قدم اصلی تحوّل زندگی

از میان نظراتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با محتوای این فایل را داشته باشد، به عنوان متن انتخابی این قسمت انتخاب می شود.

منتظر خواندن نوشته تأثیرگذارتان هستیم


منابع مرتبط با آگاهی های این فایل:

دوره احساس لیاقت

دوره 12 قدم

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری قدم اصلی تحوّل زندگی
    587MB
    31 دقیقه
  • فایل صوتی قدم اصلی تحوّل زندگی
    30MB
    31 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

647 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «یگانه بانو» در این صفحه: 3
  1. -
    یگانه بانو گفته:
    مدت عضویت: 774 روز

    سلام جان جانان

    دوستان و یاران هم مسیر

    سلامی گرم تو این پاییز سرد و دل انگیز به بهترین و توحیدی ترین استاد دنیا

    به مریم بانوی بی نظیر که کلی انرژی خوب ازشون میگیرم و کلی تحسینش میکنم.

    گشتم نبود

    آقا نگردید نیست

    بهتر و توحیدی تر و باحال تر و باصفا تر از این سایت و اعضای فوق العاده عالی این سایت نداریم که نداریم.

    شاید این کامنتم یکم طولانی بشه ولی بهت قول میدم ارزش خوندنشو داره.میخوام داستان زندگی خودمو بگم که شاید شبیه قصه ها باشه.چندین چند بار خواستم داستانمو بگم که چی شد و چگونه شد که من الان اینجام و تو جمع گرم شمام‌.ولی یادآوری یه بخش هایی از اون برام دردناک بود و همین باعث شد که همیشه تردید داشته باشم از اشتراکش.

    فایل امروز به دلم انداخت که بگم و بنویسم براتون……

    چندین سال پیش تنها دغدغه ی زندگیم فقط پیشرفت تحصیلیم بود، که بخونم و پیشرفت کنم و یه رشته ی خوب تو دانشگاه خوب قبول بشم و مایه ی افتخار خانواده م باشم.چه بسا که همیشه هم تو این زمینه موفق بودم.قبلا هم براتون نوشتم که تو اکثر مسابقات علمی شرکت میکردم و مقام می آوردم.

    همه چی خوب بود و تا حدود زیادی رو به روال.مشکل خاصی نبود و زندگی خیلی گل و بلبل بود برام.

    پشت کنکور که بودم بابا و مامان برام خونه ی جدا اجاره کردن که در کمال آرامش درس بخونم.با هر بار پیشرفتم بابا چنان ذوقی میکرد که خودم کیف میکردم.

    دانشگاه علوم پزشکی ایران( تهران) قبول شدم و خوشحال و راضی دوره دانشجوییم شروع شد.هر روز از کرج میرفتم تهران.بابا در همه حال همراهم بود و سختی احساس نمی‌کردم.

    تابستون بود و مسافرتی که در پیش داشتیم.قرار بود من هم تو اون سفر همراه پدر و مادر و خواهرم باشم. خواست خدا، نمی‌دونم تدبیر و حکمت خدا بود که دقیقه ی نود رفتن من کنسل شد و اون سه تا رفتن.از همون لحظه ی حرکتشون چنان دلشوره ی عجیبی افتاده بود تو دلم که نگو.با هر ترفندی بود خودمو میخواستم آروم کنم ولی انگار دلم خبر از اتفاق بدی و می‌خواست بده.که همان هم شد و تصادف وحشتناکی که انقلابی تو زندگیمون ایجاد کرد.

    پدر تو کما، مادرم تو اتاق عمل و خودم بالاسر خواهر پنج سالم که کتفش شکسته و کلی زخم و جراحت و ترسی که تمام وجودشو گرفته.سه روز تمام نه آبی خوردم نه غذایی نه پلک روهم گذاشتم و تک و تنها همراه خواهرم تو بیمارستان بودم.پدر و مادرم به علت وخیم بودن حالشون به بیمارستان دیگه ای اعزام شده بودن و من ازشون بی‌خبر بودم.

    توی شهر غریب

    از حال و روز اون روزهام‌‌ هر چی بگم کم گفتم

    خیلی وحشتناک و ترسناکه تو همچین موقعیتی قرار گرفتن ولی من تجربه ش کردم.

    (عذرخواهی میکنم از دوستان اگه بازگو کردن این خاطرات احساس منفی بهتون القا کرد)

    بعد از چند هفته پدر به هوش اومدن ولی بخاطر شرایط سختی که پدر و مادر و خواهرم داشتن و نیاز به مراقبت داشتن و من چون ترم جدید داشت شروع میشد و باید برمیگشتم کرج، به خواسته پدربزرگ مادربزرگم، خانواده م اونجا موندن تا یکم شرایط جسمیشون بهبود پیدا کنه.

    دوره ی تنها زندگی کردن من شروع شد.(البته برگشتنم به اصرار پدرم بودم.چون من از لحاظ روحی در شرایطی نبودم که بتونم تنهاشون بذارم و چه بسا که بخوام درس هم بخونم.ولی وقتی دیدم تنها خواسته ی پدرم اینه که حتی یه روز هم از درس و دانشگاهم عقب نیفتم، برگشتم)

    دوران دانشجویی که شاید برای خیلیاتون بهترین دوران زندگیتون بوده باشه برای من به سخت‌ترین شکل ممکن گذشت.

    در تمام این لحظات من منتظر رسیدن یه گشایش عظیم تو زندگیمون بودم.از بچگی این باور و در ذهن ما گنجونده بودن که بعد هر سختی آسونیه.و منه ساده و خوش باور بدون اینکه بخوام توی طرز فکر و باورهام تغییری ایجاد کنم یا کانون توجه و احساسمو تغییر بدم منتظر معجزه ای تو زندگیمون بودم که هیچ وقت اتفاق نیفتاد که هیچ، تازه با توجه کردن به اتفاق های تلخ رخ داده روز به روز شرایط بدتر و سخت تر میشد.مثلا چه اتفاقی؟؟؟؟؟

    اینکه تو این شرایطی که پدر نمیتونست بالا سر کارش باشه یه عده سودجو و سواستفاده گر بهش خیانت کردن و بار مالی سنگین گذاشتن رو دوشمون، اینکه علاوه بر جراحات و صدمات وارده به پدر تو تصادف، دچار یه بیماری سخت دیگه شدن و در نهایت تو آخرین روز دانشگاه من که با سمینار من قرار بود به اتمام برسه و موضوع سمینارم درمورد بیماری پدرم بود، من دقیقا تو همون روز پدرمو از دست دادم.

    تا اینجای داستان حتما میتونین تصور کنین برای دختری که تو چه شرایطی بود چقدر تحمل و کنار اومدن با این اتفاقات سخت و وحشتناک بود و مادری که بعد فوت پدر افسرده شده بود و کلی داستان ها و مشکلات دیگه……

    استاد در همه ی اون روزای سختی که برام پیش اومده بود و شبیه خواب بود برام، همش دنبال عدالت خدا بودم، میگفتم پس کوووو اون خدایی که میگن هوای بنده هاشو داره، پس کو اون خدایی که میگن کافیه صداش کنی؟؟؟؟؟

    چنان احساس نابودی میکردم که تنها آرزوم تموم شدن این زندگی نباتی بود که فقط داشتم نفس می‌کشیدم توش نه زندگی.

    تا اینکه یه شب خواب پدرمو دیدم که خیلی واضح و روشن بام حرف زد و کلی مسئولیت و کار نیمه تموم سپرد بهم و گفت که من بهت ایمان دارم که از پسش برمیای و چون تو هستی من خیالم راحته.

    از فردای اون روز من یه آدم دیگه شده بودم، نمی‌دونم چرا ولی انگار خدا صدامو شنیده بود و چنان آرامش و قوتی تو وجودم قرار داده بود که میتونستم با هر سختی بجنگم.

    انگار که خدا گفت تو حرکت کن من همراهتم.

    بعد اون همه سختی و مشکلات از لحاظ مالی تقریبا به نزدیک به صفر رسیده بودیم، تازه مشغول به کار شده بودم.

    دو شیفت کار میکردم، تمام هم و غمم درست کردن شرایط زندگیمون بود، تو همین حین با کتاب های موفقیت آشنا شدم.اولینش معجزه ی شکرگزاری بود.واقعا این کتاب تو زندگی من معجزه بپا کرد.مهم ترینش احساس امید و زندگی بود برام.

    بدهی هارو به امید خدا پرداخت کردم.

    نمیخوام زیاد وارد جزئیات بشم چون توی کامنت های قبلیم داستان خرید خونه رو براتون نوشتم.خونه ای خریدم با مشخصاتی که دوست داشتم.بعد از رسیدن به این خواسته م، انگیزه گرفتم برای خرید ماشین.

    الانی که دارم براتون می‌نویسم سه بار مدل ماشینمو ارتقا دادم.

    بعد از چند بار محیط کار عوض کردن، با نوشتن مشخصات محیط کار ایده الم و با رها کردن و وابسته به نتیجه نبودن و احساس خوب، خیلی راحت بهش رسیدم و الان تو همونجا مشغولم و هر روز راضی تر از دیروز.داستان اینم توی یکی از کامنتم هام نوشتم.

    خلاصه من شدم و خدای بزرگم. دستامو گرفت و بهم قدرت حرکت داد.من زمانی به این نتایج رسیدم که فقط و فقط خدا رو کنارم احساس کردم و به این درک رسیدم که جز خدا کسی نمیتونه کمکم کنه و کنارم باشه.

    نه پدربزرگی نه عمویی نه دایی و نه هیچ کس دیگه ای ، تو هیچ کدوم از نتایجم کوچیکترین نقشی نداشتن.حتی پدرم که زودتر از پدربزرگم فوت شده بود و از نظر قانون ارثی به ما نمی‌رسید. و اقوام قانون مدارم به قانون احترام گذاشتن و حتی برای خوندن وصیت نامه به ما اطلاع ندادن.

    یادمه برای خرید خونه میخواستم وام بگیرم که از این همه فامیل و دوست که همه اونها تو روزای خوش بابا مدام تو منزل ما اتراق میکردن، در حد ضامن شدن هم کنارم نبودن.

    هدفم از یاداوری این خاطرات تلخ این بود که بهتون بگم، تو هیچ شرایطی روی هیچ کس کوچیکترین حسابی نکنید، خدا رو داشته باشین چنان کارها و برات اوکی و مسیرهارو هموار می‌کنه که خودت مات و مبهوت میمونی.

    چنان آرامشی وجودتو میگیره وقتی امورتو به خدا بسپاری و با ایمان و اعتماد به خدا با احساس خوب و شادی و رضایت از زندگیت لذت ببری، و اون موقعست که خواسته هات یکی یکی برآورده میشه و تو چقدر ذوق میکنی.من به هر آنچه ک رسیدم بعد از تجربه ی حس آرامش تو زندگیم بوده.

    ماجرای آشنایی من با استاد هم داستان دور و درازی داره که بازم قبلا براتون نوشتم.

    الان دغدغه ای که دارم بیشتر تو بحث روابطه که مطمئنم با دوره ی عشق و مودت و احساس لیاقت بهترین نتایج و خواهم گرفت چه بسا که نتایج زیادی هم تا اینجای کار برام روشن شده.

    من با استاد درک کردم خودم خالق زندگیم هستم، من خدارو با استاد شناختم با قرآن انس گرفتم.من بشدت مدیون آموزه های استادم.زبانم قاصره از تشکر استاد جانم

    مثل همیشه عاشقتونم…..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 42 رای:
  2. -
    یگانه بانو گفته:
    مدت عضویت: 774 روز

    فاطمه جان دوست داشتنی سلام

    لذت بردم از خوندن کامنتت، چقدر به دلم نشست و چقدر حس خوب داشت برام.

    چقدر منو راغب کرد برای خرید دوره 12 قدم

    ولی چون هم اکنون دانشجوی دوره ی احساس لیاقت و عشق و مودت در روابطم، نمیخوام مطالب رو همدیگه انباشته بشه و خدای نکرده تایم کافی برای جلسات و تمریناتش نذارم.و آگاهی ای که عمل نیاره هیچ ارزش و نتیجه ای نداره.

    تو زندگیم به همان اندازه که قدم برداشتم و به آگاهی هام عمل کردم، نتیجه هم دیدم.

    فاطمه جان نوشته های تو باعث شد من تصمیم قطعی بگیرم و دوره ی بعدی که خریداری میکنم همین دوره ی 12 قدم باشه.

    تو دختر عملگرا و توحیدی ای هستی و واقعا تحسینت میکنم.لذت میبرم وقتی از روابط گرم و صمیمی خودت با رسول عزیز و دو تا فرشته ی نازنینت می‌نویسی.

    بازم برامون بنویس که خواننده ی همیشگی نوشته هاتم.

    به امید نتایج بزرگتر و زیباتر

    دوست دارم…..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  3. -
    یگانه بانو گفته:
    مدت عضویت: 774 روز

    شینای عزیزم سلام

    می‌دونستی هم اسم بسیار زیبایی داری هم چهره ی بسیار زیباتر

    نمیدونی چقدر برات ذوق کردم و خوشحال شدم که تو سن کم به این مسیر توحیدی هدایت شدی.

    اولین باره دارم کامنتتو میخونم و چقدر از دلنوشته هات لذت بردم.

    برات بهترین ها رو آرزومندم

    بازم برامون بنویس

    بی صبرانه منتظر خوندن نوشته های لذت بخشت هستم.

    کوچولوی دوست داشتنی در پناه خدا باشی……

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: