تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 13 (به ترتیب امتیاز)


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری تسلیم بودن در برابر خداوند
    382MB
    59 دقیقه
  • فایل صوتی تسلیم بودن در برابر خداوند
    57MB
    59 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

835 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    زهـره گفته:
    مدت عضویت: 1149 روز

    بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم

    بِه نامِ خُداوَندِ بَخشَنده مِهرَبان

    سلام و درود خدمت استاد گرامی و خانم شایسته عزیز

    ساعت 19 فکر کنم دوشنبه بود همسرم از سرکار اومد من داشتم فایل استاد گوش میدادم

    همسرم صدای استاد را شنید گفت راستی امشب با عرشیانفر لایو داره ساعت 9

    چنان ذوقی کردم گفتم جدی میگی توروخدا گوشیتو بده ببینم

    لحظه شماری کردم تا ساعت 8:50 تا 9 هزاربار گفتم گوشیتو بده بده ببینم

    (من اینستاگرام ندارم )

    همسرم گفت آقا شوخی کردم لایوی در کار نیست

    خلاصه اینکه ساعت 9 نشستیم دوتایی لایو تا لحظه آخر دیدیم

    جالبش اینجا بود همسرم تا لحظه ی آخر گوش داد

    استاد عزیزم از اول تا آخر لایو فقط داشتم میپرسیدم خدایا

    استاد چ‌ کارهااااااااااا کرد ک تو

    اینهمه بهش عزت دادی

    اینهمه قدرت دادی

    اینهمه عزیزش کردی

    اینهمه شهرت دادی

    مهمترینش برای من اینبود ک چقدررررر در مقابل قدرت پروردگار

    تسلیم بود

    چند بار تو چه شرایط هایی با چ‌قدرتی ایمانش را نشون داد

    ک امروز لحظه ای ک چهره ی استاد را تو لایو دیدم

    قلبم ذوق کرد از دیدنش

    قلبم داشت ابراز علاقه میکرد

    نمیدونم شنیدین ضرب المثل

    (خون ، خونو میکشه )

    فکر میکردم استاد برادرمه اونقدررر بهشون حس خوبی داشتم و لذت بردم

    و از اینکه افتخار شاگردی استاد را داشتم به خودم میبالیدم

    استاد در مورد تسلیم بودن در مقابل خداوند فرمودید

    من پارسال ک بصورت جدی شما را دنبال نمیکردم

    اما فایل های شما را دنبال میکردم و از قدرت الهام و شهود تا یه حدودی مطلع بودم

    یادمه تابستون پارسال کارورزی داشتیم برای انتخاب دو تا استاد داشتیم

    یکی بشدت سختگیر

    یکی هم بسیار مهربون از اون استادی ک گیر نمیده

    اکثریت دانشجوها استاد مهربون ک گیر نمیده را انتخاب کردن

    و من استاد سختگیر

    بچه ها میگفتن چرا اخه ؟ چرا اینکارو کردی ؟

    حالا شرایط من چیبود ؟ ن شاغل بودم ن میتونستم برم کارورزی

    بدلیل محدودیت ذهنی ک داشتم شرایط رفتن ب کارورزی نداشتم

    و این استادی ک من انتخاب کردم میدونستم و شنیده بودم ک باید کارورزیو تحویلش بدیم ک از یک شرکت معتبر باشه

    اگر از اینترنت و الکی باشه جاش تو سطل زباله ست

    اما من هدایت شده بودم

    دلم فقط میگفت همین استاد بردار

    با اینکه خیلی استرس داشتم

    با اینکه نجواها میومدن

    اما صدای خداوند هم بود

    نمیدونم اصلا واضح بود بهم میگفت باید اینو برداری

    هر روز هروز توسط بچه ها مسخره شدم

    چون واقعا استاد سختگیری بود واقعا هربار

    شرایطی ک برامون گذاشت با اون استاد سخت تر بود

    اون بچه ها رااااحت داشتن پیش میرفتن

    اما من هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم

    أَمْ تَقُولُونَ إِنَّ إِبْرَاهِیمَ وَإِسْمَاعِیلَ وَإِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطَ کَانُوا هُودًا أَوْ نَصَارَىٰ ۗ قُلْ أَأَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اللَّهُ ۗ وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ کَتَمَ شَهَادَهً عِنْدَهُ مِنَ اللَّهِ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ

    یا آنکه گویید که ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و فرزندان او بر آیین یهودیت یا نصرانیّت بودند؟ (خدا مرا فرماید که در پاسخ) بگو: شما بهتر می‌دانید یا خدا؟ و کیست ستمکارتر از آن که شهادت خدا را (درباره این انبیا) کتمان کند؟ و خدا از آنچه می‌کنید غافل نیست.

    قُلنَا اهبِطوا مِنها جَمیعًا فَامّا یَأتِیَنَّکُم مِنّى هُدًى فَمَن تَبِعَ هُداىَ فَلا خَوفٌ عَلَیهِم ولاهُم یَحزَنون • والَّذینَ کَفَروا وکَذَّبوا بِایتِنا اولکَ اصحبُ النّارِ هُم فیها خلِدون؛[1][2]گفتیم: همگى از آن، فرود آیید! ولى هرگاه هدایتى از طرف من براى شما آمد، کسانى که از آن پیروى کنند، نه ترسى بر آنهاست، و نه اندوهگین مى‌شوند. و کسانى که کافر شدند، و آیات ما را تکذیب کردند اهل دوزخند؛ و جاودانه در آن خواهند بود.

    واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم

    نمیدونستم باید چطور فرم کارورزی پر کنم

    اما دلم میگفت آخرش خیره

    دلم میگفت نگران نباش خیری توش هست

    تا اینکه خیلی راحت هدایت شدم دوستان فرم کارورزی را برام پر کردن

    البته با استاد هماهنگ کرده بودم ک من نمیتونم برم کارورزی

    تا رسید روز تحویل کارورزی

    این استادمون هربار میومد کلاس انگیزشی صحبت میکرد

    اونروزم اونقد صحبت کرد تا اینکه رسید

    گفت یکی از بچه های این دانشگاه ارشد قبول شد

    ببینید این پروفایلشه تو گوشیش نشون داد

    ناخودآگاه یچیزی بهم گفت از استاد شماره اون دانشجو را بگیر

    گفتم استاد میشه شماره دانشجو را بهم بدین

    گفت چرا نمیشه ؟

    شمارشو بهم داد

    من اونجا حدس زدم این میتونه نتیجه ی اون هدایت من باشه

    اونروزم ک بخیر گذشت نمره 15 برام رد کرد

    هرچند همه ی نمره ام 20 بود

    ولی گفتم باید تسلیم باشه

    خدا نقشه ی بهتری برام داره

    بعد تحویل کارورزی با اون شماره تماس گرفتم

    خودمو معرفی کردم ک شمارشو از استاد گرفتم

    اون خانم چنان انگیزه ای در من ایجاد کرد ک منم بشینم برای ارشد بخونم

    و گفت ک تمام کتاباشو بصورت رایگان میده دستم

    ک من بخونم

    حالا من ک اصلا هیچ پولی نداشتم این یه امتیازی بود برام ک خداوند داره هدایتم میکنه ک کارام داره راحت پیش میره

    یروز هماهنگ کردیم کتابا را بهم داد

    منم استارتشو زدم اصلا چرا چجوریشو نمیدونم

    تو مسرس قرار گرفتم ک خداوند من را هدایت کرده بود

    تو مسیری ک اصلا اصلا اصلا نمیدونستم آخرش چی میشه

    فقط میدونستم باید تسلیم باشم و عمل کنم

    خدایا چه انگیزه ای بود

    چه شور و شوقی بود

    چه هدفی بود

    منی ک از صبح زود بیدار شدن فراری بودم

    هر روز 5 صبح بیدار میشدم خدایاااااا

    با دوتا بچه ای ک محصل بودن ناهارشونو بزار

    شامشونو بزار

    درس و مشقشون

    کارای همسر

    راستی خودمم ک میرفتم دانشگاه

    اما توانایی من قدرت من شور و شوقم انگیزه ام به لطف خدا هر روز بیشتر میشد

    تا 11 شب من مشغول خوندن بودم

    تا اینکه یروز هدایت شدم با همه اساتید دانشگاه صحبت کردم من این ترم نمیتونم کلاس شرکت کنم دارم برای ارشد میخونم

    و برام غیبت رد نکنن

    و اساتید چون منو میشناختن واقعا درسمو میخونم و شاگرد اولم

    میدونستن واقعا من هدفم درس خوندنه

    و مهمتر از اون وقتی در مسیر درست در مسیر هدایت خداوند و تسلیم خداوند ک باشی کارها ب طرز عجیبی راحت برات پیش میره

    من یه ترم نرفتم دانشگاه ،منی ک یک جلسه غیبت نداشتم

    بچه ها شاخ درآورده بودن چرا نمیای

    شما و غیبت ؟

    من به هیچکی نمیگفتم دلیلشو

    اما روز امتحانا رسید

    أُولَئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَهٌ وَأُولَئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ»،

    تسلیم امر خدا شوند، صلوات و رحمت خدا بر آن‌ها نازل شده و در نهایت خداوند هدایتشان می‌کند.

    معدل ترم سه من بالاترین معدل من تو 4 ترم شده بود

    چه نمره های درخشانی گرفته بودم

    من از اینهمه لطف و بزرگی خداوند فقط گریه میکردم

    و اونروزها بود ک من معنی با خدا باش و پادشاهی کن و درک کردم

    با خدا باش پادشاهی کن

    بی خدا باش هر چه خواهی کن

    و من همچنان ادامه دادم ادامه دادم تا دقیقه 90

    چندین بار کم آوردم تو این مسیر خسته شده بودم

    خیلی درس میخوندم

    من 13 سال تحصیل رها کردم

    خودم نشستم دوباره از ابتدایی شروع کردم

    خدایا اصلا نمیدونستم رادیکال چیه نمیدونستم قدرمطلق چیه

    شکلشونو میدیدم فرار میکردم

    اما نشستم تمرین کردم خوندم اینایی ک فراری بودم .فول شدم

    تا اینکه روز کنکور رسید

    باورتون میشه اصلا ب این فکر نمیکردم ک قبول میشم یا نمیشم

    تنها چیزی ک تو دلم بود این بود من تسلیم هدایت پروردگار بودم .

    الان اینجا چراشو نمیدونم

    وگرنه بمن بود من چرا باید بشینم اینهمه درس بخونم

    مگه من حوصله ی درس خوندنو داشتم

    وای خدای من آمار و قدر مطلق و رادیکال

    تابع و مشتق و …..

    من اینارو چجوری خوندم

    فقط و فقط خدا بود من را هدایت کرد فقط خدا

    من اصلا نتیجه برام مهم نبود واقعیتش

    میگفتم خدا الان اینو ازمن میخاد منم انجامش میدم

    اما امید داشتم ب روزهای خوبی ک خواهند اومد.

    امید داشتم به خیری ک تو راهه

    زمانشو نمیدیدم نمیدونستم

    روز کنکور رسید

    خدای من چ تجربه ی بی نظیر بی نظیر فوق العاده ای داشتم

    دوتا عکس از اونروز گرفتم هروقت میبینم دنیای مثبت میشم

    حالم عجیب خوب میشه

    قشنگ ترین زیباترین لذت بخش ترین نمیدونم اگر بهم بگن

    رویایی ترین لذت بخش ترین روزهای زندگیت را نام ببر ؟

    من میگممممم 6 ماهی ک نشستم درس خوندم

    استاد خسته میشدم

    امااااااااااااااااا لذتش برام شیرینتر بود

    ناامید میشدم اما روزهای خوبی ک تو راه بودن

    برام لذت بخش بود

    استاد 6 ماه من جز عمرم به حساب نیومد چون من

    6 مااااااه را قشنگ قشنگ دلی دلی

    زندگی کردم

    آخ چقدرررررر من احساس ارزشمندی کردم تو اینمدت

    آخ چقدررر من تو 6 ماه حاااالمممم ب طرز عجیبی خوب بود

    من قبول نشدم آزاد مجاز شدم

    اما اونقدررررر این 6 ماه برای من شیرین تر از عسل بود

    تجربه ی فوق فوق رویایی داشتم

    قبول نشدنه اصلا ب چشم نیومد

    اما من استاد ایمان دارم این 6 ماه در یک مراحلی از زندگیم به کارم میاد

    نمیدونم چجوری

    اما اینو میدونم خداوند برای بنده اش جز خوبی نمیخاد

    اینو یقین دارم خداوند خیر مطلقه

    من تسلیم امر پروردگارم بودم

    منم هدایت شدم ک این استاد را انتخاب کنم و از طریق این استاد هدایت بشم ب اون دانشجو

    و از طریق اون دانشجو هدایت بشم ب کنکور و مسبر زندگیم تغییر کرد

    و چنین تجربه ی لذت بخشی را داشتم

    و در اخر نمیدونم چرا تو این مسیر قرار گرفتم

    اما اگر دوباره هم برگردم دوباره این مسیرو انتخاب میکنم

    و تسلیم هدایت پروردگار هستم …

    و هدایت های خیلی کوچیک تر هم داشتم ک همون روز و همون لحظه متوجه شدم

    تسلیم بودم

    و باعث شد ایمانم تقویت شد

    ولی این برام رنگ و بوی دیگری داشت

    استاد عزیزم دوستتون دارم

    مفتخرم ک شاگرد شما هستم

    پایدار و سرزنده باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای:
  2. -
    علی میرفخررجایی گفته:
    مدت عضویت: 1566 روز

    به نام تنها فرمانروا که حضور داره و از طریق استاد عزیزم داره با ما صحبت می‌کنه

    سلام به همه ی عزیزان و دستان خدا در این سایت الهی

    واقعا صلوات و درود بر مسببش سید حسین عباس منش

    قبل از اینکه بنویسم

    باشگاه بودم برق نبود تمرینمو انجام دادم دو سه روزیه که موقع تمرین به این فایل گوش میدم بارها شده سر تمرین اشک ریختم ناخودآگاه میخواستم با پیشونی روی زمین بیفتم

    رفتم رختکن چون برق نبود احمد جان سرکارگر باشگاه رو صدا کردم گفتم کمدم رو نمیتونی باز کنی گفت برو دوشتو بگیر انشالله باز میشه رفتم دوش گرفتم اومدن بیرون برق اومد الله جانم کارش دقیقه

    نشستم تو ماشین کولر رو روشن کردم با آرامش حرکت کردم به سمت مغازه دیدم کولر خیلی سرد نیست قشنگ شنیدیم که گفت الان سرما میخوری تازه از حموم اومدی بزار یکم بگذره بعد سردش میکنم،تسلیم شدم گذاشتم کارشو بکنه رسیدم دم مغازه سرد شد،

    اییییینقدر حواسش بهم هست عزیییییزم

    خداروشکر

    استاد لطفا این فایلو بزارین همیشه سر در سایتتون باشه

    استاد اصلا نمی‌دونم درسته یا نه اما کلا همه ی بحثارو جمع کنید فقط بچسبید به همین موضوع،

    به خدا وقتی من غرق این آگاهیی ها هستم خود به خود سرم میاد پایین خود به خود آرامش کل وجودمو میگیره خود به خود خیالم راحت میشه

    و نتیجش چی میشه؟؟ همه چی میشه به خدا عزت احترام سربلندی پول حساب بانکی آرامش آسایش عشق

    از خدا می‌خوام استاد خدا به نفست به صدات برکت بده گرمی بده حرارت بده شور بده و همیشه تا وقتی هستم این صدای توحید رو از حنجره ی پاک و منحصر به فردی که خودش خلق کرده بشنوم و در مسیر درست قرار بگیرم

    اغرار میکنم اعتراف میکنم که هر کجا تسلیم بودم و حتی به شوخی حتی به شوخی گفتم امید به خدا درست میشه توکل به خدا انشاالله خوب میشه همه چیز عالی شده همه چیز عالی پیش رفته

    استاد خوشحالم که از یک شرایط احساسی از یک شرایطی که هم به خدا قبول داشت هم یه جورایی براش بگیر نگیر داشت از یک شرایط پرستش مذهبی طور

    هدایتم کرد به سایت شما

    که اول منطقی باورش کنم منطقی بهم بفهمونه

    خدایی که می‌پرستی خدایی هست که قدرت همه چیز در دستان اوست و هرررررررر چی رو بخوام بهم میده کافیه ایمان داشته باشم ایمان یعنی چی؟! یعنی نگران نباشم یعنی نترسم آرام باشم

    منطقی اومد بهم یاد که هر چییییی تو زندگیت برات اتفاق افتاده خودت خلقش کردی و لاغیر

    اومد منطقی بهم یاد داد که حتی وقتی میگی من فلان غذارو دلم میخواد من دقیقا فلان غذارو بهت میدم

    وقتی میگی من فلان چیز رو می‌خوام دقیقا فلان چیز رو بهت میدم و حتی خیلی وقت ها بهترشو بهت میدم

    اومد منطقی بهم یاد داد که بابااااااا من هستم من واقعیم من حضور دارم چه تو بخوای چه تو نخوای من هستم من وظیفمه هدایتت کنم نمیتونه چیزی جز این باشه

    هرچی رو بگی و احساسش کنی چه از نظرت خوب باشه که از نظرت بد باشه اصلا خوبو بدی وجود نداره هر چیییی رو بهش توجه کنی و احساسش کنی من مثل یک غول چراغ جادویی که توی فیلم ها دیدی میگم چشم بفرمایید مال شما

    اومد منطقی بهم یاد داد که وقتی یه اتفاقی میفته برات که دوستش نداری اگر توجهتو از روش برداری و بزاری رو چیزی که بهت احساس بهتری میده نتیجه صد در صد به نفعت میشه

    اومد بهم منطقی یاد داد که اگر شرایط مالیت اون چیزی نیست که میخوای چون اصلا نخواستیش تو مخالفشو همیشه ازم خواستی منم گفتم چششششم بهت میدم و بعدشم یادم داد خب حالا اگه میخوای ثروت داشته باشی باید مثل دوره روانشناسی ثروت یک فکر کنی

    اومد منطقی بهم یاد داد که اگر میخوای همیشه چرخ زندگیت بچرخه باید مثل دوره ی 12 قدم فکر کنی رفتار کنی و عمل کنی

    آره من منطقی اینارو دیدم و حسش کردم و تجربشون کردم

    اما هنوز یه جای کار می‌لنگید

    چون دیگه فکر کردم خودم خالق زندگیم هستم اومدم گفتم خب اگه فلان چیزو می‌خوام حتما هم از این راه می‌خوام ،کو ،چرا پس مشتری نیومد؟!چرا پس پول نمیاد تا من برم باهاش خونه بخرم ماشین بخرم برم مسافرت ؟ چرا نمیاد چرا نمیاد چرا نمیاد؟!

    بعد یه هو یه نفر از در میاد تو به اندازه تمام روز هایی که فروش نداشتی ازت خرید میکنه،

    بعد میگه دیدی اینقدر نگران بودی من یه همچین برنامه ای برات داشتم ،و باز هم من شرمندش میشم تو این مواقع

    اما خیلییییییییییییی نسبت به قبلم بهتر شدم حداقل سعی میکنم بهش اعتماد کنم اما وقتی کلیت زندگیمو نگاه میکنم میبینم که باز هم من دارم براش خطو نشون میکشم انگار من خدام نه اون،

    اما به لطف هدایت همیشگیش که بر لبهای استاد عزیزم جاری میشه

    از فایل توحید عملی 10 شروع شد

    به خودم اومدم

    یکی یکی گفتم من برا چی دارم این کارو میکنم براچی دارم اون کارو میکنم؟!

    و آتو آشغالا داشت یکی یکی میومد بالا

    ،

    من وقتی بچه بودم همیشه رزمی کار هارو که می‌دیدم لذت میبردم از آرامششون از اعتماد به نفسشون از فرم صورتشون فرم گردنشون بدنشون فرم مشت هاشون ،

    همیشه دلم میخواست اگر کسی به من زور گفت یا به کس دیگه ای بتونم از خودم دفاع کنم همیشه اینو دوست داشتم و هرکس رو می‌دیدم اینجوری تو دلم تحسینش میکردم یا دوست داشتم باهاش دوست بشم،

    وقتی این گوشی هایی که میشد توش فیلم ببینی اومد دستم یه فیلم از یه مبارزه کیک بوکس نمی‌دونم از کجا اما برام بولوتوس شده بود و من عاشق مشت زدن این فایتره بودم ،حتی سر دستشویی هم تو ذهنم مشت میزدم،

    این قضیه مال 15 سال پیشه،

    هدایتم کرد قدم به قدم ،من اصلا بلد نبودم چطوری من فقط میخواستم که این توانایی رو تو وجودم داشته باشم ،

    رسیدم بهش

    فراتر از اون چیزی که میخواستم

    به یک ماشین آدم کشی تبدیل شدم ،اما درونم هرگز بهم اجازه نداد خارج از باشگاه از تواناییم استفاده کنم

    و اینقدر از درون پر شدم که اصلا فراموش شد اون خواسته ها

    اینقدر مرتبه ی منو بالابرد که تو مسابقه ی بهترین بهترین های بوکس ایران وقتی که آمادگیم شاید 30 درصد بود وقتی بهم زنگ زدن که لباساتو بردار بیا سالن مسابقه ،گفتم چشم ارباب برو بریم این همونی بود که من میخواستم اما خیلی ها شاید نمی‌خواستن اما بدون کوچکترین تلاشی تو زمینو زمانو بهم ریختگی تا من تو اون مسابقه بازی کنم،

    تسلیم شدم رفتم سالن فقط داشتم لحظه ی پایانی رو می‌دیدم که حریفمو ناک اوت کردم و داد میزنم و برنده میشم و همه ی همشهری هام خوشحال میشن من اینو دیدم اما چطورشو نمیدونستم اما تو بالای رینگ مشت می‌زدی من که آمادگی نداشتم ،اما تو زدی خوبم زدی تو تیر انداختی خوبم انداختی حریفی که سنگین وزن بود یه وزن بالاتر از من بود دستاش مثل آهن بود اما تو به نرمی از پا درش آوردی راند سوم ناک اوتش کردی و تمام صحنه هایی که فقط یک ساعت قبلش تجسم کردم رو برام رقم زدی،

    بازی حرفه ای میخواستم اما نمیدونستم چطور فقط از عمق وجودم میخواستم و خودمو لایقش میدونستم و بازهم برام انجامش دادی ،

    بعدش آسیب هام اذیتم کرد

    صد درصد اینم هدایت تو بوده ،من دیگه یاد گرفته بودم که تسلیم باشم و غر نزنم بگم باشه اگر این راهشه که من بیشتر لذت ببرم باشه،

    غر نزدم فقط گفت دیگه فعلا تمرین نکن ،مرحله ی اول درمانو هدایتم کرد وقتی که وااااقعا عاجز شده بودم و خیلی خوب جواب داد بدون عمل بدون دارو فقط با یک حرکت اصلاحی،

    اما هنوز مسائلی تو جسمم هستن که اذیت کنندس،ولی باز هم حالم خوبه تسلیمم من نمی‌دونم حتما این راهشه به وقتش ایناهم خوب میشن ،

    بعد از فایل های توحید عملی

    خیلی با خودم فکر کردم خیلی به نتایجم فکر کردم خیلی به کارایی که با قانون تونسته بودم انجام بدم فکر کردم

    و یه دلیلی بود توی ذهنم که من داشتم با هر ضربو زوری با این آسیب های جسمی ادامش میدادم تنها دلیلش هم رو کم کنی و شهرت و موفقیت و ثروت بود،

    آره من یکی از دلایلی که داشتم این مسیرو ادامه میدادم چون فکر میکردم که فقط از همین طریق میتونم ثروتمند بشم،موفق بشم،

    ولی وقتی دلیل اتفاقات رو فهمیدم و دیدم اصلا ثروتمند شدن هیییچ ربطی به هیچ عامل بیرونی نداره،

    وقتی نظر دیگران برام کمرنگ تر شد و لذت بردن خودم از زندگیم خیلی خیلی اولویت بیشتری برام پیدا کرد،

    با اینکه من عااااااشق مبارزم عاشق اون احساس انگیزه ای هستم که برای مبارزاتمم دارم عاشق مشت زدنم و توش عاااالی هستم عاشق تمرین کردن هستم و مطمئنم صد در صد به هرچی که تو ذهنم دارم میرسم ،

    اما استپ کردم،

    روح من یک صداهای دیگه ای از درونش میومد ،

    همه چی رو استپ کردم تا دلایل انجام این کارو از اول بررسی کنم

    حس کردم باورهام درست نیست توی این مسیر دلایل اشتباهه،

    طعم شهرته طعم دوست داشته شدنه به خاطر حرفه ای بودنم به خاطر مبارزات عالی که دارم و صد البته به خاطر اخلاق و شخصیتم رو چشیده بودم،

    نمیگم اینها بد بودن ،یا شهرت چیز بدیه،در نهایت من باید این رو پذیرا باشم که تو این مسیر لاجرم شهرت به دنبال آدم میاد،

    اما واااااقعا من دوست داشتم برای خودم تمرین کنم برای خودم مبارزه کنم نه برای شهرت نه برای اینکه به بقیه بگم من از همه بهترم،

    آموزش مشت زدن هم همینطور واقعا چیزی نبود که من از درون میخواستمش

    همه چی رو استپ کردم تا اگر هم دوباره مبارزه کردم واقعا با دلایل و انگیزه های شخصی خودم مبارزه کنم نه برای اینکه بقیه به به و چه چه کنن یا برای اینکه بقیه رو راضی کنم،

    اما خدارو شکر

    این دو ساله که تمام تمرکز و توجهم توی همین فضای بوکس بود واقعا هدایت خدا بود و چقدر من تو این مدت از همه لحاظ رشد کردم هم لحاظ شخصیتی هم از لحاظ فنی ،اعتباری،اعتماد به نفسی ،اعتماد به توانایی هام برای پول ساختن،

    میتونم بگم هدایت شدم تا خودمو باور کنم تا توانایی هامو باور کنم

    چون قبلش یه اتفاقاتی افتاده بود که باعث شد خودمو به خودم ثابت کنم،

    و خداوند هدایتم کرد راهشو نشونم داد و به جایی منو رسوند که باااااور کردم که اولن من لایق بهترین هام دوما اگر تمام این اتفاقات افتاد پس من هرررر کار دیگه ای رو تو این دنیا میتونم انجام بدم،

    ،

    تو این سالها هنر های رزمی خیلی به من کمک کرد که تو بقیه ی جنبه های زندگیم مثل درس ارتباطات و … موفق تر عمل کنم،

    خیلی از کارهایی که برای بقیه استرس زا یا ترس آور بود یا نگران کننده بود من راحت انجام میدادم،

    خیلی از درون منو این هنرهای رزمی قوی کرد،یه جورایی شخصیت منو ساخت ،

    ارتباط با خداوند و نماز خوندن و قرآن خوندن هم خیلی خیلی به من کمک کرد با اینکه شاید با دید مذهبی بود مقداریش اما من واقعا حضور خدارو تو زندگیم حس میکردم،

    همین قدرت های درونی باعث شده بود که من هر کاری رو شروع میکردم توکل میکردم به خدا وبا انگیزه و امید ادامه میدادم و بهترین نتیجه هارو میگرفتم،

    یعنی واقعا اگر کسی حتی قانون رو هم ندونه و فقط بتونه یه ارتباط معنوی و قوی از درون با خدای خودش داشته باشه بتونه معنی ایمان رو متوجه بشه واقعا همه چیز براش شدنیه و آسون میشه،

    البته در مورد ثروت واقعا هرچقدر هم معنوی باشی اما باورهای نامناسبی درمورد ثروت داشته باشی هیچ اتفاقی برات نمی افته فقط در حد بخور نمیر خدا روزیتو میده که یه عمری بگذرونی

    اما وقتی قانونو بفهمی و درک کنی واقعا جای پات سفت میشه و با قدرت بدون هیچ شکو تردیدی در جامعه ای که 99/9 درصد انسان ها گمراه هستن،و ممکنه با کلامشون شک کنی ،دیگه شکی باقی نمیونه،و مطمئنی که خودت خالق زندگیت هستی

    اتفاقی که الان برای خودم افتاده،

    و واقعا از استاد ممنونم که روزی به این فکر افتاد که کارکرد جهان رو بفهمه و درک کنه،

    ،

    همون روز من حداقل اومدم سعی کردم که کمی تسلیم بشم رها کردم آروم شدم

    و هدایت شدم،

    قدم ها یکی یکی بهم گفته شد چون وااااقعا استاک شده بودم گیر کرده بودم که چیکار کنم قدم بعدیم چیه،

    فقط چیزایی که به ذهنم میومد رو پاشدم انجام دادم تا از اون حال بدی و سردرگمی و فکر های بیهوده بیرون بیام،

    و آروم آروم هدایت شدن،

    من عاشق رهبری هستم و این رو تو تمام مراحل زندگیم وقتی بررسی کردم دیدم وااااقعا از عمق وجودم عاشقشم و تو این لحظه با شجاعت و اعتماد به نفسی که از هنرهای رزمی گرفتم،واقعا حس میکنم آمادشم،

    ولی چطورشو واقعا نمیدونستم و الان هم نیمدونم،

    قبلن بارها تو موقعیت های مختلف تحربش کردم و عالی عمل کردم

    وسپردم به خودش،

    الان خدا به طرز معجزه آسایی یه مغازه بهم داده تو شهر خودم با تمام وسایل داخلش توی همون کار هنری پدرم که دوستش دارم که اونم با تجسم تو مدت زمان کوتاه برام خلق شد،من اصلا نمیدونستم چطور،فقط بهش فکر کردم وخودمو لایقش دوسنتم و دوست داشتم داشته باشمش و شد،خیلییییی راحت هم شد،برا بحث فروش و درآمدش حرف های اطرافیان و ذهنم میخواستن منو نگران کنن اما خداوند پاسخ ایمان رو میده و درآمد ماه اولم به اندازه ی درآمد کل سال قبل و 12 برابر اجاره مغازم شد،این قدرت خدای من و کنترل ذهنه

    و دارم یاد میگیرم که وقتی تو مسیر حرکت میکنی مسائل همیشه هستن ،کار من چیه،وقتی به یه تضادی بر میخورم بیام تمرکز کنم رو خواستم رو لحظه ی پایانی و فقط ازش تو همون لحظه لذت ببرم کاری به چگونگیش نداشته باشم،

    و واقعا دلیل اون خواسته برای خودم باشه ،

    اینو تازه دارم از استاد یاد میگیرم و دارم بهش عمل میکنم،

    اما انگار قطعه های پازل با این فایل ها دارن تکمیل میشن

    اون هم تسلیم بودنه در برابر خداونده و اجازه بده اون که داره از بالا همه چی رو میبینه از بهترین راه و مسیر تو رو به خواستت برسونه

    و باز هم با گوش دادن به این فایل باز هم متوجه شدم که هنوز هم دارم خیلی جاها برای خدا پلن میریزم،

    بهش میگم می‌خوام حتما اینطوری بشه اونطوری بشه،

    نمیام به خودم بگم بابا اونو میخوای که مثلا باهاش چیکار کنی؟! خب بیا اون کاره رو بنویس،بیا اونو تجسم کن،بعد ببین که خدا چطوری سوپرایزت میکنه،

    بعد ذهنم اومد بهم گفت که خب پس تمرین ستاره قطبی رو که هر روز باید اتفاقات رو برای خودت رقم بزنی میخوای چیکار کنی؟!

    اینم ایدش اومد،

    من از این به بعد دلیل اون اتفاقی که می‌خوام برام رخ بده رو مینویسم،

    مثلا اگر می‌خوام فلان اتفاق بیفته که فلان احساس رو تجربه کنم،

    من دیگه نمیام بگم که خدایا این اتفاقو برام رقم بزن تا من این احساس رو تجربه کنم،

    می‌خوام بیام بنویسم که خدایا من می‌خوام این احساس رو این شادی رو این لذت رو این عشق رو تجربه کنم تو سوپرایزم کن،میخوام ببینم تو چیکار می‌کنی برام ،و بعد بیام مهر تاییدی بزنم بر هدایت خداوند که ببین علی تو این احساس رو میخواستی تجربه کنی تو این غذا یا هدیه یا هرچی رو میخواستی تجربه کنی،خداوند اینطوری بهت داد،

    تو پول میخواستی که مثلا باهاش بری فلان چیزو بخری ،ببین اینطوری پولشو برات رسوند،شاید سری بعدی یه جور دیگه ای که تو اصلا به عقلت هم نرسیده باشه برات برسونه،

    ( همین الان 5 میلیون به حسابم واریز شد)

    و این رو هم بگم که خیلی مواقع من میترسم که کارها رو به خدا بسپرم چون فکر میکنم ممکنه این چیزی که الان دارم و ازم بگیره ،و این هم فکر احمقانه ایه،

    خب بابا این چیزی که تو الان داری رو برای چی میخوای داشته باشی؟! غیر از اینه که لذت ببری ازش؟! غیر از اینه که آرامش داشته باشی؟!

    اگر 1 درصد هم این چیزی که الان داری رو ازت بگیره خب تو می‌دونی که قراره بهترشو بهت بده،

    و این فکر باز منو به حس تسلیم بودن می‌رسونه و به حس اعتماد به خداوند،

    به اندازه ای که بتونیم بهش اعتماد کنیم میتونیم از زندگیمون لذت ببریم،

    باید تا میتونیم این فایلو‌ گوش بدیم تا میتونیم داستان حضرت خضر و موسی رو به یاد بیاریم،

    داستان ابراهیم،داستان مادر موسی،

    این خواسته در من شکل گرفته که من دوست دارم واقعا صدای خدارو بشنوم،چون خداوند همیشه داره با ما حرف میزنه،اما ما حواسمون نیست،

    و من می‌خوام یاد بگیرم صدای خدارو بشنوم بهش عمل کنم و نتیجشو ببینم و تایید کنم و مطمئنم خودش هدایتم می‌کنه به صورت تکاملی تو این موضوع هم قوی بشم،

    استاد واقعا ازتون ممنونم،

    واقعا شجاعت و اعتماد به یک نیروی برتری میخواد بیاین در مورد این مسائل با این قدرت صحبت کنین،که صد البته این جرعت و این خود باوری و اعتماد به نفس از عمل کردن و تجربه کردن به دست اومده و از تو قدرت کلام شما این معلومه کاملا که شما شکی تو این حرفهایی که دارین میزنید ندارید،

    و من ندیدم تا حالا کسی با این قدرت و تاثیر گذاری در مورد خداوند و توحید صحبت کنه،

    اجرتون با رب العالمین،

    عاشقتونم،

    از همه دوستان توحیدی هم که در این سایت دارم واقعا ممنونم،اشک ها میریزم پای کامنت بچه ها،

    انشاالله همتون سعادتمند در دنیا و آخرت باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای:
    • -
      Nafis گفته:
      مدت عضویت: 1134 روز

      سلام علی آقا دوست عزیز

      سپاسگزارم که دستی از دستان خداوند شدی برای مرور آگاهی ها با مثال عینی که می‌شود ، میشود کارها آسان شود.

      من تازه دارم یاد می گیرم بیشتر به صدای خدای دورنم گوش کنم خیلی هم خوب نیستم اما در حال بهتر شدنم .

      به دنبال کامنتی داشتم یکی یکی کامنت ها را رد می کردم ، حسم گفت مگر دنبال کامنت خوب نمی گردی؟چرا اینو داری اسکرول می کنی؟ همینو بخون و من از همون نیمه شروع کردم خوندن .شاید مسخره باشد اما تسلیم هدایت شدن را دارم از همین ذره ذره عمل کردن ها به کارهایی که اصلأ به چشم نمی آیند شروع می کنم. و دیدم تو همون نیمه کامنت شما دو تا هینت بزرگ برای من هست

      1-،کار من چیه،وقتی به یه تضادی بر میخورم بیام تمرکز کنم رو خواستم رو لحظه ی پایانی و فقط ازش تو همون لحظه لذت ببرم کاری به چگونگیش نداشته باشم،

      و واقعا دلیل اون خواسته برای خودم باشه

      2-من از این به بعد دلیل اون اتفاقی که می‌خوام برام رخ بده رو مینویسم،

      مثلا اگر می‌خوام فلان اتفاق بیفته که فلان احساس رو تجربه کنم،

      من دیگه نمیام بگم که خدایا این اتفاقو برام رقم بزن تا من این احساس رو تجربه کنم،

      می‌خوام بیام بنویسم که خدایا من می‌خوام این احساس رو این شادی رو این لذت رو این عشق رو تجربه کنم تو سوپرایزم کن،میخوام ببینم تو چیکار می‌کنی برام ،و بعد بیام مهر تاییدی بزنم بر هدایت خداوند که ببین علی تو این احساس رو میخواستی تجربه کنی تو این غذا یا هدیه یا هرچی رو میخواستی تجربه کنی،خداوند اینطوری بهت داد،

      و گل صحبت های شما برای من

      این خواسته در من شکل گرفته که من دوست دارم واقعا صدای خدارو بشنوم،چون خداوند همیشه داره با ما حرف میزنه،اما ما حواسمون نیست،

      و من می‌خوام یاد بگیرم صدای خدارو بشنوم بهش عمل کنم و نتیجشو ببینم و تایید کنم و مطمئنم خودش هدایتم می‌کنه به صورت تکاملی تو این موضوع هم قوی بشم،

      البته که نوشتن کامنت بنفیت اولش برای خودمون است مرور و تثبیت توحید است یادآوری قانون بی تغییر خداست اما در واقعیت بیشتر است و خیرش به خیلی از دوستان در فرکانس می‌رسد. من هنوز هم قسمت اول کامنت شما را درست نخوندم اما آنچه باید می گرفتم گرفتم.

      سپاس فراوان. موفق باشید و پایدار همراه قلب سلیم برای دریافت الهامات742

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
      • -
        علی میرفخررجایی گفته:
        مدت عضویت: 1566 روز

        سلام نفیس عزیز درود بر تو

        باورت میشه خودم این کامنتو نوشتم همین دیروز نوشتم،

        بعد الان دوباره نکته هایی که نوشتی رو انگار برای بار اول داشتم میخوندم،

        یعنی اینقدر این موضوع فراره ،

        و باید همیشه همیشه همیشه به خودمون یاد آوری کنیم،وگر نه خیلی زود دوباره می‌شینیم برای خدا راه تعیین میکنیم،

        نفیس جان برات آرزوی درک هر چه بهتر از قانون و نعمت روز افزون از خداوند برات خواستارم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    طیبه مزرعه لی گفته:
    مدت عضویت: 764 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 23 شهریور رو با عشق مینویسم

    اعتماد به ربّ

    تو به من اعتماد کن و لذت ببر از مسیر، ببین چجوری شگفت زده ات میکنم

    (خلاصه کل رد پامو بنویسم

    من امروز 5میلیون و 50 فروش داشتم خدایا شکرت )

    تقریبا 2 و نیم برابر هفته پیش

    نمیدونم ،خودم هیچی نمیدونم، ولی اینو خوب میدونم که عاجز بودنمو هر لحظه یادآوری کنم به خودم، که طیبه تو عاجزی و فقیر و ناتوان و هیچ چی نمیدونی ،هیچ چی

    و تو هیچی، در مقابل الله یکتا

    ربّ تو همه چیزه

    تویی که تو نیستی و هیچی

    وقتی به خدا گفتم امروزمو باید درمورد چه چیزی بنویسم که پر رنگ بود در طول روزم ؟؟؟

    یهویی دو جا رو جلوی چشمم آورد و گفت بنویس اعتماد به ربّ

    یه جا از صبح تا ظهر من به خدا اعتماد کردم و سپردم بهش ،کلی برای من مشتری شد

    یه جا نتونستم خودمو کنترل کنم و اعتمادم کم شد و خواستم خودم کارامو انجام بدم یعنی با تخفیف بفروشم که چوبشو خوردم و بعد به مسر برگشتم که خدا دوباره برام مشتری شد

    من میخوام از امروزم ، که شگفتانه خدا برای من بود رو بنویسم تا یادم باشه که هر وقت اعتماد کنی و بندگی کنی، نتیجه اش فوق العاده هست

    و وقتی اعتماد نکنی نتیجه کاملا تو رو نابود میکنه

    حالا تو هرجنبه از زندگیت میخواد باشه ، عشق ،ثروت ،شادی و سلامتی و آرامش و…

    من امروز صبح یهویی بیدار شدم و خدا بیدارم کرد و یه لیوان آب ولرم و آب لیمو عسل مثل هر روزم که ناشتا میخورم ،درست کردم و خوردم و حاضر شدم تا برم پل طبیعت تا تو جمعه بازار گل سرامو بفروشم

    و مادرم هم، تا ظهر بیاد

    من چقدر پیشرفت کردم و چقدر بابتش سپاسگزارم

    منی که حتی کارای نقاشیمو یا کارای دستمو بیرون از خونه تو دستم نمیگیرفتم ، الان دارم 4 هفته جمعه خیلی راحت توی یه ظرف گل سرارو میذارم ،از خونه تا پل طبیعت و مترو و اتوبوس میگیرم دستم و حتی با کلی اعتماد به نفس دستم میگیرم

    و حتی تو مترو میبافم و آدما نگاه میکنن یا سوال میپرسن که چی داری میبافی

    وقتی از در خونه رفتم بیرون ، آسمون یه جور خاص بود، ابرا سفید تر و آسمون آبی تر

    اصلا آسمون آبیش با آبی های هر روز فرق داشت و البته هر روز باید اینجوری ببینمش این همه زیبایی خدا رو و سپاسگزاری کنم

    وقتی من حدود ساعت 8:30 از خونه رفتم با یه ظرف مستطیلی بزرگ که تقریبا 90 تا گل سر داشتم یعنی کلا 6300 هزار تمن گل سر بافته بودم

    که خواهرم دیشب ازم چند تاشو گرفت و 560 هم بهم میده که اینو بخوام به فروش امروزم اضافه کنم 5 میلیون و 600 میشه

    دقیق نشمردم ولی حدودی 90 تا بود

    من یه کاموا هم با خودم بردم تا تو راه ببافم و بیکار نشینم که چشمم الکی نچرخه و دستام و تمام سلول های بدنم کار مفید انجام بدن

    وقتی سوار قطار شدم ،و رسید ایستگاه همت اولش خواستم اونجا پیاده بشم ولی وایسادم تا ایستگاه بعدیش پیاده بشم که حقانی هست

    جلو در که وایساده بودم یه خانم حدود 55 ساله خیلی خیلی زیبا با موهای طلایی و لباس زیبا باهام صحبت کرد و گفت که داری میری جمعه بازار ؟؟

    گفتم بله

    گفت من کار چوب انجام میدم و کُنده درختو با کَنده کاری چهره در میارم و الان دارم یه مادر و فرزند میسازم

    بعد با هم پیاده شدیم و منو برد به ساختمون جمعه بازار و یه جای خیلی خیلی زیبا و هنری بود که داخلش انقدر زیبا کار شده بود و کاشیاش زیبا بود ، که محو زیبایی که داشت شده بودم و هنرمندایی که از چوب ، مثلا مجسمه عقاب ،یه مرد پیر یا یه مادر و بچه و یا خیلی چیزای دیگه رو درست میکردن

    منو برد تا کارشو ببینم و بعد کنارش یه غرفه بود که یه دختر کارای چوبی انجام میداد و گلامو که دید یدونه ازم گل آفتاب گردان خرید

    همه اش داشتم تو دلم میگفتم که خدا حواسم هستا تو این خانم رو سر راهم گذاشتی تا منو بیاره به این مکان زیبا که همه اش شگفتی تو هست رو ببینم و لذت ببرم و بیام اینجا تا اولین فروشم در این مکان پر از رنگ و چوب و زیبایی باشه که حضور تو رو بیشتر و بیشتر در این مکان پر از زیبایی حس کردم

    بعد که خداحافظی کردم و رفتم ،بازم میخواستم برم سمت اون عتیقه فروشی که نمیدونم چی شد نرفتم و وایسادم تو خیابون و قدم زدم و هر کس میدید میومد میخرید

    وقتی وایساده بودم تو آفتاب به یه ماشین تکیه دادم که بعدش به پلاک ماشین نگاه کردم دیدم که همون عددیه که بین من و خداست که برای یه خواسته ام هی بهم نشونه داده

    وقتی بازم اون عدد رو دیدم سپاسگزاری کردم و باز هم تکیه دادم به اون ماشین

    جمعیت زیادی میومدن و نگاه میکردن و میخریدن

    و تحسین میکردن که بافتم و میفروشم

    وقتی وایساده بودم یه آقا اومد که یه نایلون بزرگ داشت بهم گفت ،ترکمنی هستی ؟ گفتم نه من ترکم و شهرم نزدیک ترکیه هست

    بعد دقیق یادم نموند فکر کنم گفت بلوچستانی هست و آورده سر بندایی که خواهراش دوختنو تو بازار بفروشه

    بعد گفت میشه گل سراتو با سر بندای من عوض کنی 4 تا بردارم برای خواهرام ؟

    گفتم باشه و 4 تا برداشت و برام 3 تا سر بند و یه دستبند داد

    وقتی رفت دیدم دوباره برگشت گفت یادم رفت دختر همسایه مون یادم رفت براش بگیرم

    اگه رو سر خواهرام ببینه دلش میگیره

    اونجا بود که به خودم گفتم ببین چقدر به فکر اینه که اگر یه بچه ببینه ممکنه دلش بخواد و برای اونم گرفت

    وقتی رفت من وایسادم جلو همون ماشین و سایه ای نبود که بشینم ، بعد هی پشت سرهم مشتری میومد

    اولش یه لحظه نجوای ذهنم خواست که منو وادار کنه که به فکر مردم باشم و چشمم دنبال مشتری باشه ولی سریع حواسمو جمع کردم و به خودم گفتم ببین طیبه

    تو دیگه الان باید فقط آروم باشی

    چون بندگیتو کردی و همه کاراشو انجام دادی که البته همه کاراشو بازم خود خدا انجام داده

    من هیچ کاره ام

    الان باید آروم باشی و خدا به وظیفه اش و به تقسیم کارش و قسمت خودش عمل کنه

    و من سپایگزاری کردم به خاطرفروش همه گل سرا که حتی تصور کردم به حسابم پول واریز شده و شکر کردم

    بعد من حواسمو دادم به زیبایی های اطراف و هی برام مشتری میومد ،دیگه به مردم نگاه نمیکردم و به فایلا گوش میدادم

    بعد که مشتری میومد هی پشت سر هم میومد و ساعت که 12 شد

    یعنی از ساعت 10 تا 12 نصف گل سرا رو فروخته بودم

    یعنی خدا مشتری شد برام

    خیلی حس خوبی داشت

    حالا وقتی مشتری میومد من سریع گوشیمو باز میکردم و تو گوگل درایو سپاسگزاریمو مینوشتم که خدا ازت سپاسگزارم مشتری شدی برام

    یهویی انقدر مشتری اومد اصلا متوجه نمیشدم از کجا میان ،واقعا فوق العاده بود و فقط این جمله رو مرور میکردم تو دلم که

    طیبه کافیه که بندگی کنی ،خدا خودش باقی کارارو انجام میده

    وقتی هی پشت سر هم مشتری میومد و دیگه کم کم گل سرا داشت تموم میشد من دوباره تو گوشیم قسمت یادداشت گوگل درایو نوشتم که خدا داری چیکار میکنی با من

    وای یعنی موندم، اصلا فرصت ندادی بیام بنویسم و پشت سر هم داری مشتری میشی برام

    و اینجا بود که گفتم خب این یعنی باید هفته بعدم رو دو برابر امروز ببافم و بیارم

    یعنی 200 تا گل سر

    یه چیز خیلی خیلی جالب و درس بزرگ

    اینکه کسایی که از فروشنده های دیگه گل سر گرفته بودن میومدن ار من هم میخریدن هم برگ و هم گل

    اونجا بود که درک کردم و بهم گفته شد ببین طیبه

    وقتی رهایی و التماد داری به تقسیم کار بین خودت و خدا

    اونموقع هست که حتی کسایی که از فروشنده های دیگه خرید کردن رو میفرستم یه بارم بیان ازتو خرید کنن

    من یعنی متعجب بودم

    میومدن میگفتن وای من برای فلانی یادم رفت گل سر بخرم

    یا وای من بازم میخوام رنگ اینا خوشگل تره

    و چندین نفر گفتن که گلای این دختر خوشگل تره

    و همه اینا محبت خداست برای من

    بعد اینم متعجبم کرد یه دختر پسر اومدن ،منو که دیدن

    گفت وای ببین کاش گل سرمو از این دختر میگرفتم ،رنگ سبزش متفاوت تره و من برگای این دخترو دوست دارم و ریزه بافتشون

    و بهم گفت میشه لطفا اینو برای من عوض کنی ؟ خواهش میکنم من گل سر و گرفتم ولی کاش از تو میگرفتم

    بعد پسر بهش گفت ادکی خودتو خسته نکن بذار ببین اصلا حاضره که تعویض کنه ؟!

    بعد دیدم چشمش تو این رنگا مونده گفتم باشه بردار و گل سری که خریدی رو بذار اینجا

    بلافاصله تو دلم گفتم خدا مشتری این گل سرو میفرسته

    بذار دلت شاد باشه

    وای یعنی متعجب و حیرت زده شدم

    بلافاصله که اونا رفتن و خوشحال شد و گفتم باشه بردار ،یه مشتری اومد سریع اونو برداشت و زد به سرش و دو تا دیگه خرید کلا سه تا خریدن و رفتن

    اونجا بود که تو دلم گفتم ببین طیبه تو دل یه نفرو خواستی شاد کنی و بعدش گفتی خدا تو مشتری اینم میفرستی

    و دقیقا همینجور شد

    اتفاقات امروزم لحظه به لحظه اش انقدر پر از شگفتی بود که من مینویسم ولی خیلیاشو نمیدونم اینجا چجوری بنویسم خیلی طولانی میشه رد پام

    ولی مینویسم بیشترشو تا جایی که یادم بیاد و اگر قرار باشه بنویسم خدا به یادم میاره

    ساعت 12 که شد

    و من اینو نوشتم برای خدا

    وای خدا چیکار داری میکنی

    انقدر مشتری شدی برام که نفهمیدم چند تاشو خریدن

    خودت مدیریتش کن همه چیو

    من فقط لذت میبرم و خوب صحبت میکنم

    راستش یه کار نادرستی هم کردم وقنی مشتری زیاد بود از هر طرف دخترا برمیداشتن و به سراشون میبزدن گل سرارو بعد یه لحظه به یه نفر شک کردم که یه گل سر برداشت و بعد از خدا طلب بخشش کردم گفتم خدایا منو ببخش کمکم کن تا اعتماد کنم به آدما

    بعد یه مشتری اومد خواست بگیره ، گفت کارت خوان داری گفتم نه و خواست کارت به کارت کنه گفت 60 انتقال میدم

    من قبول کردم

    اون لحظه نجوای ذهنم گفت قبول کن زود بفروش هرچی مونده تموم بشه

    بعد من اصلا حواسم به این نبود که دارم شرک میورزم و دوباره حواسم به این رفت که سریع فروش برن و من برم پیش مادرم که قسمت دیگه نشسته بود

    نگو داشتم راهو اشتباه میرفتم

    درسته آفتاب داشت بیشتر گرماشو میداد و من صبح فقط با یه لیوان آب و عسل از خونه اومدم بیرون و گرسنه ام شده بود ،

    یهویی دیدم حالم داره بد میشه و چون از 10 تا 12 فقط یه جا وایساده بودم یهویی فشارم افتاد

    رفتم نشستم رو پله ها داشتم قند میخوردم که یه دختر اومد ازم خرید کرد و پشت سرش یه دختر دیگه اومد خرید کرد

    انقدر تراکنش داشت حسابم که بانک دیگه قبول نمیکرد و یه کارت دیگه به مشتریام دادم

    بعد دو تا دختر اومدن گفتن میشه برم از مترو کارت به کارت کنم؟؟باز دوباره نجوای ذهنم حریصم کرد که زودتر بفروش

    ولی تو دلمم گفتم بذار بگم باشه اعتماد میکنم به خدا ،چون مشتری گفت میخوام ولی نمیشه از گوشیم کارت به کارت کنم و قبول کردم

    ولی نجوای ذهنم ولم نمیکرد میگفت دادی رفت ،نکنه پولتو واریز نکنن ؟

    و هی میخواست بترسونه که گفتم نه من به خدا اعتماد دارم انسان هایی رو سر راهم میاره که درست هستن

    بعد من رفتم آب بخورم که هی مشتریایی میومدن که تخفیف میخواستن ازم

    یه دختر پسر هم گفتن 50 داریم میشه 50 بدی گفتم باشه

    و هی تخفیف میخواستن

    یه لحظه به خودم اومدم گفتم چرا همه مشتریا تخفیف میخوان

    چی تغییر کرد از صبح

    از صبح تا 12 همه سریع واریز میکردن ولی الان تخفیف میخوان

    بعد رفتم پیش مامانم تا ناهاری که آورده بود رو بخورم و 10 تا گل سر بهش بدم و برگردم دوباره سر جای قبلیم

    نشسته بودم دیدم یه خانم اومد گفت چنده ؟؟گفتم 70 گفت چیه مگه 70 میدی یه گل سر کوچیکه دیگه ،50 بدی برمیدارم

    چیه مگه رو جوری گفت که من متوجه اشتباهم شدم

    اونجا بود که گفتم نه نمیتونم کارم با ارزشه و متوجه شدم که خودم باعثش بودم

    چون من به اولین مشتری که اومد و تخفیف 10 تمنی دادم و تو ذهنم به نجوای ذهن گوش دادم و انگار یه جورایی دیگه نسپردم به خدا و فقط میخواستم که سریع فروش برسه که نتیجه اش شد مشتریایی که هی تخفیف میخواستن

    و وقتی متوجه شدم هرکس تخفیف خواست گفتم نه و بعد مشتریا تغییر کردن

    الان متوجه میشم که استاد میگفت شما هر لحظه با فرکانس های الانتون که در لحظه دارین توجه میکنید اتفاق یه ثانیه بعد یک دقیقه بعد و یا 1 سال و 50 سال بعدتونو رقم میزنید

    امروز این حرفشو قشنگ درک کردم

    وقتی من تصمیم گرفتم نه بگم و گفتم ارزش کارم بیشتره مشتریام تغییر کردن

    وایساده بودم جلوی همون ماشین یه دختر اومد ازم گل سر بخره یدونه رنگ سبزش مونده بود یهویی دو تا مشتری هم اومد گفتن وای ما میخوایم و منم گفتم مادرم یکم بالاتر ورودی بعدی بازاره میاین ازش بگیرم ؟؟

    گفتن باشه هرجا باشه ما میایم

    و با من اون همه راهو اومدن تا گل سر بخرن و سه تا گل سر فروش رفت و دیگه آخرای گل سرا بود

    اونموقع بود که به خودم گفتم ببین طیبه الان چی عوض شد ؟؟؟؟؟؟

    تو دوباره برگشتی به مسیر خدا و خدا برات مشتری شد که حاضر بودن پشت سر تو بیان تا ازت خرید کنن

    و فرکانسی که ارسال کردی باعث تغییر مشتری شد که حاضر بودن باهات بیان و خرید کنن

    پس از این به بعد آروم باش حتی اگر تعداد کارات کم مونده باشه ،اگر آروم باشی همه رو خدا به راحتی و به طبیعی ترین شکل ازت میخره تو فقط بندگی کن و لذت ببر از مسیرت

    بعد که گل سرام برگای سبز تموم شد برگشتم پیش مادرم

    ساعت 2:30 همه گل سرا فروش رفت و چند تا گل و برگ پاییزی موند که رفتم پیش مادرم و تا 5 نشستیم و جمع کردیم تا بریم

    قرار بود بعد جگعه بازار بریم مصلی امام خمینی ،خواهرم میگفت بریم اونجا هم بفروشیم

    یکم که راه افتاده بودیم مادرم گفت بشین یکم استراحت کنیم ،منم گل سرارو دستم گرفته بودم

    بعد یه آقای مسن اومد گفت چرا داد نمیزنی و بلند بگی مردم گل سر دارم بیاین ازم بخرین

    من خندم میگرفت و یاد حرفای اسناد عباس منش میفتادم و تو دلم میخندیدم

    وقتی خواستم درجواب به اون آقای مسن بگم :

    گفتم نیازی به داد زدن و بلند گفتنم نیست خدا مشتری رو میرسونه

    بعد دوباره اون خندید و گفت بله درسته ولی خدا گفته که باید حرکت کنی و تلاش کنی ،نمیشه که همینجوری ظرفو بگیری دستت هیچ حرفی نزنی و کسی ازت نخره

    بازم من خندیدم و گفتم خدا خودش مشتری میفرسته نیازی نیست من کار خاصی بکنم

    و تو دلم گفتم من و خدا تقسیم کارمونو کردیم

    من بندگیمو کردم حالا خدا نوبتشه و همه رو فروخته و ده تا مونده که اونا هم بفروش میرسه

    وای یعنی ذوق میکردم وقتی اون آقای مسن گفت این حرفارو و من با جوابایی که میگفتم متوجه میشدم که باورام تغییر کرده

    متوجه میشدم که من طیبه که هیچی نیستم

    هیچی

    کارام به سادگی و طبیعی ترین شکل داره انجام میشه

    یاد حرف استاد میفتادم میگفت که تبلیغ ؟؟؟؟

    و میگفت وقتی خدا برای پیامبر کلی آدم فرستاده

    اگر اشتباه نگم : برای حضرت عیسی که پشت سرش راه افتادن مردم و ماهی گیری رو کنار گذاشتن تا به حرفاش گوش بدن

    خدای پیامبر و اماما ،خدای منم هست

    خدایی که بدون تبلیغ برای اونا کلی آدم فرستاده ،صد در صد برای منم میفرسته

    و من چند وقتیه که به خودم و خدا میگم که وقتی برای استاد عباس منش هم شده پس برای منم میشه

    پس من هم اصلا داد نمیزنم که گل سر دارم و یا نقاشی دارم

    مشتری خودش میاد سمت من

    و اینجوری هم شد

    آدما به طرز عجیبی پشت سرم میان و میگن خانم فروشیه و دو تا دوتا و یا سه تا سه تا ازم میخرن

    یه مشتری اومد دختر نازی بود با مادرش و مادربزرگش ، گفت که مادر من 3 تا گل سر میخوام ،مادرش گفت بردار ببریم اونور ،وقتی از ایران برگشتیم تو مهمونیا رو سرت بزن بعد که خرید کردن مادربزرگش گفت نایلون نمیدین

    من معذرت خواهی کردم و گفتم نایلون ندارم و گفت عزیزم باید نایلون دتشته باشی برای خریدای بیشتر

    اونجا بود که درس شد برام تا دفه بعد حتما نایلون ببرم

    وای من چقدر دوست دارم این رد پامو

    23 شهریور ماه

    با کلی درس و آگاهی که در عمل کردن هام دارم یاد میگیرم و خدا یکی یکی همه محدودیت هامو ازم میگیره و هر لحظه بهش نزدیک و نزدیک تر میشم با هر قدمی که برمیدارم

    وقتی نشستیم تو راه برگشت به سمت مترو ، یهویی یه خانم اومد و گل خرید و سه تا دختر اومدن و 3 تا برگ پاییزی و گل خریدن

    و گفتن بریم مترو برسیم کارت به کارت میکنیم ،گفتم باشه و دوباره گفتم خدا من بهت اعتماد میکنم و میدونم که واریز میکنن

    ولی ذهنم داشت منو نگران میکرد میگفت اگه واریز نکردن چی ؟؟؟

    و من سعی میکردم کنترل کنم ذهنمو

    بعد که رفتیم تا مترو همه دخترا رو سرشون جوانه داشتن یا از من خرید کرده بودن یا از فروشنده های دیگه تو جمعه بازار

    وقتی رسیدیم تا قطار بیاد همون سه تا دخترو دیدیم ،مامانم گفت طیبه اینا که گفتن برسیم مترو واریز میکنیم ؟

    منم گفتم حتما یادشون رفته و بعد واریز میکنن

    ولی ذهنم داشت نجواهاشو میگفت و میخواست نگرانم کنه

    میگفت ببین این یعنی نمیدن ،پولتو میخورن

    و همه اینا برمیگشت به باورای محدودی که داشتم از بچگی که همیشه اطرافیان بهم میگفتن که به هیچ کس اعتماد نکن و به کسی تا پولشو نداده نفروش پولتو میخوره

    و خیلی وقتا اینجوری میشد

    ولی از وقتی سعی کردم به خدا اعتماد کنم و بسپرم به خدا ،به کسایی که گفتن میریم از خونه واریز میکنیم ،تو دلم گفتم باشه اشکالی نداره خدا من به تو دادم و میرفتن و واریز میکردن

    یاد یه حرف استاد افتادم که میگفت وقتی مثلا به یکی پول میدی دیگه چشمت دنبال اون پول نباشه تو دلت بگو اگر داد میده اگر هم نداد دیگه من برای خدا دادم

    درمورد پول قرض دادن میگفت انقدر روی خودت کار کن تا وقتی به یکی پول دادی چشمت دنبالش نباشه و نگران نباشی

    و من یه لحظه به خودم گفتم انقدر روی خودم باید کار کنم تا اگر یه وقت از نقاشیام و یا اینکه از گل سرا فروختم نگران نباشم که کی واریز میکنه

    بعد که سوار قطار شدیم اصلان نیازی نبود من حرف بزنم و بگم خانما گل سر دارم وایسادا بودیم من ظرف گل سرارو بلند کرده بودم که به سر کسی نخوره ، جمعیت زیاد بود ، یه دختر گفت چنده و قیمت پرسید و گفت رنگ سبزشو نداری گفتم نه اگر میخوای آدرس پیجمو میدم سفارش بده گفت نه من از برگای پاییزی میخوام

    و بهش دادم و ازم خرید کرد

    این اولین فروشم تو واگن مگقطار مترو بود

    منی که چند ماه پیش تلاش میکردم تا تو مترو نقاشیامو بفروشم الان خیلی راحت داشتم صحبت میکردم

    باورم نمیشه چند ماه پیش انقدر من تو واگن خجالت میکشیدم به آدما نقاشیامو نشون بدم ،الان خود آدما میان سمتم هم برای گل سرا هم برای نقاشیام که تو جمعه بازار میبرم میفروشم

    همه اینا کار خداست

    چقدر خدا باحاله

    یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت تو قدم اولو بردار ،خدا بی نهایت قدم برات برمیداره

    خیلی ازش سپاسگزارم

    من حتی نیم قدمم برنداشتم ولی خدا بی نهایت داره برای من قدم برمیداره

    امروز من 5 میلیون و 50 هزار تومان فروش داشتم که سریع 10 درصد ازش رو کنار گذاشتم که برای خدا

    که استاد عباس منش میگفت 10 درصد از درآمدت رو همیشه کنار بذار

    نسبت به هفته قبل دو برابر شد درآمدم

    بعد که داشتم پولای نقدی که دستم بود رو میشمردم 50 به خواهر زاده ام و 50 به خواهرم و 50 به داداشم دادم که داداشم داد به مادرم

    وقتی داشتم پول رو میدادم دیگه اون نگرانی که پولم کم میشه رو نداشتم

    با یه حس رضایت خاصی و اینکه تو دلم گفتم پول که برای من نیست ،پول خداست

    من خوشحالم که خدا به من عطا کرده و میتونم برای خانواده ام هم از درآمدم بدم

    و واقعا حس خوبی داشتم وقتی پول میدادم و میگفتم خب خدا بیشتر از اینا بهم عطا میکنه ،بعدشم فراوانی ثروتش بی نهایته ،من هرچقدر بیشتر ببخشم بیشتر به من عطا میکنه

    و واقعا پولم پر برکت بود و پر برکت شد ، با اینکه 10 درصد خدا رو کنار گذاشتم و به خواهر و خواهر زاده و داداشم 50 دادم ولی باز پولم انگار هیچی کم نشد

    من بیشتر تلاش میکنم تا بیشتر بهم عطا کنه

    هم کنترل کنم ورودیای ذهنمو و هم روی مهارتم کار کنم

    قبلنا وقتی پول میدادم به کسی ناراحت میشدم که پولم تموم شد

    خوشحالم از اینکه امروز این حسو داشتم که فراوانه و خدا به من عطا میکنه بی نهایتش رو

    وقتی اینارو دارم مینویسم فقط یه چیزی یادآور میشه برام

    که باورایی که دارم تکرار میکنم و تغییر دادم با تکرارشون دارن جواب میدن

    چون استاد تو یه فایل میگفت که غیر ممکنه باورتون تغییر کنه و نتیجه رو نبینید

    و یه جا فکر کنم فایل انرژی که خدا مینامیم اونجا میگفت که

    وقتی همه مولفه ها کنار هم قرار بگیرن

    بووووووووووووووومممممممم

    وای من چقدر این بوم رو دوست دارم

    کم کم دارم تجربه اش میکنم

    اول از چیزای کوچیک این بوم هارو دیدم

    و الان با قدمایی که برمیدارم هر روز داره بزرگ و بزرگتر میشه

    امروز به داداشم گفتم که کارت به کارت بانکم زیاد بود هر کس کارت به کارت میکرد نمیشد کارت دیگه میدادم ،داداشم گفت دیگه باید به فکر دستگاه کارت خوان باشی

    هفته بعد که فروختی باید یه کارت خوان بخری

    و بهم گفت بعدش ممکنه مالیات هم بگیرن

    وقتی لین حرفو گفت سریع گفتم اشکالی نداره مالیات هرچقدرم باشه پرداخت میکنم

    خوشحالم از اینکه اسم مالیات که اومد دیگه مثل قبل نیستم که بگم چرا باید مالیات بدم

    الان انگار یه حس عجیبی دارم دلم قرص و محکمه که خدا میرسونه

    و سریع گفتم انقدر پول بهم میده که مالیاتشم با عشق پرداخت میکنم با کمال میل

    امروز انقدر درس داشت برای من که خیلی از شگفتیای خدارو نتونستم بنویسم و یه سریاشون یادم نمونده ولی بابت تک تکشون بی نهایت سپاسگزاری میکنم

    برای شما دوستان و خانواده صمیمی عباس منش بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای:
    • -
      مریم گفته:
      مدت عضویت: 626 روز

      سلام طیبه جان

      مدتیه که کامنتهای شما رو دنبال میکنم. چقدر خوشحالم برات. چقدر زیبا نوشتین انقدر خوب و با جزئیات نوشتین که اصلا طولانی بودن کامنتتون رو نفهمیدم.

      اونجایی که گفتین به یکی شک کردم بعد سریع گفتم من به خدا اعتماد دارم ادمهای خوب برام میفرسته. عالی بود. یا اونجایی که گل سر رو عوض کردین گفتین خدا مشتریشو برام میاره و دقیقا همون لحظه مشتری اومد و همون گل سر و دوتای دیگه رو خرید. چقدر عالی با گفتن و تک تک اتفاقهایی که براتون افتاده و گفتن نجوای ذهنیتون برامون مثالهای باورپذیر میارین.

      خیلی خیلی مثالهلی دیگه مثل ارزش قائل شدن برای کار خودم و تخفیف ندادن مه چقدر قشنگ توضیح دادین که یکی از پاشنه‌های آشیل من هست.

      خیلی قشنگ دارید تکاملتون رو طی میکنید از وقتی که دارم کامنتاتون رو میخونم قشنگ دارم درک میکنم. اینم هدایت خداوند منم باید شروع کنم و قدم اول رو بردارم دیگه بسه تنبلی و امروز و فردا کردن.

      واقعا خیلی خوب و قشنگ با جزئیات مینویسید.

      من تشکر میکنم نمیدونید چقدر برای من یک درس بزرگ هست.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
      • -
        طیبه مزرعه لی گفته:
        مدت عضویت: 764 روز

        به نام ربّ

        سلام مریم جان

        سپاسگزارم از اینکه وقت با ارزشت رو گذاشتی و رد پام رو خوندی

        و سپاسگزارم که برام نوشتی

        من کاری نکردم ، هرچی بود و هست و باید نوشته بشه ،وقتی میام و رد پامو مینویسم اصلا متوجه نمیشم چجوری تموم میشه

        انقدر سریع کلمات به زبونم جاری میشه و با انگشتام سریع تایپ میکنم که یه وقتایی میگم چرا انقدر انگشتام سرعت دارن تو تایپ کردن

        یه وقتایی که از خدا کمک نمیخوام واقعا نمیتونم بنویسم ولی بیشتر وقتا که به نام رب رو مینویسم و حواسم رو جمع میکنم و از خدا میپرسم واقعا خدا هر آنچه که باید از کل روزم نوشته بشه رو بهم میگه

        خیلی وقتا هم شده که نجوای ذهنم گفته که چرا انقدر با جزئیات مینویسی

        که خدا کمکم میکنه و نمیذاره نجوای ذهنم مانع از نوشتنم بشه

        و حس میکنم که باید ریز ترین رفتارامم که ازش درس گرفتم بنویسم

        خوشحالم از اینکه برای شما و سایر دوستایی که میخونن رد پامو ،مفید بوده

        براتون بی نهایت زیبایی و ثروت و عشق و شادی و سلامتی و آرامش از خدا میخوام

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      زهره برزه کار گفته:
      مدت عضویت: 948 روز

      سلام دوست عزیزم طیبه جان امیدوارم که در همه شرایط در پناه الله یکتا شاد و موفق باشین کامنت شما خیلی طولانی اما بسیار لذت بخش بود کامل همه شو خوندن پر از حس خوب بود انگار این حرف ها از زبان خدا جاری میشه به من تحت تاثیر قرار گرفتم منم هنر دارم ارایش دائم اما خیلی وقته دست به کار نمیشم امروز خیلی خیلی اتفاقی به کامنت زیبای شما هدایت شدم و انگا که خداوند بلند مرتبه میگه زهر بلند شو من مشتری هایی میفرستم با توجه با به استعداد و امانات تو اولین قدمو بردار من بهترین هاشو بهت میدم خدایا شکرت ممنونم که میایین و حرف ها و نتیجه های زیبا تونو با ما به اشتراک میزارین فوقالعاده است تا ما هم باور کنیم میشه خدا هست حرکت کن که خدا هم ی راه هارو برات باز میکنه من انگار میخواهم از صفر کارم رو شروع کنم و از خداوند بلند مرتبه کمک میخواهم تا خودش همه راهها رو برای من باز کنه همون خدایی که خدای توئه و خدایه یوسف و خدای موسی خدایا ازت ممنونم انشالله همیشه شاد پر انرژی پر فروش باشی و جهانی بشه کار زیبات عزیز دلم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        طیبه مزرعه لی گفته:
        مدت عضویت: 764 روز

        به نام ربّ

        سلام زهره جان

        سلامت باشی و از اینکه زمان با ارزشت رو گذاشتی تا رد پای طولانی مو بخونی ازت سپاسگزارم

        راستش دلم نمیاد این همه عظمت خدا رو که در طول روز برام کلی شگفتی نشون میده رو تو نوشته هام ننویسم

        حالا یه وقتایی خیلیاش یادم میره بنویسم

        آره تو هم شروع کن صد در صد وقتی قدمتو برداری خود به خود همه ایده ها و قدمای بعدی بهت گفته میشه

        یادمه من اولین بار از دستفروشی پفیلا شروع کردم

        بعد بهم ایده داد که جاکلیدی روش بچسبونم

        بعد ایده داد که کارای نقاشیمو در کنارش بفروشم

        بعد ایده داد که به مغازه ها برم و به رستورانا برم

        بعد کم کم که گذشت و من متوجه شدم که هرچی به رستورانا میرم و جاهای دیگه میرم و سفارشی نمیگیرم ،متوجه شدم ایراد کارم از باورامه و باید روی باورام کار کنم

        از وقتی خدا بهم تاکید کرد که هم روی باورات کار کن و هم بامن حرف بزن ، از روزی که باورای قدرتمند رو هر روز دارم با احساس خوب و لبخند تکرار میکنم و حتی تصورشون مبکنم و الگو پیدا میکنم

        به طرز شگفت انگیزی مشتری هام تغییر کردن

        و همین ایده گل سرا بهم گفته شد که انجام دادم و فروش عالی داشتم

        میدونم که خدا برای تو هم ایده های ناب رو میگه

        برات بهترین هارو از خدا میخوام ،بی نهایت عشق و شادب و سلامتی و آرامش و ثروت باشه برات زهره زیبای دوست داشتنی

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
        • -
          زهره برزه کار گفته:
          مدت عضویت: 948 روز

          سلام عزیزم طیبه ای که خدا افریده تا نتایج زیباش فوق العاده تو زندگی من تاثیر گذار باشه کامنتت خوندم بعد به فکر کردم دیدم تازگیا رفتار همه باهام تغییر کرده گفتم خدایا این همون ادمه یک روزم از من بی خبر نبود یا هر کسی به طریقی گفتم اینا چرا اینجوری شدن دعوا و بحث داشتم باهاشون میخواستم به سختی با حرف با رفتارم بگم شما دارین با من بد برخورد میکنین بعد که به کامنت شما هدایت شدم و از خدا خواستم تا ارومم کنه گفتم خدایا لطفا خودت یه راهی بزار جلومن من اروم شم واقعا نمیدونم چیکار کنم که کامنت شما رو دیدم گفتین دیدم گل سرام فروش نمیرن عه یه چیزی درون خودم تغییر کرده این منم میگم کگکی چیکار کنه کی چجوری رفتار کنه خیلی قشنگ بود بعد منم نگاه کردم گفتم اره زهره تو همیشه به جای اینکه به خوبیه ادما ر=دقت کنی داری مدام ازشون بد میگی طبیعیه اینجوری باشه خداشاهده فقط یک روز اومدم توجه روی نکات مثبت افراد کردم دیدم همون شخص برام هدیه اورد و کلی هم خوب باهام حرف زد یه کلمه از حرفات زندگی منو زیرو کرد واقعا همیشه تا این سن که 33 سالمه با خودم میگفتم یعنی چی اخه چجوری این منم چیکار کنم تازه متوجه شدم هیچی هیچکار نکن به زیبایی ها توجه کن تمام به رفتار خوب ادما توجه کن تمکام هیچی نمیخواد بگی هیچ کاری نمیخواد انجام بدی خدا خودش همکار میکنه مشتری میشه روابط عاشقانه میشه روابط خوب با افراد میشه فوق العاده میشه زندگی از شما دوست عزیزمم ممنونم

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
          • -
            طیبه مزرعه لی گفته:
            مدت عضویت: 764 روز

            به نام ربّ

            سلام زهره جان دختر زیبا

            فکر کنم تقریبا هم سن باشیم منم متولد هفتادم

            درمورد نوشته ات بخوام بگم نوشته ات برای من نشونه بود

            چند روزیه که من سرماخوردم و طبق چند تا باور محدود و توجهی که به سرماخوردگی داشتم و باعث شد با نزدیکانم خوب رفتار نکنم و دوباره مثل پارسال اسفند ماه که سرماخوردم و دلیل سرماخوردگیمو بودن اونا تو خونه مون میدیدم

            اینبارم شروع کرده بودم به تکرار همون که سبب سرماخوردگیم شد

            و خدا بهم گفت تا با خودت به صلح نرسی و باوراتو در این مورد اصلاح نکنی دوباره این سرماخوردگی برای تو تکرار میشه

            حتی من الان که نوشته تو خوندم

            تو همیشه به جای اینکه به خوبیه ادما ر=دقت کنی داری مدام ازشون بد میگی

            اولش که نوشتی زهره

            به جای اسمت قشنگ اسم خودمو حس کردم

            و عین یه فیلم رفتارم با خواهر زاده ام اومد جلو چشمم که میگفتم به مادرم وقتی مریض میشن بگو نیان خونه ما

            و نکات منفیشونو هی دوباره میخ واستم توجه کنم که این توجه من سبب تکرار الگوی تکرار شونده من شده و باید با این نوشته ات که بهم هشدار داده شد ،باورهای قوی و قدرتمند رو بنویسم و مدام تکرار کنم

            ازت بی نهایت سپاسگزارم زهره جان بابت تک تک زمانی که برای نوشتن گذاشتی و خوندی و برای من نوشتی

            بهترین ها باشه برای شما دوست خوبم

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      Smaeil rostami گفته:
      مدت عضویت: 628 روز

      خواهر گلم طیبه جان سپاس از قلم شیوا و حوصله ای که برای نوشتن زیبایی های ذهنتون و اتفاقات خوب زندگیتون به خرج میدید اینو بدونید که کلمات شما میتونند کلی برای دوستانون سرمشق باشه و این انرژی خوب قطعا همیشه به خودتون بر میگرده همیشه سربلند و همیشه پاینده بمانید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        طیبه مزرعه لی گفته:
        مدت عضویت: 764 روز

        به نام ربّ

        سلام به شما آقای رستمی سپاسگزارم از وقتی که گذاشتین و رد پام رو خوندین

        چند وقتی بود به خودم میگفتم آخه چرا با این همه جزئیات مینویسی و طولانیش میکنی و نجوای ذهنم هی میگفت هیچ کس نمیخونه و الکی داری مینویسی

        ولی بعد به خودم گفتم اول اینکه من باید اول برای خودم بنویسم که هرموقع دوباره برگشتم به این تاریخ و نوشته هام روخوندم ببینم که چقدر تغییر کردم

        چون استاد عباس منش میگفت که رد پا بذارید تا بدونید چقدر تغییر کردید

        و من به نجوای ذهن گوش ندادم و به حرف قلبم که میگفت بنویس ،هر آنچه که لازم باشه بهت میگم بنویسی

        و بارها شده بود که اتفاقاتی رو از یادم میبرد تا تو رد پام‌ننویسم و روزهای بعد و چکد روز بعدش به یادم میاورد که دقیقا زمانش اونروز بود که یادم بیاد و تو رد پام بنویسمش

        اینجا بود که فهمیدم من هیچ کاره ام و خداست که کمکم میکنه

        حتی خدا منو هدایت میکرد به نظر دوستان و با وجود طولانی نوشتنشون منم با عشق میخوندم

        خداروشکر میکنم که بهم کمک میکنه تا بتونم دستی باشم از دستاش و سپاسگزارم ازش

        و برای شما بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
        • -
          Smaeil rostami گفته:
          مدت عضویت: 628 روز

          سلام و درود مجدد بر شما خواهر عزیز؛ اونچه که شما گفتید همون بود که بر دل من نشست و جنس کلامتون در عین سادگی و روانی خیلی مفید و مثبت هم هست خداوند رو برای داشتن دوستانی مثل شما سپاس میگم

          و همچنین برای شما آرزو میکنم تا همیشه در بهترین مدارهای جذب ثروت و زیبا اندیشی بمانید که خواست خدا برای همه ما هم همینه

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  4. -
    میثم شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1838 روز

    به نام رب جهانیان

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته

    سلام دوستان عزیز

    خدایا شکرت بابت این فایل بی نظیر.

    خدایا شکرت بابت فرصت نوشتن

    نوشتن که چه عرض کنم ……‌

    خدایا همیشه و در همه حال تو یار و مددکار و رفیق و همه چیز بودی

    اما من همیشه غافل بودم و به توانایی محدود خودم میبالیدم .

    با اینکه بارها و بارها وقتی دیگه نمیتونستم ادامه بدم و تسلیم میشدم.

    تو با تمام وجود انگار که فقط منتظر بودی تا من اجازه بدم و دست بکار بشی آن هم بدون شرط و شروط.

    و باز هم در موقعیت های بعدی من میخواستم با زور و اراده ناچیز خودم عمل کنم و باز هم نمیشد.

    چند سال پیش در یک شرایطی گیر کرده بودم کاری رو قرارداد نوشته بودم و پولم رو هم جلو گرفته بودم و مقداری هم ازش خرج شده بود.

    حالا صاحبکار از ادامه کار منصرف شده بود

    و دلایل خودشو داشت البته مثل اینکه زمین برای همسرش بود و این داشت ساخت و ساز انجام میداد که به مشکل خورده بودند.

    البته اون موقع به من نگفت و بهانه های دیگه ای داشت .

    اوضاع اصلا در ظاهر جالب نبود

    وپشت هر انسان قوی تو اون شرایط به خاک میرسید .

    و اما کافی بود بسپاری به رب جهانیان و بگی

    آقا جون من تسلیم خودت انجام بده

    من نمیتوانم اون وقت خودش به راحتی مثل آب خوردن میگفت فقط بشین تماشا کن .

    اما مرد باش برو و از قدرت وتوانایی ما جار بزن و به همه بگو

    اگرهم نمیگی نگو ولی خودت که قبول داری کار تو نبود و ما برات انجام دادیدم.

    بخدا دوباره من در شرایط های دیگه هم اول زور زدم،غر زدم،ناله کردم،حتی به این و اون رو زدم و در نهایت تسلیم شدم و به بهترین شکل ممکن خداوند انجام داده .

    خوب ادامه داستان بالا..

    صحبکار دیگه فقط داشت الکی گیر میداد که الان بیا سر کارم و من هم جایی مشغول بودم گفتم صبر کن میگفت نه در صورتی این فاصله بین کار هم از طرف خودش بود.

    و من که تسلیم شده بودم

    ایده ها آمدند.

    بهش گفتم یا صبر کن و یا حساب کتاب کنیم یه مرحله از کارتو انجام دادم پولشو کم کنیم و من بقیه پولتو بهت بدم .چون گفتم بهم پول جلو جلو داده بود.

    حالا من مقداری از پولشو داشتم که بهش بدم ونه اصلا همشه داشتم که بدم منتها دیگه صفر میشدم .و این منو میترسوند.

    ولی دیگه من تسلیم شده بودم و باید به ایده ها عمل میکردم.

    خوب اون موقع من باید 26 میلیون به اون آقا پس میدادم.

    خوب گفتم میام مغازه تون و کارت میکشم

    و میخواستم کل حسابشو یعنی 26 میلیون رو کارت بکشم و خودم دیگه صفر صفر بشم.

    اون گفت نه شماره کارت میدم بزن بحساب

    گفتم باشه فقط روزی 10 بیشتر نمیتونم بزنم گفت اوکی.

    خوب یه 10 ت زدم دوباره فردا یه 10 زدم

    یه ایده ای اومد که حالا چند روز صبر کن بعد اگه دوباره زنگ زد اون 6 ت رو بزن بحسابش.

    چند روز گذشت یک دوست مشترک داشتیم زنگ زد ایشون هم تو راسته کاری من بودند و با هم کار میکردیم .گفت فلانی یعنی همون صاحب کار من 5 تومان ازش میخوام گفته از شما طلب داره و من از شما بگیرم

    حالا عجله ای نیست 2 تومانش که نوش جانت و بقیه هم هر وقت دوست داشتی بده

    و بعدها خودش اون بقیه هم بخشید.

    و این طوری خودش همه چیو مدیریت میکنه.

    وقتی بهش اجازه میدی.

    از این موارد زیاد هست

    امید اینکه همیشه و در همه حال تسلیم باشیم.

    خدایا من بی تو هیچم کمکم کن تا فقط، از خودت کمک بخوام و فقط روی خودت حساب کنم.

    خدایا شکرت که هستی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 25 رای:
  5. -
    امیرحسین رسولی گفته:
    مدت عضویت: 957 روز

    سلام بر حسین عزیز

    و مریم جان و همه دوستان

    حسین جان ازت بسیار متشکرم که یکی تمرکز هات توی این مسیر توحید و دور شدن از شرک های مختلف چه مذهبی چه چشم نظر و امامزاده های مختلف شما گذاشتی کنار و گفتی خدا بی‌خیال این چرت و پرت ها بشید

    بچسبید بهش فراموشش کردید قدرتی بزرگ و مهربان و در خدمت شما

    توی کارتون علاالدین ، چراغ جادو که می‌گفت قربان خواسته شما چیه

    وای خدای من فکر میکردم این ها فقط توی کارتون هاس در حالی که واقعا برای من بودش خدای بزرگ با این همه عظمتش خودشو در اختیار ما گذاشته که بگو لامصب چی میخوایی

    دمش گرم واقعا

    تلاش میکنم که بشناسمش اون خدابی که توی ذهنم ضعیفه دارم اون وافعی رو جایگزینش میکنم

    سعی میکنم توکل رو یاد بدم به ذهنم و یاد بدم بهش که نهایت استفاده رو از قدرت بزرگ الله بگیرم و این پتانسیل بسیار در جه یکی رو استفاده کنم

    امیدوارم بتونم بشناسمت ای خدا ای خدا امیدوارم بشناسمت

    کمکم کن بتونم اون خدای کوچک و بدون قدرت داخل ذهنمو بشکنم و بتونم تو رو جایگزینش کنم و ازت میخوام درخدمت من باشی و هر روز بیشتر به من خدمات بدی

    دمت گرم یا رب العالمین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 25 رای:
  6. -
    حامد حسامی صدر گفته:
    مدت عضویت: 3179 روز

    سلام و درود فراوان بر استاد عباسمنش عزیز.

    تشکر فراوان دارم برای قرار دادن این فایل هدیه ای ارزشمند…

    واقعاً من چند ساعت پیش در حالت احساسی نامتعادلی بودم و تصمیم گرفتم برای بهتر شدن حالم کمی بازی کامپیوتری انجام دهم،که ناگهان حسی به من گفت که سایت استاد عباسمنش را باز کن و با این فایل هدیه ای ارزشمند روبرو شدم که واقعاً مدتی اشک ریختم و احساساتم کاملاً دگرگون شد.

    استاد عباسمنش چقدر زیبا مثال هدایت را زدن،واقعا من هر وقت که به هدایت قلبم عمل کردم نتیجه خوب بود وهر وقت عمل نکردم نتیجه ناگوار بود…

    داستانی از هدایت را که در چند روز پیش اتفاق افتاد را شرح دهم که من پس از تماشای فایل چه کسانی برای مهاجرت مناسب هستند؟،برای اینکه خیلی علاقمند به مهاجرت هستم تصمیم به مسافرت رفتن گرفتم(استاد عباسمنش در فایل چه کسانی برای مهاجرت مناسب هستند،گفتند :افرادی که به مسافرت علاقمند هستند و زیاد سفر میروند افراد مناسبی برای مهاجرت هستند)

    خلاصه از قدیم گفتن دنیا گشتن به از دنیا خوردن….

    من که تا به حال به استان آذربایجان سفر نکرده بودم در این سفر که ده روز طول کشید ابتدا از شهرستان خودمان به تهران رفتم و پس از چند روز به اردبیل رفتم و واقعاً لذت بردم وبرای اولین بار در عمرم از اردبیل به آستارا رفتم و واقعاً از زیبایی گردنه ای حیران لذت بردم…

    خلاصه من از آستارا تک تک شهرهای ساحلی را رفتم و کلی از دریا لذت بردم وشنا کردم وبه آخرین شهری که تصمیم به گشتن آن را داشتم که گلستان بود رسیدم،وبرای اولین بار با نقشه مشغول گشت و گذار در گلستان شدم…

    وقتی که میخواستم وارد جاده ای ناهارخوران شوم به دلیل ترافیک سنگین منصرف شدم و تصمیم گرفتم اول به توسکستان بروم و بعد به دیگر مکان های زیبای این شهر بروم…

    در مسیر گلستان به توسکستان به دلیل خستگی راه تصمیم گرفتم یک ساعت استراحت کنم و بعد داخل جنگل توسکستان شوم و در این استراحت کوتاه خواب دیدم که داخل جنگل گم شده ام و همان حس که استاد عباسمنش میگوید هدایت،به من گفت که وارد جنگل نشوم…

    اما من به دلیل اینکه بار اولم بود که به جنگل توسکستان آمده بودم و محو زیبای آن شده بودم نتوانستم خودم را کنترل کنم و وارد جنگل شدم و از میان درختان عبور میکردم و واقعاً از حجم این درختان انبوه حیرت زده شده بودم،تاکه به درختی رسیدم که کج شده بود و روی ساقه ای درختی دیگر افتاده بود و من به بالای آن درخت رفتم و به محض اینکه خواستم پایین بیایم پایم سور خورد و روی زمین برروی پای چپ افتادم…

    تا چند لحظه نتوانستم خودم را تکان دهم و چونکه تنها بودم احساس کردم در همین مکان از بین میروم وپس از ده دقیقه به سختی از زمین برخواستم و لنگان لنگان خودم را به اتومبیلم رساندم…

    چونکه از شهرستان ما تا جنگل توسکستان 4ساعت بیشتر راه نیست،ادامه ای سفر را کنسل کردم و از همان جا به شاهرود رفته و سپس به شهر خودم رفتم و فردای آن روز به بیمارستان رفتم و پایم را عکس برداری کردن و آتل بستن و گفتند تا سه هفته حق ورزش کردن و… ندارم و باید آتل بر پایم بسته باشد.

    واقعاً هدایت همه چیز است،این بار که با هدایت لج بازی کردم سریع جواب اش را گرفتم…

    استاد چقدر زیبا توزیع دادن که به هدایت درون خود عمل کردن و به آن خانه باغ قدیمی رفتند و برای آن دونفر مؤعظه کردن و آنها را از اعتیاد به مواد مخدر منصرف کردن و میل به پاک بودن را در آنها ایجاد کردن…

    استاد چقدر زیبا هدایت را توزیع دادن که به محض اینکه برسرکار نرفتند آن انفجار رخ داد و از این خطر نجات پیدا کردند…

    استاد چقدر زیبا تسلیم بودن را توزیع دادن که وقتی که مادر حضرت موسی علیه السلام تسلیم هدایت شدند و بچه را به آب انداختن در نهایت خودشان به عنوان دایه فرزند استخدام شدن و حقوق هم می‌گرفتند و فرزند خود را در ناز و نعمت بزرگ کردن…

    وحضرت یعقوب که نتوانست تسلیم خواست خدا باشد و احساساتش را کنترل کنند و در نهایت نابینا شد و اتفاقات بد دیگری را تجربه کرد.

    معذرت میخواهم که طولانی شد،آخه آنقدر بار آگاهی این فایل زیاد بود که خود من با سواد اندکم میتوانم تا ساعت ها بنویسم…

    استاد عزیز بی نهایت سپاسگزارم

    خدانگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای:
  7. -
    مصطفی ابوطالبی گفته:
    مدت عضویت: 603 روز

    با عرض سلام و ادب خدمت استاد عباس منش بزرگوار و خانم شایسته عزیز

    سلام خدمت همفرکانسیهای خودم

    استاد یادمه چند سال پیش فایلی از شما توی یه کانالی دانلود کرده بودم که در مورد تسلیم در مقابل خداوند بود

    اون روز من همش اون فایل رو گوش میدادم اون فایل همراه با یه موسیقی خواصی پخش میشد

    همین الان که اومده بودم کامنتهای سریال زندگی در بهشت قسمت 128 که نشانه پریروزم بود رو بخونم یهو نمیدونم گوشیم چی شد از سایت در اومد و وقتی وارد شدم صفحه اول سایت بود و دیدم که خدای من تو چقدر عالی هدایت میکنی استاد یه فایل جدید گذاشته و اونم همینیه که من سالها حتی استاد باورتون نمیشه در دوران نوجوانی تا به حال دنبالش بودم

    من هیچ وقت معنی و درکی از تسلیم بودن در مقابل خداوند رو نمیدونستم

    اصلا درک نکردم هنوز تسلیم بودن در مقابل خداوند یعنی چه؟

    شاید ناخوداگاه شده باشه روزهایی در زندگیم که تسلیم شدم از بس چک و لگد خوردم

    ولی خوداگاه واقعا نمیدونم تسلیم بودن در مقابل خداوند یعنی چه؟

    این سوال من بود همیشه

    من همیشه از خودم میپرسیدم خدایا من میخوام تسلیم تو باشم نمیدونم چطوری!

    که خداوند از اون صفحه منو انداخت بیرون خخ والان اومدم به سوی نشانه ام که این فایل هست

    واقعا دمت گرم خداجون تو دیگه کی هستی بابا….

    من هنوز فایل رو گوش ندادم اخه دارم فایل جلسه هفت عذت نفس رو گوش میکنم این فایل رو میزارم برا عصر چون من عصرها فایلهای رایگان رو گوش میکنم

    استاد من ازتون از صمیم قلب سپاسگذارم

    استاد دمتون گرم که وقت میزارید برامون فایل اماده میکنید

    در پناه حق میسپارمتون بهترین استادم

    عاقشتتتتتتم….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 25 رای:
  8. -
    رضا دهنوی گفته:
    مدت عضویت: 2677 روز

    به نام خدای مهربان

    God bless my life

    سلام و احترام

    هر جا ضربه خوردم توی زندگیم به خاطر اینکه به شدت ذهن مقاومی دارم و به شدت به خواسته هام میچسبم .

    خیلی خیلی ادمی هستم که همش دنبال شهرت و محبوبیته .. بعد که از خودم میپرسم چرا میخوام مشهور شم ؟؟

    جواب اینه :

    تا ثروتمند بشم..

    تا ادم ارزشمندی بشم .

    تا ادم ها به به چه چه کنن..

    تا محبوب و دوست داشتنی شم .

    تا به ازادی و ثزوت برسم..

    ولی واقعا رسیدن به ازادی و ثروت خواسته ی واقعی منه و نیازی نداره پدرم خودم رو درارم مشهور شم تا به ازادی برسم.. نیازی نداره فکر کنم با مشهور شدن ادم ارزشمندی میشم و محبوب میشم..

    بلکه نیازه باور‌کنم همین الان هم محبوب و دوست داشتنی و ارزشمند هستم و تلاش کنم ارام ارام بدون عجله ارزشمند تر بشم .. باید ارزشمندی رو در همینی که هستم پیدا کنم !!!

    من خیلی ادم عجولی هستم و هیچ وقت اجازه ندادم خداوند هدایتم کنه به همین دلیل همیشه ضربه خوردم .. به همین دلیل باید بارها و بارها خصوصا جلوی اینه و هنگام صبح به خودم بگم :

    من اجازه میدهم خداوند مرا به مسیر صحیح و پر از نعمت و ثروت هدایت کند

    تا ذهنم هی مقاومتش کمتر و کمتر بشه .. چون این منم که باید اجازه بدم خداوند هدایتم کنه .. چون خدا همیشه ما ادم ها رو و همه ی کیهان رو داره هدایت میکنه ولی ما ادم ها با تکیه بر عقل و منطق و دانش خودمون اجازه نمیدیم خداوند هدایتمون کنه .. ولی مابقی هستی به صوزت بدیهی داره از هدایت خداوند پیروی میکنه ولی ما ادم ها با غرور و خاشع نبودن دز مقابل خداوند اجازه نمیدیم هدایت بشیم..

    هر چقدر این غروره توی وجودم دازه کمتر میشه به نظرم بهتر میتونم به هدایت توجه کنم و پیروی کنم هر چند که هنوزم خیلی مشکل دارم .. به همین دلیل بارها و بارها به خود میگم :

    من اجازه میدهم خداوند مرا به مسیر صحیح و پر از نعمت و ثروت هدایت کند

    تا بالاخره این مغزم ساکت بشه..

    هر چقدر غرور و تکبزم داره کمتر میشه احساس میکنم ارام تر هستم..

    یاد دوره ی جهان بینی توحیدی میوفتم که اون خانمه عاشق اسب سواری بود ولی اسبش خیلی سرکشی میکزد و اجازه نمیداد به صاحبش و یه بار صاحبش رو گاز گرفته بود …

    منم با سرکشی کردن در مقابل خداوند اینقدر خودم رو اذیت کردم و با تقلاهای بیخود زندگی خودم رو کلی سخت کردم و اگر جاهایی که از هدایت پیروی کردم و تسلیم خداوند بودم ،، خدای مهربان واقعا همیشه نجات بخشم بوده و دستم رو گرفته و هدایتم کرده.. جاهایی بوده که اگر کمک خداوند و هدایت خداوند نمیبود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. جاهایی بوده که خودم به خاطر باورهای غلطم مثل احساس عدم لیاقت به شدت توی خطر افتادم ولی اونجا گفتم خدایا کمکم کن و به دادم برس و خداوند حتی اونجا هم تنهام نذاشته و نجات بخشم بوده .. خیلی مثال ها بوده.. همیشه هم وقتی به دردسر میوفتم و توی خطر میوفتم تازه یادم میوفته از خدا کمک بخوام!!! کاش اینقدر روی خودم کار کنم که همیشه و در همه لحظات از خدا هدایت بخوام نه فقط مواقع خطر و بدبختی !!

    به همین دلیل هر روز صبح یادم باشه تکرار کنم که :

    إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ

    تنها تو را میپرستیم و از تو از تو یاری میجوییم

    اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ

    ما را به راه راست هدایت کن

    صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلَا الضَّالِّینَ

    راه آنان که به آنها نعمت دادی، نه راه کسانی که بر آنها خشم فرمودی و نه گمراهان

    و اینقدر بارها و بارها تکرار کنم تا مغزم مقاومتش بشکنه و خودم رو بسپرم به خداوند ..

    خدایا نور هدایتت را بر قلب من بتابان

    خدایا شکرت

    ….‌…………………………………………………..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای:
  9. -
    Smaeil rostami گفته:
    مدت عضویت: 628 روز

    سلام، سلامی که نام خداست ؛ درود دوباره میفرستم محضر استاد محترم و دوستان هم سفرم در این راه پاک ؛ فکر کنم جزو چند نفر اول بودم که برای این فایل کامنت گذاشتم و الان برگشتم تا به عنوان یک تجربه گر ماجرای جالبی رو از هدایت خداوند در زندگی من که تنها یکی از هدایت های بزرگ و البته تاثیر گذار ترین آنها ( از لحاظ دلیلی برای شروع دوره جدید و متفاوت از زندگی و نقطه ای برای آغاز مرحله ی جدید از رشد ) برای شما به صورت خلاصه و مفید تعریف کنم . من یک کارگاه کوچک استیجاری داشتم با چند نفر نیروی کار و هم چنین 3 دونگ یک منزل کلنگی در محله سطح پایین شهر و البته بدون هیچ آینده روشنی که مثلا حاکی از خرید یک کارگاه و همینطور بهتر کردن منزل مسکونی مان و خانه ای بهتر باشد

    ؛ چون که هم از لحاظ درآمدی و سرمایه موجود و پشتوانه خانوادگی چه از طرف خودم و چه خانواده همسرم و خیلی دلایل کاملا منطقی دیگر تقریبا امید زیادی به بهبود در آینده نداشتم و من ناچارا این وضعیت رو پذیرفته بودم، و نهایت سقف آرزو هام رسیده بود به داشتن داشتن همون نصفه خونه و باقی موندن در حالت مستاجری کارگاه یا در بهترین حالت استفاده از فضاهای ارزان قیمت دولتی ؛ البته ته قلبم آرزوی داشتن یک کارگاه آبرومند و نقل مکان خانه به محله ای بهتر رو داشتم ولی با توجه به شرایطی که داشتم و تکیه بر ذهن منطقی که میگفت ده ها سال طول میکشه بتونی بهش برسی اونم اگر برسی دیگه زیاد بهش جدی فکر نمیکردم،

    تابستان سال 91 بود و با بحران نا امیدی ذهنی در مورد آینده مواجه شده بودم و از طرفی چند نفر از همکارانی که داشتم و همگی بعد از من و تاثیر گرفته از من شروع به کار کرده بودند؛ وضعیت بهتر و رو به بهبودی رو نسبت به من داشتند و فشارهای روانی که رفتارهای عمدی اونها برای من ایجاد کرده بود به شرایط روحیم دامن زده بود ؛ دو سه ماه گذشت و به اوایل آبان ماه رسیدیم ؛ برای بزرگداشت یکی از هنرمندان فقید شهرمون یک مراسم در یکی از مساجد بزرگ شهر برپا شد و از قبل اطلاع رسانی شد من هم میخواستم بروم ؛ روز موعود رسید و من تنبلی و اهمال کاری این بلای بزرگی که خیلی از زندگیم رو از من گرفته بود اون روز هم دامنمو گرفت و گفتم‌ نمیرم غافل از اینکه چه اتفاق بزرگی برام در شرف افتادن بود ؛ هوا کمی سرد و کمی بارانی بود تازه دوش گرفته بودم که تلفنم زنگ خورد دوستم مجدد گفت منتظرم و من بهانه ای جور کردم که شاید نیام ؛ و اینجا خدای مهربان همان کسی که از مادر مهربان تر است ضمن اینکه اراده و اختیار را از بنده اش نمیگیرد اما تمام اسباب را به کار میگیرد تا بلکه بنده اش بیدار شود و هدایت را بفهمد باز دست به کار شد؛ الغرض : تلفنم باز زنگ خورد صدا آشنا بود ولی به جا نمی آوردم وقتی خودشو معرفی کرد از دوستان ده سال قبلم بود که سالها ازش بیخبر بودم ، خدا به دلش انداخته بود به من زنگ بزنه و ضمن یادآوری روزهایی در سال های قبل که از شعر خوانی ها و هنر اون مرحوم لذت میبردیم از من خواست به مراسم یادبود برم ؛ دیگه دیوهر مقاومتم فرو ریخت و رفتم البته خیلی دیر شده بود و وقتی رسیدم دقیقا صف و ردیف آخر جا پیدا کردم ( اینم بگم دوستی که منو دعوت کرد رو دیگه اصلا ندیدم انگار فقط وسیله ای برای مجاب کردن من بود که به مراسم برم ) وقتی نشستم هنوز چند دقیقه نگذشته بود دو نفر کنار دستم نشستند !! از جو شلوق و غیر عادی که هنگام ورود و نشستن اون دو نفر در مجلس پیش اومد متوجه شدم که لابد افراد مشهوری هستند و خیلی ها در ردیف های جلو اصرار داشتند که اون دو نفر برند جلو تر بشینن ولی اونها قبول نمیکردن به احترام قاری قرآن که میخواند سریعا جو رو آروم کردند و همونجا کنار من نشستند ، به نظر شما اونها کی بودند؟؟ استاندار و محافظش اتفاقا خبرنگارانی که توی مراسم بودند چند عکس گرفتند که موجوده

    ، از قضا کارگاه استیجاری من در صد متری ساختمان استانداری بود و یکباره ندایی به قلبم وارد شد که خودتو بهش معرفی کن همین ؛ من خیلی استرس گرفتم استرسی البته آمیخته با هیجان اولش خیلی مقاومت کردم ولی این ندا انگار ول کن نبود منم به خاطر اینکه از دست اون ندا خلاص بشم خواستم خودمو گول بزنم و با خودم گفتم باشه سر فرصت میرم یه نوبت ملاقات باهاش میگیرم ولی باز ول نمیکرد آخر با کلی استرس آروم آروم به حرف اومدم و خودمو معرفی کردم و گفتم ما همسایه ایم و من فلان مغازه کارگاهم و گفت بله موفق باشید و همین.

    گیج بودم و کمی هم خجالت زده و پشیمان ، دو سه دقیقه گذشت و ناگهان برگشت طرفم و بهم گفت کاری از من برات بر میاد ؟؟!!! و من گفتم کارگاه ندارم و مستاجرم و استاندار گفت فردا ساعت 9 منتظرتم بیا دیدنم ؛ من فرداش سر ساعت رفتم و توی حیرت منشیش که من قبلا وقت ملاقاتی ثبت نکرده بودم رفتم داخل حرفهامووزدم کامل و صادقانه و در عرض دو ساعت با دستور صریح ایشان به عنوان حمایت از یک تولید کننده ؛ صاحب یک زمین دولتی در بهترین نقطه صنعتی شهر و مرکز استان شدم فقط توی دو ساعتش!!!!

    کاری که خدا شاهده خود من چند ده سال هم اگر تلاش میکردم نمیتونستم حتی یک مترشو داشته باشم اونم توی اون شرایط نا سالم اداری که زمین خیلی سخت داده میشد و اون زمین نقطه عطف بسیار بزرگی شد برای شروع یک تغییر در زندگی شغلی و به دلیل حوادثی که بعدا در رابطه با ساخت و فشارهای مالی و …. برام پیش اومد آغازگر یک انقلاب شخصیتی و رشد شخصی بود که من رو برای همیشه از گذشته کند و به دنیای دیگری وارد کرد که شرحش در این مجال نمیگنجه وگرنه چه داستان های حیرت انگیز دیگری دارم که بگویم.

    دوستان و همسفران عزیزم هیچگاه و هیچگاه از رحمت خدا نا امید نشوید که خدا کافران رو به عنوان نا امیدان از رحمت الهی نام برده و در این توصیف چه درس ها که نهفته ست ، عقل و منطق خوب است و یک ابزار اما این روح است که ما را به خدا و نادیده ها متصل میکند و خداوند هم در قرآن نشانه ایمان به خدا رو حتی قبل از نماز ؛ ایمان به غیب عنوان کرده الذین یومنون بلغیب ؛ این خاطره را پیش از هر چیز برای یادآوری به خودم و سپس شما عزیزانی که در مدارش باشید و خداوند قسمتتان کرده باشد نوشتم ؛ شاد و سربلند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
  10. -
    صفاگنجی گفته:
    مدت عضویت: 1819 روز

    به نام خداوند بخشنده ای که به شدت کافیست

    سلامودرود خدا به استادعزیزم ومریم جانم و تمامی دوستان عزیز رشد یافته ام درمسیر الهی

    استادجان این چهارروزی که دارم به آگاهی های ناب این قسمت ازسایت مقدس گوش میکنم معجزه های زیبایی رو تجربه کردم که قطعا و یقینا به این خاطر دارم این معجزات رو تجربه میکنم چون باور کردم که من تو کل زندگیم هیچی نیستم و اون خداونده که مدیریت کل جهان رو میتونه به عهده بگیره و من واقعا هیچ توانایی خاصی ندارم ازینکه بخوام مدیریت کل زندگیم رو برعهده بگیرم،تنها وتنهاقدرت خداوند حاکمیت داره برزندگیم و این رو واقعا باتمام وجودم دارم درک میکنم و ایمانم داره درهرلحظه نسبت به فرمانروای کل کیهان بیشتروبیشتر میشه

    خداوند بی نهایت بخشندست و بی نهایت حواسش به بنده هاش هست،دروغه محضه که کسی از خداوند هدایت طلب کنه و تسلیم واقعی به درگاه اون باشه و بگه خدا برام معجزه نکرد

    بخدا قسم اگه تسلیم به درگاه خداوند باشیم خدا چنان معجزاتی رو بهمون نشون میده که وقتی برمیگردیم از اول اون اتفاق رو مرور میکنیم میبینیم که ماهیچ نقشی جز تسلیم بودن و رهایی دراون اتفاق نداشتیم،و میتونم بگم نودونه درصد از کل اتفاقات رو خوده خدا برامون پیش برده

    یک اتفاقی رو دوسه روز پیش تجربه کردم که واقعا سپاسگزارخداوندم شدم که چقدر درهرلحظه حواسش بهم هست

    هفته ی گذشته به دندان پزشک درمانگاهمون مراجعه کردم و یک نوبت برای دندانم گرفتم تا اون رو ترمیم کنم

    بعدازاینکه آقای دکتر بهم نوبت دادن،متوجه شدم که ایشون به هیچ کس به این راحتیا نوبت نمیدادن و اینکه به هیچ عنوان نوبتی برای ترمیم دندان به هیچ کس نمیدادن،وچون قرارداد ایشون با اون درمانگاه داره تموم میشه فقط نوبت محدودی برای دندان کشیدن میدادن،و برای ترمیم که دیگه اصلا هیچ نوبتی نمیدادن،اما وقتی دندان من رو معاینه کردن بدون هیچ مقاومتی برای هفته ی اینده نوبت دادند

    روزی که قراربود من برای ترمیم دندانم مراجعه کنم خودم رو سروقت رسوندم و تااومد نوبتم بشه آگاهی های این فایل رو برای خودم مرور‌میکردم و ازخداوند خواستم که دندانپزشک کارش رو خیلی عالی انجام بده،چون اکثرا دندانپزشکی شخصی رو بیشتر ترجیح میدن تااینکه دندانپزشک درمانگاه محلشون،کشیدن یا ترمیم دندانشون رو انجام بدن

    خوب من همون دندانپزشک درمانگاه محلمون رو ترجیح دادم و چون دیده بودم که همیشه این درمانگاه ازلحاظ نظافت تمیز بوده،هیچ فرقی بین دندانپزشکی شخصی و اون ندیده بودم

    خلاصه وقتی که نوبت من شد،یلحظه نجواهای شیطان شروع کرد تو ذهنم رژه رفتن که نکنه پولت رو ازدست بدی و اون دندونپزشک نتونه کارش رو درست انجام بده،نکنه چون تو درمانگاه هست خیلی به کارش اهمیت نده و دندونت رو بدتر کنه و نتونه درست ترمیمش کنه

    خلاصه بااین نجواهای نکنه نکنه…یلحظه به خودم اومدم و بااین اگاهی ها نجواها رو کنترل کردم و همین که خواستم روی صندلی درازبکشم بسم الله گفتم و نشستم و دکتر متوجه شد که من یکم استرس گرفتم و گفت چرااینهمه ذکر میگی،گفتم راستش یکم ترسیدم،بعدایشون باارامش خیلی عالیی منو آروم کردن و گفتن که اصلا هیچ ترسی نداره حالا دندونتو جوری برات ترمیم میکنم که چندین سال برات کار بده…همین جمله رو که بهم گفت انگار دلم یکمی آروم شد و گفتم خدایاخودت کاردندونمو انجام بده،من نمیدونم تو بهتر به هرکاری توانایی…

    خلاصه اون آقای دکتر محترم نزدیک به چهل دقیقه بادقت عالی کارش رو انجام داد و وقتی که ترمیم دندونم تمام شد،و خواستم برم حسابداری حساب کنم ایشون در کمال ناباوری گفتن که برو هزینه ی کشیدنِ دندان رو باحسابداری حساب کن!

    هزینه ای که ده برابر از ترمیم دندانِ من پایین تر بود!واقعا نمیتونستم باورکنم که آقای دکتر گفتن من میخوام ازینجا برم و میخوام یک کار خیر حداقل برای یکی از همشهری های این شهرتون انجام داده باشم،چون واقعا خدمت کردن به مردمان این شهر رو‌خیلی دوست دارم،و میخوام که ازشما هزینه ای بابت ترمیم دندونتون نگیرم،فقط یه هزینه ی کمی بخاطراینکه تو لیست امروز نوبتت رو‌ وارد کرده باشم برو و هزینه ی کشیدن یه دندون رو پرداخت کن!

    من واقعااز خوشحالی نمیدونستم چی بگم وچطوری ازش تشکرکنم و فقط میتونم اعتبارش رو به خدا بدم،چون اون خدابود که به من گفت نیازنیست به دندانپزشکی شخصی بری،همین درمانگاه نزدیک به خونتون بهتره،و بااینکه ذهنم مقاومت داشت ولی به اون حسی که همون خداوند بود عمل کردم و معجزه ی اون رو دیدم که بهش گوش دادم و گفتم چشم و عمل کردم

    خلاصه همون یک مقدار خیلی کمی هم که خواستم از کارتم پول بکشم،دیدم که همسرم اومد درمانگاه و خودش اون رو‌حساب کرد،و پولی که داخل کارتم داشتم دست نخورده باقی موند،خدایاشکرت

    خیلی معجزات ازخداوند ازین جنس اتفاقات رو تجربه کردم،و هی من رو دراین مسیر ثابت قدم تر کرده که مسیرم درسته،هرچند که ازلحاظ ثبات شخصیتی و اینکه اخلاقم رو تو یکسری اززمینه های زندگیم باید بهتر کنم،اما میبینم وقتی تو یک موضوعی ارامش خودم رو حفظ میکنم و یک حس رهایی و تسلیم رو درونم ایجاد میکنم معجزات پشت معجزات برام رخ میده که میدونم داره از کجا آب میخوره

    ولی وقتی که زیادی منم منم کردم و فکر کردم که خودم همه کاره هستم و رو عقل پوک خودم حساب بازکردم دیدم که به چه خاریو ذلتی افتادم،دیدم که این کبروغرور چه بلایی سرم اورده

    استادجان این کلام پرازآرامشتون رو بارها و بارها تحسین میکنم واقعا این رشد شخصیتیتون تو این چندسالی که باشما آشنا شدم بسیار تصاعدی رو به بالا داره پیش میره،و یک حس آرامتری نسبت به شما پیدامیکنم وقتی که به صحبتهای گوهربارتون گوش فرامیدم،قشنگ دارم میفهمم که من هم دارم مثل شما بایک ارامش خاصی با دیگران صحبت میکنم

    خیلی بی نهایت ازشما سپاسگزارم استاد توحیدی ام،و امیدوارم هرکجاهستید شادوپیروز و سعادتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای: