سلام به دوستان عزیزم
دوستان یک سوال به بهم گفته شد بپرسم و اینه که کارهای که تا حالا به خداوند سپردی و به طور معجزه آسا انجام شده و همزمانی ها صورت گرفته رو در زیر این سوال بنویسید تا از اینکه ایمانمان نسبت به سپردن کارها به خداوند وانجام شدنش به نحوه احسن بیشتر بشه ومصداق این آیه قرآن رو که آیا خداوند برای تو کافی نیست بهتر درک کنیم ودیگه این همه زور نزنیم و وا بدیم و کارها رو به کاردون بسپاریم و از گذر عمر لذت ببریم
دوستان مطمنا هر کدوم از ما از سپردن کارها به خداوند مثالهای داریم حتی مثالهای کوچک رو هم بنویسید مثل پیدا کردن یک آدرس مثل کمک گرفتن برای بردن یک بازی منچ و خیلی مثالهای بزرگتر یا برنده شدن در یک قرعه کشی
اگه هر کدوم از ما آگاهانه مثالی از کمک خداوند در زندگی روزانه بزنیم چه کولاکی میشه برای قدرتمند کردن این باور عالی و توحیدی
قبلا از تمام دوستان عزیزم که در جواب دادن به این سوال من و تمام دوستان را همراهی میکنن سپاسگزارم
برای پاسخ به سؤالات، لازم است که عضو سایت باشید و (با ایمیل و رمز عبورتان) وارد سایت شوید.
به نام خدای هدایتگرم
سلامی گرم به آقای ایزدی عزیز برای این تاپیک عالی همچنین سلام من رو پذیرا باشید از یک نقطه ای در این کره خاکی که اینجا بودنم هم از همون بخشی هست که سپردیم به خدا
اتفاق امروز رو تعریف میکنم
من فروش آنلاین دارم و اجناسی رو آنلاین میفروشم به کل دنیا
من لس انجلس زندگی میکنم
سه هفته پیش یه جنسی فروختم به مکزیک
و تا 5 روز پیش اون جنس تحویل داده نشد به مشتری و مشتری اقدام کرد برای اینکه پول جنس رو پس بگیره و گفت جنس به دستم نرسیده.. من که درخواست مرجوع کردن پول رو دیدم …وسط اون پیغامی که وب سایت به من داده و توضیح داده ال و بل و جیمبل …من چشمم خورد به تاریخ 26 آگست
بقیه مطلب رو لازم ندیدم بخونم و به مشتری پیام دادم و گفتم متاسفم از این اتفاق لطفا اجازه بدید تا 26 آگست اگر بسته شما تحویل داده نشد من پول رو به شما برمیگردونم
این در حالی بود که همون روز که من به دلم افتاد که چرا این جنس به مشتری نرسیده …مکزیک که همین بغل ماست و اینا …به همسرم گفتم به مشتری ایمیل میزنم ازش میپرسم که آیا جنس به دستت رسیده یا نه ؟ چون پیش میاد که جنسی که فروش بین المللی داشته آپدیت تحویل براش ثبت نشه توی وب سایت در حالیکه تحویل داده شده به مشتری
خلاصه همسرم گفت نه
این ایمیل رو نده چون در اینصورت مشتری برمیگرده میگه نه نگرفتم و پولمو پس بده
من جواب دادم ..وا مگه دیوانه ست که دریافت کرده باشه و دروغ بگه ( این بخشش رو داشته باشید به عنوان این تغییر که وقتی روی خودت کار میکنی ،همیشه به صراط مستقیم فکر میکنی و فکر نمیکنی راه دیگه ای هم باشه )
و عدل همون روز که بهش ایمیل دادم یه ساعت بعدش مشتری اقدام کرد برای دریافت پولش
شما تصور کن چه جولانگاهی شیطان به پا کرده بود توی سرم
دیدی شوهرت گفت ایمیل نده …دیدی درست میگفت …
منم شروع کردم گفتم فلانی (به منفی باف سرم) تند نرو….این مشتری رو خدا فرستاده خودش میدونه چیکار کنه با این مشکل …من سپردم به خدا …گفتم جنس جور کردن با من ، فروختنش با تو…حالا هم من سهم خودمو انجام دادم این سهم خداست و اون کارشو خوب بلده …من باید بشینم و حکمت این کار رو ببینم
اون منفی باف کلا رفت منظورم اینه 95 درصد محو شد…ته سرم یه وز وزی بود هنوز ، و که گفتم اشکالی نداره حتی اگر بخوام پولو پس بدم هم، مشکلی نیس…قرار نیس که همه زندگیمو بدم …فلان قدر پوله دیگه…ولی از طرفی نوری توی قلبم میگفت به اونجا نمیرسه و خیلی خوب حل میشه …مثل دفعه های قبلی که پیش اومده و حل شده و به من گفت تو این صدارو خاموش کن بقیه اش با خدا
منم همون کار رو کردم
و جالبه که به همسرم نگفتم این اتفاق افتاده….با خودم گفتم چه کاریه میخواهی بگی که چی بشنوی …!!!1دیدی گفتم میخواهی بشنوی ؟؟!!! بیخیال
و درسی که یاد گرفته بودم رو با خودم تکرار کردم….اگر میخواهی اتفاقی برات تکرار نشه ، آگاهانه دهنت رو ببند””” و درباره اش با کسی حرف نزن
احترام افسری گذاشتم بعد از تکرار این درس و صدا توی سرم و گفتم به روی چشم
این قضیه تا دیروز که اینجا یکشنبه شب بود و آخر هفته و تعطیل ادامه داشت …و در نظر داشته باشید دیشب 25 آگست بود و اون تاریخی که به مشتری گفته بودم امروز بود 26 آگست و یه جوری مهلت خواسته بودم از مشتری
دیروز تا ظهر هیچ آپدیتی نیومد روی اون جنسی که فروخته بودم مبنی بر ارسال یا هر چیزی دیگه مربوط به پست و تحویل و اینا…
آهان اینو یادم رفته بود بگم
همون روزی که مشتری اقدام کرد برای بازپرداخت پولش، دو سه ساعت بعدش توی وب سایت دو تا اکشن با هم خورد رو روند ارسال جنس به مشتری، و نشون داد که جنس مشتری رسیده به مکزیک …..الله اکبر
اونجا انگار خدا باهام حرف زد …گفت اینو برای دست گرمی داشته باش …که :
1) هم به حرف شوهرت گوش نکردی که گفت ایمیل نده ، و تو راه مستقیم رو انتخاب کردی و کاری رو کردی که دوست داری با خودت بکنن…2) به منفی باف توی سرت نشون دادی کار باید به دست کی انجام بشه و خودت رو هم هیچ کاره اعلام کردی
گفتم دمت گرم اوس کریم :)
یکی دو بار هم توی دفترم نوشتم که دوست دارم جنس صحیح و سالم به دست مشتری برسه
برگردیم به دیروز 25 آگست…دیشب با مهمونمون رفته بودیم بیرون …از ایالت دیگه ای آمده بود پیش ما و ما برده بودیم بگردونیمش…..( این اون بخشی هست که استاد برای گرفتن ویزا توضیح داده بود برای خودشون، که میرن خوش میگذرونن و اینا )
حالا میرسیم به بخش های شیرین داستان
بووووم
بوووم
دیشب !!!
فک کن شب!!!
توی ماشین که بیرون بودیم دیدم اکشن اومد روی اون جنس و گفت تحویل داده شد
ای واااااای من ….من توی دلم محشری به پا بود….نمیدونستم چی کار کنم …از طرفی هم انگار منتظر این اتفاق بودم چون کارو به کاردون سپرده بودم….و گفته بودم الخیر فی ماوقع ….همون موقع به همسرم گفتم یادته فلان جنسی که برای مکزیک بود ؟ گفت آره ….براش توضیح دادم چه اتفاقی افتاده….سریع برگشت گفت ، وقتی به حرف من گوش نمیدی اینطوری میشه دیگه….و شروع کرد به اینکه حالا تو فلان کن و چنان کن…..
گفتم وایساااااا…امروز رسید به دستش
و اون کوتاه نیومد و گفت انی وی …اگرم هم نمیرسید فلان راه و داشتی و بهمان
گفتم بی خیال بقیه اش مهم تا اینجاش بود
هنوز داستان تموم نشده…
امروز 26 آگست هست و من صب رفتم توی وب سایت سری بزنم دیدم همون مشتری برام توی سایت کامنت گذاشته ریوو مثبت نوشته……
یا خداااااااا
اینجا خدا رو دیدم که بهم گفت بله ه ه ه ه ه ه ه اینه ههههه ه ه ه ه
بهش خندیدم و گفتم منم میدونستم اینه
و میدونم از این، خیلی هم بیشتره…..
دمت گرم که دعای دعاکننده رو اجابت کردی
دمت گرم که یه بار دیگه نشونم دادی از رگ کردن به من نزدیکتری …
دمت گرم که خدای مومنان هستی آنان که هنگام مصیبت نه غمی به دل دارند و نه رنجی
این تجربه داغ داغ بود و هدایت شدم به این تاپیک و شروع کردمم به نوشتن تا هم رد پایی برای خودم باشه …هم دینم رو ادا کرده باشم به این سایتووو
خدایا من تنها تو رو میپرستم و تنها از تو یاری میخوام
تا معجزات بعدی زندگیم شما رو به خدای کافی زندگیمون میسپارم
مرسی دوست قشنگم از این کامنت عالیت، تحسین میکنم تسلیم بودن شمارو و اعتماد کردن به فرمانروای جهان، نمیدونید چه تکونی خوردمم با کامنتتون و اشک از چشمانم سرازیر شد و بر خودم واجب دونستم ازتون تشکر کنم. آرزوی روزی بی حد و حساب از خدای وهاب براتون آرزومندم
به نام خدا
سلام
وقتی داشتم کامنت دوستان رو میخوندم هدایت شدم به عقل کل و این سوال .
من از سپردن کارها به خدا کلی معجزه ها دیدم .
یه دفتری دارم که در طول یه زمان خاصی عادت داشتم درخواستهایم از خدا را اونجا بنویسم، یه جور نامه به خدا ، پایان نوشته هم تاریخ همون روز مینوشتم تا بدونم کی من فلان درخواست از خدا کردم.
متن نامه هم به این صورته که :
خدای من
پروردگارا من
من به تو ایمان دارم
من تو را باور دارم
وبعد خواسته ام را می نوشتم و تاریخ میزدم و با ماژیک سبز مینوشتم،
اجابت شد
و میگذشت و بعد از مدتی وقتی دوباره سراغ دفترم میرفتم میدیدم خدای من چقدر از درخواستهای من انجام شده و خداوند چقدر راحت برایم کارهایی را انجام داده که من اصلا یادم نبود.
کامنت امروزم دلیلی شد دوباره چنین دفتری برای خودم درست کنم و شروع کنم با خدا عشق بازی و اینکه آسون بشم برای آسونی ها .
هیچوقت یادم نمیره که بر اثر یه اتفاق مجبور شدم ۳ تا از دندانهایم را ایمپلنت کنم ، آن زمان من هزینه ی این کار را نداشتم و اولش خیلی بهم ریختم ولی بعدش اومدم تو دفترم نوشتم و از خدا درخواست کردم که خودش پول ایمپلنت را جور کنه .
من به خودش سپردم و گفتم خدا من نمیدونم ، در توان من نیست ، از پسش بر نمیام ، خودت یه کاری بکن.
خداوند مثل همیشه خودش پول دندانپزشکی برام جور کرد.
وقتی میسپاری به خودش دیگه خیالت راحته، دیگه قضیه را حل شده بدون .
من فکرمیکنم این همون تسلیم شدن هست که باعث میشه اتفاقات به نفع ما پیش بره .
دوست عزیر از شما بابت طرح این سوال سپاسگزارم ،
من باید هدایت میشدم به این صفحه از سایت تا دوباره ایمانم قویتر بشه برای ادامه ی مسیر .
تا به خودم بگم که یادته چه جاهایی خدا دستت گرفت و نجاتت داد .
خدایا سپاسگزار تو هستم برای همین لحظه برای حمایت و هدایت های ات .
در پناه الله یکتا
إِنَّ الَّذِینَ یُبَایِعُونَکَ إِنَّمَا یُبَایِعُونَ اللَّهَ یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ ۚ فَمَنْ نَکَثَ فَإِنَّمَا یَنْکُثُ عَلَىٰ نَفْسِهِ ۖ وَمَنْ أَوْفَىٰ بِمَا عَاهَدَ عَلَیْهُ اللَّهَ فَسَیُؤْتِیهِ أَجْرًا عَظِیمًا
به یقین کسانی که با تو بیعت می کنند، جز این نیست که با خدا بیعت می کنند؛ قدرت خدا بالاتر از همه قدرتهاست. پس کسی که پیمان می شکند فقط به زیان خود می شکند، و کسی که به پیمانی که با خدا بسته است وفا کند، خدا به زودی پاداشی بزرگ به او می دهد.
به نام خداوند جان و خرد
سلام خدمت استاد عباس منش و خانم شایسته عزیز
سلامت خدمت همه دوستان در این سایت بهشتی
خدایا شکرت که دیروز به این قسمت از سایت هدایت شدم و خدا میدونه که از خوندن کامنت هاتون سیر نمیشم دوستان توحیدی و کار درستم، دمتون گرم
الهی که لحظه به لحظه اتصالتون به جریان هدایت بیشتر و بیشتر بشه
منم میخوام یه نمونه از کارهایی که سپردم به خداوند رو براتون بگم
من دانشجوی ارشد بودم در یه شهری که دوساعت و نیم با شهر ما فاصله داشت، یه استاد راهنمای خیلی سخت گیر داشتم که رئیس دانشکده بود و همیشه سرش شلوغ بود، هیچوقت برای من وقت نداشت و درنهایت این بزرگوار خیلی اذیتم کرد(بخاطر شرکی که در وجودم بود و خودم تو ذهنم بزرگش کرده بودم و ازش میترسیدم) با وجود اینکه سال گذشته شهریور ماه پایان نامه و مقاله من آماده بود اجازه دفاع نمیداد(هر بار به بهونه های مختلف و بخاطر مثلا یه خط اصلاحیه منو میکشوند تا دانشگاه که هر بار برای من کلی هزینه رفت و برگشت داشت و یک روز کامل درگیر میشدم با کلی خستگی) خلاصه گفت مقاله حتما باید واسه یه مجله خارجی فرستاده بشه بعد مقاله دادیم به گروه ترجمه دانشگاه که حدودا ۲ ۳ ماه طول کشید(یعنی شد اواخر بهمن ماه)،بعد من با کلی خوشحالی همه کارهارو انجام دادم اول اسفند ماه رفتم پیش استادم، ایشون بازهم زحمت کشید چند بار دیگه منو برد و آورد تا شد دوهفته ی آخر اسفند، این بار که میخاستم برم گفتم خدایا من کم آوردم واقعا خسته شدم از این همه رفت و آمدی که بی نتیجه ست، از این همه تلاشی که این خانومو اصلا راضی نمیکنه خودت کمکم کن، اینبار فقط با ایمان و توکل به خودت دارم میرم هوامو داشته باش ، درسته که این خانوم رئیس دانشکده ست ولی دست توعه که بالای همه دست هاست، مدام تو جاده اینارو میگفتم واسه خودم، بعد رسیدم اونجا دید که همه چیز اوکی شده و هیچ ایرادی نمیتونه بگیره گفت که الان چون دوهفته مونده به سال جدید دیگه وقت دفاع ها پر شده و جای خالی هم نداریم شما دیگه فروردین دفاع کن(یعنی دیگه داشتم منفجر میشدم، اصلا بحث کردن باهاشم فایده نداشت) داشتم لپ تاپمو جمع میکردم که برگردم همون لحظه رئیس تحصیلات تکمیلی اومدن تو اتاق(حالا رئیس تحصیلات تکمیلی کیه؟کسی که وقت دفاع میده😎) سره صحبت باز شد و یه حسی بهم گفت ازش بپرس ببین جای خالی ندارن؟ گفتم خانم دکتر من برام مهم بود که قبل از سال جدید دفاع کنم اگر دفاعی کنسل شد منو بذارید تو اولویت
گفت بیا تو اتاقم تاریخ هارو ببینم، خلاصه که رفتیم دیدیم آخرین چهارشنبه یه وقت خالی داشتن، با وجود این بازم استادم مخالفت میکرد میگفت هنوز مقاله رو سابمیت نکردیم، دیگه اون خانوم تحصیلات تکمیلی پا درمیونی کرد گفت عیبی نداره هفته آینده سابمیت مقاله رو بیار و واقعا معجزه وار همه چیز درست شد
و من ۲۳ اسفند به خیر و خوشی دفاع کردم و خداوند بهم ثابت کرد که دسته خودش بالای همه ی دست هاست به شرطی که ما تو ذهنمون آدم هارو بزرگ نکنیم و فقط بر خودش توکل کنیم اونوقت خدا دست هاشو برای یاری ما میفرسته.
ممنون از دوست عزیزی که این سوال فوق العاده توحیدی رو مطرح کردن
سلام
چه آیات زیبایی
و چه درس قشنگی
چه درس مهمی
تا زمانی که راه افتادن یا نیفتادن کار خود را
به حال و رفتار خوب یک نفر دیگر
وابسته نگه داشته ای
خیر و لذّتی نمیبینی
اما همین که از غیر بریدی
و به آغوش امن خدا پناه بردی
از شر مخلوقات ضعیفش
(که هر مخلوقی نسبت به این خالق
و هر عبدی نسبت به این معبود
ضعیف و کمتأثیر و ناچیز است)
آنگاه دستت را میگیرد
به گرمی میفشارد
لبخندی میزند
و تو را بالا میکشد
مشکل اینجاست که به حدّ کافی افتاده نشده ایم
که راهکار های ذهن خود را
(مثلاً افراد کمککننده یا مهارت هایمان)
رها کرده
و بدون قید و بند به سوی اهداف پرواز کنیم
خدا کمکـمان کند که فقط از خودش کمک بخواهیم
خدا کمکـمان کند
که توحید و «وَکَفَىٰ بِاللَّهِ …» های متعدد قرآن را
باور کنیم
خدا کمکـمان کند
قبل از شدت گرفتن ضربات
Submission بزنیم (ابراز تسلیم شدن)
خدایا حساسیت ما به ضربات زندگی را افزایش
و میزان تحمّل درد ما را کاهش بده !
خدایا کمکـمان کن
«حَاسِبُوا أَنْفُسَکُمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا»
را اجراء کنیم
تا قبل از اینکه تو با اتفاقات جهانت
نتیجهء فرکانس های ما را نشان دهی
که بعدش تازه بخواهیم درستش کنیم
از قبل،
خودمان آنها را بررسی و اصلاح کنیم
خدایا
کمکـمان کن که وقتی از یک نقطه ضربه خوردیم
و برای مدتی روندمان را اصلاح کردیم
دوباره به آن مسیر زشت و بدفرکانس برنگردیم!
که ما ذاتاً فراموشکاریم… 💔
خدایا
ما را به خودمان وا مگذار
و لطفاً لطفاً
با فضلت با ما برخورد کن
نه فقط عدلت
که تو وعده کردی فضل و مغفرت را
و تو زیر قول هایت نمیزنی عزیز دل و جـانـم ❤️
سلام دوستان عزیزم از دیشب مثل خوره ب وجودم افتاده که بیام اینجا و اینا رو بنویسم منم اطاعت امر کردم وشروع ب نوشتن دومین کامنت در این صفحه میکنم
چندین روز قبل من شیفت شب بودم و واقعا حوصله نداشتم شب قبلش وقتی یادم اومد فردا شیفت شبم حالم گرفته شد ولی خب گفتم بیخیال بابا اولین بار نیست که شیفت شبم ..خوش میگذرونم صبح ب محض اینکه از خواب پا شدم یه ندایی اومد و گفت همین الان ب سرپرستارت پیام بده که اگه نیروی اضافی اومد منو اف کن ..معمولا اف شدن شیفت ها یه پروسه طولانی .و اینطور نیست که هر وقت بخوای اف شی …منم تو دلم گفتم اخه نیرو از کجا میخواد بیاد🥴ولی پیامو فرستادم بلافاصله سرپرستارمون جواب داذ عزیزم ببخشیذ امکانش نیست ..منم گفتم دیدی بابا الکی هی حرف میزنی واسه خودت ..،🙂کو نیرو ..دیگه گفتم عیبی نداره حالا یه شیفته ..سخت نگیر..ساعت 7.شب بود لبااس پوشیدم مقنعه سر کردم و کیفمو گذاشتم درو باز کردم که برم دیدم گوشیم زنگ خورد سرپرستارم بود گفت عزیزم دلت میخواد نری سر شیفت؟؟من😳😳😳اینطور بودم ..گفت عزیزم نیرو اضافه نداریم ولی تخت خالی داریم .از صبح که پیام داده بودم بهش فورا ۴تخت خاالی شده بود بعیذ خیلی بعیده اصلا مریض نیاذ ..ولی واقعا نیومده بود و من اف شدم..خخ مطمئنم اگه ذهنمو کنترل نمیکردم شرایط اینطور پیش نمیرفت ..واقعا ب ندای قلبم گوش داده بودم وگرنه از کجا میفهمیدم اونروز ۴تخت خالی میشه ….خیلی تجربه نابی بود
مورد بعدی که میخواستم بگم در مورذ یکی از دوستامه .ایشون از روز اول دانشگاه دوست منه تقریبا ۱۰سال ..همیشه همه چیز برای ایشون خیلییی ساده پیش میره ایشون دانشگاه شهر ذیگه قبول شده بوذ ولی خیلیییییراحت تونست انتقال دائم بگیره .حتی یه روز تو دانشکاه مبدا درس نخوند..ایشون کم شنوا هستن .هر دو گوششون البته ..همیشه میگفت اخرش کسی که ناشنوا هست میاد با من ازدواج میکنه ..البته همیشههه میگفت مهم نیست فقط یکی بیاذ ..اصلا ازدواج رو مقوله ای سخت نمیگرفت ..میگفت تا بببنم چی میشه ..بعد از اتمام دانشگاه خیلی راحت و از جایی که فکرشو نمیکردم فاینال قبول شد در حالیکه سطح درسی من از ایشون خیلی بالاتر بود من رد شدم ..بعذ از تقریبا یک ماه بهم گفت ب صورت کاملا سنتی با یکی اشنا شده و ۱۰روز بعد نامزدی کردن خیلیییییببببب ساده ..و البته مردی که کاملا سالم بوذ ظاهر خوب با سطح مالی خوب و با کم شنوایی دوستم هیچ مشکلی نداشت…ایشون خونه نسبتا خوب ماشین و پس انداز داشتن .یعنی اول زندگی خیلی از حداقل ها رو داشتن ..خیلی ساده صاحب خونه شذ ..ایشون دقیقا یک ماه قبل از اتمام طرحشون باردار شدن .انگار خدا میخواست بارداری راحتی در خونه داشته باشه .یا اینکه از اینکه خونه نشین میشه ناراحت نباشه و بهش یه بچه داذ ..بارداری ب شدتتتتت راحتی داشت خیلی راحت ..و البته یک زایمان طبیعی رویایی ب قول خودش خیلی اکی بود😅 مدتی بعد در عرض یک ماه خونه شو فروختن و خونه عالی بزرگتر خریدن….چند وقت قبل یک ازمون استخدامی بوذ خیلی ها با نمره ۶۵هم ب دلایل نامعلوم رد شدن ولی ایشون با نمره ۳۲قبول شد..دیشب وقتی بهم گفت قبول شده ب شدتتتتتت در تعجب بودم ..تمام اتفاقاتی که گفتم اومد تو ذهنم ..من برای تک تک اون چیزای که داشت کلی جنگیده بودم تا ب دستش اورده بودم هنوز. خیلی هاشو ندارم ..اعتراف میکنم یه لحظه حالم خیلییییی بد شد گفتم خدایا چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ندا اومد بیو تلگرامشو ببین…نوشته بود خدایا تو بساز..تو بسازی قشنگتره…خدایا اون لحظه من مردم وزنده شدم تمام حرفای استاد در مورذ تسلیم بودن در برابر خدا ..اعتماد ب خدا .اجازه دادن ب خدا برای هدایت همه ش یادم اومد و دوست من داشت از این قانون ناخوداگاه استفاده میکرد و خداوند براش ساخت خیلیییی هم خوب ساخت ..اون ارومه خیلی اروم هیچوقت نشنیدم نگران اینده باشه ..اصلا از اینده حرف نمیزنه …چون ته قلبش سکان زندکیشو داده دست ناخوداگاه ..اما من میگم نه خودم عقل کلم .خودم خیلی بلدم ..و نتیحه میشه جنگیندن تا حد مرک …ولی از این بعذ اختیار زندگیم روحم جسمم و خودم رو ب خداوند میدم ..خودم میرم کنار ..دیگه هیچ چیز رو نمیخوام خودم درست کنم ..میدم دست خذاییی که میلیون ها سال قبل من ومیلیون ها سال بعذ خدایی کرده و میکنه ..خدایا توفیق بندگیت رو نصیبم کن💓💚
سلام به همه دوستان خوبم
اول تشکر می کنم از خدایای مهربانم که منو به این سایت بی نظیر هدایت کرد
و امروز دقیقا زمانی که کارم رو به خدا سپردم به این صفحه عالی هدایتم کرد تا ایمانم تقویت بشه
و تشکر می کنم از دوست خوبمون به خاطر این سوال ناب و بی نظیر
وقتی داشتم این مطلب رو می خوندم زمانی که رسیدم به اونجایی که دوست خانم قاسمی تلگرامشون گذاشته بودن خدایا تو بساز اشک تو چشام جمع شد دلم می خواست حق و حق گریه کنم خدایا کار منم تو بساز خدایا به خاطر این همه آگاهی ناب مچکرم❤️
سلام قاسمی جان
اونجا که گفتید ندا اومد بیو تلگرامش چک کن
و نوشته بود خدایا تو بساز تو بسازی قشنگ تره
شاخ درآوردم
این داستان های هدایت و تسلیم و توکل و توحید استاد در همه فایل ها و دوره ها بیان می کنند چرا ما نمی شنویم چرا ما باور نمی کنیم چرا ما عمل نمی کنیم
دوست دارم دو نفر با چوب دستی من کتک بزنند ولی این مباحث درک و عمل کنم
یاد بگیرم بسپارم به او
یاد بگیرم تسلیم باشم
یاد بگیرم هدایت و نشانه ها دنبال کنم نه این چرت و پرت هایی که در عقل ناقص خودم کردم
سلام من تا به الان کامنت های زیادی خوندم و واقعاااا گاها مغزم هنگ کرده و مو به تنم سیخ شده و اشکم سرازیر شده اما کامنت شما رسما منو آتش زد😭😭😭گفتم خدایا چراااااا؟ ندا اومد بیو تلگرامشو ببین!!! خدایا توبساز تو بسازی قشنگ تره🥲🥲😭😭
سریع رفتم اینو گذاشتم بیوم این جمله رو بارها و بارها شنیده بودم جمله خیلی قشنگیه البته گذاشتنش مهم نیست ایمان بهش مهمه!!
آخخخخی دوستتون 🥲🥲🫠🫠چقد حس خوبی بهش دارم ای جان چقدرر دوسش داشتم خدا خودش و شمارو حفظ کنه چقدرررر حقیقت کامنت شما در من احساس غریبی رو ایجاد کرد اگر صبح سرکار نبودم باصدای بلللللند میزدم زیر گریه 🥲😄
و اشکهایی که اکنون کرور کرور از گونه هایم جاری میشود 😭😭🥺🥹
اشکهایی که اکنون کرور کرور از گونه هایم جاری میشود 😭😭🥺🥹
اشکهایی که اکنون کرور کرور از گونه هایم جاری میشود 😭😭🥺🥹
اشکهایی که اکنون کرور کرور از گونه هایم جاری میشود 😭😭🥺🥹
خدایا مرا بندگی بیاموز😭🥺🥹
خدایا مرا بندگی بیاموز😭🥺🥹
خدایا مرا بندگی بیاموز😭🥺🥹
و نتیجش میشه جنگیدن تا سرحد مرگ
و نتیجش میشه جنگیدن تا سرحد مرگ
و منی که میگم نه من خودم بلدم عقل کلم
و منی که میگم نه من خودم بلدم عقل کلم😭😭😭🥺🥺🥺🥹🥹
چقدددددر کامنت شما مرا دگرگون کرد
چقدددددر کامنت شما مرا دگرگون کرد
چقدددددر کامنت شما مرا دگرگون کرد
خدایا اشک های بندگی مرا خریدار باش
خداوندا این اشک های تسلیم و بندگی بنده توست
پذیرا باش و این متاع ناچیز ز من بستان
خدایا تو بساز تو بسازی قشنگ تره
کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟!
ما اولین بار است که بندگی میکنیم ولی او میلیارد ها سال بی نهایت سال است که خدایی میکند.
امشب مربی مو دیدم گفت علیرضا من اون موقع هم بهت گفتم.
من با خدای تو معامله کردم.
الهی و ربی من لی غیرک
بی تو هرگز بی تو نمیشه😭😭
باز هم از این دوستتون و زندگیش برامون بنویسین.
سلام به همه دوستان عزیز
ممنون از آقای ایزدی از سوال خوبشون و اینهمه نور که در این سوال بود
داستان من مربوط به مامانم میشه
پدر بهشتیم تقریبا چهار ساله فوت کردند و مامانم تنها زندگی میکنند و من خیلی فکرم درگیر تنهایی مامانم هست و نگرانم و یه جورایی انگار عذاب وجدان دارم که مامانم تنهاست و با اینکه ما پنج تا خواهریم فقط من این حالت دارم و خدا روشکر خواهرام خیلی خوبند و هر کاری از دستشون برمیاد برای مامان انجام میدهند
اما تقریبا یک ماه پیش بود که نشستم با خدا حرف زدم و هر چی تو دلم بود نوشتم واین متن نوشتم
خدایا دوست دارم برای مامان کاری کنم تا تنها نباشه و اذیت نشه دوست دارم خیالم از مامان راحت باشه
اما مامان با رفتن خواهرم تنها شده و آن دوتا خواهرم که نمیتونند شبها پیش مامان بیاین
چرا مونا اگه یه فرد دیگه تنها باشه برات طبیعیه و اذیت نمشی و میگی آفرین و به نظرت آدم قویه اما در مورد مامان اینطوری فکر نمیکنی
کاری که از دستت برمیاد هفته ای دو بار به مامان سر بزنی با مامان بیرون بری و پیاده روی کنی و و ساعات بیشتری رو پیشش باشی و دو هفته یک بار خانه تو جاجرود بریم و در کنارش لذت ببرم و دنبال کلاس ورزش برای مامان باشم
و مهمتر ازهمه بسپارش به خدا . خدا هزار برابر تو ،مهربانتر از تو به مامان هست
و معجزه اتفاق افتاد به محض رها کردن من و سپردنش به خدا هر شب یکی پیش مامانم بود و فقط دو شب تنها بود و در صورتیکه تو یک ماه شاید ۶الی .۷ شب کسی پیشش بود و آنقدر حال من بهتره و هر روز خدا رو به خاطر این مسله شکر میکنم
خدایی که در هر لحظه در حال اجابت ما هستی
سلام دوستان عزیزم
منم توی این مورد تجربه خیلی داشتم ولی یکی از بارزترین مواردش دوسال پیش بود اول آشنایی جدی من با این سایت و این مفاهیم، که یه ماه از لحاظ مالی به خاطر هزینه هایی که یه دفعه پیش اومده خیلی توی فشار بودیم و چک داشتیم، همسرم هم خیلی نگران پاس کردن چکش بود اما من اون روز ها خیلی حال و هوای خوبی داشتم توکل داشتم و رها بودم میگفتم خدا جورش میکنه…
همون روزها بود که یه وام خانگی به تازگی شرکت کرده بودیم ومن یه حسی داشتم ته دلم که روزی که قرار بود قرعه کشی انجام بشه اول صبح بهش گفتم خدایا خودت میبینی وضعیتمون رو، جورش کن به نام ما بیفته و واقعا بعدش هم دیگه مطمئن بودم که میشه و به همسرم هم گفتم امروز اسم ما در میاد…
شب باهامون تماس گرفتن قرعه به نام شما افتاده و من اون لحظه واقعا سجده شکر به جا آوردم از اینکه خداصدامو شنید…
به نظرم بعضی وقتا جنس توکل ما آدما فرق داره، اون موقع هایی که واقعا ایمان داری بهش و بعدش دیگه رها میکنی خواسته ت رو به خاطر تکیه به همچین نیروی برتری و اجازه نمیدی ترس ها احاطه ت کنن ردخور نداره که نتیجه توکلت رو میبینی ولی واقعا ما باید خیلی روی خودمون کار کنیم که مطمئن باشیم وقتی خواستیم دیگه میرسه و شاد باشیم پیشاپیش به خاطر برآورده شدن خواسته مون..
انشالله که هممون تجربه ش کنیم و توی اجرای این قانون هر روز قوی و قوی تر بشیم
سلام به همه دوستان عزیزم
امشب میخام ماجرایی رو بگم که سراسر معجزه و لطف رب بود
سراسر مهربانی و رافت خداوند بود
مدتیه که من نمیتونستم از سایت و این فضای مقدس استفاده کنم
ولی خداروشکر الان دیگه کم کم میتونم
حدود دو هفته پیش مشغول نوشتن تمرینهای دوره کشف قوانین بودم که یکدفعه احساس کردم یه لکه تیره توی چشم راستم بوجود اومد.
چیزی شبیه به مگس پران
فکر کردم چیزی رفته تو چشمم ، یکممالیدم و دیدم بدتر شد
و دیدن فایل تو تلوزیون و نوشتن تو دفتر برام سخت شد
به بیست دقیقه نرسید که انگار کلا با چشم راستم دیگه نمیتونستم چیزی ببینم
تقریبا تمام بینایی چشم راستم از بین رقت و حدود ده درصد بینایی داشتم
واقعا دیکه داشتم میترسیدم
من تنها زندگی میکنم بنابراین زنگ زدم به مامانم و گفتم چشمم اینطوری شده اونهم گفت الان سریع خواهرمو میفرسته پیشم
خواهرم اومد و رفتیم بیمارستان
چون شب بود تمام دکترها تعطیل بودن و مجبورا بیمارستان با یه متخصص تماس گرفت و برای فردا ظهر بهم وقت اورژانسی داد
شرایط واقعا ترسناک بود
هر کاری میکردم تو اون لحظات کنترل ذهن برام سخت بود
فردا ظهر رفتم بیمارستان و دکتر هر دو چشمم رو معاینه کرد
و یدفعه یجور وحشتناکی بهم توپید که چیکار کردی یا خودت؟ این چه وضعشه؟
دو تا چشمت خونریزی کرده
وضعیت خیلی خطرناکه
پشت قرنیه ات پر از خونه
چشم راستت پاره شده و بیناییتو از بین برده ولی چشم چپت هنوز پاره نشده
راستش من واقعا از ترس دست و پاهام میلرزید
بهم وقت تزریق داخل چشم داد
و گفت باید با تزریق خون داخل چشم رو خشک کنن و بعد آماده بشی برای عمل و لیزر
از اتاق دکتر که اومدم بیرون پاهام توان راه رفتن نداشتن و تو راهرو بیمارستان نشستم
حدود ده دقیقه تی نشستم و آبی خوردم تا تونستم از جام بلند شم
مامانم و خواهرم بشدت ترسیده بودن و البته خودم هم.
برای دو روز بعد وقت تزریق داخل چشم بهم داده بود
رسیدیم خونه و من به کل این ماجراها فکر کردم
یادم اومد به چند ردز قبل که من بصورت جدی شکرگزاری رو شروع کرده بودم
با این که سخت بود سعی کردم ذهنمو کنترل کنم
گفتم خدایا نمیدونم داره چه اتفاقی میفته ولی فکر میکنم در راستای خواسته های منه
چند روز پیش ازش سلامتی بیشتر و کامل تر خواسته بودم
و الان تو چنین شرایطی بودم
خواهرم ازم پرسید حال درونیت چطوره
گفتم فقط باید سعی کنم احساسمو خوب نگه دارم
گفت چجوری ؟ گفتمنمیدونم ، سخته که یه چشمت بیناییش از دست رفته و بتونی کنترل ذهن کنی
من هجده سال دیابت داشتم
حدود دو سال و نیم بود که بردش دوره قانون سلامتی تمام بیماریهام درمان شده بود به لطف خدا.
ولی همیشه تو این مدت میترسیدم که نکنه تو این هجده سال چشمام آسیب جدی دیده باشه
دیابت اصطلاحا ته چشم رو از بین میبره
دکترا بهش میگن آزمایش یا عکس از ته چشم باید بگیری،
و من همیشه میترسیدم
ولی همیشه یه گوشه از ذهنموجود داشت
تو دلم یاد حرفهای استاد افتادم
زمانی که فرزندش رو از دست داد
استاد گفت به خدا گفتم : خدایا شکرت که فرزند بزرگترم از دنیا نرفت چون در اینصورت شرایط خیلی سخت تر میشد
گفتم حمید الان باید ایمان نشون بدی
الان باید کنترل ذهن کنی
گفتم خدایا شکرت که هر دو چشمم این اتفاق واسشون نیفتاد
اونجوری شرلیط سخت تر بود
همینجوری نه میتونستم بنویسم
نه بخونم
نه رانندگی کنم
نه کارهامو انجامبدم
نه ……
اگر دو تا چشمم بود که دیکه خیلی سخت میشد
گفتن خدایا شکرت
نمیدونم چی پیش میاد ولی الخیر فی ما وقع
تمام این ها بود
ترس از تزریق داخل چشم هم بود
حتی یه آمپول ساده هم ترس داره چه برسه آمپول رو درست وسط چشمت فرو کنن
فقط به خدا پناه بردم
تا روز تزریق و اتاق عمل
استرس داشتم
ولی خدا کارها رو برام آسان کرد
بهر حال شرایط طوری پیش رقت که با بیحسی هایی که انجام شد من هیچی حس نکردم
خداروشکر
دو روز بعد از تزریق متخصص بهم گفت باید بری عکس ته چشم بگیری
من عکسهارو گرفتم
و بردم برای دکتر
این خانم دکتر جزو بهترین متخصص های شهر ماست
وقتی چند بار در چند نوبت چشم منو معاینه کرده بود هر بار گفت شرایط وخیمه
وقتی عکسها رو بردم براش
بدلیل شلوغی بسیار زیاد مطبش منشی عکسهارو برد داخل و اومد گفت عکسها نشون میده چشمت هیچ مشکلی نداره
و عکس ته چشم نشون میده چشمات سالم سالمه
و من چند بار با تعجب پرسیدم که چطور ممکنه آخه همین چند روز پیش ایشون چند بار با دستگاه معاینه کرده و گفت شرایط خیلی بده
منشی گفت عکسها نشون میده که هیچ مشکلی نیست
و فقط باید حدود یک ماه به دارو ها اجازه بدی که خون هارو خشک کنه و آروم آروم بینایی ات برگرده
من چون نمیتونستم رانندگی کنم پیاده رفته بودم مطب دکتر
شب بود و من پیاده برگشتم خونه
و فقط به معجزه خدا فکر کردم
به تمام اتفاقات این چند روز
به معاینه دکتر، به نتیحه عکسها
به سوال هایی که جواب منطقی نمیشد براش پیدا کرد ولی اتفاق افتاده بود
فقط میتونم بگم خدا باز هم براممعجزه کرد
خدارو شکر حدود ده روز گذشته
و من درصد زیادی از بینایی ام برگشته
هنوز کمی تاری دید وجود داره ولی امید بخدا اونهم رفع میشه.
خدا همه چیز میشود همه کس را
اما به شرط ایمان
به شرط پاکی دل
خدایا ممنونم
درسهای زیادی تو این ماجرا وجود داشت
امیدوارم درسامو گرفته باشم
فقط من میدونم من ازت چی خواستم و تو برام چیکار کردی
دمت گرم خدای مهربونم
خداروصدهزار بار شکر که الان رو به بهبود هستین
سلام دوست خوبم
چقدر کامنت شما جادویی و معجزه آسا بود و چقدر من بهش احتیاج داشتم برای اینکه بتونم ادامه بدم و ایمانم قوی تر بشه
واقعا تحسینتون میکنم به خاطر کنترل ذهنی ک انجام دادید افرین
عالی بود خواستم ازتون تشکر کنم و خداروشکر کنم که من رو به سمت کامنت شما هدایت کرد
موفق باشید
خداروصدهزار بار شکر .
من تجربه کار با افرادی که مشکل بینایی دارن رو داشتم و میدونم که چقدر متفاوته .
آقای ثانی همراه شما هزاران بار خداروشکر میکنم .
خیلی خوشحال شدم که در سلامتی هستید .
وَأَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَىٰ
و من تو را برگزیدم ، پس گوش کن به آنچه به تو وحی میشود
إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي
منم خدای تو ، نیست خدایی جز من پس من را پرستش کن با به یاد آوردنم
إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكَادُ أُخْفِيهَا لِتُجْزَىٰ كُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعَىٰ
ساعت آینده را مخفی کردم تا پاداش بدم به کسی که تلاش میکنه
سلام به روی ماهت حمید رضای شفا یافته
خداروشکر که در سلامت هستی
ماجرات برای منم خیلی درس داشت
چی شد که با تمام وجودت درخواست سلامتی کردی ؟؟؟؟
و اینقدر سریع اجابت شد و دریافت کردی ؟؟؟؟
چون سلامتی برات حیاتی بود
تمام خواسته هایی که برامون حیاتی باشه ،با تمام وجودمون درخواست میکنیم دیگه ترمز و تردید نداریم توش چون پای مرگ و زندگیه
اون لحظه یی که با تمام وجودت گفتی خدایا خودت چشمم و سالم کن و کمکم کن و به یاد بیار
نگفتی حالا خدایا اگه چشمم سالم بشه خوبه ها !!
من به تو نزدیکتر میشم
این الگو برای تمام خواسته هاست
باید هر خواسته یی به موضوع مرگ یا زندگی تبدیل بشه که شک و تردید از بین بره
ترمز ها چی ها هستن ؟؟ شک و تردید ها
سپاسگزارتم که نوشتی و درهایی از آگاهی و به روم باز کردی
سلام بر شما آقای نارنجی ثانی
حقیقت هر سری تمام کامنت های شما رو میخونم و ی آگاهی خاصی تو تک تک جملات تون وجود داره و هر جمله رو بارها میخونم و بهشون فکر می کنم
تحسین می کنم این قدرت ذهن تو این شرایط سخت ک در نهایت سلامتی تون گرفتین اما اگر شما از قبل روی آگاهی تون کار نکرده بودین قطعا نتیجه چیز دیگه ای میشد
خدارو شکر می کنم بابت سلامتی تون
سلام به دوستای نازنینم
بینهایت ازتون ممنونم بابت پیام های پر از مهرتون
خدارو هزاران بار شکر به خاطر تمام نعمتهاش
سارای عزیز و دوست داشتنی
با حرفت کاملا موافقم و ما وافعا باید به چنین درجه ای از درخواست برسیم
که فقط یه چیزیو بخایم
انقدر قوی بخایم که هیچ مذاکره ای در موردش با هیچ کسی نخواهیم بکنیم
و یقین داشته باشیم این قانون دنیاست که اکر من چیزیو بخام بهم داده میشه
عاشقتونم دوستان نازنینم
سلام ب شما دوست عزیزم آقای ثانی عزیز
سپاسگزار خداوندم بخاطر حضورم دراین سایت و داشتن دوست فوق العاده توحیدی چون شما
خداروصدهزار مرتبه شکر بخاطر اینکه تونستید سربلند از این امتحان بیرون بیاید
من خییلی ترسیدم حتی از تصورش
خییلی بهتون تبریک میگم بخاطر کنترل ذهنی ک تونستید انجام بدید
و معجزه ای ک خداوند براتون رقم زد
الله اکبر
غیرممکن وجود نداره برای خداوند و قدرت خلق زندگیمون ب واسطه فرکانسمون
خییلی تحت تاثیر قرار گرفتم و قلبم لبریز از انرژی خداوندشد الهی صدهزار بارشکر بخاطر سلامتی چشمای قشنگنتون دوست خوبم
خیلی خوشحالم و خداروشکر میکنم بخاطر حضور دوباره تون توی سایت
شاد وموفق باشین:)
سلام زکیه عزیز.
یه همزمانی جالب رخ داد بین گوش دادن به جلسه سه قدم پنج و این کامنت شما.
اول ممنونم از دعای زیبا وپر از مهر شما.
بعد هم اجازه بدید بگم موضوع این همزمانی چی بود.
شما که کامنت گذاشتید من رفتم دوباره کامنت خودم رو خوندم تا ببینم موضوعش چی بوده
و دیدم دقیقا هماهنگ با همون جلسه مذکوره
استاد تو اون جلسه اشاره میکنند که:
در شرایطی که وسط یه چالش یا تضاد هستی ، تقریبا نود و نه درصد آدما سعی میکنند به موضوع اینطوری نگاه کنند که ، الان من باید چجوری این مساله رو حل کنم؟؟؟؟
یک در صد هم سعی میکنند آگاهانه به شکلی به این موضوع نگاه کنن که بهشوناحساس بهتری بده.
و این نگاه درسته و باعث ایجاد نتایج متفاوتی میشه
و من دیدم هر جا تونستم اینطوری به چالش ها و تضادها نگاه کنم اتفاقات بعدی طوری پیش رفته که اون چالش یا تضاد با وجود وحشتناک بودنش یک خیر عظیم در دلش نهفته بوده،
درک من اینه :
یه اتفاق فقط یک اتفاقه
یک چالش یک چالشه
هیچ معنای خاصی نداره
ما بهش معنا میدیم ، با نحوه نگاهمون بهش معنا میدیم
مثلا همین موضوع سلامتی و بینایی
اون حادثه برای چشم من فقط یگ حادثه هستش
اما من دو نوع رویکرد و برخورد میتونستم باهاش داشته باشم
روش اول اینه که بیام غر بزنم ناله کنم نفرین کنم احساسم رو بد کنم و بگم خدایا این چه ظلمی یود در حق من کردی ، آخه جرا من ؟؟؟؟ و ازین قبیل حرفها
نگاه دوم اینه که خدایا من نمیدونم ولی قطعا خیره، قطعا یه خیری هست که من ازش ناآگاهم
میدونم که این نگاه سخته
ولی اکر اگررر اگررررررر بتونیم به تضادها اینطوری نگاه کنیم ما به وجه خیر اونتضاد هدایت میشیم.
یعنی خدا ما رو هدایت نمیکنه به یک وجه خیر یا شر بصورت رندومی یا اتفاقی
ما با نحوه نگرشمون به اون موضوع تصمیم میگیریم در یک اتفاق ثابت و یکسان، به وجه شر موضوع توجه کنیم یا به وجه خیر موضوع
هدایت های بعدی ما فقط و فقط بستگی داره به تصمیم ما برای انتخاب نحوه نگرشمون به یکی از این دو مسیر
خیر یا شر!!!!
به وجه شرش تمرکز کنی هدایت میشی به نتایج شر
به وجه خیرش توجه کنی هدایت میشی به نتایج خیر
اون اتفاق خودش مهم نیست
اون طبق درخواست های قبلی تو رخ داده تا تو رشد کنی
حالا تو اگر تو دل همین ماجرا هدایت رو قبول نکنی نه تنها رشدی وجود نداره بلکه کلی اتفاق شر هم دامنت رو میگیره
اینجا یاد آیه ای افتادم که خدا میگه:
اگر به خیری اونها رو خوشحال کنیم ایمان میارن ،ولی اگر به شری آزرده بشن غمگین میشن و ایمانشان از دست میره
اینجا باید یاد بگیریم که این تضاد بخشی از جریان هدایت تو به دریافت خواسته هات بوده.
ولی اگر بجای توحه به وجه خیر ماجرا احساست بد بشه تو به خواسته هات نمیرسی
من این الگو رو همین الان خیلی زیاد بیاد آوردم در مساعل مختلف زندگیم
مثلا قبل از جدایی از همسرم
به خدا گفتم خدایا من خسته ام ،من کم آوردم، من دیگه فقط آرامش میخوام
یهو طی چند روز آینده نه تنها آرامش اتفاق نیفتاد بلکه همه جیز ترکید و یک جنگ به تماممعنا رخ داد
اونحا تازه استاد رو شناخته بودم
ولی تو فایل های دانلودی اینو شنیده بودم
مثلا تو فایل پیکان دنده آرژانتینی
و به خودم میگفتم آره خودشه
من فقط باید احساسمو خوب نگه دارم
یا در مورد مساله همین کامنت
یا هزاران مساله مشابه.
در واقع تضاد ها خیلی ارزشمند هستند
اگر با دیده خیر بهشون نگاه کنیم
حداقل در ابتدا بگیم خدایا من نمیدونم کجای این ماجرای سخت میتونه خیر و خوشایند باشه ،
ولی من به تو اعتماد میکنم
تو بهم بگو خیرش چیه ،درسش چیه؟
و خدا قطعا بعد از آرامش تو قدم بعدی رو بهت میگه ،
و آروم آروم وجه خیر ماجرا برات هویدا میشه ، و کنترل ذهن اسانتر میشه ، تا اینکه میرسی به آخر داستان
که میبینی خدای من ، این بزرگترین معجزه و رخ داد زندگیم بود
مثلا این جدایی با این آسانی همش بعد اون ترکیدن همه چیز شروع شد و رسید به همون آرامش، آرامشی که خواسته من بود،
یا سلامتی چشم هام
یا روابط بعدم
یا خود سلامتیم بعد هز دوره قانون سلامتی
یا هزار تا مساله دیگه
دوست عزیزم
زکیه عزیز
ممنونم از کامنت شما، که در زمان بسیار مناسبی به دستم رسید
در پناه خدا باشید.
سلام آقا حمید …خیلی خیلی عالی
چقدر زیبا شاگردی رو یاد گرفتین وچقدر عالی دارین روی خودتون کار میکنید وقانون رو میفهمید ……دقیقا برای منم چند روزی هست که احساس میکنم چشم هایم ضعیف شدن ولی اصلا نمیخوام بپذیرم که اینجوریه وبقول شما میخوام به قضیه با نگاه مثبت برخورد کنم همش میگم خدایی که بمن چندین ساله چشمهای قوی داده همون خدا هم میتونه قوت رو به چشمهام بیشتر کنه وبابت چشمهایم خداروشکر میکنم ونگران نیستم چون مطمئن هستم خدا تمام خیر وسلامتی رو برای من میخواد ……از نوشتن کامنت تون خیلی سپاسگزارم
سلام به برادر عزیزم آقای ایزدی
خیر و برکت الله برای شما جاری باشه با این سوال خوبی که مطرح کردی ،البته که توی زندگی من بارها و بارها از سپردن کارها به خداوند نتیجه های بزرگ گرفتم و خدا همیشه بهترینش رو برام ارائه داد.
اما امروز یک اتفاق خیلی قشنگ برام افتاد که قلبم من رو هدایت کرد تا در پاسخ به این سوال قشنگ بنویسمش.
این روز ها من در یکی از بزرگترین ترنینگ پوینت های زندگیم هستم و حسابی احتیاج به کنترل ذهن قوی دارم،ازونجا که مدتی از کیش برگشتم شمال،خیلی دوست داشتم برم مدتی توی طبیعت بکر و از آب و هوای خنک و بهشتی شمال لذت ببرم.
با اینکه فامیل های عزیزم برای دیدن من بسیار مشتاقن و همه ش در حال برنامه ریزی هستن که منو ببرن ویلاشون در روستای ییلاقی زیارت گرگان،من توی این خواسته کاملا تسلیم بودم تا خدا برام پلنش رو بچینه.
امروز مامان بابام میخواستن برن باغ زیتونشون رو آبیاری کنند،نیلا نیکا هم درخواست داشتن ببرمشون شهر بازی،اما قلبم بهم میگفت همراه مامان بابات برو،اولش ذهنم میگفت نه گرمه کجا بری،ول کن،قلبم میگفت تسلیم باش و برو.
منم دیگه لبیک گفتم و همراهشون رفتم سمت روستا،قبل ازینکه وارد روستا بشیم،بابا کنار باغ فامیلمون نگه داشت و شروع کرد به صحبت کردن،منم یکم غر میزدم بابا گرمه ،راه بیفت بریم …چند دقیقه ای گذشت،به صورت کاملا اتفاقی شوهرخاله م که تو یک روستای دیگه زندگی میکنه مارو دید و اومد کنار ما و کلی اصرار که پاشو بیا بریم خونه ی ما،معصومه هم خونه ی ماست(تنها دخترخاله م که رفیق و هم سن سال بچگی تا الانمه)
منم یک هدایتی توی این داستان دیدم و گفتم باشه!
با نیلا نیکا سوار مزدا آبی شدیم و باهاش رفتیم :)
اول روستاشون که رسیدیم دیدیم دخترخاله م با ماشینش بچه هاشو سوار کرده و داره میره !
اگر فقط ۵ دقیقه این تایم اینور اونور میشید ما هرگز همدیگرو نمیدیدم!هرگز و هرگز !
حالا داستان چی بود ؟!
برق های روستا رفته بود و اونا هم از گرما فرار کردن که برن جنگل نزدیک روستا:)))
و اینجوری شد که ما هم سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت جنگل و رودخونه ی در دل طبیعت بکر….
فقط چند دقیقه بعد !فقط چند دقیقه بعد!
من تو دل جنگل ! وسط رودخونه ،پاهامو گذاشته بودم تو آب خنک …و مست آب و هوای بهشتی و خنکای آب رودخونه بودم درحالیکه از گوشیم صوت این آیه پخش میشد:
اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَهٍ ۖ الزُّجَاجَهُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَهٍ مُبَارَکَهٍ زَیْتُونَهٍ لَا شَرْقِیَّهٍ وَلَا غَرْبِیَّهٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشَاءُ ۚ وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ
آره داداش…خدا نور آسمون ها و زمینه …خدا همه چیزه…همه چیز …
فقط کافیه بسپاری به خودش …جوری پلن ها رو میریزه که دیوونه میشی ازین زمانبندی دقیقش…
کاش یکم با ایمان تر باشم،یکم متوکل تر باشم،یکم رها تر…
دلم میخواد خودمو تو آغوش خدا رها کنم…
مثل وقتی که نوزادی بودم بی دفاع و بی قدرت …که حتی نمیتونستم گردنم رو بگیرم …
چقدر این تسلیم بودن خوبه …چقدر قشنگه…چقدر آرامش بخشه…
ازتون ممنونم بی نهایت برای این سوال قشنگتون و دعا میکنم همیشه غرق نور الله باشید و احساس عمیق خوشبختی بی قید و شرط!
سلام سعیده جان. دوست توحیدی و هم خانواده خوبم.
از خوندن اون کامنتت در پاسخ به اینکه خدا چ شکلیه پرواز کردم.
جمله به جملش اشکم دو در آورد.
و تصمیم گرفتم منم برای خدا یه کله ی خوشکل درست کنم و کلش رو ببوسم.
باهاش حرف بزنم و بگم خدایا عاشقتم اونم بگه منم.
چقدر حسم خوب شد و نمیدونم چی شد که هدایت شدم به داستان هدایت شما.
دمت گرم خیلی خوبی.
چجوری خدا برق رو قطع کرد که بری تو جنگل وایسی تو آب خنک.
آرزو کردم که بتونم باهات صحبت کنم یا یه جایی ببینمت اگه کامنت منو خوندی دعوتت میکنم اگه یزد اومدی بیای خونمون من و همسرم و دوقلوهای خوشکلم منتظرتم.
من قراره بیام شمال خیلی دوست دارم ببینمت.
دوست دارم این آدم توحیدی و صاحب این کامنت های زیبا رو ببینم و باهاش هم صحبت بشم.
از الله یکتا بخاطر حس خوبی که امروز بهم هدیه داد سپاس گذارم.
امیدوارم هر روز شادتر از دیروز باشی.
سلام به برادر عزیزم آقا محمدحسین
از لطف ومحبت شما سپاسگزارم،پیام شما در بهترین زمان ومکان به دستم رسید و البته به قلب من نشست،ضمن اینکه خوندن دوباره این خاطره ی شیرین،روحم رو آروم تر کرد.
درحالی ایمیل پاسخ شما برام اومد که برای کنترل ذهن در حال خوندن کتاب معجزه ی شکرگزاری بودم،هنوز یکی دوصفحه هم جلو نرفتم که پاداشش رسید…چه میکنه این الله…چه میکنه این شکرگزاری….به قول عادل فردوسی پور:چقدررر خوبی تو خدا!
از لطف و محبتتون سپاسگزارم و دعا میکنم در بهترین زمان ومکان ببینمتون،به خانوم عزیزتون هم سلام منو برسونید،من عاشق یزد و بافت شهرسازیشم،یزدی ها خیییلی خَشَن😍من تو نوجوونی یکبار اومدم یزد خیلی بهم خوش گذشت،البته که دوستان یزدی بینظیری هم میزبان ما بودن،مثل شما…
انشالله سعادت داشته باشیم که در بهترین زمان و مکان باهم دیدار داشته باشیم.
درپناه نور باشید همیشه،نورِ آسمون ها و زمین
بسم الله الرحمن الرحیم
سوره هود
إِنَّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّـٰلِحَٰتِ وَأَخۡبَتُوٓاْ إِلَىٰ رَبِّهِمۡ أُوْلَـٰٓئِكَ أَصۡحَٰبُ ٱلۡجَنَّةِۖ هُمۡ فِيهَا خَٰلِدُونَ(٢٣)
كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام دادند و در برابر پروردگارشان خضوع و خشوع كردند، آنها اهل بهشتند؛ و جاودانه در آن خواهند ماند!
===============================
سلام سعیده جان
خواهر عزیزم.
با اینکه تا به حال ندیدمت اما واقعا احساس نزدیکی بی نظیری از سمت تو میکنم. احساس میکنم خیلی وقته میشناسمت.
یه چیزی بگم خواهر من تک تک ۴۹ صفحه کامنتت رو از اول تا آخر خوندم.
چقدر برام لذت بخش بودو میشد کاملا متوجه تکاملت شد.
چقدر لذت بخش بود دیدن رشد تو تو این مدت.
دیدم که تو کامنت آخرت با ظاهر جان گفته بودی دو ماه میرم دور میشم از کامنت گذاشتن و دوباره وقتی نتایج مالی گرفتم بر میگردم.
این صلاح تو هست و هدایت های که از خدا میگیری اما من و دوستان زیادی از خوندن کامنت های تو انگیزه میگیریم که آره نتیجه میده. تلاش کن. تو اومدی که خالق زندگیت باشی.
این پدیده هم زمانی عجب چیزیه. خدایی من نمیتونم درکش کنم اما خیلی دارم جواب میگیرم. البته هنوز کوچیکه اما میدونم با طی کردن تکامل میتونم نتایج بی نظیری بگیرم.
راستش من الان در جایی هستم که همه کارها رو سپردم به خدا و تسلیم خدا شدم. همش بهش میگم قربونت بشم تو پروردگار منی و من بنده توام. تو ولی و سرپرست منی. من نمیدونم چطوری من بندگیتو میکنم توام باید لطف کنی خداییتو بکنی. و میکنه محشره بخدا.
اصلا طوری برنامه ریزی میکنه که نمیتونم هیچ فکری بکنم.
واقعا با کامنت هات زندگی کردم خواهر.
برات بهترین ها رو میخوام و منتظر خوندن کامنت هات هستم. مارو بی نصیب نذار .
در پناه الله بی همتا شاد و پیروز و موفق و پایدار باشید.
===============================
سوره احزاب
وَمَن يَقۡنُتۡ مِنكُنَّ لِلَّهِ وَرَسُولِهِۦ وَتَعۡمَلۡ صَٰلِحࣰا نُّؤۡتِهَآ أَجۡرَهَا مَرَّتَيۡنِ وَأَعۡتَدۡنَا لَهَا رِزۡقࣰا كَرِيمࣰا(٣١)
و هر كس از شما براى خدا و پيامبرش خضوع كند و عمل صالح انجام دهد، پاداش او را دو چندان خواهيم ساخت، و روزى پرارزشى براى او آماده كردهايم
خدایا هزاران بار شکرت.
سلام دوستان خوبم. از خوندن کامنت هاتون بی اندازه لذت بردم و خدا رو هزار بار شکر کردم.
میخوام از هدایت خودم بگم که چند ماه پیش برام پیش اومد و در حد معجزه بود!!
اواخر اردیبهشت ماه بود که تصمیم گرفتیم با همسرم و دو تا پسرام بریم سفر. یکی از روستاهای چالوس رو برای مسافرت چند روزه مون انتخاب کرده بودیم. من سبد پیک نیک رو چیدم همه چیز مهیا بود وسایل صبحانه برداشته بودم که توی راه صبحانه بخوریم چون صبح خیلی زود توی تاریکی راه افتادیم. همه چیز برداشتم بجز نون که توی راه تازه شو بگیریم و لذت صبحانه رو بیشتر کنیم توی محل خودمون همسرم گفت بذار از امین جا بی دردسر نون بگیریم یکی دوساعته که بیات نمیشه من گفتم نه من نون داغ میخوام بالاخره یه نونوایی سر راه پیدا میکنیم. خلاصه راه افتادیم و یک ساعتی گذشت کم کم گرسنه مون شده بود دیگه تصمیم گرفتیم هر جا نونوایی دیدیم نون بگیریم و برای صبحانه توقف کنیم باورتون نمیشه توی تمام مسیر حتی یه نونوایی هم پیدا نکردیم که باز باشه و پخت کنه هر صد متر نگه میداشتیم چپ و راست میگشتیم ولی دریغ از یه نونوایی! تقریبا رسیدیم به روستایی که میخواستیم بریم بچه ها گرسنه بودن ولی ما نونوایی پیدا نکردیم خیلی ناراحت بودم همش توی دلم خودمو سرزنش میکردم یه جا توقف کردیم تا صبحانه بخوریم صبحانه ی بدون نون! همسرم چند بار گفت ببین نذاشتی از محل خودمون نون بگیرم حالا چجوری صبحانه بخوریم؟ یه لحظه توی دلم گفتم خدایا هیچ نونوایی باز نبود من از همه جا قطع امید کردم حالا باید چیکار کنم دستم به جایی بند نیست همه گرسنه ایم و من مقصرم که نون توی سفره مون نداریم خودت ردیف کن به خودت سپردم
همینجوری که سفره مونو باز کرده بودیم و داشتم پنیر و مربا و خرت و پرت های صبحانه رو می چیدیم و توی دلم با خدا حرف میزدم یه دفعه یه ماشین رو به رومون توقف کرد ما جایی نشسته بودیم که یه روستای بکر توی چالوس بود و توی اون ده دیقه یه ربع حتی یه ماشین هم رد نشده بود یه آقای محترمی با لبخند خیلی شیرینی پیاده شد یه بسته نون لواش داغ جلومون گرفت و گفت نون میخواستین؟؟؟ همسرم دوید نون رو گرفت و تا خواست هزینه سو حساب کنه اون آقا سوار ماشین شد و دست تکون داد و گازشو گرفت و رفت همه مون شوکه شده بودیم!!! مگه میشه؟؟ چطور وسط این روستای بکر این وقت صبح که همه ی نونوایی ها بسته بود نون لواش داغ داغ اونم یه بسته! بدون اینکه ما حرفی بزنیم و درخواستی از کسی بکنیم و بدون اینکه هزینه شو با ما حساب کنه! بغض گلومو گرفته بود و حیرت زده فقط به نونها نگاه میکردم و نمی تونستم چیزی بخورم! همسرم برگشت نگاهم کرد و گفت چقدر خطرناک شدی بهار! چه زود دعاهات مستجاب میشه!! و من فقط با چشمهای خیس شکر گزاری میکردم…
سلام بهار جون پیامت اشکمو دراورد
ممنون که نوشتی
چقدر اون لحظه متصل بودی که این اتفاق و رقم زدی
خدایا منم از نون توی سفره ام تا شغلم و ارتباطم بدست اوردن سلامتی مادرم و برادرم امروزمو این لحظه مو به تو میسپرم
ممنون بهار جان که تجربه زیبایت را نوشتی اشکم سرازیر شد
ممنون عزیز دل خدا یادم انداختی
خدایی که حتی حواسش به نون داغ سفره صبحانه بهار هست
ممکن نیست تورو همینجوری رها کرده باشه
مرسی عزیز دل خدا
به قول سعیده شهریاری بوس به کله ت
سلام بهار جان
کامنتت اشک منک دراورد
چقدر خدا نزدیکه
چقدر اجابت کنندست.چقدر مهربونه
چقدر دوست داشتنیه این خدا
یه بسته نون داغ لواش تواون روستا تواون خلوتی بااحترام تمام به شما بده وبره؟؟؟
کیه این خدا؟؟
چه جوری که اینقدر خوبه؟؟؟
چطور شکرنعمتهاشو بگیم؟؟
چقدر هیچی نیستیم در برابرش!!!!
کاشکی یه ذره قدرتشو بفهمیم
کاش بتونیم بندگیشو بکنیم
کاش کمکم کنه بیشتر درکش کنم
هر روز ذره ایی بیشتر
همین که میگه ما جن وانس را برای بندگی کردن افریدیم. چطور میتونم این ایه رو درک کنم
اگه کار من بندگی کردنه پس چرا حساب کتاب پولامو میکنم؟؟؟
چرا گاهی چشمم به دستان شوهرمه؟
چرا نگران میشم.؟؟؟
چرا دنبال ماشین وخونه ام با نگرانی؟؟ باعجله؟؟
چرا چرا چرا؟؟؟؟؟
دعامیکنم همگی بتونیم هر روز یه کمی فقط یه کمی توحیدیتراز روزقبل باشیم
الهی امین
سلام ممنونم بهار خانوم که از تجربه ی توحیدیتون نوشتین واقعا لذت بردم 😍 و باعث میشه که ایمان منم به خداوند قوی تر بشه منم خودم رو به خداوند میسپارم که من رو به هدفم برسونه همون خدایی که این همه کار برام کرد این قسمت از زندگیم رو هم به بهترین شکل درست میکنه خداوندا ازت میخوام که هر ثانیه بهم نشانه بدی و هدایتم کنی من چند وقت دیگه میام اینجا و از معجزات زندگیم برای شما فرشته های خداوند میگم الله یار و نگه دار هممون باشه 🤩🤍
سلام بهارجان
بنده توحیدی خدا
من تمام این کامنت های تسلیم وسپردن کارهابه خدای مهربون ومقتدر روتااینجاخوندم وبسیاربسیارلذت بردم
اما کامنت شمابرای من یه جوردیگه ای دلمو تکون دادواشکمو درآورد
میدونی چرا؟؟
بخاطراینکه اون آقاازهمسرتون پرسید
شمانون می خواستین؟؟
یعنی انگاراون فرشته ای ازطرف خدابودویه جوری سوالشوپرسیدکه آگاهتون کنه من فرشته ای ازطرف خدام یک بسته نون گرم که درخواست کرده بودی بهت برسونم
امیدوارم همیشه همین جوری خداسوپرایزت کنه وغرق توجهات الهی وخدایی باشی دوست توحیدی من.
سلام بهارعزیزم
کامنتت اشکمو درآورد
الهی صدهزار مرتبه شکرت ک هرلحظه داری هدایتمون میکنی
چقددد زیباست خدای من
خداوند نیرو ث انرژییه ک هرجور تو ذهنت بسازیش همون میشه برای تو
دقیقا مث آب ک ب شکل ظرف تو درمیاد
خداوند ب میزانی ک باورش کنی برات کار انجام میده
خداوند همه چیز میشود همه کس را
ب شرط باور
ب شرط پاکی دل
ب شرط طهارت روح
ب شرط پرهیز از معامله با ابلیس
خداوند سیستمه ک فقط ب فرکانس های من پاسخ میده
مرررسی ازت
عجب انرژی گرفتم از کامنتت
عاشقتمممم
سلام بهارجان
خوبی عزیزکم
کامنتت وخیلی دوست داشتم
ممنون که از هدایت زیبات برامون نوشتی
خداروشکر برای این کامنت زیبا
امیدوارم منم برای خواسته ای که دارم انقدر ساده وراحت وزیبا هدایت شم به آسانی وفراوانی رحمت ونعمت وثروت
سلام خدمت استاد عباسمنش جان و خانم شایسته نازنین
و همه دوستان عزیز
ان شاالله همه تون عالی باشید از هر لحاظ
منم میخوام یه تجربه از سپردن کار به خداوند و توکل به رب رو براتون تعریف کنم.
دو سال پیش تابستون سر مرخصی در دانشگاه یه مشکلی برام پیش اومد. به ناحق داشتن مرخصی هامو میزدن ( من به عنوان استاد فقط تابستون میتونم از مرخصی هام استفاده کنم )
من به خدا گفتم یارب توکل به خودت، خودت حلش کن ولی باز هم بدون این که منتظر الهام و هدایت از طرف خدا باشم یا لااقل سعی کنم که حسم رو خوب کنم، بلند شدم و رفتم با رئیس دانشگاه و هم با معاون دانشگاه صحبت کردم ولی از هر دو جواب منفی شنیدم با این که حق کاملا با من بود.
خیلی ناراحت شدم، نه به خاطر جواب منفی بلکه بخاطر اینکه با تمام وجودم توکلم کرده بودم و حتی میتونم به صراحت بگم که اولین بار در عمرم بود که به معنای واقعی توکل کرده بودم.
ولی ناامید نشدم و باز هم به خدا گفتم یارب من به تو توکل کردم، من به تو سپردم باید حلش کنی باید حلش کنی.
و مدام سعی میکردم حسم رو خوب نگه دارم و هروقت این موضوع یادم میفتاد بازم میگفتم خدایا من به تو توکل کردم ، خودت گفتی ” رب المشرق و المغرب لا اله الا هو فاتخذه وکیلا” خودت امر کردی که به تو توکل کنم پس خودت حلش کن.
بعد از چند مدت معجزه خدا از راه رسید و 2.5 برابر بیشتر از مرخصی استحقاقیم برام مرخصی باز شد در سامانه دانشگاه، بدون این که حتی کسی، مسئولی با من کلامی حرفی بزنه.
تازه پارسال هم همینطور شد، امسال هم دقیقا همینطوره.
خدایا شکرت الحمدلله
من برای اولین بار در عمرم به خدای عالم توکل کردم و کارم رو بهش سپردم و خودش برام حلش کرد.
شیرینی ماجرا برای من اینجاش بود که خدا حتی ازم نخواست برم و مثلا اقدامی بکنم، خودش حل کرد بدون اینکه بدونم چطور. و این دقیقا به شیرینی عسل بهشتی میمونه.
ان شاالله همه مون همه وقت ذهنمون رو تحت هر شرایط با کمک رب سبحان کنترل کنیم و به نجواها اهمیت ندیم (هرچند سخته) و به رب العالمین توکل کنیم تا خودش برامون حل کنه کارها رو براحتی و آسانی و به شیرینی. چون خودش در آیه 9 سوره مزمل که بالا هم آیه رو نوشتم فرمان داده و امر کرده که به او توکل کنیم و کارها رو به او بسپریم.
الحمدلله
خدایا شکرت
بنام خداوند هزاربار با شکرت خواست خداوند هست که من بیام واین متن رو بنویسم که ایمانم رو در درونم قوی تر کنم من هر وقت روی قدرت خداوند حساب میکنم دردرون خودم یعنی توانایی هر کاری رو خداوند بهم می دهد وشجاعت حرکت رو بهم می دهد واز لحاط احساحس مرا اینقدر در احساحس خوب قرار می دهد بوده که چند سریع اتفاق افتاده آدرس خواستم رفتم اونجا جایی پارک خواستم برام اتفاق افتاده مشتری خواستم برام جور شد ولی هنوز اتفاقات بزرگ مثل از تاریکی ترسیدم ولطف خداوند رفتم برگشتم هیچی نشده اینا همش لطف خداوند بوده وگرنه من که یک آدم ترسوی بودم که حتی از حرف مردم هم می ترسیدم ولی خدایا شکرت کا سوال شما باعث شد که مروری کنم بر اتفاقات وسپاسگزارم خداوند باشم مطمئنم اتفاقات بهتری رو خداوند برام رقم می زنه که میام براتون کامنت می نویسم وامید خدواند خدایا شکرت
سلام خدمت همه ی دوستانم در این بخش
خداروشکر برای تک تک لحظه هایی که هدایت خداوند رو دریافت میکنم و به ندای قلبم گوش میدم.
امروز صبح به خدا گفتم خدایا من میدونم ایمانم به تو ضعیفه ، یه کاری کن ایمانم قوی شه و بیشتر بهت اعتماد کنم ، من میخوام بنده ی توحیدی تری برات باشم.
بعد یهو بعد چند ساعت سر از این بخش سایت درمیارم که اصلا یادم نیست چطور شد و چیو سرچ کردم و چیکار کردم که رسیدم به اینجا.
و حسم اینه پاسخ خدا به دعای امروزم خوندن کامنت های این بخش بود تا الگوهایی ازهدایت خداوند رو در زندگی بقیه ی دوستان ببینم و ایمان تقویت بشه .
منم یه مثال از خودم مینویسم هم برای مرور هدایت و حمایت خداوند در زندگیم و هم سهم خودم از نوشتن و گذاشتن ردپا برای آیندگان در این بخش :)
به معنای واقعی کلمه خداوند دو ماه پیش برام ماشین خرید.
در حالیکه من واقعا هیچ ایده ای نداشتم چطور فقط یادمه چون به ناخواسته و تضاد ترافیک شهری برخورده بودم چندبار تو دلم گفته بودم خدایا کاش بشه یه ماشین دنده اتومات داشته باشم که رانندگی راحت تر بشه فقط همین در همین حد . و هیچ پیگیری و اقدامی هم براش نکرده بودم.
تا اینکه یه روزی یه ماشین تو ترافیک جلوم بود H30 Cross که پشتش شماره تماس داشت و نوشته شده بود فروشی ، خیلی واضح ته دلم اینو شنیدم که از شماره ش عکس بگیر . از اون هدایت واضحا بود که جای شک نمیگذاشت .
منم عکس گرفتم ازش و موند تو گوشیم تا چند هفته گذشت.
یه روز داشتم عکسای اضافه ی گوشیم رو پاک میکردم که رسیدم به این عکس . دستم رفت رو delete و پیش خودم گفتم من که ماشین نمیخوام اصلا واسه چی اونروز ازش عکس گرفتم تا اینکه دوباره یه صدایی واضح گفت بهش زنگ بزن .
انقدر واضح بهم گفته شد که جای نه آوردن نبود. منم به اون شماره زنگ زدم و با یه آقایی صحبت کردم و یکم اطلاعات گرفتم . ماشین من 206 بود و قیمت این ماشین طوری بود که من باید اندازه مبلغ فعلی ماشینم رو جور میکردم و میذاشتم رو مبلغ فروش ماشینم تا بتونم اینو بخرم که واقعا هیچ پلنی براش نداشتم اون موقع و فقط ته دلم یه درخواست اعلام کرده بودم اونم خیلی بدون جدیت و بعد رهاش کرده بودم.الله اکبر
آقا خلاصه شب تو خونه با پدرم مشورت کردم و پیش خودم گفتم الان میگه تو که پولش رو نداری و چطور میخوای جور کنی اما در کمال تعجب پدرم گفت قرار بزار فردا بریم ببینیمش.
منم هاج و واج که ببینم ته این ماجرا چی داره میشه .
دوباره زنگ زدم و قرار گذاشتیم و رفتیم ماشین رو دیدیم منتهی این آقا هم قیمت ماشین خودش رو داشت گرونتر میگفت و هم داشت ماشین من رو ارزونتر برمیداشت. من هیچ ایده ای نداشتم چی داره میشه و از خدا خواستم کمکم کنه تصمیم درست بگیرم و خودم رو تو دردسر و قرض نندازم.
فردای اون روز پدر و مادرم رفتن مسافرت و منم فعلا دست نگه داشتم تا بفهمم تصمیم درست چیه . این آقا هم مدام زنگ میزد و پیگیری میکرد که تصمیمتون چی شد.
ته دلم گفت بهش بگم منصرف شدم و میخوام ماشین صفر بخرم نه ماشین ایشون رو که مدل سال 96 بود.
اما رفتن و دیدن ماشین ایشون این خواسته رو برای من پررنگ کرد که میخوام ماشینم رو عوض کنم . اما همچنان هیچ ایده ای نداشتم برای تامین ما به تفاوت مبلغ ماشین . به ذهنم رسید از مامانم قرض بگیرم و بعدش بهش خورد خورد پس بدم .اما نقشه خدا خیلی بهتر و عجیب تر بود.
خدا یادم آورد که چند روز پیش یکی از بچه های تیمم ایمیل درخواست تسویه حساب سنوات زودتر از موعد به واحد منابع انسانی شرکت زده بود و رونوشت ایمیل برای من اومده بود تا من تاییدش کنم به عنوان مدیر مستقیمش .
یهو چراغش تو ذهنم روشن شد که عه منم میتونم این درخواست رو بدم و با توجه به سابقه ی کاریم در شرکت مبلغی که بهم پرداخت میشد حتی بیشتر از اون مبلغی بود که من لازم داشتم برای تعویض ماشینم و دوباره خیلی هدایتی در گفتگو با یکی ازهمکارام شنیدم که میگفت خیلی خوبه که این مبلغ رو بگیری و تبدیلش کنی چون در نهایت ریال و ارزشش به مرور زمان کم میشه .
من دهنم باز مونده بود از این هدایت که خدا حتی بیشتر از اون مبلغی که نیاز داشتم بدون هیچ قرض و وامی و پولی که متعلق به خودم بود رو برام زنده کرد طوریکه هم میتونستم باهاش ماشینم رو تعویض کنم و هم با اضافه ی این مبلغ یه سفر خیلی خوب رفتم که اون سفرم هدایتی بود . ( ماجراش بماند برای یه کامنت دیگه :)) )
تا اینجا همه چی عالی بود تا اینکه ….
یه شب در حال برگشت از شرکت پلیس جلوی ماشین م رو گرفت و گفت شما اس ام اس امنیت اخلاقی براتون اومده و باید ماشینتون رو بخوابونیم . من که به شدت در اون لحظه حالم بد شد و پیش خودم گفتم خدایا ماشین جدید که هیچی همین ماشین رو هم ازم گرفتی که .
اما یادمه به طرز خارق العاده ای خیلی سریع تونستم احساسم رو خوب نگه دارم و مدام پیش خودم میگفتم الخیر فی ما وقع.
سربازی که مسئول بود ماشین من رو بخوابونه خیلی محترمانه بهم گفت الان برو ولی شنبه خودت بیار پارکینگ بخوابون ماشین رو. یه برگه برداشت همه ی مراحلش رو با حوصله بهم توضیح داد و من نوشتم و گفت برو زودتر اگه بقیه ببینن ما ماشین رو نخوابوندیم بد میشه الان باید میگرفتم ماشینت رو ازت ولی برو خودت بیارش شنبه .
یادمه همون شب ساعت 9 بلیط داشتم که یه سفر دو روزه برم با تور طبیعت گردی که سریع رفتم خونه و ماشین رو گذاشتم و وسایلم رو برداشتم و رفتم .
پیش خودم مدام میگفتم این تمرین عملی توئه برای حفظ حال خوبت و الی حفظ حال خوب تو موقعیتهای عادی که کار همه ست.
من یه عهدی با خودم بستم و با هیچ کس تو اون یه هفته که ماشینم توقیف بود هیچ صحبتی نکردم و حتی یک نفرم متوجه این اتفاق نشد. یه راز موند بین من و خدای من.
تو سفر هم حسابی بهم خوش گذشت و سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم .
تو اون یه هفته از راهای جدید رفتم شرکت و پیاده روی بیشتر کردم و کلی شکرگزاری هم میکردم که فرصت های پیاده روی بیشتری برام فراهم شده. تو این یه هفته هم چند تا مدل رو بررسی میکردم که چی میتونم بخرم و چه مدلی مناسبه و از همکارام هم مشورت میگرفتم .
تا اینکه این یه هفته گذشت و ماشینم رو خیلی راحت و با برخورد عالی ماموران اداری رفتم تحویل گرفتم. یادمه چهارشنبه بود و من پیش خودم حساب کتاب کردم که فردا که تعطیلم میرم کارواش و بعد از ماشینم عکس میگیرم و میذارم تو دیوار برای فروش که همونجا حسم گفت همین الان ببر همین کارواشی که تو محل پارکینگ جایی که ماشین خوابونده بودم بود.
تو کارواش یه اتفاق عجیب و جالبی افتاد . من بین دو مدل ماشین شک داشتم که چی بخرم و از خدا هدایت میخواستم که دقیقا یکی از اون ماشینا که تو ذهنم بود اومد ماشین بغل دستی من تو کارواش . من هی از پنجره همه جاش رو وارسی میکردم که کارگر کارواش براش جالب شد و علت رو پرسید منم گفتم میخوام این مدل رو بخرم شک دارم . بهم سوییچ داد گفت خب بشین داخلش و تستش کن .
خیلی واضح بود این نشونه که بعد اینکه داخلش رو دیدم نظرم عوض شد و به خرید یه مدل دیگه که توذهنم بود مطمئن تر شدم.
من از هدایت به رفتن کارواش و دیدن اون ماشین انگشت حیرت به دهان داشتتم که رسیدم پارکینگ شرکت که دوباره ندا اومد الان از ماشینت عکس بگیر و بزار دیوار چرا منتظر فردا میخوای بمونی .
منم عکس ها رو گرفتم و ماشینم رو آگهی کردم .
قصه رو کوتاه کنم که همون شب یه آقای خیلی محترم و مودبی تماس گرفت و قرار فردا صبح رو گذاشت یعنی من ماشین رو 5 عصر آگهی کردم و ما ماشین رو 9 صبح فرداش قولنامه کردیم . کارشناسی که باهاش اومده بود هم از قضا نمایندگی همون مدل ماشینی رو داشتن که من میخواستم بخرم و فردای اون روز هم ایشون یه مدل خوب صفر برای من پیدا کردن و پیشنهاد دادن و من هم روز جمعه ش ماشین خودم رو قولنامه کردم.
کارهای اداری و سند زدن هم تو یک روز خیلی راحت و عالی پیش رفت و اینطور شد که من تو سه روز هم ماشین فروختم و هم به صورت کاملا نقدی ماشین خریدم و همه ی کارهای اداری شم راحت انجام شد.
نکته ی جالب اینکه اگه اون شب پلیس ماشین من رو توقیف نکرده بود و ماشینم رو نمیخوابوند من یه هفته بعدش چون باید قبل از فروش خلافی ماشینم رو صفر میکردم تو فروشش دچار مشکل میشدم و ممکن بود خریدار منصرف بشه اگه میفهمید ماشینم باید یه هفته بخوابه پارکینگ.
اما کاملا با یه زمانبندی دقیق ، یک هفته قبل از فروش ماشینم خلافی ش و توقیفی ش رو هم صفر کردم .که خیر این اتفاق رو فهمیدم بعدش با اینکه همون شب که قبل سفرم بود به ظاهر خیلی ضدحال به نظر میرسید.
این یه مثال خیلی واضح تو زندگی من بود از اینکه زمانبندی خدا چقدر بی نظیر و درسته و مو لا درزش نمیره.
هنوزم که هنوز یادش میفتم میگم خدایا تو این ماشین رو واسم خریدی ، هم پولش نقد جور شد از جایی که هزار سال به ذهنمم نمی رسید وجود داشته باشه و هم خودت خرید و فروشش رو تو سه روز انجام دادی با بهترین آدمهایی که میتونستن خریدار و فروشنده باشن .
این یه مثال گل درشت این چند ماه اخیر بود و الی که الان قرار هر روزه ی من و خدا اینه که من میپرسم و اون جواب میده خیلی سریع و آنی ( در حد چند ساعت تا یک روز نهایتا ) از نصب اپلیکیشن رو گوشی م تا اینکه چی بخورم و از چه مسیری برم و چه ساعتی از خونه بیرون برم و …. و این عشق بازی من و خداست این روزا که شده کارگردان زندگیم ، مدیر برنامه هام و داره مو به مو برام قشنگ میچینه.
هرجا هم کارم خوب پیش نمیره برمیگردم و یکم فکر میکنم میبینم ای دل غافل من اینجا خودم زیر دست و پای خدام و نمیزارم اون کارش رو بکنه . بعد که با یه معذرت خواهی میرم کنار از سر راهش ، همه چی دوباره عالی و راحت پیش میره.
متنم یکم طولانی شد ولی امیدوارم اول از همه نوشتنش برای خودم ایمانم رو قوی کنه و بعد مثالی باشه برای بقیه ی دوستان که اعتماد به خدا رمز ساده و اصلی راحتی کارهای زندگیشونه :)
در پناه هدایت الله باشیم :)
«هرجا هم کارم خوب پیش نمیره برمیگردم و یکم فکر میکنم میبینم ای دل غافل من اینجا خودم زیر دست و پای خدام و نمیزارم اون کارش رو بکنه . بعد که با یه معذرت خواهی میرم کنار از سر راهش ، همه چی دوباره عالی و راحت پیش میره»
مَا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَهٍ فَمِنَ اللَّه
وَ مَا أَصَابَکَ مِنْ سَیِّئَهٍ فَمِنْ نَفْسِکَ
همین. هیچ حرفی دیگه نمیمونه… 💔
سلام دوست عزیز ، من تو فکر بودم ک خدایا امروز یه نشونه واضح برام بفرست منو هدایت کن و همون لحظه به خوندن کامنت شما هدایت شدم و سپاسگزار شما هستم ک لینک کامنتتون را گذاشته بودید و هدایت من کامل تر شد ، خیلی انرژی گرفتم از خوندن کامنتتون ، از اینکه چقدر میشه ب خدا اعتماد کرد از مسائل کوچیک روزمره تا مسائل بزرگتر مثل خرید ماشین و اینکه چقدر کارها راحت انجام میشه وقتی می سپاری دست خودش وبه قول شما دوست عزیز از زیر دست و پای خدا میای بیرون تاخودش انجام بده ، اینکه زمانبندی خداوند دقیقه واینکه طوری مول را جور میکنه ک هزار سال هم به ذهنمون نمیرسه و… میتونم با جرأت بگم من خوندن کامنت شما را یک هدایت از طرف خداوند میدونم وفهمیدم در مسیر درست هستم و با قدرت ادامه اش میدم و برای شما دوست عزیز هم تحقق خواسته های بزرگترتون را خواستارم و از استاد گرامی جناب استاد عباسمنش تشکر میکنم ک این امکان را در سایت فراهم کرده ک بتوانیم کامنت ها و موفقیتهای دوستان را بخوانیم و ایمانمان قوی تر بشه ک میشه ، امکان پذیره و واقعا سپاسگزار خدایی هستم ک اینقدر قشنگ هدایت میکنه تا ایمانم بهش بیشتر و بیشتر بشه.
سلام به دوستای قشنگم
واقعا ممنونم بابت این سوال معرکه و مشارکت همه دوستان. این سوال و اینهمه پاسخ و کامنت جواب خیلی از سوالایی بود که تو ذهنم داشتم. شکر که هدایت شدم و خوندم و لذت بردم.
موضوعی که من میخوام بهش اشاره کنم هم داستان هدایت شدن من به این مسیر زیباست و هم سپردن بزرگترین تضاد زندگیم به تنها قادر مطلق جهان هستی.
من آذر ماه سال 1400 ازدواج کردم با بهترین مرد دنیا، البته بماند که وارد شدن این آدم تو زندگی من هم خودش هدایت و هدیه ی خدا بود چون ازدواجم رو به خودش سپرده بودم. اون موقع من هیچی نمیدونستم ن از مسیر ن از خدا ن از قانون ، هیچی هیچی هیچی …
با تمام نا آگاهیم از جهان گهگاهی وقتی تنها بودم مخصوصا پشت فرمون با خدا حرف میزدم ی وقتایی گله و شکایت یوقتایی هم حرفای عاشقانه.
ی روز از همین روزا وقتی داشتم از شرکت برمیگشتم بهش گفتم خدایا من میخوام ازدواج کنم، اما با کسی که شرایطی رو ک میخوام داشته باشه. خلاصه که گفتم میسپرم به خودت کسی رو که اون خصوصیات مد نظر من رو داره وارد زندگیم کن.
فکر کنم یک سال نشد یکی از همکارام که خیلی پسر آروم و سر به زیری بود برعکس من البته، ازم خواست که باهاش دیت برم.
رفتم ولی اولین حرفی ک زدم این بود که حوصله رابطه رو ندارم. من هدف دارم و دنبال رابطه های دوستی به هدف نیستم و اگر به این منظور اینجایی آدم اشتباهی رو انتخاب کردی. تو چشمام نگاه کرد و گفت به هیچ عنوان با این دلیل نیومدم اینجا و قصدم جدیه.
طولانیش نکنم فقط بگم جوری خودشو بهم ثابت کرد که موقع بله گفتن ذره ای تردید نداشتم و خدارو هزاران بار شاکرم بابت داشتن این آدم تو زندگیم.
اصل موضوع از اینجا شروع میشه، ما آذر 1400 ازدواج کردیم و شهریور 1401 همسرم دچار ی بیماری خیلی سختی شد.
بزرگ ترین تضادی که تا همین لحظه داشتم. هنوز اولین سالگرد ازدواجمونو جشن نگرفته بودیم…
به هردری میزدم همش بیمارستان بودم، مدام یا مرخصی میگرفتم یا غیبت داشتم، شب و روزم شده بود گریه و لعنت و نفرین دادن به این زندگی و شکایت از خدا.
ی شب وقتی داشتم برمیگشتم تو مترو بودم تو قطار وایساده بودم داشتم عکس و فیلمای عروسیمونو ک تو گوشیم بود نگاه میکردم، بغض داشت خفم میکرد تا قطار رسید به ایستگاه پیاده شدم و زدم زیر گریه دیگه طاقت نداشتم، اون مهسای قوی بریده بود.
دیگه توانی تو تنم نبود، دیگه جونی نداشتم برای ادامه دادن، فقط رو کردم به آسمون گفتم خودت درستش کن من نمیتونم، گفتم تمام زندگی من دست توعه گفتم میخوام چشمامو ببندم باز کنم ببینم همش خوابه، فقط درستش کن تمام امیدم به توعه من دیگه هیچکسو بجز تو ندارم.
همسرم باید 6 ماه شیمی درمانی میکرد، بعد از 3 ماه که مجدد ازش آزمایش گرفتن و عکس برداری و چکاپ کردن دکتر بهمون گفت که بدنش به شیمی درمانی جواب داده و درحال بهبوده، بعد از اتمام دوره شیمی درمانی باید رادیو تراپی کنه و صحیح و سالم برگرده پیش من. باورم نمیشد. حمید من داشت خوب میشد. حالم داشت بهتر میشد. داشتم آروم میشدم داشتم به زندگی برمیگشتم که دوباره حالش بد شد اکسیژن خونش به 65 رسیده بود اکسیژن بهش وصل بود، اگه ماسک اکسیژن رو درمیاورد خفه میشد از سرفه،
ولی آروم بودم، انگار یکی بهم میگفت نگران نباش تو سپردی به من خودم ردیفش میکنم غمت نباشه. منم بهش دلگرم بودم. دکترا مجددا بررسی کردن و گفتن مشکلی نیست و احتمالا از استرس و اضطراب این نفس تنگی بهش دست داده.
اومد خونه، دوره پنجم شیمی درمانیش بود که دوباره به سرفه افتاد ولی فقط سرفه بود ن نفس تنگی ن افت اکسیژن، نصف شب رفتیم بیمارستان ازش اسکن گرفتن، وقتی دکتر اسکنو دید گفت تو هیچ توده ای تو بدنت نداری و کاملا از بین رفته، اون لحظه داشتم پرواز میکردم. دیگه هیچی مهم نبود دیگه فقط خوب شدن حمیدم برام مهم بود وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون فقط گریه میکردم و خدارو شکر میکردم.
همون موقع ها بود که از شرکت قبلیم استعفا دادم و شرایطی برام ایجاد شد که با مدیر قبلیم تو ی شرکت جدید کار کنیم. ی شرکت که از صفر دست خودمون بود همه ی کاراشو خودمون انجام میدادیم. ی روز که رفته بودیم برای شرکت خرید کنیم تو ماشینش یکی از فایل های استاد رو پلی کرد. میگفت من از موزیک خوشم نمیاد فایل گوش میکنم.
انقدر حرفای استاد به دلم نشست که وقتی فایل تموم شد فقط اسم کسی که داشت تو این فایل صحبت میکرد رو پرسیدم. مدیر عزیزم هم که الان ی دوست ماهه برام همه چیز رو برام تعریف کرد اینکه استاد کیه چیکار میکنه چجوری میتونم فایل هاشو گوش بدم و از این اطلاعات… از فرداش کارم شده بودد گوش کردن فایل های استاد و صحبت کردن ازشون با مدی جانم که دست خدا شد برام برای هدایتم به این مسیر، دفتر شکر گزاری داشتم و هروز هرچیز قشنگی ک میدیدم براش سپاسگزاری میکرد، فایل های استاد رو گوش میکردم و نوت برمیداشتم و کلی کارهای دیگه که هنوز هم ادامه دارن.
میدونم خیلی طولانی شد ولی میخام بگم تو بدترین شرایط فقط دستمو سمتش دراز کردم جوری دستمو گرفت که اصلا باورم نمیشه من چجوری اون دوران رو گذروندم. من از اول ی دختر قوی و مستقل بودم ولی بیماری همسرم اونم اول زندگی خیلی برام سنگین بود.
ولی الان خوبم، آرومم، خدای بزرگم رو کنارم دارم، هدایتم میکنه باهام حرف میزنه بهم عشق میده. حالم خوبه خوبه و هزاران مرتبه شکرش رو بجا میارم برای اینکه تو همه ی لحظات زندگیم حضور داشته و پناهم بوده.
از خدای جانم میخوام که همیشه درآرامش و سلامتی و برکت و فروانی باشید.
سلام ماهی عزیز دختر مستقل و قوی
خدا رو شکر که همه چیز میشوی برای ما
خدایا شکرت که برای ماهی و همسر عزیزشون انرژی شفا شدی و شفا دادی
خدایا شکرت که دوستمون شکرگزاره
خدایا شکرت که اینجا برامون نوشتی
خدایا شکرت از این صفحه قشنگ
خدایا شکرت از این دختر قوی و مستقل
ماهی عزیز من هم به اندازه شما خوشحالم ،خوشحالم که همسر عزیزتون شفا یافته و شما با استاد آشنا شدید و در این صفحه یادداشت کردید.
خوشحالم که توحیدتون قوی تر شده و شرکها رو کنار زدید و فقط و فقط دل رد سپردید به الله
الهی میلیاردها بار شکرت بابت این نعمت بزرگ
خدا همه چیز میشود همه کس را به شرط پاکی دل …..
سپاسگزارم ماهی عزیز
سلام ماهی عزیز
شیرینی این بهبودی همسرتون که با تسلیم شدن وکمک خواستن از خودش تجربه کردین گوارای وجودتون
کامنت زیباتون اشک رو درچشمانم جاری کرد واز این ارتباط زیبا با خداوند آرامش گرفتم
چقدر خوب هدایت خداوند رو با شکر گزاری حضور افرادی که در این مسیر زیبا کار رو براتون راحت تر کردند با آرامش واحساس خوب تجربه کردین
سلام ماهی عزیز
کامنت زیبات اشکم در آورد هدایت الله مهربان و وصال به خداوند چقدر زیبا بود خدا را شکر که همسرت سلامتیش به دست آورد از خداوند براتون بهترین ها را می خواهم راستی من خودم مجردم وقتی از عشقت گفتی قند تو دلم آب شد عشقتان در پناه حق پایدار باشه موفق باشی دوست عزیز
سلام به خدای عزیزم و سلام به شما دوستان و استاد عزیزم
دوستان من یک دفترچه دارم تووگوشیم از دو سال قبل .هر موقع حس بد یا اتفاق بدی برام میفتاد رو تو همین یادداشت میکردم و تاریخ هم میزدم
الان چند روزی هست دارم مرورش میکنم
اینقدر تغییرات رو دارم تو خودم میبینم
مثلا یه جاهایی باورهام رو یادداشت کردم الان میبینم چقدر باورام بد بوده
یا چقدر من آدم افسرده و ناراحت و مشرکی بودم ….
خدایا ازت واقعا سپاسگزارم ممنون که منو تو این مسیر آوردی و کمکم کردی تا تغییر کنم
من به خاطر همه چیزهایی که تو بهم دادی ازت ممنونم .هر چند که اینقدر زیادن که اصلا شمرده نمیشن .یه قول دوستان حتی یک عطسه ی ساده .یا خمیازه کشیدن
اینقدر بدن مارو در نهایت دقت آفریدی که همه ی اعضا دارن کار خودشون رووبه درستی انجام میدن من واقعا ازت ممنونم خدای بلند مرتبه ی من.
منی که خودم رو به تو سپردم اینقدر زندگیم قشنگ و با شکوه شده واینقدر نسبت به دوسال قبلم عالی شدم که همش میگم آیا واقعا من اینطوری بودم خدایا شکرت خیلی دوست دارم
خدایا ممنونم به خاطر قدرت نوشتنم. قدرت فکر کردنم یهو نصف شب بلند میشم شروع میکنم به فکر کردن و حرف زدن با خودم
من اصلا خواب ندارم صبح خیلی زود بلند میشم و همش در حال تکاپو هستم .که اعتبارش رو به تو میدم .اگر الان زندگیم خوبه .اگه در آمد دارم .اگه همسرم دوستم داره .بچه ی خوبی دارم …اگه از شرایطم راضی ام و هزاران تا مورد دیگه اعتبارش رو به تو میدم
تو بودی که کمکم کردی و منو به مسیر هدایت کردی الان میفهمم یک سری مسائل به خاطر این برام به وجود میومد
که من بهت نزدیک تر بشم تو بهم یاد دادی سپاسگزار. تر باشم
به خاطر همه چیز ممنونم
حتی الان بچم هم از خودم یاد گرفته و همش میگه خدایا شکرت به هزار و یک دلیل دوست دارم خدای خوبم
من خیلی چیزارو بهت سپردم که نتیجش عالی شده
ادامه مسیر زندگیم رو هم به تو میسپارم خدایا شکرت ۲۶.۵.۱۴۰۳
سلام دوست عزیز
متشکرم بابت این ایده ی جالبتون، قطعا کمک میکنه ایمانمون با خوندن نتایج همدیگه بیشتر بشه…
راستش من چندوقت پیش سر یه موضوعی خیلی تضاد و چالش داشتم و تصمیم گیری برام اصلاااااا اسون نبود و سردرگم بودم
یهو یجا تسلیم شدم و گفتم خدایا همه چیو میسپارم دست خودت که خودت میدونی چی برام بهترینه،
توی اوج ناامیدی درحالیکه هییییچ ایده ای نداشتم، بعد از اینکه همه چیو سپردم دست خودش خیلی سریع و زیبا هدایت شدم به یه مسیر جدید و کلیییی ایده ی جدید که خیلی تاثیرات مثبتی داشت برام…
یه خواسته ای هم داشتم ک قبلا خیلی براش تلاش میکردم ولی نمیشد، یجا دیگ سپردمش دست خدا
چنان رااااااحت و زیبا و به بهترین شکل و از بهترین راه اون خواسته امو تجربه کردم که فقط خدا میتونست همچین هدیه ی قشنگی رو بهم بده، خدایاشکرت
خدا خودش حتی بهتر از ما میدونه چه چیزی میخوایم و چه چیزی برامون بهترینه…
برای همه ی کسایی ک این کامنت رو میخونن آرزوی بهترین ها رو دارم…
عشق بهتون
سلام به دوستان توحیدی و عزیزم
در اینجا میخوام به یک درخواستی که در ذهن من رقم خورد و بلافاصله اتفاق افتاد رو خدمتتون بگم
چند روز پیش تر یک سرویس برون شهری خبر شدم که از بافق خالی برم یزد و یک نفر رو بیارم و دوباره ظهر برگردانم این میشد دو تا سرویس ومن قبول کردم که انجام بدم و این برای من دوتا سرویس میشد و از از اونجایی که بافق از لحاظ آب و هوا ،آب و هوای بسیار گرم داره که توی این ایام چند روز به عنوان گرم ترین شهر ایران بود و واقعا سرویس بین شهری که میرم که کولر ماشین جواب نمیده در حدی داغ میشه ماشین که دست روی داشبورد نمیتونم بگذارم و چون خودم هم توی یزد یک کار اداری داشتم یه لحظه این درخواست در من ایجاد شد که کاش یه سرویس برم که به کار خودمم برسم
دقیقا یک دقیقه بعد تماس گرفتند که اون نفری که باید میومد به خاطر گرمی هوا کارشو کنسل کرده واین سرویس شما کنسل شده و یک سرویس دیگه ای پیش اومده که باید یک نفر رو از بافق ببرید یزد و یک جلسه دارن تا ساعت ۱۲ ظهر کارشون تموم میشه بعد برگردانید شما می تونید این سرویس رو انجام بدید این دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم و بعدش بهم گفتن بخاطر گرمی هوا برای شما دوتا سرویس می نویسم در واقع سرویس من نصف شد و برام دوتا سرویس نوشتن و من از ساعت ۷ صبح تا ۱۲ در یزد بیکار بودم و به راحتی کار اداریم رو انجام دادم و پول هم بابتش دریافت کردم به قول خانم شایسته عزیز
همش شد سود و سود و سود
این میشه همون رزق بدون حساب
به امید نوشتن هدایت از یک رزق بدون حسابی دیگر
دوستتان دارم در پناه الله یکتا شاد باشید
سلام به دوستان عزیز و توحیدیم
چند سوال خوب بپرسیم ببینیم جریان هدایت به کجا میرسد
چگونه میشود به خداوند اطمینان کنیم ؟
راهی که باید اعتمادتان به خداوند بیشتر شود چیست ؟
منظور از بزرگتر کردن ظرف برای دریافت نعمات الهی چیست؟
این نظر منه دوستان عزیزم و دوست دارم اینو برای خودم یه باور قوی کنم
در زیر این سوال دوستان و دانشجویان مکتب توحید تعداد مثال های بی نظیر از هدایت های الهی رو گفتند که باعث بیشتر شدن ایمانمان شد
خداوند همیشه بوده و هست و خواهد بود
کسانی که زندگی روزمره خود بر اساس هدایت های الهی انتخاب میکنن و بر مسیر خود پا برجا میمانند اینجاست که دیگر خداوند است که میخواهد وجود پر قدرت خود را به انسان نشان دهد و یا به عبارتی دیگر خداوند است که میخواهد وجود خود را به انسان ثابت کند در اصل خداوند چه انسان آگاه باشد چه نا آگاه همیشه در همه حال در حال هدایت انسان هست در اول مطلب گفتم انسان اختیار دارد که این هدایت ها رو قبول کند و یا رد کند
برای اعتماد به خداوند باید به مثالهای و همزمانی های که خداوند در زندگیمان به وجود آورده توجه کنیم ودر موردش صحبت کنیم و به نظر من برای اینکه ایمان و این اعتماد بیشتر و بزرگتر شود به علاوه توجه به هدایت های کوچک زندگی خداوند خودش به ما راه رو به ما نشان داده یا بهتره بگم خداوند شوق بیشتری داره تا ما رو بزرگتر کنه و این راه چیزی نیست جز آیه ۲۶۰ سوره بقره در حالی که ابراهیم به بزرگی و عظمت الله ایمان داره وباز این درخواست رو از خداوند میکنه که زنده شدن مرده ها رو بهش نشون بده تا ایمانش بیشتر شود و این درخواست ابراهیم از خداوند این رو نشون میده که حضرت ابراهیم ظرف خودش رو خیلی بزرگ کرده
منظورم اینه حضرت ابراهیم در ابتدا پذیرفتن هدایت های الهی نیومده که بگه زنده شدن مرده ها رو به من نشون بده در ابتدا شاید پیدا کردن یه مسیر بوده و بعدش یه هدایت بزرگتر خواسته وبعد بزرگتر وبعد شاید شکستن بت ها و بعد سرد شدن آتش و بعد رها کردن فرزند و بعد ساختن خانه خدا و … حضرت ابراهیم این همه معجزه از خدا دیده و باز هم به نظر من خداوند میخواهد حضرت ابراهیم خواسته بزرگتری داشته باشه تا خداوند باز خودشو به اون ثابت کنه یعنی حضرت ابراهیم به صورت تکاملی داره ظرف وجودی خودش رو بزرگتر میکنه و اعتماد ش رو به خداوند بیشتر میکنه با کارهای بزرگتری که خداوند براش انجام میده
خداوند که بزرگی خودش برای خودش ثابت شده است وفقط از طریق درخواست های ماست که خداوند میتونه بزرگی خودشو رو به ما نشون بده
خداوند رحمان و رحیم اشتیاق بیشتری داره که ما به رو به مسیر راست و ساده و راحت هدایت کنه اگه فقط و فقط ما هدایت رو انتخاب کنیم و یاد بیاریم هر کاری رو که راحت و آسان برامون انجام میشه نگیم که شانس آوردم بگیم حتما و حتما پیروی ما از هدایت الله بوده که آسان شدیم برای آسانی ها
پس بیاد بیارید هدایت ها و آسانی ها و همزمانی های زندگی تان را و اعتبار آن را به الله بدهید میشه شکر گذاری و برای بزرگ کردن ظرف و ثابت نبودن مانند حضرت ابراهیم درخواستها یتان رو بزرگ تر کنید تا به ایمانتان افزوده شود
این درخواست خود خداوند است
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبَّ أَرِنی کیفَ تُحْی الْمَوْتی قَالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلی وَ لَاکن ل یطْمَئنَّ قَلْبی قَالَ
فَخُذْ أَرْبَعَهً م نَ الطَّیرِ فَصُرْهُنَّ إِلَیک ثُمَّ اجْعَلْ عَلی کلُّ جَبَلٍ م نهُنَّ جُزْءًا ثُمَّ ادْعُهُنَّ یأْتِینَک سَعْیا وَ
اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکیمٌ )260(
ابراهیم گفت: »پروردگارا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده میکنی؟« فرمود: »مگر ایمان
نیاوردهای؟« گفت: »چرا، ولی میخواهم آسوده خاطر شوم.« فرمود: »چهار پرنده را بگیر و آنها
را پاره پاره کن و هر قسمت را بر کوهی بگذار. پس آن گاه آنها را بخوان، شتابان نزد تو خواهند
آمد، بدان خداوند توانمندی فرزانه است.«
دوستتان دارم، در پناه الله یکتا در آرامش و دریافت هدایت هایش قدمهای توحیدی بردارید تا بر ایمانتان افزوده شود
سلام به دوستان توحیدی و عزیزم
سوره البقره
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبَّ أَرِنی کیفَ تُحْی الْمَوْتی قَالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلی وَ لَاکن ل یطْمَئنَّ قَلْبی قَالَ
فَخُذْ أَرْبَعَهً م نَ الطَّیرِ فَصُرْهُنَّ إِلَیک ثُمَّ اجْعَلْ عَلی کلُّ جَبَلٍ م نهُنَّ جُزْءًا ثُمَّ ادْعُهُنَّ یأْتِینَک سَعْیا وَ
اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکیمٌ )260(
ابراهیم گفت: »پروردگارا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده میکنی؟« فرمود: »مگر ایمان
نیاوردهای؟« گفت: »چرا، ولی میخواهم آسوده خاطر شوم.« فرمود: »چهار پرنده را بگیر و آنها
را پاره پاره کن و هر قسمت را بر کوهی بگذار. پس آن گاه آنها را بخوان، شتابان نزد تو خواهند
آمد، بدان خداوند توانمندی فرزانه است.« )260(
دوستان عزیزم به درخواست حضرت ابراهیم از خداوند دقت کنید
میگه میخوام ببینم چگونه مردگان رو زنده میکنی
درخواست بزرگیه دیگه
خداوند می فرماید برای چی میخوای ببینی
مگه کارهای که من برات انجام دادم نمیببینی مگه ایمان نداری
میگه چرا ایمان دارم فقط میخوام آسوده خاطر بشم
میگه اوکی انجام میدم
حالا این آیه چه چراغی تو ذهن شما روشن میکنه ؟
چه باوری رو براتون قدرتمند میکنه ؟
که درخواست زنده کردن مرده برای تقویت ایمان
حالا ما همه کسانی که اینجا در این سایت الهی جمع شدیم همه به خداوند ایمان داریم حالا چرا ما از خداوند نمی خواهیم برات اینکه آسوده خاطر بشیم بگیم خداوند کاری رو برای ما انجام بده
حضرت ابراهیم با اون عضمتش از خدا درخواست میکنه که نشونش بده که چگونه مرده رو زنده میکنه تا ایمانش قوی تر بشه
حالا این آیه داره میگه شماها هر کدومتون جدا گونه از من درخواست کنید کاری رو برایتان انجام بدم تا ایمانتان به منِ خدا بیشتر بشه
حالا براساس ظرفی که برای خودتون ساختید شروع کنید به درخواست کردن از خداوند
ودر شروع درخواست هم به خداوند بگید به استناد این آیه که به ابراهیم نشان دادی که چگونه مرده رو زنده میکنی تا آسوده خاطر بشه به من هم قدرتت رو نشون بده تا ایمانم به توی خدا بیشتر بشه
و من در پی این نشانه الله ازش درخواست میکنم که یک میلیارد تومن به من هدیه کند تا من رو آسوده خاطر کند
در پناه الله یکتا شاد و سلامت و ثروتمند باشید
سلام خیلی ممنون بابت کامنت خوبتون
من از خداوند درخواست میکنم برای افزایش ایمانم بهش امسال معلم بشم و آزمون رو قبول بشم. خدایاشکرت خدایاشکرت
به نام خدای هدایتگرم
دوم اسفند سال ۱۴۰۲ این سوال رو در عقل کل پرسیدم
، در حالی که با تمام وجودم مشتاق بودم تا بتونم روی خودم کار کنم و به نتیجه دلخواه برسم و از طرفی دوست نداشتم تقلا کنم و به شدت دست و پا زدن برام خط قرمز بود ، به خودم قول داده بودم تسلیم بودن و بندگی کردن رو تمرین کنم و در برابر جریان هدایت مقاومت نکنم
همینطور که به آخرای سال تحصیلی نزدیک میشدیم و هر روز سه قلوها رو میبردم مدرسه در راه گفتگوهاشون در این مورد بود که :
مامان چی میشه از این خونه بریم یک جای بزرگتر ؟ قشنگ تر ؟ اصلا اگه اینجا نمیشه خونه بهتر گرفت بیا از تبریز بریم ،
حرفها رو می شنیدم و تنها جوابم این بود که :
چرا به من میگید این حرفها رو ؟
توی دفتر شکر گزاریتون از خدا بخواهید و بنویسید و به جای چی میشه و چی نمیشه ، در مورد خونه ای که میخواهید با هم صحبت کنید ،
سوال رو در عقل کل پرسیدم و متوجه شدم دچار یک اتفاق تکرار شونده در زندگیم هستم و باید روی باورهام کار کنم با سه قل در میون گذاشتم ، به عظیم جان هم گفتم ، چون باور دارم انرژی دسته جمعی که به کائنات ارسال میشه اثری به مراتب بیشتر داره .
کم کم صحبت های جمع پنج نفریمون رفت به سمت خواسته هامون و یکیش که خیلی پر رنگ بود زندگی در کنار دریا و با ویوی طلوع و غروب و طبیعت بود ، خونه ای نوساز و شیک و البته پر نور میخواستیم .
نشانه هایی که میدیدیم مهاجرت رو توصیه میکرد ،
با دوست و همراه زندگیم مشورت کردم و ایشون رفت شهر رشت تا در مورد مهاجرت بررسی کنه ،
بعد از چند روز برگشت و گفت شهر خوبیه با مردمانی شاد . این بار من میمونم تبریز ، کنار بچه ها و شما برو
۳۱ خرداد ۱۴۰۳ مهلت قرار داد خونه تموم میشد
امتحانات عقب افتاده بود
و من از اسفند ماه ۱۴۰۲ تا نیمه خرداد روی باور احساس لیاقت و ارزشمندی و تسلیم کار میکردم و هر روز مراقبه داشتم تا بتونم مشاهده گر ذهنم باشم که یه وقت جاده خاکی نرم .
الخیر فی ما وقع ذکر قلبم شده بود و دخترکانم گاهی در مواجهه با اتفاقات روزانه این جمله با شکوه رو از زبانم می شنیدند
۱۸ خرداد بلیط رو اوکی کردم و با قلبی تسلیم سوار اتوبوس تبریز _ رشت شدم و این در حالی بود که هم آرام بودم و هم ۱۰۰ در صد به مهاجرتم و مسیرم ایمان داشتم که کار درست همینه .
۱۹ خرداد یک خونه حیاط بزرگ رو برای بازدید اوکی کردم ، خونه رو دیدم و پسندیدم و برای عزیز دلم و سه قلوها کلی عکس و فیلم گرفتم ، این در حالی بود که هر لحظه شاهد ذهنم بودم و بندگی خودم رو ابراز میکردم که میدونم تو همه کاره ای و فقط تو هستی که تسلیم بودنم و درک میکنی .
از خونه اومدم بیرون و هنوز در و نبسته بودم که خانم همسایه سرش و از در حیاط کرد بیرون و گفت شما مستاجر جدید هستید ؟
گفتم بله !
بچه هم دارید ؟
بله !
دختر یا پسر ؟ چند ساله ؟
سه قلو دختر دارم ۱۴ سالشونه !
کمی اومد جلوتر و چادر گل گلیش رو دور صورتش محکمتر کرد و گفت :
همه توی این محل شوهر من و میشناسن و میدونن که صدای شادی و ترانه و خنده نباید بیرون بیاد ! چون شوهر من روحانیه و اصلا دست خودش نیست وقتی صدای موسیقی بشنوه حالش بد میشه ، خلاصه گفتم که حواستون باشه .
یک لحظه همون که از رگ گردن بهم نزدیکتره و سه ماهه بهش دست دوستی دادم گفت :
زهره حالا وقت عمله ، ایمانت و نشون بده ، بیخیال رشت بشو و برگرد ، اینجا جای تو و سه قل نیست .
تمام این جملات در طول چند ثانیه که اون خانم داشت صحبت میکرد به ذهنم گذشت و تشکر کردم و در خونه رو بستم و تا سر خیابون قدم زدم تا اسنپ برسه ، هوا به شدت گرم بود و خنکی کولر که به صورتم خورد زنگ زدم صاحبخونه که تهران بود ،
سلام آقای .. ممنون برای بازدید خونتون ، عالی بود . ولی خدا از زبون خانم همسایه باهام حرف زد و گفت رشت جای تو نیست و برگرد تبریز .
بنده خدا مالک نمیدونست چی بگه و کلی عذر خواهی برای گفتار خانم همسایه و اصرار به موندن .
اما نمیدونست زهره قول داده بود تسلیم باشه و هدایت رو بپذیره .
ولی ذهنم چموشی رو شروع کرد اونقدر که بغض کردم و زنگ زدم به عزیز دلم و گفتم : آخه من که همش هدایت خواستم پس چرا این سفر و این خونه جور شد ؟ چرا قبل از اومدن خونه تبریز و رو دادیم به مستاجر جدید ؟ حالا چکار کنیم ؟
مثل همیشه عظیمم همون که توی کامنتهای قبلم نوشتم رسول و فرستاده خداست به زندگی ، به آرامش دعوتم کرد و گفت :
مطمئن باش خیریت همینه و ایمان اینجور وقتها خودش و تشون میده ، مگه هممون نمیخواستیم از این خونه قدیمی بریم به جای بهتر ؟ پس اعتماد کن و آروم باش ، اگر به مهاجرت هدایت نمیشدیم برای سال چهارم هم این خونه رو تمدید میکردیم ، پس رها باش و تسلیم ، استراحت کن و با خودت خلوت کن و برو دیدنیهای شهر رشت و ببین و لذت ببر و تحسین کن ……
بلیط برگشت اوکی نشد و چهار روز سفرم طول کشید . در طول این مدت اصلا وسوسه نشدم که مجدد خونه ای رو بازدید کنم و با همه سلولهام میخواستم به ندای قلبم لبیک بگم . هر چند گاهی دوباره ذهنم بازیم میداد اما من باید کنترلش میکردم و نه اون ، من رو !!!
۲۳ خرداد رسیدم خونه و آخرین امتحان بچه ها ساعت ده صبح بود ، هوا ابری و خنک ،
دل سپردم به دلدار و بچه ها جلوی مدرسه موقع خداحافظی گفتند مامان : حالا چی میشه ؟ یک هفته دیگه باید خونه رو خالی کنیم . لبخند زدم و گفتم : عه تسلیم بودن و یادتون باشه و با هم بگید الخیر فی ما وقع
گفتند و رفتند داخل حیاط ،
ماشین و تکون ندادم و چشمام و بستم و آگاهیم و متمرکز کردم و گفتم خدایا خودت هدایتم کن به سمت یک خونه ، من نمیدونم چکار کنم و جواب بچه ها رو چی بدم ،
چشمام و باز کردم و خشکم زد :
یک تابلو مشکی با نوشته زرد رنگ و براق نظرم و جلب کرد ( دپارتمان بام )
گفتم خدایا من ۸ ماهه که بچه ها رو میارم مدرسه ولی تا به حال اینجا رو ندیدم چقدر عجیب !
رفتم داخل و گفتم دنبال خونه ام
بعد از چند پرسش و پاسخ : گفتند یک خونه داریم ولی یک ساعت دیگه مالک میاد و باید منتظر بمونید .
و بهتر از این نمیشد چون تا یک ساعت بعد دخترام از جلسه میومدن بیرون و دیگه منتظر من نمیموندن که یه وقت دیر برسم .
خونه رو که بازدید کردیم : هممون هاج و واج مونده بودیم .
منی که سالها یک اتفاق تکرار شونده رو تجربه میکردم ، حالا با یک واحد آپارتمان ۲۰۰ متری و کلید نخورده روبرو شدم . طبقه نهم و تکواحده . پنجره های بزرگ و خونه ای پر نور ،
هممون شاکر بودیم و لبخند میزدیم و این در حالی بود که بچه ها معنای تسلیم بودن و رهایی و الخیر فی ما وقع رو به عینه میدیدن .
منی که تا همین چند ماه قبل آرزو داشتم ، شاهد طلوع و غروب خورشید باشم و سهم چشمام از آسمون بی اندازه باشه ، حالا بدون هیچ مانعی هر سحر از انرژی طلوع برخوردارم و رنگهای بی نظیر غروب و دریافت میکنم و دیدن کوه عینالی با اون صلابت و زیبایی در تمام طول روز حال دلم و عالی میکنه به خودم یادآوری میکنم که
یَـٰٓأَیُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ ٱلۡکَرِیمِ
حواست باشه زهره ، مبادا مغرور بشی !
همواره شاکر باش و بدون این تویی که باید تغییر کنی و خودت رو در مسیر هدایت رها کنی ، چرا که او همیشه حی و بصیر و شنوا و تواناست .
سلام زهره خانم بهتون تبریک میگم که اینقدر قشنگ به قانون عمل کردین وتسلیم بودید در برابر خداوند
اتفاقا منم دلم یه خونه غرق نور با ویو عالی توی یه منطقه عالی میخواد الان چند وقته هر شب توی دفتر شکر گزاریم دارم خواسته ام رو مینویسم وامید دارم که به راحتی وسادگی وحال خوب بهش میرسم
بنام خدایی که برای بنده اش کافیست
سلام به روی ماهت زهره جونم
لذت بردم از تجربه بینظیری که داشتی
چند ساعت پیش موقع پیاده روی یه سوال از خدا پرسیدم که بهم همون موقع پاسخ داد اما کامنت شما راهش و بهم یادآوری کرد
چقدر انسان فراموشکار ِ
الهی بینهایت شکرت که دوست های توحیدی و نابی دارم
زهره ی زیبا و دوست داشتنی مرسی که نوشتی از تسلیم بودنت و دریافت نعمت ها
لذت بردم از کلمه به کلمه ی نوشته هات عزیزم
تحسینت میکنم که بهترین الگویی برای دخترهای قشنگت
دوستتون دارم
با درود و وقت بخیر خدمت خانم زهره زیدآبادی عزیز چقدر خوشحال شدم که با تلاش و کوشش و ساختن باورهای قدرتمند تسلیم الخیر و فی ماوقع شدید
و اینکه گفتید
روی باور احساس لیاقت و ارزشمندی و تسلیم کار میکردم و هر روز مراقبه داشتم تا بتونم مشاهده گر ذهنم باشم که یه وقت جاده خاکی نرم
و به خواسته تون بشکلی فوق العاده عالی هدایت شدید خدایاااا صد هزار مرتبه شکر .. اتفاقا وقتی داشتم کلمات اولیه ی آرزوتون رو می خواندم یک آن احساس کردم خودم اینو نوشتم اینکه گفتید ..زندگی در کنار دریا و با ویوی طلوع و غروب و طبیعت بود ، خونه ای نوساز و شیک و البته پر نور میخواستیم
منم واقعا دوست دارم منظره ی طبیعت رو با طلوع و غروب خورشید را داشته باشم .. البته شکر خدا در حال حاضر هم در خانه ی نوساز و شیک و عالی هستم و هم از نعمت دیدن این طلوع صبحگاهی خورشید از پشت آن کوه های دور دست برخوردار هستم خدایااا صد هزار مرتبه شکرت … ولی ظرف وجودم انگار بیشتر شده و دوست دارم غروب خورشید رو هم داشته باشم و وقتی این گفته های شما رو خواندم انگار نشانه ی واضحی برام توسط شما فرستاده شد اینکه گفتید : شاهد طلوع و غروب خورشید باشم و سهم چشمام از آسمون بی اندازه باشه ، حالا بدون هیچ مانعی هر سحر از انرژی طلوع برخوردارم و رنگهای بی نظیر غروب و دریافت میکنم و دیدن کوه عینالی با اون صلابت و زیبایی در تمام طول روز حال دلم و عالیکرده
خدا رو شکر خدا رو صد هزار مرتبه شکر
راستی آن سوال شما را که لینکشو گذاشتید رو خواندم و چقدر جالب آقا جمال عزیز انگار در پاسخ براتون پیش بینی کرده که بود شما توی آپارتمان دویست متری و بالای شهر این خونه رو می گیرید و انگار دست خداوند بود و براتون نشونه ای شده بود من که خیلی از پاسخ های آقا جمال لذت میبرم چون واقعا از ریشه و بنیاد آن مسایل رو بررسی میکند و توضیحات فوقالعاده ای رو هم می نویسند واقعا باید از خداوند برای داشتن چنین فضایی روز و شب شکرگذاری کنیم خدایا شکرت که در چنین فضای بهشتی حضور دارم و پاسخ آقا جمال انگار پاسخ منم هست و باید ظرف وجودم رو بیشتر و بزرگتر و وسیعتر کنم الهی آمین
ممنون و سپاس زهره جان آمدید و از نتایج تون برامون نوشتید
خانه ی نو و شیک نورانی زیباتون مبارک انشالله خیر و برکت بیشتری رو همراه خانواده ی عزیزتون و سه قلو های نازنین تون در سلامتی و دلخوشی و شادمانی تجربه کنید الهی آمین
سلام به شما دوستان عزیزم، امیدوارم حال همگی عالی باشه.
یه داستانی میخوام بگم که هدایت خدا رو درک کردم، مینویسم که یادم نره خدا چقدر عالی برام کار انجام داده، خدایا شکرت.
من یادم میاد اردیبهشت ۱۴۰۳ بود، دوست داشتم برای یکی از دوستام به مناسبت تولدش یه کادو بگیرم که سوار موتورم شدم و به خدا گفتم: خدایا هدایتم کن، چه هدیهای بگیرم که دوستم ازش خوشش بیاد، یه حسی گفت برو کافه اردیبهشت، توی شهر ما یه کافه هست که کتابفروشی و وسایل هنری هم داره، همینطور میگشتم که چشمم خورد به یه تابلوی زیبا که نوشته بود:
بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست 🌹 از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی
آقا من نگاه میکردم ببینم چیز بهتری پیدا میکنم یا نه، اینکه چی بگیرم، اون تابلو رو خریدم و یه پیکسل برداشتم و به فروشنده اونجا گفتم میشه این پیکسل رو مجانی برام حساب کنید، اون فروشنده هم گفت این دفعه اشکال نداره، بفرمایید. روی پیکسل نوشته بود: من اهل دوست داشتنم، تو اهل کجایی؟
این هم هدایت خدا بود و اینکه یه حسی بهم بگه اینجا این پیکسل رو بردار و تمرین درخواست دوره عزت نفس رو انجام بده.
آقا ما هدیه دوستمون رو دادیم و لذت بردیم، بعضی روزها که میخواستم برم سر کار پیکسی که گفتم رو به سینهام میزدم و میرفتم، دوستام که میدیدن، براشون جالب بود و کلی میگفتیم و میخندیدیم، یه جایی بچههای شرکت گفتن پیکسل و شعار جدید بزن روی سینهات، من هم برای دل خودم از پیکسل استفاده میکردم، خلاصه یه روزی شش مورد پیکسل انگیزشی خریدم و بعضی روزها ازش استفاده میکردم.
این قسمت رو داشته باشید، این اتفاقات مصادف شده بود با اینکه من با خودم صحبت میکردم و سعی داشتم نکات مثبت و تواناییهام رو به خودم یادآوری میکردم. یه روزی داشتم چک آپ فرکانسی مینوشتم که رسیدم به قسمت عزت نفس و گفتم من از فروش میترسم، یه حسی گفت چرا کاری نمیکنی؟ گفتم عصری توی شرکتمون میرم اضافه کاری که فقط یاد بگیرم فروش خودرو رو، بعد توی یکی از روزهایی که تایم عصر رفتم، یکی از همکارهای عزیزم دست خدا شد برای اینکه یه سری صحبتها رو به من بگه که برای خودت ارزش قائل باش و توی زمینه خودت متخصص شو و اینقدر خودت رو پخش نکن، این صحبتها برام هدایت خدا بود واقعا، بعد یکی از روزها پیکسلی استفاده کردم که نوشته بود: I AM CRAZY من به خودم میگفتم مفهومش یعنی من جسورم، بماند که بعضی دوستان میگفتن: اینکه یعنی من دیوونهام و من اگه فرصتی بود توضیح میدادم و برام هم نظر بقیه مهم نبود، بعد از اون روز من با خودم درباره ارزشمندی خودم صحبت کردم و من قبلا کل نمایندگیمون رو گردگیری میکردم، شیشهها رو تمیز میکردم، آشغالی ریخته بود جمع میکردم و خیلی سختم بود تغییر کنم، یه حسی میگفت: مگه تو جسور نیستی؟ پس به صاحب کارت بگو، من هم با شجاعت به صاحب کارم گفتم من کمتر میخوام نظافت کنم، چون وظیفه من نیست، (من مسئول تحویل هستم)، یعنی اگر صاحب کارم میگفت اینجا رو طی بکش و چندین بار قبلا انجام داده بودم، من خودم رو آماده کرده بودم که بگم ببخشید، من انجام نمیدم، حتی گفتم فلانی که حفاظتمون هست و کارهای نظافت رو ایشون باید انجام بده، بهم گفت مایع سرویس بهداشتی رو پُر کن، من هم گفتم انجام نمیدم، ایشون خودش اومد مایع رو پُر کرد، بعد چقدر صاحب کارم خوشش اومد از این صحبت من.
من این همزمانیها رو درک کردم، حتی بعضی موارد شده که به افراد نه گفتم و کمی سختم بوده و نجوای ذهنی داشتم، اما خدا رو شکر دارم تغییر میکنم و باید این روند رو ادامه بدم.
به خودم گفتم ببین چطور خدا هدایت میکنه، افراد، شرایط موقعیتهای کوچیک کوچیک رو میاره که کمکم کنه توی این مسیری که انتخاب کردم با قدرت برم، چطور بشه من همراه با هدیه تولد یه پیکسل بگیرم، بعد بیام پیکسلهای انگیزشی مثل I AM CRAZY ،YOU CAN، NOW OR NEVER و غیره بگیرم، چی بشه که من راضی بشم تایم عصر برم سر کار و این فرد سر راهم قرار بگیره که این درس رو بهم بده و من بخوام روی ارزشمندیم کار کنم و یه حسی بگه مگه تو جسور نیستی؟ و من اون صحبت رو به صاحب کارم بزنم و اون خوشش بیاد، اینها از نظر من پلن خداونده. خدایا صد هزار مرتبه شکرت.
شاد و سلامت باشید.
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز.چقدر این سوال برام قشنگ بود و جواب های دوستان هم عالی بود.من سال ۹۷ از خیاطی زدم بیرون اومدم تو کار املاک یک سال بعد دو تا مشارکت در ساخت گرفتم بسازم چند ماه بعد از استارت دو تا ساختمون یک قطعه زمین هم خریدم اون رو هم استارت زدم برای ساخت با پیش فروش کردن واحد ها اون زمین رو هم خریده بودم.پول نداشتم بابام دو تا واحد داشت یکیشو فروخت پولشو داد بهم.خیلی تلاش میکردم به همه چیز خیلی زود برسم.تا سقف چهار پیش رفته بودم که یهو شهرداری جلوی تمام کارهارو گرفت تا یک سال نمیذاشتن آجر رو آجر گذاشت تو این یک سال همه چیز دو برابر شد قیمتش شاید باورتون نشه هر روز کسایی که واحد خریده بودن بهم زنگ میزدن پس چی شد واحدمون.من مونده بودم با سه تا ساختمون نیمه کاره و واحد هایی که پیش فروش کرده بودم.خیلی روزای سختی بود برام جوری که شبها نمیتونستم بخوابم تا صبح ساعت های ۷یا ۸ بیدار بودم از فشاری که روم بود از دوست و آشنا هم که به گوشم میرسید میگفتن حسین فراری شده.خدا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت که اون روزهاجز خودت هیچ کس رو نداشتم که بتونه کمکم کنه.دقیقا تو تاریک ترین روزهای زندگیم بودم که گفتم ولش کن هر اتفاقی برای بقیه سازنده ها بیوفته برای من هم میفته سپردم به خودش چون هیچ کاری از دست من بر نمیومد.بعد از چند روز به یک باره فهمیدم جلوی کار هارو باز کردن یک ماشین داشتم فروختم باز شروع کردم به کار کردن چون پیش فروش کرده بودم یه مقدار از قسط واحد ها مونده بود با همون قسط واحد ها خدا کمکم کرد ساختمون هارو جمع کردم و حالا خدارو شکر ساختمون جدیدم رو که ساختم دو تا واحد برای خودم نگه داشتم ازش میخام بگم وقتی کارهارو میسپاریم به خودش و نگران نباشیم همه چیز و برامون درست میکنه وقتی اعتماد میکنیم بهش. در پناه الله یکتا شاد و ثروتمند باشید