سلام به دوستان عزیزم
دوستان یک سوال به بهم گفته شد بپرسم و اینه که کارهای که تا حالا به خداوند سپردی و به طور معجزه آسا انجام شده و همزمانی ها صورت گرفته رو در زیر این سوال بنویسید تا از اینکه ایمانمان نسبت به سپردن کارها به خداوند وانجام شدنش به نحوه احسن بیشتر بشه ومصداق این آیه قرآن رو که آیا خداوند برای تو کافی نیست بهتر درک کنیم ودیگه این همه زور نزنیم و وا بدیم و کارها رو به کاردون بسپاریم و از گذر عمر لذت ببریم
دوستان مطمنا هر کدوم از ما از سپردن کارها به خداوند مثالهای داریم حتی مثالهای کوچک رو هم بنویسید مثل پیدا کردن یک آدرس مثل کمک گرفتن برای بردن یک بازی منچ و خیلی مثالهای بزرگتر یا برنده شدن در یک قرعه کشی
اگه هر کدوم از ما آگاهانه مثالی از کمک خداوند در زندگی روزانه بزنیم چه کولاکی میشه برای قدرتمند کردن این باور عالی و توحیدی
قبلا از تمام دوستان عزیزم که در جواب دادن به این سوال من و تمام دوستان را همراهی میکنن سپاسگزارم
برای پاسخ به سؤالات، لازم است که عضو سایت باشید و (با ایمیل و رمز عبورتان) وارد سایت شوید.
دیروز تو ماشین این یک دفعه به ذهنم اومد گفت حبیب الله ببین اگه یه صفر به یک میلیون اضافه کنی میشه ده میلیون پولت ده برابر میشه ولی اگه یک صفر به ده میلیون اضافه کنی میشه صد میلیون
و همین طور اگه یه صفر دیگه به صد میلیون اضافه کنی میشه یک میلیارد گفتم خوب که چی
گفت ببین تکاملت همین طوریه که اولش شاید رشد تو کم باشه ولی در مرحله های بالاتر تفاوت خیلی بیشتره
دوباره امروز بهم گفت یادته دیروز در مورد صفرها بهت گفتم اینم بدون که اگه امروز داری از کارهای کوچکی و متوسطی که برات انجام دادم یاد میکنی و سپاسگذاری میکنی در آینده در این صفحه از کارهای بزرگتری که من برات انجام میدم یادی میکنی
گفت حبیب الله این یک قانون من است نقطه سر خط
چه جوری بگم دوستتان دارم
دوستان نازنین من
در پناه الله شاد باشید و سر زنده
آقای ایزدی خیلی عالی بود این آگاهی؛
واقعا درسته هر هر حالت فقط یک صفر اضافه میشه ولی چون در مراحل قبل تکامل طی شده هر بار نسبت به قبل تفاوت بیشتر و بیشتر میشه با اینکه در هر مورد فقط و فقط یک صفر اضافه شده ولی نتیجه خیلی خیلی متفاوته
یعنی کاری که انجام شده در هر مرحله یکسان بوده ولی نتیجه چندین برابره
ممنون بابت به اشتراک گذاشتن این آگاهیتون
دوست بسیار عزیز
بسیار از شما سپاسگزار به خاطر سوال عالی ات که دو روز هست در این بخش هستم مسئله ای دارم که فکرم را مشغول کرده سالهاست. ویاد آوری کردید با سوال خوب که مشکلم کجا بوده و اینکه خودم تلاش می کردم حل کنم با اینکه بسیار دعا می کردم اما دست آخر خودم اقدام می کردم و راههای مختلف و انسانهای مختلف را در ذهنم حلال مسئله ام می دانستم به خداوند واگذار نکرده بودم با تمام وجودم
دارم تلاش می کنم تسلیم شوم و از جلوی راه خداوند کنار بروم.
☆ من به خداوند اجازه می دهم از آسان ترین راه ولذت بخش ترین راه به زودی و به آسانی مرا به دریافت خواسته ام هدایت کند.
سلام ،
نمیدونم چرا وبه صورت ناخودآگاه بابت وجودشما ازخداتشکرکردم وشماراتکه ای ازخدادیدم .
موفق باشید .
به نام خدا
اقای ایزدی ممنونم بابت ایجاد این صحفه، با خوندن داستان هدایت دوستان ترغیب شدم که یکی از بولد ترین داستان های معجزه های خودم بنویسم
بعد از 8 ماه خورده کار کردن روی خودم و فایلهای استاد
یک شب تصمیم گرفتم که تمام کتاباهام، مجله های قلم چی و کمک درسی هامو جمع کنم و برای همیشه به دانشگاه و کنکور فکر نکنم و برم سراغ علاقم
اون شب فرجه امتحان ادبیات نهایی سال چهارم دبیرستان بود و من بدون هیچ مقدمه چینی رفتم توی اتاقم مستقیم به مادرم گفتم، مامانی من تصمیم گرفتم که نرم دانشگاه و برم فوتسال، مادرم که در اون لحظه شوک شد و نمیدونست چی باید بگه ولی فهمید من شوخی نمیکنم کاملا جدی میگم گفتم و رفتم مجله ها رو جمع کردم کتابها رو جز کتابهایی که برای امتحانای بعدی لازمه جمع کردم، خدا میدونع کتابی نبود که من بخوام و نخریده باشم و به پدرم بگم و برام نخره از کتابهای قطور تا کمک درسی های مختلف برای یک درس
خلاصه تصمیمم گرفتم چند روز گذشت قشنگ احساس میکردم قلبم سنگین شده انگار یه چیزی روش سنگینی میکنه ،مریض نشده بودم هیچ علائم مریضی نداشتم فقططططط قلبم سنگین بود به شکلی که به سختی نفس میکشیدم وقتی صبح قبل از امتحان میرسیدیم به چهار راه چراغ قرمز و میدیدم هر بار که من میرسم به این چهار میرسم چراغ سبزه میگفتممممم مریم این نشونس راهت درسته، سعی نه واقعا نشونه ها توی وجودم تایید میکردم فقط میگفتم خدایا این قلب من چرا سنگین خدایا نمیدونم این چه معنی میده وقتی توی یکی از امتحانام بعد از گرفتن این تصمیم رسیدم به حوزه امتحانات دوستم که از لحاظ احساسی بهم نزدیک بود گفت مریم چیشده خیلیی ارومی، یه جور خاصی ارومی
یادم نمیاد چی بهش گفتم و رفتم سر جلسه
بماند که چه اتفاقات و معجزه هایی توی امتحاناتم توی سوالات نهایی دیدم
خلاصه من که دیگه قرار بود فوتسالیست حرفه ای این مملکت بشم (البته خودم اینو فقط باور داشتم نه بقیه اصلا مسخره بود براشون )
با حداقل نمره درحالی که یه مبحث که کلی بارم داشت از درس دیفرانسیل و من نخونده بودمش پاس شدم
دیگه برای مریمی که توی دبیرستانی که یه روزی ارزو داشت توش درس بخونه و بهترین نمرات داشت و همه بهش میگفتن تو مهندسی فلان و فلان میاری مهم نبود که بقیه نمراتم چند میشه فقط به خدا گفتم خدایا من این نمونه سوالات میخونم دیگه میرم سر جلسه دیگه بقیش مهم نیست
امتحاناتم تموم شد هر روز هر روز کار پدرم و مادرم این بود که بیان و منو راضی کنن این کار نکنم
مادرم روزها گریه میکرد توی اتاقم شاید دلم بسوزه
پدرم میگفت دلت برای مادرت نمیسوزه
پدرم میگفت دم باشگاه اتیش میزنم بخوای بری
هر روز تهدید میشدم از عباسمنش بد میگفتن
نمیدونم چش خوردی
یا بریم پیش دعا نویس برات دعا بنویسه
میگفتن خودت این تصمیم نگرفتی و کلی حرف و تخریب فوتسال
من هیچی نمیگفتم
هیچ پولی نداشتم
هیچ رفیقی نداشتم برم چند روزی حداقل پیشش بمونم درامان باشم از این حرفها
یه روز مادرم اومد تمام عبارت تاکیدی هایی که ساعت تا نزدیک صبح وقت گذاشته بودم و روی کاغذهای رنگی با ماژیک نوشته بودم و چسبونده بودم توی چند دقیقه کند من بودمو ادیسونو آزمایشگاهی که داشت میسوخت
مجبور بود نه متعهد بودم عمل کردن حرفهای استاد عباسمنش که زیبا نگاه کنم به این اتفاق
چند روز بعد گوشیمو ازم گرفتن( بعد تر خدا بابام مهربون کرد در غیاب مادرم گوشیم بهم داد)
حرفها و پچ و پچ های بقیه میشنیدم ولی من مصمم بودم
یه روزی توی دفترم وقتی 14، 15 سالم بود به خدا گفته بودم میخوام فوتبالیست یا فوتسالیست بشم
ولی فکز میکردم جون دستم خالیه و پولش ندارم نمیتونم بازیکن حرفه ای فلان بشم
نمیدونم اون روزها چطور گذشت فقط یادمه جام جهانی 2018 بود و من تمام تمرکزم گذاشتم روی بازی ها
تازه قهرمانم قبل از شروع مسابقات درست پیش بینی کردم
بارها مسابقات درست پیش بینی میکردم
(توی پرانتز بگم من بازیهای خارجی خیلی خوب پیش بینی میکنم همیشه امتیازام از توی این بخش هز بازیهای لیگ ایران بیشتر بوده)
کنکور سفید دادم هنوز وقت اول کنکور تموم نشده بود که بعد از خوردن کیک و ابمیوه و شیرینی م برگم دادم و وقتی بلند شدم پشمای بقیه ریخته بود
مخصوصا مراقبمون که اتفاقا ایشون دفتردار مدرسه خودمون بود ولی اون سال انتقالی گرفته بود به همون مدرسه ای که من اونجا کنکور دادم
بعدها مادرم یواشکی رفته بود کافینت ببینه رتبه من چند شده خدایییش خوبم شده بودم با سفید
حتی سفید دادنم هم بخاطر این بود که یکم از فشار پدر و مادرم کم کنم ولی اونا وقتی فهمیدن مت اینکار کردم البته من قبلش بهشون گفته بودم هیچ خبری نیست و من میرم سفید میام بیرون ولی اونا فکز میکردن من جدی نمیگم
بعد از جلسه وقتی فهمیدن باز کلی بهم ریختن و…
خودمم نمیدونم چطور پدری که میگفت دم باشگاه اتیش میزنم با من اومد کفش فروشی
نمیدونم چطور مادرم برام کفش خرید
نمیدونم چیشد پدرم با جوراب بلند سفید اومد دم اتاقم
نمیدونم چیشد خواهرم برام لباس چلسی هازارد خرید
نمیدونم از کجا توپ اومذ
نمیدونم چیشد اون فقط بهم گفت برو ازشون درخواست کن
همین.
حتی نمیدونم چطوری خودشون راضی کردن که این تصمیم من بهتر از دانشگاه رفتنه
یادم مادرم میگفت بهتر نرفتی دانشگاه با این افکاری که من از تو دیدم معلوم نبود چی میشدی.. حالا حرفش جالب نبود چون باورهای من خالص ترین باورهای توحیدی بود که توی تمام زندگیم تجربه کرده بودم حداقل اگر قبلا تجربه کرده بودم یادم نمیاد ولی برام جالب بود که خودش یه جوری راضی کرده بود بدون اینکه من انرژی و وقتی بذارم که بخوام متقاعدشون کنم برای پدر و مادری که موفقیت بدون مدرک تحصیلی براشون امکان پذیر نیست تا قیامت هم الگو بیاری هیچ وقت نخواهند پذیرفت
حالا نوبت مرییییییییم بود که بره توی سالن از سر بدوعه اون سر مثل پر رها باشه و تنها دغدش این باشه که توی فوتسال رشد کنه خداروشکر خدایا تو اسن معجزه برام رقم زدی
سه روزی فکر میکردم چون پدرم از پس هزینه هام برنمیاد پس نمیتونم و بیخیالش شده بودم ولی با تو زندش کردم با تو زنده شدم
دیروز با پدرم رفتیم یه شهر دیگه ممنونم ازش (هنوز از خودش تشکر نکردم گذاشتم در بهترین زمانش ازش تشکر کنم) بخاطر اینکه چند ساعت توی ماشین بود و خوابید تا من از سالن بیام بیرون
باهم ادرس سالن پیدا کردیم یه جاهایی گم شدیم ولی من بهش گفتم بابا عجله نداریم که اینم برنامه مپ پیدا میکنیم
چون همه چیز جدید بود برامون شهر خیابونا و ادمها
با اینکه این شهر جفتمون بود
و من تونستم تمرینات رده بالای 17 سال تیمی رو ببینم که تیم اصلیش چند ملی پوش داره توی لیگ برتز فوتسال جز چندتا تیم اول
خداروشکر
میخوام دوباره روی تو حساب کنم
اونجا ازم استقبال کردن و راهتماییم کردن ولی خدا من بدون تو که پامم از این در نمیذارم بیرون
وقتی برگشتم قشنگ حس کردم باید روی تو حساب کنم نه پدرم چون پدرم از یه جایی به بعد نمیتونه همراهم باشه
میخوام کمکم کنی دوباره اون باورهای توحیدی بیاد بیارم وتوی لیگ برتر دیده بشم.
سلام دوست عزیز
آفرین به اراده ات .
تحسین میکنم توکلت را ،فقط روی خدا حساب کردی .
☆چه نکته جالبی که فردی که کنارم هست وکمک می کنه الان از یک جایی به بعد نمیتونه همراهم باشه.
امیدوارم درپناه حق و عمل به آموزه های استاد جان به زودی زود مثل این آقای ایزد خواه نازنین چندین و چند اتفاق معجزه وار را ثبت کنید .
☆ یه لحظه تصورت کردم به عنوان بهترین بازیکن جام را بالا سرت گرفتی و از ته دل شادی می کنی.
سلام مریم جان
سلام حبیب الله عزیز حبیب خدا
سلام به همه دوستانی که ایجا پیام وکامنت می زارن
ممنونم از همه شما ممنون از استاد عزیز
خدایا شکرت خدایا شکرت
مریم جان این قسمت از نوشته هات منقلبم کرد
“”خودمم نمیدونم چطور پدری که میگفت دم باشگاه اتیش میزنم با من اومد کفش فروشی
نمیدونم چطور مادرم برام کفش خرید
نمیدونم چیشد پدرم با جوراب بلند سفید اومد دم اتاقم
نمیدونم چیشد خواهرم برام لباس چلسی هازارد خرید
نمیدونم از کجا توپ اومذ
نمیدونم چیشد اون فقط بهم گفت برو ازشون درخواست کن
همین.””
واقعا نمیدونم همین
خدایا سپاسگزارم از این حال خوبی که امروز بهم دادی
از همه تون سپاسگزارم
سلام ب مریم عزیزم
چقد لذت بردم از کامنتت چقد ایمانت ستودنیه خیییلی تحسینت کردم.
و بهت افتخار کردم بابت تصمیم فوق العاده ای ک گرفتی
اینکه مسیری و بری ک دوسشداری
چقد خوب تونستی ذهنت کنترل کنی
و پای تصمیمت بمونی
دمت گرم واقعا
عاشقتمممم
به نام خدای بخشنده مهربان
سلام زکیه عزیز، سپاسگزارم عزیزم بخاطر پیامی که فرستادی برام
من دیروز رفتم تمرینم اون شهر شروع کردم بعد از اینکه فهمیدم باید روی خدا حساب کنم یه ماهی تقریبا زمان برد میدونی وقتی برگشتم اون روز فهمیدم کاری نباید به پدرم داشته باشم و هیچی بهش نگفتم میدونستم به یکسری چیزا احتیاج دارم وقتی ام میپرسید بهش میگفتم فعلا یه برنامه دیگه ای دارم و برنامم این بود که بجای اینکه از پدرم بخوام از خدا بخوام، البته خدا بزنگاه توسط یکی از دستانش در سایت قبل از اینکه پدرم از سرکار بیاد و من درخواستم بگم بهش با پیامش بهم گفت برو سراغ اصل کاری، و اونم خداست
دلم میخواد این کلمه بگم و بشینم روی صندلی و چشمامم ببندم به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم ،و روی این کلمه متوقف بشم
امشب یه سری حرفا شنیدم که اولش عصبی شدم بعدش به خودم گفتم مریم یادته شبیه این حرفها اون موقع وقتی فوتسال شروع کردی بهت میگفتن
یه روزی هیچ کس نداشتم خودم بودم تختم و اتاقم ،و خدای من به من هویت داد به من اراده داد گفت تو مختار زندگیتی کی گفته که بقیه میتونن زندگیتو صاحب بشن
این نوشته ای که خوندی از من خلاصه ای بود
میخوام یه قسمت کوچیکش از اون روزها برات بنویسم میخوام ایمانی از جنسی بیاد بیارم که لحظه ای متزلزل نشد، امروز شدیدا به همچین جنسی از ایمان احتیاج دارم چون توی مسیری قدم دارم برمیدارم که هیچ از ایندش نمیدونم منو مسیر و جاده و یه رویا
یادمه روزها پدرم و مادرم دم در اتاقم بودن و حرف میزدن و حرف میزدن ،پدرم خیلی با شدت میگفت مغزت شست شو دادن (اخه پدر چطور میتونستی اینجوری بگی من عاشق فوتسال بودم و هستم) یادمه میگفت کمونیست شدی داعشی شدی ،به عباسمنش امریکا اسراییل پول دادن که مغز تو رو شست شو بدن توکه درس خون بودی تو مغز درس کتاب بودی 😭
خدای من حالا میفهمم چرا همیشه تنهایی توی این مدت ترجیح میدادم چون هیج کس برام تو نشد چون تو تمام اون روزها که پدرم و مادرم میخواستن چیزی در دلم خالی کنن تو سریع پرش میکردی
تو تنها کسم بودی و هستی، تو تنها وجودم بودی، ای خدایی که نمیدیدمت
روزها مادرم میومد دم در اتاقم و موهای خودش میکشید به خودم میگفتم مریم الان وقت احساساتی شدن نیستا ؟؟
روزها میگفتن چه سنگ شدی
چقدرررررررر حرف شنیدم و اقیانوس موندم
خدایا اگر حق من این نیست امسال لیگ برتر باشم اگر حق من نیست که امسال به تیم ملی دعوت بشم حق کیه
خدایاااا من اگر این کار انجام ندم میمیرم
من جز این کار کاری دیگه نمیتونم انجام بدم دلم راضی به هیچ کاری نیستو میدونم وابستگی ها درموردش دارم
من حرفهاااا شنیدم و سکوت کردم
خدایا یادته وقتی این تصمیم گرفتم یه صبح هنوز خورشید طلوع نکرده بود یه سیررررر گریه کردم
خدایا رهام کن یا برسونمممم به هدفم یا باید چیزی بهم بدی که فراتر از فوتسال، هرچند الان برام چیزی بالاتر از پوشیدن پیرهن مقدس تیم ملی جمهوری اسلامی ایران نیست
چیزی بالاتر از بازی کردن با این پیرهن تیم ملی نیست
ارزوی همیشگی من بوده ارزوی ابدی من بوده
ارزوی قلبی من بوده برای تیم ملی کشورم بازی کنم
ارزوی ابدی و وجودی من بوده
خدایا من توی مرز عجیبی ام یه وابستگی عمیق بهش و یه عشق عمیق،
کدومش پیروز میشه
میدونم که امروز این عشق قوی از دیروزه چون پای حرکتم شده که به شهری برم که مطلقا هیچچچچچچکس نمیشاسم توش
خدایا اگز حق من نیست این پیرهن بپوشم، پیرهن شماره 9 رو من بپوشم حق کیه
همه اونجا میپرسن این همه راه از ماهشهر میای امیدیه و برمیگردی؟؟؟؟؟؟
نمیدونن که برای من نرسیدن عین مردن میمونه و من نمیخوام این واژه در مورد عشقم تجربه کنم
خدایا قبل از اینکه بفهمم دیر شده کارام انجام بده بابا بخدا تو میتونی پارتیم بشی، ملت زنگ میرنن به بابام میگن میتونی برامون توی شرکتتون کار پیدا کنی
فامیل میگن چرا برای مریم باباش توی شرکتشون کار پیدا نمیکنه
خدایا میبینی ملت دنبال پارتی همه دنبال اینن یه کاری توی پتروشیمی پیدا کنن چون میدونن پتروشیمی حرفش حرف گردن کلفت، حقوفش حقوقه
سر موقعس ، بی حساب کتاب نیست
اونا پتروشیمی قبول دارن ولی تو رو نه
خدایا من با همین دستای خالیم توی راه تو اومدم من مهندسی و پتروشیمی و کارمندی میخواستم چیکار!!!
من عاشق این مسیر بودم تمام روزها پای تی وی بعد از اینکه هر کی مدال میگرفت پرچم میبوسید
اشک میریخت موقع خوندن این سرود
منم اشک میریختم
منم با تمام قهرمانان ورزشی سرزمینم ایران اشک ریختم، حالا ایا نوبت من نیست؟؟؟
تمام روزهام که هیچ دوستی نداشتم هیچ پناهی نداشتم هیچ کس نبود تاییدم کنه تو بودیییی حالا چطور فکر میکنم باید ملت بیوفتن دنبالم تا من بتونم به خواستم برسم در حالی که تو به اندازه همه کافی بودی و هستی
زکیه عزیز.. داستان زندگی من، داستان ملاقات با خدا بود، داستان کسی بود که هیج کس نداشت
داستان دختری که روزها دراز میکشید و حرفها رو در اقیانوس وجودش حل میکرد
داستان کسی که هر طوفانی به سمتش میومد قبل از اینکه ساحل کامل تخریب کنه اون هدایت میکرد به سمت دیگر
اونقدر این کار انجام دادم تا روزی که بهم گفت بیا بیرون طوفان تموم شده همه جا اروم هیچ خطری نیست
خدایییییییییییییییی من ای بزرگترین نیروی جهان تو را مدد تو را خواهانم
که جز تو هیچ نیروی تواناتر و بزرگتر نیست
امشب یه حرفهایی شنیدم که البته در مورد من نبود اما یه نهیب بزرگ بود
یه نفر یه علاقه ای شروع کرده ولی اطرافیانش کلی حرف زدن بهش که ناامیدش کنن از اینکار
پایه این حرفاشون این بود که اگر این کار ادامه بدی بعد یه عده رفیق ناباب که احتمالا ممکن توی مسیرت باشن تو رو از راه بدر کنن
با خودم گفتم نکنه با این تفکررررررات میخوای بازیکن تیم ملی بشی
نکنه با این باور که داره فریاد میزنه قدرت زندگیت دستت خودت نیستو کشتی زندگیت تحت فرمان خودت نیست مثلا میخوای بشی نماینده میلیون ها دختر و زن؟؟؟؟
میخوای فردا این دختز ها و زن ها سفر کردن مردمان سرزمین های دیگه بهشون بگن بله ما شما رو میشناسیم شما مردم همون سرزمینی هستید که بازیکن تیم ملیش هرکی میاد میتونه از راه بدرش کنه!!!
وای بر من
ما دوباره هم دیگر ملاقات خواهیم کرد خدای بزرگ..
ما دوباره دوباره همیدیور را خواهیم، طوفان ها را میبینیم از انها عبور خواهیم کرد
عباسمنش میگه نچسبین نچسبین ولی خدایا اگر تو چیزی بالاتر از این تونستی بهم نشون بدی حل ولی اگر نبود باید هرحوری شده منو برسونی، اقا خدا تو چیکار داری من میخوام توی این عشق توی سالن بمیرم همینجا باشم توی سالن هیچ جا نرم
زکیه عزیز.. من اگر بازی نکنم من اگر فوتسالیست نشم میمیرم من اگر توی این کار نباشم میمیرم من اگر بازیکن تیم ملی نشم میمیرم جان میدم
جان میدم
دوست دارم کامنتم تمامش کنم ولی هر بار هی میاد منم باز مینویسم، یه بازیکنی داریم توی سالن وقتی توپ بهش میدن بهش میگن پاس بده پاس بده.. ولی اون پاس نمیده و میره جلو همه دریبل میده و گل میزنه اصلا گوش نمیده
هرچی دربازه بان از پشت چون مسلط تره بهش میگه پاس بده ولی انگار این ادم نمیشنوه امشب یه اتفاقی افتاد به خودم گفتم ببین یا باید به صدای قلبت که بهت میگه چیکار کنی گوش بدی یا به تجربه های دیگران
بعد دیدم تجربه دیگران همش مزخرف اصلا یه چیز خوب توش نیست، یه مشت اشغال که هیچ نتیجه ای نداشته
قشنگ بیشتر از قبل حس کردم که الهامات یه رود و شریان دیگس
تجربه ادمها یه رود و شریان دیگس
وقتی به این ادمها و تجربه هاشون که اکثرا میخوان بزور بقبولونن تکیه میکنی قشنگ جا میمونی از همه چی
خدایا کمک کن فقط به تو گوش بدم و عمل کنم
کامنت من تموم شد اما مسیر من نه..
در پناه خدا میسپارمت عزیزم
عاشقتم
سلام خدمت دوستان عزیزم
الان چند وقته به علت تعمیرات معدن کشیک های من تعطیله قرار بود امروز صبح راه بیفته،
شب قبلش من ساعت ۱۲ آماده شدم بخوابم داشتم کامنت میخوندم که گوشیم خاموش شد
کار من طوریه که هر وقت قطار وارد معدن میشه زنگم میزنن و من از خونه میرم و کارم رو که حدودا دو ساعت طول میکشه انجام میدم بعدش برمیگردم خونه
منم همین طور گوشیم خاموش شد خوابیدم و یه نیروی بگم صدایی بگم بهم میگفت بلند شو گوشی تو بزار شارژ دو سه بار بهم گفت گفتم حتما خیری توش هست
بلند شدم گوشیم رو خاموش زدم تو شارژ و دوباره خوابیدم
من خوابم برد حدودا ساعت یه ربع به چهار صبح دوباره همون نیرو منو از خواب بیدار کرد گفت بلند شو گوشی تو روشن کن همین که گوشیم را روشن کردم دیدم یه پیامک برام اومد دقیقا دو دقیقه بعد از اینکه گوشی رو روشن کردم دیدم نوشته حبیب الله شبی شما کشیک هستی قطار وارد ایستگاه شده
دوباره یه حس عمیق سپاسگذاری در وجودم شکل گرفت
گفتم خدایا دمت گرم عجب رفیق فابریکی هستی همیشه بیدار همیشه قدرتمند همیشه از همه جا خبر داری
بلند شدم زنگ زدم به ایستگاه مسئول ایستگاه بهم گفت قطار یه ده دقیقه هست که وارد شده من ساعت ورودش رو ۲۰ دقیقه اون ور تر میزنم تا تو خودتو برسونی اصلا عجله نکن
من شب قبل از اینکه بخوابم صدای گوشیم رو تا حداقل کم میکنم صبح وقتی رسیدم معدن مسئول ایستگاه بهم گفت بیدار بودی همینطور پیامک زدم زنگ زدی
اون بنده خدا هم نمیدونه کارهای ما باید آسان انجام بشه
کارهای خود رو به خداوند بسپارید اگه به الهام خانمم گوش نمی دادم غیبت برام رد میشد و یه داستانی میشد برام
خدایا خیلی ازت سپاس گذارم
خدایا خیلی دمت گرم
خدایا خیلی دوستت دارم
عاشق تک تک تون هستم
سلام آقای ایزدی عزیز
چی بگم آخه با این سوال فوقالعاده ات
با کامنت هایی که ازت خوندم
دو روزه به سوالت هدایت شدم
کلا اینجام حتی نشونه روزم را نگاه نکردم در این دو روزه وچقدر آموختم ،چقدر اشکم در آمد وچقدر تحسینتون کردم با سوالی که پرسیدین و چندین بار جواب می نویسین از هدایت ها و از جلوی خودمان کنار برویم و کار را به خداوند بسپاریم که عالی وبی نقص انجام بگیره .
واقعا دینتون را به عقل کل ادا کردید.
☆ یکی از دلایلی که ماندگار شدم فقط این بخش کامنت های مختلف شماست
هی کامنت جدید ازتون می دیدم لبخند می زدم .
حبیبالله باز آمده جواب سوال خودش را بده
خیلی حسم عالی شد و مسئله ام را به خداوند سپردم تا به آسانی و به زودی و معجزه وار برایم حل کند.
سپاسگزارم، سپاسگزارم، سپاسگزارم ازدو استاد نازنین و شاگرد ممتازهایش
سلام به برادر عزیزم آقا حبیب الله ایزدی
سپاسگزارم بابت اول سوالی که نوشتی و بابت معجزه های که گرفتی و نوشتی خیلی تحسینت کردم برات آرزوی بهترین معجزات خداوند دارم خداوند کار نمیکنه شاهکار میکنه انشاالله همیشه بدرخشی
سلام به همه دوستان و خیلی سپاسگزارم بابت تجربباتی ک گذاشتین، خیلی تاپیک پربار و عالیییی هست، چند روزه دارم میخونم و لذت میبرم، گفتم منم ی اتفاق کوچیکی ک برام رخ داد رو تعریف کنم
من و یکی از دوستانم اشتراکی ی وامی رو گرفته بودیم ک هر ماه اقساط رو منظم پرداخت میکردیم، این ماه متوجه شدم قسط کسر نشده و با دوستم در میون گذاشتم اونم ک خیلی حساس بود ی وقت پیامک ب ضامن ها نره ازم خواست ب بانک زنگ بزنم و بهشون بگم، من نزدیک ده بار در طی چن روز زنگ میزدم اما گوشی رو برنمیداشتن تصمیم گرفتم ب نزدیکترین شعبه حضوری برم و بپرسم، وقتی رفتم اونقدر بانک شلوغ بود منصرف شدم و گفتم کارام باید راحت انجام بشه (البته بگم چن روزی ت همین تاپیک خیمه زده بودم و با هر کامنتی ذوق میکردم) این شد ک فرداش زنگ زدم و قبلش سپردم به خدا ک تو باید کارها رو راحت و روان برام انجام بدی، قبلش شماره رو چک کردم تو گوگل و بعدش زنگ زدم و برداشت و بهم در مورد اقساط گفت در حالیکه صداش قط و وصل میشد، سریع ب دوستم زنگ زدم و اون خودش پیگیر قضیه شد ک شاید مربوط ب کارمزد سالیانه اس و بعد چند ساعت مقدار کارمزد مشخص شد و هم پرداخت قسط انجام شد و کلا اون روز کارهام توسط دستان خدا خیلی راحت انجام شد واقعا کاملا ب خدا سپرده بودم
خدا رو شکر بابت این کامنتهای با ارزشی ک میزارین، هر بار باور و ایمانم قوی تر میشه
من از این جمله که چی بگم از این اقدام شما واقعا شوکه شدم و تحسینتون کردم و واقعا لذت بردم :
وقتی رفتم اونقدر بانک شلوغ بود منصرف شدم و گفتم کارام باید راحت انجام بشه
واقعا چقدر اقدام عالی و زیبا انجام دادین
با اینکه مسئله تون مسئله مهمی بوده چون قسط ازتون کم نشده بوده؛ ولی شما رفتین بانک و با این که موضوع مهمی بوده چون دیدین بانک شلوغه با ایمان به اینکه باید کارها آسون انجام بشه چون به خداوند توکل کردین از بانک خارج شدین و جالبتر اینکه گذاشتین بمونه برای فردا و فردا زنگ زدین و جالبتر اینکه واقعا و حقیقتا کارتون ساده و آسان به انجام و پایان رسیده …
این واقعا ایمان شما رو نشون میده
جدا حرکت شجاعانه ای انجام دادین
حرکت بسیار زیبا و عالی
دستتون درد نکنه که این اقدام شجاعانه و کامنت زیبا رو اینجا به اشتراک گذاشتبن تا ما هم با خوندنش ایمانمون انشاالله و باتوکل بر خداوند تقویت بشه
در پناه الله یکتا شاد موفق و پیروز و سربلند باشید
بارم ازتون ممنونم
درود و سلام دوست عزیزم
متشکرم بابت ایجاد این تاپیک ارزشمند
سپاسگزار استاد نازنین هستم همیشه برای اینکه این محیط سلامت، پویا و روحنواز رو ایجاد کردن ، الحمدلله ربالعالمین.
حدودا یک هفتهای هست عزیز دلم و دختر خوشگلم ، سرما خورده شدن ، سرما خوردگیشون خوب خوب شده خداروشکر
فقط دخترم خیلی سرفههای خشک داره ، این هفتهای که گذشت خیلی انواع و اقسام ملینهای طبیعی ریه و گلو براش درست کردیم، در طول روز خوب بود و خیلی کم سرفه میکرد
ولی شبا واقعا سرفه امونش نمیداد ، یه بند سرفه تا جاییکه من خودم رو یه لحظه جاش میذاشتم ، احساس میکردم قفسه سینهم داره از جا کنده میشه…
دیشب اونقد سرفه زد که واقعا داشتم کم میاوردم که خدایا باید چیکار کنیم ، طفل معصوم داره اینقد عذاب میکشه،
یه نیم ساعتی قشنگ داشتم حس میکردم که نجواها میخوان از مسیر خارجم کنن و کنترل ذهنم رو از دستم در بیارن ، تمام سعی و تلاششون رو میکردن که بزنم جاده خاکی،
اما به لطف پروردگار صبر کردم، نفس عمیق کشیدم
گفتم خدایا مگر تو همون خدای ابراهیم نیستی که بهت میگفت وقتی بیمار میشم تو شفام میدی؟
داری فرکانسهای ذنب خودمون رو اینجوری بهمون برمیگردونی؟!
خداجان تسلیمم ، میدونم دچار خطا شدیم ، خودت دنبالهی اون ذنوب رو پاک کن، ما هر لحظه قدردان و شکرگزار لحظهلحظههای زندگیمون هستیم، اگر هم دچار لغزش میشیم، تسلیم نجوای شیطان شدیم ، ببخش ما رو
همینجوری داشتم باهاش صحبت میکردم تو حال و هوای خودم، بهار خانم هم فقط یه بند داشت سرفه میکرد
چرب کردیم سینهش رو و خلاصه همه کار کردیم، تموم نمیشد سرفههاش
من بعد از درمان کمرم ، روی تخت نمیخوابم، رو زمین میخوابم، زیرم هرچی سفتتر باشه راحتترم
خلاصه تو همین گفتگوها، قشنگ یه ندایی اومد گفت برو کنارش فقط بغلش کن… برو رو تخت بغلش کن و آروم آروم نفس بکش هیچکار دیگه هم نکن…
خدایا شکرت
الله اکبر
بچه ها بخدا قسم انگار که بهار اصلا مریض نبوده
تموم شد ، بخدا تا خود صبح خوابید، یه دونه سرفه نزد
بینیش هم کیپ بود ، کلا دیدم راحت نفس میکشه
چنان آرام و رها شد که انگار اصلا سرفه نمیکرده و اصلا مریض نبوده
بخدا تا صبح فقط اشک ریختم و شکرگزاری کردم
تو چقد عظیمی
چقدر قوی و توانا هستی
چیکار میکنی دقیقا!؟
چجوری به سلولهای بچهای که خواب و بیداره و داره از فرط سرفه ناله میکنه دستور میدی که سالم باشید!!! و تمام
خدایا چی بگم از بزرگیت
چطور شاکر باشم از رحیم و رحمن بودنت
هو السلام
دوستتون دارم بچهها ، خواستم باهاتون به اشتراک بذارم این تجربهی ناب و زیبا رو
سلام دوستای عزیزم
از پریشب دارم اثرات اون معجزه رو ریز به ریز بررسی میکنم
اومدم اعلام کنم که بهار خانم شکر خدای مهربان و قدرتمند ، در سلامت کامل و کاملا سرحاله و الانم مثل قند خوابیده ، در آرامش کامل…
در یک لحظه خداوند میتونه شفا بده
در یک چشمبهم زدن میتونه ورق رو برگردونه
نکته اینجاست آیا ما گوشمیسپاریم بهش؟
دوستتون دارم
سلام به شما دوست عزیز
ممنون از کامنت قشنگتون، شکر خدا که دختر کوچولو تون حالش خوبه
دیشب آخر وقت کامنت شما رو خوندم، خودمم موقع خواب سرفه داشتم ،یاد دعای شما افتادم و ازخدا خواستم که سرفه منم قطع کنه و دقیقا همین اتفاق هم برای منم افتاد
بازهم سپاسگزارم
اما تجربه خودم: جندین سال پیش پسرم تب شدید داشت و پدرش هم سفر بود ، منم باید صبح میرفتم سرکار ، دو سالش هم نبود ، هر کاری میکردم تب پایین نمیومد ، و خودمم خواب کلافه کرده بود ، طوری که بالای سر بچه نشسته چُرت میزدم ، حدود ساعت ۱ شب شاید هم بیشتر ،دیگه طاقتم تموم شده بود ، داروهای بچه رو دادم و ۳ بار آیت الکرسی خوندم بهش و گفتم: خدایا من نمی تونم خودت حواست به بچه ام باشه و کنارش خوابیدم، نمی دونین خواااااابیدم که صبح مثل همیشه بیدار شدم و دیدم بچه بدون تب و با آرامش کامل خوابیده ، انگار نه انگار که شب قبل از تب داشت میسوخت ، اونوقتا اینقدر قشنگ خدارو نمیشناختم و با این قوانین اصلا آشنا نبودم ، ولی این کار انگار یک اطمینان قلبی بهم داده بود و از اون ببعد هروقت بچه ها حالشون خوب نبود همون سرشب داروی بچه هارو میدادم و میسپردم به خدا و راحت میخوابیدم، حتی چندباری هم اطرافیان بهم طعنه مینداختن که تو چطور مادری هستی…..
ولی خب الان من میدونم که به بهترین خالق بچه رو میسپردم ،خدایا شکرت که همیشه حواست به همه چیز هست
الان اون پسر لیسانس اش رو گرفته و پسر دیگه هم امسال دیپلم میگیره
ممنونم که با کامنتتون بهم یاد آوری کردین
این موضوع رو
سلام اقا مصطفی
خدایاشکرت که بهار خانم خوب شده
واقعا تحسین میکنم شما رو، این ایمان و احساس امنیتی که نسبت به هم دارید،این کنترل ذهن در چنین زمان هایی خیلی سخته و چالش برانگیز ولی خوشحالم شما از پسش براومدید
از طرف من بهار خانم ناز خوشگلمو بوسش کنید.
بنام ربّ
سلام دوستای عزیز و توحیدی.
متشکرم ازتون، خداروشکر که این تجربه براتون مفید بوده.
چقدر لذت بردم از تجربهی مشابه شما خانم دیزجانی عزیز، چقدر این لحظهها برامون میتونه درس وپوینت داشته باشه
و به قول استاد عزیز ، اگر به این تجربهها با دید لیزری توجه و تمرکز کنیم ، جهان و سیستم جهان هستی بدون شک اتفاقات زیبایی با همین جنس رو تا دلمون بخواد به سادگی وارد زندگیمون میکنه.
حضرت موسی وقتی داشت به سمت نیل میرفت ، و از پشت سرش لشگر فرعون با ارابه داشتن بهشون حمله میکردن
چطور به آسانی نجاتشون داد؟!
نجاتشون داد که بماند تمام ثروت و کاخهای فرعون رو هم بهشون ارث داد…
تضادها و چالشهای زندگی ما آیا بزرگتر از این واقعهست؟
نه بخدا ، ما دست خدارو بستیم و میخواییم با چطور چطور ذهن و نجواهای شیطان به مقابله با تضادها بریم و چون هدف نجوا دقیقا همینه که از پس چالش برنیایی ، با همون باورهای محدود کننده ما رو ترغیب میکنه به مصاف چالش بریم تا شکست بخوریم … اما فقط کافیه دست خدارو باز بذاریم ، قلبمون رو باز کنیم براش و اجازه بدیم فرمون رو دست بگیره و ما فقط نظارهگر باشیم تا ببینیم ربالعرش العظیم و ذوالجلال و الاکرام چیکار میکنه برات…
همیشه شنیدیم ما و کالبد ما در واقع برای اینه که خداوند خودش رو تجربه کنه
اما حقیقتش اینه که خداوند نیاز به تجربه کردن خودش نداره، این ما هستیم که باید اجازه بدیم خداوند رانندگی کنه و ما از کنار فقط تجربهی لذت و زندگی حقیقی رو بچشیم و از مناظر لذت ببریم…
سپاسگزارم ازتون دوستای عزیزم
در پناه رب العالمین باشیم همهمون…
قای پور آذر گفتین تجربه ناب و زیبا؟!!!
این یه تجربه ناب و زیبا نیست این یه معجزه است یه معجزه واقعی
و از شما بینهایت ممنونم هم بابت قلم زیباتون که زیبا نوشتین و هم بابت به اشتراک گذاشتن این تجربه و معجزه با بچه های سایت در عقل کل
واقعا بینهایت ممنونم
در پناه الله یکتا شاد موفق و پیروز باشید
سلام آقا مصطفی عزیز
سلام سحر خانم
منم سرفه داشتم زیاد،دیشب وقت خواب گفتم آقا مصطفی بخدا گفته بهار رو شفا بده و داد ،سحر خانم هم از خدا خواسته شفا پیدا کرده چرا من درخواست نکنم.با همون فرمول آقا مصطفی گفتم خدایا تو شفا دهنده ای و تو قرآن هم نوشتی و حضرت ابراهیم ع هم با همین نام تو رو صدا زده و تو همواره جواب میدی!
بخدا قسم الان صبحه که دارم مینویسم یه دونه سرفه هم نکردم و شفا یافتم.
الان که دارم مینویسم نجوا داره میگه صبر کن تازه صبحه دوباره شروع میشه و….
اما من گوش نکردم و نوشتم
خدایا منو ببخش که نیستم و تو همیشه بودی هستی و خواهی بود.
خدایا من تسلیمم منو هدایت کن به راه راست ،راه راست کسانی که نعمت داده ای نه غضب شدگان و نه گمراهان.
خدایا شکررررت
خدا حفظتون کنه مصطفی جان و سحر عزیز
سلام ب شما دوست عزیز
سپاسگزارم بخاطر تجربه ی ناب و شیرینی ک داشتین
الهی صدهزار مرتبه شکرت
همه چی تحت سیطره ی ربه
هرآنچه درآسمانها و زمینه
هیچ برگی بدون اذنش از درخت نمی افته
و هرلحظه داره مارو هدایت میکنه
و همه چیز میشود همه کس را
الهی صدهزار مرتبه شکرت
سپاسگزارم
سلام خدمت استاد عباس منش عزیز و خانم شایسته
سلام خدمت دوستان گلم که این چنین جواب های زیبایی را اینجا به اشتراک می گذارید
چقدر این مثال های زیبا و تاثیر گذار قلب مان را باز تر می کند
من سال 1401 وارد ایران شدم و اینجا مشغول به کار های ساختمانی شدم
بعد از چند روز دانستم که پیش بردن این کار ها برای من سخت و سنگین است
و دنبال کار های دیگری گشتم
و به دفاتر که زمینه کار را فراهم می سازد سر زدم و چندین مکان را مراجعه کردم و مرا به جاهای معرفی کردند اما کارم انجام نشد
و یکی از این دفاتر شماره تماس مرا گرفت و گفت اگر کار مناسبی یافتیم برای شما اطلاع می دهیم
من قبلاً در افغانستان با یکسری آموزش های استاد عباس منش آشنایی داشتم اماعضو سایت نبودم
و یکسری فایل ها را داشتم که گوش می کردم
و ابن زمان که من دنبال شغل بهتری می گشتم دولت ایران طرح برگه سرشماری را برای اتباع افغانستان شروع کرده بود
و می خواست یک آمار دقیق تر از حظور اتباع افغانستانی داشته باشد و از طرفی هم یک مدرک شناسایی برای این افراد در نظر بگیرد
و من بصورت قانونی وارد خاک ایران شده بودم و پاسپورت داشتم
منم از این طرح استقبال کردم و دنبال این شدم که در این طرح شرکت کنم
وقتی به دفاتر پیشخوان دولت مراجعه می کردیم با جمعیتی زیادی از اتباع افغانستانی مواجه می شدیم که ابن باعث شده بود سایت ها بیشتر مواقع بسته باشد با خلی کند کار کند
یکی از دوستانم رفته بودند در یکی از دفاتر که خلوت تر بودند و کارشان زود تر انجام شده بود برای من تماس گرفت و گفت سریع اسنپ بیگر و بیان به فلان آدرس
اما من هیچ علاقمندی نداشتم و از درونم می گفت لازم نیست و نرفتم
و چند روزی کار من معطل شد
چون هر سری به این دفتر پیشخوان که نزدیک محل کار مان بود مراجعه می کردیم می دیدم که شلوغ است
یکی دو روز نصف روز در این صف منتظر بودم ولی کار انجام نمی شد می گفتند فردا بیاید
روز سوم بعد از ظهر رفتم و دیدم که بازهم شلوغ است و لحظاتی در صف منتظر ماندم
و یکی از کارمندان این دفتر من را دید و گفت تو هنوز نوبتت نرسیده گفتم نه
به همکارش گفت این آقا سه روز می شود که اینجا می آید ولی نوبت می رسد برایش نوبت بده
و تعدادی از همشهری های خودم هم گفتند که از صبح اینجا هستیم اما این خانم محترم گفت می دانم اما این آقا سه روز است که می آید و می رود
و بلاخره برای من نوبت دادند گفتند فقط ثبت نام می کنیم بقیه مراحل فردا انجام می شود
و من قبول کردم و تشکری کردم
زمانی که اینها داشتند ثبت نام می کردند و مشخصات من را ثبت سیستم می کردند من فقط از خداوند کمک می خواستم و همان لحظه یکدفعه ای در ذهنم مرور شد که در خواست کنک اگر امکان دارد مراحل انگشت نگاری مرا هم انجام دهد
و همین درخواست را بسیار محترمانه در خواست کردم
و آن آقا گفت این افرادی که اینجا هستند از صبح تا حالا منتظر باز شدن سایت هستند
گفتم می دانم اما اگر امکان دارد یکبار منم شانسم را امتحان کنم
و به نحوی قبول کرد که یکبار امتحان کند
و بصورت معجزه آسا سایت برای من باز شد و خلی سریع و راحت انگشت نگاری من انجام شد و عکس چشمم را هم گرفتند و چقدر لذت بردم و خداوند را در قلبم سپاسگذاری می کردم
و در همین لحظاتی که من مصروف انجام این کار ها بودم گوشی ام زنگ خورد و از آن دفتر که برای یافتن مراجعه کرده بودم زنگ زده بود
گفتند در فلانی جا به نیروی کار نیاز دارد
و آدرس محل کار را برای شما فرستادم سریع آنجا بروید و مشغول کار شوید
و من تشکری کردم و سریع گوشی را قطع کردم که حواسم پرت نشود و مراحل این ثبت نام و انگشت نگاری درست انجام شود
و بعد از دو دقیقه ورقی را بدستم دادند که این برگه سرشماری شماست و کار شما چقدر خوب انجام شد که حتی خود همان کارمندان هم تعجب کرده بودند و می گفتند تو چقدر خوش شانس هستی
این افرادی که اینجا هستند از صبح تا حالا منتظر باز شدن سایت است
و من چقدر از صمیم قلبم از این افراد و رفتار زیبای شان تشکری کردم و خوشحال بودم
و چقدر خداوند را سپاسگذاری کردم
و بعداً به یادم آمد که اری من در حیاط همان دفتر در صفی که منتظر بودم فقط فایل های استاد عباس منش را می شیندم
و جالب اینکه همان روز به آن آدرس که برای من. آده شده بود برای یافتن شغل مراجعه کردم و مشغول بکار شدم
بعد از آن بصورت جدی وارد سایت شدم
و از آموزش های استاد استفاده می کنم و لذت می برم
امشب وقتی داشتم کامنت های شما عزیزان را مطالعه می کردم این اتفاق قشنگ یادم آمد و نوشتم
شاید خلی روان یاد داشت نکرده باشم
اما منم تازه علاقمند شده ام که خداوند را درک کنم و بهتر بشناسم
فایل های توحید عملی واقعا رویایی است
خدایا هزار بار شکرت
سلام دوست عزیز
سپاس از کامنت زیبایت کلی آموختم
چقدر جالب اینکه می گویید در حیاط صدای استاد جان را گوش می کردید
منم گوشی ام را بعضی مواقع توی جیبم میگذارم صدای استاد کم کم وکارم را انجام می دهم حس می کنم انرژی فوقالعاده اش من را و محیط اطرافم را تحت تاثیر قرار می دهد.
تحسین می کنم که شجاعت مهاجرت را داشتید.
درپناه حق وعمل به آموزه های دو استاد بی نظیر عالی ترین ها رادر ثروت ،روابط ، توحید،سلامتی تجربه کنید.
سلام به دوستای قشنگم
من یه تجربه این همین لحظه یادم اومد و کلی کیف کردم و اومدم سریع به اشتراک بذارم.
من مدتیه میخام دوربین بخرم و همین چند روز پیش از خدا درخواست کردم که قبل دوربین خریدن دوست دارم یه تجربه ای از دوربین داشته باشم، لمسش کنم، تو دستم بگیرم، باش عکس بگیرم.
و دیشب رفته بودن خونه اقوام مهمانی و یه حسی بهم گفت بهشون بگم دوربینشونو بیارن من ببینم،
اولش ذهنم مقاومت کرد ولی آخرش درخواستمو کردم و اونا هم با مهربانی و احترام آوردن و نشونم دادن و کلی هم با حوصله درموردش بهم توضیح دادن و من کللللی کیف کردم و خیلی خوشحال شدم.
من بعد این اتفاق اصلا یادم نبود که من اینو از خدا درخواست کرده بودم و امشب که داشتم این کامنتا رو میخوندم، نجواها میگفتن که ببین خدا چقدر مار بنده هاشو راه میندازه ولی برای من انگار هیچ کاری نمیکنه و همون لحظه ندا اومد که واقعا اینجوریه؟؟؟
و کامنت خوندن رو متوقف کردم و اومدم فکر کردم که کجا ها خدا کارمو راه انداخته در حالی که خودم هیچ راه حلی نداشتم و دیدم که چقدر من فراموش کارم ، چقدر نعمت های خدا رو نادیده میگیرم، چقدر زود یادم میره که کل زندگیم ، کل نتایجم از هدایت های خداوند بوده و خلاصه همینطور غرق در افکارم بودم که قضیه دوربین رو یادم اومد و خیلی کیف کردم و کلی هم سپاسگذاری کردم.
خدایا شکرت ❤️
سلام دوستان عزیزم
منم یه اتفاق یادم افتاد گفتم براتون بنویسم
من تا اسفند 1402 سره یه کار اداری بودم که دوسش نداشتم و همش دوست داشتم بیام واسه رشته ی خودم کار کنم ولی خب باز میگفتم از هیچی بهتره و جرات نمیکردم ازش بیام بیرون چون همش میگفتم کار سخت پیدا میشه و از کجا کار پیدا کنم و…
من اون روزا یادمه شکرگزاری انجام میدادم هر روز،تعطیلات عید رسید من منتظر بودم شرکت شروع به کار کنه و به من زنگ بزنن واسه شروع کار که یکم دیر شد و زنگ نزدن.فکر کنم 15 فروردین بود که به من زنگ زدن گفتن با توجه به اینکه این کار و دوست نداشتی ما تصمیم گرفتیم یه نیروی دیگه استخدام کنیم و دیگه شما رو لازم نداریم،بعد 4 ماه بیکار شدم و حالم خیلی بد بود و همش میگفتم خدایا من که شکرگزاری میکردم چرا اینجوری شد…
خلاصه من 3 ماه دنبال کار گشتم و هی مصاحبه رفتم نشد که نشد،یه شب خیلی خسته شده بودم از همه چی گفتم خدایا من خسته شدم خودت درستش کن واسم،فرداش از یکی از شرکتایی که رزومه فرستاده بودم بهم زنگ زدن گفتن بیا مصاحبه،با پدرم رفتیم و گفت اینجاست منم رفتم داخل شرکت و بهم گفتن چند روز بیا آزمایشی و خلاصه که من الان تو اون شرکت مشغول به کارم فقط یه موضوعی بود که من به قدرت خدا پی بردم این بود که دو تا شرکت نوشیدنی کنار همه که تشابه اسمی دارن و آخر اسم هر دو تاشون (نوش) داره.اون روز درب شرکت نصفه باز بود و کامل اسم خونده نمیشد بابای من با همین نوشی که دیده بود فکر کرده بود همون شرکت ترنج نوشه و به من گفت همینجاست و من به اشتباه رفته بودم بالا و که الانم مشغول به کارم 6 ماهه و من این تشابه اسمی و بعد یک هفته متوجه شدم:)
خدا اگه بخواد همه چیز و راحت می چینه بدون اون که حتی متوجه باشی.
سلام دوست عزیز
سپاس از کامنتت چقدر خوب نوشتی
درخواست از خداوند صادقانه و با اعتماد بهش شما را به جای عالی میبرد از راهی که نمی دانی و نمی فهمی اما خداوند کارش را بلد هست میلیون ها سال خدایی کرده
☆که اگه به خدا واگذار کنم و از سر راهش کنار بروم خدا وند همه چیز را راحت می چینه بدون اون که حتی متوجه باشی.
سلام به همه ی دوستان عزیزم در این سایت بهشتی
سپاس از آقای ایزدی عزیز که چنین مطلب بینظیری رو به اشتراک گذاشتن ،چقدر خوندن این کمنتا ایمان رو تقویت میکنه
من این روزا دارم خواسته ای رو که این مدت روش کار میکردم تجربه میکنم، و دارم توی رویاهای این مدتم زندگی میکنم.
انقد خدای بزرگم کار انجام داده که زیاده بنویسم، آخریشو مینویسم که مال حدودا دو هفته پیش هست.
من میخوام مهاجرت کنم ،و داستان داره که چجوری خلق شده، مینویسم ب زودی
خداوند اجابت کزد و مهاجرت من ب آمریکا درست شد، و باید کارای اداریشو انجام میدادم، من تو یک شهر دیگه زندگی میکنم و باید برای انتریو و بایومتریک و تست های پزشکی دوبار سفر میکردم به پایتخت که سفارت اونجا هست
خب من در شرایط مالی جالبی نبودم، پایتخت تا شهری ک من هستم، زمینی با اتوبوس بری 14 ساعت راه هست و هوایی 1و نیم ساعت
من دوست داشتم هوایی بریم،خانوادگی پنج نفر هستیم. خلاصه ما صحبت میکردیم هوایی بریم، و با شرایطمون امکانش نبود، اما از خدا درخواست کرده بودیم
من فیسبوک و انستا رو دو سالی میشد که کنار گذاشته بودم، یه حس قوی اومد گفت که برو فیسبوکت رو باز کن، من مقاومت داشتم که نه من که فیسبوک کاری ندارم، خلاصه قوی بود این حس و منم باز کردم فیسبوکم رو
همون حس بهم گفت که مسج بده به فلان همکار قدیمیت، قبلا تو یک دفتر بین المللی کار میکردیم با هم
ب ایشون مسج کردم و حال و احوال و گفتم ک آره فلان جاییم و میخایم بریم آمریکا، باید دوتا سفر ب پایتخت هم داشته باشیم برای اتجام کارای اداری مهاجرت
گفت که از دفتر درخواست کردی، که هزینه بلیط هوایی و رفت و آمدت رو بده، گفتم مگه میده کفت آره چنین قانونی هست
من نمیدونستم ،مسج دادم ب یک همکارم و اون منو راجع کرذ ب اون بخش مربوطه و خلاصه انقدر با عزت و احترام کارها درست شد و یک سفر لذت بخش داشتیم، بلیط هواپیما برای من و خانواده م گرفتن ک حدود هزار دلار شد،، هتل بوک کردن برای اقامت مون،، تجربه ی لاکچری و لذت بخش شد،، هتلی ک توی منظقه ی لاکچری ک سفارتا هستن بود،
گقتم خدایا تو چ ساده کارا رو انجام میدی، نعمت بخای بدی چ راحت میدی،، با یک مسج فیسبوک
و یک هدایت جالب دیگه ش تو این سفر قبل از رفتن
تازیخ یک نوامبر از سفارت زنگ زدن که تاریخ 15 نوامبر انترویو دارین سفارت آمریکا ولی منتظر زنگ دوم برای تایید باشین
و ما باید یک روز قبل از این تاریخ اون شهر بودیم،، دفتر گفته بودن ک وقتی تاریخ رفتنت مشحض شد بگو قبلش ک برات بلیط هواپیما بخریم،، نشستم و تقریبا دو روز موند ب تاریخ انترویو ک زنگ تاییدیه از سفارت نیومده بود ولی برای تازیخ 18 زنگ اومد که مدیکل چک اپ دارین،،من گیج شده بودم ک زنگ دوم نیومده هنوز چیکار کنم، ایمیل برای درخواست بلیط هم یکم زمان میبره کازای اداریش
خلاصه دو روز مونده بود یک استرس شدیدی داشتم و هی کنترل ذهن میکردم و از خدا هدایت میخاستم ک تنظبم کن این سفر رو و چرا زنگ دوم نمیاد،، ک الهام شد ک ایمیل بده برات بلیط بگیرن و برین ، ذهنم مقاومت داشت ک کجا بریم هنوز زنگ دوم نیومده ،انترویو قطعی نشده،، ولی خیلی قوی میگفت ایمیل بده درخواست کن،، گفتم نشانه بده، زنگ زدم ب برادرم و داستان رو بهش گفتم ک گفت آره ایمیل کن.
بازم شک و ترس داشتم ک چیزی مشخص نیست کجا راح بندازم همو رو ببرم، پولم ک نداریم زیاد
ولی بازم میگفت ایمیل بده، گفتم خدایا پس بازم ی جور واضختری بهم بگو ک قلبم مطیمن بشه
ک همون لخظه باز برادرم زنگ زد که ایمیل بده
حلاص ایمیل دادم و بلیط هوایپما گرفتن برای فزدا بعدازظهر و هنوزم زنگ نیومده بود
فرداش راهی شدیم و وسایل رو جمع کردیم و قرار بود دیگه بریم فرودگاه
زنگ دوم اومد ک آرع فردا مصاحبه تون هست و همین امشب حرکت کنید.
من حیران موندم ک خدایا چیکار کرذی،، اکر من دیروز ب الهامم گوش نمیدادم و ذرخواست نمیدادم و بلیط نگرفته بوذیم
الان نمیشد تو این مدت کوتاه رد و بدل ایمیل و اینا طول میکشید و دیکه تا فرداش پرواز هم نبود، مجبور بوذیم با هزیته خودمون 14 ساعت با اتوبوس بریم و خسته و کوفته تا برسیم بریم سفارت
در صورتی ک با این الهام راحت هوایی رفتیم،شبشم یک هتل لاکچزی و قشنگ رزرو کرده بودن و استراحت کردیم برای مصاحبه ی فردا
و انقدر قشنگ خدای بزرگم مدیریت کرد و من افتخار کردم ب خودم ک به هدایت رب گوش دادم
سلام آقای ایزدی دوست توحیدی عباس منشی چقدر این سوال سوال خوب و به جایی بود چقدر از خواندن تجربیات دوستان لذت بردم و حسم خوب شد ازت بی نهایت ممنونم که به ندای قلبت گوش دادی و این سوال رو مطرح کردی و بی نهایت از استاد عباس منش عزیز هم سپاسگزارم که همچین محیطی رو فراهم کردن که بعید میدونم تو کل دنیا همچین جایی وجود داشته باشه و چقدر ماها خوش بختیم که عضو کوچکی از این خانواده بزرگ و توحیدی هستیم و اما الان که داشتم تجربیات دوستان رو میخوندم ی حسی بهم گفت تو هم تجربیاتت رو بنویس و من هم گفتم سمعا و طاعتا چند مورد مینویسم هم برای تقویت باور دوستان و خودم و هم رد پایی بشه برای بعدها
۱)من ی شغلی داشتم که همیشه ازش ناراضی بودم و هی غر میزدم که این شغل خوب نیست باید سرمایه خیلی زیادی داشته باشی که در آمد خوب داشته باشی بدون سرمایه اصلا نمیشه این شهر اصلا ی شهر کوچیکه و جای رشد ندارد و…… کلی بهانه های الکی تا اینکه با حس بد بخاطر فرار از موقعیتی که داشتم مهاجرت کردم و مسافر کشی میکردم تا اینکه با این مباحث آشنا شدم و شروع کردم به کار کردن رو خودم و همش از خدا میخواستم که خدایا میخوام برا خودم کار کنم میخوام بیزینس خودم رو داشته باشم تا اینکه ی اتفاقی افتاد که به قدری برام سنگین بود و فکر میکردم که دیگه برا من نقطه پایانه هیچ روزنه امیدی نمیدیدم و به کل امیدم رو از دست داده بودم و مجبور شدم بنا به دلایلی برگردم به شهر خودم و با اصرار فامیل علیرغم میل باطنیم و اینکه واقعا تو اون برهه بهترین تصمیم ممکن بود و خودمم بدم نیومد که بیزینس خودم رو داشته باشم و در حین این اتفاقات من داشتم رو خودم کار میکردم تازه وارد سایت شده بودم فایلهای دانلودی رو گوش میدادم سریال زندگی در بهشت رو میدیدم و یاد گرفته بودم که باید با شرایطم کنار بیام و به صلح برسم صبح میرفتم مغازه ته مغازه میرفتم کتاب میخوندم فایل گوش میدادم و مینوشتم و به لطف خدا مشتری هم میومد و راه مینداختم اما به خداوندی خدا سرمایه من اینقدر ناچیز بود که بگم شاید باورش سخت باشه خودمم هنوز بهش فکر میکنم چیزی جز معجزه خدا به ذهنم نمیاد من با یک پیش زمینه منفی که داشتم برگشتم سر این شغل و تصمیم گرفتم که دیدگاهم رو تغییر بدم و خدا هم انصافا سنگ تمام گذاشت برام با همون سرمایه بسیار کم جوری چرخ کاسیب منو میچرخوند مغازه منو پر میکرد خودش میفروخت اصلا خونوادم باورشون نمیشد چون من هم خونه مستاجر بودم هم مغازه مستاجر بودم و هم هزینه هامون هم زیاد بود چون همیشه مهمون زیاد داشتیم و کلی هم قسط داشتم به طرز عجیبی با همون سرمایه کم همه امورات زندگی من به راحتی میگذشت دخلم با خرجم برابر بود چون سرمایه من که معلوم بود و حلوچشم بود سر ی سال که حساب کردم بدون اینکه به کسی بده کار باشم عین همون پول سر حاش بود و یمبلغ کمی هم بهش اضافه شده بود و اینو بگم همکارای منزل شاید چندین میلیارد سرمایه همش میزدن تو سر کله خودشون که اصلا نمیتونیم کاسبی کنیم و همیشه لنگ بودن و جالبه که فکر میکردن من ی سرمایه سنگین دارم خدا شاهده هنوز بهش فکر میکنم هضمش برام سنگینه
۲)قبل اینکه به خودم تعهد بدم چند تایید وام گرفته بودم که کلی قسطش عقب افتاده بود و یهو بانک جلو حساب ضامنم رو بست و داد و بیدادش در اومد و انصافا بد موقع هم حسابشو مسدود کرده بودن تو اوج نوسانات بازار رفته بود تهران خرید کنه که نتونست خرید کنه و کلی براش سنگین تموم شد و بهش قول دادم که تو چند روز آینده تسویه میکنم و این در حالی بود که من هیچی نداشتم که پرداختش کنم فقط همون پولی رو داشتم که باهاش کسب و کارمو میچرخوندم و فقط باید ماشینمو میفروختم باز هم دنیا اندازه سر سوزن برام کوچیک شد و اصلا نمیخواستم از کسی قرض بگیرم وانت باز هم خدا وارد عمل شد و از جایی که اصلا انتظارشو نداشتم و تو مخیلم نمیگنجید اون مبلغ پولو برام رسوند و دو روز بعدش من کل اون وام رو تسویه کردم
۳)کلی بدهی داشتم که سالهای سال رو مهم رژه میرفتن بعد سالها کار کردن نه تنها هیچی نداشتم بلکه منفی بودم و سالیان سال من هیچی از زندگیم واقعا نمیفهمیدم هر چی کار میکردم میرفت جای بدهی درامدم خوب بود اما سر ماه همه میرفت و خودم است و پاس و اما باز هم بگو از معجزات خدا اصلا کاری کرد کارستون تو مدت کوتاهی باز هم از جایی که اصلا انتظارشو نداشتم و بهش فکر نمیکردم ریال به ریال اون بدهی های ما میمون تسویه شد و من طعم آزادی رو چشیدم و همیشه یاد این قضیه میفتم یاد آیه ای میفتم که خدا میگه آیا بار گران رو از رو دوشت بر نداشتیم؟ایا نام تو روپر آوازه نکردیم ؟ این اگه لطف خدا نیست پس چیه من تو مدت کوتاهی تو بازاری که سالها توش فعالیت داشتم و بشدت ازش متنفر بودم درست زمانی که نگرشم عوض شد زمانی که با خودم با شهرم با مردمم به صلح رسیدم چنان منو سر زبونا انداخت و همه فقط مثال منو میزدم و این زمانی بود که من سرمایه ام همون مبلغی بود که باهاش شروع کردم
۴)من باید مغازمو جابجا میکردم و پول رهن مغازم ی مبلغ بسیار ناچیز و هر مغازه ای که میدیدم برام سنگین بود و تحت هر شرایطی هم به تعهدم پایبند بودم که سمت وام و قرض نرم و باز هم برنامه ریزی بی نظیر خدا از جایی که اصلا انتظارشو نداشتم پول پیش مغازم جور شد و خدا سورپرایزم کرد و ام ی بحث دیگه راجع به جابجایی مغازه هر چقدر میگشتم که ی مغازه نزدیک مغازه خودم گیر بیارم پیدا نمیشد و فقط ی مغازه خالی بود که نزدیک ترین بود حس خوبی بهش نداشتم میشد آخرین مغازه تو صنف کاری خودم یعنی هر کی میومد تو بازار باید همه همکارام رو رد میکرد تا میرسید به من که آخرین مغازه تو شغل خودم با ترس و ارز رفتم قرار دادشو نوشتم و تو دلم گفتم خدایا خودت گفتی من لا مکان و لا زمانم من رازقم این مغازه رو به امید تو گرفتم خودت کمکم کن که کم نیارم هر کدوم از همکارام میومدن پیشم میگفتن مغازه خوبیه ها ولی چه فایده از مسیر بازار پرته تقریبا یکی دو ماه تق و لق بود مشتری میومد ها ولی راضی کننده نبود ولی کل روز ته مغازه سرم تو گوشی بود یا قایل گوش میدادم یا کامنت میخوندم با مینوشتم یعنی به ذهنم فرصت نمیدادم که زیر آبی بره کم کم هر روز اوضاع بهتر میشد مشتری هایی میومدن سمتم که اصلا نمیشناختمشون کل بازار رو رد میکردم و فقط میومدن پیش من بخدا قسم بعضی هاتون میگفتن اصلا حواسم نبود که از بازار رد شدم و درست جلو مغازه من ترمز میکردن و فقط من میدونستم که خدا چشمشون رو میبست تا برسن پیش من و بعد چشمشون رو باز میکرد و هر کی میومد سمت من دیگه جای دیگه نمیرفت به لطف آموزه های استاد تو صنف خودم جزو بهترین ها شدم صداقت داشتم و با مردم رو راست بودم هر کی میومد میرفت چند نفرو با خودش میاورد تا رسید به جایی که هر کی از همکارام میومد میگفت عجب جایی داری پسر عجب ویوی زیبایی داره به چند تا خیابون تسلط داری و…. به خداوندی خدا هیچوقت به هیچ مشتری التماس نکردم که بیا پیش من برام مشتری بفرست به هیچ مشتری زنگ نمیزدم و وقتی که من خرید نداشتم به خاطر نوسانات بازار صبر میکردن که من خرید کنم میشد یک ماه صبر میکردن که به من بفروشن خب این اگه کار خدا نبود پس کار کی بود ؟ایا من بودم خب اگه من بودم چرا اون همه سال که همین کارو با سرمایه خیلی خیلی بیشتر از اینها انجام میدادم نتونستم انجامش بدم که همیشه خدا ده تا خودم از خودم عقب بودم ؟
۵)چند سال من به شغلم ادامه دادم با همون شرایطی که شروع کردم یعنی سرمایه همون سرمایه بود نه کم شده بود نه زیاد (به قول سعیده ایموجی خنده با اشک )نزدیک قرار داد خونه و مغازه رسید و جفتشون ی مبلغی پیشنهاد دادن که با اوضاع من اصلا جور در نمیومد تازه داشتم جا میفتادم شده بودم امین بازار اما رفتم تو حساب کتاب که از کجا بیارم چکار کنم چکار نکنم که رفته رفته حسم بالا پایین میشد تا اینکه نشستم با خونوادم حرف زدم که دیگه وقتش رسیده مهاجرت کنیم و همیشه بحث این مهاجرت تو خونه ما بود اما هر سال به خاطر ترس و وابستگی سرکوب میشد اما این بار دیگه فرق میکرد من در یک صورت میتونستم به همون روال ادامه بدم که پا رو تعهداتم بذارم و اون هم وام گرفتن بود و هر چی کلنجار رفتم با خودم که وام بگیرم یاد اون روزای سختی میفتادم که به خاطر وام به خاطر بدهی به خاطر نزول بهترین روزهای زندگیم با بد ترین شرایط ممکن از جلو چشمامم رد میشد و زندگی رو زندگی نکردم و خونوادم هم میگفتن اون موقع شرایط فرق میکرد تو نظم الان حساب شده جلو میری نظم داری طرز فکرت عوض شده و …. اما من به این نتیجه رسیدم که به هیچ عنوان تحت هیچ شرایطی حتی زمانی که پای مرگ و زندگی در میون باشه باید به قسطو قرض و وام پشت کنی و اینو بگم هر مبلغ وامی که میخواستم هم اعتبارشو داشتم و اینکه کل بازار برا ضمانت با کله میومدن کل دوست و آشنا و فامیل خودشون رو به در و دیوار زدن که منو منصرف کنن اما من مرغم ی پا داشت و تصمیمم قطعی برای پول پیش خونه باز هم پول کم داشتم و باز هم خدا سنگ تموم گذاشت و از جایی که اصلا تو مخیلم نمیگنجید برام جورش کرد به ساده ترین روش ممکن تمام کارای اداری من از باطل کردن جواز و بسان حسابهای بانکی و تسویه اداره مالیات تو یک روز انجام شد تمام اجناس مغازه من حتی لوازمش رو یکجا فروختم یعنی فقط خودم و چند تا کتاب که داشتم از اون مغازه اومدیم بیرون با بهترین شرایط ممکن منو بدرقه کرد و اون مرحله از زندگی ی خاطره شیرینی شد تو پستوی ذهن من
۶)بعد مهاجرتم ی مسافرت چند روزه رفتیم و شد یکی از لذت بخش ترین مسافرت های زندگیم و زمانی که برگشتیم نداشتیم اجاره خونه رو بدیم و هنوز سر کار نرفته بودم باز هم خدا از جایی که اصلا انتظارشو نداشتم اجاره خونه رو برام پرداخت کرد
دوستان اگه بخوام ادامه بدم همین قدری که نوشتم شاید بیشتر میتونم از معجزات خدا بنویسم و این اتفاقات زمانی برای من رقم خورد که من خدای واقعی رو فقط شناختم هنوز کلی راه دارم که بخوام خدا رو باور کنم هنوز من الفبای خدای واقعی رو شناختم یعنی من الان میدونم خدا رحمان و رحیمه میدونم خدا وهابه،علیمه،حکیمه،قدیره،عزیزه،قدیمه،سلطانه،منانه،حنانه،مسببه،خالقه،مامعه،رافعه،و….. ولی تونستم این صفات خدا رو درک کنم ؟قاطعانه میگم نه من هنوز الفبای خدا رو درک نکردم و این معجزات فقط در حد شناخت سطحی و درک سطحی بود که من از خدا دارم و هر چقدر بیشتر خدا رو درک کنم قطعا معجزات بزرگتری رو خواهم دید
ببخشید دوستان کامنتم خیلی طولانی شد
سلام دوست گلم سعید جان
خیلی خوشم اومد از کامنتت خیلی حال کردم که با خداوند رفیقی و هرچی ازش خواستی رو بهت داده
بگو چجور خدارو شناختی که اینقدر خوب و راحت برات همه چیو درست میکنه؟
سلام ب شما آقاسعید دوست عزیزو ارزشمندم
سپاسگزارم بخاطر تجربه های شیرین و معجزه های زیبایی ک برامون باعشق نوشتین و کلی وقت گذاشتین
دستتون سلامت
چقد ایمان منو قوی ترکرد
همیشه از جایی ک فکرش و نمیکنی خداوند برات میفرسته
«وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرا»
هرکس ذهنش و کنترل کنه خداوند راه خروجی براش قرار میده و از جایی ک فکرش و نمیکنی بهت رزق بی حساب میده
و هرکس برخدا توکل کنه خداوند براش کافیه و..
سپاسگزارم بخاطر این آگاهی های ارزشمند
خییلی ممنونم
دمتون گرم
شاد وموفق و ثروتمند باشید
درود بر شما دوست عزیز خانم لرستانی امروز از خدا نشونه خواستم برای ی چیزی که این نشانه رو از جواب شما دریافت کردم و چقدر آروم شدم خوشحالم که این نوشته که قطعا هدایت خود خدا بود به روند رشدتون کمک میکنه موفق و موید باشید
سلام بر شما دوست عزیزم جناب آقای روح الله توانگر چه اسم زیبایی کسی که اسمش روح خدا باشه قطعا بسیار توانگر هست ببخشید دیر جواب سوالتون رو میدم واقعیتش هر چی میخواستم جوابتونو بدم حسم اونجوری که باید باشه نبود به همین خاطر عذر خواهی من رو پذیرا باشید
راستش من به خاطر مسایل بسیاری رفته رفته اصلا خدا ناباور شدم رسیدم به جایی که خدا رو انکار میکردم چه برسه به پیامبر خدا و کتاب قرآن به حدی رسیده بودم که با عالم و آدم سر انکار خدا بحث میکردم حتی هتاکی میکردم بد و بیراه میگفتم مسخره میکردم و چقدر هم به خودم افتخار میکردم که چه خوب شد که به خودم اومدم و الان که بهش فکر میکنم با توجه به کانون توجهم آدمهایی سر راهم قرار میگرفتن که چندین سال زودتر از من خدا رومنکر شده بودن من از زمان بچگی روزه میگرفتم نماز میخوندم حتی به زور روزه میگرفتم چون مادرم میگفت هنوز واسه تو زوده نمیتونی همیشه تو مراسمات عزا داری که پای ثابت بودم زنجیر میزدم روزای عاشورا خودم سر تا پا گل میگرفتم کلی باورهای مخرب و اما مضحک تا اینکه با ی مشکل مالی برخوردم که الان با توجه به قانون بهش نگاه میکنم مقصر صد در صد خودم بودم اما مثل خیلی ها که با ی تضادی بر میخورن سریع دنبال مقصر میگردن و اولین مقصر هم همیشه خداست که تو کجا بودی چرا نیستی تو چرا اونو سقط نمیکنی و کلی از این اراجیف و هر روز هم شرایطم بد و بدتر میشد به شدت وارد چرخه احساس قربانی شدن افتاده بودم به هر دری میزدم که از دیگران احساس همدردی دریافت کنم و بهم حق بدن که من مقصر نیستم دیگه کم آوردم بریدم همه چی ول کردم و مهاجرت کردم اشتباه در اشتباه مهاجرت که نه از خودم از مشکلاتم فرار کردم و مدام با خودم فکر میکردم که چکار کنم که شرایطم روبهبود بدم که تو اینستا با ی استاد آشنا شدم و حضوری سر کلاساش میرفتم و مباحث کلاساش هم همین مباحث خود شناسی و خود سازی بود که تقریبا ۸ما طول کشید هفته ای یک جلسه بود تو همین کلاس بود که یکی از همکلاسی هام گفت ی فلش بیار که کلی دوره موفقیت دارم برات بریزم گفتم کیه گفت استاد عباس منش من فلشو بردم همه دوره های استاد رو برام ریخت خودشم بنده خدا غیر قانونی خریده بود من فلشو بردم خونه انداختم ی گوشه اصلا یادم رفت تقریبا یکی دو جلسه مونده به پایان ترم آخر از استاد پرسیدم که تمام این مباحثی که تو این چهار ترم به ما گفتین اگه بهتون بگن مهمترین چیزی که شما رو به این موقعیت رسونده چی بوده شما چی میگین و خیلی سریع جواب داد خدا حالا منو بگی انگار آب یخ ریختن روم باور کن اگه میگفت برو مثلاً صدها کیلومتر خندق حفر کن میگفتم انجامش میدم گفتم حالا من خدا رو از کجا پیدا کنم اینو کجای دلم بذارم راستش ی چند روزی بد جوری بهم ریختم قاطی کردم حالا من هر روز تمریناتی که تو کلاسا گفته شده بود رو انجام میدادم ولی اصلا حس خوبی پشتش نبود تا اینکه چندین ماه گذشت یهو یاد فلش افتادم رفتم نگاه کردم که تمام دوره های استاد تو فلش هست ریختم رو گوشی چند جلسه روگوش دادم خیلی حرفاش متفاوت بود اوایل خوب بود نتایجی هم گرفتم اما بعدش که اوایل هر فایل استاد عباس منش میگفت که من رضایت ندارم خیلی بهم حس بدی میداد و دیگه گوش ندادم هر چی تلاش کردم که وارد سایت بشم نمیشد دل ب دریا زدم همه رو پاک کردم تو گوشیم و بعد تونستم وارد سایت بشم از همین آموزه های استاد کم کم خدا رو شناختم و به ی درک سطحی رسیدم اینقد مقاومت داشتم بعد از چند سال که هر روز به فایلهای استاد گوش میدم که اساس همشون توحیده حس انچنانی ندارم ولی اینکه چطور شد که من این نتایج رو گرفتم که البته اگه بخوام بنویسم خیلی زیاده من قبلاً خیلی چشمم به دست دیگران بود خیلی از دیگران توقع داشتم همش منتظر بودم که ی اتفاقی بیفته دری به تخته بخوره من زندگیم عوض بشه تو هر جمعی حاضر میشدم در مورد هر موضوعی حرف میزدم غر میزدم دروغ میگفتم هر چی رو میشد نگاه میکردم گوش میدادم خلاصه وقتی که وارد سایت شدم کم کم آروم آروم ورودی های ذهنم رو کنترل میکردم کم کم غر زدنام کمتر شد از خیلی جمعا خودمو کشیدم بیرون تا حد توانم سرم رو از زندگی دیگران کشیدم بیرون تمام تلاشم رو میکردم که غیبت نکنم کلا اهنگای منفی رو دیگه گوش ندادم و شروع کردم قرآن رو خوندم هر شب شبی یک ساعت به ترجمه و تفسیر قرآن گوش میدادم و بعد هدایت شدم به دعای جوشن کبیر هزار و یک اسم خدا که خیلی بهم کمک کرد و هر روز ی زمانی رو میذارم و نام های خدا رو با خودم مرور میکنم هر وقت کم میارم سریع میگم خدایا خودت گفتی اگه بترسی ارومت میکنم خودت گفتی رزاقم خودت گفتی به شجاعان پاداش میدم و….. و هر روز بدون استثنا ی فایل دانلودی و یکی از جلسات دوره های که دارم رو گوش میدم هر روز چندین تا کامنت میخونم صبح قبل از اینکه از خونه بزنم بیرون کلی با خدا حرف میزنم نام های مبارکش رو با خودم مرور میکنم وچیزی که خیلی به نظر من تاثیر بسزایی داره برای نزدیک شدن به خدا ادب هست من به شدت در طول روز ادب رو رعایت میکنم چرت و پرت نمیگم کسی رو مسخره نمیکنم با کسی شوخی نمیکنم اصلا و ابدا در مورد مشکلات جامعه حرف نمیزنم کسی هم حرف بزنه سکوت میکنم آقا اگه فقط بتونی زبانت رو کنترل کنی کلی جلو میفتی هر روز سعی میکنم انسان بهتری باشم سعی میکنم کسی رو قضاوت نکنم البته نا گفته نمونه ها خیلی وقتا در طول روز از دستم در میره حتی ی وقتایی شده به خودم میام اما همون کار اشتباهو ادامه میدم
به نظرم انجام دادن ی کار درست نیست که تو رو به خودت و به خدا نزدیک میکنه انجام دادن کلی کارهای درست که البته سخت هم نیست باعث میشه که تو هی نزدیک و نزدیک تر بشی بهتره بگم ی پروسه داره باید هم تکامل طی بشه ممکنه به خودت تعهد بدی مثلاً امروز مودب باشم اما بارها و بارها از دستت در بره مهم اینه که بگی اشکال ندارد از اول و این روند رو هر روز ادامه بدی و خسته نشی مهم کم نیاوردنس مهم ادامه دادنه البته بگم که من هنوز فقط فهمیدم که خدای واقعی رو خیلی مونده که به درک برسم که خدا رزاقه چون هنوز میترسم استرس دارم نگرانم اگه کسی به رزاق بودن خدا ایمان بیاره ترسی بابت امرار و معاش نداره آقا روح الله اگه بخوام بگم تا فردا میتونم بنویسم از خدا میخوام به من به هممون ی قدرت و شجاعتی عطا کنه که بتونیم عمل کنیم عمل کنیم ببخشید خیلی طولانی شد انشالله که براتون مفید باشه
سلام سعید جون داداش گلم
من اصلا یادم نبود همچین کامنتی از شمارو خوندم و همچین سوالی ازتون کردم
تا اینکه یهویی بعد از دوماه الان من اومدم و دیدم شما جواب سوالم رو دادید
این هدایت خداوند بود که بیام و جواب سوالم رو بعداز دوماه دریافت کنم
راستش رو بخواید من امروز برای خودم نشانه ای گذاشتم که این شغلی که الان دارم رو رها کنم یا ادامه بدم(کفش فروشی دارم اما مغازم یه جورایی خالیه خالی شده و خیلی هم بدهی دارم و…)تا اینکه خدا از زبان شما بهم گفت که ادامه بده و تسلیم نشو ،توکل داشته باش ،با حال و احساس خوب بیا سر کارت من خودم کارات رو ردیف میکنم
ممنونم داداش گلم از جوابی که بهم دادی
خیلی خیلی خوشحال شدم که به کامنتت هدایت شدم شاید ندونی ولی دستی از دستان خداوند شدی که توکل کنم به خدای خودم و کارم رو ادامه بدم
مرسی از کامنتی که برام گذاشتی،دمت گرم
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به استاد عزیزم ومریم جان وتمامی دوستان گرامی
درپاسخ به این سوال من هم کارهای کوچک وبزرگی رو به خداوند سپردم .اولین نمونه من شاغلم ودربعضی وقتا که غذا میخام جابیفته غذا رو رو حرارت پایین روی گاز میذارم و به خدا میسپارم ومیرم ساعتها بیرون از خونه وایمان دارم که وقتی برمیگردم غذام درست شده خیلی بارها شده واین کار رو انجام میدم وخداروشکر عالی بود . دومین نمونه من هروقت که ازخونه میرم بیرون خونمون رو به خدا میسپارم. سومین نمونه میخاستم کار شخصی خودم رو راهاندازی کنم اما سرمایه ای نداشتم اما وقتی سپردم به خدا جوری برام چید که من متعجب شدم ،بعداز فوت مادرم چون پدرم تنها هستش وگاراژ خونشون بلا استفاده بود پدرم گفت بیا اینجا ومن رفتم مرتب کردم و ابتدا با چرخ سفید خونگی ویه چرخ سردوز کوچک شروع کردم به کار وتمامی وسایل کارم یواش یواش اومدن ومن شروع کردم و من مزون کوچکم رو زدم وباتوکل به خدا ی مهربونم شروع بکار کردم وتا الان که نزدیک ۳ ماه میشه که دارم کار میکنم وانشاالله خبرهای عالی تا آخر سال دارم براتون چهارمین نمونه من برای کارم احتیاج داشتم به چرخ صنعتی وپول کافی نداشتم و به خدا گفته بودم که نمیخام نه قرض بگیرم نه وام فقط خودت کمکم کنی خدا تو دلم انداخت که تنها دارایی مادی که انگشتر هستش بفروش ومن چرخ رو خریدم بدون اینکه از کسی قرض بگیرم ویا وام بگیرم واز خدا ممنون وسپاسگذارم که همیشه کنارم بوده وهست وکمکم کرده تا به اکنون . خداروشکر بابت استاد ومریم جان گل وشما دوستان ناب . درپناه حق باشید
سلام راضیه عزیزم
منو همسرم مث شما یه کسبو کار کوچیک راه انداختیم با هدایت های الله و ما هم مث خودت با همون چیزی که داشتیم بدون یک ریال وام یا قرض. 10ماه پیش.
چقدر توی مسیر این کسب و کار جدا از بحث مالی درس ها گرفتم و
چه قدر گوش دادن به اموزش های استاد بعد از شروع این کسب و کار یا همون حرکت کردنمون فرق میکنه با قبلش. اموزش ها همونه ولی انگار حالا که توی گود هستی جور دیگری میفهمی. تا خودمون با جون و دل تجربه نکنیم و با چالش ها مواجه نشویم اگاهی ها درونی نمیشود. اهرم های رنج و لذت درونی ساخته نمیشود.
چقدر این باور تازگی توی ذهنم تکرار میشود که هرکس به موفقیتی درحوزه ای رسیده چالش هایش را گذرانده و درس هایش پاس شده و این باور بهم کمک میکند در مسیر اگه چالشی امد نترسم و مضطرب نشوم. و بدونم مثله هزاران بار قبل هدایت می اید.
موفق باشی و خبرهای عالی از کسب و کار و مزونت بشنویم.
پر روزی و پرمشتری باشی دوست خوب من.
سلام به دوستان عزیزم
طی تماسی که امروز صبح با پروردگارم داشتم ایشون اعلام کردن دستگاهی به تو عطا کردیم بتواند روح عظیم ما رو در زمین حرکت دهد و ببیند و لمس کند و لذت مزه غذاها را بچشد و لذت دیدن گلها و جهان را ببرد لذت عشق را درک کند این دستگاه میتواند هوا رو در بدن تصفیه کند و اکسیژن را بگیرد و دی اکسید کربن را پس دهد این دستگاه میتواند خودش را باز سازی کند اینو در سوختگی چند وقت پیشم درک کردم که وقتی سوختم پوستم دوباره به راحتی خودش را ترمیم کرد این دستگاه توانایی ساخت خودش رو دارد لذت شنیدن را درک کنیم
تنها دستگاهی هست که میتونه همه غذاها رو مزه اش رو تست کنه سبزی گوشت آب گوارا …..ولی اکثرا فقط یک نوع رژیم غذایی دارن
دستگاه قادره حرکت کند روی زمین شما وقتی متولد شدی
به وسیله یک مادر بزرگ میشوی این مادر لطف پروردگار هست برای رشد تو نه صرفا فقط مادر تو یکی از هزاران نعمت خداونده آیا هیچ وقت برای اینکه مادرت بزرگت کرده و به سن بلوغ رسانده تورا از خداوند سپاسگذاری کردی همش فکر میکنی این یک روند هست که اجرا باید بشه
پس تو دوست عزیز برای خداوند خیلی عزیزی که این همه اتفاق رو کنار هم بچینه تا تو به مقام درک برسی درک از چه طریقی حاصل میشه آزمون و خطا کردن من
خودم تمام راههای خطا (اعتیاد و مشروب و روابط ناسالم و رفیق بازی و…..)رو تست کردم ولی از هیچ لذت عمیقی تجربه نکردم و فقط خودم رو در انتها پوچ میدیدم ولی فقط و فقط و فقط لدت درک کمک گرفتن از این نیرو چنان شور و شوقی در من ایجاد کرده که گوی تمام جهان را به من دادن من را پر کرده مثالی برایتان میزنم دو سه روز پیش یزد بودم گفتم خدایا میخوام فروشگاهی برم که تا حالا ندیده باشم منو ببر گفت بزن بریم گفت برو سمت راست افتادم توی کوچه پس کوچه های یزد گفتم مگه میشه توی این کوچه ها تنگ فروشگاه باشه گفت برو نشونت میدم تازگیا صداشون به وضوح می شنوم منو برد توی یک فروشگاه توی یک کوچه بن بست فروشگاه بزرگ
خانمم هم همراهم بود بهم گفت این فروشگاه رو از کجا بلد بودی یعنی باید برای رفتن به این فروشگاه حتما لازم بود بومی همون محل باشی وگر نه هیچ تابلویی برای پیدا کردنش نبود
حالا لذت این حرکت تا الان که چند روز از اون گذشته هنوز توی وجود من هست و من هر وقت بهش فکر میکنم میگم بابا دمت گرم گل کاشتی یه ذوقی میکنم
ولی با هر کار خلافی که از اون منع شده بودم ولی انجامش داده بودم دقیقا انتهای اون کار که انجام شده بود یه احساس بی ارزشی و پوچی بهم دست داده بود که الان دقیقا برام قابل لمسه که چرا اون احساس پوچی رو لمس میکنی که دیگه یک دفعه تجربه کردی دیگه سمت اون کار نباید بری ولی چقدر باید ضربه بخوری تا اینو بفهمی
خدایا میدونم من روح ارزشمند تو را به امانت دارم یا بهتره بگم خدایا میدونم که این بدن رو طراحی کردی برای مرکب روح ارزشمند خودت که خودت رو در زمین تجربه کنی من را هدایت میکنی چون هیچ وقت خودت رو تنها نمی گذاری
عاشق تک تک تون هستم
سلام حبیب الله عزیز
به جرات میگم یکی از زیباترین توصیفهایی که میشه در مورد انسان بیان کرد رو ، شما به زبان آوردی
دقیقا همین پنج دقیقه پیش داشتم مستند رونالدو رو میدیدم
رونالدو یه جور عجیبی خودشو باور داره ، یجور ترسناکی به تواناایهاش باور دارا که منی که ادعام میشه پنج ساله دادم روی خودم کار میکنم باااااارها خواستم مستندش رو ببینم ،ولی از دیدنش فرار گردم
احساس میکنم انقدر به خودش باور داره که خارج از جدار و درک منه
چون من هنوز پرم از ترسهای مذهبی
واقعا یجور ترس وجودمو میگیره وقتی حرفهای رونالدو رو میشنوم
حرفهایی که در مورد خودش میزنه
ماه هاست که من به شکل جدی دارم رو بحث های مالی کار میکنم
کل قرآن رو زیر و رو کردم
ولی هیچ جا ندیدم که خودباوری چیز غلطی باشه
در صورتی که من قبلا فکر میگردم یا بهتره بگم به ما گفته بودن خودباوری یه جور منیت و غرور و سرکشی بحساب میاد
الان کاملا میدونم که خدا به چنین چیزی نگفته ولی هنوز باورش ندارم.
الان این مثال شما خیلی برامجالب بود
خدا یه دستگاهی خلق کرده و فرستاده تو میدون ،
آیا خالق یا طراحی وجود داره که از رشد و پیشرفت مخلوق یا اثرش ناراحت بشه ؟ لجش بگیره؟ بهش انگ گستاخی یا سرکشی و غرور بزنه ؟
مثلا اگر خوار و ذلیل باشه خوشحاله یعتی؟
اگر یک موجود یا مخلوق ضعیف و بدردنخور باشه بیشتر راضیه؟
واقعا این چه تفکر و نگرشی هست که من دارم؟
به خدا گفتم من نمیدونم چطوری اون خودباوری رو بسازم
فقط میدونم باورهای قبل من کاملا اشتباه یوده
ولی اینکه چطور درستش کنم بلد نیستم
خودت هدایتم کن
و خودش هدایتم کرد به این کامنت
چند روز پیش خواهرزاده ام که حدود ده سالشه به خواهرم گفت فلانی تو مدرسه خیلیییییی تو فلان مساله قویه
من اصلا در حد اون نیستم
و خواهر من انقدررررر از این حرف خواهرزاده ام آشفته شد که باهاش قهر کرد
میخام بگم یه مادر اتقدر از اظهار ناتوانی فرزندش آشفته میشه ،
چطور خدایی که ما رو برای رشد آفریده و تمام امکانات و شرایط رشد رو برای ما فراهم کرده میتونه از خودباوری و عزت نفس ما خوشش نیاد و خودباوری رو سرکشی تلقی کنه؟
با چه منطقی؟
اون تمام دنیا رو مطیع و فرمان بردار ما کرده
بقول شما چنین دستگاه عظیم و پیجیده ای رو به ما عطا کرده
چطور میشه فکر کرد اگر ما به خودباوری برسیم خدا لجش میگیره؟
راستش هنوز نمیتونم باورش کنم و فقط از خدا هدایت میخام
ممنونم حبیب الله عزیز
ممنونم.
حبیب الله عزیز سلام
خدا شاهده تو انسان خیلی عجیبی هستی،حالا سوالت به کنار،نوشتن هدایت هات آدم رو دیوونه میکنه.این کامنتت رو که نوشتی گفتم خدایا این چه عزیز دلیه خلق کردی،چقدر خوب تونسته و میتونه باهات ارتباط بگیره ،این در صورتی که من هنوز ازش میترسم.خدایا تو خودت منو به این کامنت و این تاپیک هدایت کردی،فوق العاده احساس بزرگی میکنم.
فوق العاده توصیف یا تمثیل روح و جسمت برام قشنگ بود .اصلا حبیب الله بنویس خیلی هم بنویس تمام بندهای ذهنی ام داره پاره میشه .خوش بحالت که اینقدر نزدیکی…
سلام حمید رضای عزیز و دوست داشتنی
امیدوارم که حالت خوب باشه هر چه آرزو داری را زندگی کنی
خیلی ممنونم از شما بابت لطفی که به من داشتی
همه وقتی یه دوست و رفیقی میگیرن این دوست و رفیق شونو تست میکنن یا توی معاشرت و چالشها دوستشان و بهتر میشناسن
من وقتی از این نیرو آگاهانه استفاده کردم چنان لذتی بهم داد که هنوز بعد از گذشت چند روز یه شور و شعفی تو وجودم هست گرچه این نیرو همیشه به صورت نا آگاهانه به ما خیر و برکت میرسونه
میخوام بگم بیاییم این نیرو رو تست کنیم ببینیم جواب میده تا ایمانمان نسبت به کمک گرفتن از این نیرو بیشتر بشه
استاد توی یا فایلی می گفتن وقتی میخواستن توی بورس سرمایه گذاری کنن از این نیرو کمک گرفتن و بهشون گفته برو سهام چادرملو رو بخر
باید هی از این نیرو سوال بپرسیم و گوشهایمان را آماده شنیدن کنیم
چطوری گوشها آماده شنیدن میشن زمانی که اجازه نجوا به شیطان ندی
زمانی که به منطقهای ذهنت بگی خاموش باش
اصلا شیطان هیچ گونه قدرتی در اثر گذاری بر ما ندارد تنها و تنها کار شیطان اینه که با نجوا نمی گذارد صدای خداوند را واضح بشنویم
یا بهتره بگم کار شیطان مثل نویز توی امواج رادیو هست که ما صدای رادیو را نشنویم
عاشق تمام بچه های سایت هستم که واقعا به قول استاد آگاهی های توی این سایت رد و بدل میشه به لطف بردن اسم الله که در هیچ کتاب موفقیت نمی تونی مشابه رو پیدا کنی
مواظب خودتون باشید که قطره ای از اقیانوس هستید به قول کرمونی ها
هادر خوتون باشن (با لحجه بخونن)
سلام حبیب الله دوست خدا
اول که ممنون بابت این تاپیک فوقالعاده و مطرح کردن موضوع به این مهمی
(عمل کردن به الهام اینقدر سمّی)
یقین دارم انرژی فوقالعاده ای که بعد از شروع این تاپیک به سمتت سرازیر شده رو کاملاً درک و حس کردی و شاید همین الآن داری اینجا میچرخی که مدارت رو بالاتر ببری ؛)
و اما بعد
منم حس میکنم به خاطر اینکه استاد هیچوقت Credit رو به خودش نمیده و همواره به الله میده و اینو مدام در هر آموزشی بهمون یادآوری میکنه
(علی الخصوص در مجموعهٔ فوقالعاده توحید عملی*’)
زمانی که میخوام تو سایتش کامنت بنویسم
انگار خیلی فیلترشده تر و خالص تر آگاهی ها میان و من فقط یک واسط هستم
که خودم بیشتر از همه از این آگاهی های جاری لذّت میبرم و یاد میگیرم
(کامنت هایی که خودم مینویسم)
{ بماند که الآن 4 ساعته تو تاپیک هستم و تازه صفحهٔ 3 به آخر رسیده و من فقط داشتم با عشق میخوندم و ایمانم رو تقویت میکردم }
استاد عباسمنش
عجب مسیر جذّابی خداوند بهت یاد داد مرد
میدونیم خودت هم بیشتر از همه از دوره های خودت چیز یاد میگیری متقلّب (:
خدا کمکمون کنه ما هم بیشتر از کامنت ها و حرف هامون چیز یاد بگیریم
و خیلی بهتر به چیزهایی که یاد گرفتیم عمل کنیم 💚💜
خداوند متعال رو شاکرم
و از حضرت استاد، حبیب الله زرنگ و تمام عشقایی که خوراک های ذهنی فوقالعاده خوشمزه ای برامون درست کردن و اینجا گذاشتن ممنون و واقعاً سپاسگزارم
پ.ن.
فوقالعاده «فوقالعاده» لازم داشت این کامنت D:
سلام به دوستان عزیزم
تو با خدای خود انداز و کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی ، خدا بکند
کارهایی که خدا برای من انجام داده خیلی زیاده ولی می خوام داستان یکیش رو برای شما تعریف کنم ببین خدا چه ها می کنه
ماجرا از این قراره که خدمت سربازی برادر بزرگ من افتاده یه جای سخت و دور و بنده خدا خیلی خیلی اذیت شده بود ، حالا حساب کنید ما تبریز زندگی می کنیم اون افتاده بود نقطه مرزی سیستان و بلوچستان ، خلاصه به قول خودش شیر مادر حرومش شده بود و حتی یکی از دوستاش در درگیری با اشرار قطع عضو شده بود و همیشه به من می گفت برو برای خودت یه فکری بکن ، برو بسیج ، برو امریه بگیر ، برو فلانی رو ببین ، برو فلان کار و بکن که شرایط منو نداشته باشی ، و من هم آرام سر جای خودم نشسته بودم و می گفتم نیازی به این کارها نیست خدا خودش همه کارهای مرا انجام می دهد . حالا اون موقع ها من در فاز قانون و این جور چیزها نبودم ، خلاصه وقت خدمت ما رسید من افتادم نیروی انتظامی ، اراک ، پادگان مالک اشتر ناجا ، یه پادگان تازه ساخت با تختهای تر تمیز و شرایط عالی ، من اسفند رفته بودم برای آموزش برای اینکه سربازها سرما نخورن یک هفته یک هفته میومدیم مرخصی و شرایط راحتی داشتیم یعنی به اون صورت ما آموزش ندیدیم بعد اتمام آموزش ، ما را تقسیم کردند من افتادم آذربایجانشرقی ، بعد از آنجا هم باز تقسیم کردند من افتادم تبریز ،
رفتیم منطقه انتظامی تبریز ، ده دوازده نفر بودیم یه سرهنگ ما را به خط کرد از نفر اول کلانتری ۱۱ ، ۱۲ ، ۱۳ و من افتادم کلانتری ۲۱
حالا کلانتری ۲۱ کجا بود ۵۰ متری خونه ما الله و اکبر الله و اکبر
بعضی وقتها فکر می کنم یعنی اگر رییس نیروی انتظامی هم پارتی من بود می گفت آقا کلانتری ۲۱ سرباز زیاد داره تو برو ۲۲ ، ببین خدا چطور دقیق کارها را برات انجام میده ، معجزه از این بالاتر دیگه چی می خوای ؟؟ دو ماه کلانتری خدمت کردم و باز خواسته های من از خدا بیشتر شد و من باز هدایت شدم به یه جای بهتر مرکز شهر خودم که اداری خدمت کنم و به قول استاد آسان شدم برای آسانی ها ، بیایید باور کنیم این خدای همه کاره رو این خدای فرمانروای کل جهان هستی رو
به قول خانم حمیرا خواننده محبوب من :
تو تنها نیستی خدا یارته * اون مهربونه نگدارته
درد و دوا میکنه * معجزه ها می کنه
نخور غصه عزیزم * ببین چه ها می کنه
سلام کوهنورد عزیز
واقعا خدا کار نمیکنه بلکه شاهکار میکنه
مرسی که نوشتی دوست عزیزم
ما آدمها هر لحظه احتیاج داریم به یادآوری معجزات خدا
ممنونم.
سلام آقای کوهنورد عزیز ،
شما انگار داشتین داستان من رو تعریف میکردین برا من دقیقاً مثل شما بود به ما از سختی سربازی میگفتن کجا اینجوری فلان جا سخت ما سه نفر بودیم باهم دفترچه ارسال کردیم من اونجا اصلا اصلا با قانون آشنا نبودم یکی از آشناهامون گفت بیا بهت برگه بدین برو پذیرش سپاه شو ایشونم جزو بچه های بسیج و سپاه بودن منم گفتم دوستان من دوماه دفترچم رو عقب میندازم بیفتم سپاه آقا خلاصه دوستامون رفتن من زنگ میزدم کلی از سختی هاشون میگفتن اینجا سرد ،لباس نداریم و… بهتر میدونی شما
خلاصه جواب اومد شما دیر اقدام کردی نمیشه بری سپاه گفتم خدایا تا الان که هرجا رفتم پارتیم شدی از این به بعد ام خودت باش خلاصه دوباره ارسال دفترچه ایندفعه جواب اومد نیروی انتظامی مالک اشتر ارک از اینو اونور پرسش گفتن اسم اونجا هتل مالک اعزامی من خورد اسفند ماه (برج طلایی) تو این دوماه کلا ما ۴۰ روز بودیم واقعا هتل بود
برا ما شرایط کوهستان ام نبردن خیلی راحت بودیم تا رسید برای برگه یگان همه منتظر استرس همه دنبال پارتی فلانی و فلانی منم فقط خدا رو داشتم برگ ها اومد من کجا آماد و پشتیبانی کل ناجا وردآورد تهران به ما نزدیک ،زنگ زدم به یکی از آشنایان که نیروی انتظامی بود گفتم فلان جا افتادم گفت چقدر شانس داری به اونجا میگن هتل آماد 😅
خلاصه اونجا خدا دستانش رو فرستاد ما رفتیم بهترین اداره ، اینم بگم من از بین چهار تا گروهان افتادم اینجا ، خدا کار نمیکنه شاهکار میکنه ،
سپاسگزارم بابت کامنت که برام یادآوری شد کارها رو بسپری به خدا کارها رون و راحت به نفع ما تموم میشه ،
سلام
ممنونم سلیمان عزیز که داستان قشنگ را تعریف کردی واقعا خدا قدرت مطلق جهانه و همه چیز دست اونه ولی ما خیلی وقتها فراموش می کنیم و شرک می ورزیم
خدایا خودت ما را به را درست هدایت کن
سلام به دوستان گلم
تقریبا ماه گذشته با پسرم که ده سالشه رفتم فروشگاه پسرم یه بسته خوراکی که قرص های خیلی ریزی داره نمیدونم دقیقا اسمش چیه دونه های رنگی رنگی و ریز برداشت و موقع حساب کردن من به حس خودم که این برات ضرر داره اونو براش نخریدم و اون روز پسرم وقتی نشست تو ماشین خیلی ناراحت شد که چرا براش نخریدم منم کلی نصیحت که بابا این ضرر داره خوب نیست برات و خلاصه اون روز گذشت
و خانمم هم یه هفته هی به من میگفت یه عطر یا ادکلنی برام بخر که وقتی میخوام برم سر کلاس بزنم که خوش بو باشم خانمم معلم هستن اینو هم من هی پشت گوش مینداختم و امروز و فردا میکردم مثلا میخوام برم از فلانی بگیرم که عطرش خوب باشه به این بهانه ها
حالا اینجا رو داشته باشید کار خدا رو عقل از سرم پرید سر این داستان
خانم من معلم کلاس چهارم ابتدایی هست یه روز وقتی خانمم از مدرسه اومد گفت یکی از دانش آموزانم امروز برام هدیه آورده حالا هدیه ها چی بودن باورتون نمیشه یه بسته بزرگتر تقریبا دو برابر بسته قرصی که پسرم از فروشگاه برداشته بود و یه شیشه عطر برای خانمم و گفته بود اینا رو از پول تو جیبی خودم براتون خریدم اون بسته برای پسرتون هست و عطر برای خودتون
یه لحظه هنگ کردم گفتم خدایا تو دیگه کی هستی بهم گفت حواست باشه خودم نیاز همه بندهامو همین جوری تامین میکنم به راحتی به یه بچه کلاس چهارم ابتدایی الهام میکنه اینا رو برا خانم معلمت و پسرش بخر
فقط کافیه امورات خود را به خداوند بسپارید خیلی آسان انجام میشود اون قادر مطلق است او رزاق است
اینجا دو صفت خداوند برام قابل درک شد
صفت رئوف و مهربان بودن خداوند
و صفت رزاق بودن خداوند و
و خداوند به من گفت من برای بنده های خودم کافی هستم
سپاسگذار خداوند باشم و باشید
سپاس از استاد عزیز برای این غار تنهایی
درود بر شما اقای یزدی گرامی
واقعا خدا برای بنده هاش کافیه ومارو رها نمیکنه
ممنون از شما که این صفحه رو تشکیل دادین با این سوال عالی تون
الهی شکر به این صفحه هدایت شدم فکر کنم دوساعته دارم کامنت های بچه ها رو از سپردن کارها به خداوند میخونم وکامنت های شما رو خوندم
واقعا شما وتمام دوستان رو بابت ایمان راسخ تون به خداوند واعتمادتون به خداوند تحسین میکنم
خیلی لذت بردم
سپاسگزارم
آقای ایزدی عزیز سعدی بزرگ میفرماید که:
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
سلام به دوستان گلم
امروز دلم هوس دیدن نوزاد دو ماهه خواهر خانمم رو کرده بود اول صبح دلم میخواست بغلش کنم و بعدش دیگه یادم رفت حدودا ساعت ۱۲ بود خواهر خانمم زنگ زد گف ما ناهار درست کردیم میایم خونه شما می خوریم
به همین آسانی و راحتی آسان میشیم برای آسانی فقط کافیه سپاسگذار باشیم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ ۖ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِینَ
هنگامى که پروردگارش به او فرمود: «تسلیم شو»، گفت: «به پروردگار جهانیان تسلیم شدم.»
=====================================
سلام به برادر توحیدی و ارزشمندم آقای ایزدی
سپاسگزارم از شما که به نظر من با اختلاف بهترین تاپیک رو توی عقل کل ایجاد کردید.
قلبم من رو دعوت کرد برای نوشتن این صلات و من هم با کمال میل بهش لبیک گفتم.
موضوع برمیگرده به شهریور ماه و زمانی که من هیچ ایده ای نداشتم که قراره برگردم به کیش یا گرگان بمونم و مسئولیت مدرسه ی دوقلوهای ٨ ساله م هم با من بود.
ازونجا که توی سال های قبل،نتایج توحیدی خوبی توی این زمینه داشتم،کلا مدرسه ی بچه هارو به خدا سپردم و گفتم ریش و قیچی دست خودت،با اینکه خانواده فشار های خودش رو میآورد و البته حق هم داشتن ولی خداوند همیشه با این آیه منو دلگرم میکرد .
فَمَا کَانَ جَوَابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَنْ قَالُوا اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ فَأَنْجَاهُ اللَّهُ مِنَ النَّارِ ۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَآیَاتٍ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ
نزدیک های بازگشایی مدارس دیگه مادرم گفت من میرم همون مدرسه قبلی و ازشون میخوام بچه هارو ثبت نام کنند،با اینکه فکر میکرد اگر بره اونجا کلی سرزنشش میکنه که چرا دیر پیگیری کرده ولی اون ها با کمال احترام و با آغوش باز گفتند هیچ نگران نباشید،پرونده ی بچه ها پیش ما محفوظه و ما همه ی کارهاشو کردیم.
اینم بگم من دارم درمورد یک مدرسه ی دولتی بزرگ صحبت میکنم حداقل ۴تا کلاس دوم تشکیل داده …
وقتی مادرم از مدرسه بیرون اومد ،مادر یکی از هم شاگردی های سال قبل نیلانیکا رو دید و باهم احوال پرسی کردن و درنهایت اونجا مشخص شد که خداوند چطور به وعده ش عمل کرد بدون اینکه من قدم از قدم بردارم …
موضوع این بود که مادر اون دختر ،کلی تحقیق و پرس و جو کرده بود تا بهترین معلم کلاس دوم مدرسه رو پیدا کنه،علاوه بر شهریه ی مدرسه ،یک پول گنده ی اضافه بده تا دخترش رو توی کلاس اون معلم بزارند…
و…
الله اکبر…الله اکبر …
خودم میخوام بنویسم دستام می لرزه!
ایشون رفتن به مسئولین مدرسه گفتن که چون نیلا نیکا دوست صمیمی دختر منه،اونا هم حتما باید توی کلاس این معلم باشند …
حالا ٢ ماه از سال تحصیلی گذشته و من هرچقدر بیشتر میگذره بیشتر متوجه میشم که اگر من چند میلیون هزینه میکردم باز هم نمیتونستم همچین معلم با کیفیتی رو پیدا کنم .
معلم بچه ها ،در عین جوانی ،سال آخر تدریسشه،١١ سال معلم کلاس دومه،یک خانومه به شدت مودب،بی نهایت با علم و دانش که خیلی خیلی در کنار درس به تربیت و پرورش اخلاق و رفتار بچه ها اهمیت میده …
هربار که میبینمش،بغض گلوم رو میگیره و چشام پر اشک میشه و به خدا میگم:خدایا تو توی زندگی من کار نمیکنی،شاهکار میکنی …
کاش ما یکم بیشتر تسلیم این انرژی باشیم که انقدر راحت و با کیفیت همه ی کارها رو انجام میده …
به قول استاد :
آدم زرنگ کسی که بزاره که خدا همه ی کارها رو انجام بده …
خدایا ما میخوایم شاگرد زرنگ تو باشیم …تو دست مارو بگیر…
سلام سعیده جان
این دقیقاً اولین دیدگاهی هستش که من در پاسخ به دوستان عزیزم در عقل کل میدم
اونم کسی نیست جزء سعیده عزیز و نازنین
تا الان بیشتر پاسخ به سوالات عقل کل داده بودم اونم خیلی کم
ازت ممنونم بابت نوشتن داستان هدایت بچه هات به مدرسه شون
دقیقاً یادمه توی اون پاسخی که به من گفتی سوره ضحی رو بخونم و من چقدر سپاسگزارتم که به ندای قلبت گوش دادی و امدی به من گفتی که این سوره رو زیاد گوش بدم ، در ادامه همون پاسخ نوشته بودی که هنوز بچه هارو ثبت نام نکردی با این حال دو روز مونده بود به آخرین ماه از شهریور ماه ولی مثل همیشه به خدا اعتماد کردی و پای ایمانت وایستادی و اگر یادت باشه منم برات نوشتم که شاید تنها مادری توی کل کشور ایران بودی که بچه هاتو نرفتی مدرسه ثبت نام کنی چون تنها مادری بودی توی کل ایران که فقط و فقط طبق هدایت های الله میخواستی کار پیش بره
همون موقع بودش که من دقیقاً دو روز بعدش باید پروژه رو تحویل میدادم در حالیکه هنوز نصف پروژه مونده بود و من با تمام وجودم نمیدونستم چیکار کنم ولی باور کن ته قلبم ایمان داشتم که این به نفع منه
استاد عباسمنش توی فایل تسلیم بودن در برابر خداوند میگه اگر یه خواسته ای داری ولی میبینی که هنوز بهش نرسیدی به این دلیل هستش که باید یک عالمه درس رو یاد بگیری
آره سعیده جان ، این پروژه یک آزمون عملی برای نشون دادن ایمانم به خدا بود ، اینکه واقعاً به خدا ایمان دارم یا دارم الکی توی کامنت هام فقط حرف های قشنگ قشنگ میزنم
اون پیامی که تو از جانب خدا به من دادی باعث روشنی قلبم برای ادامه مسیرم شد و حجت بر من تموم شد که این مسیر منه و من باید ادامه بدم درس هاشو بگیرم تا برم مرحله بعد
بله ، نتیجه عمل کردن بر اساس ایمان همیشه درست جواب میده و به نفع آدم تموم میشه
نتیجه ایمانت توی این مورد یعنی ثبت نام بچه هات باعث شد خودِ خدا یک آدمی رو که اتفاقاً پتانسیل اینکارو هم داشته ، مأمور کنه که بخواد بجای اینکه شما کاری کنی اون آدم تمام کارهارو برای شما انجام بده و بچه هات با بهترین معلم اون مدرسه کلاس هاشون رو برن و درس هاشون رو بخونند
خداوند هم پاداششو به من داد
کاری کرد بدون اینکه پروژه هنوز تحویل داده بشه به مشتری ، تمام و کمال کل پول پروژه رو واریز کنه به حسابم و یکبار دیگه خداوند قدرتشو به من نشون بده و دهن نجواهای ذهن منو ببنده و به من از این اتفاقی که افتاد بگه که رسیدن تو به خواسته ات از همین مسیر میگذره ، من نباید برای خدا مسیر انتخاب کنم بلکه خداست که فقط میتونه برای من مسیر رو روشن کنه و یه عالمه درس ها هستش که در عمل باید یاد بگیرم تا بتونم برم مرحله
از آخرین روزهای شهریور ماه ، هم برای تو و هم برای من اتفاقات زیادی افتاد ، که همه شون باعث شادی و لذت ما شدند و این مسیر ادامه داره
بازم ممنونم بابت پاسخ های زیبایی که در عقل کل و کلاً کامنت های ارزشمندی توی جاهای مختلف سایت مینویسی
آهان راستی یه تشکر دیگه میخواستم ازت کنم بابت اون پاسخی که به حمیدرضا جان دادی ، که در پاسخت اسم منو به عنوان الگویی که داره مثل خودت کار مورد علاقه شو انجام میده نوشتی خیلی احساس خوبی به من داد ازت ممنونم که اینقدر برای آدم ها ارزش قائلی و به عنوان یک انسان ارزشمند ازشون یاد میکنی ، این بخاطر قلب مهربون و شخصیت ارزشمند خودته عزیزم
مثل همیشه به امید دیدار روی ماهت در بهترین زمان و مکان
شاید یه روزی توی یک جایی ، همون جایی که خدا ازمون راضیه و ما هم از خدا راضی هستیم
سلام حسن جان،برادر توحیدی ارزشمندم
ازت سپاسگزارم که از روشنی قلبت برام نوشتی.
تلگرافت در بهترین زمان و مکان به دستم رسید،انقدر دقیق،که جای هیچ شکی نیست که کار هیچ زمانبندی ای، غیر از هدایت الله قدرتمندم نمیتونه باشه.
ازت ممنونم که نور خدا رو برام فرستادی و دعا میکنم در این مسیر توحیدیِ هموارِ دلنشین روی دوش خدا بشینی و با لذت به تموم خواسته هات برسی.
برات بهترین هارو آرزو میکنم.
از هرچیزی که خودت میخوای ،به قول آیه ی ١٠٢ انبیا:
لَا يَسْمَعُونَ حَسِيسَهَا ۖ وَهُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خَالِدُونَ
آنها هرگز آواز جهنم را نخواهند شنید و به آنچه مشتاق و مایل آنند تا ابد متنعّمند.
در پناه نور الله میسپارمت.
قلبِ فراوان از خواهرت در شمال به هرجای ایران که هستی.
سلام خانم شهریاری عزیز
یک معلمی داشتیم می گفت من اول نمره می دهم بعد اون نمره در برگه سوالات بین پاسخ ها تقسیم می کنم
منم الان نخوانده پاسخ شما اول لایک کردم
خیلی ممنونم از کامنت های ارزشمند شما و سایر بچه ها
سلام دوست عزیز …معجزات تو زندگی همگی ماهست ..فقط باید ریز بشیم و با جان و دل نگاه کنیم رویداد زندگی رو ..من یه خاطره دارم دوسال پیش ..برای اولین بار من و همسرم و دوتا بچه هام قرار بود بریم کربلا ..خیلی خوشحال بودم ..ما برای برگشتمون تالار رزو کردیم با خوشحالی همون روزی که میخواستم خالی داشتن و ما رزرو کردیم …و پاکت های دعوتی فامیل رو پخش کردیم ..۳ روز مونده بود که عازم کربلا بشیم …با ما تماس گرفتن که متاسفانه ماشینی که قرار بود باهاش برین لغو شده شما یک هفته دیگه حرکت دارین …هنگ کرده بودم ..گفتم یعنی چی ما تالار رزور کردیم ما پاکت هارو پخش کردیم ..چطوری اینارو درستش کنیم بعدشم تالار وقت دیگه ای نداره که ..یا خداااااااا حالم خیلی بد شد گوشی رو که قطع کردم …نشستم گفتم چراااا …تو اون لحظه فقط میخواستم خودمو اروم کنم ..گفتم ببین تو درونت چی بوده که الان باید اینو بشنوی ..حتما خودم جذبش کردم خودم فرکانسش رو دادم خودم خرابش کردم خودمم درستش میکنم …گفتم تسلیمم خدا ..خودت درستش کن ..حسم خوب کردم و رها کردم ..رفتم سراغ کارهام …خدا شاهده …چند ساعت بعد تماس گرفتن گفتن ..خانوم شانس اوردین ..یک ماشین دیگه ..یک خانواده ۴ نفره منصرف شدن شما جای اونا برین …خیلی حس قشنگی بود …بیشتر حال خوبم بخاطر این بود که با چشم دیدم معجزات خدارو …دومی هم ..ما کربلا بودیم ..من کلی سوغاتی خریدم و بعدشم چشمم خورد ب یه وسیله ای که یک تومنی کم داشتم ….ب خداوندی خدا قسم …تو قلبم گفتم کاش داشتم اینم میخریدم بعدش پسرم گفت مامان پولهات ریخته زمین و رو کیفت…یهو دیدم نزدیک یک تومن همه تروال صد تومنی و ۵۰ تومنی جلو پام و روی کیفم بود ..اولش فک کردی برای کسیه ..چون من نداشتم ..ولی بعدش دور و برم نگاه کردم دیدم هیچکس نیس ب جز خودم و پسرم ..فقط اشک ریختم و گفتم خدایا شکرت که همیشه اماده منتظری که ما فقط بهت رو بندازیم .ما وقتی با همه وجودمون خدارو بخوایم و شرک نداشته باشیم ..خدا بینهایت دست داره که اماده کمک ب ما هست …ما باید هنر اینو داشته باشیم که وقتی اتفاق بدی برامون میوفته اون لحظه ..مراقب احساس و حالمون باشیم تا دست خدا باز باشه برای کمک ب ما ….الهی شکرت ..که اجازه میدی شکرت کنیم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به دوستان توحیدی عزیزم
بعد از اینکه مشخص شد یکی از رگهای قلب مادر من گرفته و باید انژیو شود مادر من نگران شد و گفت حبیب الله ببین بهترین دکتر کی و یک نوبت برای انژیو برا من بگیر و برای مادرم هزینه هم خیلی مهم بود و دکترش هم میخواست دکتر حاذقی باشه گفتم مادر اگر همراه من باشی کارت رو می سپرم به خداوند و فقط نباید اگر تو کار بیاری خدا حفظش کنه برام حرفهامو گوش میده
روز اول که رفتم برای اینکه تشخیص بدن علت درد قفسه سینه چیه اون گفت یک دکتر خوب و معروف بریم گفتم درسته که دکتر خوب و معروف بریم ولی کاری که به خداوند می سپاری نباید اذیت بشی نباید بری توی مطب ۵ساعت پشت در باشی خدا به بهترین شیوه همون جواب دکتر حاذق رو بهت میرسونه و فرقش اینه که تو اذیت نمیشی توی اینترنت سرچ کردم برای اولین نوبت خالی یک دکتر قلب ویکی اومد بالا و رفتیم از رفتار این دکتر عزیز نگم براتون کلی به مادرم حس خوب داد و با انجام یه تست ورزش از گرفتگی رگ مطمئن شد و به جای هزینه ۴ میلیونی سیتی آنژیو که قرار بود بریم فقط هفتصد تومن پرداخت کردم این اولین خیر بود
برای انژیو گرافی یکی از بیمارستان های دولتی نوبت گرفتیم برای روز چهارشنبه وقتی صبح ساعت ۷ رفتیم تا ۱۰ اونجا بودیم که گفتن برید و پنجشبه بیایید مادرم یه کم بهم ریخت گفتم حتما خیری توشه ناراحت نباش می ریم پنجشنبه میاییم و فرداش که اومدیم مادرم بستری شد د یک ساعت بعدش رفت و انژیو شد و اومد توی بخش و گفتن مادرت باید بمونه تا شنبه تا دوباره براش فنر بزارن
دوباره مادرم بهم ریخت که چرا همون موقع فنر نگذاشتن
گفتم مادر انشاالله خیره دوباره شنبه رفت برای فنر گذاشتن وقتی پشت در انژیو بودم البته اینم بگم من وقتی یه کارو می سپرم به خداوند دیگه نگاه به دکتر و و بیمارستان و اینا ندارم چون باور دارم اون میتونه و انجامش میده همش به خودم می گفتم لا حول ولا قوه الا بلا العلی عظیم هیچ قدرتی بالاتر از قدرت خداوند نیست
پشت در بودم دیدم یه دستگاه شوک رو دارن میبرن داخل
یه حسی بهم گفت این برای مادر منه(توی انژیو چند تا مریض رو با هم میبرن برای انژیو مشخص نیست که دستگاه برای چه کسی باشه) بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن اومدم نگران بشم یه صدایی رو واضح شنیدم گفت مگه نسپردی به من آروم شدم بعد از دو ساعت گفتن همراه مریض بیاد دکتر کارت داره گفتم حتما خیره
رفتم دکتر گفت آقای ایزدی برای رگ اصلی قلب مادرت سه تا فنر گذاشتیم و در حین کار مادرت ایست کرده ولی دوباره برگشته خلاصه بخیر گذشته و برو یه خیراتی بکن بعد یکی از اطرافیانم که داشت صحبتهامو میشنید گفت این دکتر کیه گفتم فلانی گفت یکی از بهترین دکترای قلب استانه
دکتر به مادرم گفته بود اگه این عمل رو بیرون انجام می دادی ۲۰۰ میلیون باید هزینه میکردی
خداوند توی یکی از بیمارستانهای دولتی با یک بیستم هزینه عمل جراحی و بهترین دکتر قلب استان کارو انجام داد
اینجا اون صفت خداوند رو که او میمیراند رو وقتی مادرم ایست کرد دیدم و این صفت خداوند رو که او زندگی میبخشد رو وقتی مادرم برگشت دیدم
بعد از اینکه دکتر بهم گفت باید یه چیزی نذر کنی تو دلم گفتم از قبل به خداوند سپردم که انجام بده و همش تو راهرو قدم زدم و یواشکی اشک ریختم و شکر گذاری خدا رو کردم
خدایا من تسلیم فرمان تو ام هر کاری رو که بگی انجام میدم
دوستان همزمانی های زیادی برای من اتفاق افتاده که حسابش از دستم در رفته و کوتاهی کردم و مکتوب نکردم اینجا
داش یادم میرفت همه این پروسه تقریبا یه هفته اتفاق افتاد و من کشیک هم بودم چون توی مرکز استان یزد بودم عملا نمی تونستم به کشیکم هم برسم و خداوند این کار رو هم برای من آسان کرد کاری که قبلا اگر یه وعده مهمانی نمی تونستی بدی الان به خدای احد و واحد قسم من هشت روز سر کار نرفتم و کشیکم جلو جلو رد میشه بدون یه تلفن هماهنگی
همکارام بهم میگن خوب مدیر هواتو داره خیلی پارتی کلفتی داری
بندگان خدا اونا نمیدونن من با کی کار میکنم و کارم رو به کی میسپارم
دوست دارم این مسیر و
لذت میبرم از این مسیر
عاشق این مسیر آسان هستم برای زندگی
عاشق تک تک دوستان عزیزم هستم
سپاسگذار استاد عزیز و مریم جان هستم
برای این سایت الهی
خدایاشکرت چقدر این داستانی که تعریف کردین توش عشق بود توش حال خوب بود توش اشک سپاسگذاری بود
و من لذت بردم از صحبتهاتون ،چقدر این سپردن کار ها به خداوند خوبه ،چقدر وقتی کاراتو به خدا میسپاری آرامش داری واقعا حسم عالیتر شد با این داستان زیبای شما خیلی ممنون
سلام و سپاس آقای ایزدی عزیز به قول سعیده جان سایت نور خدا به قلبتون ببباره و همواره آسان باشید برای آسانی ها چه خیر برکتی با ابن صفحه و سوال و رد پاهایی که گذاشتین بوده برای من یکی فقط نعمت موهبت خیر برکت آسانی و راحتی اعتماد توکل امید ایمان داشته
به خدا مبسپارمتون همواره ور مسیر آسانی و توحید باشید
سلام به همگی دوستان گلم
سلام به استاد جانم
دوستان عزیزم میخوام براتون بگم من خیلی از مسائل رو به خدا سپردم که حل شد به بهترین نحو ممکنن که میتونید بعضیاش رو همینجا بخونید تو بخش کامنتای همین صفحه ….
اما موضوع از جایی شروع میشه که من با دوست بسیار صمیمیم ناراحتی بینمون پیش اومد که هر روز داشت بدتر و بدتر میشد ….این دوستم یه جور دوست خانوادگیه کهاکثرا همه جا میبینمش…
و من با خودم میگفتم که این دوستم کینه به دل گرفته در صورتی که خودش هم مقصر بود ….و میگفتم برم باهاش حرف بزنم ولی اصلا نه وقتش رو داشتم نه حوصلش رو ….
و ذهنم رو هم مقداری درگیر کرده بودم
ی بار به خدا گفتم خدایا خودت درستش کن .بهش گفتم تو که به این قشنگی جهان رو آفریدی سیاره هارو .ماه رو خورشید رو مگه میشه فکری برای این رابطه نکرده باشی
و رها کردم. و کلا وابستگیم رو به اون آدم کم کردم دیگه تصمیم گرفتم که اصلا بهش حتی فکر نکنم و به خدا فکر کنم …..و یه روز در کمال ناباوری خدا خودش قشنگ برام چید اتفاق خوبی افتاد که ما دوتا همو دیدیم و مقداری حرف زدیم و بعد چند سال اومدیم خونه های هم و من اینجا بود که فهمیدم خدا هیچ موقع یادش نمیره و درک خداوند خیلی بالا هست ما ممکنه فراموش کنیم اما خداوند هرگز
خدایا ممنون به خاطر خدا بودنت ..خدایا شکرت واقعا
من منتظر خیلی اتفاقات بزرگتری تو زندگیم هستم پس کمکم کن مهربان ۳.۹.۱۴۰۳
به نام خدا
سلام به استاد عزیز و مریم بانو و دوستان گلم
امروز دخترم مدرسه رفت بعد رفتنش متوجه شدمکه یه برگ از تکالیفش مونده خونه که قرار بود همه بیارن و به معلم نشون بدن …من بلند شدم که آماده بشم ببرم براش چونمدرسه نسبتا نزدیک خونه مون هست ودخترم هم تازه با دایی اش رفته بود مدرسه ..تا رفتم آماده بشم انگار بهمالهام شد که نرو (منم چون تجربه اش رو داشتم و به الهامات همیشه گوش میدادم و نتیجه خوبی میگرفتم ) با اینکه با منطق میگفتم ببرم ولی دلم میگفت ولش کن نبر و منم به ندای درونم که همون هدایت خداست گوش کردم …تقریبا نیم ساعت بعدش بود که از مدرسه زنگ زدن که دخترتون ظرف ناهارش از دستش افتاده و ریخته زمین اگر براتونمقدوره براش ناهار بیارین .من شاد بلند شدم غذا رو همراه با برگه تکلیفش بردم مدرسه …حالا اگه به ندای دلم گوش نمیکردم بعد برگشتن دوباره باید ناهار میبردم
اینه هدایت معبودم شکرت هزاران بار
همیشه ازش کمک میخوام همیشه کمک و هدایتم میکنه
ممنونم استاد ازتون به خاطر اینکه من با هدف ثروتمندی وارد سایت شدم اما رابطه ام با خدا هر روز داره بهتر میشه و این خودش برام ثروته برام باارزش ترین داراییه…ثروت وگنج واقعی روپیدا کردم
با اینکه وضعیت مالی ام روبه رشده و چندان شاید در نظر خیلیا رضایت بخش نباشه اصلا ،اما من حالم خوبه احساسم خوبه و همین برام کافیه
شکر شکر شکر