اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
این نوع تفکر ریشه در شنیده هامون ودیده هامون داره که در طول زندگی از فیلم هاواینستاگردی ورسانه ها و فرهنگ و مدارس ودانشگاه وفامیل وخانواده به مارسیده وما یادگرفتیم که به داشته هامون قانع نباشیم وهمش چشممون تو زندگی بقیه باشه وبا تقویت خود کم بینی به مسیر اشتباه بریم وهی بخواهیم از بقیه جانمونیم …
مثلا کسی که ماشین نداره میگه کاش منم یه ماشین داشتم و راحت هرجا میخواستم میرفتم اونیکه پراید داره نگاه به ماشینای اتومات میکنه ومیگه کاش منم یه دونه اتومات داشتم وراحت رانندگی میکردم .
ما یاد گرفتیم همیشه حسرت ثروت بقیه رو بخوریم ونمیدونیم که هر جا که هستیم همیشه ازما بالاترم هست ،ازما پایینترم هست وبهتره که از آنچه که داریم لذّت ببریم.
یکی از موفقیتهای من این بود که تونستم با توجه کردن به نکات مثبت اطرافیانم ،تونستم روابطم با اونا رو بهتر کنم، مثل همسرم ، من تا وقتیکه نگاه از بالا به پایین بهش داشتم مدام ازش ایراد میگرفتم رابطمون بدتر شده بود ولی الآن که نگاهم بیشتر به کارهای خوبشه واینکه اونم بالاخره زندگیشو به پای منو فرزندانمون گذاشته چرا زندگیشو به خاطر دیگران که اصلا تو زندگیمون نیستند خراب کنم ، خیلی خیلی زیاد رابطمون عاشقانه تر شده ومیتونه ازاین بهترم بشه.
توی فامیلمون چشم روهم چشمی زیاده برای همین یکی یه کاری می کنه فرداش بقیه هم ازاون بالاتر انجام میدن مثل عمل کردن بینی یاکاشت ابرو یاخرید وسیله وماشین و…
مرغ همسایه غازه از خود کم بینی واحساس کمبوده ،بنابراین اگه بتونیم برای هر چیز حتی کوچک سپاس گزار باشیم و از اینکه ثروتمند هستیم روببینیم مثل سلامتیمون ، بینایی وشنواییمون ، قدرت حرف زدنمون، راه رفتنمون وبرای پوست ومو واستخوان وهمه ی داراییمون شکرگزار باشیم میتونیم سلامتی وثروت وشادی بیشتری به زندگیمون دعوت وجذب کنیم.
به امید موفقیت روز افزون برای همه مون.
هر روز تون بهتر از دیروز وفردا تون بهتر از امروز باشه خدارو برای همه چی بی نهایت شکر میکنم
درود بر استاد عزیز.بانو شایسته ی گرامی و هم فرکانسی های عزیزم.
به زیباترین شکل ممکن استاد عزیز این چرخه ی معیوب را شرح دادید.توجه به نازیبایی ها و نکات منفی شرایط کنونی ما در هر بعد از زندگی .باعث جذب بیشتر این نکات میشود .طبق قانون در جهان هر موضوعی هم شکل خودش را جذب میکند:توجه به نکات منفی مساوی با جذب بیشتر نکات منفی. تکرار مشاهده و ورود نکات منفی تبدیل به باور شده و واقعیت جهانمان را میسازد.
قصه ازینجا شروع شد:خوش به حال دیگران .این جمله در مورد همه ی موضوعات زندگی صدق میکند. و ای وای از روزی که وارد این تله شویم که پایانی ندارد.
این قیاس با دیگران ضربه ی بزرگی به هر قسمت از زندگی ما میزند و مهمترینش نارضایتی از شرایط فعلی ماست.
تجربه ی شخصی من در مورد این مرغ همسایه تغییر مشاغل در هر دوره از زندگی ام بود که هربار با ترند شدن یک شغل با آن موج همراه میشدم و چون دیدگاه غالبم این بود که خود شغل میتواند سودآور یا زیان آور باشد در طی چندین سال مشاغل زیادی را تجربه کردم.در صورتی که من این شخصیت را با خود حمل میکردم به مشاغل مختلف.
راه برون رفت ازین سیکل معیوب برای من آموزه های استاد بود که یک سال پیش همزمان با راه اندازی کسب و کارم فایلی دیدم که تاکید بر دیدن نکات مثبت در هر شرایطی که هستیم داشتند و من شروع به سپاسگزاری و دیدن ویژگی های مثبت شغلم کردم و هر روز شاهد پیشرفت و رسیدن ایده هایی برای بهبود آن بودم.
نمیتوانم با اطمینان در مورد همیشگی بودن این روند در خودم سخن بگویم اما هرگاه تلاش در حفظ روند مثبت دیدگاهم داشتم نتایج بینظیر بوده. برای من همیشه این توصیف در ذهنم پدیدار میشود که هرگاه بابت موضوعی در زندگی سپاسگزار هستیم و به تحسین ویژگی های مثبتش میپردازیم به آن انرژی عشق میبخشیم و عشق هم فقط زیباتر میکند هر موضوعی را و همه ابعاد مثبتش شکوفا میشود.کافیست مدتی توجه به زیبایی های شهر و محله .ویژگی های خوب اطرافیانمان و شغل و خانه مان را اولویت قرار دهیم شاهد معجزاتی بینظیر خواهیم بود.
تشکر از استاد عزیز و هم فرکانسی های عزیزم که در این آگاهی شریک هستیم.
سلام خدمت استاد عزیز دوستان گرامی استاد خواستم ازتون تشکر کنم که اینقدر خوب قانون رو توضیح میدید شما گفته بودید به تمام سوالات ما پاسخ داده میشه ومن امروز با این فایل جواب سوالی که چند روز پیش از خودم کرده بودم رو گرفتم .
من تا الان چنتا شغل عوض کردم .چند روز پیش به خودم گفتم چرا من هروقت شغلی عوض میکنم اون اوایل همه چی گل و بلبل هست و عالی پیش میره ولی چند ماه که میشه همه چیز سخت میشه که جوابشو شما تو این فایل خیلی قشنگ دادید به خاطر شخصیت منه چون فکر میکنم شغلهای دیگر بهتر هست
اول که وارد میشم همه چی خوبه ولی بعد چند ماه که میبینم اینجا هم مثل همون جاست باز مشکلات میاد ممنون استاد که قانون رو به این خوبی آموزش میدید
من واقعا انگار قبل از این فایل برام یواش یواش جور شده بود که مرغ همسایه غاز نیست داشتم زیبایهای شهری که توش هستم رو میدیدم که برخوردم به این فایل و همه چی دوبرابر شد برام واقعا یکم دلگیر هست چون خیلی وقته اینجا هستیم و به قول استاد همه چی صددرصد نیست ولی حتی اگه یه روزی خواستم از اینجا برم هم این تنها راهشه که به زیبایها توجه کنم..خدایا شکرت احساسم خوب میشه وقتی رو باورام کار میکنم،حداقل سعی میکنم به زیباییها نگاه کنم،من از طریق پدرم با این سایت آشنا شدم،وسعی میکنم با هم جلو بریم دیشب کلی راجع به این صحبت کردیم که دفتر ور داریم بنویسیم اتفاقا همین کارو کردم من دوره عزت نفس کار میکنم قسمت سوم هستم و یادداشت میکنم، ولی امروز یادم رفت بیارم با خودم و دیشبم تنبلی کردم،ولی گفتم به جایش کامنت مینویسم بخواهیم میشود همین..
سلام به استاد عزیزم عجب فایل بینظیری بود ، من الان فقط یکبار گوشش دادم و به شدت نیاز بود بیام بنویسم
از جاهایی که فکر میکردم مرغ همسایه غازه
یکی از بلد ترین موضوع ها که هنوزم هست و باهاش درگیرم اینه ، خانواده ی دوستم چه قدر منطقی و با فرهنگن که این رفتار ها رو باهاش دارن و چه قدر خانواده ی من بی فرهنگه و نمیتونه رفتارهای یک انسان عادی رو از خودش نشون بده
البته بیشتر در مورد مادرم منظورمه
چه قدر فلانی کارش راحته ، هر جا بخواد میتونه با ابزار کارش بره و به راحتی پول بسازه
ولی من باید یک محیط کاری حتما داشته باشم
متریال داشته باشم
تا آیا مشتری بیاد یا نیاد
ایران به درد نمیخوره چون خارج از ایران میشه پول ساخت از هنر
ملت اینجا هنر حالیشون نمیشه خارج از ایران میفهمن(این ترمز رو با قدم برداشتن برخلافش حل کردم و الان دقیقا تو ایران کلی مشتری دارم و فروش دارم و یه عده حتی بیشتر از خودم ارزش قائلن برای آثارم)
همیشه ی خدا تا سه سال پیش تو ذهنم این بود که اصفهان جا برای گردش و تفریح و برنامه های هنری داره ، تو تهران خیلی زیاده
بله تو تهران زیاد بود
ولی من تو این سه سال جاهایی رو رفتم تو اصفهان که فقط تو همین شهر هست و هیچ کجای دیگه نیست
رو این موضوع هم کار کردم و من همش دارم جاهای متفاوت و بینظیر و غیر تکراری رو تجربه میکنم
اینقدر جاهای دیدنی هست که وقت نمیشه همه رو بریم
تو مبحث گوشی ، یک گوشی خیلی عالی دستته بعد میگی چه فایده فلانی آیفون فلان داره اون خوبه فقط!
خودم اینطوری نیستم ولی اطرافیانم چرا
توی اینستا فعلن محل کار من اونجاست ، کلی الگوی باورهای غلط و درست رو اونجا دیدم و باعث شد تو کارم خیلی خیلی پیشرفت کنم ولی اون حس مقایسه هم میومد ، هر بار ذره ای میومد کلن اون آدمو دنبال نمیکردم
برای همین خیلی حس مقایسم بهتر شده و میتونم بگم کمتر از این فضا تاثیر گرفتم ، ولی چند ماهه دارم خودم راه اندازی وبسایت رو یاد میگیرم و دارم روی سایتم کار میکنم
یکی از نزدیکام به شدت رفتارمرغ همسایه غازه رو انجام میده و من با کمک ایشون اتفاقا خیلی تونستم تو رابطم و کارم و زندگیم این رفتار ها رو نداشته باشم
مثلن میگه
اینجا تو فلان شهرک ، همه دهاتین ، مرکز شهر همه ثروتمندددد پولدار
این شهرک به درد نمیخوره مردم فرهنگ نداره ،
این خونه به درد نمیخوره ، این مجتمع به درد نمیخوره ، آسانسورش افتصاحه راه پله ها افتصاحه ، نگهبانش اونطوریه ، فلان ماشینمون به درد نمیخوره فلانیا رفتن ماشین شاسی بلند خریدن
حتی بارها و بارها و بارها به من گفته تو چرا مثل بقیه نمیری بینیتو عمل کنی ، مژه بزاری ، بری مهاجرت کنی تا موفق شی
ملت بچه هاشون خوشبخت شدن رفتن خارج تو نشستی گوشه خونه
حالا من ، اصلا از این چیزا خوشم نمیاد ، کلی تلاش کردم که اتفاقا محل کارم خونه باشه و ازش پول بسازم
ایشون میگه چه فایده بابا ملت بچه هاشون کارمندن مرتب منظم میرن سر کار برمیگردن
به همسر خودش میگه چیه این شغلی که داری ملت همسراشون با کت شلوار و کیف سامسونت میرن و میان
خود من تو ذهنم همش اینه که چرا من مامانم مثل مادر فلانی نیست ، ببین چه قدر با درک و با شعوره ، بین چه قدر بچش باهاش راحته
ببین چه قدر خوشحالن کنار هم اونوقت من؟
یا مثلن اصفهانیا همشون هنرمندن، پول برای کاری هنری نمیدن
خودم اینقدر مشتری داشتم از اصفهان و الگوهای دیگم دیدم که این یه مورد رفع شد
یا چرا پارتنر من فلان شهری نیست که رابطمون راحتتر جدی تر بشه
یا چرا من خارج از ایران به دنیا نیومدن که بتونم به اسانی و راحتی با هر کی هر جور دلم بخواد ارتباط بگیرم ، تو ایران انگار این رفتارا جرمه!
یا اینکه قبلنا مخصوصا بابام چرا مثل فلان دوستم به منم اونقدر پول تو جیبی نمیده که زندگیم راحتتر باشه بعد ها اروم اروم رو این موصوع کار کردم و خودمم خندم گرفته بود از این توقع که فلانی تو باید تلاش کنی بیشتر پول بسازی نه بابات بهت پول تو جیبی بده
یا مثلن چه قدر اصفهان بده نمایشگاه هایی که میزاره خیلی باحال نیستن تازه تعدادشونم خیلی کمه ، اما تهران اینقدر زیاده که تو نمیدونی به کدوم یکیشون برسی و خوشبه حال هنرمندای تهرانی ، بعد ها متوجه شدم اتفاقا خیلی از همکارهای تهرانیم اصلا این نمایشگاه ها رو نمیرن منی که تو اصفهان هستم با تعداد نمایش های کمتر بیشتر از اونا میرم بازدید
خودم برای خودم که خلاصه نویسی کردم و بیشترین موردی که مرغ همسایه خیلی غاز تر بود مربوط به رفتارهای مادرم بود ، سعی کردم عمیق تر بشم که من چرا بعد از اینهمه کار کردن رو این موضوع همچنان سوزنم گیر رفتارهای مادرمه ، خیلی از رفتارهای اشتباه خودم رو سعی کردم اصلاح کنم مثل کمتر از قبل عصبانی شدن و جواب دادن و قانع کردن چه توی ذهنم چه در بیرون اما این رابطه انگار درست نمیشد و نشده هنوز ، نمیدونمم واقعیت کجا گیر دارم که اینقدر تو این مورد همه چیز بهم گره خورده و حسمم میگه احساس لیاقت با بهتر شدن توی شغلت و پول ساز شدن بیشتر توی شغلت ایجاد میشه
انگار حسم میگه اینو درست کن اون مورد رابطتت هم درست میشه
برنامه ای که بعد از اینجلسه فهمیدم که باید انجام بدم اینا بودن
من تو خیلی از جهات رو خودم کار کردم که نتایجم مثل اکثر جامعه نباشه پس باید به همین مسیر درستم ادامه بدم چون نتایج اومدن و الان دارم زندگیشون میکنم
و من باید تمرکز صد درصدیم رو بزارم روی کارم و بهتر شدن داخلش ، قدم های بعدی کارم رو که همین الان میدونم چیا هستن رو بردارم و منتظر فرصت مناسب نمونم
استاد یک سوال دیگم داشتم ازتون در واقع سوال نیست درخواسته ، اینکه الان نمیدونم چی شده بمب مهاجرت تو ایران انگار افتاده و همه دارن از ایران میرن ، با این باور فقط خارج از ایران میشه پیشرفت کرد و اینجا محدودیت هست ، توی خیلی از فایلهاتون این صحبتها رو کردین و گفتین ولی نمیدونم شاید منطق های بهتر و ساده تری هم در مورد این موضوع باشه که به زور مهاجرت کردن فایده نداره بازم ممنونم
سلام استاد جان، در ادامه پیام قبلی روی این فایل احساس کردم باید بیشتر دقت کنم و تمرین انجام بدم و این شد که اومدم نتیجه و تاثیر این فایل و البته دوره احساس لیاقت و عزت نفس رو هرچند تاینی ولی به شدت الهامی و هدایتی بگم خدمتتون.
من با تمرینات فایل های جدید و هم دوره ها که بهم الهام میشد چیو کی ببینم در همین مدت کوتاه چند روزه، و به شدت گوش به زنگ بودنم و تمرکز و دقت گذاشتن با کیفیت بسیار بیشتر نسبت به قبل حتی نسبت به همین یه مدت کوتاه پیش، و ایمان و جسارتم رو تقویت کردن و رفتن به دل مسائل و دست به عمل شدنم، نتایج رو در روح و روان و اتفاقات زندگیم دارم به خوبی و با آگاهی قطعی و به وضوح میبینم و لمس میکنم، که قبلا نمیدیدم و یا دقت نمیکردم و یا تو فرکانسش نبودم و و و.. از این دست مسائل، اما همونطور که تو این یه مدت کوتاه اخیر توی فایلای مختلف و تمرینات میگم خدمتتون واقعا خیلی دارم خوب پیش میرم به لطف خدای مهربان و اتفاقات و خبرهای خوب و آرامش آخ آخ هرچی بگم کم گفتم! چون این بهترین و نخستین و اصلی ترین هست و بوده برام من همیشه تو اولویت بوده برام، و انشاالله نتایج بسیار عالی تر و بزرگ تر و بهتر در تمام جنبه های زندگیم میاد به زودی..
استاد من بصورت کاملا هدایتی و البته بعد از ایمان و جسارت نشان دادن خودم، و لطف پروردگار، بعد از بار اول انجام دادن تمرینات این فایل و جلسه 4 عزت نفس و گوش دادن بارها و بارها این جلسه و جلسه 4 عزت نفس و فایل های پروژه مهاجرت به مدار بالاتر، و خلاصه هرچیزی که تو این چند روزه و مدت قرار گرفته رو سایت یا هدایت شدم بهش، تصمیم گرفتم بدون وقفه و درجا به محض اینکه یه حس قوی و یه جرقه درونم زده شد بعد از دیدن فایل هایی که بهم الهام شده، برم تو دل چالش ها مخصوصا آگهی بازرگانی، و رفتم به خودم رسیدم و اصلاح و حمام و لباس شیک و خلاصه زدم بیرون و به جاهایی که به ذهنم میرسید و البته از خود اول اولش فقط از الله هدایت خواستم، و گفتم تو فقط بگو من چیکار کنم من میرم تو دلش اصلا هرچی میخواد بشه بشه! بهشم گفتم که میدونم چیزی جز خیر و خوشی واسم نخواهد بود، فقط تو سکان هدایت رو بر عهده بگیر و بگو من فقط انجام میدم، رفتم بیرون اولش میگفت مثلا برو فلان جا، میرفتم، میگفت برو اینور برو اونور حالا از اینجا برو مثلا.. و فایل جلسه 4 عزت نفس هم تو گوشم بود با هندزفری، و نجواها و ترس ها هم بود یه کوچولو ها، ولی اون ایمانه و قدم برداشتنه ولومش بلند تر بود به قول شما، و واقعا هم ولومش بلند بود : ) چون جلسه 4 تو گوشم بود با ولوم بالا و صدای چیز دیگه ای نمیشنیدم! و من ریییز به ریز حواسم جمع و دقت میکردم به تک تک اتفاقات، لحظه ها، شرایط، و پیام های خداوند، رفتم به یه مکان تفریحی و ساحلی که برم با کله تمرینو انجام بدم، یعنی اولش این به ذهنم میومد از خود قبل از حرکت کردنم، رفتم و از اون مامور ورودی پرسیدم کسی داخل هست ببخشید؟ گفت چرا؟ گفتم چون میخوام کسی باشه و مخصوصا شلوغ باشه، گفت نه کسی نیست چون هوا سرده (آخه خیلی هم سرد بود و خب کنار ساحلم بود دیگه سردتر هم بود) و پیش خودم گفتم حالا توکل بر خدا من میرم داخل شاید مشتری واسه این بابا اومد و شلوغ شد، گفتم ورودی باید بدم؟ چقدر میشه؟ یه خانم بود اون صاحب اونجا، بعد گفت تنهایی؟ گفتم بله، گفت بفرمایید داخل نمیخواد ورودی بدی، مهمون من. و منم گفتم خدارو شکر اینم نشونه هست چقدرم عالی ،و تشکر کردم و رفتم داخل، رفتم دیدم هیچ خبری نیست و قو پر نمیزنه، بعدش به دلم افتاد که برگردم و استاد حواسم به تک تک جزئیات همه چیز بود بخدا، برگشتم بیرون و به خانمه گفتم انگار هیچکس نیست چون من میخواستم حداقل یکی دو نفر یا یه جمع باشن اینجا، گفت واسه چی؟ گفتم هیچی والا یه تمرینی دارم استادم ازم خواسته و باید حتما تو جمع انجامش بدم، گفت چون هوا سرده کسی امشب نیومده خلوت بوده، خلاصه هیچی دیگه ولی گفت تو مهمان خانه بغلیمون احتمالا اوضاع بهتر باشه میخوای یه سر برو ببین، تشکر کردم و رفتم، و دیدم اونجا هم ظاهرا خبری نبود، بعد برگشتم بیرون و کمی ایستادم حالا هی اون نجواها هم میومد و بیشتر فضولی میکرد تو مخم، ولی من مدام با خدای خودم حرف میزدم و راهنمایی و هدایت میخواستم گفتم خدایا من قدمامو برداشتم و ایمان دارم که هدایتم میکنی و بهم میگی چیکار کنم و من میخوام انجامش بدم نمیخوام بی نتیجه برگردم خونه! خلاصه با توجه به صحبت های الهی و هدایتی شما که تو گوشم بود و چون حواسم جمع بود و تمرکز کرده بودم تا یه جرقه ای زده میشد و یه حسی بهم دست میداد در مورد چیزی و حرکتی و اقدامی سریع میرفتم سراغش، پرسیدم خب الان چیکار باید بکنم؟ گفت راه برو قدم بزن برو همین مسیرو که روبروته و مسیر مستقیم و سر راستی هم بود تا مسافت نسبتا زیادی تا یه جاهایی، صراط مستقیم بود به قول معروف : ) راه افتادمو مدام توجهم به نشانه ها و الهامات بود که کجا بگه وایسا و یا وای نستا و چیکار بکن، رفتمو رفتمو رفتم و هیچی نمیومد، و آدما میگذشتن و خیلیم اون مناطق شهر شلوغه حسابی و پر از انبوه و ازدحام فروشگاه ها و مغازه ها چیزای مختلفه، اما هیچ حسی نمیومد، تا سر بالایی هایی و سر پایینی هایی و پیچ و خم هایی و از اینور خیابون بگذر و اینا خلاصه رسیدم نزدیک یه مغازه کامپیوتری و لوازم جانبی فروشی، یه جرقه های کوچولویی تو دلم زده شد که انگار باید میرفتم ببینم چی میخواد بگه این الهامات، اما اولش مقاومت کردمو بی تفاوت رد شدم گفتم نه بابا این که کسی توش نبود اصلا انگار خلوته خلوت بود، رد کردم اما دوباره گفت برگرد برو داخل سلام کن و بعد میگم چیکار کنی، منم سریع تا اینا اومد درونم، رفتم انجامش دادم و دیدم یه خانم و آقایی ایستاده بودند و مشغول حرف زدن بودند، خلاصه سلام کردمو اما دیدم گرم یه صحبتی هستن گویا خانمه مشتری بود و مشکلی داشت و داشت راهنمایی میگرفت از فروشنده، من نخواستم بپرم تو حرفشون ایستادم دقایقی رو و نگاه مغازه میکردم اما دیدم توجه شون اصلا به من نیست و منم به دلم افتاد که آقا اصلا بیخیال کافیه خداحافظی کن برو دیگه، وقتی اومدم خداحافظی کنم، دو تا شون برگشتن گفتن ببخشید آقا ما گرم حرف زدن بودیم، جانم بفرمایید امرتون؟ گفتم هیچی برمیگردم پیشتون با خود شما (صاحب مغازه) کار داشتم سوالی داشتم ولی الان نه بعد برمیگردم سر یه فرصت مناسب، و به دلم افتاد کارت ویزیت مغازه شو بردارم و اومدم بیرون.
بازم رفتم و رفتم و دیگه داشتم کم کم دلسرد میشدم که چیز خاصی دستگیرم نشد و اقدام کردم من که و از این صحبتا.. تا اینکه رسیدم نزدیکای خونه و تو یکی از خیابونای اصلی شهر که نزدیک خونه مون هم هست، یه ساندویچی نسبتا کوچیک و جمع و جور هست که همیشه گوشه ذهنم داشتمش وقتی میگذشتم از اونجا گاهی، و همیشه هم میدیدم خلوته و هیچکس نیست توش، اما بنر و اون تابلویی که در مغازه ش همیشه بود همیشه یادم مونده بود و گوشه ذهنم داشتمش که کباب لقمه و یا همبرگر گوشت واقعی و دستی یعنی خونگی داره با یه قیمت خیلی مناسبی، و منم چون خیلی رو این چیزا حساسم و کیفیت غذا برام خیلی مهمه تا این فست فودی های آشغال فروشی که عین مور و ملخ هم ریختس همه جا، حالا هیچ پولی هم نداشتم غیر از چندرغاز ته کارتم، اما به خودم اجازه نمیدادم ناامید بشم و میگفتم من قصدم چیز دیگس و اصلا چرا پیش داوری میکنی و چرا داری میری تو حاشیه، تو ببین خدای خودت داره چی بهت میگه و تو که شام خوردی تقریبا یه کوچولو و غذا نمیخوای بخوری اشکال نداره برو یه چیزی میشه بعد میفهمی خودت، چون یه کوچولو شام خورده بودم که با شکم خیلی گشنه نرم بیرون و بتونم تمرینو خوب انجام بدم، استاد باورتون نمیشه از اون احساسات و اون الهامات و اون فضایی که درونم داشتم تجربه میکردم، من این دست خیابون بودم و اون مغازه اون دست خیابون بود، و اونجا هم خیلی شلوغه و ماشین و وسایل نقلیه خیلی سریع میگذرن و اصلا مراعات هم زیاد نمیکنن و عین اتوبان میمونه! و من تا حالا اصلا به اسم مغازه ساندویچیه هم توجه و دقت نکرده بودم روزی جالبه! استاد باورتون نمیشه به خدا میگفتم قربون خودتو نشونه هات بهم نشانه واضح و دقیق بده تهه دلم قرص شه، استاد به الله قسم چشمم خورد همون لحظه به اسم مغازه، دیدم نوشته ساندوچیه «میکائیل» ! و اصلا باورتون نمیشه اون خیابون شلوغ دیوانه وار دقیقا همون لحظه ای که من هدایت خواستم و اومدم برم سمت مغازه انگار تمام جهان اسلو موشن شد و آرام و آهسته و از هر دو طرف هیییچ وسیله ای نیومد رد شه و انگار بخدا قشنگ احساس کردم یه فرش قرمز واسم پهن شده میگه بفرما برو اونور خیابون و پلیس مثلا ایستاده جلوتر و جلوی ماشین و موتورارو گرفته، یه همچین حالتی و حسی بهم دست داد اون لحظه! : ) ، اصن اسم میکائیل که به پستم خورد دیوانه شدم قربون شما و میکائیل جان برم این مرد دوست داشتنی که هرجا هستن انشاالله بیش از پیش شاد و موفق و سربلند باشند. حالا قبلش هم از جاهایی گذشته بودم که نورای رنگی و پرنور داشت تابلو هاشون و عباس اسمش بود یا حتی عباسی یا عباس زاده : ) استاد اصن اینا دیوانم میکرد نمیتونم احساسمو بگم بهتون با کلمات! فقط اشک میاد تو چشام و احساساتی میشم خیلی وقتا مخصوصا اینجور مواقع که به نشانه ها دقت میکنم و از خدا هدایت میخوام و قدم میزنم، خیلی واسم پیش اومده..
خلاصه رفتم سلام کردم و دیدم یه آقایی نسبتا 50 یا 55 ساله و خیلی محترم نشسته پشت اون دخل مغازه و داشت گویا کتاب میخوند، و از همون برخورد اول و سلام کردن و حتی لحن صداش کلی باز چیز دستگیرم شد که نشانه ها درسته، و رفتم گفتم ببخشید ساندوچاتون دستی و خونگیه؟ گفت بله چون محصولات صنعتی و شرکتی هم داشت از این فست فودیا، و من که پولیم نداشتم اما ایمان داشتم باید یه حرفایی بزنم و باید زمانی هرچند کوتاه رو اونجا طی کنم و ببینم نشانه ها چی میگن، قلبم بهم میگفت چیکار کن، خلاصه اینم جزو همون ایمانه و جسارته بود، بهش گفتم که ببخشید من شام خوردم که اومدم بیرون اما میشه مثلا یدونه مثلا لقمه کوچولو واسم بگیرین و نخوام کامل باشه مثلا چون پولشو نداشتم، یکم فکر کرد گفت بله مشکلی نیست، گفتم عالی و نشستم تا آماده بشه، حالا تو اون مدت زمان هی دلم میگفت خب حالا مثلا.. سر صحبتی رو باز کن باهاش، از اینور ذهنه هی میگفت حالا که چی مثلا اومدی اینجا و نشستی مثلا چی میخوای بگم خب ساندویچتو میخوری و میری آخرش، تو هم که با هر کسی حرف نمیزنی و اینا، خلاصه گذاشتم تا کارشو انجام بده و غذا رو اورد واسه سرو کردن، تو همون حین من اول پشتم طرفش بود بعد بلند شدم نشستم اونور مغازه که روبروش قرار بگیرم، و شروع کردن به خوردن و سر صحبت رو باز کردم، پرسیدم مغازه رو بسلامتی تازه زدین؟ گفت یه دو سه سالی میشه تقریبا، گفتم عالی و .. خب کسب و کار چطوره اوضاع خوبه به حمدالله؟ گفت والا چی بگم اوضاع که فلانه و اصلا جالب نیست و مگس میپرونیم و خلاصه خیلی بنده خدا توپش پر بود و اذیت بود، بعد من هی چیزای بیشتری رو میپرسیدم و حرف میزدم و از طرفی زیاد اجازه نمیدادم حرفاشو کامل کنه و یا غر بزنه و شکایت کنه و حرفامو جهت دار شده میزدم بهش و خیلی آرام و با طمانینه بودم، و گفتم شما اینجا کسیو نمیخواین واسه کار؟ یکم فکر کرد گفت والا کار که کساده و مشتری نیستو اینا، و گفت چطور مگه؟ واسه خودت میخوای گفتم آره، گفت چی بلدی و چیکاره ای و چه کارایی انجام دادی و اینا، منم واسش تعریف کردم از همه تجربیات و مشاغلی که بودم و سابقه کاریام و مهارتهام و.. بعد ورداشت از خانوادش گفت از پسرش گفت که شهری دیگه بود و از وضعیت زندگیش و کارش گفت و من فقط آرام بودم و گوش میکردم و هی تو دلم باورای خودم رو مرور میکردم و تقویت میکردم و به ندای الله گوش میکردم و زیاد به حرفای اون بابا دقت نمیکردم اما نگاهم تو نگاهش بود و چهره آزرده و ناراحت و پریشونش رو میدیدم که اتفاقا متعجب هم بود وقتی نگاهم میکرد، و خیلی انسان شریف و آرام و بافرهنگی بود، یعنی از اون دست آدما که من همیشه عاشق برقراری ارتباط باهاشون هستم و همیشه تو دعاهام از خدا انسان های شریف و پاک و خوب رو طلب میکنم برای ارتباط، خلاصه توی صحبتامون بصورت جهت دار گاهی شیطنت میکردم و حواسشو معطوف میکردم به حرفای امید بخش و باورای عالی خودم : ) و دوست داشتم واکنششو ببینم و البته که من بصورت ناخوداگاه اینکارو میکردم و استاد واقعا توی این اتفاق و اون شب من چقدر داشتم خداروشکر میکردم که چقدر تغییر کردم و چقدر جهان اطرافم تغییر کرده و باورام به لطف خدای مهربان عالی شده نسبت به قبل و نشانه ها رو هی بیشتر و بیشتر تایید میکردم، و ایشون ورداشت گفتش که، چقدر شما ماشاالله آروم و رشید هستی، گفتم سپاسگزارم نظر لطفتونه، و بعد لابه لای حرفا از سن و سالم پرسید، و خب همیشه اینجور مواقع من همیشه با هرکسی که صحبت کردم مخصوصا غریبه ها، اول نظرو پرسیدم که خودش سن منو حدس بزنن افراد، و پرسیدم به نظرتون چند میخورم؟ در جا گفت 28 دیگه نهایتا 30 : ) و من لبخندی زدم و گفتم 40 سالمه یعنی در آستانه 40 سالگیم هستم و نزدیکم بهش یه چند ماه دیگه، و اصلا خیلی شاک شد و اینجوری ابروهاش رفته بود بالا و چشاش گرد شد با یه حالت تعجب خیلی زیاد، و درجا زد روی میز چوبی که جلوش بود چند بار زد روش و گفت ماشاالله هزار ماشاالله اصلا بهت نمیاد یعنی اصلا بهت نمیاد! و من فقط تشکر کردم و با لبخند گفتم بله میدونم این عادی شده برام و جدید نیست همه همینو میگن. و من داشتم جاهای دیگه ای رو مثلا باشگاه رزمی که میرفتم سنمو 25 سال کمتر گفتن که اصلا شاخ دراورده بودن وقتی میگفتم چند سالمه، یعنی از استاد و مربی ها و بچه های باشگاه و همینطور جاهی دیگه شیهان و سنسی باشگاه رزمی که میرفتم فکر میکردن سره کارشون گذاشتم و دارم شوخی میکنم باهاشون، سر صف های مختلف مثل نونوایی، چمیدونم تتو مترو تو قطار هرجا، تو دانشگاه و و و .. بارها اینطور صحبتا و تعجب کردنهای دیگران رو دیدم در مورد سن و سالم. و گفتش که شاید باورت نشه ولی من کسیم که تا به حال تو عمرم سن هیچ بنی بشری رو اشتباه نگفتم! یعنی حتی این ویژگی رو دارم که شخصیت آدمارو بسیار عالی تشخیص میدم و سن دقیقشونو میگم چه خانم باشه چه آقا حتی گفت وزنشون رو مثلا با وجود حتی پر یا لاغر بودن یا هرچی، و منم بهشون احساس خوب میدادم و از ویژگی هاشون تعریف میکردم و تحسین میکردم، لابه لای غر و لوند هایی که میکرد و شکوه هاش از وضعیت جامعه و دولت و این صحبتا، ولی من آگاهانه توجهشو میبردم سمت نکات مثبت و داشته ها و نعمت ها، و اصلا فضای عجیب و خیلی عالی ای شکل گرفته بود، استاد اینا در حالیه که من قبلا اینجور بودم که میگفتم حالا بذار منننن واست بگممم!!! : )) اما واقعا تفاوت فرکانسیم و حال خوبم و باورای قدرتمند کننده مو توی رفتار و شخصیتم دارم به وضوح میبینم و درک میکنم و از خدای عالم تشکر میکنم. خلاصه گفتش که حتی من با کسی حرف نمیزنم! گفت باورت نمیشه شاید من تو کل روز با غریبه ها دو کلمه هم حرف نزنم، این در صورتیه که الان با شما دارم 3 ساعته حرف میزنم! استاد باورت نمیشه من خودمم نفهمیده بودم چقدره اونجام و چقدر حرف زدیم و چقدر احساس خوب رد و بدل شد از این مصاحبت! بحث کار و زندگی و حرفه و اینا شد و ازم پرسید چیکار میکنی و اینا، گفتم والا اینجوره و اونجور من مهندس کامپیوتر هستم و اینقدر فلان جاها کار کردن و اینقدر سابقه و تجربه دارم تو فلان جاها و از بچگی هم کارای مختلف انجام دادم و همه جوره بچه کاری و زحمت کشی بودم و مدتی هم دریانوردی کردم سر کشتی کار کردم، واسش خیلی جالب و جذاب بود گفتش که ماشاالله اصلا بهت نمیاد این چیزا، بازم با لبخند جواب دادم که بله همه میگن اینو، و گویا پسر ایشون که اروپا هم تحصیل کرده و زندگی کرده چند سالی رو، اما بخاطر هم شرایط بدش و هم وابستگی و این صحبتا برگشته بود ایران مدتیه و ساکن تهران بود گفتش، گفت زنگ میزنه بهم میگه بابا پول احتیاج دارم و هرجا دنبال کار میرم گیرم نمیاد و اینا، گفتم کارشون و تخصصشون چیه گفت پزشکی خونده از دانشگاه فلانِ خارج، اما اینجا بیکاره و آآآی مملکت فلان فلان شده و دوباره گله و شکایت : ) من بیشتر تعجبم از خودم بود که ببین چقدددر تغییر کردم تو این مدت کم و چقدر باورام با ملت فرق داره و چقدر آرامم نسبت به هر موضوعی، در صورتی که قبلا اینجور مواقع سریع منم عصبی میشدم و بهم میریختم و منم چهارتا فوحش و چیز میذاشتم سر حرفام میگفتم آی اینجوره و اونجور مملکت ما : ))
حالا جالب اینکه اینم یادم رفت بگم، من مدتهاست دنبال کار میگردم و نتایج و نشانه های خوبی هم دیدم و گرفتم توی این مدت کوتاه دو سه ماهه، و اتفاقا یه موقعیتی بهم معرفی شده بود واسه کار تهران تو یه شرکت تجهیزات پزشکی که کاملا هدایت الله بود و با نشانه های واضح و الهی که بعدها بیشتر دربارش میگم، و این یه چیزی درونم تریگر کرد که انگار یه ارتباطی با این موضوعات و این صحبتا و دیدار و اون موقعیت تهران و پسر این بابا و خلاصه صحبتایی که داشتیم، بینشون یه کانکشنی درونم ایجاد شد که فقط از خدا هدایت خواستم و نمیدونم قرار چی بشه و چه اتفاقاتی رو تجربه کنم و چه شگفتی ها و سوپرایزهایی که بعدا بشم الان هیچ ایده ای ندارم.
خلاصه بنده خدا مثل اینکه خانمش پسر کوچیکشو فرستاده بود در مغازه ببینه شوهرش داره چیکار میکنه که هنوز نیومده خونه و حتی سری هم نزده به خونه تو این مدت، و دوباره مدت طولانی ای رو همچنان صحبت کردیم و از چیزای مختلف گفتیم، و کمی هم از شعر و ادب گفتیم و خلاصه دیگه حس کردم باید برم و خواستم حساب کنم اسممو پرسید و منم گفتم و منم اسم ایشون رو پرسیدم و اصلا نمیخواست قبول کنه پول بدم و این صحبتا، ولی من اصرار ورزیدم و پرداخت کردم با وجود اینکه تهه دلمم داشتم به وضعیتم کمی دقت میکردم خیلی کوچولو اما با همون لحظه به خودم نداهای خدارو گوشزد میکردم و شکر گزاری میکردم و میگفتم ایمان دارم که دستانت به کار هست و همه اینا دلیل داره و بعد ها متوجهش میشی آقا رضا، و گفتش که من اسمتون رو یادداشت میکنم و موقعیتی سراغ داشتم خبرتون میکنم، تشکر کردم و موقع خداحافظی هم گفت واقعا نمیدونم چی تو وجودته که یه حس عجیبی دارم نسبا بهت که شاید تا حالا با هیچ آدمی که میشناسم تجربه ش نکرده باشم و یعنی مدتهای زیادیه که با اینجور احساسی و شخصی ملاقات نداشتم و برام جالبه گفت. و اومد دست بده و منم واقعا کاملا ناخوداگاه و کاملا تصادفی عین یه کسی که انگار رفیق شیشت باشه یا داداشت باشه مثلا خییییلی خودمونی و گرم و صمیمی دست بدی و تحویلش بگیری، اصلا انگار اون لحظه دست خودم نبود این رفتار : ) و یه جوری گرم و صمیمی و پرمهر و سنگین دست دادم باهاش که فقط میخندید و شکر میکرد و گفتش که ماشاالله چه دست پر و سنگینی هم داری آقا رضا، و با خنده از همدیگه خداحافظی کردیم و بارها تشکر کردیم از هم و رفتم بیرون. تازه خیلی چیزا رو نگفته بودم از خودم و تعریف نکرده بودم واسش.
خلاصه استاد جان این تجربه عالی ای بود که از قدم برداشتن و اقدام کردن و در لحظه تصمیم گرفتن و گوش دادن به ندای الله و دست به عمل شدنم و پیاده کردن ایده هام در لحظه بود که دوست داشتم بیام اینجا بگم و رد و اثری به جای بگذارم، اما خود همین اتفاق قراره چه کارهایی و اتفاقات عالی ای رو در آینده رقم بزنه نمیدونم اما میدونم که خودِ بعد عزت نفسم رو تقویت کردن و جسارتم رو نشون دادن و شناسوندن باورای خودم و محک زدن خودم رو در پی داشته قطعا برای خودم، و اینم مزید بر علت میشه که بیشتر و بیشتر و بهتر برم برای اجرایی کردن تصمیماتم و عمل کردن به قانون و مخصوصا من که برای اقدام کردن به تمرین آگهی بازرگانی رفته بودم و این اتفاق رقم خورد، و این نشون میداد و مهر تاییدی بود بر اینکه در چه سطحی هستم و میتونم چقدر راحت و با اطمینان و هدایت البته الله، برم تو دل ترس ها و تمرین رو انجام بدم انشاالله به یاری خدا.
دوستون دارم، سپاس از توجهتون
پ.ن : آهان راستی اینم یادم رفت بگم استاد، که اون کارت ویزیت که از مغازه کامپیوتری گرفته بودم رو وقتی اومدم خونه از الله پرسیدم خدا جون خب این جریانش چی بود این کارت ویزیت و باید چیکار کنم باهاش؟؟ و ندا آمد که دلبندم فرستادمت اینجا که این کارت ویزیتو ببینی و ایده بگیری که تو هم برای خودت کارت ویزیت درست کنی! و هم خودت و توانایی هات رو تبلیغ کنییی : )
خیلی وقتها زنها وحتی مردان از زنان مطلقه خیلی میترسن وازانها فراری هستن وحتی از زنان بیوه فراری هستن چون زنها نگرانن مخ شوهرشون توسط زنهای مطلقه چرب زبون وزنهای بیوه زده بشه حق هم دارن وقتی میگن باچشم پاک دراجتماع حضور داشته باشین بدلیل همین موضوع هست که نگیم مرغ همسایه غازه زنان مطلقه خیلی باید مراقب حرفها ورفتارشون باشن
هرچی بیشترمراقب باشن پارتنر وهمسر پاکتری پیدامیکنن نباید زندگیشونو روی خرابه های زندگی مردم بسازن اون شخصی که ازهمسرش راضی نیست خودش تشخیص میده که سراغ زنی بره یانره لزومی نداره زنان مطلقه دنبال مردان بیوفتن هیچکاری سبکترازاینکارها نیستش هیچ رفتاری منزجرکننده تراز این رفتارنیستش زنان مطلقه توکلشونوقوی کنن نیازی نیست چاپلوسی کنن .
سلام و درود استاد عباس منش عزیز . خانم شایسته و دوستان و همراهان گرامی
این فایل به نوبه خودش برای من خیلی جالب بود . خودم باره و بارها درگیر غاز بودن مرغ همسایه بوده ام که فلان شرکت ، یا فلان مدیر عامل ، یا فلان شهر و یا فلان دانشگاه ، یا فلان ماشین و ……. متفاوت است و وقتی وارد آنها شدم دیدم راستش تفاوت خاصی وجود ندارد و مهم اینست که از هرچه داری در همان لحظه لذت ببری.
استاد اشاره خوبی به فضای مجازی داشت جایی که همه می خواهند خود را عالی و خوب جلوه بدهند اما واقعا اینطور نیست . افراد خیلی خوب فیلم بازی می کنند و میخواهند بهترین خئدشان باشند اما در واقعیت حقیقت چیز دیگریست .
من خودم بارها و بارها در دام این مسابقه و مقایسه افتاده ام . افسوس خورده ام برای خودم دلسوزی کرده ام . اما الان چند وقتیست که با لطف خدا و حضور در این محیط پاک خیلی موارد را برای خودم حل کرده ام.
بابت این آگاهی بسیار زیبا و دقیق خدا را شکر به توان بی نهایت
با سلام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته دوست داشتنی و تمام دوستان آگاهی جوی خودم
خداوند را هزاران بار سپاس بابت هدایت من به این فایل ارزشمند و پر از آگاهی
استاد واقعا موضوع مهم و قابل تاملی رو مطرح کردین که به نظرم تقریبا اکثر انسانها کم و بیش با اون دست به گریبان هستن و اون موضوع مقایسه کردن است.
اولین گناهی که شیطان از درگاه خداوند رانده شد
و باعث شد از مقامش نزول کنه همین مقایسه بود
مثال که الی ماشاالله هست .من خودم خیلی جاها درگیر همین موضوع شدم و باعث شد که در بدحالی فرو برم.
مثلا در مورد همسرم که معمولا با من و دخترم همراه نبود دائم تو مهمانی ها ، تفریحات ، سفرها وقتی زن و شوهری با هم حضور داشتن من میرفتم تو فضای مقایسه و حالم بد میشد
یا در مورد دخترم بارها وقتی تو کار خانه کمکم نمیکرد سریع ذهنم میرفت سراغ دختر دوستم که تو کار خونه کمک میکرد و حتی آشپزی هم میکرد و این منو اذیت میکرد که مرغ همسایه غازه
در مورد وضعیت خونه که نگم براتون دائم این گفتگوی ذهنی با من بود که خوشبحال خواهرم، زن داداشم یا فلان دوستم که همسرش بهترین امکانات رو فراهم میکنه و این مقایسه واقعا حالم رو خراب میکرد.البته سعی میکردم سریع از اون حالت دربیام و تمرکزم روی داشته هام باشه.
من آدم حسودی نیستم، قلبا از پیشرفت و خوشحالی دیگران لذت میبرم ولی ما انسانیم و ممکن الخطا
به نظرم 99 در صد انسانها درگیر مقایسه هستن کم و بیش و علت اصلی فضای مجازی و سوشال مدیاست که ناخواسته با ورودی های ذهنی که به ما میده ناخواسته در حال کنترل ذهن ماست.
وقتی دقت میکنم مثلا قدیم تو خونه همه ما تلویزیون 21 اینچ بود بعد یهو ال سی دی مد شد و کم کم تو خونه همه به جای تلویزیون های قدیمی ال سی دی بعد از اون ال ای دی و بعدم …
من مخالف پیشرفت و تکنولوژی نیستم بحثم اینه که بعضا میدیدم خیلی ها توان خرید فلان وسیله را ندارن اما چون درگیر همون مرغ همسایه یا مقایسه میشدن با سختی و قرض و وام خودشونو ملزم میکردن برای خرید اون وسیله
یا به قول استاد حتی در شکل ظاهری ما
یادمه قدیم ابروی کمانی و باریک مد بود یا لب غنچه ای معیار زیبایی بود متاسفانه چند سالی هست که مافیای لوازم آرایشی یا عمل های زیبایی باعث شد که با ورودی های نامناسبی که به ما میدن معیار زیبایی رو کلا عوض کردن. و اون چیزی که ناراحت کنندست اینه که خیلی ها رو میبینم علی رقم اینکه توان مالی ضعیفی دارن اما چون خواهر و دوست و فامیل مثلا کاشت ناخن انجام داده اونم انجام میده
بدون اینکه از عوارض یا پیامدهای اینکار مطلع باشه.
اگر بخوام مثال بزنم ساعتها و صفحه ها باید بنویسم که از حوصله جمع خارجه
امیدوارم ما در مسیر آگاهی قرار بگیریم و سعی کنیم عزت نفس داشته باشیم خودمونو با همون ظاهر و هیکل بپذیریم و تو مقایسه نریم. کانون توجه مونو ببریم روی داشته هامون و مرغ همسایه رو رها کنیم تا به آرامش که گمشده بشر هست برسیم.
خداوند را هزاران هزار بار شکر میکنم که شما را قرار داده مسبب و آگاهی دهنده قوانین در زندگی من
چه قدر هماهنگ و زیبا هر باری که یک فایل جدید میگذارید درست زمانی است که من به تازگی یک چالش طوفانی از زندگی را سپری کردم احساس ناتوانی در به آرامش رسوندن روح و ذهن و زندگیم دارم و خب چون در این فضا بودم برگشتم و در درون خودم به دنبال راه حل هستم که این روش را هم توی سالهای که با شما آشنا شدم کم کم یاد گرفتم با تمام مقاومتهای ذهنی که داشتم وگرنه اگر مثل قبل بود که طرف مقابل مقصر است و دنیا بد است قسمت و تقدیر و …
و اما من همچنان هر بار و هر بار دارم یاد میگیرم و پیدا میکنم که ای وای چه مقاومت هایی در ذهن من است که حتی نمیدونستم وجود دارند و خداراشکر بعد از گذروندن یک دوره افسردهگی که یعنی من توی اینم ایراد دارم دوباره پر قدرت بلند میشم و میگم خداراشکر ممنون که هدایتم کردی
ممنون که ظرفیت فهمیدن این موضوع را هم بهم دادی
ممنون که دوباره قدرت حرکت بهم دادی
ممنون که میزان فهمم را افزایش دادی
ممنون که قوی تر و با اراده تر از قبل شدم
من دقیقا چند مدت طولانی است که با همه آگاهی ها و درس هایی که اینجا یاد گرفتم ولی متاسفانه دچار این موضوع شده بودم تا اینکه دیروز پیش این فایل را گوش کردم و خودمو کلی جمع و جور کردم واقعیت اینه که همچنان هم افکار در نهان خانه ذهن چرخی میزنند ولی با یاد آوری این موضوع که هرچیزی در جای درست خودش قرار داره مثل مسکنی بر درد به افکار پریشان التیام میبخشم
متاسفانه من از زمانی که ازدواج کردم دچار این وسواس فکری مرغ همسایه غاز است شده ام
میدونم خیلی مسخره است حتی ی وقتایی به خودم میگم با این آگاهی هایی که داری این احساس نادرست و زشت است
اما باز هم از شما یاد گرفتم وقتی اینقدر زیاد دچار این احساس میشم سرکوب کردن بی فایده است و باید از ریشه حل بشه
مثلا همیشه از خیلی آروم و یکنواخت بودن خانواده همسر رنج میبرم
از این که یک موضوعی را با آب و تاب برای همسرم تعریف کنم و اون توی بحث هامون همون موضوع را به صورت منفی بهم برگردونه و …
خلاصه که خیلی فکر کردم و فکر کردم و تا الان به این نتیجه رسیدم که اشتباه از منه
من به خاطر سبک قبلی زندگیم حتی با این آگاهی ها که طی چند سال گذشته توی این سایت یاد گرفتم هم چنان مثل کش کاه و بیگاه دوباره برمیگردم به تنظیمات قبل ولی بازم خداراشکر که میتوانم خودمو جمع و جور کنم
اما از ترمزهای ذهنی که تازه کشف کردم بگم
همچنان به دنبال تایید همسرم در اکثر کارهام هستم با اینکه فکر میکردم اینطور نیست
همچنان یاد نگرفتم برای خودم وقت بدارم و اهمیت قایل بشم همین که میبینم اوضاع آروم شد دوباره رها میکنم همه تصمیماتی را که گرفته بودم
همچنان فکر میکنم خودخواهی یک صفت بد است در صورتی که اگر بتونم خودخواه باشم خیلی بهتر میتوانم زندگی کنم
همچنان نا خودآگاه در حال تغییر طرف مقابلم هستم
کامنت نوشتن هم خیلی اراده میخواد ها
و اما موفق شدن اینکه افکارت را توی جملات بیان کنی هم سخته
اینم خودش تمرین و استمرار میخواد
به هرصورت خداراشکر که عضو این خانواده فوقالعاده هستم درست آهسته ولی پیوسته هستم
به امید زمان درستی که فعال و فعال تر و روان تر بشم
خدایا شکرت
ممنونم از این فضای زیبا که میتونم در اون روحمو شست و شو و پرورش بدم
سلام دوستای خوبم وسلام خانواده ی صمیمی وقشنگم
این نوع تفکر ریشه در شنیده هامون ودیده هامون داره که در طول زندگی از فیلم هاواینستاگردی ورسانه ها و فرهنگ و مدارس ودانشگاه وفامیل وخانواده به مارسیده وما یادگرفتیم که به داشته هامون قانع نباشیم وهمش چشممون تو زندگی بقیه باشه وبا تقویت خود کم بینی به مسیر اشتباه بریم وهی بخواهیم از بقیه جانمونیم …
مثلا کسی که ماشین نداره میگه کاش منم یه ماشین داشتم و راحت هرجا میخواستم میرفتم اونیکه پراید داره نگاه به ماشینای اتومات میکنه ومیگه کاش منم یه دونه اتومات داشتم وراحت رانندگی میکردم .
ما یاد گرفتیم همیشه حسرت ثروت بقیه رو بخوریم ونمیدونیم که هر جا که هستیم همیشه ازما بالاترم هست ،ازما پایینترم هست وبهتره که از آنچه که داریم لذّت ببریم.
یکی از موفقیتهای من این بود که تونستم با توجه کردن به نکات مثبت اطرافیانم ،تونستم روابطم با اونا رو بهتر کنم، مثل همسرم ، من تا وقتیکه نگاه از بالا به پایین بهش داشتم مدام ازش ایراد میگرفتم رابطمون بدتر شده بود ولی الآن که نگاهم بیشتر به کارهای خوبشه واینکه اونم بالاخره زندگیشو به پای منو فرزندانمون گذاشته چرا زندگیشو به خاطر دیگران که اصلا تو زندگیمون نیستند خراب کنم ، خیلی خیلی زیاد رابطمون عاشقانه تر شده ومیتونه ازاین بهترم بشه.
توی فامیلمون چشم روهم چشمی زیاده برای همین یکی یه کاری می کنه فرداش بقیه هم ازاون بالاتر انجام میدن مثل عمل کردن بینی یاکاشت ابرو یاخرید وسیله وماشین و…
مرغ همسایه غازه از خود کم بینی واحساس کمبوده ،بنابراین اگه بتونیم برای هر چیز حتی کوچک سپاس گزار باشیم و از اینکه ثروتمند هستیم روببینیم مثل سلامتیمون ، بینایی وشنواییمون ، قدرت حرف زدنمون، راه رفتنمون وبرای پوست ومو واستخوان وهمه ی داراییمون شکرگزار باشیم میتونیم سلامتی وثروت وشادی بیشتری به زندگیمون دعوت وجذب کنیم.
به امید موفقیت روز افزون برای همه مون.
هر روز تون بهتر از دیروز وفردا تون بهتر از امروز باشه خدارو برای همه چی بی نهایت شکر میکنم
درود بر استاد عزیز.بانو شایسته ی گرامی و هم فرکانسی های عزیزم.
به زیباترین شکل ممکن استاد عزیز این چرخه ی معیوب را شرح دادید.توجه به نازیبایی ها و نکات منفی شرایط کنونی ما در هر بعد از زندگی .باعث جذب بیشتر این نکات میشود .طبق قانون در جهان هر موضوعی هم شکل خودش را جذب میکند:توجه به نکات منفی مساوی با جذب بیشتر نکات منفی. تکرار مشاهده و ورود نکات منفی تبدیل به باور شده و واقعیت جهانمان را میسازد.
قصه ازینجا شروع شد:خوش به حال دیگران .این جمله در مورد همه ی موضوعات زندگی صدق میکند. و ای وای از روزی که وارد این تله شویم که پایانی ندارد.
این قیاس با دیگران ضربه ی بزرگی به هر قسمت از زندگی ما میزند و مهمترینش نارضایتی از شرایط فعلی ماست.
تجربه ی شخصی من در مورد این مرغ همسایه تغییر مشاغل در هر دوره از زندگی ام بود که هربار با ترند شدن یک شغل با آن موج همراه میشدم و چون دیدگاه غالبم این بود که خود شغل میتواند سودآور یا زیان آور باشد در طی چندین سال مشاغل زیادی را تجربه کردم.در صورتی که من این شخصیت را با خود حمل میکردم به مشاغل مختلف.
راه برون رفت ازین سیکل معیوب برای من آموزه های استاد بود که یک سال پیش همزمان با راه اندازی کسب و کارم فایلی دیدم که تاکید بر دیدن نکات مثبت در هر شرایطی که هستیم داشتند و من شروع به سپاسگزاری و دیدن ویژگی های مثبت شغلم کردم و هر روز شاهد پیشرفت و رسیدن ایده هایی برای بهبود آن بودم.
نمیتوانم با اطمینان در مورد همیشگی بودن این روند در خودم سخن بگویم اما هرگاه تلاش در حفظ روند مثبت دیدگاهم داشتم نتایج بینظیر بوده. برای من همیشه این توصیف در ذهنم پدیدار میشود که هرگاه بابت موضوعی در زندگی سپاسگزار هستیم و به تحسین ویژگی های مثبتش میپردازیم به آن انرژی عشق میبخشیم و عشق هم فقط زیباتر میکند هر موضوعی را و همه ابعاد مثبتش شکوفا میشود.کافیست مدتی توجه به زیبایی های شهر و محله .ویژگی های خوب اطرافیانمان و شغل و خانه مان را اولویت قرار دهیم شاهد معجزاتی بینظیر خواهیم بود.
تشکر از استاد عزیز و هم فرکانسی های عزیزم که در این آگاهی شریک هستیم.
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام خدمت استاد عزیز دوستان گرامی استاد خواستم ازتون تشکر کنم که اینقدر خوب قانون رو توضیح میدید شما گفته بودید به تمام سوالات ما پاسخ داده میشه ومن امروز با این فایل جواب سوالی که چند روز پیش از خودم کرده بودم رو گرفتم .
من تا الان چنتا شغل عوض کردم .چند روز پیش به خودم گفتم چرا من هروقت شغلی عوض میکنم اون اوایل همه چی گل و بلبل هست و عالی پیش میره ولی چند ماه که میشه همه چیز سخت میشه که جوابشو شما تو این فایل خیلی قشنگ دادید به خاطر شخصیت منه چون فکر میکنم شغلهای دیگر بهتر هست
اول که وارد میشم همه چی خوبه ولی بعد چند ماه که میبینم اینجا هم مثل همون جاست باز مشکلات میاد ممنون استاد که قانون رو به این خوبی آموزش میدید
سلام خدمت همه دوستان
من واقعا انگار قبل از این فایل برام یواش یواش جور شده بود که مرغ همسایه غاز نیست داشتم زیبایهای شهری که توش هستم رو میدیدم که برخوردم به این فایل و همه چی دوبرابر شد برام واقعا یکم دلگیر هست چون خیلی وقته اینجا هستیم و به قول استاد همه چی صددرصد نیست ولی حتی اگه یه روزی خواستم از اینجا برم هم این تنها راهشه که به زیبایها توجه کنم..خدایا شکرت احساسم خوب میشه وقتی رو باورام کار میکنم،حداقل سعی میکنم به زیباییها نگاه کنم،من از طریق پدرم با این سایت آشنا شدم،وسعی میکنم با هم جلو بریم دیشب کلی راجع به این صحبت کردیم که دفتر ور داریم بنویسیم اتفاقا همین کارو کردم من دوره عزت نفس کار میکنم قسمت سوم هستم و یادداشت میکنم، ولی امروز یادم رفت بیارم با خودم و دیشبم تنبلی کردم،ولی گفتم به جایش کامنت مینویسم بخواهیم میشود همین..
سلام به استاد عزیزم عجب فایل بینظیری بود ، من الان فقط یکبار گوشش دادم و به شدت نیاز بود بیام بنویسم
از جاهایی که فکر میکردم مرغ همسایه غازه
یکی از بلد ترین موضوع ها که هنوزم هست و باهاش درگیرم اینه ، خانواده ی دوستم چه قدر منطقی و با فرهنگن که این رفتار ها رو باهاش دارن و چه قدر خانواده ی من بی فرهنگه و نمیتونه رفتارهای یک انسان عادی رو از خودش نشون بده
البته بیشتر در مورد مادرم منظورمه
چه قدر فلانی کارش راحته ، هر جا بخواد میتونه با ابزار کارش بره و به راحتی پول بسازه
ولی من باید یک محیط کاری حتما داشته باشم
متریال داشته باشم
تا آیا مشتری بیاد یا نیاد
ایران به درد نمیخوره چون خارج از ایران میشه پول ساخت از هنر
ملت اینجا هنر حالیشون نمیشه خارج از ایران میفهمن(این ترمز رو با قدم برداشتن برخلافش حل کردم و الان دقیقا تو ایران کلی مشتری دارم و فروش دارم و یه عده حتی بیشتر از خودم ارزش قائلن برای آثارم)
همیشه ی خدا تا سه سال پیش تو ذهنم این بود که اصفهان جا برای گردش و تفریح و برنامه های هنری داره ، تو تهران خیلی زیاده
بله تو تهران زیاد بود
ولی من تو این سه سال جاهایی رو رفتم تو اصفهان که فقط تو همین شهر هست و هیچ کجای دیگه نیست
رو این موضوع هم کار کردم و من همش دارم جاهای متفاوت و بینظیر و غیر تکراری رو تجربه میکنم
اینقدر جاهای دیدنی هست که وقت نمیشه همه رو بریم
تو مبحث گوشی ، یک گوشی خیلی عالی دستته بعد میگی چه فایده فلانی آیفون فلان داره اون خوبه فقط!
خودم اینطوری نیستم ولی اطرافیانم چرا
توی اینستا فعلن محل کار من اونجاست ، کلی الگوی باورهای غلط و درست رو اونجا دیدم و باعث شد تو کارم خیلی خیلی پیشرفت کنم ولی اون حس مقایسه هم میومد ، هر بار ذره ای میومد کلن اون آدمو دنبال نمیکردم
برای همین خیلی حس مقایسم بهتر شده و میتونم بگم کمتر از این فضا تاثیر گرفتم ، ولی چند ماهه دارم خودم راه اندازی وبسایت رو یاد میگیرم و دارم روی سایتم کار میکنم
یکی از نزدیکام به شدت رفتارمرغ همسایه غازه رو انجام میده و من با کمک ایشون اتفاقا خیلی تونستم تو رابطم و کارم و زندگیم این رفتار ها رو نداشته باشم
مثلن میگه
اینجا تو فلان شهرک ، همه دهاتین ، مرکز شهر همه ثروتمندددد پولدار
این شهرک به درد نمیخوره مردم فرهنگ نداره ،
این خونه به درد نمیخوره ، این مجتمع به درد نمیخوره ، آسانسورش افتصاحه راه پله ها افتصاحه ، نگهبانش اونطوریه ، فلان ماشینمون به درد نمیخوره فلانیا رفتن ماشین شاسی بلند خریدن
حتی بارها و بارها و بارها به من گفته تو چرا مثل بقیه نمیری بینیتو عمل کنی ، مژه بزاری ، بری مهاجرت کنی تا موفق شی
ملت بچه هاشون خوشبخت شدن رفتن خارج تو نشستی گوشه خونه
حالا من ، اصلا از این چیزا خوشم نمیاد ، کلی تلاش کردم که اتفاقا محل کارم خونه باشه و ازش پول بسازم
ایشون میگه چه فایده بابا ملت بچه هاشون کارمندن مرتب منظم میرن سر کار برمیگردن
به همسر خودش میگه چیه این شغلی که داری ملت همسراشون با کت شلوار و کیف سامسونت میرن و میان
خود من تو ذهنم همش اینه که چرا من مامانم مثل مادر فلانی نیست ، ببین چه قدر با درک و با شعوره ، بین چه قدر بچش باهاش راحته
ببین چه قدر خوشحالن کنار هم اونوقت من؟
یا مثلن اصفهانیا همشون هنرمندن، پول برای کاری هنری نمیدن
خودم اینقدر مشتری داشتم از اصفهان و الگوهای دیگم دیدم که این یه مورد رفع شد
یا چرا پارتنر من فلان شهری نیست که رابطمون راحتتر جدی تر بشه
یا چرا من خارج از ایران به دنیا نیومدن که بتونم به اسانی و راحتی با هر کی هر جور دلم بخواد ارتباط بگیرم ، تو ایران انگار این رفتارا جرمه!
یا اینکه قبلنا مخصوصا بابام چرا مثل فلان دوستم به منم اونقدر پول تو جیبی نمیده که زندگیم راحتتر باشه بعد ها اروم اروم رو این موصوع کار کردم و خودمم خندم گرفته بود از این توقع که فلانی تو باید تلاش کنی بیشتر پول بسازی نه بابات بهت پول تو جیبی بده
یا مثلن چه قدر اصفهان بده نمایشگاه هایی که میزاره خیلی باحال نیستن تازه تعدادشونم خیلی کمه ، اما تهران اینقدر زیاده که تو نمیدونی به کدوم یکیشون برسی و خوشبه حال هنرمندای تهرانی ، بعد ها متوجه شدم اتفاقا خیلی از همکارهای تهرانیم اصلا این نمایشگاه ها رو نمیرن منی که تو اصفهان هستم با تعداد نمایش های کمتر بیشتر از اونا میرم بازدید
خودم برای خودم که خلاصه نویسی کردم و بیشترین موردی که مرغ همسایه خیلی غاز تر بود مربوط به رفتارهای مادرم بود ، سعی کردم عمیق تر بشم که من چرا بعد از اینهمه کار کردن رو این موضوع همچنان سوزنم گیر رفتارهای مادرمه ، خیلی از رفتارهای اشتباه خودم رو سعی کردم اصلاح کنم مثل کمتر از قبل عصبانی شدن و جواب دادن و قانع کردن چه توی ذهنم چه در بیرون اما این رابطه انگار درست نمیشد و نشده هنوز ، نمیدونمم واقعیت کجا گیر دارم که اینقدر تو این مورد همه چیز بهم گره خورده و حسمم میگه احساس لیاقت با بهتر شدن توی شغلت و پول ساز شدن بیشتر توی شغلت ایجاد میشه
انگار حسم میگه اینو درست کن اون مورد رابطتت هم درست میشه
برنامه ای که بعد از اینجلسه فهمیدم که باید انجام بدم اینا بودن
من تو خیلی از جهات رو خودم کار کردم که نتایجم مثل اکثر جامعه نباشه پس باید به همین مسیر درستم ادامه بدم چون نتایج اومدن و الان دارم زندگیشون میکنم
و من باید تمرکز صد درصدیم رو بزارم روی کارم و بهتر شدن داخلش ، قدم های بعدی کارم رو که همین الان میدونم چیا هستن رو بردارم و منتظر فرصت مناسب نمونم
استاد یک سوال دیگم داشتم ازتون در واقع سوال نیست درخواسته ، اینکه الان نمیدونم چی شده بمب مهاجرت تو ایران انگار افتاده و همه دارن از ایران میرن ، با این باور فقط خارج از ایران میشه پیشرفت کرد و اینجا محدودیت هست ، توی خیلی از فایلهاتون این صحبتها رو کردین و گفتین ولی نمیدونم شاید منطق های بهتر و ساده تری هم در مورد این موضوع باشه که به زور مهاجرت کردن فایده نداره بازم ممنونم
سلام استاد جان، در ادامه پیام قبلی روی این فایل احساس کردم باید بیشتر دقت کنم و تمرین انجام بدم و این شد که اومدم نتیجه و تاثیر این فایل و البته دوره احساس لیاقت و عزت نفس رو هرچند تاینی ولی به شدت الهامی و هدایتی بگم خدمتتون.
من با تمرینات فایل های جدید و هم دوره ها که بهم الهام میشد چیو کی ببینم در همین مدت کوتاه چند روزه، و به شدت گوش به زنگ بودنم و تمرکز و دقت گذاشتن با کیفیت بسیار بیشتر نسبت به قبل حتی نسبت به همین یه مدت کوتاه پیش، و ایمان و جسارتم رو تقویت کردن و رفتن به دل مسائل و دست به عمل شدنم، نتایج رو در روح و روان و اتفاقات زندگیم دارم به خوبی و با آگاهی قطعی و به وضوح میبینم و لمس میکنم، که قبلا نمیدیدم و یا دقت نمیکردم و یا تو فرکانسش نبودم و و و.. از این دست مسائل، اما همونطور که تو این یه مدت کوتاه اخیر توی فایلای مختلف و تمرینات میگم خدمتتون واقعا خیلی دارم خوب پیش میرم به لطف خدای مهربان و اتفاقات و خبرهای خوب و آرامش آخ آخ هرچی بگم کم گفتم! چون این بهترین و نخستین و اصلی ترین هست و بوده برام من همیشه تو اولویت بوده برام، و انشاالله نتایج بسیار عالی تر و بزرگ تر و بهتر در تمام جنبه های زندگیم میاد به زودی..
استاد من بصورت کاملا هدایتی و البته بعد از ایمان و جسارت نشان دادن خودم، و لطف پروردگار، بعد از بار اول انجام دادن تمرینات این فایل و جلسه 4 عزت نفس و گوش دادن بارها و بارها این جلسه و جلسه 4 عزت نفس و فایل های پروژه مهاجرت به مدار بالاتر، و خلاصه هرچیزی که تو این چند روزه و مدت قرار گرفته رو سایت یا هدایت شدم بهش، تصمیم گرفتم بدون وقفه و درجا به محض اینکه یه حس قوی و یه جرقه درونم زده شد بعد از دیدن فایل هایی که بهم الهام شده، برم تو دل چالش ها مخصوصا آگهی بازرگانی، و رفتم به خودم رسیدم و اصلاح و حمام و لباس شیک و خلاصه زدم بیرون و به جاهایی که به ذهنم میرسید و البته از خود اول اولش فقط از الله هدایت خواستم، و گفتم تو فقط بگو من چیکار کنم من میرم تو دلش اصلا هرچی میخواد بشه بشه! بهشم گفتم که میدونم چیزی جز خیر و خوشی واسم نخواهد بود، فقط تو سکان هدایت رو بر عهده بگیر و بگو من فقط انجام میدم، رفتم بیرون اولش میگفت مثلا برو فلان جا، میرفتم، میگفت برو اینور برو اونور حالا از اینجا برو مثلا.. و فایل جلسه 4 عزت نفس هم تو گوشم بود با هندزفری، و نجواها و ترس ها هم بود یه کوچولو ها، ولی اون ایمانه و قدم برداشتنه ولومش بلند تر بود به قول شما، و واقعا هم ولومش بلند بود : ) چون جلسه 4 تو گوشم بود با ولوم بالا و صدای چیز دیگه ای نمیشنیدم! و من ریییز به ریز حواسم جمع و دقت میکردم به تک تک اتفاقات، لحظه ها، شرایط، و پیام های خداوند، رفتم به یه مکان تفریحی و ساحلی که برم با کله تمرینو انجام بدم، یعنی اولش این به ذهنم میومد از خود قبل از حرکت کردنم، رفتم و از اون مامور ورودی پرسیدم کسی داخل هست ببخشید؟ گفت چرا؟ گفتم چون میخوام کسی باشه و مخصوصا شلوغ باشه، گفت نه کسی نیست چون هوا سرده (آخه خیلی هم سرد بود و خب کنار ساحلم بود دیگه سردتر هم بود) و پیش خودم گفتم حالا توکل بر خدا من میرم داخل شاید مشتری واسه این بابا اومد و شلوغ شد، گفتم ورودی باید بدم؟ چقدر میشه؟ یه خانم بود اون صاحب اونجا، بعد گفت تنهایی؟ گفتم بله، گفت بفرمایید داخل نمیخواد ورودی بدی، مهمون من. و منم گفتم خدارو شکر اینم نشونه هست چقدرم عالی ،و تشکر کردم و رفتم داخل، رفتم دیدم هیچ خبری نیست و قو پر نمیزنه، بعدش به دلم افتاد که برگردم و استاد حواسم به تک تک جزئیات همه چیز بود بخدا، برگشتم بیرون و به خانمه گفتم انگار هیچکس نیست چون من میخواستم حداقل یکی دو نفر یا یه جمع باشن اینجا، گفت واسه چی؟ گفتم هیچی والا یه تمرینی دارم استادم ازم خواسته و باید حتما تو جمع انجامش بدم، گفت چون هوا سرده کسی امشب نیومده خلوت بوده، خلاصه هیچی دیگه ولی گفت تو مهمان خانه بغلیمون احتمالا اوضاع بهتر باشه میخوای یه سر برو ببین، تشکر کردم و رفتم، و دیدم اونجا هم ظاهرا خبری نبود، بعد برگشتم بیرون و کمی ایستادم حالا هی اون نجواها هم میومد و بیشتر فضولی میکرد تو مخم، ولی من مدام با خدای خودم حرف میزدم و راهنمایی و هدایت میخواستم گفتم خدایا من قدمامو برداشتم و ایمان دارم که هدایتم میکنی و بهم میگی چیکار کنم و من میخوام انجامش بدم نمیخوام بی نتیجه برگردم خونه! خلاصه با توجه به صحبت های الهی و هدایتی شما که تو گوشم بود و چون حواسم جمع بود و تمرکز کرده بودم تا یه جرقه ای زده میشد و یه حسی بهم دست میداد در مورد چیزی و حرکتی و اقدامی سریع میرفتم سراغش، پرسیدم خب الان چیکار باید بکنم؟ گفت راه برو قدم بزن برو همین مسیرو که روبروته و مسیر مستقیم و سر راستی هم بود تا مسافت نسبتا زیادی تا یه جاهایی، صراط مستقیم بود به قول معروف : ) راه افتادمو مدام توجهم به نشانه ها و الهامات بود که کجا بگه وایسا و یا وای نستا و چیکار بکن، رفتمو رفتمو رفتم و هیچی نمیومد، و آدما میگذشتن و خیلیم اون مناطق شهر شلوغه حسابی و پر از انبوه و ازدحام فروشگاه ها و مغازه ها چیزای مختلفه، اما هیچ حسی نمیومد، تا سر بالایی هایی و سر پایینی هایی و پیچ و خم هایی و از اینور خیابون بگذر و اینا خلاصه رسیدم نزدیک یه مغازه کامپیوتری و لوازم جانبی فروشی، یه جرقه های کوچولویی تو دلم زده شد که انگار باید میرفتم ببینم چی میخواد بگه این الهامات، اما اولش مقاومت کردمو بی تفاوت رد شدم گفتم نه بابا این که کسی توش نبود اصلا انگار خلوته خلوت بود، رد کردم اما دوباره گفت برگرد برو داخل سلام کن و بعد میگم چیکار کنی، منم سریع تا اینا اومد درونم، رفتم انجامش دادم و دیدم یه خانم و آقایی ایستاده بودند و مشغول حرف زدن بودند، خلاصه سلام کردمو اما دیدم گرم یه صحبتی هستن گویا خانمه مشتری بود و مشکلی داشت و داشت راهنمایی میگرفت از فروشنده، من نخواستم بپرم تو حرفشون ایستادم دقایقی رو و نگاه مغازه میکردم اما دیدم توجه شون اصلا به من نیست و منم به دلم افتاد که آقا اصلا بیخیال کافیه خداحافظی کن برو دیگه، وقتی اومدم خداحافظی کنم، دو تا شون برگشتن گفتن ببخشید آقا ما گرم حرف زدن بودیم، جانم بفرمایید امرتون؟ گفتم هیچی برمیگردم پیشتون با خود شما (صاحب مغازه) کار داشتم سوالی داشتم ولی الان نه بعد برمیگردم سر یه فرصت مناسب، و به دلم افتاد کارت ویزیت مغازه شو بردارم و اومدم بیرون.
بازم رفتم و رفتم و دیگه داشتم کم کم دلسرد میشدم که چیز خاصی دستگیرم نشد و اقدام کردم من که و از این صحبتا.. تا اینکه رسیدم نزدیکای خونه و تو یکی از خیابونای اصلی شهر که نزدیک خونه مون هم هست، یه ساندویچی نسبتا کوچیک و جمع و جور هست که همیشه گوشه ذهنم داشتمش وقتی میگذشتم از اونجا گاهی، و همیشه هم میدیدم خلوته و هیچکس نیست توش، اما بنر و اون تابلویی که در مغازه ش همیشه بود همیشه یادم مونده بود و گوشه ذهنم داشتمش که کباب لقمه و یا همبرگر گوشت واقعی و دستی یعنی خونگی داره با یه قیمت خیلی مناسبی، و منم چون خیلی رو این چیزا حساسم و کیفیت غذا برام خیلی مهمه تا این فست فودی های آشغال فروشی که عین مور و ملخ هم ریختس همه جا، حالا هیچ پولی هم نداشتم غیر از چندرغاز ته کارتم، اما به خودم اجازه نمیدادم ناامید بشم و میگفتم من قصدم چیز دیگس و اصلا چرا پیش داوری میکنی و چرا داری میری تو حاشیه، تو ببین خدای خودت داره چی بهت میگه و تو که شام خوردی تقریبا یه کوچولو و غذا نمیخوای بخوری اشکال نداره برو یه چیزی میشه بعد میفهمی خودت، چون یه کوچولو شام خورده بودم که با شکم خیلی گشنه نرم بیرون و بتونم تمرینو خوب انجام بدم، استاد باورتون نمیشه از اون احساسات و اون الهامات و اون فضایی که درونم داشتم تجربه میکردم، من این دست خیابون بودم و اون مغازه اون دست خیابون بود، و اونجا هم خیلی شلوغه و ماشین و وسایل نقلیه خیلی سریع میگذرن و اصلا مراعات هم زیاد نمیکنن و عین اتوبان میمونه! و من تا حالا اصلا به اسم مغازه ساندویچیه هم توجه و دقت نکرده بودم روزی جالبه! استاد باورتون نمیشه به خدا میگفتم قربون خودتو نشونه هات بهم نشانه واضح و دقیق بده تهه دلم قرص شه، استاد به الله قسم چشمم خورد همون لحظه به اسم مغازه، دیدم نوشته ساندوچیه «میکائیل» ! و اصلا باورتون نمیشه اون خیابون شلوغ دیوانه وار دقیقا همون لحظه ای که من هدایت خواستم و اومدم برم سمت مغازه انگار تمام جهان اسلو موشن شد و آرام و آهسته و از هر دو طرف هیییچ وسیله ای نیومد رد شه و انگار بخدا قشنگ احساس کردم یه فرش قرمز واسم پهن شده میگه بفرما برو اونور خیابون و پلیس مثلا ایستاده جلوتر و جلوی ماشین و موتورارو گرفته، یه همچین حالتی و حسی بهم دست داد اون لحظه! : ) ، اصن اسم میکائیل که به پستم خورد دیوانه شدم قربون شما و میکائیل جان برم این مرد دوست داشتنی که هرجا هستن انشاالله بیش از پیش شاد و موفق و سربلند باشند. حالا قبلش هم از جاهایی گذشته بودم که نورای رنگی و پرنور داشت تابلو هاشون و عباس اسمش بود یا حتی عباسی یا عباس زاده : ) استاد اصن اینا دیوانم میکرد نمیتونم احساسمو بگم بهتون با کلمات! فقط اشک میاد تو چشام و احساساتی میشم خیلی وقتا مخصوصا اینجور مواقع که به نشانه ها دقت میکنم و از خدا هدایت میخوام و قدم میزنم، خیلی واسم پیش اومده..
خلاصه رفتم سلام کردم و دیدم یه آقایی نسبتا 50 یا 55 ساله و خیلی محترم نشسته پشت اون دخل مغازه و داشت گویا کتاب میخوند، و از همون برخورد اول و سلام کردن و حتی لحن صداش کلی باز چیز دستگیرم شد که نشانه ها درسته، و رفتم گفتم ببخشید ساندوچاتون دستی و خونگیه؟ گفت بله چون محصولات صنعتی و شرکتی هم داشت از این فست فودیا، و من که پولیم نداشتم اما ایمان داشتم باید یه حرفایی بزنم و باید زمانی هرچند کوتاه رو اونجا طی کنم و ببینم نشانه ها چی میگن، قلبم بهم میگفت چیکار کن، خلاصه اینم جزو همون ایمانه و جسارته بود، بهش گفتم که ببخشید من شام خوردم که اومدم بیرون اما میشه مثلا یدونه مثلا لقمه کوچولو واسم بگیرین و نخوام کامل باشه مثلا چون پولشو نداشتم، یکم فکر کرد گفت بله مشکلی نیست، گفتم عالی و نشستم تا آماده بشه، حالا تو اون مدت زمان هی دلم میگفت خب حالا مثلا.. سر صحبتی رو باز کن باهاش، از اینور ذهنه هی میگفت حالا که چی مثلا اومدی اینجا و نشستی مثلا چی میخوای بگم خب ساندویچتو میخوری و میری آخرش، تو هم که با هر کسی حرف نمیزنی و اینا، خلاصه گذاشتم تا کارشو انجام بده و غذا رو اورد واسه سرو کردن، تو همون حین من اول پشتم طرفش بود بعد بلند شدم نشستم اونور مغازه که روبروش قرار بگیرم، و شروع کردن به خوردن و سر صحبت رو باز کردم، پرسیدم مغازه رو بسلامتی تازه زدین؟ گفت یه دو سه سالی میشه تقریبا، گفتم عالی و .. خب کسب و کار چطوره اوضاع خوبه به حمدالله؟ گفت والا چی بگم اوضاع که فلانه و اصلا جالب نیست و مگس میپرونیم و خلاصه خیلی بنده خدا توپش پر بود و اذیت بود، بعد من هی چیزای بیشتری رو میپرسیدم و حرف میزدم و از طرفی زیاد اجازه نمیدادم حرفاشو کامل کنه و یا غر بزنه و شکایت کنه و حرفامو جهت دار شده میزدم بهش و خیلی آرام و با طمانینه بودم، و گفتم شما اینجا کسیو نمیخواین واسه کار؟ یکم فکر کرد گفت والا کار که کساده و مشتری نیستو اینا، و گفت چطور مگه؟ واسه خودت میخوای گفتم آره، گفت چی بلدی و چیکاره ای و چه کارایی انجام دادی و اینا، منم واسش تعریف کردم از همه تجربیات و مشاغلی که بودم و سابقه کاریام و مهارتهام و.. بعد ورداشت از خانوادش گفت از پسرش گفت که شهری دیگه بود و از وضعیت زندگیش و کارش گفت و من فقط آرام بودم و گوش میکردم و هی تو دلم باورای خودم رو مرور میکردم و تقویت میکردم و به ندای الله گوش میکردم و زیاد به حرفای اون بابا دقت نمیکردم اما نگاهم تو نگاهش بود و چهره آزرده و ناراحت و پریشونش رو میدیدم که اتفاقا متعجب هم بود وقتی نگاهم میکرد، و خیلی انسان شریف و آرام و بافرهنگی بود، یعنی از اون دست آدما که من همیشه عاشق برقراری ارتباط باهاشون هستم و همیشه تو دعاهام از خدا انسان های شریف و پاک و خوب رو طلب میکنم برای ارتباط، خلاصه توی صحبتامون بصورت جهت دار گاهی شیطنت میکردم و حواسشو معطوف میکردم به حرفای امید بخش و باورای عالی خودم : ) و دوست داشتم واکنششو ببینم و البته که من بصورت ناخوداگاه اینکارو میکردم و استاد واقعا توی این اتفاق و اون شب من چقدر داشتم خداروشکر میکردم که چقدر تغییر کردم و چقدر جهان اطرافم تغییر کرده و باورام به لطف خدای مهربان عالی شده نسبت به قبل و نشانه ها رو هی بیشتر و بیشتر تایید میکردم، و ایشون ورداشت گفتش که، چقدر شما ماشاالله آروم و رشید هستی، گفتم سپاسگزارم نظر لطفتونه، و بعد لابه لای حرفا از سن و سالم پرسید، و خب همیشه اینجور مواقع من همیشه با هرکسی که صحبت کردم مخصوصا غریبه ها، اول نظرو پرسیدم که خودش سن منو حدس بزنن افراد، و پرسیدم به نظرتون چند میخورم؟ در جا گفت 28 دیگه نهایتا 30 : ) و من لبخندی زدم و گفتم 40 سالمه یعنی در آستانه 40 سالگیم هستم و نزدیکم بهش یه چند ماه دیگه، و اصلا خیلی شاک شد و اینجوری ابروهاش رفته بود بالا و چشاش گرد شد با یه حالت تعجب خیلی زیاد، و درجا زد روی میز چوبی که جلوش بود چند بار زد روش و گفت ماشاالله هزار ماشاالله اصلا بهت نمیاد یعنی اصلا بهت نمیاد! و من فقط تشکر کردم و با لبخند گفتم بله میدونم این عادی شده برام و جدید نیست همه همینو میگن. و من داشتم جاهای دیگه ای رو مثلا باشگاه رزمی که میرفتم سنمو 25 سال کمتر گفتن که اصلا شاخ دراورده بودن وقتی میگفتم چند سالمه، یعنی از استاد و مربی ها و بچه های باشگاه و همینطور جاهی دیگه شیهان و سنسی باشگاه رزمی که میرفتم فکر میکردن سره کارشون گذاشتم و دارم شوخی میکنم باهاشون، سر صف های مختلف مثل نونوایی، چمیدونم تتو مترو تو قطار هرجا، تو دانشگاه و و و .. بارها اینطور صحبتا و تعجب کردنهای دیگران رو دیدم در مورد سن و سالم. و گفتش که شاید باورت نشه ولی من کسیم که تا به حال تو عمرم سن هیچ بنی بشری رو اشتباه نگفتم! یعنی حتی این ویژگی رو دارم که شخصیت آدمارو بسیار عالی تشخیص میدم و سن دقیقشونو میگم چه خانم باشه چه آقا حتی گفت وزنشون رو مثلا با وجود حتی پر یا لاغر بودن یا هرچی، و منم بهشون احساس خوب میدادم و از ویژگی هاشون تعریف میکردم و تحسین میکردم، لابه لای غر و لوند هایی که میکرد و شکوه هاش از وضعیت جامعه و دولت و این صحبتا، ولی من آگاهانه توجهشو میبردم سمت نکات مثبت و داشته ها و نعمت ها، و اصلا فضای عجیب و خیلی عالی ای شکل گرفته بود، استاد اینا در حالیه که من قبلا اینجور بودم که میگفتم حالا بذار منننن واست بگممم!!! : )) اما واقعا تفاوت فرکانسیم و حال خوبم و باورای قدرتمند کننده مو توی رفتار و شخصیتم دارم به وضوح میبینم و درک میکنم و از خدای عالم تشکر میکنم. خلاصه گفتش که حتی من با کسی حرف نمیزنم! گفت باورت نمیشه شاید من تو کل روز با غریبه ها دو کلمه هم حرف نزنم، این در صورتیه که الان با شما دارم 3 ساعته حرف میزنم! استاد باورت نمیشه من خودمم نفهمیده بودم چقدره اونجام و چقدر حرف زدیم و چقدر احساس خوب رد و بدل شد از این مصاحبت! بحث کار و زندگی و حرفه و اینا شد و ازم پرسید چیکار میکنی و اینا، گفتم والا اینجوره و اونجور من مهندس کامپیوتر هستم و اینقدر فلان جاها کار کردن و اینقدر سابقه و تجربه دارم تو فلان جاها و از بچگی هم کارای مختلف انجام دادم و همه جوره بچه کاری و زحمت کشی بودم و مدتی هم دریانوردی کردم سر کشتی کار کردم، واسش خیلی جالب و جذاب بود گفتش که ماشاالله اصلا بهت نمیاد این چیزا، بازم با لبخند جواب دادم که بله همه میگن اینو، و گویا پسر ایشون که اروپا هم تحصیل کرده و زندگی کرده چند سالی رو، اما بخاطر هم شرایط بدش و هم وابستگی و این صحبتا برگشته بود ایران مدتیه و ساکن تهران بود گفتش، گفت زنگ میزنه بهم میگه بابا پول احتیاج دارم و هرجا دنبال کار میرم گیرم نمیاد و اینا، گفتم کارشون و تخصصشون چیه گفت پزشکی خونده از دانشگاه فلانِ خارج، اما اینجا بیکاره و آآآی مملکت فلان فلان شده و دوباره گله و شکایت : ) من بیشتر تعجبم از خودم بود که ببین چقدددر تغییر کردم تو این مدت کم و چقدر باورام با ملت فرق داره و چقدر آرامم نسبت به هر موضوعی، در صورتی که قبلا اینجور مواقع سریع منم عصبی میشدم و بهم میریختم و منم چهارتا فوحش و چیز میذاشتم سر حرفام میگفتم آی اینجوره و اونجور مملکت ما : ))
حالا جالب اینکه اینم یادم رفت بگم، من مدتهاست دنبال کار میگردم و نتایج و نشانه های خوبی هم دیدم و گرفتم توی این مدت کوتاه دو سه ماهه، و اتفاقا یه موقعیتی بهم معرفی شده بود واسه کار تهران تو یه شرکت تجهیزات پزشکی که کاملا هدایت الله بود و با نشانه های واضح و الهی که بعدها بیشتر دربارش میگم، و این یه چیزی درونم تریگر کرد که انگار یه ارتباطی با این موضوعات و این صحبتا و دیدار و اون موقعیت تهران و پسر این بابا و خلاصه صحبتایی که داشتیم، بینشون یه کانکشنی درونم ایجاد شد که فقط از خدا هدایت خواستم و نمیدونم قرار چی بشه و چه اتفاقاتی رو تجربه کنم و چه شگفتی ها و سوپرایزهایی که بعدا بشم الان هیچ ایده ای ندارم.
خلاصه بنده خدا مثل اینکه خانمش پسر کوچیکشو فرستاده بود در مغازه ببینه شوهرش داره چیکار میکنه که هنوز نیومده خونه و حتی سری هم نزده به خونه تو این مدت، و دوباره مدت طولانی ای رو همچنان صحبت کردیم و از چیزای مختلف گفتیم، و کمی هم از شعر و ادب گفتیم و خلاصه دیگه حس کردم باید برم و خواستم حساب کنم اسممو پرسید و منم گفتم و منم اسم ایشون رو پرسیدم و اصلا نمیخواست قبول کنه پول بدم و این صحبتا، ولی من اصرار ورزیدم و پرداخت کردم با وجود اینکه تهه دلمم داشتم به وضعیتم کمی دقت میکردم خیلی کوچولو اما با همون لحظه به خودم نداهای خدارو گوشزد میکردم و شکر گزاری میکردم و میگفتم ایمان دارم که دستانت به کار هست و همه اینا دلیل داره و بعد ها متوجهش میشی آقا رضا، و گفتش که من اسمتون رو یادداشت میکنم و موقعیتی سراغ داشتم خبرتون میکنم، تشکر کردم و موقع خداحافظی هم گفت واقعا نمیدونم چی تو وجودته که یه حس عجیبی دارم نسبا بهت که شاید تا حالا با هیچ آدمی که میشناسم تجربه ش نکرده باشم و یعنی مدتهای زیادیه که با اینجور احساسی و شخصی ملاقات نداشتم و برام جالبه گفت. و اومد دست بده و منم واقعا کاملا ناخوداگاه و کاملا تصادفی عین یه کسی که انگار رفیق شیشت باشه یا داداشت باشه مثلا خییییلی خودمونی و گرم و صمیمی دست بدی و تحویلش بگیری، اصلا انگار اون لحظه دست خودم نبود این رفتار : ) و یه جوری گرم و صمیمی و پرمهر و سنگین دست دادم باهاش که فقط میخندید و شکر میکرد و گفتش که ماشاالله چه دست پر و سنگینی هم داری آقا رضا، و با خنده از همدیگه خداحافظی کردیم و بارها تشکر کردیم از هم و رفتم بیرون. تازه خیلی چیزا رو نگفته بودم از خودم و تعریف نکرده بودم واسش.
خلاصه استاد جان این تجربه عالی ای بود که از قدم برداشتن و اقدام کردن و در لحظه تصمیم گرفتن و گوش دادن به ندای الله و دست به عمل شدنم و پیاده کردن ایده هام در لحظه بود که دوست داشتم بیام اینجا بگم و رد و اثری به جای بگذارم، اما خود همین اتفاق قراره چه کارهایی و اتفاقات عالی ای رو در آینده رقم بزنه نمیدونم اما میدونم که خودِ بعد عزت نفسم رو تقویت کردن و جسارتم رو نشون دادن و شناسوندن باورای خودم و محک زدن خودم رو در پی داشته قطعا برای خودم، و اینم مزید بر علت میشه که بیشتر و بیشتر و بهتر برم برای اجرایی کردن تصمیماتم و عمل کردن به قانون و مخصوصا من که برای اقدام کردن به تمرین آگهی بازرگانی رفته بودم و این اتفاق رقم خورد، و این نشون میداد و مهر تاییدی بود بر اینکه در چه سطحی هستم و میتونم چقدر راحت و با اطمینان و هدایت البته الله، برم تو دل ترس ها و تمرین رو انجام بدم انشاالله به یاری خدا.
دوستون دارم، سپاس از توجهتون
پ.ن : آهان راستی اینم یادم رفت بگم استاد، که اون کارت ویزیت که از مغازه کامپیوتری گرفته بودم رو وقتی اومدم خونه از الله پرسیدم خدا جون خب این جریانش چی بود این کارت ویزیت و باید چیکار کنم باهاش؟؟ و ندا آمد که دلبندم فرستادمت اینجا که این کارت ویزیتو ببینی و ایده بگیری که تو هم برای خودت کارت ویزیت درست کنی! و هم خودت و توانایی هات رو تبلیغ کنییی : )
ای خدا من چی بگم آخه، قربونت برم خدا
خیلی وقتها زنها وحتی مردان از زنان مطلقه خیلی میترسن وازانها فراری هستن وحتی از زنان بیوه فراری هستن چون زنها نگرانن مخ شوهرشون توسط زنهای مطلقه چرب زبون وزنهای بیوه زده بشه حق هم دارن وقتی میگن باچشم پاک دراجتماع حضور داشته باشین بدلیل همین موضوع هست که نگیم مرغ همسایه غازه زنان مطلقه خیلی باید مراقب حرفها ورفتارشون باشن
هرچی بیشترمراقب باشن پارتنر وهمسر پاکتری پیدامیکنن نباید زندگیشونو روی خرابه های زندگی مردم بسازن اون شخصی که ازهمسرش راضی نیست خودش تشخیص میده که سراغ زنی بره یانره لزومی نداره زنان مطلقه دنبال مردان بیوفتن هیچکاری سبکترازاینکارها نیستش هیچ رفتاری منزجرکننده تراز این رفتارنیستش زنان مطلقه توکلشونوقوی کنن نیازی نیست چاپلوسی کنن .
سلام و درود استاد عباس منش عزیز . خانم شایسته و دوستان و همراهان گرامی
این فایل به نوبه خودش برای من خیلی جالب بود . خودم باره و بارها درگیر غاز بودن مرغ همسایه بوده ام که فلان شرکت ، یا فلان مدیر عامل ، یا فلان شهر و یا فلان دانشگاه ، یا فلان ماشین و ……. متفاوت است و وقتی وارد آنها شدم دیدم راستش تفاوت خاصی وجود ندارد و مهم اینست که از هرچه داری در همان لحظه لذت ببری.
استاد اشاره خوبی به فضای مجازی داشت جایی که همه می خواهند خود را عالی و خوب جلوه بدهند اما واقعا اینطور نیست . افراد خیلی خوب فیلم بازی می کنند و میخواهند بهترین خئدشان باشند اما در واقعیت حقیقت چیز دیگریست .
من خودم بارها و بارها در دام این مسابقه و مقایسه افتاده ام . افسوس خورده ام برای خودم دلسوزی کرده ام . اما الان چند وقتیست که با لطف خدا و حضور در این محیط پاک خیلی موارد را برای خودم حل کرده ام.
بابت این آگاهی بسیار زیبا و دقیق خدا را شکر به توان بی نهایت
به نام خداوندی که هر لحظه در حال هدایت من است
با سلام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته دوست داشتنی و تمام دوستان آگاهی جوی خودم
خداوند را هزاران بار سپاس بابت هدایت من به این فایل ارزشمند و پر از آگاهی
استاد واقعا موضوع مهم و قابل تاملی رو مطرح کردین که به نظرم تقریبا اکثر انسانها کم و بیش با اون دست به گریبان هستن و اون موضوع مقایسه کردن است.
اولین گناهی که شیطان از درگاه خداوند رانده شد
و باعث شد از مقامش نزول کنه همین مقایسه بود
مثال که الی ماشاالله هست .من خودم خیلی جاها درگیر همین موضوع شدم و باعث شد که در بدحالی فرو برم.
مثلا در مورد همسرم که معمولا با من و دخترم همراه نبود دائم تو مهمانی ها ، تفریحات ، سفرها وقتی زن و شوهری با هم حضور داشتن من میرفتم تو فضای مقایسه و حالم بد میشد
یا در مورد دخترم بارها وقتی تو کار خانه کمکم نمیکرد سریع ذهنم میرفت سراغ دختر دوستم که تو کار خونه کمک میکرد و حتی آشپزی هم میکرد و این منو اذیت میکرد که مرغ همسایه غازه
در مورد وضعیت خونه که نگم براتون دائم این گفتگوی ذهنی با من بود که خوشبحال خواهرم، زن داداشم یا فلان دوستم که همسرش بهترین امکانات رو فراهم میکنه و این مقایسه واقعا حالم رو خراب میکرد.البته سعی میکردم سریع از اون حالت دربیام و تمرکزم روی داشته هام باشه.
من آدم حسودی نیستم، قلبا از پیشرفت و خوشحالی دیگران لذت میبرم ولی ما انسانیم و ممکن الخطا
به نظرم 99 در صد انسانها درگیر مقایسه هستن کم و بیش و علت اصلی فضای مجازی و سوشال مدیاست که ناخواسته با ورودی های ذهنی که به ما میده ناخواسته در حال کنترل ذهن ماست.
وقتی دقت میکنم مثلا قدیم تو خونه همه ما تلویزیون 21 اینچ بود بعد یهو ال سی دی مد شد و کم کم تو خونه همه به جای تلویزیون های قدیمی ال سی دی بعد از اون ال ای دی و بعدم …
من مخالف پیشرفت و تکنولوژی نیستم بحثم اینه که بعضا میدیدم خیلی ها توان خرید فلان وسیله را ندارن اما چون درگیر همون مرغ همسایه یا مقایسه میشدن با سختی و قرض و وام خودشونو ملزم میکردن برای خرید اون وسیله
یا به قول استاد حتی در شکل ظاهری ما
یادمه قدیم ابروی کمانی و باریک مد بود یا لب غنچه ای معیار زیبایی بود متاسفانه چند سالی هست که مافیای لوازم آرایشی یا عمل های زیبایی باعث شد که با ورودی های نامناسبی که به ما میدن معیار زیبایی رو کلا عوض کردن. و اون چیزی که ناراحت کنندست اینه که خیلی ها رو میبینم علی رقم اینکه توان مالی ضعیفی دارن اما چون خواهر و دوست و فامیل مثلا کاشت ناخن انجام داده اونم انجام میده
بدون اینکه از عوارض یا پیامدهای اینکار مطلع باشه.
اگر بخوام مثال بزنم ساعتها و صفحه ها باید بنویسم که از حوصله جمع خارجه
امیدوارم ما در مسیر آگاهی قرار بگیریم و سعی کنیم عزت نفس داشته باشیم خودمونو با همون ظاهر و هیکل بپذیریم و تو مقایسه نریم. کانون توجه مونو ببریم روی داشته هامون و مرغ همسایه رو رها کنیم تا به آرامش که گمشده بشر هست برسیم.
بازم سپاسگزارم از استاد عزیزم
در پناه حق
سلام استاد عزیز
خداوند را هزاران هزار بار شکر میکنم که شما را قرار داده مسبب و آگاهی دهنده قوانین در زندگی من
چه قدر هماهنگ و زیبا هر باری که یک فایل جدید میگذارید درست زمانی است که من به تازگی یک چالش طوفانی از زندگی را سپری کردم احساس ناتوانی در به آرامش رسوندن روح و ذهن و زندگیم دارم و خب چون در این فضا بودم برگشتم و در درون خودم به دنبال راه حل هستم که این روش را هم توی سالهای که با شما آشنا شدم کم کم یاد گرفتم با تمام مقاومتهای ذهنی که داشتم وگرنه اگر مثل قبل بود که طرف مقابل مقصر است و دنیا بد است قسمت و تقدیر و …
و اما من همچنان هر بار و هر بار دارم یاد میگیرم و پیدا میکنم که ای وای چه مقاومت هایی در ذهن من است که حتی نمیدونستم وجود دارند و خداراشکر بعد از گذروندن یک دوره افسردهگی که یعنی من توی اینم ایراد دارم دوباره پر قدرت بلند میشم و میگم خداراشکر ممنون که هدایتم کردی
ممنون که ظرفیت فهمیدن این موضوع را هم بهم دادی
ممنون که دوباره قدرت حرکت بهم دادی
ممنون که میزان فهمم را افزایش دادی
ممنون که قوی تر و با اراده تر از قبل شدم
من دقیقا چند مدت طولانی است که با همه آگاهی ها و درس هایی که اینجا یاد گرفتم ولی متاسفانه دچار این موضوع شده بودم تا اینکه دیروز پیش این فایل را گوش کردم و خودمو کلی جمع و جور کردم واقعیت اینه که همچنان هم افکار در نهان خانه ذهن چرخی میزنند ولی با یاد آوری این موضوع که هرچیزی در جای درست خودش قرار داره مثل مسکنی بر درد به افکار پریشان التیام میبخشم
متاسفانه من از زمانی که ازدواج کردم دچار این وسواس فکری مرغ همسایه غاز است شده ام
میدونم خیلی مسخره است حتی ی وقتایی به خودم میگم با این آگاهی هایی که داری این احساس نادرست و زشت است
اما باز هم از شما یاد گرفتم وقتی اینقدر زیاد دچار این احساس میشم سرکوب کردن بی فایده است و باید از ریشه حل بشه
مثلا همیشه از خیلی آروم و یکنواخت بودن خانواده همسر رنج میبرم
از این که یک موضوعی را با آب و تاب برای همسرم تعریف کنم و اون توی بحث هامون همون موضوع را به صورت منفی بهم برگردونه و …
خلاصه که خیلی فکر کردم و فکر کردم و تا الان به این نتیجه رسیدم که اشتباه از منه
من به خاطر سبک قبلی زندگیم حتی با این آگاهی ها که طی چند سال گذشته توی این سایت یاد گرفتم هم چنان مثل کش کاه و بیگاه دوباره برمیگردم به تنظیمات قبل ولی بازم خداراشکر که میتوانم خودمو جمع و جور کنم
اما از ترمزهای ذهنی که تازه کشف کردم بگم
همچنان به دنبال تایید همسرم در اکثر کارهام هستم با اینکه فکر میکردم اینطور نیست
همچنان یاد نگرفتم برای خودم وقت بدارم و اهمیت قایل بشم همین که میبینم اوضاع آروم شد دوباره رها میکنم همه تصمیماتی را که گرفته بودم
همچنان فکر میکنم خودخواهی یک صفت بد است در صورتی که اگر بتونم خودخواه باشم خیلی بهتر میتوانم زندگی کنم
همچنان نا خودآگاه در حال تغییر طرف مقابلم هستم
کامنت نوشتن هم خیلی اراده میخواد ها
و اما موفق شدن اینکه افکارت را توی جملات بیان کنی هم سخته
اینم خودش تمرین و استمرار میخواد
به هرصورت خداراشکر که عضو این خانواده فوقالعاده هستم درست آهسته ولی پیوسته هستم
به امید زمان درستی که فعال و فعال تر و روان تر بشم
خدایا شکرت
ممنونم از این فضای زیبا که میتونم در اون روحمو شست و شو و پرورش بدم