چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 28 (به ترتیب امتیاز)


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
    298MB
    41 دقیقه
  • فایل صوتی چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
    39MB
    41 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

838 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    بهنام شمس گفته:
    مدت عضویت: 1552 روز

    سلام خدمت استاد عزیزم و دوستان هم فرکانسی عزیز

    وااای چقدر این جمله برای من آشنا بود بذارین سه تا تجربه که تا همین لحظه هم بشدت روی زندگی من تاثیر گذاشته رو براتون بگم من پرستارم و اصولاً توی رشته ی پرستاری رگ گیری کار خیلی مهمیه من اتفاقا خیییلی رگ گیریم خوب بود ولی طی چندین ماه از کار پرستاری فاصله گرفتم و وقتی دوباره به بیمارستان برگشتم دفعات اول چند رگ رو نتونستم بگیرم و ذهنم شروع کرد به اینکه تو نمیتونی درست رگ بگیری خدا شاهده تا الآنم که دارم این پیام رو تایپ میکنم صدها رگ رو بخاطر همون یکی دوبار اول که خراب کردم و اعتماد به نفسم رو از دست دادم خراب کردم و الان فهمیدم قضیه چیه

    دوم:من توی رقص فارسی به خاطر اینکه کوردم و از بچگی فارسی نرقصیدم زیاد وارد نیستم توی عقدم دست و پا شکسته رقصیدم و اتفاقا چقدر هم خوب رقصیدم چندتا فامیلامون بنده های خدا اومدن خونمون و با دیدن رقص من شروع کردن به شوخی کردن که ای تو دستتو اینجوری میکنی و فلان میکنی و خیلی ناشی می‌رقصی اصلا هم منظوری نداشتن من ذهنم از سر اون حرف ها شروع کرد به اینکه تو رقص بلد نیستی و الکی خودتو مسخره ی دیگران نکن من توی عروسی ام اصلا نرقصیدم و تا الآنم توی هیچ عروسی ای فارسی نرقصیدم از اون موقع چون ذهنم هی بهم نهیب میزنه که خراب میکنید و دوباره بقیه مسخرت میکنم

    سوم:من واسه رانندگی رفتم گواهینامه ی ماشین بگیرم آیین نامه و شهری رو گذروندم و امتحان آیین نامه رو هم پاس کردم اما توی امتحان شهری دوبار رد شدم ذهنم شروع کرد به اینکه تو تا ماشین نداشته باشی هیچ وقت نمیتونی قبول بشی با اینکه خانومم و کل خونواده مون بدون ماشین داشتن گواهینامه گرفته بودن جالبه الان چهار سال از اون قضیه میگذره و من هنوز گواهینامه ندارم

    شاد و پاینده و ثروتمند و سعادتمند باشین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  2. -
    رویا میانکاله گفته:
    مدت عضویت: 1049 روز

    به نام خالق زیبایی ها

    سلام به استاد زیبای من و مریم جان عشق

    استاد چقدر به موقع این فایل اومده و چه موقع بهش گوش دادم ،

    میدونید آبان کجام ؟روبروی تالاب نیلوفر بابل،حتما تو اینترنت بزنید بالا میاره ،هر چی از زیبایی این گل نیلوفر بگم کم گفتم ،راستی دیروز بخاطر کنترل ورودی ذهنم چند تا قسمت سفر به دور آمریکا و زندگی در بهشت دیدم ،زندگی در بهشت فک کنم قسمت های 141 بود که شما و مریم جانم داشتید به اون پرنده های لب ساحل غذای اضافه میدادین و من توجه بسیار کرده بودم و الان دیدم بالا سرم کلی از اون پرنده میخونن خدایا شکرت.

    بگم که چرا اینجام

    استاد من تو روابط به مشکلاتی برمیخورم با همسرم ،خیلی خیلی بهتر شدم ولی خوب پاشنه آشیل دائم باید کار کنم و احساس ارزشمندیم بیشتر کنم.

    من از اوایل ازدواج بخاطر اختلافات خانواده همسرم و کلا سبک مذهب و شیوه زندگی با خانواده همسرم متفاوت بودم تا حدی که همسرم بی نهایت رو غریبه 6ا گیر می‌داد همش بحث و دعوا ولی خودش فیلم های پورن نگاه کنه یا بیرون میرفتیم به خانما نگاه دیگ داشت ولی من که کلا از بچگی مثل پسر بزرگ شدم و همش تو جمع مردا بودم از خاله زنگ بازی خانما خوشم نمیومد برام سخت شده بود.

    همسرم بسیار رفیق باز بود از همون اوایل نامزدی،تلاش مستمر داشتم همش به خودم میگفتم من آدم تاثیر گذارم و یکبار دوست همسرم برگشت بهم گفت با وجود تو همسرت خوب شده.

    خلاصه این الگو ها و بحث ها ادامه داشت تا یک روز که با قوانین آشنا شدم از اون روز به همسرم گفتم من به سبک خودم زندگی میکنم همونطور که دوس دارم مگه چند وقت زندگی میکنم راحت تر شدم بیخیال تر شدم رها تر شدم

    الان چند سال چادرم با دل خودم کنار گذاشتم هر جور دوس دارم هستم قبلا ناراحت میشد وقتی توجه نکردم الان دیگه بیخیال تر شده .

    ولی یه پاشنه آشیل دارم اینکه من عاشق رابطه ای مثل شما و مریم جان ،کاملا رها ،اینکه اکثر جاها با هم میرید ،تفریحتون باهم،با هم میگید و میخندید،با هم تو کارها مشورت میکنید ،و گاهی اوقات تنها هستیدو…

    و تو ذهنم همش اینا رو از همسرم میخوام

    وبه لطف الله استاد زندگیمون از صفر به 60 رسیده خیلی تغییرات داشتیم و میبینم که اون چیزای که دوست دارم یکی یکی داره تو روابطمون پیش میاد مثلا همین آزادی و رهایی،الان تنها اینجام قبلا اصلا جرات نداشتم بس همسرم شکاک بود ،یا اینکه تا سرکوچه اجازه بگیرم،

    یا اینکه تنهایی مسافرت رفتم،

    یا اینکه ماشین دستم هر جا دوست دارم میرم

    هر لباسی دوس دارم میخرم

    سرویس مدارس شدم

    یا همسرم خودش با باشگاه میره همونی که من دوست دارم چون خودمم تو قانون سلامتی هستم 6م ورزشکارم

    یا اینکه هر وقت درخواست پول کنم بهم میده دلیلش زیاد نمیپرسه در حالی که قبلا برای 50 تومن یک هفته باید اصرار میکردم میگفتم برای چی میخوام

    یا اینکه کلا رفیق بازیش کنار رفته شاید سالی چند بار باهاشون بیرون بره

    ولی من چند وقت بود که دلم میخواست بریم تو دل جنگل چادر بزنیم یک روز باشیم چند روز پیش بهش گفتم و دیشب که بچه هام خونه خاله شون بودن بهترین موقعیت بود وقتی غروب اومد خونه حالش اوکی نبود گفت حوصله بیرون رفتن ندارم

    تو دلم گفتم اشکالی نداره حتما خدا موقعیت بهتر برام پیش میاره خلاصه من کلا دوست دارم پنجشنبه ها بیرون باشم حتی با ماشین بریم بیرون دور برنیم

    بعد انتظار اینو داشتم همسرم خودش بگه بریم بیرون دور بزنیم که نگفت و یکی از دوستاش زندگ زد برنامه ماهیگیری شبانه گذاشتن چنان سر کیف اومد و می‌خندید که نگو

    حالا من اینجا به خودم اومدم گفتم رویا جان داری رو دوره عزت نفس کار میکنی بعد برای تفریح محتاج یکی دیگه هستی

    همسرم کلا اوکی شده با خونه موندن و سرش تو گوشی باش ولی من نه .

    بعد گفتم چرا اصرار داری که همه جا همسرت باش تو لذت ببر هر وقت همسرت تو فرکانس تو اومده با هم هم مسیر میشید .

    فعلا در حال حاضر توجه به همین نکات مثبت که در زندگیت به وجود اومد بکن شکر گزاری بکن تا بهتر از این پیش بیاد.

    همسرم رفت ماهیگیری ساعت 11شب و 8صبح برگشت

    دیگ گفتم پاشو پاشو به نزدیک ترین جای که زیباست برو تنهایی لذت ببر پیاده روی کن ذهنت باز و رها کن

    اومدم اینجا فایل چگونگی قرار گرفتن فرکانس و فایل جدید گوش دادم دقیقا مرتبط با قضیه ام بوده.

    من چیکار به دیگران دارم

    بابت این فایل باید بگم من این همه نکات مثبت تو همسرم دارم میبینم اگه هر چند وقت این اتفاق میافته اول از همه مقصرش خودمم چون هنوز گذشته همسرم تو ذهنم میچرخه و همش بهم میگ همسرت اهل بیرون رفتن با زن و بچه نیس و عاشق دوستاش

    اگه من رها کردن دوس دارم باید رهاش کنم هر جور دوس داره لذت ببره

    الان خیلی آروم ترم خداروشکر میکنم این تضاد به وجود اومد تا من یه پله بالاتر برم

    و یه حسی بهم میگه در کنار دوره عزت نفس و 12 قدم دوره عشق و مودت کار کنم

    چون بیشترین پاشنه آشیل من همسرم و بچه هامن .

    چون من با دیگران ارتباط خاصی ندارم کل ارتباطم همین 3 نفر هستن و هر چقد بتونم ذهنم در برابرشون آروم تر نگه دارم اتفاق های خوبی جذب میکنم.

    کامنتم طولانی شده ولی این حس خوبی که دریافت کردم اول برای خودم ردپا گذاشتم بعد تعهدی که به استاد دارم تا از نتایج و اتفاق ها بگم هم اینکه شاید مثالی برای دوستان باش.

    در پناه حق شاد و پیروز باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  3. -
    سحر بهروزی گفته:
    مدت عضویت: 3134 روز

    ان علینا للهدی

    سپاس خدای بلند مرتبه که هدایت ما رو وظیفه خودش میدونه

    سلام خدمت استاد جان و خانم شایسته گل و خانواده عزیز عباسمنشی

    مدتها بود که کامنتی توی سایت نذاشته بودم و البته که کامنتهای دوستان رو میخوندم و بهره میبردم،

    الان قلبم گفت بنویس ومینویسم.

    چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد؟ واقعا که این ذهن چموش فریبکار است و ماوای نجوای شیطان

    ، خدایا از شر نجواهای شیطان به تو‌پناه میبرم که تنها پناه همه ما تویی

    استاد عزیز ممنون بخاطر فایلهایی که دقیقا متناسب با فرکانس شاگردهات میذاری، چند تا کامنتی که خوندم اکثرا دوستان گفته بودن خیلی این فایل به موقع ‌و در زمان مناسب مورد نیاز اونها روی سایت اومده، و البته که اکثر فایلهای شما همینطوره.

    بریم سراغ موضوع فایل و ذهن فریبکار: واسه من خیلی مواقع بوده که فریب ذهن رو‌خوردم که البته خدا رو شکر با آشنایی با استاد دارم روی خودم کار میکنم و الحق که خیلی بهتر شدم، یه مورد خیلی مشخص واسه زمانی بود که من بعد از سالها داشتن گواهینامه رانندگی ، تازه ماشین گرفته بودم و محل زندگی اونموقع من توی یه کوچه 5 متری بود که پارک‌ ماشین توی حیاط واسه یه راننده آماتور خیلی سخت بود و اولین بار که خواستم ماشین رو بیرون بیارم مستقیم رفتم تو‌دیوار روبرو ، خلاصه این شد یه ترس که مدتها من ماشین رو نه بیرون میاوردم نه میبردم داخل حیاط و‌حتی اگه جایی میرفتم‌که میدونستم اگه برگردم خونه کسی نیست ماشین رو ببره تو حیاط، ماشین رو همونجا میذاشتم خودم با آژانس برمیگشتم، این موضوع 2-3 ماهی طول کشید و دیدم نه بابا اینجور نمیشه که، قرار نیست تا آخر عمر منتظر باشم یکی ماشین منو جا به جا کنه. چند روز روی خودم کار کردم ‌‌گفتم اگه یه بار ماشین رفت تو دیوار روبرو این به این معنی نیست که دفعات بعد هم این اتفاق بیفته و بعد از چند روز به امید به خدا ماشین رو خودم آوردم بیرون و خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد و من تونستم به ترسم غلبه کنم و همین باعث شد که من خدا رو شکر بتونم حتی مسافرتهای شمال و جاده های پر پیچ و خم رو هم تجربه کنم که اگه اون کنترل ذهن رو نمیکردم و اولین استارت رو نمیزدم چون نمیتونستم ماشین رو بیرون بیارم ، نمیتونستم زیاد رانندگی کنم و عملا مهارتی هم در رانندگی کسی نمیکردم

    و اون تجربه های سفرهای زیبا رو‌ کسب نمیکردم . یه مورد دیگه یه سفر هوایی برگشت از تهران ، پروازم دو روز پشت سر هم لغو شد و واسه سومین بلیط ذهن من همش میگفت این پرواز هم لغو میشه و بخاطر همین بلیط قطار هم گرفتم اما از اونجا که سفر قطار اونم تا اهواز واسم خیلی سخت بود و متاسفانه زمان حرکت قطار قبل از ساعت بلیط پرواز بود و من بین دو راهی سختی گیر کرده بودم که اگه با قطار نرم و پرواز هم‌لغو‌بشه اونوقت چکار کنم و چون باید سرکار حاضر میشدم ، باید حتما میرفتم‌ ، یه لحظه ذهنم رو آروم‌ کردم و گفتم خدایا من میخوام تو منو با پرواز و به راحت ترین شکل ممکن ببری و دیگه به هیچ‌چی فکر نکردم و واگذار کردم به خدا، استاد باورتون نمیشه 1 ساعت بعد پیام اومد واسم که به دلیل اشکال فنی قطار ، حرکت قطار با 5 ساعت تاخیر در ساعت 9 شب انجام خواهد شد و ‌ در صورت کنسلی مسافر به دلیل این تاخیر همه وجه برگشت خواهد خورد، این یعنی من فرصت کافی داشتم که اگه پرواز انجام نشد با قطار برم و البته که اون پرواز انجام شد و من به راحتی به مقصد رسیدم و پول بلیط قطار هم کامل دریافت کردم

    ، استاد در حالت عادی چند درصد احتمال داره همچین اتفاقی بیفته؟ من و شما و خانواده عباسمنشی میتونیم این رو درک کنیم‌ که توکل به خدا و آرام بودن چه کن فیکونی میکنه و چه معجزه ها صورت میگیره. اینا فقط دو مورد از تجربه های من در مورد کنترل ذهن بوده که در این کامنت آوردم تا هم یادآوری واسه خودم باشه هم کمک به دوستان دیگه.

    برای همه خانواده عباسمنش حال خوب آرزو میکنم چرا که حال خوب= اتفاقات خوب

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  4. -
    Nafis گفته:
    مدت عضویت: 1126 روز

    هر چه دارم از تو دارم ای خدای مهربانم

    به نام خدایی که همیشه عاشقمون است و بهترین ها را برامون می خواهد ویزید الله الذین اهتدوا هدى

    سلام سلامتی و عشق به همه عزیزان همراه و به استاد همه ما.

    برنامه ریزی ذهن بر اساس حفاظت از ما ریخته شده پس هر وقت احساس خطر بکند هر چه در تلاش دارد به کار می بندد که جون ما را حفظ کند و حفاظت حتی در مورد مصرف انرژی!! برای چی منو تشویق می کند کمتر فعالیت کنم و بیشتر استراحت کنم بیشتر بخوابم کمتر ورزش کنم از منطقه امنم خارج نشوم عادت های قبلم را تکرار کنم و تلاش می کند برای تغییر نکردن!

    جایی استاد می گویند بعضی ها حاضر اند بمیرن ولی تغییر نکنند. چون ذهن اینقدر فشار می آورد که تغییر جدید را مساوی نابودی می کند .

    حالا چه برسد به اینکه یک اتفاق ناگواری هم براش این وسط افتاده باشد دیگر رسما یعنی فاجعه .

    استاد مثالهای خوبی زدید برای مواردی که برای خود ادم پیش می اید و آنها باعث ترس در وجودمون میشود و جلوی حرکت های بعدی را می گیرد ، اما استاد جان ذهن من برام از اتفاق هایی که برای بقیه اقتاده و برای خودم پیش نیومده هم من را می ترساند. در واقع می خواهد درس عبرت بگیرم.

    مثلا بچه که بودیم برای محافظت از ما ، خانواده بهمون می گفت مواظب باشید تو راه مدرسه با هیچکی حرف نزنید حتی اگر همسایه بود یا فامیل سوار ماشینش نشوید چون می دزدنتون و کلیه تون را می فروشن ، این ترس از بچه دزدی اینقدر تو وجود من قوی بود که بعد که خودم بچه دار شدم اگر پسرم می خواست آشغال ها را ببرد سر کوچه من باید از پنجره طول مسیری می رود و بر می گردد را نگاه می کردم اما یک جایی که خدا دستم را گرفت و کمکم کرد بهشون اجازه دادم خودشون تجربه کنند تنهایی رفتن را بدون مراقبت من و به خودم می گفتم خدا مراقبش است.

    بعد آشغال ها را گذاشتن ،،گذاشتم خودشون بروند خرید ،اولش خودم تو ماشین می نشستم و بعد دیگر یواش یواش فقط مغازه هایی که لازم نبود از خیابان رد بشود را اجازه دادم و بعد بیشتر البته الگوهای دور و برم خیلی بهم کمک کرد بچه های همسن توی فامیل که خودشون تنهایی می رفتن خرید و چقدر احساس بزرگی می کردن و با افتخار تعریف می کردند

    و صحبت های مادر بزرگم که می گفت بچه باید از کوچکی خرید کردن را و با پول حساب کتاب کردن و یاد بگیرد تا سرش کلاه نرود.

    یک مورد دیگر هم که ذهنم بازی در می آورد در مورد روکش کردن دندان بود چرا؟ چون تجربه مامانم از روکش دندان هاش نارضایتی و جراحی و عفونت و خلاصه درد سر های مختلف بود و ذهن من همش می گفت اگر تو هم رو کش کنی این اتفاق برات می افتد ببین اون را، درس عبرت باشد برات ، اما بعد از اینکه دکترم گفت روکش لازم داری فقط به خدا گفتم اگر خوب است این کار برام، تو پیش ببرش و خیلی معجزه وار آن‌ روز همه چی را خدا ردیف کرد که کارم خوب پیش برود مثلا مریض دیگر دکتر نیامد یا همسرم تمام مدت پیشم موند و منو به خانه برگردوند وقتی مطب بودم تو سایت کامنت‌هایی خوندم که بهم آرامش داد اما بازم ذهنم یک موقع هایی مثل دیشب دوباره می گوید نه اصلا این کار ضروری نبود همون دندان ها مگه چشون بود بیخودی رفتی اما خدا کمکم کرد و دلم را آرام کرد که چرا نمی گی الخیر فی ما وقع الان که موضوع تموم شده اگر براش نگران باشی و هی بگی وای حالا ممکنه چی بشود یعنی ترس از اتفاقی که هنوز نیفتاده بعنی جذب اتفاق مشابه یعنی ترس و نگرانی تو جنبه های دیگر .

    پس بهتر است به قول آقای ظاهری :”از در دوستی و صلح باهاش وارد شدن بهترین روشه که با کمترین انرژی میشه کنترلش کرد

    ذهن تا ابد حرف میزنه مهم واکنش ما به اونه.مهم اینه‌که تو اون بزنگاه این روش‌ها و این قانونو(احساس خوب مساوی اتفاقات خوب )بیاد بیاریم و ازش استفاده کنیم

    یا به قول دوستم سمانه جان صوفی که روی کاردستی های اوریگامی اش نوشته همه چیز در محضر خدا امن و آرام و زیباست . البته فکر کنم با این مضمون (:

    اگر می تونستیم تو همه لحظات به خدا توکل و اعتماد کنیم بهش بسپاریم واقعا بسپاریم دیگر ترس و نگرانی جلوی راهمون سد درست نمی کرد.714

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  5. -
    فائزه خدابخش گفته:
    مدت عضویت: 2455 روز

    بنام خداوند بخشنده مهربان

    سلام به دوستان خوبم و اساتید عزیزم

    ماجرای ایلان ماسک من رو یاد الرژی شدیدی که بعد از خوردن میگو در سفر بهم دست داد انداخت ، که خداشکر من اون زمان با برنامه های شما اشنا بودم وکنترل ذهن داشتم و به نکات مثبت سفرم توجه کردم

    اگرقبل اشنایی با برنامه های شما بود من هم واکنشی مشابه ایلان ماسک داشتم و تمام اتفاقات خوب سفرو نادیده میگرفتم و باهمون یه اتفاق احساس قربانی بودن بهم دست میداد و میگفتم چقدربدشانسم یا دیگه اصلا غذای جدید امتحان نمیکنم …ولی ازاونجایی که سفرو دوست دارم بیخیال سفر نمیشدم

    یه مورد دیگه هم قبل اشنایی بابرنامه های شما بود که در زمان دوچرخه سواری محکم به دیوار برخورد کردم کمی به جلو پرتاب شدم وخوردم زمین، طوریکه اقایی که اون لحظه من رو دید گفت خدارحم کرد اگرنه سرم شکسته بود… تایمدت سوار دوچرخه نمیشدم تا اینکه یکی از دوستانم رو دیدم که دوچرخه خریده بود و باباش گروه دوچرخه سواری تشکیل داده بود و باطی تکامل …که اون زمان من چیزی از تکامل نمیدونستم خیلی از نقاط ایران و کشورهای همسایه ایران رو گروهی بادوچرخه گشتن …

    منم علاقه م دوباره برترسم غلبه کرد و یک جلسه باهاشون به مکانی که دوستم گفت تقریبا نزدیکه رفتم و از اونجایی که تقریبا نزدیک واسه اون که تکاملش رو طی کرده بود خوب بود نه من که مدتی بود دوچرخه سواری رو رها کرده بود و ورزشی هم نداشتم … نتیجه مشخصه دیگه کلا احساس میکردم کنترل پاهام از دستم خارج شده موقع پیاده شدن از دوچرخه زانوهام خم میشد و پاهام انگار واسه خودش میرفت… تادوروز هم که له وداغون بودم …هرچندانصافا خوش گذشت خاطره ی خوبی بودو لذت بردم ولی همه چی باطی تکامل آسونترو لذت بخشتر رخ میده

    درباره تجربیاتی بنویسید که بخاطر باورهای محدود کننده ای که داشتید، مدتها یک روند ناخواسته را تجربه می کردید اما به محض ایجاد تغییرات اساسی در باورهای خود، در همان مسیر، نتایج متفاوت و خوشایندی گرفتید؛

    اوایل اشنایی با قانون یکی از دوستانم که دیگه خیییلی اهل غرو گله شکایت و درددل بود حذف شد البته من هم در اون زمان فقط یه چندپله کم غرتر ازدوستم بودم ولی همون مدلیا واهل غرودرددل بودم ودل به دل اون هم میدادم

    مداوم از شوهرش و خونواده شوهرش بد میگفت منم دل به دلش میدادم وااای وااای چ کاری چ حرفی چ بدجنس

    عه واااخواهر خدایاور :)

    ولی بعداشنایی باقوانین …شکرگزاری میکردم و به نکات مثبت توجه میکردم ، اون دوستم میومد درد دل کنه ، سریع من به نکته مثبتی اشاره میکردم،دیگه طوری صحبت نمیکردم که حق باتوئه و چقدر درحقت ظلم میشه ..ورفتارم هم باهاش سردشده بود، ازنظرم مشخص بود که دیگه دوست ندارم باهاش ارتباط داشته باشم و اون هم بعد یه مدت خداروشکر دیگه پیداش نشد

    اون اوایل واسه یکی دیگه از دوستام همین روش رو پیاده کردم و اون هم فهمید که نمیخوام باهاش ارتباط داشته باشم وحتی دلیلش رو هم فهمیده بود ..‌. مستقیم بهم گفت من درحدخودم دارم برای رشد وپیشرفت تلاش میکنم چرا میخوای بامن قطع رابطه کنی …منم مستقیم بهش گفتم دیگه نمیخوام هیچ شکایت و دردودلی بشنوم … انصافا این دوستم خوب عمل کرد تا یمدت هیچ درددل و شکایتی نمیکرد، یروز وقتی اومد سرقرار نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که چهره ش ناراحت بود منم حواسم نبود ازش پرسیدم چراناراحتی؟ گفت بیخیال مهم نیست گفتم نه خب اخه چرا ناراحتی گفت ولش کن مهم نیست گفتم نمیشه که بگو اخه چرا ناراحتی خب:) یه نگاه خصمانه انداخت گفت یعنی دلم میخواد بزنمت گفتم وااا چرا :)، گفت خودت گفته بودی درددل نکن حالا اصرار میکنی چراناراحتم الان دهنم رو باز کنم ؟ به خودم اومدم دیدم چ خبطی کردم عجب سوال نامناسبی میپرسیدم ،گفتم شکرخوردم ببندش:) اونم گفت دفعه ی آخر باشه، سری دیگه از این سوالا بپرسی اگه درددل شنیدی مقصرش خودتی…گفتم باشه دیگه نمیپرسم…واون دیگه میدونه که بامن شکایت ودرددل نداشته باشه و انصافا به عهدش پایبند مونده … درددلاوشکایتا رو میبره پیش دوستان دیگه ش… بامن اتفاقات خوب رو به اشتراک میگذاره

    رابطه م با یکی از اعضای خونواده م هم خیلی بهترشد ، وجوهات مثبتی ازش برانگیخته شد که قبلا نبود …

    چندوقت پیشا هم مهمونی دعوت شدم … قلبم گفت برم … من همیشه زمانهایی که حوصله مهمونی نداشتم یا بنظرم مهمونی بهم خوش نمیگذشت نمیرفتم …خونواده م میرفتن ولی من نمیرفتم حتی باوجود دلخوریهایی که ازسمت فامیل پیش میومد و میگفتن بی معرفتی و چرا نمیای..‌. گاهی تماس میگرفتن خونواده رو دعوت کنن،پیشبینی میکردن احتمالا من نمیرم بامن تلفنی جدا صحبت میکردن که حتما بیای ،منم نمیرفتم ناراحت میشدن

    قبلترا یکی ازدخترای فامیل بود که احساس میکردم نادیده م میگیره… میرفتم مینشستم کنارش باهم گپ بزنیم زود بلندمیشدمیرفت بامن رفتار سردی داشت

    مهمونی اینبارکه احساسم گفت برم قبلش به خدا گفتم بخاطر هدایت تو میرم میخوام بهم خوش بگذره،

    وهمون ادمی که همیشه حسم اینطوری بود که من رو نادیده گرفته …وقتی من رفتم سمت دیگه، صدام زد که بیا کنارمن بشین باهم گپ بزنیم و ایندفعه کلی از حضورم استقبال کرد و گرم رفتار کرد و زمان خدافظی هم بغلم کردو میگفت دوباره هم بیا قول بده زود میای…بعد دوباره گفت بذار یکبار دیگه بغلت کنم دوباره من رو درآغوش گرفت

    با توجه به آگاهی های این فایل، بنویسید در موارد مشابه آینده:

    چه راهکارها یا نگرشی به شما کمک می کند که حتی با وجود یک تجربه ناخوشایند، افسار ذهن را در دست بگیرید به گونه ای که: نه تنها خوشبینی و امیدواری شما نسبت به آینده حفظ  شود، نه تنها از قدم برداشتن نترسید، بلکه آن تجربه باعث شود ایراد کار را پیدا کنید و با حل آن، بارها رشد کنید.

    هرزمان که درلحظه زندگی کردم از لحظه م لذت بردم ، نکات مثبت رو دیدم وتحسین کردم ، شکرگزار بودم ، از زاویه ای نگاه کردم که به احساس بهتر برسم ، دراتفاقات به ظاهرناجالب خیروخوبی دیدم، همچنین تمرکزم رو گذاشتم روی ایجاد بهبودهایی که ازدستم برمی اومد خداوند مسائلم رو حل میکرد…

    گاهی هم مسائلی بودن که احساس میکردم من نمیدونم چطوری حلش کنم ولی احساسم میگفت فلان بهبود رو در زمینه ای که خیلی ربطی به مسئله ی اصلیم نداشت انجام بدم و خداوند بعد ایجاد این بهبود اون مسئله م رو حل میکنه ووقتی من اون بهبود رو ایجاد میکردم راه حل مسئله ی اصلیم هم پدیدار میشد

    بخوام مثال بزنم … مثلا به ذهنم میومد که برم گواهینامه بگیرم یه نجوایی میومد که الان گواهینامه به کارت نمیاد ، ماشین نیست تمرین کنی ، فراموشت میشه ، فعلا هزینه های دیگه م نسبت به هزینه ی گواهینامه اولویت داره …

    این ترمزا همچنان بود ولی من گفتم خدا هرزمان که وقتش بشه اکی میکنه و در دفتراهدافم نوشتم اخذ گواهینامه

    و مشغول بهبود زبانم شدم تو ذهنم این بود که موفقیت موفقیت میاره بهبود بهبودهای بیشتر میاره ،

    رشدکردن رشدبیشتر میاره…زبانم رو تمرین میکردم ، میرفتم پیاده روی از زیباییهای مسیرم لذت میبردم

    یه روز عموم اومد تفریح رفتیم بیرون شهر… درمسیرعموم گفت فائزه گواهینامه گرفتی ؟ منم گفتم نه

    گفت چرا برو گواهیت رو بگیر…منم همون دلایلی که برای نگرفتن گواهینامه تو ذهنم بود رو گفتم، عموم گفت اینا همه ش بهانه س… همین الان سرچ کن ببین واسه گواهینامه چی لازم هست به من بگو، منم سرچ کردم وگفتم…گفت فردامیری عکاسی ومیری ثبت نامت رو انجام میدی، تماس میگیرم ازت میپرسم انجام دادی یانه …من انجام ندادم فکرهم نمیکردم عموم تماس بگیره و پیگیربشه…

    تماس گرفت وقتی فهمید نرفتم، گفت حاضرشو بیا دم در من منتظرتم باورم نمیشد واقعا اومده بود …رفتم من رو برد عکاسی وهمه ی کارهای ثبت نامم رو انجام داد

    کلاس که رفتم جالب بود که مربیم هم اشاره ای به قانون جذب داشت … بهم گفت که جاهایی که باید احساس خطرکنی ، احساس خطرنداری… از یه لحاظ این خوبه که ذهن مثبتی داری چون ذهن هم روی رفتارو اتفاقات پیرامون تاثیرگزاره … فردی که ذهن منفی داره ومیترسه ،خطرات بیشتری جذب میکنه ، ازترس اینکه به فلان ماشین برخورد نکنه یهویی فرمون رو به سمتی که خطربیشتری ایجاد میشه میبره …

    مثبت بودن تو خوبه اماباید جانب احتیاط رو هم داشته باشی…عابرردمیشه یا ماشین جلوییت داره اهسته میره ،توازسرعتت کم نمیکنی …درحالیکه اون ماشین ممکنه بزنه رو ترمز ومتوقف بشه وتو بااین سرعت فرصت فکرکردن وواکنش مناسب رو نداری…

    درواقع مشابه مطلبی که خانوم شایسته گفتن در یکی از قسمتهای زندگی دربهشت …یادم هست واسه ترسها میگفتن محتواش این بود که وقتی از پاگذاشتن روی ترسهای کوچیک شروع کنی میتونی وارد ترسهای بزرگترت بشی… مشابه همون مطلبی که اقای عطارروشن گفتن که اومدن از ایجادبهبودهایی که به ذهنشون میرسید شروع کردن مثل پوشیدن کت وشلوار، مثل مرتب کردن قفسه های مغازه …

    و اعتمادبه خدا که کارها رو در زمان مناسب درست میکنه، راه حلها رو میگه، نگران نباش، رها باش خودش درست میکنه …

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
    • -
      علی بردبار گفته:
      مدت عضویت: 1921 روز

      سلام به دوست خوبم، فائزه خانم

      ممنون که می‌نویسید.

      من از دنبال کنندگان شما توی این سایت هستم و نگارش محکم و همه جانبه تان را دوست دارم.

      به این خاطر، مطالبی که عنوان میکنید، برایم اهمیت فکر کردن پیدا می‌کند.

      امروز، بعد از خواندن این کامنت، به فکر افتادم که: چه حجم قابل توجهی از نشتیهای انرژی ما، در ارتباط با دیگران شکل می‌گیرد!

      واقعا فکر میکردم که این فقط ایراد الکی زندگی خودم است که با کامنت شما، بهم ثابت شد که: روابط با بقیه آدمها می‌تواند خیلی چالش برانگیز تر از آنچه نشان میدهد، باشد.

      به خاطر این مفهوم از شما سپاسگزارم.

      خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        فائزه خدابخش گفته:
        مدت عضویت: 2455 روز

        سلام آقای بردبار عزیز

        محبت دارید… سپاس از شما که نوشته های من رو میخونید …

        خداروشاکرم که دیدگاهم قابل تأمل بوده

        بله درست میفرمایید یکی از بزرگترین نشتیهای انرژی در ارتباطات نامناسب هست که خداروشکر با تقویت عزت نفس وصلح درونی، مخصوصاً باورهای توحیدی، روابط پله پله بهبودیافته و ارتباطات باکیفیتری رو میتوان تجربه کرد

        شما هم در حرفه ی جذاب داستان نویسی بدرخشید و در کنار خونواده موفق وشاد وخوشبخت، ثروتمند وسعادتمند باشید

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    آرزو کاظمی گفته:
    مدت عضویت: 567 روز

    سلام بر استادِ توانمندم

    قبل از نوشتن نظرم سپاسگزار خداوند هستم که راهنمای لایق و همه چی تمومی چون استاد عباسمنش و عزیزدلشونُ دارم…

    بار اول که گوش دادم با خودم گفتم نه بابا من همچین موردی ندارم اما برای چندمین بار انگار یه سری چیزا یادم اومد …

    اولا اینکه چقدر این چند مدت من فراموش کرده بودم که من خودم خالق زندگیم هستم *جهان مثل آینه عمل میکنه اعتراف میکنم که یادم رفته بود

    ذهنِ عزیز من چه جاهایی با یک حرکت منو ترسوند:

    …چون توی یکی دوتا مراسم عروسی یه دعوایی یه چالشی شده من خودم همیشه ذهنم میگه که آره تو عروسی یه اتفاقی میفته

    …12 سال قبل تو 20 سالگی بایه عالمه آرزو و اشتیاق رفتم گواهینامه بگیرم آیین نامه رو اول قبول شدم و موند شهری .رفتیم با ماشین خودمون تمرین کنیم و من توی دور تک فرمان ماشین رو انداختم جوب و خدا شاهده ذهن من چنان منو ترسوند که من گفتم دیگه تا آخر عمر من دونبال گواهینامه نمیرم

    اما پارسال رفتم گرفتم و همین الانش ذهنم همش به من میگه تو نمیتونی رانندگی کنی میبری واسه ماشین خسارت میزنی صبر کن حالا هر وقت خودن ماشین خریدی (ولی به واسطه استاد کله‌اش خوب داره رو میشه )

    … و یه باگ خیلی خیلی بزرگ دارم اونم اینکه اگر یکی هزاران بار بهم خوبی کنه ولی فقط یه بار بدی کنی استغفرالله اون بدی اون هزار تا رو میشوره

    یا اینکه من به حرفهای استاد عباسمنش و نتایجشون ایمان دارم چرا چون خودم آرامش می گیرم با حرفهاشون اما خدا شاهده همین چند روز پیش من توی یکی از کامنتها یه مطلبی بود که میخواست استاد رو خوب جلوه نده حالا ذهن من هی بهم نجوا میداد دیدی دیدی یعنی این یه ضعفه در من *

    اما خیلی خوشحالم یکی اینکه این فایل ارزشمند همزمان شد با نجواهای ذهن من و بهم فهموند که هر جا ترسیدم دلیلش نجواهای ذهنمه نه اینکه منِ آرزو نتونم و واقعا من با این فایل قدرت گرفتم و فهمیدم که فایلهای دانلودی ارزششون خیلی بیشتره و مدام باید گوش جان بدم بهشون جامه عمل بپوشونم

    خدایا سپاسگزارم ازت

    خدایا سپاسگزارم ازت

    خدایا سپاسگزارم ازت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  7. -
    احمد خدادادیان سردابی گفته:
    مدت عضویت: 707 روز

    به نام الله که بخشاینده و با رحمت است

    سلام خدمت استاد عزیز و گرامی خودم

    و سلام خدمت خانم شایسته و مهربان

    وسلام خدمت شما دوست عزیز من که این نظر رو میخونید

    استاد عزیز من همکنون از بصره عراق دارم این نظر رو میدم و حدود نیم ساعت است که دارم فکر میکنم وتعمق میکنم تا ببینم کجاها باور های محدود کننده دارم ولی چیزی به ذهنم نمیاد تا اینکه یه چیزی بهم گفت که تو داری رو دوره راهنمایی عملی دست یابی به رویاها کار می‌کنی استان من از صبح تا شب هنگام که می‌خوابم دارم فایل‌ها رو گوش میکنم و خداوند گفت به من که تو باورهای قدرتمند کننده داری میسازی وزیاد فکر نکن وبه عقب بر نگرد استاد من این روز ها جایی که هستم نت ندارم و فقط شبها دوساعت نت دارم و ببخشید اگه نمیتونم به سایت زیاد سر بزنم ممنون هستم از دوره راهنمایی عملی دست یابی به رویاها وارزوها بزودی از دست یابی به آرزوها رویاها م باشما به اشتراک خواهم گذاشت

    درپناه الله مهربان شاد وثروت خوشبخت و سعادتمند باشید ممنون از این فایل بینظیر که برای ما گذاشتید یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
    • -
      علی بردبار گفته:
      مدت عضویت: 1921 روز

      سلام به دوست عزیزم آقای خدادادیان

      خیلی سپاسگزارم به خاطر کامنت خوبتان.

      وقتی شما با این محدودیت نت، آنقدر خوب و دوست داشتنی هستید که قسمت قابل توجهی از زمان نت داشتنتان را به ما اختصاص دادید و برایمان کامنت نوشتید، من احساس خجالت کردم که چرا زمان نت داشتنم را بعضا به بطالت می‌گذرانم و این نت داشتن، چه شانس و نعمت بزرگی ست… خدایا شکرت.

      امیدوارم خیلی زود به جاهای بسیار بهتر رهنمون شوید که لایق آن هستید.

      خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        احمد خدادادیان سردابی گفته:
        مدت عضویت: 707 روز

        به نام الله که بخشاینده و با رحمت است

        سلام خدمت دوست عزیزم خداوند را بی نهایت سپاسگزارم بابت شما دوست عزیز همین که کامنت من باعث جرقه استارت شروع باورهای قدرتمند کننده شما شد بی. نهایت سپاسگزارم از خدای خوبم انشالله در پناه الله مهربان شاد وثروت و خوشبخت و سعادتمند باشید یا حق

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  8. -
    آرزو کاظمی گفته:
    مدت عضویت: 567 روز

    سلاااااااام

    هنوز فایلُ گوش ندادم اما دلم نیومد با اشک شوقی که دارم میریزم براتون ننویسم

    واااای استااااااد امروز حالم اصلا خوب نبود و همش داشتم به این فکر میکردم که منو چی شده

    چه فرکانسی ارسال کردم با خودم چیکار کردم دونبال راهکار بودم تو عقل کل رسیدم به اینکه ذهن و روحم فاصلشون بیشتر شده و بچه ها میگفتن برین فایل های استاد رو گوش کنید فایلهای کنترل ذهن {امروز صبح گفتم خدایا حالم بده یه نشونه بفرست قوی ترشم ….}

    و اومدم تو بخش دانلود ها زدم کنترل ذهن و دیدم دقیقا یه فایل جدید در همین مضمون گذاشتین

    خدایا عاشقتممممم

    استاد عاشقتممممم

    مریم جانم عاشقتممممم بانوی اصیل

    خدایا شکررررت

    برم ببینم استاد توی این فایل قراره چی بهم بگه

    برام مهمه بعد از 154 روز این اتفاق برام افتاده خدایا شکررررت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  9. -
    سعید محمودیان گفته:
    مدت عضویت: 1290 روز

    سلام و درود بر استادهای عزیزم عباس منش و خانوم شایسته نازنین دو تا استاد درس زندگی

    سلام بر اعضای خانواده ام

    خدایش یه استادی گیرمون اومده که لقمه رو برامون آماده کرده و این قانون های جهان هستی رو با مثال های بی نظیر برامون قابل فهم کرده

    من عاشقتم استاد جان

    ما باید در هر لحظه به خاطر فقط همین دوتا موضوع، سلامتیمون و داشتن استاد بزرگواری با توحید و ایمان که اصلی ترین موضوع که همون توحید باشه رو به بهترین شکل با مثال زدن از خودش و مثال های بی نظیر از آدم های موفق دنیا به ما آموزش میده شکر گزار باشیم

    استاد شما همون چیز هایی رو به من آموزش میدی که من از بچگی در ذهنم داشتم

    و دارم یواش یواش با رسیدن به احساس بهتر در تایم بیشتری از شبانه روز به خواسته هایم که همون سلامتی آرامش حال خوب ،ثروت و رابطه عاشقانه هست دارم میرسم

    من از خداوند بابت هدایت شدنم سپاسگزارم

    من از شما استاد عزیزم و خانوم شایسته نازنین هزاران بار سپاس گزارم

    شما با قرار گرفتن در مسیر زندگیم زندگی منو تغییر دادین و هر روز با کار کردن روی خودم داره شرایطم بهتر میشه و این به قول خودتون استاد خدا می‌دونه تا کجا میخواد ادامه پیدا کنه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  10. -
    الیاس و فاطمه سادات گفته:
    مدت عضویت: 1431 روز

    فاطمه سادات

    سلام استاد زیبای من

    میتونم دیگه با اطمینان بگم من خیلی تغییر کردم نسبت به قبل.

    چند روز پیش با الیاس جان دفتر های قدیمیمون رو بررسی میکردیم و متوجه شدیم چهمه تفاوتی داریم.

    لیست بدهکاری ها،قسط ها،درخواست هاو آرزوهایی که الان داخلش هستیم،شرک ها و توسل بستن به این و اون رو داخل دفتر هامون دیدیم.

    من الان دارم به وضوح،جواب متفاوت جهان به فرکانسهای تغییر یافته ام رو میبینم.

    اینکه خیلی چیزهایی که حتی ننوشتم و فقط بهش فکر کردم و شد.

    من رهاتر شدم.بسیار خونسرد،آروم و مهربان.

    از زمانی که شروع کردیم با همسرم روی خودمون کار میکنیم 3 سال میگذره.

    اون زمان با کتاب معجزه شکرگزاری شروع کرده بودیم.

    خاطرات اون زمان رو که مرور میکردم دیدم بودم توی همه ی رفتارهای تغییر نیافته ولی شکرگزار هم بودم.

    3 سال پیش یادمه میرفتم مسجد و هیئت مثل همیشه و دفتر سپاسگزاریم رو هم به همرام داشتم.

    بابای من از مداحان بزرگ شهرمونه و ما از بچگی و نسل در نسل در عمق عقاید مذهبی بودیم.

    همون حجاب،همون نماز خوندن ها و همون رفتارها.

    سال دوم تغییراتم واسه خونه بابام چادر میپوشیدم،نماز رو الکی میخوندم ،مسجد رو خیلی کم میرفتم و کم کم نرفتم.

    واسه مراسم نخل گردانی روز عاشورا الیاس نیومد ولی من بخاطر ترس از اینکه خونوادم چیزی بگم و اینکه حلما دوسداره ،با حلما رفتم.

    یادمه حلما حالش بد شد و من همونموقع توی همون فرازونشیب ترسها و نجواها،گفتم ببین حلما حالش بد شد.این یه نشونه اس.

    از اولی که شروع کردیم به تغییرات کلی رفتو آمدهامون کم شده،وقت واسه تمرینات و دوره ها میذاریم،مراقبه ها،تنها بودن ها،اهرم رنج و لذت ها و…

    و حالا امسال که سال سوم تغییرات منه.

    فهمیدم خیلی خوب روی خودم کار کردم.

    امسال کلا نه هیئت رفتم نه مسجد و نه نماز فیلم بازی و بدون چادر میرم خونه مامانم البته با پوشش در عرف شهرستانمون.

    بابام شب عاشورا به من زنگ زد و گفت نبودید این مدت.کلا شما رو ندیدیم تو مراسمات.

    گفتم بله.بیشتر تو خونه هستیم و مطالعات انجام میدیم.

    گفت :فردا چی؟روز عاشورا نمیاین؟

    تو دلم گفتم الکی بگم شاید بیایم.انشالله.

    ولی محکم و مهربان گفتم نه نمیایم.

    گفت چرا؟

    گفتم دیگه.و اصلا خدا دلهارو نرم کرد و بابام کشش نداد و گف دلمون تنگ شده ببینیمتون و منم گفتم حتما میایم دیدنتون و تمااااام.

    این من بودم.

    روز عاشورا که یکی از مهمترین روزهای عمرم بوده.

    و چند روز بعد رفتم دیدن مامان و بابام و بابام منو بغل کرد و بوسید و گفت دلمون تنگ شده بود.کم میبینمت.

    فقط گفت فضولیه تو کارت ولی من نمیدونم چرا روز عاشورا نیومدی عزاداری.

    منم گفتم اعتقاد شخصیه.

    و تموم شد.

    و برام آرزوی موفقیت کرد.

    بابای من که مداح بزرگ شهرمونه،همه مردم خونواده مارو تو مراسمات میدیدن،بابام کلی مداحی میکنه و واسه نخل گردانی روی نخل میشینه و همه مردم رو به مراسمات دعوت میکنه،منو کاری نداش.

    طبیعیه که همون یک جمله رو بگه.

    الیاس میگه در شرایطی که خونواده تو دارن بنظر من بابات اصلا حرفی نزده.اصلا انگار ساکت بوده.

    و من چقدر زیاد تر شده سپاسگزاری هام،حال خوبم،پیشرفت در حرفه موردعلاقه ام،از بعد ازینکه دیگه واسه کسی کار نکردم تونستم مقداری درامد داشته باشم و کلی حال خوب.

    میگفتم من تو خونه هستم و این خونه داری که کارای معمولیه.چه درامدی میتونم داشته باشم.

    یک درامد کوچیکم اینه که الیاس دیگه پول به آرایشگاه نمیده و من موهاشو کوتاه میکنم و به من هزینشو میده.

    تازه خوشحالم هس که بدون گرفتن وقت قبلی و با شورت خونگی و آخر شب یا تعطیلات و هروقن که بخواد،آرایگرش در خدمته :)

    یک کار دیگه اینکه محصولاتی مثل کشک بجای اینکه بخریم خودم درست میکنم.

    و کار دیگه اینکه قسمت تئوری حرفه ی مورد علاقه الیاس جان،با منه.و آماده کردن فایل ها و مطالب و دسته بندی و مدیریت کانالشو انجام میدم.

    من به این کار علاقه دارم ولی برعکس الیاس زیاد تئوری نیس و عملیه.

    خلاصه که در و تخته هم باهم جور شدم و من مسئول فنی هستم و یه درامد دیگه.

    یه لاین پیاده روی هست تو شهرمون بسیار زیبا و تمیز و طولانی و سرسبز.مثل یه تونل سبز که خیلی زیباست.حدودا 10 ساله که ساخته شده و ما امساله که اونجا پیاده روی هرروزه میریم.

    الان از خودمون میپرسیم که این لاین که همون لاینه،این شهر که همون شهره،این بدن ها که همون بدن هاست.پس چی عوض شده؟

    بله، ما عوض شدیم.

    با قانون سلامتی بهترین و با کیفیت ترین روغن و تخم مرغ محلی و گوشت ارگانیک وارد خونمون میشه.

    پول همون پوله،روستاهای اطراف هم از قبل بودن،یخچال ما هم همون یخچاله ولی ما عوض شدیم که فهمیدیم فقط سیر شدن کافی نیست،بلکه با مواد سالم سیر شدن مهمه.

    این فایلتون دقیقا درباره ی جریان دیروز ماست که تو مسیر رفتن به چشمه برای آوردن آب،رخ داد.

    تو مسیر یه آقایی از مشتری ها به الیاس جان زنگ زد که آقا چرا گرون حساب کردی باخانم من.اگه من خودم بودن نمیذاشتم همچین کاری کنی.من راضی نیستم و …

    الیاس جان فروشگاه تخصصی ترمز و عیب یابی ترمز داره.البته حرفه مورد علاقه اش نیست ولی اول باید همین کار رو به خوبی به اوج برسونه.نصف روز رو مشغول این کاره برای راه درامد.

    و نصف دیگه ی روز رو مشغول مطالعه ی اساسی در حرفه مورد علاقشه که درامد کمی ازش داره.

    خلاصه

    به خوبی جواب اون آقا رو داد و گفت بزرگوار منکه فقط لنت ندادم،کلی کار دیگه هم انجام دادم.یکی یکی کارها و تعویض قطعات و عیب یابی که انجام داده بود توضیح داد.و در نهایت مبلغی هم که تخفیف داده بود.

    آقاهه کاملا توجیح شد و متوجه شد که برداشت درست نداشته.

    تماس تلفنی که تموم شد ،الیاس گفت این یه تضاده که دیگه این شغلو جم کنم کم کم.اینجوری نمیشه.

    من گفتم تو کلی درامد داشتی،کلی مشتری خوب داشتی،کلی نفرات اومدن که هیچی نپرسیدن و حتی بیشتر از اون چیزی که مبلغش بوده واست کارت کشیدن.

    استاد گفته هر اتفاقی میفته ببینید چه درسی میخواد به شما بده.

    گفتم من یه برگه طراحی میکنم واسه لیست کارایی که انجام شده.مثل فاکتور.

    پایینشم مینوسم من توافق میکنم کار انجام شده رو قبول دارم .

    گفتم ازین به بعد هر مشتری خانوم یا مشتری که ماشین از خودش نیست،ازین برگه ها پر کن و بهش بده.

    جلوی دردسرهای بعدی رو بگیر.

    گفتم خدا میخواد یه قدم بیشتر برداری بسمت به اوج رسیدن فروشگاهت.

    یا مثلا ما قرار گذاشتیم چند روز اول هرماه رو فستینگ بریم.من سری قبل حالم خوب نبود.

    نگفتم پس دیگه فستینگ واسه من بده.

    ما املاح امریکایی سفارش دادیم در طول ماه بهتر برنامه رو رعایت کردیم و الان میدونم میتونم خیلی خوب فستینگم رو انجام بدم.

    یا به مشکلاتی که تو سیستم میخورم نمیگم این کار بدرد من نمیخوره.چون من اصلا رشته ام این چیزا نبوده و پرستاری خوندم.

    ولی به ذهنم میگم طبیعیه این مشکلات چون من تازخ دارم یاد میگیرم.اتفاقا به نسبت موقعیتم خیلی هم پیشرفت خوبی دارم.

    یا اگه سردی در رفتار از کسی ببینم نمیگم پس کلا مسیر اشتباهه.هنوزم که فلانی با من خوب صحبت نمیکنه.

    میگم شاید اون روز حالش خوب نبوده،همیشه که خوب صحبت میکنه و این منم که هنوز باید روی خودم کار کنم.

    به به همین الان چشمم افتاد به عدد زیبای ساعت11:11.

    بله.خدا میگه درسته.مسیر درسته.ادامه بده و هر روز از دیروزت بهتر باش تا باز سال بعد خاطرات امسالو مقایسه کنی و تحولات رو ببینی.

    من واقعا راضی هستم.همه چیز خوبه.همه چیز اینقددددر خوبه که گاهی هق هق کنان گریه میکنم جلوی دفتر سپاسگزاریم.

    هرجا و هر کس رو میبینم،خوشحالم و امیدوارم.

    کم کم دارم یاد میگیرم و سعی میکنم واسم جا بیفته که من و جهان و همه خدا هستیم.

    خیلی خیلی سپاسگزار شما هستم استاد خوبم.

    واقعا دوستون دارم و لذت میبرم از دیدن و شنیدن چهره و صدای الهیتون.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای: