سلام به دوستان عزیزم
دوستان یک سوال به بهم گفته شد بپرسم و اینه که کارهای که تا حالا به خداوند سپردی و به طور معجزه آسا انجام شده و همزمانی ها صورت گرفته رو در زیر این سوال بنویسید تا از اینکه ایمانمان نسبت به سپردن کارها به خداوند وانجام شدنش به نحوه احسن بیشتر بشه ومصداق این آیه قرآن رو که آیا خداوند برای تو کافی نیست بهتر درک کنیم ودیگه این همه زور نزنیم و وا بدیم و کارها رو به کاردون بسپاریم و از گذر عمر لذت ببریم
دوستان مطمنا هر کدوم از ما از سپردن کارها به خداوند مثالهای داریم حتی مثالهای کوچک رو هم بنویسید مثل پیدا کردن یک آدرس مثل کمک گرفتن برای بردن یک بازی منچ و خیلی مثالهای بزرگتر یا برنده شدن در یک قرعه کشی
اگه هر کدوم از ما آگاهانه مثالی از کمک خداوند در زندگی روزانه بزنیم چه کولاکی میشه برای قدرتمند کردن این باور عالی و توحیدی
قبلا از تمام دوستان عزیزم که در جواب دادن به این سوال من و تمام دوستان را همراهی میکنن سپاسگزارم
برای پاسخ به سؤالات، لازم است که عضو سایت باشید و (با ایمیل و رمز عبورتان) وارد سایت شوید.
به نام خدای زیبایی ها سلام دوستان عزیزم
خدا رو شکر که من این صفحه رو چند روزی هست که پیدا کردم
واقعاً یه گنجی دیگه توی این سایت الهی
من زندگیم تماماً معجزه هست
راستش اینقدر مثال دارم
که اگه بخوام بگم تمام این صفحه ها ور میشه
سه روزه که که اینجا رو پیدا کردم
اون شبی که خواستم که برای اولین بار
داشتم این صفحه رو میخوندم
فردا یه کار بسیار مهمی داشتم که از انجام اون یه کمی ترس داشتم وبا خوندن کامنت دوستان عزیزم و سپردن
دوباره به خدا دلم آروم گرفت
راستش یک هفته بود که کارم به دلایل مختلف به تعویق افتاده بود
که دیگه منم به خدا گفتم
منم مثل حضرت موسی تسلیمم و به هر خیری از جانب خودت محتاجم
کارم را به تو سپردم
باورتون نمیشه این کار مهم به بهترین شکل
توسط بهترین دستان خداوند
در بهترین زمان به شکل معجزه انجام شد
خدایا هزار مرتبه شکر
از خدا خوشحالی اون لحظه ام که وصف نمیتونم بکنم
رو
برای تک تک تون آرزو دارم
او همه چیز میشود همه کس
به نام رب
سلام به همه ی دوستای هم فرکانسی
امروز دوباره از خدا خواستم و شد دوباره معجزه برام رخ داد
از روزی که وارد سایت و دوره ی دوازده قدم شدم در مسیری قرار گرفتم که دارم مسیر آگاهی مو تکاملی طی میکنم …تصمیمات اشتباهی داشتم در طول زندگیم ..تصمیمات اشتباه
کم کاری یا هر چیزی شبیه به این که دارم کم کم پشت سر میزارم و درسامو به خوبی پاس میکنم …۶ خرداد ۴۰۴ گفتم سپردم به خودش و و قدم برداشتم ..گفتم اگه برام اتفاق بیفته بیام و به اشتراک بزارم …بچه ها خدا دوباره ایمانمو نسبت به خودش قوی تر کرد ….بسپارید بهش و سهم خودتون رو انجام بدین مطمئن باشین خوشحال از پیشش برمیگردین
به خدا میسپارمتون
سلام دوباره به این بخش پر از توکل و اعتماد به خداوند
دوستان به تک تک تون سلام می کنم و بابت تمام کامنت هاتون سپاسگزارم
چند وقت پیش ی روز بعد ازظهر نشسته بود داشتم قهوه میخوردم که به خدا گفتم: خدایا ی مشتری دست به نقد برسون که همون لحظه پول کارت به کارت کنه
نیم ساعت بعد تلفنم زنگ زد ی آقای ناشناس سفارش شیرینی داد و گفت : برای فردا میخواد ۱۰ جعبه نخودچی
از کجا: از بندر عباس ، من کجام؟ شیراز
خداااااایا
همون موقع نصف پولو زد به کارتم ، منم دست به کار شدم ، دیدم ای وای آرد نخودچی خیلی کم دارم ، همسرم که خارج از شهر بود که برام بخره و بیاره،
رفتم فاکتورهای قبلی که خرید کرده بودم و نگاه کردم شماره تلفن فروشگاهی که خرید میکنم بود ، زنگ زدم با کمال میل قبول کردن برام آرد بفرستن
ی نیم ساعتی گذشت ، دوباره زنگ زدم ، گفتن : متاسفانه پیک موتوری پیدا نمیشه ، آخه فاصله زیاد بود و اون موقع هم ترافیک بالا ولی از اونجایی که خدا میخواد کارهارو انجام بده ، آقای فروشنده گفتن: یکی از دوستان اینجاست که مسیرشون به آدرس شما نزدیکه قبول کردن براتون بیارن
و آرد بدون اینکه من هزینه کنم راحت اومد در خونه
و شیرینی رو درست کردم و اون آقای مشتری هم فردا اومدن تحویل گرفتن و مابقی پولو به کارتم واریز کردن تازه ۱۱ تا جعبه هم شد اونم بردن 😊
بعد آقای همسر هم رفتن با آقای فروشنده آرد و حساب کردن
یعنی من همش سود در سود کردم
خدایاااااشکرت که تو همیشه شاهکار میکنی
سلام سلاااام رفقا جانم
دیروز حمایت ۱۰۰درصد خداوند رو تو زندگیم دیدم
از اونجایی که من دوست دارم مدیتیشنهام رو تو طبیعت انجام بدم دیروز با رانندمون هماهنگ کردم که عصری هوا خنک شد ما رو به بیرون از شهر ببره
هروقت که میخوایم بریم بیرون معمولا چند نفری اماده میشن و با هم میریم..
اما وقتی رانندمون تماس گرفت پشت در وایساده و منتظره دیدم کسی نیست که منو ابجیم و همراهی کنه داداشم کار داشت نمیتونست بیاد اون یکی داداشمم بیرون بود تماس گرفتم گفت شرایطشو نداره که بیاد مامانمم قفلی شده بود نمیام اون لحظه ته دلم یه حالی شدم که نشونه است که نباید برم!!!!
اما من میگفتم الان این اقا از اون سر شهر اومده زشته که بگم نمیام نشونه ها رو نادیده گرفتم و همون لحظه بابام از بیرون اومد خونه بدو بدو رفتم سمتش گفتم بیا بریم بیرون
بابامم اصلا رضایت نداشت بیاد که من دیگه رها کردم اومدم تو حیاط نیتم این بود که ابجیم باهاش صحبت کنه بیارتش و دقیقا هم همینطوری شد خلاصه از تو حیاط که میخواستیم بریم بیرون بابام میگفت حالا میزاشتین یه وقت دیگه اخه چرا الان؟؟!!!
بااینکه هوا عاااالی بود باز بابام دلش به این بیرون رفتن نیم ساعته نبود!!توجاده که بودیم و نشونه های خدا که یادم میومد فقط چشامو بستم گفتم خدایا ما رو به زمان مناسب و شرایط مناسب افراد مناسب هدایت کن.
تو مسیر چشمم به بام شهرمون افتاد یه جاده خاکی دور از شهر یعنی تو دشت و کوهه
که گفتیم عه بریم همینجا
دیدم بابام تا دید راننده داره به اون سمت میره باز گفت اینجا چرا اومدی تو این جاده خاکی!!
بعد اینکه ما رفتیم اونجا یک طبیعت بینظیررررر و فوق العاده رو دیدیم یک غروب سرخ پشت کوه ها نمایان بود صدای طبیعت و سکوتش ادمو دیوانه میکرد
خلاصه اینکه من نشستم روی یک سنگ خیییبلی بزرگ اندازه یک تختخواب دونفره بود که روی سراشیبی کوه قرار داشت نشستم و چشامو بستم و رفتم تو حالت مدیتیشنم که دوسه دقیقه بعدش بابام اومد دقیقا نشست رو اون سنگه ابجیم و رانندمون هم اومدن ..
منم باحالت تعجب به ابجیم گفتم مگه نگفتم میخوام مدیتیشن کنم چرا اومدین؟؟؟
چون میدونن وقتی تو حالت مدیتیشنم نباید بیان اون محوطه و من باید تو حالت سکوت باشم ..
ابجیمم گفت چه میدونم بابا اومد ماهم اومدیم باز گفتم نکنه این نشونه است که برگردیم!
بعد گفتم خوب نشونه اینو میگه که چرا اومدی به اینجای قشنگی چشاتو بستی!! از این زیبایی لذت ببر و منم با این فکر خودمو اروم کردم و ده دقیقه تو سکوت به اون طبیعت نگاه میکردم تو این ده دقیقه خدا پشت سرهم میگفت زهرا من ازت محافظت میکنم زهرا تو ایمن هستی هااا
نترسی دختر زیبا
زهرا تو محافظت شده ی منی انقدر واضح اینو میگفت که منم بلند شدم دستامو باز کردم سرمو رو به اسمون کردم تکرار میکردم با صدای که خودم بشنوم من ایمن هستم من محافظت شده ی خدا و زندگیم… بعد از ده دقیقه که رفتم پیش بابا اینا دیدم بابام رفت سمت ماشین که بریم ساعت ۷ونیم بود رانندمون گفت نیم ساعت دیگه حرکت میکنیم !!
منم سکوت کردم دلم میخواست باز اونجا بمونم بااینکه باز گفتم نکنه زهرا این نشونه است ..
چند دقیقه بعدش شاید کمتر از ۵دقیقه یه پژو اومد سمت جاده خاکی و بابامم نشست تو ماشین ماهم سوار شدیم که برگردیم پژوییه که به ما رسید توقف کرد راننده پیاده شد اومد سمت ما
دیدم دوتا پسر حالت مست با چشای قرمز با اندام ورزیده یه لبخند ترسناک رو به ما گفت فندک دارین ..
بعد انقدر به ماشین نزدیک شده بود که انگار درهای عقب و بغل کرده باشه ..رانندمون هم یه اقاییه که از لحاظ جسمی توانایی اینو نداره با لنا خواهرزاده ام که ۲سالشه درگیر بشه ..
بابامم که بااین سن و سال اصلا توان مقابله نداشت و همین موضوع هم خنده رو اورده بود رو لبهاشون یکیشون قهقه میزد ….اقا ما انقدر ترسیده بودیم که پاهام میلرزید فقط میگفتم بریم ماشین و روشن کن بریم ..وحشت زده شده بودیم بابام با حالت عصبانیت گفت مگه ادم ندیدن اینجوری زل زدین به ما!!
اقا این حرف بابا بیشتر نگرانم کرد گفتم الان پسره دیگه دره سمت منو باز میکنه چون بغل در من وایساده بود من انقدر ترسیده بودم که به همه چی فکر میکردم به اینکه با بابام درگیر بشن الان چی میشه داداشم چی خودم چی خانواده و حتی مرگ..
پسره میخندید میگفت چرا ترسیدین اینو که گفت رفیقشم بیشتر میخندید …بااین اوضاع رانندمون حرکت کرد اونم اروم اروم تو جاده ی خاکی به سمت خونه ..بعد ابجیم میگفت چرا سوار نمیشن اونا برن ..چرا هنوز دارن نگاه میکنن!!
خدا میدونه من اون لحظه میگفتم از استرس الان نفسم بند میاد و فقط میگفتم تند تر برووو
رانندمون هم انقدر اروم راه میرفت که اگه لنا پیاده بود از ما جلو میزد..دو متر جلو که رفتیم دیدم اونا دارن برمیگردن..
دیگه اون لحظه هممون میدونستیم قراره چه اتفاقی بیوفته پر از ترس و استرس بودیم تو اون شرایط که داشتم میلرزیدم از ترس یاد نشونه های خدا افتادم یاد حرف رانندمون که من نیم ساعت بیشتر وقت ندارم باید ۷ونیم خونه باشیم یاد حرف بابام افتادم که راس ساعت ۷ونیم گفت پاشین بریم ولی رانندمون گفت نه تا ۸بمونیم!!
یاد حرفهای مامان افتادم که امروز اصلاااا بیرون نمیام!
یاد حرف داداشم افتادم که گفت الان نمیتونم بیام مگه نیم ساعت دیگه!! خدا از قبل چقدر میخواست از من حافظت کنه البته بیشتر از ارامش من چون تو کوه قبل از اینکه اون ماشینی بیاد کلام خدا افتادم که تو اون ده دقیقه بدون وقفه پشت سرهم میگفت زهرا تو ایمن هستی نترس..
زهرا تو محافظت شده ی من و زندگی هستی ارام باش .. و یه ذره اندازه سرسوزن دلم گرم شد ولی نمیتونستم باور کنم تو این شرایط تو دل این کوه بدون اینکه کسی اون اطراف باشه بخواد کمک کنه !!؟ دوتا پسر هیکلی مست شده با چشای که نمیدونم از مستی زیاد بود یا از نعشگی زیاد شده بودن کاسه ی خون …
اون خنده های که شنیدنش حالمو بهم میزد از بس شیطانی بود از بس شهوت الود بود ..و اون بی دفاعی مطلق ما ..چطور من محافظت شده ام!!
مگه میشه!؟؟؟
خدا اینجا چکار میخواد بکنه!!
گریم گرفته بود ولی ترسم نمیزاشت اشک بریزم فقط یاداور خودم میشدم زهرا خدا بهت گفته که تو محافظت شده ای ..بعد ذهنم میگفت نه تو نشونه اش رو رد کردی پس اتفاق میوفته باز قلبم میگفت تو محافظت شده ای ..
این جنگجال من زمانی بود که اونها همچنان پشت سر ما داشتن میومدن حتی وقتی که ما به جاده اصلی رسیده بودم تردد ماشینها بود ولی اونها داشتن مارو دنبال میکردن
رانندمون چند تا کوچه پس کوچه رفت که مسیر و گم کنه و وقتی اومدیم خونه خبری ازشون نبود البته تا اون لحظه!!
هر چهارتاییمون پوستمون شده بود گچ سفید دستهای منو ابجیم میلرزید تعادل نداشتیم راه بریم نفس نداشتیم که اکسیژن به مغزمون برسه فقط خودمو پرت کردم تو اتاقم یک درصد باورم نمیشد از اونجا سالم به خونه رسیدم نیاز داشتم از ترس جیغ بکشم یا شاید بیهوش شم ..تو این حال و هوا بودم که ابجیم بدو بدو سراسیمه اومد تو اتاق گفت زهرا منو بابا که داشتیم با رانندمون صحبت میکردیم ماشینشونو تو کوچمون دیدم !!!
لبخند میزدن به ما نگاه میکردن
الانم چند خونه اونورتر ماشینو خاموش کردن ..
اقا اینو که گفت ترسم صدبرابر شد الان چی میشه؟؟ داداشام دعوا کنن یکیشون میمیره یا داداشام یا اونها..
بدترین شرایط میومد تو ذهنم اینا کمتر از یک دقیقه تو ذهنم رد شد
اون یکی ابجیمم که خونه بود از همه چی بیخبر بود حالت شیطونیش گل کرده بود یکریز به داداشم میگفت یه اتفاقی افتاده اینا نمیگن بببین بابا رو!!
ببین زهرا رو!!
همه رو ببین پچ پچ میکنن
اقا حالا یکی باید داداشم رو اروم میکرد همش سوال میپرسید چیشده؟؟
کسی مزاحمت ایجاد کرده؟
حتی رفت بیرون خونه رو نگاه کرد
من اونموقع تو دل تمام ترسهام به خدا روکردم گفتم اینو دیگه کجای دلم بزارم اخه دم در خونه!!
با اون حس، با وجود اون فضا،سعی کردم ذهنمو کنترل کنم
با دوستم تلفنی صحبت کردم از یک معجزه ای تو زندگیش گفت که اصلا قصد گفتنش رو نداشت انگار داشت حس و حال اون شب من رو با یه اتفاق مشابه تعریف میکرد منم دیشب مثل ایشون اولین شبی بود بغیر خدا فکرم برای کمک خواستن سمت کسی نرفت ..
کنترل ذهن انجام میدادم رفتم تو حیاط نفس عمیق کشیدم لباسهای بابام رو شستم غذامو خوردم با پریا یکم حرف زدم تلاشهام نتیجه داد و احساسم خوب شد و موضوع رو رها کردم
حالا امروز داشتم از خدا کمک میخواستم و ازش نشونه خواستم که برای ادامه ی مسیر قدم هام رو محکم تر بردارم به خودم و ذهنم بگم خدای قدرتمندی درون من هست که از من محافظت میکنه میدونی نتیجه مکالمه منو خدا چیشد؟؟
گفتم این قضییه چه خیریتی برای من داشت؟؟
بغیر از اینه دعوا و جنگ و خونریزی میشد؟؟
اینکه استاد میگه در مسیر درست باشی هر اتفاقی بیوفته بظاهر ناجالبم اون به نفع توعه !!؟
خدایا منفعت این اتفاق چی بود برای من؟
خدا در جوابش بهم گفت زهرا من بودم که از طریق راننده گفتم ساعت ۷ونیم باید خونه باشیم .
چون میدونستم بعد از ۷ونیم همزمانی شما با اون دوتا پسر رخ میده
گفت مگه بهت نگفتم زهرا نترس،تو ایمن هستی.تو محافظت شده ای..غیر از این بود پرسیدی از چه بُعدی ایمن هستم؟
من هم در جوابش گفتم محافظت شده ی من و زندگی هستی گفتم اره.
گفت غیر از اینه اون دوتا پسر به قصد تجاوز به شما دوتا نزدیک شدن گفتم اره
گفت غیر از اینه دستش روی در سمت تو بود و نگاهش به شما بود گفتم اره
گفت غیر از اینه اگه میخواست کاری کنه مثل اب خوردن میتونست هم قدرتشو داشت هم توانایشو داشت هم شرایط و زمانش بود گفتم اره..
گفت خوب اگه بجای پدرت یکی از داداشات میومد اونوقت چی میشد؟
غیر از این بود اون پسر بعد از اون سوال بی ربطش بخاطر مکثش یه درگیری بوجود میومد و حتما یک اتفاق ناگوار رخ میداد گفتم اره.
گفت خوب ببین اینجاست که باید به قدرت من ایمان بیاری
اینجاست که باید تسلیم اراده ی من بشی
اینجاست که باید به اگاهی من در مسیر زندگیت شک نکنی! من برای این سفر کوتاه کلی نشونه بهت دادم که از این کار صرف نظر کنی و این داره بهت ثابت میکنه که من از چیزهای اگاه هستم که تو از ان بیخبری و همین اتفاق باعث شده تو بیشتر خودتو تسلیم من کنی و رها باشی گفت ببین من از همزمانی شما و این دوتا پسر مست با خبر بودم برای همین بودقبل از اینکه حرکت کنین راننده گفت ساعت ۷ونیم خونه باشیم و بعدا ازش پرسیدی چرا گفتی ۷ونیم خونه باشیم؟ بگه کی من همچین حرفی زدم!! میدونی اون الهام من بود اون کلام من بود..چون من میدونستم اونها بعد از ساعت ۷ونیم به اون محل میرسن
برای محافظت از داداشت بود همزمانی ایجاد کردم و دو دقیقه قبل از اینکه شما راه بیوفتید یک ملاقات دیگه رو برای داداشت مقدر کردم که نتونه با شما بیاد و یک درگیری که قطعا خدا میدونه چه چیزیهای رو به بار میاورد و از سر راهتون برداشتم
گفت این اتفاق خیریتش این شد که هم تو و هم داداشت توحیدی تر میشین من بتو قدرتمو نشون دادم که وقتی تو بر بیابون بدون هیچ دفاع انسانی وقتی دوتا پسر مستم سر راهت باشن تا من هستم حتی نمیتونه نزدیکتم بشن دوتا پسری که وقتی راه افتادین و ازشون فاصله گرفتین هاج و واج به خودشون نگاه میکردن که چیشد؟؟چرا ما گذاشتیم اینا برن؟؟ بغیر از اینکه تو تحت حمایت منی .. و فکر کن حتی دنبال شما بیان تا دم در حیاط ولی تو ماشین قفل بشن و راهی که اومدن رو برگردن مگه بغیر از من خدا از چه کسی برمیاد این نوع حفاظت!!
خدایا خداوکیلی دمت گرم خیلی مردی اصلا مرد تر از مردی اخه من فدای تو بشم این اتفاق ممکنه بود هر ان منو سکته بده ولی درنهایت خوب بود منو در مسیر توحیدی مرد تر کردی منو ثابت قدم تر کردی مثال از این بالاتر مگه هست!! ادم شجاع توحیدی بودن رو انتخاب میکنه..و من میخوام شجاعت و با تو رب خودم تجربه کنم.
سلام بچه ها خوبید؟
من پنجشنبه 1 خرداد تصمیم گرفتم با خواهر کوچیکم بریم کمپ بزنیم. کجا منطقه جدیدی که نرفتیم و نمی دونیم کجاست مردکانلو فاروج قبل رفتن چون اولین تجربه کمپ ما بود تو دفترم نوشتم خدایا خودت ما رو می بری ؟ من استرس هیزم دارم نمیشه کمپ کنی بدون هیزم و گفتم خدایا میشه ما رو به جایی هدایت کنی که هیزم داشته باشه و اذیت نشیم بعد یه جا که آب داشته باشه و تجربه خوبی از کمپ زدن به ما بده و اخرین خواستم هم نوشتم خدایا خودت میدونی من رانندگی ام چطوره پس لطفا یه راننده از جانب خودت برام بزار که ما رو ایمن و راحت برسونه و بیاره.
در حد همین 4 خط تو دفتر نوشتم و با خواهر کوچیکه زدیم به دل جااده از مشهد به فاروج
ما قرار بود بریم مردکانلو ولی سر از گرماب ( دو روستا مونده به مردکانلو ) در آوردیم یه طبیعت بکر یه رودخانه زیبا باغ های گردو سرسبز پر از پوشش گیاهی صخره های عظیم و جثه و مهم تر از همه که شاید باورش حتی برای من سخت بود
وقتی رسیدیم ماشین یه جای خوب کنار رودخانه پارک کردم به خواهرم گفتم بیا ببینیم هیزم کجا داره ( استرس هیزم داشتم ) یه چند قدم رفتیم هیزم پیدا کردیم اوردیم کنار ماشین ، بعد گشتیم دنبال یه فضا که ببینیم می تونیم شب بمونیم
رسیدیم یه جای عالی باورتون میشه اونجا کنار درخت های پهناور گردو و پوشش سرسبز یکی انگار هیزم آورده بود ؟
بعدبه خواهرم گفتم ما همینجا می مونیم چون این یک نشانه است رفتیم چادر برپا کردیم و سرم چرخوندم کمی اون طرف تر در حد 50 قدم شاید اون طرف تر زیر یک سایه درخت دیگه دیدم یک مقدار هیزم شکسته شده اونجا قرار گرفته وای نمی دونید چقدر خوشحال شدم
اینقدر زیاد که یکی از قبل اینجا اومده هیزم شکسته و بعد مونده برای ما
خلاصه آتیش به پا کردیم و صدای رودخانه بود و چادر کوهنوردی نارنجی رنگ ما و یک عده خونواده اون اطراف دورتر از ما و یک هوای سرد و یک باغبون که باغ کناری رو داشت آبیاری می کرد
نزدیک شب که داشت میشد آتیش به پا کردیم و قهوه زدم و بعدم بلال گذاشتیم
خواهرم دید که من خیلی مقتصدانه و جیره بندی دارم از هیزم ها استفاده میکنم و ازم پرسید این چرا تو دونه دونه داری مصرف میکنی چرا یهو یه آتیش خوب درست نمی کنی ؟ گفتم شب درازه فردا هم هیزم میخوایم
گفت بابا خدا بزرگه ول کن فاطمه دست از این خسیس بازی هات بردار جان من
گفتم نمی دونم چرا ترس تموم شدن هیزم دارم گفت ولش کن باز فردا من میرم میارم اینقدر سخت نگیر
خلاصه آتیش سپردم دست خواهرم اونم بدون اینکه هیزم قطع کنه همین طوری راسته و درسته می انداخت تو اتیش و میگفت لذت ببر فردا خدا بزرگه .
اونجا کسی شب نمی موند و تنها گروهی که قرار بود شب کمپ کنن من و خواهرم بودیم چه شب بینظیرر و فوق الهاده ای بود کنار رودخانه و صدای خوبی که داشت
فردا شد و دور و بر ما خیلی شلوغ شد سر صبح جمعه یک گروه فامیلی اومدن نزدیک ما ، آقایون شون پاشدن رفتن کلی هیزم اوردن و اتیش درست کردن و صبحانه و چایی خوردن و بعد از یک ساعتی دیدم دارن جمع می کنن و میرن گویا برنامه شون شده روستای بعدی
اونا رفتن و هیزم ها رو گفتن باشه برای شما
وای دیگه داشتم از اینکار خدا دیوانه میشدم ساعت 6 صبح 3 تا ماشین خونوادگی بیان پاشین برن کلی هیزم از باغ ها جمع کنن و بعد یک ساعت برن و بگن هیزم ها برای شما ؟!
اصلا نمی دونید چقدر هیجان زده شدم من ولی باز باور محدود کننده درون من خیلی قوی بود باور کمبود چی شد ؟
خودم پاشدم رفتم هیزم های اونها رو مقداری اوردم ولی چون خیلی زیاد بود به خواهرم گفتم برو بیار اونم یه مقدار کمش اورد و گفتم اوردی گفت اره
بعد یه گروه دیگه اومدن و دیدم کلی از هیزم ها که خواهرم جا گذاشته رو برداشتن و اون طرف تر موندن
به خواهرم گفتم من نکفتم هیزم ها رو بردار گفت اوووو چه میکنی اونا خیلی زیاد بودن
گفتم میخوایم جوجه بزنیم این هیزم ها درخت گردو هستن و پوک خیلی باید اتیش کنیم
یا چند ساعت بعدش یه خونواده دیگه اومدن گویا کمی هیزم می خواستن خواهرم بهشون داده بعد من ناراحت شدم چرا هیزم دادی
هنوز ما لازم داریم خواهرم گفت اجی اینهمه هیزم میخوای یچکار کنی ؟
واقعا نمی فهمیدم این نگرانی و این کمبود درون من به این شکل از کجا میاد ؟ خودمم تعجب میکردم که خدا ده بار اینجا بهم نشون داده فاطمه بسپر دست من یک عالمه هیزم از طریق مختلف بهت می رسونم باز این باور کمبود و نگرانی از تموم شدن هیزم همراه من بود
و باور کنید تا لحظه اخر که بودیم اخرش هم کلی از هیزم ها موند همونچا عجیب برکت داشتن و تموم نشدن
و به خودم گفتم دختر چرا لذت نبردی از اتیش زدن شون ؟ چرا اینقدر سخت گرفتی به خودت ؟ چرا نگران بودی؟ دیدی اخرش هم باز موندن
این قصه که بهتون گفتم
چندین درس داشت برام هم اینکه خدا بسپاری عجیب برات درست میکنه
هم اینکه فهمیدم یکی از پاشنه اشیل های بزرگ منم باور کمبود هست حس میکردم اگر هیزم هامون تموم بشه می میریم واقعا نمی دونم چرا ؟
به نام خداوند بخشنده و مهربان
من میخوام ازتجربیاتم در مورد توکل به خداوند رو بهتون عرض کنم
سال پیش مرداد ماه وقت اجاره خونه تموم شده بود و باید تا آخر ماه تحویل میدادم،اواخر تیر ماه بود ولی من هیچ موردی فعلا پیدا نکرده بودم ،شرکت ما مرخصی هامون و بصورت یکجا میده،یعنی یبار اواخر تیر ماه و یکبار اواخر آذر ماه هر کدوم به مدت یک هفته الی ده روز…. که من مرخصیمو رفته بودم شهرستان
به من یه هفته مرخصی داده بودن ولی کارفرمام به همکارمون گفته بود که به من زنگ بزنه تا چند روز دیگه هم بمونم ولی ایشون یادش رفته بود(که قطعا خواست خدا بود)و من زودتر از اتمام مرخصیم برگشتم بدون اینکه بدونم و وقتی اومدم شرکت جریانو فهمیدم ولی گفتم حتما خیری توش هست…
من چندتا املاکی رفته بودم ولی همشون گفتن اطلاع میدیم که خبری نبود و من سپرده بودم به خدای مهربونم
دقیقا فردای همون روز که از شهرستان برگشتم نزدیکای ظهر هدایت شدم به برنامه دیوار که همون لحظه یه مورد مناسب دیدم همون عصرش هماهنگ شدم رفتم خونه رو دیدم و بیعانه زدم
اثاثیه خونه نداشتم(بجز یدونه یخچال و چنا چیز کوچیک،چون قبلا دونفر بودیم از هم اتاقیم جدا شده بودم)به خداقسم تک به تک وسایلا طوری فراهم شد که فقط میگفتم خدایا شکرت..مثلا مستاجر قبلی خونه گفت من اجاق گازمو میخام بفروشم (کاملا نو و تمیز بود)با یه قیمت خیلی پایین داد بهم. فرش ها رو مامان دوستم یه هفته قبل اسباب کشیم گفت ما خریدیم بصورت اقساطی ولی میخوایم بفروشیم با یه شرایط عالی من برداشتم و..
یه تجربه دیگه ام اینکه چند ماه پیش که تهران بودم میخواستم برگردم تبریز،بجای پایانه بیهقی رفته بودم آزادی…
تارسیدم ساعت یه ربع به یک بود که مسئول پایانه گفت اشتباه اومدی ساعت حرکت اتوبوسم 1 بود و من بخدا قسم بدون کوچکتریم استرسی تو دلم گفتم خدایا خودت حلش کن
که اون آقا(خدا خیرش بده)با پایانه یهقی تماس گرفت و شماره راننده رو گرفت و ازش خواهش کرد بیاد از آزادی منم برداره
و بهم یه آدرس داد که چند دیغه پیاده روی داشت گفت اونجا منتظر بمون
من اونجا وایسادم و هر لحظه اتوبوس ها رد میشدن باور کنید من اصلا نمیدونسم کدوم اتوبوس هستش که راننده از اون سمت بوق زد و دست تکون داد گفت الان دور میزنم و میام خیلی هم با احترام سوارم کرد…
و صدها کاردیگه که خدا همیشه واسم انجام داده و میده
توکل یعنی سپردن به خدا و رها کردن بدون ذره ای ترس و نگرانی….
سلام به دوستان توحیدی من،مشاوران مسیرِ نور
نوشتن از هم زمانی های الله جهت کنترل ذهن به سمت نیروی برتر ..
و خدا بهترین گزینه است برای پناه
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
مدتی بود ک همیشه فکر میکردم چطور میتونم رابطه ی خودم با بچه ها و همچنین رابطه ی دخترهارو باهم،با کیفیت تر و بهتر کنم و مسائلی که بیشتر بابت دوقولو بودن و مقایسه و …پیش میاد کمتربشه،اینکه ایا لازمه از مشاوری کمک بگیرم یا کتابی بخونم و…
بعد این مورد رو کاملا به خدا سپردم که به هرچیزی که نیاز هست هدایتم کنه.
تا اینکه یکی دوهفته ی بعد ما تو مطب دندون پزشکی اطفال نشسته بودیم که صدامون زدن تا بریم داخل…بعد ازینکه کارمون تموم شدو نفر بعدی رو صدا زدن،ما هم توی اتاقی که به بچه ها جایزه میدادن مشغول انتخاب بودیم که یک دفعه مادر اون بچه ازم پرسید شما مادر نیلانیکایی؟گفتم بله😳گفت اسم بچه دخترهاتون نیلا نیکاست؟گفتم بله 🧐
گفت وقتی صداتون زدن متوجه اسم بچه هاتون شدم،میخواستم بپرسم شما همون مامان نیلانیکایی که توی کانال تلگرامی تربیت کودک هستی؟!آخه یکی اونجا هست که اسم دوقولوهاش نیلا نیکاست،خیلی هم فعاله،گفتم شاید شما باشی !!!
همونجا متوجه جریان واضح هدایت شدم …
گفتم نه من نیستم عزیزم،ولی میتونم بپرسم این کانالی که میگید چطوریه؟!
بعد هم شروع کرد به تعریف کردن و اسم کانال رو گفتن که خیلی نکات خوبی برای تربیت بچه ها میگن …
سریع هم گوشیش رو درآورد تا نشونم بده با اینکه اینترنت اونجا ضعیف بود…و من هم به راحتی عضو اون کانال شدم و تا الان خیلی نکات خوب و کاربردی رو ازش یاد گرفتم.
و اینجوری شد که خداوند باز هم به طرز ساده و شگفت انگیز قدرت خودش رو بهم نشون داد.
Ask and it is given!
بخواهید تا به شما داده شود ….
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
مدتی بود که هندزفریم خوب کار نمیکرد،نمیدونم این چندمین هندزفری که بنده ی خدا داشت بازنشسته میشد،از بس که من دارم ازشون استفاده میکنم.
خلاصه نیاز مبرم به داشتن یک هندزفری جدید داشتم اما چون هنوز این قبلی کار میکرد خیلی درگیرش نشدم،ضمن اینکه میگفتم حالا هزینه ی واجبی نیست ،باشه هروقت لازم شد.
اما اینو به خدا سپردم که من هندزفری جدید میخوام لطفاً خودت یک کاریش بکن.
تا اینکه هفته ی پیش داداشم که مدتی هست به اسپانیا مهاجرت کرده چندتا هدیه برای ما فرستاد…اینکه چی ها توی اون بسته هست رو از قبل تقریبا میدونستم.جز یک چیز :)
داداشم چون اونجا برای خودش ایفون و ایرپاد خریده بود ،هندزفری خودش که اونم مارک گلکسی بادز٢ بود که چند وقت قبل رفتنش از ایران خریده بود رو برامون فرستاده بود 😂😂😂اون نفرستاد البته،خدای من برای من فرستاد😂💃
خلاصه نه چک زدیم نه چونه،هندزفری چند میلیونی خودش اومد به خونه 😎🤍
خدایا تو چه جوری انقدر باحالی ؟!نه خداوکیلی ؟!خسته نمیشی انقدر شگفت انگیزی؟!چقدر من دوستت دارم آخه 😘
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
دوسه روز پیش توی جاده بودم ،یک جایی کنترل ذهن واقعا سخت شده بود،نه راه پس داشتم نه راه پیش…
حتی قدرت کنترل اشکام رو هم نداشتم.تنها کاری که میتونستم اون لحظه بکنم این بود که زل بزنم به غروب خورشید… یک آسمون طلایی نارنجی…با یک گوی قرمز رنگ وسطش…
تموم توجه م رو دادم به انوار طلایی که وسط آسمون پخش شده بود و کم کم احساس کردم داره ذهنم آزاد تر میشه …
و فقط چند ثانیه بعد،٢ تا کامیون با فاصله چند متر از هم از جلوی چشام رد شدند….
رو تابلوی اولی نوشته شده بود :
إِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا
روی دومی نوشته بود:
إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ
اینم قدرت خدایی که اگر بخواد کمک و هدایت برسونه هیچ کس و هیچ موقعیت و هیچ شرایطی جلودارش نیست…
ذَٰلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ لَهُ الْمُلْکُ ۚ وَالَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مَا یَمْلِکُونَ مِنْ قِطْمِیرٍ
این است خدا پروردگار شما، فرمانروایی، ویژه اوست و کسانی را که به جای او می پرستیدید، مالک پوست هسته خرمایی هم نیستند.
در پناه نور الله میسپارمتون.نور آسمون ها وزمین،خدای نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ
سلام
یادمه توی خدمت سربازی بودم توی بندر عباس (من ساکن کرجم)
یکی از شبا بود که دندون درد گرفتم برای فردا مرخصی گرفتم که برم دندانپزشکی از اون جایی که شهر ناشناس بود و من هم مدت مرخصی ساعتی داشتم زمانی برای تعلل نداشتم بعد از پرسجو از اهالی محل که کجا برم اسم یه میدون رو بهم دادن که برو میدون فاطمی اونجا پر دکتره دندونپزشکه
پا شدم سوار ماشین تاکسی رفتم تا میدون فاطمی شاید باورتون نشه البته اهالی محلی بندرعباس متوجه حرف من میشه
هر متر به متر یه دندانپزشکی دکتر بود داروخانه بود مطب بود
اصلا اونقدر حق انتخاب داشتی که اصلاً گیج میشدی
اونجا تو دلم گفتم خدایا هدایتم کن یه نشونهای بفرست یه دندانپزشکی خوب برم بعد چند ثانیه گذشت الان که دارم میگم خیلی برام جذابه یه پسر بچه بدو بدو اومد گفت کجا میخوای بری با حالت عجله بهش گفتم میخوام برم دندونپزشکی میخوام عکس از دندونم بگیرم یه کارت بهم داد گفت برو اینجا بعدش بدو بدو برگشت و رفت مات و مبهوت ۵ دقیقه کنار خیابون نشستم اً شگفت زده شده بودم از اینکه چقدر خداوند میتونه از راههای ما رو هدایت کنه که واقعاً نمیدونیم
اون کارت یه مطب بود حدود ۵۰ متر با من فاصله داشت وقتی پرس و جو کردم آدرسو رسیدم به مطب با آسانسور رفتم بالا وقتی وارد مطب شدم اصلاً انتظار نداشتم اینقدر شیک و باکلاس باشه رفتم جلو از منشی نوبت گرفتم اونم با یه حالت خیلی خوب باهام برخورد کرد نشستم واسه نوبت
از اونجا که توی نوبت داشتم با خودم صحبت میکردم و به خودم یادآوری میکردم که خداوند هدایت میکنه و وقتی انسان ایمان داشته باشه و باورش کنه یهو دیدم بعد چند دقیقه صدام کردن که آقای علیزاده بیا اصلاً فرصتی نشد من بخوام نوبت بشینم در حالی که مطب خیلی شلوغ بود خیلی خیلی شلوغ بود رفتم داخل عکس از دندونم گرفتم اومدم از منشی پرسیدم چقدر طول میکشه تا جوابشو بهم بدید من سربازمو مرخصی دارم ساعت مرخصیمم چیزی نمونده بهم گفت ۵ دقیقه بشین جوابتو برات الان میارم خیلی زود خیلی زود خیلی زودتر از اون چیزی که واقعاً باورم نمیشد جوابو برام آورد و خیلی مهربانانه بهم توصیههایی کرد که دندونم آرومتر بشه عد برگشتم پادگان این یکی از نمونههایی از هدایت پروردگار بود که خیلی توی ذهنم بزرگه هر وقت به خودم یادآوری میکنم خیلی احساساتی میشم از اینکه خداوند چقدر میتونه هدایتگر باشه که بینهایت طریق
ظ
دوست عزیز خیلی ازت سپاسگزارم بابت این سوالی که باعث شد این خاطره زیبا و شیرین به یادم بیاد و بنویسمش ممنونتم
با سلام به دوستان عزیزم و سپاس از سوال مفید و امیدوارکننده
۱_ خواهرم میخواست موبایلشو عوض کنه . یکی از دوستانم گوشی بازه و هر سال گوشی عوض میکنه . خواهرم بهم گفت به دوستت بگو اگر گوشی خواست بفروشه من رو خبر کنه میخوام ازش بخرم . منم گفتم چشم میگم بهش. خودمم گوشیم تا حدودی قدیمی شده بود و فقط تو ذهنم دوست داشتم گوشی جدیدتر داشته باشم اما خب خواهرم زودتر گفته بود و سفارش کرد . من به دوستم گفتم. یه چند روز بعد دوستم زنگ زد گفت میفروشم . اما بعد تعلل کرد . زمان داشت میگذشت و من چندبار بهش گفتم و دوستم میگفت نه فعلا از فروشش منصرف شدم. طوری بود که از دوستم و رفتارش ناراحت شدم که چرا زیر حرفش زده . از اونور هم خواهرم پیگیر بود و میگفت اگر نمیفروشه برم مدل پایینتر دست اول بخرم. خلاصه خواهرم رفت گوشی خرید و تا خرید کرد دوستم بهم پیغام داد الان میخوام بفروشم . خدای قشنگم من گوشی پرچمدار دوستم رو خریدم که تقریبا نو بود اما با قیمت مناسب. یعنی خدای قشنگم خدای مهربونم همه چیز رو طوری چید که من به خواسته ام که فقط از ذهنم عبور کرده بود برسم اونم با عزت و بهترین شرایط
۲_من یکی از دوستانم رو که باردار بود هر روز با ماشینم میبردم سرکار و برمیگردوندم. متاسفانه اون زمان عزت نفس پایینی داشتم فکر میکردم باید به همه کمک کنم . اما تو قلبم خسته شده بودم از اینکه یک مسیری رو اضافه و تو ترافیک میرم. روم نمیشد به دوستم بگم هرچند خودش میگفت سختته نیا اما من میرفتم . خدای قشنگم خودش با دستای مهربونش وارد عمل شد . یک قانونی رو تصویب کردن که مادران باردار و کودک دار میتونن دو ساعت زودتر برن خونه. اینطوری ساعت کاری من و همکارم جور نبود و خودش دیگه برمیگشت خونه و من دیگه تو ترافیک نبودم . خدا جانم شکرت . همینطور خونه همکارم هم تغییر پیدا کرد و از محل زندگی من دور شد . خدایا شکرت و دیگه یاد گرفتم اصلا تعارف نکنم و راحت بگم اذیت میشم از فلان کار و انجام نمیدم
۳_رفته بودیم مسافرت من از خونه چاقو میوه خوری برده بودم . ویلایی رفته بودیم که دیدم چاقوهاشون مثل مال منه که از خونه اوردم اما تو اون چند روز که اونجا بودیم قاطی شدن با هم . من به همراهام گفتم چاقوها قاطی شده اما کسی رفعش نکرد خودمم نتونستم پیدا کنم . موقع رفتن صاحب ویلا پیگیری کرد و همراهانم مجبور شدن بگردن و به راحتی و در آرامش کامل انگار خدا همرو به خط کرد تا وسیله من پیدا بشه .خدایا شکرت
۴_تو محل کارم مدیرم خیلی حرفای منفی میزد . رفتارای عجیب میکرد. از خدا خواستم از ما دورش کنه . چنان خدا همرو به خط کرد که متحیر شدم . اصلا ساختمان محل کارم عوض شد .توی ساختمان جدید مدیرم حتی به طور فیزیکی از ما دور شد و بخاطر یه اتفاقاتی صحبت بین ما کم و کمتر شد . الان در حد یک سلام و خداحافظ در ارتباطیم خدایا شکرت . فقط معجزه میتونست اینکارو بکنه .
خدایا برای همه اتفاقات عالی شکر و سپاس .
سلام دوستان عزیزم
دو تا تجربه ی جالب دیروز و امروز داشتم از سپردن کارها به خداوند قادر و متعال و نتایج جالبی گرفتم ، با خودم عهد کردم و بیام اینجا بنویسم ، به رسم سپاسگزاری از دوستانم و همت عالی شون در به اشتراک گذاری نتایج الهی
دیروز میخواستم از چرخ گوشت استفاده کنم ، متوجه شدم که واشر فلزی قسمت گردنده نیست،
یادم اومد که قبلا جایی دیدمش، تنبلی کردم که چرخ گوشت رو از تو کابینت در بیارم و واشر رو وصل کنم ، گذاشتمش یه گوشه ای که دفعه ی دیگه که خواستم استفاده کنم، واشر رو جا بندازم،
حالا من هر چی فکر میکردم یادم نمی اومد که اون واشر فلزی رو کجا گذاشتم، خودمو یه کمی هم سرزنش کردم که چرا این تنبلی رو کردم.
چرخ گوشت هم به صدایی میداد، گفت شاید به خاطر نبودن واشر باشه
خلاصه به خاطر این کامنت هایی که اینجا میخونم ذهنم آمادگی اینو داشت که سریع بره سراغ خداوند و هدایت خواستن،
گفتم بزار از خداوند بخوام ، اون میدونه . خلاصه در دلم با خداوند حرف زدم .
اول بگم هر جایی که به ذهنم می اومد گشتم ، از بچه هام هم پرسیدم ببینم، خبری نشد. در این حین به دلم اومد که داخل جعبه وسایل یدکی چرخ گوشت رو که روی بدنه ش سوار هست بگردم،
ولی به خودم گفتم اونجا رو که صد در صد مطمئنم نزاشتم، چون اون جعبه رو من معمولا باز نمیکنم و کاری باهاش ندارم.
خلاصه ایده ی دیگه ای نیومد ، و منم بازم گشتم و نبود.
اومدم پای چرخ گوشت و گفت بزار امتحان کنم.
یهو گفتم چرا به دلم اومد که این جعبه رو ببینم ؟؟؟
از کجا معلوم که هدایت همین نباشه؟
خلاصه جعبه رو باز کردم … دیدم خدایااا… داخل جعبه یه واشر فلزی و یک واشر پلاستیکی نوی نو هست!!
و من اصلا خبر نداشتم که همچین چیزی وجود داره!!
دیگه رفتم رو ابرا.. آنقدر از دریافت هدایت به این شکل خوشحال شدم ، از دیدن واشر خوشحال نشدم.
چون به بچه هام هم درباره ی گن شدن واشر گفت بودم ، جریان این هدایت رو هم گفتم .
گفتم ببین خداوند همیشه جواب میده!
خلاصه کارم رو انجام دادم به بهترین شکل.
یه تجربه هم امروز داشتم ..
میخواستم یه دوره ی آموزشی دربارهی موضوع خاصی بخرم.
میخواستم هم کیفیت آموزش خوب باشه و هم قیمت دوره مناسب باشه.
از خداوند خواستم منو به سمت بهترین ها هدایت کنه.
خودم قبلا کسی رو در نظر داشتم ، و گفتم برم ببینم قیمت دوره ی اون چنده.
ولی هر چی فکر کردم اسم دقیق پیج و سایتش یادم نیومد، فقط اسم کوچکش یادم بود.
تعجب کردم.
بعد گفتم این فراموشی بی دلیل نیست، لابد خداوند خواسته من این فرد رو فراموش کنم و برم سراغ کس دیگه ای.
خلاصه اینستاگرام رو درباره ی اون موضوع سرچ کردم ، افراد زیادی آموزش میدادند اون موضوع رو ، ولی با کسی نبود که دقیقا سبک مورد نظر منو آموزش بده.
منم گفتم عیبی نداره، من فقط تکنیک ها رو یاد بگیرم خوبه، بعدا روی کار خودم پیاده میکنم و مهم اصولهست.
کسی نظرم رو جلب نکرد،
و من دوباره با آزمون و خطا این همون شخصی که در نظر داشتم سرچ میکردم تا پیجش رو پیدا کنم .
یک پیجی دیدم و فکر کردم که همونه ، رفتم تو سایتش ، دیدم دقیقا همون سبکی که من میخوام رو واسش دوره ی آموزشی داره ،
برگشتم دیدم اصلا این دوره رویپیجش معرفی هم نشده،
بعد دیدم ای بابا .. این اصلا اون آدمی نیست که من دنبالش می گشتم ، ولی دقیقا چیزی که من میخوام رو داره…
یکم پیچیده شد.. 😆
ولی خداوند خیلی قشنگ و دقیق میچینه ،
که برمیگردی نگاه میکنی میگی آیا بابا .. آخه چجوری؟!
خداوند میگه بله اینجوریاس… دست خداوند بالاتر از دست همه س!
دوره رو خریدم ،
و با خودم فکر کردم غنا و ارزش عمر من به اندازه ی این لحظاته، لحظاتی که حضور خداوند رو روشن احساس میکنم.
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است ، باقی ایام رفت
خدایا شکرت.
متشکرم از دوستانم،
امیدوارم تعداد کامنت های این بخش به هزاران هزار تجربه برسه،
من که از خوندن شون سیر نمیشم.
در پناه الله یکتا باشید.
سلام
من 350میلیون رهن جور کردم و 50میلیون کم داشتم صابخونه بهم کلید خونه داد و گفت تا یک ماه فرصت داری 50تومن پرداخت کنی
من تمام طلاهام فروخته بودم هرچی امتیاز وام بود گرفته بودم
هیچ کس نبود و نداشتم 50قرض بگیرم
اومدم یه باور نوشتم:
خداوند از بی نهایت راه که به گمانم نمیرسد 50میلیون پول بمن رساند
و مرتب تکرار میکردم و با ایمان به اینکه خدا درستش میکنه
در کنارش پیشنهاد مالی از راه غلط داشتم
یه نههههه گنده گفتم
و گفتم حسبی الله
معجزه شد دقیقا دو روز قبل موعد از جای ک فکرش نمیکردم 50میلیون خداوند پول بمن رسوند …
الهیییییییی شکرت
با سلام خدمت دوستان هم فرکانس بنده بمدت ده روزی هست که بیکار شدم و بعداز بیکاری ام چند روز رفتم جایی سرکار که با روحیه من سازگاری نداشت و ادامه ندادم و امروز باید کرایه خانه ام رو واریز میکردم و ۴ میلیون از کسی طلبکار بودم که تحت هیچ شرایطی تلفن بنده رو جواب نمیداد و کل موجودی کارتم ۲ میلیون بود و مونده بودم دو تومن دیگه از کجا بیارم تا مبلغ ۴ تومن کرایه رو واریز کنم سپردم بخدا و عصری دیدممبلغ دومیلیون ودویست برام واریز شد مربوط به اون یکهفته بود که موقت رفته بودم طبق حکمت خدواند هدایت شده بودم برا الان که راحت بتونمکرایه رو واریز کنم واقعا وقتی تسلیم باشی خداوند از قبل برات می چینه و راحت و آسان عبورت میده منتها ماها گاهی وارد ذهن میشیم و اونقدر بی صبری و عجله میکنیم که انگار دنیا به آخر رسیده و تنها راه نتایج مثبت موندن در فرکانس مثبت هست و ایمان قلبی بخدایی که کارتو بهش سپردی
یا حق
سلام به دوستان عزیزم ،
اول تشکر می کنم برای این سوال خوب و این پاسخ های عالی
دیروز خداوند منو هدایت کرد به این صفحه و من با اشتیاق مشغول خواندن تجربه های الهی دوستان شدم.
این صفحه رو در گوشیم باز گذاشتم و در هر فرصتی چند تا از تجربه های هدایت دوستان رو میخونم.
امروز میخوام من هم تجربه ای دلپذیر از هدایت خداوند و سپردن کار به خودش رو بنویسم.
آخر ماهه و من پول زیادی تو کارتم ندارم.
میخواستم برم خرید و حواسم بود که به اندازه ی موحودی کارتم خرید کنم . دخترم چیزی درخواست کرد و من پاسخ منفی دادم .
وقتی میخواستم لباس بپوشم ، متوجه شدم که احساس ناخوبی دارم.
یاد پاسخ ها و تجربه های دوستان در این صفحه افتادم ، که بعضی هاشون آنقدر خارق العاده بود که ذهن من باور نمیکرد.
به خودم گفتم چرا من نمیتونم مث این بچه ها به خداوند اعتماد کنم ؟
راستش از خودم ناراضی بودم.
تو دلم به خداوند گفتم من به خودت میسپرم ، تو نمیزاری من کم بیارم.
و جمله ی طلایی که از استاد در دوره ی هم جهت با جریان خداوند یاد گرفتم در دلم مرور شد:
:« من در دستان امن خداوند هستم و او مرا هرگز تنها نخواهد گذاشت.»
خدا شاهده این افکار در کمتر از یک دقیقه در ذهن من گذشت
که به دلم افتاد تو کمد رو نگاه کنم.
گفتم شاید جایی پولی کنار گذاشته باشم.
من همیشه یک سری پاکت هدیه ی خالی تو کمد دارم.
یکی شو که باز کردم دیدم چندتا صد تومنی و پنجاه تومنی نو !!
توش هست.
اصن الان که میگم منقلب میشم.
نمیگم از غیب پول رسید، ولی من به کل این پول رو که کنار گذاشته بودم فراموش کرده بودم و چی شد که الان رفتم سراغش؟
این فقط هدایت خداونده،
آخ که چه کیفی میده وقتی میبینی خداوند حواسش به تو هست و برات قشنگ میچینه!!
خدایا شکرت.
من معمولا اتفاقات این چنینی که میفته به فرزندانم هم میگم ،
و معتقدم بهترین میراث برای فرزندان اینه که اونها رو با خداوند آشنا کنیم.
هر چند که خداوند هادی همه ی ماست.
و چقدر برای بچه ها جالب بود ، چون چند دقیقه ی پیش بهشون گفتم که پول زیادی ندارم و اونا هم از این هدایت به موقع شگفت زده شدن،
اینجوری شد که با دخترم رفتیم خرید و هرچی که میخواستیم خریدیم، و تقریبا معادل همون پولی که خداوند رسوند هزینه ی خریدمون شد.
الهی شکرت.
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصِیراً
بگو: پروردگارا، مرا به خوبى وارد کن و به خوبى خارج کن و براى من از جانب خودت بُرهان ونیرویى قرار ده که یارى کند.
وَقُل رَّبِّ أَنزِلْنِی مُنزَلًا مُّبَارَکًا وَأَنتَ خَیْرُ الْمُنزِلِینَ»
ﻭ ﺑﮕﻮ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﻳﮕﺎﻫﻲ ﭘﺮﺧﻴﺮ ﻭ ﺑﺮﻛﺖ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻭﺭ ، ﻛﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻓﺮﻭﺩﺁﻭﺭﻧﺪﮔﺎﻧﻲ .(٢٩مومنون)
سلام خدا جونم مهربون مهربون که مرا از فضلت در جایی پرخیر و برکت فرود آوردی، سایت بهشتی گروه تحقیقاتی استاد عباسمنش
سلام به استاد عباسمنش جانم و خانم مریم شایسته عزیز دلم
سلام به همه ی یاران توحیدی غار حرا
خدا جونم بخاطر حضورت سپاسگزارم .خدا جونم بخاطر اینکه من رو لایق بندگیت دونستی سپاسگزارم.خدا جونم ای داناترین،شنونده ترین،ببیننده ترین میدونی که چقد عاشقتم و ایمان دارم که محکم دستمو گرفتی و من مثل کودکی لی لی کنان و آوازخون شاد وخوشحال توی مسیری که تو با نورت برام روشن و امن کرد می دوم و لذت میبرم. خدایا از اینجا تا بهشتت سپاسگزارم.
چه بگویم از هم جهت شدن با جریان خدا که زبان قاصر و انگشتان دست برای نوشتنش ناتوان .خدایا حضورت رو شکر.
دیرزو به وقت رانندگی آیت الکرسی میخوندم و به خدا گفتم از فضلت اجازه بده که با درک و دیدگاه الانم معنیش کنم .عصر شدم و من مثل همیشه رفتم تا کامنت دوست عزیزمم سعیده جان شهریاری رو بخونم که در اون کامنت به معنی آیت الکرسی رو از زبون کودکانه و معصومانه دخترانم نیلا جون و نیکاجون نوشته بود هدایت شدم .فقط خدا جونم میدونه که چقد قلبم باز شد و چقد عاشقی کردم .
و باز هم معجزه ای از سپردن کارها بخدا
خواهر توحیدی ام با اجازه تون این دلبری با خدا رو از زبون عسلا،نیکاجون و نیلاجون رو اینجا میزارم تا دوستان هدایت شده دیگه هم با اشک لذت ببرن.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ
الله خدایی که جز اون خدایی نیست ،اون همیشه زنده ست و پایداره.
ۚ لَا تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلَا نَوْمٌ ۚ
خدا جون همیشه بیداره و هیچ وقت به خواب سنگین و سبک نمیره.
لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ ۗ
هرچی تو آسمون ها و زمین هست،مال خداجونه.
مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ ۚ
هیچ کس بدون اجازه ی خداجون هیچ کاری نمیتونه انجام بده.
یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ ۖ
برخلاف ما آدم ها که فقط میتونیم یک سمت رو بینیم،خدا جون هرچی که جلوی روی ماست و پشت سر ماست رو میبینه و میدونه.
وَلَا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ ۚ
علم خداجون بی نهایته و به هرکسی که ازش درخواست کنه،از علم خودش میبخشه.
وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ ۖ
خونه ی فرمانروایی خداجون کل آسمون ها و زمینه.
وَلَا یَئُودُهُ حِفْظُهُمَا ۚ وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ
نگه داشتن این خونه اصلا برای خدا جون سخت نیست،چون اون بسیار بزرگ و قوی و قدرتمنده.
لَا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ ۖ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ
راه نور خدا جون از تاریکی شیطون مشخصه و همه میتونند پیداش کنند.
ۚ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىٰ لَا انْفِصَامَ لَهَا ۗ وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ
هرکسی به شیطون پشت کنه و به خدا جون ایمان بیاره،اون یک طناب محکم داره که باهاش به خداجون وصله میشه و اون طناب هیچ وقت پاره نمیشه.چون خداجون همه چیز رو میشنوه و میدونه.
اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ
خداجون به همه ی اونایی که بهش ایمان داشته باشند کمک میکنه و اون ها رو از تاریکی ها به سمت نور خودش میبره…
وَالَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ ۗ أُولَٰئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ
هرکسی که هم از خداجون دور بشه و به سمت شیطون و دارو دسته ش بره ،همیشه تو تاریکی میمونه و هیچ کس هم نمیتونه بهش کمک کنه
ادر دستان امن خدا نور مطلق و بنده ی توحیدیش استادجان عباسمنش رها باشید و از مسیر لذت ببرید.
رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ»
پروردگارا! [این عمل را] از ما بپذیر که تو شنوا و دانایی
سلام
وقتی من میخاستم امروز یک کلاس دیگه بنویسم،به خواهرم و مادرشوهر خواهر دیگم گفتم برای ثبت نام چند نفر رو لازم دارم که کلاس تشکیل بشه.اونا هردو گفتند کسی نمیاد این بار گفتم خدا جور میکنه،من قبلش تو گروه که مربوط به همین کلاس اما جمعیتش زیاده عوض شده بودم،گفتم بچه ها کی میاد تو این کلاس شرکت کنه،اسمش رو در این لیست اضافه کنه،که دیدم همشون شدند ۱۵ نفر خداروشکر،دیگه گفتم کارت درسته.الحق توانایی بی نهایت و قدرت انجام این کارها برعهده خودته.
دمت گرم.دیگه دارم می فهمم که باید روت حساب کرد.
هیچ کس غیر از تو کارمنو راه نمیندازه.💋
به نام خدواندِ جان.
سلام.
یه معجزه برام دیروز رخ داده بود که اومدم براتون تعریف کنم.
من یه مرغ خیلی خوشگل دارم به نام گَلین(عروس).
یه مرغ کاکلی با پرهای سفید و مشکی.
دو روز پیش مهمونی بودیم و طول کشید و نتونستیم عصرش بیایم خونه که بتونیم به مرغهامون دونه بدیم.
از طرف دستان بینظیر خداوند دعوت شده بودیم.
بهمون خیلی خوش گذشت.
آخر شب که برگشتیم خونه نرفتم سراغ مرغها و خوابیدم.
صبح زود بیدار شدم تا به مرغها دونه بدم.
دونه رو ریختم و صداشون زدم.
همشون بدو بدو اومدن.
بجز گلین داستانِ ما.
تعجب کردم از نبودش چون خیلی شکمو و حریص بود و محال بود که صدای منو بشنوه و نیاد.
رفتم کل حیاط رو گشتم نبود.
زیر درختا.
توی لونه ش.
حیاط پشتی.
هرچی گشتم نبود که نبود.
به همسرم گفتم که گلین نیست.
بیدار شد و اومد باهم گشتیم.
رفتیم توی کوچه رو نگاه کردیم هیچ اثری ازش نبود.
نه پَری ریخته بود و نه خونی که حدس بزنیم اتفاقی افتاده براش.
با اینکه خیلی دوسش داشتم اما آروم بودم.
گفتم حتما قراره که نباشه.
شاید اگه نباشه به خیر و صلاحمه.
شاید این اتفاق میخواد منو بزرگتر کنه.
و به خدا گفتم من به هر خیری از سمت تو فقیرم.
به همسایمون زنگ زدم و ازش پرسیدم ببینم توی حیاط اونا نرفته.
گفتم شاید گرسنه بوده و پریده رفته اونجا.
اونم گفت که نه اینجا نیست.
بعدش پیام داد اگه رفته باشه تو کوچه سریع سگهای ولگرد میخورنش.
من همچنان آروم بودم.
واسه خودمم عجیب بود.
نشستم و گفتم شاید من دیروز که از خونه میرفتیم بیرون مرغها رو به خدا نسپردم و اینطور اتفاقی افتاده.
اشکال نداره.
از الان به بعد خدا جونم مرغها وقتی که خونه نیستیم دست تو باشه.
دیگه رها کردم و دنبالش نگشتم.
بعد از ظهر بود که همسرم با دوچرخه توی حیاط دور میزد که گفت من احساس میکنم گلین الان از در میاد داخل.
ده دقیقه از حرفش گذشت که گوشیم زنگ خورد.
جواب دادم.
یه همسایه دیگمون بود. گفت یه مرغی گم نکردی.
گفتم چرا از صبح نیستش.
گفت ما پایین محله دیدیمش و چون این جوجه رو توی حیاط ما دیده بودن میشناختنش.
واقعا از خبری که شنیدم خوشحال شدمممم.
گفتم اگه ممکنه برام بیارینش.
اوردن دم در و بهم دادنش.
خووودش بووود.
گرفتمش تو بغلم و نازش کردم.
و از همسایمون تشکر کردم.
و خیلی خیلی خیلی خوشحال شدمممم.
واقعا خدا وقتی میسپری بهش شاهکار میکنه.
توی محله ما سگ ولگرد بینهایت زیاده.
واقعا چه قدرتی همراه این مرغ بوده که از دست سگهای ولگرد فراریش داده و ازش مواظبت کرده.
الله اکبر.
اسم گلین ما هم دیروز تغییر کرد و شد (معجزه)
الهی شکر.
ردپایِ امروزِ پر از برکت💚 1404/2/28
سلام و نور خدا به قلب همه کسانی ک با عشق روی خودشون کار میکنن
خدارو هزاران مرتبه سپاسگزارم ک منو به آین مسیر بهشتی هدایت کرده
روزی ک از خداوند خواستم کمکم کنه تا هدایت هاشو دریافت کنم در مورد شغل جدیدی ک شروع کرده بودم سردرگم بودم ..میدونستم ک راهم درسته ولی گیج بودم ک الان قدم بعدیم چیه ؟؟چ کنم خدا ..یه شب احساس کردم یه فشار شدیدی پس ذهنم هست ک نمیزاره اروم بگیرم و مرتب بهم میگه پاشو و کانال جدید بزن ...پاشووو تکون بخور ..یه کانال جدید توی تلگرام بزن و نحوه انجام کارت رو اول با توضیح بنویس و فردا و پس فردا کلیپ بگیر بزار ..خیلی سعی کردم انجام ندم ..بگم حال ندارم ..کانال بزنم ک چی بشه ؟؟دیدم ن ارومم نمیزاره …پاشدم و با توکل به خدا انجام دادم …فرداش میخواستم کلیپ بگیرم ..کسی جز دختر هفت سالم نبود ..اومد و گوشی رو دادم دستش و گفتم از روی دست من فیلم بگیر …بچه هم هر جوری بود بلاخره کلیپ رو برام گرفت ..کیفیت بالایی نداشت ..اصلا استاندارد آموزشی رعایت نشده بود اما آموزشم کامل بود ..حرفام دلی بود ..راهنمایی هام کامل بود . خلاصه اینها رو گذاشتم توی یه کانال خصوصی توی تلگرام . گذشت و گذشت تا چند روز پیش دیدم یکی از بچه ها توی گروه همکارابه مشکلی برخورده و دنبال راه حل میگرده .من بهش گفتم الان برات یه کلیپ میفرستم ببین ..کلیپرو بهش دادم و بعد از اون اومد پی وی . وکلی تشکر کرد و گفت چقدر کامل توضیح دادی . تشکر میکنم مشکلم حل شد .چقدر تقدیم کنم ؟؟یه مبلغی بگو تا واریز کنم ؟؟خیلی اصرار کرد . این مکالمات بین من و ایشون همون لحظه جرقه ای رو توی ذهنم زد ک بابا بیااااا این دوره ای ک آماده کردی توی کانالت گذاشتی رو بفروش . همون شب با اینکه دیر وقت بود یه بنر آماده کردم و توی گروه همکارا تبلیغ رفتم ک دوره آموزشی دارم به قیمت مناسب . خداوند همون شب سه نفر رو به من هدایت کرد واریز انجام دادن و لینک کانال رو گرفتن . روزهای بعد هم همینطور ..و همینطور ..ادامه داره و چقدر لذت بخش بوده برام ک یه تایمی بزاری و آموزش بدی فیلم بگیری و بعد اونو هزاران بار بفروشی براحتی . هر روز میگم خدایا شکرت روزی رسان من تویی ..اون حسی ک اون شب منو مجبور کرد کانال تشکیل بدم اون خود خود تووووو بودی خدای من ..عاشقانه میپرستمت و دوستت دارم بابت همه راهنمایی های ک به من کردی و نتیجه گرفتم ازت با تک تک سلولهای بدنم سپاسگزارم . سکرت خدا شکرت خدا شکرت خداااااا
اخرای ۱۴۰۲ و اوایل ۱۴۰۳ هرشب و هر روز که میخوابیدم خواب بدی می دیدم و تازه نامزد کرده بودم و موضوع مربوط به رابطه عاطفی ام بود .
از استاد یاد گرفته بودم نباید راجب ناراحتی ها صحبت کنم و منم فقط تو قلبم بود این ناراحتی ها ،تا اینکه یه روز گفتم خداوند به من کمک می کنه تا بفهمم چرا این خواب هارو می بینم و چکار باید بکنم؟
دوستان شاید باورتون نشه ولی جواب یه برگه ای بود که مربوط به ازدواجم بود و من اونو زده بودم داخل کمد و همیشه می دیدمش و این نوشته روی برگه مربوط به قبل ازدواجم بود و باید بعد ازدواجم دیگه وارد فرکانس اون موضوع نشم و این رو من به صورت خواب های بد می دیدم و خداوند کمکم کرد همون لحظه اون برگه رو کندم و انداختم اشغالی و چاره کارم اینقدر اسان و سریع و کوتاه بود که به لطف خدا وقتی کار رو سپردم به خدا انجام شد.
الهی بی نهایت شکر
سلام دوباره به دوستان
یه هفته پیش مربیمون ترتیب یه اردو رو به کاخ گلستان داد همسر یکی از دوستان اونجا کار میکردن و این اردو رو برنامه ریزی کردن این اتفاق زمانی افتاد که من تصمیم گرفته بودم خودم تنهایی برم کاخ گلستان و خدا برنامه ریزی کرد که با دوستام برم و تنها نباشم شب قبل مربیمون اعلام کرد ایستگاه شهر ری و جوانمرد به علت تعمیرات بستس و قرار ما دیگه ایستگاه جوانمرد نیست و پانزده خرداد ساعت نه و نیم تا یه ربع به ده من روز اردو خیلی دیر راه افتادم ساعتنه و شیش دقیقه بود اولش یکم استرس گرفتم که به موقع نمیرسم بعدش گفتم خدا خودت اردو رو جور کردی خودتم منو به موقع برسون ساعت ده و دقیقه رسیدم مربیمون تازه رسیده بودو تازه چند دقیقه منتظر موندیم تا دوستای دیگه هم بیان رفتیم کاخ دوستمون قرار بود بلیط نیم بها حساب کنن وقتی رفتیم گفتن برای همتون رایگانه به شوخی به دوستان میگفتم پول اسنپم در اومد چقدر هم خوش گذشت چقدر لذت بردیم بعدش هم با دوستان رفتیم بازار چند تا تیشرت قیمت مناسب هم خریدیم برگشتنی هم خیلی راحت رسیدیم خونه خداجونم شکرت نشستم روی شونه هات سپردم به خودت ،خودت همه کارا رو برام ردیف کردی
سلام به دوستان عزیز
چند ماهی بود پدرو مادرم رو ندیده بودم دلتنگ ا نها بودم به همسرم گفتم منو ببر ایشون گفت کار دارم پشتم رو گرم کردم به خدا واسنپ گرفتم تا ترمینال تا رسیدم یه اتوبوس در حال پر کردن مسافر بود خداروشکر که راحت رفتم تو اتوبوس رسیدم دی ماه بود هوا بعد از چند سال سرد شده بود و شمال برفی ولی من اصلا توجهی به برف نداشتم خواستم رو فقط از خدا خواستم وقتی رسیدم روستامون یه عالمه برف اومده بود و جاده بسته بود به یه آژانس مراجعه کردم تا منو برسونه به من گفتن جاده بستست فقط تا یه جایی میتونم ببرمتون واز اونجا تا روستامون کلی فاصله بود اومدم بیرون گفتم خدا خودت دستات رو ررام بفرست چند دقیقه بعد اون آقا اومد بیرون و گفت دخترم جاده رو تا یه جایی باز کردن نمیزارم توی راه بمونی من رو تا سر روستامون رسوند به قدری جاده بد بود خطر لیز خوردن ماشین بود باورتون نمیشه تا زانو برف بود ولی من بقدری از راه رفتن توی برف لذت بردم وکیف کردم هیچوقت این برف فراموشم نمیشه
موقع برگشت هم با پدرم اومدیم سر جاده وایسادیم تا اگه اتوبوس رد میشه سوار شم و بیام تهران یه نیم ساعتی وایسادیم چند تا اتوبوس اومدن و رفتن یه خانمی نزدیک ما ایستاده بود منتظر ماشین نمیدونم فرکانس ایشون منو جذب میکردانگار همدیگر رو میشناختیم یه اتوبوس از دور دیده میشد به خدا گفتم اگه قرار من برم این اتوبوس رو برای من اکی کن نگرنه الان وقت برگشتن نیست دقیقا اون اتوبوس یه کمی جلوتر از ما ایستاد اون خانم اومد جلو و راننده گفت خانم فلانی ایشونم گفت بله من عقب ایستاده بودم وهیچی نمیگفتم دونفر آقا و پدرم میگفتن جا داری راننده به اون خانم گفت شما دوتا بلیط رزرو کردید خانمه گفت من یه نفرم اشتباهی دوتا بلیط رزرو شده بعد راننده رو به من گفت شما بیا بالا یه نفر جا داریم من بدون اینکه کاری بکنم خدا خودش یه صندلی برام رزرو کرده بود ردیف جلو اون خانم هم نشست کنار م بعد از چنددقیقه اون خانم شروع کرد به حرف زدن بامن و ایشونشروع کرد از قانون جهان صحبت کردن ایشون استاد رو هم میشناختن و کلی حرف زدیم یه خانم هم اون ور نشسته بودن کمو بیش با این مباحث آشنا بودن حرفای ما رو شنیده بودن وشروع کردن با ماصحبت کردن اصلا نفهمیدیم زمان چطور گذشت فقط لذت بردیمو لذت و قانونم برامون مرور شد خدایا شکرت اگه من بنده بهت اعتماد کنم کارها رو بسپارم به خودت آسون میشم برای آسونیها