زدم و رقصیدم و خندیدم که من باورم نمیشد که الان در کشور ایران هستم یعنی چندتا زن و شوهر جوان و شادی بودند که دقیقاً در همون قایقی که سوار شدم اونا هم همزمان با من سوار شدند و بی نهایت به من خوش گذشت در حالیکه قایق های تفریحی دیگه ای که از کنارمون رد میشدند رو میدیدم که آدم هاش فقط نشستند و دارند اینور اونورو نگاه میکنند هیچ شادی و بزن و برقصی نبود بعدش گفتم خدایا واقعاً تو اینجوری داری هدایت میکنی چون من از کجا باید میدونستم که این زن و شوهرهای باحالی که توی قایق تفریحی باهاشون افتادم چقدر شاد باشند کلاً هم یک ساعت بیشتر نبود ولی توی همون یک ساعت هم خیلی حال داد یا توی همون جزیره کیش یک تورِ نیم روزه ی گشت شهری گرفته بودیم که یک تور لیدری به اسم آرمین داشت مارو به همراه چند نفر دیگه ای که با هم بودیم رو میبرد که جاهای مختلف جزیره کیش رو نشون بده به قدری این آدم هایی که ما باهاشون بودیم با شخصیت و محترم و اجتماعی بودند که حد و حساب نداره حتی یک زن و شوهری با ما بودند که از کالیفرنیای آمریکا امده بودند جزیره کیش! اولش فکر کردم داره شوخی میکنه ولی دیدم نه بابا واقعاً از اونور قاره امده جزیره کیش بگرده بعد توی این مسیری که با مینی بوس داشتیم جاهای مختلف رو میرفتیم و میگشتیم رسیدیم به کشتی یونانی که یک روز قبلش ما خودمون رفته بودیم ولی دیدم یک تور لیدر دیگه ای که با یه آدم های دیگه ای که بودند با همه دیگه دعواشون شده در حدّی که صدای داد بیدادشون همه جا داشت می پیچید که باز هم گفتم خدایا شکرت تو ما رو با کسانی قرار دادی چقدر با خودشون در صلح و آرامش هستند و تا لحظه آخر چقدر کنار هم در آرامش داشتیم لذت میبردیم که آخرسر دیگه جدا شدیم و رفتیم هتل خودمون
یا اینکه دو سال پیش داشتم از مترو تجریش پیاده به سمت مجتمع تجاری پالادیوم در زعفرانیه حرکت می کردم که توی راه به یک فرعی در سمت چپ خودم برخوردم که ذهنم نسبت بهش خیلی کنجکاو شد این فرعی رو من تا بحال نرفته بودم با این حال از کنارش چندین بار رد شده بودم هیچی رفتم داخل اون فرعی ببینم چه خبره ، توی ذهنم این بودش که شاید اینجا بازاری چیزی هستش چون از دور آدم های زیادی هم میدیدم که دارند رفت و آمد میکنند ولی دیدم نه اشتباه فکر میکردم اینجا خبری نیست برگشتم سمت بالا که در همون مسیر اصلی خودم حرکت کنم دیدم یک عده آدم های زیادی با پرچم های زرد رنگ وسط خیابون در حال تظاهرات هستند! همون لحظه متوجه شدم این هدایت خدا بود چون من نباید از وسط این تجمع رد میشدم خدا جلوتر قبل از اینکه به این تظاهرکنندگان برسم ذهن منو کنجکاو همون فرعی کرد که از اونجا برم و دقیقاً برگشتم از همون فرعی رفتم به سمت زعفرانیه یعنی حتی از اینکه از چه خیابون و کوچه ای برم خدا هدایت میکنه و خداوند کاملاً آگاه بود به مسیرم و داشت منو هدایت می کرد
یا اینکه اون موقعی که سوار هواپیما شده بودم خداوند دقیقاً منو روی صندلی ای نشوند که فاصله صندلی من با صندلی جلویی اینقدر زیاد بود که من با این قد بلندم میتونستم پاهامو تا یک جایی دراز کنم و بسیار راحت نشسته بودم در حالیکه آدم های کناریمو دیدم که اونا اصلاً راحت نیستند چون فاصله صندلی ای که نشسته بودند نسبت به صندلی های جلویی شون بسیار کم بود یعنی اینم با هدایت های خدا انجام شد برای من
یا اون زمانیکه دوست داشتم معاف از خدمت سربازی بشم و از خدا درخواست کردم که تو منو معاف کن و خدا هم منو به راحتی به سمت آدم هایی هدایتم کرد که انگار مأمور شده بودند تا از طرف خدا کارهای منو انجام بدهند آدمی هایی که اصلاً نمیشناختمشون از اون کمیسیونی که برای من تشکیل شده بود تا اون آقای سرهنگ محترمی گرفته که خداوند چقدر عالی همه چیز رو به نفع من تموم کرد و در کمتر از دو ماه کارت معافیت دائم من به دستم رسید و من توسط ربّ وهابم برای همیشه معاف از خدمت شدم بعدش من اصلاً پاسپورت نداشتم و خدا یک روز به من گفت باید بری پاسپورتت رو بگیری و بعد منو به یکی از مراکز پلیس + ۱۰ هدایتم میکنه که با چه عزت و احترامی کارهای مربوط به گذرنامه مو انجام میدهند و کارکنان اونجا به من گفتن طی ۱۰ روز آینده اگر پاسپورتت به دستت نرسید بیا اینجا تا برات پیگیری کنیم در حالیکه در کمتر از یک هفته در روز جمعه پاسپورتم توسط مامور اداره پست به دستم رسید خیلی راحت و ساده من پاسپورت گرفتم تازه این چیزی بودش که حالا حالاها من نمیخواستم اقدامی بابتش کنم در حالیکه خداوند به راحتی برای من انجامش داد
اینا بخشی از هدایت های زندگی من توسط خدای هدایتگرمون بود
این دنیایی که ما داریم توش زندگی میکنیم مالک داره خالق داره و من برای اینکه در این دنیا بتونم خوب زندگی کنم و خودمو تجربه کنم به یک راهنمای مدبر احتیاج دارم در اصل کسی که این جهان رو خلق کرده و نسبت به همه کس و همه چیز و همه جا آگاهی کامل داره
کسی که اول و آخر دنیاست
کسی که ظاهر و باطن همه چیزه
یعنی همون خدایی که منو خلق کرده و داره خودش هم هدایتم میکنه و من هر لحظه به هدایت های خدا محتاجم چون من هر لحظه دارم در این دنیایی که مالکش خداونده زندگی میکنم پس فقط خداونده که میدونه و میتونه منو بابت حتی اینکه چه زمانی بلند بشم برم یک لیوان آب بخورم هدایتم کنه چون همین آب خوردنم هم داره در این دنیا اتفاق میوفته
در دنیایی که من توش غریبم و تنها آشنای من خداونده
متشکرم از پاسخ قشنگ و ایمانسازت
درسی که از این پاسخ برام یادآوری میشه اینه:
ما حاضریم سر هر چیزی تو رو هدایت کنیم
آیا تو م حاضری همهٔ هدایت های ما رو اجراء کنی ؟!
چون اگه اجراء کنی پرده های حجاب کمتر میشن
و تو بیشتر بهرهمند میشی از الهامات
نگفتی، تو حاضری ؟!
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
سلام و درود و سلامتی تقدیم حضور شما نور چشمی های خدا که دستتون رو گرفته و به این صفحه از این سایت کشونده
چند روزی میشه که همیشه این صفحه از از سایت توی گوشیم باز هست و هر بار بهش مراجعه می کنم و از دُرنوشته هاتون می خونم و لذت می برم
خدایا شکرت
و اما بریم سراغ مرور الطاف و عظمت الهی در زندگی
خدای خوبم از کجا شروع کنم
همین اول بغضم می گیره از اینهمه لطف و توجه
دوست دارم از نقطه عطفی صحبت کنم که من رو به این مسیر الهی هدایت کرده
…
ایام معافیت تحصیلی من رو به پایان بود و من که یک مغازه دار بودم نمی خواستم به سربازی برم
چون سربازی رو وقت تلف کردن می پنداشتم و اینکه من رو از زندگی عقب می اندازه
اما این جهان برای رشد هر کدوم از ما مسیر منحصر به فرد و یکتایی رو داره که هیچکس نمی تونه آنرو پیش بینی کنه، چون سیستم بینهایت هوشمنده و با توجه به شرایط و افکار و نیازهامون به هر فرد پاسخ مناسبش رو می ده
اما از طرفی هم نمی خواستم همیشه زیر دیوار شکسته باشم و با اماها و اگرها زندگی کنم
داشتم کم کم به راهکارهای سربازی فکر می کردم که خدا دست دوستی رو گرفت و به مغازه ام آورد تا بهم نشون بده که راه بهتری هم هست.
امریه شدن، یعنی به عنوان یک نیروی اداری سربازی در یک اداره مدت زمان سربازی رو سپری کنی
وقتی که با این دوستم صحبت کردم خواسته ام واضحتر شد؛ “می خواهم صبح ها را مثل یک کارمند اداری در اداره مشغول به کار باشم و بعد از ظهر ها را به مغازه ام برسم”
قدم بعدی رو هم خدا از زبان دوستم بهم گفت و همینطور قدم ها یکی بعد از دیگری با هدایت برداشته شد کاملا طبیعی ( البته من اصلا از قوانین هیچ اطلاعی نداشتم!)
روزها گذشت و من دلخوش به نامنویسیی کردم که در یکی از ادارات برای امریه شدن بود
خبر دادند که این دوره سهمیه ی امریه این اداره رو ناجا نداده و متاسفیم که نمی تونیم برای امریه شدن شما کاری کنیم !!!!
من هم هاج و واج موندم و هر جایی که به عقلم می رسید رو رفتم تا بتونم یه کاری بکنم تا به عنوان سرباز عادی اعزام نشم که کار به تقسیم شانسی بیفته، چون من می خواستم توی شهر خودم خدمت کنم و نه جای دیگه
اتفاقات ظاهرا بر خلاف میلم می افتاد و من هیچ قدرتی در کنترل آن نداشتم
فقط یادم هست که یک روز به دادشم گفته بودم که انگار یک دست قدرتمندی هست که داره من رو توی یک مسیری می بره که من به هر دری می زنم بسته هست
گذشت و من اعزام شدم
در اتوبوسی که برای اعزام سوارش بودیم تا به پادگان بریم یک فردی کنارم نشست، با هم همکلام شدیم که قرار بود یه چیزی رو از حرفهاش بشنوم و خدا قدم بعدی رو بهم گفت
دوستان همه این اتفاقات خودش بود تمام بازیگرا و افراد خود خود خودش بودن و البته هستن منظورم خود خداست
از اون صحبت ها من یک احساس رهایی و سپاسگزاری برای شرایطی که داشتم بهم دست داده بود چون اون فرد مغازه اش رو جمع کرده بود، متاهل هم بود و اتفاقا یه بچه دو ماهه هم داشت، خدا می خواست من سپاسگزار شرایطم باشم تا بهم سخت نگذره چون مغازه ام دایر بود و داداشا بودن و من هم که یک آدم مجرد دیگه ناراحتی نداشت که
چیزی که برام جاالب بود اینکه همونجا ناآگاهانه از قانون تجسم استفاده کردم اونهم با حال خوب
لحظه ای رو دیدم که دارم از میدون صبحگاه برمی گردم شاد و خوشحال :)
دیگه بعد اون شدم علی بی غم
اتفاقات اصلا یه جور دیگه می افتاد و نگرشم عوض شده بود به دوره آموزشی سربازی
این تجربه دوری از خانواده و تنهایی و دیدن دنیا با نگاهی متفاوت داشت من رو برای یک شیوه جدید زندگی آماده می کرد و خدا که همواره با من بود و حواسش جمع من بود
نگاه سرشار از محدود من اجازه بزرگتر دیدن رو بهم نمی داد وگرنه خدا که دمش گرمه
توی یکی از کلاسهای آموزش مسیر حرفهای اون سرهنگ به سمتی رفت که من تازه فهمیدم که باید از خدا خواسته رو درست درخواست کنم
به قول مولانا؛ جز خضوع و بندگی و اضطرار اندر آن حضرت ندارد اعتبار
ناآگاهانه از خدا از ته دل خواستم که دوباره برگردم به شهرم و پنج تا صلوات هم فرستادم
این گذشت و من روزها را به خوبی و خوشی سپری می کردم و کار رو خیلی راحت می گرفتم
عزیزان شب آخر از منشی گروهان پرسیدم که مجید تو که داری برگه تقسیم ها رو می نویسی بگو من کجا افتادم، او گفت: تو که خوش به حالته امریه داری ما بدبختیم که فلانجا افتادیم …
جالب اینجا بود که من حرفش رو باور نکردم و گفتم که رامین(همشهریم) هست که می گفت امریه داره من که امریه ام پریده بابااااا
فردا بعد از یک رژه خاطره انگیز وقتی که به خط شدیم تا برگه های تقسیم رو بگیریم اونجا بود که فهمیدم که مجید بنده خدا راست می گفت
امریه شده بودم برای همون اداره ای که نامنویسی کرده بودم :))
گیج شده بودم و نمی دونستم که چطوری این اتفاق افتاده، این چه حال خوبی بود که خدا بهم داده مگه میشه مگه داریم !!!!
الآن میفهمم که قشنگیش هم به همینه دیگه؛
من حیث لا یحتسب :)))
بعد ها تازه فهمیدم که چه اتفاقاتی افتاده بود
بله این تازه ابتدای اون مسیر منحصر به فردی بود که جهان برام در نظر گرفته بود و من می بایست قدم به قدم آنها رو بر می داشتم تا به اینجا برسم و الان برای جمعی نور چشمی تایپ کنم
از اون داستان دقیقا شش سال میگذره و اینکه چه لطف بزرگی رو خدا در دل یک به ظاهر تضاد برام به هدیه گذاشته بود
یاد این شعر می افتم که
من کجا باران کجا و راه بی پایان کجا
آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا
ای جان جهان و ای جان هستی که در درونت می تپم و دل دل می زنم از دوری ام از تو که نزدیک نزدیک نزدیکم هستی
ای آنکه همه آرزومندان تو را می طلبند و عارفان به عشق وجود تو در رقص اند
ای آنکه از شروع انعقاد نطفه ای که قرار بود کالبد این دستانی که بی مهابا برای تو می نویسد با من بوده ای، ممنونم که در لحظه صفر وجودم حضور داشتی و عاشقانه تک تک سلول های وجودم را بافتی
ممنونم که در تک تک خطوط سر انگشتانم ظهور کردی و این کالبد منحصر به فرد را به صحنه آفرینش آوردی که بتوانم با خط و امضایی خاص برای تو بنویسم و از این نزدیکی ات بنویسم و حضورت را در آغوش بکشم
ممنونم که دوباره با نگاهی نو به قدرتت و عظمتت نگریستم و با سجده کنندگان پیشگاه حضرتت به سجده بر عظمت کبریایی و ربوبیتت بیفتم
ممنونم که دوباره فرصت صحبت جانانه با خودت را به من دادی
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم
خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا شششششکرت
سلام به خانواده بزرگ عباسمنش
واقعا باورم نمیشه که دوس داشتم از حال و احساسم بیام تو سایت بگمو شکرگزاری کنم حرف بزنم به اشتراک بزارم و اومدم عقل کل و اولین سوالی که خوندم این بود
کارهایی که به خداوند سپردین… و اومدم با تمام وجود بیام بنویسم و به خودم اول و بعد به بچه ها یاد آوری کنم که قانون همیشه ثابته و نتیجه هم ثابته اگه بسپریم به خدا که اقا واست یه کاری میکنه که به قول استاد میگی چجوری چجووووری اینقدر راحت انجام شد ما چند روز پیش صابخونمون زنگ زد گف اقا قرار داد تمدید میکنم به شرط رهن و اجاره فیکس دو برابر خب اون مبلغ به اون خونه واقعا نمیخورد البته از نظر بنگاه و بقیه این بود اما باور من این بود که من دو برابر این مبلغو میدم به یک خونه نوساز و شیکتر و بهتر که اون لحضه ذهنم گف سحر این مبلغ خونه نوساز و شیک نمیشه حداقل پنج سال ساخت به بالا گفتم ببین من نه به رهن نه اجاره نه صابخونه نه شرایط مبلغی که داریم فک میکنم من میسپرمش به قدرتی عظیمتر که منوخلق کرده ودر من وجود داره و اون قدرت به من داده تا زندگیمو خلق کنم با تجسم با نوشتن و گفتن عبارت های تاکیدی که آگاهانه خلق میکنم تجربه زندگیمو من سپردم به خدا اومدم خونمو تجسم کردم کابینتاشو اتاقاشو پنجره هاشو و مینوشتم خدای من شکرت که خونه جدیدمون نوسازه شکرت کابینتش وکیوم چوب سفیده شکرت که گازش رومیزیه همینجوری مینوشتم و هر روزم میگفتم من از کهنه به نو رهسپارم من در حال نقل مکان به خونه مورد علاقمم که از هر نظر فوق العادست البته که البته که و البته که همه اینا با احساس خوووووووب بود و خدا منو هدایت کرد به آسانی و راحتی با اولین بازدید که این خونه دو نفر قبل ما تا پای معامله رقته بودن و سر یه چیزای خیلی جزئی بهم زده بودن من با همون مبلغ دو برابر که اون خونه قبلیو میگفتن اومدیم تو یه خونه نوساز تو دل بازار کابینت ها پنجره های قدی همشششش همششش اون چیزایی بود که من تجسم میکردم مینوشتم و حتی خیلی بیشتر از اون چیزی که من میخاستممشد خدایا شکرت که اینقدر قشنگ واسمون بدون اینکه خیلی بخایم بگردیم اولین بازدید خونه مورد علاقمون شد پول رهن خونه و مبلغ که باید میدادیمبنگاه و هزینه جایه جایی همون موقع از چندنفر پول میخاستیم خیلی راحت واسمون زدن همونایی که چند وقت پیش پولامونو نمیدادن خودشون راحت پول دادن حتی کسایی بودن ک نگفته بودیم وخودشون زدن اصلا خیلی آسون راحت جایه جا شدیم و اامشب شب دومی که تو خونه جدیدمون میخایم بخواهیم و این حس درونم فریاد میزد که بیام اینارو به اشتراک بزارم که بچه ها به چجوریای ذهنتون فکر نکنین شما فقط به خاسته هاتون فک کنید تو زمانش با ایمان که همون حس خوبه تمریناتون تجسم عباراتها و معمار شکرگزاری رو انجام بدین و لاجرم اتفاق میوفته در پناه الله یکتا شاد باشین ❤️😍
بسم الله الرحمن الرحیم
آره
به نام اون خدایی که بخشندگی و مهربانیه
همین ابتدا می خوام یه شیرجه عمیق بزنم توی دریای توحیدش
خدایا نَفَسم شو
تازگیا درکم از توحید خیلی بهتر شده
توحید یا وحدت وجود
یعنی همه چیزها فقط یک چیزه
هر چیزی که هست و نیست و می بینیم و نمی بینم و لمس میشه و لمس نمیشه و همه و همه و همه …
آقا خیلی توضیح ندم همممممممه چی اونه
یعنی همون هو
همونی که قرآن بهش میگه هو یا الله
آقا تو کلمه واژه گیر نکنیم
خودشه دیگه
همونی که نمیشه درکش کرد با ذهن
و فقط میشه تجربه اش کرد، اون هم وجوداً
خدا رو شکر تجربه اش هم مثل باران الماس به وفور داره پای سوال این قسمت از عقل کل می باره
اگه بخوام یه کم بهتر توضیح بدم اینه که آب چطور می تونه خیسی رو تجربه کنه؟
تنها راهش تجربه خشکیه
اون وجود واحدِ کامل که به نوعی صد بود می خواسته تا خودش رو به تجربه شکوفا کنه، می خواست کمال ذاتی خودش رو به تجربه بنشونه، می خواست زیبایی های ذاتش رو به ظهور برسونه و متجلی بشه
و تنها را تکثر و تضاد بود.
یعنی اون صدِ واحدِ کامل باید صفر بشه و متکثر و ناقص بشه تا صد بودنش به شناخت و تجربه در بیاد
خیلی سعی کردم مختصر و مفید و ساده و بدون هیچ تعصبی داستان جریان توحید رو در سطح مفهوم توضیح بدم البته اول برای خودم
استاد خیلی ساده تلاش کرده تا اون وجود، انرژی یا همین خدایی که ما میگیم رو در فایل هاش و مخصوصا در فایل ” رابطه ما با انرژی ای که خدا نامیده ام” توضیح بده
انصافا من چندین بار گوشش کردم ولی درکم این روزها خیلی متفاوت تر از دفعات قبل بوده دلیلش هم مدار درک من هست که تغییر کرده و نگاهم به اون انرژی متفاوت تره
دوستان خوب دقت کنید
وقتی که در نگاه عرفا ریز میشیم می بینیم که اونا از دو تا خود صحبت می کنند
مثل حافظ که میگه
میانِ عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز
عزیز من
خود اول منظور خود نفسانی و کاذب مادی هست که در سطح ماده گیر کرده و گم شده
خود دوم منظور خود حقیقی و باطنی و فرا مادی هست که ماده فقط پوستین و ظاهر و لایه سطحی اونه
به میزانی که در هر لحظه بتونیم ذهن آگاه باشیم و بتونیم تهذیب نفس کنیم و به قول استاد کنترل ذهن کنیم داریم به سمت خود حقیقی حرکت می کنیم
به سمت صد شدن حرکت می کنیم
چی شد؟؟؟؟
دقت کردین!
بالا گفتم که خود خدا که صد بوده صفر شده تا صد بودن رو به تجربه بنشونه
حالا دارم می گم به سوی صد شدن حرکت می کنیمممم!
داستان رو گرفتین؟
آقا ما باید به این درک برسیم که خود خود خدا هستیم
اشتباه نگیرید اصلا منظور این خود مادی نفسانی و این کالبد نیست
بلکه خود باطنی که این خود نفسانی رواندازی شده که ما نتونیم اون خود حقیقی رو تجربه کنیم
این خود نفسانی مثل یه حبابی شده در وسط یک دریا که فکر می کنه که از دریا جداست
اینهمه مولانا ضجه میزده که: کز نیستان تا مرا ببریده اند …
داستان همین حبابه
تا حالا فکر می کردیم که خود حقیقی ما(همون روح یا خدا یا هر اسم دیگه) درون کالبد ما هست، اما حقیقت اینه که کالبد ما درون خود حقیقی ما هست!
همه اینها رو گفتم تا به اینجا برسیم که تنها راه تجربه کمال بدن و ماده بوده
و اینکه به قول حافظ قرعه خدائیت در زمین به نام ما افتاده یعنی به نام آدم
وقتی که صفت انسانیت و فراموشکاری در آدم به ظهور می رسه یعنی تازه داستان شروع شده
یعنی خود کاذب و نفسانی ظهور کرده و داستان تجربه ی تضاد ها شروع شده
شاید یه کم پیچیده شده باشه
طبیعیه، موضوع ذهنه، موضوع صفری هست که باید تکاملی برسه به صد
به اینجا رسیدم که بگم عزیزان اینکه ما یه وقت هایی تسلیم میشیم و میسپریم به او
یعنی تازه ذهن فراموش کار رو کنار زدیم و به نوعی آگاهانه ساکتش کردیم با ایمان و آگاهی مون
اگه یه اتفاق خاصی برامون می افته به این دلیله که ما در خود نفسانی کاذب مُردیم و در خود حقیقی زنده شدیم
این معنی شعر زیبای مولانا هست که بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید … ( دوست داشتید سرچش کنید:))
همه اینها گفته شد تا اینکه به اینجا برسه که این شما نیستید که از این اتفاقات نابی که براتون می افته لذت می برید و اشک می ریزید
بلکه خدا هست که از وجود شما از درون مردمک چشم شما و از پشت استخوانهای ریز گوش شما و از زیر پوست شما داره این کمالات و زیبایی ها رو تجربه می کنه
این فوق العاده نیست؟!
این خارق العاده نیست؟!
این خییییییلی عالیه که از من گفتن رها بشیم و دست بکشیم
یعنی به وحدت وجود برسیم
باور کنید تمام تلاش استاد هم همینه
او داره با این فایل ها این اضافات و زوائدی که در ذهن انسانی ما انباشته شده رو کم میکنه تا اول ذهن بتونه در مفهوم اون وجود واحد رو درک کنه، بعد به فرا مفهوم برسه
اینهمه فریاد میزنه توحید توحید توحید
یاد این شعر مولانا می افتم که میگه
سر من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
حالا استاد هم داره فریاد می زنه ولی من نمی تونم اصل حرفش رو لمس و تجربه کنم چون توی اون مدار نیستم
زندگی خیلی زیباست وقتی بتونی هر لحظه او رو ببینی
حق رو ببینی، یکی ببینی، همه رو او ببینی
دویی از خود برون کردن یکی دیدم دو عالم را
یکی جویم یکی گویم یکی دانم یکی خوانم
خیلی خوبه که در این خدائیت هر لحظه زنده باشیم و اجازه بدیم که خود حقیقی ما جاری بشه و این مسیر هر بار بهتر و شیرینتر و زیباتر بشه تا جایی که به قول قرآن لاخوف علیهم و لا هم یحزنون بشیم
و به قول مولانا
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همهشب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
این یعنی اتصال به منبع یعنی یگانگی و توحید
خواندن تجربه های ناب شما دوستان یعنی همون تجلی خود حقیقی در لحظات تضادگونه زندگی تون یعنی ظهور وحدت در تک تک کثرت ها
برای همینه که اسلام و تسلیم دین راستین و نجات بخشه انسانه
چون تو وقتی تسلیم میشی یعنی خود نفسانی رو در برابر خود حقیقی سر می بری، “من” رو از بین می بری و حق از وجود تو تجلی میکنه و قدرت حق در وجود تو ظهور پیدا میکنه و تو هم می تونی معجزه رو تجربه کنی
عزیزان همه اینها حرف و مفهومه
ما باید از این حجاب ها عبور کنیم و در سطح درونی تجربه او رو درک و لمس کنیم و وقتی دروناً و ایماناً به اون مرتبه وجودی برسیم اتفاقات هم به قول استاد لاجرم رخ میده
پس بخوانید و به یاد بیاورید و بنویسد تا هر بار به قول حضرت ابراهیم لیطمئن قلبی بشوید
از تک تک عزیزان که به پای سوال آقای ایزدی عزیز تجربه هاشون رو نوشتن بینهایت سپاسگزاری می کنم
قربون همممممتون
سلام به استاد و مریم بانوی عزیز
سلام علی آقا
چقد خوب بود دیدگاهت
واقعا لذت بخش بود برام
کلی کیف کردم
راستش خیلی دوس دارم این
مدل دیدگاه رو درکش کنم
بفهمم
خیلی دوست دارم اگه بتونی کمکی کنی
یا بیشتر بنویسی
راستش خیلی جالبه این مدل دیدگاه
میدونی ته دلم به این دیدگاه حس خوبی داره
انگار آشناست برام با اینکه قبل از اینکه به این سایت الهی هدایت بشم
هیچی از این مدل نگاه به خدا نداشتم
نمیدونم خیلی دوست دارم بیشتر در موردش بدونم
ازت ممنونم علی آقا حالمو خوب کردی
آقای قادری عجب گوهرهایی رو نوشتید من فقط اشک ریختم خوش به حالتون برای درکتون عالی عالی وسپاسگزارم
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدایی که نزدیکه
سبحان الله
همین یک باور چه ها که نمی کند؟
وقتی باور داشته باشی که خدا نزدیکه، یعنی خواسته نزدیکه
به قول شیخ محمود شبستری که؛
جهان جمله فروغ روی حق دان
حق اندر وی ز پیداییست پنهان
اگر هرچه می بینیم و نمی بینیم خدا هست و اگر خدا نزدیک هست، یعنی خداست که در قالب خواسته ات وارد زندگی می شود. تمام
اینکه ما فکر می کنیم که با فلان خواسته فاصله ی زیادی داریم به این دلیل است که در باور نزدیکی خدا مشکل داریم.
این باور اگر درست شود دیگر به محض اینکه می خواهی می شود. یعنی؛ انا اقول له کن فیکون
مشکل اساسی کار ما اینست که ما خودمان را از خدا جدا و دور فرض می کنیم، این یک سحرشدگی بسیار ریشه ای است!!!
ما اغلب موارد از کلمه “من” استفاده می کنیم چون از زمانی که چشم باز کردیم خویش را موجودی مجزا از دیگر موجودات و مخلوقات دیدیم و برای تمیز دادن و بیان حد و حدود و منافع خود نسبت به دیگران به کلمه من عادت کردیم و فردیت و جسمیت و مجزا بودن از هرکس و هرچیز را دیدیم و شنیدیم و لمس کردیم.
ما با این تفکر رشد کردیم و هویت فکری ما بر این من استوار شد.
بدن من
خانواده من
شغل من
ماشین من
ثروت من
و …
همه اینها از من منشعب شد.
ما که از ابتدا او بودیم و هستیم و خواهیم بود ، الآن گرفتار فکری ریشه دار و عمیق به نام من شدیم.
مثل حبابی که در وسط اقیانوس شکل گرفته باشد. حباب فکر می کند که جدای از اقیانوس است، در حالی که برآمده از اقیانوس است و وقتی بترکد با اقیانوس یکی می شود، اما این فکر تا زمانی که وجود دارد مانع یکی شدنش با اقیانوس می شود.
انصافا هم کار آسانی نیست.
اینکه بدانی که منی وجود ندارد، این من یک توهم ذهنی و فکری است که به محض باز شدن چشم ما در این جهان مادی شکل گرفته و رشد کرده و تمام کار ما اینست که بیدار شویم از این خواب توهمی، از این سحرشدگی دنیایی
اینکه آگاه شویم که ما از ذات هستی وجود هستیم. ما از جنس یک هستی محض هستیم.
ما این من فکری توهمی نیستیم
ما هوشیاری کلی هستیم که در این کالبد به دام افتاده
چون آگاهی ما بر این کالبد نزول پیدا کرده فراموشی را تجربه کردیم، فراموش کردیم که ما هستیم
هیچگاه از بین نمی رویم.
گویی همه جملات شد اینکه ما هستیم!
(اگر سر درگم می شوی در ابتدا کاملا طبیعی است)
بحث از باور نزدیکی به خدا شروع شد و اینکه اغلب خودمان را از او دور و مجزا می پنداریم …
وقتی که به داستان سمبلیک سجده بر آدم در قرآن نگاه می کنیم خیلی درسها را از جوانب مختلف می توان گرفت.
گفتیم که همه ی مخلوقات را خدا خلق کرده و خدا از وجود خودش آنها را به صحنه خلقت آورده
اینقدر عرفا بر وحدت وجود تاکید دارند و یا خود استاد اینقدر که بر توحید تکیه دارد همه و همه می خواهند بگویند که همه چیز اوست، بالا و پایین، گرما و سرما، روز و شب، مومن و کافر، بد و خوب و … همه و همه از ذات بینهایت خداوند سرچشمه می گیرد. یعنی جامع جمیع اضداد
مگر می شود خدا از چیزی غیر وجود خودش خلقت را شروع کرده باشد؟
در این صحنه سمبلیکی که قرآن از خلقت آدم به تصویر کشیده، نقشی به نام ابلیس وجود دارد که باید این دیالوگ را بگوید؛ انا خیر منه…
من از او بهتر هستم
به همان کلمه اول من دقت کنید!!!
دلیل اصلی باور دوری از خدا هم همینجاست.!!!
وقتی تو خود را از خدا جدا می پنداری، داری از او دور می شوی و هرچقدر که پیشتر می روی بر ریشه و شاخ برگ و اضافات این تفکر افزوده می شود.( منطبق بر نظریه مدارهای استاد)
در این داستان سمبلیک خدا دارد اعلام می کند که این آدم از جنس خداست. این آدم خود خداست
حال که یک فکر به نام من در برابر خدا قد علم می کند و می گوید من.
از این هم پیشتر می رود و می گوید که؛ از تو بهتر هستم
این همان داستان طغیان است…
داستان غرور و تکبر است …
که همه و همه از یک فکر به نام من نشات گرفته و …
آری همه این جملات را گفتم تا بر این ریشه اساسی و عمیق منیت خودم تیشه ای بزنم.
تا اینکه دلیل اینکه چرا به خواسته هایم نمیرسم را بررسی کنم.
خدا که هست و سنتش در خلق کن فیکون است پس چرا من را هست کنیم در این میان
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت من، گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا
وقتی باور منیت را ریشه ای و از زمان چشم باز کردن بررسی می کنیم تازه به عمق فاجعه سحر شدگی خودمان پی می بریم. به ریشه باورهایی که بر این باور منیت استوار شده پی می بریم.
به اینکه چرا در قرآن بیشتر از همه پیامبر داستان موسی ذکر شده پی می بریم و اینکه چرا موسی بیشتر از تمام پیامبران معجزه کرد و باز مردم فراموش می کردند و کفر و شرک می ورزیدند!!!
همه اینها گفته شد تا بفهمیم که ما همه از اوییم، ما همه یکی هستیم، واحدی هستیم که در صحنه هستی تکثر یافته و دوباره به وحدتش بر خواهد گشت.
همه اینها گفته شد تا بفهمیم و به یاد آوریم که؛ که هستیم
و دلیل اینکه خود را فراموش کردیم را بدانیم، ریشه باور دوری از خدا را بدانیم، ریشه دور پنداشتن خواسته ها را بدانیم.
هر چند که استاد با جزئیات در فایل هایش به تک تک باورهایی که بر این فکر من استوار شده می پردازد و از این وحدت وجود و توحید و اینکه با خدا یکیست سخن می گوید. اینهمه می گوید که این نیرو هدایتم می کند، می گوید، راه را نشانم می دهد، فقط کافیست که به آن گوش دهیم به او وصل شویم و فقط کافیست که باور کنیم که نزدیک است اینهمه در مورد آیه 186 سوره بقره صحبت می کند تا همین را بگوید.
سبحان الله
یا رب العالمین
ایاک نعبد و ایاک نستعین
اهدانا الصراط المستقیم
ایده ی نوشتن درکهایم از یک فایل در پروژه مهاجرت به مدار بالاتر بود که به این مطلب انجامید،
یادم به اینجا و درخواست شما افتاد که خدمتتون هم ارسال کنم چونراستش این مطالب نمی اومد که براتون بنویسم.
دوستتون دارم
تقدیم با عشق
سلام به آقا حبیب الله عزیز هم شهری مهربانم
من این چند روز کامنت های این صفحه رو زیاد خوندم و یهو بهم الهام شد که منم بیام از اتفاقاتی که این چند وقت برام رخ داده بنویسم اولش گفتم من هنوز به نتیجه دلخواهم نرسیدم اما بعد گفتم تا همینجاشم خودش نتیجست درسته که هنوز به چیزی که میخوای برسی نرسیدی اما با استقامت و صبر و بردباری در این مسیر به خواسته ی واقعیمم میرسم ان شاالله
بزرگترین پاشنه آشیل من در بحث روابطه خصوصا رابطه با همسرم که 10 سال با هم زندگی کردیم اما هیچ وقت نشد اون چیزی که میخواستم که خب میدونم الان جذب خودم بوده و به علت احساس لیاقت و عزت نفس پایین و عدم اعتماد به نفس کافی بوده و البته من بسیار انسان وابسته ای بودم به هرکس و هر چیز جز خودم و الله یکتا
توی زندگی با همسرم خیلی مشکل داشتم آرزوم بود بتونم زندگیمو درست کنم آرزوم بود همسرم دوستم داشته باشه و منم یه زندگی معمولی مثل اکثر افراد جامعه داشته باشم اما نشد که بشه حالا بخاطر باورهای محدودکننده ی خودم بوده من 10 سال شاهد خیانت همسرم بودم و به معنای واقعی کلمه سوختم و ساختم حتی همسرم توی عقد به زور منو بخاطر یه دختر دیگه طلاق داد اما باز برگشت بهم و من بخاطر عشق و وابستگی عمیقی که بهش داشتم اونو قبولش کردم باز که حالت میفهمم چه اشتباه بزرگی کردم بگذریم روزها گذشت و ما صاحب دو فرزند شدیم در این بین اتفاقات بدی که بین من و همسرم. افتاد بیشتر از اتفاقات خوب بود اینو جدی میگم از سوختن خونمون به طور کامل تا تصادف من به همراه مادرشوهر و خواهرشوهر که راننده و مقصر اصلی این اتفاق ناخواسته من بودم توی این 10 سال هرررکاری بگید برای پیشرفت خودم و زندگیم انجام دادم از توجه به نکات مثبت گرفته تا تغییر دادن خودم در تمام جنبه ها رابطمون یه کوچولو بهتر میشد اما اونطوری که من میخواستم هیچ وقت نشد نمیدونم چطوری من این روی همسرمو برانگیخته کردم چون می دیدم با دیگران چقدر خوب برخورد میکنه اما به من که میرسه میشه سردترین و بی احساس ترین آدم روی زمین که بویی از انسانیت نبرده حتی همسرم منو مجبور کرد که از شغل رسمی خودم که کارمند رسمی دولت بودم استعفا بدم بشینم تو خونه براش بچه بزرگ کنم و این آقا با خیال راحت بره دنبال کثافت کاری و خوشی های خودش با دیگران و من هم بی عشق و مجبوری تو این زندگی بسوزم و بسازم
حدود دو ماهی میشد که از کارم اومده بودم بیرون و اما هنوز روند اداریش طی نشده بود و من هر روز پیگیری میکردم تا با استعفام موافقت بشه اما هر دفعه یه مشکلی وجود داشت و من نگران این بودم که اخراج بشم آخه دوست نداشتم تو کارنامم اخراجی باشه با اینکه اصلا علاقه ای به کارم نداشتم و کلا زیاد با کار دولتی حال نمیکنم و تصمیم داشتم دیگه سرکار دولتی نرم و کسب و کار خودمو راه بندازم اما نمیدونستم چه کاری و این وسط مشکلات مالی هم بهم فشار آورده بود حسابی همسرمم که اصلا بهم کمک مالی نمیکرد و یا حتی گاهی به زور و با منت توی این دوماه سعی کردم با شدت و حدت بیشتری روی خودم کار کنم بیشتر به نکات مثبت زندگیم و بچه هام و همسرم توجه کنم و بیشتر سپاسگزار باشم این نکته رو هم توی پرانتز بگم که پارسال همکارم که از کارش استعفا داده بود روی دو هفته تمام کاراش انجام شدن اما واسه من دیگه داشت از دو ماه هم رد میکرد و نزدیک سه ماه شده بود
انصافا توی اون مدتی هم که سرکار نبودم خیلی حالم خوب بود درسته از رابطه با همسرم راضی نبودم اما سعی میکردم به نکات دیگه ی مثبت زندگیم توجه کنم تا اینکه یکشب اتفاقی و نه از سر کنجکاوی عکسی از یه دختر رو تو ماشین همسرم دیدم و بهش گفتم و هرچی بهش گفتم این خانم کیه قبول نمیکرد که حتی این ماشین ما باشه چه برسه به اینکه اعتراف کنه این خانم رو میشناسه و یا حتی سوار ماشینش کرده باشه من خیلی به زندگیم و همسرم و بچه هام وابسته بودم اما همون شب جرقه ای تو ذهنم خورد که دست بردار ازین وابستگی تا کی خفت و خواری تا کی تحمل زجر و حقارت 10 سال شاهد خیانت همسرت بودی و دم نزدی و فقط خودتو زدی به کوچه علی چپ و زندگیتو کردی اما هیچ چیز بین شما دوتا اونی نشد که خودت میخواستی و تصمیم قطعی گرفتم برای طلاق همسرم گفت من ازت خوشم نمیاد از اخلاق و رفتارت از هیچیت اینو بارها بهم گفته بود شاید هفته ای یه بار یا ماهی یه بار و همیشه میگفت ازت متنفرم بدون هیچ دلیل خاصی و این عکس مهر تاییدی بود بر تمام شک و تردید های من وقتی با خانوادم موضوع رو در میون گذاشتم مخالفت کردن که نباید طلاق بگیری دوتا بچه داری ایندشون چی میشه بشین زندگیتو بکن همه ی مردا دنبال دختر بازین اما من هیچ جوره تو کتم نمیرفت مجبور شدم برگردم خونه خودم اما از دیدن همسرم حالت تهوع میگرفتم و عق میزدم دیگه نفرت سراسر وجودمو گرفته بود به خدا گفتم خدایا من دیگه بریدم نمیدونم چکار کنم ترس از دست دادن بچه ها و تنهایی و نداشتن شغل و درآمد و حتی خانوادمم پشتم نیستن خودت درستش کن عصرش بابام بهم زنگ زد بهم گفت هر جور شده باید زندگی بکنی و نمیشه طلاق بگیری تو باید بتونی این آدمو سر به راه کنی با این حرفاش انگار داشت تیری میزد تو قلبم انگار داشت وجودمو پاره پاره میکرد بعد از اینکه بابام قطع کرده بوده دوتا از عمه های نازنینم اومده بودن خونه ی بابام و همین جور سر حرف باز شده بود راجع به من بدون اینکه بابام بخواد از مشکلاتی که من با همسرم داشتم به عمه هام چیزی بگه عمه هام گفته بودن ما خیلی ناراحت شدیم که فاطمه شغلشو رها کرده و قطعا بخاطر همسرش بوده این آقا برای فاطمه همسر خوبی نمیشه و شما بچتون رو انداختید تو آتیش طلاقشو بگیرید برگرده سرکارش بهترین کسان میان التماسش میکنن دختر به این خوبی رو که هم خوشگله هم نجیبه هم فهمیدست و هم دستش تو جیب خودشه بچه هاست خدایی دارند و بزرگ میشن انگار خدا داشت از زبان عمه های عزیزم با پدر و مادرم صحبت میکرد حالا پدرم کسی که به شدت مخالف سرسخت طلاق و جدایی من بود و عصر زنگ زد بهم گفت هرجور شده بسوز و بساز همون بابا آخر شب بهم زنگ زد گفت فردا بیا خونمون با هم میریم کارتو درست میکنیم و برگرد سرکارت و از این آدم جداشو تو لیاقتت بیشتر از این حرفاست منم چند روز بعدش وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه بابام و به همسرم گفتم میخوام جداشو و ایشون قبول کرد که توافقی و بی سروصدا تمومش کنیم جوری که حتی خانواده همسرم فعلا متوجه نشن چون اونا هم طبیعتا اگر بفهمن بلوا به پا میشه شوهرم کسی بود که بارها بهم میگفت هر وقت خواستی جدا بشی جوری برو که بچه ها دیگه نبیننت و من بهشون بگم مادرتون مرده خلاصه من همینجور که رفتم توی اداره و به رئیس گفتم که میخوام برگردم بدون کوچکترین حرفی یا سوال و یا بازخواستی خوشحال شد و قبول کرد و من به راحتی بعد از سه ماه غیبت برگشتم سرکارم و پدرم ماشینشو در اختیارم گذاشت تا بتونم راحت برم سرکار و بیام حالا حالم خیلی خوبه همه چیز برام اوکی هست هنوز طلاقمو نگرفتم و داره روند اداریش طی میشه و امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره بچه هامم چند روز پیش منن چند روز پیش باباشون اما من خیلی دوست دارم که برای همیشه پیش خودم بمونن اما تصمیم گرفتم تسلیم امر الهی باشم تا ببینم خودش برام چه پلنی ریخته آرزوم بود هر صبح برم پیاده روی اما هیچ وقت نشده بود اما حالا هر صبح دارم میرم پیاده روی و هر بار از مسیر متفاوتی میرم جاهای مختلفی رو شناختم خونه های لاکچری زیادی دیدم که باورم نمیشه تو شهر به این کوچیکی چنین خونه هایی باشه آرزوم بود برم کلاس یوگا و زومبا تا چند روز دیگه این آرزو هم به حقیقت میپیونده حالا دیگه بل عشق میرم سرکار و منی که اگر یه نصف روز بچمو نمی دیدم از غصه دق میکردم حالا ممکنه تا 4_5 روز هم نبینمشون اما باز بیشتر اوقات حالم خوبه درسته بعضی وقتا دلتنگی بهم فشار میاره اما سعی میکنم محکم و قوی باشم به خودم میگم این بهای رسیدن به هدفته و سعی میکنم مادر موسی رو الگوی خودم قرار بدم اما اعتراف میکنم گاهی اوقات واقعا بی قرار بچه هام میشم اونم بچه هایی که بسیار وابسته به من بودن و ما سه تایی با هم یه زندگی شیرین داشتیم حالا سه تا آرزوی بزرگ دارم اولیش اینه که خدا دل همسرمو برام نرم کنه تا بتونم حضانت بچه هامو داشته باشم دوم طلاق توافقی و سریع بدون دعوا و درگیری و سوم اومدن فردی متناسب با اهداف و آرزوها ی من و هماهنگ با من خیلی سعی میکنم تسلیم باشم وگرنه میتونم با شکایت از همسرم بچه هامو داشته باشم اما میخوام در آرامش پیش برم تا خدا خودش این سه تا کارو برام بکنه
حالا میفهمم دلیل اینکه کارهای اداری استعفام پیش نمیرفت چی بود زمانیکه تسلیم شدم خدا خودش همه درها رو براحتی برام باز کرد
راستی من قبل از اینکه استفعا بدم یه همکار مرد خیلی بد داشتم سرشار از انرژی منفی و از زیر کار در رو بود در طی این سه ماهی که من غیبت داشتم و سرکار نبودم اتفاقاتی افتاد که اون همکارم رو براحتی ازونجا جابجا کردن و من حالا به راحتی سرکارم بدون مزاحم کارم رو انجام میدم و از معاشقه با خدا لذت میبرم چیزی که همیشه آرزوم بود
در اخر از همتون سپاسگزارم که نوشته ی منو خوندید و امیدوارم بیام به زودی از نتایج دلخواهم براتون در این صفحه بنویسم
درود بر شما فاطمه خانم
واقعا نمیدونم چطور احساسم را بیان کنم
با همه وجودم بهتون تبریک میگم بابت شجاعتی که به خرج دادید بعد از اینهمه سال
و چقدر لحظه ای که گفتید الان میرم پیاده روی بعد از سال ها و اینکه آزاد هستید خوشحال شدم
حتما خداوند همه کارها را به خوبی برای شما انجام میده
شما به خداوند اعتماد کردید پس منتظر نتایج خوب اعتمادتون باشید
به قول یکی از دوستان عزیزمون در سایت که میگفت در این حال و هوا و در این سکوت چه حرفهای نگفته ای که خداوند با من داره و من منتظر معجزات خداوند هستم
حتما معجزات برای شما اتفاق میافتند
و شما لیاقت بهترین ها را دارید
برای شما و همه دوستان عزیزمون در سایت و استاد و خانم شایسته گرانقدر آرزوی تندرستی دارم
درود بر شما دوست عزیز و گرامی. برای شما و خانواده محترم، آرزوی سلامتی و شادی و سربلندی دارم.
متن احساس برانگیز شما را مطالعه کردم. که البته ۳ ماه از تاریخ درج اون میگذره. امیدوارم در این مدت، پیشرفت کرده باشید و آرامش بیشتری کسب نموده باشید.
همانطور که خودتون هم بدرستی گفتید، موضوع اصلی، داشتم احساس لیاقت درونی هست. چیزی که من هم روی این موضوع، در جنبه های مختلف زندگی ام، باید روی خودم کار کنم. درونی درونی، یعنی نیازی نیست دیگران از بیرون تایید یا تشویق کنند یا بما آفرین بگن. درونی درونی. چیزی که در خلوت و تنهایی خود ادم، احساس میشه. این شالوده خیلی مهمی در بحث روابط هست.
در هر صورت، باز هم برای شما، آرزوی سلامتی و شادی و تندرستی را دارم.
در پناه خداوند.
فاطمه جان از خواندن كامنتت خيلي حس گرفتم بسيار تاثيرگذار بود چون يه جورايي من رو به ياد زندگي خودم انداخت كه منم مثل تو خيلي اذيت شدم ولي مثل تو شانس اشنا شدن با سايت و اموزهه هاي استاد رو نداشتم چون اون موقع اينترنتي وجود نداشت ،
اميدوارم به همين راحتي كه برگشتي سركارت خواسته هاي ديگري هم با دست درتموند خداوند انجام بشه موفق و پيروز باشي عزيزم
سلام دوست عزیزم بسیار سپاسگزارم برای این صفحه پر برکت
حالا بعد از خوندن کامنت های زیبای دوستان وقتش شده من هم بنویسم از لطف خداوند البته که زیاد هستن اما کم کم میام و می نویسم
اواخر بهار در روابطم دچار یه چالش بزرگ شدم کنترل ذهن برام سخت شده بود اما می دونستم این یه تضاد هست و بابد درسش رو بگیرم اما اینقدر تحت فشار روحی بودم که جسمم هم واکنش نشون داد دو تا دستم و بعد گردنم درد می کرد و هر بار این درد بیشتر می شد واقعا کارهای روزمره هم برام سخت شده بود اما مقاومت کردم حتی یکبار قرص نخوردم نوبت دکتر گرفتم اما هر بار به دلایلی نرفتم هر روز توی دفترم می نوشتم که می خوام تو بهم سلامتی بدی راحت بدون دوا و دکتر خودت این بدن رو آفریدی خودت هم سالمش کن و هر روز از بدنم تشکر می کردم و می نوشتم در کتار اینها تمرکزی روی خودم کار کردم و به یه رهایی خاصی رسیدم متوجه شدم من زیادی به اطرافیانم توجه دارم می خوام همه از من راضی باشن و همه رو خوشحال کنم اگه کسی از چیزی ناراحته من کمکش کنم و این باعث رنج خودم میشه و افراد متوقع میشن دیگه رها کردم گفتم اول خودم مهم هستم و شروع کردم به خودم اهمیت دادن دخترم که 13 ساله هست گفتم تو باید تو خونه مسئولیت هایی رو قبول کنی و کمک بدی و حتی دختر 6 ساله ام مسئولیت های کوچک تری بهش دادم، و بیستر روی آرامشم کار کردم گفتم من اولین وظیفه ام اینه احساس خوب داشته باشم اون هم تو اون شرایط جسمی، سخت بود یه لحظه بدنم آروم بود خوشحال و شاد اما دوباره درد دستم شروع می شد.
من شروع کردم شکرگزاری بابت همون لحظه بابت بقیه قسمت های بدنم که سالمه. یه شب دردم به حدی رسید که تب و لرز کردم و قرص مسکن خوردم و خوابیدم با اینکه دو ناه این درد رو تحمل کردم و دارو نخورده بودم این درد امانم رو بریده بود، اما من همچنان امیدوار بودم و میگفتم یامن اسمه دوا و ذکره شفا
شب داشتم فیلم اوشین رو می دیدم و دخترش شونه هاش رو ماساژ میداد. همونجا به همسرم گفتم میشه تو هم شونه هام رو ماساژ بدی، اتفاقا گفت یکی از دوستام که دوره دیده به منم یاد داده و شروع کرد به ماساژ دادن نمی دونم اون قسمت از بدنم چی بود هر بار که ماساژ می داد یه دردی داشت اما لذت خاصی تو دستام احساس می کردم احساس می کردم دستام دارن از یه بندی رها میشن خیلی حالم بهتر شد و بعد از چند وقت با آرامش شب خوابیدم روز بعد هم دوباره ماساژ داد و یهو به ذهنم رسید (هدایت شدم) که از چسب های مخصوص درد به همون قسمت بزارم و روز بعد یه دوش آب گرم و بعد آب سرد گرفتم.
من الان چی بگم انگار نه انگار این دستا تا همین چند روز پیش چه درد وحشتناکی داشتن
من چطور خدا رو شکر کنم بابت این معجزه چطور سپاسگزار این لطفش باشم اصلا هر چقدر شکرگزاری کنم کمه اینقدر راحت بدون دوا و دکتر هدایت شدم.
همین اتفاق یه پرده ضخیم از جلوی چشمم رو کنار زد و کمک کرد ایمان من قوی تر بشه و چقدرآروم تر شدم رهاتر شدم. حالا می فهمم که من اشکال کارم کجا بود و چقدر بی خود تقلا می کردم.
به قول حضرت مولونا
جمله بی قراریت وز طلب قرار توست
طالب بی قرار باش تا که قرار آیدت
به نام مدبر هستی
برای کمک به خودم و دوستان ردپایی دوباره میذارم
این اتفاق مربوط به کمتر از یک ماه پیش هست
موقعی که شروع کردم به خواندن قران با قرانی که تو خونه داشتم خوندش سخت بود و معانی سنگینی داشت چون یه قران با خط شکسته و قدیمی بود و من نمیتونستم بخونمش و بعد چندبار خوندن کنار گذاشتمش و اومدم شروع کردم به تفسیرهای یکی از اساتید رو مدتی گوش کردن و هرچقدر جلو میرفت این استاد دیدگاه سیاسی و باورهای خودش رو هم قاطی تفسیر میکرد و من حسم بد میشد و مقاومت داشتم و ناراحت شدم و اونم گذاشتم کنار .
مدتی گذاشت میخواستم شروع کنم و گفتم اشکال نداره به همین استاد میرم جلو و باورهاش رو فیلتر میکنم برای خودم و بازم مقاومت داشتم.
یه بعدازظهر گفتم خودم باید بفهمم و قران بخونم و اینجوری نمیشه که بقیه بیان برا من تفسیر کنند.
از خدا هدایت خواستم و موقع انتشار کامنت ها اصلا حواسم نبود و کامنت میخوندم یهو چشمم خورد به مطلبی که شخص تو سایت در جواب یه نفر دیگه گفته بود که من این کتاب رو سخت گیر اوردم و دقیق مشکل من رو داشت و قلبم گفت خودشه.
(پی نوشت :اون روزها ذکری که با خودم میگفتم این بود که خدایا خودت درها رو برام بازکن . خدایا خودت کمکم کن)
خلاصه با توکل به خدا و هدایت خواستن فردا بعدازظهر رفتم تو شهر مشهد و گفتم این شهر مذهبیه قطعا داره .
اقاجان گشتم مغازه ها و فروشگاه و کتابفروشی بزرگ و پاساژها رو نبود که نبود. (قبلا تو دیوارم پیام داده بودم و نداشتن) و منم گفتم هوا تاریک شده بود و میخواستم برگردم و تو مسیر بودم
میخواستم بیام قلبم گفت از مغازه دار پرسیدم و گفت نمیدونم و یه پاساژ هست و منم دیدم نسبتا نزدیکه پیاده رفتم
پاساژ رو پیدا کردم و محصولات قرانی بود و رفتم بازم هیچکس نداشت .
یکی بود تماس گرفت و یه قیمت خیلی بالا گفت و اومدم بیرون بقیه هم رفتم که نداشتن .
سایزی که من میخواستم رحلی بود.
اخرین مغازه زیرزمین همینجور رفتم داخل مغازه
وارد شدم دقیقا همون قران باهمون سایز و مشخصات رو میزش گذاشته و گفتم فلان قران را میخوام و لبخند زد و
میدونید طرف چی گفت : گفت این قران رو یه نفر اورده و گذاشته . الله اکبر
کتاب دست دوم بود و رو جلدش چسب داشت و داخلش تمیز بود
ورق زدم یهو روی ایه یس که تا امشب پیداش نکردم نوشته بود خدایا به حق سوره یس در رو وا کن
اینکه یکی از ذکرهای من بود الله اکبر
خلاصه طرف متعجب و منم متعجب گفت این روزی تو بوده
اصلا حالی شدم و قران رو گرفتم و اومدم بیرون تو مسیر اشک میریختم
در ادامه تو همون منطقه من مدت ها قبل اومده بودم برای خرید نمک صورتی و تا نزدیک مغازه طرف رفته بودم که نمک بخرم ولی ندیده بودمش و تو همون مسیر یادم اومد که نمکم میخواستم رفتم و همونجایی که جلو روم مغازه رو پیدا نکرده بودم و دیدمش و نمک صورتی خریدم
و شب بود برگشتم خونه…
اومدم که این هدایت رو بنویسم تو سایت و دوباره نگاه کردم که کدوم ایه بود که با مداد نوشته بود.؟
چند ورق زدم و کتاب رو کج گرفتم و ورق زدم که از لای قران چندین گلبرگ خشک شده افتاد رو شلوارم .
دیوانه شدم و عجیب تر روی یه گلبرک خشک شده با مداد نوشته بود:
خدا خودت کمک کن
این معجزه ذهنم هروقت یادش میوفتم حالی به حالی میشم
در پناه خدا
سلام به همه دوستان عزیزم و استاد عزیزم دست خدای مهربانم
با خوندن هر کامنت فقط گریه میکنم
همش میگم چرا از این نیرو استفاده نمیکردم
راستش قبلا استفاده میکردم ولی باور هام خیلی ضعیف بودن
دوستان من با این قسمت سایت کلی به خدای خودم نزدیک تر شدم
انقدر ازش جواب گرفتم خدا خودش میدونه
جشن پایان سال دخترم بود تاریخش مشخص نبود من قرار بود برم تهران یه کلاسی در خصوص کارم وتاریخ کلاسم دقیقا میفتاد حول وحوش همون تاریخ اتمام مدرسه و برگزاری جشن
دخترم خیلی علاقه داشت جشن رو شرکت کنه و نقش یه بازی نمایشی روهم قرار بود اجرا کنه
به دوستام گفتم همشون گفتن برو با مدیر مدرسه صحبت کن تاریخی بندازن که تو هم بتونی باشی تو جشن ،اولش گفتم اره و قصدم این بود که یه زنگی بهش بزنم ولی بعدش گفتم وقتی من خدا رو دارم مدیر مدرسه چیکاره هست و زنگ نزدم و رها کردم فقط از خدا خواستم یه جوری کنه ما بتونیم توجشن شرکت کنیم ،روز جشنِ چند روز بعدش مشخص شد درست روزی بود که ما عازم تهران بودیم جشن از ساعت ۱۱ الی ۱ برگزار شد شرکت کردیم و با اتوبوس ساعت ۳عازم تهران شدیم و من فردا صبح توکلاسم بودم به همین راحتی … اینم بگم ما بلیط رو قبل از اعلام زمان جشن مدرسه گرفته بودیم …
من باورش کردم ازش درخواست کردم فقط از خودش روش حساب باز کردم و بعد رها کردم و جوابم رو داد …
من دیروز تازه قدم دوم رو خریدم ولی به مناسبت تولد همسرم که ۲۵ شهریور ماه هست از خدا میخوام که هزینه دوره قانون سلامتی که ۹ میلیون هست رو برام بده تا بتونم برای همسرم کادو تولد بگیرم
اینو به عنوان رد پا میزارم میدونم جوابم رومیده تا بعدا بیام براتون بنویسم
شکرت به خاطر استجابت خواسته هایمان
شکرت به خاطر مهربانی ات بخشندگی ات قدرتت عظمتت
شکرت از بابت بنده محبوبت استاد عباسمنش عزیزم
دوستتون دارم
پریوش تبریز ۴۰۳/۶/۱۱
سلام خانم علیزاده
رو حساب کنجکاوی که شاید نه
بقول اون پیامبر که به خدا گفت زنده شدن مردگان رو بمن نشون بده خدا گفت مگر شک داری؟گفت نه میخام ایمانم قوی بشه
منم خواستم ایمانم قوی بشه
با اجازتون رفتم تو پروفایل شما
الله اکبر
قانون سلامتی
روانشناسی ثروت ۱
قدم ۳ و ۴ رو همه رو درو کردین
مبارکتون باشه انشالله
به نام خداوند جان
سلام به دوستان
بعد ماجرای ورشکستگیم و اول اشنا شدن با استاد بیکار بودم چون دیکه به خاطر اون مسئله خودم رو باخته بودم و اراده حرکت نداشتم.
فک کنم یه هفته رو رفتم تنهایی به روستا و موندم و فایل های استاد رو گوش میکردم و هر روز تو بیابون با خدا حرف میزدم بعد دقیقا یه هفته گفت برو مشهد. ولی من فقط 70 تومن تمام دارایی بود خلاصه حرکت کردم و پنجشنبه رسیدم مشهد و فقط 7 هزار تومن پول داشتم که نون خالی خریدیم برای دو روز و نمیدونستم باید چکار کنم فقط شارژ اینترنت داشتم که اونم به مقدار مگابایت بود ولی خیلی دلم روشن بود که خودش منو اورده .
شنبه صبح تو اینترنت یه اگهی برا کارگر هتل دیدم و گفت پیام بده و پیام دادم و بعد 20 دقیقه سرپرست هتل زنگ زدن بیا برای مصاحبه .
که رفتم اونجا خیلی با احترام و انگار منو قاپیده باشن گفتن هرجا میخوای رو انتخاب کن بازم گفتم خدا خودت انتخاب کن من نمیدونم و طرف گفت باشه بهترین قسمت اشپزخونه هست برو اونجا . و فرداش شروع به کار کردم بدون هیچ مدرک و وثیقه ای تو یه هتل 4 ستاره
اونجا از لحاظ خورد و خوراک مثل بهشت بود اما کارش برام سنگین بود و از 5.5 صبح میرفتم تا 11 شب که میرسیدم خونه 12 میشد و به شدت بدنم درد میکرد و کارم ظرف شستن بود بارها خواستم کارو ول کنم چون قبلش این کار رو نکرده بودم و بسیار سنگین و کارهای قبلی من خیلی تمیز و سبک و باپرستیژ بودن . ولی ادامه دادم میگفتم خدا این کارو جور کرده و صبح سحر پیاده میرفتم و نیمه شب پیاده میومدم چون پول رفت و امد نداشتم تا ماه اول.
شبا میومدم خونه پاهام تاول زده و خسته بودم به خدا میگفتم خدایا خوبم کن صبح بیدار میشدم انگار تازه متولد شدم و تاول هام خوب شده بود برام معجزه بود . این کار نه یک شب و نه دوشب تا اخر ادامه داشت مگه میشه جای کبودی ها و بدن درد ناپدید بشه . مگه میشه دستام و سوختگی محو بشه . دستم با روغن سوخت و تاول زده بود فرداش نبود . انقدر این اتفاق تکرار شد و من دیدمش که هر صبح معجزه بود. ادم ها قربون صدقم میرفتن . با همکارشون دشمن بودن با من قضیه فرق مکیرد و عاشقم بودن . هدایا گرفتم و غذا مختص واسم میذاشتن و این برام عجیب بود کلا شکل ادم های چه همکار و چه بیرون فرق کرده بود و میدیدم که خدا داره کارها رو انجام میده و بحدی معجزه دیدم از کوچک و بزرگ که لذت میبرم . یه دخمه نمور بود ظهر یه استراحت کوچکی میکردم و برای اولین بار اومدن پس از 30 از ساخت هتل اومدن .رنگش زدن و برق کشی و چراغانی ش کردن .
خلاصه گفتم خدا داره کار ها رو میکنه و موندم که در عرض سه ماه شدم اشپز و به سرعت رشد کردم و تونستم دوره عزت نفس و قانون سلامتی رو بخرم که همینم هدایتی بود
پول برای دوره سلامتی نداشتم و خداوند گفت بخر ولی گفتم پول ندارم یه ظهر گفت زنگ بزن به اونی که ازش پول میخوای و نمیداد و بگو پولتو بده و زنگ زدم گفت چه خوب که زنگ زدی من نه شمارتو و هیچی ازت نداشتم و .میخواستم پولتو بدم و همون موقع شبا دادم زد به حسابم
اگه بخوام بازم بنویسم هر روز زندگی من یه معجزه هست . من فهمیدم من نیستم اون بالایی داره کارها رو میکنه
خداروشکر
سعید جان سلام
خیلی لذت بردم از هدایت شدنها و معجزاتی که گفتید و اشک از چشمام جاری شد.سپاسگزارم که نوشتید تا ایمان من هم زیادتر بشه.
بی شک تو زندگی همه مامعجزه اتفاق افتاده ولی بعضی از معجزات واقعا شیرینه و انگار خدا رو میبینیم.
زمانهایی که از همه کس ناامید میشیم و فقط دستمون رو به طرفش دراز میکنیم و به قول استاد تسلیم میشیم و میگیم خدایا ما کسی رو جز تو نداریم فلان کار رو برامون انجام بده،الله مهربان به کمک ما میاد و اون کار رو به راحتی به راحتی و د کمال تعجب ما و همگان برامون انجام میده.
چقدر خوبه که معجزات رو دیدی و نوشتی .امیدوارم خداوند به کسب و کار و زندگیت برکت بده.
سپاسگزارم
سلام ابراهیم جان دوست خوبم
ممنونم از کامنت زیبات و جوابی که برام نوشتی
موقع هایی که میرم بیرون و به خدا میگم خدایا تو هدایتم کن . تو برام خرید کن . منو ببر یه جای خوب و واقعا تسلیم هستم و به عقل خودم اکتفا نکردم خیلی شگفت انگیزه میشه و از جاهایی سر در میارم که نرفتم و خریدهای خوبی میکنم و اونجایی که عقلم میاد وسط جلوی الهامات تجربه های جدید رو میگیره . و من هنوز نیاز به تمرین بیشتر و باورهای بهتر دارم.
هرجا که هستی در پناه رب العالمین حال دلت خوب باشه
سلام دوستان عزیز و گرامی و ممنون بابت سوال بسیار زیبای دوست گرامی.
هشت. نه سال پیش که من کلاس هفتم بود از طریق مدرسه میخواستن مارو ببرن اردو و اردو از لواسان بود و از همه استانها این مورد بودش. و فقط دونفر میتونستن از هر کلاس شرکت کنه و چون تعداد کلاس ما کم بودش بازم اسم من درنیومد و این در صورتی بود که من هنوز هدایت نشده بودم و با این سایت اشنایی نداشتم و همش هدایت خداوند بود. اینکه اون موقع که اسم من انتخاب نشد بماند که من چقدر غصه خوردم و ناراحت شدم و یه هفته نمیدونم یا دوهفته باقی مونده بود از شروع اردو دیگه منم با ناراحتی که چرا اسم من انتخاب نشده نمیدونستم چیکار کنم ولی یادم میاد که ناامید نشده بودم بخاطر اینکه مدیرمون اینو گفته بود که اگه هر کدوم که پشیمون بشه یه نفر دیگه جایگزینش میشه و این یه امیدی بود برای من و اینکه همش دعا میکردم که اسم من انتخاب بشه من بتونم برم به این اردو و کل خانواده میدونستند که من دیگه چقدر دوس دارم برم و از مادرم میخواستم که دعا کنه برام که اسم من انتخاب بشه..و هر روزی که میگذشت هیچ اتفاقی نمی افتاد ومیگفتم خدایا تو خودت داری میبینی که من چقدر دوس دارم به این اردو برم خودت درستش کن بعدش دیگه یادم رفت اصلا نمیدونم چطوری تا اینکه یه روز قبل از حرکت مدیرمون اومد در خونه امون و گفت عالم اسمت انتخاب شده یکی از همکلاسیات دقیقه نود پشیمون شده و بقیه هم گفتن نمیان حالا تو میخوایی بری یا نه و یادم میاد که من چقدر خودم رو اون لحظه کنترل کردم که جیغ نکشم فقط تو دلم میگفتم خدایا شکرت خدایا شکرت و فهمیدم بعد از هدایت شدنم به سایت که اون شاید قوی ترین درخواست های من بود که خیلی زود برام اتفاق افتاد و قانون رهایی رو رعایت کردم و اون یک هفته مسافرت من به لواسان بهترین روزایی زندگیم بود که هنوز که هنوزه یادش میفتم کیف میکنم و خدارو هنوز که هنوزه شکر میکنم
سلام خدمت دوست عزیزم و همه ی بچه های سایت
ممنونم از سوال عالی که پرسیدین و منو به فکر فرو بردین تا به یاد بیارم موقع هایی که کارها رو بخدای وهاب و رزاق خودم سپردم
البته من نتیجه خیلی گرفتم به لطف خدا از سپردن کارها به خودش ولی چیزی که به ذهنم اومد و واقعا در لحظه جواب و گرفتم رو براتون تعریف میکنم
سال گذشته بود که تاسوعا و عاشورا از محل کارم ویلا گرفتیم و به شهر زیبای خوانسار رفتیم تا بتونیم با همسر بیشتر روی خودمون کارکنیم
به لطف خدا از همون لحظه ای که به ویلا رسیدیم تو همون کوچه ویلا برامون غذای نذری اوردن وحتی شبش هم باز غذا برامون اوردن ولی از اونجایی که هر وقت مسافرت میرفتیم بچه هام منتظر رستوران و کباب بودند
ولی بدلیل تعطیلی همه ی رستوران تعطیل بود حتی مغازه هام بسته بود که خودم گوشت بخرم و کباب درست کنم
و نذری هم همه جا خورش بود…
تا اینکه شب عاشورا به بچه ها گفتم بریم بیرون امید بخدا هم فراوانی ها رو میبینیم هم زیبایی های شهر و واقعا شهر زیباییه و خیابان اصلی داره که واقعا زیباست و پر شده از درختان کهنسال که کل خیابون و سایه کرده…
خلاصه رفتیم تو خیابون اصلی و توی خیابون یه بوی کبابی راه افتاده بود یه دفعه پسرم گفت بابا اون کبابیه بازه.
وقتی نگاه کردم دیدم چراغ هاش روشنه و چند نفر دارن کار میکنن ولی تابلو تعطیل است پشت شیشه زده بود
من گفتم بابا جان اینا دارن برای نذری غذا درست میکنن ولی همسرم مقاومت نداشت و گفت حالا بریم بپرسیم
خلاصه با وجود اینکه تو پیاده رو پر بود از ادم هایی که نشسته بودند تا مراسم عاشورا رو ببینند ما از بین جمعیت رد شدیم تا بریم رستوران
وارد که شدیم بعد سلام گفتم اقا سه دست کباب میخوایم
یه اقایی اونجا بود با روی خوش گفت این غذاها سفارش مشتریه ولی چهارتا سیخ میدم بهتون و به صاحب نذر خودم میگم بعد کباب ها رو زیر نون گذاشت و داد بهمون.
واقعا اونجا من سپرده بودم بخدا چون با نیت کباب از خونه بیرون اومدم… تازه من اماده بودم پول پرداخت کنم ولی خدا ی رزاقم رایگان برام فرستاد
خدایا شکرت که هروقت سپردم به خودت خودت کارها رو ردیف کردی
خدایا شکرت