درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 1

در این فایل استاد عباس منش با توضیح کلام خداوند در بخشی از آیات سوره طه و شعرا، اصولی اساسی را به ما یاد آور می شود که بذر توحید، بذر احساس لیاقت بی قید و شرط و باور به خالق بودن مان را در وجودمان می سازد.

  • همان اصولی که تا کنون به خاطر “ناتوانی در تشخیص اصل از فرع” در قرآن، به آن توجه نشده است؛
  • همان اصولی که راهنمایی است برای قدم برداشتن در مسیر خلق خواسته هایمان؛
  • همان اصولی که اطمینانی است برای غلبه بر ترس ها و شک و تردید هایمان؛
  • همان اصولی که منطق هایی قوی در دست ما قرار می دهد برای امکان پذیر دانستن تحقق خواسته هایمان؛
  • و اطمینانی است برای باور به خالق بودنمان، درک قدرتی که خداوند برای خلق زندگی دلخواه مان به ما داده است و بهره برداری از این قدرت خلق؛

آگاهی های این فایل، “توحید” را در وجود ما بیدار می کند. توحید به عنوان مفهومی که قدرت خلق را در وجود ما زنده و فعال نگه می دارد، مسیر تحقق خواسته ها را بر ما هموار می کند و غیر ممکن ها را در زندگی ما ممکن می کند آنهم از مسیرهای طبیعی و بدیهی. آگاهی های این فایل را با تمرکز بشنوید و درک خود از این آگاهی را در بخش نظرات این فایل بنویسید.

منتظر خواندن نظرات تاثیرگذار تان هستیم.


بخشی از سرفصل های این فایل:

  • اگر بخواهیم قرآن را در یک کلمه معنا کنیم، آن کلمه “توحید” است؛
  • معیاری برای تشخیص قوانین ثابت خداوند در قرآن؛
  • نشانه های آیاتی از قرآن که، قوانین بدون تغییر خداوند را توضیح می دهند؛
  • شرک، ظلم بسیار بزرگی است؛
  • تنها گناهی که خداوند در قرآن ذکر کرده که نمی بخشد، شرک است؛
  • شرک به این معنا نیست که خدا را قبول نداریم. بلکه به این معناست که ما خدا را قبول داریم اما افراد یا عوامل مهم دیگری هم هستند که در زندگی ما بسیار تاثیر گذار هستند؛
  • ارتباط بین توحید، شرک و قدرتی که ما برای خلق زندگی مان داریم؛
  • نشانه های باور به خالق بودن خودمان؛
  • نشانه هایی از شخصیت توحیدی و شخصیت مشرک؛
  • چه افکاری از توحید و چه افکاری از شرک نشات می گیرند؛
  • ارتباط “توحید” با “باور به خالق زندگی ات بودن”
  • چرا خداوند شرک به خود را نمی بخشد؛

منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:

بخش چگونه فکر خدا را بخوانیم | دوره 12 قدم

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 1
    378MB
    60 دقیقه
  • فایل صوتی درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 1
    59MB
    60 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

354 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «مریم جلقازی» در این صفحه: 4
  1. -
    مریم جلقازی گفته:
    مدت عضویت: 967 روز

    سلام به استاد عباس منش عزیز و دوستان گرامی

    استاد وقتی اسم این فایل رو روی سایت دیدم بدون تفکر انگار وجودم اومده بود بیرون و با یه اشتیاقی زدم که فایل باز بشه که خودم اون اشتیاق برام قابل توجه بود،احساس میکردم روح من انگار به گنج رسیده بود چشم هایش برق میزد

    من همیشه دوست داشتم از شما در مورد قرآن بشنوم و بارها شنیده بودم که تو دوره دوازده قدم آسان قرآنی دارید و منتظر روزی بودم که من این دوره رو تهیه کنم و برسم به اون جلسات

    الان هم که دارم کامنت می‌نویسم باید بگم که داشتم خطاطی میکردم و این فایل رو گوش میکردم و شما که صحبت می‌کردید به چیزی در درونم می‌گفت مریم برو بنویس و من میگفتم باشه بذار این کار تموم بشه بعد اما صدای روحم بلندتر میشد و من اومدم که بنویسم از هرآنچه که درونم میخواد بگه

    استاد من هم در یک خانواده مذهبی با باورهای مذهبی به دنیا اومدم و تا همین یکی دو سال پیش یک آدم مذهبی و «متعصب» بودم‌، تایید میکنم به متعصب چون تعصب من پرهایی از رحمت رو بر من بسته بود و زنجیری بر دل و جان من بود

    در یک اندوه و حسرت و غم و ترس و اضطراب و احوالات عجیب دائمی زندگی می‌کردم

    از بچگی با باورهای مذهبی بزرگ شدم، و چون آدم دقیق و ایده آل نگری هم هستم خیلی توجه میکردم به انجام فریضه های دینی، یادم میاد صبح هابی که نمازم قضا میشد و من زار زار گریه میکردم که نمازم قضا شده از عذاب وجدانی که داشتم چون شنیده بودم کسی که نماز صبحش قضا میشه حتما یه کار نادرستی انجام داده و خدا ازش این فضیلت رو گرفته و من روزم رو با این حال شروع میکردم، یه عذاب وجدانی که من چه کار اشتباهی انجام دادم و با یه احساس گناه زیاد و یه بار سنگینی از خواب پامیشدم و انگار دنبال این بودم که یه بلایی سرم بیاد تا منو پاک کنه و در اماکن نگه داره از آتش جهنم، چون بازم شنیده بودم اگه تو این دنیا پاک بشی خیلی راحتتر از اون دنیاست و تو با مریضی و حال بد و این ها پاک میشی، استاد الان که دارم میگم وجودم یه حالی شده، من بیشتر از ده سال دچار یک مریضی خودایمنی بودم که دکترها میگفتن این دلیلش مشخص نیست و این مریضی مزمن و درمان هم نمیشه و دو سال پشت هم کن کورتون می‌خوردم و چه روزهای سختی که پشت سر نگذروندم، اما در حین درد کشیدن و سختی کشیدن تو اوج جوونی و سن 20 سالگی میگفتم اشکال نداره من دارم پاک میشم اینجا و اون دنیا عذاب نمی‌کشم

    ای خدای من، قلبم درد میگیره از این جهالت

    هی با خودم این شعر رو مرور میکردم که هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند و درد و رنج رو برای خودم مقدس جلوه میدادم

    سر موضوع حجاب چه باورهای اشتباهی داشتم ،تا همین دو سال پیش حجاب داشتم با تعصب، با این نگاه که من که حجاب دارم آدم بهتریم و چقدر به خودم افتخار میکردم که مثلا تو عروسی های مختلط من حجاب دارم(حالا چه حجابی، حجابی که دوست داشتم خوشگل باشم و شبستان پیتان باشم اما روسری هم سرم باشه، یجوری دل و عقلم رو جفتشون رو راضی میکردم) خودم رو از آدم هایی که حجاب نداشتن برتر میدیدم (خدایا من به خودم ظلم کردم منو ببخش…)

    یه مدت چادری شدم اما روح و جسم من در هماهنگی نبود و من فقط از ترس و عذاب وجدان چادر سرم میکردم و تو اون مدت هم همش آدم های دیگه رو به امر به معروف میکردم، وای یادم نمیره تو سن 24 25 سالگی بود که نشسته بودم خاله هام رو نصیحت میکردم که توروخدا توروخدا حجابتون رو حفظ کنید، انقدر تو این باورها بودم که بیشتر و بیشتر هم هدایت میشدم به مجالسی که از این دست صحبت ها میکردن، یادم میرفتم با مامانم یه جلسه ای که یه خانمی اونجا اومده بود و داشت می‌گفت از مرگ برگشته و اونجا چه صحنه هایی که دیده، یادم من اون موقع حجاب داشتم اما خیلی لاک رو دوست داشتم و لاک زده بودم اومد با یه حال ترسان و ارزانی پیشم که دخترم خواهشاً لاکت رو پاک کن اگه تو بدونی با این لاک زدن و نگاه کردن مردها به تو چه بر سر مردها میاد و چه عذابی برای تو داره اون دنیا، من دلم میسوزه که می‌دونم چه خبره اونجا توروخدا لاکت رو پاک کن، از آویزون شدن از یه تار مو و اینها صحبت میکرد و من یادم اون شب تا صبح خواب می‌دیدم تو آتیش جهنم هستم و از یه مو آویزون شدم و چه عذابی داره، جالبه با خودم میگفتم خب چجوری یه از یه مو آویزون میشی اما مو کنده نمیشه بعد میشنیدم خدا بخواد نمیشه دیگه ،فقط ببین چه دردی داره و در میشدم از ترس و خشم و اضطراب

    در مورد شب قدر و مراسم مذهبی هم همینطور، به سال که بخاطر سردردم قرص خورده بودم و خوابم برده بود و شب قدر نتونستم بیدار بمونم صبحش آنقدر گریه کردم که حالم بدتر شد و زنگ زدم به مشاورم که من خیلی حالم بده من اصلا آدم خوبی نیستم، امسال زندگی من چی میخواد رقم بخوره، من شب قدر حالم خوب نبوده و خوابم برده حالا چیکار کنم که امسال زندگیم قرار همش حالم بد باشه و من بدبخت شدم و ازین حرف ها… (الان دارم با یه حالی غریب هم میخندم به این طرز فکرم هم یادم میاد من چه مسیری رو طی کردم و خداروشکر میکنم که از جهل بیرون اومدم)

    دیگه کوتاهش کنم هرآنچه از احکام بود رو به عنوان دین و خدا پذیرفته بودم و میگفتم من انجامشون بدم میشه بنده مقرب خدا و انجامشون ندم میوفتم تو جهنم و چون نمی‌تونستم کامل انجام بدم عذاب وجدان و احساس گناه می‌گرفتم و برای پاک کردن خودم یا مریضی یا غم یا درد رو به سمت خودم جذب میکردم و با این ها تطهیر میکردم عذاب وجدانم رو

    چه خدایی برای خودم ساخته بودم

    یه خدای خشمگین و منتقم، از تمام صفات خدا صفت های جلالی مثل منتقم و جبار و این هارو پررنگ کرده بودم

    از خدا به شدت می ترسیدم و خشم داشتم و اصلا حس خوبی به خدا نداشتم

    تمام این ها کم و زیاد، کمرنگ و پررنگ تا همین دو سال پیش زندگی من یعنی تا تقریبا 30 سالگی من ادامه داشت…

    با یه استادی پیش از اینکه با شما آشنا بشم آشنا شدم و محصولاتشون رو گرفته بودم که ایشون هم باورهای مذهبی پررنگی داشتن و جالبه وقتی مثلا موضوع ثروت رو به مذهب و ذکر گفتن و این ها ربط میدادن با تمام وجود منزجر میشدم و مقاومت میومد بالا، اصلا وقتی حرف از مذهب میزد یه چی در درونم پسش میزد و رو برمیگردوندم، میگفتم دیگه تو ثروت بحث مذهب رو قاطی نکن توروخدا

    من از همون بچگی دنبال حقیقت بودم، روحم جستجوگر بود، دلم پرمیکشید وقتی یه صحبت معنوی می‌شنیدم و از همون تقریبا دو سال پیش که با شما آشنا شدم مسیرم رو به روشنی رفت

    با فایل های حجابی که تو سایت گوش میکردم احساس میکردم بند و غل زنجیرهای من داره باز میشه

    با ترس و ارز حجابم رو گذاشتم کنار، اصلا نمیتونم بگم چقدر برای سخت بود، نه کنار گذاشتن حجاب بلکه کنار گذاشتن اون تفکر، تفکری که سی سال داشتم رو باید می ذاشتم زیرپا و یه مسیر جدید رو میرفتم، اما دیگه میدونستم که اون مسیر برای من نیست، استاد شما تو این مسیر جدید هادی من بودید، مثل یه آدم مهربان که چراغ نفتی دستشه و داره پیش میره و به من میگه بیا و مسیر رو روشن می‌کنه و من پشت شما آهسته گام برداشتم، هنوز اول راهم استاد ولی شما منو با خدای واقعی و خدای حقیقی آشنا کردید ، اون بتی که من اسمش رو گذاشته بودم خدا رو کمکم کردید بشکنم، وقتی میگید شما حضرت ابراهیم رو خیلی دوست دارید می‌خوام بهتون بگم شما ابراهیم هستید، ابراهیمی کم نه تنها خودش بت هارو شکسته بلکه داره به بقیه هم یاد میده بت هارو بشکنید

    استاد وقتی از خدا و قرآن میگید دل من پرمیکشه

    یادمه از همون دوران نوجوانی من قرآن رو می‌خوندم با معنیش، بهم گفته بودن خواندن قرآن خوبه و من هم یه دفتر داشتم که وقتی قرآن می‌خوندم سوالهایی که برام ایجاد میشد رو می‌نوشتم ،اصلا نمی‌فهمیدم چی میگه یا بهتره بگم با اون نگاه های مذهبی و متعصبی که داشتم فقط از آیه های قرآن عذاب و سختی و درد و بدبختی رو می‌فهمیدم و هی سوال برام ایجاد میشد و مینوشتم، همیییییشه دوست داشتم یکی پیدا بشه به سوالات من جواب بده، به خودم میگفتم ای کاش تو زمان پیامبر بودم میرفتم سوال هامو ازش می‌پرسیدم و جوابم رو می‌گرفتم، نگم از سوره نساء که وقتی می‌خوندمش خشمم لبریز میشد، از زن بودنم بیزار میشدم، از خدا خشمگین میشدم که چرا منو زن آفریده و چرا مردها رو به زنده ها برتری داده؟ مردها میتونن زنشون رو بزنن؟؟ وای من به این آیه ها و ترجمه ها که می‌رسیدم میخواستم دست به یقه بشم با خدا

    یا یک سری آیاتی که در مورد جنگ بودن و اونطوری که تو خاطرم هست میگفتن مسلمان ها میتونن با پیروز شدن در جنگ زن های اون قوم رو به عنوان غنیمت برای خودشون بکنن، هنوز یادمه که کجا نشسته بودم و این ترجمه هارو میخوندم و خونم به جوش میومد

    سال های بعد دیگه قرآن نخوندم

    یا اگه هم می‌خوندم به زور و از سر وظیفه گاهی می‌خوندم

    یجایی یه استادی بهم گفت اگه قرآن رو با عشق نمی‌خونی و ازش خشم میگیری نخونیش بهتره از اینکه بخونیش، بذار به وقتش

    و الان با شما احساس میکنم وقتش رسیده

    احساس میکنم این فایل نشونه ای بود برای شروع خواندن قرآن با عشق

    البته که تو این مدت دو سالی که با شما و آموزه هاتون آشنا شدم وقتی آیه های قرآن رو خوندم تامل کردم و تعمق کردم و نگرش بهتر و درک بهتری داشتم اما احساس میکنم از امروز قرار که مسیری جدید رو آغاز کنم

    مسیری با عشق، با درک، با لذت و فهم

    استاد ممنونم که چراغ راه من بودید، ممنونم که ابراهیم گونه زندگی کردید و اینو با زندگی کردنتون به ما هم یاد دادید

    استاد توحید رو با شما کمی درک کردم

    فقط روی خدا حساب باز کن رو با شما کمی درک کردم

    معنی عشق رو با شما کمی درک کردم

    معنی شکرگزاری رو با شما کمی درک کردم

    معنی زندگی رو با شما کمی درک کردم

    می‌دونم که اول مسیرم و چه شهدهای شیرین بیشتری که میخوام بچشم

    من شکرگزار وجود شما هستم

    خدا به قلبتون نور بباره

    شروع این مسیر عاشقی بر من مبارک باشه

    استاد عزیزم دوستتون دارم و براتون عمر با عزت رو در آغوش امن الهی آرزو میکنم

    به امید فایل های قرآنی بعدی که از شما بشنوم و روحم جلا پیدا کنه

    در پناه یگانه الله، عزتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  2. -
    مریم جلقازی گفته:
    مدت عضویت: 967 روز

    سلام به جناب خانکی گرامی و همسر نازنینشون

    کامنتتون به دلم نشست

    مخصوصا این قسمتش :

    «استاد جان الان در شرایطی هستیم که به لطف الله تنهایی را داریم تجربه میکنیم و با اطرافیان هم روابطمون عالیه و کمترین مراوده و ارتباط را داریم و اگر هم ببینمشون در کمال احترام لحظات خوشی را سپری میکنیم.

    چون‌دیگه بعد دوسال بقیه مرزبندی و چهارچوب ما را کاملا متوجه شدن و بهمون احترام میزارن.»

    من خودم روابطم رو با اطرافیانم کم کردم ،منم تقریبا دو سالی هست من هم خودخواسته ارتباطاتم رو با بعضی دوستان کمتر کردم و خدا و کائنات هم در این مسیر همراه من شد و به سادگی این اتفاق افتاد

    بسیار هم راضی هستم از این موضوع و هم تایم بیشتری دارم برای خودم و کارهام و هم آرامش بیشتری در خودم و زندگیم دارم و واقعا میتونم بگم انتخابم همچنان هم همین هست.

    اما گهگاهی عذاب وجدان میاد سراغم، احساس گناه که می‌دونم پایین ترین فرکانس تو دنیا هست اما میاد سراغم، مخصوصا با این مدل افکار که اگه فلانی فلان روز از دنیا بره تو کم دیدیش، می‌دونم تمام این ها افکار شیطانی و پوچ و وسوسه های شیطانِ، الان واقف شدم که این احساس ها با آگاهی های روح من در تضاد هست، می‌دونم اصلا وقتی با آدم هایی در یک فرکانس نباشی ربطی ندارند چقدر به لحاظ فامیلی بهت نزدیک باشن شما با هم در ارتباط قرار نمی‌گیرید و من خودم آگاهانه این انتخاب رو کردم اما عذاب وجدانی که به سراغم میاد گاهی اذیتم میکنه، سعی میکنم ازش اعتراض کنم و بهش توجه نکنم اما دوست دارم یه باور قوی تری بسازم که این مدل عذاب وجدان هم در من کم و کمتر بشه، اینکه من مسئول زندگی بقیه نیستم و وقتی یکی مریض هست اگه نرم ببینمش این افکار کمتر بیاد تو مغزم بگه ممکنه این آدم تا چند وقت دیگه از دنیا بره نمیخوای بری بهش سر بزنی؟

    من دوست دارم مثلا دو هفته ای یکبار برم و حتی به خانواده خودم سر بزنم اما این افکار یجوری میان سراغم که تو آدم قدرشناسی نیستی، بچه بودی مادر و پدرت ازت مراقبت میکردن و هنوزم دارن بهت محبت میکنن کمک میکنن اما تو دیر به دیر بهشون سر میزنی، یا مثلا وقتی پدرت تنها خونست نمیری مثلا براشون غذا درست کنی

    تو آدم خودخواه و ناسپاسی هستی به پدر مادرت، این افکار خیلی ریز میان تو ذهنم

    مثلا همین امروز متوجه شدم مادرم بیمارستان هستند بسیار کنترل ذهن کردم و با حال خوب اومدم و الان هم با حال خوب تو بیمارستان دارم می‌نویسم اما پدرم امشب تنها خونه هستند و من دوست دارم برم خونه خودمون و به کارهام برسم و فردا بیام پیشتون اما یه چیزی تو ذهنم میگه پدرت ناخوش احوال سرماخورده برو براش سوپ درست کن برو پیشش باش، البته که این از صحبت های اطرافیانم هم میاد که بهم میگن تو بی‌خیالی تو بی احساسی، تو سردی ولی من هیچ کدوم این ها نیستم من دارم سعی میکنم کاری که تا الان همه میکردم رو نکنم، جزع فزع نکنم، بزرگنمایی نکنم، خودم رو به حال بد و گریه و ضعف نزنم و قوی باشم، یجور دیگه به موضوع نگاه کنم و برام مهم نیست بقیه چی میگن اما می‌دونم صحبت هاتون رو ذهنم تاثیر می‌ذاره و میگم من باید به کاری بکنم و چون این یه کاری کردن با علاقه قلبیم همسو نیست اون کار رو نمیکنم و این میشه که با یه عذاب وجدان و احساس گناهی دست و پنجه نرم میکنم، فقط آگاهم که تو این احساس نمونم و بهش دامن نزنم و سریع به یک نحوی میام بیرون ازش اما دوست دارم بدونم شما با چه باوری این فاصله مقدس رو در روابطتون ایجاد کردین که هم خودتون احساس خوبی از زمانی که باهاشون هستید دارید و هم این احترام متقابل رو دریافت میکنید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  3. -
    مریم جلقازی گفته:
    مدت عضویت: 967 روز

    سلام به جناب خانکی گرامی و همسر نازنینشون

    کامنتتون به دلم نشست

    مخصوصا این قسمتش :

    «استاد جان الان در شرایطی هستیم که به لطف الله تنهایی را داریم تجربه میکنیم و با اطرافیان هم روابطمون عالیه و کمترین مراوده و ارتباط را داریم و اگر هم ببینمشون در کمال احترام لحظات خوشی را سپری میکنیم.

    چون‌دیگه بعد دوسال بقیه مرزبندی و چهارچوب ما را کاملا متوجه شدن و بهمون احترام میزارن.»

    من خودم روابطم رو با اطرافیانم کم کردم ،منم تقریبا دو سالی هست خودخواسته ارتباطاتم رو با بعضی دوستان کمتر کردم و خدا و کائنات هم در این مسیر همراه من شد و به سادگی این اتفاق افتاد.

    بسیار هم راضی هستم از این موضوع و هم تایم بیشتری دارم برای خودم و کارهام و هم آرامش بیشتری در خودم و زندگیم دارم و واقعا میتونم بگم از انتخابم راضی هستم و انتخابم همچنان هم همین هست.

    اما گهگاهی عذاب وجدان میاد سراغم، احساس گناه که می‌دونم پایین ترین فرکانس تو دنیا هست اما میاد سراغم، مخصوصا با این مدل افکار که اگه فلانی فلان روز از دنیا بره تو کم دیدیش، می‌دونم تمام این ها افکار شیطانی و پوچ و وسوسه های شیطانِ، الان واقف شدم که این احساس ها با آگاهی های روح من در تضاد هست، می‌دونم اصلا وقتی با آدم هایی در یک فرکانس نباشی ربطی ندارند چقدر به لحاظ فامیلی بهت نزدیک باشن شما با هم در ارتباط قرار نمی‌گیرید و بعلاوه من خودم آگاهانه این انتخاب رو کردم اما عذاب وجدانی که به سراغم میاد گاهی اذیتم میکنه، سعی میکنم ازش اعتراض کنم و بهش توجه نکنم اما دوست دارم یه باور قوی تری بسازم که این مدل عذاب وجدان هم در من کم و کمتر بشه، اینکه من مسئول زندگی بقیه نیستم و وقتی یکی مریض هست اگه نرم ببینمش این افکار کمتر بیاد تو مغزم بگه ممکنه این آدم تا چند وقت دیگه از دنیا بره نمیخوای بری بهش سر بزنی؟

    من دوست دارم مثلا دو هفته ای یکبار برم و حتی به خانواده خودم سر بزنم اما این افکار یجوری میان سراغم که تو آدم قدرشناسی نیستی، بچه بودی مادر و پدرت ازت مراقبت میکردن و هنوزم دارن بهت محبت میکنن کمک میکنن اما تو دیر به دیر بهشون سر میزنی، یا مثلا وقتی پدرت تنها خونست نمیری مثلا براشون غذا درست کنی

    تو آدم خودخواه و ناسپاسی هستی به پدر مادرت، این افکار خیلی ریز میان تو ذهنم

    مثلا همین امروز متوجه شدم مادرم بیمارستان هستند بسیار کنترل ذهن کردم و با حال خوب اومدم و الان هم با حال خوب تو بیمارستان دارم می‌نویسم اما پدرم امشب تنها خونه هستند و من دوست دارم برم خونه خودمون و به کارهام برسم و فردا بیام پیشتون اما یه چیزی تو ذهنم میگه پدرت ناخوش احوال سرماخورده برو براش سوپ درست کن برو پیشش باش، البته که این از صحبت های اطرافیانم هم میاد که بهم میگن تو بی‌خیالی تو بی احساسی، تو سردی ولی من هیچ کدوم این ها نیستم من دارم سعی میکنم کاری که تا الان همه میکردم رو نکنم، جزع فزع نکنم، بزرگنمایی نکنم، خودم رو به حال بد و گریه و ضعف نزنم و قوی باشم، یجور دیگه به موضوع نگاه کنم و برام مهم نیست بقیه چی میگن اما می‌دونم صحبت هاتون رو ذهنم تاثیر می‌ذاره و میگم من باید به کاری بکنم و چون این یه کاری کردن با علاقه قلبیم همسو نیست اون کار رو نمیکنم و این میشه که با یه عذاب وجدان و احساس گناهی دست و پنجه نرم میکنم، فقط آگاهم که تو این احساس نمونم و بهش دامن نزنم و سریع به یک نحوی میام بیرون ازش اما دوست دارم بدونم شما با چه باوری این فاصله مقدس رو در روابطتون ایجاد کردین که هم خودتون احساس خوبی از زمانی که باهاشون هستید دارید و هم این احترام متقابل رو دریافت میکنید

    پیشاپیش ممنون ازتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  4. -
    مریم جلقازی گفته:
    مدت عضویت: 967 روز

    سلام و عرض ادب و احترام به جناب خانکی گرامی

    ممنونم ازتون برای پاسخ ارزشمندتون

    چه یادآوری قشنگی کردید بهم

    «دوره احساس لیاقت»

    حتما این صحبت شمارو به فال نیک میگیرم و برمی‌گردم به مرور دوباره این دوره عالی

    کامنت خانم رضایی عزیز رو خوندم و در تحیر و شگفتی موندم از اینهمه توحید و عمل به قانون، ممنونم از اینکه برام لینکش رو گذاشتید.

    یک ماجرایی دیروز برام اتفاق افتاد که بعدش یاد این قسمت کامنت شما افتادم که روابطتون با اطرافیان در کمترین حالت ممکن هست و اگه همدیگه رو ببینید با کمال احترام لذت میبرید، اما برای من دقیقا برعکس این موضوع اتفاق افتاد.

    من دیروز خونه مادرم بودم و اقوامی که من خودم خواسته باهاشون روابطم رو کم کرده بودم در حدی که تقریبا من هیچ رفت و آمدی نمی‌کنم و فقط ممکن بود خونه مادرم یا جایی تو مراسمی ببینمشون من رو دیدن، اذعان دلتنگی کردند اما با کنایه و طعنه بهم می‌گفتند(کوتاه بخوام بگم )که خبری ازت نیست، بی عاطفه ای، مرموزی و رفت و آمد نمیکنی، عید خونه ما نمیای، خاله دایی نمیشناسی و مدام ازین جنس صحبت ها میکردن، من رفته بودم تو آشپزخونه که چایی بریزم صداشون رو می‌شنیدم که میگفتن مریم کجا رفت فرار کرد؟ شوخی های ناپسندی از این دست ما من می‌کنند، البته با همدیگه هم این مدلی شوخی میکنند اما خودشون اوکی هستند و معمولا صحبت ها ازین جنس کل کل هست، معمولا بازی هایی رو راه میندازن از این دست که متاسفانه منم دوباره وارد این بازی شدم و جواب میدادم و آخر شب دیدم وای حال منه که داره بد شده

    این بار به خودم گفتم مریم جواب بده هی لبخند نزن، چرا می‌ترسی حرف بزنی و حرف میزدم و تحکم آمیز جواب میدادم اما در نهایت دیدم این حال منه که بد شده

    شب وقتی داشتم پروفایلم رو چک میکردم یاد کامنت شما افتادم که می‌گفتید اگه در کنار اقوامتون باشید اون فرصت رو لذت میبرید، من اما شب سر سفره شام به خانوادم میگفتم دیگه نمی‌خوام ببینمشون، حالم رو بد میکنن

    هربار منو میبینن بهم تیکه میندازن، هربار از کارم و زندگی شخصیم سوال میپرسن و من اصلا دوست ندارم تو این فضاهایی باشم که این صحبت ها میشه، بعدش با خودم گفتم مریم داری فرار می‌کنی

    تو چیکار میتونی بکنی که اون یه درصد اون آدم هارو بکشی بیرون که باهات از این در وارد نشن؟

    که اگه سالی یبار هم دیدیشون اذیت نشی و همون یه ساعت هم با احترام لذت ببری

    بعد که یاد شما افتادم گفتم شما حتما و قطعا رو خودتون کار کردید که از بودن در کنار اطرافیانتون(که باهاشون آگاهانه رابطتون رو کم کردید) در زمانی که در کنارشون هستید با احترام لذت میبرید.

    احساس میکنم این اتفاق درونیه، از یه صلح درونی و باور ارزشمندی درونی میاد.

    فکر کنم الان خودم دارم آخر کامنتم جواب خودم رو میدم :))

    راه همین راه تکرار و تکرار و مرور همیشه این آگاهی هاست، فکر کنم باید صبورتر و آرام تر باشم و با تمرکز بیشتری کار کنم روی خودم و در صلح باشم با خودم اونوقت میتونم یه درصد در صلح آدم هارو در ارتباط با خودم بیرون بکشم.

    نوشتن کمکم کرد که ذهنم باز بشه، شکر برای این فضای عالی

    ممنونم ازتون جناب خانکی گرامی

    بهترین های خدای خوبم رو براتون آرزو میکنم، در پناهش عزتمند باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: