ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن - صفحه 30


توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

691 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    دختر توحیدی گفته:
    مدت عضویت: 1212 روز

    سلام استاد جان ! خانم شایسته و تمام دوستان …

    من این مسئله احساس قربانی بودن به منظور جلب توجه رو میتونم قشنگ درک کنم چون واقعا هم تجربشو تو زندگی خودم دارم و هم توی زندگی دیگران دیدم … استاد مادرم و مادربزرگم خیلی اخلاقاشون شبیه هم هستن … استاد مادر من خیلی بین ما دختراش و پسراش فرق میزاره اصلا یجوریه انگار دست خودش نیست خودشم متوجه نمیشه ..بهش بگیمم قبول نمیکنه ‌… خیلی واضح این رقتارو داره و مادربزرگمم داره بین داییم و خاله هام فرق میزاره و همش فکر میکنن که فقط پسر بدرد میخوره

    خب استاد ما چند وقته اخیر منو ابجیم خیلی دلمون پر بود یه شب رفته بودیم خونه خالم وشروع کردیم به گلایه و شکایت و غرزدنو …نکته جالبش اینه من رابطم با مامانم یکم بهتر از خواهرمه من با داداشمم کاری به کار هم نداریم اما اون باخواهرم خیلی دعوا میکنن بعد اینکه اون شب آبجیم داشت درددل میکرد منم دردودل میکردم که یک وقت وسطش خالم گفت مامانت با تو که خوبتره بعد استاد اون لحظه دلم میخواست ای کاش با من بدتر رفتار میکرد تا جلب توجه بیشتری میکردم🤪🤪 اصن ناراحت شده بودم خود خالمم خیلی از مادربزرگم همچین رفتارایی دیده بود اونم شروع کرد و اصن کلا اشکمون دراومد و اصن یه وضعی مشکلمون فقط تبعیض نبود یه سری مسائل دیگه ای هم هست ولی محوراصلی همین موضوع بود …

    استاد اومدم امروز ۶ مهر تعهد بدم که دیگه درمورد اتفاقات بد گلایه و شکایت ها صحبت نکنم 😇 و روی جلب توجه و ترحم کارکنم سعی کنم دیگرانو توی زندگیم کمرنگ کنم خیییی کمرنگ

    این خیلی فایل خوبی بود استاد مرسی ..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  2. -
    احمد فردوسی گفته:
    مدت عضویت: 1482 روز

    به نام خداوندهدایتگر

    سلام بردوستان عزیزم..این فایل نشونه امروزمنه

    چقدرخداوندبه فرکانس ماواضح وسریع جواب میده

    شب گذشته یک اتفاقی افتادکه جالب نبوددرمشهدومن ازصبح دیروزبه فکراینوموضوع بودم وصحبت میکردم درموردش وحالم یکم بدشدوترسیدم واین موضوع روبیشتردیدم وشنیدم تاشب تاهمین الان که دارم تایپ میکنم دارم صداهاشومیشنوم چون بهش توجه کردم ودرموردش صحبت کردم وچقدرقوانین خداوندبدون تغییره وثابته خدایاشکرت

    مورددیگه ای که یک مدت زمانی درموردافرادی که دوست دارم درزندگیم واردبشن برای خودم مینوشتم وصحبت میکردم باخودم ودیگران ودقیقاهمین اتفاق افتادافرادی که میخواسم واردزندگیم شدن وتوجه میکردم به خوبی های افرادوتحسین انها

    خدایاشکرت که من روبه این مسیرهدایت کردی

    خدایاازت میخوام که بتونم به بهترین نحوذهنم روکنترل کنم وفقط به زیبایی هاونکات مثبت هرچیزی توجه کنم وکمکم کن که بتونم این مسیرالهی روبه بهترین ادامه بدم متعهدتروقویترتادریایی ازنعمت وثروت واردزندگیم بشه ازهرجهت

    ومطمعنم که خدای من توالان داری این نوشته های من رومیبینی ومیخونی ومن بندگیتومیکنم وتودرخواست های منواجابت کن

    ایاک نعبدوایاک نستعین

    درپناه الله یکتاشادوسربلندوپیروزباشید

    احمدفردوسی🌹🌹🌹

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  3. -
    مریم مختاری گفته:
    مدت عضویت: 2000 روز

    سلام استاد نازنین بینهایت سپاسگزارم به خاطر صحبت در مورد این موضوع،

    من دوتا مثال دارم ازش

    مامان من به دلیل کار کردن زیاد تو خونه از زیر انگشتش یه برآمدگی کوچولو در حد لپه به وجود اومده بود که از ظاهر دیده نمیشد اولش باید دستتو می‌مالید روش تا حس میکردی یه برآمدگی ای هست، اونقدررر این مامان من هر جا رسید به هر کی رسید حتی به غریبه ها به کل فامیل گفتتت اونم با حالت جلب دلسوزی که اون برآمدگیه بزرگتر شد، و دردش بیشتر، مجبور شد بره دکتر ببینه چشه اونام گفتن دوا درمون می‌دیم بعد دوماه خوب نشدی باید عمل بشه حالا شده اندازه نخود و از ظاهر هم مشخصه.

    یکی دیگه اینکه داداش کوچولو من قبلنا مثلاً ماهی یکبار خون دماغ میشد همینجوری، اونقدر مامانم ترسید و توجه کرد و به همه فامیل گفت و… الان داداشم چند روز یکبار خون دماغ میشه در حد تیم ملی چرا تا الان خون بدنش تموم نشده برام عجیبه!

    یکیم اینکه من دختر لاغر ولی خوش اندامی بودم قبلنا، اندامم راضی کننده بود برا خودم، بازم اونقدر مامانم همه جا گفت این دختر خیلی لاغره و بقیه گفتن چه وضعشه و حرف و حرف و حرف من توی یه سال اصلا نمی‌دونم چیشد استاد! ورزش خاصی نداشتم درکل روزی کم و بیش پیاده روی میکردم، درس هم نمیخوندم که فشار درس لاغرم کنه غذا هم خوب میخوردم من، یهو ۷ کیلو کم کردم لاغر بودم لاغر تر شدم😶‍🌫️

    نوجوان ۴۹ کیلویی بودم شدم ۴۲ تغذیه ام هم سالم نبود چندان من شیرینی زیاد می‌خوردم و غذای زیاد..

    بله، مرسی تا اینجا مطالعه کردین🫀

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    خاتون حاجی وند گفته:
    مدت عضویت: 1955 روز

    سلام به دوستان عزیزم

    سلام به استاد عزیز و مریم جان شایسته

    استاد من یه تجربه ای دارم از این ماجرا و اونم اینه که رفتم برای تربیت پسرم مشاوره اونم بهم گفت خیلی بهش توجه کنین من اومدم و شروع کردم به توجه وقتی زمین میخورد چندین ساعت توجه میکردم در موردش باهاش حرف میزدم بهش رسیدگی میکردم مشاور گفته بود هر چی میخاد تا جایی که در توانتونه براش بخرید من هم همین کارو میکردم

    الان که دقت میکنم میبینم توقع مالی پسرم بالاتر رفته و دیگه قانع نیست

    رفتیم استخر دیدم از آب میترسه در حالی که الان 10 سالشه

    حالا که این صحبت های شما رو میشنوم میبینم توجه زیادی کردم بهش و بهش آسیب زدم

    ممنون که آگاه شدم و تلاشمو میکنم رویه رو تغییر بدم …..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  5. -
    سعادت گفته:
    مدت عضویت: 2151 روز

    سلام به استاد عزیزم و خانواده خوب ثروتمندم

    خداروهزاراان بار شکررررر که هواسش بهمون هست و دستاشو برامون میفرسته تا تلنگری بشه حرفی ، نکته ای رو که میخاییم برداریم

    استاد جان من از بچگی عادت کردم به حس ترحم ، به اینکه بقیه دلشون برام بسوزه این رفتار از بچگی من نشات میگیره مادرم و پدرم و اطرافیانم همه و همه به هر نحوی دنبال این حس ترحم بودن . وااای الان میفهمم دلیل یسری از رفتارامو دلیل اینکه برای اینکه بخوام حس ترحم بقیه رو داشته باشم چقددر به خودم آسبیب میزدم چقدر این داستان برام تکرار شده چقدددررر واییی من رفتم به 20 سال قبل رفتم به اون ریشه رسیدم و الان میفهمم دلیل یسری از فتارامو

    استااد من تو خونواده پرجمعیتی هستم از بچگی اونی که مریض بود مطمعنا محبت و توجه بیشتری جلب میکرد و یا حتی اون کسی که نماز میخوند یا روزه میگرفت تو خونه ما پادشاهی میکرد …

    این حس ترحم بخاطر غروری که دارم هی روز به روز کمتر شد ولی هنووزززم وجود داره .مثلا این چند وقت که از شرکتی که حقوق و بیمه و همه چیش به ظاهر اوکی بود اومدم بیرون خواهرم هی زنگ میزد بهم ببینه تا چند روز خوشحالم

    روح من تو اون شرکت تو اون جو عذاب میکشید و اون پولم واقعا نمیدونم چطور خرج میشد تصمصیم گرفتم به ندای قلبم گوش بدم و وارد ترسم بشم بیام بیرون

    الان دوماهه تقریبا از این تصمیم میگذره و من این چند روز داشتم به بیراهه میرفتم منی که با قدرت و اعتماد بنفس اومده بودم بیرون و داشتم رو مهارت جدید کار میکردم رفته رفته این انرژی کم شد و تضادها هی بیشتر میشد و توجه منم بیشتر

    منی که یک ساله سعی کردم آگاهانه حس ترحم رو جلب نکنم و رو پای خودم باشم الان متوجه شدم دارم وارد اون چرخه معیوب ناخواسته ها میشم و دوس دارم ترحم و دلسوزی دیگران رو جلب کنم

    که خدای قشنگم امشب بهم یادآوری کرد دخترم قانون رو فراموش نکن

    اگه به من توکل کردی پس ناامیدی معنایی نداره

    اگه فکر میکنی من روزی رسونم پس منتظر رییس شرکتت نباش و نمیخاد دل بقیه رو نرم کنی

    “از آینده الانم هیج خبری ندارم ولی مطمئنم دنیای از خیر و برکت و عشق در ادامه مسیر هست و من تسلیم یکتای منانم.”

    این جمله یکی از بچه های شاگرد اوله سایته استاد

    خیلی برام لذت بخش بود

    الانم واقعا نمیدونم قراره چی بشه ولی ولی امشب به خودم یه قولی دادم

    قول داددم : در مورد بی پولی و بدبختی و بیکاری و مریضی و هررر اتفاق بدی نه با خودم نه با خدای خودم و نهههه با عزیزترین کسم و نههه دوستاااام هیچ حرفی نزنم و آگاهانه دهن مبارکموووو ببندم

    واااای که چه خوب هدایت میکنی

    وای که چقدر بجا بودددد

    تازه داشتم سفره دلمو باز میکردم و یکی یکی ضعف و درد هارو میرختم وسط

    درصورتی که اتفاق خاصیم نیفتاده

    من یه تصمیم گرفتم پای خوب و بدشم هستمممم

    این قدرت رو هم از استادم یاد گرفتممم که میگه اقااا من تصمیم میگیرم پای نتیجشم هستمممم

    اخ که چه استادی داریم ما استاد استاااد ها استاد عمل کردن ها

    استااد اگه بدونین چقدر برامون الگو هستین مریم جان اگر بدونی چه تغییراتی دارین تو زندگیمون ایجاد میکنین

    اگر بدونین چقدر تاثیر گذارین

    دلمم واقعا این طلوع زیبارو خواست

    به امید خدا فررردا صبح میرم پارک ملتتت و کلی ورزش میکنم و طلوع خورشید رو میبینم .

    دوستون دارم استاااد قدرتتتون قابل تحسینه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  6. -
    ناهید رحیمی تبار گفته:
    مدت عضویت: 1149 روز

    سلام به استادعزیزی که صداش نیروبخش والهام بخش دلهاس.

    به به چ فایل خوبی .مثل همیشه چقدازتجربیات استادلذت بردم .وچ خوبه که بافایلهای جدیدموضوعات ومطالبهای قبلی رابه مایادآورمیشن .

    توهرفایلی که استادازقوانین صحبت کنن ،من کلی انرژی می گیرم.هزاربارم اگه تکرارکنن بازلذت میبرم چون رفتارهاوباورهای مابقدری پیچیده هستن که باهرتوجیهی ،ممکنه مارابه سمت دیگه ای ببرن وازمسیرخارجمون کنن .

    مثلابابت این قانونی که استادمیگن باهیچ کس حتی خداهم لزومی نداره ازبدبختی هاومشکلاتمون صحبت کنیم .خاستم بگم که :

    ماتابه حالاباورهای دیگه ای داشتیم .

    تابوده به ماگفتن برای خالی شدن افکارخراب ذهنت ،حتمن باکسی صحبت کن .

    یاحتمن باخدادردودل بکن تاخدابهت توجه داشته باشه درواقع خودت بادردودل کردنات متوجش کن که بهش نیازداری تاآروم بگیری.

    یااینکه توخلوت خودت اینارابنویس وبعدپاره کن تاکسی نبینه .

    تازه گریه کردن واشک ریختن راموقعه مشکلات ودردها،یه جورسبکی دل یاذهن بهمون گفتن .

    خودمن تاوقتی باقوانین استادآشنانبودم ،یکی ازایرادای بزرگم همین دردودل کردنام بود.واقعاهمین طورکه استادمیگن ،به هیچ وجه حل نمی شدکه هیچ ،حتی خودم دامن هم میزدم بهش چون احساس بدی داشتم ،احساسات واتفاقات بددیگه ای رابوجودمیووردم .ازطرفی کاری میکردم دیگران خیلی راحت درموردمسائل ومشکلات من،پشت سرم حرف بزنن وقضاوتم کنن.

    خداروشکرتواین جورمواقع ؛فقطم شنونده نیستن که .

    راهکارهای قشنگم بهمون میدن .

    حتی باخداخلوتوکردنام ،بیشتربرای گله وشکایت بودواینکه چرامتوجه نیس بامن وبرای من چکارابکنه .

    وااااای الان که فکرشومیکنم ،میبینم چ افکارمسخره ای داشتم وچطورهیچ وقت به این طرف قضیه که هیچ اتفاق مثبتی برام نمیفته ،فکرنمیکردم .وبازهمون رفتارهاوباورهای اشتباه راادامه میدادم .

    خداخیرت بده عباس منش جونم،که باآگاهی هات وتجربه هات ،درسهای جدیدی بهمون دادی وباعث شدی کلاافکاروباورهامون راتغییربدیم .

    بله دقیقاهرکاری که استادمیگن راانجام میدم .

    مثلاتامیام حرفی بزنم جلوی خودمومی گیرم وبه خودم استوپ میزنم .

    حتی باخداهم دیگه دردودل نمیکنم .چون میدونم اونی که بایدهرموضوعی راحل کنه ،خودمنم نه کس دیگه .وخداکسی نیس که بادرگیرشدن احساسات من ،کار خاصی برام انجام بده .

    فقط خواسته هاموبهش گفتم ورهاکردم .

    نتیجه :واقعاآرامشم بیشترشده .به نظرم باشخصیت ترشدم .ظاهراشایدمرموزترشده باشم چون دیگه اجازه نمیدم کسی ازمشکلات ودقدقه هام باخبربشه.ومردم ماهم که ماشالله همه کنجکاو،به خاطرهمین لجشونم می گیره که چیزی نگی .

    هرجاهم که متوجه نشم واشتباه کنم طبق عادتهای قبلیم وشروع به حرف زدن بکنم ،بعدازاتمام حرفام سریع متوجه میشم که اشتباه کردم وسعی میکنم توجهم وتمرکزم رابسوی دیگه ببرم .اجازه نمیدم تواون حال بدبمونم دیگه نمیتونم تحملش کنم .به خودم میگم بسه دیگه خنگ بازی .آخه به عقب که نگاه میکنم میبینم تنهادلیلش فقط بی عقلی مابوده ،واگرنه آدم عاقل هرچیزی رامی سنجه وباتوجه به نتایجش اون مورد،رویاادامه میده یاازاون مسیرخارج میشه .آخه چراانقدبی توجهی کردیم .

    امسال خداروشکرخیلی خوب عمل کردم واشتباهاتم رازودمیفهمم وادامه نمیدم .

    ولی وااااای دارم دورو،ورخودم می بینم افرادچقدجاهلانه مثل قبل خودم ،عمل میکنن .

    تازه دوست دارن زودبه هم برسن تاخودشونوخالی کنن .وتودورهمی هاشون ،همش ازبیماری ومشکلات وبدبختیهاومزخرف بودن این دنیاوبه دردنخوردن این دنیاحرف میزنن.

    فعلازیادحرفی نمیزنم فقط سعی میکنم سکوت کنم تاوقتی که خودم بتونم حرفه ای بشم تواین مورد.

    وباچشمان خودم می بینم که هرروزاتفاقات بدتری رابرای خودشون خلق میکنن وجالبه که ازخداهم به خاطرندیدن وتوجه نکردنش ،گله هم دارن ومیگن خداکجاس؟عدالت خداکجاس؟

    تواین ۶ماه گذشته ،به وضوح می بینم که چقدباآدمهای اطرافم ،فرق دارم وخداروشکرهیچکدوم ازاین احساسات منفی اونهاراندارم .

    همین تغییرات من روافرادخانوادم ینی همسرودوفرزندم هم تاثیرمثبتی داشته .من همیشه سعی میکنم به هرآگاهی جدیدی رسیدم ،بااعضای خانوادم به اشتراک بزارم ودرموردش صحبت هم می کنیم تاقشنگ بره تومغزمون .

    البته هرکاری هم بکنی بایدوظیفه ی خودت بدونی گوش کردن مکرر؛فایلهای استادرو.تاهیچ وقت به عقب برنگردی .

    قبول دارم خیلی جای کاردارم تابهترعمل کنم ولی توهمین مدت کوتاه هم ازتغییراتم احساس رضایت دارم .من وقتی کاری روشروع کنم تاآخرش ادامه میدم .به همین دلیل هست که ازگوش کردن صحبتهای استاد،سیرنمیشم .وهیچ وقت برام تکراری نمیشن .وهردفه بالذت بیشتری گوش میدم چون هرچی می گذره تازه ،می فهمم که چکارایی بایدبکنم .

    انگارخوضع بلات گذشتم آروم آروم پاک میشن وجایگزینشون افکاروباورهای درستی میان ،به حس خوب وآرامش میرسم .وهمین بهم بی نهایت انگیزه میده.تاادامه بدم .وهرروزهیجانم بالاوبالاترمیره .ومیخام باادامه دادنم نتایجهای بزرگم راببینم .پس امیدوارانه ،کم نمیارم وبراگوش کردن ودیدن فایلهای استاد،وقت میزارم به هرطریقی که شده .

    واین یکی ازالویتهای ،برنامه ی روزانم شده .هیچ وقتم فکرنکردم که وقتم داره به بطالت میگذره بلکه همیشه حس میکنم حالادرست ازوقتم؛دارم استفاده میکنم.

    وقتی انرژی خوب وحس خوب می گیرم چنان قدرتی دروجودخودم می بینم که هراتفاق ناجالبی هم که میفته ،بدون حال بدی ،حلش میکنم اگه جزعه سهم نقش من باشه واگه که نباشه ،می سپارمش به خداوازخداکمک می گیرم که به بهترین شکل ممکن ،رفعش کنه .حتی بازم اگه حل نشه ازخداوازهیچ کسی ناراحت نمیشم .بلکه می پذیرم اون اتفاق راوتمرکزم راازش برمیدارم تاخودش محوبشه .

    به قول استادقانون خوب عمل میکنه وهیچ جوره نمی تونی فریبش بدی .

    استاددرموردفرزندانم هم بگم که منم ازاول مثل مادرایی نبودم که بچه هامو،لوس کنم یالی لی به لالاشون بزارم .حتی موقعه بیماری هم توجهم باروزای دیگه فرقی نکرده .فقط کاری ازدستم براومده انجام دادم وگفتم بهشون که این خودشون هستن که بیماری را،کش میدن یامیتونن بیماری روازخودشون دورکنن .

    اتفاقادخترم همیشه گله میکنه ومیگه مامان چراوقتی مریض میشم توسختگیرترمیشی .ومن درجواب همونی راکه بالاگفتم ،میگم .

    خداروشکرهم خودم یه خانم قوی وسرسختی هستم وبه هیچ وجه اهل دارووقرص نیستم ،هم دوبچه هام .اوناهم به ندرت پیش میادمریض بشن .

    ولی متاسفانه همسرم سالهاس معده درد؛داره وبرعکس من خیلی اهل قرص وداروهس .کلن خیلی درگیرشه .وقتی چیزی میخوره یه جورمی ناله ،نخوره یه جور.درکل همیشه درحال نالیدن سیستم بدنشه .

    خیلی وقتهاخاستم ازاین لحاظ تغییرش بدم ولی نمیخاد.

    تازه ازقوانین استادهم زیادبهش گفتم ،باورغلطی داره ومیگه شماهادردمنونداشتیدکه بفهمیدمن چی میگم .

    حداقل کاری که کرده اونم به خاطرمن ،که پیش من دیگه توخونه ازدردهاش ناله نکنه ،هرچی هس توخودش بریزه .چون باناله کردنش که دردش ؛دوانمیشه .فقط حال منم بدمیکنه ودقیقا توجه ازمن میخاد.

    منم آب پاکی راریختم وبهش گفتم من هیچ احساسی دربرابراین بیماریت وناله هات ندارم .

    هرچی میگم همه ی اینهاازباورای غلطتته ولی به خرجش نمیره .هنوزچیزی نخورده ،میگه الان بخورم اینجورمیشم ودقیقا همون جوری که میگه میشه ومن ازاین احساس بدی که توخونه داشت ،خسته شدم وگفتم چون خودم مثل تونیستم وهیچ وقت تاحالانه قبل ونه بعدازخوردن چیزی ،فکرنکردم که الان چ اتفاقی برام میفته ،پس نمیتونم درکت کنم وشماهم دیگه پیش من چیزی نگولطفا.

    بارهاگفتم درموردبیماریت حرفی نزن ولی نمیتونه .به منم نگه جای دیگه میگه چون عادت کرده .

    وبه خاطرهمین باورهاش همیشه هم دردداره .گاهی که میگه دیگه ازجسمم خسته شدم انگاربلدنیس چکارکنه ،دکتررفتن هم براش فایده ای نداشته .حتی دوره سلامتی استادرابهش پیشنهاددادم ولی قبول نکرد.من میبینم همه چیزازذهنش سرچشمه می گیره ولی میگه دست خودم نیس ،نمی تونم کنترلش کنم .

    منم دیگه ازتجربه دادن وآگاهی دادن خسته شدم ورهاش کردم به حال خودش .

    ولی حواسم به رفتارهای خودم هس که بچه هام ازاین نظربه پدرشون نکشن .وباورهاشون قوی ودرست باشه نسبت به سلامتی.

    استادجونم مرسی که هستی .

    خداحفظت کنه ممنون وسپاسگزارم ازتون به خاطرگذاشتن فایلهای رایگان .

    دمتون گرم خیلی بزرگوارید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  7. -
    دیاموند گفته:
    مدت عضویت: 1198 روز

    بنام خدا و سلام

    من از وقتی یادم میاد حرف زدن از ناخواسته ها قشنگ حالمو بد میکرد و اینو متوجه میشدم

    و تا حد امکان سعی میکنم که به زبون نیارم ناخوشی هارو مگر وقتی که دارم موضوعی رو برای حل کردن میشکافم

    ولی متاسفانه مادر من اینجوری هستن که علاقه داره به این مسائل و جلب ترحم کردن

    و تازگیا که من خیلی دقیق شدم روش و از وقتی فایلای استاد رو گوش میدم و خیلی فکر میکنم به همه چی به عنوان یه مورد دارم روش تحقیق میکنم رسما :)) و میبینم تک تک حرفای استاد رو باید با طلا نوشت که هر جلسه ش چنتا کتاب خودشناسی و روانشناسی و خداشناسیه.

    اخیرا یکی از خونه هارو که با خواهرم شریک بودن فروختن تا باهاش کاری بکنن ، نه تنها اون کارو انجام ندادن بلکه این وسط وسوسه شدن یه خونه بهتر از اون بگیرن و در نتیجه خودشو تو یه دردسر و بدهی بزرگ انداخت و بعد شروع کرد از این ور اونور پول جور کردن و هی از ما درخواست پول و کمک میکرد و مارو با حرفاش می رنجوند و مخصوصا منو که قبلا بهم کمک کرده بود سر موضوعی هی منت میزد و هی میگفت اونارو جبران کن ، منم واقعا تو شرایطش نبودم و کلی ازم انرژی گرفت خلاصه و تو این دوماه زندگی رو برای ما جهنم کرده بود که خدارو شکر به تازگی ازش خلاص شدیم

    اما میدونم که بزودی سوژه دیگه ای جایگزینش خواهد شد چون مدلش اینجوریه :))

    وقتی هم که یه مریضی ساده میگیره هی ناله میکنه و میگه وای خدا “دارم میمیرم”!!و هی اینو تکرار میکنه!

    چند وقت پیش که دچار یه سری مشکل گوارشی شده بود یه جوری نگران و ناراحت بود که من بردمش دکتر و همه ش میگفت وای اگه بگه عمل لازمی چی! وای اگه بگه سرطانه چی !!!!!!!!!!!!!

    در حالیکه با یه نسخه کاملا خوب شد خدارو شکر

    و یه عالمه از این موردا که حتی گفتنشون حس خوبی نداره

    مادر من بهشتی که تو زندگی برای خودش میتونس بسازه رو بخاطر ناآگاهیش با دستای خودش از خودش گرفته.زندگیش پر از نعمته اما قدردان هیچکدوم نیست.

    من یه زمانی تحت تاثیر این اخلاقاش بودم و ناراحت میشدم واقعا اما مدتی ازش دور شدم و از خونه مون کلا چون بهرحال جو مسمومی رو تو خونه هم ایجاد میکرد.

    اما بنابه شرایطی مجبور شدم دوباره برگردم پیش خانواده و اینبار خیلی اذیت نشدم چون فهمیدم همیشه هم دور بودن جواب نیس باید یاد گرفت که حال خوب از درونه حتی وسط ناملایمت ها و بنابرین دارم سعی میکنم همونجا باشم فعلا و فقط رو خودم کار کنم و خودمو قویتر کنم.وقتی مدارم بالاتر رفت جهان خودش محیطمو هم عوض میکنه بزودی. سعی میکنم نسبت به این فازهای منفی هر روز بی تفاوت تر و بیخیال تر بشم متاسفانه مادرم نه محبت میپذیره نه کمک و نه اینکه ذره ای تمایل به تغییر داره و تا خودش نخواد مسلما عوض نمیشه.

    بنابرین تنها کاری که میکنم اینه که خودمو درگیرش نکنمو فقط رو خودم کار کنم

    من دوسش دارم چون مادرمه و اینکه آدم خیلی خوبی هست ذاتا. اما اینکه نمیتونم باهاش ارتباط خوبی برقرار کنم چون همه حرفاش حتی دلسوزیای مادرانه ش پر از کنایه و غم و حسای بده برا همین فیزیکا تویک خونه اما کیلومترها دوریم از هم.

    و خدارو شکر میکنم که خودم در مسیر رشدم و این تضادها باعث شدن من واقعا بفهمم چی از زندگی میخوام فهمیدم آخرو عاقبت مثل مادرم فکر کردن و زندگی کردن میشه آخرو عاقبت اون و فهمیدم تضادها چقدر مفیدن برام.و باعث قوی شدنم میشن. فهمیدم همه حواسم تو زندگی باید فقط به خودم و باورهام باشه دوری کردن و فرار کردن یا حتی جنگیدن با چیزایی که نمیخوام دعوت بیشتر اونها به زندگیم هست

    و خدارو شکر میکنم به خاطر تغییرات این چندماه اخیر از وقتی تمرکزم رو گذاشتم رو فایلا زندگیم چقدر عالی شده

    موضوعاتی که منو قبلا خیلی بهم میریخت و غمگینم میکرد الان بیشتر از ساعتی طول نمیکشه که با خودم صحبت میکنم و همه رو حل میکنم

    و کنترلم رو ذهنم و افکارم هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه

    به امید روزی که نور آگاهی همه جهان و قلب انسانهارو روشن کنه.دوستون دارم :)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    RAHIM گفته:
    مدت عضویت: 1134 روز

    استاد سلام خواستم بگم خیلی فایل خوب و عالی بود همه ش حق بود

    خواستم بگم من حدودا 1ماه پیش مشکل با پدرم داشتم و هرجا میرفتم سرکار پیش دوستام هرجا میگفتم این به من گیر های الکی میده تو خونه اعصاب ندارم آرامش ندارم ازش خوشم نمیاد از صحبت هاش حالم بهم میخوره و و…….. خیلی دیگه و اینجوری شد که من ،تنهایی بلیط گرفتم از خونه فرار کردم تهران برای اینکه جای اون نباشم باز برگشتم و دوباره مشکلات و اینا توی پارک می‌خوابیدم شب ها

    تا اینکه به جایی رسید گفتم ولش کن دیگ برا اینو اون توضیح بدم که چی شد فایده ای نداره دیگه تا حدودی سکوت کردم حتی همین قانونی که شما عرض کردی هم نمی‌دونستم

    دیگه میرفتم سرکار بهم میگفتن بابات چی شد هنوز داستان میبافه و اینا منم بیخیال میگفتم اونو ولش کن کلا بحث رو عوض میکردم تا الان که بهش دقت کردم فهمیدم الان اصلا باهاش مشکل خاصی ندارم و فهمیدم تمام اونارو خودم با حرفهای خودم با دست خودم به سمت خودم جذب کردم و خدارو شکر دیگه این قانون رو فهمیدم و متعد میشم که دیگه با هیچکس در مورد بدبختی ها صحبت نکنم و بدبختی های کسی رو هم گوش ندم !!

    خداروصدهزار مرتبه شکر ♥️🌱

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  9. -
    ماریا ثانوی گفته:
    مدت عضویت: 1137 روز

    به نام خدای مهربان

    سلام به استاد عزیز و خانوم شایسته ای گل

    استاد خیلی خوشحال و سپاسگزارم که هر روز بهتر به قانون عمل میکنید و نتایج بهتر میگیرید چون شما الگوی من هستید توی هر زمینه و الان که یه اندامه به این زیبایی و قوی ساختید بازم در یه موضوع جدید الگوی من شدید 😍

    استاد من با اینکه سنم کمه ولی حدودا سه سال پیش مشکل معده پیدا کردم زخم معده داشتم اما اولاش یه دل درد کوچیک بود

    دو سه بار به خانواده گفتم و وقتی دیدم که چقدر نگران شدن چقدر مهربون شدن با من راستش خوشم اومد و هی بزرگ و بزرگترش کردم موضوع معدمو

    هرجا میرفتم با هرکس آشنا میشدم میگفتم که آره من زخم معده دارم نباید عصبی بشم نباید ناراحت بشم چون بدتر میشه و با این کار بهم توجه میشد و خوشم میومد اما جالب بود که با خودم فکر میکردم اگر اینو بگم من توی دلشون عزیز میشم و با من خوب برخورد میکنن

    ولی جالبیش اینجاست که به هرکسی که میگفتم اون طرف بیشتر منو عصبی میکرد.

    تا اینکه من واقعا زخم معده گرفتم جوری که صبح از درد معده بیدار میشدم و خودم نمیدونستم که خودم باعثش شدم تا اینکه با شما آشنا شدم و این یک سال که باشما همراه هستم معده درد من خوب شد

    با توجه نکردن بهش با شکرگزاری که اگر معده درد دارم ولی قلبم راحت میتپه چشمام میبینه دستم پام سالمه

    تا اینکه امروز این فایلو گوش دادم و فهمیدم داستان چیه چرا من از یه دل درد کوچیک به زخم معده رسیدم و چرا دوست داشتم بهم توجه بشه

    و به خودم تعهد دادم که از امروز دیگه جلب توجه نکنم و اگر میخوام جلبه توجه کنم با چیزی باشه که قدرت بهم بده نه اینکه ضعیف نشونم بده

    استاد سپاسگزارم ازت به خاطره اموزهاتون هر روز یه درس جدید ازتون یاد میگیرم و سپاسگزاره خدا هستم به خاطره اینکه منو هدایت کرد به این مسیر 🙏🏻😍

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  10. -
    shadi گفته:
    مدت عضویت: 1519 روز

    به نام خداوند یکتا

    سلام به استاد عزیزم و همه دوستانم

    دوست دارم از تجربه شخصی خودم در سال 98 از درمان مهمان ناخوانده ام در صورتم بگم.

    شدیدا درگیر خواندن زبان آلمانی و کارهای مهاجرت بودم که متوجه حضورش شدم. ۶ ماه همزمان با دوره های فوق فشرده زمانم در مطب دکترای مختلف بودم.

    بعد از آزمونم و قبولی سه بخش اوضاع به شدت وخیم شده بود و سمت چپ صورتم به کل درگیر بود.

    مصمم شدم که،، من باید خوب بشم،، بدون جراحی.

    از حرفای ناامید کننده دکترا هیچ حرفی به کسی نزدم،، کسایی که برای احوالپرسی تماس میگرفتن بهشون میگفتم من مریض نیستم و به من زنگ نزنید. خیلی جوون بودم و از قانونم هیچی نمیدونستم و الان میفهمم که چقدر تحسین برانگیز بوده رفتارم.

    و در ادامه به کار افتادن هدایت بعد از مصمم شدنم.

    در عرض دو هفته اول سال ۹۹ بعد از ۶ ماه سردرگمی،، من با یاری خدا و ذهنم، مهمونم رو بدرقه کردم.

    توی این دو هفته،، و کمی قبل تر بیماری رو انکار کردم و میگفتم من سالمم. چون واقعا سالم بودم و مشکلی نداشتم.

    شبها قبل از خواب تجسم میکردم و انقدر حالم خوب بود که اشک شوق میریختم و سپاسگزاری میکردم از خداوند. با همین جمله “خدایا شکرت که من سالمم”

    خیلی قوی نبودم توی تصویر سازی اما حال خوبم واقعا قوی بود.

    کارایی که دوست داشتم و حس خوبی بهم میداد انجام میدادم،، مثلا قهوه درست میکردم، میرفتم تراس خونمون و کتاب میخوندم.

    با اینکه خیلی ارتباط برام مهم بود اما کامل با بیرون قطع کردم ارتباطمو،، البته همزمانی با قرنطینه هم کمک کرد. قطعا این هدایت الله بوده چون من از ورودیها هیچی نمیدونستم.

    تمرینای ذهنی انجام میدادم که حالمو خوب میکرد، خیلی یادم نیست ولی کارایی مثل نوشتن بخشایش.

    مورد دیگه ای که از قلم افتاد،، وقتی اون شکلی مصمم شدم به خودم گفتم کلی آدم سرطانشونو درمان کردن این در مقابل اون هیچی نیست. منم میتونم.

    به تمام معنا و با همه وجود سرم به زندگی خودم و خواستم بود و حالم یه جور عالی خوب بود.

    هیجان و شور و شوقم واقعا عالی بود.

    منتظر نتیجه نبودم، چون باهاش زندگی میکردم و داشتمش.

    به نظرم کل اینها باعث معجزه شد. ۱۳ بدر روی پشت بوم خونه ناخودآگاه بعد از چند هفته دستم رفت سمت صورتم و استخوان گونه مو بعد از ماه ها لمس کردم.

    معجزه حال خوب اتفاق افتاد و من با ویتامین سی و بدون دارو خاص توی مدت دو هفته انجامش دادم.

    مصمم بودن و حال خوب ترکیب بی نظیر دیدن معجزه ست.

    مصمم بودنی که حاضری هر کاری انجام بدی واسش!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: