اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
خداروشاکروسپاسگزارم بابت لحظه به لحظه های لبریز از آرامش واحساس عالی که برایم رقم می زنی ومن شادو سرزنده در این مسیر جادویی، هرروز عاشقانه تر ودلبسته تر به پیش می روم فارغ از هر مسئله ای ،چون خدایی دارم که هرروز به قلبم دعوتش می کنم ،هدایت هایش را خواهان هستم وذهنی باز وپاک برای فهم ودرک زیبای این هدایت ها وایمانی که مرا از تمام هیاهوی زمانه جدا کرده وبه من ثابت کرده با اوبودن برایم کافیست….
واقعا که در ابتدای این مسیر ،دیدن همین فایل های زندگی در بهشت وسفر به دور آمریکای شما دوفرشته زمینی کافی بود تا استارت تولد دوباره من زده شود ،تولدی که تحولی عظیم برایم در برداشت وهرروز ادامه دارد از تغییر اساسی در شخصیتم تا خواسته هایی که آرام آرام با توجه به بزرگ شدن ظرف وجودیم اجازه ورود به مدارم را پیدا کردند.
قدرت تجسم را آموختم ودیگر تقلایی نکردم تا خواسته ای با عجله وارد زندگیم شود کافی بود معنی درخواست کردن را در دعایی عظیم چون دعای کمیل بیاموزم تا درک کنم که آن درخواست محقق شده وکافیست فقط شخصیتم در تمام ابعاد تغییر کند و خود را لایقش بدانم بنابراین باید از آزمایش الهی در دوره ای به نام تکامل سربلند بیرون می آمدم .
تمام وجودم معطوف شد به روند رو به رشدوپیشرفت استادم چون برای رسیدن به این مسیر هم باید در زمان مناسب هدایت می شدم ،من درک کردم سربلندشدن استاددر زمانی که کلوپ ورزشی داشتند،مهاجرت به بندرعباس با اون شرایط گرما ورانندگی ولی عاشق تغییر ورسیدن به آمال وآرزوهای دست یافتنی،هدیه دادن وسایل ،دست خالی برگشتن به شهری که الان هم خیلی ها جرات رفتن به آن را به خاطر هزینه هایش ندارند اما شجاعت وایمانشان به همه چیز ارجحیت پیدا می کند واندیشه والایی که پشت تمام تصمیماتشان هویداست وجز خداوند کسی نمی بیند وبعد پاداش هابابت این حجم از ایمان وتوکل در عمل وامروزه برای ما اسوه والگویی مثال نزدنی، خدایا چه بگویم….. مرا به جایی هدایت نمودی که امروز بعد از تمام فرازونشیب ها ،پستی وبلندی ها زندگیم در تمام ابعاد رنگ وبوی تو را بگیرد به تو وصل شوم وتوحید را در عمل به خود ثابت کنم وبعد شاهد این حجم از معجزاتت باشم
من دل به دریای عظمت وبزرگی وقدرت لایزال تو سپردم که چنین الگوی تمام عیاری را کنارم قرار دادی تا هرروز تغییر کنم واین تغییر برایم باشکوه باشد که اولین تجربه مهاجرت راهم برایم در زمان ومکان مناسب رقم زدی ومرا از شهر به روستا هدایت نمودی خودت می دانی که چقدر تسلیم خواست واراده ات بودم ،فروش زمینِ شهری مرا هر روز به تعویق انداختی چون افکار من آن روزها آگاهانه رقم نمی خورد ،چطور می شود که تنها زمینی که سند تک برگ هم دارد فروش نمی رودامازمین های کنار واطراف بدون سند ومشکل، به راحتی فروش می روند ،عجب طرح وبرنامه هایی برایم چیده بودی ،دقیق وحساب شده ،من باید شخصیتم تغییر می کرد وتبدیل به شخصیتی سپاسگزار می شد تا سلول به سلول وجودم ظرفیت رسیدن به هر خواسته ای را با قدرت شکرگزاری حس کند وبا احساس وآرامشی عمیق آن خواسته به دلم بنشیند وتو خدای خوبم چقدر مهربان وبخشنده ای وچه زیبا صلاحم را در همه چیز می دانی برای همین است که وجودم لبریز از وجودت شد ودیگر تمام خواسته هایم را محقق شده دیدم ……
خدایاتو در من شاهد انگیزه هستی برای مهاجرت به هرجا ،آنقدر آمادگی دارم که خود میدانی که در این تجربه از شهر به روستا آمدنم چقدر رها وآزاد شده ام از تمام وابستگی ها ووابسته شدن فقط به خودت….. هرچه که باشد ،من امتحان این عدم وابستگی ها را زمانی که در مورد تنها دخترم زهرا پیاده کردم به تو نشان دادم،از پدرو مادر وخواهرها وبرادرها وهر اقوامی وحتی از همسری که حدود 14سال بااو زندگی کردم ،ولی امروز در این مسیر زیبا ،همه تجارب گذشته ام درس هایی شگفت انگیز بودند برایم که امروز رهایی را باتمام وجودم احساس ودر هوای دلپذیروجود تو خداوند یکتایم سکنا گزینم…..
ای جونم بشید استادم ،اسم بوشهر هم آوردید ،عاشقتم.،استاد به نظر من شما مثل یک جهانگرد آگاه حرکت کرده و پا در ناشناخته ها گذاشتید و
بعد تصمیمات درست واصولی ونتایج هم گویای همه چیز .شما عشق خود را به همه چیز برای جهان نشان دادید وجهان هم، همسو شد با برآورده کردنِ خواسته ها وآرزوهای تان.
با توجه به تورهای مسافرتی مختلف ومهاجرت های کوتاه مدت و حتی چند ساله ، چقدر می توان برای زندگی کردن در هر مکانی ،خود را با شرایط سنجید از هر لحاظ وبعد تصمیم آگاهانه گرفت .
من به شخصه خودم را با هر شرایطی وفق می دهم وسعی می کنم در هر شرایطی آرامش واحساس خودم را عالی نگه دارم ،مثلا در هر جایی که قرار بگیرم وخوابم بیاید ،شده روی یک سنگ، پارچه ای انداخته وبه راحتی می خوابم ،البته که من در هرشرایطی زندگی کرده ام والان هم شرایطم خیلی خاص است اما لحظه ای شکرگزاری از زبانم نمی افتد ،آنقدر با خودم وخدای درونم در صلح هستم که هر جا او ببرد مرا، من تسلیم محض هستم ،آغوشم باز است برای هرتغییر ،چون در این مدت حضورم در این سایت پرخیروبرکت شیرینی تغییرات در تمام زمینه ها را چشیده ام……
چقدر قانون سلامتی به من کمک کرد که بدنم در هرشرایطی نرمال باشد واین روزها که پیاده روی می روم هیچ گرمایی احساس نمی کنم وبدنم عالیست ،حتی در سرما هم همینطور عالی واااای خدایا ما را آماده هر تغییری در هر زمینه ای کرده ای ،کوله بارمان آماده است، فقط کافیست هدایت کنی، من که حاضرم ……
خدایا شکرت که طعم بهشت را ازهمین دنیا به من عطا کردی ومن تمام سعی ام این بوده وهست که در این مسیر کنار استاد گرانقدر وارزشمندم ،آگاهانه وباعشق ولذت ادامه دهم ،بیاموزم ودر همه شرایط دلم به ایمانت وصل باشد ……
مهاجرت اصلی من زمانی صورت گرفت که از چاه نادانی وناآگاهی نجاتم دادی و دستانم را در دستان استادم قرار داده وتمام وجودم را لبریز از آرامش واحساس عالی نمودی و چه زیبا ودلبرانه در قلبم ساکن شدی که هرلحظه ام چشمانم پراز اشک شوق می شود از این همه لطف وسخاوتمندیت که در حقم ارزانی داشته ای ، در این مسیر اعجاب انگیز ی که هدایتم نمودی ، آنقدر برایم مهم وارزشمند است که دیگر به چیز دیگری جز متعهد بودن درآن به چیزی نمی اندیشم ،مسیرم خودش مرا به جاهایی می برد که باید ومن فقط تسلیم خواست واراده توهستم….
در پناه خداوندمهربانم هرنفس شاد، سلامت وعالی باشید و بدرخشید، دوستتون دارم.
و با سلام به استاد عزیزم و مریم جانم و تمامی انسان های نابی که در اینجا حضور دارند.
استاد عزیزم من این چند روز که دوره با ارزش 12 قدم رو خریداری کردم همش تو این فکر بودم که بیام تو توضیحات پروفایل ، داستان زندگیم از گذشته تا به امروز رو بنویسم و جالبیش آپلود فایل مهاجرت توسط شما بود، چرا که داستان زندگی من بشدت با مهاجرت عجینه و هر جا که من مهاجرت کردم قوی تر شدم ، تواناتر شدم ،پیشرفت کردم و کامل تر شدم.
بر می گردم به گذشته خودم با این توضیح که خیلی به دیتیل و جزئیات نمیپردازم تا گوش و چشم مخاطبم خسته نشه و از طرفی چون طولانیه با اجازه استاد عزیزم در 2 پارت مینویسم:
وقتی من 9 سالم بود پدرم فوت شدند ، من موندم و یه خواهر کوچک تر ازخودم و مادرم. و چون مادرم همسر دوم پدرم بودن بچه های پدرم بعد فوت ایشون، ما رو راهی روستای محل زندگی مادرم کردند.
ما از تهران راهی روستایی شدیم که یادمه هیچ امکاناتی نداشت و از اون گذشته خودمون هم هیچ وسیله و مایحتاج اولیه ای برای شروع زندگی نداشتیم، چون زمانیکه پدرم فوت شد برادر بزرگ ناتنی من ، ما رو سریعا به روستا فرستاد بدون کوچکترین وسیله برای زندگی.
ما تقریبا دو سال کنار مادربزرگم زندگی کردیم و ایشون به هیچ وجه از شرایطی که ما باهاش زندگی میکردیم راضی نبود و هر روز با من و خواهرم که خیلی بچه بودیم دعوا و .. و به گفته خودش از نوه دختری متنفر بود چه برسد به ما که تو اون شرایط بقول خودش نون خور اضافی هم شده بودیم .
این توضیح رو هم بدم که مادرم من بسیار بسیار زن ساده و آرومی بود و مطلقاً هیچ واکنشی به اتفاقات نداشت و قدرت تصمیم گیری یا اینکه بتونه اون شرایط رو بهتر کنه نداشت و انگار از همون بچگی متوجه شدم که سرپرست خانواده منم و من باید عنان این زندگی رو به دست بگیرم.
ما تو اون شرایط و با تمام محدودیت ها و بی امکاناتی زندگی میکردیم و جالبیش اینه من در تمام مقاطع تحصیلم شاگرد اول و در تمام طول تحصیل مور توجه معلم ها بودم چون رفتار و برخوردم و طرز تفکرم با همه بچه های همسن و سالام بسیار فرق میکرد.
برای مقطع دبیرستان من در آزمون مدرسه نمونه شهرمون قبول شدم و یادمه با چه شرایطی توی برف و بوران ( چون روستای محل زندگیمون منطقه بسیار بسیار سرد و خشکی بود جوری که در سه ماه زمستان هیچوقت ما آب نداشتیم و یخ میزد و ما مجبور بودیم از خونه هایی که این مشکل رو نداشتن بررای زندگی آب تامین کنیم ) خودم رو به شهر میرسوندم .
در اکثر مواقع هیچ ماشین و یا مینی بوسی نبود و من ساعتها صبر می کردم تا اینکه یکنفر با ماشینش بخاد به شهر بره ، سگ هایی وجود داشت که بیشتر خونه ها برای نگهداری گله هاشون داشتند و اگر احتیاط نمیکردی و مواظب نبودی حتما بهت آسیب میرسوندند،مردم اون روستا که در اون زمانها رفتن یک دختر به شهر و درس خوندن براشون قفل بود و باور داشتن دختر در سن پایین باید ازدواج کنه و عملاً درس خوندن یک دختر از نظرشون یک امر بیهوده ای بود و همیشه با پچ پچ باهم یا بصورت مستقیم به من میگفتن فلانی تو که بابا نداری از طرفی مادرت هم که بنده خدا دست و پایی نداره پس این درس خوندنت واسه چیه !!!!!!!!!
اما با همه این شرایط من خودم رو به شهر میرسوندم و وارد مدرسه ای میشدم که اکثر همکلاسی هام از قشر مرفه و خانواده های سطح بالای شهر بودند و انواع کلاسهای کمکی رو میرفتند یا هر آزمونی که شما فکرش رو بکنی شرکت میکردند و در کل سطح دغدغه اونها فقط و فقط درس و آزمون و معلم خصوصی و اینها بود و از لحاظ شرایطی بسیار بسیار بامن فرق داشتند اما من هیچوقت اعتماد بنفسم رو از دست ندادم و همیشه درسم رو میخوندم و خوشحال بودم چون در محیطی قرار گرفته بودم که یک لول من رو به جلو هدایت کرده بود.
دبیرستان سپری شد و با اینکه من میتونستم داشگاه شهر دیگه ای برم ولی بخاطر خانواده ام شهر خودم رو انتخاب کردم و در دانشگاه شهر خودمون ثبت نام کردم.
یادمه اونروزها واقعا شرایط رفت و امد به شهر برام خیلی خیلی سخت شده بود و همش در فکر مهاجرت به شهر بودم.
(الان که به اون لحظات فکر میکنم میبینم خداوند چقدر قشنگ در تمام لحظات من حضور داشت و چقدر چیدمان خداوند زیباست)
من دانشجوی شهرمون شدم و هیچ درآمدی نداشتم تا منزلی در شهر اجاره کنم اما همش به این فکر میکردم باید یه کار برای خودم پیدا کنم و شما این رو هم در نظر بگیرین که شهر ما خیلی بزرگ نبود و از طرفی پیدا کردن کار هم بسیار مشکل بود.
ولی یک روز بعد از دانشگاه و در عین ناباوری از جلوی چاپخونه ای عبور کردم و بصورت معجزه آسایی هدایت شدم به آگهی کار در اون چاپخونه که دقیقا متن اون آگهی استخدام این بود :که به یک نیرو جهت کار در چاپخانه فلانی و مسلط به ورد و اکسل نیازمندیم.
با اینکه من خیلی به محیط آفیس مسلط نبودم ولی با اعتماد بنفس گفتم بلدم و اگر هم یک سری چیزها رو بلد نباشم در حین کار یاد میگیرم و خلاصه با صحبت کردن ، خانم صاحب چاپخونه رو متقاعد کردم که من همون نیرویی هستم که شما دنبالشین و از فردای اون روز شروع به کار کردم و بقول استاد عزیزم اگرخداوند بخواهد چه قلب هایی نرم می شود… و استارت کارکردن من و کسب درآمد من که خدای من چه لذتی داره شروع شد.
در زمانی که به چاپخونه میرفتم به فکر پیدا کردن یک خونه و حتی یک اتاق در شهر هم بودم.
که باز هم بصورت کاملاً هدایتی و معجزه آسایی یک اتاق برای اجاره پیدا کردم(که داستان پیدا کردن این اتاق هم در نوع خودش جالبه) که سرویس های بهداشتیش با صاحبخونه مشترک بود ولی برای شروع تغییر زندگی من ، از روستا به شهر عالی بود و من در پوست خودم نمیگنجیدم و از اینکه بالاخره از اون شرایط راحت شدم خیلی خوشحال بودم.
و الان که به اون لحظات فکر میکنم فقط و فقط خدا رو میبینم و بابت تمام حمایت ها و پشتیبانی هایش شکر.
من اون روزها درس میخوندم و کار میکردم و براحتی بعد کار یا درسم به خونه میومدم و چه نعمت بزرگی و چه نعمت بزرگی و خدایا شکرت و خدایا شکرت و میلیونها بار شکرت.
تقریبا دو ماه شد که من تو اون چاپخونه بودم که یادمه یه روز تو چاپخونه صحبت این بود که فلان جا دنبال نیرو میگردن و من با خودم گفتم فلانی برو ببین چه جوریه چون حقوقم هم تو چاپخونه زیاد نبود و دوس داشتم به جای بهتری برم
و رفتم و صحبت کردم و شرایط و رشته تحصیلیم رو هم گفتم و گفتن بیا و بعد صحبت با خانم صاحب چاپخونه و تسویه حساب، از اون چاپخونه به یک نمایندگی فروش محصولات کامپیوتری هدایت شدم و یادمه حقوقم که در چاپخونه 50 هزار تومن بود در نمایندگی به 150 هزار تومن ارتقا پیدا کرد .این توضیح رو هم بدم که اون نمایندگی گفت بیا اول کارآموزی و حقوقی هم در کار نیست و اگر خوب بودی و ما راضی بودیم میتونی اینجا کار کنی و یادمه چقدر این پازلی که برام خدا چید قشنگ بود و من از صمیم قلبم و با تعهد کار میکردم و حتی یادمه خیلی وقتها کارها رو میبردم خونه و تو خونه هم انجام میدادم و خلاصه وار اینکه تو اون نمایندگی شدم یکی از بهترین نیروها با درآمدی که در اون مقطع برای من عالی بود.
حقوقم بهتر شد و موقع جابجایی خونه به یک جای بهتر ،راحت تر و با امکانات بیشتر بود .
اتاقی که درش ساکن بودیم رو به یک خونه بهتر تغییر دادم خونه ای که چندتا اتاق داشت،سرویس بهداشتی مجزا داشت،ویو قشنگی داشت در محل خوبی از شهر بود ،نزدیک محل کارم بود و در کل آپارتمان عالی برای من و خواهرم و مادرم بود.
حقوقم خوب بود و شروع کردم به تهیه وسایل زندگیمون .مبلان قشنگ کرم رنگ ،فرش های زیبای کرم رنگ،کمد لباس عالی ،وسایل آشپزخونه و هر آنچه زندگیمون احتیاج داشت چون تا اونموقع شرایط مالی اجازه نداده بود تا وسایل زیبا داشته باشیم ولی در خونه جدید وسایل و مایحتاج زندگی احتیاج بود و چقدر خونه قشنگی چیدمان کردیم و یادمه چقدر خوشحال بودم…
من همچنان در دوره لیسانس درس میخوندم درسم در دانشگاه خوب بود و بمحض تموم شدن کلاسهام به سر کار میرفتم و فارغ از یک سری حواشی های دانشگاه بودم.
من فقط به فکر درس و پیشرفت و کار …
یه روز از روزایی که رفته بودم امور دانشگاهی دانشگاهمون برای کارهای فارغ التحصیلی یکی از کارمندای دانشگاه داشت با یکی از بچه های دانشگاه صحبت میکرد که چقدر محیط کاری که در تهران داشتم خوب بود،چه موسسه عالی ای بود و چه حقوق خوبی و چه مزایایی فوق العاده ای داشتم و چه اشتباهی کردم از تهران به شهر خودم اومدم. همون لحظه شاخک های من تیز شد و پرسیدم آقای کریمی چطور میشه تو این موسسه ها کار کرد و شرایط استخدام به چه صورته و ایشون توضیح داد تو گوگل سرچ کنی زیاده و یادمه من با چه ذوقی خودم رو به خونه رسوندم و یک عالمه موسسه پیدا کردم و تند تند زنگ میزدم و همگی میگفتن نه ما نیروی با سابقه کار حسابرسی میخوایم. تا اینکه یک موسسه که از قضا رئیس و صاحب اون موسسه جواب تلفن من رو داد و وقتی باهاش صحبت کردم گفت دوروز دیگه بیا برای مصاحبه و این که چرا در اون لحظه باید رئیس موسسه جواب تلفن رو بده و نه منشی!!!!!!!!!!! بقول استاد عزیزم فط کار خدا میتونه باشه و باز بقول استاد عزیزم که میگن “خداوند قلب هایی رو نرم میکنه ” …
چون صاحب اون موسسه فوق العاده انسان سخت گیر و جدی بود و وقتی یادم میفته چقدر با اخلاق خوب جواب من رو از پشت تلفن دادند قطعا فقط میتونه کار خدا باشه.
من دوروز بعد راهی تهران شدم بدون هیچ رزومه کاری که در اون فیلد بخام کار کنم و بدون داشتن هیچ سرپناهی و بدون اینکه بخام فکر کنم خب اگر در مصاحبه قبول بشم کجا زندگی کنم و شبها کجا بمونم.
روز مصاحبه رسید و رئیس اون موسسه من رو بعنوان نیروی اداری استخدام کرد و یادمه وقتی از در اون موسسه اومدم بیرون فقط از خوشحالی جیغ میزدم و خداروشکر میکردم.
در محیطی استخدام شده بودم که از هر لحاظ عالی بود و برای منی که از یک محیط کوچیک اومده بودم بسیار بسیار امن بود ،همکاران بسیار محترمی داشت،جایی که میشد براحتی کار یاد گرفت و از همه مهمتر حقوقم هم نسبت به شهرستان بسیار بالاتر بود و یادمه در اون مقطع 750هزار تومن بود که اضافه کاری هم بهش تعلق میگرفت،بیمه داشت،عیدی و سنوات و مرخصی داشت و هزینه ناهار و رفت و آمد رو هم پرداخت میکردند و خلاصه این شرایط نسبت به شرایط قبلیم عالی و فوق العاده بود .
ولی یک مشکل وجود داشت و اون مشکل این بود که جایی که اسمش رو بشه گذاشت خونه یا اتاق که بعد کارم برم و شب اونجا بخوابم نبود.
خاله من تهران زندگی میکرد و من اجباراً چندشب که یادمه دقیقاً 7 شب بود خونه اونها رفتم و از اونجایی که من خودم دوست نداشتم و ندارم برای کسی مزاحمت ایجاد کنم از خدا میخواستم برام سرپناهی مهیا کنه و یادمه یک روز با یکی از دوستان زمان لیسانسم صحبت میکردم و از دغدغه خونه یا اتاق براش گفتم بهم گفت خیلی از کارمندهایی که از شهرستان میان تهران تو خوابگاه زندگی میکنن و تو هم سرچ کن ببین نزدیکی محل کارت خوابگاه هست یا نه که وای خدای من با یه سرچ کوچیک متوجه شدم یه خوابگاه کارمندی نزدیک محل کارم وجود داره و عصر بعد کارم رفتم اونجا و یه تخت داخل یه اتاق دوازده متری که دقیقاً 12 نفر دیگه هم اونجا زندگی میکردن اجاره کردم که اگر اشتباه نکنم اجاره ماهیانه اون تخت 170هزار تومن بود و من راضی و خوشحال که بالاخره این چالش رو هم حل کردم.
مادرم و خواهرم همچنان شهرستان بودند و من کار میکردم و برای اونها هم پول میفرستادم و این نکته رو هم بگم که خواهرم مشغول درس خوندن در دانشگاه شده بود و من هزینه تحصیل اون رو هم میدادم
یادمه تقریبا 5 ماه میشد که در اون موسسه مشغول به کار بودم که آزمون ارشد رشته تحصیلیم رو شرکت کردم و قبول هم شدم اما مشکل اینجا بود که یکی ازشهرهای نزدیک تهران قبول شده بودم و با اینکه کلاسهای ارشد یک روز در هفته برگزار میشد و من صبح خیلی زود ساعت 5 صبح به ترمینال جنوب میرفتم و سوار اتوبوس میشدم و غروب از اون شهر به تهران برمیگشتم و مجددا فردا به سر کار میرفتم و عملاً خیلی به کارم خلل وارد نمیشد اما همان یک روز رو هم اعضای موسسه قبول نمیکردند و کم کم صحبت هایی شد که بین دانشگاه و کار یکی رو انتخاب کن و نمیتونی همزمان هم دانشگاه بری و هم سر کار.که یادمه وقتی دو روز برای امتحانات ترم اولم مرخصی گرفته بودم بمحض اومدن به موسسه با من صحبت کرند و مجبور به استعفا شدم و تسویه حساب و بیکار.
از فردای اونروز ،روزنامه استخدامی همشهری رو گرفتم و مثلا ده تا شرکت رو انتخاب میکردم و برای مصاحبه زنگ میزدم و یادمه برای اینکه خیلی هزینه رفت و آمدم نشه با اتوبوس یا مترو بترتیب محل اون شرکت ، از جنوبی ترین تا شمالی ترین نقطه تهران برای مصاحبه میرفتم.
که دقیقا یکی از شرکتهایی که برای مصاحبه رفته بودم دوتا کوچه پایین تر از خوابگاهی بود که زندگی میکردم و وقتی با رئیس اون شرکت مصاحبه کردم من 50امین نفر بودم که اون روز مصاحبه کرده بودم و گفتن شما قبولی و از فردا بیا سرکار و باز هم خدا برای من خدایی کرد.
با سلام خدمت استاد نازنینم و مریم جانم و با عرض پوزش بابت اینکه من در قسمت اول فایل چه افرادی برای مهاجرت مناسب ترند ؟!! پروسه زندگیم رو در یک پارت نوشتم و قرار بر این شد پارت دوم رو هم قرار بدم که یک مقدار بدقول شدم ، ولی امروز خودم رو متعهد کردم که حتما مابقی داستانم رو بنویسم چون شاید چند نفر خونده باشن و حداقل اونها رو منتظر نگذارم .
تا جایی پیش رفتیم که من در مصاحبه شرکتی که نزدیک محل خوابگاهم بود قبول شدم و از فردای اونروز من کارمند اون شرکت شدم..شرکت خوبی با محیطی گرم و صمیمی و همکارانی که کم کم باهم دوست شدیم.از همه اینها مهمتر با خوابگاه محل زندگیم هم فاصله کمی داشت.
هر روز سر کار و از طرفی چون دانشجوی ارشد هم شده بودم با اجازه رئیس شرکت(هرچند بعضی روزها موافقت نمیکرد و دانشگاه نمیرفتم)روزهای یکشنبه ساعت 5 صبح ترمینال جنوب میرفتم تا خودم رو به شهری که دانشگاه قبول شده بودم برسونم و از ساعت 8 صبح تا عصر دانشگاه بودم و عصر به تهران برمیگشتم و فردا مجدداً کار و کار .
مسیر کاری من در این شرکت تقریبا یکسال طول کشید.مادرم و خواهرم همچنان شهرستان بودن و گهگداری که تعطیلات بود من چندروزی پیششون میرفتم همش در فکر جمع کردن پولهام و انتقال خانواده ام به تهران بودم اما حقوق دریافتیم واقعا اونقدری نبود که بتونم پس اندازی داشته باشم .
شهریه دانشگاه،اجاره خونه مادرم و اجاره خوابگاه و هزینه خورد و خوراک و…خیلی اجازه پس انداز به من رو نداده بود.
یکی از خانم هایی که باهم در اون شرکت کار میکردیم و بسیار بسیار محترم و انسان بودند و از قضا من رو هم خیلی دوست داشت یکروز به من گفتند فلانی حیف تو نیست که یک جای خیلی خیلی بهتر و بزرگتری کار نمیکنی و من اون لحظ گفتم خب اگر همچین جایی باشه چرا که نه با کمال میل !!! و باز دستی از دستان خداوند در زندگی من پدیدار شد تا من باز به جلو حرکت کنم ….
همسر این خانم مدیر مالی و مشاوره مالی چند تا ارگان مهم بودن و یکروز از طریق همسرشون به من پیغام دادن که برای مصاحبه برو فلان بیمارستان و من با یک شور وشوق عجیبی رفتم که وصف شدنی نیست.
خلاصه روز مصاحبه رسید .
تعداد زیادی آمده بودن و حتی خیلیا سفارش شده و بقولی با پارتی اومده بودن ولی پارتی من خدا بود و من تنها و فقط و فقط خدا رو در کنارم داشتم .
چند روز پشت سر هم با آدمهای متفاوت مصاحبه داشتیم و روزی که به من گفتند تو قبول شدی هیچ وقت و هیچوقت از ذهنم بیرون نمیره.یادم نمیره که وقتی از بیمارستان اومدم بیروی چه حال و احوالی خوبی داشتم انگار دنیا رو به من دادند .من جایی استخدام شده بودم که با اینکه بیمارستان بود ولی بیمارستان عالی در تهران محسوب میشد ، امکانات خوبی داشت ، حقوق و مزایای خوبی داشت و خلاصه این اولین جایی که بود که در طول این چند سال که من کار میکردم از همه لحاظ عالی و بینظیر بود.
الان که دارم خاطرات اونروز رو مروز میکنم بقول استاد عزیزم باورهام قوی تر میشه و وقتی یادآوری میکنی و مینویسی به خودت تلنگر میزنی که ببین خدا چقدر بزرگه ، ببین وقتی احساس خوبی داشتی و توکلت فقط و فقط به خدا بوده و عنان همه امور رو به دست خودش داده بودی چقدر همه چیز عالی پیش رفت .پس پریا خانوم باز هم میشه …
وقتی قبلا تونستم الان هم میتونم و باید بگم من اونموقع به اندازه الانم باورهای درستی نداشتم و بشدتی که الان باورهای توحیدی قوی دارم اونموقع نداشتم ولی خدای مهربانم واقعاً واقعا در همه برهه های زندگیم در کنارم بود چون من همیشه خودم بودم و خودم .
من هیچوقت مثل بقیه دخترهای هم سن و سالام نبودم شاید اگر شرایطم جور دیگه ای بود من هم مثل بقیه بودم ولی هیچوقت هیچوقت نگفتم خدایا چرا من !!!!چون معتقدم شرایطم باعث شد من کاملتر ،مستقل تر و صبور تر باشم
من تو اون محل کار شرایطم باز بهتر از قبل شد، حقوقم بهتر شد ،مزایای خوبی داشتیم و از هر بعدی که شما فکر کنین مسیر برای من راحت تر شد.
در اون مقطع من روی پایان نامم کار کردم و مدرک ارشدم رو هم گرفتم و الان دیگه موقع جابجایی مادر و خواهرم به تهران بود .من چندروز تو بنگاه های محله های تقریبا مرکز شهر دنبال خونه گشتم تا اینکه یک خونه که با شرایط مالی من اوکی بود رو پیدا کردم و خانواده ام هم به تهران اومدند و ما سه نفری زندگیمون رو در تهران شروع کردیم.
همه چیز خوب بود و من تو اون بیمارستان شرایط خوبی داشتم.
من تا اون مقطع مجرد بودم و واقعا به ازدواج هم فکر نمیکردم و فقط و فقط به پیشرفت فکر میکردم .خیلی دوست داشتم مدیر مالی بشم چون در اون زمان حسابدار بودم و سالهای زیادی حسابداری کرده بودم .مدرک ارشدم رو هم گرفته بودم .یک سری دوره های سرپرست مالی شدن رو هم گذرونده بودم و فکر میکردم باید الان من مدیر مالی بشم اما باید این توضیح رو بدم که من فقط سواد این قضیه رو داشتم و در خودم این عزت نفس رو نداشتم و قلباً به خودم این اعتماد رو نداشتم که بتونم یک تیم مالی رو مدیریت کنم.
من چون بعد آشنایی با استاد به مفهوم عزت نفس پی برده بودم .هر چند در گذشته به پیشرفت های خوبی رسیده بودم ولی فکر به شرایطم در گذشته و خیلی فکرهای دیگه باعث میشد فقط به مدیر مالی شدن فکر کنم ولی جرات قطعیت بخشیدن در ذهنم به خودمم نمیدادم.
بقول استادجانم پام روی گاز بود ولی باورهای مخربی داشتم که ترمز ذهنی من بود. دوست داشتم در اون جایگاه باشم ولی خودم رو لایق نمیدیدم.
همونطور که قبلا گفته بودم من واقعا هیچوقت به فکر ازدواج نبودم چون جدای از مقوله پیشرفت فکرمیکردم که شرایطم هم مناسب برای ازدواج نیست .
ولی یکروز بصورت خیلی خیلی هدایتی و واقعا معجزه وار با عزیزدلم همسر عزیزتر ازجانم آشنا شدم ،آشنایی با ایشون به حق که نور امید رو در زندگی من تابوند.کسی که بمعنای واقعی انسانه ، بسیار فهمیم و فهمیده و من چقدر خوشبخت بودم و هستم که با این شخص آشنا شدم.
یادمه هر چند که بمحض آشنایی و مطرح کردن مسئله ازدواج من خیلی خوشحال نشدم چون متوجه شده بودم که سطح خانوادگی اون ها از ما خیلی بالاتره و این موضوع برمیگشت به عدم عزت نفس در من.
با این که من کلی دستاوردهای مهم در زندگیم داشتم و باید به مسیر زندگیم نگاه میکردم و به خودم افتخار میکردم ولی انگار نمیخواستم قبول کنم و فقط نداشته هام رو میدیدم.
همسرم خیلی باهام صحبت کرد و قرار بر این شد خوانواده شون برای خواستگاری بیان منزل ما و آمدند و با اینکه من خیلی استرس داشتم ولی همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد و ما رسماً ازدواج کردیدم .
تقریبا 7 سال از زندگی مشترک ما میگذره،همسرم فوق العاده انسانه و من این رو مدیون الله خودم میدونم.
از لحاظ کاری من از بیمارستان اومدم بیرون ،همون اوایل ازدواجمون ، چون دوست داشتم پیشرفت بیشتری داشته باشم .
شناختی که من از خودم پیدا کرده بودم این بود که هیچوقت دوست نداشتم در نقطه امن خودم باشم و اگر محل کار برام تکراری میشد و موضوع چالش برانگیزی نبود جابجا میشدم تا موضوعات بیشتری یاد بگیرم.
وقتی ازبیمارستان اومدم بیرون چندجا برای کار رفتم ولی هیچ کار مناسبی پیدا نکردم و این برمیگشت به خودم چون من دیگه اون آدم سابق نبودم و در یک چرخه معیوبی افتاده بودم و جهان پیشرفت من رو به یک باره قطع کرد. من حالم خوب نبود و این موضوع اصلا ربطی به همسرم نداشت . بی مورد و بی دلیل حال روحیم خوب نبود ،بیکار شده بودم ، همه آدمهای گذشته ام رو مقصر میدونستم ،خیلی وقتا گریه میکردم،بشدت دنبال اخبار و اتفاقات بد بودم از لحاظ بدنی چاق شده بودم و در کل اون دختر پویا و اکتیو همیشگی نبودم.
جهان داشت منو حسابی چک و لگدبارون میکرد.یادمه ظهر بود و کف اتاق داشتم گریه میکردم خودمو کشوندم رو تخت و رفتم تو اینستا و بصورت کاملاً هدایتی مسیر زندگی یک خانم موفق رو خوندم و اینکه چطور بعد
آشنایی با فردی به نام استاد عباسمنش زندگیش به اون شرایط عالی رسیده بود.
وارد سایت شدم ،چرخی زدم و سریع اومدم بیرون چون اصلا حال و حوصله دیدن و شنیدن حرفهایی که فکر میکردم روانشناسی زرده رو نداشتم(دیدگاه من اون در شرایط این مدلی بود)
چندوقت گذشت که باز بصورت اتفاقی دو تا انسان موفق دیگه در اینستاگرام دیدم که باز حرف از استاد عباسمنش میزدن .اینبار به خودم گفتم چندروز برو فقط کامنت بخون و چیزی گوش نده و…
الله اکبر از اینهمه کامنت و عوض شدن شرایط هزاران هزار انسان.
کم کم مشتاقانه شروع کردم به گوش دادن فایلها و حالم بهتر شد .روز به روز بهتر شدم ، مشتاقانه تر زندگی میکردم ،همیشه فایلها در خونمون پلی بود و اوایل با اینکه همسرم اصلا دوست نداشت گوش بده ولی ایشون هم کم کم شیفته استاد شدند.
تقریبا پاییز 1400با استاد شروع کردم ولی جدی تر بهار 1401 بود که حرفهای استاد در روح من رخنه کرده بود .تا اون موقع من همچنان بیکار بودم چون اعتقاد داشتم من دیگه هیچوقت نمیتونم مدیر مالی بشم چون من آشنا و پارتی ندارم و برای مدیر مالی شدن باید خیلی کارهای دیگه انجام داد که در شخصیت من نیست و یک دوره زیبایی هم در یک آموزشگاه گذروندم تا با عوض کردن کارم موفق بشم، ولی تو اون حرفه هم فقط تجربه آموختم و بار مالی برای من نداشت.
تابستون 1401 بود و منو همسرم از زیاد بودن عدد مالیاتی کسب و کارش خیلی ناراحت و عصبی بودیم و معتقد بودیم که چرا ما باید انقدر مالیات بدیم در صورتیکه بقیه کسبه اطراف مغازه همسرم اصلا مالیاتی براشون نیومده.خیلی به این در و اون در زدیم که بتونیم از یک راهی این مالیات رو کم یا صفر کنیم .من یادم افتاد یکی از دوستان قدیم من مشاوره مالی مالیاته و شماره اش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم و بعد کلی صحبت گفت فلانی تو الان کجا مشغولی و من گفتم خیلی وقته بیکارم و ایشون تعجب که چرا تو با این همه توانایی بیکاری و خلاصه گفت یک جایی به همسر من سپردن برو مصاحبه .
در اون مقطع من هرروز به فایلهای استاد گوش میدادم ،شکرگزاریم رو داشتم ولی در همین حین ،چالش مالیاتی برای ما پیش آمد ،با دوستی تماس گرفتم که تقریبا 3 یا چهار سال ازش بیخبر بودم ،ایشون به من کار پیشنهاد دادن و مصاحبه و بعد هم استخدام……..
مگر داریم از این زیباتر ،آخ که خدای من چه خداییست ………………………..
تقریبا دوسال میشه که بیشتر مواقع به آموزه های استاد گوش میدیم ،دوروز پیش قدم دوم دوره 12 قدم رو خریدیم .
آرامش در زندگیمون موج میزنه.
همسرم که بقول خودش در کسب و کارش وقتی به چالشی بر میخورد بسیار عصبی و کلافه میشد امروزه روز بسیار آرامش داره.
بنظر من آموزه های استاد در وهله اول آرامش رو در زندگی ها متبلور میسازه،چیزی که آدمی بهش بسیار نیازمنده.
وقتی آرامش باشه آسایش هم توامان جاری خواهد شد.
من یکروز دوست داشتم مدیر مالی بشم نه بخاطر موضوع مالی این جایگاه ،فقط بخاطر این که میگفتم من باید در این جایگاه قرار بگیرم و شد و شد اونهم بصورتی بسیار معجزه وار.
خونه ای که با همسرم زندگی میکردیم در محله بدی نبود اما محله ای هم نبود که دوست داشته باشیم و پارسال اینموقع کلی توی دفترم نوشتم و باورهام رو درست کردم و خدا بصورت معجزه آسایی ما رو به محله ای هدایت کرده که عاشق این محله ایم.
لحاظ سلامتی با همسرم باشگاه میریم و بسیار خوش استایل تر شدیم چرا که شور و شوق زندگی داریم.
هنوز خیلی آرزوها داریم و با همسرم خیلی خواسته ها داریم و میدونیم که بهشون میرسم.
یاد جمله ای از استاد می افتم که میگن تنها راه گذر از یک تجربه ، رسیدن به اون تجربه اس من الان به جایگاه مدیر مالی بودن رسیده ام و دوست دارم مسیر جدیدی رو شروع کنم ،دوست دارم کسب و کار خودمو شروع کنم و استارتش رو زدم و میدونم بسیار موفق خواهم شد.
منو همسرم اینستاگراممون رو کلا بستیم و همسرم بعد بستن اینستا صد خودش رو برای یادگیری طراحی سایت گذاشت و در عرض مدت کوتاهی (تقریبا یکماه) سایت کسب و کار خودش رو طراحی کرد.
همسرم همیشه میگفت کسب و کار من خیلی رونق نمیگیره چون ما پول و سرمایه اولیه ای نداریم یا جای مغازه جای خوبی نیست اما در حال حاضر باورهاش صددرصد عوض شده و کسی که انرژی زیادی برای رفتن به مغازه نداشت و با کلافگی به خونه برمیگشت امروزه روز با شوق بالا و با توکل به رب در مغازه اش رو باز میکنه و با ذوق میاد خونه.
امروز 10مرداد ماه 1403 است من روی یک صندلی نشستم که ویوو زیبای حیاط محل کارمون رو در بهترین محله تهران میبینم و شکرگزارم.
مادر و خواهرم همچنان تهران زندگی میکنند و خداروشکر براحتی از پس هزینه های زندگیشون (مثل اجاره منزل)بر میام.
من دختر قوی هستم که از دل یک روستا با شرایط بسیاربسیار سخت خودم رو ارتقا دادم و با اینکه بظاهر تنها بودم ولی در تمام ادوار زندگی خداوند در کنارم حضوری پررنگ داشت،در مقطعی از زندگی احساسم خوب نبود و حال خوبی نداشتم اما منتج به آشنایی من با استاد عباسمنش شد که در واقع حال بدم خیر بزرگتری بهمراه داشت.
در این لحظه و این زمان شاکر خدایی هستم که هر لحظه برای من خدایی میکند و سپاسگزار و قدردان استادی هستم که براستی استاد بودن شایسته و بایسته ایشان است.
دوست عزیزم پریا جان کامنت شما رو خوندم و انرژی زیادی گرفتم. چه با اراده چه پرانرژی چقدر ناخودآگاهانه طبق قانون عمل کردید و چقدر باعث افتخار هستید.
من هم مثل شما اولین و تنها دوره ای که تابحال خریداری کرده ام دوره 12 قدم هست.
داشتم فکر میکردم که من چقدر به فایل این جلسه احتیاج داشتم و کاملا اتفاقی کامنت شما رو دیدم.
من هم چند بار مهاجرت درون کشوری داشتم با یه بچه شیرخوار و هر سری که برمی گشتم روزهای گذشته رو نگاه میگردم می دیدم چقدر قوی تر شدم چقدر بالغانه تر مسائل رو در ذهنم مرور و تحلیل میکنم. چقدر اون تضادهایی که در زندگی من وجود داشت خوب بودن که باعث شدن من مهاجرت و به دنبال اون پیشرفت کنم. گاهی غر میزدم ولی تهش به خودم میگفتم تصمیم خودته و باید پاش بایستی. و الان که صحبت های این فایل استاد رو داشتم می نوشتم خوشحال بودم از تغییر مسیرم که بدون اینکه متوجه باشم یا از قانون در این زمینه آگاه باشم، درست عمل کردم و به راستی که طبق فرمایش استاد، قرارگیری در مسیر درست آرامش رو بهمراه داره. چقدر استقلال من در 18 سالگی باعث شد وابستگی من به خانواده م خیلی خیلی کم بشه چقدر خودم رو با شرایط وفق دادم و فکر کردم چون راهی جز این نیست من دارم تحمل میکنم الان میفهمم که چه خوب که از دل سختی های استقلالم راهی پیدا کردم برای تداوم اون شرایط و همه اینها امروز به دردم میخوره. بعد از این فایل فهمیدم که من مسیر مهاجرت رو از مدت ها قبل بدون اینکه قانون رو بدونم شروع کرده م و الان وسط راهم.
از این به بعد با قاطعیت بیشتری مهاجرت رو به خارج از کشور در زمره اهدافم قرار میدم و میدونم که یه روز میام توی همین سایت از مسیر روان مهاجرتم کامنت میذارم و راجع بهش صحبت میکنم فیلم میگیرم و برای استاد میفرستم.
چقدر خوب که کامنت گذاشتی و چه ذوقی کردم با خوندن مسیر زندگیت،باعث خیر شدی امروز چرا که این چندوقت نتونستم متمرکزانه مابقی داستانم رو بنویسم ولی با خوندن کامنتت خودم رو متعهد کردم که بنویسم ،امیدوارم مسیر من راهگشا باشد،برایت نور و آرامش و ثروت و سلامتی از خدا طلب دارم،روی ماهت رو میبوسم .
وقتی میگی مهم احساس خوشبختیه کل افکارم درست میشه واقعا درک این جمله خیلی بمن کمک میکنه چندساله که این باور درونم ساختم باخودم به صلح رسیدم با همه دنیا در ارامشم واقعا هیچ تضادی دل منو نمیلرزونه چقدر این جمله خدا پشتشه توحید پشتشه وابستگی بخدا و الوویت احساس خوب خودمون /من خیلی به این جمله باور دارم وقتی چیزیو میخوام میگم خدایا تو میدونی من نمیدونم هدایتم کن اتفاقاتی میفته چیزهای روشن میشه برای رسیدن به اون خواسته که میفهمم اون یک اموزش بوده یا یک حرکت درست بوده/وقتی هدایت خدارومیطلبم خودمو میکشم کنار همچی انجام میشه هدایت اصلا منطقی نیست
من زمانی به این باورها که گفتید رسیدم به راحتی و خودمو شناختم برای مهاجرت که از هدایت خدا استفاده کردم و الان شما دارید راجبش صحبت میکنید
ازتون سپاس گزارم برای اینکه هدایت بمن اموزش دادید به سادگی درود بر شما
ممنونم ازتون بابت این ویدیو عالی و انتخاب این موضوعی که من مدتها بود منتظرم از زبان شما و دید شما بهش نگاه کنم
ممنونم که خیلی قشنگ دسته بندی کردید و با داستان های خودتون مثال زدید
این همیشه بیشترین اثرو برای من داره.
هربار از گذشته و جوونی و خونه نرفتن و مهاجرت هاتون میگید
احساس میکنم خودمم به طرز شگفت انگیزی چیز هایی که میگید و تعریف میکنید
منم توش بودم
اینکه جدا بودم از خونواده
فامیل
و روابط احساسی
و شهر و دوست و
منم از 18 سالگی بیتابانه و کنجکاوانه بدون فکر و آمادگی از چهارچوب ها خارج شدم و به زندگی مستقل و سفر در ایران عزیز و مهاجرت به شهر های مختلف و انجام کار های مختلف و ایجاد روابط جدید پرداختم
نمیدونم چی میخوام بنویسم فقط اینو میدونم که الان فقط دوست دارم بنویسم
خیلی سپاسگزارتون هستم که این فایلو اماده کردید استاد عزیزم چون من خودم فکرمیکردم مهاجرت کلا خوبه
چون ازشماشنیده بودم وتوقران هم بسیار افرادمهاجر تحسین شده اند برای همین فکرمیکردم برای همه خوبه که مهاجرت کنند
البته که مهاجرت کردن شخصیت ادم رو بزرگ میکنه وادم رو رشد میده ولی اگر ویژگی هایی رو که شماتواین فایل گفتید رو نداشته باشیم دقیقا برعکس عمل میکنه و باعث پشیمونی میشه
تغییر کردن ازهر نظری واقعا شیرینه درسته که اولش شاید سختی به همراه داشته باشه ولی وقتی انجامش میدی وتغییرمیکنی حالاازهرلحاظی خیلی کمک میکنه بهت که هم اعتمادبه نفست بالامیره هم اینکه همه جوره باعث رشدت میشه حتی همین تغییرات کوچک
من ازشما یادگرفتم که باید همیشه دنبال تغییر باشم اگر هم توی شخصیتم این ویژگی رو ندارم باید بسازمش وانجامش بدم
چون نقطه امن باعث میشه ادم درجابزنه توزندگی
من باشمایادگرفتم که عاشق تغییرباشم
البته که خودم ادم کنجکاوی هستم و یادگرفتم که این کنجکاوی روهمیشه تو ذهنم زنده نگه دارم وهمیشه دنبال کشف تجربه های جدیدباشم
مثلا چندماپیش با فامیلها رفتیم یکی از روستاها واونجا ویلا گرفتیم اینقدر فضا واون منظره زیبا بود که هیچ کس دیگه دلش نمیخواست بره ببینه بیرون چه خبره اما من گفتم که میخوام برم پیاده روی این اطراف…چندتا ازخانمها بامن همراه شدند ورفتیم اطراف اون ویلا رو گشتیم وچقدر مناظر زیبا دیدیم بعد اوناخسته شدن وگفتن که برگردیم ..اونا رفتن ومن ادامه دادم به تنهایی …
رفتم ورفتم واینقدر غرق در صحبت کردن باخداودیدن اون مناظر زیباشدم که ویلا رو گم کردم
غروب شده بود وهواداشت تاریک میشد ولی اصلا نترسیدم چون میدونستم که خداهدایتم میکنه
بسارمعجزه اسا رسیدم به یه اقای زنبوردار که بهم گفت شما اومدی یه روستای دیگه ونمیتوتی پیاده برگردی چون هواتاریک شده وتو باغها گم میشی
من خودم میبرمت
وبه این شکل خدادستانش روبرای کمک بهم فرستاد ومنوبه روستای خودمون رسوندمنم رفتم هم روستارو دیدم که چقدر خونه های قشنگی داشت هم ادمهای مهربونش رو هم اینکه بالاخره ویلاروپیدا کردم ورسیدم
جالبیه این داستان این بود که من اصلا نترسیدم وقتی که ویلاروگم کردم درصورتی که اگه مثل قبل بودم میترسیدم وخودم روسرزنش میکردم که چرا اینقدر دورشدم
من عاشق همین تغییرات کوچک خودم هستم همین که برای کنجکاوی درونم قدم برمیدارم وپاروی ترسهام میذارم…
خیلی تغییر برام جذابه
تغییرمحل زندگی..شغل ..شهریاکشور بااینکه میدونم پرازچالشه برام ولی دوست دارم که تجربش کنم به صورت تکاملی همونطورکه شما گفتید
امیدوارم اول بتونم شخصیتم رو درست بسازم وبعدهم به امیدالله ازمهاجرتهای کوچک شروع کنم
درود به استاد عباس منش عزیز و خانم شایسته نازنین .
اول سپاسگزار خداوند هستم که من را به مسیر درست هدایت کرد و بعد قدردان شما هستم که چراغ راهنمای ما هستید.
استاد عزیزم من همیشه تغییر و تحول در زندگی را دوست داشتم و از کودکی هر جایی که میدیم داره بهم فشار میاد دلم میخواست محیط رو عوض کنم. یادم هست که کلاس چهارم معلمی داشتم که بسیار سخت گیر بود و بچه ها رو اذیت میکرد. من از خانواده ام خواستم که مدرسه من را عوض کنند اما مادرم که به شدت در برابر تغییر مقاومت دارد به حرف من اعتنایی نکرد و من مجبور شدم در همان کلاس بمانم و اوضاع سخت و همه تحقیرها را تحمل کنم. با اینکه از کودکی خودم ذاتا دنبال تغییر بودم و درونم همیشه شادی و تجربه چیزهای جدید را میخواست اما آن قدر تحت تاثیر باورهای مخرب خانواده قرار گرفتم که وقتی به بزرگسالی رسیدم ، خودم هم مثل آنها شدم. یعنی شخصیتی عصبی ، نگران ، انعطاف ناپذیر و به شدت مقاوم در برابر تغییر پیدا کردم. مدتی گذشت تا من تحصیلات دانشگاه را به پایان رساندم و وارد محیط کار شدم. در طی آن سالها به واسطه باورهای غلط ، دائما مشت و لگد کائنات را میخوردم تا بالاخره خودم خسته شدم و خواستم که تغییری ایجاد کنم. با رشته روانشناسی آشنا شدم و یک سری کتابهای انگیزشی و معنوی که با آنها شروع کردم به کار کردن روی خودم به این ترتیب اولین جوانه های تغییر زده شد. اما هنوز با قوانین جهان هستی آشنا نبودم. از طرفی کار کردن روی خودم را ادامه ندادم و دوباره با ضربه های محیط اطرافم مواجه شدم که خیلی سخت بود. تا به جایی رسید که دوباره شروع کردم به تغییر افکارم و مطالعه در این زمینه . در همان زمان با سایت شما آشنا شدم و از آن روز تا کنون سعی کردم که همواره مراقب ذهنم باشم و ادامه بدم تا مثل دفعه قبل سقوط نکنم و زحماتم هدر نرود. خدا را شکرگزارم برای سایت ارزشمند شما که باعث شد تغییرات زیادی در من ایجاد شود. منی که به شدت در برابر تغییر مقاوم بودم با دوره شیوه حل مسائل خیلی بهتر شدم. و فهمیدم بررای هر مساله ای راه حل های ساده وجود داره. فقط درک همین موضوع، گام بزرگی برای من در جهت زندگی ساده تر بود. طوریکه به راحتی بعد از 21 سال ، از کار اداری بیرون اومدم و الان در جهت علایقم زندگی میکنم و مهارتهای جدید کسب میکنم و کمال گرایی شدید که قبلا داشتم رو به بهبودی است.نتیجه بقیه دوره ها را به اندازه ای که کار کردم دارم میبینم. به عنوان مثال بعد از قانون سلامتی و کار روی باورها ، انرژی من بسیار افزایش پیدا کرده طوریکه نسبت به بیست سال پیش، احساس سرزندگی خیلی بیشتری دارم و فعال و پویا هستم. کارکرد بدنم خیلی منظم تر شده و همین دوره باعث شد من تحرک را با پیاده روی شروع کنم و میل و اشتیاق به ورزش در من شکل گرفت که به واسطه آن و خوردن غذای طبیعی و سالم، اندامم بسیار زیبا شده . دیروز مربی باشگاه تحسینم کرد و گفت بدنت چقدر خوب فرم گرفته.
دوره ثروت 1 را ، دو تا سه مرتبه گوش دادم. هر قدمی که برداشتم نتیجه اش را گرفتم و اگر هنوز به همه خواسته هایم نرسیدم به دلیل کم کاری خودم هست و گرنه هر جا که من یک قدم برداشتم خداوند چند قدم برای من برداشته. در مورد نتایجی که تا الان از روانشناسی ثروت گرفتم در صفحه مربوط به خودش خواهم نوشت.
اما همه اینها را گفتم که به بحث مهاجرت برسم.در این چند سال اخیر ،گاهی فکر مهاجرت به ذهنم میومد اما هیچ وقت از خودم نمیپرسیدم که انگیزه ام برای اینکار چیست. البته هیچ زمان به این فکر نبودم که همه چیز را بفروشم و برم . فقط گاهی به لاتاری آمریکا فکر میکردم و یک بار هم ثبت نام کردم .تا اینکه یک روز نشستم با خودم در این مورد حرف زدم. به خودم گفتم فرض کن که اسمت در بیاد. آیا برای مهاجرت آمادگیش را داری؟ آیا از نظر شخصیتی با محیط جدید میتونی کنار بیای؟ آیا این قدر عزت نفس و اعتماد به نفس در تو شکل گرفته که آنجا از عهده خودت به تنهایی بر بیای؟ و خودم را در آن موقعیت مجسم کردم. منوجه شدم که در حال حاضر من این آمادگی را ندارم که به تنهایی به خارج از کشور مهاجرت کنم. اما به واسطه کار روی خودم و تغییراتی که از نظر شخصیتی در من ایجاد شده به راحتی میتونم زندگی در شهرهای دیگر را تصور کنم و برنامه ام این هست که این کار را به صورت تکاملی انجام بدم. یعنی میخوام به یاری خداوند در پاییز و زمستان سال جاری برای مدتی خانه ای را در قشم اجاره کنم و چند ماه تمام جنوب را بگردم. بعد از آن در فصل بهار به سمت اطراف تهران بروم و همین روند را آنجا داشته باشم. آن وقت تصمیم بگیرم که کجا را برای زندگی انتخاب کنم. در مورد هزینه اجاره خونه ، به محض اینکه اولین قسمت روانشناسی ثروت 2 را گوش دادم ، ایده اش به ذهنم اومد و چقدر ساده و در دسترس بود .
اما در مورد مهاجرت به خارج از کشور ، به این نتیجه رسیدم که باید تکاملم طی بشه. میخوام خودم را از همه نظر قوی تر کنم. تا بالاخره یک روز در مدارش قرار بگیرم و خیلی دوست دارم این مساله برای من هدایتی انجام شود یعنی زندگی در جای بهتر، نتیجه طبیعیِ کار روی باورهایم باشد و به واسطه فرکانس درست خلق شود.
از آنجاییکه یکنواختی در زندگی اذیتم میکنه ، برای همین دوست دارم هر چند وقت یک بار، تغییر و تحول مثبتی در همه ابعاد زندگیم صورت بگیره. انگیزه ام برای مهاجرت تجربه زندگی متفاوت و بسیار زیباتر و راحت تر از زندگی فعلی است. تجربه آشنایی با افراد جدید. تجربه محیطی که در آن صلح و دوستی و آرامش است و افراد با هر دین و مذهب و عقیده ای، آزاد هستند. تجربه دیدن زیبایی ها و شگفتی های جهان هستی. و این محقق نخواهد شد مگر اینکه مدار من تغییر کند و آمادگی دریافت ثروتها و نعمتهای بیشتر خداوند را داشته باشم.
برای چنین تجربه ای ، تنها راه ، ادامه دادن مسیر توحیدی و ناامید نشدن به هنگام تضادهاست. باشد که خداوند همواره در این مسیر من را هدایت و کمک کند تا بتوانم زندگی متفاوت بهشتی را ببینم و لذت ببرم.
سلام به استادعزیزم سیدحسین عباس منش ومریم شایسته عزیزم
استادمن ازبچگی عاشق مهاجرت کردن بودم اون زمان توی روستای مایه خانواده ای بودن الانم هستندکه یه فامیلی داشتن این بنده خداسالی یکبارمیامدمشهدومیامدروستای مادیدن فامیلش من هرموقع میشنیدم که این بنده خدااومده دوست داشتم برم ببینمش (البته خانواده اجازه نمیدادن)ولی توی کوچه که میدیدم باماشین بنزآبی میادومیره عشق میکردم اون زمان قانون نمدونستم میگفتم یعنی میشه منم برم یه جای دیگه یه کشوردیگه روتجربه کنم فکرمیکردم فقط اونامیتونن ولی احساس امیدواری داشتم الان که میدونم بافکرم میتونم زندگیم خلق کنم میگم صددرصدباباورهای درست وطی کردن تکامل میشه دوست دارم مهاجرت کنم دنیای اطرافم تجربه کنم توی یه نقطه امن که برای خودم ساختم نمونم صبح یه مسیری برم وشب برگردم توی یه فضای کوچیک دوست دارم همه جاروببینم تجربه کنم من تا15سالگی توی روستای خودمون بزرگ شدم بعدازدواج کردم ویه روستای خیلی دورترکه وطن همسرم بودرفتیم برای شروع زندگی بعدچندسال مهاجرت کردیم به داخل شهروبعدبه روستاوبازاومدیم توی شهروهردفعه کلی تجربه هاکلی نعمت هاواردزندگیم شد
کلاکشف کردن دیدن دنیای اطرافم بهم لذت میده هردفعه مسافرت رفتیم اونجایی رفتیم که تابحال نرفته بودیم
همین هفته پیش مسافرت رفته بودیم به همسرم گفتم ایندفعه بریم جاهایی ازشهرهای شمال که نرفته ایم تاحالاوتجربه کنیم رفتیم توی جنگل های باصفاکلی تجربه هاکسب کردیم رفتیم قله رودخان وماسوله شمال خیلی روستاهاوجاهای زیباروتجربه کردم ولذت میبرم
یه فامیلی داریم استادچون اونم توسایت شماهست وفیلهاروگوش میکنه فایل عرشیا عزیزروکه دیده بودمیگفت این بنده خداعمو ش آمریکابوده که رفته ماچی؟چجوری
گفتم ماهم مهاجرت میکنیم حالابه هرجایی که دوست داریم وهدایت شدیم که بقیه باورهاشون قوی بشه بزارماهم فامیل هامون اولین باشیم چه اشکالی داره وگفت آره میشه منم برم مثلا بچه های برادرم بگن عمو ی مارفته وباورهاشون قوی بشه ترس هاشون بریزه
به هرجایی که مسافرت رفتم اذیت نبودم به همسرم میگم احساس میکنم توی میلان خونه خودمون دارم راه میرم (ازنظرراحت بودن)یه سفررفتیم استانبول اصلااحساس غریبی که بعضی هامیگن داریم نداشتم وبااینکه یه زبان دیگه یه مکان جدیدخیلی هم خوش گذشت واینقدرخندیدم وتجربه کسب کردم که هردفعه مسافرت رفتیم ازدفعه قبل تجربه هامون ولذتهاش بیشتربوده
درکل احساسم اینه هرکجاخداهست که همه جاحضورداره خداوندمن آرامش دارم وحالم خوبه ونه احساس تنهایی میکنم نه غربت نه اذیت میشم همیشه خداونددستانش به سمت من هدایت میکنه
استادبه کلی ازخواسته های کودکیم رسیدم مثلا همیشه دوست داشتم بچه که بودم فقط گوشت بخورم ولذت داشت این برام والان هدایت شدم به شیوه قانون سلامتی وازاین کارلذت میبرم
سلام استاد جون شما آدم مناسبی هستید که راجع به همه چیز صحبت کنید اون از قانون سلامتی اون از مسائل توحیدی اون از کسب ثروت اون از روابط اون از خودشناسی و اون از کشف قوانین زندگی اون از قرآن شناسی و غیره و غیره در همه زمینهها شما خیلی آدم مناسبی هستین برای حرف زدن و راهنمایی راجع به مسائل زندگی ازتون ممنونم که شما حرف میزنید اصلاً ای کاش فقط شما حرف بزنید که اینا حرف نیست اینا درررررررررره اینا گوهره
عجب این روزا خدا نزدیکمه یا نه من نزدیکشم اون که همیشه بوده …
دیروز براتون نوشتم که توی سریال سفر به دور آمریکا قسمت 115 بارون روی یه قسمتی از شهر میبارید و همین اتفاق دو ساعت بعد روی خونه خودم تداعی شد یعنی دیوانه شدم مگه میشه بارون توی این گرما اونم فقط روی خونه من اولش فکر کردم یه شلنگی لولهای چیزی سوراخ شده بعد دیدم نه بابا خلقش کردم ابر سیاه بالا سر خونمه امروز صبح یه دقیقه از شروع نوشتن ستاره قطبی میگذشت که دوباره همونجوری بارون شروع به باریدن کرد این دفعه که اتفاق افتاد یکم عادیتر شدم تاییدش کردم تحسینش کردم اما از اون حالت اومدم بیرون نسبت به خالق بودنم و اشرف مخلوقات بودنم کمی عادیتر شدم
این چند روزه هر روز سعی میکنم قسمتی از سریال سفر به دوره آمریکا رو نگاه کنم یه چیزی ذهنمو مشغول کرده بود که چه جوری مردم خونههاشون انقدر نزدیک به رودخونه و دریاست اصلاً رفتن توی آب خونه ساختن!!!! جوابی به جز ایمان پیدا نکردم آره به نظرم خیلی مردم با ایمانی هستند ترس ندارن اگه یه زمانی مشکلی هم پیش بیاد چشمشون به دست کسی نیست …
این شد که به خدای خودم گفتم دلم میخواد منو ببری جایی زندگی کنم که ایمانم تقویت بشه در بین با ایمانها باشم آره یکی از اهداف من از مهاجرت تقویت ایمانمه…
هدایت همیشه در جهت خواسته های من در حال کار کردنه گاهی همون لحظه میفهممش و بعضی وقتا هم نمیفهمم …فقط میتونم بگم چشم و تسلیم بریم…
مثل همه فایلاتون که توی زمان مناسب میاد این فایلم همینطوره
و این چند روزه بیشتر از هر چیزی به مهاجرت فکر میکردم چقدر این فایلتون مناسب من بود وقتی راجع به انعطاف پذیری گفتید وقتی راجع به وابستگیها گفتید وقتی راجع به مقاومت برای تغییر گفتید همه این عمر از جلوی چشام رد شد 5 بار این فایل را گوش کردم خیلی وقته که از پیش پایه ریزی مهاجرت برای من شروع شده وقتی من شمال به دنیا اومدم و تهران زندگی کردم و بعد از ازدواج سه تا شهر عوض کردم و یادمه چقدر اولین شهر برام سخت بود اولین بار که رفتم خرید توی خیابون زدم زیر گریه من اینجا چیکار میکنم توی تهران خیابونا رو بلد بودم مغازهها رو بلد بودم من اینجا هیچی رو بلد نیستم ولی خیلی زود همه چیو یاد گرفتم بعد از یه سال و نیم رفتیم یه شهر دیگه و بعد از 6 ماه یه شهر دیگه و بعد از 8 ماه یه روستای دیگه و الان با تغییر مکان خیلی راحتم تا حدود زیادی ترسم ریخته اتفاقاً چون که توی محیط روستا زندگی میکنیم به طور طبیعی هر زمان که پیش بیاد توی فضای بازی جایی باشیم حتماً از بیل و طبیعت برای اجابت مزاج نهایت استفاده رو میبریم راجع به بیرون رفتن من عاشق اینم بدون برنامهریزی بریم بیرون با همون غذای ساده توی خونه با یه فلاکس چایی با همون دمپایی یا حتی بدون اینا فقط بریم اونم یهویی عشق میکنم چوب جمع کنم واسه آتیش نه خودم سخت میگیرم نه به بچههام سختی میدم
راجع به هوا روی خودم جدیداً دارم یشتر کار میکنم که از هوای گرم هم لذت ببرم و تغییر کنم
در مورد وابستگی منم تقریباً آدم وابستهای نیستم خواهر که ندارم زن داداشم ندارم خواهر شوهرم که ندارم دوستم که ندارم کلاً با خودم حال میکنم اصلاً به صورت خودجوش من یه مدلیم با اینکه روابط خیلی خوبی میتونم برقرار کنم و هرجا میرم خیلی سریع ارتباط میگیرم اما با تنهایی راحتترم
راجع به تغییر فکر میکنم ازدواجم خیلی بهم کمک کرد که مقاومتهامو راجع به تغییر کردن بشکنم که میشه یه جور دیگه هم زندگی کرد خب چون ما از 2 قومیت شمالی و ترک بودیم خیلی چیزامون با هم فرق میکرد و من مجبور شدم مقاومت رو کنار بزارم و تغییر کنم که اتفاقاً چقدر برای شخصیتم بهتر شد الان از این تغییرها خیلی راضیم همیشه به همسرم میگم مرسی که منو گرفتی انصافاً به خودشناسی من خیلی کمک کرده
استاد چند وقتی هست که به مهاجرت فکر میکردم و با خودم میگفتم تو اول کامل از جایی که هستی لذت ببر سفرهای داخلی قشنگی که تو کشورت هست و برو بعد به فکر مهاجرت باش و خب از دوست و اشنا خیلی راجع به مهاجرت میشنیدم و خلاصه افکارو موضوع اینروزام هول و حوش مهاجرت بود که شما راجع بهش فایل گذاشتین
وقتی فایل و گوش دادم کامل رفتم به خواهرم گفتم ما چقدر پتانسیل مهاجرت داریما ایشون گفت نه اتفاقا من ندارم رفتم کامنت گذاشتم گفتم ندارم و من تقریبا بیشتر مواردی که نام بردید و در خودم میبینم میخوام بگم در این حد هرکس باورها و شخصیت و سبک شخصی خودش و داره حتی دو تا خواهر هم مسیر و تقریبا هم فرکانس
قبل اینکه ویژگی های فرد مهاجرت پذیر و بگین راجع به انگیزه وقتی گفتین با خودم گفتم خب معلومه میخوام برم چون اینترنت ازاد بدون فیلتر برام مهمه ازادی برام مهمه بعد گفتم نکنه اینا مهم نیست و خیلی سطحیه که جلوتر شما دقیقا بهش اشاره کردین
امنیت، احترام به حقوق همدیگه، ازادی پوشش، بیان، عدم تحریم روزانه بالا نرفتن قیمت ها و راحتی استفاده از یسری امکانات، نگران نبودن از اجناس فیک و… اینا چیزایی هست که بیشترین انگیزه رو برای مهاجرت در من ایجاد میکنه
اگه بخوام تک تک موضوعاتی که بهش اشاره کردین و باز کنم
مورد اول من عاشق سفرم عاشق دیدن مکان های مختلف شهرهای شمال، اصفهان، شیراز،مشهد مکان های توریستی رو رفتم اما همیشه ترمز بد مالی باعث شده حتی اگه پول کیش و قشم و چابهار هم داشته باشم همیشه تا پای سفر بهش رفتم پیشنهاداتم داشتم اما تا به امروز اصلا نتونستم که برم و عجیبه توی دفتر خواسته هام ترکیه و دبی نوشتم و بهشون خیلی زود رسیدم اما هیچ وقت راجع به کیش و قشم ننوشتم البته عجیب نیست شاید تمرکز و توجه م بهش اونقدر نبوده و با خودم گفتم این که دست یافتنیه و براش قدمی هم برنداشتم اما این فایل باعث شد خیلی جدی تر و متعهد تر همین امسال بیشتر سفرهای داخلی کشورمو برم که نمونه رو دلم حتی اگه قرار نباشه هیچ وقت مهاجرت کنم
مورد دومم با اینکه تو کشورمون خانمها یکم مواردی شبیه به تو جنگل خوابیدن دستشویی رفتن تو طبیعت و حمام نکردن براشون یکم موضوعش متفاوت تره اما من پیش اومده برای خوش گذشتن سفرمون و سخت نگرفتن یسری هاش و تجربه کردم شاید از اول اگه بدونم یکم مقاومت کنم نمیدونم اما تو موقعیتش قرار بگیرم برام عذاب نیست
مورد بعدی ترتیبش و یادم نیست موضوع کلی رو میگم راجع به وابسته نبودن به شهر و کشور و فامیل و دوست بود که خدا رو شکر منم تو این مورد خوبم نمیگم اصلا وجود ندارن افرادی که راحت ازشون برای مهاجرت دل بکنم مثلا مادر و خواهرم و پارتنرم اگه قرار باشه مهاجرت کنم و اینا نباشن یکم شرایط سخت تره ولی تنها به این دلیل مهاجرت و رد نمیکنم ولی نه وابستگی به کشور و شهرم دارم نه به فامیل که اصلاااا حتی دوستامم پیش میاد مدت طولانی همو نبینیم با اینکه یوقتا هر هفته برنامه میچینیم چون شرایطش و قبلا داشتم یکم برام راحت تره
مورد بعدی تغییرات میتونم بگم که تغییر شخصیتی سخت بود برام چه اوایلش چه به مرور و حتی الان به نسبت قبل خیلی خیلی بهتر شدم مقاومتم کمتر شده اما خب یسری سیمان ها هنوز به مغزم چسبیده ولی تغییرات جزیی که گفتین و تو شرایطش بودم و برام ترسناک نیست مثل عوض کردن شغل یا عوض کردن سمت شغلی تو همون شغلی که توش بودم تغییر محیط کاری نرم افزاری، حتی مثالتون درباره گوشی اندروید و اپل دقیقا خود من بود که بخاطر کارم مجبور بودم گوشی م و تغییر بدم به ایفون با اینکه اون زمان مبلغش برام سنگین بود اما خدا رو شکر چون خواسته م بود خدا هدایت کرد خب چون سامسونگ هرچقدرم با کیفیت و رده بالا باز بخاطر سیستم عامل اندروید یوقتایی هنگ میکنه و حجم خالی گوشی رو پر نشون میده چون ویروس میگیره که ایفون این مشکلات و نداشت حالا خیلی وارد این مباحث نمیشم که عین استقلال پرسپولیس میمونه بحثش :))))
یا تغییرات محله ای منطقه ای با این بخشم خیلی مشکل ندارم
مورد بعدی که خوراکمه این راحت ترین بخشش بود پیدا کردن دوست و افراد جدید برای دوستی اتفاقا چند وقت پیش با خودم میگفتم باید یه اکیپ جدید برای دوستی پیدا کنم :))) و خب چون همیشه با عشق به سمت ارتباط با ادمها میرم اینکه میگن طرف خشکه و نمیشه باهاش ارتباط گرفت برای من معنی نداره و نشدی بخوام با شخصی ارتباط بگیرم و تمایل نداشته باشه یا رو برگردونه یا جواب نده و قیافه بگیره برای همین همیشه پیش قدم میشم تو ارتباط گرفتن با افراد و وقتی تو ذهنم مهاجرت و تصور میکردم بخش ارتباط گرفتنش برام جذاب بود و هست تو دبی یا ترکیه هم با اینکه زبانم در حد ای ام بلکبورده اما همیشه پانتومیمی هم شده ارتباط گرفتم حتی با یه لبخند
اینا رو حتی اگه تو همش خوب بودم باز ترمز بزرگ مالی همیشه منو عقب میکشونه برای همین روی دوره ثروت دارم کار میکنم
یه مورد دیگه بگم و تموم کنم کامنت و
استاد قشنگ و مثبت من چقدر زاویه نگاهتون و دوس دارم اینکه خب همه مون میدونم کره زمین هرجا ک باشی یسری معایب برای زندگی تو کشورها هست اما شما هیچ وقت بهش اشاره نکردین بصورت کلی گفتین همه جا خوبی و بدی های خودش داره اما بازش نکردین که هم باور غلطی و تمرکز و توجه خودتون روش بره هم در ما شکل بگیره و این هم در کنار هزاران خصوصیات فوق العاده شما رو از بقیه اساتید متمایز میکنه
منم از خیلی از دوستان و اشنایان مزایا و معایب که بیشتر معایب کشورهای دیگه برای مهاجرت و شنیدم اما نمیگم که توجه و تمرکزم نره سمتش و همیشه اینو میگم گربه دستش به گوشت نمیرسه یا اون گربه ای هم که رسیده و اینو گفته شنیده هاش و باورهاش و داره من انتقال میده نه واقعیت و چون واقعیت دیدگاه منه چیزی رو که قبولش دارم و تاییدش میکنم
در اخر برای چندمین هزار باز از شما فرشته اللهی سپاسگذارم مرسی از کلام گوهربارتون دوستتون دارم و بیصبرانه منتظر قسمت دوم این فایل بینظیر هستم
و الله معکمْ…
دلگرمی بالاتر از این!؟
سلام به روی ماه وخنده رویِ استاد عزیزم ومریم جونم
وهمه دوستانِ عالیم
خداروشاکروسپاسگزارم بابت لحظه به لحظه های لبریز از آرامش واحساس عالی که برایم رقم می زنی ومن شادو سرزنده در این مسیر جادویی، هرروز عاشقانه تر ودلبسته تر به پیش می روم فارغ از هر مسئله ای ،چون خدایی دارم که هرروز به قلبم دعوتش می کنم ،هدایت هایش را خواهان هستم وذهنی باز وپاک برای فهم ودرک زیبای این هدایت ها وایمانی که مرا از تمام هیاهوی زمانه جدا کرده وبه من ثابت کرده با اوبودن برایم کافیست….
واقعا که در ابتدای این مسیر ،دیدن همین فایل های زندگی در بهشت وسفر به دور آمریکای شما دوفرشته زمینی کافی بود تا استارت تولد دوباره من زده شود ،تولدی که تحولی عظیم برایم در برداشت وهرروز ادامه دارد از تغییر اساسی در شخصیتم تا خواسته هایی که آرام آرام با توجه به بزرگ شدن ظرف وجودیم اجازه ورود به مدارم را پیدا کردند.
قدرت تجسم را آموختم ودیگر تقلایی نکردم تا خواسته ای با عجله وارد زندگیم شود کافی بود معنی درخواست کردن را در دعایی عظیم چون دعای کمیل بیاموزم تا درک کنم که آن درخواست محقق شده وکافیست فقط شخصیتم در تمام ابعاد تغییر کند و خود را لایقش بدانم بنابراین باید از آزمایش الهی در دوره ای به نام تکامل سربلند بیرون می آمدم .
تمام وجودم معطوف شد به روند رو به رشدوپیشرفت استادم چون برای رسیدن به این مسیر هم باید در زمان مناسب هدایت می شدم ،من درک کردم سربلندشدن استاددر زمانی که کلوپ ورزشی داشتند،مهاجرت به بندرعباس با اون شرایط گرما ورانندگی ولی عاشق تغییر ورسیدن به آمال وآرزوهای دست یافتنی،هدیه دادن وسایل ،دست خالی برگشتن به شهری که الان هم خیلی ها جرات رفتن به آن را به خاطر هزینه هایش ندارند اما شجاعت وایمانشان به همه چیز ارجحیت پیدا می کند واندیشه والایی که پشت تمام تصمیماتشان هویداست وجز خداوند کسی نمی بیند وبعد پاداش هابابت این حجم از ایمان وتوکل در عمل وامروزه برای ما اسوه والگویی مثال نزدنی، خدایا چه بگویم….. مرا به جایی هدایت نمودی که امروز بعد از تمام فرازونشیب ها ،پستی وبلندی ها زندگیم در تمام ابعاد رنگ وبوی تو را بگیرد به تو وصل شوم وتوحید را در عمل به خود ثابت کنم وبعد شاهد این حجم از معجزاتت باشم
من دل به دریای عظمت وبزرگی وقدرت لایزال تو سپردم که چنین الگوی تمام عیاری را کنارم قرار دادی تا هرروز تغییر کنم واین تغییر برایم باشکوه باشد که اولین تجربه مهاجرت راهم برایم در زمان ومکان مناسب رقم زدی ومرا از شهر به روستا هدایت نمودی خودت می دانی که چقدر تسلیم خواست واراده ات بودم ،فروش زمینِ شهری مرا هر روز به تعویق انداختی چون افکار من آن روزها آگاهانه رقم نمی خورد ،چطور می شود که تنها زمینی که سند تک برگ هم دارد فروش نمی رودامازمین های کنار واطراف بدون سند ومشکل، به راحتی فروش می روند ،عجب طرح وبرنامه هایی برایم چیده بودی ،دقیق وحساب شده ،من باید شخصیتم تغییر می کرد وتبدیل به شخصیتی سپاسگزار می شد تا سلول به سلول وجودم ظرفیت رسیدن به هر خواسته ای را با قدرت شکرگزاری حس کند وبا احساس وآرامشی عمیق آن خواسته به دلم بنشیند وتو خدای خوبم چقدر مهربان وبخشنده ای وچه زیبا صلاحم را در همه چیز می دانی برای همین است که وجودم لبریز از وجودت شد ودیگر تمام خواسته هایم را محقق شده دیدم ……
خدایاتو در من شاهد انگیزه هستی برای مهاجرت به هرجا ،آنقدر آمادگی دارم که خود میدانی که در این تجربه از شهر به روستا آمدنم چقدر رها وآزاد شده ام از تمام وابستگی ها ووابسته شدن فقط به خودت….. هرچه که باشد ،من امتحان این عدم وابستگی ها را زمانی که در مورد تنها دخترم زهرا پیاده کردم به تو نشان دادم،از پدرو مادر وخواهرها وبرادرها وهر اقوامی وحتی از همسری که حدود 14سال بااو زندگی کردم ،ولی امروز در این مسیر زیبا ،همه تجارب گذشته ام درس هایی شگفت انگیز بودند برایم که امروز رهایی را باتمام وجودم احساس ودر هوای دلپذیروجود تو خداوند یکتایم سکنا گزینم…..
ای جونم بشید استادم ،اسم بوشهر هم آوردید ،عاشقتم.،استاد به نظر من شما مثل یک جهانگرد آگاه حرکت کرده و پا در ناشناخته ها گذاشتید و
بعد تصمیمات درست واصولی ونتایج هم گویای همه چیز .شما عشق خود را به همه چیز برای جهان نشان دادید وجهان هم، همسو شد با برآورده کردنِ خواسته ها وآرزوهای تان.
با توجه به تورهای مسافرتی مختلف ومهاجرت های کوتاه مدت و حتی چند ساله ، چقدر می توان برای زندگی کردن در هر مکانی ،خود را با شرایط سنجید از هر لحاظ وبعد تصمیم آگاهانه گرفت .
من به شخصه خودم را با هر شرایطی وفق می دهم وسعی می کنم در هر شرایطی آرامش واحساس خودم را عالی نگه دارم ،مثلا در هر جایی که قرار بگیرم وخوابم بیاید ،شده روی یک سنگ، پارچه ای انداخته وبه راحتی می خوابم ،البته که من در هرشرایطی زندگی کرده ام والان هم شرایطم خیلی خاص است اما لحظه ای شکرگزاری از زبانم نمی افتد ،آنقدر با خودم وخدای درونم در صلح هستم که هر جا او ببرد مرا، من تسلیم محض هستم ،آغوشم باز است برای هرتغییر ،چون در این مدت حضورم در این سایت پرخیروبرکت شیرینی تغییرات در تمام زمینه ها را چشیده ام……
چقدر قانون سلامتی به من کمک کرد که بدنم در هرشرایطی نرمال باشد واین روزها که پیاده روی می روم هیچ گرمایی احساس نمی کنم وبدنم عالیست ،حتی در سرما هم همینطور عالی واااای خدایا ما را آماده هر تغییری در هر زمینه ای کرده ای ،کوله بارمان آماده است، فقط کافیست هدایت کنی، من که حاضرم ……
خدایا شکرت که طعم بهشت را ازهمین دنیا به من عطا کردی ومن تمام سعی ام این بوده وهست که در این مسیر کنار استاد گرانقدر وارزشمندم ،آگاهانه وباعشق ولذت ادامه دهم ،بیاموزم ودر همه شرایط دلم به ایمانت وصل باشد ……
مهاجرت اصلی من زمانی صورت گرفت که از چاه نادانی وناآگاهی نجاتم دادی و دستانم را در دستان استادم قرار داده وتمام وجودم را لبریز از آرامش واحساس عالی نمودی و چه زیبا ودلبرانه در قلبم ساکن شدی که هرلحظه ام چشمانم پراز اشک شوق می شود از این همه لطف وسخاوتمندیت که در حقم ارزانی داشته ای ، در این مسیر اعجاب انگیز ی که هدایتم نمودی ، آنقدر برایم مهم وارزشمند است که دیگر به چیز دیگری جز متعهد بودن درآن به چیزی نمی اندیشم ،مسیرم خودش مرا به جاهایی می برد که باید ومن فقط تسلیم خواست واراده توهستم….
در پناه خداوندمهربانم هرنفس شاد، سلامت وعالی باشید و بدرخشید، دوستتون دارم.
خدایاشکرت خدایاشکرت خدایاشکرت
متشکرم متشکرم متشکرم
به نام خدایی که هر لحظه برای من خدایی می کند
و با سلام به استاد عزیزم و مریم جانم و تمامی انسان های نابی که در اینجا حضور دارند.
استاد عزیزم من این چند روز که دوره با ارزش 12 قدم رو خریداری کردم همش تو این فکر بودم که بیام تو توضیحات پروفایل ، داستان زندگیم از گذشته تا به امروز رو بنویسم و جالبیش آپلود فایل مهاجرت توسط شما بود، چرا که داستان زندگی من بشدت با مهاجرت عجینه و هر جا که من مهاجرت کردم قوی تر شدم ، تواناتر شدم ،پیشرفت کردم و کامل تر شدم.
بر می گردم به گذشته خودم با این توضیح که خیلی به دیتیل و جزئیات نمیپردازم تا گوش و چشم مخاطبم خسته نشه و از طرفی چون طولانیه با اجازه استاد عزیزم در 2 پارت مینویسم:
وقتی من 9 سالم بود پدرم فوت شدند ، من موندم و یه خواهر کوچک تر ازخودم و مادرم. و چون مادرم همسر دوم پدرم بودن بچه های پدرم بعد فوت ایشون، ما رو راهی روستای محل زندگی مادرم کردند.
ما از تهران راهی روستایی شدیم که یادمه هیچ امکاناتی نداشت و از اون گذشته خودمون هم هیچ وسیله و مایحتاج اولیه ای برای شروع زندگی نداشتیم، چون زمانیکه پدرم فوت شد برادر بزرگ ناتنی من ، ما رو سریعا به روستا فرستاد بدون کوچکترین وسیله برای زندگی.
ما تقریبا دو سال کنار مادربزرگم زندگی کردیم و ایشون به هیچ وجه از شرایطی که ما باهاش زندگی میکردیم راضی نبود و هر روز با من و خواهرم که خیلی بچه بودیم دعوا و .. و به گفته خودش از نوه دختری متنفر بود چه برسد به ما که تو اون شرایط بقول خودش نون خور اضافی هم شده بودیم .
این توضیح رو هم بدم که مادرم من بسیار بسیار زن ساده و آرومی بود و مطلقاً هیچ واکنشی به اتفاقات نداشت و قدرت تصمیم گیری یا اینکه بتونه اون شرایط رو بهتر کنه نداشت و انگار از همون بچگی متوجه شدم که سرپرست خانواده منم و من باید عنان این زندگی رو به دست بگیرم.
ما تو اون شرایط و با تمام محدودیت ها و بی امکاناتی زندگی میکردیم و جالبیش اینه من در تمام مقاطع تحصیلم شاگرد اول و در تمام طول تحصیل مور توجه معلم ها بودم چون رفتار و برخوردم و طرز تفکرم با همه بچه های همسن و سالام بسیار فرق میکرد.
برای مقطع دبیرستان من در آزمون مدرسه نمونه شهرمون قبول شدم و یادمه با چه شرایطی توی برف و بوران ( چون روستای محل زندگیمون منطقه بسیار بسیار سرد و خشکی بود جوری که در سه ماه زمستان هیچوقت ما آب نداشتیم و یخ میزد و ما مجبور بودیم از خونه هایی که این مشکل رو نداشتن بررای زندگی آب تامین کنیم ) خودم رو به شهر میرسوندم .
در اکثر مواقع هیچ ماشین و یا مینی بوسی نبود و من ساعتها صبر می کردم تا اینکه یکنفر با ماشینش بخاد به شهر بره ، سگ هایی وجود داشت که بیشتر خونه ها برای نگهداری گله هاشون داشتند و اگر احتیاط نمیکردی و مواظب نبودی حتما بهت آسیب میرسوندند،مردم اون روستا که در اون زمانها رفتن یک دختر به شهر و درس خوندن براشون قفل بود و باور داشتن دختر در سن پایین باید ازدواج کنه و عملاً درس خوندن یک دختر از نظرشون یک امر بیهوده ای بود و همیشه با پچ پچ باهم یا بصورت مستقیم به من میگفتن فلانی تو که بابا نداری از طرفی مادرت هم که بنده خدا دست و پایی نداره پس این درس خوندنت واسه چیه !!!!!!!!!
اما با همه این شرایط من خودم رو به شهر میرسوندم و وارد مدرسه ای میشدم که اکثر همکلاسی هام از قشر مرفه و خانواده های سطح بالای شهر بودند و انواع کلاسهای کمکی رو میرفتند یا هر آزمونی که شما فکرش رو بکنی شرکت میکردند و در کل سطح دغدغه اونها فقط و فقط درس و آزمون و معلم خصوصی و اینها بود و از لحاظ شرایطی بسیار بسیار بامن فرق داشتند اما من هیچوقت اعتماد بنفسم رو از دست ندادم و همیشه درسم رو میخوندم و خوشحال بودم چون در محیطی قرار گرفته بودم که یک لول من رو به جلو هدایت کرده بود.
دبیرستان سپری شد و با اینکه من میتونستم داشگاه شهر دیگه ای برم ولی بخاطر خانواده ام شهر خودم رو انتخاب کردم و در دانشگاه شهر خودمون ثبت نام کردم.
یادمه اونروزها واقعا شرایط رفت و امد به شهر برام خیلی خیلی سخت شده بود و همش در فکر مهاجرت به شهر بودم.
(الان که به اون لحظات فکر میکنم میبینم خداوند چقدر قشنگ در تمام لحظات من حضور داشت و چقدر چیدمان خداوند زیباست)
من دانشجوی شهرمون شدم و هیچ درآمدی نداشتم تا منزلی در شهر اجاره کنم اما همش به این فکر میکردم باید یه کار برای خودم پیدا کنم و شما این رو هم در نظر بگیرین که شهر ما خیلی بزرگ نبود و از طرفی پیدا کردن کار هم بسیار مشکل بود.
ولی یک روز بعد از دانشگاه و در عین ناباوری از جلوی چاپخونه ای عبور کردم و بصورت معجزه آسایی هدایت شدم به آگهی کار در اون چاپخونه که دقیقا متن اون آگهی استخدام این بود :که به یک نیرو جهت کار در چاپخانه فلانی و مسلط به ورد و اکسل نیازمندیم.
با اینکه من خیلی به محیط آفیس مسلط نبودم ولی با اعتماد بنفس گفتم بلدم و اگر هم یک سری چیزها رو بلد نباشم در حین کار یاد میگیرم و خلاصه با صحبت کردن ، خانم صاحب چاپخونه رو متقاعد کردم که من همون نیرویی هستم که شما دنبالشین و از فردای اون روز شروع به کار کردم و بقول استاد عزیزم اگرخداوند بخواهد چه قلب هایی نرم می شود… و استارت کارکردن من و کسب درآمد من که خدای من چه لذتی داره شروع شد.
در زمانی که به چاپخونه میرفتم به فکر پیدا کردن یک خونه و حتی یک اتاق در شهر هم بودم.
که باز هم بصورت کاملاً هدایتی و معجزه آسایی یک اتاق برای اجاره پیدا کردم(که داستان پیدا کردن این اتاق هم در نوع خودش جالبه) که سرویس های بهداشتیش با صاحبخونه مشترک بود ولی برای شروع تغییر زندگی من ، از روستا به شهر عالی بود و من در پوست خودم نمیگنجیدم و از اینکه بالاخره از اون شرایط راحت شدم خیلی خوشحال بودم.
و الان که به اون لحظات فکر میکنم فقط و فقط خدا رو میبینم و بابت تمام حمایت ها و پشتیبانی هایش شکر.
من اون روزها درس میخوندم و کار میکردم و براحتی بعد کار یا درسم به خونه میومدم و چه نعمت بزرگی و چه نعمت بزرگی و خدایا شکرت و خدایا شکرت و میلیونها بار شکرت.
تقریبا دو ماه شد که من تو اون چاپخونه بودم که یادمه یه روز تو چاپخونه صحبت این بود که فلان جا دنبال نیرو میگردن و من با خودم گفتم فلانی برو ببین چه جوریه چون حقوقم هم تو چاپخونه زیاد نبود و دوس داشتم به جای بهتری برم
و رفتم و صحبت کردم و شرایط و رشته تحصیلیم رو هم گفتم و گفتن بیا و بعد صحبت با خانم صاحب چاپخونه و تسویه حساب، از اون چاپخونه به یک نمایندگی فروش محصولات کامپیوتری هدایت شدم و یادمه حقوقم که در چاپخونه 50 هزار تومن بود در نمایندگی به 150 هزار تومن ارتقا پیدا کرد .این توضیح رو هم بدم که اون نمایندگی گفت بیا اول کارآموزی و حقوقی هم در کار نیست و اگر خوب بودی و ما راضی بودیم میتونی اینجا کار کنی و یادمه چقدر این پازلی که برام خدا چید قشنگ بود و من از صمیم قلبم و با تعهد کار میکردم و حتی یادمه خیلی وقتها کارها رو میبردم خونه و تو خونه هم انجام میدادم و خلاصه وار اینکه تو اون نمایندگی شدم یکی از بهترین نیروها با درآمدی که در اون مقطع برای من عالی بود.
حقوقم بهتر شد و موقع جابجایی خونه به یک جای بهتر ،راحت تر و با امکانات بیشتر بود .
اتاقی که درش ساکن بودیم رو به یک خونه بهتر تغییر دادم خونه ای که چندتا اتاق داشت،سرویس بهداشتی مجزا داشت،ویو قشنگی داشت در محل خوبی از شهر بود ،نزدیک محل کارم بود و در کل آپارتمان عالی برای من و خواهرم و مادرم بود.
حقوقم خوب بود و شروع کردم به تهیه وسایل زندگیمون .مبلان قشنگ کرم رنگ ،فرش های زیبای کرم رنگ،کمد لباس عالی ،وسایل آشپزخونه و هر آنچه زندگیمون احتیاج داشت چون تا اونموقع شرایط مالی اجازه نداده بود تا وسایل زیبا داشته باشیم ولی در خونه جدید وسایل و مایحتاج زندگی احتیاج بود و چقدر خونه قشنگی چیدمان کردیم و یادمه چقدر خوشحال بودم…
من همچنان در دوره لیسانس درس میخوندم درسم در دانشگاه خوب بود و بمحض تموم شدن کلاسهام به سر کار میرفتم و فارغ از یک سری حواشی های دانشگاه بودم.
من فقط به فکر درس و پیشرفت و کار …
یه روز از روزایی که رفته بودم امور دانشگاهی دانشگاهمون برای کارهای فارغ التحصیلی یکی از کارمندای دانشگاه داشت با یکی از بچه های دانشگاه صحبت میکرد که چقدر محیط کاری که در تهران داشتم خوب بود،چه موسسه عالی ای بود و چه حقوق خوبی و چه مزایایی فوق العاده ای داشتم و چه اشتباهی کردم از تهران به شهر خودم اومدم. همون لحظه شاخک های من تیز شد و پرسیدم آقای کریمی چطور میشه تو این موسسه ها کار کرد و شرایط استخدام به چه صورته و ایشون توضیح داد تو گوگل سرچ کنی زیاده و یادمه من با چه ذوقی خودم رو به خونه رسوندم و یک عالمه موسسه پیدا کردم و تند تند زنگ میزدم و همگی میگفتن نه ما نیروی با سابقه کار حسابرسی میخوایم. تا اینکه یک موسسه که از قضا رئیس و صاحب اون موسسه جواب تلفن من رو داد و وقتی باهاش صحبت کردم گفت دوروز دیگه بیا برای مصاحبه و این که چرا در اون لحظه باید رئیس موسسه جواب تلفن رو بده و نه منشی!!!!!!!!!!! بقول استاد عزیزم فط کار خدا میتونه باشه و باز بقول استاد عزیزم که میگن “خداوند قلب هایی رو نرم میکنه ” …
چون صاحب اون موسسه فوق العاده انسان سخت گیر و جدی بود و وقتی یادم میفته چقدر با اخلاق خوب جواب من رو از پشت تلفن دادند قطعا فقط میتونه کار خدا باشه.
من دوروز بعد راهی تهران شدم بدون هیچ رزومه کاری که در اون فیلد بخام کار کنم و بدون داشتن هیچ سرپناهی و بدون اینکه بخام فکر کنم خب اگر در مصاحبه قبول بشم کجا زندگی کنم و شبها کجا بمونم.
روز مصاحبه رسید و رئیس اون موسسه من رو بعنوان نیروی اداری استخدام کرد و یادمه وقتی از در اون موسسه اومدم بیرون فقط از خوشحالی جیغ میزدم و خداروشکر میکردم.
در محیطی استخدام شده بودم که از هر لحاظ عالی بود و برای منی که از یک محیط کوچیک اومده بودم بسیار بسیار امن بود ،همکاران بسیار محترمی داشت،جایی که میشد براحتی کار یاد گرفت و از همه مهمتر حقوقم هم نسبت به شهرستان بسیار بالاتر بود و یادمه در اون مقطع 750هزار تومن بود که اضافه کاری هم بهش تعلق میگرفت،بیمه داشت،عیدی و سنوات و مرخصی داشت و هزینه ناهار و رفت و آمد رو هم پرداخت میکردند و خلاصه این شرایط نسبت به شرایط قبلیم عالی و فوق العاده بود .
ولی یک مشکل وجود داشت و اون مشکل این بود که جایی که اسمش رو بشه گذاشت خونه یا اتاق که بعد کارم برم و شب اونجا بخوابم نبود.
خاله من تهران زندگی میکرد و من اجباراً چندشب که یادمه دقیقاً 7 شب بود خونه اونها رفتم و از اونجایی که من خودم دوست نداشتم و ندارم برای کسی مزاحمت ایجاد کنم از خدا میخواستم برام سرپناهی مهیا کنه و یادمه یک روز با یکی از دوستان زمان لیسانسم صحبت میکردم و از دغدغه خونه یا اتاق براش گفتم بهم گفت خیلی از کارمندهایی که از شهرستان میان تهران تو خوابگاه زندگی میکنن و تو هم سرچ کن ببین نزدیکی محل کارت خوابگاه هست یا نه که وای خدای من با یه سرچ کوچیک متوجه شدم یه خوابگاه کارمندی نزدیک محل کارم وجود داره و عصر بعد کارم رفتم اونجا و یه تخت داخل یه اتاق دوازده متری که دقیقاً 12 نفر دیگه هم اونجا زندگی میکردن اجاره کردم که اگر اشتباه نکنم اجاره ماهیانه اون تخت 170هزار تومن بود و من راضی و خوشحال که بالاخره این چالش رو هم حل کردم.
مادرم و خواهرم همچنان شهرستان بودند و من کار میکردم و برای اونها هم پول میفرستادم و این نکته رو هم بگم که خواهرم مشغول درس خوندن در دانشگاه شده بود و من هزینه تحصیل اون رو هم میدادم
یادمه تقریبا 5 ماه میشد که در اون موسسه مشغول به کار بودم که آزمون ارشد رشته تحصیلیم رو شرکت کردم و قبول هم شدم اما مشکل اینجا بود که یکی ازشهرهای نزدیک تهران قبول شده بودم و با اینکه کلاسهای ارشد یک روز در هفته برگزار میشد و من صبح خیلی زود ساعت 5 صبح به ترمینال جنوب میرفتم و سوار اتوبوس میشدم و غروب از اون شهر به تهران برمیگشتم و مجددا فردا به سر کار میرفتم و عملاً خیلی به کارم خلل وارد نمیشد اما همان یک روز رو هم اعضای موسسه قبول نمیکردند و کم کم صحبت هایی شد که بین دانشگاه و کار یکی رو انتخاب کن و نمیتونی همزمان هم دانشگاه بری و هم سر کار.که یادمه وقتی دو روز برای امتحانات ترم اولم مرخصی گرفته بودم بمحض اومدن به موسسه با من صحبت کرند و مجبور به استعفا شدم و تسویه حساب و بیکار.
از فردای اونروز ،روزنامه استخدامی همشهری رو گرفتم و مثلا ده تا شرکت رو انتخاب میکردم و برای مصاحبه زنگ میزدم و یادمه برای اینکه خیلی هزینه رفت و آمدم نشه با اتوبوس یا مترو بترتیب محل اون شرکت ، از جنوبی ترین تا شمالی ترین نقطه تهران برای مصاحبه میرفتم.
که دقیقا یکی از شرکتهایی که برای مصاحبه رفته بودم دوتا کوچه پایین تر از خوابگاهی بود که زندگی میکردم و وقتی با رئیس اون شرکت مصاحبه کردم من 50امین نفر بودم که اون روز مصاحبه کرده بودم و گفتن شما قبولی و از فردا بیا سرکار و باز هم خدا برای من خدایی کرد.
به نام خدایی که هر لحظه برای من خدایی می کند
با سلام خدمت استاد نازنینم و مریم جانم و با عرض پوزش بابت اینکه من در قسمت اول فایل چه افرادی برای مهاجرت مناسب ترند ؟!! پروسه زندگیم رو در یک پارت نوشتم و قرار بر این شد پارت دوم رو هم قرار بدم که یک مقدار بدقول شدم ، ولی امروز خودم رو متعهد کردم که حتما مابقی داستانم رو بنویسم چون شاید چند نفر خونده باشن و حداقل اونها رو منتظر نگذارم .
تا جایی پیش رفتیم که من در مصاحبه شرکتی که نزدیک محل خوابگاهم بود قبول شدم و از فردای اونروز من کارمند اون شرکت شدم..شرکت خوبی با محیطی گرم و صمیمی و همکارانی که کم کم باهم دوست شدیم.از همه اینها مهمتر با خوابگاه محل زندگیم هم فاصله کمی داشت.
هر روز سر کار و از طرفی چون دانشجوی ارشد هم شده بودم با اجازه رئیس شرکت(هرچند بعضی روزها موافقت نمیکرد و دانشگاه نمیرفتم)روزهای یکشنبه ساعت 5 صبح ترمینال جنوب میرفتم تا خودم رو به شهری که دانشگاه قبول شده بودم برسونم و از ساعت 8 صبح تا عصر دانشگاه بودم و عصر به تهران برمیگشتم و فردا مجدداً کار و کار .
مسیر کاری من در این شرکت تقریبا یکسال طول کشید.مادرم و خواهرم همچنان شهرستان بودن و گهگداری که تعطیلات بود من چندروزی پیششون میرفتم همش در فکر جمع کردن پولهام و انتقال خانواده ام به تهران بودم اما حقوق دریافتیم واقعا اونقدری نبود که بتونم پس اندازی داشته باشم .
شهریه دانشگاه،اجاره خونه مادرم و اجاره خوابگاه و هزینه خورد و خوراک و…خیلی اجازه پس انداز به من رو نداده بود.
یکی از خانم هایی که باهم در اون شرکت کار میکردیم و بسیار بسیار محترم و انسان بودند و از قضا من رو هم خیلی دوست داشت یکروز به من گفتند فلانی حیف تو نیست که یک جای خیلی خیلی بهتر و بزرگتری کار نمیکنی و من اون لحظ گفتم خب اگر همچین جایی باشه چرا که نه با کمال میل !!! و باز دستی از دستان خداوند در زندگی من پدیدار شد تا من باز به جلو حرکت کنم ….
همسر این خانم مدیر مالی و مشاوره مالی چند تا ارگان مهم بودن و یکروز از طریق همسرشون به من پیغام دادن که برای مصاحبه برو فلان بیمارستان و من با یک شور وشوق عجیبی رفتم که وصف شدنی نیست.
خلاصه روز مصاحبه رسید .
تعداد زیادی آمده بودن و حتی خیلیا سفارش شده و بقولی با پارتی اومده بودن ولی پارتی من خدا بود و من تنها و فقط و فقط خدا رو در کنارم داشتم .
چند روز پشت سر هم با آدمهای متفاوت مصاحبه داشتیم و روزی که به من گفتند تو قبول شدی هیچ وقت و هیچوقت از ذهنم بیرون نمیره.یادم نمیره که وقتی از بیمارستان اومدم بیروی چه حال و احوالی خوبی داشتم انگار دنیا رو به من دادند .من جایی استخدام شده بودم که با اینکه بیمارستان بود ولی بیمارستان عالی در تهران محسوب میشد ، امکانات خوبی داشت ، حقوق و مزایای خوبی داشت و خلاصه این اولین جایی که بود که در طول این چند سال که من کار میکردم از همه لحاظ عالی و بینظیر بود.
الان که دارم خاطرات اونروز رو مروز میکنم بقول استاد عزیزم باورهام قوی تر میشه و وقتی یادآوری میکنی و مینویسی به خودت تلنگر میزنی که ببین خدا چقدر بزرگه ، ببین وقتی احساس خوبی داشتی و توکلت فقط و فقط به خدا بوده و عنان همه امور رو به دست خودش داده بودی چقدر همه چیز عالی پیش رفت .پس پریا خانوم باز هم میشه …
وقتی قبلا تونستم الان هم میتونم و باید بگم من اونموقع به اندازه الانم باورهای درستی نداشتم و بشدتی که الان باورهای توحیدی قوی دارم اونموقع نداشتم ولی خدای مهربانم واقعاً واقعا در همه برهه های زندگیم در کنارم بود چون من همیشه خودم بودم و خودم .
من هیچوقت مثل بقیه دخترهای هم سن و سالام نبودم شاید اگر شرایطم جور دیگه ای بود من هم مثل بقیه بودم ولی هیچوقت هیچوقت نگفتم خدایا چرا من !!!!چون معتقدم شرایطم باعث شد من کاملتر ،مستقل تر و صبور تر باشم
من تو اون محل کار شرایطم باز بهتر از قبل شد، حقوقم بهتر شد ،مزایای خوبی داشتیم و از هر بعدی که شما فکر کنین مسیر برای من راحت تر شد.
در اون مقطع من روی پایان نامم کار کردم و مدرک ارشدم رو هم گرفتم و الان دیگه موقع جابجایی مادر و خواهرم به تهران بود .من چندروز تو بنگاه های محله های تقریبا مرکز شهر دنبال خونه گشتم تا اینکه یک خونه که با شرایط مالی من اوکی بود رو پیدا کردم و خانواده ام هم به تهران اومدند و ما سه نفری زندگیمون رو در تهران شروع کردیم.
همه چیز خوب بود و من تو اون بیمارستان شرایط خوبی داشتم.
من تا اون مقطع مجرد بودم و واقعا به ازدواج هم فکر نمیکردم و فقط و فقط به پیشرفت فکر میکردم .خیلی دوست داشتم مدیر مالی بشم چون در اون زمان حسابدار بودم و سالهای زیادی حسابداری کرده بودم .مدرک ارشدم رو هم گرفته بودم .یک سری دوره های سرپرست مالی شدن رو هم گذرونده بودم و فکر میکردم باید الان من مدیر مالی بشم اما باید این توضیح رو بدم که من فقط سواد این قضیه رو داشتم و در خودم این عزت نفس رو نداشتم و قلباً به خودم این اعتماد رو نداشتم که بتونم یک تیم مالی رو مدیریت کنم.
من چون بعد آشنایی با استاد به مفهوم عزت نفس پی برده بودم .هر چند در گذشته به پیشرفت های خوبی رسیده بودم ولی فکر به شرایطم در گذشته و خیلی فکرهای دیگه باعث میشد فقط به مدیر مالی شدن فکر کنم ولی جرات قطعیت بخشیدن در ذهنم به خودمم نمیدادم.
بقول استادجانم پام روی گاز بود ولی باورهای مخربی داشتم که ترمز ذهنی من بود. دوست داشتم در اون جایگاه باشم ولی خودم رو لایق نمیدیدم.
همونطور که قبلا گفته بودم من واقعا هیچوقت به فکر ازدواج نبودم چون جدای از مقوله پیشرفت فکرمیکردم که شرایطم هم مناسب برای ازدواج نیست .
ولی یکروز بصورت خیلی خیلی هدایتی و واقعا معجزه وار با عزیزدلم همسر عزیزتر ازجانم آشنا شدم ،آشنایی با ایشون به حق که نور امید رو در زندگی من تابوند.کسی که بمعنای واقعی انسانه ، بسیار فهمیم و فهمیده و من چقدر خوشبخت بودم و هستم که با این شخص آشنا شدم.
یادمه هر چند که بمحض آشنایی و مطرح کردن مسئله ازدواج من خیلی خوشحال نشدم چون متوجه شده بودم که سطح خانوادگی اون ها از ما خیلی بالاتره و این موضوع برمیگشت به عدم عزت نفس در من.
با این که من کلی دستاوردهای مهم در زندگیم داشتم و باید به مسیر زندگیم نگاه میکردم و به خودم افتخار میکردم ولی انگار نمیخواستم قبول کنم و فقط نداشته هام رو میدیدم.
همسرم خیلی باهام صحبت کرد و قرار بر این شد خوانواده شون برای خواستگاری بیان منزل ما و آمدند و با اینکه من خیلی استرس داشتم ولی همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد و ما رسماً ازدواج کردیدم .
تقریبا 7 سال از زندگی مشترک ما میگذره،همسرم فوق العاده انسانه و من این رو مدیون الله خودم میدونم.
از لحاظ کاری من از بیمارستان اومدم بیرون ،همون اوایل ازدواجمون ، چون دوست داشتم پیشرفت بیشتری داشته باشم .
شناختی که من از خودم پیدا کرده بودم این بود که هیچوقت دوست نداشتم در نقطه امن خودم باشم و اگر محل کار برام تکراری میشد و موضوع چالش برانگیزی نبود جابجا میشدم تا موضوعات بیشتری یاد بگیرم.
وقتی ازبیمارستان اومدم بیرون چندجا برای کار رفتم ولی هیچ کار مناسبی پیدا نکردم و این برمیگشت به خودم چون من دیگه اون آدم سابق نبودم و در یک چرخه معیوبی افتاده بودم و جهان پیشرفت من رو به یک باره قطع کرد. من حالم خوب نبود و این موضوع اصلا ربطی به همسرم نداشت . بی مورد و بی دلیل حال روحیم خوب نبود ،بیکار شده بودم ، همه آدمهای گذشته ام رو مقصر میدونستم ،خیلی وقتا گریه میکردم،بشدت دنبال اخبار و اتفاقات بد بودم از لحاظ بدنی چاق شده بودم و در کل اون دختر پویا و اکتیو همیشگی نبودم.
جهان داشت منو حسابی چک و لگدبارون میکرد.یادمه ظهر بود و کف اتاق داشتم گریه میکردم خودمو کشوندم رو تخت و رفتم تو اینستا و بصورت کاملاً هدایتی مسیر زندگی یک خانم موفق رو خوندم و اینکه چطور بعد
آشنایی با فردی به نام استاد عباسمنش زندگیش به اون شرایط عالی رسیده بود.
وارد سایت شدم ،چرخی زدم و سریع اومدم بیرون چون اصلا حال و حوصله دیدن و شنیدن حرفهایی که فکر میکردم روانشناسی زرده رو نداشتم(دیدگاه من اون در شرایط این مدلی بود)
چندوقت گذشت که باز بصورت اتفاقی دو تا انسان موفق دیگه در اینستاگرام دیدم که باز حرف از استاد عباسمنش میزدن .اینبار به خودم گفتم چندروز برو فقط کامنت بخون و چیزی گوش نده و…
الله اکبر از اینهمه کامنت و عوض شدن شرایط هزاران هزار انسان.
کم کم مشتاقانه شروع کردم به گوش دادن فایلها و حالم بهتر شد .روز به روز بهتر شدم ، مشتاقانه تر زندگی میکردم ،همیشه فایلها در خونمون پلی بود و اوایل با اینکه همسرم اصلا دوست نداشت گوش بده ولی ایشون هم کم کم شیفته استاد شدند.
تقریبا پاییز 1400با استاد شروع کردم ولی جدی تر بهار 1401 بود که حرفهای استاد در روح من رخنه کرده بود .تا اون موقع من همچنان بیکار بودم چون اعتقاد داشتم من دیگه هیچوقت نمیتونم مدیر مالی بشم چون من آشنا و پارتی ندارم و برای مدیر مالی شدن باید خیلی کارهای دیگه انجام داد که در شخصیت من نیست و یک دوره زیبایی هم در یک آموزشگاه گذروندم تا با عوض کردن کارم موفق بشم، ولی تو اون حرفه هم فقط تجربه آموختم و بار مالی برای من نداشت.
تابستون 1401 بود و منو همسرم از زیاد بودن عدد مالیاتی کسب و کارش خیلی ناراحت و عصبی بودیم و معتقد بودیم که چرا ما باید انقدر مالیات بدیم در صورتیکه بقیه کسبه اطراف مغازه همسرم اصلا مالیاتی براشون نیومده.خیلی به این در و اون در زدیم که بتونیم از یک راهی این مالیات رو کم یا صفر کنیم .من یادم افتاد یکی از دوستان قدیم من مشاوره مالی مالیاته و شماره اش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم و بعد کلی صحبت گفت فلانی تو الان کجا مشغولی و من گفتم خیلی وقته بیکارم و ایشون تعجب که چرا تو با این همه توانایی بیکاری و خلاصه گفت یک جایی به همسر من سپردن برو مصاحبه .
در اون مقطع من هرروز به فایلهای استاد گوش میدادم ،شکرگزاریم رو داشتم ولی در همین حین ،چالش مالیاتی برای ما پیش آمد ،با دوستی تماس گرفتم که تقریبا 3 یا چهار سال ازش بیخبر بودم ،ایشون به من کار پیشنهاد دادن و مصاحبه و بعد هم استخدام……..
مگر داریم از این زیباتر ،آخ که خدای من چه خداییست ………………………..
تقریبا دوسال میشه که بیشتر مواقع به آموزه های استاد گوش میدیم ،دوروز پیش قدم دوم دوره 12 قدم رو خریدیم .
آرامش در زندگیمون موج میزنه.
همسرم که بقول خودش در کسب و کارش وقتی به چالشی بر میخورد بسیار عصبی و کلافه میشد امروزه روز بسیار آرامش داره.
بنظر من آموزه های استاد در وهله اول آرامش رو در زندگی ها متبلور میسازه،چیزی که آدمی بهش بسیار نیازمنده.
وقتی آرامش باشه آسایش هم توامان جاری خواهد شد.
من یکروز دوست داشتم مدیر مالی بشم نه بخاطر موضوع مالی این جایگاه ،فقط بخاطر این که میگفتم من باید در این جایگاه قرار بگیرم و شد و شد اونهم بصورتی بسیار معجزه وار.
خونه ای که با همسرم زندگی میکردیم در محله بدی نبود اما محله ای هم نبود که دوست داشته باشیم و پارسال اینموقع کلی توی دفترم نوشتم و باورهام رو درست کردم و خدا بصورت معجزه آسایی ما رو به محله ای هدایت کرده که عاشق این محله ایم.
لحاظ سلامتی با همسرم باشگاه میریم و بسیار خوش استایل تر شدیم چرا که شور و شوق زندگی داریم.
هنوز خیلی آرزوها داریم و با همسرم خیلی خواسته ها داریم و میدونیم که بهشون میرسم.
یاد جمله ای از استاد می افتم که میگن تنها راه گذر از یک تجربه ، رسیدن به اون تجربه اس من الان به جایگاه مدیر مالی بودن رسیده ام و دوست دارم مسیر جدیدی رو شروع کنم ،دوست دارم کسب و کار خودمو شروع کنم و استارتش رو زدم و میدونم بسیار موفق خواهم شد.
منو همسرم اینستاگراممون رو کلا بستیم و همسرم بعد بستن اینستا صد خودش رو برای یادگیری طراحی سایت گذاشت و در عرض مدت کوتاهی (تقریبا یکماه) سایت کسب و کار خودش رو طراحی کرد.
همسرم همیشه میگفت کسب و کار من خیلی رونق نمیگیره چون ما پول و سرمایه اولیه ای نداریم یا جای مغازه جای خوبی نیست اما در حال حاضر باورهاش صددرصد عوض شده و کسی که انرژی زیادی برای رفتن به مغازه نداشت و با کلافگی به خونه برمیگشت امروزه روز با شوق بالا و با توکل به رب در مغازه اش رو باز میکنه و با ذوق میاد خونه.
امروز 10مرداد ماه 1403 است من روی یک صندلی نشستم که ویوو زیبای حیاط محل کارمون رو در بهترین محله تهران میبینم و شکرگزارم.
مادر و خواهرم همچنان تهران زندگی میکنند و خداروشکر براحتی از پس هزینه های زندگیشون (مثل اجاره منزل)بر میام.
من دختر قوی هستم که از دل یک روستا با شرایط بسیاربسیار سخت خودم رو ارتقا دادم و با اینکه بظاهر تنها بودم ولی در تمام ادوار زندگی خداوند در کنارم حضوری پررنگ داشت،در مقطعی از زندگی احساسم خوب نبود و حال خوبی نداشتم اما منتج به آشنایی من با استاد عباسمنش شد که در واقع حال بدم خیر بزرگتری بهمراه داشت.
در این لحظه و این زمان شاکر خدایی هستم که هر لحظه برای من خدایی میکند و سپاسگزار و قدردان استادی هستم که براستی استاد بودن شایسته و بایسته ایشان است.
به نام خداوندی که در هر حال به فکر ماست
دوست عزیزم پریا جان کامنت شما رو خوندم و انرژی زیادی گرفتم. چه با اراده چه پرانرژی چقدر ناخودآگاهانه طبق قانون عمل کردید و چقدر باعث افتخار هستید.
من هم مثل شما اولین و تنها دوره ای که تابحال خریداری کرده ام دوره 12 قدم هست.
داشتم فکر میکردم که من چقدر به فایل این جلسه احتیاج داشتم و کاملا اتفاقی کامنت شما رو دیدم.
من هم چند بار مهاجرت درون کشوری داشتم با یه بچه شیرخوار و هر سری که برمی گشتم روزهای گذشته رو نگاه میگردم می دیدم چقدر قوی تر شدم چقدر بالغانه تر مسائل رو در ذهنم مرور و تحلیل میکنم. چقدر اون تضادهایی که در زندگی من وجود داشت خوب بودن که باعث شدن من مهاجرت و به دنبال اون پیشرفت کنم. گاهی غر میزدم ولی تهش به خودم میگفتم تصمیم خودته و باید پاش بایستی. و الان که صحبت های این فایل استاد رو داشتم می نوشتم خوشحال بودم از تغییر مسیرم که بدون اینکه متوجه باشم یا از قانون در این زمینه آگاه باشم، درست عمل کردم و به راستی که طبق فرمایش استاد، قرارگیری در مسیر درست آرامش رو بهمراه داره. چقدر استقلال من در 18 سالگی باعث شد وابستگی من به خانواده م خیلی خیلی کم بشه چقدر خودم رو با شرایط وفق دادم و فکر کردم چون راهی جز این نیست من دارم تحمل میکنم الان میفهمم که چه خوب که از دل سختی های استقلالم راهی پیدا کردم برای تداوم اون شرایط و همه اینها امروز به دردم میخوره. بعد از این فایل فهمیدم که من مسیر مهاجرت رو از مدت ها قبل بدون اینکه قانون رو بدونم شروع کرده م و الان وسط راهم.
از این به بعد با قاطعیت بیشتری مهاجرت رو به خارج از کشور در زمره اهدافم قرار میدم و میدونم که یه روز میام توی همین سایت از مسیر روان مهاجرتم کامنت میذارم و راجع بهش صحبت میکنم فیلم میگیرم و برای استاد میفرستم.
شاد و سالم و ثروتمند باشی
سلام محبوبه جانم
چقدر خوب که کامنت گذاشتی و چه ذوقی کردم با خوندن مسیر زندگیت،باعث خیر شدی امروز چرا که این چندوقت نتونستم متمرکزانه مابقی داستانم رو بنویسم ولی با خوندن کامنتت خودم رو متعهد کردم که بنویسم ،امیدوارم مسیر من راهگشا باشد،برایت نور و آرامش و ثروت و سلامتی از خدا طلب دارم،روی ماهت رو میبوسم .
سلام استاد
وقتی میگی مهم احساس خوشبختیه کل افکارم درست میشه واقعا درک این جمله خیلی بمن کمک میکنه چندساله که این باور درونم ساختم باخودم به صلح رسیدم با همه دنیا در ارامشم واقعا هیچ تضادی دل منو نمیلرزونه چقدر این جمله خدا پشتشه توحید پشتشه وابستگی بخدا و الوویت احساس خوب خودمون /من خیلی به این جمله باور دارم وقتی چیزیو میخوام میگم خدایا تو میدونی من نمیدونم هدایتم کن اتفاقاتی میفته چیزهای روشن میشه برای رسیدن به اون خواسته که میفهمم اون یک اموزش بوده یا یک حرکت درست بوده/وقتی هدایت خدارومیطلبم خودمو میکشم کنار همچی انجام میشه هدایت اصلا منطقی نیست
من زمانی به این باورها که گفتید رسیدم به راحتی و خودمو شناختم برای مهاجرت که از هدایت خدا استفاده کردم و الان شما دارید راجبش صحبت میکنید
ازتون سپاس گزارم برای اینکه هدایت بمن اموزش دادید به سادگی درود بر شما
سلام استاد عزیزم
سلام خانم شایسته عزیز
سلام اعضای خونواده صمیمیم
ممنونم ازتون بابت این ویدیو عالی و انتخاب این موضوعی که من مدتها بود منتظرم از زبان شما و دید شما بهش نگاه کنم
ممنونم که خیلی قشنگ دسته بندی کردید و با داستان های خودتون مثال زدید
این همیشه بیشترین اثرو برای من داره.
هربار از گذشته و جوونی و خونه نرفتن و مهاجرت هاتون میگید
احساس میکنم خودمم به طرز شگفت انگیزی چیز هایی که میگید و تعریف میکنید
منم توش بودم
اینکه جدا بودم از خونواده
فامیل
و روابط احساسی
و شهر و دوست و
منم از 18 سالگی بیتابانه و کنجکاوانه بدون فکر و آمادگی از چهارچوب ها خارج شدم و به زندگی مستقل و سفر در ایران عزیز و مهاجرت به شهر های مختلف و انجام کار های مختلف و ایجاد روابط جدید پرداختم
انگار این لایف استایلمه انگار من اینجوریم
جور دیگ نمیتونم باشم
آزادی واقعی همینه
سفر کردن بدون وابستگی
عاشقتم استاد
منتظر قسمت دوم هستم
ایشالا آمریکا میبینمتون
به نام خدای مهربان
سلام به استاد عزیرم واستادشایسته وهمه دوستان گلم
نمیدونم چی میخوام بنویسم فقط اینو میدونم که الان فقط دوست دارم بنویسم
خیلی سپاسگزارتون هستم که این فایلو اماده کردید استاد عزیزم چون من خودم فکرمیکردم مهاجرت کلا خوبه
چون ازشماشنیده بودم وتوقران هم بسیار افرادمهاجر تحسین شده اند برای همین فکرمیکردم برای همه خوبه که مهاجرت کنند
البته که مهاجرت کردن شخصیت ادم رو بزرگ میکنه وادم رو رشد میده ولی اگر ویژگی هایی رو که شماتواین فایل گفتید رو نداشته باشیم دقیقا برعکس عمل میکنه و باعث پشیمونی میشه
تغییر کردن ازهر نظری واقعا شیرینه درسته که اولش شاید سختی به همراه داشته باشه ولی وقتی انجامش میدی وتغییرمیکنی حالاازهرلحاظی خیلی کمک میکنه بهت که هم اعتمادبه نفست بالامیره هم اینکه همه جوره باعث رشدت میشه حتی همین تغییرات کوچک
من ازشما یادگرفتم که باید همیشه دنبال تغییر باشم اگر هم توی شخصیتم این ویژگی رو ندارم باید بسازمش وانجامش بدم
چون نقطه امن باعث میشه ادم درجابزنه توزندگی
من باشمایادگرفتم که عاشق تغییرباشم
البته که خودم ادم کنجکاوی هستم و یادگرفتم که این کنجکاوی روهمیشه تو ذهنم زنده نگه دارم وهمیشه دنبال کشف تجربه های جدیدباشم
مثلا چندماپیش با فامیلها رفتیم یکی از روستاها واونجا ویلا گرفتیم اینقدر فضا واون منظره زیبا بود که هیچ کس دیگه دلش نمیخواست بره ببینه بیرون چه خبره اما من گفتم که میخوام برم پیاده روی این اطراف…چندتا ازخانمها بامن همراه شدند ورفتیم اطراف اون ویلا رو گشتیم وچقدر مناظر زیبا دیدیم بعد اوناخسته شدن وگفتن که برگردیم ..اونا رفتن ومن ادامه دادم به تنهایی …
رفتم ورفتم واینقدر غرق در صحبت کردن باخداودیدن اون مناظر زیباشدم که ویلا رو گم کردم
غروب شده بود وهواداشت تاریک میشد ولی اصلا نترسیدم چون میدونستم که خداهدایتم میکنه
بسارمعجزه اسا رسیدم به یه اقای زنبوردار که بهم گفت شما اومدی یه روستای دیگه ونمیتوتی پیاده برگردی چون هواتاریک شده وتو باغها گم میشی
من خودم میبرمت
وبه این شکل خدادستانش روبرای کمک بهم فرستاد ومنوبه روستای خودمون رسوندمنم رفتم هم روستارو دیدم که چقدر خونه های قشنگی داشت هم ادمهای مهربونش رو هم اینکه بالاخره ویلاروپیدا کردم ورسیدم
جالبیه این داستان این بود که من اصلا نترسیدم وقتی که ویلاروگم کردم درصورتی که اگه مثل قبل بودم میترسیدم وخودم روسرزنش میکردم که چرا اینقدر دورشدم
من عاشق همین تغییرات کوچک خودم هستم همین که برای کنجکاوی درونم قدم برمیدارم وپاروی ترسهام میذارم…
خیلی تغییر برام جذابه
تغییرمحل زندگی..شغل ..شهریاکشور بااینکه میدونم پرازچالشه برام ولی دوست دارم که تجربش کنم به صورت تکاملی همونطورکه شما گفتید
امیدوارم اول بتونم شخصیتم رو درست بسازم وبعدهم به امیدالله ازمهاجرتهای کوچک شروع کنم
استادقشنگم سپاااااس فراوان فراوان فراوان
درپناه الله باشید
سلام استاد جان
وقتی ک سایتا باز کردم و بک گراند نگاه کردم
گفتم ایول دوره جدید یهو نوشته را دیدم
جا خوردم مگه مهاجرت کردن ویژگی میخواه
من ب لطف کار کردن روی این سایت و قدرتی
ک خدا بهم داد از مهاجرتی ک کردم دوسال
میگذره و همه چیز اون جوری ک تو ذهنم بود
پیش نرفت و بالا و پایین داشت گاهی اوقات
شیطان ذهنم میگفت تو دیوانه ایی مغازه و درامد
و رابطه خوب را ول کردی اومدی اینجا از صفر
شروع کنی خوب کار من چیه اینجا با این
نجوا ،اینجا تقوا کنترل ذهن ،افسار ذهن بگیر ببر
ب سمت خدا ،آیه مهاجرت میخوندم ،از خودم
میپرسیدم سید یه بار ب دنیا اومدی دوست
داشتی چطوری زندگی میکردی ،کجا زندگی
میکردی،چه شغلی داشتی ،آرام آرام حالم بهتر
میشد چون اون 6ماه اول خیلی فشار بهم اومد
و سخت بود من اون دلتنگی و این چیزارا اصن
ندارم از بچگی و پدرو مادر شاکی تو چرا
زنگ نمیزنی هیچ وقت واقعن بخوام این
حسم را بگم خیلی سخته
ولی دوست پیدا کردن برام سختبود و الان ب
لطف خدا یه دونه پیدا کردم
نمیدونم کدوم فایل های استاد بود ک مفهومش
این بود جوری روی خودتون کار کنید اگر رفتین
جایی و یکی گفت بالا چشت ابرو گریه نکنی
برگردی خیلی قوی باشید چون قدرت نشانه ایمانه
یاد جنگ بین مومنان و کافران افتادم ک
کافران تعدادشون زیاد بود وخداوند به مومنان
میگه درسته ک تعدادتون کمه ولی هر یه نفر
شما ب 10 نفر پیروز است این وعده خداوند بود
ولی مومنان ترسیدند و ایمانشان از دست دادند
و دچار ضعف شدند و خداوند گفت هر 1نفرشمابر
2 نفر پیروزاست چرا چون در ایمانشان نسبت ب
خدا دچار ضعف شدند
مهاجرت باعث شد خیلی قویتر بشم توکلم بیشتر
بشه ب خدا شخصیتم عوض شد خیلی تغییر کردم
چالش داره ولی ب تجربه کردن این زندگی ک
فقط یه بار ب دنیا اومدیم ارزششا داره ک بری تو
دلش و بعضی موقع ها یه کارهایی انجام
میشه ک قشنگ این نیروی خداوند را درک میکنم
و میفهمم داره حمایتم میکنه وفقط برو جلو ب
قول استاد همه چیز در زمان و مکان مناسبش
رخ میده واز رحمت خدا نا امید نشو و داستان
موسی را ب یاد میارم جایی ک فکرشا
نمیکرد ب پیامبری رسید گاهی اوقات شیطان ذهنم
بازی در میاره میگه این چه ربط داره اون مال قبلنا
بود من میگم این جهان مثل آبمیوه گیری
عمل میکنه هویج بریزی آب هویج میده
ن آب سیب و صدای نجوا کم و کمتر میشه
یه سوال دیگه ک از خودم پرسیدم
گفتم اگر برگردم ب قبل بازم مهاجرت میکنم؟خیلی
خیلی زودتر از اینها مهاجرت میکردم
-تو بعضی از مسائل خیلی نازک نارنجی بودم با
مهاجرت کردن فهمیدم و الان تو این زمینه ب قول
معروف آب دیده تر شدم،قویتر شدم، الان تو یه
موضوع از زندگیمه ک از اون ترس دارم اهرم را
نوشتم قدم6 جلسه آخر درباره ایمان و عمل کردنه
گوش دادن و چنتا قدم کوچک در راستای هدفم
برداشتم حالا جالبیش اینجاست قبل از مهاجرت
تو این زمینه خوب بودم و با همین اهرم رنج ولذت
پیشرفت کردم ولی اینجا چون کار نکردم و درگیر
مسائل مختلف بودم کم کم برگشت ب حالت قبلی
و دوباره دارم بیدارش میکنم
_ی مورد دیگه این بود که گاهی اوقات رفتار ها و اعمالی
نشون میدم ک میگم دمم گرم این را قبلن نداشتم و نشون
نمیدادم تازه شکوفا شده
من ک راضیم ایشالا خداوند ب تمام اهدافی ک دارم مرا
برسونه چون انک انت وهاب بیش از اون چیزی ک
فکرشا بکنیم خداوند بخشنده بی حد و اندازه و دهنده
است فقط مغز و ذهنم را بازتر کنم و از همه مهم تر باور
فراوانی را تقویت کنم ب قول قران حمد وسپاس
مخصوص خداوندی است ک شمارشگران از شمردن
نعمت های او ناتوانند
زندگیتون پر خیر و برکت
درود به استاد عباس منش عزیز و خانم شایسته نازنین .
اول سپاسگزار خداوند هستم که من را به مسیر درست هدایت کرد و بعد قدردان شما هستم که چراغ راهنمای ما هستید.
استاد عزیزم من همیشه تغییر و تحول در زندگی را دوست داشتم و از کودکی هر جایی که میدیم داره بهم فشار میاد دلم میخواست محیط رو عوض کنم. یادم هست که کلاس چهارم معلمی داشتم که بسیار سخت گیر بود و بچه ها رو اذیت میکرد. من از خانواده ام خواستم که مدرسه من را عوض کنند اما مادرم که به شدت در برابر تغییر مقاومت دارد به حرف من اعتنایی نکرد و من مجبور شدم در همان کلاس بمانم و اوضاع سخت و همه تحقیرها را تحمل کنم. با اینکه از کودکی خودم ذاتا دنبال تغییر بودم و درونم همیشه شادی و تجربه چیزهای جدید را میخواست اما آن قدر تحت تاثیر باورهای مخرب خانواده قرار گرفتم که وقتی به بزرگسالی رسیدم ، خودم هم مثل آنها شدم. یعنی شخصیتی عصبی ، نگران ، انعطاف ناپذیر و به شدت مقاوم در برابر تغییر پیدا کردم. مدتی گذشت تا من تحصیلات دانشگاه را به پایان رساندم و وارد محیط کار شدم. در طی آن سالها به واسطه باورهای غلط ، دائما مشت و لگد کائنات را میخوردم تا بالاخره خودم خسته شدم و خواستم که تغییری ایجاد کنم. با رشته روانشناسی آشنا شدم و یک سری کتابهای انگیزشی و معنوی که با آنها شروع کردم به کار کردن روی خودم به این ترتیب اولین جوانه های تغییر زده شد. اما هنوز با قوانین جهان هستی آشنا نبودم. از طرفی کار کردن روی خودم را ادامه ندادم و دوباره با ضربه های محیط اطرافم مواجه شدم که خیلی سخت بود. تا به جایی رسید که دوباره شروع کردم به تغییر افکارم و مطالعه در این زمینه . در همان زمان با سایت شما آشنا شدم و از آن روز تا کنون سعی کردم که همواره مراقب ذهنم باشم و ادامه بدم تا مثل دفعه قبل سقوط نکنم و زحماتم هدر نرود. خدا را شکرگزارم برای سایت ارزشمند شما که باعث شد تغییرات زیادی در من ایجاد شود. منی که به شدت در برابر تغییر مقاوم بودم با دوره شیوه حل مسائل خیلی بهتر شدم. و فهمیدم بررای هر مساله ای راه حل های ساده وجود داره. فقط درک همین موضوع، گام بزرگی برای من در جهت زندگی ساده تر بود. طوریکه به راحتی بعد از 21 سال ، از کار اداری بیرون اومدم و الان در جهت علایقم زندگی میکنم و مهارتهای جدید کسب میکنم و کمال گرایی شدید که قبلا داشتم رو به بهبودی است.نتیجه بقیه دوره ها را به اندازه ای که کار کردم دارم میبینم. به عنوان مثال بعد از قانون سلامتی و کار روی باورها ، انرژی من بسیار افزایش پیدا کرده طوریکه نسبت به بیست سال پیش، احساس سرزندگی خیلی بیشتری دارم و فعال و پویا هستم. کارکرد بدنم خیلی منظم تر شده و همین دوره باعث شد من تحرک را با پیاده روی شروع کنم و میل و اشتیاق به ورزش در من شکل گرفت که به واسطه آن و خوردن غذای طبیعی و سالم، اندامم بسیار زیبا شده . دیروز مربی باشگاه تحسینم کرد و گفت بدنت چقدر خوب فرم گرفته.
دوره ثروت 1 را ، دو تا سه مرتبه گوش دادم. هر قدمی که برداشتم نتیجه اش را گرفتم و اگر هنوز به همه خواسته هایم نرسیدم به دلیل کم کاری خودم هست و گرنه هر جا که من یک قدم برداشتم خداوند چند قدم برای من برداشته. در مورد نتایجی که تا الان از روانشناسی ثروت گرفتم در صفحه مربوط به خودش خواهم نوشت.
اما همه اینها را گفتم که به بحث مهاجرت برسم.در این چند سال اخیر ،گاهی فکر مهاجرت به ذهنم میومد اما هیچ وقت از خودم نمیپرسیدم که انگیزه ام برای اینکار چیست. البته هیچ زمان به این فکر نبودم که همه چیز را بفروشم و برم . فقط گاهی به لاتاری آمریکا فکر میکردم و یک بار هم ثبت نام کردم .تا اینکه یک روز نشستم با خودم در این مورد حرف زدم. به خودم گفتم فرض کن که اسمت در بیاد. آیا برای مهاجرت آمادگیش را داری؟ آیا از نظر شخصیتی با محیط جدید میتونی کنار بیای؟ آیا این قدر عزت نفس و اعتماد به نفس در تو شکل گرفته که آنجا از عهده خودت به تنهایی بر بیای؟ و خودم را در آن موقعیت مجسم کردم. منوجه شدم که در حال حاضر من این آمادگی را ندارم که به تنهایی به خارج از کشور مهاجرت کنم. اما به واسطه کار روی خودم و تغییراتی که از نظر شخصیتی در من ایجاد شده به راحتی میتونم زندگی در شهرهای دیگر را تصور کنم و برنامه ام این هست که این کار را به صورت تکاملی انجام بدم. یعنی میخوام به یاری خداوند در پاییز و زمستان سال جاری برای مدتی خانه ای را در قشم اجاره کنم و چند ماه تمام جنوب را بگردم. بعد از آن در فصل بهار به سمت اطراف تهران بروم و همین روند را آنجا داشته باشم. آن وقت تصمیم بگیرم که کجا را برای زندگی انتخاب کنم. در مورد هزینه اجاره خونه ، به محض اینکه اولین قسمت روانشناسی ثروت 2 را گوش دادم ، ایده اش به ذهنم اومد و چقدر ساده و در دسترس بود .
اما در مورد مهاجرت به خارج از کشور ، به این نتیجه رسیدم که باید تکاملم طی بشه. میخوام خودم را از همه نظر قوی تر کنم. تا بالاخره یک روز در مدارش قرار بگیرم و خیلی دوست دارم این مساله برای من هدایتی انجام شود یعنی زندگی در جای بهتر، نتیجه طبیعیِ کار روی باورهایم باشد و به واسطه فرکانس درست خلق شود.
از آنجاییکه یکنواختی در زندگی اذیتم میکنه ، برای همین دوست دارم هر چند وقت یک بار، تغییر و تحول مثبتی در همه ابعاد زندگیم صورت بگیره. انگیزه ام برای مهاجرت تجربه زندگی متفاوت و بسیار زیباتر و راحت تر از زندگی فعلی است. تجربه آشنایی با افراد جدید. تجربه محیطی که در آن صلح و دوستی و آرامش است و افراد با هر دین و مذهب و عقیده ای، آزاد هستند. تجربه دیدن زیبایی ها و شگفتی های جهان هستی. و این محقق نخواهد شد مگر اینکه مدار من تغییر کند و آمادگی دریافت ثروتها و نعمتهای بیشتر خداوند را داشته باشم.
برای چنین تجربه ای ، تنها راه ، ادامه دادن مسیر توحیدی و ناامید نشدن به هنگام تضادهاست. باشد که خداوند همواره در این مسیر من را هدایت و کمک کند تا بتوانم زندگی متفاوت بهشتی را ببینم و لذت ببرم.
بنام الله یکتاوهدایتگر
خدایاهرآنچه که دارم ازآن توست
وهرآنچه که میخوام درمسیردرست ازتومیخوام
سلام به استادعزیزم سیدحسین عباس منش ومریم شایسته عزیزم
استادمن ازبچگی عاشق مهاجرت کردن بودم اون زمان توی روستای مایه خانواده ای بودن الانم هستندکه یه فامیلی داشتن این بنده خداسالی یکبارمیامدمشهدومیامدروستای مادیدن فامیلش من هرموقع میشنیدم که این بنده خدااومده دوست داشتم برم ببینمش (البته خانواده اجازه نمیدادن)ولی توی کوچه که میدیدم باماشین بنزآبی میادومیره عشق میکردم اون زمان قانون نمدونستم میگفتم یعنی میشه منم برم یه جای دیگه یه کشوردیگه روتجربه کنم فکرمیکردم فقط اونامیتونن ولی احساس امیدواری داشتم الان که میدونم بافکرم میتونم زندگیم خلق کنم میگم صددرصدباباورهای درست وطی کردن تکامل میشه دوست دارم مهاجرت کنم دنیای اطرافم تجربه کنم توی یه نقطه امن که برای خودم ساختم نمونم صبح یه مسیری برم وشب برگردم توی یه فضای کوچیک دوست دارم همه جاروببینم تجربه کنم من تا15سالگی توی روستای خودمون بزرگ شدم بعدازدواج کردم ویه روستای خیلی دورترکه وطن همسرم بودرفتیم برای شروع زندگی بعدچندسال مهاجرت کردیم به داخل شهروبعدبه روستاوبازاومدیم توی شهروهردفعه کلی تجربه هاکلی نعمت هاواردزندگیم شد
کلاکشف کردن دیدن دنیای اطرافم بهم لذت میده هردفعه مسافرت رفتیم اونجایی رفتیم که تابحال نرفته بودیم
همین هفته پیش مسافرت رفته بودیم به همسرم گفتم ایندفعه بریم جاهایی ازشهرهای شمال که نرفته ایم تاحالاوتجربه کنیم رفتیم توی جنگل های باصفاکلی تجربه هاکسب کردیم رفتیم قله رودخان وماسوله شمال خیلی روستاهاوجاهای زیباروتجربه کردم ولذت میبرم
یه فامیلی داریم استادچون اونم توسایت شماهست وفیلهاروگوش میکنه فایل عرشیا عزیزروکه دیده بودمیگفت این بنده خداعمو ش آمریکابوده که رفته ماچی؟چجوری
گفتم ماهم مهاجرت میکنیم حالابه هرجایی که دوست داریم وهدایت شدیم که بقیه باورهاشون قوی بشه بزارماهم فامیل هامون اولین باشیم چه اشکالی داره وگفت آره میشه منم برم مثلا بچه های برادرم بگن عمو ی مارفته وباورهاشون قوی بشه ترس هاشون بریزه
به هرجایی که مسافرت رفتم اذیت نبودم به همسرم میگم احساس میکنم توی میلان خونه خودمون دارم راه میرم (ازنظرراحت بودن)یه سفررفتیم استانبول اصلااحساس غریبی که بعضی هامیگن داریم نداشتم وبااینکه یه زبان دیگه یه مکان جدیدخیلی هم خوش گذشت واینقدرخندیدم وتجربه کسب کردم که هردفعه مسافرت رفتیم ازدفعه قبل تجربه هامون ولذتهاش بیشتربوده
درکل احساسم اینه هرکجاخداهست که همه جاحضورداره خداوندمن آرامش دارم وحالم خوبه ونه احساس تنهایی میکنم نه غربت نه اذیت میشم همیشه خداونددستانش به سمت من هدایت میکنه
استادبه کلی ازخواسته های کودکیم رسیدم مثلا همیشه دوست داشتم بچه که بودم فقط گوشت بخورم ولذت داشت این برام والان هدایت شدم به شیوه قانون سلامتی وازاین کارلذت میبرم
وایمان دارم درمکان مناسب وزمان مناسب مهاجرت میکنیم به شهری یاکشوری بینظیر
استادسپاسگزارم بابت این فایل زیبا
درپناه الله یکتاشادوسربلندوسلامت باشید
سلام استاد جون شما آدم مناسبی هستید که راجع به همه چیز صحبت کنید اون از قانون سلامتی اون از مسائل توحیدی اون از کسب ثروت اون از روابط اون از خودشناسی و اون از کشف قوانین زندگی اون از قرآن شناسی و غیره و غیره در همه زمینهها شما خیلی آدم مناسبی هستین برای حرف زدن و راهنمایی راجع به مسائل زندگی ازتون ممنونم که شما حرف میزنید اصلاً ای کاش فقط شما حرف بزنید که اینا حرف نیست اینا درررررررررره اینا گوهره
عجب این روزا خدا نزدیکمه یا نه من نزدیکشم اون که همیشه بوده …
دیروز براتون نوشتم که توی سریال سفر به دور آمریکا قسمت 115 بارون روی یه قسمتی از شهر میبارید و همین اتفاق دو ساعت بعد روی خونه خودم تداعی شد یعنی دیوانه شدم مگه میشه بارون توی این گرما اونم فقط روی خونه من اولش فکر کردم یه شلنگی لولهای چیزی سوراخ شده بعد دیدم نه بابا خلقش کردم ابر سیاه بالا سر خونمه امروز صبح یه دقیقه از شروع نوشتن ستاره قطبی میگذشت که دوباره همونجوری بارون شروع به باریدن کرد این دفعه که اتفاق افتاد یکم عادیتر شدم تاییدش کردم تحسینش کردم اما از اون حالت اومدم بیرون نسبت به خالق بودنم و اشرف مخلوقات بودنم کمی عادیتر شدم
این چند روزه هر روز سعی میکنم قسمتی از سریال سفر به دوره آمریکا رو نگاه کنم یه چیزی ذهنمو مشغول کرده بود که چه جوری مردم خونههاشون انقدر نزدیک به رودخونه و دریاست اصلاً رفتن توی آب خونه ساختن!!!! جوابی به جز ایمان پیدا نکردم آره به نظرم خیلی مردم با ایمانی هستند ترس ندارن اگه یه زمانی مشکلی هم پیش بیاد چشمشون به دست کسی نیست …
این شد که به خدای خودم گفتم دلم میخواد منو ببری جایی زندگی کنم که ایمانم تقویت بشه در بین با ایمانها باشم آره یکی از اهداف من از مهاجرت تقویت ایمانمه…
هدایت همیشه در جهت خواسته های من در حال کار کردنه گاهی همون لحظه میفهممش و بعضی وقتا هم نمیفهمم …فقط میتونم بگم چشم و تسلیم بریم…
مثل همه فایلاتون که توی زمان مناسب میاد این فایلم همینطوره
و این چند روزه بیشتر از هر چیزی به مهاجرت فکر میکردم چقدر این فایلتون مناسب من بود وقتی راجع به انعطاف پذیری گفتید وقتی راجع به وابستگیها گفتید وقتی راجع به مقاومت برای تغییر گفتید همه این عمر از جلوی چشام رد شد 5 بار این فایل را گوش کردم خیلی وقته که از پیش پایه ریزی مهاجرت برای من شروع شده وقتی من شمال به دنیا اومدم و تهران زندگی کردم و بعد از ازدواج سه تا شهر عوض کردم و یادمه چقدر اولین شهر برام سخت بود اولین بار که رفتم خرید توی خیابون زدم زیر گریه من اینجا چیکار میکنم توی تهران خیابونا رو بلد بودم مغازهها رو بلد بودم من اینجا هیچی رو بلد نیستم ولی خیلی زود همه چیو یاد گرفتم بعد از یه سال و نیم رفتیم یه شهر دیگه و بعد از 6 ماه یه شهر دیگه و بعد از 8 ماه یه روستای دیگه و الان با تغییر مکان خیلی راحتم تا حدود زیادی ترسم ریخته اتفاقاً چون که توی محیط روستا زندگی میکنیم به طور طبیعی هر زمان که پیش بیاد توی فضای بازی جایی باشیم حتماً از بیل و طبیعت برای اجابت مزاج نهایت استفاده رو میبریم راجع به بیرون رفتن من عاشق اینم بدون برنامهریزی بریم بیرون با همون غذای ساده توی خونه با یه فلاکس چایی با همون دمپایی یا حتی بدون اینا فقط بریم اونم یهویی عشق میکنم چوب جمع کنم واسه آتیش نه خودم سخت میگیرم نه به بچههام سختی میدم
راجع به هوا روی خودم جدیداً دارم یشتر کار میکنم که از هوای گرم هم لذت ببرم و تغییر کنم
در مورد وابستگی منم تقریباً آدم وابستهای نیستم خواهر که ندارم زن داداشم ندارم خواهر شوهرم که ندارم دوستم که ندارم کلاً با خودم حال میکنم اصلاً به صورت خودجوش من یه مدلیم با اینکه روابط خیلی خوبی میتونم برقرار کنم و هرجا میرم خیلی سریع ارتباط میگیرم اما با تنهایی راحتترم
راجع به تغییر فکر میکنم ازدواجم خیلی بهم کمک کرد که مقاومتهامو راجع به تغییر کردن بشکنم که میشه یه جور دیگه هم زندگی کرد خب چون ما از 2 قومیت شمالی و ترک بودیم خیلی چیزامون با هم فرق میکرد و من مجبور شدم مقاومت رو کنار بزارم و تغییر کنم که اتفاقاً چقدر برای شخصیتم بهتر شد الان از این تغییرها خیلی راضیم همیشه به همسرم میگم مرسی که منو گرفتی انصافاً به خودشناسی من خیلی کمک کرده
سلام بر همه عزیزان
به به عجب موضوعی عجب همزمانی
استاد چند وقتی هست که به مهاجرت فکر میکردم و با خودم میگفتم تو اول کامل از جایی که هستی لذت ببر سفرهای داخلی قشنگی که تو کشورت هست و برو بعد به فکر مهاجرت باش و خب از دوست و اشنا خیلی راجع به مهاجرت میشنیدم و خلاصه افکارو موضوع اینروزام هول و حوش مهاجرت بود که شما راجع بهش فایل گذاشتین
وقتی فایل و گوش دادم کامل رفتم به خواهرم گفتم ما چقدر پتانسیل مهاجرت داریما ایشون گفت نه اتفاقا من ندارم رفتم کامنت گذاشتم گفتم ندارم و من تقریبا بیشتر مواردی که نام بردید و در خودم میبینم میخوام بگم در این حد هرکس باورها و شخصیت و سبک شخصی خودش و داره حتی دو تا خواهر هم مسیر و تقریبا هم فرکانس
قبل اینکه ویژگی های فرد مهاجرت پذیر و بگین راجع به انگیزه وقتی گفتین با خودم گفتم خب معلومه میخوام برم چون اینترنت ازاد بدون فیلتر برام مهمه ازادی برام مهمه بعد گفتم نکنه اینا مهم نیست و خیلی سطحیه که جلوتر شما دقیقا بهش اشاره کردین
امنیت، احترام به حقوق همدیگه، ازادی پوشش، بیان، عدم تحریم روزانه بالا نرفتن قیمت ها و راحتی استفاده از یسری امکانات، نگران نبودن از اجناس فیک و… اینا چیزایی هست که بیشترین انگیزه رو برای مهاجرت در من ایجاد میکنه
اگه بخوام تک تک موضوعاتی که بهش اشاره کردین و باز کنم
مورد اول من عاشق سفرم عاشق دیدن مکان های مختلف شهرهای شمال، اصفهان، شیراز،مشهد مکان های توریستی رو رفتم اما همیشه ترمز بد مالی باعث شده حتی اگه پول کیش و قشم و چابهار هم داشته باشم همیشه تا پای سفر بهش رفتم پیشنهاداتم داشتم اما تا به امروز اصلا نتونستم که برم و عجیبه توی دفتر خواسته هام ترکیه و دبی نوشتم و بهشون خیلی زود رسیدم اما هیچ وقت راجع به کیش و قشم ننوشتم البته عجیب نیست شاید تمرکز و توجه م بهش اونقدر نبوده و با خودم گفتم این که دست یافتنیه و براش قدمی هم برنداشتم اما این فایل باعث شد خیلی جدی تر و متعهد تر همین امسال بیشتر سفرهای داخلی کشورمو برم که نمونه رو دلم حتی اگه قرار نباشه هیچ وقت مهاجرت کنم
مورد دومم با اینکه تو کشورمون خانمها یکم مواردی شبیه به تو جنگل خوابیدن دستشویی رفتن تو طبیعت و حمام نکردن براشون یکم موضوعش متفاوت تره اما من پیش اومده برای خوش گذشتن سفرمون و سخت نگرفتن یسری هاش و تجربه کردم شاید از اول اگه بدونم یکم مقاومت کنم نمیدونم اما تو موقعیتش قرار بگیرم برام عذاب نیست
مورد بعدی ترتیبش و یادم نیست موضوع کلی رو میگم راجع به وابسته نبودن به شهر و کشور و فامیل و دوست بود که خدا رو شکر منم تو این مورد خوبم نمیگم اصلا وجود ندارن افرادی که راحت ازشون برای مهاجرت دل بکنم مثلا مادر و خواهرم و پارتنرم اگه قرار باشه مهاجرت کنم و اینا نباشن یکم شرایط سخت تره ولی تنها به این دلیل مهاجرت و رد نمیکنم ولی نه وابستگی به کشور و شهرم دارم نه به فامیل که اصلاااا حتی دوستامم پیش میاد مدت طولانی همو نبینیم با اینکه یوقتا هر هفته برنامه میچینیم چون شرایطش و قبلا داشتم یکم برام راحت تره
مورد بعدی تغییرات میتونم بگم که تغییر شخصیتی سخت بود برام چه اوایلش چه به مرور و حتی الان به نسبت قبل خیلی خیلی بهتر شدم مقاومتم کمتر شده اما خب یسری سیمان ها هنوز به مغزم چسبیده ولی تغییرات جزیی که گفتین و تو شرایطش بودم و برام ترسناک نیست مثل عوض کردن شغل یا عوض کردن سمت شغلی تو همون شغلی که توش بودم تغییر محیط کاری نرم افزاری، حتی مثالتون درباره گوشی اندروید و اپل دقیقا خود من بود که بخاطر کارم مجبور بودم گوشی م و تغییر بدم به ایفون با اینکه اون زمان مبلغش برام سنگین بود اما خدا رو شکر چون خواسته م بود خدا هدایت کرد خب چون سامسونگ هرچقدرم با کیفیت و رده بالا باز بخاطر سیستم عامل اندروید یوقتایی هنگ میکنه و حجم خالی گوشی رو پر نشون میده چون ویروس میگیره که ایفون این مشکلات و نداشت حالا خیلی وارد این مباحث نمیشم که عین استقلال پرسپولیس میمونه بحثش :))))
یا تغییرات محله ای منطقه ای با این بخشم خیلی مشکل ندارم
مورد بعدی که خوراکمه این راحت ترین بخشش بود پیدا کردن دوست و افراد جدید برای دوستی اتفاقا چند وقت پیش با خودم میگفتم باید یه اکیپ جدید برای دوستی پیدا کنم :))) و خب چون همیشه با عشق به سمت ارتباط با ادمها میرم اینکه میگن طرف خشکه و نمیشه باهاش ارتباط گرفت برای من معنی نداره و نشدی بخوام با شخصی ارتباط بگیرم و تمایل نداشته باشه یا رو برگردونه یا جواب نده و قیافه بگیره برای همین همیشه پیش قدم میشم تو ارتباط گرفتن با افراد و وقتی تو ذهنم مهاجرت و تصور میکردم بخش ارتباط گرفتنش برام جذاب بود و هست تو دبی یا ترکیه هم با اینکه زبانم در حد ای ام بلکبورده اما همیشه پانتومیمی هم شده ارتباط گرفتم حتی با یه لبخند
اینا رو حتی اگه تو همش خوب بودم باز ترمز بزرگ مالی همیشه منو عقب میکشونه برای همین روی دوره ثروت دارم کار میکنم
یه مورد دیگه بگم و تموم کنم کامنت و
استاد قشنگ و مثبت من چقدر زاویه نگاهتون و دوس دارم اینکه خب همه مون میدونم کره زمین هرجا ک باشی یسری معایب برای زندگی تو کشورها هست اما شما هیچ وقت بهش اشاره نکردین بصورت کلی گفتین همه جا خوبی و بدی های خودش داره اما بازش نکردین که هم باور غلطی و تمرکز و توجه خودتون روش بره هم در ما شکل بگیره و این هم در کنار هزاران خصوصیات فوق العاده شما رو از بقیه اساتید متمایز میکنه
منم از خیلی از دوستان و اشنایان مزایا و معایب که بیشتر معایب کشورهای دیگه برای مهاجرت و شنیدم اما نمیگم که توجه و تمرکزم نره سمتش و همیشه اینو میگم گربه دستش به گوشت نمیرسه یا اون گربه ای هم که رسیده و اینو گفته شنیده هاش و باورهاش و داره من انتقال میده نه واقعیت و چون واقعیت دیدگاه منه چیزی رو که قبولش دارم و تاییدش میکنم
در اخر برای چندمین هزار باز از شما فرشته اللهی سپاسگذارم مرسی از کلام گوهربارتون دوستتون دارم و بیصبرانه منتظر قسمت دوم این فایل بینظیر هستم