این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2024/08/abasmanesh.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2024-08-08 08:57:552024-08-08 09:05:31تسلیم بودن در برابر خداوند
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
یه حسی بهم گفت بیام بنویسم کجا ها تسلیم هدایت خدا بودم و نتیجه شو دیدم
یه حسی گفت بنویس تا ایمانت قوی تر بشه به این مسیر ، به اینکه منم دارم هدایتت میکنم یه وقت گمراه نشی دنبال چیز دیگه ای بگردی
ماجرا از این قرار بود … من از همون اولِ اول که شروع کردم به درس خوندن ، با این هدف درس میخوندم که من میخوام دندون پزشکی قبول شم
خوندم و خوندم تا رسیدم به انتخاب رشته
متوجه شدم ظرفیت دندون پزشکی زیاد نیست و من نمیتونم با رتبه م قبول شم
و یا باید برم پزشکی البته اونم قبولیم حتمی نبود
یا باید برم دارو ، یا رشته های دیگه یا کلا قید امسالو بزنم
خلاصه اونجا بود که به نهایت عجز و ناتوانی رسیدم و روز ها گریه میکردم و میگفتم خدایا من تمام این مدت تو فکرم این بود برم دندون …بعد الان میگن قبول نمیشی ، از طرفیم نمیخوام سال دیگه پشت کنکور بمونم
خدایا خودت بگو چیکار کنم
یه صدای واضح و بلند و آشکار بهم گفت : برو پزشکی
اون لحظه که گفت برو پزشکی ، انگار آب سرد ریختن رو سرم
آخه من از پزشکی ذهنیت خیلی خیلی بدی داشتم
به این دلیل که اون موقع ها فکر میکردم کل پزشکی تشریح جسده و من بزرگترین ترس زندگیم همین بود
خلاصه من بودم و یه تصمیم که باید تا چند روز دیگه گرفته میشد
بازم گریه و عجز و ناتوانی که خدایا من پزشکی نمیخوام ، من از پزشکی میترسم بعد تو داری میگی برو پزشکی؟؟
خدا شاهده الان داره یادم میاد که انقدر این ترسه و این سردرگمیه شدید بود ، اون روزا اشکام بند نمیومد و میخواستم عادی حرف بزنم ، گریه م میگرفت
ولی صدای خدا خیلی واضح بود
واضح تر از تمام ترسای من
کم کم داشتم آروم میشدم ، کم کم صدای خدا داشت بلند و بلند تر میشد و صدای ترس ها کم و کمتر…
هر روز و هر لحظه و هر ثانیه داشت میگفت برو پزشکی ، برو پزشکی ، برو پزشکی
داشت بهم میگفت رسالت تو اینجاست ، من بهتر از تو میدونم که تو چی میخوای ، من میدونم چیزی که تو میخوای اینجا قراره پیداش کنی
و اونجا بود که من تسلیم هدایتای خدا شدم و کد رشته ی پزشکی رو آوردم جز لیست انتخاب رشته م…
منی که تا چند روز قبلش حتی به این فکر نمیکردم که تو آخرین اولویتم پزشکی رو بذارم ، کد رشته شو آوردم دومین اولویت و به الهام خداوند عمل کردم
نمیدونم تجربه ش کردین یا نه ولی وقتی به چیزی که خدا میگه عمل میکنی و تسلیم هستی ، آرومی…
انگار مهر تایید میزنه به قلبت و خودش آرومت میکنه و میگه من میدونم و تو نمیدونی ، پس به من توکل کن!!
بعد اینکه انتخاب رشته رو نهاییش کردم و اون روزا منتظر میموندم تا جواب بیاد ، الهاماتی تو خواب و بیداری بهم میشد که انتخابت درسته ، لحظاتی جلو چشمام میومد که دارم جون آدما رو نجات میدم ، دارم به درمان یه نفر کمک میکنم ، دارم به خانواده های ناآروم و مشوش آرامش میدم
انقدر این الهامات قوی بود که من آروم میشدم و مصداق این شعر بودم :
هر لحظه که تسلیمم
در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو
بی باک تر از شیرم
واقعا آروم بودم و انگار تموم اون ترسای واهی داشت جاشو میداد به یه ایمان و اطمینان قلبی
و این روزا به همین شکل گذشت و نتایج نهایی انتخاب رشته اومد
اون لحظه ای که میخواستم بزنم رو سایت تا جواب بیاد بالا ، انگار میدونستم که قراره با چی مواجه بشم
و همینم شد :
دکترای عمومی پزشکی-دانشگاه علوم پزشکی سنندج-روزانه-نیم سال اول
همون کسی که تا یک ماه پیش داشت از ترس زجه میزد که نره پزشکی ،
همون شخص با دیدن این کلمات اینبار از شدت خوشحالی زد زیر گریه
این اولین دیدگاهی هست که میزارم و به زعم خودم جادویی هم هست.
چند ساعت پیش جلسه اخر قدم دوم از دوره دوازده قدم رو برای بار دوم با دقت گوش کردم… استاد در انتهای اون جلسه گفتن که خدا توی ایه 186 بقره خودش و سیستمش رو معرفی میکنه، که سیستم به سه بخش کلی تقسیم میشه : درخواست بنده، اجابت پروردگار و مرحله آخر هم پذیرش اون اجابت از طرف بنده هست. استاد هم تاکید کردن که مرحله آخر شاه کلیده.
پیش خودم گفتم : یعنی چی؟! یعنی چی که خدا تو این آیه گفته بعد از اجابت خداوند بنده باید بپذیره!!!؟؟؟ وقتی یه بنده ای عاجزانه درخواست کرده دیگه پذیرش اصن معنی نداره(این قسمت آیه برام نامفهوم بود و چون استاد هم تاکید کردن که شاه کیلیده خیلی رو مخم رفت که چرا این بخش به این مهمی برام بی معنیه)
و اینو هم به خودم گفتم که : ولی من دارم اشتباه میکنم. اگه توی آیه به این وضوح و سادگی گفته بعد از اجابت خداوند بنده هم باید اون اجابت رو بپذیره، پس درسته و من نمیفهممش(ولی باید هر جوری شده بفهمم موضوع چیه تا بتونم از قانون استفاده کنم).
همون موقع از پروردگار خواستم هدایتم کنه. سریع پشت بندش سایت رو باز کردم تا بیام بخش کامنت ها رو بخونم (شاید جوابمو اونجا پیدا کنم) که در هدینگ سایت کاور این فایل بسیار زیبا رو دیدم و سریع پلیش کردم و جواب تمام سوالاتم برام روشن شد… خیلی بهم کیف داد. انگار که وسط یه امتحان مهم بیان جواب تمام سوالا رو بزارن جلوت، بگن بیا حالشوببر.
خدایا، خالق و مالک و پروردگار همه چیز و صاحب روز جزا تویی و دیگر هیچ.
انقدر الان حالم عجیبه، هنوز این فایل رو نگاه نکردم فقط الان از روی کامنتهای بچه ها متوجه شدم تقریبا موضوع چیه و فایل یک لایو بوده بین استاد عباسمنش و استاد عرشیانفر.
اما چنان سیل خروشانی یکهو در وجودم از هدایتهای الهی شکل گرفت که سرمست و حیران فقط دارم اشک می ریزم.
وقتی کامنتها رو خوندم یک صدای بسیار واضح و بلند چندین و چند بار بهم گفت:
درخواست کن، سعیده الان درخواست کن وقتشه
گفتم چی درخواست کنم؟ من که چیزی تو ذهنم نبود که الان بخوام به خدا بگم اجابتم کنه.
گفت: فقط بگو
یکهو انگار که دروازه بزرگی باز شد و نور خیره کننده ای تمام تاریکیها رو محو کرد، ذهن و قلبمو روشن کرد و من انگار که از روی متن نوشته شده ای می خوندم گفتم، یا بهتره بگم مجبور به گفتن شدم:
خدایا همزمان با تولد نوزادم منو به شغل و فعالیتی هدایت کن که توش بسیار رشد کنم. بسیار بسیار ثروت بسازم. خیلی سریع توش رشد کنم و هدایت بشم به آسان انجام دادنش و اشتباه نکردن. چون تو هدایتم می کنی
صدا گفت چرا میگی با تولد نوزادم، تا اون موقع سه ماه مونده، بگو از همین فردا، بگو از همین الان، از این لحظه هدایتها شروع شد، تو اجابت شدی!
همزمان که کورسوی نجواگری ذهنم داشت آخرین تلاشهاش رو میکرد که منطق تاریک و خلاف جهت بیاره، می گفت آخه کسی که تازه زایمان کرده که نمیتونه کار کنه، آخه چطوری؟ چه کاری؟
ولی نور با صدای بلند گفت: اجابت شدی
گفتم: کاری باشه که توش مثل الماس بدرخشم،
گفت: تو همین الانشم الماس هستی
گفتم می خوام الگوی جهان بشم،
امید جهانیان بشم،
جهان رو قبل از ترک کردنش به سمت خوبی تکون بدم و برم،
همراه دخترانم و همسرم باشم و کنار هم کار کنیم،
خیلی ساده،
با ساعات کم، با لذت، با درآمد روزافزون و بسیار بالا،
با رشد همه جانبه،
می خوام در این کار یک موحد واقعی بشم. می خوام تو رو ببینم و بشناسم
گفت: به تو داده شد. قد اوتیت سؤلک یا سعیده
گفتم می خوام دیگه کار همسرم رو انجام ندم و حتی اونم بیاد با من کار کنه. اونم شاگرد استاد عباسمنش بشه
اون نور در جواب بهم گفت:تو نمیتونی مدار کسی رو تغییر بدی
گفتم می خوام خونه ای با این مشخصات بخرم و این مسافرتها رو برم، با این بزرگان معاشرت کنم و متخصص کار خودم بشم. می خوام سالم باشم و با خانواده ام خوش و تندرست زندگی کنیم.
گفت به تو داده شد
گفتم می خوام همسرم هم فرکانس من باشه و باهم حرکت کنیم.
باز هم گفت دیگران رو رها کن. تو نمیتونی مدار کسی رو تغییر بدی
بخدا به همین وضوح.
انقدر الان قلبم شکفته شده که تا بحال تو زندگیم اینجوری تو سینه ام حسش نکرده بودم.
همون صدا گفت حالا بنویس.
گفتم ساعت 2:30 نصف شبه من هنوز نخوابیدم. هنوز که فایل رو گوش ندادم.
گفت: فقط بنویس من به خوابت برکت میدم
گفتم بذار تو جمع نگم یه وقت دیدی نشد، یا من مشرک شدم و انجامش ندادم. ضایع میشم جلوی جمع.
گفت: بنویس، همین الان. فردا بهت فرصت میدم گوش بدی
گفتم چشم….
نمی دونم این چه طوفانی بود که به پا شد ولی کاری بود که بی اختیار انجامش دادم و تمام سلولهای بدنم هم خط ردیف شدن و میگن درسته. با نهایت آرامش و احساس خوب…
چند روز پیش فاطمه جان هلالی برام کامنتی نوشت که یه شعله ی نورانی رو تو قلبم روشن کرد در زمینه ی شغل.
همون شب نوشتم هر چیزی رو که میخواستم و رهاش کردم تا هدایت بیاد و قدم بذارم تو مسیرش ان شاالله.
خدایی که میگه بخواه تا بهت بدم، خودش شاهد و ناظرِ شرایط من هست، لازم به توضیح نیست که من یه بچه کوچولوی 3/5 ماهه دارم و چطوری میشه با بچه داری و خانه داری یه شغل رو هم هندل کرد.
به لطف الله وهدایتهای تمام نشدنیش توی کارگاهه کوچیکم مشغول معنویترین کارجهان یعنی پولدارشدن هستم به امیدخودش انشاءلله
توهم میتونی خودش میگه جه جوری وازکجا و کی وچطور فقط گوش به زنگ نشانه هاباش
کارکردن ادموبزرگ میکنه قوی میکنه
چه درس هایی که با همین کسب وکارخودم نگرفتم از اموزه های استاد
من تازه اول کارم بایه ایمان کوچولویی که داشتم ویه عالمه ترمز کارم روشروع کردم والان یکساله با یه عالمه بالاوپایین دارم ادامه میدم خودش میگه چیکارکن من اصلا بلد نبودم ونیستم
منم همیشه ارزوم این بوده که همسرم بامن هم مسیربشه اوایل به دلیل مدارپایینم چقدر تلاش کردم فایلهار گوش کنه و ضربه هاشم خوردم و درسمو گرفتم
ولی همیشه ازته قلبم میخوام که بیادتواین مسیر
همسرم بینظیره خیلی ناخوداگاه طبق قانون عمل میکنه
بسیار ارام مهربان خونسرد
سرش توکارخودشه وبه هیچ کس کاری نداره
بسیار به من کمک کرد تو راه اندازیه کسبوکارم ودستی ازدستان خداوندشدبرام
خیلی جاها بهترازمن به قانون عمل میکنه رهاتر وتسلیمتر ازمنه
اهل غروناله غیبت و شکایت وگله اصلا نیست
ارامشش بینظیره واقعا ووابسته نیست
ومثل همسر بینظیرشما بسیارشریف و انسان گونه عمل میکنه
ولی این ذهن من همش میگه کاشکی فایل گوش کنه کاشکی عضوسایت شه
ومن دیگه به این صدا اهمیت نمیدم وسکوت میکنم
هرچقدر بیشتر روخودم تمرکز کردم رابطم باهاش بهتر شد
امیدوارم یادم باشه که خدا اگه منو هدایت کرده مسعود روهم بلده هدایت کنه من نخوام خدایی کنم براش
کامنتهات رودنبال میکنم دوست قشنگم برای اون نینی ناز تو وجودت ارزوی سلامتی میکنم وارزوی خوشی وشادی هرلحظه برای تو وخانواده ی قشنگت
سلام زهرا جانم. چه همزمانی قشنگی! چه پاسخ زیبایی خدای نازنینم به احساس صبحم داد!
الهی بی نهایت شکرت.
صبح که بیدار شدم از نشونه ها کمک خواستم تا روزمو بسازم. به ستاره قطبی توسل کردم و نشانه امروزم.
از قضا فایل جدید هم که اومده روی سایت.
تمام نشانه ها و کنایه ها از دیروز تا الان در مورد کسب و کار و ثروت و طی تکامله. الله اکبر!
الانم که کامنت قشنگ و پرمهر شما اومد دیگه اشکمو سرازیر کرد. چقدر این خدا کارش درسته. چقدر مهربانتنه و حکیمانه و کامل و واضح راهنمایی می کنه. جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمی مونه.
زهرا جانم بی نهایت برات خوشحالم که کسب و کاری داری که به چشم معنوی تر شدن بهش نگاه می کنی و خلق ثروت رو عبادت می دونی.
این جمله هات غوغایی به پا کرد تو دلم:
به لطف الله وهدایتهای تمام نشدنیش توی کارگاهه کوچیکم مشغول معنویترین کارجهان یعنی پولدارشدن هستم به امیدخودش انشاءلله
توهم میتونی خودش میگه جه جوری وازکجا و کی وچطور فقط گوش به زنگ نشانه هاباش
اینها دقیقا جملاتی بود که صبح در حال دوش گرفتن تو ذهنم تکرار می کردم.
صبح حالم اومد که کمی بد بشه که با یک دوش و تکرار جملات مثبت در مورد هدایت الهی و قوانین ثابت جهان ذهنمو چنان آروم کردم که بعدش یه لشکر سرباز هدایت همینجوری ردیف اومدن رژه رفتن جلوی چشمام.
نشانه روزانه ام هم گفتگوی حضوری استاد با آزاده خانم بود که در مورد کسب و کارش و مهاجرتش به امریکا صحبت می کرد.
فایل جدید استاد هم در مورد آگاهیهای روانشناسی ثروت 1 بود و کامنت منتخب که از لیلای عزیز بود که از همون مغازه جگرکی چه ثروتی به زندگیشون وارد شده.
الانم کامنت طلایی شما. اصلا دنیایی از لذته که ببینی کسی اومده دست خداوند برای کمک به تو شده که تابحال برات ننوشته بود و در مدار همدیگه قرار نداشتید ولی همین امروز اومده پیام خدا رو برات برسونه.
خدا رو شکر بابت وجود شما دوست الهی من. قلبمو باز کردی با این مهر و محبتی که به زندگیم روانه کردی. خدا حفظت کنه. خدا بهت خیر کثیر عنایت کنه.
یه موضوع مهم دیگه که در موردش صحبت ارزنده کردی همسر شریف و عزیزت بود. خدا مهرتون رو افزون کنه.
دقیقا مشخصات آقامسعود رو که گفتی انگار خود ابراهیم رو داشتی توصیف می کردی. یک روح در دو بدن.
وقتی ذهنم هی منو می برد به سمت درخواست برای تغییر مدار ابراهیم، منم دقیقا مثل شما به خودم گفتم اصلا واسه چی میخوای ابراهیم هم عضو سایت بشه و از این طریق هدایت بشه؟ تهش چی می خوای؟
مگه نمی خوای خدا گونه عمل کنه و قوانین کیهانی رو باد بگیره؟ چرا روش تعیین می کنی؟
مگه الانش که عباسمنشی نیست داره بد عمل میکنه؟ مگه همه باید از یک طریق هدایت بشن؟
همین الانشم اینهمه صفت خوب داره و ناخودآگاه هم داره خیلی جاها درست رفتار و فکر میکنه و هم اینکه خیلی نامحسوس و بدون اینکه خودش بدونه داره از تو تاثیر می گیره. تو داری با تکاملت روی اون هم تاثیر می گذاری بدون اینکه تلاشی براش بکنی.
پس دیگه چی می خوای؟ بگو الهی شکر و حواست به مدار خودت باشه. تمام.
امروزم که شما اینا رو نوشتی دیگه انگار مهر تاییدی بود به تمام افکارم و دلم شادتر شد.
خلاصه که عالی نوشتی و برات خیلی خوشحالم که در مسیر معنویت و رشد داری قدم های شایسته برمیداری.
راستی یادمه توی سازمان انرژی اتمی که بودم به آقای دکتر کاسه ساز بود که کارمند اونجا بودن و برادرزاده حبیب الله کاسه ساز (کارگردان) بودن. نمی دونم با شما نسبتی دارن یا نه. به هرحال دنیا کوچیکه و همه مون به هم وصلیم. بسته به مداری که توش قرار داریم.
پرسیدم چرا نمیتونم مگه خودت نگفتی که تا جایی که میتونید قرآن بخونید
حتی استاد عباس منش هم میگه
بهم گفت که
وقتی میگم بهم گفت، واقعا قشنگ صدایی مثل صدای خودمو می شنیدم که داشت قشنگ بهم میگفت
که نه نمیتونی قرآن بخونی ،فعلا نمیتونی تا زمانی که به یه سری دونسته هات عمل کنی تا بعد بتونی قرآن بخونی
حق میدادم چون من یه سری دونسته هامو هموز عمل نکرده بودم ،پرسیدم چی هست که باید عمل کنم
شنیدم که نظم
نظافت
تو هنوز نظافت اتاقت که داری هر روز نقاشی میکشی و گرد و غبار از بیرون میاد روی وسیله هات میشینه رو تمیز نمیکنی و هر روز دستمال نمیکشی و مرتب نمیکنی
یا بری تو آشپزخونه تو کارای خونه هر روز نیم ساعت کمک کنی به مادرت
قبلا انجام میدادی ولی باید وقت بذاری
نظافت خونه رو هر روز یک ساعت حتما زمان بذار نیم ساعت برای اتاقت و نیم ساعت برای خونه
اگر این کاری که گفتم رو انجام بدی اجازه قرآن خوندن و آگاهی جدید بهت داده میشه
و این نظافت یکی از مولفه هایی هست که برای رسیدن به خواسته هاته و باید انجامش بدی
الان که مینوشتم یه لحظه زمان و وقت انجام دادنش از فکرم گذشت
که درک کردم تو برای نظافت وقت بذار من خودم زمان رو برات نگه میدارم تا به باقی کارات هم برسی
باید تو کارای خونه از این به بعد به مادرت کمک کنی تو تمیز کردن روزانه اتاقت و خونه
باید سعی کنی مستمر این کارو انجام بدی
نه اینکه یه هفته انجام بدی و دیگه انجام ندی
تکرار میکنم مستمر و ادامه دار ،جوری که جزئی از کارهایی بشه که همیشه انجام میدی
الان که دارم مینویسم خیلی حس خوبی دارم که خدا حتی بهتر از من خودمو میشناسه و بهم کمک میکنه هر لحظه و حامی من هست تو این مسیر تکامل و رشدم
و بی نهایت ازش سپاسگزارم
تو دل تاریکی شب خیلی خیلی حس خوبی دارم
خیلی دوستش دارم خیلی
و بعد که خوابم برد و صبح بیدار شدم رفتم دفتر خدمات قضایی
جالب اینجاست قبلا من میرفتم بیرون تو جیبم پولی نبود نگران بودم و دلواپس که پول از کجا جور کنم
حس میکنم چند وقته آروم شدم درسته سعی میکنم تلاش کنم ولی امروز که خواستم برم گفتم من که پول ندارم
خندم گرفت
مامانم شنید گفت چقدر باید هی به دفتر خدمات پول بدی تا شکایتتو بفرستن داد سرا ، گفتم این دیگه ان شاء الله آخرشه ولی پول ندارم
مامانم اینبار هیچی نگفت که بیا بهت پول بدم
بر عکس عصبانی هم شد
گفت اینا هی میگن بیا پول بده تو هم خودتو مسخره کردی از خیر تابلوت بگذر و شکایتتو دنبال نکن
راستش یکم ناراحت شدم نه از این جهت که مامانم اونجوری صحبت کرد بیشتر ناراحتیم از این بود که خودم با باورهای محدود و فرکانس هام ، باعث این اتفاق بودم و البته بعدش ناراحتیم خیلی سریع رفت
چون آیه و لسوف یعتیک ربک فترضی رو به یادم آوردم گفتم طیبه آروم باش
بذار هرکس هرچی میخواد بگه بگه
وقتی خواستی شکایت کنی خدا این آیه رو بهت نشونه داد
وسط راهم گفت که و کفی با الله وکیلا
نشونه از این محکم تر که خدا خودش درستش میکنه؟
بعد گفتم نمیدونم خدا تو خودت کمکم کردی تا الان از این به بعدم کمک میکنی
تو راه فکر میکردم که به داداشم بگم بهم پول بفرسته
یه لحظه گفتم خدایا ببخش من از تو نخواستم فکر کردم از داداشم بگیرم ، ولی بعد گفتم نه داداشمم دستی از دستای خداست اگر داد که خیلی خوب اگرم نداد که هیچ خدا یه جور دیگه برام جور میکنه
وقتی رسیدم کارامو انجام دادن 100 هزار تمن شد که به داداشم گفتم واریز کرد و ثبت کردن و رفتم برای عروسکایی که مامانم ساخته بود تا جمعه ببره ،جمعه بازار کنار نقاشیای من بفروشه ،نایلون بخرم
وقتی فکر کردم به رفتارام دیدم من چقدر آرومم اصلا برام مهم نیست که چی بشه هرچی خدا بگه همون خیره و خودش کمکم میکنه
وقتی رسیدم خونه شروع کردم به طراحی ،طرح دیوار نگاری مدارس زیبا سازی تهران که مسابقه هست
من طرحشو کشیدم یه لحظه گفتم بذار ببینم طول 5 در ارتفاع 1 چقدر میشه یهویی دیدم طرح من فقط یه قسمت یک متری دیوارو پر میکنه
گفتم خدا بازم بهم باید طرح بدی
5 قسمت کردم و از اول شروع کردم
اول نقاشی که مربوط به آموزش هم باشه ،گفتم خدا چی بکشم ، یه لحظه اَ مثل الله سرآغاز اومد جلوی چشمم
بهم طرحش گفته شد و سریع کشیدم
چقدر حس خوبیه وقتی طرح گفته میشه
بعد هی میخواستم به زور از خدا طرح بگیرم و نمیشد ،خودم میرفتم دنبال طرح تو گوگل یهویی دیدم داره حالم بد میشه دلشوره و نگرانی درمورد این موضوع مسابقه اومد سراغم
هی نجوا ذهنم میگفت تو که نمیتونی و برنده نمیشی چرا میخوای ادامه بدی نکش دیگه بذار کنار
تو که فتوشاپ بلد نیستی طرحاتو فتوشاپ کنی و ارسال کنی و کلی حرفای دیگه
و من واقعا داشتم اذیت میشدم گفتم خدایا من این نقاشیارو جمع میکنم ،معلومه که تو وقتی که من آماده دریافت باشم بهم طرح رو میگی ،وقتی که آرومم
و رها کردم و وسیله هامو جمع کردم
امروز خیلی هدایتی به یکی از فایلای تیکه ای رونالدو تو اینستا هدایت شدم که درمورد نظم میگفت
که باید برخلاف خواسته ات نظم داشته باشی تو همه چی
حتی اگر حالشو نداشته باشی باید نظم رو در همه جنبه ها رعایت کنی
وقتی اینو شنیدم انگار خدا داشت باهام حرف میزد و میگفت طیبه صبح که باهات حرف زدم یادته گفتم از این به بعد نظم رو در هر کار رعایت میکنی
حتی در افزایش مهرات هات به صورت مساوی باید تقسیم کنی تمریناتو برای رنگ روغن و طراحی و سایه زنی
امروز که من دیدم فایل جدید اومده و دقیقا اول لایو رو که چند روز پیش نشنیدم ، و امروز شنیدم قشنگ برای من بود این صحبتا که استاد گفت پشت خواسته هاتونو بگردین پیدا کنین
و من برای تمام خواسته هام یه لحظه سوالاتی پرسیدم و انگار باید به این فایل بارها گوش بدم تا از خودم بپرسم چرا ؟
تا به جواب برسم
و رهاتر بشم نسبت به خواسته هام
خوشحالم از اینکه این آگاهی های ناب رو امروز تو سایت گذاشتین و سپاسگزارم ازتون بی نهایت
و من ادامه رد پامو در این دیدگاه نصف شب ساعت 2:5 دقیقه 19 مرداد دارم مینویسم تا تو گوگل درایو ذخیره کنم و بعد تو سایت بذارمش و با عشق ادامه بدم این مسیر پر از عشق رو
سلام بر استاد هدایت شده و هدایت کننده و خانم شا یسته ،
خدا خودت هدایتم کنن که هدایت تو بدون سوال انجام دهم همان طور که سلولهایم را هدایت میکنی همانطور که من هر نفسم را هدایت می کنی همانطور که قلبم میتپد، همانطور که درختان را هدایت می کنی و همانطور که مرا به این دنیا هدایت کردی هما نطور که مرا به خواستهایم هدایت کردی همانطور که مرا به استاد عباسمنش هدایت کردی خدا یا هدایتم کن که من ایمان ایمانم روز به روز قویتر شود تا من هدایتهای تو را روز به روز اجرای تر کنم .
و هروز به خودم می گویم خدای که تمام کهکشانهارا دارد هدایت میکند من را همانطور هدایت می کند و من تمرین می کنم .
من عاشق سفر و مها جرت و در یک ما ه گذشته 9 تا کشور اروپای را بازدید کردهام و همش به خودم مگم خیلی راحت و آسان خدا هدایت می کند به جاهای زیبا و دستان خدا انسانهای عالی و هر سفر بهتر و زیباتر و روز به روز نعمتهای زیبا تر و قشنگتر و طبیعت زیباتر و دریایهای زیبا و حتی در کلیسا در فنلاند هدایت شدم که به زبان فارسی از خدا نوشته به خدا اعتماد کن که او نظاره گر تمام عالم است
که گفتم خدا من به تو اجازه می دهم که تو مرا هدایت کنی رورز به روز بیشتر و بیشتر و نشانهای که می دهی بتوانم درککنمو عمل کنم
و این فایل بسیار تاثیر گذار هم هدایت او بود .
واقعا خدا رو شکر که من دارم روز به روز بیشتر با قوانین خداوند آشنا می شوم و هدایت میشوم
تسلیم بودن آرامش محض میاره،دیگه دست وپا نمیزنی،آرام یه گوشه میشینی فقط نگاه میکنی ،به خودت میگی وقتی سپردم به خودش دیگه چه باکی دارم ،هر چه پیش آید خوش آید
استاد جانم باز هم به موقع صحبت کردین،هر آنچه که امشب نیاز داشتم گفته شد
جدیدا توی یک مدار سینوسی افتادم،البته دلیلش روخودم خیلی خوب میدونم،یه جاهای ذهنم ادیتم میکنه ،نجواها اذیتم میکنه،چون دارم به مدار بالاتر میرم به سری ازین مسائل باید پبش میومد که به اون ثبات برسم
باز هم امروز تو یک مسئله ای واقعا ته دلم دروغ چرا بگم عجله نمیبینمش,باید اتفاق میفتاد ،درست از صبح درگیرش شدم ولی ته قلبم آروم،وخودم رو اصلا سرزنش نکردم،ومیگم باید اتفاق میفتاده…
تو دوره ی آفرینش یه جایی استاد میگید این اتفاق به ظاهر بد،اصلا حالت روهم بدتر کرده،ببین دوماه دیگه ارزش داره که اینقدر خودت رو اذیت میکنی
این حرفتون همیشه الگو بوده برام،وهمین امروز هم من رو به آرامش نسبی رسوند
یه مدت تو قانون سلامتی تقلب میکردم وچقدر اذیت شدم،چند روزی دارم رو خودم کار میکنم که برگردم واینقدر خدا پلن برام میچینه وکمک میکنه که راه برام هموار بشه
واقعا پول ورابطه وهر آنچه که ما براش تلاش میکنیم تهش به آرامش میرسه
من خودم رو میگم وقتی به تسلیم شدن میرسم ومیسپارم به خودش،همه ی موارد جفت وجور میشه
ولی چه کنم که یک جاهایی فراموش میکنم
خدایا من رو به راه راست هدایت کن
خدایا من به غیر از تو کسی رو ندارم
دیروز یکی از همکارام برای بار دوم تکرار میکرد و میگفت که ما تو این مجموعه هر چی بدست میاریم وروزی بهمون میرسونه،از صدقه سر مدیرمون
اگه قبلا بود تو روش وایمیسادم ومیگفتم این چه حرفی و….
ولی فقط نگاش کردم بعد سرم رو انداختم پایین به جورایی با ساک ووسایل داخلش ،خودم رو مشغول کردم که یعنی اصلا متوجه حرفات نشدم،بنده خدا چشمش به دست مدیر،به من چه
من که میدونم چه خبر ،پس جرا ادامه بدم به دلیل وبرهان آوردن
من بتونم خودم رو درست کنم کافی
الهی الهی الهی
تنها ترا دارم وتنها از تو یاری میجویم
خودت میدونی تو زندگی وعمق وجود هر کس چه خبر،خودت راه رو نشون بده،من تسلیم مطلق تو هستم،از هر خیری که ازتو به من برسه من فقیرم،لحظه ای من رو به حال خودم رها نکن
درود و خداقوت به استاد عزیز، خانم شایسته نازنین و همه دوست خوب در این مسیر زیبا
یادمه تو یکی از سمینارهای حضور استاد عرشیانفر خیلی هدایتی به دعوت یکی از عزیزانم شرکت کردم و ایشون سمینار رو با یک سوالی شروع کردند که به نظر شما سادهترین راه رسیدن به خواستهها چیه؟
من بیاختیار دستم رو بالا بردم و تنها جوابی که به ذهنم اومد تسلیم بود. باید پارو نزد واداد باید دل رو به دریا داد
بعد که فیلم اون سمینار منتشر شد و من صحبتهای خودم رو میدیدم خیلی به این فکر کردم که چرا تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود و چرا اصلاً من دستم رو بردم بالا و این رو گفتم!
قشنگ حس میکردم یه نیرویی به شدت قدرتمند داره درونم فریاد میزنه که این کارو بکنم و انقدر صداش بلند بود که من هیچ صدای دیگهای رو نمیشنیدم و فقط باید انجامش میدادم.
خوب که دقت کردم و با هر متر و ترازویی سنجیدمش بعداً دیدم واقعاً این بهترین جوابی بود که میتونست یک نفر بده و منی که اصلاً قبلش به این موضوع فکر نکرده بودم یقین بیشتری پیدا کردم که وقتی تو به دنبال پاسخ صحیح باشی اون نیرو بهترین پاسخ رو بهت میده، البته که در جه منفی هم اگر تو بخوای میتونه این کارو انجام بده، پس اینکه این نیرو در چه جهتی پاسخت رو بده بستگی به خودمون داره.
بعد به این واژه فکر کردم
خیلی زیاد
شاید پیش خودمون فکر کنیم که خب اینکه کاری نداره از این به بعد هر چی خواستیم به خدا میگیم خدایا من تسلیمم و هرچی تو بگی
اما وقتی در مقام عمل برمیای میبینی برخلاف ظاهر ساده واژه بسیار اقدام سنگینیه، به همین خاطرم هست در طول این همه سال زندگی انسانها وقتی خدا میخواد برای پیامبر تو کل تاریخ از یه نفر به عنوان مسلمان نام ببره فقط به یک الگو اشاره میکنه: ابراهیم
انقدر این اقدام سنگینه که وقتی یک نفر انجامش میده یعنی بنای زندگیش رو میگذاره بر اون بهعنوان دوست خدا معرفی میشه.
انگار از تمدن بشری هرچقدر میگذاره این مفهوم برای انسانها نامتعارفتر میشه. ما به زندگی ماشینی اعتیاد پیدا کردیم و فکفر میکنیم که انسان هم ماشینه اگه یه ورودی خاص بهش بدی یک خروجی خاص رو بیرون میده اما در واقعیت اینطور نیست.
هیچ وسوسه و گمراهی برای زندگی ماشینی وجود نداره اما انسانها همواره در معرض وسوسه و گمراهی هستند، اینجاست که برگشتن به اصل خود و تسلیم شدن در برابر نیرویی که ما و کیهان رو خلق کرده اهمیت و ارجمندی پیدا میکنه.
زندگی ماشینی احساسات سرش نمیشه اما انسان بنای خلقتش بر احساساته و این احساسات میتونه به بالاترین درجه بهشت و یا قعر جهنم ببره.
زمانی که احساسات کنترل میشه تسلیم معنا پیدا میکنه
یعنی بحث تسلیم بحث قانون اصلی زندگیه، احساس خوب=اتفاقات خوب
موضوع انجام یک کار خاص یا شجاعانه نیست، ممکنه همه ما تو زندگی خیلی کارهای شجاعانهای رو انجام داده باشیم اما یا حین یا بعدش احساس خوبی نداشتیم و اون هیچ ثمرهای برامون نداشته.
تسلیم یعنی پرورش و والایش حس خوب
یعنی رها شدن از غل و زنجیرهایی که به واسطه نجواهای شیطان باعث شده احساس آرامشمون رو در زندگی از دست بدیم.
واقعاً این موضوع گستردهایه و شاید نشه در قالب یک کامنت توضیحش داد.
سوالی که من همیشه از خودم دارم درباره این موضوع اینکه چرا ما باوجود این همه تجربه از تسلیم همچنان مقاومت داریم در پذیرش این موضوع و همچنان فکر میکنیم که عقل ماست که میتونه یاری دهنده ما باشه.
اگر من از تمام آموزشهای استاد و قرآن یک چیز رو بخوام برای همیشه یاد بگیرم اون هم موضوع تسلیمه. با توجه به مهارت بسیار بالای استاد در درک قوانین جهان هستی به نظرم اگر ایشون روی یک دوره جامع درخصوص این موضوع کار کنند بسیار میتونه برای همه ما مفید باشه و من از ایشون این درخواست رو دارم.
درحقیقت اگر بخواهیم واژه تسلیم رو به معنای پذیرفتن در نظر بگیریم باید به یاد داشته باشیم که چیزی که به این اقدام معنا میبخشه احساس ماست یعنی با احساس خوب پذیرفتن
خیلی از مواقع هست که ما از خدا هدایت میخوایم و به ایدهها هم عمل میکنیم اما احساسمون خوب نیست و بعد با خودمون میگیم خدایا من که گفتم تسلیمم چرا هیچ اتفاقی نمیفته یعنی با نگرانی داریم این رو عرضه میکنیم، شاید این همه به خاطر فیلمها گروگانگیری باشه که تا حالا دیدیم و شاید اولین و بیشترین جایی که از این واژه استفاده کردیم در همین فیلمها و برای توضیح همین حالت بوده و ناخودآگاه یه جورایی احساس میکنیم که تسلیم شدن یه کار خطرناکه و به همین خاطر انجامش نمیدیم چون تو بسیاری از فیلما هر وقت کسی تسلیم میشده لزوماً نجات پیدا نمیکرده یا حتی ممکن بوده کشته بشه اما مقام تسلیم در پیشگاه خدا به معنای واقعی و به شرط اینکه احساس خوب باشه 100% باعث نجات میشه.
شاید ما فکر میکنیم تسلیم به معنای عجزه و ناتوانیه اما به نظرم تسلیم به معنای قدرته اوج قدرت.
اوج قدرت یک انسان زمانیه که تسلیم میشه. اگر دقت هم کرده باشید و در تجربیات مرور کرده باشید میبینید که ما زمانهایی که تسلیم هستیم یه روحیه خیلی قدرتمندی داریم و انگار هیچکسی جلوداره ما نیست، انگار دقیقاً وصل شدیم به منبع و باطریمون تموم نمیشه.
اگه آدم خودش رو تنها ببینه عاجز میشه اما وقتی خدارو ببینه تسلیم میشه. در ظاهر شاید این دو تا خیلی شبیه بهم بیان اما به نظرم شیطان حتی در این زمان هم میتونه به سراغ ما بیاد و با عاجز یاد کردن خودمون مارو در مسیر احساسی منفی ببره. اینو به خودم میگم برای همیشه و در همه زمانها که یادم باشه من اگر قوی باشم تسلیم میشم.
حالا این موضوع خودش رو در تضادها خیلی بهتر نشان میده، وقتی ما به یک مسئلهای برخورد میکنیم ممکنه آخرین ایدهای که داشته باشیم تسلیم شدن در برابر خدا باشه و قبلش سعی میکنیم اول ایدههای خودمون رو اجرا کنیم و بعد بریم سراغ تسلیم شدن. خود من که اعتراف میکنم در اکثر مواقع اینجوری بودم و همیشه از تسلیم به عنوان آخرین راه استفاده کردم با اینکه استاد به ویژه در روانشناسی ثروت2 اشاره کردند که چه بهتر ما از همان اول همیشه تسلیم باشیم. وقتی شرایط خوبه یاد بگیریم تسلیم باشیم تا در مواقع برخورد با تضاد بهتر بتونیم از این قدرت استفاده کنیم.
تسلیم یک تصمیمه. مثل اینکه ما به یه هتل رفته باشیم و مسئول هتل بهمون بگه برای هر بخشی اگر نیاز به کمک داری بگو من و تیمم راهنماییت کنم، حالا ما یا میتونیم قبل از اینکه بخواهیم جایی بریم از اون فرد بپرسیم یا اینکه میتونیم خودمون بریم امتحانش کنیم، احساس میکنم خدا هم یه حالتی شبیه این رو داره در زندگی ما پیاده میکنه در هر لحظه یعنی این اختیار رو به ما داده که یا به شیوه خودمون عمل کنیم یا از کمکش استفاده کنیم.
یکی از مهمترین دلایلی که ما نمیتونیم تسلیم باشیم اینکه قدرت خداوند رو درک نکردیم یعنی خوب خدارو نشناختیم. این خیلی موضوع مهمیه
ما همه چیز رو با متر و معیار عقلمون میسنجیم و نمیتونیم درک کنیم که این انرژی چقدر نامحدود میتونه شکل بگیره. واسه همین نمیتونیم به شکل دلخواهمون شکلش بدیم و احساس خودمون رو خراب میکنیم.
در واقع این انرژی برای تبدیل شدن گاهی نیاز داره به شکلها مختلفی تغییر پیدا کنه دقیقاً ما هم برای اینکه انرژی خواستمون رو به درستی شکل بدیم باید یه سری تغییرات انرژی در خودمون ایجاد کنیم و بعد اون اتفاق رخ میده.
اگر این مکانیزم به خوبی درک بشه ما خیلی سادهتر میتونیم احساس خودمون رو کنترل کنیم.
اول و آخرش هم موضوع همین بحث احساس خوبه
گاهی مثلاً در کسب و کار شما به نظرت همه کارهارو درست انجام دادی اما باز نتیجه ایجاد نمیشه وقتی که خودت رو بررسی میکنی میفهمی که این انرژی جایی درگیری داشته و به شکل دیگهای درآمده و به همین خاطر هم اون نتیجه دلخواه رو ایجاد نمیکنه. بنابراین کار تو اینکه ابتدا اون انرژیهای غیر هماهنگ رو به انرژی هماهنگتری تبدیل کنی و درنهایت اون نتیجه دلخواه ایجاد میشه. کل داستان همینه
تسلیم شدن به این معناست که خدا عین یه استاد فیزیک خیلی متخصص میمونه که میگه شاگرد عزیزم من میدونم که تو چجوری باید این انرژیهارو تبدیل کنی تا به نتیجه دلخواه برسی بنابراین به جای اینکه به ایده خودت بچسبی از مسیری که من میرم برو.
صحبت در این باره خیلی هست
واقعاً هربار که یک تجربه عمیق در زندگیم ایجاد شده که سالهای سال میتونم دربارش با عشق حرف بزنم زمانی بوده که من تسلیم بودم.
انشالله خداوند این قدرت رو به ما بده تا در مواقع بیشتری در زندگی بتونیم تسلیم باشیم
برای همه دوستان عزیزم بهترینها رو از خدای مهربان خواستارم
کامنت های موشکافانه و دقیق شما بسیار تحسین بر انگیز است.
کلی نکته و درس داشت این کامنتتون ، اما برای من اون جا یی که گفتید :« یکی از مهمترین دلایلی که ما نمیتونیم تسلیم باشیم اینکه قدرت خداوند رو درک نکردیم یعنی خوب خدارو نشناختیم. این خیلی موضوع مهمیه» اوج و فراز آگاهی بود.
من خدا را نشناختم یا قد خودم شناختم نه قد خودش، مَا عَبَدْنَاکَ حَقَّ عِبَادَتِکَ وَ مَا عَرَفْنَاکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ. همینطور که شما گفتید این آگاهی ها به زبان ساده آمد و در عمل سخت . خودم را عرض می کنم شاید به این علت که اصلا یاد نگرفتیم ! من تمام عمرم از خدا در خواست های مختلف داشتم از اونجایی هم که خیلی منطقی و عقلانی هستم، شاید برخلاف غالب بانوان که بیشتر با احساسات و قلبشون ارتباط دارند من بیشتر با منطقه جلو میرفتم . این شیوه که یک طرفه حرف می زدم و در خواست میدادم و بعد با عقل ناقصم پلن می چیدم و جلو می رفتم ، روش متداولم بوده . اما الان تازه می خواهم یاد بگیرم گوش کنم ، سعی می کنم برای کامنت نوشتن هم گوش کنم البته که هنوز خیلی موفق نبودم صدا شد را واضح نمیشوم اما سعی می کنم بیشتر به احساسم دقت کنم و از خودش بخواهم که گیرنده ام را کلییر کند.
در مورد بحث کنترل عواطف ، –زمانی که احساسات کنترل میشه تسلیم معنا پیدا میکنه– خودتون بهتر از من می دونید استاد هم دقیقاً در جلسه 2 ثروت 1 همین را می گوید. این نیازها برای پیشرفت این لازمه برای پیشرفت اینکه عواطفتون هیجانات و احساسات تون رو بتونید کنترل کنید . یکم این حس را بهم می داد که دوباره بیشتر منطقی باشم . اما فکر کنم منظور استاد تعادل است! یا چیزی است که من هنوز درک نکردم!
اینقدر کامنتتون پرمحتوا بود که دلم نیومد پاسخ ندم و ازتون تشکر نکنم، بسیار ازتون سپاسگزارم که وقت گذاشتید و چنین کامنت ناب و سرشار از آگاهی ای نوشتید.
قسمت هایی از کامنتتون بود که تاثیر زیادی ازش گرفتم:
( موضوع انجام یک کار خاص یا شجاعانه نیست، ممکنه همه ما تو زندگی خیلی کارهای شجاعانهای رو انجام داده باشیم اما یا حین یا بعدش احساس خوبی نداشتیم و اون هیچ ثمرهای برامون نداشته). این قسمت کامنتتون رو چندین بار تجربه کردم شجاعت هایی رو توی زندگیم نشون دادم که صددرصد ناشی از ایمان و توکلم به خداوند بود جاهایی که کاملا روی خداوند و کمکش حساب کردم اما نتیجه در خور نبوده دلیلش هم اینه که به قول شما زمانی تسلیم شدم که تضاده فشار آورده و توی حالت اضطرار هر چقدرم که آدم ایمان داشته باشه به امداد الهی فشار نجواها و ترس ها زیاده و این مخلوط احساس خوب و بد باعث میشه انجام اون کار شجاعانه و اون تسلیم یه سری نتایج رو ایجاد کنه اما رضایت قلبی رو ایجاد نکنه چون با احساس خوب انجام نشده.
یه جایی از کامنتتون نوشته بودید : (درحقیقت اگر بخواهیم واژه تسلیم رو به معنای پذیرفتن در نظر بگیریم باید به یاد داشته باشیم که چیزی که به این اقدام معنا میبخشه احساس ماست یعنی با احساس خوب پذیرفتن)، برای همین هم هست که خداوند توی قرآن قبل از عمل الصالح کلمه ی آمنوا رو میاره چون وقتی ایمان قلبی که نتیجه اش احساس خوب هست باشه اونوقت عمل الصالح نتیجه میده، این تفاوت اون تقلاهایی هست که نود درصد مردم دارن در مقایسه با یه عده ای که ظاهرا تلاشی نمیکنن اما نتایج پررنگی میگیرن، به قول استاد تلاش باید در مسیر صحیح باشه در مسیر خداوند در مسیر احساس خوب.
(یکی از مهمترین دلایلی که ما نمیتونیم تسلیم باشیم اینکه قدرت خداوند رو درک نکردیم یعنی خوب خدا رو نشناختیم. این خیلی موضوع مهمیه). من فکر میکنم این موضوع درک قدرت خداوند یه موضوع کاملا تکاملی هست و انسان یکی از ویژگی هاش عجول بودنه، ما باید توی موضوعات کوچیکتر و آسون تر توکل کنیم و کم کم بازخورد بگیریم درک کنیم زبان خداوند رو و آرام آرام توی موضوعات مهم تر و اساسی تر تسلیم بشیم، من خودم برعکس هستم یعنی توی موضوعات کوچیکتر میخوام عقل خودم رو دخیل کنم اما توی موضوعات اساسی تر و حیاتی تر و مهم تر زندگیم بیشتر توکل میکنم و تسلیم تر هستم چون درک کردم که خودم زورم نمیرسه و این کار رو باید خدا برام انجام بده.
(در واقع این انرژی برای تبدیل شدن گاهی نیاز داره به شکلهای مختلفی تغییر پیدا کنه دقیقاً ما هم برای اینکه انرژی خواستمون رو به درستی شکل بدیم باید یه سری تغییرات انرژی در خودمون ایجاد کنیم و بعد اون اتفاق رخ میده.) مثالی که برای این قسمت کامنتتون به ذهنم رسیده بحث بارداری و زایمان بود یه سری تغییرات از نطفه تا زمانی که جنین رشد میکنه و نه ماهه میشه در درون رحم اتفاق میوفته مادر هیچی جز یه برآمدگی روی شکمش نمیبینه اما احساس میکنه که داره یه سری اتفاقات توی بدنش رخ میده و جنین در حال رشده تکان هایی که بچه میخوره و شکمی که هر روز بزرگتر میشه گواهی میده که مسیر داره به درستی طی میشه هیچ مادری نمیاد بگه اللن پنج ماهم شد بیایید رحمم رو شکاف بدید ببینیم چی شده به کجا رسیده جنین، هیچ کس جنین رو نمیبینه و همه صبر میکنن صبر همراه با ایمان و امید و احساس خوب تا نُه ماه کامل بشه، هیچ شکی در این پروسه نیست هیچ احساس بدی توی این صبر کردنه نیست ما کاملا تسلیمیم و بعد از نه ماه زایمان اتفاق میوفته و ما نوزاد رو میتونیم ببینیم، مادر در طول دوران بارداری نه تلاشی کرد نه تقلایی اون به سیستم بدنی و رحم و اون جایگاه پرورش بچه کاملا اعتماد داشت میدونست کار خاصی لازم نیست انجام بده برای اینکه بچه رشد کنه جز کارهای بسیار ساده مثل تغذیه و استراحت، خواسته های ما هم همینه ورودی مناسب مراقبت ذهنی و اعتماد به خداوند که کارشو بلده و بعدش صبر تا تکامل و رشد درونی برای اون خواسته اتفاق بیوفته.
خواسته های مهم و بزرگ من اغلب چند ساعته یا نهایت یه روزه اتفاق افتاده، همونطور که خود پروسه ی زایمان چند ساعت بیشتر طول نمیکشه، من ماه ها کار خاصی نکردم جز ورودی مناسب دادن و صبر کردن تا تکامل طی بشه و بعد اون نقطه ی عطف اتفاق افتاده یه الهام یه ایده ی ساده که اصلا تلاش فیزیکی خاصی نمیخواست انجام دادم و نتیجه ای گرفتم باور نکردنی، این نقاط عطف توی داستان پیامبران هم هست، سه سال تحریم شعب ابی طالب با یه الهام ساده که به پیامبر شده حل شده اینکه برو بگو موریانه خورده عهدنامه رو…
بسیار از مطالعه ی کامنتتون لذت بردم و یاد گرفتم و درس داشت برام، از خداوند براتون شادی و آرامش رو میخوام در پناه الله یکتا باشید.
مسلمان از ریشه س ل م می آید به معنی تسلیم شدن در برابر خدا
ایاک انعبدو و ایاک انستعین
خدایا تو را میپرستم و تنها از تو یاریی میجوییم
یک گزینه از این قبیل که من راحت به خواسته ها رسیدم با تسلیم شدن در برابر خدا این بود که یک مقداری سفته از سوی یکی از صاحب کار های قبلیم به ارزش صد میلیون تومان میخواستم که برای ضمانت کار به ایشون دادم و خب چند تا همکار هم که از پیش ایشون در اومدن هم سفته ازشون میخواستن خلاصه که من به خاطر یک تضادی که در زندگیم داشتم باعث شده بود که بدهکار بشوم خیلی رو مخم بود که سفته هام دست ایشون باشه خلاصه که من حسابی میخواستم که این سفته ها رو از ایشون بگیرم اما از اونجایی که نمیخواستم که با جنگ و دعوا سفته ها رو بگیرم اومدم گفتم تویه زمان مناسب بهشون میرسم اما گرفتن سفته ها واقعا نجوا هایی رو داخل ذهنم فعال کرده بود که میخواستم با دعوا ازش سفته هام رو بگیرم
خب یکی از دوستانم که الانم هم همکارم هستند چندین بار با ناراحتی از ایشون تقاضا کردن و دیگه پدرشون رو فرستادن و کار داشت به جا های باریک میکشید که باعث شده بود بعد از گذشت حدود یک سال سفته هاشون رو بگیرن اما من خدا شاهده فقط یک بار رفتم و اومدن و سفته ها رو با روی خندون از ایشون گرفتم درسته بیشتر از یک سال گذشت اما واقعا بدون درد سر و با یک بار مراجعه به دفترشون سفته هام رو دریافت کردم .
این یک گزینه ، گزینه بعدی گواهینامه
من خیلی دوست داشتم که گواهینامه بگیرم خب رفتم و روز چند وقت بود که من رو به دوره های رانندگی نمی بردن از اونجایی که صبرم طاق شده بود میخواستم با جنگ و دعوا بگم که بابا من این دو ماهه که منتظرم پس میخواید چیکار کنید ؟!!!
اما ته قلبم گفتم نه بزار خدا خودش درستش میکنه و این قدر ملموس و قوی بود که گفتم بابا حتما یه چیزی هست من هم سرم گذاشتم اومدم بیرون و خدا شاهده بعد از سه روز فکرکنم یا دو روز خلاصه خیلی سریع بهم گفتن که بیا نوبتت شده برای کلاس های رانندگی من هم با فراق بال رفتم ولی از اونجایی که دوره تموم شد و شروع به آزمون شده بود خدا هدایت کرد و من تویه دوره اول آزمون آیین نامه قبول شدم و برای شهری از اونجایی که اینقدر ورودی مزخرف داشتم باعث شده بود بار اول رد بشم ولی بار دوم باعث شده بود که به یک افسر راهنمایی رانندگی بخرم که خیلی شاد و شنگول بود خلاصه که دیر از خواب بیدار شده بودم و باید صبر میکردم و نفر آخر رد میشدم ولی از اونجایی که یهو از زبونم در رفت گفتم که سربازم و باید برم پادگان (باید برای کارت پایان خدمتم میرفتم پادگان اما سربازیم تموم شده بود ) و افسر با دور بعدی من رو سوار کرد و بعد از چند دقیقه منو قبول کرد و واقعا بدون هیچ گونه نگرانی و سختی ایی به غیر از اون ورودی های منفی که داشتم گواهینامه ام رو بگیرم.
گزینه کارت پایان خدمت
من حدود هشتماه از پایان خدمتم کارتم رو دریافت کردم اما چرا این قدر طول کشید. من یک باوری داشتم که مدارک رو به خاطر کم کاری سریع آمده اش نمیکنند و یک بار بعد از سه ماه به پادگان مراجعه کردم که ببینم چرا کارتم صادر نمیشود و از اونجایی که سه ماهه اول خدمتم بیکار بودم باعث شده بود که حقوق خدمت رو دریافت کنم و میشه گفت که با همون حقوق کم بتونم زندگیم رو بگزرونم (فک کنم ماهی 1800 بود(: ) خلاصه که چنده ماه بعد از اون سه ماه هم رفتم و با دستان خداوند که یکی از هم خدمتی هام بود که اون زمان تازه اومده بود خدمت و من هم ارشد بودم و همسایه مان بود مدارکم رو گرفت و کار های پایان خدمتم رو انجام داد
گزینه آخر
یادمه خدا تویه ذهنم یک قضیه ایی مثل همین کار استاد که فرمودند که یک ساعت و نیم پیاده روی کردن اما من این گونه نبود که خداوند بخواد من رو سر راه کسی بگذاره خلاصه یک حس عصبی داشتم و باید کاری میکردم که بهم الهام شد برو و تمرین ستاره قطبی رو انجام بده و من با همه اون همه سنگینی که روی دوشم حس میکردم رفتم و تمرین رو انجام دادم اما این تمرین برای چه بود الان که این متن رو مینویسم این درک رو دارم که درسته اون زمان هیچ درکی از این قضیه که برای چه باید انجام بدهم همچین کاری رو نداشتم اما الان میدونم برای این بود که من باید این عزت نفس رو میداشتم که بتوانم از مردم برای کاری که انجام میدهم درخواست پول کنم و به شغل الانم که املاک است هدایت شدم :)
این ها تنها چند گزینه از گزینه های تسلیم بودن هستن که خوده خدا کار هایم رو انجام داد
اومدم بخوابم، که گفتم یه سر به سایت بزنم و نشانه ی من رو دنبال کنم تا به جواب برسم ولی دیدم یه فایل جدید از استاد روی سایت اومده.
دانلود کردم که فردا ان شاءالله گوش بدم، بعد گفتم حداقل برو یه کامنت بخون بعد بخواب که با کامنت فاطمه و رسول عزیز مواجه شدم و با عشق خوندمش.
یادم به اتفاقات امروز خودم افتاد که دقیقا مشابه این اتفاق برای من رخ داد.
من در جریان یک هدف گزاری و کار کردن مداوم روی خودم و باورهام بودم که امروز بعد از مدتی طولانی، دیگه به یه نقطه ی تسلیم رسیدم که خدایا من نمی دونممممم.
من دیگه نمی دونم باید چیکار کنم
من دیگه نمی دونم باید چه قدمی بردارم.
من تسلیمم
دقیقا این جملات رو تکرار می کردم و گفتم بذار رها باشم.
خسته نشستم یه گوشه.
بعد حسم گفت نسترن از سپاسگزاری شروع کن
یادت به رزان بیفته که گفت من چیزی برای سپاسگزاری نداشتم، از یه سیب توی یخچال شروع کردم. دیدم من خیلی داشته ها دارم که نمی بینمشون
خیلی خجالت کشیدم واقعا
اما حس شروع سپاسگزاری نیومده بود که یهو تلفنم زنگ خورد
جواب دادم
یه شماره ی ناشناس بود.
بعد از احوال پرسی گفت منو می شناسی
گفتم نه
گفت صدام چی آشنا نیست؟
گفتم چرا ولی به جا نمیارم
یه دوست بود که بعد از سه الی چهار سال دوری منو به صورت معجزه وار پیدا کرده بود و باهام تماس گرفته بود
بعد از سه بار گوشی عوض کردن
بعد از سالها دور بودن
کسی که پر از انرژی مثبت، پر از موفقیت بود و توی اون هدفی که من این روزا داشتم روش کار می کردم، سالها پیش نتیجه گرفته بود و اتفاقا از راهنمایی های خودم
و این بار، اون بود که سر راه من قرار گرفت
می گفت من سحرها، با خدا حرف می زنم. هر شب سحر با خدا حرف می زنم و تو رو توی سحر پیدا کردمـ
و گفتم صبح تماس بگیرم ببینم جواب می دی یا نه
و شروع کرد به صحبت کردن، حرفایی رو زد که جواب تمام سوالات من بود.
راهکار مسائلم بود
یعنی قشنگ رد پای خدارو دیدم
قشنگ دستان خدارو دیدم
می گفت نسترن من همیشه توی دعاهام اسم تو رو میارم که دستی شدی برای تغییر زندگیم
و حالا من پشتتمـ
کمکت می کنم
وقتی این صحبتارو کرد، یادم به باورهایی افتاد که درباره ی خدا دارم می سازم، که همه ی جواب هارو داره، هدایتم می کنه، قسم خورده به من می گه، حامی منه، از من حمایت می کنه، و اینکه انرژی از بین نمی ره، از حالتی به حالتی تغییر شکل پیدا می کنه.
من داریم این انرژی رو بهش شکل می دیم
با باورهامون
و از ظهر که شروع کرد راهنمایی کردن، درهایی به روم باز شد که عصر بعد از مدت ها با قلب باز، با عشق سپاسگزاری هم انجام دادم خودبخود
نسترن جان من دقیقا امشب با شرایط مشابه شما وارد سایت شدم که نشانه امروزم و ببینم و فایل استاد رو دیدم و بعدم چون ایرپاد پیشم نبود هدایت شدم سمت کامنت ها و کامنت تاثیر گذار شما رو دیدم…
سپاسگزارررری از یک سیب حتی!
چقدر خوبه چقدرررر عالیه که ما بتونیم از تک تک چیزهایی که اطرافمون هست لذت ببریم و به احساس خوب برسیممم
که همون احساس خوب پشت بندش اتفاقات بهتر و بهتر رو برای ما رقم میزنههههه
با نام خودش شروع میکنم
یه حسی بهم گفت بیام بنویسم کجا ها تسلیم هدایت خدا بودم و نتیجه شو دیدم
یه حسی گفت بنویس تا ایمانت قوی تر بشه به این مسیر ، به اینکه منم دارم هدایتت میکنم یه وقت گمراه نشی دنبال چیز دیگه ای بگردی
ماجرا از این قرار بود … من از همون اولِ اول که شروع کردم به درس خوندن ، با این هدف درس میخوندم که من میخوام دندون پزشکی قبول شم
خوندم و خوندم تا رسیدم به انتخاب رشته
متوجه شدم ظرفیت دندون پزشکی زیاد نیست و من نمیتونم با رتبه م قبول شم
و یا باید برم پزشکی البته اونم قبولیم حتمی نبود
یا باید برم دارو ، یا رشته های دیگه یا کلا قید امسالو بزنم
خلاصه اونجا بود که به نهایت عجز و ناتوانی رسیدم و روز ها گریه میکردم و میگفتم خدایا من تمام این مدت تو فکرم این بود برم دندون …بعد الان میگن قبول نمیشی ، از طرفیم نمیخوام سال دیگه پشت کنکور بمونم
خدایا خودت بگو چیکار کنم
یه صدای واضح و بلند و آشکار بهم گفت : برو پزشکی
اون لحظه که گفت برو پزشکی ، انگار آب سرد ریختن رو سرم
آخه من از پزشکی ذهنیت خیلی خیلی بدی داشتم
به این دلیل که اون موقع ها فکر میکردم کل پزشکی تشریح جسده و من بزرگترین ترس زندگیم همین بود
خلاصه من بودم و یه تصمیم که باید تا چند روز دیگه گرفته میشد
بازم گریه و عجز و ناتوانی که خدایا من پزشکی نمیخوام ، من از پزشکی میترسم بعد تو داری میگی برو پزشکی؟؟
خدا شاهده الان داره یادم میاد که انقدر این ترسه و این سردرگمیه شدید بود ، اون روزا اشکام بند نمیومد و میخواستم عادی حرف بزنم ، گریه م میگرفت
ولی صدای خدا خیلی واضح بود
واضح تر از تمام ترسای من
کم کم داشتم آروم میشدم ، کم کم صدای خدا داشت بلند و بلند تر میشد و صدای ترس ها کم و کمتر…
هر روز و هر لحظه و هر ثانیه داشت میگفت برو پزشکی ، برو پزشکی ، برو پزشکی
داشت بهم میگفت رسالت تو اینجاست ، من بهتر از تو میدونم که تو چی میخوای ، من میدونم چیزی که تو میخوای اینجا قراره پیداش کنی
و اونجا بود که من تسلیم هدایتای خدا شدم و کد رشته ی پزشکی رو آوردم جز لیست انتخاب رشته م…
منی که تا چند روز قبلش حتی به این فکر نمیکردم که تو آخرین اولویتم پزشکی رو بذارم ، کد رشته شو آوردم دومین اولویت و به الهام خداوند عمل کردم
نمیدونم تجربه ش کردین یا نه ولی وقتی به چیزی که خدا میگه عمل میکنی و تسلیم هستی ، آرومی…
انگار مهر تایید میزنه به قلبت و خودش آرومت میکنه و میگه من میدونم و تو نمیدونی ، پس به من توکل کن!!
بعد اینکه انتخاب رشته رو نهاییش کردم و اون روزا منتظر میموندم تا جواب بیاد ، الهاماتی تو خواب و بیداری بهم میشد که انتخابت درسته ، لحظاتی جلو چشمام میومد که دارم جون آدما رو نجات میدم ، دارم به درمان یه نفر کمک میکنم ، دارم به خانواده های ناآروم و مشوش آرامش میدم
انقدر این الهامات قوی بود که من آروم میشدم و مصداق این شعر بودم :
هر لحظه که تسلیمم
در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو
بی باک تر از شیرم
واقعا آروم بودم و انگار تموم اون ترسای واهی داشت جاشو میداد به یه ایمان و اطمینان قلبی
و این روزا به همین شکل گذشت و نتایج نهایی انتخاب رشته اومد
اون لحظه ای که میخواستم بزنم رو سایت تا جواب بیاد بالا ، انگار میدونستم که قراره با چی مواجه بشم
و همینم شد :
دکترای عمومی پزشکی-دانشگاه علوم پزشکی سنندج-روزانه-نیم سال اول
همون کسی که تا یک ماه پیش داشت از ترس زجه میزد که نره پزشکی ،
همون شخص با دیدن این کلمات اینبار از شدت خوشحالی زد زیر گریه
چی عوض شد این وسط؟
مگه ژینا همون ژینا نبود ؟ مگه پزشکی همون پزشکی نبود ؟
من فقط تسلیم خدا و هدایتش شدم
من فقط به چیزی که بهم گفت عمل کردم و چیزی رو که سال ها با عقل خودم برنامه ریزی کرده بودم رو کنار گذاشتم
این تسلیم بودن در برابر خدا بود که بازی رو عوض کرد
ژینای قصه ی ما الان دانشجوی ترم سه پزشکیه و قشنگترین روزای زندگیش رو تو این رشته گذرونده
بهترین دوستای زندگیش رو تو این رشته پیدا کرده
بهترین تجربه های زندگیش رو تو این رشته داشته
و عشق و علاقه ی زندگیش رو پیدا کرده
ژینا ی قصه ی ما -همون کسی که از شدت ترس از تشریح جسد نمیخواست پزشکی بره-دستکش دست کرد و خودش جسد رو تشریح کرد:))))
خدا خودش میدونه اون لحظه ای که داشتم این ترس رو که بزرگترین ترس زندگیم بود شکست میدادم
و اون لحظه ای که باهاش به صلح رسیدم ، تا حالا به اون اندازه خودم رو تجربه نکرده بودم
تا حالا به اون اندازه خودم رو به خدا نزدیک حس نکرده بودم
و الان دارم میفهمم که چرا خدا اون روزا به من گفت برو پزشکی
الان دارم میفهمم که رسالت و عشق و علاقه و هر آنچه که من میخواستم تو این رشته بود
من با هدایت شدن به این رشته رفتم تو دل بزرگترین ترس زندگیم و شکستش دادم…نه ! بهتره بگم باهاش به صلح رسیدم و عاشقش شدم:))))
کامنت طولانی شد ولی ارزشش رو داشت تا یه بار دیگه به یاد بیارم کیه که داره هدایت میکنه
کیه که از همه چیز و همه کس به من آگاه تره و اون بهتر از همه میدونه که من چی میخوام
کیه که اگر دستم رو تو دستاش بذارم ، آسون میشم برای آسونی ها و تمام ناممکن ها رو برام ممکن میکنه…
سلام ب ژینای مهربون
سلام به خانم دکتر جوان و دوسداشتنی
خوشا بحال اون مریص ها ک دکترشون تو باشی….
چقدرررر لدت بردم از کامنتت
چشمام پراز اشکه ک برات مینویسم
چقدررررر این تسلیم بودن رو دوسدارم
چقدررررررررر تحسینت میکنم ک تسلیم شدی و داری بهترین روزهاتو تجربه میکنی
مطمنم ک بهترین میشی
مطمنم ک عالیترین هستی برای رسالتت
برات بهترینها رو ارزو میکنم دکتر جوان و زیبا و دوسداشتنی و تسلیم
(به نام الله مهربان و یکتا)
سلام بهت ملیحه ی عزیزم
خیلی خیلی خوشحالم کردی دوست قشنگم
کامنتت در بهترین زمان و مکان به دستم رسید
قطعا صد ها برابر این انرژی مثبت به زندگی خودت برمیگرده
راستی ! دوستداشتنی تو و اون چهره ی زیباته:)))
این اولین دیدگاهی هست که میزارم و به زعم خودم جادویی هم هست.
چند ساعت پیش جلسه اخر قدم دوم از دوره دوازده قدم رو برای بار دوم با دقت گوش کردم… استاد در انتهای اون جلسه گفتن که خدا توی ایه 186 بقره خودش و سیستمش رو معرفی میکنه، که سیستم به سه بخش کلی تقسیم میشه : درخواست بنده، اجابت پروردگار و مرحله آخر هم پذیرش اون اجابت از طرف بنده هست. استاد هم تاکید کردن که مرحله آخر شاه کلیده.
پیش خودم گفتم : یعنی چی؟! یعنی چی که خدا تو این آیه گفته بعد از اجابت خداوند بنده باید بپذیره!!!؟؟؟ وقتی یه بنده ای عاجزانه درخواست کرده دیگه پذیرش اصن معنی نداره(این قسمت آیه برام نامفهوم بود و چون استاد هم تاکید کردن که شاه کیلیده خیلی رو مخم رفت که چرا این بخش به این مهمی برام بی معنیه)
و اینو هم به خودم گفتم که : ولی من دارم اشتباه میکنم. اگه توی آیه به این وضوح و سادگی گفته بعد از اجابت خداوند بنده هم باید اون اجابت رو بپذیره، پس درسته و من نمیفهممش(ولی باید هر جوری شده بفهمم موضوع چیه تا بتونم از قانون استفاده کنم).
همون موقع از پروردگار خواستم هدایتم کنه. سریع پشت بندش سایت رو باز کردم تا بیام بخش کامنت ها رو بخونم (شاید جوابمو اونجا پیدا کنم) که در هدینگ سایت کاور این فایل بسیار زیبا رو دیدم و سریع پلیش کردم و جواب تمام سوالاتم برام روشن شد… خیلی بهم کیف داد. انگار که وسط یه امتحان مهم بیان جواب تمام سوالا رو بزارن جلوت، بگن بیا حالشوببر.
خدایا، خالق و مالک و پروردگار همه چیز و صاحب روز جزا تویی و دیگر هیچ.
دوستون دارم که این کامنتو خوندین.
بسم الله الرحمن الرحیم
قال قد اوتیت سؤلک یا موسی
.
.
سلام به همگی
انقدر الان حالم عجیبه، هنوز این فایل رو نگاه نکردم فقط الان از روی کامنتهای بچه ها متوجه شدم تقریبا موضوع چیه و فایل یک لایو بوده بین استاد عباسمنش و استاد عرشیانفر.
اما چنان سیل خروشانی یکهو در وجودم از هدایتهای الهی شکل گرفت که سرمست و حیران فقط دارم اشک می ریزم.
وقتی کامنتها رو خوندم یک صدای بسیار واضح و بلند چندین و چند بار بهم گفت:
درخواست کن، سعیده الان درخواست کن وقتشه
گفتم چی درخواست کنم؟ من که چیزی تو ذهنم نبود که الان بخوام به خدا بگم اجابتم کنه.
گفت: فقط بگو
یکهو انگار که دروازه بزرگی باز شد و نور خیره کننده ای تمام تاریکیها رو محو کرد، ذهن و قلبمو روشن کرد و من انگار که از روی متن نوشته شده ای می خوندم گفتم، یا بهتره بگم مجبور به گفتن شدم:
خدایا همزمان با تولد نوزادم منو به شغل و فعالیتی هدایت کن که توش بسیار رشد کنم. بسیار بسیار ثروت بسازم. خیلی سریع توش رشد کنم و هدایت بشم به آسان انجام دادنش و اشتباه نکردن. چون تو هدایتم می کنی
صدا گفت چرا میگی با تولد نوزادم، تا اون موقع سه ماه مونده، بگو از همین فردا، بگو از همین الان، از این لحظه هدایتها شروع شد، تو اجابت شدی!
همزمان که کورسوی نجواگری ذهنم داشت آخرین تلاشهاش رو میکرد که منطق تاریک و خلاف جهت بیاره، می گفت آخه کسی که تازه زایمان کرده که نمیتونه کار کنه، آخه چطوری؟ چه کاری؟
ولی نور با صدای بلند گفت: اجابت شدی
گفتم: کاری باشه که توش مثل الماس بدرخشم،
گفت: تو همین الانشم الماس هستی
گفتم می خوام الگوی جهان بشم،
امید جهانیان بشم،
جهان رو قبل از ترک کردنش به سمت خوبی تکون بدم و برم،
همراه دخترانم و همسرم باشم و کنار هم کار کنیم،
خیلی ساده،
با ساعات کم، با لذت، با درآمد روزافزون و بسیار بالا،
با رشد همه جانبه،
می خوام در این کار یک موحد واقعی بشم. می خوام تو رو ببینم و بشناسم
گفت: به تو داده شد. قد اوتیت سؤلک یا سعیده
گفتم می خوام دیگه کار همسرم رو انجام ندم و حتی اونم بیاد با من کار کنه. اونم شاگرد استاد عباسمنش بشه
اون نور در جواب بهم گفت:تو نمیتونی مدار کسی رو تغییر بدی
گفتم می خوام خونه ای با این مشخصات بخرم و این مسافرتها رو برم، با این بزرگان معاشرت کنم و متخصص کار خودم بشم. می خوام سالم باشم و با خانواده ام خوش و تندرست زندگی کنیم.
گفت به تو داده شد
گفتم می خوام همسرم هم فرکانس من باشه و باهم حرکت کنیم.
باز هم گفت دیگران رو رها کن. تو نمیتونی مدار کسی رو تغییر بدی
بخدا به همین وضوح.
انقدر الان قلبم شکفته شده که تا بحال تو زندگیم اینجوری تو سینه ام حسش نکرده بودم.
همون صدا گفت حالا بنویس.
گفتم ساعت 2:30 نصف شبه من هنوز نخوابیدم. هنوز که فایل رو گوش ندادم.
گفت: فقط بنویس من به خوابت برکت میدم
گفتم بذار تو جمع نگم یه وقت دیدی نشد، یا من مشرک شدم و انجامش ندادم. ضایع میشم جلوی جمع.
گفت: بنویس، همین الان. فردا بهت فرصت میدم گوش بدی
گفتم چشم….
نمی دونم این چه طوفانی بود که به پا شد ولی کاری بود که بی اختیار انجامش دادم و تمام سلولهای بدنم هم خط ردیف شدن و میگن درسته. با نهایت آرامش و احساس خوب…
نصر من الله و فتح قریب
یا الله….
سلام عزیزم، سلام سعیده جانم…
کامنتت خیلی پرقدرته، اینو حس میکنم…
هر چی تو خواستی، منم میخوام و میفرستم.
چند روز پیش فاطمه جان هلالی برام کامنتی نوشت که یه شعله ی نورانی رو تو قلبم روشن کرد در زمینه ی شغل.
همون شب نوشتم هر چیزی رو که میخواستم و رهاش کردم تا هدایت بیاد و قدم بذارم تو مسیرش ان شاالله.
خدایی که میگه بخواه تا بهت بدم، خودش شاهد و ناظرِ شرایط من هست، لازم به توضیح نیست که من یه بچه کوچولوی 3/5 ماهه دارم و چطوری میشه با بچه داری و خانه داری یه شغل رو هم هندل کرد.
خودش بلده چطوری هدایت کنه.
چطوری چیدمان کنه.
چطوری ایده بده.
یادم میده موازی کاری رو.
خودش سلطانِ زمان بندیِ دقیق و آن تایم هست.
من چیکاره ام که اما و اگه و کِی بیارم وسط.
وقتی میگم میسپرم به خدا، اگه و کِی معنی نداره.
چی شد که الان داری کامنت مینویسی سمانه؟
دقیقا حافظ جان رو خیلی آسون خوابوندم.
وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ ٱللَّهَ رَمَىٰ
من که نه، خدا خوابوندش.
داشتم فکر میکردم صد بار میگی سخت میخوابه، مقاومت میکنه برای خواب.
بیا اصلاحش کن، بگو اسان و سریع میخوابه…
میگفتم:
حافظ رو که داشتم میخوابوندم روی پام، تو سایت بودم، وقتی خوابید ایمیلمو باز کردم و رسیدم به اینجا.
به کامنتِ تو…
آنچنان نور پرقدرتی از کامنتت دلبری میکنه برای چشم ها و قلبم که اجازه نداد بخونم و برم…
اومدم که بگم کامنتت باعث شد دوباره یاداوری شه واسم منتظر چی هستی؟
خب تو هم الان بخواه…
خدای سعیده، همون خدای خودته.
سرش شلوغ نمیشه، تو هم بگو، بخواه، زیاد بخواه، از خودش بخواه، نه بنده هاش، اعتماد کن…
امروز به یادِ دورانِ جنینیِ حافظ افتادم و بی نهایت از خدا تشکر کردم برای سلامتیش، وجودِ شیرین و نازنینش.
به خدا گفتم گاهی خسته میشم، اینو پای ناشکریم نذاری.
من یه موهبت الهی رو دریافت کردم، تا ابد سپاس گزارم برای حافظِ مامان.
نورِ صورتش، خنده ی قشنگش فداش بشم…
این فایل توحید عملیِ 12 هست به نظرِ من.
از خدا میخوام تسلیم بودن به درگاهش رو یادم بده، قدم به قدم، مثل بقیه چیزهایی که یادم میده.
خداوند به خواب، زمان، انرژی، ثروت، سلامتی، حال خوب و …. برکت و فراوانی میده.
خواستم و اجابتم کرده.
به اندازه ی باورم اجابت شدم.
ان شاالله باورم پر رنگ تر شه.
امروز برای ملیحه جان ویس میفرستادم به یاد آوردم اوایل بچه داری چه ترس ها و مشکل ها و چالش هایی داشتم که الان ضعیفتر شدن یا برطرف شدن.
خدایا ازت ممنونم.
امروز دیجی کالا 6 تا دفتر شکرگزاری واسه خودم سفارش دادم.
هدیه به سمانه ی نازنینم به پاسِ تلاش ها و استمرارش برای مسیر خودشناسی، برای بچه داری.
برای اینکه سعی میکنه خودشو فراموش نکنه، مهربون باشه با خودش.
مرسی که کامنت رو نوشتی.
از هر کامنتت زیبایی های زیادی رو نوشِ جان میکنم.
مثل اونجایی که نوشته بودی تشنه ات میشه و بلند میشی اب میخوری دو لیوان.
خوشم اومد که هدایت رو میفهمی و انجامش میدی.
هدایت شیرینیِ زندگیمه.
از همون اوایل اشناییم با استاد در پیِ کاوشش بودم تا الان و هر لحظه.
خدایا شکرت.
سعیده جانم، الماسِ وجودت میدرخشه.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
خدایا مرسی.
سلام به سعیده ی عزیزم که تازگیها باهات اشناشدم تواین بهشت
کامنتهات رو دوست دارم بوی پختگی ورشد میده
الان حسم گفت برات بنویسم دیدم موقع اذان مغربه
همزمانیه قشنگیه دوستش دارم
الله اکبر
الله اکبر
چی داریم دربرابر همین یه جمله بگیم؟؟؟
چطورباید عظمتش رو درک کنیم به خودش قسم که نمیتونیم
فراتراز تصورات ماست عظمتش رحمانیتش رحیم بودنش وهاب بودنش و رزاق بودنش
یه قسمت ازکامنتت درمورد شغل بود
به لطف الله وهدایتهای تمام نشدنیش توی کارگاهه کوچیکم مشغول معنویترین کارجهان یعنی پولدارشدن هستم به امیدخودش انشاءلله
توهم میتونی خودش میگه جه جوری وازکجا و کی وچطور فقط گوش به زنگ نشانه هاباش
کارکردن ادموبزرگ میکنه قوی میکنه
چه درس هایی که با همین کسب وکارخودم نگرفتم از اموزه های استاد
من تازه اول کارم بایه ایمان کوچولویی که داشتم ویه عالمه ترمز کارم روشروع کردم والان یکساله با یه عالمه بالاوپایین دارم ادامه میدم خودش میگه چیکارکن من اصلا بلد نبودم ونیستم
منم همیشه ارزوم این بوده که همسرم بامن هم مسیربشه اوایل به دلیل مدارپایینم چقدر تلاش کردم فایلهار گوش کنه و ضربه هاشم خوردم و درسمو گرفتم
ولی همیشه ازته قلبم میخوام که بیادتواین مسیر
همسرم بینظیره خیلی ناخوداگاه طبق قانون عمل میکنه
بسیار ارام مهربان خونسرد
سرش توکارخودشه وبه هیچ کس کاری نداره
بسیار به من کمک کرد تو راه اندازیه کسبوکارم ودستی ازدستان خداوندشدبرام
خیلی جاها بهترازمن به قانون عمل میکنه رهاتر وتسلیمتر ازمنه
اهل غروناله غیبت و شکایت وگله اصلا نیست
ارامشش بینظیره واقعا ووابسته نیست
ومثل همسر بینظیرشما بسیارشریف و انسان گونه عمل میکنه
ولی این ذهن من همش میگه کاشکی فایل گوش کنه کاشکی عضوسایت شه
ومن دیگه به این صدا اهمیت نمیدم وسکوت میکنم
هرچقدر بیشتر روخودم تمرکز کردم رابطم باهاش بهتر شد
امیدوارم یادم باشه که خدا اگه منو هدایت کرده مسعود روهم بلده هدایت کنه من نخوام خدایی کنم براش
کامنتهات رودنبال میکنم دوست قشنگم برای اون نینی ناز تو وجودت ارزوی سلامتی میکنم وارزوی خوشی وشادی هرلحظه برای تو وخانواده ی قشنگت
تحسینت میکنم عزیزکه خوب مینویسی
هیچ ایده ایی برای کامنت نداشنم خودش گفتومنم نوشتم
درپناه الله مهربان شاد وثروتمند باشی
به نام هدایت الله
سلام زهرا جانم. چه همزمانی قشنگی! چه پاسخ زیبایی خدای نازنینم به احساس صبحم داد!
الهی بی نهایت شکرت.
صبح که بیدار شدم از نشونه ها کمک خواستم تا روزمو بسازم. به ستاره قطبی توسل کردم و نشانه امروزم.
از قضا فایل جدید هم که اومده روی سایت.
تمام نشانه ها و کنایه ها از دیروز تا الان در مورد کسب و کار و ثروت و طی تکامله. الله اکبر!
الانم که کامنت قشنگ و پرمهر شما اومد دیگه اشکمو سرازیر کرد. چقدر این خدا کارش درسته. چقدر مهربانتنه و حکیمانه و کامل و واضح راهنمایی می کنه. جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمی مونه.
زهرا جانم بی نهایت برات خوشحالم که کسب و کاری داری که به چشم معنوی تر شدن بهش نگاه می کنی و خلق ثروت رو عبادت می دونی.
این جمله هات غوغایی به پا کرد تو دلم:
به لطف الله وهدایتهای تمام نشدنیش توی کارگاهه کوچیکم مشغول معنویترین کارجهان یعنی پولدارشدن هستم به امیدخودش انشاءلله
توهم میتونی خودش میگه جه جوری وازکجا و کی وچطور فقط گوش به زنگ نشانه هاباش
اینها دقیقا جملاتی بود که صبح در حال دوش گرفتن تو ذهنم تکرار می کردم.
صبح حالم اومد که کمی بد بشه که با یک دوش و تکرار جملات مثبت در مورد هدایت الهی و قوانین ثابت جهان ذهنمو چنان آروم کردم که بعدش یه لشکر سرباز هدایت همینجوری ردیف اومدن رژه رفتن جلوی چشمام.
نشانه روزانه ام هم گفتگوی حضوری استاد با آزاده خانم بود که در مورد کسب و کارش و مهاجرتش به امریکا صحبت می کرد.
فایل جدید استاد هم در مورد آگاهیهای روانشناسی ثروت 1 بود و کامنت منتخب که از لیلای عزیز بود که از همون مغازه جگرکی چه ثروتی به زندگیشون وارد شده.
الانم کامنت طلایی شما. اصلا دنیایی از لذته که ببینی کسی اومده دست خداوند برای کمک به تو شده که تابحال برات ننوشته بود و در مدار همدیگه قرار نداشتید ولی همین امروز اومده پیام خدا رو برات برسونه.
خدا رو شکر بابت وجود شما دوست الهی من. قلبمو باز کردی با این مهر و محبتی که به زندگیم روانه کردی. خدا حفظت کنه. خدا بهت خیر کثیر عنایت کنه.
یه موضوع مهم دیگه که در موردش صحبت ارزنده کردی همسر شریف و عزیزت بود. خدا مهرتون رو افزون کنه.
دقیقا مشخصات آقامسعود رو که گفتی انگار خود ابراهیم رو داشتی توصیف می کردی. یک روح در دو بدن.
وقتی ذهنم هی منو می برد به سمت درخواست برای تغییر مدار ابراهیم، منم دقیقا مثل شما به خودم گفتم اصلا واسه چی میخوای ابراهیم هم عضو سایت بشه و از این طریق هدایت بشه؟ تهش چی می خوای؟
مگه نمی خوای خدا گونه عمل کنه و قوانین کیهانی رو باد بگیره؟ چرا روش تعیین می کنی؟
مگه الانش که عباسمنشی نیست داره بد عمل میکنه؟ مگه همه باید از یک طریق هدایت بشن؟
همین الانشم اینهمه صفت خوب داره و ناخودآگاه هم داره خیلی جاها درست رفتار و فکر میکنه و هم اینکه خیلی نامحسوس و بدون اینکه خودش بدونه داره از تو تاثیر می گیره. تو داری با تکاملت روی اون هم تاثیر می گذاری بدون اینکه تلاشی براش بکنی.
پس دیگه چی می خوای؟ بگو الهی شکر و حواست به مدار خودت باشه. تمام.
امروزم که شما اینا رو نوشتی دیگه انگار مهر تاییدی بود به تمام افکارم و دلم شادتر شد.
خلاصه که عالی نوشتی و برات خیلی خوشحالم که در مسیر معنویت و رشد داری قدم های شایسته برمیداری.
راستی یادمه توی سازمان انرژی اتمی که بودم به آقای دکتر کاسه ساز بود که کارمند اونجا بودن و برادرزاده حبیب الله کاسه ساز (کارگردان) بودن. نمی دونم با شما نسبتی دارن یا نه. به هرحال دنیا کوچیکه و همه مون به هم وصلیم. بسته به مداری که توش قرار داریم.
خیلی خیلی خوشحالم کردی و بابتش ازت سپاسگزارم.
سلام به سعیده ی عزیزم
ممنونم ازدعاهای قشنگت که بزرگیه قلبت رومیرسونه
خیلی کامنتت به موقع بود برام ودرس داشت
انشاءلله که خداکمکم کنه یادم بمونه همیشه
سپاسگزارم برای تحسین های قشنگت
عزیزم خیلی خوشحالم برات که اینقدر عالی روی خودت کارکردی که تویه روز این همه نشانه از طرف رب وهابمون دریافت کردی نشون میده که درمسیر درستی هستی
واقعا کارخوبه خدا درست کنه بسپار به خودش ووارد ترس هات شو وجلو برو
من هنوز اول راهم وباید کلی درس یادبگیرم بیشترباید شخصیتمو بزرگ کم تا کارم رو
وای سعیده جان دوباره موقع اذان مغرب شد و من دارم کامنت مینوسم برای شما
یعنی درواقع دوساعت پیش کامنتت روخوندم و اومدم بهت جواب بدم حسم گفت الان نه
چنددقیقه پیش بهم گفت بنویس تاشروع کردم دوباره دیدم همزمان شدبا اذان مغرب
الله اکبر
الله اکبر
همه بدنم مورمورشد
عاشق این همزمانی هاهستم
همش برام نشونست
همزمانی های ساعت روی گوشیم مثل 19:19
برام نشونست از طرف خدا که درسته ادامه بده من هواتو دارم
دوست قشنگم که اینقدر خوش قلب ومهربونی برات ارزوی موفقیت میکنم در کسب وکارت
بله اون اقای کاسه ساز درسازمان انرژی اتمی پسر عموی من هستند و حبیب الله کاسه ساز هم عموی نازنینم هستند که چندساله به رحمت خدا رفتند
ممنونم ازت که منو یادعموم انداختی کسی که تمام تفریح های دوران کودکیم به واسطه ایشون بوده
سپاسگزارتم دوست قشنگم
برای تو و خودم وهمه بچه های سایت دعامیکنم که بتونیم باتعهد این مسیرو ادامه بدیم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
امروز 18 مرداد نصف شب هست و الان ساعت 3:38 و کم مونده اذان بگه و نقاشی کار میکردم و خط تحریری تمرین کردم ، ساعت 3 اومدم که تا اذان با خدا حرف بزنم
گفتم که خدا من هیچی نمیدونم تو به من بگو
چقدر قشنگه
استاد عباس منش تو فایل توحید عملی قسمت 11 میگفت که وقتی به خدا میگی تو بگو تو علمت و آگاهیت بیشتره و من هیچی نمیدونم
و وقتی من میگم و منتظر میمونم و دیگه به یقین رسیدم که همیشه جوابمو میده و کمکم میکنه
قشنگ میگه و دقیقا اون چیزی رو بهم میگه که واقعا نیاز هست تا اصلاحش کنم و بعدش خیلی تغییرات رخ میده
بعد یه لحظه گفتم میشه قرآن بخونم ؟ فکر کنم ده روزیه قرآن نخوندم و البته به صورت آیه ای خوندم ولی سوره کامل بخوام بخونم و به معانیش دقت کنم نخوندم
قشنگ یه صدای واضح عین صدای خودم انگار قشنگ داشتیم باهم گفتگو میکردیم خیلی واضح
گفت نه فعلا نمیتونی قرآن بخونی
پرسیدم چرا نمیتونم مگه خودت نگفتی که تا جایی که میتونید قرآن بخونید
حتی استاد عباس منش هم میگه
بهم گفت که
وقتی میگم بهم گفت، واقعا قشنگ صدایی مثل صدای خودمو می شنیدم که داشت قشنگ بهم میگفت
که نه نمیتونی قرآن بخونی ،فعلا نمیتونی تا زمانی که به یه سری دونسته هات عمل کنی تا بعد بتونی قرآن بخونی
حق میدادم چون من یه سری دونسته هامو هموز عمل نکرده بودم ،پرسیدم چی هست که باید عمل کنم
شنیدم که نظم
نظافت
تو هنوز نظافت اتاقت که داری هر روز نقاشی میکشی و گرد و غبار از بیرون میاد روی وسیله هات میشینه رو تمیز نمیکنی و هر روز دستمال نمیکشی و مرتب نمیکنی
یا بری تو آشپزخونه تو کارای خونه هر روز نیم ساعت کمک کنی به مادرت
قبلا انجام میدادی ولی باید وقت بذاری
نظافت خونه رو هر روز یک ساعت حتما زمان بذار نیم ساعت برای اتاقت و نیم ساعت برای خونه
اگر این کاری که گفتم رو انجام بدی اجازه قرآن خوندن و آگاهی جدید بهت داده میشه
و این نظافت یکی از مولفه هایی هست که برای رسیدن به خواسته هاته و باید انجامش بدی
الان که مینوشتم یه لحظه زمان و وقت انجام دادنش از فکرم گذشت
که درک کردم تو برای نظافت وقت بذار من خودم زمان رو برات نگه میدارم تا به باقی کارات هم برسی
باید تو کارای خونه از این به بعد به مادرت کمک کنی تو تمیز کردن روزانه اتاقت و خونه
باید سعی کنی مستمر این کارو انجام بدی
نه اینکه یه هفته انجام بدی و دیگه انجام ندی
تکرار میکنم مستمر و ادامه دار ،جوری که جزئی از کارهایی بشه که همیشه انجام میدی
الان که دارم مینویسم خیلی حس خوبی دارم که خدا حتی بهتر از من خودمو میشناسه و بهم کمک میکنه هر لحظه و حامی من هست تو این مسیر تکامل و رشدم
و بی نهایت ازش سپاسگزارم
تو دل تاریکی شب خیلی خیلی حس خوبی دارم
خیلی دوستش دارم خیلی
و بعد که خوابم برد و صبح بیدار شدم رفتم دفتر خدمات قضایی
جالب اینجاست قبلا من میرفتم بیرون تو جیبم پولی نبود نگران بودم و دلواپس که پول از کجا جور کنم
حس میکنم چند وقته آروم شدم درسته سعی میکنم تلاش کنم ولی امروز که خواستم برم گفتم من که پول ندارم
خندم گرفت
مامانم شنید گفت چقدر باید هی به دفتر خدمات پول بدی تا شکایتتو بفرستن داد سرا ، گفتم این دیگه ان شاء الله آخرشه ولی پول ندارم
مامانم اینبار هیچی نگفت که بیا بهت پول بدم
بر عکس عصبانی هم شد
گفت اینا هی میگن بیا پول بده تو هم خودتو مسخره کردی از خیر تابلوت بگذر و شکایتتو دنبال نکن
راستش یکم ناراحت شدم نه از این جهت که مامانم اونجوری صحبت کرد بیشتر ناراحتیم از این بود که خودم با باورهای محدود و فرکانس هام ، باعث این اتفاق بودم و البته بعدش ناراحتیم خیلی سریع رفت
چون آیه و لسوف یعتیک ربک فترضی رو به یادم آوردم گفتم طیبه آروم باش
بذار هرکس هرچی میخواد بگه بگه
وقتی خواستی شکایت کنی خدا این آیه رو بهت نشونه داد
وسط راهم گفت که و کفی با الله وکیلا
نشونه از این محکم تر که خدا خودش درستش میکنه؟
بعد گفتم نمیدونم خدا تو خودت کمکم کردی تا الان از این به بعدم کمک میکنی
تو راه فکر میکردم که به داداشم بگم بهم پول بفرسته
یه لحظه گفتم خدایا ببخش من از تو نخواستم فکر کردم از داداشم بگیرم ، ولی بعد گفتم نه داداشمم دستی از دستای خداست اگر داد که خیلی خوب اگرم نداد که هیچ خدا یه جور دیگه برام جور میکنه
وقتی رسیدم کارامو انجام دادن 100 هزار تمن شد که به داداشم گفتم واریز کرد و ثبت کردن و رفتم برای عروسکایی که مامانم ساخته بود تا جمعه ببره ،جمعه بازار کنار نقاشیای من بفروشه ،نایلون بخرم
وقتی فکر کردم به رفتارام دیدم من چقدر آرومم اصلا برام مهم نیست که چی بشه هرچی خدا بگه همون خیره و خودش کمکم میکنه
وقتی رسیدم خونه شروع کردم به طراحی ،طرح دیوار نگاری مدارس زیبا سازی تهران که مسابقه هست
من طرحشو کشیدم یه لحظه گفتم بذار ببینم طول 5 در ارتفاع 1 چقدر میشه یهویی دیدم طرح من فقط یه قسمت یک متری دیوارو پر میکنه
گفتم خدا بازم بهم باید طرح بدی
5 قسمت کردم و از اول شروع کردم
اول نقاشی که مربوط به آموزش هم باشه ،گفتم خدا چی بکشم ، یه لحظه اَ مثل الله سرآغاز اومد جلوی چشمم
بهم طرحش گفته شد و سریع کشیدم
چقدر حس خوبیه وقتی طرح گفته میشه
بعد هی میخواستم به زور از خدا طرح بگیرم و نمیشد ،خودم میرفتم دنبال طرح تو گوگل یهویی دیدم داره حالم بد میشه دلشوره و نگرانی درمورد این موضوع مسابقه اومد سراغم
هی نجوا ذهنم میگفت تو که نمیتونی و برنده نمیشی چرا میخوای ادامه بدی نکش دیگه بذار کنار
تو که فتوشاپ بلد نیستی طرحاتو فتوشاپ کنی و ارسال کنی و کلی حرفای دیگه
و من واقعا داشتم اذیت میشدم گفتم خدایا من این نقاشیارو جمع میکنم ،معلومه که تو وقتی که من آماده دریافت باشم بهم طرح رو میگی ،وقتی که آرومم
و رها کردم و وسیله هامو جمع کردم
امروز خیلی هدایتی به یکی از فایلای تیکه ای رونالدو تو اینستا هدایت شدم که درمورد نظم میگفت
که باید برخلاف خواسته ات نظم داشته باشی تو همه چی
حتی اگر حالشو نداشته باشی باید نظم رو در همه جنبه ها رعایت کنی
وقتی اینو شنیدم انگار خدا داشت باهام حرف میزد و میگفت طیبه صبح که باهات حرف زدم یادته گفتم از این به بعد نظم رو در هر کار رعایت میکنی
حتی در افزایش مهرات هات به صورت مساوی باید تقسیم کنی تمریناتو برای رنگ روغن و طراحی و سایه زنی
امروز که من دیدم فایل جدید اومده و دقیقا اول لایو رو که چند روز پیش نشنیدم ، و امروز شنیدم قشنگ برای من بود این صحبتا که استاد گفت پشت خواسته هاتونو بگردین پیدا کنین
و من برای تمام خواسته هام یه لحظه سوالاتی پرسیدم و انگار باید به این فایل بارها گوش بدم تا از خودم بپرسم چرا ؟
تا به جواب برسم
و رهاتر بشم نسبت به خواسته هام
خوشحالم از اینکه این آگاهی های ناب رو امروز تو سایت گذاشتین و سپاسگزارم ازتون بی نهایت
و من ادامه رد پامو در این دیدگاه نصف شب ساعت 2:5 دقیقه 19 مرداد دارم مینویسم تا تو گوگل درایو ذخیره کنم و بعد تو سایت بذارمش و با عشق ادامه بدم این مسیر پر از عشق رو
سلام بر استاد هدایت شده و هدایت کننده و خانم شا یسته ،
خدا خودت هدایتم کنن که هدایت تو بدون سوال انجام دهم همان طور که سلولهایم را هدایت میکنی همانطور که من هر نفسم را هدایت می کنی همانطور که قلبم میتپد، همانطور که درختان را هدایت می کنی و همانطور که مرا به این دنیا هدایت کردی هما نطور که مرا به خواستهایم هدایت کردی همانطور که مرا به استاد عباسمنش هدایت کردی خدا یا هدایتم کن که من ایمان ایمانم روز به روز قویتر شود تا من هدایتهای تو را روز به روز اجرای تر کنم .
و هروز به خودم می گویم خدای که تمام کهکشانهارا دارد هدایت میکند من را همانطور هدایت می کند و من تمرین می کنم .
من عاشق سفر و مها جرت و در یک ما ه گذشته 9 تا کشور اروپای را بازدید کردهام و همش به خودم مگم خیلی راحت و آسان خدا هدایت می کند به جاهای زیبا و دستان خدا انسانهای عالی و هر سفر بهتر و زیباتر و روز به روز نعمتهای زیبا تر و قشنگتر و طبیعت زیباتر و دریایهای زیبا و حتی در کلیسا در فنلاند هدایت شدم که به زبان فارسی از خدا نوشته به خدا اعتماد کن که او نظاره گر تمام عالم است
که گفتم خدا من به تو اجازه می دهم که تو مرا هدایت کنی رورز به روز بیشتر و بیشتر و نشانهای که می دهی بتوانم درککنمو عمل کنم
و این فایل بسیار تاثیر گذار هم هدایت او بود .
واقعا خدا رو شکر که من دارم روز به روز بیشتر با قوانین خداوند آشنا می شوم و هدایت میشوم
سپاس گذار استاد گل و خانم شایسته به امید دیدار
به نام الله که هر دارم ازاوست
سلام به همه ی عزیزانم
تسلیم بودن آرامش محض میاره،دیگه دست وپا نمیزنی،آرام یه گوشه میشینی فقط نگاه میکنی ،به خودت میگی وقتی سپردم به خودش دیگه چه باکی دارم ،هر چه پیش آید خوش آید
استاد جانم باز هم به موقع صحبت کردین،هر آنچه که امشب نیاز داشتم گفته شد
جدیدا توی یک مدار سینوسی افتادم،البته دلیلش روخودم خیلی خوب میدونم،یه جاهای ذهنم ادیتم میکنه ،نجواها اذیتم میکنه،چون دارم به مدار بالاتر میرم به سری ازین مسائل باید پبش میومد که به اون ثبات برسم
باز هم امروز تو یک مسئله ای واقعا ته دلم دروغ چرا بگم عجله نمیبینمش,باید اتفاق میفتاد ،درست از صبح درگیرش شدم ولی ته قلبم آروم،وخودم رو اصلا سرزنش نکردم،ومیگم باید اتفاق میفتاده…
تو دوره ی آفرینش یه جایی استاد میگید این اتفاق به ظاهر بد،اصلا حالت روهم بدتر کرده،ببین دوماه دیگه ارزش داره که اینقدر خودت رو اذیت میکنی
این حرفتون همیشه الگو بوده برام،وهمین امروز هم من رو به آرامش نسبی رسوند
یه مدت تو قانون سلامتی تقلب میکردم وچقدر اذیت شدم،چند روزی دارم رو خودم کار میکنم که برگردم واینقدر خدا پلن برام میچینه وکمک میکنه که راه برام هموار بشه
واقعا پول ورابطه وهر آنچه که ما براش تلاش میکنیم تهش به آرامش میرسه
من خودم رو میگم وقتی به تسلیم شدن میرسم ومیسپارم به خودش،همه ی موارد جفت وجور میشه
ولی چه کنم که یک جاهایی فراموش میکنم
خدایا من رو به راه راست هدایت کن
خدایا من به غیر از تو کسی رو ندارم
دیروز یکی از همکارام برای بار دوم تکرار میکرد و میگفت که ما تو این مجموعه هر چی بدست میاریم وروزی بهمون میرسونه،از صدقه سر مدیرمون
اگه قبلا بود تو روش وایمیسادم ومیگفتم این چه حرفی و….
ولی فقط نگاش کردم بعد سرم رو انداختم پایین به جورایی با ساک ووسایل داخلش ،خودم رو مشغول کردم که یعنی اصلا متوجه حرفات نشدم،بنده خدا چشمش به دست مدیر،به من چه
من که میدونم چه خبر ،پس جرا ادامه بدم به دلیل وبرهان آوردن
من بتونم خودم رو درست کنم کافی
الهی الهی الهی
تنها ترا دارم وتنها از تو یاری میجویم
خودت میدونی تو زندگی وعمق وجود هر کس چه خبر،خودت راه رو نشون بده،من تسلیم مطلق تو هستم،از هر خیری که ازتو به من برسه من فقیرم،لحظه ای من رو به حال خودم رها نکن
آمین
دوستون دارم
در پناه حق
به نام خالق عشق و زیبایی
درود و خداقوت به استاد عزیز، خانم شایسته نازنین و همه دوست خوب در این مسیر زیبا
یادمه تو یکی از سمینارهای حضور استاد عرشیانفر خیلی هدایتی به دعوت یکی از عزیزانم شرکت کردم و ایشون سمینار رو با یک سوالی شروع کردند که به نظر شما سادهترین راه رسیدن به خواستهها چیه؟
من بیاختیار دستم رو بالا بردم و تنها جوابی که به ذهنم اومد تسلیم بود. باید پارو نزد واداد باید دل رو به دریا داد
بعد که فیلم اون سمینار منتشر شد و من صحبتهای خودم رو میدیدم خیلی به این فکر کردم که چرا تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود و چرا اصلاً من دستم رو بردم بالا و این رو گفتم!
قشنگ حس میکردم یه نیرویی به شدت قدرتمند داره درونم فریاد میزنه که این کارو بکنم و انقدر صداش بلند بود که من هیچ صدای دیگهای رو نمیشنیدم و فقط باید انجامش میدادم.
خوب که دقت کردم و با هر متر و ترازویی سنجیدمش بعداً دیدم واقعاً این بهترین جوابی بود که میتونست یک نفر بده و منی که اصلاً قبلش به این موضوع فکر نکرده بودم یقین بیشتری پیدا کردم که وقتی تو به دنبال پاسخ صحیح باشی اون نیرو بهترین پاسخ رو بهت میده، البته که در جه منفی هم اگر تو بخوای میتونه این کارو انجام بده، پس اینکه این نیرو در چه جهتی پاسخت رو بده بستگی به خودمون داره.
بعد به این واژه فکر کردم
خیلی زیاد
شاید پیش خودمون فکر کنیم که خب اینکه کاری نداره از این به بعد هر چی خواستیم به خدا میگیم خدایا من تسلیمم و هرچی تو بگی
اما وقتی در مقام عمل برمیای میبینی برخلاف ظاهر ساده واژه بسیار اقدام سنگینیه، به همین خاطرم هست در طول این همه سال زندگی انسانها وقتی خدا میخواد برای پیامبر تو کل تاریخ از یه نفر به عنوان مسلمان نام ببره فقط به یک الگو اشاره میکنه: ابراهیم
انقدر این اقدام سنگینه که وقتی یک نفر انجامش میده یعنی بنای زندگیش رو میگذاره بر اون بهعنوان دوست خدا معرفی میشه.
انگار از تمدن بشری هرچقدر میگذاره این مفهوم برای انسانها نامتعارفتر میشه. ما به زندگی ماشینی اعتیاد پیدا کردیم و فکفر میکنیم که انسان هم ماشینه اگه یه ورودی خاص بهش بدی یک خروجی خاص رو بیرون میده اما در واقعیت اینطور نیست.
هیچ وسوسه و گمراهی برای زندگی ماشینی وجود نداره اما انسانها همواره در معرض وسوسه و گمراهی هستند، اینجاست که برگشتن به اصل خود و تسلیم شدن در برابر نیرویی که ما و کیهان رو خلق کرده اهمیت و ارجمندی پیدا میکنه.
زندگی ماشینی احساسات سرش نمیشه اما انسان بنای خلقتش بر احساساته و این احساسات میتونه به بالاترین درجه بهشت و یا قعر جهنم ببره.
زمانی که احساسات کنترل میشه تسلیم معنا پیدا میکنه
یعنی بحث تسلیم بحث قانون اصلی زندگیه، احساس خوب=اتفاقات خوب
موضوع انجام یک کار خاص یا شجاعانه نیست، ممکنه همه ما تو زندگی خیلی کارهای شجاعانهای رو انجام داده باشیم اما یا حین یا بعدش احساس خوبی نداشتیم و اون هیچ ثمرهای برامون نداشته.
تسلیم یعنی پرورش و والایش حس خوب
یعنی رها شدن از غل و زنجیرهایی که به واسطه نجواهای شیطان باعث شده احساس آرامشمون رو در زندگی از دست بدیم.
واقعاً این موضوع گستردهایه و شاید نشه در قالب یک کامنت توضیحش داد.
سوالی که من همیشه از خودم دارم درباره این موضوع اینکه چرا ما باوجود این همه تجربه از تسلیم همچنان مقاومت داریم در پذیرش این موضوع و همچنان فکر میکنیم که عقل ماست که میتونه یاری دهنده ما باشه.
اگر من از تمام آموزشهای استاد و قرآن یک چیز رو بخوام برای همیشه یاد بگیرم اون هم موضوع تسلیمه. با توجه به مهارت بسیار بالای استاد در درک قوانین جهان هستی به نظرم اگر ایشون روی یک دوره جامع درخصوص این موضوع کار کنند بسیار میتونه برای همه ما مفید باشه و من از ایشون این درخواست رو دارم.
درحقیقت اگر بخواهیم واژه تسلیم رو به معنای پذیرفتن در نظر بگیریم باید به یاد داشته باشیم که چیزی که به این اقدام معنا میبخشه احساس ماست یعنی با احساس خوب پذیرفتن
خیلی از مواقع هست که ما از خدا هدایت میخوایم و به ایدهها هم عمل میکنیم اما احساسمون خوب نیست و بعد با خودمون میگیم خدایا من که گفتم تسلیمم چرا هیچ اتفاقی نمیفته یعنی با نگرانی داریم این رو عرضه میکنیم، شاید این همه به خاطر فیلمها گروگانگیری باشه که تا حالا دیدیم و شاید اولین و بیشترین جایی که از این واژه استفاده کردیم در همین فیلمها و برای توضیح همین حالت بوده و ناخودآگاه یه جورایی احساس میکنیم که تسلیم شدن یه کار خطرناکه و به همین خاطر انجامش نمیدیم چون تو بسیاری از فیلما هر وقت کسی تسلیم میشده لزوماً نجات پیدا نمیکرده یا حتی ممکن بوده کشته بشه اما مقام تسلیم در پیشگاه خدا به معنای واقعی و به شرط اینکه احساس خوب باشه 100% باعث نجات میشه.
شاید ما فکر میکنیم تسلیم به معنای عجزه و ناتوانیه اما به نظرم تسلیم به معنای قدرته اوج قدرت.
اوج قدرت یک انسان زمانیه که تسلیم میشه. اگر دقت هم کرده باشید و در تجربیات مرور کرده باشید میبینید که ما زمانهایی که تسلیم هستیم یه روحیه خیلی قدرتمندی داریم و انگار هیچکسی جلوداره ما نیست، انگار دقیقاً وصل شدیم به منبع و باطریمون تموم نمیشه.
اگه آدم خودش رو تنها ببینه عاجز میشه اما وقتی خدارو ببینه تسلیم میشه. در ظاهر شاید این دو تا خیلی شبیه بهم بیان اما به نظرم شیطان حتی در این زمان هم میتونه به سراغ ما بیاد و با عاجز یاد کردن خودمون مارو در مسیر احساسی منفی ببره. اینو به خودم میگم برای همیشه و در همه زمانها که یادم باشه من اگر قوی باشم تسلیم میشم.
حالا این موضوع خودش رو در تضادها خیلی بهتر نشان میده، وقتی ما به یک مسئلهای برخورد میکنیم ممکنه آخرین ایدهای که داشته باشیم تسلیم شدن در برابر خدا باشه و قبلش سعی میکنیم اول ایدههای خودمون رو اجرا کنیم و بعد بریم سراغ تسلیم شدن. خود من که اعتراف میکنم در اکثر مواقع اینجوری بودم و همیشه از تسلیم به عنوان آخرین راه استفاده کردم با اینکه استاد به ویژه در روانشناسی ثروت2 اشاره کردند که چه بهتر ما از همان اول همیشه تسلیم باشیم. وقتی شرایط خوبه یاد بگیریم تسلیم باشیم تا در مواقع برخورد با تضاد بهتر بتونیم از این قدرت استفاده کنیم.
تسلیم یک تصمیمه. مثل اینکه ما به یه هتل رفته باشیم و مسئول هتل بهمون بگه برای هر بخشی اگر نیاز به کمک داری بگو من و تیمم راهنماییت کنم، حالا ما یا میتونیم قبل از اینکه بخواهیم جایی بریم از اون فرد بپرسیم یا اینکه میتونیم خودمون بریم امتحانش کنیم، احساس میکنم خدا هم یه حالتی شبیه این رو داره در زندگی ما پیاده میکنه در هر لحظه یعنی این اختیار رو به ما داده که یا به شیوه خودمون عمل کنیم یا از کمکش استفاده کنیم.
یکی از مهمترین دلایلی که ما نمیتونیم تسلیم باشیم اینکه قدرت خداوند رو درک نکردیم یعنی خوب خدارو نشناختیم. این خیلی موضوع مهمیه
ما همه چیز رو با متر و معیار عقلمون میسنجیم و نمیتونیم درک کنیم که این انرژی چقدر نامحدود میتونه شکل بگیره. واسه همین نمیتونیم به شکل دلخواهمون شکلش بدیم و احساس خودمون رو خراب میکنیم.
در واقع این انرژی برای تبدیل شدن گاهی نیاز داره به شکلها مختلفی تغییر پیدا کنه دقیقاً ما هم برای اینکه انرژی خواستمون رو به درستی شکل بدیم باید یه سری تغییرات انرژی در خودمون ایجاد کنیم و بعد اون اتفاق رخ میده.
اگر این مکانیزم به خوبی درک بشه ما خیلی سادهتر میتونیم احساس خودمون رو کنترل کنیم.
اول و آخرش هم موضوع همین بحث احساس خوبه
گاهی مثلاً در کسب و کار شما به نظرت همه کارهارو درست انجام دادی اما باز نتیجه ایجاد نمیشه وقتی که خودت رو بررسی میکنی میفهمی که این انرژی جایی درگیری داشته و به شکل دیگهای درآمده و به همین خاطر هم اون نتیجه دلخواه رو ایجاد نمیکنه. بنابراین کار تو اینکه ابتدا اون انرژیهای غیر هماهنگ رو به انرژی هماهنگتری تبدیل کنی و درنهایت اون نتیجه دلخواه ایجاد میشه. کل داستان همینه
تسلیم شدن به این معناست که خدا عین یه استاد فیزیک خیلی متخصص میمونه که میگه شاگرد عزیزم من میدونم که تو چجوری باید این انرژیهارو تبدیل کنی تا به نتیجه دلخواه برسی بنابراین به جای اینکه به ایده خودت بچسبی از مسیری که من میرم برو.
صحبت در این باره خیلی هست
واقعاً هربار که یک تجربه عمیق در زندگیم ایجاد شده که سالهای سال میتونم دربارش با عشق حرف بزنم زمانی بوده که من تسلیم بودم.
انشالله خداوند این قدرت رو به ما بده تا در مواقع بیشتری در زندگی بتونیم تسلیم باشیم
برای همه دوستان عزیزم بهترینها رو از خدای مهربان خواستارم
سلام آقا احسان
امیدوارم در وصل ترین حالت ممکن تون به رب باشید.
کامنت های موشکافانه و دقیق شما بسیار تحسین بر انگیز است.
کلی نکته و درس داشت این کامنتتون ، اما برای من اون جا یی که گفتید :« یکی از مهمترین دلایلی که ما نمیتونیم تسلیم باشیم اینکه قدرت خداوند رو درک نکردیم یعنی خوب خدارو نشناختیم. این خیلی موضوع مهمیه» اوج و فراز آگاهی بود.
من خدا را نشناختم یا قد خودم شناختم نه قد خودش، مَا عَبَدْنَاکَ حَقَّ عِبَادَتِکَ وَ مَا عَرَفْنَاکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ. همینطور که شما گفتید این آگاهی ها به زبان ساده آمد و در عمل سخت . خودم را عرض می کنم شاید به این علت که اصلا یاد نگرفتیم ! من تمام عمرم از خدا در خواست های مختلف داشتم از اونجایی هم که خیلی منطقی و عقلانی هستم، شاید برخلاف غالب بانوان که بیشتر با احساسات و قلبشون ارتباط دارند من بیشتر با منطقه جلو میرفتم . این شیوه که یک طرفه حرف می زدم و در خواست میدادم و بعد با عقل ناقصم پلن می چیدم و جلو می رفتم ، روش متداولم بوده . اما الان تازه می خواهم یاد بگیرم گوش کنم ، سعی می کنم برای کامنت نوشتن هم گوش کنم البته که هنوز خیلی موفق نبودم صدا شد را واضح نمیشوم اما سعی می کنم بیشتر به احساسم دقت کنم و از خودش بخواهم که گیرنده ام را کلییر کند.
در مورد بحث کنترل عواطف ، –زمانی که احساسات کنترل میشه تسلیم معنا پیدا میکنه– خودتون بهتر از من می دونید استاد هم دقیقاً در جلسه 2 ثروت 1 همین را می گوید. این نیازها برای پیشرفت این لازمه برای پیشرفت اینکه عواطفتون هیجانات و احساسات تون رو بتونید کنترل کنید . یکم این حس را بهم می داد که دوباره بیشتر منطقی باشم . اما فکر کنم منظور استاد تعادل است! یا چیزی است که من هنوز درک نکردم!
براتون آرامش موفقیت و سربلندی آرزو دارم 735
سلام خدمت دوست عزیز و آگاهم آقا احسان.
اینقدر کامنتتون پرمحتوا بود که دلم نیومد پاسخ ندم و ازتون تشکر نکنم، بسیار ازتون سپاسگزارم که وقت گذاشتید و چنین کامنت ناب و سرشار از آگاهی ای نوشتید.
قسمت هایی از کامنتتون بود که تاثیر زیادی ازش گرفتم:
( موضوع انجام یک کار خاص یا شجاعانه نیست، ممکنه همه ما تو زندگی خیلی کارهای شجاعانهای رو انجام داده باشیم اما یا حین یا بعدش احساس خوبی نداشتیم و اون هیچ ثمرهای برامون نداشته). این قسمت کامنتتون رو چندین بار تجربه کردم شجاعت هایی رو توی زندگیم نشون دادم که صددرصد ناشی از ایمان و توکلم به خداوند بود جاهایی که کاملا روی خداوند و کمکش حساب کردم اما نتیجه در خور نبوده دلیلش هم اینه که به قول شما زمانی تسلیم شدم که تضاده فشار آورده و توی حالت اضطرار هر چقدرم که آدم ایمان داشته باشه به امداد الهی فشار نجواها و ترس ها زیاده و این مخلوط احساس خوب و بد باعث میشه انجام اون کار شجاعانه و اون تسلیم یه سری نتایج رو ایجاد کنه اما رضایت قلبی رو ایجاد نکنه چون با احساس خوب انجام نشده.
یه جایی از کامنتتون نوشته بودید : (درحقیقت اگر بخواهیم واژه تسلیم رو به معنای پذیرفتن در نظر بگیریم باید به یاد داشته باشیم که چیزی که به این اقدام معنا میبخشه احساس ماست یعنی با احساس خوب پذیرفتن)، برای همین هم هست که خداوند توی قرآن قبل از عمل الصالح کلمه ی آمنوا رو میاره چون وقتی ایمان قلبی که نتیجه اش احساس خوب هست باشه اونوقت عمل الصالح نتیجه میده، این تفاوت اون تقلاهایی هست که نود درصد مردم دارن در مقایسه با یه عده ای که ظاهرا تلاشی نمیکنن اما نتایج پررنگی میگیرن، به قول استاد تلاش باید در مسیر صحیح باشه در مسیر خداوند در مسیر احساس خوب.
(یکی از مهمترین دلایلی که ما نمیتونیم تسلیم باشیم اینکه قدرت خداوند رو درک نکردیم یعنی خوب خدا رو نشناختیم. این خیلی موضوع مهمیه). من فکر میکنم این موضوع درک قدرت خداوند یه موضوع کاملا تکاملی هست و انسان یکی از ویژگی هاش عجول بودنه، ما باید توی موضوعات کوچیکتر و آسون تر توکل کنیم و کم کم بازخورد بگیریم درک کنیم زبان خداوند رو و آرام آرام توی موضوعات مهم تر و اساسی تر تسلیم بشیم، من خودم برعکس هستم یعنی توی موضوعات کوچیکتر میخوام عقل خودم رو دخیل کنم اما توی موضوعات اساسی تر و حیاتی تر و مهم تر زندگیم بیشتر توکل میکنم و تسلیم تر هستم چون درک کردم که خودم زورم نمیرسه و این کار رو باید خدا برام انجام بده.
(در واقع این انرژی برای تبدیل شدن گاهی نیاز داره به شکلهای مختلفی تغییر پیدا کنه دقیقاً ما هم برای اینکه انرژی خواستمون رو به درستی شکل بدیم باید یه سری تغییرات انرژی در خودمون ایجاد کنیم و بعد اون اتفاق رخ میده.) مثالی که برای این قسمت کامنتتون به ذهنم رسیده بحث بارداری و زایمان بود یه سری تغییرات از نطفه تا زمانی که جنین رشد میکنه و نه ماهه میشه در درون رحم اتفاق میوفته مادر هیچی جز یه برآمدگی روی شکمش نمیبینه اما احساس میکنه که داره یه سری اتفاقات توی بدنش رخ میده و جنین در حال رشده تکان هایی که بچه میخوره و شکمی که هر روز بزرگتر میشه گواهی میده که مسیر داره به درستی طی میشه هیچ مادری نمیاد بگه اللن پنج ماهم شد بیایید رحمم رو شکاف بدید ببینیم چی شده به کجا رسیده جنین، هیچ کس جنین رو نمیبینه و همه صبر میکنن صبر همراه با ایمان و امید و احساس خوب تا نُه ماه کامل بشه، هیچ شکی در این پروسه نیست هیچ احساس بدی توی این صبر کردنه نیست ما کاملا تسلیمیم و بعد از نه ماه زایمان اتفاق میوفته و ما نوزاد رو میتونیم ببینیم، مادر در طول دوران بارداری نه تلاشی کرد نه تقلایی اون به سیستم بدنی و رحم و اون جایگاه پرورش بچه کاملا اعتماد داشت میدونست کار خاصی لازم نیست انجام بده برای اینکه بچه رشد کنه جز کارهای بسیار ساده مثل تغذیه و استراحت، خواسته های ما هم همینه ورودی مناسب مراقبت ذهنی و اعتماد به خداوند که کارشو بلده و بعدش صبر تا تکامل و رشد درونی برای اون خواسته اتفاق بیوفته.
خواسته های مهم و بزرگ من اغلب چند ساعته یا نهایت یه روزه اتفاق افتاده، همونطور که خود پروسه ی زایمان چند ساعت بیشتر طول نمیکشه، من ماه ها کار خاصی نکردم جز ورودی مناسب دادن و صبر کردن تا تکامل طی بشه و بعد اون نقطه ی عطف اتفاق افتاده یه الهام یه ایده ی ساده که اصلا تلاش فیزیکی خاصی نمیخواست انجام دادم و نتیجه ای گرفتم باور نکردنی، این نقاط عطف توی داستان پیامبران هم هست، سه سال تحریم شعب ابی طالب با یه الهام ساده که به پیامبر شده حل شده اینکه برو بگو موریانه خورده عهدنامه رو…
بسیار از مطالعه ی کامنتتون لذت بردم و یاد گرفتم و درس داشت برام، از خداوند براتون شادی و آرامش رو میخوام در پناه الله یکتا باشید.
تنها تو را میپرسیتم و تنها از تو یاری میجوییم
مسلمان از ریشه س ل م می آید به معنی تسلیم شدن در برابر خدا
ایاک انعبدو و ایاک انستعین
خدایا تو را میپرستم و تنها از تو یاریی میجوییم
یک گزینه از این قبیل که من راحت به خواسته ها رسیدم با تسلیم شدن در برابر خدا این بود که یک مقداری سفته از سوی یکی از صاحب کار های قبلیم به ارزش صد میلیون تومان میخواستم که برای ضمانت کار به ایشون دادم و خب چند تا همکار هم که از پیش ایشون در اومدن هم سفته ازشون میخواستن خلاصه که من به خاطر یک تضادی که در زندگیم داشتم باعث شده بود که بدهکار بشوم خیلی رو مخم بود که سفته هام دست ایشون باشه خلاصه که من حسابی میخواستم که این سفته ها رو از ایشون بگیرم اما از اونجایی که نمیخواستم که با جنگ و دعوا سفته ها رو بگیرم اومدم گفتم تویه زمان مناسب بهشون میرسم اما گرفتن سفته ها واقعا نجوا هایی رو داخل ذهنم فعال کرده بود که میخواستم با دعوا ازش سفته هام رو بگیرم
خب یکی از دوستانم که الانم هم همکارم هستند چندین بار با ناراحتی از ایشون تقاضا کردن و دیگه پدرشون رو فرستادن و کار داشت به جا های باریک میکشید که باعث شده بود بعد از گذشت حدود یک سال سفته هاشون رو بگیرن اما من خدا شاهده فقط یک بار رفتم و اومدن و سفته ها رو با روی خندون از ایشون گرفتم درسته بیشتر از یک سال گذشت اما واقعا بدون درد سر و با یک بار مراجعه به دفترشون سفته هام رو دریافت کردم .
این یک گزینه ، گزینه بعدی گواهینامه
من خیلی دوست داشتم که گواهینامه بگیرم خب رفتم و روز چند وقت بود که من رو به دوره های رانندگی نمی بردن از اونجایی که صبرم طاق شده بود میخواستم با جنگ و دعوا بگم که بابا من این دو ماهه که منتظرم پس میخواید چیکار کنید ؟!!!
اما ته قلبم گفتم نه بزار خدا خودش درستش میکنه و این قدر ملموس و قوی بود که گفتم بابا حتما یه چیزی هست من هم سرم گذاشتم اومدم بیرون و خدا شاهده بعد از سه روز فکرکنم یا دو روز خلاصه خیلی سریع بهم گفتن که بیا نوبتت شده برای کلاس های رانندگی من هم با فراق بال رفتم ولی از اونجایی که دوره تموم شد و شروع به آزمون شده بود خدا هدایت کرد و من تویه دوره اول آزمون آیین نامه قبول شدم و برای شهری از اونجایی که اینقدر ورودی مزخرف داشتم باعث شده بود بار اول رد بشم ولی بار دوم باعث شده بود که به یک افسر راهنمایی رانندگی بخرم که خیلی شاد و شنگول بود خلاصه که دیر از خواب بیدار شده بودم و باید صبر میکردم و نفر آخر رد میشدم ولی از اونجایی که یهو از زبونم در رفت گفتم که سربازم و باید برم پادگان (باید برای کارت پایان خدمتم میرفتم پادگان اما سربازیم تموم شده بود ) و افسر با دور بعدی من رو سوار کرد و بعد از چند دقیقه منو قبول کرد و واقعا بدون هیچ گونه نگرانی و سختی ایی به غیر از اون ورودی های منفی که داشتم گواهینامه ام رو بگیرم.
گزینه کارت پایان خدمت
من حدود هشتماه از پایان خدمتم کارتم رو دریافت کردم اما چرا این قدر طول کشید. من یک باوری داشتم که مدارک رو به خاطر کم کاری سریع آمده اش نمیکنند و یک بار بعد از سه ماه به پادگان مراجعه کردم که ببینم چرا کارتم صادر نمیشود و از اونجایی که سه ماهه اول خدمتم بیکار بودم باعث شده بود که حقوق خدمت رو دریافت کنم و میشه گفت که با همون حقوق کم بتونم زندگیم رو بگزرونم (فک کنم ماهی 1800 بود(: ) خلاصه که چنده ماه بعد از اون سه ماه هم رفتم و با دستان خداوند که یکی از هم خدمتی هام بود که اون زمان تازه اومده بود خدمت و من هم ارشد بودم و همسایه مان بود مدارکم رو گرفت و کار های پایان خدمتم رو انجام داد
گزینه آخر
یادمه خدا تویه ذهنم یک قضیه ایی مثل همین کار استاد که فرمودند که یک ساعت و نیم پیاده روی کردن اما من این گونه نبود که خداوند بخواد من رو سر راه کسی بگذاره خلاصه یک حس عصبی داشتم و باید کاری میکردم که بهم الهام شد برو و تمرین ستاره قطبی رو انجام بده و من با همه اون همه سنگینی که روی دوشم حس میکردم رفتم و تمرین رو انجام دادم اما این تمرین برای چه بود الان که این متن رو مینویسم این درک رو دارم که درسته اون زمان هیچ درکی از این قضیه که برای چه باید انجام بدهم همچین کاری رو نداشتم اما الان میدونم برای این بود که من باید این عزت نفس رو میداشتم که بتوانم از مردم برای کاری که انجام میدهم درخواست پول کنم و به شغل الانم که املاک است هدایت شدم :)
این ها تنها چند گزینه از گزینه های تسلیم بودن هستن که خوده خدا کار هایم رو انجام داد
در پناه حق
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
سلام به استادان عزیزم
و دوستان عزیزم در این سایت پر برکت.
اومدم بخوابم، که گفتم یه سر به سایت بزنم و نشانه ی من رو دنبال کنم تا به جواب برسم ولی دیدم یه فایل جدید از استاد روی سایت اومده.
دانلود کردم که فردا ان شاءالله گوش بدم، بعد گفتم حداقل برو یه کامنت بخون بعد بخواب که با کامنت فاطمه و رسول عزیز مواجه شدم و با عشق خوندمش.
یادم به اتفاقات امروز خودم افتاد که دقیقا مشابه این اتفاق برای من رخ داد.
من در جریان یک هدف گزاری و کار کردن مداوم روی خودم و باورهام بودم که امروز بعد از مدتی طولانی، دیگه به یه نقطه ی تسلیم رسیدم که خدایا من نمی دونممممم.
من دیگه نمی دونم باید چیکار کنم
من دیگه نمی دونم باید چه قدمی بردارم.
من تسلیمم
دقیقا این جملات رو تکرار می کردم و گفتم بذار رها باشم.
خسته نشستم یه گوشه.
بعد حسم گفت نسترن از سپاسگزاری شروع کن
یادت به رزان بیفته که گفت من چیزی برای سپاسگزاری نداشتم، از یه سیب توی یخچال شروع کردم. دیدم من خیلی داشته ها دارم که نمی بینمشون
خیلی خجالت کشیدم واقعا
اما حس شروع سپاسگزاری نیومده بود که یهو تلفنم زنگ خورد
جواب دادم
یه شماره ی ناشناس بود.
بعد از احوال پرسی گفت منو می شناسی
گفتم نه
گفت صدام چی آشنا نیست؟
گفتم چرا ولی به جا نمیارم
یه دوست بود که بعد از سه الی چهار سال دوری منو به صورت معجزه وار پیدا کرده بود و باهام تماس گرفته بود
بعد از سه بار گوشی عوض کردن
بعد از سالها دور بودن
کسی که پر از انرژی مثبت، پر از موفقیت بود و توی اون هدفی که من این روزا داشتم روش کار می کردم، سالها پیش نتیجه گرفته بود و اتفاقا از راهنمایی های خودم
و این بار، اون بود که سر راه من قرار گرفت
می گفت من سحرها، با خدا حرف می زنم. هر شب سحر با خدا حرف می زنم و تو رو توی سحر پیدا کردمـ
و گفتم صبح تماس بگیرم ببینم جواب می دی یا نه
و شروع کرد به صحبت کردن، حرفایی رو زد که جواب تمام سوالات من بود.
راهکار مسائلم بود
یعنی قشنگ رد پای خدارو دیدم
قشنگ دستان خدارو دیدم
می گفت نسترن من همیشه توی دعاهام اسم تو رو میارم که دستی شدی برای تغییر زندگیم
و حالا من پشتتمـ
کمکت می کنم
وقتی این صحبتارو کرد، یادم به باورهایی افتاد که درباره ی خدا دارم می سازم، که همه ی جواب هارو داره، هدایتم می کنه، قسم خورده به من می گه، حامی منه، از من حمایت می کنه، و اینکه انرژی از بین نمی ره، از حالتی به حالتی تغییر شکل پیدا می کنه.
من داریم این انرژی رو بهش شکل می دیم
با باورهامون
و از ظهر که شروع کرد راهنمایی کردن، درهایی به روم باز شد که عصر بعد از مدت ها با قلب باز، با عشق سپاسگزاری هم انجام دادم خودبخود
و این مسیر انتهایی ندارد اگر تسلیم باشیم.
سپاسگزارم استاد جان.
سپاسگزارم مریم جان و دوستان عزیزم
در پناه رب العالمین باشید
یا رب
خدای من!
نسترن جان من دقیقا امشب با شرایط مشابه شما وارد سایت شدم که نشانه امروزم و ببینم و فایل استاد رو دیدم و بعدم چون ایرپاد پیشم نبود هدایت شدم سمت کامنت ها و کامنت تاثیر گذار شما رو دیدم…
سپاسگزارررری از یک سیب حتی!
چقدر خوبه چقدرررر عالیه که ما بتونیم از تک تک چیزهایی که اطرافمون هست لذت ببریم و به احساس خوب برسیممم
که همون احساس خوب پشت بندش اتفاقات بهتر و بهتر رو برای ما رقم میزنههههه
ممنونم ازت!!!
به نام خدا
سلام نسترن جان
گاهی وقتی خسته میشی و نمیدونی چیکار کنی میگی خدایا تسلیم هستم و نمیدونی حتی قدمی برداری
میای و خوندن یه کامنت که در واقع حرف زدن با دوست است حالت رو جا میاره، و کمکت میکنه
خدایا شکرت
سپاس زیاد داریم خدایا بابت تک تک لحظات زندگیمان که نگران شدیم و تو بودی ازت سپاسگزارم
خدایا شکرت
دوست عزیز بابت نوشتن اتفاق قشنگ زندگی ازت سپاسگزارم
شاد موفق و ثروتمند باشید در پناه خداوند متعال
سلام خدمت استاد عزیز وهمراهان سایت عباسمنش
این فایل واقعا شرح حالم بود
در نقطه ای هستم که یکسری موفقیت های نسبی رسیدم در حالی که فکر میکردم بازی بلدم دوباره همه چیز بهم ریخت حال بد احساس بد
ومن با این فایل فهمیدم باید تسلیم شوم وبگویم خدا هیچی بلد نیستم من روهدایت کن به راه راست وراه کسانی که نعمت دادی
پروردگار ما را ببخش و به ما ارامش عطا کن