این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-20.gif8001020گروه تحقیقاتی عباس منش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباس منش2015-08-14 09:38:012024-06-08 20:59:00می خواهی جزو کدام گروه باشی؟
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
من متولد 1360 هستم و از سال 1386 کارمند رسمی دانشگاه شدم.
یادم میاد در آن سالهای 16 و 17 سالگی(دقیقا وقتی هم سن استاد بودم- حدودا سال 1376) و مانند خیلی از دوستان دیگر، درآمد مالی خانواده ام خوب نبود و به شغل کارگری ساختمان روی آوردم به این دلیل که، در هنرستان فنی و حرفه ایی در رشته ساختمان مشغول تحصیل شدم.
خداروشکر درآمد به نسبت خوبی بود اما شغلی بسیار سخت و طاقت فرصا در آن آب و هوای گرم و خشک استان قم.
هیچ وقت فرصت فکر کردن به تغییر در افکارها و باور ها و تغییر مسیر شغلی بنده رخ نداد و تا زمان اخذ مدرک فوق دیپلم و تاحدی دوران تحصیل لیسانس، همچنان به شغل کارگری ادامه میدادم(یعنی حدودا 10 سالی تو این شغل بودم)
تا اینکه در سال 1385 بعداز اخذ مدرک لیسانس، به سربازی رفتم و یکسالی خدمت بنده طول کشید.
تا اینجا اینارو گفتم که بگم هیچوقت فرصت فکر کردن و تغییر در خودم نداشتم و کسی هم به من یاد نداد و خودمم دنبالش نبودم.( چون مطالعه ایی نداشتم- یادمه استاد در یکی از فایلهاشون گفتند در همان سن 18 یا 20 سالگی، هرچی کتاب در حوزه موفقیت بود ایشان خوانده بودند)
ببینید تفاوت از همینجا شروع میشه.
از سنین نوجوانی و جوانی دنبال چی باشی.
خلاصه در سال 1386 کارمند دانشگاه شدم تا بهمن 1401
در سالهای اول کارمندی خیلی خوش گذشت. تونستم ازدواج کنم- ماشین بخرم- بچه دار شدیم- خونه ساختم و خیلی نعمتهایی دیگر.
اما بعد از گذشت 10سالی به این نکته رسیدم که در کارمندی پیشرفت زیادی وجود نداره و خانه امن حقوق بگیری نمیزاره رشد کنی.
اما هیچوقت این جسارت را نمیکردم که شغلم را رها کنم و خیلی ترس داشتم
چون قسط بانکی فراوانی داشتم.
تا اینکه در آبان 1401 با سایت استاد آشنا شدم و کلی چیز یاد گرفتم خیلی زیاد- به شدت زیاد
و در بهمن 1401 استعفا دادم و مجبور به تغییر شدم
کاشکی در اوج و در شرایط خوب، کارمندی را رها میکردم
الانم درگیره شغل جدید، یادگیری های بسیار زیاد؛ کلاسهای فوق برنامه متعدد و در کل، کلی دارم تغییر میکنم.
از اینکه تغییر را شروع کردم بسیار خوشحالم
اما از اینکه میتونستم سالهای پیش این آگاهی هایی که استاد بسیار از آنها یاد می کنند را یاد بگیرم و فرصتهای ناب از دست رفت خیلی آزارم میده.
چرا فکر میکنی فرصت های ناب زندگیت از دست رفته،این یک باور محدود کننده است…
باوری که بهت میگه چه فایده،درسته که الان شروع کردی اما دیگه دیر شده و هی سعی میکنه با شک و تردید تو رو از ادامه دادن منصرف کنه و این نشات میگیره از بیماری کمالگرایی…
تو باید تکاملت رو طی میکردی که به اینجا برسی و تموم گذشته ات راه رو به تو نشون داده تا به اینجا برسی،نه تنها نباید ناراحت باشی بلکه باید پر قدرت و پر امید از مسیر لذت ببری و دنبال نتیجه نباشی،هر چند اگر فکر کنی نتیجه های بیشماری رو در زندگیت میبینی که حتی یک روز آرزو و رویا بود و دست نیافتنی!
مواظب نجوای شیطان باش که اندوهگینت نکند و بر خدا توکل کن و لذت ببر از بیکران نعمتهایی که در زندگیت داری…
اینا رو برای خودم مینویسم تا یادم باشه که کجا بودم و الان کجا هستم
متن زیبایی در خصوص معرفی خودتان نوشته بودید. از راهنمایی شما سپاسگزارم. در واقع داشتن باور فراوانی زیاد در زمان ثروت عالی، از آرزوهای همه اعضای محترم است که انشالله با درک صحیح از قوانین و شرکت در دوره های استاد، دست یافتنی خواهد بود. برای شما هم توفیق سلامتی و موفقیتهای روز افزون دارم.
خدایا من هرآنچه که دارم از آن توست و از تو به من رسیده است
سلام و درود و سپاس بر استاد عباسمنش عزیز و سرکار خانم شایسته گرامی
خداوند را بابت فرصت زندگی کردن و داشتن روزی جدید و بودن در این سایت الهی شاکر و سپاسگزارم
روز 112
قانون جهان این است که یا باید حرکت کنم و تغییر کنم و یا زیر چرخهای جهان از بین خواهم رفت
پیغامها همواره از سوی خداوند در حال ارسال هست و من اگر زرنگ باشم بخوبی آنها را دریافت کرده و قبل از این که از جهان چکو لگدها را بخورم خودم دست بکار شده و شرایطم را عوض میکنم ولی اگر منتظر بشینم و تحمل کنم مطمئناً جهان منتظر نخواهد نشست و روند طبیعی خودش را طی خواهد کرد
جهان منتظر هیچکسی نخواهد شد این ارابه جهان هرلحظه در حال حرکت است و این من هستم که باید خودم را با آن تطبیق داده و اگر بتوانم سوار برآن بشوم از زیباییهای این مسیر لذت خواهم برد وگرنه چرخهای این ارابه مرا بزیر خواهد کشید و از بازی محو خواهد کرد
چهموقع باید تغییر بکنم؟
درکامنتهای قبلیام به آن اشاره داشتهام که من چندسالی هست که از شغل قبلی خودم بازنشسته شدهام
بلافاصله پس از بازنشستگی با توجه به علاقهای که در کارهای گلخانه داشتم بسراغ کارآموزی در یک گلخانه رفتم و مدت یکسال با شوق و ذوق بسیار زیاد و آنهم کاملاً رایگان مشغول بکار شدم و پس از یکسال از طرف صاحب گلخانه به من پیشنهاد شد که گلخانه را اجاره کرده و بطور مستقل مشغول بکار گردم که متاسفانه بیایمانی و باورهای محدود کنندهام به من اجازه انجام این کار را نداد و الان مدت دوسال است که بدون داشتن هیچ فعالیتی فقط ایام را به بیهودگی و بطالت میگذرانم
نشانههای زیادی از طرف جهان برای من هروز میآید که باید هرچه سریعتر اقدام به تغییر شرایط فعلی بکنم نشانههای از کفاف ندادن درآمدم با مخارج روزانه زندگی و کم شدن پساندازم و یا مشغولیات چرتوپرت که در طول روز برایم ساخته میشود، چون همانگونه که در بالا گفتم ارابه جهان منتظر کسی نمیشود و اگر من برای خودم هدفی تعیین نکنم، جهان من را بعناوین مختلف سرگرم انجام کارهای بیهوده میکند
نه تنها از میزان درآمد وضعیت فعلیام راضی نیستم بلکه حس میکنم بیهدفی و بیانگیزگی با خودش بیماری و افسردگی بهمراه داشته و من بایستی هرچه سریعتر فکری به حال بهبود شرایط فعلی برای خودم بکنم
با اینکه اکثریت دورههای استاد را تهیه کردهام ولی فکر میکنم بخاطر اینکه در مدار دریافت آگاهیهای این دورهها نبودهام و فقط دلخوش کردهام که دورهها را خریدهام، ولی تاثیر و تغییری در خودم مشاهده نمیکنم
از خدای خودم کمک و یاری میطلبم که مرا هدایت کند و دست یاری به سوی او دراز میکنم هرچند که میدانم تا زمانی که خودم وضعیت موجود را تحمل میکنم و آنرا پذیرفتهام همین شرایط ادامه خواهد داشت و از خداوند نیز کاری بر نخواهد آمد
سلام به دوستان و استاد عزیزم اقای عباس منش میخوام از زندگی و حرفه خودم بگم من یک دریانوردم حدود پانزده سال سابقه کار دریایی دارم به خیلی از کشورها سفر کردم کار دریا بسیار کار سختی ست، شده ک من شش ماه شش ماه خانواده ام نمیدیدم حتی من بزرگ شدن بچه ها ندیدم اصلا نفهمیدم کی دندان دراوردن شاید به جرات بگم بچه هام هیچ حسی به من ندارن وقتی بعد از شش ماه میام خونه بیشتر نقش یک مهمان هستم تا یک پدر خیلی زود پیر شدم ،بعضی وقتا ک رو دریا هستم اینقدر شرایط برام سخت میشه مثل طوفان و شرایط محیطی و حرکت کشتی ک حاضرم چندین میلیون بدم یک ساعت پا رو خشکی بزارم تا زندگی عادی داشته باشم یعنی خشکی میشه یکی از ارزوهای من ،یکی از انگیزهای من که به سایت شما روی بیاورم همین شرایط سختم بود به قول استاد در ثروت پایه بیان کردن که وضوح از طریق تضاد بهش رسیدم فهمیدم ک چی میخوام من خیلی مدیون اول خدا بعد استاد عزیزم هستم به نتیجه رسیدم اگر میخوام از زندگی م و کنار خانواده ام لذت ببرم باید تغییر کنم تصمیم گرفتم یک شب سخت و طوفانی ک حتی امکان یک خواب راحت برام مشکل بود جرقه باز کردن یک مغازه به ذهنم خطور کرد و تصمیم گرفتم پل های پشت سرم خراب کنم الان یکسال ست ک شروع بکار کردم خدا را شکر راضی م ،تازه فهمیدم خانواده م چقدر مظلوم بودن الان خیلی خوشحالم تازه فهمیدم زندگی چیه الان دارم رو باورهام کار میکنم به کسانی ک این نظر منو میخونن یک خواهش دارم تغییر کنید اگر از زندگیتون راضی نیستن نزارین دنیا شما را فرسوده و پیر کنه نزارین مثل من بعد از چندین سال سختی و مشکلات تازه بفهمین چی میخوایین خدا را شاکرم خودمو باور کردم الان دارم رو باور بچه هام و خانواده ام با فایل های استاد کار میکنم امیدوارم این سالهای ک پیش خانواده نبودم بتونم جبران کنم .با تشکر از دوستان عزیزم موفق و پیروز باشید
چه تغییری را در زمان مناسب در زندگی خود ایجاد کردید ؟
به نام خدا ‘خالق هستی بخش و با عرض سلام خدمت استاد عزیزو تمام بروبچه های گروه
یه روز تقریبا 17 سال پیش وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم دست راستم به طورکامل بی حس شده و علیرغم حرکت کل دست ولی احساسی نسبت به دستم نداشتم خیلی ترسیده بودم و بعد از مراجعه به دکترهای مختلف مغز و اعصاب متوجه شدم به بیماری ام اس مبتلا هستم . خب شاید به خاطر سن پایینم که تقریبا 16 سالم بود زیاد وخامت شرایطم رو درک نکردم و اینکه این بیماری تازه شناخته شده بود . اما همیشه تنها کسایی که بیشترین ضربه رومی خورن مسلما پدر و مادر ها هستن .این جریان ادامه داشت گرچه دستم بعد از 3 ماه کاملا خوب شد ولی قسمتهای دیگه ای از بدنم رو درگیر میکرد .تااینکه آمپول آونکس که بهترین درمان در زمان خودش بود وارد بازار ایران شد و من هم مجبور به استفاده هفتگی از اون شدم . تا اینکه یک روز برای گرفتن آمپول به خاطر مشغله پدرم ‘خودم به داروخانه 13 آبان رفتم و اونجا چند نفر روکه از این بیماری داشتن دیدم که خیلی اوضاع بدی داشتند و خدا رو شکر کردم که هنوز بیماری من پیشرفته نشده و مثل اونا نیستم گرچه اولش خیلی ترسیدم و گریه هم کردم به خاطر خودم وبه خاطراینکه خیلی ترسیده بودم ومرتب تا خونه بغض میکردم ولی بعدش به خودم اومدم و همون شب تصمیم گرفتم به این بیماری نامه بنویسم اونجا اسمش رو دوست خطاب کردم و این عنوان رو در یک نامه 4 صفحه ای بیش از 100 بار تکرار کردم و بین خودمون هم آخر سر یک عهد نامه امضاءکردیم که تا زمان رفتن کامل این دوست نامه رو بهش نمیدم و حق نداره سرزده به سراغم بیاد .شاید باورتون نشه ولی هر وقت که حمله داشتم بهش میگفتم مگه دعوتت کرده بودم که اومدی و براش تعیین میکردم که باید بره . و بعد از اون جریان تعداد حمله ها ومدت اونا کوتاه وکوتاه تر شد تا جایی که بعد از 2 سال که هیچ حمله ای نداشتم. و کلا یادم رفت که با دیدن فیلم طلاومس یادم افتاد من روزی این بیماری رو داشتم فورا به پزشک مراجعه کردم ودرخواست ام آر آی کردم شاید باورتون نشه ولی دکتر بهم بعد از معاینات کلینیکی گفت برای چی ام آر آی می خوای توکه مشکلی نداری وگفتم ام اس دارم اما ایشون باورنکردن وفکرکردن میخوام پرونده سازی کنم برای جایی و ام آر آی هم هیچ مشکلی رو نشون نداد و همه چیز نرمال بود. همون مغزی که 4 سال پیش پر از لکه های سفید بود . خدا رو شکر قبل از اجبار ترکم کرد ومن هم اون نامه رو براش فرستادم انداختم تو رودخونه تا بدستش برسه
چه زمانی جهان، با سختی و مشکلات فراوان، شما را مجبور به تغییر کرد؟
سال 83 ازدواج کردم . مثل تمام دخترای دیگه به امید وآرزوی یک زندگی آروم . واقعا همسرم عالی بود از همه لحاظ ازهر جنبه ای که فکر کنید اما خوشبختی من دوام نیاورد و بیماری سرطان کبد به سراغ همسرم اومد تمام زندگیمون رو فروختیم به هر جا که فکر میکردیم نور امیدی هست رفتیم ولی فایده ای نداشت و5 سال بعد همه چی تموم شد و من در سن 27 سالگی بیوه شدم .همه دنیا برام تیره و تار بود مثل داستان دیو و پری همه جا پر از خارو تاریکی و افسون شده بود برام . هرجا مشاور میدیدم به امید کمک که شاید فراموشش کنم وبتونم به زندگی عادیم برگردم مراجعه میکردم ولی فایده ای نداشت تا سال 93 زجر کشیدم تا دنیا منو مجبور کرد که بتونم فراموش کنم روزی که خیلی اتفاقی دنبال یه کلیپ کوتاه ازیک مشاور وارد آپارات شدم واونجا تصویر یک کلیپ از پسر بچه موج سوار نظرم رو به خودش جلب کرد و اون چیزی نبود جز یک فایل تصویری انگیزشی استاد عباس منش . فایلی که بیشتر از 20 مرتبه اونو در عرض 1ساعت نگاه کردم و فکر کردم به خودم به شرایطم و همون جا به دنبال اثری از عباس منش در اینترنت رفتم ودیدم که اصلا ایشون سایت دارن دیگه اون سایت امید من برای بیدار شدن از خواب شد و هر روز فایلهای رایگانش رودانلود میکردم وبیش از ده ها مرتبه گوش میدادم .خلیل اعتماد به نفسم پایین بود به طوری که اصلا فکرنمیکردم من همونی بودم که یک روز بیماری به اون وحشتناکی رو معالجه کرده بودم البته به کمک خدا . حتی دیگه به خدا هم اعتماد نداشتم وخیلی ازش دورشده بودم . فایل اعتماد به نفس استاد رو تهیه کردم و تمام تمریناتش رو انجام دادم وواقعا هرروز بهتر از دیروزمیشد کم کم تمام خارها ‘ تاریکی ها و افسونها ازبین رفت وذهن من یک دشت پر ازگل با آسمون آبی و صدای چشمه و…شد. خیلی خوشحالم وخدا رو به خاطر این موهبتش هر لحظه شکرمیکنم که شاید زودتر از موعدش دنیا منو مجبور به فراموشی کرد ومن تا 3 ماه دیگه روی زیبای دخترم رو کنار بهترین همسر دنیا می بینم وخدا رو شکر می کنم که فرشته ای به نام عباس منش سرراهم قرار داد تا خودم رو پیدا کنم وگرنه الان معلوم نبود چه اتفاقی میوفتاد .
با سلام خدمت استاد ذهن آزاد و افکار برتر … همیدوارم هرجا هستید خوب و خوش سعادتمند باشید
بنده حدود 7 سال هست که تو یه شرکت خیلی عالی بخش طراحی کار میکردم و بعد مدیریت واحد هنری رو به من سپردند ولی هر جوری که نگاه میکردم درامد شرکت خوب و تمام مزایا عالی بود و در ارامش فقط بزرگترین مشکل اون شرکت این بود که تمامی افراد ادمهای منفی و مذهبی بودند که در کمال مذهبی بودند خیلی منفی بودند و این مشکل باعث میشد ذهن من بسته باشه و نتونم پیشرفت کنم . من تقریبا تمامی فایلها شمارو دیدم و گوش دادم حتی 1٪ درصد هم شک ندارم به حرفهای شما به دلیل این که از خیلی زمان پیش دنبال این سوالات بودم . با توکل به خدا و این که خودم میتونم زندگی خودم رو بسازم از شرکت امدم بیرون الان 2 ماه میشه من افکارم جوری هست که فقط با ادمهای عالی و خوب و مثبت کار کنم خدا هزاران دست داره فقط کافی بود که من بخوام افکارم رو درست کنم .من تا الان 3 بار تلاش کردم که بیام ولی باگهایی داشتم که نمیزاشت ولی باگها و مشکلاتم رو با صحبتهای عالی شما گرفتم . ایشلا کمی درامدم بیشتر بشه حتما قانون آفرینش و ثروت رو حتم خریداری خواهم کرد به دلیل این که تمام دنیا و قوانین کاملا درست و دقیق هست . الان به امید خدا امدم بیرون تمام مشکلات مثل غیبت تلوزیون و تمام چیزهایی که ذهن رو درگیر میکنه حذف کردم از زندگی و به جاش مطالعه رو اوردم غیبت و تمام مشکلاتی که قانون باعث میشه ادم .یشرفت نکنه رو حذف کردم و به چشم دیدم چقدر انسان میتونه تغییر کنه کسی باورش نمیشه که بنده انقدر تغییر کردم در 2 ماه اخیر هر زوز 30 دقیقه مطالعه 1 ساعت یا بیشتر .پاده روی و انقدر که خدا رو باور دارم و ایمان ..یدا کردم که هر لحظه همراه و کنارم هست که تمام مشکلات برام خنده دار هست.
من تغییر کردم و دارم حس میکنم وجود خدا رو در کنارم تمام افراد بنده رو احمق فرض کردند که براچی از این همه امکانات و کاره خوب کشیدی کنار و فقط جواب من این بود خدااااااااااااا و همه سکوت میکردند من به خدای ایمان دارم که 99٪ درصد کارمنها ایمان ندارند جوری کارم پیشرفت کرده که هیچ کس باورش نمیشه من به خودم و خدای خودم ایمان اوردم استاد عباس منش حرفهای شما در تمام دنیا بی نظیر هست بنده حرفهای شما رو 9 سال پیش میدونستم که باید قوانین دنیا رو دانست و الان مقداری شو فهمیدم …. کمک کنید ذهن بنده بیشتر آزاد بشه نصبت به افکار و ذهنم …
باسلام خدمت استاد عباس منش ،خوب اگه من بخوام از زندگی خودم وتغییرات خودم بگم از موقع ای شروع میشه که من از یکی از شهرستانهای اصفهان برای کار به تهران امدم که من بیست سالم بود وکنکور امتحان داده بودم وقبول نشده بودم ،علت اصلی این موضوع شرایط مالی بد خانواده که من را نمیتوانستند حمایت کنند بود وبه خاطرهمین خیلی نا امید بودم واصلا تلاشی برای این موضوع نکردم ،فقط به فکر این بودم که یک کاری را یاد بگیرم ویک منبع درامدی را برای خودم ایجاد کنم،وقتی که وارد تهران شدم پیش یکی از اقوامی که پدرم معرفی کرده بود وشغلش برقکار ساختمان بود رفتم وشروع به کار کردم درواقع به عنوان شاگرد که ماهیانه مبلغ نا چیزی به من می دادومن با چند تا از همشهری هایی که قبل از من به تهران امده بودند و یک خونه مجردی اجاره کرده بودند هماهنگ کرده بودم که من هم پیش اونها برم وبا اونها زندگی کنم ،که این دوستان من مصرف کننده مواد مخدر هم بودند ومن نمیدونستم واصلا تا حالا مواد ندیده بودم وناخواسته وارد این جمع شدم وبه خاطر اینکه از شرایط بدقبل فرار کنم به این شرایط تن دادم،چون پولی نداشتم که برم وبرای خودم خونه جدا اجاره کنم .چند سال گذشت ومن از شرایط خودم ناراضی بودم ،کارم را یاد گرفته بودم ولی عشق وعلاقه ای به آن نشان نمیدادم و خیلی احساس نا امیدی وافسردگی داشتم وراه حلی برای آن پیدا نمیکردم وشرایط مالی هم بد بود .بعد از چند وقت به این فکر افتادم که ازدواج کنم وفکر میکردم که با ازدواج یه ادم دیگه میشم و کمبود های من جبران میشه واین کار را انجام دادم ویک خونه اجاره کردم وزندگی مشترک را شروع کردیم اوایل همه چیز خوب ولی رفته رفته مشکلات بیشتر میشد وروابط عاطفی من وهمسرم کمرنگتر، خدا یک فرزند هم به ماهدیه داده بود ،چند سال از زندگی مشترک میگذشت وشرایط روز به روز بدتر میشدومن اصلا راضی نبودم ،درضمن من مواد هم مصرف میکردم ومن دنبال تغییر شرایط بودم و خیلی موقعها باخودم خلوت میکردم وگریه میکردم واز خدا میخواستم یک راهی را به من نشان دهد تا از این وضعییت نجات پیدا کنم واین اتفاق افتاد خدا یک راهی را جلوی پای من گذاشت ومن وارد جمعیت احیای انسانی کنگره شصت شدم وشروع به درمان وتغییر کردم وتحت اموزش قرار گرفتم ودیدگاه من نسبت به خودم وخدای خودم وجهان پیرامون عوض شدو خیلی از باورهای غلط را که چندین سال در ذهن من بود را توانستم عوض کنم در واقع هم جسم و هم روانم را به رهایی رساندم و خیلی به زندگی امیدوارتر شدم خیلی از مشکلاتم در قسمتهای مختلف مثل ،عاطفی ،حل شد ومن این را یاد گرفتم باید خودم را تغییر دهم ونمیتوانم دیگران را تغییر دهم بنابراین با تغییر خودم رفتار و دید همسرم نسبت به من عوض شد ،وشرایط زندگی ما خیلی بهتر وعشق ومحبت ما نسبت به یکدیگر بیشتر شد ولی شرایط مالی هنوز رضایت بخش نبود ،نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود اما من را راضی نمیکرد.دنبال راه حل بودم ولی راهی را پیدا نمیکردم واین رایاد گرفته بودم که معنویت بدون مادیات فایده ندارد واز خیلی افراد میخواستم به من کمک کنند ویک راهی رابه من نشان دهند تا من هم بتوانم از نظر مالی قوی شوم اماهیچ کسی حتی افرادی که وضع مالی خوبی داشتند نمی توانستند راه را به من نشان دهندو همیشه در خلوت خودم از خداوند میخاستم که بتوانم شرایط را تغییر دهم که یکروز از طریق کانال تلگرام فایلی گوش دادم که استاد عباس منش داشتند صحبت میکردند که خیلی به دل من نشست وهمان موقع خدا را شکر کردم وشروع به پیگیری فایلها ی استاد کردم تا ادرس سایت راپیدا کردم و مصمم هستم تا با خریداری دورهای اموزشی استاد از این گذرگاه به سلامت عبور کنم…. انشاالله…
اول از همه میخواستم خدار رو شکر کنم که من در مسیر موفقیت وشادی هدایت میکنه ،واقعیت اینکه من قصد نوشتن تغییرم را نداشتم ولی ناخوداگاه یک لحظه به ذهنم رسید شاید با خواندن این مطلب یک نفر هم شده دست به تغییر زندگی ودر اصل باورهای خودش بزند وبه خود باوری برسه، بنابراین تصمیم گرفتم بنوسیم تغییر من از سال سوم راهنمایی شروع شد زمانیکه درس ریاضی را تجدید شدم واین اولین و آخرین تجدیدی در زمان تحصیلاتم بود و ضربه روحی شدیدی خوردم وضعیت درسی ام متوسط بود اون موقع توی ذهن خودم فکر میکردم که ریاضی اصلا قابل فهمیدن نیست و من نمیتونم با نمره خوب قبول شوم ولی هیچ وقت فکر نمیکردم کارم به تجدیدی برسه ، بعد از اون با تلاش زیاد و کمک خواهرم تونستم ترم دوم با نمره 15 قبول شم که این برام یک معجزه بود خوشبختانه با این نمره قبول خرداد شدم ولی داستان اینجا تمام نشد و کل سه ماه تعطیلی فکرم درگیر این بود که ریاضی توی دوران دبیرستان چه جوری پاس بشم ولی همیشه توی ذهنم دوست داشتم مدارج عالی تحصیلی را پشت سر بگذارنم و باعث افتخار پدر و مادرم شم، تا اینکه روز اول مهر شد من مدرسه رفتم زنگ دوم معلم ادبیات وارد کلاسمون شد وکلی حرف زد درباره خود باوری و موفقیت و حرفی که اون روز اون معلم به ما گفت هیچ وقت فراموش نمیکنم این بود شما که الان دوره راهنمایی را پشت سر گذاشتید و وارد دوره دبیرستان شدید مطمئن باشید اینقدر استعداد دارید که تمام درساتون با نمره 20 قبول بشین واین حرف مرا به خودم آورد و تعهد کردم که از اون سال تغییر کنم وسختترین درسی که برام قبول شدنش مثل رویا بود و جالب این بود اون معلم فقط همون روز اومد و بجای اون یکه معلم دیگه برامون آوردن هر وقت به این موضوع فکر میکنم به این نتیجه می رسم که اون یک فرشته از طرف خدا یا بقول استاد عباسمنش یک دستی از دستان خدا برای تغییرم بود و بابت این همیشه خدا را شاکرم ،بعد از اون روز شروع کردم به درس خوندن وتغییر باورهام یعنی اینکه تو هم میتونی با نمره های عالی قبول بشی و هر روز تلاشم میکردم تا اینکه به مرحله ای رسیدم به شدت به ریاضی علاقمند شدم وهمیشه برای حل تمرین پای تخته بودم و دبیرمون میگفت کسی دیگه ای نیست بیاید پای تخته و این روند ادامه داشت تا اینکه امتحانت پایان ترم شد ومن ترم اول 19٫5 شدم ولی بخاطر اینکه نمرات کلاس پایین بود معلم تصمیم گرفت یک نمره به همه اضافه کنه من 20 شدم درسی که برام یک کابوس بود تبدیل به یک رویای شیرین شد و ترم دوم 19٫75 شدم و کلی براینکه 0٫25 نگرفته بودم گریه کردم علاوه بر درس ریاضی ، درسهای دیگه با نمره بالا قبول شدم و شدم شاگرد اول و این روند ادامه داشت تا اینکه حتی رشته تحصیلی ریاضی فیزیک انتخاب کردم چون به شدت به درس ریاضی علاقه پیدا کرده بودم و شروع به خواندن کتابهای موفقیت و زندگینامه دانشمندان کردم و سال دوم شاگرد نمونه شدم و سر گروه فرزانگان مدرسه شدم و شکر خدا به این واسطه به سفر حج عمره از طریق مدرسه رفتم و کلا از همه ابعاد تغییر کردم و تا الان که رشته مهندسی کامپیوتر را تمام کردم و اهداف خیلی بالاتری در این رشته برای خودم در نظر گرفتم و مطمئنم که خدا کمکم میکنه به این اهداف برسم و آروزی همیشگی من این بوده که تمام جوانها به این باور برسند با توکل به خدا و باور مثبت و تعهد وتلاش به تمام آرزوهاشون میرسند و سرزمینمون ایران پر از آدم های شاد ، موفق و ثروتمند بشه. و در پایان از استاد بزگوار بابت آموختن قوانین آفرینش بسیار متشکرم.
نمیتوانستم محدود باشم دوست داشتم آزادی عمل داشته باشم و ایده هایم را اجرا کنم میگفتم این اوضاع به ظاهر خوب فقط من را از اهدافی که در سر دارم دور میکند هدف من کار آفرینی است . و این حرفها را فقط و فقط پدرم درک میکردند. دیگرا ن من را مسخره میکردند و احمق و ناسپاس میدانستند و لی من بدون اینکه بدانم چه کاری را میخواهم از خدا میخواستم من را بسوی شغلی که عاشقانه در آن بتوانم کار کنم هدایتم کند
هفت ماه بعد در اسفندماه سال85 رمانی که پسرم شش ماهه بود برادرم که کارگاه النگو سازی داشت با من تماس گرفت و گفت با شاگردم جر وبحث کردم و بیرونش کردم . میتوانی چند روزی برای کمک کردن به من بیایی؟ شب عیده و سرم خیلی شلوغه…… برای اولین بار بود که پایم را توی کارگاهش می گذاشتم و هنوز چند ساعتی از ورودم نگذشته بود که یک ایده خوب در مورد رنگ کردن النگو ها به ذهنم رسید و به او گفتم اول مقاومت کرد ولی با اصرار من پذیرفت و بسیار مورد استقبالش قرار گرفت و تشویقم کرد. به خودم گفتم خودشه این همون کاری است که میخواستم در مسیرش قرار بگیرم . چند روز بیشتر نگذشته بود که آنچنان با علاقه کار میکردم و بر همه امور مسلط شده بودم که برای برادرم هم شگفت انگیز می نمود. سپس باهمسر مهربان صحبت کردم و او که تا آن زمان صاحب یک مغازه لوازم خانگی بود را قانع کردم که با من همراه شود و در کمال تعجب همگان من که فقط برای چند روز کمک به آنجا رفتم آنقدر ابتکار و علاقه از خودم نشان دادم که به پیشنهاد برادرم با او شریک شدیم
اوضاع خیلی خوب بود و کارگاه برادرم با وجود من و همسرم و استخدام چند کارگر بسیار پررونق شده بود . در همین اوضاع و بعد از دو سال شراکت با او گفتم وقتشه که جدا بشم . اوضاع در آن موقع بسیار عالی مینمود ولی به من الهام شده بود که باید جدابشم ر این مدت تمام درآمدمان را صرف خرید طلاکرده بودیم وهیچ پولی برای خرید دستگاههای اولیه کار النگو سازی که در آن زمان حداقل ده تا پانزده میلیون تومان بود نداشتیم و از طرفی نمی خواستیم به مو جودی طلادست بزنیم و یا از پدرم یا پدر شوهرم که هردو بسیار ثروتمند هستند کمک بگیریم به خودم گفتم همون خدایی که به من الهام کرده باید الان جدا بشم خودش از عالیترین راههای خودش وسایل مورد نیاز را برایمان جور میکند.
و شگفتا که در مدت کمتر از نه ماه و از عالیترین راههایی که برای کسی که در این زمینه است قابل باور نیست وسایل لازم بر ای کارمان با نظم و ترتیب خاص برایمان جور میشد و در مواردی صاحبان وسایل خودشان بدون اینکه ما درخواستی مستقیما از ایشان کرده باشیم وسایلشان را به ما امانت میدادند
…..خلاصه مجال پر گویی نیست ولی این تجربه شخصی خودم بود .گویی برایم عادت شده که الان هم وقتی شرایط برایم عالی میشود خودم را به چالش میکشم و میگو یم چه کنم که از این عالیتر شود. هرچند اطرا فیان مسخره میکنند،مقاومت میکنند یا میگویند ولش کن مثل باباش بی کله است . اصلا حرف مردم برام مهم نیست که با تعجب میگویند یک خانم.؟؟؟؟؟؟؟ مسیدل یه کارگاه طلا سازی؟؟؟؟؟؟؟ آخه میدونید برعکس من که خیلی شیطونم شوهرم خیلی آروم و کم حرفه و من در بازار از ایشون شناخته شده ترم
۵ سالن در یک محلی کار میکردم که بسیار بسیار تشنج روانی داشت و من نیاز شدید به کارم داشتم برای پرداخت قسطهام و سال ۵ بود ک ازدواج کردم و همسرم مدام بهم میگفت ک بیا بیرون اما من جز دسته اول بودم معتادی ک نمیخواد تغییر کنه
این تشنج روانی و عصبی مدام در زندگی خصوصیم بسیار تاثیر گذار بود دیگه خونه خودم ک با هزارتا عشق واردش میشدمو دوست نداشتم و فکر میکردم همسرمم باهام لجه و هر روز دنباله یه مسئله برای حرص خوردن بودم
تا اینکه من باردار شدم و نزدیک عید بچم به دنیا میومد من ۷ ماه با روان داغون و اعصاب بهم ریخته هم تو همونجا کار میکردم تو جهنم!جهنمی ک نمیخواستم بیرون بیام و ترس ازدست دادن درآمدم
یه روز صاحب کارم اومد و گفت چرا لباست چروکه و جلوی بقیه شروع کرد به داد داد و توهین
یه لحظه تو اون لحظه انگار یکی گفت بهم برو بیرون بسه اینهمه تحقیر شدن
همونجا با اونکه باردار بودم اومدم و با صدای گریه بلند تمام وسایلمو جم کردم زدم بیرون
اومدم بیرون !
۷ ماه بارداریم تو تشنج بودم تو حرص و عذاب
۱ سال از زندگی مشترکم جهنم شد برام بخاطر حرصها و عذابهایی ک سر کارم داشتم و اونارو میوردم تو خونه و بحث و بحث های الکی
من تپش قلب گرفتم
اصلا یاد اوری اون محیط هم حالمو بد میکنه
اومدم بیرون و پسرم رو خدا بهم هدیه داد شروع کردم تو خونه با حمایت همسرم و کمک خواهرم به پختن و فروش شیرینی اما هر کاری کردم کارم نشد ک نشد یه روز به خواهرم گفتم انگار نمیخواد بشه
خوب ما خیلی خیلی خیلی تلاش کردیم اما من میگم چون تجربه نداشتیم شاید چون از لحاظ مالی اوکی نبودیم ک بتونیم توسعه بدیم و ….ولی تازگیا از حرفهای استاد فهمیدم حتما باور نداشتم ک موفق میشم و ادامه ندادم ولی به هر حال اومدم بیرون
از پخت و فروش شیرینهای خونگیم
خدا دری به روم باز کرد که من برگشتم به کار سابق اما با این تفاوت ک خودم صاحب کارم و کارگر دارم
و یاد گرفتم هرچقدر ک تو اون محیط عذاب کشیدم سر زیردستم نیارم و راضی نگهش دارم
خداروشکر که با سایت شما اشنا شدم و دونه دونه دارم فایلهاتونو میبینم و نکته برداری میکنم
امیدوارم به زودی خدا شاهکاری برام بکنه و من بتونم از محصولات خرید کنم
امروز بعد از یک مدت طولانی این فایل را دیدم،البته هر سال تمرینش را انجام داده ام. یک فایل ورد هست بالایش عین سوالی که استاد مطرح کرده اند را نوشته ام و از اولین باری که عضو سایت شدم تا حالا این تمرین را در زمانهای مختلف انجام داده ام. در بعضی مواقع من جزء دسته ی چهار بوده ام و در بعضی مواقع جزء دسته ی دوم. بعد افکار غلطی که باعث شده بود که جزء اون دسته باشم را شناسایی کردم.
این فایل در عین کوتاهی آگاهی های بسیار مفیدی داره. من بجز خودم دیگران را هم بررسی کردم. از اطرافیانم ، و درک کردم هر یک جزء چه دسته ای است. بچه ها این فایل خیلی بهمون در روند پیشرفتمون حتی در زمینه ی تغییرات کوچک کمک میکنه. شاد باشید.
وقتی ۱۳ الی ۱۴ سالم بود تابستون بدون اینکه نیاز خاصی داشته باشم رفتم سر کار تعمیرات دوچرخه و برام واقعا سخت بود اویل مخصوصا تابستون اول ولی بعدش دیگه نسبت به تمام هم سن و سالام درامد بیشتری داشتم و خیلی چیزایی که میخواستم رو خودم با پول خودم خریدم.
بعد از این که رفتم دانشگاهم نرفتم سر کار چون نیازی نداشتم و الان مجبورم برم سر کار چون به وقتش شرول نکردم در خودم تغییرات ایجاد کنم و مثلا یه برنامه نویس ماهر بشم که برم سر شغل مرتبط و حالا مجبور شدم از صفر شروع کنم.
سلام خدمت استاد محترم
من متولد 1360 هستم و از سال 1386 کارمند رسمی دانشگاه شدم.
یادم میاد در آن سالهای 16 و 17 سالگی(دقیقا وقتی هم سن استاد بودم- حدودا سال 1376) و مانند خیلی از دوستان دیگر، درآمد مالی خانواده ام خوب نبود و به شغل کارگری ساختمان روی آوردم به این دلیل که، در هنرستان فنی و حرفه ایی در رشته ساختمان مشغول تحصیل شدم.
خداروشکر درآمد به نسبت خوبی بود اما شغلی بسیار سخت و طاقت فرصا در آن آب و هوای گرم و خشک استان قم.
هیچ وقت فرصت فکر کردن به تغییر در افکارها و باور ها و تغییر مسیر شغلی بنده رخ نداد و تا زمان اخذ مدرک فوق دیپلم و تاحدی دوران تحصیل لیسانس، همچنان به شغل کارگری ادامه میدادم(یعنی حدودا 10 سالی تو این شغل بودم)
تا اینکه در سال 1385 بعداز اخذ مدرک لیسانس، به سربازی رفتم و یکسالی خدمت بنده طول کشید.
تا اینجا اینارو گفتم که بگم هیچوقت فرصت فکر کردن و تغییر در خودم نداشتم و کسی هم به من یاد نداد و خودمم دنبالش نبودم.( چون مطالعه ایی نداشتم- یادمه استاد در یکی از فایلهاشون گفتند در همان سن 18 یا 20 سالگی، هرچی کتاب در حوزه موفقیت بود ایشان خوانده بودند)
ببینید تفاوت از همینجا شروع میشه.
از سنین نوجوانی و جوانی دنبال چی باشی.
خلاصه در سال 1386 کارمند دانشگاه شدم تا بهمن 1401
در سالهای اول کارمندی خیلی خوش گذشت. تونستم ازدواج کنم- ماشین بخرم- بچه دار شدیم- خونه ساختم و خیلی نعمتهایی دیگر.
اما بعد از گذشت 10سالی به این نکته رسیدم که در کارمندی پیشرفت زیادی وجود نداره و خانه امن حقوق بگیری نمیزاره رشد کنی.
اما هیچوقت این جسارت را نمیکردم که شغلم را رها کنم و خیلی ترس داشتم
چون قسط بانکی فراوانی داشتم.
تا اینکه در آبان 1401 با سایت استاد آشنا شدم و کلی چیز یاد گرفتم خیلی زیاد- به شدت زیاد
و در بهمن 1401 استعفا دادم و مجبور به تغییر شدم
کاشکی در اوج و در شرایط خوب، کارمندی را رها میکردم
الانم درگیره شغل جدید، یادگیری های بسیار زیاد؛ کلاسهای فوق برنامه متعدد و در کل، کلی دارم تغییر میکنم.
از اینکه تغییر را شروع کردم بسیار خوشحالم
اما از اینکه میتونستم سالهای پیش این آگاهی هایی که استاد بسیار از آنها یاد می کنند را یاد بگیرم و فرصتهای ناب از دست رفت خیلی آزارم میده.
استاد عزیز بسیار سپاسگزارم.
خیلی دعاگویتان هستم.
خیلی آگاهی های متعددی از شما یاد گرفتم.
همیشه در قلب من جای دارید.
همشهری شما سید مهدی از قم
چرا فکر میکنی فرصت های ناب زندگیت از دست رفته،این یک باور محدود کننده است…
باوری که بهت میگه چه فایده،درسته که الان شروع کردی اما دیگه دیر شده و هی سعی میکنه با شک و تردید تو رو از ادامه دادن منصرف کنه و این نشات میگیره از بیماری کمالگرایی…
تو باید تکاملت رو طی میکردی که به اینجا برسی و تموم گذشته ات راه رو به تو نشون داده تا به اینجا برسی،نه تنها نباید ناراحت باشی بلکه باید پر قدرت و پر امید از مسیر لذت ببری و دنبال نتیجه نباشی،هر چند اگر فکر کنی نتیجه های بیشماری رو در زندگیت میبینی که حتی یک روز آرزو و رویا بود و دست نیافتنی!
مواظب نجوای شیطان باش که اندوهگینت نکند و بر خدا توکل کن و لذت ببر از بیکران نعمتهایی که در زندگیت داری…
اینا رو برای خودم مینویسم تا یادم باشه که کجا بودم و الان کجا هستم
پناه میبرم به الله که همه چی خودشه و من هیچم
سلام دوست هم فرکانسی من
بابت تصمیم های شجاعانه شما بهتون تبریک میگم و یه چیزی توی حرفاتون یه جرقه تو ذهنم زد ک خواستم بهتون بگم
گفتید ازین ک قبلا با این سایت و آگاهی هاش آشنا نشده بودید کمی ناراحت هستید
بنظر من اگر وی باور فراوانی تمرکز کنید و فراوانی زمان رو در نظر بگیرید این ناراحتی به کلی از بین میره و به خوشحالی و اشتیاق و انگیزه تبدیل میشه
کامنتتون رو خوندم و کلی تحسین کردم شما رو مؤفق و شاد و سلامت و ثروتمند سعادتمند باشید
سلام و درود سرکار خانم
متن زیبایی در خصوص معرفی خودتان نوشته بودید. از راهنمایی شما سپاسگزارم. در واقع داشتن باور فراوانی زیاد در زمان ثروت عالی، از آرزوهای همه اعضای محترم است که انشالله با درک صحیح از قوانین و شرکت در دوره های استاد، دست یافتنی خواهد بود. برای شما هم توفیق سلامتی و موفقیتهای روز افزون دارم.
در به نام خداوند هدایتگر مهربان
خدایا من هرآنچه که دارم از آن توست و از تو به من رسیده است
سلام و درود و سپاس بر استاد عباسمنش عزیز و سرکار خانم شایسته گرامی
خداوند را بابت فرصت زندگی کردن و داشتن روزی جدید و بودن در این سایت الهی شاکر و سپاسگزارم
روز 112
قانون جهان این است که یا باید حرکت کنم و تغییر کنم و یا زیر چرخهای جهان از بین خواهم رفت
پیغامها همواره از سوی خداوند در حال ارسال هست و من اگر زرنگ باشم بخوبی آنها را دریافت کرده و قبل از این که از جهان چکو لگدها را بخورم خودم دست بکار شده و شرایطم را عوض میکنم ولی اگر منتظر بشینم و تحمل کنم مطمئناً جهان منتظر نخواهد نشست و روند طبیعی خودش را طی خواهد کرد
جهان منتظر هیچکسی نخواهد شد این ارابه جهان هرلحظه در حال حرکت است و این من هستم که باید خودم را با آن تطبیق داده و اگر بتوانم سوار برآن بشوم از زیباییهای این مسیر لذت خواهم برد وگرنه چرخهای این ارابه مرا بزیر خواهد کشید و از بازی محو خواهد کرد
چهموقع باید تغییر بکنم؟
درکامنتهای قبلیام به آن اشاره داشتهام که من چندسالی هست که از شغل قبلی خودم بازنشسته شدهام
بلافاصله پس از بازنشستگی با توجه به علاقهای که در کارهای گلخانه داشتم بسراغ کارآموزی در یک گلخانه رفتم و مدت یکسال با شوق و ذوق بسیار زیاد و آنهم کاملاً رایگان مشغول بکار شدم و پس از یکسال از طرف صاحب گلخانه به من پیشنهاد شد که گلخانه را اجاره کرده و بطور مستقل مشغول بکار گردم که متاسفانه بیایمانی و باورهای محدود کنندهام به من اجازه انجام این کار را نداد و الان مدت دوسال است که بدون داشتن هیچ فعالیتی فقط ایام را به بیهودگی و بطالت میگذرانم
نشانههای زیادی از طرف جهان برای من هروز میآید که باید هرچه سریعتر اقدام به تغییر شرایط فعلی بکنم نشانههای از کفاف ندادن درآمدم با مخارج روزانه زندگی و کم شدن پساندازم و یا مشغولیات چرتوپرت که در طول روز برایم ساخته میشود، چون همانگونه که در بالا گفتم ارابه جهان منتظر کسی نمیشود و اگر من برای خودم هدفی تعیین نکنم، جهان من را بعناوین مختلف سرگرم انجام کارهای بیهوده میکند
نه تنها از میزان درآمد وضعیت فعلیام راضی نیستم بلکه حس میکنم بیهدفی و بیانگیزگی با خودش بیماری و افسردگی بهمراه داشته و من بایستی هرچه سریعتر فکری به حال بهبود شرایط فعلی برای خودم بکنم
با اینکه اکثریت دورههای استاد را تهیه کردهام ولی فکر میکنم بخاطر اینکه در مدار دریافت آگاهیهای این دورهها نبودهام و فقط دلخوش کردهام که دورهها را خریدهام، ولی تاثیر و تغییری در خودم مشاهده نمیکنم
از خدای خودم کمک و یاری میطلبم که مرا هدایت کند و دست یاری به سوی او دراز میکنم هرچند که میدانم تا زمانی که خودم وضعیت موجود را تحمل میکنم و آنرا پذیرفتهام همین شرایط ادامه خواهد داشت و از خداوند نیز کاری بر نخواهد آمد
سلام به دوستان و استاد عزیزم اقای عباس منش میخوام از زندگی و حرفه خودم بگم من یک دریانوردم حدود پانزده سال سابقه کار دریایی دارم به خیلی از کشورها سفر کردم کار دریا بسیار کار سختی ست، شده ک من شش ماه شش ماه خانواده ام نمیدیدم حتی من بزرگ شدن بچه ها ندیدم اصلا نفهمیدم کی دندان دراوردن شاید به جرات بگم بچه هام هیچ حسی به من ندارن وقتی بعد از شش ماه میام خونه بیشتر نقش یک مهمان هستم تا یک پدر خیلی زود پیر شدم ،بعضی وقتا ک رو دریا هستم اینقدر شرایط برام سخت میشه مثل طوفان و شرایط محیطی و حرکت کشتی ک حاضرم چندین میلیون بدم یک ساعت پا رو خشکی بزارم تا زندگی عادی داشته باشم یعنی خشکی میشه یکی از ارزوهای من ،یکی از انگیزهای من که به سایت شما روی بیاورم همین شرایط سختم بود به قول استاد در ثروت پایه بیان کردن که وضوح از طریق تضاد بهش رسیدم فهمیدم ک چی میخوام من خیلی مدیون اول خدا بعد استاد عزیزم هستم به نتیجه رسیدم اگر میخوام از زندگی م و کنار خانواده ام لذت ببرم باید تغییر کنم تصمیم گرفتم یک شب سخت و طوفانی ک حتی امکان یک خواب راحت برام مشکل بود جرقه باز کردن یک مغازه به ذهنم خطور کرد و تصمیم گرفتم پل های پشت سرم خراب کنم الان یکسال ست ک شروع بکار کردم خدا را شکر راضی م ،تازه فهمیدم خانواده م چقدر مظلوم بودن الان خیلی خوشحالم تازه فهمیدم زندگی چیه الان دارم رو باورهام کار میکنم به کسانی ک این نظر منو میخونن یک خواهش دارم تغییر کنید اگر از زندگیتون راضی نیستن نزارین دنیا شما را فرسوده و پیر کنه نزارین مثل من بعد از چندین سال سختی و مشکلات تازه بفهمین چی میخوایین خدا را شاکرم خودمو باور کردم الان دارم رو باور بچه هام و خانواده ام با فایل های استاد کار میکنم امیدوارم این سالهای ک پیش خانواده نبودم بتونم جبران کنم .با تشکر از دوستان عزیزم موفق و پیروز باشید
چه تغییری را در زمان مناسب در زندگی خود ایجاد کردید ؟
به نام خدا ‘خالق هستی بخش و با عرض سلام خدمت استاد عزیزو تمام بروبچه های گروه
یه روز تقریبا 17 سال پیش وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم دست راستم به طورکامل بی حس شده و علیرغم حرکت کل دست ولی احساسی نسبت به دستم نداشتم خیلی ترسیده بودم و بعد از مراجعه به دکترهای مختلف مغز و اعصاب متوجه شدم به بیماری ام اس مبتلا هستم . خب شاید به خاطر سن پایینم که تقریبا 16 سالم بود زیاد وخامت شرایطم رو درک نکردم و اینکه این بیماری تازه شناخته شده بود . اما همیشه تنها کسایی که بیشترین ضربه رومی خورن مسلما پدر و مادر ها هستن .این جریان ادامه داشت گرچه دستم بعد از 3 ماه کاملا خوب شد ولی قسمتهای دیگه ای از بدنم رو درگیر میکرد .تااینکه آمپول آونکس که بهترین درمان در زمان خودش بود وارد بازار ایران شد و من هم مجبور به استفاده هفتگی از اون شدم . تا اینکه یک روز برای گرفتن آمپول به خاطر مشغله پدرم ‘خودم به داروخانه 13 آبان رفتم و اونجا چند نفر روکه از این بیماری داشتن دیدم که خیلی اوضاع بدی داشتند و خدا رو شکر کردم که هنوز بیماری من پیشرفته نشده و مثل اونا نیستم گرچه اولش خیلی ترسیدم و گریه هم کردم به خاطر خودم وبه خاطراینکه خیلی ترسیده بودم ومرتب تا خونه بغض میکردم ولی بعدش به خودم اومدم و همون شب تصمیم گرفتم به این بیماری نامه بنویسم اونجا اسمش رو دوست خطاب کردم و این عنوان رو در یک نامه 4 صفحه ای بیش از 100 بار تکرار کردم و بین خودمون هم آخر سر یک عهد نامه امضاءکردیم که تا زمان رفتن کامل این دوست نامه رو بهش نمیدم و حق نداره سرزده به سراغم بیاد .شاید باورتون نشه ولی هر وقت که حمله داشتم بهش میگفتم مگه دعوتت کرده بودم که اومدی و براش تعیین میکردم که باید بره . و بعد از اون جریان تعداد حمله ها ومدت اونا کوتاه وکوتاه تر شد تا جایی که بعد از 2 سال که هیچ حمله ای نداشتم. و کلا یادم رفت که با دیدن فیلم طلاومس یادم افتاد من روزی این بیماری رو داشتم فورا به پزشک مراجعه کردم ودرخواست ام آر آی کردم شاید باورتون نشه ولی دکتر بهم بعد از معاینات کلینیکی گفت برای چی ام آر آی می خوای توکه مشکلی نداری وگفتم ام اس دارم اما ایشون باورنکردن وفکرکردن میخوام پرونده سازی کنم برای جایی و ام آر آی هم هیچ مشکلی رو نشون نداد و همه چیز نرمال بود. همون مغزی که 4 سال پیش پر از لکه های سفید بود . خدا رو شکر قبل از اجبار ترکم کرد ومن هم اون نامه رو براش فرستادم انداختم تو رودخونه تا بدستش برسه
چه زمانی جهان، با سختی و مشکلات فراوان، شما را مجبور به تغییر کرد؟
سال 83 ازدواج کردم . مثل تمام دخترای دیگه به امید وآرزوی یک زندگی آروم . واقعا همسرم عالی بود از همه لحاظ ازهر جنبه ای که فکر کنید اما خوشبختی من دوام نیاورد و بیماری سرطان کبد به سراغ همسرم اومد تمام زندگیمون رو فروختیم به هر جا که فکر میکردیم نور امیدی هست رفتیم ولی فایده ای نداشت و5 سال بعد همه چی تموم شد و من در سن 27 سالگی بیوه شدم .همه دنیا برام تیره و تار بود مثل داستان دیو و پری همه جا پر از خارو تاریکی و افسون شده بود برام . هرجا مشاور میدیدم به امید کمک که شاید فراموشش کنم وبتونم به زندگی عادیم برگردم مراجعه میکردم ولی فایده ای نداشت تا سال 93 زجر کشیدم تا دنیا منو مجبور کرد که بتونم فراموش کنم روزی که خیلی اتفاقی دنبال یه کلیپ کوتاه ازیک مشاور وارد آپارات شدم واونجا تصویر یک کلیپ از پسر بچه موج سوار نظرم رو به خودش جلب کرد و اون چیزی نبود جز یک فایل تصویری انگیزشی استاد عباس منش . فایلی که بیشتر از 20 مرتبه اونو در عرض 1ساعت نگاه کردم و فکر کردم به خودم به شرایطم و همون جا به دنبال اثری از عباس منش در اینترنت رفتم ودیدم که اصلا ایشون سایت دارن دیگه اون سایت امید من برای بیدار شدن از خواب شد و هر روز فایلهای رایگانش رودانلود میکردم وبیش از ده ها مرتبه گوش میدادم .خلیل اعتماد به نفسم پایین بود به طوری که اصلا فکرنمیکردم من همونی بودم که یک روز بیماری به اون وحشتناکی رو معالجه کرده بودم البته به کمک خدا . حتی دیگه به خدا هم اعتماد نداشتم وخیلی ازش دورشده بودم . فایل اعتماد به نفس استاد رو تهیه کردم و تمام تمریناتش رو انجام دادم وواقعا هرروز بهتر از دیروزمیشد کم کم تمام خارها ‘ تاریکی ها و افسونها ازبین رفت وذهن من یک دشت پر ازگل با آسمون آبی و صدای چشمه و…شد. خیلی خوشحالم وخدا رو به خاطر این موهبتش هر لحظه شکرمیکنم که شاید زودتر از موعدش دنیا منو مجبور به فراموشی کرد ومن تا 3 ماه دیگه روی زیبای دخترم رو کنار بهترین همسر دنیا می بینم وخدا رو شکر می کنم که فرشته ای به نام عباس منش سرراهم قرار داد تا خودم رو پیدا کنم وگرنه الان معلوم نبود چه اتفاقی میوفتاد .
با سلام خدمت استاد ذهن آزاد و افکار برتر … همیدوارم هرجا هستید خوب و خوش سعادتمند باشید
بنده حدود 7 سال هست که تو یه شرکت خیلی عالی بخش طراحی کار میکردم و بعد مدیریت واحد هنری رو به من سپردند ولی هر جوری که نگاه میکردم درامد شرکت خوب و تمام مزایا عالی بود و در ارامش فقط بزرگترین مشکل اون شرکت این بود که تمامی افراد ادمهای منفی و مذهبی بودند که در کمال مذهبی بودند خیلی منفی بودند و این مشکل باعث میشد ذهن من بسته باشه و نتونم پیشرفت کنم . من تقریبا تمامی فایلها شمارو دیدم و گوش دادم حتی 1٪ درصد هم شک ندارم به حرفهای شما به دلیل این که از خیلی زمان پیش دنبال این سوالات بودم . با توکل به خدا و این که خودم میتونم زندگی خودم رو بسازم از شرکت امدم بیرون الان 2 ماه میشه من افکارم جوری هست که فقط با ادمهای عالی و خوب و مثبت کار کنم خدا هزاران دست داره فقط کافی بود که من بخوام افکارم رو درست کنم .من تا الان 3 بار تلاش کردم که بیام ولی باگهایی داشتم که نمیزاشت ولی باگها و مشکلاتم رو با صحبتهای عالی شما گرفتم . ایشلا کمی درامدم بیشتر بشه حتما قانون آفرینش و ثروت رو حتم خریداری خواهم کرد به دلیل این که تمام دنیا و قوانین کاملا درست و دقیق هست . الان به امید خدا امدم بیرون تمام مشکلات مثل غیبت تلوزیون و تمام چیزهایی که ذهن رو درگیر میکنه حذف کردم از زندگی و به جاش مطالعه رو اوردم غیبت و تمام مشکلاتی که قانون باعث میشه ادم .یشرفت نکنه رو حذف کردم و به چشم دیدم چقدر انسان میتونه تغییر کنه کسی باورش نمیشه که بنده انقدر تغییر کردم در 2 ماه اخیر هر زوز 30 دقیقه مطالعه 1 ساعت یا بیشتر .پاده روی و انقدر که خدا رو باور دارم و ایمان ..یدا کردم که هر لحظه همراه و کنارم هست که تمام مشکلات برام خنده دار هست.
من تغییر کردم و دارم حس میکنم وجود خدا رو در کنارم تمام افراد بنده رو احمق فرض کردند که براچی از این همه امکانات و کاره خوب کشیدی کنار و فقط جواب من این بود خدااااااااااااا و همه سکوت میکردند من به خدای ایمان دارم که 99٪ درصد کارمنها ایمان ندارند جوری کارم پیشرفت کرده که هیچ کس باورش نمیشه من به خودم و خدای خودم ایمان اوردم استاد عباس منش حرفهای شما در تمام دنیا بی نظیر هست بنده حرفهای شما رو 9 سال پیش میدونستم که باید قوانین دنیا رو دانست و الان مقداری شو فهمیدم …. کمک کنید ذهن بنده بیشتر آزاد بشه نصبت به افکار و ذهنم …
امیدوارم هر کجا که هستید شادو سلامت باشید .
باسلام خدمت استاد عباس منش ،خوب اگه من بخوام از زندگی خودم وتغییرات خودم بگم از موقع ای شروع میشه که من از یکی از شهرستانهای اصفهان برای کار به تهران امدم که من بیست سالم بود وکنکور امتحان داده بودم وقبول نشده بودم ،علت اصلی این موضوع شرایط مالی بد خانواده که من را نمیتوانستند حمایت کنند بود وبه خاطرهمین خیلی نا امید بودم واصلا تلاشی برای این موضوع نکردم ،فقط به فکر این بودم که یک کاری را یاد بگیرم ویک منبع درامدی را برای خودم ایجاد کنم،وقتی که وارد تهران شدم پیش یکی از اقوامی که پدرم معرفی کرده بود وشغلش برقکار ساختمان بود رفتم وشروع به کار کردم درواقع به عنوان شاگرد که ماهیانه مبلغ نا چیزی به من می دادومن با چند تا از همشهری هایی که قبل از من به تهران امده بودند و یک خونه مجردی اجاره کرده بودند هماهنگ کرده بودم که من هم پیش اونها برم وبا اونها زندگی کنم ،که این دوستان من مصرف کننده مواد مخدر هم بودند ومن نمیدونستم واصلا تا حالا مواد ندیده بودم وناخواسته وارد این جمع شدم وبه خاطر اینکه از شرایط بدقبل فرار کنم به این شرایط تن دادم،چون پولی نداشتم که برم وبرای خودم خونه جدا اجاره کنم .چند سال گذشت ومن از شرایط خودم ناراضی بودم ،کارم را یاد گرفته بودم ولی عشق وعلاقه ای به آن نشان نمیدادم و خیلی احساس نا امیدی وافسردگی داشتم وراه حلی برای آن پیدا نمیکردم وشرایط مالی هم بد بود .بعد از چند وقت به این فکر افتادم که ازدواج کنم وفکر میکردم که با ازدواج یه ادم دیگه میشم و کمبود های من جبران میشه واین کار را انجام دادم ویک خونه اجاره کردم وزندگی مشترک را شروع کردیم اوایل همه چیز خوب ولی رفته رفته مشکلات بیشتر میشد وروابط عاطفی من وهمسرم کمرنگتر، خدا یک فرزند هم به ماهدیه داده بود ،چند سال از زندگی مشترک میگذشت وشرایط روز به روز بدتر میشدومن اصلا راضی نبودم ،درضمن من مواد هم مصرف میکردم ومن دنبال تغییر شرایط بودم و خیلی موقعها باخودم خلوت میکردم وگریه میکردم واز خدا میخواستم یک راهی را به من نشان دهد تا از این وضعییت نجات پیدا کنم واین اتفاق افتاد خدا یک راهی را جلوی پای من گذاشت ومن وارد جمعیت احیای انسانی کنگره شصت شدم وشروع به درمان وتغییر کردم وتحت اموزش قرار گرفتم ودیدگاه من نسبت به خودم وخدای خودم وجهان پیرامون عوض شدو خیلی از باورهای غلط را که چندین سال در ذهن من بود را توانستم عوض کنم در واقع هم جسم و هم روانم را به رهایی رساندم و خیلی به زندگی امیدوارتر شدم خیلی از مشکلاتم در قسمتهای مختلف مثل ،عاطفی ،حل شد ومن این را یاد گرفتم باید خودم را تغییر دهم ونمیتوانم دیگران را تغییر دهم بنابراین با تغییر خودم رفتار و دید همسرم نسبت به من عوض شد ،وشرایط زندگی ما خیلی بهتر وعشق ومحبت ما نسبت به یکدیگر بیشتر شد ولی شرایط مالی هنوز رضایت بخش نبود ،نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود اما من را راضی نمیکرد.دنبال راه حل بودم ولی راهی را پیدا نمیکردم واین رایاد گرفته بودم که معنویت بدون مادیات فایده ندارد واز خیلی افراد میخواستم به من کمک کنند ویک راهی رابه من نشان دهند تا من هم بتوانم از نظر مالی قوی شوم اماهیچ کسی حتی افرادی که وضع مالی خوبی داشتند نمی توانستند راه را به من نشان دهندو همیشه در خلوت خودم از خداوند میخاستم که بتوانم شرایط را تغییر دهم که یکروز از طریق کانال تلگرام فایلی گوش دادم که استاد عباس منش داشتند صحبت میکردند که خیلی به دل من نشست وهمان موقع خدا را شکر کردم وشروع به پیگیری فایلها ی استاد کردم تا ادرس سایت راپیدا کردم و مصمم هستم تا با خریداری دورهای اموزشی استاد از این گذرگاه به سلامت عبور کنم…. انشاالله…
یاد ونام او آرامش دهنده قلبهاست
سلام به همه دوستان و استاد بزرگوار آقای عباس منش
اول از همه میخواستم خدار رو شکر کنم که من در مسیر موفقیت وشادی هدایت میکنه ،واقعیت اینکه من قصد نوشتن تغییرم را نداشتم ولی ناخوداگاه یک لحظه به ذهنم رسید شاید با خواندن این مطلب یک نفر هم شده دست به تغییر زندگی ودر اصل باورهای خودش بزند وبه خود باوری برسه، بنابراین تصمیم گرفتم بنوسیم تغییر من از سال سوم راهنمایی شروع شد زمانیکه درس ریاضی را تجدید شدم واین اولین و آخرین تجدیدی در زمان تحصیلاتم بود و ضربه روحی شدیدی خوردم وضعیت درسی ام متوسط بود اون موقع توی ذهن خودم فکر میکردم که ریاضی اصلا قابل فهمیدن نیست و من نمیتونم با نمره خوب قبول شوم ولی هیچ وقت فکر نمیکردم کارم به تجدیدی برسه ، بعد از اون با تلاش زیاد و کمک خواهرم تونستم ترم دوم با نمره 15 قبول شم که این برام یک معجزه بود خوشبختانه با این نمره قبول خرداد شدم ولی داستان اینجا تمام نشد و کل سه ماه تعطیلی فکرم درگیر این بود که ریاضی توی دوران دبیرستان چه جوری پاس بشم ولی همیشه توی ذهنم دوست داشتم مدارج عالی تحصیلی را پشت سر بگذارنم و باعث افتخار پدر و مادرم شم، تا اینکه روز اول مهر شد من مدرسه رفتم زنگ دوم معلم ادبیات وارد کلاسمون شد وکلی حرف زد درباره خود باوری و موفقیت و حرفی که اون روز اون معلم به ما گفت هیچ وقت فراموش نمیکنم این بود شما که الان دوره راهنمایی را پشت سر گذاشتید و وارد دوره دبیرستان شدید مطمئن باشید اینقدر استعداد دارید که تمام درساتون با نمره 20 قبول بشین واین حرف مرا به خودم آورد و تعهد کردم که از اون سال تغییر کنم وسختترین درسی که برام قبول شدنش مثل رویا بود و جالب این بود اون معلم فقط همون روز اومد و بجای اون یکه معلم دیگه برامون آوردن هر وقت به این موضوع فکر میکنم به این نتیجه می رسم که اون یک فرشته از طرف خدا یا بقول استاد عباسمنش یک دستی از دستان خدا برای تغییرم بود و بابت این همیشه خدا را شاکرم ،بعد از اون روز شروع کردم به درس خوندن وتغییر باورهام یعنی اینکه تو هم میتونی با نمره های عالی قبول بشی و هر روز تلاشم میکردم تا اینکه به مرحله ای رسیدم به شدت به ریاضی علاقمند شدم وهمیشه برای حل تمرین پای تخته بودم و دبیرمون میگفت کسی دیگه ای نیست بیاید پای تخته و این روند ادامه داشت تا اینکه امتحانت پایان ترم شد ومن ترم اول 19٫5 شدم ولی بخاطر اینکه نمرات کلاس پایین بود معلم تصمیم گرفت یک نمره به همه اضافه کنه من 20 شدم درسی که برام یک کابوس بود تبدیل به یک رویای شیرین شد و ترم دوم 19٫75 شدم و کلی براینکه 0٫25 نگرفته بودم گریه کردم علاوه بر درس ریاضی ، درسهای دیگه با نمره بالا قبول شدم و شدم شاگرد اول و این روند ادامه داشت تا اینکه حتی رشته تحصیلی ریاضی فیزیک انتخاب کردم چون به شدت به درس ریاضی علاقه پیدا کرده بودم و شروع به خواندن کتابهای موفقیت و زندگینامه دانشمندان کردم و سال دوم شاگرد نمونه شدم و سر گروه فرزانگان مدرسه شدم و شکر خدا به این واسطه به سفر حج عمره از طریق مدرسه رفتم و کلا از همه ابعاد تغییر کردم و تا الان که رشته مهندسی کامپیوتر را تمام کردم و اهداف خیلی بالاتری در این رشته برای خودم در نظر گرفتم و مطمئنم که خدا کمکم میکنه به این اهداف برسم و آروزی همیشگی من این بوده که تمام جوانها به این باور برسند با توکل به خدا و باور مثبت و تعهد وتلاش به تمام آرزوهاشون میرسند و سرزمینمون ایران پر از آدم های شاد ، موفق و ثروتمند بشه. و در پایان از استاد بزگوار بابت آموختن قوانین آفرینش بسیار متشکرم.
نمیتوانستم محدود باشم دوست داشتم آزادی عمل داشته باشم و ایده هایم را اجرا کنم میگفتم این اوضاع به ظاهر خوب فقط من را از اهدافی که در سر دارم دور میکند هدف من کار آفرینی است . و این حرفها را فقط و فقط پدرم درک میکردند. دیگرا ن من را مسخره میکردند و احمق و ناسپاس میدانستند و لی من بدون اینکه بدانم چه کاری را میخواهم از خدا میخواستم من را بسوی شغلی که عاشقانه در آن بتوانم کار کنم هدایتم کند
هفت ماه بعد در اسفندماه سال85 رمانی که پسرم شش ماهه بود برادرم که کارگاه النگو سازی داشت با من تماس گرفت و گفت با شاگردم جر وبحث کردم و بیرونش کردم . میتوانی چند روزی برای کمک کردن به من بیایی؟ شب عیده و سرم خیلی شلوغه…… برای اولین بار بود که پایم را توی کارگاهش می گذاشتم و هنوز چند ساعتی از ورودم نگذشته بود که یک ایده خوب در مورد رنگ کردن النگو ها به ذهنم رسید و به او گفتم اول مقاومت کرد ولی با اصرار من پذیرفت و بسیار مورد استقبالش قرار گرفت و تشویقم کرد. به خودم گفتم خودشه این همون کاری است که میخواستم در مسیرش قرار بگیرم . چند روز بیشتر نگذشته بود که آنچنان با علاقه کار میکردم و بر همه امور مسلط شده بودم که برای برادرم هم شگفت انگیز می نمود. سپس باهمسر مهربان صحبت کردم و او که تا آن زمان صاحب یک مغازه لوازم خانگی بود را قانع کردم که با من همراه شود و در کمال تعجب همگان من که فقط برای چند روز کمک به آنجا رفتم آنقدر ابتکار و علاقه از خودم نشان دادم که به پیشنهاد برادرم با او شریک شدیم
اوضاع خیلی خوب بود و کارگاه برادرم با وجود من و همسرم و استخدام چند کارگر بسیار پررونق شده بود . در همین اوضاع و بعد از دو سال شراکت با او گفتم وقتشه که جدا بشم . اوضاع در آن موقع بسیار عالی مینمود ولی به من الهام شده بود که باید جدابشم ر این مدت تمام درآمدمان را صرف خرید طلاکرده بودیم وهیچ پولی برای خرید دستگاههای اولیه کار النگو سازی که در آن زمان حداقل ده تا پانزده میلیون تومان بود نداشتیم و از طرفی نمی خواستیم به مو جودی طلادست بزنیم و یا از پدرم یا پدر شوهرم که هردو بسیار ثروتمند هستند کمک بگیریم به خودم گفتم همون خدایی که به من الهام کرده باید الان جدا بشم خودش از عالیترین راههای خودش وسایل مورد نیاز را برایمان جور میکند.
و شگفتا که در مدت کمتر از نه ماه و از عالیترین راههایی که برای کسی که در این زمینه است قابل باور نیست وسایل لازم بر ای کارمان با نظم و ترتیب خاص برایمان جور میشد و در مواردی صاحبان وسایل خودشان بدون اینکه ما درخواستی مستقیما از ایشان کرده باشیم وسایلشان را به ما امانت میدادند
…..خلاصه مجال پر گویی نیست ولی این تجربه شخصی خودم بود .گویی برایم عادت شده که الان هم وقتی شرایط برایم عالی میشود خودم را به چالش میکشم و میگو یم چه کنم که از این عالیتر شود. هرچند اطرا فیان مسخره میکنند،مقاومت میکنند یا میگویند ولش کن مثل باباش بی کله است . اصلا حرف مردم برام مهم نیست که با تعجب میگویند یک خانم.؟؟؟؟؟؟؟ مسیدل یه کارگاه طلا سازی؟؟؟؟؟؟؟ آخه میدونید برعکس من که خیلی شیطونم شوهرم خیلی آروم و کم حرفه و من در بازار از ایشون شناخته شده ترم
سلام به خدای خوبیها
سلام به استاد خوبم
سلام به دوستانم
۵ سالن در یک محلی کار میکردم که بسیار بسیار تشنج روانی داشت و من نیاز شدید به کارم داشتم برای پرداخت قسطهام و سال ۵ بود ک ازدواج کردم و همسرم مدام بهم میگفت ک بیا بیرون اما من جز دسته اول بودم معتادی ک نمیخواد تغییر کنه
این تشنج روانی و عصبی مدام در زندگی خصوصیم بسیار تاثیر گذار بود دیگه خونه خودم ک با هزارتا عشق واردش میشدمو دوست نداشتم و فکر میکردم همسرمم باهام لجه و هر روز دنباله یه مسئله برای حرص خوردن بودم
تا اینکه من باردار شدم و نزدیک عید بچم به دنیا میومد من ۷ ماه با روان داغون و اعصاب بهم ریخته هم تو همونجا کار میکردم تو جهنم!جهنمی ک نمیخواستم بیرون بیام و ترس ازدست دادن درآمدم
یه روز صاحب کارم اومد و گفت چرا لباست چروکه و جلوی بقیه شروع کرد به داد داد و توهین
یه لحظه تو اون لحظه انگار یکی گفت بهم برو بیرون بسه اینهمه تحقیر شدن
همونجا با اونکه باردار بودم اومدم و با صدای گریه بلند تمام وسایلمو جم کردم زدم بیرون
اومدم بیرون !
۷ ماه بارداریم تو تشنج بودم تو حرص و عذاب
۱ سال از زندگی مشترکم جهنم شد برام بخاطر حرصها و عذابهایی ک سر کارم داشتم و اونارو میوردم تو خونه و بحث و بحث های الکی
من تپش قلب گرفتم
اصلا یاد اوری اون محیط هم حالمو بد میکنه
اومدم بیرون و پسرم رو خدا بهم هدیه داد شروع کردم تو خونه با حمایت همسرم و کمک خواهرم به پختن و فروش شیرینی اما هر کاری کردم کارم نشد ک نشد یه روز به خواهرم گفتم انگار نمیخواد بشه
خوب ما خیلی خیلی خیلی تلاش کردیم اما من میگم چون تجربه نداشتیم شاید چون از لحاظ مالی اوکی نبودیم ک بتونیم توسعه بدیم و ….ولی تازگیا از حرفهای استاد فهمیدم حتما باور نداشتم ک موفق میشم و ادامه ندادم ولی به هر حال اومدم بیرون
از پخت و فروش شیرینهای خونگیم
خدا دری به روم باز کرد که من برگشتم به کار سابق اما با این تفاوت ک خودم صاحب کارم و کارگر دارم
و یاد گرفتم هرچقدر ک تو اون محیط عذاب کشیدم سر زیردستم نیارم و راضی نگهش دارم
خداروشکر که با سایت شما اشنا شدم و دونه دونه دارم فایلهاتونو میبینم و نکته برداری میکنم
امیدوارم به زودی خدا شاهکاری برام بکنه و من بتونم از محصولات خرید کنم
سلام به دوستای هم فرکانسی
امروز بعد از یک مدت طولانی این فایل را دیدم،البته هر سال تمرینش را انجام داده ام. یک فایل ورد هست بالایش عین سوالی که استاد مطرح کرده اند را نوشته ام و از اولین باری که عضو سایت شدم تا حالا این تمرین را در زمانهای مختلف انجام داده ام. در بعضی مواقع من جزء دسته ی چهار بوده ام و در بعضی مواقع جزء دسته ی دوم. بعد افکار غلطی که باعث شده بود که جزء اون دسته باشم را شناسایی کردم.
این فایل در عین کوتاهی آگاهی های بسیار مفیدی داره. من بجز خودم دیگران را هم بررسی کردم. از اطرافیانم ، و درک کردم هر یک جزء چه دسته ای است. بچه ها این فایل خیلی بهمون در روند پیشرفتمون حتی در زمینه ی تغییرات کوچک کمک میکنه. شاد باشید.
وقتی ۱۳ الی ۱۴ سالم بود تابستون بدون اینکه نیاز خاصی داشته باشم رفتم سر کار تعمیرات دوچرخه و برام واقعا سخت بود اویل مخصوصا تابستون اول ولی بعدش دیگه نسبت به تمام هم سن و سالام درامد بیشتری داشتم و خیلی چیزایی که میخواستم رو خودم با پول خودم خریدم.
بعد از این که رفتم دانشگاهم نرفتم سر کار چون نیازی نداشتم و الان مجبورم برم سر کار چون به وقتش شرول نکردم در خودم تغییرات ایجاد کنم و مثلا یه برنامه نویس ماهر بشم که برم سر شغل مرتبط و حالا مجبور شدم از صفر شروع کنم.