درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1 - صفحه 35 (به ترتیب امتیاز)

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1
    722MB
    55 دقیقه
  • فایل صوتی درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1
    107MB
    55 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

694 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    زهرا رسولی گفته:
    مدت عضویت: 1067 روز

    به نام الله

    سلام سلام به استاد و مریم بانو و دوستان گلم

    حقیقیتش وقتی فایل بازی پینگ پونگ رو دیدم گفتم خوب این چی من ببینم و این فایلم دیدم باز با حالات تمسخر گونه گفتم یه پینگ پونگ بازی چیه و درسش چی باشه وقتی تا اخر فایل رو گوش دادم انگار من رو به برق وصل کرده باشی شوک بزرگی بهم وارد شد که ای واااای چقدر این حرفها در طول روز در ذهن من اومده باز تعجبم از این اومد چطوری استاد و مریم جون به فکرشون رسیده که همچین چیزی رو توی این بازی بیرون بکشند واقعا عالی بود هر دو شما رو تحسین میکنم.برای من پیش اومده ک6 از اطرافیانم وضع مالیشون مناسب نبوده هرگاه سر سفره مینشستم عذاب وجدان من رو میگرفت و میگفتم من همچین غذایی میخورم و انها نه به طور کلی حسم حسابی خراب میشد اما الان یاد گرفتم که هر کس نان فرکانسش رو میخوره و این تضادها باعث میشه طرف رشد کنه و حرکتی کنه و اگر تونستی کمکی بکنی خوب چه خوب اگر نه اون رو رها کنی.پیش اومد پشت سر هم پول وارد زندگیمون شده من به این فکر افتادم چه تغییر در باورهام ایجاد کردم که این اتفاق ها برام میفته الان فکرش میکنم باید ذوق میکردم و میگفتم باورهام جواب دادن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    چنگیز قهرمانلو گفته:
    مدت عضویت: 1420 روز

    به نام خدای یکتا

    سلام بر استاد جان و خانم شایسته مهربان و دوستان هم فرکانسی در سایت بی نظیر عباسمتش دات کام

    گاهی به خودم میبالم که مأوا و پناهگاهی مثل سایت عباسمتش.کام رو پیدا کردم و دارم که اگه میبینیم حالم داره خراب میشه یا اینکه از فرکانس حال خوب = با احساس خوب دارم خارج میشم سریع خودم رو به اونجا میرسونم و حتم دارم هر بار که سایت رو باز کنم واسه اون حال خرابی من نسخه و راهکارهای بی نظیری داره که سریع حالم خوب میشه و آگاهی هایی به من میده که در هیچ جای دیگه پیدا نمیکنم

    استاد عزیز چقدر با چند جمله صادقانه اول فایل حال کردم که شما هم گاها در حین بازی و در واقع اون رقابتی که با خانم شایسته در بازی پینگ پنگ داشتید ، در اوایل باعث ناراحتی شما هم می‌شده و این چه تلنگر آموزنده ای به من زد که ببینین چنگیز، استاد هم با اون استادی هنوز داره تکامل رو طی میکنه و از اون حس رقابت گونه در بازی پینگ پنگ،،، الان اون بازی براش شده سراسر لذت، و وقتی من این داستان بازی شما رو میارم توی پلان زندگیم میبینم که باید خودم رو با دیگران مقایسه نکنم و در واقع من با کسی رقابتی ندارم و باید از لحظه لحظه زندگبم لذت ببرم و به این آگاهی رسیدم که اگه قرار باشه ناراحت بشم و حالم خراب باشه حال خرابی‌های بیشتری وارد زندگیم میشه… و این فرمول حال خوب = اتفاقات خوب چقدر بی نظیره

    و نکته جالب توجه دیگری که توی این فایل به من آگاهی‌های ناب دیگری داد توجه به زیبایی هاست شما حتی از صدای گوش خراش جت های جنگنده ای که از بالای سر شما رد شدن به عنوان یک زیبایی نگاه کردید و انگار اون صدا رو نشنیدید و فقط اون جت های زیبا رو دیدید

    و هر بار که به لب ساحل میاید طوری غرق این همه زیبایی می‌شید که انگار اولین بار پا به این ساحل گذاشتید

    در هر صورت ممنونم از خدای این همه زیبایی و از شما استاد عزیز که اینقدر بی چشم داشت حال ما رو خوب میکنید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    Leyla گفته:
    مدت عضویت: 1204 روز

    سلام و وقت بخیر خدمت همه ی دوستان عزیزم

    استاد فوق العاده

    و خانم شایسته ی خاص و دوست داشتنی

    خدایَ من به عظمتت شکر

    یعنی نشده از خدا کمکی بخوام،سوالی بپرسم و در جهت همون سوال یا درخواست هدایتم نکنه.

    پس فردا اولین امتحان ترم من شروع میشه و امروز با خودم فکر میکردم نباید مسیر درسی من این مدلی پیش بره چون ذهنم همش داشت کار رو سخت جلوه میداد، همش داشت بهم میگفت تو باید از یک هفته قبل شروع میکردی به خوندن، نمیرسی، تایم کم می یاری و…..

    راستش یکم ترسیدم و نجواها اومدن سراغم. همون لحظه یه متنی رو تو نوت گوشیم برای خدا نوشتم که خدایا هدایتم کن، من روشش رو بلد نیستم تو که میدونی تو که آگاهی کمکم کن. اینم میدونستم که ذهنم داره گولم میزنه و این روش درستش نیست که با این همه ترس و اظطراب بخوام امتحاناتم رو بگذرونم.

    این فایل رو قبلا دانلود کرده بودم و یه بار سَرسری گوشش داده بودم ولی الان خدا هدایتم کرد که با دقت گوشش بدم.

    وقتی خانم شایسته گفتن که چندبار بازی رو میبرم و بعدش با خودم فکر میکنم من لایق اینقدر راحت بازی کردن و بردهای پیاپی نیستم، همون لحظه با خودم گفتم همینه، پیداش کردم.

    عدم حس لیاقت

    من توی درس تجربه ی این موضوع رو خیلی دارم که مثل آب خوردن درس هامو پاس میکنم با نمره بالا خیلی راحت و ساده ولی یادم رفته بود. من این ترم تجربه ای این رو داشتم که بدون آمادگی توی یک ساعت ارائه ی کلاسی رو آماده کردم و بهترین هم شد. بدون خوندن چند روز قبل برای امتحان، بهترین نتیجه رو گرفتم و حتی من بدون کوچک ترین تلاشی یا اگاهی در مورد استعداد درخشان، ترم 6 کارشناسی متوجه شدم جز استعداد های درخشان رشتم هستم و بدون هیچ تلاشی مقطع ارشد جز بنیاد نخبگان شدم. همه چی برای من در مورد درس راحت پیش رفت.

    ولی یادم رفته بود و افتادم تو دور باطل که امتحانا سخته و حجم درس زیاده و…

    این فایل یه رهایی خاصی بهم داد و فهمیدم باید چی کار کنم.

    همه چی برای من باید راحت پیش بره و این نشان از حس لیاقت منه.

    باید بتونم اعتمادم به خدا رو بیشتر کنم و مهم ترین موضوع من بهبود رابطه ام با خدا باشه.

    وقتی آرامش داشته باشم، وقتی وسواس نشم و موضوع درس رو برای خودم خیلی مهم نکنم، همه چی برای من راحت پیش میره

    مثل تمام موفقیت هایی که در طی تحصیل به دست آوردم و من اصلا روحمم خبر نداشته که همچین چیزایی اصلا وجود داره.

    خداروشکر که این فایل رو اول امتحانام گوش دادم  خداروشکر که به این رهایی و ارامش رسیدم.

    خانم شایسته و استاد عزیزم بی نهایت تحسینتون میکنم که اینقدر عالی قوانین رو توی بازی متوجه شدید و اینقدر فوق العاده راجبشون توضیح دادید. ازتون ممنون و سپاسگذارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    گزارش نقض قوانین سایت
  4. -
    امیرحسین ترکمان گفته:
    مدت عضویت: 2073 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان

    نشانه امروز من هدایت شدن به این فایل زیبا بود

    استاد عزیزم ، مریم بانو شایسته و دوستان بی نظیرم در سایت عباس منش سلام

    کنترل ذهن ، مدیریت افکار ، احساس لیاقت و در لحظه زندگی کردن مواردی بود که تو این فایل برای من مجدد یادآوری شد

    شاید موردی که این روزا عمیق تر نیاز به تاکیدش و آموزش مجددش برای خودم داشتم برگرده به این 4 موردی که بالا گفتم

    احساس لیاقت که به لطف استاد توی یک دوره خفن در حال آموزشه و صفر تا صد در حال بررسی هستش

    مدیریت افکار و کنترل ذهن که مکمل هم هستن و بهترین گزینه براشون در لحظه زندگی کردن هستش

    بدون اینکه خوشحالی خودمون رو وابسته به شرایط یا رسیدن به هدف خاصی بکنیم باید لذت ببریم

    حتی شده از یک بازی به ظاهر ساده که استاد و مریم جان کلی درس ها ازش گرفتن و یک فایل عالی از این درس برای همه ما ضبط شد

    من الان که به صحبت استاد دقت کردم دیدم که بعضا تو بازی های بوده که به ظاهر همه چی تموم شده و من برنده شده بودم ولی ورق برگشته و من بازی رو با ختم

    یا مواردی بوده چند تا بازی پشت سر هم بردم یه احساس غریبی داشتم که خوب دیگه برد بسه الان دیگه وقت باخته

    ولی خب الان داستان کلا فرق کرده الان خودم رو مستحقق بهترین اتفاق های ممکن میدونم ، خودم رو خالق لحظه به لحظه زندگیم میدونم

    چون هر روزه روی خودم ، افکارم ، تمرکزم و لذت بردنم از داشته هام کار میکنم و به قول استاد اصلا به دلیل اینکه فقط به دنیا آمدم مستحق بهترین ها هستم و به لطف خدا بهترین ها هم برایم در حال وقوع هست

    خدای من شکرت

    نشانه امروزم خاص و مرتبط و یک جورایی هشدار دهنده در مورد موارد اصلی بود

    خدایا شکرت که در بهترین مدار ممکن قرار دارم

    همگی در پناه الله مهربان شاد ، سلامت و ثروتمند باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  5. -
    منصوره طهرانيم گفته:
    مدت عضویت: 2609 روز

    به به دو تا خوشتیپ خفن از بیس سالم

    چقدر دیدن شما دوتا کنار هم که روز به روز دارید از هر نظر بهتر میشید فوق العادست …

    چقدر حس خوب و تجربیات عالی در دسترس مون میذارید ازتون هزاران هزار بار ممنونم

    چقدر زیاد انرژی موج میزنه اونجا

    و چقدر خوبه که شما اینقدر صادقانه و عاشقانه تجربه هاتونو بیان میکنید

    مریم جون که نگم دیگه کلا تمام پوینت های طلایی رو بیان میکنه عاشقشم ️️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    رضا ملتفت گفته:
    مدت عضویت: 1985 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربانم

    سلام استاد جان، سلام به خانم شایسته مهربون و دوست داشتنی و سلام به همه دوستای گلم در خانواده صمیمی عباس منش، امیدوارم حال همگی عالی باشه.

    استاد و خانم شایسته عزیز، تحسینتون میکنم، این فایل فوق العاده زیبا و پر از نکته های ارزشمند بود که باید یادشون بگیرم.

    اولین درس مهم این فایل کنترل ذهن بود. من هم میخوام تجربه خودم رو بگم. من وقتی ستاره قطبی رو مینویسم، چند روزه که کارهام رو اولویت بندی میکنم و این چند روز اینطور شده که دو یا سه مورد از کارهای با اولویت بالاتر رو انجام میدم و زمانم اجازه نمیداد که بیام توی سایت یا سپاسگزاری و خواسته هام رو بنویسم. ذهنم امد گفت توی مدیریت زمان مشکل داری و شروع کرد چرت و پرت گفتن و حالم رو بد کرد. من هم وقتی حالم خیلی بد میشه و ذهنم رو نمیتونم کنترل کنم، چشمم ناخودآگاه اشک میاد، حالا این اشک امدن در حد گوشه چشم هست، اما قشنگ حس میکنم به خاطر این افکاره، به خاطر اینه که ذهنم میگه تو به این خواسته ها که نرسیدی، تو که دستاوردی نداری و حس میکنم که دارم سختی میکشم.

    بعد به خودم گفتم من یه سری کارها رو با اولویت بالا داشتم و اونها رو انجام دادم، این یه تضاده، من باید بپرسم خواسته ام چیه، ایراد نداره، باورهام رو عوض میکنم، رفتارم رو تغییر میدم و توی عقل کل سرچ میکنم تا بتونم به راه حل برسم، میام اولیت بالاتر رو یک روز، یا چند روز میذارم حل مسئله مدیریت زمان تا با حل این مسئله بتونم راندمان کارم رو ببرم بالا.

    یه موضوع دیگه اینکه من یاد گرفتم که باید توی لحظه زندگی کنم، من وقتی به ساعت نگاه میکنم و میبینم مثلا یک یا دو ساعت گذشته و تقریبا هیچ کار مهمی انجام ندادم، البته ذهنم میگه کاری انجام ندادی، ممکنه من دو ساعت وقت گذاشته باشم برای کاری که اولویت یک، اون روزم بوده ولی ذهنم میگه تو باید به خیلی از کارها برسی، کلی کار دیگه داری و زمان نداری و دیگه نمیتونی انجامشون بدی. درحالیکه جدیدا از دوره عزت نفس استاد یاد گرفتم و به خودم میگم یک کار تمام شده بهتر از هزار تا کار ناتمامه. این نجواهای ذهن باعث شده که وقت برای انجام هیچ کاری نداشته باشم، نه برای فایل جدید گوش دادن، نه وقت برای کامنت گذاشتن و کامنت خوندن. بعد به خودم میگم حتما راهی داره، من میتونم راهش رو پیدا کنم. یه نکته ای که یاد گرفتم اینکه به یاد ساعت شنی میوفتم و به خودم میگم هر لحظه، یک دانه. دانه شن نماد کار مشخصه. توی هر لحظه روی یک کار متمرکز باش، مثل ساعت شنی، اگر به ده تا کار فکر کنی، بخوای همه رو همزمان انجام بدی و نگران باشی، به هیچ کاری نمیرسی.

    یه مثال دیگه برای من توی زندگیم وقتی هست که میام یه فایل گوش میدم و قراره کامنت بذارم، خب کنترل ذهن خیلی مهم میشه اینجا و باز هم مسئله مدیریت زمانه برای من، اول اینکه به این کار نمیرسم، دوم اینکه اگر هم فایلی گوش میدم، ذهنم میگه فایل تمرین داره و باید از تجربه زندگیت بنویسی، تو هم که مثالی نداری، پس بذار بعدا کامنت بنویس، درحالیکه امروز اولیت کاریم رو گذاشتم که این فایل رو گوش بدم و درسهاش رو مرور کنم و در هر صورت کامنت بذارم. یادم امد که وقتی میرم توی دل کار، ذهنم باهام همراه میشه و من فقط باید ادامه بدم. آروم آروم ذهنم میره میگرده توی گذشته و مثال و تجربه برام میاره و من فقط باید ادامه بدم. توی مثال شما خیلی جالب به استمرار داشتن اشاره کردید که چطور یه فردی که هیچ چیزی از بازی پینگ پنگ نمیدونه اما چون داره خودش رو تحسین میکنه و ادامه میده و استمرار داره باعث شده که توی این بازی پیشرفت کنه. در ادامه پیشرفت خانم شایسته در این بازی از جاییکه حتی بلد نبودن راکت دست بگیرن، این امید رو به من داد که من هم اگه شروع کنم و استمرار داشته باشم میتونم توی هر کاری که الان هیچی نمیدونم تا حد خیلی خوبی پیشرفت کنم.

    خدا رو صد هزار مرتبه شکرت.

    مطلب بعدی اینکه از کارها و لذتهای کوچیک لذت ببرم. تحسین میکنم استادم رو که در زمانیکه هیچ چیزی از لحاظ مالی نداشتن و فقط به خاطر داشتن یک جفت کفش و تن سالم لذت میبردن و خدا رو شکر میکردن. من و بچه خواهرم دیروز به یه پارک رفتیم و اون پارک چسبیده به یه شهر بازی بود و من و بچه خواهرم هاکی بازی کردیم و لذت بردیم. اتفاقا موقع غروب آفتاب اونجا بودیم و ابرهای آسمون نارنجی شده بودن. خدا رو صد هزار مرتبه شکرت. واقعا میشه در هر لحظه فقط بخوایم به چیزهای کوچیک توجه کنیم و لذت ببریم. توی مثال شما این بود که من کاری ندارم که الان توی بازی چند چند عقب هستم، من میخوام لذت ببرم، من میخوام هدف از بازی کردن رو به خاطر بیارم و زمانیکه به این صورت فکر میکنیم، برنده هم میشیم.

    نکته بعدی اینکه چقدر این احساس عدم لیاقت مهمه. توی مثال شما وقتی استاد یا خانم شایسته فکر میکردن چرا من اینقدر راحت هر دور برنده میشم، نباید کار اینقدر راحت باشه و اتفاقی که بعدش میوفتاد این بود که کار سخت میشد. نکته اینجاست که باید برگردیم به این مطلب که آقا طبیعی اینه که کارها باید آسون پیش بره. چقدر به ما گفتن که:

    نابرده رنج گنج میسر نمیشود * مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

    انگار باید سختی بکشی و این طبیعیه. نه من به خودم میگم:

    گفت آسان گیر کارها کز روی طبع * سخت گیرد روزگار بر مردمان سخت کوش

    من یه تجربه ای دارم و الان تقریبا دو ماهه که توی یه شغلی هستم و کاری دارم که توی این کار بیمه نیستم، خیلی دوست دارم که بیمه بشم و این ذهن مثل همیشه میگه تو نمیتونی و توی شغل های قبلیم هم بیمه نبودم. من تصمیم گرفتم به جای اینکه احساس قربانی بودن داشته باشم که صاحب کارم آدم بدیه و حقم رو بهم نمیده و چرا من هنوز بیمه نیستم بگم این یه تضاده و خواسته من اینه که من میخوام بیمه بشم و به خودم گفتم الگوهایی رو ببین که بیمه هستن. اولش گفتم من که الگویی سراغ ندارم، بعد که دنبال جواب سوالم بودم به یاد اوردم که فلانی بود توی دوران سربازی، یه بار گفت من الان ده ساله که بیمه برای خودم رد کردم، کسی که تقریبا هم سن و سال خودمه. به یاد اوردم که یه بار توی محل کار قبلیم صحبت بیمه شد و صاحب کارم گفت فلانی و بهمانی که همکار ما هستن بیمه هستن. بعد تحسینشون کردم و بنا دارم این روند رو ادامه بدم.

    یه چیزی رو دوست داشتم بنویسم که توی فایل گفته نشد و اون عمل به هدایت الهی در بازیه. من توی فایل دیگه ای از استاد شنیدم که عمل به هدایت حتی توی کوچکترین کارها میتونه باشه و شما مثال بازی پینگ پنگ رو زدید که یه زمان هایی پیش میاد و من میبینم که با تکنیکهایی که بلدم حریف خانم شایسته نیستم و اونجا از خدا میپرسم من نمیدونم، خدایا، تو بهم بگو چطور جواب سرویس هاش رو بدم و مثلا بهم الهام میکنه که توپ رو با اسپین چپ بزن روی سمت راست زمینش و بعد با وجود اینکه ذهنم میگه اون کاملا آمادگی پاسخ به همچین ضربه ای رو داره من انجام میدم و بعد من به طرز عجیبی امتیاز میگیرم.

    استاد جان من یه بخشی توی نوت گوشیم درست کردم و هدایتها و نشونه ها و همزمانیهایی که خدا برام ایجاد کرده رو مینویسم، چون خیلی زود فراموش میکنم که چه موقع ها از خدا کمک خواستم و خدا از من حمایت کرده و کارها به نفع من پیش رفته. چون این ذهن میگه خدا هوای بقیه رو داره، کو؟ کجا هوای تو رو داشته؟ مکتوب کردن این هدایتها کمکم کرده تجربه هایی که هدایت خدا رو توی زندگیم نشون میده رو به خاطر بیارم و به ذهنم منطق بدم که ببین خدا بیشتر از من میخواد من موفق و ثروتمند بشم، من رو حمایت میکنه، چون داره هدایتم میکنه و بهم آگاهی میده.

    از شما خیلی ممنون و سپاسگزارم بابت این فایل و آگاهی هایی که به من دادید.

    چقدر میشد حس کرد که هوای شمال فلوریدا فوق العاده است. چقدر حال مردم عالی بود. چقدر لذت بردم از این فایل فوق العاده بینظیر از این ماسه های سفید. از این رنگ فوق العاده آب. چقدر تحسین میکنم راحتی و تفریح کردن مردم آمریکا رو. چقدر لذتبخش بود دیدن اون آقایی که کبوترها دور و برش بودن و داشت لذت میبرد. تحسینش میکنم. چقدر تصاویر درُن فوقالعاده زیبا بودن، استاد جان، مهارتتون توی فیلمبرداری با درُن بچه عالیه، تحسینتون میکنم. چقدر تحسین میکنم اون آقایون و خانمهایی که داشتن والیبال بازی میکردن، تحسینشون میکنم که توی دریا بودن و موج سواری میکردن. خدای من جت ها چقدر فوق العاده بودن، چقدر اون نوشته پشت جت ایده جالبی بود، چقدر صحنه جالبی بود و چقدر نعمت هست و چقدر برای راحتی مردم ارزش قائل هستن که همچین برنامه ای رو توی آسمون پیاده کردن. چقدر تحسینتون میکنم استاد و خانم شایسته عزیز، بخاطر گرفتن این زیبایی ها، بخاطر لباس های زیبایی که پوشیدید، چقدر عینک آفتابی استادم زیباست. چقدر اون چترهای سبز رنگ پشت سر هم زیبا بودن. خدای من تحسین میکنم اون بچه هایی که ماسه بازی میکردن، توی آب بودن. خدا رو صد هزار مرتبه شکرت. چقدر کف روی آب و اون موج ها زیبا بودن. تحسین میکنم آزادی مردم رو. چقدر اونجا لب ساحل زیبا و تمیز بود همه جا. خدا رو صد هزار مرتبه شکرت.

    چقدر تحسین میکنم رابطه زیبایی که بین شما و خانم شایسته عزیز هست. تحسین میکنم خانم شایسته رو که قدم به قدم بابت هر بهبود کوچیکی توی بازی پینگ پنگ خودشون رو تحسین میکردن. تحسینتون میکنم استاد گلم رو که روحیه تحسین کردن داره، تحسین میکنم که این بازی به شما عزیزای دل کمک کرده که سطح بهتری از رابطه عاطفی رو در کنار هم تجربه کنید.

    خدا رو صد هزار مرتبه شکرت.

    دوستتون دارم.

    امیدوارم همه شما دوستای عزیزم در پناه خدای بزرگ همیشه شاد، سلامت، ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  7. -
    با یاد و نام خدای مهربانم گفته:
    مدت عضویت: 1406 روز

    سلام به استاد گلم و خانم شایسته نازنینم و همه عباسمنشیهای عزیز و دوست داشتنی

    نمیدونستم یه بازی معمولی که تفننی انجام میدیم میتونه اینهمه درس داشته باشه

    تحسینتون میکنم استاد عزیز و مریم عزیز،که اینهمه موشکافانه این موضوع را بررسی کردند و بهترین درسها را از دل بک بازی بیرون آوردین و به ما انتقال دادین ،خدا میدونه چه نتایج شگفت انگیزی تو زمینه های مختلف برای افرادی که این فایلو گوش دادن رخ بده،مخصوصا برای ورزشکاران که دیگه با مهارت کنترل ذهن میتونن هر بازی را ببرند… و البته برای خود من که در همین لحظه با چند چالش مواجه هستم و الان فهمیدم از کجا دارم میخورم و فهمیدم ریشه مشکلاتی که الان باهاشون دست و پنجه نرم میکنم از کجا هست

    استاد جالبه با وجودیکه تو دوره های مختلف بارها به این موضوعات اشاره کردین ولی الان انگار اولین باره میشنومشون و چنان لذت و امیدی از شنیدن این حرفها بهم دست داد که حالمو کلا عوض کرد از شما دو عزیزم متشکرم

    در مورد اول در مورد احساس عدم لیاقت ،که من این موضوع را تا کنون خیلی تجربه کردم و خیلی روی اعتماد به نفس من اثر گذاشت و طوریکه خواستم مورد احترام واقع نشدم ،از زمان 18 سالگی که وارد دانشگاه شدم احساس عدم لیاقت زیادی داشتم چون از یه خانواده معمولی بودم و امتیاز خاصی نداشتم و در جمعی که بودم همه از خانواده های ثروتمند و تحصیل کرده بودند و اونجا حس عدم لیاقت و قربانی شدن زیادی دارم که من به خاطر خانواده ام قربانی شدم و هنوز این حس قربانی را دارم که من تلاشهای زیادی کردم و موفقیتهای زیادی بدست آوردم ولی خانواده ام قدر منو نمیدونن و من قربانی شدم ،و البته چون فرزند کوچک یک خانواده پرجمعیت هستم اگر احترام زیادی برای من قائل میشدند به خودم میگفتم این احترام برای افراد بزرگتر از من هست و این. همه احترام برای منه عضو کوچک خانواده زیادی هست و باعث شد الان در خانواده خودم به شدت جایگاهم افت کنه طوریکه رابطه من با پدر و برادرهایم خیلی خوب نیست و راضی نیستم و هر روز این موضوع ذهن منو به خودش مشغول کرده و طوریکه میخواهم خانواده ام منو احترام نمیکنند با وجودیکه من در جاهای دیگه جایگاه خیلی خوبی دارم ، و الان با حرفهای استاد کاملا بهم یادآوری شد که خودم از اول احساس لیاقت احترام و بزرگی و باور به اینکه من خیلی ارزشمندم و اینکه من لیاقت بیشترین احترام و جایگاه را در خانواده و فامیلم دارم برای خودم ایجاد کنم و قطعا روابط من و خانواده ام هم درست میشه و احساس قربانی شدن نداشته باشم ،چون خودم ساختم و خودم هم درستش میکنم ،بهترینها را برای خودم با هدایت خداوند درست میکنم

    مورد دیگه اینکه من در خانواده همسرم و در اجتماع خیلی مورد احترام واقع هستم و گاهی به خودم میگم یعنی من لیاقت اینهمه احترام را دارم یا نه؟ و الان فهمیدم که اگر همچنین فکر و احساسی را ادامه بدن باور عدم لیاقت احترام برایم درست میشود و باز من اخترام نمیشوم و با التبع اون احساس قربانی شدن به من دست میدهد و در چرخه معیوب این احساسات بد تمام دست اوردهامو از دست می دهم

    تو محیط کارم خیلی زیاد پیش میومد خودمو از دیگران پایین تر میدیدم ،یا زمان دانشجویی به خودم میگفتم من پایینتر از اونم که استاد فلانی ،استاد من باشه و به طرز عجیبی اون استاد هیچ وقت منو نمیدید ولی به راحتی با سال پایینی های من خیلی با احترام برخورد میکرد

    و یه خاطره دارم که یه روز به خاطر یه موضوعی کیک به یه مناسبتی گرفتم که در جمع اساتید و دانشجوها بخوریم که حتی من این احساس لیاقت را نداشتم که در اون جمع بگم من کیک را خریدم و هیچ کس نفهمید اون کیک از کجا اومد به حز دو سه نفر‍️ و چقدر خودمو سرزنش کردم و کارم را پیش خودم بی ارزش کرده بودم که دیگران کار من را ندیدند، والان میفهمم که حتما اول باید کارم پیش خودم با ارزش باشه و خیلی به خودم و عملکردهای خوبم افتخار کنم تا دنیا هم به من افتخار کند و احساس لیاقت کنم

    در مورد پول هم من همچنان باورهای مخربی در مورد بدست آوردن پول دارم و احساس عدم لیاقتم را برای ثروتمند شدن فهمیدم که به خاطر اینه که من در خانواده ثروتمندی نیستم و قربانی خانواده ام هستم و مسیر سختی را باید برم تا به پول بی حساب دست پیدا کنم،همسرم ثروتمند نیست و اصلا آدمی نیست که دنبال پول باشه ،من لیاقت همسر ثروتمند را ندارم چون از قبل روی خودم کار نکردم فرد ثروتمندی را جذب کنم ، و در واقع بیشترین پاشنه آشیل من در بحث ثروت ،احساس عدم لیاقت من هست که با کار کردن روی دوره روانشناسی ثروت یک قول میدهم به خودم که در این سال 1402 به درامد ماهی حداقل 100 میلیون در ماه برسم و میام و در مورد این نتیجه صحبت میکنم و هم چنین در مورد جایگاه دلخواهم در خانواده و فامیلم حرفهای خوب میزنم

    در مورد موضوع در لحظه زندگی کردن ،استاد عزیز چقدر این بحث را دوست دارم و عاشقشم که بی خیال از اتفاقات گذشته و شرایط الان و آینده در لحظه حال به همین لحظه و همین روز بهترین حس را برای خودم ایجاد کنم و بعد به پشت سرم نگاه کنم ببینم 20 سال گذشت و چه شیرین و قشنگ گذشت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    سحر سجادیان گفته:
    مدت عضویت: 1059 روز

    به نام مهربان خدای یکتا

    سلام و درود خدمت استاد عباسمنش عزیز، مریم جان و دوستان گرامی

    وای که چه فایل بی‌نظیری! به به! یعنی کیف کردم، تماما زیبایی، استاد جان شما نمی دونید من چندبار تا حالا خدا رو به خاطر آشنایی با شما و اینکه شما اینقدر خالصانه دانش و تجربه تون رو به اشتراک میذارید، شکر کردم. امیدوارم همیشه سلامت و شاد زندگی کنید.

    یعنی در طول دیدن این فایل همش سرم درحال تایید کردن بود، ماشالله که چقدر نکته های عالی مطرح شد. نکته هایی که باید هر کدوم مون بارها و بارها اونو برای خودمون تکرار کنیم.

    بی شک این فایل رو باید چندین بار دید و گوش کرد.

    استاد جان از اونجایی که خودم بازی بدمینتون انجام میدم و الان یکساله که به طور کاملا مرتب هفته ای 3 روز دارم میرم باشگاه و تمام این نکاتی که در بازی پینگ‌پنگ و رابطه ی احساس اون لحظه و نتایج آنی بعد اون رو مطرح کردید، منم بارها و بارها تجربه کردم.

    یعنی از اونجایی که ماها چون داریم روی کنترل ذهن کار می‌کنیم، توجه بیشتری به ورودی ها داریم، پس راحت‌تر میتونیم درک کنیم که نتایجی که بدست میاریم از چه افکاری با چه نوع احساسی بوجود اومده. واقعا که عدم تمرکز، عجله کردن، احساس نالایقی از راحت بردن، نتایج شون سریعا توی بازی خودش رو نشون میده. و من بارها و بارها توی بدمینتون این لحظات رو به وضوح دیدم.

    در مورد نکته ای مریم جان گفتن و شما هم توضیح کامل دادید یعنی حس عدم لیاقت میخوام یه مثال از زندگیم بزنم که احتمالا به درد بقیه دوستان بخوره:

    استاد عزیز و دوستان گرامی! من و همسرم زندگی مون رو خیلی ساده و با کار کردن دوتایی مون شروع کردیم. مثل خیلی ها اول زندگی یه خونه اجاره کردیم و امورات مون خیلی عادی بود اما از اونجایی که هر دوتا مون اهل تمرکز در کارمون بودیم و خیلی اهل حاشیه نبودیم و خودمون دوتایی با هم خوش بودیم خیلی زود در زندگی مشترک مون پیشرفت‌های بزرگ بدست آوردیم. ( اونقدر ما حواسمون به لذت‌های کوچیک زندگی دونفره خودمون بود، که دیگران ما رو مسخره میکردن. حتی به ما می‌گفتند شما که چیزی تو زندگی ندارید پس چرا الکی خوشید. ولی علی رغم ناراحت شدنمون، توجه ای نمی کردیم و کار خودمون رو میکردیم. ما اون موقع با قوانین جذب آشنا نشده بودیم فقط اخلاق مون اینجوری بود که به حواشی توجه نکنیم.)

    خلاصه با وجود اینکه ما تقریبا از صفر شروع کرده بودیم، بعد 6 سال صاحب همه چیز شده بودیم و تمام اقوام مون آرزوی اینو داشتن که با ما ارتباط داشته باشند و به هر مناسبتی ما رو دعوت می‌کردن.

    اما امان از این احساس عدم لیاقت، که چقدررر استاد دقیق و بجا گفتند که این افکار در ناخودآگاه ماست، از همون جایی که میگه: نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود.

    زمانی که همه چیز در زندگی مون عالی شد و با سرعت زیاد و انگاری خیلی راحت ما به همه چیز رسیدیم، افکار منفی یکی یکی خودشون رو نشون میدادن.

    مثلا من وقتی میرفتم برای پسرم یه اسباب بازی میخریدم بدون اینکه به پولش فکر کنم یا حتی درخواست ذره ای تخفیف رو داشته باشم، انگاری یه نفر با لحن سرزنش آمیزی توی ذهنم به من میگفت: میبینم که خوب خرج میکنی!!!!

    یا اینکه ماشین مون از ماشین تمام فامیل بهتر بود، وقتی با اون ماشین میرفتیم عروسی اقوام و همه ما رو نگاه می‌کردن، به فکرم این جمله خطور می‌کرد که : فلانی بعد 40 سال هم نتونست چنین ماشینی بخره، تو چطور راحت خریدی؟!

    در واقع منی که با تمرکز و لذت بردن از مسیر کار و زندگی به نتایج خوب رسیده بودم، بعد از مدتی فکر میکردم چقدر راحت به خواسته هام رسیدیم و حالا داشتن این همه نعمت رو حق خودم نمی دونستم. فکر می‌کردم برای داشتن شون بایستی سختی های زیادی رو متحمل میشدم که نشدم. ( غافل از اینکه من داشتم کار می‌کردم اما به جای اینکه از روزهای زندگیم رنجی رو متحمل بشم، داشتم لذت می‌بردم و برای همین فکر میکردم راحت گذشت).

    خلاصه اینکه انقدر هجوم افکار منفی در ذهنم زیاد شد و من هم هربار ادامه ی اون فکر رو در ذهنم پرورش دادم که بعد 2 سال همسرم ورشکست شد و تمام دفترهای شهرستان های مختلف رو جمع کرد. ( باید توضیح بدم که ابتدای زندگی همسرم توی یه شرکت کار می‌کرد اما در دومین سال زندگی مشترک مون از اون شرکت جدا شد و خودش شروع کرده بود به کار کردن و قبل از ورشکستگی ما سه دفتر در سه شهر مختلف داشتیم. )

    اما این حس عدم لیاقت، حس اینکه چرا مردم با این همه زحمت هنوز هشت شون گروی نه شونه، و متاسفانه بازی بازی کردن با این افکار سمی، زندگی فوق‌العاده ما رو از بین برد و ما ماندیم و یک زندگی ورشکسته مالی و دوتا بچه ی کوچیک.

    در دوران ورشکستگی خیلی به ما سخت گذشت و فشارهای زیادی رو تحمل کردیم اما حداقل من میبایستی می پذیرفتم که این نتیجه افکار خودمه و خدا رو شکر پذیرفتم؛ با همه وجودم پذیرفتم و دیگه کسی رو مقصر نمی دونستم. و یادمه دقیقا وقتی صادقانه با خودم کنار اومدم که اتفاقی که در زندگی مون افتاده نتیجه فکرهای خودمه، تازه اونجا بود که اسم قانون جذب رو شنیدم و برام جالب شد برم درباره اش بیشتر یاد بگیرم، کم کم با استاد عباسمنش آشنا شدم ( گرچه با عرض شرمندگی حرفهاتون استاد جان! اون موقع برام یه کلاهبرداری بنظر میرسید که قطعا اون موقع در مدار حرفهاتون نبودم، اما کم کم با خوندن کتاب و شرکت توی دوره هایی، با قوانین جذب آشنا شدم و تازه با صحبت‌های شما تونستم ارتباط بگیرم و بفهمم که چی میگید و خلاصه یواش یواش همراه شدم و به لطف خدا و تلاش‌هایی که در جهت کنترل افکارم داشتم امروز زندگی مون باز هم به نقاط اوج خودش رسیده و من مطمئنم که هنوز از اینم بهتر میشه چون به اعتقاد من: همه چیز در حال بهتر شدنه. و این جمله تاکیدی محبوب منه: “همه چیز درحال بهتر شدنه.”

    من قطعا این فایل رو به دفعات نگاه خواهم کرد چون سراسر نکته است، سراسر درسه و من باز هم خدای مهربانم رو شاکرم بابت حضور استاد عباسمنش عزیز و بابت سایتی که آدمهای زیادی با فرکانسهای مثبت رو دور هم جمع کرده.

    برای همگان آرزوی سلامتی، شادی و پیروزی دارم. دوستون دارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    سعیده و مهدی گفته:
    مدت عضویت: 2403 روز

    به نام خدا سلام

    چقدر درک این موضوع ( کنترل ذهن) توی این فایل برای من بهتر و بیشتر شد خدایا ممنونم ازت

    دیدگاه هایی که استاد بیان می کنند خیلی به کنترل ذهن کمک می کنه

    مثلا من قبلا خیلی از چشم زخم می ترسیدم و همش سعی می کردم که کاری نکنم که به چشم مردم بیاد و منو چشم بزنن باور کنید خیلی خیلی از این موضوع می ترسیدم و از وقتی که استاد این دیدگاه رو مطرح کردن که چشم زخم یعنی شریک قائل شدن برای قدرت خدا و با آیه های قرآن ادغام کردن باعث شد که من ترسم از این مورد به شدت بیاد پایین و هر وقت این فکر شیطانی ( نکنه چشمم بزنن) به ذهنم میاد زود با دیدگاهیی که استاد یادم دادن خیلی زود ذهنم رو و ترس هام رو کنترل می کنم و دیدگاه دیگه ای که خیلی در کنترل ذهن به من کمک می کنه جریان الخیرفی ماوقع هست نمی دونید که چقدر این آگاهی به من کمک می کنه که همه چیز رو خیر بدونم حتی اتفاقات به ظاهر به شدت بد رو چقدر زود می تونم ذهنم و احساسم رو کنترل کنم. من قبلا خیلی از خرج کردن می ترسیدم، می ترسیدم که پولم تمام بشه ولی از وقتی که استاد یادم دادن بعد هر خرید و پول خرج کردن بگم” خدایا شکرت ده برابرش وارد حسابم شد” و این دیدگاه هم به من خیلی کمک کرده که کمتر از خرج کردن بترسم و بجاش لذت ببرم.

    مریم عزیزم چقدر این نکته ها که نوشتی مهم بود” جهان بدون توجه به مهارت یا عملکرد من، جوابی درخور با احساس و کانون توجه من می دهد”

    ” این بازی ما را به شهود رساند که کنترل ذهن، بالاترین مهارت و مهم ترین اصل در تجربه خوشبختی است”

    به قول استاد باید توی ذهنم حک کنم که احساس بد= اتفاقات بد و احساس خوب= اتفاقات خوب

    استاد این تمرین برای یک روز ، فقط برای یک روز خیلی تمرین درستی هست و به نظرم خیلی به من کمک خواهد کرد که بتوانم با این تمرین دوره ی قانون سلامتی و قانون تمرکز برنکات مثبت و حفظ احساس خوب رو تمرین کنم

    یکی از اساتیدم به ما می گفت احساست مثل شیشه عمرت هست و باید خیلی خیلی با دقت ازش مراقبت کنی

    من هر روز صبح که از خواب بیدار میشم به خودم قول میدم که فقط امروز طبق قانون سلامتی پیش برم و فقط امروز آرام باشم و به خودم استرس ندم و ذهنم رو کنترل کنم و در نتیجه احساسم رو کنترل کنم و در تمام لحظه ها حالم عالی باشه.

    احساس عدم لیاقت

    من با همسرم که عاشقش بودم ازدواج کردم و اولین فردی توی طایفه بودم که تونستم مستقل( جدا از پدرشوهر و مادرشوهر)زندگی لوکسی رو شروع کنم. ازدواج که کردم رفتم خونه خشک که پدرم ساخته بود و بخاطر من اونجا رو مجهز کرد. پدرم و تمام اطرافیانم تو روستا زندگی می کردن و من اولین کسی بودم که بعد از پسرعموم اومدم و توی شهر زندگی کردم ، همه چیز عالی بود بهترین جاهاز، بهترین وسیله ها رو همسرم واسم خریده بود و خونمون انقدری زیبا بود که هرکس میومد توش تعجب می کرد و می گفت خونه ات عالیه. همسرم بی نهایت دوستم داشت و بی نهایت بهم عشق می ورزید بهترین لباس ها رو واسم می خرید، همیشه بهترین رستوران های شهر منو می برد.اما من بخاطر این که خواهرهام هم شرایط مالی و عاطفی خوبی رو تجربه نمی کردن و من احساس گناه می کردم. از اینکه بابام خونه داده و من تقریبا رایگان توش زندگی میکنم ولی خواهرهام مستاجرن( بعدا که اومدن شهر) و خودم رو لایق عشق همسرم نمیدونستم و خودم به خودم ظلم کردم و باعث شدم تمام این نعمت ها رفت و چقدر سخت بود.

    برای سیسمونی گرفتن انقدر برام سخت بود که پدرم واسم هزینه کنه و وسایل بخره که نمی دونید و سیسمونی من به بدترین شکل ممکن تهیه شد چرا چون خودم رو لایق نمی دونستم چون احساس گناه می کردم چون احساس میکردم دارم حق خواهرهام رو ازشون می گیرم.

    الان هم که با وجود هفته ای 4ونیم ساعت که در ماه حدود 16 ساعت کار میشه درآمد دارم اونم 2 میلیون و ته ذهنم نمی تونم بپذیرم که می تونم راحت پول بسازم و خودم رو لایق نمی دونم که باید جلوی این نجوا رو بگیرم

    یا اینکه یادمه اون موقعی که میرفتم مدرسه و معلم بودم تونستم خیلی سریع رشد کنم و حتی از مدارس عالی شهر باهام تماس می گرفتن و تقاضای همکاری می کردن در صورتی که دیگران وقتی اینو میشنیدن می گفتن ما سالهاست داریم تلاش می کنیم که توی همچین مدارسی درس بدیم ولی تو هیچ کاری نکردی خودشون دارن بهت زنگ می زنند و اما من خودم رو لایق نمی دونستم که انقدر زود پیشرفت کنم . خودم رو باور نداشتم که می تونم خوب کار کنم و همش می گفتم این مدیرها اشتباه می کنن من هیچ چیزی ندارم و خیلی هم بد درس میدم

    الان هم یک مدته که همسرم درآمدش خوب شده و به یک خونه بزرگ و شیک و نوساز اومدیم ولی ته دلم احساس می کنم اینا موقتی و نمی تونه پایدار باشه و باید جلوی این افکار رو زودتر بگیرم تا نعمت هام از دستم در نرفتن.

    احساس قربانی شدن

    قبلا که خیلی احساس قربانی بودن می کردم که با کسی ازدواج کردم که درآمد خیلی پایینی داره و نمی تونه برای من چیزهایی که می خوام رو فراهم کنه ولی از وقتی که این فکر افتاده توی ذهنم که این من هستم که باید شرایط مالی خوب رو برای خودم فراهم کنم نه همسرم و اگه شرایط مالی بدی رو تجربه می کنم خودم مقصرم باورتون نمیشه هم خودم به درآمد رسیدم هرچند خیلی خیلی کمه و هم این که درآمد همسرم هم خیلی بهتر از قبل شده.

    از وقتی که بچه دار شدم احساس کردم بچه باعث میشه من نابود بشم از هر لحاظ و همه چیز رو ازم میگیره و من هر روز خودم رو قربانی مادر شدن می دانستم و این باعث شده بود که به شدت روحیه ام رو از دست بدم و روز به روز افسرده تر بشم و به شدت پرخاشگر شده بودم احساس می کردم بچه تمام چیزهایی منو حتی زمان من رو ازم گرفته اما یک چند روزی هست که دارمم به لذت های مادر شدن نه به سختی هاش نه به محدودیت هایی که واسم ایجاد می کنه فکر می کنم و همش می گم این روزها خیلی زود می گذره و خاطره میشه پس خاطرات خوب بسازم و بدونم که حالم خوب باشه می تونم فرزندم رو خوب تربیت کنم و اونم عالی رشد کنه. قبل از بچه دار شدنم هدف های بزرگی داشتم ولی وقتی فرزندم به دنیا اومد از اهدافم دور شدم و این باعث شده بود احساس قربانی شدن شدید بکنم و روز به روز حالم بدتر میشد طوری که به شدت افسرده شدم ولی الان به خودم می گم مادرهای خیلی خیلی زیادی هستند توی دنیا که با وجود چندتا بچه( همین hop) دوست شما همسر برایان با وجود این که مادر 4 تا پسرهست ولی به شدت موفق و قابل تحسین. این احساس قربانی بودن تا الان منو به هیچ جایی نرسونده بلکه باعث شده 3 سال از اهدافم دور بمونم و روز به روز هم حال و احساسم بدتر بشه.

    استاد منم بازی پینگ پنگ بلد نیستم ولی دوست دارم یاد بگیرم و با همسرم که عاشق این بازی هست بازی کنم

    مریم جان من هم باید یاد بگیرم خیلی عالی خودم رو تحسین کنم حتی از نتایج کوچیکم هم انگیزه بگیرم و استمرار داشته باشم که خیلی خیلی مهمه

    دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  10. -
    سوری گفته:
    مدت عضویت: 1876 روز

    خدایا شکرت خدایا شکرت خدایااااا شکرت که من رو در این جمع دوست داشتنی و آگاه قرار دادی …!

    سلام به استاد عباسمنش عزیز و مریم خانم

    اما از امروز قراره شروع کنم هر روز یه کامنت از خودم بزارم ،از امروز به خودم قول می دم دیگه مثل دو نگهبان قوی هیکل و پر زور مراقب ورودی های ذهنم باشم .

    سه سال عضو این سایت بودم و دوره ها رو به همراه خانواده ام خریدم خیلی روزا حالم عالی بوده و فوق العاده پیش رفتم

    اما گاهی هم افسردگی و ناامیدی و پوچی سراغم اومده که توان انجام هیچ کاری رو نداشتم میدونید چرا؟

    چون یادم رفته بود که خودم خالق زندگیم هستم .

    دیگران رو بهونه ناراحتی هام میکردمو اینکه از فایل های استاد دور شده بودم ،واااای که چه حس بدیه …انگاری میوفتی توی گودال خیلی عمیق اما هر چی دست و پا میزنی بالا نمیای .

    وااای خدا گاهی هم فکر میکردم خیلی مهربونم و دلسوزی بیجا میکردم تمام وقتم رو برای به کمال رسوندن دوستام میذاشتم ،انگاری گاری به خودم میبستم یه گاری سنگین ،میرفتم توی دل ترس هاشون ،اونا از من نیرو میگرفتن و رشد میکردن ،من هم ترس های اونا رو میگرفتم و قفل میشدم پایین می افتادم .شاید کارم کمک به دیگران اشتباه نبوده اما من خودم جنبه اش رو نداشتم خودم ظرفیتش رو نداشتم که به اندازه باشم نه زیاد از حد .

    چقدر این روزا تنهایی رو دوست دارم چقدر به اون نوک قله هدفم فکر میکنم ،چقدر زیاد تمرکز لازم دارم و اینو خودم میتونم به خودم هدیه بدم این نعمت درونه منه نباید بیرون دنبالش بگردم .

    خدا همیشه کنارم بوده از هر طریقی باهام صحبت کرده محال جواب سوالی توی ذهنم بمونه و یه طریقی خدا نشونم نده بهم نفهمونه ،تا همین جا هم به پشت سرم که نگاه میکنم خیلی جلو اومدم اصن پرواز کردم .

    من خیلی ثروتمندم که خدا رو حس میکنم من خیلی ثروتمندم که استاد عباسمنش سر راهم قرار گرفتن.

    کی بالاتر از اینا توی زندگیم ؟من با اینا خودم رو میشناسم ،عاشق خودم میشم .اصن مگه من میتونم تا عاشق خودم نباشم عاشق پسر یکی یه دونه ام بشم ؟میگه میتونم تا عاشق خودم نباشم ،عاشق همسر باهوشم بشم ؟

    من اگه نتونم از خودم مراقبت کنم ،از تمرکز ذهنم مراقبت کنم چطور میخوام از پسرم مراقبت کنم ؟چطور الگوی خوبی براش باشم ؟

    ما بی هدف به این دنیا نیامدیم قطعا رسالتی داریم باید در اوج برقراری و آرامش تلاش کنم برای کشف دنیای درونم برای بهبود زندگی ام ،

    کارم اینطوریه که باید ده روز در سفر باشم و بیست روز خونه ،تازه میخوام شروعش کنم خیلی ذوق و شوق دارم و میدونم از پسش برمیام و اینکه من عاشقه هیجان و سفرم ،عاشق ارتباط با ادمهای جدید با ملیت های جدیدم ،

    چرا باید نگران پسرم باشم اون مامان بزرگ و بابابزرگ و بابای معرکه ای داره همشون عاشقشن و از همه مهم تر ایمان دارم که خدای مهربونم مراقب قلب کوچیکم هست .

    ایمان دارم که پسرم ،پسر چهار ساله ام در آینده به مامانش افتخار میکنه .

    ایمان دارم پسرم بااعتماد به نفس و با عزت نفس و خوشحال بزرگ میشه .

    ایمان دارم از امروز به بعد من میتونم مراقب ورودی های ذهنم باشم .

    وای که چقدر این ذهن مهمه ،یاد ماجرایی افتادم اینم براتون تعریف کنم :چن سال پیش توی مسابقه شنا وقتی دومتر مونده بود برسم به خط پایان ناگهان توی ذهنم به خودم گفتم نکنه نفس کم بیارم در صورتی که داشتم خوب پیش میرفتم ،شروع کردم توی ذهنم با خودم صحبت کردم گفتم اگه نفس کم بیارم تمام تلاشم سوخت میشه وای که الان نفس کم میارم یهو همون جا استپ شدم دست ها و پاهام دیگه حرکت نکرد .خودم شوکه شوکه بودم از قدرت ذهنم .حتی دوستم که بیرون استخر بود کلی فریاد کشید که بیا چیزی نمونده ،حسابی جا خورد و شوکه شد.

    آرررررره کاره ذهنم بود ،جسمم بارها این مسافت رو رفته بود و مشکلی نداشت …ذهن ذهن ذهن خیلی قویه و باهوش .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: