اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت
می توانید در بخش نظرات، درباره آگاهی های کلیدی ای بنویسید که از این فایل دریافت کردید. نوشته شما می تواند شامل چنین نکاتی باشد:
- موارد اساسی و نکات کلیدیِ این فایل چیست؟
- کدامیک از این موارد به شما بیشتر کمک کرده است؟
- چه تجربیات آموزنده ای در این باره دارید؟
- برنامهی شخصیِ شما برای اجرای «آن مورد اساسی در عمل» چیست؟
منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
دوره قانون آفرینش بخش 8 | بهره برداری از تضادها
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD571MB38 دقیقه
- فایل صوتی اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت36MB38 دقیقه
سلام بشما دوست عزیز.
امیدوارم حالتون عالی باشه.
آقای امیری چقدر کامنت شما و جریان هدایتی که درباره پول نوشتین برای من آگاهی و رشد بزرگی داشت وتکمیل کننده یسری آگاهی هایی بود که خداوند بدلم جاری کرده بود. سپاسگزارم ازشما.
ده روز پیش برادرم باهام تماس گرفت گفت برای آخر هفته با همه خواهر برادرهام هماهنگ کردن که همگی باهم بریم سینما و بعد از اون، بریم رستوران شام بیرون باشیم و….
بمنم خبر داد که آماده باشم منم که خب خیلی وقته بااغوش باز میرم به استقبال تفریحو خوشی.
باخوشحالی قبول کردم درصورتیکه اونموقع کل دارایی من ده هزار تومن بود و سه روز مونده بود به زمان قرارمون.
هربار نجوا میومد که بگه تو که پول نداری حالا میخوای چکار کنی بهش میگفتم همون خداییکه این تفریحو برام رقم زده خودشم همه چیزش برام جور میکنه. و بخدا میگفتم خدایا عزت و غرور منو حفظ کن جلوی خانوادم و حسابمو پرپول کن. پول بریز بحسابم(دقیقا همینکه شما گفتین).
حالا اینجا قبل از اینکه ادامه ماجرا را بگم بزارین یه موضوع دیگه را مطرح کنم تا آخر داستان شگفت زده بشین از کار خدا. فردای روزیکه برادرم باهام تماس گرفت برای برنامه آخر هفته من رفتم اسپری خوشبو کننده بزنم به لباسم تا اسپری برداشتم دیدم دیگه چیزی داخلش نیست. یکمرتبه نجوا گفت اینم که داره تموم میشه حالا اینو میخوای چکار کنی تو این اوضاع!! و من سریع گفتم اصلا کمبودی وجود نداره قانون خدا اینه که هرچیزیو که استفاده کنی سریع چندین برابرش میاد جاش ودیگه بکل فراموشم شد.
حالا بریم ادامه ماجرا:
رسیدم به آخر هفته و موعد قراری که با خانواده داشتیم و این چندروز مدام نجوای شیطان بود و جوابهای من و از یطرف خواسته من از خدا که خدایا پول بریز بحسابم!!
شد روز جمعه برادرم تو ظهر بود بهم زنگ زد گفت آماده باش ساعت 4نیم میام دنبالت.
خلاصه دیگه اون چندساعت آخر هم نجواهای شیطان شدیدتر بود هم ایمان نشون دادن من. و همچنان منتظر بودم خدا برام پول بریزه بحسابم.
شد ساعت 3. نجوا بهم گفت دیگه وقتی نمونده کو پول؟!! یعنی در مرز ایمان و شک قرار گرفته بودم. همچنان باایمان جوابشو دادم گفتم خدا دیر نمیکنه ولی ازونطرف بخدا گفتم خدایا اگه تا ساعت 4 برام پول نریزی یچیزی را بهونه میکنم و نمیرم اصلا. دوست ندارم جلو خانوادم خجالت زده بشم. ولی درلحظه باز میگفتم نه میرم و با رفتنم ایمانم را بخدا نشون میدم بالاخره تا برسیم سینما و بعدش وقت شام خدا برام پول میرسونه.
خلاصه رفتم فقط کارت بانکیم گذاشتم تو جیبم و بدون هیچ کیف و حتی گوشی موبایلم راه افتادم. حالم خوب بود ولی یحس هیجان وانتظار را هم داشتم.
همگی رسیدیم سینما برادرم برای همه بلیط خرید و رفتیم برای تماشای فیلم. برادرزادم یه آب میوه خیلی خوشمزه که نمیدونم اسمش چی بود و چه طعمی بود خریده بود و کنار من نشسته بود در آب میوش را باز کرد بعد گفت نمیخوام(سال چهارم دبستان هست) داد بمن که عمه اینو بخور منم تو اون تاریکی همشو خوردم جاتون خالی خیلی چسبید.
بعد فیلم که تموم شد اومدیم بیرون همگی دورهم جمع شدن که تصمیم بگیرن کدوم رستوران برن که بی ادبی برادرزادم بقدری دستشویی داشت که نتونستن اونجا بمونن و گفتن همگی سوار ماشینهای خودشون بشن و درمسیر باهم هماهنگ میشن که کدوم رستوران برن و درین فاصله بتونن یه دستشویی پیدا کنن برادرزادم بره دستشویی.
خلاصه تو مسیر بودن که خواهرم با برادرم تماس گرفت که بریم فلان جا انواع غذاها را داره و گفت قبلش بریم دم یه لوازم آرایشی فروشی خواهرم یکم وسیله نیاز داشت بخره بعدا برن اونجا برای شام.
خلاصه همگی رفتیم دم مغازه لوازم آرایشی همه داشتن خرید میکردن منم بیرون مغازه ایستاده بودم که خریدشون تموم بشه بیان، که یه ندایی تو دلم بهم گفت مگه اسپری نیاز نداشتی برو بخر.
خب منم که پولی نداشتم ولی همیشه سعی کردم طبق هدایتی که خدا بدلم جاری میکنه عمل کنم. آروم رفتم به برادرم گفتم کیفم نیاوردم اسپری برمیدارم برام حساب کن تا رسیدم خونه پولش برات میزنم بکارتت(حالا جالب اینکه من بیشتر از ده هزار تومن پول تو کارتم نبود) برادرم گفت هرچی دوست داری بردار کاری بپولش نداشته باش. منم 4تا اسپری با رایحه های بسیار عالی برداشتم.
خلاصه بعد رفتن جلو رستوران و اون رستوران فقط غذای بیرون بر داشت یعنی جایی نداشت که همونجا بشه نشست وغذا خورد.
با توجه به شناختی که نسبت به برادرم و خانومش داشتم محال بود غذا را بگیرن که بیان خونه بخورن. بقول خودشون چون بچه هاشون دوست دارن بیرون غذا بخورن میگن بزار لذتشون کامل بشه و همون بیرون غذا میخورن.
ولی درنهایت تعجب دیدم برادرم غذا را گرفت درواقع همگی غذا گرفتن که برگردن خونه هاشون غذا بخورن.
نزدیک خونه که شدیم(خونه من و برادرم نزدیک هم هست) به برادرم گفتم منو برسون خونه خودم. و برادرم گفت نه باید بیای بریم خونه شام بخوری بعد خودم میرسونمت. بعد بهش گفتم هزینه بلیط و شام دونگ منو حساب کن تا با پول اسپری ها بزنم بکارتت.
دیدم گفت بلیط سینمای تو را با مال خودمون از طریق کارم رایگان گرفتم. ولی بقیه باید هزینه هاشون را بدن.
یعنی نمیدونید انگار خدا کل دنیا را بهم داد. تو دلم گفتم خدایا شکرت این از هزینه بلیط که اوکی شد موند بقیش.
بعد هزینه شام راهم گفت تو مهمون من بودی من کاری به بقیه ندارم ولی تو را من به عنوان مهمون خودم بردم. اینم از شام.
خلاصه اومدم خونه 4تا اسپری چیدم روی میزم و فقط ذوق اسپری ها را میکردم و اصلا یادم نبود چندروز پیشش نجوا درباره تموم شدن اسپری چی بهم گفت و من چی جواب دادم.
خیلی خسته بودم سریع خوابم برد. صبح ساعت 5 بیدار شدم خیلی هوشیار و سرحال تو رختخواب بودم که دیدم ندای خداوند بدلم جاری شد که: فهمیدی چکار کردم برات؟!! واای نمیدونید آقای امیری تازه اون موقع صبح متوجه پلن خداوند شدم. دقیقا خودش بهم نشون داد و بهم گفت اون دستشویی شدید برادر زادت کار من بود که نتونن اونجا بایستن و رستوران مشخص کنن. اون پیشنهاد رستوران که فقط غذای بیرون بر داشت کار من بود. همون چندروز پیش که برادرت برای تو هم بلیط رایگان گرفت کار من بود.اینکه دل برادرت نرم کردم که غذا بخره ببرن خونه بخورن کار من بود و…
اینقدر خوشحال بودم اینقدر خداراشکر میکردم بعد یکی دوساعت بعدش که داشتم باخدا حرف میزدم و شکرگزاری میکردم بهم گفت: فهمیدی آب میوه خوشمزه هم تو سینما برات تهیه کردم؟!!
یعنی آقای امیری ذوق مرگ شده بودم از هدایتها و کارهای خدا و چیزایی که بهم میگفت.
حالا ازشدت ذوق پول اسپری ها را اصلا فراموش کرده بودم. گفتم خدایا چکار کنم پولی ندارم بزنم به کارت برادرم. بعد گفتم بزار یه پیامش بدم بگم فردا برات میزنم.
خلاصه همینکارو کردم و بمحض اینکه پیامش دادم برادرم گفت اصلا حرفشو نزن من تو فکر بودم یچیزی برات هدیه بخرم دیگه تا خودت اسم اسپری آوردی باخودم گفتم خب همین اسپری ها همون هدیه باشه که میخواستم براش بخرم.
دیگه ذوق رو ذوق بود که برام میومد.
برای همین، جریان تموم شدن اسپری راهم وسط کار براتون تعریف کردم که ببینید خدا چکار کرد برام.
بعدش خدا بهم گفت :تو فقط یک راه به ذهنت میومد که پول بریزم بحسابت ولی من به بینهایت روش میتونم نیازهای تو را تامین کنم و تو را به خواسته هات برسونم. تو فقط باخیال راحت بسپار بمن.
آقای امیری حالا با خوندن کامنت شما و مطلبی که درباره پول و جریان شرک گفتین چقدر عالی بود و چقدر باعث شد جریانی که برای خودم پیش اومده بود را بیشتر درک کنم. و بواسطه اون شرکی که مطرح کردین بهتر بتونم دیگه تکلیف مشخص نکنم برای خدا و راحتتر جریان سپردن را انجام بدم.
باز هم سپاسگزارم ازشما بخاطر کامنتهای خوبی که مینویسی.
درپناه خداوند باشین دوست عزیز.