سپردن کارها به خداوند - صفحه 12

دسته بندی: معنویت

جواب‌های «عقل‌کل»دسته بندی: معنویتسپردن کارها به خداوند
11

سلام به دوستان عزیزم
دوستان یک سوال به بهم گفته شد بپرسم و اینه که کارهای که تا حالا به خداوند سپردی و به طور معجزه آسا انجام شده و همزمانی ها صورت گرفته رو در زیر این سوال بنویسید تا از اینکه ایمانمان نسبت به سپردن کارها به خداوند وانجام شدنش به نحوه احسن بیشتر بشه ومصداق این آیه قرآن رو که آیا خداوند برای تو کافی نیست بهتر درک کنیم ودیگه این همه زور نزنیم و وا بدیم و کارها رو به کاردون بسپاریم و از گذر عمر لذت ببریم
دوستان مطمنا هر کدوم از ما از سپردن کارها به خداوند مثالهای داریم حتی مثالهای کوچک رو هم بنویسید مثل پیدا کردن یک آدرس مثل کمک گرفتن برای بردن یک بازی منچ و خیلی مثالهای بزرگتر یا برنده شدن در یک قرعه کشی
اگه هر کدوم از ما آگاهانه مثالی از کمک خداوند در زندگی روزانه بزنیم چه کولاکی میشه برای قدرتمند کردن این باور عالی و توحیدی

قبلا از تمام دوستان عزیزم که در جواب دادن به این سوال من و تمام دوستان را همراهی میکنن سپاسگزارم

نمایش:  به ترتیب تاریخ   |  به ترتیب امتیاز   
1

با سلام سپاس از خدای متعال که خالق خوبیها و هدایتگر همه ست و ما را موجوداتی بسیار عزیز و دوست داشتنی از ذات خالق خودش خلق کرده است خب منم بنویسم از الطاف الهی
من در یک عصری به بازاری شلوغ تو اهواز رفتم با پسرم که دوسالش بود و همینجور از وسط دستفروش ها که روی زمین و رو گاریها بساط میوه و سبزیجات چیده بودن رد میشدم تو شلوغی زیاد وقتی خرید کردم یک لحظه دست پسرم رو رها کردم که پول بدم به فروشنده و حساب کردم دست بردم دست پسرم بگیرم دیدم نیستش وااای خدای من با وحشت تمام اطرافمو نگاه کردم و گشتم از ته بازار بالا و پایین و چپ و راست بازار به اون بزرگی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین با وحشت و اضطراب فقط میگشتم برگشتم خونه از صاحبخونه که حیاطمون یکی بود پرسیدم گفت نه ندیدم اهل کچه اومدن میگشتم شوهرم از راه رسید و جریان و بهش گفتم دو دستی میزد تو سرش دوباره برگشتیم بازار نبود که نبود قلبم به ضربان بدی افتاده بود و قدرت تکلمم از دست دادم و سراسیمه به همه نگاه میکردم و میگشتم و متوسل بخدا و امام رضا بودم نذر میکردم و گریه میکردم که خدایا بچمو از تو میخام همینجور در حال حرف زدن با خدا بودم و اون خیابون اصلی که خیلی طولانی بود و اومدم تا تهش و همه جارو نگاه میکردم دکتا کارگر داشتن ته خیابون بنایی میکردن و منو دیدن مضطرب همه جارو نگاه میکنم و اشک میریزم یکیشون گفت خانم شما بچه گم کردید منکه لال شده بودم با سر گفتم بله بعد اشاره کرد تا وانت پشت فرمانش گفت این نیست با عجله دویدم سمت ماشین و پسرمو دیدم پشت فرمان داره بازی میکنه و وایی نمیدونید انگار خدا رو دیدم اون لحظه پریدم و بغلش کردم و اون آقاها گفتن ما دیدیم تنها داره میاد بغلش کردیم گذاشتیم داخل ماشین نره جایی و انگار خدا خودش جای من بوده و اونهمه استرس رو کشیده و بچه مو محافطت کرده حدود دو ساعت طول کشید تا پیداش کردم و وقتی برگشتم کل کوچه اومده بودن سر کوچه و انگار منتظر معجزه بودن منم با بچه به بغل رفتم و همسایه چقدر خوشحال شدن و گذشت و حدود ۹ سال بعد همین اتفاق برا دخترم که یکسال و نیمش بود افتاد تو شب وسط شهر تو شلوغی بازار از داخل معازه ای که بودیم‌راه گرفت و رفته بود بیرون منم متوجه نشدم همین روند و استرس و وحشت ترس رو طی کردم تا حدود یه نیم ساعت بعدش نزدیک فلکه بعدی تو دل شلوعی بغل یه آقای جوان دیدمش با عروسکش واای که خدا رو دیدم بند دلم پاره شد مردهمو زنده شدم و واقعا زمانی به خواستت میرسی که خودتو تو بغل خدا با تمام وجودت حس کنی نمیدونم چطور ولی خدا قشنگ خودشو بهم نشون داد الهی شکر الان پسرم ۲۳ سالش و باریستاست و دخترم ۱۴ سالش و با خودم داره اگاهی رو کار میکنه و بسبار درسخوونه خدا محافظ همه بچه ها و دلهای پدر و مادرهاشون باشه الهی آمین


1

سلام به دوستان عزیزم

به رسم سپاسگذاری

میخواهم داستان آسان شدن شغلم را براتون بگم

شغل من رئیس قطار باری هستم

رئیس قطار مسئولیت سلامت کل قطار از لحاظ فنی وبار و بارنامه و سیر سلامت قطار رو دارد

حالا شغل من بدون برنامه هست

چون ساعات سیر قطار باری مشخص و برنامه ریزی ندارد
شما عملا نمیدونی چه موقع سر کاری و چه موقع بیکاری
حالا توضیح میدم که چه طوریه

ما تعدادی رئیس قطار مشخصی هستیم که توی لیست انتظار هستیم تا خبر بشیم برای تحویل گیری قطار

ساعت کارمون هم ۱۰ ساعت کار و ۲۴ ساعت هم استراحت
حالا کار ما طوریه که اگه امشب ساعت یک شب کارت تموم شده بیای خونه از لحاظ قانونی فردا شب ساعت یک شب باید آماده باشی برای خبر شدن فکر کن توی خواب عمیق باشی و ساعت یک شب تماس بگیرن بیای بری و قطار تحویل بگیری و این به کنار که باید برای صبحانه و ناهار ظهرت هم اغذیه برداری که وقتی عملا همراه قطاری اسما ۱۰ ساعته هست ولی گاها ۱۵ الی ۱۶ ساعت در محیط لکوموتیو یک محیط نامناسب و یک صندلی درب و داغون و سر و صدای زیاد و برق ولتاژ بالا
و خرابی قطار وسط بیابون وتوی تاریکی باید حدودا یک کیلومتر طول قطار رو دور بزنی تا عیب رو پیدا کنی

من با این شغل وقتی خونه بودم از خستگی یا خواب بودم یا به حالت آماده باش برای کار و عملا یک مهمانی نمی تونستم برم یا یک برنامه ریزی نداشتم که بگم به خانواده که فردا شب با هم بریم بیرون
کلا کار خونه روی دوش همسرم بود حتی گرفتن نون یا خرید منزل

دیگه مستأصل شده بودم خسته شده بودم از شغلم

از خداوند در خواست یک شغل بهتر رو کردم
خداوند یک راهی جلوی پام گذاشت که از اون شغل به یه کار بهتر که ۶ ساعت کار و ۲۴ ساعت استراحت برام آماده کرد و اونم جواب دادن تلفن و خبر کردن مامور بود
دو سال توی این شغل بودم توی این شغل بودم با سایت و استاد آشنا شدم توقعم از خدا خیلی بیشتر شده بود
و دوباره

درخواست یک شغل آسان تر از خداوند کردم شاید باورتون نشه یک ردیف شغلی که اصلا نبود قبلا
و خداوند اون شغل رو برای من آماده کرد که کار اینطور بود برای مانور قطار توی معدن یک نیرو میخواستن که توی ۲۴ ساعت یک یا دو بار قطار وارد معدن که میشه زنگ من میزن من با ماشین خودم میرم معدن ( ماشین شخصی اصلا توی معدن تردد ندارن اینم خداوند برام درست کرد )کارم رو که حدودا دو ساعت طول می کشه انجام میدم و برمیگردم میام خونه و موقع ناهار میرم بهترین هتل شهرم و ناهارم رو میگیرم و بعد میرم خونه
و بعد این کار سنگین ۴۸ ساعت استراحت میکنم و تا خستگی آسان شدن برای آسانی ها رو از تن و وجودم در بره هر هفته یک روز تعمیرات معدن کارم تعطیله
هر شیش ماه ده روز تعمیرات اساسی کارم تعطیله
میخوام بگم الان توقع ام از خداوند بالا تر رفته و توقع یک کار آسان تر رو از خداوند دارم الان دو ساله توی این شغل هستم دیگه موقع اش شده خداوند کارم رو آسان تر کنه

خدایااااااااااااااا دوستت دارم
خدایا سپاس گذارم
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشکرت
عاشقتونم بچه های عزیز و هم دانشگاهی های عزیزم

استاد عزیزم سپاسگذارم



1

9 ماه پیش

الهی خیر ببینی که چقدر حالمان را خوب کردی ،حس خوب،اشک شوق

سپاسگزارم و امیدوارم هر روز اتفاقات معجزه وار براتون رخ بده ،بیاید بنویسید

لذت ببریم از خوندنش.

● اگر کار مهمی انجام ندهم حسم بد میشه چه خوب که یاد آوری کردید که کارها باید آسان باشدو اینکه با ایمان از خداوند درخواست کردید ونتیجه گرفتید .

1

یادمه ۱۸ یا ۱۹ ساله بودم و یه حال عجیبی توی دل و جانم رسوخ کرده بود و اون یه حال مایوسانه و نا امید از آینده ام بود و و همش فکر میکردم که دیگه خیلی دیر شده تا برم و شاگردی کنم تا یه تخصص کسب کنم و با خودم هی فکر میکردم و به استناد ذهن منطقیم با خودم میگفتم که یعنی آینده م چی میشه و چون درس خوندن رو تو همون مقطع متوسطه رها کرده بودم و چون از خونواده سطح پایین و بدون کمترین پشتوانه مالی بودم و هیچ آشنا و به قول معروف هیچ پارتی صاحب قدرت و با نفوذی رو سراغ نداشتم که بتونم دلمو بهش گرم کنم و فن و تخصصی خاصی هم که بلد نبودم خلاصه همه این دلایل در کنار محدودیت های خانوادگی که مانع سفر و مهاجرتم به شهر دیگه ای برای کار میشد و همه اینها سایه ای از ترس و نا امیدی رو بر زندگیم انداخته بودند ،
چند باری به حالت گلایه با خدا حرف زده بودم ولی یه موردشو خیلی خوب یادمه و اون یه روز غروبی موقع برگشتن از سر کار کارگری ساختمان به منزل بود که حسابی با الله یکتا صحبت کردم و کلی گلایه و دلتنگی و …. که ای خدای بزرگ کاری برام بکن من نمیتونم تو این فضای فعلی و کاری که دارم خیلی دوام بیارم
ولی غافل بودم از اینکه جهان دارای خالق مهربانیه که به احوال بندگانش آگاه و بیناست
و نیازی به اون گلایه و دلتنگی ها هم نیست و به قول سعدی که میگه : هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی ،
حدود یه سال بعدش یه شب تو خونه بودم که حسی سراغم اومد که یالله پاشو برو بیرون دم در یه هوایی تازه کن و من بیحال تر از این بودم که برم ولی خوب اصرار زیاد شد و رفتم فکر کنم یه ده دقیقه بیشتر نگذشت سر و کله یه دوستم پیدا شد کتاب در بغل که از کنار خونه ما میگذشت و بعد سلام علیک فهمیدم که دوستم پیش من نیومده و میخواد کتابی رو که از یه بنده خدایی امانت گرفته ببره پس بده و بعد دیدن من بهم اصرار کرد که باهاش برم و من به اکراه قبول کردم و همراهش شدم، وقتی رفتیم و معرفی شدم از حرفهاش فهمیدم دنبال یه نفر برای کار توی دفتر یه نشریه هستند و اون بنده خدا کلی با شرمندگی ( چون حقوقش زیاد جالب نبود ) به من پیشنهاد کار در اون دفتر روزنامه رو داد و من چون اون زمان به نوعی عاشق خوندن روزنامه و نشریات اجتماعی و تحلیلی و …. بودم ( البته نشریات آبرومند و نه روزنامه و مجلات زرد ) با اشتیاق پذیرفتم و روز بعد هم توی یه جمع فرهیخته استخدام‌ شدم و برای همیشه از زندگی قبلی کنده شده و به یک مسیر تازه وارد شدم مسیری که بعد از یه سال با توقیف نشریه و حمایت من توسط فردی که مدیر یه سازمان دولتی که توی همون دفتر نشریه آشنا شده بودیم و خدای بزرگ که قلبهای مردم رو برای بنده هاش نرم میکنه قلب اون مدیر محترم رو سمت من کرد و ایشون وسیله رساندن خیر از طرف خدا به من شدند و با دعوت رسمی از طرف همون مدیر به یه استان دیگه دعوت شدم و در کنار و در سایه امنیت مالی و امنیت زمانی که اون شغل کار در اداره برام پیش آورده بود و البته با حمایت و ترغیب اون‌ فرد محترم جذب آموختن یه حرفه تولیدی صنایع دستی شدم که یه سال بعدش اون رو برای اولین بار به استان خودمون آوردم و به تدریج کارگاه تولیدی موفقی رو با سبک شخصی خودم پایه گذاری کردم که خیلی صدا کرد و خیلی موفقیت ها رو در زمان خودش در استان و یک بار هم در نمایشگاه بین المللی تهران به دست آورد و نه تنها پول و اعتبار بلکه باعث ارتقای پرستیژ اجتماعی برای من شد و همین شغل هم باعث جذب بهترین همسر دنیا برام شد کسی که خودم اگر سالها هم زمان میزاشتم و میگشتم نمیتونستم کسی که جمیع اون محسناتی که ایشون دارند رو پیدا کنم ،
اینهارو نوشتم تا بدونید که اگر آرام بشیم و رها کنیم به وقت خودش هدایت خواهیم شد و خدا هرگز مارو رها نمیکنه و این ماییم که باید اون هدایت ها رو درک کنیم و ازشون پیروی کنیم تا به قول خدا به سمت سعادت راه یابیم/ خدایا شکرت.


1

سلام به دوستان عزیزم
سپردن کارها به خداوند
منم برای تقویت ایمان و باور خودم و دوستانم چند مورد رو کامنت میکنم.
بچه بودم و بیرون از خونه بازی میکردیم و خونه هم کسی نبود و من کلید خونه رو با خودم برده بودم بازی که تمام شد من متوجه شدم کلید خونه رو گم کردم رفتم پیشه مادرم که جای دیگه ایی بود و البته فقط هم همون یه دسته کلید رو داشتیم کلی عصبانی شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن من اصلا به طرز عجیبی آروم بودم با خودم گفتم خدایا تو میدونی کلید کجا افتاد بهم بگو بعد کلا بی خیال شدم رفتم پیشه دوستم همون لحظه یه چیزی بهم گفت برو تموم جاهایی که رفته بودی موقع بازی کردن رو از اولین جایی که بودی شروع کن به گشتن، منم رفتم چند قدم نرفته دیدم کلید کنار دیوار افتاده اینقدر خوش حال شدم که نگو و فقط میگفتم خدایا شکرت

خونه دار بودم و بچه هام هم دیگه به مقطع ابتدایی رسیده بودن با خودم میگفتم یه کار داشتم خوب بود می شد تا بچه ها از مدرسه بیان منم سرم گرم میشه یه حقوقی هم برای خودم داشته باشم بد نیست یه جایی پیگیری کردم یه روز رفتم اصلا خوشم نیومد صبح زنگ زدم جواب کرد نرفتم و کلا دیگه پیگیر نبودم تا اینکه یه روز خواهرم بهم زنگ زد گفت یه جایی هست خیلی خوبه بیا فردا با هم بریم صحبت کنیم مشغول شی رفتم و چقدر عالی بود و من کلی از لحاظ شخصیتی و علم و دانش رشد کردم.

این اتفاق چند روز پیش افتاد میخواستم ترشی بریزم سبزی باید میرفتم سر زمین میگرفتم سبزی های مغازه ها را قبول ندارم زورمم میمومد تا اونجا برم تمرین ستاره قطبی نوشتم سبزی راحت جور بشه بعد رفتم بیرون کار داشتم حواسم بود شاید سبزی خوب گیرم بیاد دیدم نشد بعد گفتم بزار زنگ بزنم به همون آقایی که میرم سر زمینش ازش بگیرم باورتون نمیشه من هر بار زنگ میزدم سریع جواب میداد بدون کوچکترین مشکلی ولی اون روز سه بار شمارشو گرفتم میگفت شماره مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد برای سومین بار گفتم ببین این همون هدایته بی خیال بعد تو اینستا یه مدل ترشی دیدم که اصلا توش سبزی نریخت و منم همونو درست کردم و چقدر هم عالی شد.
بعد از عوض کردن خونمون دوست داشتم ماشینمونو عوض کنیم ولی خیلی پیگیر نبودم و هر از گاهی میرفتم سایت ایران خودرو و یه ماشینی انتخاب میکردم همین جوری الکی چون سپرده بودم به خدا میگفتم شاید اینجا و یا شایدم به یه طریق دیگه خدا بهمون ماشین بده تا اینکه سورن پلاس به اسمم در اومد و ما به راحتی صاحب ماشین خوب و نو شدیم.
لذتی که وقتی میفهممی خدا داره کارها رو انجام میده واسه آدم از خود اون نتیجه کار شیرینتره
چقدر خوبه که همیشه کارهامونو به خداوند بسپاریم
از قدیم گفتن کار را باید به کاردان سپرد.
خیلی این صفحه فوقالعادست
اصلا این سایت یه گنجه گنج
سر از هر کجاش درمیاری با کلی آگاهی های ناب مواجه میشی که باعث میشن تو به خدای خودت وصل بشی
استاد سپاسگزاریم ازت
دوستان سپاسگزارم که نتایج توکل و ایمانتون به خداوند رو اینجا ثبت میکنین تا ایمان هممون قوی بشه
خدایا سپاسگزارم.



1

9 ماه پیش

سلام زینب خانوم

از خوندن کامنتت خیلی لذت بردم

ممنون که داستان قشنگ زندگیت وبرامون کامنت کردی دوست عزیزم

1

سپاس فراوان بابت اینکه همیشه هستی و ما را هدایت کردی..

من هزاران داستان دارم از معجزات خدا یکی از خوباشو مینویسم …

من توی سن 30 سالگی نیت کردم ازدواج کنم و از خدا خواستم .. اصلا هیچ پشتوانه ای نداشتم و سربازی هم نرفتم بگذریم از اینکه همچی خیلی راحت جور شد و یک خانواده خوب سر راه من اومد و به راحتی ازدواج کردیم که داستانش مفصله .. ولی من همیشه از هزینه های عروسی میترسیدم و فراری بودم چون خیلی ها میدیدم میرن زیر قسطو قرض برای این داستان .. من نمیخاستم اینو و دوست داشتم اصلا نگیرم هیچ مراسمی و از اینکه مردم بخوان پشت سر من حرف بزنن هیچ اهمیتی برام نداشت ..

بعد یک سال گفتیم یک مهمونی دور همی میگیریم فامیل های درجه یک فقط دعوت میکنیم که بعد بریم خونمون .. خونه گرفتن و اینا هم داستان داره که خدا همرو جور کرد .. خلاصه ما رفتیم یک رستوران معمولی صحبت کنیم برای 50 نفر .. یهو خانومم گفت بیا بریم تالارارو هم ببینیم .. ما رفتیم چنتا دیدیم و حساب کتاب کردیم دیدیم هزینش در حالت معمول با رستوران خیلی فرق نمیکنه ولی من یک جای خوب میخاستم نه معمولی که خانوما جدا آقایون جدا خیلی بی روح باشه .. تا اینکه توی این رفتو آمد ها یک جایی سر راه ما قرار گرفت که خدا اون مکانو برای ما آمده کرده بود از قبل .. صاحب اونجا چنان از ما خوشش اومد که گفت این فضا با هرچی میخاین در اختیار شما و مهمونی مختلط هم میتونین بگیرین با بهترین غذاها و با قیمت باور نکردی بسیار پایین برای 100 نفر .. اونجا ما فقط سپاسگذاری میکردیم .. که چه جای شیکی با چه خدماتی با این قیمت آخه؟ کاملا مسیر الهی بود …

ما عروسی گرفتیم با بهترین هزینه که همش هم جور شد راحت .. دوستم اومد مجانی از ما فیلمو عکس گرفت .. پسرخالم مجانی ماشینمو گل زد .. لباس عروس و آرایشگاه با یک قیمت باورنکردنی جور شد .. و اون شب اینقدر به همه خوش گذشت که تا الان همه دائم میگن هیچ مراسمی دامادی تو نمیشه و تمام هزینه هایی که کردیمو کادو گرفتیم انگار تمام این مراسم هدیه خدا بود به من .. و یکی از بهترین روزها و اتفاقات زندگیم بود ..

همه عزیزانی که قصد ازدواج دارن فقط کافیه به خدا بسپارین تمومه واقعا …

سپاس فراوان از خداوند بینهایت..


1

بنام خدایی که ما رو بخشی از وجود خودش خلق کرد و در ما قدرت خلق کردن رو نهاد الهی شکر که من به این سوال هدایت شدم و کلی کامنتهای بچه های عزیز رو خوندم و چقدر به ایمانم اضافه شد من حدود دو ماه پیش دنبال کار میگشتم و از توی دیوار آگهی درخواست نیرو یه تریا دیدم توی دانشگاه زنگ زدم و برا مصاحبه رفتم وقتی رفتم یه دختر خانمی داخل بوفه دانشگاه بودن و منتظر نشستم تا صاحب تریا و همان بوفه بیان و صحبت کنیم و در اینمدت با آن دختر خانم گپ زدیم و اون دختر یکسال بود در همان تریا کار میکرد و چون شهریور ماه بود هنوز دانشگاه راه نیفتاده بود و ثبت نام بود فقط بوفه باز بود خلاصه مسعول تریا هم آمد و با هم صحبت کردیم و من از سوابق کاری ام گفتم و توی یک برگه سوابقم و شماره تماسم نوشتم و خداحافظی کردم و اون آقا گفت تماس میگیریم خلاصه مهر ماه شد زنگ نزدن خودم زنگ زدم و اون آقا گفتن بچه ها خودشون یکی رو آوردن و در حال آموزش دیدن هست شما هم روی کار اینجا اصلا حساب نکنید و دنبال جایی دیگه باشید من هم واقعا ناراحت شدم و خداحافظی کردم گفتم خدا حتما جایی بهتر برام سراغ داره و همچنان سعی میکردم خودمو در حس خوب نگه دارم و هر روز شکر گزاری میکردم با ایمان بخدا و دوم مهرماه من رفته بودم پارک و درحال توجه به زیباییها بودم و حسم رو خوب میکردم بعد که آمدم خونه دیدم شماره همون اقا هست تماس بی پاسخ،،! زنگ زدم گفت فردا بیایید سرکار توی تریا چقدر چقدر خوشحال شدم چون کارش سبک بود و پنجشنبه و جمعه ها هم تعطیل بود خلاصه من رفتم سر کار و با همون دختر خانوم همکار شدم و بعد از یکماهی که با هم دوست شدیم دیدم گفت من سه نفر رو آوردم اینجا سر کار اما بلد نبودن و از پس کار برنیومدن و متوجه شدم این دختر خانم نخواسته بوده من برم چون من سابقه م بالابوده و خواسته افرادی بیان که از پس کار بر نیان و برا خودش درخواست اضافه حقوق بده که من فقط دوام اوردم،و کسی از پس کار بر نمیاد ولی خبر نداشت من کار رو بخدا سپردم نه بنده هاش و خلاصه فهمیدم خواست خدا بالاتر از همه ی خواسته هاست و این دختر خانم بشدت اهل پشت سرگویی و غیبت پشت سر صاحبکارم بود منم از خدا خواستم کاری کنه من از غیبت کردنش راحت بشم تا اینکه صاحبکارم اومد گفت هفته آینده دوربین مداربسته که صدا هم ضبط میکنه میارم بعد از یکماه دوندگی تونسته بود از حراست دانشگاه مجوز دوربین بگیره و من چقدر خوشحال شدم که خدا نجاتم داد اینها رو گفتم که عرض کنم اگر تمام دنیا بسیج بشوند بر علیه تو کافیه خدا بخاد و خدا طبق مشیت و قوانینش عمل میکنه احساس خوب اتفاقات خوب انشالله از اتفاقات شیرین بعدی هم براتون مینویسم شاد باشید و سربلند
هر اتفاقی میافتد به نفع من است و خداوند حامی من است و او دوست دارد که من شاد باشم


1

به نام الله بخشنده و بخشایشگر
سلام به همه ی دوستان عزیزم در این سایت الهی
ممنونم از آقای ایزدی عزیز بابت این سوال بسیار عالی
به رسم سپاسگذاری از الله ببنظیرم و دوستان عزیز گفتم منم بیام و چندتا مثال دورو نزدیک بزنم،
همین دوماه اخیر من اینقدر خدارو تو زندگیم دیدم که حد نداره
من دو ماه هست که فقط با یک کوله پشتی تو سفر هستم
من فقط با ۲ میلیون حرکت کردم
خدا برای من تو این مدت آب شد غذا شد دوست خوب شد رفیق شد
هر بار ازش درخواست پول میکنم به خدا از یه جاهایی پول و فرصت پولسازی میاد سمتم که اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم
مثلا من چون لباس گرم نیاورده بودم اینجا یه مقدار داره سرد میشه خود دوستم گفت من یک هودی و کلاه گرم تو چمدونم دارم که برام بزرگه استفاده نمیکنم می‌خوام بدمش به تو
خداوند از این طریق پاسخ داد
یا مثلا چند روز پیش من از طریق یه تماس تلفنی با فردی آشنا شدم که فقط بودن صبح تا شب من کنار این آدم و هدایت های الله خودش اقداماتی بهم گفت انجام بدم که باعث شد ۲.۵ میلیون بیاد تو حسابم بدون اینکه حتی من اصلا کار خاصی انجام بدم فقط یه تلفن زدم همین
یا
مثلا من سه سال پیش سر یه موضوعی بدهکار شدم ۵۰ میلیون
تا حالا تو عمرم هم خودم به تنهایی همچین پولی رو نساخته بودم و واقعا نمیدونستم چطور میخواد پرداخت بشه،
رهاش کردم
بعد از دوسال در زمان مناسب زمانی که داشتم از مهارتهایی که داشتم پول میساختم ،یعنی خود خداوند آمادم کرد برای پرداخت بدهیم نقد پرداخت شد، ولی پرداخت بدهی یه طرف، من چقدررررر تو این مسیر بزرگ شدم قوی شدم اعتماد به نفسم رفت بالاتر
یا مثلا باشگاه نداشتم بهم باشگاه داد اونم دوتا از بهترین باشگاه های منطقمون
بعد بازی حرفه ای میخواستم برم هیچ ایده ای براش نداشتم فقط گفتم می‌خوام ،قشنگ یک ماه بعدش ابر و ماهو خورشید دست به کار شدن آدما اومدن پولش جور شد هم سفر به ترکیه که دوست داشتم رقم خورد هم مسابقه حرفه ایم
خیلی آخه واقعا
یا مثلا همین دیروز تصمیم گرفتم برگردم ،ولی پول نداشتم یه حسی هی داشت بهم میگفت زنگ بزن به مامانت ،خدا شاهده حتی یک درصد هم من قصد نداشتم از مامانم پول بگیرم،فقط دلم براش تنگ شده بود میخواستم حالشو بپرسم ،بعد تو صحبت هامون یه هو زورم کرد براش شماره کارتمو بفرستم برام پول بزنه ،و من اگر علی قبل بودم اعتبارشو میدادم به مامانم و مشرک میشدم و دست خدارو رد میکردم،اما گفتم باشه الان برات میفرستم،و عذاب وجدان هم نداشتم گفتم خدایا شکرت این از طرف تو بود، تو بی حساب از بی نهایت طریق به من روزی میدی
الان دارم با خوندن این کامنت ها ایمان دلم رو قوی میکنم برای دریافت سهم خونم از برادرم،
چون هنوز باور ندارم که این اتفاق راحت بیفته،اماذمشکل از ذهنه منه، من اگر بتونم باورش کنم اونم برام اتفاق میفته،
بازهم سپاسگذارم از همگی
و خدارو صد هزار مرتبه شکر بابت حضور استاد و این فضای بینظیر


1

به نام خدا که من هرآنچه دارم از آن اوست
سلام به دوستان عزیز
یکی از لذت بخش ترین کاریی که میتونم بگم خوندن همین کامنت هاست و من کامنت هااتون رو تا اینجا خوندم و کلی لذت بردم و اومدم تا منم از مثالام بنویسم
۱_ اولین و بزرگترین هدایتم واسه شغل و کاریه که خداوند عزیز بهم داده و خیلی وقت ها من حتی فراموش میکنم که چقدر خدا من رو دوست داشته تا این کار رو به من داده کاری که من از صب تا شب پشت میز نشستم و فایل های بی نظیر ۱۲ قدم رو گوش میدم و اخر ماه حقوق با برکتی که از طرف خدای مهربون بهم میرسه داخل حسابمه
۲_ دومین کاری که به خداوند سپردم و هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم تعجب آوره برام این بود که من به خداوند گفته بودم من میخام علاوه بر حقوقم اخر هر هفته یه ملبغی بیاد داخل حسابم و با حرف بی نظیر استاد ادامه دادم و گفتم اگر برای بقیه شده پس برای منم میشه و رها کردم و همون شبش صاحبکارم اومد و پیشنهاد کاریی بهم داد که اخر هر هفته به حسابم پول واریز میشه
۳_ هدایت بی نظیر بعدی که من هیچ وقت فکرشو نمیکردم که برای منم اتفاق بیوفته و افتاد این بودکه من یه شب اسنپ گرفتم و میخاستم برم خونه یکی از فامیل ها و ادرسش رو هم بلد نبودم و جالب اینجا بود که راننده اسنپ هم بلد نبود چون اخه روی نقشه پیدا نمیشد اون ادرس و راننده گفت خانم هر جایی که شما بگین من نگه میدارم و من همونجا بود که گفتم خدایا کمکم کن ، همینطوری که وارد خیابون دلاوران شدیم یه حسی بهم گفت بگو همینجا نگه داره که من گفتم آقا بی زحمت همینجا نگه دارین خیلی بی نظیر بود که سرمو بالا آوردم دقیقا همون کوچه ای بود که ادرسش رو نقشه پیدا نمیشد
میخام بگم که خدا خیلی بهمون کمک میکنه از بی نهایت طریق ولی بزرگترین اشتباه ما اینکه که نمی بینیمشون و خیلی ساده و راحت از کنارشون رد میشیم و میگیم خدایا چرا برای ما کاریی انجام نمیدی در حالیکه بهترین اتفاقات برامون رخ داده بوده که ما متوجه نشدیم.
براتون آرزوی بهترینا رو دارم.


1

سلام

امروز چنان حال خوب و عجیبی دارم چنان اشتیاقی در وجودم هست که گویی شرابی خوردم که نه از خود بیخودم کرده و نه سرم را بدرد آورده
حالی که تا به امروز تجربه نکردم
امروز وقتی کانکت شدم کیفت اتصال 5g رو تجربه کردم

همه عذاب ها در عدم اتصال به منبع هست ولا غیر

امروز بهم گفت وقتی که ۱۳ یا ۱۴ ساله بودی یادته شب قدر تو مسجد تمام اعمال ها رو کامل انجام دادی از اول وقت رفتی مسجد و تا اذان صبح اونجا بود یادته اون شب انقدر گریه کردی که اون کسی که کنارت نشسته بود متوجه تضرع تو شده بود بهت گفت تو این حال خوب برای منم دعا کن اون روز افکارم این بود که باید به همین که خدا بهت داده قانع باشی و زیاده خواه نباشی وگر نه کفران نعمت کردی

امروز بهم گفت میدونی برای چی میگم نباید بگی من
انجام دادم ویا منیت چیزه خوبی نیست یا به قول استاد متواضع باشی و یادت نره که منِ خدا دارم کارها رو انجام میدم گفت تو
اگه بدون روح تونستی دستت رو بالا بیاری یا نفس بکشی یا هر کاری که میگی مغز متفکرش هستی انجام بدی حرف توی انسان درسته

میدونی چرا گفتم همه بهت سجده کنن گفتم خودت بگو

گفت چون من تو رو انتخاب کردم که خودم رو روی زمین در تو تجربه کنم
گفت یعنی تو لایق این شدی که میزبان من باشی

گفت به همون دلیلی نباید منیت داشته باشی به همون دلیل باید خواسته داشته باشی چون خواسته تو انسان نیستن بلکه خواسته منِ خدا هستن

منِ خدا دوست دارم در زمین مفتخر و برازنده زندگی کنم
تو نمی تونی خودتو کوچک بشماری چون تو بعد از من خاک و فنا میشوی
من اومدم تا تمام لذتهای که در این جهان هست تجربه کنم
و به مراتب هر که لذت های بیشتری در این جهان تجربه کنه به مراتب اون دنیا هم لذت های بیشتری تجربه میکنه

گفت من دوست دارم لذت سقوط آزاد رو تجربه کن
گفت من دوست دارم لذت زندگی در طبیعت با یک ویلا با استخر و تمام امکانات رو تجربه کنم
گفت من دوست دارم لذت سوار شدن بر تویو تای شاسی بلند فوق قدرتمند رو تجربه کنم
گفت من دوست دارم لذت مسافرت به تمام نقاط جهان رو تجربه کنم
گفت من دوست دارم یه ورزشکار عالی و حرفه ای بشم

گفت من دوست دارم بدنی عضلانی مرکب من باشه

گفت من لذت کوهنوردی رو دوست دارم

گفت من لذت شنا کردن در چشمه رو دوست دارم

گفت من لذت موتور سواری با موتور تریل توی ریگ رو دوست دارم
گفت من لذت آزاد بودن از قید زمان و مکان رو دوست دارم
گفت من آسان شدن برای آسانی رو دوست دارم

خدایا سپاسگذارتم که مهر قلب و گوش و چشمم را باز کردی
خدایا شکرت
میدونم منتظر بودی که ببینی یادم موند که شکرت رو بگم
اگر شکرت رو نمی گفتم از زیان کاران بودم
خدایا عاشقتم
خدایا سپاس گذارم برای این سایت الهی
خدایا سپاس گذارم برای وجود تک تک دوستانم
خدایا سپاس گذارم برای وجود استاد و مریم خانم
لبیک
الهم لبیک
لبیک لا شریک لک لبیک
ان الحمده و نعمته لک الملک
لا شریک لک



3

9 ماه پیش

حبیب الله عزیزم سلام

چقدر زیبا با خدا صحبت میکنی،چقدر گفتگوی دوستانه داری با خدا.خیلی تو این مدت ازت یاد گرفتم و ازت سپاسگزارم که مینویسی و این بخش رو ایجاد کردی. باید کیفیت اتصالمون رو بالا ببریم


7 ماه پیش

بنام خدای رحمان

سلام ب دوست عزیزم حبیب الله عزیز

چقد کامنت زیبا بود

چقد قلب منو باز کرد

چقد آرامش عجیبی گرفتم ازش

چقد رابطه ی قشنگی داری با روحت ،خدای درونت

چقد منطقی کرد برای ذهنم ک روح من طالبه تجربه خوشبختی وثروت، آرامش

حال خوب و تمام لذت‌های دنیاست

من بدون روحم، خدای درونم هیچی نیستم

حتی نمیتونم دستم و هم بلند کنم

من اگه خودم و کوچیک و حقیر بدونم یعنی خدای درونم روحم و کوچیک کردم

و قدرت خداوند و عظمتش و نادیده گرفتم

روح من فراوانی و ثروت و باور داره

اما ذهن منه ک محدوده

من باید این فاصله رو ب حداقل برسونم

تا بتونم تجربه کنم چیزایی ک روحم می‌طلبه

و باور پذیر تر میشه برای من رسیدن ب خواسته هام

و این اتفاق وقتی میفته ک من ب احساس خوب برسم

و احساس خوب اتفاقات خوب و برام رقم میزنه

منو ب روحم وصل میکنه

من اومدم ک لذت ببرم از لحظه لحظه ی زندگیم

من همون روحم همون انرژی ک درونم هست ،همون خدای خالق رب قدرتمندم

الهی صدهزار مرتبه شکرت

سپاسگزارم ک بهم فرصت نوشتن دادی

مرسی ازت دوست قشنگ توحیدی

سیمت همیشه وصل باشه ب رب

با سرعت۵G


6 ماه پیش

چقدر زیبا نوشتید برای اولین بار یه کامنت اینقدر منو تکون داد،رفتم پروفایلتون رو چک کردم خیلی جالبتر شد برام وقتی زندگی نامتون رو خوندم دیدم شما چقدر قوی هستید که شیطان اعتیاد رو به یاری الله زمین زدید،آفرین بزرگوار،درود به شما وبه نگاه زیبای توحیدی شما وبه این قلم روان،ساده وزیبا که بد جور به دل نشست وروح وروانم روجلا داد….

1

سلام و درود خدا بر همه ی شما عزیزان
این نوع سوالات خیلی خوبه وقتی کامنت های دوستانمون میخونیم ایمانمون قوی تر میشه، به اینکه قوانین داره جواب میده
و از خداوند سپاسگزارم بابت این قوانین ثابتی که درجهان قرار داده
خدا خییییییییلی برام اتفاقات عالی و معجزه آسا رقم زده(همون افکار من) ولی یه کاری که اخیرا بهش سپردم این بود که من بعد از یه اتفاقی دیگه تصمیم جدی گرفتم که یه دوره ایی از سایت بخرم که دیگه اتفاقات زندگیم دستم بیاد
(من چندساله عضو سایتم و از فایل های رایگان استفاده میکردم ولی خب مشکل از باورهای ریشه ایی بود)
خلاصه من وارد سایت شدم و دیدم استاد فایل گذاشته و ابدیت دوره قانون آفرینش و…‌
من گفتم این همون دوره ایی که باید بخری
دیدم ۲،۳جلسه اولش میتونم با پول پسندازم بخرم ولی بعد چی
این ندای درون به قدری قویه که بهت قدرت میده بهت جسارت میده و من گفتم تو برو کاریت نباشه
بعد شروع کردم به خریداری دوره
(من سرکار نمیرم و ورودی مالی نداشتم و پول تو جیبی بود که پدر محبت میکرد )
نمیدونم بخش ۲ افرینش بودم یا ۳ که به فکرم رسید من یه ربع سکه دارم (که هدیه گرفته بودم) اونو بفروش و دوره ادامه بده
اینو بگم که من قبلا میخواستم سکه بفروشم مادرم مخالفت میکرد و نمیزاشت
بعد که رفتم پیش مادرم و ازش درخواست کردم اولش گفت نه ولی بعد خودش اومد رفتیم با قیمت خیلی خوب و خیلی راحت و آسان فروخته شد و الانم به لطف الله مهربان دوره رو دارم تموم میکنم و از خداوند بابت این روانی در زندگیم سپاسگزارم
نمونه های خیییلی زیادی هست ولی خب این اتفاقی بود که اخیرا برام رخ داد
و خدا میدونه چه مسیر های زیباتر و لذت بخش تری در انتظار منه و این اتفاقات باعث میشه ما کارهامون راحت تر و با توکل بیشتر بسپاریم به خداوند و ما فقط روی باورهامون کار کنیم
خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت


1

سلام دوستای گلم
اومدم اینبار از اتفاقی که خیلی سال پیش تو دوره‌ی خدمتم افتاد براتون بگم…
اون زمان من با استاد آشنا نشده بودم
اما بواسطه‌ی یه بنده‌ی توحیدی خداوند که خیلی سالها قبلترش من رو با کتابهاش نجات داد با خداوند و توحید آشنا بودم، امل خب مکانیزم باورها رو واقعا نمیدونستم.
من متاهل بودم و بعد از کارشناسی رفتم برای خدمت سربازی
من با توجه به قوانین کشور مطمئن بودم که میفتم شهر خودم
و در بدترین حالت میفتم مشهد که به نیشابور نزدیکه
از قضا جواب اومد و من افتادم نیروی هوایی ارتش پایگاه یکم شکاری تهران..
منو میگی هاج و واج مونده بودم ، بچه‌ی تو راهی هم داشتیم
گفتم خداجان داستان چیه؟
من هم متاهلم هم فرزند تو راهی دارم ، نیشابور که هیچ، مشهدم که هیچ، تهران؟!
زندگیم رو چیکار کنم اونوقت؟
خلاصه دیگه تسلیم شدم و رفتم تهران…
اونجا بماند که چقدر بهم خوش گذشت و باعث شد کل تهران رو یاد بگیرم و چقدر تمرین عزت نفس داشته باشم…
داستان اصلی اینجاست که من با فقط و فقط توکل به خدا و با عزت‌نفس و دل قرص میرفتم هر روز خدا پیش فرمانده و میگفتم من باید برگردم نیشابور
مگر قانونش این نیست که فرد متاهل باید تو شهر خودش خدمت کنه؟ من نباید اینجا بمونم، اونا هم میگفتن خب تو در بهترین حالتش میتونی بری مشهد خدمت کنی
چون نیشابور ارتش نداره
من دفعه‌ی اول که اینو شنیدم واقعا شوک شدم
خدایا حکمت و داستان چیه؟!
بچه‌ها نمیدونم چرا تو اون برهه از زمان چرا اصلا نگران نبودم ، اصلا به دلم بد راه نمیدادم و فقط ته دلم میگفتم من باید برم نیشابور ادامه خدمتم رو اونم اداری و پشت سیستم …
خلاصه با همین ایمان هر روز کم نمیاوردمو با حال خوب میرفتم پیش فرمانده تا مرخصی بگیرم برم مرکز فرماندهی ارتش کل ، بهم گفت میخوایی بری اونجا چیکار؟ اصلا رات نمیدن
گفتم شما لطفا مرخصی بده من میرم
من باید خودمو بندازم نیشابور ،
ظاهر قضیه اینجوریه که من خیلی تقلا میکردمو به خدا نسپردم که
ولی بچه‌ها به خدا سپردم خودم رو که هرروز بهم انگیزه میداد که یک کار نشدنی رو اینجوری انجام بده ، اینجا برو اونجا برو
و اون عزمی که داشتم رو فرمانده‌ هم قشنگ درک کرده بود
نه آمارم رو میگرفت
نه آموزشی که برای بقیه گروهان‌ها بود رو برام میذاشت
نه نگهبانی و نه خلاصه هیچکار دیگه‌ای
هر روز صبح منتظر بود برم دفترش برگه مرخصی رو بگیرم برم تو شهر و کارامو انجام بدم
طی اون دو ماه دوره‌ی آموزشی تو تهران بچه‌ها من شاید کلا ۵ تا ۲۴ساعت تو پادگان بودم، بقیه‌ش فقط مرخصی بودم و با حال خوب از این اداره به اون اداره
مرکز ارتش جمهوری اسلامی ایران
مرکز نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران
مرکز نظام وظیفه جمهوری اسلامی ایران
هر روز میرفتم ، دژبانا رام نمیدادندمیگفتن برای چی میایی؟! میگفتم میخوام برم نیشابور، من رو بفرستین پیش یک فرمانده‌ی مربوطه میخوام باهاش حرف بزنم
بچه‌ها من سرباز بودما، هر طوری که دلشون میخواست میتونستن منو اذیت کنن، مرخصی ندن، بخاطر سمج بازی اضافه خدمت بزنن، تنبیهی یه سره نگهبانی بذارنم
ولی هیچکدوم اینا اتفاق نیفتاد که هیچ، همه انگار دلاشون فقط و فقط برای من نرم شده بود،
دژبانا پدر و مادرای سربازای دیگه‌رو تو این مراکز محل نمیدادن، جوابشونو نمیدادن
من غریبه از یه شهر کوچیک ، وارد این مراکز میشدم و میرفتم با هر کی که میتونستم صحبت میکردم که من میخوام برم نیشابور، راه نداره
ارتش نداره که نداره من رو بفرستین نیشابور…
بخدا بدون هیچ توهینی مدام پیغام پسغام میدادن بهم اوکی، اینو بنویس،‌اینجوری بنویس ببرش پیش فلانی ، فلان اداره
عین این دو ماه من فقط تهران رو زیر و‌ رو کردم بچه‌ها اونم با آزادی کامل
من نصف شب برمیگشتم پادگان
ساعت ۸-۹ شب که تایم خاموشی بود برای اینکه فقط جای خواب داشته باشم
همه هم فکر میکردن واو این کیه چه پارتی کلفتی داره هر روز میره و هر وقت دلش بخواد میاد :))
آره پارتی‌م کلفت بود خدایی
خلاصه بچه‌ها این رفت و آمدهام رسید به اینجا که بالاخره یه راه باز شد و من کانکت شدم به مرکز فرماندهی انتظامی جمهوری اسلامی ایران،
دیگه فقط هر روز میرفتم اونجا تا من رو از ارتش انتقال بدن به نیروی انتظامی و برگردم نیشابور
وقتی که این نتیجه محرز شد و به فرمانده‌مون گفتم، لبخند زد گفت واقعا چطور درست کردی این کار رو برای خودت؟ این همه سال دارم خدمت میکنم حتی یک نمونه ندیدم که این کار رو بتونه انجام بده…
منم لبخند زدم گفتم: جناب، اگر شما از روز اول باهام موافقت نمیکردین و هر روز بهم مرخصی نمیدادین و باهام بداخلاقی میکردین ، من هم الان موفق نمیشدم که این کار رو به نتیجه برسونم… زمانی با انتقالم موافقت شده بود که حدودا ۲۰ روز به اتمام آموزشیم مونده بود،،، فرمانده گفت حالا که ستادهای کل نیروهای کل کشور بهت اجازه‌ی انتقال از ارتش به نیروی انتظامی رو دادن
منم این ۲۰ روز رو بهت مرخصی میدم بری خونه
هر وقت ۶۰ روز فیکس شد برگرد نامه‌ت رو بگیر برو نیشابور…
لبخند از پهنای صورتم بود که آشکار شد، نمیدونستم چی باید بگم جز تشکر
گفت چرا وایسادی؟
صبح بود بچه‌ها اول صبح، جوری که بچه‌های دیگه تو صف بودن برای آمار
اصلا نداشتیم اون وقت صبح کسی بره مرخصی:))
گفت چرا معطلی؟ برو وسایلت رو جمع کن برو دیگه ، اتوبوسا منتظرت نمیمونن
برگه‌رو گرفتم ذوق زده بدو بدو و خوشحال رفتم ساکم رو برداشتم
بچه‌ها هم خسته از تو صف دست تکون میدادن
خلاصه اومدم نیشابور
بعد از اتمام مرخصی برگشتم
نامه رو بدون هیچ مشکلی گرفتم، بچه‌ها رو داشتن تقسیم میکردن، من زودتر کارم تموم شد و دوباره راه افتادم سمت مشهد که نامه رو ببر فرماندهی انتظامی مشهد
رسیدم
فرمانده‌ش گفت خب خداروشکر نیرو نداشتیم ، فعلا مهمون مایی
میخواست منو بذاره نگهبانی :))
ته دلم خندیدم گفتم تو تهران همه‌فرمانده‌ها و اداره‌هاش منو میشناختن و هیچکدومشون حتی سرسوزنی اذیتم نکردن
تو هم نمیکنی
گفتم جناب نامه‌م رو بخون دقیق
گفت که چی!
گفتم میبینید نوشته ارتش!
گفت چی؟!؟!
گفتم بله جناب من از تهران از ارتش منتقل کردم خودمو، کاری که تقریبا نادره
به چه دلیل به این دلیل که برم نیشابور
الانم جناب اونقد خسته‌م که واقعا خدا میدونه فقط ،خودتون تصور کنید چقد خستگی داره که من کل تهران رو زیرو رو کنم برای اینکه بیفتم نیشابور
انگار در تمام لحظه‌ها فقط و فقط خدا بود که داشت برام کارام رو درست میکرد
بصورت طبیعی من باید ۱۰ روز تو مشهد میبودم تا کارای انتقال به شهرستان رو انجام بدم، روال قانونیش اینجوری بود
گفت اوکی ، ۱۰ روز مرخصی نوشت، گفت برو ، بعد بیا نامه‌ت رو امضاش رو‌میگیرم برو نیشابور
من هم خوشحال و‌خندان راهی نیشابور شدم.
بعد که رفتم نامه رو دوباره به آسانی گرفتم اومدم نیشابور
فرماندهی انتظامی نیشابور من رو انداختن کلانتری،
روال کلانتری هم اینجوری بود چون نیرو کم داشتن فقط پنجشنبه و جمعه‌ها اونم فقط متاهلا میتونستن برن خونه
فرمانده‌ی کلانتری چقل بود یکم
با ایشون اصلا صحبت نکردم
رفتم به بهانه یه ماموریت به ساختمان فرماندهی انتظامی نیشابور
رفتم جای دژبان و خلاصه افسرهای مربوطه گفتم من میخوام مستقیم با فرمانده‌ی انتظامی صحبت کنم،
از ظهر هم گذشت فرمانده‌ی کلانتری هم سراغم رو گرفته بود و من برنگشتم کلانتری
بالاخره آخر وقت رفتم پیش فرماندهی
گفت چیه داستان
داستان تهران رو براش تعریف کردم و گفتم من فقط به این دلیل اومدم نیشابور
حالا تو شهر خودم من نتونم به زندگیم برسم؟ این همه راهو اومدم که اینجا نذارن برم به زندگیم هم برسم؟ شما که مسئولیت زندگی من رو به عهده ندارین، من باید زندگیم رو بچرخونم
گفتم من کلانترب برو نیستم جناب ولی هر کار کامپیوتری داشته باشین من انجام میدم
گفت یعنی چی نمیری سرباز ندارن
گفتم من از تهران و از ارتش نیومدم که برم جای خالی سرباز کلانتری رو پر کنم، من همینجا تو مرکز فرماندهی هر کار کامپیوتری داشته باشین از هرکس دیگه‌ای بهتر انجام میدم.
ایشون هم که کل فرمانده‌های زیردستش ازش میترسیدن از ابهتی که داشت خداوند نرمش کرد
گفت برو بالا تو اتاق فرماندهی و کنترل
ازت تست بگیرن اگر قبول شدی همینجا وایسا ، برای کلانتری نیرو میفرستم
منم انگار فقط خدا داشت حرف میزد
گفتم جناب خسته‌ام از صبح ماموریت بودم
گفت برو خونه فردا صبح بیا تست بده.
برگه هم نداد، از همونجا به دژبانا گفت بذارید بره :))
فرداش رفتم تست گرفتن ، از کادریای اونجا بهتر بودم
و همونجا پشت سیستم مشغول به خدمت شدم
با چه شرایطی؟ چای هم میاوردن
غذا رو هم میاوردن
میوه هم میخوردیم
تلویزیون هم داشتیم
زیر کولر گازی
۱۲ ساعت خدمت ، ۲۴ ساعت خونه
با لباس خونه با دوچرخه میومدم فرماندهی، حتی از درب دژبانی هم پیاده نمیشدم
همه فرمانده‌ها و سربازا باید صبحگاه میومدن تو محوطه
من کارم حساس بودپشت سیستم بودم
هیچکی به کارم کار نداشت
از اون ۱۲ ساعت هم وقتایی شب بودیم، نصفشو میخوابیدم
این وسط مطا هم تا خدمتم تموم شه شاید بالای ۳ ماه مرخصی‌های ۲۰ روزه میگرفتم…
بچه‌ها من از اولش که خبر اومد افتادم تهران فقط شوک بودم ولی نگران نبودم
گفتم خدایا حکمتت هر چی هست من تسلیمم
و تو تهران و تمام دوره‌ی خدمتم که براتون تعریف کردم فقط رنگ خدا و کارا و معجزات خدا بود که آسانم کرد برای آسانیها..
و یادمه فقط این جمله رو تکرار میکردم هروقت کارها میخواست سخت پیش بره: خدایا من فقط خودت رو دارم، خودت میدونی جز تو هیچکس رو ندارم، پارتی‌م تو باش، رفیقم تو باش، فرمانده‌م تو باش، تو برام صحبت کن، تو دلاشون رو نرم کن، تو بهم مرخصی بده، صبح تا شب فقط همینجوری باهاش حرف میزدم، تو تهران که اینور و اونور میرفتم لا مترو، پول هم نداشتم به اندازه‌ی کافی، میگفتم خدایا با همین مقدار پولی که دارم کارام رو راه بنداز که بخاطر پول نمونم تو این شهر بزرگ
چقد طولانی شد
خواستم براتون به اشتراک بذارم این تجربه رو
دوستتون دارم



3

7 ماه پیش

سلام ب دوست عزیزم آقا مصطفی عزیز

مرررسی ازت بخاطر دلگرمی ک بهم دادی برای ادامه ی مسیرم

چقد قشنگ میشد توحید رو حس کرد تو دوران سربازی تون

چقد خدا هرلحظه داره هدایتمون میکنه

چقد قشنگ دلت و قرص کرد برای اینکه باج ندی ب بقیه

اصن وقتی ک حساب نکنی رو آدم ها و موقعیتی ک دارن هیییچ سرسوزنی نمیتونن بهت زور بگن

چقد قشنگ این نیروی درونی و ایمان شما همه ی اون آدم ها و نقامشون و رام خواسته ی شما کرد

جقد لذت بردم اونجا ک گفتی

وقتی از تهران اومدم نیشابور خواستن منو نگهبان کنن تودلم خندیدم بهش

و گفتم ک من این همه از تهران نیومدم ک نگهبان بشم

این همون قدرت ندادن تو ذهن ب آدم هاست و اونا رو ناتوان دیدن برای تاثیر توی زندگی مون

دمت گررررم واقعا خیییلی لذت بردم

اصن کیف کردم

اونحا ک گفتی جناب من خسته ام حال ندارم حتی برم تست بدم فردا میام خخخخخخخ

و اون جناب چقد راحت پذیرفت حرفت رو و گفت باشه برو فردا بیا

خدایا شکرت بخاطر آرامشی ک در قلبها حاکم میکنی بواسطه ی ایمان

خییلی جالبه آقا مصطفی داشتم کامنت های این صفحه رو میخوندم

و هر کامنت ک تموم میشد و بعدی و شروع میکردم هی احساس خوبم بهتر میشد و ب ایمانم افزوده میشد

و قلبم بازتر

دیدم خواهرم زنگ زد گفت زکیه راستی یادم رفت پول لباسی ک برای دخترم دوختی وبهت ندادم

شماره حسابتو بفرست برام

منم ازش تشکر کردم گفتم باشه.

ک ۲۵۰ تومن ب کارتم واریز کرد

و خوندن همین کامنتها و رسیدن ب احساس خوب و بیشتر شدن ایمانم

باعث شد این واریزی و داشته باشم

این نشون میده قانون جواب میده

من با افکارم دارم زندگیم و درهرلحظه خلق میکنم

الهی صدهزار مرتبه شکرت خدای قشنگم

مرررسی ازت دوست عزیزم

ک ب اشتراک گذاشتی این تجربه ی شیرینت رو

شاد و موفق و ثروتمند باشید

سلام مصطفی جان سپاسگزارم ازت اینقدر با جزءیات نوشتی درسته که ما کارهامون به خدا سپردیم و انجام شده مینویسیم اما مهم باورهای پشت اون درخواست هاست که شما عالی و باجزییات بیان کردین و ما درک کردیم عین استاد که میگن دعا های پیامبر ان در قران مهم نیست مهم باورهایی که باعث شده اون دعا رو و اون خواسنه رو از خدا بخوان

😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭مصطفی جان واقعااااااا مو به تنم سیخ شد از داستان خدمتت آخه منم نیروانتظامی خدمت کردم بهمن 402 تموم شد خدمتم. تو شرایط واقعا بحرانی ای از لحاظ روانی رفتم خدمت تازه حالم خوب شده بود شرایط روحی خیلی وحشتناکی رد پشت سر گذاشته بودم و یادمه با خدا هم شدیدا گلاویز شده بودم چون میگفتم کمکم نکرد و باوجود اطلاع از باورهای توحیدی سر لج و قهر باهاش گفتم تو که کمکم نکردی میرم از بقیه میخوام(با اینکه میدونستم شرکه اما با همون استدلالی که بالا گفتم بازم همینکار رو کردم) و مادرم زنگ زد به پسرعموش که کادر نیرو انتظامی بود برای کار من .ناگفته نماند خب قانون رو میدونستم و کار خییییییلی بزرگی کردم و با احساس خوبی از درب ورودی محل جمع شدن سرباز ها برای اعزام خدمتو شروع کردم و از همون جا رفیق پیدا کردم و با پدرمادر یکی از بچها که اونجا آشنا شدیم رفتم تو اتوبوس ترمینال کرج برای اعزام به مرزن آباد و منی که سال قبلش برای حدود یکسال شرایط روحی روانی واقعاااا وحشتناکی رو تجربه کرده بودم این منننننن بودم که به بچها روحیه میدادم من بودددددم دلداری میدادم کللللی رفیق پیدا کردم کلی بچها دوسم داشتن کلی تو آزمون های آموزشی خوب عمل کردم بعد اون شرایطی که من به کل نابووووود شده بودم و میدیدم بخاطر کارکردن روی خودم بازم با اون شرایط از تمام جهات از خیییلی از بچها جلوم و شرایط جوری پیشرفت که یکی از بچها که جلوی من بود داوطلب شد بشه ارشد کلاس و یکهو فرمانده منو که پشت سرش بودم هم کرد معاون ارشد کلاس که کار خیلی خاصی ندادم و به همین دلیل شدم جزو 2 نفر از کللللل گروهان 150 نفره که کمترین پست رو دادن .درخصوص خدمت یگان من شرک ورزیدم و سپردم به فامیل مون یکی از دوستام که آموزشی بامن بود سپرده بود به خدا با هم تقسیم شدیم ستاد شهر خودمون گفت من هیچ پارتی ای ندارم و سپردم به خدا .درظاهر انگار جای بدی افتاد و ناراحت شو ولی هرچی گذشت شرایط اون بهتر شد من افتادم جایی که بظاهر خوب بود اما هرچی گذشت خیییلی اذیت شدم و ساعت شیفت هم بالا بود هرچند فوایدی هم برام داشت ولی بدی هاش بیشتر و من بخاطر توجه روی نکات منفی و نکات منفی کادری های بخشم که بازرسی نیروی انتظامی بود خیییلی اذیت شدم تا اینکه بعد یکسال واقعا بریدم اونا از همون حربه ای شیطان همیشه استفاده میکنه و خیلی از متولیان دینی و حکومت ها استفاده میکنن استفاده کردن : ترس

حربه ترس گفتن وااااای نه اینجور نگید اینجا خوببببه برید کلانتری اصلا نمیذارن ماهی یکبار برید خونه ی متهم میدن دستتون برید دادسرا درگیری قتل تیراندازی داره غذا رو رو هوا میزنن باید گشنه بمونید اما بعد یکسال گفتم مگه تو اون لعنتی چخبرررره من دیگه میرم من دیگه تحمل نمیکنممممم (رفتار توحیدی) حقیقت من اون موقع با خدا قهر بودم از اونم کمک نخواستم اما اون هوامو داشت و تا رفتار توحیدی منو دید کمکم کرد. رفتم کلانتری همون رئیس کلانتری ای که ابهتی داشت و سرهنگ تمام بود و همرو به طرز فجیعی اذیت میکرد چناااان دلش بامن نرم شد که نگو و من گفت برو هرجا راحتی و دوس داری خدمت کن. و درحالی که به رفیقم که بسیار بسیار کاربلد توانا با فرهنگ بود و موسسه زبان داشت و داره و هزار ویژگی خوب دیگه کللللی سخت می‌گرفت. خلاصه منییی که هیچی از کار با سیستم بلد نبودم و علاقه هم نداشتم شدم مرفوک یا اپراتور کلانتری که حدس می‌زنم از صحبت هات که تو اپراتور ستاد بودی با کادری ها ینی مرکز پیام . و من رفتم و من تو اون برهه کوتاه زبان میخوندم و به محض ورود به اون اتاق اون دوستم منو با کتاب زبان دید و خیییلی جذب من شد و این شد خیر اول من از این رفتار توحیدی که خییییییلی رفقای خوب و ارزشمندی شدیم و من فقط تو همون برهه زبان میخوندم و این لطف بزرگ به من کار خدا بود بعدش هم من با اون توان کم تو حوزه سیستم چناااان خوب اون کار رو انجام دادم چنااااان عالی انجام دادم و سریع کارو قاپیدم با فقط 3'4 روز آموزش دیدن که دیگه تو شیفت روز هم وایمیستادم و کلللللی کارای ارباب رجوع هارم انجام میدادم و تقریبا 50 درصد من کلانتری رو میچرخوندم اونم اووووووون کلانتری وحشتناک شلوغ و اون محله نامناسب و کار به جایی رسید بعد یکی دوماه تو اون بخش سربازهایی که یکسال شیش ماه تو اون بخش بودن از من میپرسیدن و خلاصه چناااان پیشرفتی تو اون بخش کردم و رفیق خوبی هم پیدا کردم و چنان رشد کردم که کلللللی از اون اعتماد به نفس و عزت نفس ویران شده من برگشت و خدمت سربازی که من اونو مایه نابودی و حتی نیستی خودم میدونستم نه تنها به ضررم نشد بلکه پاااااااااایه های رشد عزت نفس من از اونجا رقم خورد .یک شب همون اوایل 15 تماس 110 در یک دقیقه اومد جوری که از مرکز پیام کل استان زنگ زدن ساعت 2شب که چه خبره تو سطح حوزت و منی که کلا یک هفته بود اون بخش بودم موفق شدم جمع کنم قضیه رو و ده ها و صدها کار موفقیت آمیز دیگه .ضمنا تو همون دوران من رفتم پایگاه بسیج و بدون اینکه یکساعت فعالیت داشته باشم 5 ماه کسری گرفتم و به لطف خداوند و باوجود 21 ماهه شدن خدمت به لطف همون دوستم که جام پست میداد رفتم کاراشو کردم و 17 ماهه خدمتم تموم شد من5 ماه کسری داشتم که یکماهش رو چون دیر اقدام کردم برا کسری دیگه گذشت و باوووورت نمیشه مسئول حوزه اصلا منو نمیشناخت اون آشنا ها کاری نمیکردن اما مسئول حوزه بطرز معجزه آسایی دنبال کارام بود بدون اینکه حتی منو بشناسه و گفت دیر اومدی برا کارای کسری اول یا وسط خدمت باید میومدی ولی بطرز معجزه آسایی تمام مشکلات و موانع سد راهم حل شدن و شب 12 بهمن در یک شب برفی ساعت 3 صبح برا همیشه اومدم خونه.

درضمن من غیرررررممکن ترین چیز رو در کل خدمت حتی غیرممکن تر از طلوع خورشید از مغرب تغییر ارگان خدمتی میدونستم که شما البته خدای شما انجامش داد. و یاد اون حرف استاد افتادم که گفت توحیدی که بشی قوانین کشوری و حکومتی برای تو عوض میشن و اینکه خدا گفته ما این دنیا زو بین شما میچرخونیم این حکومت ها که میان و میرن این داستان شما و تلفیقش با حرف استاد اششششک رو از چشمام سرازیر کرد بی نهایییییییت سپاسگزارم که با پیامت جهان رو گسترش دادی😭😭😭😭😭😭😭🙏🙏🙏❤️❤️❤️

خاطراتت باعث شد اینارو بیاد بیارم اشککککک ریختم بابت توحیدت؛سپاسگزارم 😭😭😭😭❤️❤️❤️

1

سلام به دوستان نازنینم

داستان ثبت نام ماشین رو توی این کامنت براتون نوشتم

https://abasmanesh.com/fa/aghlekol

حدودا دوهفته پیش دعوتنامه از ایران خودرو اومد که باید تا ۱۴ ام این ماه مابقی پول ماشین رو واریز کنید و این در صورتی بود من هیچ پولی نداشتم و فقط باید ماشینم رو بفروشم و مابقی پول رو واریز کنم و موعد تحویل ماشین هم میشد برای سه ماه دیگه گفتم اشکالی نداره سه ماه بدون ماشین سپری میکنیم ولی از اونجایی که وقتی با خدا هستی دست خودت نیست که آسان بشی برای سختی ها و فقط و فقط باید آسان بشی برای آسانی ها این وعده خداونده

بدون اینکه من به کسی چیزی بگم مادرم بهم گفت من نصف پول دعوت نامه رو بهت میدم فعلا ماشینت رو نفروش بقیه اش رو هم جور کن و باز بقیه پول رو هم بدون اینکه من به پدر خانمم بگم برام ریخت

به خداوند بدون درخواست من این اتفاقها افتاده خود جوش به حسابم پول ریختن

نمیدونم اینا اسمش چیه واقعا دلم نمیخاست ازشون پول بگیرم اصلا برام مهم نبود پول ماشین رو واریز کنم و یا اینکه سه ماه بدون ماشین باشم ولی از اونجایی که نباید سختی بکشی و فقط مسیر آسان باید طی شو اینا رقم میخوره

دلم میخواد برم یه جای ساکت حداقل ده روز و از حرف زدن با این خدای که از من جدا نیست حرف بزنم اشک بریزم و بگم خیلی خیلی خیلی خیلی میلیارد بار ازت سپاس گذارم که مهر گوش و قلب و چشمم رو باز کردی و اجازه دادی باهات حرف بزنم

دوستتان دارم دوستان نازنینم

لبیک
الهم لبیک
لبیک لاشریک لک لبیک
ان الحمده و نعمه لک الملک
لا شریک لک


1

سلام به دوست عزیزم و همه دوستان نازنین که با خوندن بعضی کامنتهاشون اشکم در میومد از این همه قدرت و توانایی خداوند…
انقد دوستان با عشق از ماجراهای سپردن کارهاشون به خداوند نوشته بودند که منم هوس کردم و گفتم بیام بنویسم..
چند ماه قبل که تصمیم گرفتم مهاجرت کنم به مشهد از شهرستان کوچیک خودمون خیلی انگیزه و ذوق داشتم و میدونستم باعث پیشرفتم میشه اما چون پول آنچنانی برای گرفتن خونه نداشتم با یکی از دوستانم گفتیم بریم خوابگاه و منم کمی نسبت به خوابگاه مقاومت داشتم اما گفتم با خودم گفتم بیام و از خداوند هدایت بخوام تا منو هدایت کن به مکان برای زندگی .. منکه در حال زندگی و رو خودم کار کردن ، دوستمم در حال گشتن دنبال خوابگاه و من تنها تو دیوار میگشتم تا اینکه یه روز یه آگهی دیدم برای همخونه بودن و بهشون زنگ زدم و هماهنگ کردم بیام خونه و اینکه همدیگرو ببینیم ، انقد خداوند به من لطف داره که همون ملاقات اول از من خوششون اومد و با تمام شرایط من و کاملا رایگان یه اتاق در اختیارم گذاشتن به راحتی و این اتاق دوست داشتنی رو لطف خداوند به خودم میدونم و بی نهایت قدردان پروردگارم هستم که وقتی بهش میسپاری بهترین هارو برات میاره.
چند وقت پیش از خداوند خواستم که یه محیط و فضای تنهای بهم بده تا با تمرکز و در تنهایی روی خودم کار کنم و رهاش کرده بودم خواستم رو دقیقا بعد از یک هفته از طریق یکی از دوستانم که خودشون شهرستان میشینن و مشهد یه خونه برای زیارت و این برنامه ها اجاره کرده بودن ، هدایت شدم به اون خونه و هرروز با عشق و ذوق میرفتم و کلی با خدای خودم حرف میزدم و رو دوره احساس لیاقت کار میکردم .. خدایا فضل و رحمتت رو سپاسگزار و شاکرم
خیلی ماجراها دارم که وقتی سپردم و کنترل ذهن کردم خداوند به طرز معجزه آسایی اون برام حل کرده و کارهارو برام انجام داده..
براتون بهترینها رو آرزو میکنم از رب تنها فرمانروایی قدرتمند جهان



1

9 ماه پیش

سلام سحر جان، عزیزم چه داستان چه هدایتی، ارزو میکنم باز خبرهای خوبی ازت بشنوم تحسین میکنم این ایمان قشنگت رو عزیزم، همین لحظه پیش قبل از کامنتت داشتم به خودم میگفتم باید برم فقط برم، دلم میخواد واقعا فقط برم و به چیزی جز رفتن فکر نکنم

1

سلام خدمت همه دوستان عزیزم
مدتی هست که کارهام روان شده و انگار خود بخود انجام میشه.احساسم عالیه و هیچ دغدغه ای ندارم.در زمینه مالی هم که قبلا سخت جلو میرفت روان‌تر شده و امروز که رفته بودم کارگاه شکر میکردم که چقدر راحت داره کارها انجام میشه.همون کاری که اول سال قرار بود بفروشم و به فروش نرفت،بعد دوباره شروع کردم و بلافاصله مشتری درجه یک رسید و خدا رو شکر درآمد خوب هم حاصل شد و الان داره به راحتی جلو میره و اتومات شده بدون سختی کشیدن .امروز داشتم به خدا میگفتم خدایا میشه پول وارد حسابم بشه بدون اینکه من کاری بکنم و کلا بیشتر میخواستم بدونم که چطور میشه بعضی ها راحت پول در میارن.اتفاقا به مطالبی از این دست هم توی سایت هدایت شدم که یکی از دوستان میگفت استاد گفته هر جا که کار سخت پیش میره درست نیست و….شاید یک ساعتی گذشت یا کمتر که این پیام برام اومد
* سهامدار محترم؛ ابراهیم مبلغ 7,225,920 ریال بابت سود نماد صبا جهت واریز به حساب شما نزد بانک ملت ارسال گردید.
شرکت سپرده گذاری مرکزی *
و یک ساعت بعدش پیامک واریزی به حسابم از طرف بانک اومد.
خب من چند سال پیش سهام بورس داشتم و هیچ وقت هم اصلا بلد نیستم کار کنم ولی این پیام برام نشونه ای شد که خدا برام فرستاد.
راه حل همه کارها توحیدِ،با توحید همه چی برامون براحتی شکل میگیره.تنها کافیه خدا رو باور کنیم و باورهای درست رو تکرار کنیم و باور کنیم همه چی همه چی فقط و فقط او مدیریت میکنه.
سپاسگزارم
یه لحظه یادم اومد پارسال هم این اتفاق برام افتاد،قبل از اینکه وارد سایت بشم و با مباحث توحید آشنا بشم اون زمانی که همه بیت کوئین می‌خریدند من پول رو دادم به یکی از آشناها که برام بخره و ایشون خرید .و اتفاقا بعد از چند روز همه دود شد رفت رو هوا یعنی گفت که صفر شده،منم بی خیال شده بودم دیگه …
یه دفعه پارسال همین ماه‌ها بود که گفت اون پولی که بهم داده بودی الان بیت گرون شده و سهمت ۴۰ میلیون تومان شده و توی دو مرحله برام واریز کرد.اون موقع هم شوک شدم که تو گفتی صفر شده چجوری باز اضافه شد که ایشون گفت صفر نشده بود و الان تبدیل کردم و اینقدر شد…من که سر در نمیارم ولی اگه خدا بخاد بده همه چی رو برات ردیف میکنه.
بچه ها من توی کمتر از پانزده سال از وضعیت خوب اقتصادی به وضعیت داغون رسیدم و شخصیتم افت کرد و دلیلش الان میدونم که اولا شکرگزاری نکردم و نمیکردم بابت داشته هام،دوما اصلا توحید رو نمی‌شناختم و سوما تمام تمرکزم روی ناخواسته ها بود.
یه حرف خوبی استاد میزنن که میگن آشغالها رو زیر فرش ندین.من دادم و از نظر اقتصادی صفر شدم و خدا رو شکر دوباره دارم جون میگیرم به فضل رب العالمین.
آقای ایزدی عزیز خیلی دوستت دارم سپاسگزارم از این سوال فوق العاده ات



1

9 ماه پیش

سلام اقا ابراهیم

گفتید سود سهام، یادم افتاد یکی از روزهایی که میخواستم برم پارک، یه تعهد به خود بود برای اینکه ورزش شروع کنم خودم اروم اروم گرم کنم.

دوست نداشتم از پدرم پول بگیرم و توی حساب خودمم اصلا پولی نبود که بتونم باهاش هزینه رفت و برگشت اسنپ بدم

یادم دقایقی قبل از رفتنم یه لحظه دیدم اس ام اس اومده نوشته سود مجمع فلان سهام و مبلغش اونقدری بود که بتونم اسنپ بگیرم واقعا اون لحظات لحظه هایی بود که دوست داشتم روی پدرم حساب نکنم و خودم باور داشته باشم

1

به نام تنها قدرت جهان
سلام خدمت همگی دوستان من یه مثالی از خودم بزنم که چند روز پیش اتفاق افتاد
من مربی جودو هستم و یکی از شاگردام در رده نوجوانان استان با خودش 16 نفر شدن اونایی که ورزشی هستند میدونند باید دوتا مسابقه بدی و بیای جز چهارنفره و بشی سوم مشترک
که من صبح ستاره قطبی نوشتم و رهها رها شدم و اتفاقی که افتاد دور اول حریف شاگردش نبود و دور دوم اتفاق جالبی افتاد که کسی که باید با شاگرد من مسابقه میداد از وزن 90 کیلو اشتباهی آورده بودند تو سنگین وزن که بخاطر همین شاگردم دو دور اومد بالا و برنزش قطعی شد اصلا معجزه بود به هرکس میگم شاگردم با دو ماه تمرین تعجب می‌کنه


1

به نام خدا
سلام به همه دوستان
کامنتاتون رو تا اینجا خوندم و کلی لذت بردم و حال کردم و اومدم منم از مثالام بنویسم تا برام یه رد پا بشه و بمونه برای همیشه تا هرقت این کامنتم رو خوندم یادم بیاد که هرچی دارم از ان خداونده و همه خیرهارو خداوند به من رسونده
1-یادمه وقتی دانشگاه قبول شدم رشته فقه حقوق قبول شدم و خوب از اونجایی که همه به من گفته بودن فقه حقوق با حقوق هیچ فرقی نداره منم فک میکردم شبیه همن اما وقتی رفتم و یکی دو هفته اول فهمیدم زمین تا آسمون فرق دارن و 32 واحد عربی داره که من اصلا خوم نمیاد همونجا این خواسته برام شکل گرفت که یه رشته آسون تر برم خداوند از طریق یکی از همکلاسی هام جوری زمان بندی کرد برام که من از ترم 2 رفتم نشستم سرکلاس حقوق و خیلی جالبه تمام پروسه کاری منو اون دست خدا انجام داد و خیلی جالب بود خودش زنگ میزد میگفت خانوم کیاستی شما نگران نباشید من کارای شمارو ردیف میکنم چقدر خدا قشنگ برام چید و خودش همه کارهای منو انجام داد
2-ترم آخرم 4واحدم مونده بود و باید تابستون ارائه به استاد بر میداشتم یادمه رفتم دانشگاه و مسیر تا دانشکده رو فقط یه جمله گفتم خدایا توکل میکنم به خودت رفتم و کارشناس آموزشیمون خیلی جالب بود تا آخر فامیلیمو دید گفت عه تو که قوچانی هستی گفتم بله گفت بشین من برات همه کارارو انجام میدم من نشستم رو صندلی تو آموزش خودش رفت همه امضا ها رو گرفت و اومد داد دستم گفت خوب حالابا کدوم استادا میخایی گفتم با فلانی و فلانی برام انتخاب کرد من برگشتم و دو هفته بعد امتحان دادم تموم شد. آخرای شهریور یادمه دوستمم که ارائه به استد داستاد داشت پیام داد فاطمه تو برداشتی درسات رو کی امتحان میدی گفتم من برداشتم و با فلانی و فلانی هم برداشتم امتحانمم دادم دوستم تعجب کرده بود که چطور درسارو زمانی بهت دادن که اصلا ارائه به استاد نمیدادن و با استادایی دادن که خودت میخواستی من رفتم گفته دلبخواهی نیست ما استاد رو خودمون مشخص میکنیم .بچه ها من زمانی رفته بودم که تعطیلی تابستون کارمندای دانشگاه بود و خدا خودش یکی رو مامور کرده بود که اون روز باشه و کارای منو بکنه
3-وقتی ازش کار خواستم یادمه ترس از کار کردن بیرون داشتم و خوب عزت نفس خیلی پایین از کار خواستم و خوب تنها مهارتی هم که بلد بودم تایپ بود یادمه بهم گفت برو تو دیوار آگهی بزن برای تایپ من کلا دارییم 32 هزاربود و اون آگهی 25 هزار هزینه اش بود مونده بودم پول بدم یا نه که خوب به حسم عمل کردم و پیام دادم یادمه 1 ماه گذشت هیچ کسی پیام نداد بعد 1 ماه یک نشریه از اصفهان پیام داد و من 3 ماه باهاشون کار کردم و چقدر تونستم از اون پول خلق کنم بعدش هدایتم کرد به کار توی دانشگاه که الان 3 ساله دارم کار میکنم و همیشه وقتی بهش سپردم خودش کار برام در خونه و من اصلا هیچ جا نرفتم و هیچ کاری نکردم خدایا شکرت.
4-چقدر بارها تنهایی رو ازش خواستم و برام به راحتی فراهم کرده. یادمه عید 1401 ازش خواستم سال تحویل تنها باشم انقد قشنگ برام چید که تنها بودم سال تحویل و چقدر کیف کردم هنور که هنوزه شکرش میکنم و یاد اون موقع میافتم کیف میکنم
5-برای گرفتن گواهینامه رانندگی رفتم از اولی که رفتم خدا خودش همه کارهای منو انجام داد از دکتر عالی که برای معاینه چشم رفتم که از یکی شنیدم میگفت این دکتر بهترین و من نوبتمو انداختم این روز که این آقایه دکتر باشه از مربی که برام انتخاب کرد برای رانندگی که یادمه روز اولی که اومدم باهشون برم از زبون یکی از مربی های اونجا بهم گفت بهترین مربی آموزشگاهه ها خدا داشت میگفت برات بهترین رو آوردم.برای امتحان آیین نامه خودش منو نشوند رو صندلی که اصلا آسون ترین سوالا نصیب من شد که سر 4 دقیقه پاسخ دادم موقع امتحان افسرم نگم براتون که چه معجزه ای رخ داد و اصلا خودش بجام رانندگی کرد و من به راحتی قبول شدم به راحتی آب خوردن و آسونی
5-آسان شدن برای آسانی ها میشه همینکه الان سر شغلی هستم که میام میشینم تا بعداظهر فایل گوش میدم لذت میبرم رو خودم کار میکنم حال میکنم بعدم میرم خونه و چقدر محیط کاری عالی و فوق العاده و رئیسی که انقد عالیه و خدا داره همه کارهارو برای من پیش میبره و خیلی خیلی قشنگ همه چیو برام میچینه. از رفتار همکارام از رفتار عالی دانشجوها و از این همه مسئولیت پذیری آدم های اطرافم کیف میکنم و روزی هزاران مرتبه شکرش میکنم
خیلی مثال هست و واقعا هرروز داریم دست خدارو و هدایت هاشو و کارهایی که برامون انجام میده تو زندگی تجربه میکنیم و میبینیم و این هایی که نوشتم نمونه های بزرگش بود که یادم اومد وگرنه نمونه های زیادی هست مثل اینکه من خیلی وقته دیگه ساعت نمیزارم و تو ساعتی که میخوام یا ساعتی که میگم بهش بیدارم کن بیدارم میکنه یا ههمون دلمون یهو هوس یه غذایی کرده همون موقع یا نهایتا چند روز بعدش خوردیم و خیلی خیلی چیزهای دیگه و باید سپاس گزار باشیم بابت اینکه انقد همه چیو خیلی عالی و فوق العاده میچینه برامون که انقد همه چیز تو زندگیمون با نظم و عالی داره میره و ما واقعا کارمون فقط لذت بردن
سپاس گزارم ازت برادر عزیزم با طرح کردن این سوال و گنجهای فوق العاده ای که تو کامنتا الان هست و ساعت ها میشه خوند و لذت برد
از همتون ممنونم که نوشتین مثال هاتون رو
عاشقتونم



1

9 ماه پیش

باسلام خدمت دوستان همفرکانسی ام خدا رو بابت این جوابها شکر گزارم من دنبال راهکار برای مسعله ای بودم که به این صفحه هدایت شدم چقدر اشک ریختم خدایا شکرت که در بدترین شرایط روحی من و به اینجا هدایت کردی مدتیه که بار تمام مسعولیت های زندگیمو خودم تنهایی به دوش میکشم و چیزی و به خدا محول نمی کنم کلا فاصله گرفته بودم و ازونجایی که سریع به باورهای قدیمی برمیگردیم فراموش کردم که میتونم کارهامو به خدا بسپارم و فکر میکردم به بن بست خوردم و همه چی تموم شده برام ،اونقدر احساس ضعف و ناتوانی کردم که دنیا برام رنگش به یکباره عوض شده با وجود اینکه کلی نتیجه تو دستمه و باید براش خدارو شکر کنم ولی هیچی به چشم نمیاد وقتی کامنتهارو خوندم گفتم شاید بشه پس دوباره امتحان میکنم و این اتفاق رو که راه حلی براش ندارم به خدا میسپارم امروز یازده دی هزار و چهارصد وسه هستیم وقتی دوباره امعجزه برام اتفاق افتاد میام اینجا و براتون مینویسم برام دعا کنید

1

بسم الرب النور
بنام معبود یکتا
بسیار ممنون و سپاسگزار پروردگارم هستم که اجازه داد در مسیر مستقیم قرار بگیرم و در این سایت نورانی کسب فیض کنم
ممنون و سپاسگزار استاد عباسمنش عزیز هستم ممنون و سپاسگزار دوستان توحیدی هستم که با نوشته هاشون قلب ما رو روشن میکنن
ممنون و سپاسگزار اقای ایزدی هستم برای ایجاد این صفحه نورانی

خیلی وقت بود که میخواستم یه دفتر جداگونه بردارم و فقط از نشانه ها و هدایت های خاص که دگرگونم میکنه بنویسم تا ردپا و یاداوری بشه برام ولی وقتش پیش نمیومد.
چند روزه که این صفحه رو پیدا کردم و همزمان سوره قلم که شروع کردم به تفکر در آیاتش ، این هم نشانه اییه که خدا جون میگه بیا اینجا بنویس که تو
هم سهمی در انتشار نور داشته باشی.
به امید خدا میخوام از این به بعد تو این صفحه فعال باشم
از اونجا که جزییات گذشته زیاد یادم نمیمونه سعی میکنم کلی بنویسم

بزرگترین معجزه تو روزهای اوج افسردگی و اوج تضاد با همسرم بود. وقتی که دیگه هیچ راهی برام نمونده بود و تلاشهای مغز کوچیک زنگ زدم
برای تغییر همسرم نتیجه نداد و حسااااابی له شده بودم و چک و لگد روزگار رو خورده بودم.
مدام میگفتم خدایا من که دنبال تو بودم من که تمام سعی م رو کردم ادم مذهبی خدادوستی باشم چرا با من اینجوری کردی چرا من و خار و خفیف کردی و …
خیلی اتفاقی تو پارک یه خانمی که مطمئنم فرستاده خدا بود پیشم نشست
و از قران و از اشتباه بودن شیوه بندگیمون و از مشرک بودنمون گفت . حرفهاش به دلم نشست دیدم راست میگه هرچی متوسل شدم به ائمه و غیر خدا فایده نداشت
شماره ش رو داد که بهم یه قران با ترجمه بهتر بده و اگه خواستم بیشتر باهاش حرف بزنم.
برای اولین بار این خانم که دست خدا بود بهم گفت که توحید و مسلمونی واقعی یعنی چی …….
بعد یکی دو ماه
یه روز طوفانی وسط اتوبان زدم کنار، زار زار ضجه میزدم و میگفتم خدایا من دیگه نمیتونم من داغون شدم دیگه من تسلیمم از من کاری بر نمیاد.
و برای اولین بار تو عمرم ناآگاهانه از قانون تمام چیزایی که از یه زندگی خوب میخواستم رو همون جور با همون حال دونه دونه گفتم بهش .گفتم لیاقت بنده ت این حال و روز نیست.
گفتم اگر تو خدایی خدایی کن برام نزدیک بود از حال برم که وسط اون خرابی هوا دوتا پرنده خوشگل اومدن چند متر جلوتر از ماشینم روی زمین و همون موقع نور خورشید از پشت ابرا
افتاد رو پرنده ها ، ارامشی بهم وارد شد که فهمیدم این خود خداست که گفت حالا که تسلیم شدی اجابت شد بنده من تو فقط آروم باش

دو سه ماهی بود که از طریق دستان خدا معرفی شده بودم به یه کارخونه بزرگ که نزدیک محل زندگیمونه، چند بار مصاحبه رفته بودم هربار در نهایت میگفتن نیرو زیاد داریم.
بعد از سه ماه رفتن و اومدن برای مصاحبه ،
روز آخری که جوابم کردن خانواده م خیلی ناراحت شدن ولی من ارامشی داشتم به یادموندنی ، فقط تو دلم میگفتم این نشد حتما بهتر از این میشه.
بعد سه ساعت از منابع انسانی
بهم زنگ زدن بدون سلام علیک گفت مژدگونی بده ….. با استخدام شما موافقت شد اونم کجاااااااااا تو دفتر مدیریتتتتت کل ، فلانی هم مدیرته
واااای خدای من چه کردی چه گلی برام کاشتی
دفتر مدیریت شخصی که برای وزیر وزرا و خبرنگارا هم کلاس میزاره اینقدر که ثروتمند و کارآفرین بزرگیه ………
عنوان پستی که بهم دادن اسمش رو فقط با یه کامیون باید میکشیدن
بعد دوسال غم و غصه و زور زدن های مغرورانه من ، اشک شوق بود که من و خانواده م میریختیم و سجده شکری که بجا آوردیم

منی که رشته م غیر مرتبط بود و کار تخصصی بلد نبودم فقط با اعتماد به نفس و توکل به الله ، شدم نماینده مدیرم که بجای ایشون تو جلسات مهم مدیران کارخونه حاضر بشم و
قراردادهای میلیونی تا میلیاردی رو امضا بزنم و حتی گاهی در جمع این افراد نظر خودم رو هم میگفتم . روزایی که کمیسیون نبود هم بیکار بودم و فقط مطالعه میکردم
خدایا شکرت چه کردی با من
اعتماد به نفسم رفت تا آسمون ایمانم به قدرت الله هزار برابر شد حال روحیم خیلیییییی بهتر شد

بعد چند وقت دوباره با همسرم به تضاد خوردم باز تسلیم شدم
اینبار خدا به فاصله دو سه روز من و با دوره های شکرگزاری یه خانمی که یکسال بود میشناختمش ولی نمیدونستم استاد توسعه فردیه آشنا کرد
مشکلاتم رو گفتم و گفت درمون دردت فقط شکرگزاریه تا از این حال در بیای ، گفتم باشه این هم امتحان میکنم برا تیر آخر.
معجزه سپاسگزاری تنها بعد یک هفته شروع شد در همین حین اینقدر تشنه آگاهی هایی که میداد شدم که مدام تو نت سرچ میکردم تا اینکه با سایت استاد آشنا شدم
و نتیجه حضور با عشق و تعهد در سایت رو تک تک شما تجربه کردید.

معبودم مرا ببخش برای ظلمی که به خود روا داشتم
پروردگارم الهه زیبای من
یگانه با عظمت من
عشق اول و آخر من
سجده به درگاهت می آوردم
حمد و ستایش مخصوص توست
مرا به راه کسانی که به آنان نعمت داده ایی هدایت کن
مرا در جایگاه آسمان هفتم در جوار عرش الهی ات قرار بده
قلب سوزانم را برای پیوستن به تو برای در آغوش گرفتنت ، روز به روز شعله ورتر کن
معبودم من آماده ام
من راضی ام
من به تو محتاجم
سپاسگزارم به اندازه عظمتت
=====================================
آیات روزم از سوره با عظمت قلم:
سوگند به قلم و آن چه مى‌نگارند
که نیستى تو بنعمت پروردگارت مجنون
و تو پاداشى پایان ناپذیر دارى


1

سلام به همه دوستان عزیزم دراین سایت الهی. ممنونم از دوست گرامی ام که این سوا
ل بسیار زیبا رو پرسیدند تا این همه جواب زیبا بشنویم وایمانمون بیشتر بیشتر بشه. یع روز که داشتم به محل کارم میرفتم به محض بیدار شدن از خواب مدام جمله هو معکم این ما کنتم ورد زبانم شده بود ومدام میگفتم هر جا باشید خدا با شماست فاصله محل کارم تا جایی که ماشینم پارک میکنم یه چند دقیقه ای پیاده راه بود وقتی پیاده میرفتم دو تا سگ ولگرد یهو پیدا شون شد همون لحظه یه اقایی سریع با ماشین کنارم پارک کرد وپیاده شد وگفت نترس خانوم این ها کاری ندارن من مراقبم تا شما رد بشین بله خدا در وجود بنده هاش برما تجلی میکنه واین ایه به زیبایی برایم در لحظه ای که زمزمه میکردم معنا شد


1

سلام دوستان عزیزم
 
بچه ها هیچ دقت کرده‌اید که این سایت عجب جاییه؟!
 
چقدر مدار و فرکانسش بالاست
 
انگار این سایت رو خود خدا داره برامون مدیریت می‌کند
 
واقعاً اینجا به نظر من یک جای ویژه است که رنگ و عطر خدا در آن جریان دارد
 
چیه جنس کامنت های بچه ها که اینقدر من رو به وجد می آورد و اینقدر احساس می‌کنم که به خدا نزدیکم؟؟
 
خدایا شکرت
 
یک تشکر ویژه هم داشته باشم از برادر عزیزم جناب ایزدی ، که با طرح این سوال محشر و با این جواب هایی که دوستان دارند به این سوال می‌دهند، چه باورها و چه ایمان هایی در ما ساخته می‌شود
 
======================================
 
من قبلاً در یکی از کامنت هایم در سایت درباره یک موضوعی نوشته بودم که خیلی برایم جالب بود و فکر کنم برای شماها هم خوندنش خالی از لطف نیست.
 
ماجرا از این قرار است که من چند وقتی بود از لحاظ مالی به قدری مشکل برخورده بودم
 
داشتم فکر می‌کردم که چه کنم و چه راه حلی پیدا کنم برای برطرف کردن این معضل
 
یادم افتاد یک زمانی یعنی چندین سال پیش ، من برای یک سایت خبری، به عنوان مترجم انگلیسی به فارسی، اخباری رو ترجمه می‌کردم و به آنها می دادم تا روی سایت شون منتشر کنند.
 
البته این کار به صورت دورکاری انجام می‌شد و آن شرکت هم فکر کنم دفتر اصلی اش در هلند بود
 
در آن زمان، این شرکت به من پیشنهاد داد که شما یک وَلِت (Wallet) یعنی یک کیف پول ارز دیجیتال بساز تا ما دستمزد شما را به صورت بیت کوین به آن واریز کنیم.
 
آن موقع من نه می دانستم ولت چیه، و نه از بیت کوین خبری داشتم.
 
تو دلم هم ناراحت بودم که ای بابا ! حالا من چه می دونم ولت و بیت کوین چیه ، و مهمتر این که چطور این پول رو به تومان تبدیل کنم
 
همان سال‌ها، چند روز بعد از واریز حقوقم، داشتم با خانمی که مسئول کار من بود صحبت می‌کردم سر حقوق و اینها، که یک جمله ازش یادم موند که گفت: آقای جزایری شما همین الان هم کلی سود کردی
 
من اون موقع درست و حسابی نفهمیدم منظورش چی بود و پیگیر نشدم
 
چند وقت بعدش هم من خودم کار با اون مجموعه رو متوقف کردم
 
چند سال از این ماجرا گذشت، حدود هفت سال، و من همه چیز رو فراموش کرده بودم
 
یک زمانی به تضاد و مشکل مالی برخوردم و می بایست بابت خدمات چند شرکت و شخص، بهشون پول می دادم و البته که آن زمان پولی در بساط نداشتم و این من رو اذیت می‌کرد
 
آن موقع با استاد و مکتب استاد آشنا شده بودم و سعی می‌کردم به هر ضرب و زوری که هست حالم رو خوب نگه دارم و سپاسگزاری انجام بدهم و به آن تضاد توجه نکنم
 
البته اعتراف می‌کنم واقعاً سخته که ولی طلبکارها مرتب زنگ می زنند و تو در مضیقه مالی هستی و برای بعضی خریدهای روزمره هم دستت خالیه، بتوانی تمرکزت رو بذاری روی چیزهای مثبت
 
ولی خب، من با نتایجی که قبلاً گرفته بودم یک جورایی تهِ دلم مطمئن بودم به این راه و روش
 
و می دانستم که به قول استاد «جواب می‌دهد»
 
یک روز داشتم با خودم فکر می‌کردم ، که یک دفعه یادم آمد قضیه این شرکتی که براشون کار می‌کردم ، و ماجرای ولت و بیتکوین به ذهنم خطور کرد
 
من چیز خاصی در ذهنم نمانده بود، چون – همانطور که گفتم – از این قضیه چندین سال گذشته بود
 
ولی سخن استاد به یادم آمد که تو برو، تو اقدام بکن، تو حرکت کن، تو عملی انجام بده، درها به رویت باز می‌شود
 
من رفتم و در ایمیلم سرچ کردم و ایمیل آن شرکت رو پیدا کردم
 
ایمیل زدم که من چند سال پیش در کارهای تحقیق و ترجمه با شما همکاری داشته ام و الان سوالی دارم. اگر میشه جواب بدهید
 
چند روزی صبر کردم، هیچ جوابی به ایمیل من داده نشد
 
به آن سایت هم مراجعه کردم و دیدم دیر به دیر و به صورت نامنظم آپدیت می‌شود و اخبار و مطالب جدید روی آن منتشر می‌شود
 
حدس زدم که شاید آن تیم مدیریت قبلی ، از این شرکت رفته یا شاید کارشان آرام آرام داره به سمت متوقف شدن پیش می‌رود و شاید هم چند وقته دیگه سایت به طور کامل غیرفعال شود .
 
مانده بودم چه کار کنم
 
در یکی از فایل‌های ورد که بعضی مطالب مهم رو آرشیو می‌کنم و نگه می دارم، یک دفعه آدرس ولت رو دیدم
 
رفتم سرچ کردم در سایت بلاکچین ، دیدم بله ! آدرس ولت درسته ، ولی مشکل اصلی اینجا خودش رو نشان داد: برای ورود به ولت، از من پسورد می خواست و من اصلاً پسوردم رو به یاد نداشتم
 
رفتم قسمت راهنمایی (هِلپ) سایت بلاکچین و آن قسمتی که مربوط به بازیابی پسورد بود رو خواندم
 
یکی از راهکارهایی که داده بود این بود که شما به حافظه کش موبایل یا کامپیوترتان مراجعه کنید شاید آنجا چیزی دستگیرتان شود
 
و البته این کار برای من که سالها از آن موضوع گذشته بود، هیچ افاقه نکرد
 
در همان قسمت راهنمایی سایت، یک قسمتی لینک زده بود و نوشته بود که این شرکت (یا این افراد متخصص) کارشون بازیابی رمز عبور یا همان پسورد است
 
من روی آن لینک زدم و مطالبش رو کمی خواندم . دیدم یک آدرس ایمیل هم هست آنجا
 
رفتم یک متن آماده کردم و براشون فرستادم و شرح دادم
 
آدرس ولت م رو هم بهشون دادم و در آخر نوشتم که: لطفاً اگر ممکن است مرا کمک کنید که پسورد ولت را بازیابی کنم (البته به زبان انگلیسی)
 
اینها به من جواب دادند و گفتند ما تلاش خودمان رو می کنیم. اگر رمز رو پیدا کنیم، 20 درصد موجودی رو بر می داریم و الباقی مال شماست. اگر رمز رو پیدا نکنیم که هیچ هزینه ای برای شما ندارد
 
من گفتم باشه موافقم
 
چند روز بعدش گفتند داریم روی آن کار می کنیم ولی نتوانستیم رمز عبور رو به دست بیاریم ، و شما یک فشاری به مغز مبارکت بیار که بلاخره چی بوده این پسورد!
 
من چند تا عبارت رو که احتمال می دادم سال های قبل در رمزهایم از آنها استفاده می‌کردم بهشون دادم و منتظر ماندم که آیا این کار به درد می خوره یا نه
 
======================================
 
یک روز – در همان ایام بی پولی – که یکی از طلبکارها با من تماس گرفته بود و یک جورهایی تهدید کرده بود، و من مستاصل شده بودم و نمی دانستم واقعاً چه کنم، یک ایمیلی از این افراد متخصص به من آمد که نوشته بود: ما خبر خوبی برای شما داریم و توانسته ایم رمز ولت شما رو پیدا کنیم.
 
من خیلی خوشحال شدم ، و با کمی هماهنگی با اینها و انجام یک سری کارهای فنی، رمز رو به من دادند و البته قبلش 20 درصد دستمزد خودشان رو برداشت کرده بودند
 
با کمال تعجب دیدم که من 56 میلیون تومان پول دارم ، بدون این که اصلاً ذره ای احتمال بدهم
 
در واقع 200 هزار تومان من ، در گذر زمان و بدون این که هیچ کار خاصی انجام بدهم، شده بود 56 میلیون تومان
 
خیلی خوشحال و شاکر شدم ولی سر و کله چالش بعدی پیدا شد
 
چالش بعدی این بود که من چطور این پول رو به حسابم در بانک‌های ایران منتقل کنم و به عبارتی آن را به تومان تبدیل کنم
 
چون ولت یک چیزی است که در اینترنت است و ربطی به بانک‌ها ندارد اصلاً
 
اینجا هم خدا کمک کرد و یکی از دستانش را برایم فرستاد: یکی از دوستانم از قبل می شناختمش و در کار جابجایی پول بود
 
قضیه رو به او گفتم و او هم بعد از چند بار تلاش، پول رو به ولت خودش منتقل کرد و به ازای آن تومان به من تحویل داد
 
البته این وسط هم چند تا جوجه چالش (!) داشتم ولی من دیگه کنترل ذهن رو تا حدی یاد گرفته بودم و ایمان داشتم که با اعراض کردن و تمرکز نشدن بر منفی ها، این موانع کوچولو هم از سر راه برداشته می‌شود
 
خلاصه این که خدا کاری کرد که 200 هزار تومان من تبدیل بشود به بیش از 56 میلیون تومان
 
بدون هیچ تلاش خاصی ، بدون این که اصلاً به این قضیه فکر کنم یا نگران باشم ، و بدون این که هیچ کار خاصی انجام بدهم برایش
 
این رو هم بگم که نه 200 هزار تومان در هفت سال پیش پول زیادی بود و نه این 56 میلیون تومان ، الان پول عجیب و غریبی است ، ولی این که من با عمل به الهامات ام، قدم به قدم هدایت شدم به این مبلغ خیلی برایم جالب و دلچسب بود
 
و ایمان من رو تقویت کرد که: این راه درست است و این مسیر جواب می‌دهد
 
 
======================================
 
ضمناً من در این قضیه، از سناریونویسی و تجسم استفاده می کردم.
 
برای دوستان عزیزی که نمی دانند، می گویم که گول اسم «سناریونویسی» رو نخورید و فکر نکنید که کار سخت و پیچیده ای است
 
در سایت استاد مطالب زیادی هست و در قسمت عقل کل هم پرسش و پاسخ های خوبی در این مورد هست و من برای این که مطلبم طولانی تر نشود به این موضوع نمی پردازم
 
 
======================================
 
فقط در پایان، و برای حُسن ختام، قسمتی از سخنان استاد در جلسه 2 قدم دوم دوازده قدم رو (که در مورد اهمیت و قدرت تجسم است) اینجا نقل می‌کنم:
 
این جمله رو یک میلیارد بار به خودت بگو:
 
چیزی که بتوانی تجسمش کنی و خودت رو در نقطه پایانی احساس کنی، صد در صد اتفاق می افتد. صد در صد
 
اگر می توانی تجسمش کنی می توانی خلقش کنی
 
اگر می توانی خودت رو در نقطه پایانی رسیدن به یکی از خواسته هایت ببینی، صد در صد می تونه اتفاق بیفته.
 
شک نکن.
 
چطور؟
 
من نمی دانم، هیچ کس نمی داند
 
 
بچه ها دوست تان دارم
 
در پناه حق باشید  



2

10 ماه پیش

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی ….

سلام دوست خوبم/

این یه مصرع از یه شعر زیباست وه من در مواردی مشابه با موضوعی که شما تعریف ورده اید و در زندگی من فراوون دیدمش ( البته این چند سال خدا لطف داشت و چشم و گوش دلم به درکشون باز شده )

و هر بار که من هم با موضوعی مشابه اون چه که شما فرمودید مواجه میشم فورا اون یه مصرع رو بارها با خودم و خدای خودم مرور میکنم و میگم خدایا این تو بودی که خیلی قبل تر از اینکه من با اون نیاز روبرو بشم از قبل برام پیشبینی کرده بودی و این از فضل خداست و خدایی که در قسمتی از آیت الکرسی باهاش روبرو میشیم که میفرماید ( یعلمون ما بین ایدیهم و ما خلفهم …. و از آنچه در پیش روی شما و آنچه پشت سر شماست آگاه است. )


10 ماه پیش

سلام اقای جزایری عزیز

دیروز کامنت شما دیدما ولی امروز که دوباره اومدم به این صحفه سر زدم خوندمش ،اقای جزایری من این داستان شما رو که از راهی که فکرش را نمیکردین خدا بهتون کمک کرد و رزق و روزی رسوند یه جای دیگه خونده بودم نمیدونم توی کدوم دوره یا فایل رایگان نوشته بودین، بسیار شما رو تحسین میکنم بخاطر اینکه تونستید ایمان خودتون نشون بدید و توی ناامیدی بخاطر بدهکاری غرق نشدید ،و قسمت اخر کامنتتون بینهایت عالی بود در مورد تجسم، همین قد که چشام یه جور دیگه زوم شد روی این حرفها شما ،چون من ظهر داشتم دقیقا تجسم میکردم میکردم یکی از خواسته هام که و خودم که دارم انجامش میدم در سطح جهانی و تجسم جالبی بود حرفهای خیلی خوبی ام تجسم کردم و این شگفت انگیزه

این جمله شما شگفت انگیز بود که گفتید هرچیزی که بتونید نقطه پایانی اونو تجسم کنید اتفاق میوفته.

1

سلام خدمت همه دوستان
امروز داشتم به باور آسان پیش رفتن کارها فکر میکردم که یادم افتاد به زمانیکه مشغول انجام پایان نامه ام بودم و همون اول بارها شنیده بودم که چقدر پایان نامه نوشتن سخته و چن تا باور مخرب دیگه باعث شده ب موضوعی هدایت بشم که کار پایان نامه ام خیلی سخت و کند پیش بره و دوران ارشدم تا ۳ و نیم سال طول بکشه، یادمه اواخر کارم خیلی خسته شده بودم از مسیر طولانی رفت و آمد به دانشگاه، کارای آزمایشگاهی طولانی و احتمال سنوات خوردنم و همین باعث شده خیلی با حالت درماندگی از خدا بخوام کمکم کنه و معجزه اتفاق افتاد و من با قانون آشنا شدم و در عمل ازش استفاده میکردم و یادمه یکی از عبارتهای تاکیدی ک هر روز میگفتم اونم با احساس عالی این بود که خدایا شکرت که کارهام آسان روان و راحت رخ میده و تونستم ظرف کمتر از ۴ ماه پایان نامه رو با ی نمره خوب دفاع کنم
خدایا شکرت چقدر تو وهاب و بخشنده ای