این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2022/07/abasmanesh-5.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2016-09-12 09:33:282024-06-08 22:16:13«اعتماد به ربّ»، پیام ابراهیم از قربانی کردن فرزندش
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
امیدوارم من هم به این درجه از تسلیم و اعتماد به خدای بزرگم برسم .و همواره تسلیم امر او باشم .وبه درجه ای از ایمان و اعتماد برسم که مانند حضرت ابراهیم از آزمایشات پروردگارم سربلند بیرون آیم.امین
سلام . من یکسال با یک اکانت دیگه تو سایت بودم و حس میکردم تا روزی که با اکانت و اسم خودت وارد سایت نشی هرگز اون تغییراتی که میخوام نمیبینم و به ارزویی که سالها ارزوشو دارم نمیرسم . امروز روز تولد منه ، امروز به خودم قول دادم و این اولین نشانه برای تولد منه . و این نشانه بهم گفت برای رسیدن به ارزوت باید از ته دلت قربانی بدی ، باید همه چیزتو فدای ارزوت کنی . باید جونتم بدی تا به ارزوت برسی ، باید واقعی بخوای تغییر کنی نه فقط حرفی از ته قلب و این کامنتو گذاشتم تا یه روزی که به ارزوم رسیدم بیام بخونم و بدونم رسیدم و شد و نکته دومم اینه که
باید تسلیم رب باشی تو کار خدا دخالت نکنی و باید با صدای قلبت و پروردگارت بری جلو باید نترسی
و به اسم الله و هدایت خودش با کمک استاد به همه اون چیزایی که میخوام میرسم قول میدم که برسم .
امروز روز سوم از سفر نامه زندگی من هست و این کامنت رو به عنوان رد پا اینجا میگذارم که به خودم افتخار کنم که امروز هم به تعهدم عمل کردم و امروز هم خودم رو در مسیر درست قرار دادم و رو افکار و باورهام کار کردم
یادمه بچه تر که بودم مامانم همیشه راجب به این مسائل به صورت دست و پا شکسته باهام صحبت میکرد یادمه هر روز قرآن رو میخوند و ساعت ها توی دفترش چیزهایی رو مینوشت و هروقت راجب ایمان عمل صالح و تسلیم بودن و قوانین خداوند باهام صحبت میکرد من به تمسخر میگرفتم و اون با آرامش کامل میگفت پسرم خودت بزرگتر که بشی متوجه حرف های من میشی الان حدود 4 ساله که مادرم رو از دست دادم اما الان واقعا دارم متوجه اون حرف هایی که به من میزد میشم الان دارم خدا و قوانین بی عیب و نقصی که گذاشته رو درک میکنم و سعی میکنم که در زندگیم به کار ببرم از وقتی که شروع به تغیر باور هام و افکار گرفتم نتایج بسیار فوق العاده ای رو در زندگیم گرفتم هم در شغل هم در روابط و هم در آرامشی که میخواستم درون خودم داشته باشم خداوند رو سپاسگزارم که برای جواب سوالاتم من رو به اینجا به این سایت بینظیر هدایت کرد تا به مرور زمان و پله به پله قوانین رو درک کنم و روز به روز بهتر و بهتر بشم و سپاسگزارم از شما استاد عزیز که این آگاهی هارو به اشتراک میگذارید و ممنونم از خودم که در مواقع سخت جا نزدم و به خدا توکل کردم و ایمانم رو نشون دادم و چیزهایی که باید قربانی میکردم رو قربانی کردم و به این جایی که الان هستم رسیدم راه مسیر طولانی در پیش دارم اما مسیری هست لذت بخش و سرشار از عشق و آرامش و نعمت و ثروت و خوشحالم که در این مسیر قرار گرفتم و روز به روز در حال رشد وتکامل هستم براتون آرزوی سلامتی و سعادت میکنم عاشقتونم.
1403/8/6سومین ردپادرسومین روزشمارزندگی من،به نام خدای وهاب سلام به خدای وهاب.سلام به استادوناظم دانشگاه مریم جون وهمه ی دانشجویان که درکلاس آموزش کاشت وداشت وبرداشت محصولات ناب الهی درسایت استاددرحال عملگرایی هستند.وهرکس درتوان خودش ازهرآنچه کاشته محصولش رادرومیکند!بنده 3تاپسرشیرزدداشتم هر3تابه مهدکودک دولتی که صبحانه ناهاروازصفرتاصدیک بچه مهدبرای بازی ونقاشی والی آخر که لازم داشتن مهیابود!بدون هیچ پرداختی این وهابیت الهی است!ویکی یکی وارددبستان شدن که پسراولی نابغه ی کلاس بودتاسوم راهنمایی سال اول کلاس اول موقععیت خریدکفش نداشتیم اگرمادرم میخریدخداخیرش دهد وگرنه…..بادمپاییهای پلاستیکی نارنجی وجلوبسته میرفت مدرسه که همکلاسیش یکروزمیزندش که چرابادمپایی اومدی!؟که حتی این بچه به خون دماغ افتاده بودوقتی آمدجریان راگفت: منم کتکش زدم گفتم: ازخودت میخواستی دفاع کنی!ولی اون همکلاسی خانواده درستی نداشت که عاقبتش قاچاق واعتیادومرگ بود!واین بچه های من ازهمان دوران مهدکودک بایدصبح همچین میرفتن کلاس که من بیدارنشم وشبهاساندویج براشون آماده میکردم صبح خودشون میرفتند!فاصله مهدکودکشون ومدرسه شونم زیادبود.وحتی خونه روتغییردادیم مسیرخیلی دورشدبااتوبوس یامینی بوس بایدبه مدرسه میرفتندوحتی توی برفهابادمپایی مصیرخیلی زیادی روپیاده برای تهیه نان میرفتند:الان ازاین رفتارهام واقعاراضی نیستم!حالا4رمین پسرقبل ازمدرسه بایدمیرفت مهدقرآن مسیرزیادی بایدهروزمیرفت خودش پیاده بایدازخیابان پرترددماشین ردمیشد!فقط بهش یادمیدادم اگه نتونستی ازخیابان ردبشی به خانمهایاآقایون بگومامانم اونطرف منتظرمه لطفامنوردکنین!وهمزمان 2تاهمسایمون بایدهرروزبلااستثناپسرهاشونوبه کلاس میبردن همکلاسی پسرمن بودن وپشت درب مادرهابنشینندوهرچنددقیقه یکباربچه ها ازحضورمادرشون اطلاع داشته باشن.ولی من راحت زندگیمومیکردم!سال88بنایی داشتیم اوستابناوکارگروحضورخودم و3تاپسرم خانه هابه خاک گچ رسیدبچه ها کانال کولرنصب کردن وبرج4سال88اولین پسرراهی خدمت سربازی شدوقرارمن با4تابچه قبل رفتن به خدمت این بودکه کشورمابرای انجام هرکاری کارت سربازی رامقدم ترازهرجوانی میداند !پس یانرویااگه رفتی سربازی باکارت پایان خدمت بیاوگرنه به این خانه جایی برای بودنت نیست مگراینکه جنازه ات برگردد بروخدابه همراهت!بعداز6ماه خدمت پسر اولی، برج10سال88پسردومم آماده خدمت شدحالابنایی تمام کل طبقات تمیزپله هاشسته، کل خانه زیروزبرشسته وتمیزوراهی خدمت شده وکل لوازم آرایشی یک پسرجوان توی اتاقش وحتی پتووتشک وسط اتاق بود.بادیدن این لوازم ناله هامیکردم !که به پسر3ومی گفتم :بروهرچی لوازم داره ازتواتاق جمع کن!برج12سال89پسربزگم ازخدمت تمام شدوباکارت پایان خدمت آمد.پسردومی برج5سال90برگشت ازاول تاآخرعالم وآدم میگفتن خوش به حال لیلابرج6سال90پسرسوم رفت خدمت سربازی روزی که رفت تاشب انقدرفشارعصبی به من واردشد که زیرسرم وآمپول برای آرامشم راهی درمانگاه شدم حالاهمه میگن لیلاحق داره پسرنبودرفت سربازی ازصدتادختربرای لیلابهتربودرفت سربازی!خدایانگهدارهمه ی جوانهاباش.حالااین دوبرادربزرگترازسربازی برگشتن بادامادهمسایه 3ماهه یی هست میرن سرکار،روز1390/8/4 صبح بچه هارفتن سرکارکل خانه روتمیزکردم لباس شستم 4طبقه پله هارودستمال کشیدم همه جاازتمیزی برق میزدهمسایه که مادرخانم اوستاکاربچه بوداومدخانه ی مامنم موادشامی کباب درست کردم منتظربچه هام عصرشدنیومدن !شب شدنیومدن! مادرخانم اوستاکارازهمه چی خبرداره زنگ زدخونمون لیلابچه هااومدن ؟گفتم: نه! گفت :نگران نباش میان!خانم لیلاموذن وخانم فاطمه نوری شمامنودرک میکنین. شب شدعزیزدلم سرکاره پسربزرگم به پدرش اطلاع داده که چه اتفاقی افتاده والان9شب به خانه زنگ زده که مامان نگران مانباش انگشت دست داداشم زیرفرزاومده مابیمارستانیم به همسایه مادرخانم اوستاکار زنگزدم جریان روگفتم :اونم که ازهمه چی خبرداشته گفت: خداکنه اینجوری باشه ! شب عزیزدلم رسیدخونه میخواستم تعریف کنم. گفت :آره بچه هاگفتن: سوارماشین شوبریم مارفتیم بیمارستان تاچشمم به بچم افتادگفتم:مامان چه کارشدی هرجای بدنشو میخوام دست بزنم دوستش میگه خاله دست نزن پسربزرگم هم همینجورمیگه دست به جایی نزن فقط این بچه ازقفسه سینه به بالا سالم بودازناف تاپائین اوراق من که متوجه نبودم اومدیم خونه عزیزدلم کم کم گفت :که چه اتفاقی برابچم افتاده!ناگفته: نمانداین بچه ازطبقه هم کف چاله آسانسوربه5طبقه زیرزمین سقوط کرده که اوستای جوشکاردیده این اتفاق روکه صدازده تاداداش بزرگه میفهمه ازطبقه های بالا خودشوبه سختی به محل حادثه میرسونه هیچکاری ازدستش برنیومده کسی ازتیرآهن نمیتونه بره بالا فقط اوستاکه روی اسکلت همان طبقه بوده خودشومیرسونه همه تماشاچی بودن تاآتشنشانی واورژانس میرسن پسرم میگفت: فقط مثل لباس به طرف شکم روی تیرآهن آویزان بودم وازدردشکم رمقم راازدست داده بودم!فقط ازاول اتفاق میگفتم :مادرم روچی جورخبربدن؟ میگفت :ازلحظه ی شروع سقوط تاافتادن روی تیرآهن چندثانیه طول نکشیدولی اززمانی که به مدرسه میرفتم خیابان کوچه اصلافیلم زندگی جلوچشمم مثل پرده سینماردشدوحتی مراسم کفنودفنوخاکسپاری بهشت رضارودیده بود!وبیادمنم بوده وای مادرم!خدایاکمک مادرم باش !آخه بچه ننه س!خخخخ یکم خیلی بیشتربه هم وابسته ایم!حالاآتش نشانی اومده نجاتش بده میگفته: آقاتوروخدایک کاری کنین زوددست وپامو جمع کنید.مادرم نفهمه ،وتاشب برگردم خونه! مادرم نگرانم میشه، مادرم غصه میخوره، وبنده خدامیخنده! میگه چی فکرکردی جون!؟خدایاشکرت بچم نفس داره!وقتی ازبیمارستان برگشتم خونه قشنگ یادمه اولین کاری که کردم سجده شکروبعدهم 2رکعت نمازشکربه جاآوردم! و به خداگفتم: خدایا قول حضرت زینب توبیمارستان بجززیبایی چیزی ندیدم!چون ازقفسه سینه به بالاالحمدولله سالم بود!حالابه خاطرتهال ورودش ومعدش اتاق عمل وبعدتوی بخش مراقبتهای ویژه بوده تواون حالت بیهوشی یاکمامیگفت:یکجایی بودم توی آسمون اخ که چه حال وهوایی بود! نه تاریک! نه روشن !نه سرد! نه گرم! اونقدرهم جام عالی بودهم نسیم ملایم ولذت بخش به بدنم میخوردوازهمه مهمترسالم بودم اصلا دردی نداشتم!که حالا به هوش آوردنش. یاخودش چشماشوبازمیکنه، میبینه پرستارش کنارتختش نشسته قرآن میخونه. پسرم پرسیده اینجاکجاست؟ چرامنوازاونجاکه راحت بودم لذت میبردم آوردین اینجا!؟پرستارش گفته جون ماروکشتی تابه هوش آمدی! انگاری جاخوش کرده بودی!توی بخش بیش از10روزطول کشیددرمان کنندوغیرازسرم هرگونه خوراکی ممنوع !فقط لبهاشوباپنبه وآب خیس میکردیم. وازهمه مهمترازبس که این بچه تمیزو مرتبه، آینه، شانه ،ریش تراش، همه چیزداداشش براش برده بود که سروصورتشومرتب کنه! هرکس میادملاقات حالش بهم نخوره وهمینجورهم بودهرکس آمدملاقاتی میپرسیدن مگه چه کارش شده چون صبوربودوبرای اینکه دوروبری هاومن غصه نخورم دردشوبه روزنمیدادمظلوم نمایی نمیکرد!وزنه به پاش ولگنش وصله نمیتونن ببرن اتاق عمل پلاتین بذارن حالابعدازعملهای معده، روده وتحال بردن بخش سوانح براعمل پاولگن وهرکسی هم دکترشخصی شده وبه من میگن برورضایت بده ازاینجاببرش بیمارستان دیگه این بیمارستان به درد نمیخوره کشتارگاه شده همه ااینجاقاتلن والی آخر!منم شب تولدیاشهادت ولی فکرکنم تولدجوادالائمه بود روبه امام رضاکردم. گفتم: آقارضا،ای همسایه من هرچندتوبیمارستان که به نام خودته نشستم وتوحرم نیستم امشب تولدیکدانه وعزیزدردانته همتون وکل عالم شادی دارین !منم4تاجیگرگوشه دارم ولی هرکدومشون برام یکدانه اندوعزیزن حاشابه کرمت من علی روازتومیخوام واصلابیمارستانوتغیرنمیدم!هرچی میخوادبشه بذاربشه!استادبرای بچه من آقای دکتر پلاتین هم براپاش هم برالگنش سفارش داده بودن هنوزبیهوشش نکرده بودن. پسرم گفت: مامان دکترخودم که مردجوانی بوددستوردوتاپلاتینوداده بودکه قبل ازبیهوشی من دیدم یک مرد تقریباپیرمردی نورانی موهای سفیدخوش سیماازراه رسید.ازدکترم پرسیداین جوان چی شده؟که دکترم عکسهارونشون دادواین استاد گفت: نه! این جوانه برالگنش پلاتین نذارخودش جوش میکنه حیفه ازالان پلاتین بذاری!! اینم وهابیت خداست .وطی این چندروز بستری این بچه راست روی تخت بیمارستان افتاده به هیچ طرف تکون نمیخوره ازبس که اسیب دیده بود.برای مابعدازحدودا5الی20روزدقیقایادم نیست. ازبیمارستان ترخیص شد.که آمبولانس گرفتیم آوردیمش خونه باکمک همسایه وپسرموهمسر4طبقه بابالانکاردبردن.توی خونه وزنه هابه پاش آویزون بود،میخوادمعدش کارکنه بعدازچندروزکه نه غذانه هیچی خدایاشفای کل مریضهاباش چقدربچم اذیت شد.وبعدازچندروزاومدن وزنه روازپاش بکشن میله توزانوهم چرک کرده هم خم خورده وقتی میله رومیکشیدن صدای قرچ قرچش رومیشنیدیم! خدارحمت کنه مادرم جون وجیگرش علی بوداونهمه نوه این گل سرسبدش حالاروتخت افتاده مادرم گریه هاکردبرااین بچه.چون علی خودشوتوسن16سالگی بهشتی شده بود!واین علی جای اون علی روبرامادرم پرکرده بود!روحشون شادماااااااااااادددددررررررر.دلم گرفته. استاداشک امونم نمیده ولی مینویسم ازهمون روزی که پسرم روبردیم دکتربراش فیزیوتراپی نوشت .یکبارداداشش بردش برای باردوم وبه بعدخودش باماشین رانندگی میکردمیرفت! بیمارستان فیزیوتراپی برمیگشت وازاین طرف پسرسومی توی آموزش 3ماهه ی اول خدمت بود. ازپسربزرگم شنیده داداش دستش شکسته. اونم مرخصی میخواسته بهش مرخصی ندادن میخواسته فرارکنه خداروشکرنتونسته وتوی این آموزشی ازبس که بارندگی بوده نزدیک خدمتشون که مدام این بچه های سربازصفررومیبردن جنازه ازآب رودخانه بکشن بیرون اینم ازاین بچم الهی شکرت. حالاالحمدولله 4تاشون مدرک پایان خدمت دارن الحمد لله رب العالمین. استادهمون روزی که بچم ازسقف سقوط کردهمسایه هاسرکوچه میگفتن لیلا شانس داره4تاپسروباشوهرش دورش میگردن لیلااین کارهارونکنه کی بکنه؟وازاین طرف این اتفاق برابچم رخ داده 2تاازهمسایه هامون اومدن ملاقات این یکی به اون یکی میگه خدابده شانس توبیمارستانم ببین چقدرآدم براشون آمده مادروخواهرودوست این همه جمعیت خدایاشکرت که برامون همه کسی خدایادوست دارم منم ابراهیم وارباتودوستی کنم بااین4جیگرگوشه که به من هدیه کردی سپاسگذارم والان که یادمیکنم منم به توان خودم قربانی داده ام که انشالله موردپذیرش توقرارگرفته باشد!آمین موفق باشین.ازاین که چشمای نازنینتون کامنت منو خونده خداقوت میگم.
خدا تو قرآن از ابراهیم به عنوان خلیل الله یاد میکنه
کم چیزی نیست رفیق خدا بودن.
چقدر میتونه این رفاقت عمق داشته باشه که زن و بچه ات رو رها کنی و بری سمت ماموریتت.
خدایا کمکمون کن ما هم مثل ابراهیمت باشیم.باهات رفیق باشیم.من خیلی شخصیت ابراهیم رو دوسش دارم چرا دروغ یه وقتایی هم بهش حسودیم میشه میگم ببین چقدر به خدای خودش ایمان داشته و موحد بوده که خدا تو قرآن ازش یاد میکنه.
چقدر اعتماد به خدا داشته که بچه اش رو میخواد قربانی کنه در راه خدا و به خاطر وحی که بهش شده بود حتی فکر کردن بهش هم سخته خیلیم سخته.
پس ابراهیم بهاش رو داده که شده خلیل الله
و بها اون چیزیه که بابت هدفت باید پرداخت کنی و تا بهایی ندی به هدفت نمیرسی.
خدایاما رو در زمره خوبانت قرار بده
در پناه خدا شاد و ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.
خدایا اعتبار تموم کامنت هام توی این سایت به خودت برمیگرده
خداوند وعده هاش رو به اجابت میرسونه در حق کسانی که بهش ایمان دارن اعتماد دارن و تسلیم خداوند هستن
من اگه به خدا ایمان داشته باشم خداوند هم نتیجه این ایمان رو بهم نشون میده
من اگه تسلیم خواست خداوند بشم اونوقت خداوند بهترینارو واسم رقم میزنه
من اگه به خدا اعتماد داشته باشم دیگه از کسی نمیترسم از هیچ شرایطی نگران نمیشم چون میدونم به منبع وصل شدم
من اگه خدارو باور کنم بهش اعتماد کنم بهش ایمان داشته باشم بهش توکل کنم تسلیم خواست و ارادش بشم دیگه قدرت رو به غیر خدا نمیدم دیگه نمیترسم از هیچ کسی از هیچ شرایطی و مشرک نمیشم چون میدونم خداوند منو هدایت میکنه به راه راست به آدمهای خوب به شرایط عالی به نعمت ها ، فراوانی ها ، ثروت ها ، سلامتی ، به روابط عالی همه اینها وعده های خداوند هستش که بعد از ایمان و تسلیم شدن ما ، اجابت میشن
اولین نشانه تسلیم شدن آرامش داشتن هست
و ابراهیم کسی که در تموم آزمون های الهی سربلند و پیروز شده و خداوند اونو به عنوان الگوی یکتا پرستی برای پیامبران قرار داده کسی که معنای واقعی ایمان و اعتماد رو نه تنها در گفتن بلکه در عمل نشون میده بارها در آزمون هایی که خداوند براش قرار داده اون اعتماد به پروردگار رو نشون میده تا جایی که فرزندش رو در راه خدا قربانی میکنه خداوندا به ما ایمانی بده که نه تنها در گفتن بلکه در عمل هم خودشو نشون بده ایمانی از جنس ایمان ابراهیم، اعتمادی از جنس اعتماد ابراهیم، و تسلیم شدنی از جنس تسلیم بودن ابراهیم
خدایا مارو به راهی هدایت کن که به معنای واقعیییی به معنای خیییلی حقیقی ایمان بهت داشته باشیم ایمانی که بخاطر شناخت واقعی خودت باشه نه صرفا فقط واسه رسیدن به خواسته ها ، ایمانی که به خاطر شناخت معرفت خودت در درونمون بوجود بیاد ایمانی که همراهش اعتماد باشه جوری که از ته قلب امورات رو بسپاریم به خودت و رها بشیم و آرامش نصیبمون بشه تسلیم باشیم هر لحظه تسلیم به معنای واقعی نه فقط به حرف بلکه در عمل این ایمان و اعتماد و تسلیم خودشو نشون بده
خدایا خودتو بهمون بشناسون مارو به راهی هدایت کن که بخاطر خودت بهت ایمان داشته باشیم نه فقط واسه رسیدن به خواسته ها.
روز سوم سفرنامه .من دیروز این فایل گوش کردم .منتظر فرصتی بودم که فایل دوبار گوش کنم و بیشتر بهش فکر کنم ولی از همان صبح تا شب یکسری اتفاقات ناخواسته افتاد که همه مربوط به روابطم بودم و هرچه خواستم کنترل ذهنم داشته باشم نشد و تمام دیروزم را خراب کرد و اصلا نتوستم از تمرینات استفاده کنم و حالم خوب نگه دارم و فرکانسم بالا ببرم همیشه وقتی شروع می کنم منظم رو خودم کار کنم یک اتفاقات عجیب و غریب می افته و تمام انرژی من رو می گیره و من طبق معمول با رفتارهای قبلی به آن اتفاقات واکنش نشون می دهم و اوضاع خرابتر از قبل می شه و در آخرهم ناامید از انجام تمرینات واینکه می تونم اوضاع درست کنم (با کنترل ذهنم و حفظ ارامش و حال خوب ) یا اعتماد به نفسم از دست می دهم . وباز تو تله مشکلات قبلی و حال بدی خودم گرفتار می شم ومی گم یا منم نمی تونم قانون اجرا کنم یا نکنه اصلا این قانون کار نمی کنه اما بیشتر فکر می کنم من خیلی ضعیف هستم که بتونم قانون کامل درست اجرا کنم و به این خاطر اوضاع من دایم خراب می شه ولی با خودم می گم استاد و خیلی از بچه ها از این قوانین استفاده کردند و موفق شدندپس مشکل منم.انشاله یک روز بیاد که منم بتونم تسلیم کامل خدا باشم این کامنت نوشتم که تعهدم برای بودن در این مسیر داشته باشم
یه چیزی که با خوندن کامنت شما به ذهنم رسید اینه که قانون تکامل رو فراپکش نکن . وبدون تو یک روزه نمی تونی ذهنت رو کامل کنترل کنی فقط باید یه کم از روز قبلت بهتر باشه و توقع زیاد از خودت باعث احساس بد و عقب رفتن می شه.
البته این مشکل من هم بوده و هست .
و وقتی حواسم رو بهش جمع می کنم و به خودم یادآوری می کنم می تونم جلو برم .
این همون تله ی کمال گرایی که در اکثر ماها وجود داره و از همون اول که می فهمیم قانون رو می خواهیم یک شبه کامل رعایت کنیم و به محض برخورد با یه عدم کنترل ذهن خودمون رو سرزنش می کنیم که چرا من که قانون رو فهمیدم نمی تونم عمل کنم در صورتی که غافلیم از این تله به ظاهر زیبا که همون کمال گرایی هست.
چون ما که قانون رو می فهمیم باید بدونیم که فاصله فرکانسی داریم با اون چیزی که فهمیدیم اگر فاصبه نداشتیم خوب قاعدتا باید اون شرایط رو همون موقع داشته باشیم ، پس نبود اون شرایط دلخواه در همین لحظه که می خوام دتشته باشمش در واقع همون فاصله فرکانسی هست و فاصله فرکانسی و طی کردن تکامل با احساس خوب بیشتر و لذت بیشتر سریع تر انجام می شه نه با تغلای بیشتر .
پس اونچه که احساس ما رو خوب می کنه در حال حاضر اینه که قبول کنیم این فاصله فرکانسی و قانون تکامل و تله کمال گرایی رو که نجوای شیطان هست و تمرکز روی بهبود های کوچکمون رو.
به امید بهبود روز افروز همه ما توی این مسیر الهیو صراط مستقیم
سلام خیلی ممنونم دوست عزیز.از حسن توجه و نکات مهمی که بهم گفتید خیلی ارزشمند هستند: مساله فاصله فرکانسی و طی کردن مسیر تکاملی و مهمتر از همه کمالگرایی که بهشون توجه نکرده بودم .بله شما خیلی درست گفتید . دیروز که داشتم فایل روز ششم گوش می کردم متوجه این مشکل اصلی ام که طی نکردن تکامل هست شدم و از دیروز برنامه دارم که با قدمهای کوچکتر به قول شما فاصله فرکانسی ام کم کنم . حتما به توصیه شما توجه می کنم و سعی می کنم کمال گرایی رو کمتر کنم تا اعتماد به نفسم پایین نیاد و با انرژی بیشتری به خودم کمک کنم .خیلی ممنون از حضور گرم تون و آگاهی زیبای که با من به اشتراک گذاشتید.
خواهش می کنم . خیلی احساس خوبی پیدا کردم که نوشته ام براتون مفید بوده و این آگاهی ها واقعا ناب هستند و همه ما برای بودن در مسیر و حرکت به سمت نور و ذات مون نیاز به تکرار این آگاهی ها داریم تا آنقدر تکرار شود تا آویزه گوشمان بشه .
البته اینها رو برای خودم نوشتم تا آنقدر تکرار کنم که به محض اینکه نجوای شیطان برای اینکه کو نتیجه ات و این همه کار می کنی به چی رسیدی? و نجواهایی که احساسمون رو بد می کنه و نمی زاره نتایج هر چند کوچک خود را ببینیم و اون احساس رشد حاصل بهبود گرایی رو لمس کنیم، سریع جوابش رو بدم و اجازه نشخوار کردن رو بهش ندم و با احساس خوبم انرژی بیشتر برای بهبود بیشتر و نتیجه بزرگتر رو تامین کنم.
به امید یاری خداوند که فقط ما قدم بر می داریم در این مسیر ،خودش از بی نهایت راه وطریق یاری مون می کنه.
حضرت ابراهیم واقعا یک انسان موحد کامل است که ایمان او و باور او نسبت به خداوند مثال زدنی است
وقتی استاد در مورد حضرت ابراهیم و ایمان او نسبت به خدا صحبت میکنید اینقدر روی من تاثیر میگذارد و من رو به فکر فرو میبرد که تا چند دقیقه انگار چیزی نمیشنوم و متحیر این حجم از ایمان حضرت ابراهیم به خداوند میشوم
بنام الله یکتا ستایش خدای را که خلق کرد و هدایت کرد سپاس گزار خدای که قرآن را برای هدایت و بشارت و انذار و شفا برای مردمان قرار داد
سومین روزشمار تحول زندگی من
حضرت ابراهیم که سلام خدا و فرشتگان بر او باد آن هنگامکه از خورشید و ماه وستارگان بیزاری جست و خدای احد و واحد را پرستید و با شکستن بت ها خود را برای ماموریتی بس سنگین آماده کردو با در آتش در افتادن از منیت و نفسانیات خود گذشت و با قربانی کردن فرزند خود از هر تعلق خاطری دست شست خود را برای پروردگار عالم خاص گردانید.
چه زیبا حضرت ابراهیم این سیر تکاملی را به اتمام رسانید درود خدا بر او باد
حتی اگر حضرت ابراهیم هم باشی دعایت در باره غیر مستجاب نمی گردد کسی که در مدار و فرکانس درست نباشد نه دعا و نه شفاعت کسی هرچند خلیل خدا هم سفارش کرده باشد قرار نمیگیرد مگر خود شخص توبه کند و برای اصلاح خود و جهادی اکبر قدمی بردارد خدایا تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم ای بهترین یار و یاور
با توبه کردن و بیزاری جستن از هر قدرت بیرونی وکار کردن روی باورها و پذیرفتن پروردگاری قادر و توانا بعنوان مولا و یار و یاور خود و اعتماد کردن به او و تسلیم شدن در برابر او خود را برای رشد و پیشرفت و رسیدن به کمال آماده میکنم خدایا از تو یاری میجویم
به نام آفریدگار بی همتا
سلام و درود خدمت استاد عزیز خانم شایسته
روز سوم دوره از فصل اول
امیدوارم من هم به این درجه از تسلیم و اعتماد به خدای بزرگم برسم .و همواره تسلیم امر او باشم .وبه درجه ای از ایمان و اعتماد برسم که مانند حضرت ابراهیم از آزمایشات پروردگارم سربلند بیرون آیم.امین
سلام . من یکسال با یک اکانت دیگه تو سایت بودم و حس میکردم تا روزی که با اکانت و اسم خودت وارد سایت نشی هرگز اون تغییراتی که میخوام نمیبینم و به ارزویی که سالها ارزوشو دارم نمیرسم . امروز روز تولد منه ، امروز به خودم قول دادم و این اولین نشانه برای تولد منه . و این نشانه بهم گفت برای رسیدن به ارزوت باید از ته دلت قربانی بدی ، باید همه چیزتو فدای ارزوت کنی . باید جونتم بدی تا به ارزوت برسی ، باید واقعی بخوای تغییر کنی نه فقط حرفی از ته قلب و این کامنتو گذاشتم تا یه روزی که به ارزوم رسیدم بیام بخونم و بدونم رسیدم و شد و نکته دومم اینه که
باید تسلیم رب باشی تو کار خدا دخالت نکنی و باید با صدای قلبت و پروردگارت بری جلو باید نترسی
و به اسم الله و هدایت خودش با کمک استاد به همه اون چیزایی که میخوام میرسم قول میدم که برسم .
سلام عرض میکنم به استاد عزیزم و خانوم شایسته
امروز روز سوم از سفر نامه زندگی من هست و این کامنت رو به عنوان رد پا اینجا میگذارم که به خودم افتخار کنم که امروز هم به تعهدم عمل کردم و امروز هم خودم رو در مسیر درست قرار دادم و رو افکار و باورهام کار کردم
یادمه بچه تر که بودم مامانم همیشه راجب به این مسائل به صورت دست و پا شکسته باهام صحبت میکرد یادمه هر روز قرآن رو میخوند و ساعت ها توی دفترش چیزهایی رو مینوشت و هروقت راجب ایمان عمل صالح و تسلیم بودن و قوانین خداوند باهام صحبت میکرد من به تمسخر میگرفتم و اون با آرامش کامل میگفت پسرم خودت بزرگتر که بشی متوجه حرف های من میشی الان حدود 4 ساله که مادرم رو از دست دادم اما الان واقعا دارم متوجه اون حرف هایی که به من میزد میشم الان دارم خدا و قوانین بی عیب و نقصی که گذاشته رو درک میکنم و سعی میکنم که در زندگیم به کار ببرم از وقتی که شروع به تغیر باور هام و افکار گرفتم نتایج بسیار فوق العاده ای رو در زندگیم گرفتم هم در شغل هم در روابط و هم در آرامشی که میخواستم درون خودم داشته باشم خداوند رو سپاسگزارم که برای جواب سوالاتم من رو به اینجا به این سایت بینظیر هدایت کرد تا به مرور زمان و پله به پله قوانین رو درک کنم و روز به روز بهتر و بهتر بشم و سپاسگزارم از شما استاد عزیز که این آگاهی هارو به اشتراک میگذارید و ممنونم از خودم که در مواقع سخت جا نزدم و به خدا توکل کردم و ایمانم رو نشون دادم و چیزهایی که باید قربانی میکردم رو قربانی کردم و به این جایی که الان هستم رسیدم راه مسیر طولانی در پیش دارم اما مسیری هست لذت بخش و سرشار از عشق و آرامش و نعمت و ثروت و خوشحالم که در این مسیر قرار گرفتم و روز به روز در حال رشد وتکامل هستم براتون آرزوی سلامتی و سعادت میکنم عاشقتونم.
1403/8/6سومین ردپادرسومین روزشمارزندگی من،به نام خدای وهاب سلام به خدای وهاب.سلام به استادوناظم دانشگاه مریم جون وهمه ی دانشجویان که درکلاس آموزش کاشت وداشت وبرداشت محصولات ناب الهی درسایت استاددرحال عملگرایی هستند.وهرکس درتوان خودش ازهرآنچه کاشته محصولش رادرومیکند!بنده 3تاپسرشیرزدداشتم هر3تابه مهدکودک دولتی که صبحانه ناهاروازصفرتاصدیک بچه مهدبرای بازی ونقاشی والی آخر که لازم داشتن مهیابود!بدون هیچ پرداختی این وهابیت الهی است!ویکی یکی وارددبستان شدن که پسراولی نابغه ی کلاس بودتاسوم راهنمایی سال اول کلاس اول موقععیت خریدکفش نداشتیم اگرمادرم میخریدخداخیرش دهد وگرنه…..بادمپاییهای پلاستیکی نارنجی وجلوبسته میرفت مدرسه که همکلاسیش یکروزمیزندش که چرابادمپایی اومدی!؟که حتی این بچه به خون دماغ افتاده بودوقتی آمدجریان راگفت: منم کتکش زدم گفتم: ازخودت میخواستی دفاع کنی!ولی اون همکلاسی خانواده درستی نداشت که عاقبتش قاچاق واعتیادومرگ بود!واین بچه های من ازهمان دوران مهدکودک بایدصبح همچین میرفتن کلاس که من بیدارنشم وشبهاساندویج براشون آماده میکردم صبح خودشون میرفتند!فاصله مهدکودکشون ومدرسه شونم زیادبود.وحتی خونه روتغییردادیم مسیرخیلی دورشدبااتوبوس یامینی بوس بایدبه مدرسه میرفتندوحتی توی برفهابادمپایی مصیرخیلی زیادی روپیاده برای تهیه نان میرفتند:الان ازاین رفتارهام واقعاراضی نیستم!حالا4رمین پسرقبل ازمدرسه بایدمیرفت مهدقرآن مسیرزیادی بایدهروزمیرفت خودش پیاده بایدازخیابان پرترددماشین ردمیشد!فقط بهش یادمیدادم اگه نتونستی ازخیابان ردبشی به خانمهایاآقایون بگومامانم اونطرف منتظرمه لطفامنوردکنین!وهمزمان 2تاهمسایمون بایدهرروزبلااستثناپسرهاشونوبه کلاس میبردن همکلاسی پسرمن بودن وپشت درب مادرهابنشینندوهرچنددقیقه یکباربچه ها ازحضورمادرشون اطلاع داشته باشن.ولی من راحت زندگیمومیکردم!سال88بنایی داشتیم اوستابناوکارگروحضورخودم و3تاپسرم خانه هابه خاک گچ رسیدبچه ها کانال کولرنصب کردن وبرج4سال88اولین پسرراهی خدمت سربازی شدوقرارمن با4تابچه قبل رفتن به خدمت این بودکه کشورمابرای انجام هرکاری کارت سربازی رامقدم ترازهرجوانی میداند !پس یانرویااگه رفتی سربازی باکارت پایان خدمت بیاوگرنه به این خانه جایی برای بودنت نیست مگراینکه جنازه ات برگردد بروخدابه همراهت!بعداز6ماه خدمت پسر اولی، برج10سال88پسردومم آماده خدمت شدحالابنایی تمام کل طبقات تمیزپله هاشسته، کل خانه زیروزبرشسته وتمیزوراهی خدمت شده وکل لوازم آرایشی یک پسرجوان توی اتاقش وحتی پتووتشک وسط اتاق بود.بادیدن این لوازم ناله هامیکردم !که به پسر3ومی گفتم :بروهرچی لوازم داره ازتواتاق جمع کن!برج12سال89پسربزگم ازخدمت تمام شدوباکارت پایان خدمت آمد.پسردومی برج5سال90برگشت ازاول تاآخرعالم وآدم میگفتن خوش به حال لیلابرج6سال90پسرسوم رفت خدمت سربازی روزی که رفت تاشب انقدرفشارعصبی به من واردشد که زیرسرم وآمپول برای آرامشم راهی درمانگاه شدم حالاهمه میگن لیلاحق داره پسرنبودرفت سربازی ازصدتادختربرای لیلابهتربودرفت سربازی!خدایانگهدارهمه ی جوانهاباش.حالااین دوبرادربزرگترازسربازی برگشتن بادامادهمسایه 3ماهه یی هست میرن سرکار،روز1390/8/4 صبح بچه هارفتن سرکارکل خانه روتمیزکردم لباس شستم 4طبقه پله هارودستمال کشیدم همه جاازتمیزی برق میزدهمسایه که مادرخانم اوستاکاربچه بوداومدخانه ی مامنم موادشامی کباب درست کردم منتظربچه هام عصرشدنیومدن !شب شدنیومدن! مادرخانم اوستاکارازهمه چی خبرداره زنگ زدخونمون لیلابچه هااومدن ؟گفتم: نه! گفت :نگران نباش میان!خانم لیلاموذن وخانم فاطمه نوری شمامنودرک میکنین. شب شدعزیزدلم سرکاره پسربزرگم به پدرش اطلاع داده که چه اتفاقی افتاده والان9شب به خانه زنگ زده که مامان نگران مانباش انگشت دست داداشم زیرفرزاومده مابیمارستانیم به همسایه مادرخانم اوستاکار زنگزدم جریان روگفتم :اونم که ازهمه چی خبرداشته گفت: خداکنه اینجوری باشه ! شب عزیزدلم رسیدخونه میخواستم تعریف کنم. گفت :آره بچه هاگفتن: سوارماشین شوبریم مارفتیم بیمارستان تاچشمم به بچم افتادگفتم:مامان چه کارشدی هرجای بدنشو میخوام دست بزنم دوستش میگه خاله دست نزن پسربزرگم هم همینجورمیگه دست به جایی نزن فقط این بچه ازقفسه سینه به بالا سالم بودازناف تاپائین اوراق من که متوجه نبودم اومدیم خونه عزیزدلم کم کم گفت :که چه اتفاقی برابچم افتاده!ناگفته: نمانداین بچه ازطبقه هم کف چاله آسانسوربه5طبقه زیرزمین سقوط کرده که اوستای جوشکاردیده این اتفاق روکه صدازده تاداداش بزرگه میفهمه ازطبقه های بالا خودشوبه سختی به محل حادثه میرسونه هیچکاری ازدستش برنیومده کسی ازتیرآهن نمیتونه بره بالا فقط اوستاکه روی اسکلت همان طبقه بوده خودشومیرسونه همه تماشاچی بودن تاآتشنشانی واورژانس میرسن پسرم میگفت: فقط مثل لباس به طرف شکم روی تیرآهن آویزان بودم وازدردشکم رمقم راازدست داده بودم!فقط ازاول اتفاق میگفتم :مادرم روچی جورخبربدن؟ میگفت :ازلحظه ی شروع سقوط تاافتادن روی تیرآهن چندثانیه طول نکشیدولی اززمانی که به مدرسه میرفتم خیابان کوچه اصلافیلم زندگی جلوچشمم مثل پرده سینماردشدوحتی مراسم کفنودفنوخاکسپاری بهشت رضارودیده بود!وبیادمنم بوده وای مادرم!خدایاکمک مادرم باش !آخه بچه ننه س!خخخخ یکم خیلی بیشتربه هم وابسته ایم!حالاآتش نشانی اومده نجاتش بده میگفته: آقاتوروخدایک کاری کنین زوددست وپامو جمع کنید.مادرم نفهمه ،وتاشب برگردم خونه! مادرم نگرانم میشه، مادرم غصه میخوره، وبنده خدامیخنده! میگه چی فکرکردی جون!؟خدایاشکرت بچم نفس داره!وقتی ازبیمارستان برگشتم خونه قشنگ یادمه اولین کاری که کردم سجده شکروبعدهم 2رکعت نمازشکربه جاآوردم! و به خداگفتم: خدایا قول حضرت زینب توبیمارستان بجززیبایی چیزی ندیدم!چون ازقفسه سینه به بالاالحمدولله سالم بود!حالابه خاطرتهال ورودش ومعدش اتاق عمل وبعدتوی بخش مراقبتهای ویژه بوده تواون حالت بیهوشی یاکمامیگفت:یکجایی بودم توی آسمون اخ که چه حال وهوایی بود! نه تاریک! نه روشن !نه سرد! نه گرم! اونقدرهم جام عالی بودهم نسیم ملایم ولذت بخش به بدنم میخوردوازهمه مهمترسالم بودم اصلا دردی نداشتم!که حالا به هوش آوردنش. یاخودش چشماشوبازمیکنه، میبینه پرستارش کنارتختش نشسته قرآن میخونه. پسرم پرسیده اینجاکجاست؟ چرامنوازاونجاکه راحت بودم لذت میبردم آوردین اینجا!؟پرستارش گفته جون ماروکشتی تابه هوش آمدی! انگاری جاخوش کرده بودی!توی بخش بیش از10روزطول کشیددرمان کنندوغیرازسرم هرگونه خوراکی ممنوع !فقط لبهاشوباپنبه وآب خیس میکردیم. وازهمه مهمترازبس که این بچه تمیزو مرتبه، آینه، شانه ،ریش تراش، همه چیزداداشش براش برده بود که سروصورتشومرتب کنه! هرکس میادملاقات حالش بهم نخوره وهمینجورهم بودهرکس آمدملاقاتی میپرسیدن مگه چه کارش شده چون صبوربودوبرای اینکه دوروبری هاومن غصه نخورم دردشوبه روزنمیدادمظلوم نمایی نمیکرد!وزنه به پاش ولگنش وصله نمیتونن ببرن اتاق عمل پلاتین بذارن حالابعدازعملهای معده، روده وتحال بردن بخش سوانح براعمل پاولگن وهرکسی هم دکترشخصی شده وبه من میگن برورضایت بده ازاینجاببرش بیمارستان دیگه این بیمارستان به درد نمیخوره کشتارگاه شده همه ااینجاقاتلن والی آخر!منم شب تولدیاشهادت ولی فکرکنم تولدجوادالائمه بود روبه امام رضاکردم. گفتم: آقارضا،ای همسایه من هرچندتوبیمارستان که به نام خودته نشستم وتوحرم نیستم امشب تولدیکدانه وعزیزدردانته همتون وکل عالم شادی دارین !منم4تاجیگرگوشه دارم ولی هرکدومشون برام یکدانه اندوعزیزن حاشابه کرمت من علی روازتومیخوام واصلابیمارستانوتغیرنمیدم!هرچی میخوادبشه بذاربشه!استادبرای بچه من آقای دکتر پلاتین هم براپاش هم برالگنش سفارش داده بودن هنوزبیهوشش نکرده بودن. پسرم گفت: مامان دکترخودم که مردجوانی بوددستوردوتاپلاتینوداده بودکه قبل ازبیهوشی من دیدم یک مرد تقریباپیرمردی نورانی موهای سفیدخوش سیماازراه رسید.ازدکترم پرسیداین جوان چی شده؟که دکترم عکسهارونشون دادواین استاد گفت: نه! این جوانه برالگنش پلاتین نذارخودش جوش میکنه حیفه ازالان پلاتین بذاری!! اینم وهابیت خداست .وطی این چندروز بستری این بچه راست روی تخت بیمارستان افتاده به هیچ طرف تکون نمیخوره ازبس که اسیب دیده بود.برای مابعدازحدودا5الی20روزدقیقایادم نیست. ازبیمارستان ترخیص شد.که آمبولانس گرفتیم آوردیمش خونه باکمک همسایه وپسرموهمسر4طبقه بابالانکاردبردن.توی خونه وزنه هابه پاش آویزون بود،میخوادمعدش کارکنه بعدازچندروزکه نه غذانه هیچی خدایاشفای کل مریضهاباش چقدربچم اذیت شد.وبعدازچندروزاومدن وزنه روازپاش بکشن میله توزانوهم چرک کرده هم خم خورده وقتی میله رومیکشیدن صدای قرچ قرچش رومیشنیدیم! خدارحمت کنه مادرم جون وجیگرش علی بوداونهمه نوه این گل سرسبدش حالاروتخت افتاده مادرم گریه هاکردبرااین بچه.چون علی خودشوتوسن16سالگی بهشتی شده بود!واین علی جای اون علی روبرامادرم پرکرده بود!روحشون شادماااااااااااادددددررررررر.دلم گرفته. استاداشک امونم نمیده ولی مینویسم ازهمون روزی که پسرم روبردیم دکتربراش فیزیوتراپی نوشت .یکبارداداشش بردش برای باردوم وبه بعدخودش باماشین رانندگی میکردمیرفت! بیمارستان فیزیوتراپی برمیگشت وازاین طرف پسرسومی توی آموزش 3ماهه ی اول خدمت بود. ازپسربزرگم شنیده داداش دستش شکسته. اونم مرخصی میخواسته بهش مرخصی ندادن میخواسته فرارکنه خداروشکرنتونسته وتوی این آموزشی ازبس که بارندگی بوده نزدیک خدمتشون که مدام این بچه های سربازصفررومیبردن جنازه ازآب رودخانه بکشن بیرون اینم ازاین بچم الهی شکرت. حالاالحمدولله 4تاشون مدرک پایان خدمت دارن الحمد لله رب العالمین. استادهمون روزی که بچم ازسقف سقوط کردهمسایه هاسرکوچه میگفتن لیلا شانس داره4تاپسروباشوهرش دورش میگردن لیلااین کارهارونکنه کی بکنه؟وازاین طرف این اتفاق برابچم رخ داده 2تاازهمسایه هامون اومدن ملاقات این یکی به اون یکی میگه خدابده شانس توبیمارستانم ببین چقدرآدم براشون آمده مادروخواهرودوست این همه جمعیت خدایاشکرت که برامون همه کسی خدایادوست دارم منم ابراهیم وارباتودوستی کنم بااین4جیگرگوشه که به من هدیه کردی سپاسگذارم والان که یادمیکنم منم به توان خودم قربانی داده ام که انشالله موردپذیرش توقرارگرفته باشد!آمین موفق باشین.ازاین که چشمای نازنینتون کامنت منو خونده خداقوت میگم.
به نام خدای بخشنده و مهربان
اعتماد به رب
خدا تو قرآن میفرماید که ابراهیم موحد و مشرک نبود.
خدا تو قرآن از ابراهیم به عنوان خلیل الله یاد میکنه
کم چیزی نیست رفیق خدا بودن.
چقدر میتونه این رفاقت عمق داشته باشه که زن و بچه ات رو رها کنی و بری سمت ماموریتت.
خدایا کمکمون کن ما هم مثل ابراهیمت باشیم.باهات رفیق باشیم.من خیلی شخصیت ابراهیم رو دوسش دارم چرا دروغ یه وقتایی هم بهش حسودیم میشه میگم ببین چقدر به خدای خودش ایمان داشته و موحد بوده که خدا تو قرآن ازش یاد میکنه.
چقدر اعتماد به خدا داشته که بچه اش رو میخواد قربانی کنه در راه خدا و به خاطر وحی که بهش شده بود حتی فکر کردن بهش هم سخته خیلیم سخته.
پس ابراهیم بهاش رو داده که شده خلیل الله
و بها اون چیزیه که بابت هدفت باید پرداخت کنی و تا بهایی ندی به هدفت نمیرسی.
خدایاما رو در زمره خوبانت قرار بده
در پناه خدا شاد و ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.
دوستتون دارم خیلی زیاد
به نام خدا
عرض سلام دارم خدمت استاد و اعضای سایت
خدایا اعتبار تموم کامنت هام توی این سایت به خودت برمیگرده
خداوند وعده هاش رو به اجابت میرسونه در حق کسانی که بهش ایمان دارن اعتماد دارن و تسلیم خداوند هستن
من اگه به خدا ایمان داشته باشم خداوند هم نتیجه این ایمان رو بهم نشون میده
من اگه تسلیم خواست خداوند بشم اونوقت خداوند بهترینارو واسم رقم میزنه
من اگه به خدا اعتماد داشته باشم دیگه از کسی نمیترسم از هیچ شرایطی نگران نمیشم چون میدونم به منبع وصل شدم
من اگه خدارو باور کنم بهش اعتماد کنم بهش ایمان داشته باشم بهش توکل کنم تسلیم خواست و ارادش بشم دیگه قدرت رو به غیر خدا نمیدم دیگه نمیترسم از هیچ کسی از هیچ شرایطی و مشرک نمیشم چون میدونم خداوند منو هدایت میکنه به راه راست به آدمهای خوب به شرایط عالی به نعمت ها ، فراوانی ها ، ثروت ها ، سلامتی ، به روابط عالی همه اینها وعده های خداوند هستش که بعد از ایمان و تسلیم شدن ما ، اجابت میشن
اولین نشانه تسلیم شدن آرامش داشتن هست
و ابراهیم کسی که در تموم آزمون های الهی سربلند و پیروز شده و خداوند اونو به عنوان الگوی یکتا پرستی برای پیامبران قرار داده کسی که معنای واقعی ایمان و اعتماد رو نه تنها در گفتن بلکه در عمل نشون میده بارها در آزمون هایی که خداوند براش قرار داده اون اعتماد به پروردگار رو نشون میده تا جایی که فرزندش رو در راه خدا قربانی میکنه خداوندا به ما ایمانی بده که نه تنها در گفتن بلکه در عمل هم خودشو نشون بده ایمانی از جنس ایمان ابراهیم، اعتمادی از جنس اعتماد ابراهیم، و تسلیم شدنی از جنس تسلیم بودن ابراهیم
خدایا مارو به راهی هدایت کن که به معنای واقعیییی به معنای خیییلی حقیقی ایمان بهت داشته باشیم ایمانی که بخاطر شناخت واقعی خودت باشه نه صرفا فقط واسه رسیدن به خواسته ها ، ایمانی که به خاطر شناخت معرفت خودت در درونمون بوجود بیاد ایمانی که همراهش اعتماد باشه جوری که از ته قلب امورات رو بسپاریم به خودت و رها بشیم و آرامش نصیبمون بشه تسلیم باشیم هر لحظه تسلیم به معنای واقعی نه فقط به حرف بلکه در عمل این ایمان و اعتماد و تسلیم خودشو نشون بده
خدایا خودتو بهمون بشناسون مارو به راهی هدایت کن که بخاطر خودت بهت ایمان داشته باشیم نه فقط واسه رسیدن به خواسته ها.
خدای من ، چه دارد آنکه تو را ندارد ؟
و چه ندارد آنکه تو را دارد؟
عاشقتم خدااااا
همیشه وقتی به گذشته فکر میکنم میبینم که بزرگترین مشکلات با اینکه در این حد توکل نداشتم ولی به لطف خودش به بهترین حالت حل شدن
سلام به همه دوستان
روز سوم سفرنامه .من دیروز این فایل گوش کردم .منتظر فرصتی بودم که فایل دوبار گوش کنم و بیشتر بهش فکر کنم ولی از همان صبح تا شب یکسری اتفاقات ناخواسته افتاد که همه مربوط به روابطم بودم و هرچه خواستم کنترل ذهنم داشته باشم نشد و تمام دیروزم را خراب کرد و اصلا نتوستم از تمرینات استفاده کنم و حالم خوب نگه دارم و فرکانسم بالا ببرم همیشه وقتی شروع می کنم منظم رو خودم کار کنم یک اتفاقات عجیب و غریب می افته و تمام انرژی من رو می گیره و من طبق معمول با رفتارهای قبلی به آن اتفاقات واکنش نشون می دهم و اوضاع خرابتر از قبل می شه و در آخرهم ناامید از انجام تمرینات واینکه می تونم اوضاع درست کنم (با کنترل ذهنم و حفظ ارامش و حال خوب ) یا اعتماد به نفسم از دست می دهم . وباز تو تله مشکلات قبلی و حال بدی خودم گرفتار می شم ومی گم یا منم نمی تونم قانون اجرا کنم یا نکنه اصلا این قانون کار نمی کنه اما بیشتر فکر می کنم من خیلی ضعیف هستم که بتونم قانون کامل درست اجرا کنم و به این خاطر اوضاع من دایم خراب می شه ولی با خودم می گم استاد و خیلی از بچه ها از این قوانین استفاده کردند و موفق شدندپس مشکل منم.انشاله یک روز بیاد که منم بتونم تسلیم کامل خدا باشم این کامنت نوشتم که تعهدم برای بودن در این مسیر داشته باشم
سلام دوست عزیز
یه چیزی که با خوندن کامنت شما به ذهنم رسید اینه که قانون تکامل رو فراپکش نکن . وبدون تو یک روزه نمی تونی ذهنت رو کامل کنترل کنی فقط باید یه کم از روز قبلت بهتر باشه و توقع زیاد از خودت باعث احساس بد و عقب رفتن می شه.
البته این مشکل من هم بوده و هست .
و وقتی حواسم رو بهش جمع می کنم و به خودم یادآوری می کنم می تونم جلو برم .
این همون تله ی کمال گرایی که در اکثر ماها وجود داره و از همون اول که می فهمیم قانون رو می خواهیم یک شبه کامل رعایت کنیم و به محض برخورد با یه عدم کنترل ذهن خودمون رو سرزنش می کنیم که چرا من که قانون رو فهمیدم نمی تونم عمل کنم در صورتی که غافلیم از این تله به ظاهر زیبا که همون کمال گرایی هست.
چون ما که قانون رو می فهمیم باید بدونیم که فاصله فرکانسی داریم با اون چیزی که فهمیدیم اگر فاصبه نداشتیم خوب قاعدتا باید اون شرایط رو همون موقع داشته باشیم ، پس نبود اون شرایط دلخواه در همین لحظه که می خوام دتشته باشمش در واقع همون فاصله فرکانسی هست و فاصله فرکانسی و طی کردن تکامل با احساس خوب بیشتر و لذت بیشتر سریع تر انجام می شه نه با تغلای بیشتر .
پس اونچه که احساس ما رو خوب می کنه در حال حاضر اینه که قبول کنیم این فاصله فرکانسی و قانون تکامل و تله کمال گرایی رو که نجوای شیطان هست و تمرکز روی بهبود های کوچکمون رو.
به امید بهبود روز افروز همه ما توی این مسیر الهیو صراط مستقیم
سلام خیلی ممنونم دوست عزیز.از حسن توجه و نکات مهمی که بهم گفتید خیلی ارزشمند هستند: مساله فاصله فرکانسی و طی کردن مسیر تکاملی و مهمتر از همه کمالگرایی که بهشون توجه نکرده بودم .بله شما خیلی درست گفتید . دیروز که داشتم فایل روز ششم گوش می کردم متوجه این مشکل اصلی ام که طی نکردن تکامل هست شدم و از دیروز برنامه دارم که با قدمهای کوچکتر به قول شما فاصله فرکانسی ام کم کنم . حتما به توصیه شما توجه می کنم و سعی می کنم کمال گرایی رو کمتر کنم تا اعتماد به نفسم پایین نیاد و با انرژی بیشتری به خودم کمک کنم .خیلی ممنون از حضور گرم تون و آگاهی زیبای که با من به اشتراک گذاشتید.
سلام دوست عزیزم
خواهش می کنم . خیلی احساس خوبی پیدا کردم که نوشته ام براتون مفید بوده و این آگاهی ها واقعا ناب هستند و همه ما برای بودن در مسیر و حرکت به سمت نور و ذات مون نیاز به تکرار این آگاهی ها داریم تا آنقدر تکرار شود تا آویزه گوشمان بشه .
البته اینها رو برای خودم نوشتم تا آنقدر تکرار کنم که به محض اینکه نجوای شیطان برای اینکه کو نتیجه ات و این همه کار می کنی به چی رسیدی? و نجواهایی که احساسمون رو بد می کنه و نمی زاره نتایج هر چند کوچک خود را ببینیم و اون احساس رشد حاصل بهبود گرایی رو لمس کنیم، سریع جوابش رو بدم و اجازه نشخوار کردن رو بهش ندم و با احساس خوبم انرژی بیشتر برای بهبود بیشتر و نتیجه بزرگتر رو تامین کنم.
به امید یاری خداوند که فقط ما قدم بر می داریم در این مسیر ،خودش از بی نهایت راه وطریق یاری مون می کنه.
به نام تنها فرمانروای جهان
سومین روز تحول زندگی من
حضرت ابراهیم واقعا یک انسان موحد کامل است که ایمان او و باور او نسبت به خداوند مثال زدنی است
وقتی استاد در مورد حضرت ابراهیم و ایمان او نسبت به خدا صحبت میکنید اینقدر روی من تاثیر میگذارد و من رو به فکر فرو میبرد که تا چند دقیقه انگار چیزی نمیشنوم و متحیر این حجم از ایمان حضرت ابراهیم به خداوند میشوم
بنام الله یکتا ستایش خدای را که خلق کرد و هدایت کرد سپاس گزار خدای که قرآن را برای هدایت و بشارت و انذار و شفا برای مردمان قرار داد
سومین روزشمار تحول زندگی من
حضرت ابراهیم که سلام خدا و فرشتگان بر او باد آن هنگامکه از خورشید و ماه وستارگان بیزاری جست و خدای احد و واحد را پرستید و با شکستن بت ها خود را برای ماموریتی بس سنگین آماده کردو با در آتش در افتادن از منیت و نفسانیات خود گذشت و با قربانی کردن فرزند خود از هر تعلق خاطری دست شست خود را برای پروردگار عالم خاص گردانید.
چه زیبا حضرت ابراهیم این سیر تکاملی را به اتمام رسانید درود خدا بر او باد
حتی اگر حضرت ابراهیم هم باشی دعایت در باره غیر مستجاب نمی گردد کسی که در مدار و فرکانس درست نباشد نه دعا و نه شفاعت کسی هرچند خلیل خدا هم سفارش کرده باشد قرار نمیگیرد مگر خود شخص توبه کند و برای اصلاح خود و جهادی اکبر قدمی بردارد خدایا تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم ای بهترین یار و یاور
با توبه کردن و بیزاری جستن از هر قدرت بیرونی وکار کردن روی باورها و پذیرفتن پروردگاری قادر و توانا بعنوان مولا و یار و یاور خود و اعتماد کردن به او و تسلیم شدن در برابر او خود را برای رشد و پیشرفت و رسیدن به کمال آماده میکنم خدایا از تو یاری میجویم