این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-20.gif8001020گروه تحقیقاتی عباس منش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباس منش2015-08-14 09:38:012024-06-08 20:59:00می خواهی جزو کدام گروه باشی؟
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
من تو خانواده بزرگ شدم که پدر و مادرم خیلی حساس هستند و نمیزاشتند کاری رو انجام بدم و امر و نهی میکردن ومنو میترسوندن از بچگی واسه همین اعتماد به نفس ضعیفی داشتم اما خودم هم مقصرم که زودتر ازشون جدا نشدم
. این ها مهم نیست و خواستم بگم تضاد به ادم خیلی کمک میکنه. کمی بزرگتر شدم رفتم یه شهر دیگه برای کار کردن و دیدم چقدر یاد گرفتم خودم رو اداره کنم و لذت بردم و دوباره رفتم شهرهای دیگه زندگی کردم برام رشد شد . ادم های جدید و مهارت های جدید یاد گرفتم و دیدم چقدر دوست دارم حرکت کنم و لذتبخشه
مهارت هایی مثل ارتباط برقرار کردن و فروش برام سخت بود و رفتم تو دلش و خیلی به خودم و عزت نفسم کمک کرد و در جهاتی هم تغییر نکردم نشونه ها میوم و مقاومت داشتم و انقدر تغییر نکردم که صفر شدم و افتادم.
به زبان از بچگی علاقه داشتم نرفتم دنبالش اما هی عقب انداختم و اخر ولش کردم که چقدر میتونست کمکم کنه و موقعیت برام باز کنه.
لاغر بودم وپرخوری میکردم و بدنم الارم میداد توجه نکردم همین باعث شد نتونم خیلی از تجربه ها رو داشتم
باورها باید تغییر کنه . کسایی که میترسند و حرکت میکنند دنیا درونشون رو فتح میکنند.
چه زمانهایی دنیا نشانه هارو نشون داد و تغییر کردم یا نکردم؟
توی روابط عاطفی همیشه شرایط و تحمل میکردم و میگفتم درست میشه بخاطر باورهای اشتباه و اینکه اصلا نمیدونستم اینا نشانه ای که باید تغییر کنم
توی رابطه ی عاطفی نشانه ها با سنگ کوبیدن توی سرم تا به خودم اومدم و شروع کردم به تغییر دادن باورهام و شخصیت و نگاهم به رابطه (یه نکته مهم: اینکه ما نشانه هارو درک نمیکنیم بخاطر کمبود عزت نفس و شرک به خدا هست) هرچی عزت نفس بالاتر و به خدا نزدیکتر باشیم زودتر متوجه نشانه ها میشیم و شروع به تغییر میکنیم.
درمورد سلامتی و تناسب اندام :
همیشه تناسب اندام داشتم و هیچ نگرانی هم نداشتم و هرچی که دوست داشتم میخوردم وقتی سنم رفت بالاتر و رفتم دانشگاه یه شهر دیگه خب غذای مناسب نمیخوردم وقتی درسم تموم شد یهو به خودم اومدم و دیدم هروقت میخوام خرید کنم مجبورم 2سایز بزرگتر بپوشم و حسم خیلی بد میشد شکم آورده بودم و یه روزی یه نفر توی مهمونی بهم گفت چرا اینقدر شکم داری ! ازاون روز به بعد اینارو به عنوان نشانه درک کردم و شروع کردم به رژیم گرفتن و ورزش کردن و خداروشکر تبدیل شدم به یک ورزشکار حرفه ایی با تناسب اندام فیت
درمورد مسائل شغلی:
همیشه نشانه ها میومد سمتم که باید نرم افزار بلد باشم اما من گوش نمیکردم و فرار میکردم حتی یادمه یکبار یه دوره آموزشی خیلی گرون خریدم اما چندقسمت دیدم و استفاده نکردم و به قول شما استاد فاسد شد و ازبین رفت . هروقت کسی بهم میگفت پروژه امو طراحی کن مجبورم بودم به یه نفر که با نرم افزار بلده کارکنه پول بدم وکلی هم استرس بکشم تا کار تموم بشه و درنهایت اونی که میخواستم نمیشد و یا اینکه اصلا اعتماد به نفس پروژه گرفتن دیگه نداشتم این شد که خیلی دیر اما خداروشکر بازم فهمیدم و شروع کردم به یادگیری مهارتها
سپاسگذارت هستم برای اینکه مرا هدایت کردی و بذر شجاعت را در دلم کاشتی تا معنی ترس از وجودم برود و ایمان و عمل جایگزین آن شود!
مهربانم!
وقتی با آن تضاد رو به رو شدم لرزه در وجودم نشست و هر بار با یاد آوریش،نجواها شروع شدند و با هر بار که خواست احساسم بد شود،رو کردم به هر آنچه که استاد در طول این چند سال یادم داده بود و دوباره اعراض کردم تا اندازه ی ترس بیشتر نشود تا ممانعت کند از انجام اینکار،اعراض کردم و با هر چیزی که بقول استاد یه ذره حالم را بهتر میکرد مشغول شدم و مصمم شدم از این تضاد تا عمل کنم،از اینکه بخواهم از وابستگی جدا شوم،از اینکه بخواهم کمی رشد کنن،نسبت به دیروزم یک قدم آنهم قدم بسیار بزرگ که در طول چندین سال،جرات انجامش را نداشتم،از اینکه طعم خوش مستقل بودن را بکشم و قلبم گسترده تر شود از انجام اینکار،از اینکه ایمانم رو بخدا نشان دهم و رشد کنم،حرکت کردم…
قبل از انجام کار ترس و دلهره داشتم و اصلا مسیر رو بلد نبودم ولی همان شعر معروفی که استاد همیشه می گویند:
تو پای در راه بنه و هیچ مپرس
که خود راه گویدت که چون باید کرد
رو هر بار زمزمه کردم و شروع کردم و به امید الله مهربان آنقدر مسیر برایم پر از نشانه و زیبایی بود که لذت بردم از انجام اینکار و انگار اون نیرویی که بهش وصلی تو رو تا بی نهایت قویتر می کند که دیگه نه تنها نمی ترسی بلکه یقین داری کار درست همینه!
پا گذاشتن روی ترس هایی که سالیان سال هست که مثل کابوس با تو هستند و رهایت نمی کنند…
من به لطف الله مهربان،انتخاب کردم که جزوء کدام گروه باشم!
اگه می ترسیدم و همان ترس همیشگی رو داشتم عمرا چنین کاری رو انجام میدادم ولی خداوند مرا آنقدر در این مسیر رشد داده که به کمک خودش از پس بزرگترین ترس زندگیم بر آمدم و خدا را هزاران هزار بار در هر لحظه شاکرم…
خداروشکر میکنم که یک روز دیگر رو دیدم و زندگی کردم و این مسیر زیبا رو دارم طی میکنم .
من متاسفانه ابتدا جزو گروه دوم بودم و قشنگ چک و لگد های جهان رو میخوردم و کتک خورم خوب بود ولی تا یجایی و بعدش تغییر میکردم به ناچار ،
مجدد و مجدد …
تا اینکه به لطف شخصیت اهل تفکری که داشتم . از یجا به بعد با مطالعات و تفکرات بیشتر کمی بهتر شدم
چک ها رو میخوردم ولی زودتر از قبل تغییر میکردم …
تارسیدم به این سایت و الان جزو گروه سوم هستم و در حال پیشرفت به سمت گروه چهارم هستم به لطف خدا .
واقعا این سایت بسیار بسیار به من در این روند کمک کرد و اصلا من متوجه این نبودم که دارم چک میخورم …
من فکر میکردم این روند طبیعیه جهانه وباید چک خورد … حتی گاهی مقدس هم میدیدمش چون باور های مذهبی داشتم میگفتم چون خدا دوستم داره و میخواد من رو بهشت ببره الان داره چک میزنه بهم .
بعد میگفتم خب من چک ها رو میخورم و چون آخ نمیگم خدا بیشتر دوستم خواهد داشت …. الان که دارم مینویسم بعد از این هزاران روزی که در سایت هستم واقعا واسم خنده داره این فکرهای اون موقع ام ولی اون زمان قشنگ اینشکلی فکر میکردم .
سخنران هایی هم که در راه من بودن مذهبی بودن دقیقا حرفهایی میزدن که این باور من رو تقویت میکردن که این چک ها مقدسه … اینو یجورایی غیر مستقیم میگفتن و منم پذیرفته بودم .
ولی یه حدی داشتم چون اهل تفکر و مطالعه بودم … به خودم گفتم اقا درسته این چک ها مقدس باشه شاید ، ولی چرا یه عده نمیخورن ؟؟؟ بعدش باورهای مذهبی ام میگفت خب خدا اونا رو دوست نداره و میرن جهنم ولی این شخصیت اهل تفکر و مطالعه ی من یواش یواش بر من داشت غلبه میکرد که نه ! این درست نیست …
همزمان چک ها هم داشت بیشتر میشد و از یجا به بعد که من مطالعاتم بیشتر شد و هدایت شدم به این سایت واقعا اونقدر توی زندگیم تغییرات ایجاد شده که جدی جدی یادم نمیاد گذشته چه شکلی بودم …
اونقدر تغییر کردم اونقدر تغییر کردم که فقط وقتی این مدلی کامنت میذارم یادم میفته …. استاد گلم ازت متشکرم
استاد من تا قبل از آشنایی با شما در بعضی مسائل جزو گروه دوم بودم ،یعنی زمانی که خیلی تحت فشار میرفتم بیدار میشدم و تغییر میکردم ولی در بعضی از مسائل جزو گروه سوم بودم یعنی با کوچکترین نشانه ها تغییر میکردم واصلا تحمل فشار وسختی رو نداشتم مخصوصا در مورد وضعیت جسمانی ،سریعا واکنش نشون میدادم وسعی در تغییر شرایط میکردم.
بعداز آشنایی با شما و استفاده کردن از آموزشهای شما هدف مهم زندگیم تغیرات اساسی در شخصیت ورفتارهام شده تا بتوانم جزو گروه چهارم باشم ،یعنی قبل ازمجبورشدن وفشار آمدن تغییر کنم وموقعی که همه چیز خوب است تغییرات را اعمال نمایم و حرکتهای روبه جلو انجام دهم و همواره در حال کسب نتایج عالی وپایدار باشم.
به قول شما نباید هیچ وقت گول شرایط ایده آل رابخوریم،وبه یاد داشته باشیم که توانایی اخذ تصمیمات صحیح و سریع ،تنها توانایی است که به مسیر تکاملی رشدمان سرعت میبخشد.
به عنوان مثال من 3سال پیش احساس کردم که شادابی جسمی واون قدرت بدنی وچالاکی که قبلاً تجربه میکردم را دیگر ندارم و سریع تصمیم به یک تغییرات اساسی برای بهبود شرایط جسمی خود گرفتم که معجزه خداوند در زندگیم رخ داد و همزمانی شروع دوره قانون سلامتی ودرخواست من از خداوند برای هدایت شدن به سمت سلامتی اتفاق افتاد واین دوره بی نظیر بر روی سایت بالا آمد ومن از این اتفاق شوکه شدم و بلافاصله با تهیه دوره شروع به تغییرات اساسی در نوع تغذیه و رفتار با جسمم کردم.ونتایج فوقالعاده بود.
یا در مورد بیزینس و نوع نگرشم به پول وثروت تشنه تغییرات ویادگیری های مداوم هستم تا بتوانم همواره نتایج پایداری را تجربه نمایم.
خداوندرا بی نهایت سپاسگزار هستم که در این مسیر رشد وتغیرات روبه رشد قرار گرفتم.
وبا تمام وجود وتعهد بالا در این مسیر در حال حرکت هستم.
سه سال پیش از سربازی اومدم.و منتظر بودم یکی بیاد منو ببره تو شرکتش بذاره پشت میز چرا که لیسانس داشتم.
اما انتظار من فایده ای نداشت.چون کاری بلد نبودم.تو دانشگاه که چیزی یاد نمیدند.
پس رفتم مغازه پدرم و تو یکی از مغازه های پدرم مشغول فروش شدم با حقوق 500 تومان در ماه.اما چون شغل پدرم فصلیه در ماه پاییز تو مغازه کاری نداشتم جز نشستن و حقوق گرفتن.این موضوع منو کلافه میکرد.
تا اینکه رابطه م با پدرم بد شد.با خودم میگفتم اگه درس نمیخوندم تا الان یه مغازه بزرگتر داشتم و آویزون پدرم نبودم در عین حال بنا به ضعف وجودیم مقصر رو پدرم میدانستم که چرا به من گفت درس بخونم.
یه روز با پدرم دعوام شد گفتم مقصر این زندگیه من شمایی.چرا برام کاری پیدا نکردی در زمینه رشته م که افسرده نشم.اونم ناراحت شد و گفت تو بی عرضه ای.این همه آدم دارند تو رشته تو پول درمیارند پس تو بی عرضه ای که نتونستی هزار تومن خودت دربیاری.
به قدری این حرفها به من فشار آورد که نتونستم طاقت بیارم و از خونه زدم بیرون و رفتم به تمام شرکتهایی که تو تهران بودن تماس گرفتم ولی همه شون گفتند نیرو نمیخوان و اگه هم میخوان باید سابقه بدم.پس بازم نا امید شدم.
بازم برگشتم مغازه اما اینبار به جای نشستن پشت میز نشستم پشت لب تابم و شروع کردم به یاد گرفتن یکی از پرکاربرد ترین نرم افزارهای معماری.و هر چی فیلم آموزشی بود رو نگاه کردم یک سال تمام فقط تو مغازه کار کردم و در تمام این مدت پدرم با نگاه سنگینش به من یاد حرفای اون روزش مینداخت منو.تا اینکه یه روز اس ام اس دادم به مهندسای شهرم که آموزش تری دی مکس حرفه ای.همون روز دوتا شاگرد باهام تماس گرفتن و گفتن میخوایم بیایم کلاست.و عصرش هم پول کلاس رو واریز کردند از شدت خوشحالی میخواستم پرواز کنم.
چون هم کاری بود که دوست داشتم هم خودم پول درآوردم بدون کمک کسی.اون کلاس رو برگزار کردم بعدش اومدم تو تلگرام یه گروه مجازی زدم الان 200 نفر عضو فعال داره و هر هفته شاگرد جدیدی ازم کلاس میخواد در عین حال مدرس دانشگاه هم شدم و اونها هم ازم میخوان که دوره های جدید بگذارم.
حس خوبی دارم و تازه میفهمم چرا پدرم اون روز زد تو سرم و گفت بی عرضه.میخواست که بلند شم.و بلند شدم و الان مدرس دانشگاهم.اما
بازم کافی نیست.دنبال تاسیس سایت هستم.در عین حال میخوام بیام تهران و بازم پیشرفت کنم.بنا به گفته استاد در این فایل چطور بهتر بشم رو آویزه گوشم کردم.
از فشارها نترسیم اون فشارها نشانه های الهیه برای بلند شدنمون.
این حرفها من رو یاد جمله ای از کتاب بادبادک باز خالد حسینی میندازه که مضمونش اینه که “وقتی دست سرنوشت بخواهد چیزی را ازت بگیرد می گذارد خوشحالی وحشتناکی را تجربه کنی”. در واقع یعنی اینکه گول اوضاع آروم و خوب رو نخور و یا این مثلی که وقتی اوضاع رو به راهه می گن این آرامش قبل از طوفانه. من توی زندگیم هم تغییراتی داشتم که قبل از طوفان، خودم شروع کردم هم تغییراتی که جهان من رو مجبور کرده انجامش دادم. یه تغییر از نوع اول این بود که چندین سال پیش بعد از فارغ التحصیلی توی یک مرکز تحقیقاتی شروع به کار کردم جاییکه خیلی ها آرزوشون بود ولی نتونسته بودن و همیشه به من حسادت می کردن و دوست داشتن جای من باشن چون شبیه هتل بود در واقع. یه حقوق نسبتاً خوب داشتم از زمان شروع به کار چون خودم تنها کارشناس اونجا در یه زمینه خاص بودم تصمیم گیری های مربوط به مسائل مرتبط رو تنها خودم انجام می دادم. اول کار دانش رو داشتم اما مهارت رو نه که کم کم تا حدی اون رو هم بدست آوردم. کارم خیلی لوکس بود و سمتم خیلی دهن پر کن. رئیس مرکز هم مدام می گفتن که قصد انجام فلان طرح رو داریم، می خوایم فلان پروژه رو شروع کنیم و از این حرفا و حتماً از تو استفاده می کنم بعنوان یک صاحب نظر. هی وعده وعید به من می دادن و اینکه عصرها بعد از کار برم توی مطبشون و اونجا هم مریض ویزیت کنم و هی با من جلسه می گذاشت که می خوام بفرستمت ماموریت فلان جا که بری فلان مهارت رو یاد بگیری تا بتونیم سطح مجله مون رو ارتقاء بدیم و اینقدر پاداش بهت میدم و اینقدر پورسانت و این حرفا. خب تا حدی هم اینکارا رو می کردن. خلاصه یه شرایطی بود که برای کسی که تازه فارغ التحصیل شده شرایط خوبی بود. من چندین بار طرح هایی که به ذهنم می رسید رو بهشون می گفتم و یا تغییراتی که باید برای بهبود کیفیت کار انجام می شد اوایل خوب برخورد می کردن اما بعد از چند وقت که مرکز به هر حال به یه سطحی رسید، دیگه به طرح ها و تغییرات و توسعه ها روی خوش نشون نمی دادن. در همین حین هم من به این نتیجه رسیده بودم که از نظر یه سری مهارتهای لازم برای کارم کمبود دارم و باید راهی پیدا کنم تا بتونم اونو بهبود بدم و چون در واقع اونا پیوند نزدیکی با تجربه داشتن و خیلی از اساتید بزرگ این رشته دوست نداشتن تجربیاتشون رو منتقل کنن چون فک می کردن با انتشار اونها، مطبشون بسته می شه و مشتریانشون کم می شه، تصمیم گرفتم توی بهترین دانشگاهی که اون رشته رو تدریس می کنه ادامه تحصیل بدم و شنیده بودم که اساتید اونجا با شاگردانشون خیلی خوب برخورد می کنن. اما از این تصمیم به کسی در محیط کار چیزی نگفتم و وقتی مخالفتهای اطرافیان رو هم دیدم به اونا هم گفتم که پشیمون شدم چون به هر حال یه کار خوب داشتم و همه بهم می گفتن صبر کن اوضاع اینطوری نمی مونه درست میشه اما من می دنستم که نباید به انتظار بشینم بلکه باید خودم یه حرکتی بکنم. خلاصه در کنار کار با همه سختی هاش، شروع به درس خوندن هم کردم و 4 ماه یه شرایط خیلی سختی رو به جون خریدم. بعد از کنکور قبل از اعلام نتایج، با توجه به عملکردم، فهمیده بودم که قبول می شم ولی مطمعن نبودم که حتما همون دانشگاه ولی به هر حال می دونستم. و شروع کردم سر کار به طرق مختلف به رئیسم گفتم که من تا دو سه ماه دیگه می خوام از اینجا برم اونم شروع کرد دوباره به وعده و وعید و وسوسه کردن من و افزایش حقوق و پاداش به مناسبتای مختلف و نمی دونم واگذار کردن یه اتاق مجزا برای من و دوباره من رو به جلسات دعوت کردن و … و من مدام بهش می گفتم نه من نمی مونم و اون می گفت اگر از اینجا بری بزرگترین اشتباه زندگیت رو انجام می دی چون هیچ جای دیگه اینقدری که من بهت بها می دم برات ارزش قائل نخواهند بود ولی من بر تصمیمم پا فشاری می کردم تا اینکه نتیجه کنکور اعلام شد و من همون بهترین دانشگاه قبول شدم. و سریع با رئیسم در میون گذاشتم و در واقع دلیل رفتنمو براش گفتم که برای ادامه تحصیله. و اونم شروع کرد که ادامه تحصیل فایده ای نداره و آخرش باید دنبال کار باشی و تو که اینجا شرایطت خوبه و از این حرفا و من گفتم نه من ترجیحم الآن تحصیله تا کار. اون هم تمام سعی و تلاشش رو کرد که من انصراف بدم و وقتی دید فایده نداره گفت اگه رفتی و بعد از اتمام درسِت اومدی گفتی فلانی کار می خوام، از من توقع نداشته باش که بگم بفرما چه خوب که اومدی، من هم گفتم شما خیالتون راحت من دیگه اینجا بر نمی گردم. و الآن که 2 سال از اون تصمیم می گذره واقعاً خوشحالم بخاطر اون. چون در این مدت نه فقط درس خوندم و از لحاظ علمی خیلی قوی شدم بلکه کلی مهارت های دیگه هم در کنارش یاد گرفتم و شرایط خیلی خوبی دارم. و الآنم دوباره چندماهه که خودم رو با یه مسئله دیگه به چالش کشیدم برای اینکه بتونم به یه پله بالاتر برم و توی همین پله نمونم. بنظر من اگر آدم این دید رو داشته باشه که همیشه به هرجا هم که برسه یه پله بالاتر برای پیشرفت و بهبود کیفیت زندگی وجود داره، هیچ وقت یه جا متوقف نمی شه و مدام تلاش می کنه برای بهتر کردن اوضاع و تغییر دادن سطح زندگیش توی همه زمینه ها. در واقع باید همیشه این نکته رو در ذهن داشته باشیم که شرایط ممکنه الآن خوب باشه ولی احتمالاً تا همیشه اینقدر خوب باقی نمی مونه و باید بهبودش بدیم و تغییر در اون ایجاد کنیم.
یرید الله بکم الیسر و لا یرید بکم العسر(خدا بر آسانی شما اراده میکند اراده او به سختی شما نیست)
طی کردن مسیر اشتباه برای رسیدن به هدف به معنی دعوت زجر به زندگیست چون بر خاف قانونه.من هر زمان که اتفاق مثبتی رو تجربه نکنم و احساس خوبی نداشته باشم تصمیم به تغییر میگیرم چون مطمئنم یه جای کار من مشکل داره.
میخوام در جواب این سوال که پرسیده بودید”چه زمانی جهان با سختی و مشکلات فراوان شما را مجبور به تغییر کرد ” از زندگی خودم بگم
حدود 10 سال پیش ازدواج کردم . خیلی زود فهمیدم که با این آقا تفاهم ندارم. اصلن خوشبخت نبودم اما از ترس اینکه زندگی یه خانم مطلقه رو تجربه نکنم به زندگیم ادامه دادم . روز به روز افسرده تر شدم. هر روز با حرفام و رفتارم به شوهرم التماس میکردم که منو دوست داشته باشه .اما هر چی برای به دست آوردن محبت بیشتر تلاش میکردم کمتر به دست میوردم. من میدونستم که باید از این آقا جدا شم اما نمیخواستم این کارو بکنم.
سالها اون شرایط سختو تحمل کردم چون فکر میکردم که زندگی بعد از طلاق سخت تره . من در برابر تغییر شرایط زندگیم مقاومت کردم تا اینکه جهان هستی خودش خواست شرایطمو تغییر بده . شوهرم با یه خانم آشنا شد و به من گفت من میخوام دو تا همسر داشته باشم . من مجبور شدم از شوهرم جدا شم. اون روزا شوهرم خیلی بدجنس شده بود و اونقدر منو اذیت کرد که مهریمو ببخشم و جدا شم . و من با سختی فراوونی مجبور شدم طلاق رو بپذیرم. حدود دو سال طول کشید تا من از لحاظ روحی به حالت عادی برگشتم.
اما الان هر وقت یادم میاد که چه زندگی سختی با اون آقا داشتم توی دلم از خدا و کاعنات و اون خانم هوو تشکر میکنم که منو از شر اون زندگی سخت و بی حاصل نجات داد.
در مورد اون سوال که ” چه تغییری رو در زمان مناسب در زندگی خود ایجاد کردید ” اینو از زندگیم میتونم بگم :
من یه استاد پیانو داشتم که فکر میکردم بهترین استاد پیانوست . اینو باور کرده بودم که بهتر از این استاد دیگه پیدا نمیشه. آخه خودش همیشه تو کلاس از روش تدریس بقیه استادا ایراد میگرفت و منم حرفشو باور میکردم . یه روز استادم شروع کرد به بداخلاق شدن و هر روز غر میزد که کم تمرین میکنم. هر کار میکردم نمیتونستم راضیش کنم. دلم میخواست برم پیش یه استاد دیگه اما فکر میکردم دیگه استاد باسوادی مثل این استاد پیدا نمیشه. حدود یک سال کلاس پیانو نرفتم. اما بعد از یک سال به خودم این جراتو دادم که یه استاد دیگه پیدا کنم. یکی از دوستام یه استاد بهم معرفی کرد و من به خودم گفتم میرم امتحان میکنم ببینم چه جوریه. رفتم برای کلاس استاد جدید ثبت نام کردم و دیدم که این استاد خیلی بهتر از استاد قبلیه و استاد جدیدم همیشه ازم تعریف کرد و بهم روحیه داد و من در زمان کمی خیلی پیشرفت کردم. و خیلی از خدا و جهان هستی ممنونم که شرایطو طوری فراهم کرد که اون استاد قبلی همش با من دعوا کرد و من تونستم یه استاد بهتر پیدا کنم.
سلام….من کسی بودم که همه فکر می کردن بهترین دانشگاه قبول میشم و توی زندگیم هم آدم موفقی میشم…..البته توی نوجوانی مشکلات زیادی داشتم و همیشه اون مشکلات رو بهانه می کردم برای عدم موفقیت خودم…..خلاصه من به علت بی انگیزگی و صد البته تنبلی و بی هدفی دانشگاه قبول نشدم و دو سال هم کنکور دادم…..اما بازم هیچ…..و مجبور شدم به خدمت سربازی برم…..وقتی رفتم سربازی دیگه همه ازم ناامید شده بودن و پشت سرم میگفتن اینم هیچی نمیشه…..شنیدن این حرف برام خیلی سنگین بود….صادقانه بگم….چون من آدمی بودم فوق العاده با استعداد و باهوش اما متاسفانه بی اگیزه و تنبل…..توی سربازی خیلی خیلی اذیتم کردن…..چون یه منطقه بی امکانات و خطرناک بودم……وقتی از سربازی برگشتم با خودم گفتم بااااااااید تغییر کنم…….و اشتیاق عجیبی به تغییر داشتم……چون حس می کردم اگر به این زندگی ادامه بدم،تمام استعدادهام با خودم به خاک سپرده میشن و مثل همه آدمای معمولی جهان، از دنیا میرم بدون اینکه کاری کرده باشم…..این برای من انگیزه ای شد تا تشنه تغییر بشم…..و اینطور شد که با قوانین موفقیت و سایت شما آشنا شدم و بالاخره تغییر کردم…..و جالبه بدونید انقدر سریع پیشرفت کردم که توی 2 سال به اندازه بیست سال گذشته حرکت رو به جلو داشتم….من که آدم بی اعتماد به نفسی بودم،حالا توی دوستانم به آقای اعتماد به نفس معروف شدم…..این جواب قسمت دوم سوال بود
حالا قسمت اول :
من ترم آخر دانشگاه بودم……البته بعد از سربازی قبول شدم…….توی دانشگاه دانشجوی خوبی بودم….و جز دانشجوهای برتر رشته خودم بودم….اما این برام کافی نبود…..دلم میخواست بهترین باشم و نفر اول باشم…..اما از کودکی باوری داشتم که من نمیتونم هیچ جا نفر اول باشم….میتونم خوب باشم اما نمیتونم بهترین باشم….تا اینکه تصمیم گرفتم دوتا تغییر کنم……یکی اینکه باورمو تغییر بدم…..دوم اینکه تلاشمو زیاد کنم….فکر می کنید چه اتفاقی افتاد؟؟؟……من نفر اول شدم و از طرف دانشگاه به همایش تجلیل از نخبگان دعوت شدم…..و دوتا جایزه ارزشمند گرفتم…..قبل از اینکه مجبور بشم تغییر کردم و نتیجه اش عاااااااالی بود…..
امیدوارم در هرجای این کره خاکی که هستین شاد و ثروتمند باشید
دیگر جهان نتواند که مرا مجبور به تغییر کند
بنده در سال 90 در رشته مهندسی صنایع مقطع کارشناسی دانشگاه دولتی قبول شدم. با کلی ذوق و شوق رفتم واسه ثبت نام دانشگاه، اما روز ثبت نام به یکباره تمام ذوق و شوق بنده فروکش کرد زیرا بهمون خبر دادن که اولین ورودی این رشته در دانشگاه ما بودیم، تا این جای قضیه هم مشکلی نبود و خبر تلخ دیگه این بود که بهمون گفتن دانشگاه قصد داره دانشکده ای رو در یکی از شهرستانهای استان تاسیس کنه و کلاسهای ما را اونجا برگزار کنن که حدود 60 کیلومتر با مرکز استان فاصله داشت.
با دل شکستی واعصاب خراب به خونه برگشتم(فاصله دانشگاه تا خونه حدود1200 کیلومتر بود) دوباره اول مهر وسایل رو جمع کردیم و به دانشگاه رفتیم و بهمون گفتن که باید به دانشکده در شهرستان بروید زمانی که وارد شهرستان شدیم گفتیم دانشجو فلان دانشگاه هستیم مسخرمون کردن گفتن اینجا همچین دانشکده ای نداره و با هزارتا بدبختی بالاخره محل دانشکده رو پیدا کردیم.
وارد که شدیم دیدیم واقعا همه چی افتضاح هست ی ساختمون داغون گرفتن و همچنین ی رییس دانشکده اونجا بود که اصلا نمیشد باهاش حرف زد، هنوز خوابگاهی در نظر گرفته نشده بود و البته خوابگاهی که بعدا هم در نظر گرفتن داغوووووووون بود .
همه چی افتضاح بود واقعا اوضاعمون افتضاح بود بدترین دوران زندگیم بود. وضعیت همه چی واقعا قرمز بود.
افتادیم دنبال انتقالی و مهمانی و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه که از اون شهر فرار کنیم از کلاس 30 نفری فقط 19 نفر باقی موندیم و هرکار کردیم نتونستیم از اونجا فرار کنیم ماهها دنبال این قضایا بودیم تا دیدیم وقت امتحانات رسیده و ما هم اصلا درسی نتونستیم بخونیم.
با اجازه گلتون ترم اول رو 6 واحد افتادم و معدلم شد 12:00 که اگه تو ی درس 0٫25 کمتر میگرفتم مشروط بودم
ترم دوم هم به همین منوال گذشت و این ترم هم 6 واحد دیگه افتادم ولی این ترم دیگه از مشروط شدن جان سالم به در نبردم(خخخخخخخخخ) و اولین و آخرین مشروطی من بود.
تابستون سررسید و رفتم سر کار که خرج تحصیلم رو در بیارم، این مدت تابستون خیلی خیلی بهم فشار اومد و حسابی سخت گذشت واقعا زجر کشیدم با خودم تصمیم گرفتم که دیگه سختی ها و فشارهای زندگی و دانشگاه رو بیخیال بشم ( البته مجبور شدما).
ترم 3 و 4 رو حسابی درس خوندم و تمام واحدها رو پاس کردم و معدلم بالای 16 شد تا این جای قصه زندگی من تغییرات من بر اساس فشار و سختی ها بود و مجبور بودم که تغییر کنم.
ولی از ترم 5 به بعد تصمیمات زندگیم رو خودم میگرفتم قبل از اینکه مجبور بشم.
و از این ترم بود که با مشکلات دانشکده جنگیدم و انجمن علمی و دانشجویی رشته مهندسی صنایع رو در دانشکده تاسیس کردم و دوره های مختلفی رو برای دانشجوها برگزار میکردم که تجارب بسیار خوبی برای من بودن.
ترم 7 تصمیمات بسیار تووووووووپی گرفتم و با نمایندگی یکی از شرکتهای ثبت و صدور گواهینامه های بین المللی مصاحبه کردم و به عنوان نماینده و مشاور اون شرکت در دانشگاه و استان فارس منصوب شدم و دوره هایی رو در دانشکده تدریس کردم(و همچنین بنده آماده گی همکاری با انجمن های علمی سراسر کشور رو دارم09307325708).
در همین مواقع بود که با گروه استاد عباسمنش آَشنا شدم و تونستم دوره روانشناسی ثروت رو خریداری کنم.
و الان فارغ التحصیل شدم و مدتی هست که در یک شرکت معتبر در زمینه سازه های فلزی (مجتمع صنعتی ابوقداره، شرکت فولاد پایه فارس) در شیراز مشغول بکار هستم و مطمئنم که در آینده موقعیت های کاری بسیار بسیار عالی نصیبم خواهد شد و همچنین موقعیت های کاری بسیاری خواهم ساخت، که نتیجه تغییراتی است که در مواقع صحیح تصمیم گرفتم و تغییر کردم. آفریییییییییییییین به خودم
زندگی زیباست واقعا عالیه عالی فقط به قول سهراب چشمها رو بایست شست جور دیگر دید
از اینکه وقت گذاشتین و این مطلب رو مطالعه کردین سپاسگزارم
در پناه یزدان پاک، شاد و ثروتمند و پیروز باشیم در کنار همدیگه
به نام خداوند بخشنده مهربان
من تو خانواده بزرگ شدم که پدر و مادرم خیلی حساس هستند و نمیزاشتند کاری رو انجام بدم و امر و نهی میکردن ومنو میترسوندن از بچگی واسه همین اعتماد به نفس ضعیفی داشتم اما خودم هم مقصرم که زودتر ازشون جدا نشدم
. این ها مهم نیست و خواستم بگم تضاد به ادم خیلی کمک میکنه. کمی بزرگتر شدم رفتم یه شهر دیگه برای کار کردن و دیدم چقدر یاد گرفتم خودم رو اداره کنم و لذت بردم و دوباره رفتم شهرهای دیگه زندگی کردم برام رشد شد . ادم های جدید و مهارت های جدید یاد گرفتم و دیدم چقدر دوست دارم حرکت کنم و لذتبخشه
مهارت هایی مثل ارتباط برقرار کردن و فروش برام سخت بود و رفتم تو دلش و خیلی به خودم و عزت نفسم کمک کرد و در جهاتی هم تغییر نکردم نشونه ها میوم و مقاومت داشتم و انقدر تغییر نکردم که صفر شدم و افتادم.
به زبان از بچگی علاقه داشتم نرفتم دنبالش اما هی عقب انداختم و اخر ولش کردم که چقدر میتونست کمکم کنه و موقعیت برام باز کنه.
لاغر بودم وپرخوری میکردم و بدنم الارم میداد توجه نکردم همین باعث شد نتونم خیلی از تجربه ها رو داشتم
باورها باید تغییر کنه . کسایی که میترسند و حرکت میکنند دنیا درونشون رو فتح میکنند.
سوال اینه الان که میدونم بازهم تغییر میکنم؟
1403/8/2
روز109
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام به استاد ومریم عزیز ودوستان گل
خدایا شکرت بخاطر یه روز عالی پراز آگاهی های ناب
چه زمانهایی دنیا نشانه هارو نشون داد و تغییر کردم یا نکردم؟
توی روابط عاطفی همیشه شرایط و تحمل میکردم و میگفتم درست میشه بخاطر باورهای اشتباه و اینکه اصلا نمیدونستم اینا نشانه ای که باید تغییر کنم
توی رابطه ی عاطفی نشانه ها با سنگ کوبیدن توی سرم تا به خودم اومدم و شروع کردم به تغییر دادن باورهام و شخصیت و نگاهم به رابطه (یه نکته مهم: اینکه ما نشانه هارو درک نمیکنیم بخاطر کمبود عزت نفس و شرک به خدا هست) هرچی عزت نفس بالاتر و به خدا نزدیکتر باشیم زودتر متوجه نشانه ها میشیم و شروع به تغییر میکنیم.
درمورد سلامتی و تناسب اندام :
همیشه تناسب اندام داشتم و هیچ نگرانی هم نداشتم و هرچی که دوست داشتم میخوردم وقتی سنم رفت بالاتر و رفتم دانشگاه یه شهر دیگه خب غذای مناسب نمیخوردم وقتی درسم تموم شد یهو به خودم اومدم و دیدم هروقت میخوام خرید کنم مجبورم 2سایز بزرگتر بپوشم و حسم خیلی بد میشد شکم آورده بودم و یه روزی یه نفر توی مهمونی بهم گفت چرا اینقدر شکم داری ! ازاون روز به بعد اینارو به عنوان نشانه درک کردم و شروع کردم به رژیم گرفتن و ورزش کردن و خداروشکر تبدیل شدم به یک ورزشکار حرفه ایی با تناسب اندام فیت
درمورد مسائل شغلی:
همیشه نشانه ها میومد سمتم که باید نرم افزار بلد باشم اما من گوش نمیکردم و فرار میکردم حتی یادمه یکبار یه دوره آموزشی خیلی گرون خریدم اما چندقسمت دیدم و استفاده نکردم و به قول شما استاد فاسد شد و ازبین رفت . هروقت کسی بهم میگفت پروژه امو طراحی کن مجبورم بودم به یه نفر که با نرم افزار بلده کارکنه پول بدم وکلی هم استرس بکشم تا کار تموم بشه و درنهایت اونی که میخواستم نمیشد و یا اینکه اصلا اعتماد به نفس پروژه گرفتن دیگه نداشتم این شد که خیلی دیر اما خداروشکر بازم فهمیدم و شروع کردم به یادگیری مهارتها
سلام معبوده بی همتایم!
سلام مهربان ترین و هدایت گرترین…
سپاسگذارت هستم برای اینکه مرا هدایت کردی و بذر شجاعت را در دلم کاشتی تا معنی ترس از وجودم برود و ایمان و عمل جایگزین آن شود!
مهربانم!
وقتی با آن تضاد رو به رو شدم لرزه در وجودم نشست و هر بار با یاد آوریش،نجواها شروع شدند و با هر بار که خواست احساسم بد شود،رو کردم به هر آنچه که استاد در طول این چند سال یادم داده بود و دوباره اعراض کردم تا اندازه ی ترس بیشتر نشود تا ممانعت کند از انجام اینکار،اعراض کردم و با هر چیزی که بقول استاد یه ذره حالم را بهتر میکرد مشغول شدم و مصمم شدم از این تضاد تا عمل کنم،از اینکه بخواهم از وابستگی جدا شوم،از اینکه بخواهم کمی رشد کنن،نسبت به دیروزم یک قدم آنهم قدم بسیار بزرگ که در طول چندین سال،جرات انجامش را نداشتم،از اینکه طعم خوش مستقل بودن را بکشم و قلبم گسترده تر شود از انجام اینکار،از اینکه ایمانم رو بخدا نشان دهم و رشد کنم،حرکت کردم…
قبل از انجام کار ترس و دلهره داشتم و اصلا مسیر رو بلد نبودم ولی همان شعر معروفی که استاد همیشه می گویند:
تو پای در راه بنه و هیچ مپرس
که خود راه گویدت که چون باید کرد
رو هر بار زمزمه کردم و شروع کردم و به امید الله مهربان آنقدر مسیر برایم پر از نشانه و زیبایی بود که لذت بردم از انجام اینکار و انگار اون نیرویی که بهش وصلی تو رو تا بی نهایت قویتر می کند که دیگه نه تنها نمی ترسی بلکه یقین داری کار درست همینه!
پا گذاشتن روی ترس هایی که سالیان سال هست که مثل کابوس با تو هستند و رهایت نمی کنند…
من به لطف الله مهربان،انتخاب کردم که جزوء کدام گروه باشم!
اگه می ترسیدم و همان ترس همیشگی رو داشتم عمرا چنین کاری رو انجام میدادم ولی خداوند مرا آنقدر در این مسیر رشد داده که به کمک خودش از پس بزرگترین ترس زندگیم بر آمدم و خدا را هزاران هزار بار در هر لحظه شاکرم…
بنام خداوند بخشنده ی مهربان
سلام ،
روز 112
خداروشکر میکنم که یک روز دیگر رو دیدم و زندگی کردم و این مسیر زیبا رو دارم طی میکنم .
من متاسفانه ابتدا جزو گروه دوم بودم و قشنگ چک و لگد های جهان رو میخوردم و کتک خورم خوب بود ولی تا یجایی و بعدش تغییر میکردم به ناچار ،
مجدد و مجدد …
تا اینکه به لطف شخصیت اهل تفکری که داشتم . از یجا به بعد با مطالعات و تفکرات بیشتر کمی بهتر شدم
چک ها رو میخوردم ولی زودتر از قبل تغییر میکردم …
تارسیدم به این سایت و الان جزو گروه سوم هستم و در حال پیشرفت به سمت گروه چهارم هستم به لطف خدا .
واقعا این سایت بسیار بسیار به من در این روند کمک کرد و اصلا من متوجه این نبودم که دارم چک میخورم …
من فکر میکردم این روند طبیعیه جهانه وباید چک خورد … حتی گاهی مقدس هم میدیدمش چون باور های مذهبی داشتم میگفتم چون خدا دوستم داره و میخواد من رو بهشت ببره الان داره چک میزنه بهم .
بعد میگفتم خب من چک ها رو میخورم و چون آخ نمیگم خدا بیشتر دوستم خواهد داشت …. الان که دارم مینویسم بعد از این هزاران روزی که در سایت هستم واقعا واسم خنده داره این فکرهای اون موقع ام ولی اون زمان قشنگ اینشکلی فکر میکردم .
سخنران هایی هم که در راه من بودن مذهبی بودن دقیقا حرفهایی میزدن که این باور من رو تقویت میکردن که این چک ها مقدسه … اینو یجورایی غیر مستقیم میگفتن و منم پذیرفته بودم .
ولی یه حدی داشتم چون اهل تفکر و مطالعه بودم … به خودم گفتم اقا درسته این چک ها مقدس باشه شاید ، ولی چرا یه عده نمیخورن ؟؟؟ بعدش باورهای مذهبی ام میگفت خب خدا اونا رو دوست نداره و میرن جهنم ولی این شخصیت اهل تفکر و مطالعه ی من یواش یواش بر من داشت غلبه میکرد که نه ! این درست نیست …
همزمان چک ها هم داشت بیشتر میشد و از یجا به بعد که من مطالعاتم بیشتر شد و هدایت شدم به این سایت واقعا اونقدر توی زندگیم تغییرات ایجاد شده که جدی جدی یادم نمیاد گذشته چه شکلی بودم …
اونقدر تغییر کردم اونقدر تغییر کردم که فقط وقتی این مدلی کامنت میذارم یادم میفته …. استاد گلم ازت متشکرم
به نام خداوندبخشنده و مهربان
سلام
میخواهی جزو کدام گروه باشی؟
استاد من تا قبل از آشنایی با شما در بعضی مسائل جزو گروه دوم بودم ،یعنی زمانی که خیلی تحت فشار میرفتم بیدار میشدم و تغییر میکردم ولی در بعضی از مسائل جزو گروه سوم بودم یعنی با کوچکترین نشانه ها تغییر میکردم واصلا تحمل فشار وسختی رو نداشتم مخصوصا در مورد وضعیت جسمانی ،سریعا واکنش نشون میدادم وسعی در تغییر شرایط میکردم.
بعداز آشنایی با شما و استفاده کردن از آموزشهای شما هدف مهم زندگیم تغیرات اساسی در شخصیت ورفتارهام شده تا بتوانم جزو گروه چهارم باشم ،یعنی قبل ازمجبورشدن وفشار آمدن تغییر کنم وموقعی که همه چیز خوب است تغییرات را اعمال نمایم و حرکتهای روبه جلو انجام دهم و همواره در حال کسب نتایج عالی وپایدار باشم.
به قول شما نباید هیچ وقت گول شرایط ایده آل رابخوریم،وبه یاد داشته باشیم که توانایی اخذ تصمیمات صحیح و سریع ،تنها توانایی است که به مسیر تکاملی رشدمان سرعت میبخشد.
به عنوان مثال من 3سال پیش احساس کردم که شادابی جسمی واون قدرت بدنی وچالاکی که قبلاً تجربه میکردم را دیگر ندارم و سریع تصمیم به یک تغییرات اساسی برای بهبود شرایط جسمی خود گرفتم که معجزه خداوند در زندگیم رخ داد و همزمانی شروع دوره قانون سلامتی ودرخواست من از خداوند برای هدایت شدن به سمت سلامتی اتفاق افتاد واین دوره بی نظیر بر روی سایت بالا آمد ومن از این اتفاق شوکه شدم و بلافاصله با تهیه دوره شروع به تغییرات اساسی در نوع تغذیه و رفتار با جسمم کردم.ونتایج فوقالعاده بود.
یا در مورد بیزینس و نوع نگرشم به پول وثروت تشنه تغییرات ویادگیری های مداوم هستم تا بتوانم همواره نتایج پایداری را تجربه نمایم.
خداوندرا بی نهایت سپاسگزار هستم که در این مسیر رشد وتغیرات روبه رشد قرار گرفتم.
وبا تمام وجود وتعهد بالا در این مسیر در حال حرکت هستم.
به امید دیدار شما استاد عزیز..
سلام.
من29 سالمه.فارغ التحصیل معماری سال 88٫
سه سال پیش از سربازی اومدم.و منتظر بودم یکی بیاد منو ببره تو شرکتش بذاره پشت میز چرا که لیسانس داشتم.
اما انتظار من فایده ای نداشت.چون کاری بلد نبودم.تو دانشگاه که چیزی یاد نمیدند.
پس رفتم مغازه پدرم و تو یکی از مغازه های پدرم مشغول فروش شدم با حقوق 500 تومان در ماه.اما چون شغل پدرم فصلیه در ماه پاییز تو مغازه کاری نداشتم جز نشستن و حقوق گرفتن.این موضوع منو کلافه میکرد.
تا اینکه رابطه م با پدرم بد شد.با خودم میگفتم اگه درس نمیخوندم تا الان یه مغازه بزرگتر داشتم و آویزون پدرم نبودم در عین حال بنا به ضعف وجودیم مقصر رو پدرم میدانستم که چرا به من گفت درس بخونم.
یه روز با پدرم دعوام شد گفتم مقصر این زندگیه من شمایی.چرا برام کاری پیدا نکردی در زمینه رشته م که افسرده نشم.اونم ناراحت شد و گفت تو بی عرضه ای.این همه آدم دارند تو رشته تو پول درمیارند پس تو بی عرضه ای که نتونستی هزار تومن خودت دربیاری.
به قدری این حرفها به من فشار آورد که نتونستم طاقت بیارم و از خونه زدم بیرون و رفتم به تمام شرکتهایی که تو تهران بودن تماس گرفتم ولی همه شون گفتند نیرو نمیخوان و اگه هم میخوان باید سابقه بدم.پس بازم نا امید شدم.
بازم برگشتم مغازه اما اینبار به جای نشستن پشت میز نشستم پشت لب تابم و شروع کردم به یاد گرفتن یکی از پرکاربرد ترین نرم افزارهای معماری.و هر چی فیلم آموزشی بود رو نگاه کردم یک سال تمام فقط تو مغازه کار کردم و در تمام این مدت پدرم با نگاه سنگینش به من یاد حرفای اون روزش مینداخت منو.تا اینکه یه روز اس ام اس دادم به مهندسای شهرم که آموزش تری دی مکس حرفه ای.همون روز دوتا شاگرد باهام تماس گرفتن و گفتن میخوایم بیایم کلاست.و عصرش هم پول کلاس رو واریز کردند از شدت خوشحالی میخواستم پرواز کنم.
چون هم کاری بود که دوست داشتم هم خودم پول درآوردم بدون کمک کسی.اون کلاس رو برگزار کردم بعدش اومدم تو تلگرام یه گروه مجازی زدم الان 200 نفر عضو فعال داره و هر هفته شاگرد جدیدی ازم کلاس میخواد در عین حال مدرس دانشگاه هم شدم و اونها هم ازم میخوان که دوره های جدید بگذارم.
حس خوبی دارم و تازه میفهمم چرا پدرم اون روز زد تو سرم و گفت بی عرضه.میخواست که بلند شم.و بلند شدم و الان مدرس دانشگاهم.اما
بازم کافی نیست.دنبال تاسیس سایت هستم.در عین حال میخوام بیام تهران و بازم پیشرفت کنم.بنا به گفته استاد در این فایل چطور بهتر بشم رو آویزه گوشم کردم.
از فشارها نترسیم اون فشارها نشانه های الهیه برای بلند شدنمون.
حق نگدارتون
با سلام خدمت استاد گرامی
این حرفها من رو یاد جمله ای از کتاب بادبادک باز خالد حسینی میندازه که مضمونش اینه که “وقتی دست سرنوشت بخواهد چیزی را ازت بگیرد می گذارد خوشحالی وحشتناکی را تجربه کنی”. در واقع یعنی اینکه گول اوضاع آروم و خوب رو نخور و یا این مثلی که وقتی اوضاع رو به راهه می گن این آرامش قبل از طوفانه. من توی زندگیم هم تغییراتی داشتم که قبل از طوفان، خودم شروع کردم هم تغییراتی که جهان من رو مجبور کرده انجامش دادم. یه تغییر از نوع اول این بود که چندین سال پیش بعد از فارغ التحصیلی توی یک مرکز تحقیقاتی شروع به کار کردم جاییکه خیلی ها آرزوشون بود ولی نتونسته بودن و همیشه به من حسادت می کردن و دوست داشتن جای من باشن چون شبیه هتل بود در واقع. یه حقوق نسبتاً خوب داشتم از زمان شروع به کار چون خودم تنها کارشناس اونجا در یه زمینه خاص بودم تصمیم گیری های مربوط به مسائل مرتبط رو تنها خودم انجام می دادم. اول کار دانش رو داشتم اما مهارت رو نه که کم کم تا حدی اون رو هم بدست آوردم. کارم خیلی لوکس بود و سمتم خیلی دهن پر کن. رئیس مرکز هم مدام می گفتن که قصد انجام فلان طرح رو داریم، می خوایم فلان پروژه رو شروع کنیم و از این حرفا و حتماً از تو استفاده می کنم بعنوان یک صاحب نظر. هی وعده وعید به من می دادن و اینکه عصرها بعد از کار برم توی مطبشون و اونجا هم مریض ویزیت کنم و هی با من جلسه می گذاشت که می خوام بفرستمت ماموریت فلان جا که بری فلان مهارت رو یاد بگیری تا بتونیم سطح مجله مون رو ارتقاء بدیم و اینقدر پاداش بهت میدم و اینقدر پورسانت و این حرفا. خب تا حدی هم اینکارا رو می کردن. خلاصه یه شرایطی بود که برای کسی که تازه فارغ التحصیل شده شرایط خوبی بود. من چندین بار طرح هایی که به ذهنم می رسید رو بهشون می گفتم و یا تغییراتی که باید برای بهبود کیفیت کار انجام می شد اوایل خوب برخورد می کردن اما بعد از چند وقت که مرکز به هر حال به یه سطحی رسید، دیگه به طرح ها و تغییرات و توسعه ها روی خوش نشون نمی دادن. در همین حین هم من به این نتیجه رسیده بودم که از نظر یه سری مهارتهای لازم برای کارم کمبود دارم و باید راهی پیدا کنم تا بتونم اونو بهبود بدم و چون در واقع اونا پیوند نزدیکی با تجربه داشتن و خیلی از اساتید بزرگ این رشته دوست نداشتن تجربیاتشون رو منتقل کنن چون فک می کردن با انتشار اونها، مطبشون بسته می شه و مشتریانشون کم می شه، تصمیم گرفتم توی بهترین دانشگاهی که اون رشته رو تدریس می کنه ادامه تحصیل بدم و شنیده بودم که اساتید اونجا با شاگردانشون خیلی خوب برخورد می کنن. اما از این تصمیم به کسی در محیط کار چیزی نگفتم و وقتی مخالفتهای اطرافیان رو هم دیدم به اونا هم گفتم که پشیمون شدم چون به هر حال یه کار خوب داشتم و همه بهم می گفتن صبر کن اوضاع اینطوری نمی مونه درست میشه اما من می دنستم که نباید به انتظار بشینم بلکه باید خودم یه حرکتی بکنم. خلاصه در کنار کار با همه سختی هاش، شروع به درس خوندن هم کردم و 4 ماه یه شرایط خیلی سختی رو به جون خریدم. بعد از کنکور قبل از اعلام نتایج، با توجه به عملکردم، فهمیده بودم که قبول می شم ولی مطمعن نبودم که حتما همون دانشگاه ولی به هر حال می دونستم. و شروع کردم سر کار به طرق مختلف به رئیسم گفتم که من تا دو سه ماه دیگه می خوام از اینجا برم اونم شروع کرد دوباره به وعده و وعید و وسوسه کردن من و افزایش حقوق و پاداش به مناسبتای مختلف و نمی دونم واگذار کردن یه اتاق مجزا برای من و دوباره من رو به جلسات دعوت کردن و … و من مدام بهش می گفتم نه من نمی مونم و اون می گفت اگر از اینجا بری بزرگترین اشتباه زندگیت رو انجام می دی چون هیچ جای دیگه اینقدری که من بهت بها می دم برات ارزش قائل نخواهند بود ولی من بر تصمیمم پا فشاری می کردم تا اینکه نتیجه کنکور اعلام شد و من همون بهترین دانشگاه قبول شدم. و سریع با رئیسم در میون گذاشتم و در واقع دلیل رفتنمو براش گفتم که برای ادامه تحصیله. و اونم شروع کرد که ادامه تحصیل فایده ای نداره و آخرش باید دنبال کار باشی و تو که اینجا شرایطت خوبه و از این حرفا و من گفتم نه من ترجیحم الآن تحصیله تا کار. اون هم تمام سعی و تلاشش رو کرد که من انصراف بدم و وقتی دید فایده نداره گفت اگه رفتی و بعد از اتمام درسِت اومدی گفتی فلانی کار می خوام، از من توقع نداشته باش که بگم بفرما چه خوب که اومدی، من هم گفتم شما خیالتون راحت من دیگه اینجا بر نمی گردم. و الآن که 2 سال از اون تصمیم می گذره واقعاً خوشحالم بخاطر اون. چون در این مدت نه فقط درس خوندم و از لحاظ علمی خیلی قوی شدم بلکه کلی مهارت های دیگه هم در کنارش یاد گرفتم و شرایط خیلی خوبی دارم. و الآنم دوباره چندماهه که خودم رو با یه مسئله دیگه به چالش کشیدم برای اینکه بتونم به یه پله بالاتر برم و توی همین پله نمونم. بنظر من اگر آدم این دید رو داشته باشه که همیشه به هرجا هم که برسه یه پله بالاتر برای پیشرفت و بهبود کیفیت زندگی وجود داره، هیچ وقت یه جا متوقف نمی شه و مدام تلاش می کنه برای بهتر کردن اوضاع و تغییر دادن سطح زندگیش توی همه زمینه ها. در واقع باید همیشه این نکته رو در ذهن داشته باشیم که شرایط ممکنه الآن خوب باشه ولی احتمالاً تا همیشه اینقدر خوب باقی نمی مونه و باید بهبودش بدیم و تغییر در اون ایجاد کنیم.
با سلام خدمت استاد عزیز و گروه تحقیقاتی عباس منش
یرید الله بکم الیسر و لا یرید بکم العسر(خدا بر آسانی شما اراده میکند اراده او به سختی شما نیست)
طی کردن مسیر اشتباه برای رسیدن به هدف به معنی دعوت زجر به زندگیست چون بر خاف قانونه.من هر زمان که اتفاق مثبتی رو تجربه نکنم و احساس خوبی نداشته باشم تصمیم به تغییر میگیرم چون مطمئنم یه جای کار من مشکل داره.
با سلام خدمت آقای عباس منش و گروه پرکارتون
میخوام در جواب این سوال که پرسیده بودید”چه زمانی جهان با سختی و مشکلات فراوان شما را مجبور به تغییر کرد ” از زندگی خودم بگم
حدود 10 سال پیش ازدواج کردم . خیلی زود فهمیدم که با این آقا تفاهم ندارم. اصلن خوشبخت نبودم اما از ترس اینکه زندگی یه خانم مطلقه رو تجربه نکنم به زندگیم ادامه دادم . روز به روز افسرده تر شدم. هر روز با حرفام و رفتارم به شوهرم التماس میکردم که منو دوست داشته باشه .اما هر چی برای به دست آوردن محبت بیشتر تلاش میکردم کمتر به دست میوردم. من میدونستم که باید از این آقا جدا شم اما نمیخواستم این کارو بکنم.
سالها اون شرایط سختو تحمل کردم چون فکر میکردم که زندگی بعد از طلاق سخت تره . من در برابر تغییر شرایط زندگیم مقاومت کردم تا اینکه جهان هستی خودش خواست شرایطمو تغییر بده . شوهرم با یه خانم آشنا شد و به من گفت من میخوام دو تا همسر داشته باشم . من مجبور شدم از شوهرم جدا شم. اون روزا شوهرم خیلی بدجنس شده بود و اونقدر منو اذیت کرد که مهریمو ببخشم و جدا شم . و من با سختی فراوونی مجبور شدم طلاق رو بپذیرم. حدود دو سال طول کشید تا من از لحاظ روحی به حالت عادی برگشتم.
اما الان هر وقت یادم میاد که چه زندگی سختی با اون آقا داشتم توی دلم از خدا و کاعنات و اون خانم هوو تشکر میکنم که منو از شر اون زندگی سخت و بی حاصل نجات داد.
در مورد اون سوال که ” چه تغییری رو در زمان مناسب در زندگی خود ایجاد کردید ” اینو از زندگیم میتونم بگم :
من یه استاد پیانو داشتم که فکر میکردم بهترین استاد پیانوست . اینو باور کرده بودم که بهتر از این استاد دیگه پیدا نمیشه. آخه خودش همیشه تو کلاس از روش تدریس بقیه استادا ایراد میگرفت و منم حرفشو باور میکردم . یه روز استادم شروع کرد به بداخلاق شدن و هر روز غر میزد که کم تمرین میکنم. هر کار میکردم نمیتونستم راضیش کنم. دلم میخواست برم پیش یه استاد دیگه اما فکر میکردم دیگه استاد باسوادی مثل این استاد پیدا نمیشه. حدود یک سال کلاس پیانو نرفتم. اما بعد از یک سال به خودم این جراتو دادم که یه استاد دیگه پیدا کنم. یکی از دوستام یه استاد بهم معرفی کرد و من به خودم گفتم میرم امتحان میکنم ببینم چه جوریه. رفتم برای کلاس استاد جدید ثبت نام کردم و دیدم که این استاد خیلی بهتر از استاد قبلیه و استاد جدیدم همیشه ازم تعریف کرد و بهم روحیه داد و من در زمان کمی خیلی پیشرفت کردم. و خیلی از خدا و جهان هستی ممنونم که شرایطو طوری فراهم کرد که اون استاد قبلی همش با من دعوا کرد و من تونستم یه استاد بهتر پیدا کنم.
ممنونم که نوشتمو خوندید
سلام….من کسی بودم که همه فکر می کردن بهترین دانشگاه قبول میشم و توی زندگیم هم آدم موفقی میشم…..البته توی نوجوانی مشکلات زیادی داشتم و همیشه اون مشکلات رو بهانه می کردم برای عدم موفقیت خودم…..خلاصه من به علت بی انگیزگی و صد البته تنبلی و بی هدفی دانشگاه قبول نشدم و دو سال هم کنکور دادم…..اما بازم هیچ…..و مجبور شدم به خدمت سربازی برم…..وقتی رفتم سربازی دیگه همه ازم ناامید شده بودن و پشت سرم میگفتن اینم هیچی نمیشه…..شنیدن این حرف برام خیلی سنگین بود….صادقانه بگم….چون من آدمی بودم فوق العاده با استعداد و باهوش اما متاسفانه بی اگیزه و تنبل…..توی سربازی خیلی خیلی اذیتم کردن…..چون یه منطقه بی امکانات و خطرناک بودم……وقتی از سربازی برگشتم با خودم گفتم بااااااااید تغییر کنم…….و اشتیاق عجیبی به تغییر داشتم……چون حس می کردم اگر به این زندگی ادامه بدم،تمام استعدادهام با خودم به خاک سپرده میشن و مثل همه آدمای معمولی جهان، از دنیا میرم بدون اینکه کاری کرده باشم…..این برای من انگیزه ای شد تا تشنه تغییر بشم…..و اینطور شد که با قوانین موفقیت و سایت شما آشنا شدم و بالاخره تغییر کردم…..و جالبه بدونید انقدر سریع پیشرفت کردم که توی 2 سال به اندازه بیست سال گذشته حرکت رو به جلو داشتم….من که آدم بی اعتماد به نفسی بودم،حالا توی دوستانم به آقای اعتماد به نفس معروف شدم…..این جواب قسمت دوم سوال بود
حالا قسمت اول :
من ترم آخر دانشگاه بودم……البته بعد از سربازی قبول شدم…….توی دانشگاه دانشجوی خوبی بودم….و جز دانشجوهای برتر رشته خودم بودم….اما این برام کافی نبود…..دلم میخواست بهترین باشم و نفر اول باشم…..اما از کودکی باوری داشتم که من نمیتونم هیچ جا نفر اول باشم….میتونم خوب باشم اما نمیتونم بهترین باشم….تا اینکه تصمیم گرفتم دوتا تغییر کنم……یکی اینکه باورمو تغییر بدم…..دوم اینکه تلاشمو زیاد کنم….فکر می کنید چه اتفاقی افتاد؟؟؟……من نفر اول شدم و از طرف دانشگاه به همایش تجلیل از نخبگان دعوت شدم…..و دوتا جایزه ارزشمند گرفتم…..قبل از اینکه مجبور بشم تغییر کردم و نتیجه اش عاااااااالی بود…..
درود بر تمام ایرانیان سربلند و سرافراز
امیدوارم در هرجای این کره خاکی که هستین شاد و ثروتمند باشید
دیگر جهان نتواند که مرا مجبور به تغییر کند
بنده در سال 90 در رشته مهندسی صنایع مقطع کارشناسی دانشگاه دولتی قبول شدم. با کلی ذوق و شوق رفتم واسه ثبت نام دانشگاه، اما روز ثبت نام به یکباره تمام ذوق و شوق بنده فروکش کرد زیرا بهمون خبر دادن که اولین ورودی این رشته در دانشگاه ما بودیم، تا این جای قضیه هم مشکلی نبود و خبر تلخ دیگه این بود که بهمون گفتن دانشگاه قصد داره دانشکده ای رو در یکی از شهرستانهای استان تاسیس کنه و کلاسهای ما را اونجا برگزار کنن که حدود 60 کیلومتر با مرکز استان فاصله داشت.
با دل شکستی واعصاب خراب به خونه برگشتم(فاصله دانشگاه تا خونه حدود1200 کیلومتر بود) دوباره اول مهر وسایل رو جمع کردیم و به دانشگاه رفتیم و بهمون گفتن که باید به دانشکده در شهرستان بروید زمانی که وارد شهرستان شدیم گفتیم دانشجو فلان دانشگاه هستیم مسخرمون کردن گفتن اینجا همچین دانشکده ای نداره و با هزارتا بدبختی بالاخره محل دانشکده رو پیدا کردیم.
وارد که شدیم دیدیم واقعا همه چی افتضاح هست ی ساختمون داغون گرفتن و همچنین ی رییس دانشکده اونجا بود که اصلا نمیشد باهاش حرف زد، هنوز خوابگاهی در نظر گرفته نشده بود و البته خوابگاهی که بعدا هم در نظر گرفتن داغوووووووون بود .
همه چی افتضاح بود واقعا اوضاعمون افتضاح بود بدترین دوران زندگیم بود. وضعیت همه چی واقعا قرمز بود.
افتادیم دنبال انتقالی و مهمانی و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه که از اون شهر فرار کنیم از کلاس 30 نفری فقط 19 نفر باقی موندیم و هرکار کردیم نتونستیم از اونجا فرار کنیم ماهها دنبال این قضایا بودیم تا دیدیم وقت امتحانات رسیده و ما هم اصلا درسی نتونستیم بخونیم.
با اجازه گلتون ترم اول رو 6 واحد افتادم و معدلم شد 12:00 که اگه تو ی درس 0٫25 کمتر میگرفتم مشروط بودم
ترم دوم هم به همین منوال گذشت و این ترم هم 6 واحد دیگه افتادم ولی این ترم دیگه از مشروط شدن جان سالم به در نبردم(خخخخخخخخخ) و اولین و آخرین مشروطی من بود.
تابستون سررسید و رفتم سر کار که خرج تحصیلم رو در بیارم، این مدت تابستون خیلی خیلی بهم فشار اومد و حسابی سخت گذشت واقعا زجر کشیدم با خودم تصمیم گرفتم که دیگه سختی ها و فشارهای زندگی و دانشگاه رو بیخیال بشم ( البته مجبور شدما).
ترم 3 و 4 رو حسابی درس خوندم و تمام واحدها رو پاس کردم و معدلم بالای 16 شد تا این جای قصه زندگی من تغییرات من بر اساس فشار و سختی ها بود و مجبور بودم که تغییر کنم.
ولی از ترم 5 به بعد تصمیمات زندگیم رو خودم میگرفتم قبل از اینکه مجبور بشم.
و از این ترم بود که با مشکلات دانشکده جنگیدم و انجمن علمی و دانشجویی رشته مهندسی صنایع رو در دانشکده تاسیس کردم و دوره های مختلفی رو برای دانشجوها برگزار میکردم که تجارب بسیار خوبی برای من بودن.
ترم 7 تصمیمات بسیار تووووووووپی گرفتم و با نمایندگی یکی از شرکتهای ثبت و صدور گواهینامه های بین المللی مصاحبه کردم و به عنوان نماینده و مشاور اون شرکت در دانشگاه و استان فارس منصوب شدم و دوره هایی رو در دانشکده تدریس کردم(و همچنین بنده آماده گی همکاری با انجمن های علمی سراسر کشور رو دارم09307325708).
در همین مواقع بود که با گروه استاد عباسمنش آَشنا شدم و تونستم دوره روانشناسی ثروت رو خریداری کنم.
و الان فارغ التحصیل شدم و مدتی هست که در یک شرکت معتبر در زمینه سازه های فلزی (مجتمع صنعتی ابوقداره، شرکت فولاد پایه فارس) در شیراز مشغول بکار هستم و مطمئنم که در آینده موقعیت های کاری بسیار بسیار عالی نصیبم خواهد شد و همچنین موقعیت های کاری بسیاری خواهم ساخت، که نتیجه تغییراتی است که در مواقع صحیح تصمیم گرفتم و تغییر کردم. آفریییییییییییییین به خودم
زندگی زیباست واقعا عالیه عالی فقط به قول سهراب چشمها رو بایست شست جور دیگر دید
از اینکه وقت گذاشتین و این مطلب رو مطالعه کردین سپاسگزارم
در پناه یزدان پاک، شاد و ثروتمند و پیروز باشیم در کنار همدیگه
جواد شیروانی