درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2 - صفحه 16 (به ترتیب امتیاز)


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2
    378MB
    58 دقیقه
  • فایل صوتی درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2
    57MB
    58 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

443 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    میثم شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1774 روز

    به نام رب جهانیان

    سلام

    خدایا شکرت که اینقدر واضح قوانینت رو در این کتاب آسمانی شرح داده ای

    استاد بارها و بارها در فایل ها و دوره ها به ما گفتند که توجه تون رو از روی ناخواسته ها بردارید.

    و بزارید روی خواسته ها تون.

    و در اینجا هم دوباره این قانون رو در کتاب آسمانی پیدا کردند.

    و نتیجه رو اثبات کردند و اینکه واکنش و پاسخ خداوند در هر مورد چگونه است.

    وقتی خداوند اینقدر سریع به درخواست ها پاسخ میدهند.

    پس وقتی هنوز من به یک سری از خواسته هام نرسیدم خوب جواب کاملا روشن است که یا موقع درخواست و بعد از اون توجهم روی عدم خواسته بوده و یا اصلا باور نکردم که خداوند به خواسته ام پاسخ میدهد و یا شاید احساس لیاقت در مورد اون خواسته ها ندارم.

    خدایا هدایتم کن که دقیقا کجای کار من میلنگد.

    خدایا منو هل بده تا سر بخورم به سمت خواسته هام

    خدایا آسانم کن برای آسانی ها

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  2. -
    الهام گفته:
    مدت عضویت: 1327 روز

    سلام به همه دوستان عزیزم، به استاد گلم و به خانم شایسته مهربون

    این فایل بی نظیر بود، اشک منو درآورد اینقدر ک عالی بود و چقدر عالی تر شما توضیح دادید

    منو یاد 10 سال پیش انداخت وقتی یه دختر 14 ساله بودم، وقتی توی افسردگی شدید بودم، طوری شده بود ک به مدت شش ماه مدرسه نرفتم و هرشب رو با گریه میخوابیدم، اینقدر افکار منفی هجوم آورده بودن که هیچ امیدی به زنده بودنم نداشتم حتی امید نداشتم 20 سالگی رو بتونم ببینم

    یه وقتایی ک از گریه و ناراحتی خسته میشدم فقط چند خط برای خدا مینوشتم ک میدونم به زودی میام پیشت ولی اگ راه داره کمکم کن نمیدونم چطوری ولی کمکم کن

    شرایط زندگی به شدت نابسامان بود و من همیشه مریض بودم به هر دلیلی، یه سرماخوردگی ساده مدت ها طول میکشید تاجایی ک از همین سرماخوردگی ساده یه توده عفونی کنار معده ام بوجود اومد ک باید عمل میشد

    موهام به شدت ریزش داشت به قدری ریزش داشت و بهم میرفت ک نمیتونستم شونه کنم

    قدم به قدم داشتم وارد جهنمی میشدم ک خودم ساخته بودمش

    اون سال تعطیلات عید رو من فقط خوابیدم چون قرص آرامبخش مصرف میکردم

    دقیقا یادم نمیاد چ سالی بود اما رفتیم دکتر و دکتر گف برای هفته آینده وقت عمل میزنم ک اون توده رو عمل کنم

    من هنگ و گیج فقط نگاه میکردم بابام گف راه نداره خوب بشه و عمل نشه گف ن

    میخواست تاریخ عمل رو بزنه ک بابام گف فعلا صبر کنید

    خدا هدایتمون کرد به یه دکتر دیگ سونوگرافی کرد گف میشه عمل نشه و با قرص برطرف بشه

    خیالم راحت شد چون به شدت میترسیدم

    یه مدت بعد از طول درمان و مشاوره و این دکتر و اون دکتر رفتن ها … یه روز ک دیدم همه از من خسته شدن، از اینکه همیشه مریضم حتی مامانمم دیگ بیخیال شده بود و اهمیتی نمیداد به خودم اومدم دیدم هیچکس کنارم نیست و دیگ برای هیچکس مهم نیس الهام خوب باشه یا نباشه و منو با اون حالت مریضی پذیرفته بودن

    خدا آخرین و تنها موردی بود ک برام مونده بود خسته و درمانده در کمال ناامیدی بهش رو آوردم و تسلیم شدم

    و از اون روز ب بعد همه چیز تغییر کرد خدا از من یه الهام دیگ ساخت، الهامی ک چشماش باز شده بود دیگ ب فکر مرگ نبود و پذیرفته بود ک خراب کرده و میخواست ک بسازه

    من اون سال با یه سری کلاس ها آشنا شدم و دودستی چسبیدم بهشون هرهفته بعداز مدرسه بدوبدو با عشق توی جلسات حضور پیدا میکردم

    دعایی توی اون کلاس ها انجام میشدم ک قلبم رو آروم میکرد بمدت یکسال فقط به خاطر اون دعا میرفتم و هیچ درکی از گفته های اون کلاس نداشتم فقط تشنه اون آرامش بودم

    خدا منو درآغوش گرفت آرومم کرد با یه جهان و دنیای دیگ آشنا شدم زندگی برام سرشار از آرامش بود

    یادمه سال آخر دبیرستان بودم و فقط سعی میکردم لذت ببرم به پاس اون وقتایی ک نمیتونستم مدرسه برم و همش توی مطب این دکتر و اون دکتر بودم

    اون سال مامانم تمام قرص هارو ریخت سطل آشغال که دیگه نخوابم و خدا بهم یه انرژی و توان دوباره داد، درس هامو خوندم و همرو قبول شدم

    یه روز زنگ تفریح رفتم جلوی آیینه و دست کشیدم توی موهام و دیدم تمام موهای سرم مثل گندم جوانه زده و کوتاه کوتاه دراومده و با دیدن اون صحنه فقط گریه کردم

    دیگه هیچی برام مهم نبود جز خدا چون فقط خدا بود ک نجاتم داد

    زنگ آخر میرفتم نمازخونه مدرسه، نماز میخوندم و سرسجاده فقط با خدا حرف میزدم

    الهامی ک اصلا ارتباط اجتماعی خوبی نداشت و افسرده و ساکت بود و حتی حرف زدن ساده هم بلد نبود تبدیل شد به یه دختر اجتماعی خوش سر زبون

    الهامی ک تمام موهاش میریخت و کم پشت بود تبدیل شد به دختری ک بهترین و پرپشت ترین موهارو داره

    الهامی ک بینهایت مغرور بود و با همه سر جنگ داشت بهترین رابطه رو با همه الخصوص پدرش برقرار کرد

    الهامی ک هیچ اعتماد به نفسی نداشت تبدیل شد ب دختری ک توی دانشگا بهش میگفتن چطوری رفتار کنیم تو بهمون یاد بده

    الهامی ک مدام مریض بود تبدیل شد به یه دختر سرحال، شاداب و سرزنده ک همه از بودنش انرژی میگیرن

    الهام رو خدا نجات داد و زنده کرد

    متاسفانه من یادم رفته بود اما با شنیدن این فایل مخصوصا تیکه آخر فایل یاد 10 سال پیش افتادم و اشک ریختم

    به راستی پیشتر هم یکبار دیگر بر تو منو گذاشته ایم :)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  3. -
    Shahla گفته:
    مدت عضویت: 2565 روز

    سلام استاد عزیزم.

    نمیدونید چقدررر خوشحالم. همین 2ساعت پیش یه کامنت روی فایل گام 28 خانه تکانی ذهن گذاشتم و نوشتم که چندین روز اخیر چه شرایطی داشتمو به چه شکل خدا شروع کرد به هدایت کردنم.

    بعد از اتمام اون کامنت خداوند باز هدایتم کرد مجدد برگردم روی این فایل و باز با دقت گوش کنم.

    واای استاد نمیدونید درحین گوش دادن چه آگاهی هایی خداوند بروجودم جاری کرد. بااینکه از موقعی که این فایل روی سایت قرار گرفت بارها اونو گوش داده بودم. 3بار فقط همین امروز صبح گوشش دادم ولی اینبار غوغایی بپا بود در وجودم، درین خلقت

    چه هیاهو و ول وله ای بپا بود.

    استاد جااانم هربار هدایتی از خداوند بدل من جاری میشه و تمام وجود من غرق لذتو شادی میشه من میبینم و حس میکنم که تمام جهان هم به هیاهو و شادی درمیاد. صدای کل زدن درختا را می‌شنوم صدای آواز شادی سردادن پرندگان، شادی ماه و ستاره و خورشید، میبینم فرشتگان از آسمون گل و نقل پخش میکنن روی زمین، میبینم تمام آب‌های روی زمین به وجد درمیان و شروع به رقصیدن و پاشوندن خودشون به همه طرف میکنن و..

    استاد من خیلی عاشق چنین لحظاتیم. سالهاست که با هربار جاری شدن هدایت خدا به وجودم شاهد چنین زیبایی هایی درجهان میشم و الانم باز تجربش کردم

    جالب اینکه اومدم با شوق کامنت بنویسم به محض اینکه چشمم افتاد به سرفصل های که خانم شایسته برروی این فایل گذاشته بودن باز همینطور که چشمم افتاد به سرفصل ها بازم هدایت خداوند پررنگتر توی وجودم جاری میشد. چقدر خوشحالم استاد

    و دقیقا بازم خدا در همین لحظه داره بهم میگه باز برگردم و مجدد گوش بدم این فایلو

    خیلی خوشحالم الهی صدهاهزار بار شکرت. چقدر رها و آزاد شدم چقدر سبک و رها شدم. اخیش. خدایا شکررررت

    استاد عزیزم، مریم جان شایسته بینهایت از شما هم ممنونم و سپاسگزار

    درپناه خداوند باشین همیشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  4. -
    نفیسه گفته:
    مدت عضویت: 642 روز

    به نام خدای مهربان

    سلام به استاد عزیزمممم

    قربون اون شکل ماهتون

    چقدر خوبین شما

    خدایا شکرت به خاطر استاد عزیزمون

    خدایا شکرت که مارو به این مسیر هدایت کردی

    .سوره مبارکه شعری

    خداوند به حضرت موسی می فرماید :

    به سوی قوم فرعون برو که سخت در ظلم هستند و دارند شرک می ورزند

    حضرت موسی ناخوداگاه تمام موانعی که جلوی این خواسته در ذهن خودش می بیند را برای خداوند بیان می کند

    1.خدایا من میترسم اونا منو تکذیب کنند

    2.خدایا من زود عصبانی میشم

    3.خدایا من لکنت زبون دارم

    4.خدایا من یکی از ادم های اونارو کشتم و می ترسم منو بکشن

    و خداوند پاسخ می دهد: هیچ کدام اینها درست نیست

    برو که من به احوال شما اگاه هستم .

    یعنی تمام محدودیت هایی که در ذهن ماست از بیخ و بن اشتباهه و واهی است واقعیت ندارد و فقط ما به اونها اعتبار دادیم .

    و اینکه اکثر ما ادم ها در مسیر رسیدن به خواسته هایمان ابتدا به محدودیت هایمان توجه می کنیم و اونها رو می بینیم در بیشتر ما هست ولی باید تغییر کنیم .

    سوره طه :

    خداوند می فرماید : ای موسی به سوی فرعون برو که او طغیان کرده

    حضرت موسی درخواست هایی می کند در مسیر این هدف :

    1 .خدایا سینه ام را گشاده گردان

    2.خدایا کار را برایم اسان کن

    3.خدایا گره زبانم را بگشا تا حرفم را بفهمند

    4.کسی از اهل خانواده ام را همراهم کن تا پشتم گرم باشد به حضورش

    تا باهم تورا بسیار تسبیح کنیم و بسیار یاد کنیم

    و می دانیم که تو بر احوال ما اگاهی

    و خداوند پاسخ می دهد :ای موسی خواسته های تو اجابت شد (اجیب الدعوه الداع اذا دعان.)

    و دوباره بر تو منت گزاردیم

    1.همانطور که در کودکی تو را به مادرت باز گرداندیم

    2‌.همانطور که تو را از غم و ناراحتی قتلی که انجام دادی نجات دادیم .

    تجربه های شخصی ام از هدایت و حمایت های الهی:

    وام ازدواجمون جور نمیشد وقتی عمیقا خواستم ،خداوند قدم به قدم منو هدایت کرد و حمایت کرد و کاری که 8 ماه بود به تعویق افتاده بود در عرض 45 روز جور شد .

    خواسته عمیقم درس خوندن بود

    و خداوند با اوردن ما از روستا به شهر

    (با اینکه خواهر ها و برادر هایم علاقه شدیدی به ادامه تحصیل داشتن ولی این امکان برایشان فراهم نشد )

    و قدم به قدم هدایت و حمایت منو به دانشگاه رسوند و خواسته مرا اجابت کرد .

    خدایا ما را به راه راست هدایت فرما

    راه کسانی که به انها نعمت دادی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  5. -
    احسان گفته:
    مدت عضویت: 558 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان امروز این فایل نشانه ی روز من بود

    (وقتی خواسته ای در قلب شما ایجاد می شود، یعنی توانایی تحقق آن از قبل به شما داده شده است؛

    وقتی هدفی در وجودت متولد می شود، بدون شک خداوند را در مسیر تحقق آن هدف، حامی خود ببین؛)

    خداوندا بهم کمک کن که منم مثل استاد عباسمنش با تو ارتباط برقرار کنم

    دوست دارم مثل شهرزاد خانوم توی کارم موفق بشم که واقعا کامنتشون رو خوندم لذت بردم پیش خودم گفتم بابا ایول بهش خوشبحال اونی که با شهرزاد خانوم ازدواج میکنه

    .

    .

    من بعد از این که سربازیم رو تموم کردم رفتم تهران کارگری(قبلش هم کارگری میکردم جاهای مختلف) من یعنی صد جا واسه کار رفتم و هیچ جا بند نشدم هر کاری که شما فکرش رو بکنید اصلا اوضاع روحی خوبی نداشتم داغون اصلا با سایت استاد اشنا نبودم اون موقع که حداقل یه دلگرمی باشه واسم نه درک درستی داشتم از خداوند نه چیزی هیییچ خلاصه توی شرکت که رفتم کارگری اونجا یه مدت موندم چون شرکت ساخت و ساز بود بار جا به جا میکردم و کلی کار دیگه اونجا هم پیش یه استاد و یه شغل نمیموندم نمیتونستم تحمل کنم کسی بهم دستور بده اصلا بعد به اون کارا علاقه ای نداشتم گذشت بعد از چند سال کارگری برگشتم روستای خودمون اینجا هم خیلی برام سخت بود آخه تهران رو دوست داشتم برگشتم اینجا و… مشکلات خونوادگی شروع شد با بابا و زن بابا اصلا آرامش صفررررر جدا شدیم اونا رفتن تو خونه جدیدی که ساختن منم خونه ی قدیمی که امسال خداروشکر دیگه سقفش چکه نکرد شیشه هاش رو چسب زدم اصلا عالی شد خداروشکر من اصلا بلد نبودم به غیر املت چیز دیگه ای درست کنم الان قرمه سبزی درست میکنم که نگو… من توی این همه سال که با خونواده زندگی کردم الان میفهمم آرامش یعنی چی خونه ای که همش جنگ و دعوا اصلا جهنم به تمام معنا بود من وقتی هفت سالم بود مادرم عمرش رو داد به شما از اون موقع از دست نزدیکان خیلی اذیت شدم و کتکم زدن جوری که الان یعنی بعضی وقتا چنان خشمی در من صورت میگیره که دلم میخواد برم تیکه و تیکه شون کنم خیلی راحت هم میتونم دیگه اون پسر کوچیکه ی قدیم نیستم ولی خودم رو کنترل میکنم بگذریم از وقتی که جدا شدیم خب اولاش خیلی ناراحت بودم میگفتم میخوام چیکار کنم الان بعد آشپزی بلد نیستم درآمدی ندارم خرجی زندگیم رو از کجا بیارم حتی خیلی اطرافیان هم به پدر و بقیه گلایه می کردن که چرا این کار رو کرد و برای من دل میسوزوندن ولی این اتفاقات به ظاهر بد بودن بعد از یه مدت فهمیدم خب من شغل مورد علاقم رو پیدا کردم شغلی که از صبح تا شب پای لب تابم باشم اصلا اذیت نمیشم خدارو شکر دارم توی شغلم پیشرفت میکنم واقعا این مدت چند تا وزنه درست کردم تو خونه ورزش میکنم بدنم خیلی عالی شد زبان انگلیسی تمرین میکنم زبانم الان خیلی خوبه راضیم با سایت استاد عباسمنش آشنا شدم از همه مهمتر آرامش دارم پیجم به 136 هزار فالور رسید از اونجا تبلیغ میکنم و یه درامدی داره برام خدایی که من رو اینجا رسوند توی این شرایط بقیه راه رو هم کمکم میکنه کلی آرزو دارم که باید بهشون برسم دوست دارم وقتی بهشون رسیدم بیام اینجا بگم ….راستش خودم هم نمیدونم چرا اینا رو گفتم فقط یه حسی بهم گفت بنویس (حالم خیلی بد بود) الان بهترم خداوندا چراغ راهم باش آسانم کن برای آسانی ها خداوندا بهم کمک کن که توحیدی تر بشم ارتباطم با تو قوی تر بشه خداوندا به امید تو ( میدونم یه روزی از همین روزای نزدیک میام و کامنت خودم رو ریپلای میکنم و معجزاتی ک برام رخ داد رو برای شما تعریف میکنم )

    دو تا از خواسته هام رو اینجا مینوسیم :

    1توی شغلم فوق العاده حرفه ای بشم درآمدم میلیاردی باشه

    2وارد یک رابطه ی عاشقانه و فوق العاده بشم با کسی که از همه چیزش راضی باشم اونم از من راضی باشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  6. -
    زهرا آقچه لو گفته:
    مدت عضویت: 739 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم.

    سپاس فراوان خدایی را که همواره ما را به بهترین ها هدایت میکند. خداوندا،از تو میخواهم همانگونه که عقده زبان حضرت موسی را باز کردی ،سینه اش را گشادی برادرش را برای دلگرمی اش قرار دادی و راه را برایش آسان و هموار کردی، در تمام مراحل زندگی ام بخصوص در بحث موسیقی این را برای من نیز انجام دهی. خداوندا،قلب و ذهن و روح و جسم مرا باز کن برای یادگیری علم موسیقی، تمرین هایی که باید انجام بشود را برایم آسان کن و کمک کن از مسیری که میروم لذت کافی را ببرم. خداوندا، هدایت و حمایتم کن و آسانم کن برای آسانی ها.

    خداوندا،تو بارها منت بر سر من نهادی و مرا از گرفتاری ها نجات دادی هنگامی که ازت درخواست کردم کرایه خانه را پرداخت کنی،به راحتی پرداخت کن‌ و هزاران کار دیگر را برای من انجام دادی که بی نهایت ازت سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم.

    خداوندا شکرت شکرت شکرت.

    استاد عزیز دوباره سلام به روی ماهت. سپاس از زحماتی که برای تهیه این فایل عالی کشیدید،لطفا این فایل ها را ادامه بدید لطفا در مورد حضرت لوط هم صحبت کنید. این دوتا فایل را تا الان چندین بار گوش داده ام و امیدوارم که بتونم هر لحظه توحیدی تر بشوم. خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  7. -
    طیبه مزرعه لی گفته:
    مدت عضویت: 700 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 4 آبان رو با عشق مینویسم

    ادعای بزرگی کردی خواستم امتحانت کنم

    خدای من

    دقیقه 40 این فایل

    دقیقا درمورد امروز من بود

    آدم آدمه دیگه بالاخره ممکنه ایمانه انقدر قوی نباشه

    صفر و یک …

    خدا درک میکنه ….

    ما خیلی موقع ها نمیتونیم از زاویه خداوند به موضوع نگاه کنیم

    به خودتون برچسب مشرک نزنید

    وای این حرفارو من بعد نزدیک‌ ده بار گوش دادن به این فایل ،تازه شنیدمشون و متوجه شدم دقیقا برای رد پای امروز من بود که نمیدونستم باید تو کدوم فایل بنویسمش

    قسمتی از گفتگوی امروز من و خدا

    طیبه :

    خدا ببخش منو

    حتما کاری کردم یا افکاری داشتم و یا شرک ورزیدم‌که این اتفاق افتاد ،حداقل دلیلشو بگو بدونم که چرا این اتفاق رخ داد تا خودمو اصلاح کنم

    خدایا منو ببخش اگر شرک ورزیدم

    خدا : طیبه دیگه این حرفو نگو اگر در احساس بد بمونی برات خوب نیست سریع حالتو خوب کن و دلبلش رو به وقتش بهت میگم ،سریع خودتو جمع کن

    شب نمازمو که خوندم قشنگ شنیدم که خدا گفت :

    دلم میخواست ببینم چقدر راحت روی شونه های من نشستی

    ادعای بزرگی کردی ، اول صبحی،

    میخواستم امتحانت کنم

    نمیدونم چجوری بگم ، مات و مبهوتم

    امروز جمعه

    روزیه که من میرم جمعه بازار

    صبح وقتی بیدار شدم ، با خدا حرف زدم گفتم مراقبم باش

    امروزم‌ رو تو بگو چیکار کنم؟ من دلم میخواد رو شونه های تو بشینم و هرجا دلت خواست منو ببری

    آخه دیروزش تو فایل استاد دوباره بعد چند وقت شنیدم که میگفت رو شونه های خدا بشین…

    بعد 8 تا گل سرِ گل بافتم و تا ساعت 8 درست کردم و میخواستم برم ،کمی عجله داشتم ،

    شنیدم بهم گفته شد چرا عجله داری ؟ میترسی که اگر دیر برسی مشتری هارو از دست بدی ؟ مگه به من نسپردی ؟؟

    پس با آرامش حاضر شو و هیچ عجله ای نداشته باش

    آروم و راحت برو من برات مشتری میشم

    به هیچ عنوان عجله نکن

    وقتی شنیدم این پیام رو، سعی کردم با آرامش حاضر بشم و وقتی از خونه رفتم بیرون ، خواهرم گفت ، طیبه تو برو و من خودم تا ظهر میام

    وقتی رفتم ایستگاه بی آر تی به درخت توتی که همیشه بهش سلام میدم و آب میبرم براش رفتم و دیدمش و وایسادم تا اتوبوس بیاد

    وقتی سوار بی آر تی شدم جا نبود ،وایسادم و یه دختر بهم گفت که چنده؟ گفتم 70

    یه برگ و یه گل برداشت و کارتشو داد و بعد یه دختر هم قورباغه گرفت ازم و رفتم مترو

    خیلی حس خوبی داشتم

    چقدر قشنگه خدا کاری کرد که من دیگه هیچ خجالتی ندارم تو مترو و یا بی آر تی وسیله بفروشم

    حتی مشتریا خودشون میان سمتم و من هیچ کاری نمیکنم

    و وایمیستم و خودشون میان و خرید میکنن

    وقتی با قطار مترو رفتم ، حقانی پیاده شدم

    از وقتی از خونه بیرون اومدم تا خود حقانی ،میگفتم من ، رو شونه های خدا نشستم و قشنگ تصورشم میکردم که یه نور عظیم خم شد و من نشستم رو شونه هاش و خودمو سپردم بهش

    انقدر جذاب بود

    واضح میتونستم تجسمش کنم

    اینکه من رو شونه هاش نشسته بودم و خدا داشت حرکت میکرد و من کل کره زمین رو میدیدم که حالت کره بودنش رو هم میدیدم و تو تجسمم میگفتم وای چقدر زیبان و حتی قشنگ میدیدمشون و میخندیدم

    حتی یادمه استاد عباس منش ، که تو فایلاش میگفت تصور کنین خدا یه آدم خیلی خیلی بزرگیه یا یه موجود خیلی بزرگیه که انقدر بزرگه که وقتی رو شونه هاش میشینین و داره حرکت میکنه ، از همه موانع رد میشی و تو فقط لذت میبری

    و من دقیقا از لحظه ای که از خونه بیرون اومدم تا برم حقانی و سرجام تو بازار جمعه بازار بشینم ،تصور میکردم که نشستم رو شونه های خدا و خدا داره به راحتی منو به همه جا میبره و حتی همه بهش احترام میذارن

    حتی خدا وقتی حرکت میکنه ،انقدر نورش زیاده که همه بهش احترام میذارن و هیچ کس نمیتونه به من آسیبی برسونه

    کل مسیر رو قشنگ من حس میکردم و تجسمش میکردم

    خدایا شکرت ، که قدرت تجسمم رو قوی کردی و وقتی چیزی رو تجسم میکنم ، دیگه هیچ نجوایی نمیاد که مثلا بگه نمیشه و یا اینکه خودم باور نکنم

    این روزا هرچی تجسم میکنم به راحتی میبینمش واضح و با جزئیات کامل

    وقتی رسیدم جلو پله ها ، وایسادم و گفتم خب خدا کجا برم ؟؟؟

    دیدم ورودی اصلیش که من هفته پیش اونجا بودم فروشنده جدید اومده و جورابای فانتزی میفروشه ،منم گفتم ، خدا تو بگو اینجا بمونم و یا برم اونجا ؟؟

    که حس کردم بشین رو همین پله ها و تو برگه ی سپاسگزاریم تو گوگل درایو شروع به نوشتن کردم

    10:20 دقیقه هست و نشستم رو پله ها

    و البته روی شونه های تو نشستم و نور همه جا رو فرا گرفته و بسیار بسیار نورت همه رو متحیر کرده و ازت سپاسگزارم که یه جا ازم خرید کردی

    میدونی چیه ؟وقتی تو قدرت مند هستی پس میتونی همه رو یه جا ازم بخری

    درسته گفتی عجله نکنم ولی من که میدونم تو میتونی و یه لحظه همه رو، حتی بیشتر از قیمت اصلیش یعنی وهاب بودنت رو بهم ببخشی و 30 میلیون همه رو کارت بکشی

    و البته به حرفت چشم میگم ولی این درخواستمم میکنم چون میدونم تو بیشتر از این رو هم میتونی

    و چشم میگم و میدونم که باید باورهام قوی بشن و ایمانم رو به تو قوی کنم تا اینکه این خواسته ام رخ بده

    ربّ من ازت سپاسگزارم بی نهایت ممنونم ازت

    ماچ ماچی جانم سپاسگزاری میکنم ربّ من

    من این حرفا رو که نوشتم

    قبلش بگم که دیشب ، بیدار بودم و گل سر میبافتم به خدا گفتم تو میتونیا ازم یه جا بخری

    مثلا وسایلای من کلش 15 میلیونه ولی تو مشتری بشی برای من و 30 میلیون ازم خرید کنی و حتی بیشتر از اون چیزی رو که هست بهم عطا کنی

    بعد گفتم بذار از نشانه ها برم و اومدم سایت عباس منش و گفتم درمورد این خواسته ام نشونه بهم بده .

    چی اومده باشه خوبه؟؟؟

    دیدم زندگی در بهشت قسمت 103 اومد

    وقتی باز کردم شروع کردم به دیدن فایل تصویریش ،چون از قبل بارها گوش داده بودم یادم بود یه سری حرفای استاد و مریم جان رو

    گفتم خدا جوابمو بگو دیگه

    که حس کردم آروم باش و گوش بده جوابت تو این سوالاتی که مطرح میشه هست

    وقتی به سوال عجله ،مریم خانم شایسته رسید .

    من قشنگ و با صدای واضح شنیدم که جوابت اینه

    عجله نکن

    وای خدا چقدر باحاله ، چقدر خوشحالم که صداشو میشنوم

    گفتم عجله؟؟

    یعنی مدارم در دریافت اینکه یهویی یه مشتری بشی برام و بیای وسایلامو یه جا ازم بخری و حتی بیشتر از قیمت وسایلام بهم عطا کنی ،نیستم،؟؟؟؟؟؟

    ولی خدا، من به اینکه وهاب هستی و میتونی بدی این درخواستمو میکنم و میدونم که میشه ،چون از تمام تجربه های قبلم دارم میگم

    و البته شاید یه سری باورام هنوز محدوده که رخ نداده و موجود نشده

    ولی میدونم که با ادامه دادن من برای تکرار باورهای قوی ،میشه و رخ میده

    بعد که من روی پله ها ، تو قسمت سپاسگزاری گوگل درایوم نوشتم اون حرفارو

    مشتری میومد و خرید میکرد

    بعد مشتری داشتم حواسم نبود یهویی دیدم نگهبان اومد و گفت که خانم از اینجا پاشو

    منم دیگه مثل قبل نمیترسیدم و بلند شدم و گفتم ، برم ورودی بازار؟ هفته پیش اونجا بودم گفت نه جا نیست و گفتم خب بذارین اینجا بمونم

    این حرفا رو که میزدم حواسم به این هم بود که نشستم روی شونه های خدا و تو دلم میگفتم خدا تو منو هدایت کن الان کجا برم

    بعد گفتم باشه و وسایلامو برداشتم و رفتم جلو در ورودی بازار

    دیدم جایی که هفته پیش بودم وسیله های فروشنده جوراب فانتزی هست و روبروش هم یه خانم نشسته بود

    رفتم تا کنارش بشینم که دیدم بهم گفت ، اینجا واینستا خانم الان میبینن تو پیشم وایسادی میان به من هم میگن پاشو

    بعد هی اون گفت ،هی من گفتم بذار اینجا وایسم ، هیچی نمیگن ،

    یهویی دیدم صاحب یکی از گاری هایی که وایمیستن جلو در اصلی تا اگر باری باشه ببرن ،گفت : خانم چرا بحث میکنی

    مگه هر دو برای فروش نیومدین؟ مانع کسبش نشو بذار وایسه هردوتاتون هم کسب کنین ،خدا به هردوتون روزی میرسونه

    و اون خانم گذاشت من وایسم و یکم که وایساده بودم دوباره یه نگهبان دیگه اومد و گفت جمع کن و بهش گفتم من پرداخت کنم هزینه روزشو بذارین وایسم که گفت نمیشه و منم گفتم برم یکم دور بزنم و برگردم همینجا

    خلاصه نگهبان گفت که برو، داخل بازار مثل آدما بگرد داخل رو اونجوری بفروش ، رفتم و دور زدم و فروش داشتم و دوباره برگشتم در ورودی بازار

    بعد خواهرم زنگ زد و گفت داره میاد که اونم بفروشه ،داشتم صحبت میکردم و انقدر وسیله هام سنگین بودن نمیتونستم هم گوشی دست بگیرم و هم همه رو بگیرم دستم

    یه لحظه یه صدای ملایمی شنیدم که گفت مراقب ظرف گل سرات باش ولی گوش نکردم

    شاخکام تیز نبود

    و وقتی با خواهرم تلفنی حرف زدنم تموم شد ، نمیدونم چی شد

    مشتری ازم قیمت گرفت خواستم بگم، یهویی ظرف گل سرا و گوشیم و کارتخوان همه باهم افتادن زمین و کارتخوانم قسمت کاغذش باز شد و کاغذش افتاد یه متر اونورتر و

    و من نشستم تا جمعشون کنم و تو دلم گفتم هیچی نشد ،اشکالی نداره

    و وقتی مردم جمع شدن تا بهم کمک کنن که گل سرامو جمع کنم و چند نفر مشتری بودن میخواستن گل سر بخرن

    وقتی کارتخوانمو یکی داد ،کاغذشو یکی داد و گذاشتم تو کارتخوان ،دیدم درش بسته نمیشه

    و اولش فکر کردم شکسته

    نمیدونم چی شد که تو دلم گفتم من چیکار کردم خدا ؟؟؟

    چی شد اینجوری شد ؟؟

    و فکر میکردم که شرک ورزیدم و این باعث شد که این اتفاق بیفته و کارتخوانم بشکنه

    البته کارتخوانم نشکستا ،سالم سالم بود ، من فکر میکردم شکسته

    من چون آگاهی نداشتم درمورد غلتک چاپگر کاغذش ،که اون افتاده بود و اگر اون نبود در کارتخوان بسته نمیشد و کارتخوان کارت نمیکشید ..

    من یهویی نتونستن خودمو کنترل کنم بین اون همه آدم زدم زیر گریه و مدام میگفتم طیبه چیکار کردی که این اتفاق رخ داد

    و شروع کردم به گفتن اینکه خدایا منو ببخش

    من حتما شرک ورزیدم که اینجوری شد یا به حرفت گوش ندادم

    و همینجور عین آبشار اشک از چشمام میومد

    بخوام دقیق راستشو بگم ،لحظه اول که کارتخوانم افتاد و من گفتم هیچی نشد و طیبه سعی کن کنترل کنی خودت رو ، یه لحظه نجوای ذهن گفت که تو که رو شونه های خدا نشسته بودی ،بیا اینم خدا اینجوری کرد که کارتخوانت بشکنه

    و یه لحظه نجوای ذهن رو گوش دادم و فقط پرسیدم چرا خدا؟

    ولی سریع به خودم اومدم و نذاشتم نجوای ذهنم ادامه بده و سبب بشه که خدا رو بخوام مقصر بدونم

    من از استاد عباس منش یاد گرفته بودم که هرچی خیره از خداست و هرچی شره که به ما میرسه از خودمونه

    و من نذاشتم که ذهنم نجواهاشو ادامه بده و گفتم صد در صد این اتفاق برای من درس داشت و یا حکمتی داشته

    و میگفتم که خدایا شکرت که بدتر از این نشد که کارتخوانم مثلا صفحه اش بشکنه و یا اینکه چیزیش بشه که کار نکنه

    و درسته دیدم کار نمیکنه و داشتم گریه میکردم ولی شکر میکردم که از این بدتر نشد

    نه به خاطر اینکه کارتخوانم افتاد و درش شکست ،گریه ام به خاطر این بود که نمیدونستم دلیل این اتفاق چیه

    و فکر میکردم شرک ورزیدم و گریه میکردم عین ابر بهار که میگفتم توی دلم خدایا منو ببخش

    اگر شرک ورزیدم ببخش منو

    جالبه من بیشتر به جای اینکه به شکستن کارتخوان فکر کنم و مثل قبل آگاهیم عمل کنم که به خاطر اتفاق ناخوبی که افتاد خودمو اذیت کنم

    این بار داشتم یه جور دیگه پاسخ میدادم و به این فکر بودم که آیا شرک ورزیدم و به خودم ظلم‌کردم که باعث این اتفاق بود و یا به حرفت گوش ندادم؟

    و آدما و مشتریا فکر میکردن به خاطر کارتخوان دارم گریه میکنم و دلداریم میدادن که عیب نداره درست میشه

    من رفتم پیش فروشنده جوراب بهش گفتم میشه در کاغذ کارتخوانتونو باز کنین ببینم چی داره توش که برای من الان نداره و درش بسته نمیشه و کارت نمیکشه ؟ باز کرد و گفت غلتکت افتاده گم شده برای همین کار نمیکنه ،و یه مشتریم حتی وسیله هامو گفت بذارم کنار فروشنده جوراب و گفت بیا من بگردم ببینم غلتک چاپ کارتخوانت کجا افتاده

    الان که فکر میکنم میبینم واقعا هیچ کس وظیفه اش نبود که بره دنبال وسیله من بگرده ،یه آقا میخواست ازم خرید کنه ،گفت بذار من برگردم

    رفت و کلی اینور اونورو گشت و گفت نیست گم شده و چون کارتخوان نداشتم ازم خرید نکردن و رفتن

    منم همچنان داشتم گریه میکردم و احساس گناه داشتم که شرک ورزیدم و اینجوری شد

    و باز هم گفتم خدایا منو ببخش و هرچی مشتری میومد سمتم و میدید گریه میکنم و میخواست خرید کنه و یا کارتخوان میخواست میگفتم کارتخوانم شکسته و گریه میکردم و میگفتم خدایا منو ببخش و مشتریا میرفتن ازم خرید نمیکردن

    که شنیدم بسه دیگه احساستو سریع خوب کن

    نذار تو احساس گناه بمونی

    هی نگو شرک ورزیدم

    که با این پیام به خودم اومدم

    و به خواهرم زنگ زدم گفتم بعد اینکه با تو حرف زدم یهویی اینجوری شد و گفتم کی میرسی حقانی که بیای ببینم کارتخوانم درست میشه با گذاشتن غلتک کارتخوان تو

    تو اون بین به پشتیبان کارتخوانم زنگ زدم و گفت باید بفرستی گرگان و از جایی که کارتخوانتو خریدی ببینیم که ایرادش چیه

    وقتی خواهرم اومد وسیله هامو گذاشتم پیشش و رفتم دوباره ورودی بازارو گشتم ولی اثری از غلتک کارتخوان نبود که نبود

    کارتخوان وقتی افتاد و درش باز شد کاغذش یکی دو متر جلو تر پرت شد ولی اثری از غلتک کارتخوان نبود

    وقتی برگشتم گفتم چیکار کنم نیست دیگه

    بعد به خودم گفتم مگه تو اول صبح نگفتی به خدا ،که من میخوام بشینم رو شونه هات

    خب الان خدا گفت احساستو خوب کن ،طیبه سریع حالتو خوب کن

    و برگشتم پیش آبجیم ،آبجیم گفت طیبه دو نفر از جوانه هات گرفتن

    بهش گفتم چرا از کارای خودت بهشون نفروختی ؟

    گفت نمیدونم یه راست اومدن سر ظرف جوانه های تو ..بعد که من گل سرامو با کیف دستیم برداشتم با آبجیم خداحافظی کردم گفتم خب من برم سر جام تو ورودی بازار و تو هم بگرد اینجا رو

    تو راه داشتم میرفتم، دوباره نجوای ذهنم گفت که الان چجوری میخوای بفروشی همه کارتخوان میخوان و کارتخوانت شکسته

    سریع فهمیدم که نجوای ذهنه

    گفتم من هیچی نمیدونم من از صبح رو شونه های خدا نشستم ،گفتم من نمیدونم خدا ،خودت باید همه رو بخری ازم

    روزایی که کارتخوان نداشتم چجوری مشتری میشد برام الانم مشتری میشه

    و تو هم ساکت باش ذهن و تماشا کن که خدا چه کارهایی که نمیکنه

    و به ذهنم گفتم که روزایی که کارتخوان نداشتم خدا چجوری میخرید الانم میخره ، پس نگران نباش همه رو خدا خودش درستش میکنه

    و رفتم و وایسادم ورودی بازار

    و تا غروب اونجا فروختم و میدونستم که فروش خوب بود

    و خدا مشتری هایی میشد برای من که همه نقدی و یا کارت به کارت میکردن

    حالا شاید به اندازه دو میلیون گل سر رو اگر کارتخوان داشتم میتونستم کارت بکشم ، ولی اشکالی نداره خدا بی نهایتشو بهم عطا میکنه

    بعدا وقتی اومدم خونه فهمیدم دلیل این اتفاق رو

    وقتی هوا تاریک شد خواهرم اومد پیشم تا باهم برگردیم

    من یکم دیگه وایسادم و رفتم مترو و اونجا برای خودم از دستفروشا هندزفری خریدم که برای گوش دادن فایلای استاد راحت تر گوش بدم و با دوام تر باشه

    و بهم گفت یه گل سر بهش بدم نمیدونم چی شد گفتم باشه و گل سر دادم به فروشنده

    وقتی برگشتیم خونه داداشم خونه بود گفت چقدر فروش داشتین ؟

    گفتم ،من فکرکنم 5 میلیون فروش داشتم

    گفت چرا کمتر از هفته پیش شد ؟

    گفتم نمیدونم یه اتفاق افتاد اگه کارتخوانم اونجوری نمیشد احتمالا 7 میلیون بود فروشم

    بعد من به مادرم زنگ زده بودم که بره از شرکت کارتخوانی که گرفتیم ،برامون غلتک بخره و به خواهرم گفتم میشه اگه فردا برای فروش نمیری غلتکتو به من قرض بدی شب که از کلاس رنگ روغن برگشتم برگردونم؟‌گفت باشه و داد

    وقتی اومدم اتاقم و وسایل توی کیف دستیمو بردارم و جمع کنم

    حیرت زده شدم

    مات و مبهوت

    گفتم مگه میشه؟؟؟ با عقل جور در نمیاد آخه

    چی داشتم میدیدم

    غلتک تو کیف دستی پارچه ایم بود ،انگار بال درآورده بود و یا پا درآورده بود و اون همه فاصله ای که کیف دستی داشت اومده بود تو کیف دستی

    اصلا نمیشد باور کنم ،چون وقتی کارتخوانم با ضربه محکم به زمین خورد و گوشی و گل سرام همه افتادن رو زمین ،کارتخوانم باز شد و کاغذش دو سه متری پرت شد اونور تر که آدما بهم دادنش

    مگه میشه اون لحظه کیف دستیم پشت پای من بود و روش خیلی باز نبود که بگم افتاده توش

    به قول استاد عباس منش با عقل ناقصمون نمیتونیم این اتفاق رو قبول کنیم

    یادمه تو یکی از صحبتاش میگفت من رفته بودم تو خونه ام و ماشینمو روشن کرده بودم دیدم ظرف شستشوی نمیدونم چی بود جلو ماشین افتاده بود و برداشته بود تا ببره خونه ، دقیق صحبتاشون یادم نیست ولی یادمه میگفتن که وسطای راه مریم جان بهش زنگ میزنن و میگن اون ظرف مایع رو بیار و دقیقا اون ظرف جلو ماشین استاد حاضر شده بود و استاد میگفت هرچی فکر میکنم میبینم مگه میشه پا دربیاره بیاد جلو ماشین من

    و همه اینا کار خداست و داره ایمانم رو قوی میکنه

    و من امروز داشتم این حرف استاد و تجربه میکردم

    دیدم غلتک کارتخوان که من کلی تو بازار گشتمش ، تو کیف دستی پارچه ایم بود

    با حیرت برداشتمش و رفتم به خواهر و داداشم و خواهر زاده ام گفتم وای مگه میشه ؟؟؟؟!!!!!

    این غلتک تو کیف دستیمه

    وای خدای من

    اصلا نمیشه از کجا ؟خدا ؟ از کجا سر درآورد یعنی چجوری شده این پا درآورد اومد تو ساک دستی من ؟؟؟؟؟

    هنوزم متحیرم از این اتفاق

    بعد داداشم گفت نمیتونی طیبه ،نمیتونی بفهمی چجوری اومده تو کیف دستیت ،کار خداست و عقل من و تو نمیرسه

    خیلی شکرگزاری کردم و گفتم خدایا شکرت ،ولی چه دلیلی داشت که این اتفاقات بیفته و حتی من به خودم زحمت ندم حتی فکرشم نمیکردم غلتک بیفته تو کیف دستی که بخوان تو بازار بردارم و استفاده کنم تا فروشم بیشتر بشه

    که یه سری مشتریا چون کارتخوان نبود نگرفتن و رفتن

    و من دیگه مثل قبل ناراحت نبودم ، میگفتم خدا بهم میرسونه کارتخوان نباشه هم میرسونه

    بعد من اومدم اتاق و رفتم نمازمو بخونم که سر نماز بهم گفته شد

    دلیل اتفاقات امروز شرک نبود

    دلیلش این بود تو ادعا کردی که من روی شونه های خدا نشستم و هرجا منو ببره من میگم چشم

    این اتفاق امتحان بود تا ببینم چقدر ظرفیت داری و ببینم آیا عصبانی میشی و میگی کار من بوده و بگی خدا اینکارو کرد یا از درونت دنبال چرایی اتفاق میگردی ؟؟؟

    و میخواستم ببینم که این همه اول صبح ادعا داشتی که رو شونه هام نشستی ، آیا اگر اتفاق ناخوشایندی بیفته خودتو میبازی یا ادامه میدی؟

    که از امتحان قبول شدی و خودت رو کنترل کردی و غلتک رو بهت دادم تا فردا بری برای فروش و کارت لنگ نمونه

    وقتی این حرفارو دریافت کردم متعجب تر اشک ریختم

    که ببین من اونموقع دلیلش رو پرسیدم و الان جوابشو بهم داد

    تا بهم بگه که طیبه وقتی خودتو میسپاری به من ،باید تسلیم تسلیم باشی و هیجی نگی

    عین جریان حضرت موسی و خضر

    یاد بگیر که دلیل اتفاقات رو هم نپرسی که به وقتش بهت میگم

    و اگر نیازی نبود که بدونی دلیلش رو ، نمیگم بهت و تو باید بگی چشم

    تو فقط چشم بگو و رو شونه هام بشین ،من خودم جایی که باید بری میبرمت

    خیالت راحت

    و من بی نهایت ازش سپاسگزاری کردم و میگفتم چقدر تو دقیقی

    و بی نهایت ازت سپاسگزارم

    و من امروز 5 میلیون و ششصد و نود فروش داشتم

    که ده درصد خدا رو کنار گذاشتم و با باقی پولش قدم های بعدی دوره 12 قدم رو تهیه کنم

    خدای من ،بی نهایت ازت سپاسگزارم که این همه امروز مراقبم بودی

    برای تک تک شما بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  8. -
    مریم آقامیرزایی گفته:
    مدت عضویت: 2551 روز

    سلام خدمت استاد وهمه دوستان

    استاد روزی نیست که این فایل را گوش نکنم

    واقعا ازتون ممنونم که این قدر خوب قانون را توضیح دادید ، حتی زنگ زدم خانم فرهادی وتشکر کردم

    استاد چه زیبا درخواست کردن را توضیح دادید

    مفهوم شرک و اینکه اگر کسی را در برهه ای از زمان بخواهیم این شرک نیست

    مثل هارون وموسی

    از خودم می نویسم

    استاد ، در این مرحله از زندگیم که دارم ساختمان آموزشگاه و مدرسه ام را می سازم چقدر از خدا طلب کردم کسی را کمک من قرار بده

    دوباره میگفتم مریم شرک نوروز ، خدا برای تو کافی است

    درسته هر بار خدا یک نفر را کنارم قرار میداد اما کار اصلی را خودم انجام می دادم مثل موسی که کار اصلی را خودش انجام داد

    استاد من دیوانه این فایل هستم

    انگار فقط مخاطب شما من بودم

    این که من الان خواسته هایی مثل رابطه از خدا دارم

    اما هرگز نگم خدا من گذشته ام این بوده ،من قبلا جدا شده ام ، خدا به من نمی دهد

    من که آدم نکشته ام

    من کمال گرا بودم تا حدی منعطف شده ام

    اما الان با افتخار می‌گویم گذشته ام را دوست دارم

    چون اون تضادها من را به ساختمان ساختن وا داشت، من را به درخواست رابطه کشاند از خود خدا

    استاد واقعا زندگیم عوض شد

    استاد من بهای محصولات شما را پرداخت کردم ، همه رایگان به دست من رسید ، من همه را پاک کردم و همه را همان 7 سال پیش خریدم

    درحالی که دوستانم نخریدند

    چقدر دوستانم را عضو سایت میکردم

    اما تا می پرسیدم فایل جدید را گوش دادید می‌گفتند نه

    من رابطه ام با دوستان قبلم قطع شد ناخود آگاه

    من 4 سال است با هیچ استادی نرفتم

    فقط سایت وسایت

    من تعهد داشتم به تغییر

    همان خدایی که به من ثروت داد به من بهترین مرد را هم هدیه می دهد

    حقمه که ثروتمند باشم

    حقمه که بهترین رابطه را تجربه کنم

    چون کنترل ذهن کردم

    استاد مدت هاست کامنت ننوشتم

    امروز دیگر نتوانستم ننویسم

    گفتم باید تشکر کنم از استاد بابت این فایل زیبا

    استاد من ساختمان اولم است که می‌سازم ، هیچ چیزی بلد نبودم ، حتی نمی دانستم آزمایش بتن چیه

    من هدایت های خدا را در این پروسه آموختم

    که خود خدا من را به سمت بهترین افراد برای خرید، برای کار هدایت می کند

    استاد فرمودید وقتی یک هدفی دارید خدا را کنار خودتان ببینید

    چقدر استاد دلم شاد شد با شنیدن این حرف تان .

    که مریم تو تنها نیستی

    خدا همراه تو ست در همه جا

    ساختمان ، معامله ها ، شهرداری رفتن ها ، بانک رفتن ها و…

    مریم نترس ، خدا با توست

    استاد واقعا لیاقت تمام این ثروت و رابطه را داشته اید

    تحسین تان میکنم

    منم لیاقتش را دارم

    تکامل خودم را طی می کنم

    خانم شایسته عزیز از شما هم سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  9. -
    سعیده آقایاری شیخ نشین گفته:
    مدت عضویت: 1973 روز

    به نام خداوند مهربان هدایتگرم

    خدایا واقعا چطور سپاس بگم شما رو که اینچنین ذهن توانمندی بهمون دادی که مدام در حال بهبود دادن هست…اصلا تا یه کاری رو شروع میکنم همینطور از در و دیوار ایده های بهتر و موثرتر و آسان تر برای انجام همون کار بهم گفته میشه…یا اراده میکنیم تا چیزی رو بیاموزیم مدام درکمون بهتر و وسیع تر میشه….واقعا ستایش میکنم این آفریدگاری بی عیب و نقص شما…واقعا تایید میکنم که ما رو در بهترین و احسن ترین شکل مون آفریدی

    جالبه دیروز که کامنت این فایل زیبا و آگاهی بخش رو نوشتم و سعی کردم تمرین تمرکز بر نکات مثبتم رو انجام بدم….باز درک بهتری از این دو فایل و قوانین خدا بهم گفته شد…یعنی یکدفعه یه روندی در این داستان دیدم که میتونه به حالای من و خلق موفقیت در یکی از خواسته هام که مثل حضرت موسی در رسیدن بهش شکست خوردم کمک کنه

    راستش این داستان حضرت موسی برام مشابه یکی از خواسته های خودم به نظرم رسید…خواسته ای که وقتی سنم کمتر بود با دیدگاه اون موقع ام که اصلا ربطی به الان نداره براش قدم برداشتم…هر تلاش فیزیکی که میشد رو براش کردم اما به اون نتیجه دلخواه رسیدم…میدونی اون نتیجه نهایی…وگرنه ما برای هر خواسته ای اقدام میکنیم کلی رشد میکنیم….اما اون نتیجه ای که قلبم بهش راضی بشه و بگم من اینکارو کردم…

    من هم مثل موسی آسیب های زیادی بهم رسید از جمله از دست دادن کل سرمایه ام…از جمله خفت و خواری هایی که کشیدم و زخم زبون هایی که شنیدم

    همیشه این احساس نرسیدن به خواسته مثل احساسی که شاید موسی رو درگیر میکرده که چرا نتونسته قومش رو نجات بده توی وجودم بوده….

    زمانی که من دست از تقلا برداشتم خدا هدایتم کرد…و من با تلاش برای جهت دهی ذهنم به سمتی دیگه سعی کردم از جنبه های دیگه زندگی ام لذت ببرم…سعی کنم یاد بگیرم فکر خدا رو بخونم..این مدت خیلی بالا و پایین هم شدم و همش درس و تجاربی بوده که باید یاد میگرفتم چون مثل موسی خیلی یکدنده و کله شق بودم…همیشه میخواستم خدا منو از راهی که من بهش میگم به خواسته ام برسونه…تسلیم بودن به خدا هنوز برام سخت ترین کاره اما دارم تلاش میکنم…امید دارم که خدا هدایتم کنه که چطور بنده تسلیم تری باشم…میخوام بهم یاد بده تا آسان بشم برای آسانی ها

    موسی بعد از اون تلاش و شکستی که خورد خودش رو تسلیم کرد…اما تسلیم موسی واقعی بوده شاید خیلی به ته خط رسیده بود و به عجز رسیده بود…چون بعد از تسلیم خیلی آسان میشه برای آسانی ها

    بعد میبینیم که خدا چطور هدایتش میکنه که موسی به آسونی به شیوه ای که اصلا ذهن هیچ کدوم از ما نمیتونه اگه بهمون بگن چی رخ داده از قبل اینجوری دقیق نقشه بچینه….یعنی با معیارهای امروزی فکر کنیم شما بری مامور FBI رو بکشی بعد همه دنبالت باشن خدا هدایتت کنه همون بغل گوش اون مامورها با صلح و صفا صاف بری و خدا بذارتت توی قسمتی از جهان که یسری آدمها به شخصی مثل تو نیاز دارند…تو قطعه پازل گمشده اون آدمها هستی…یعنی اون خانواده صالح و سالم که زندگی بی حاشیه ای داشتند خبری از شاهزاده فراری نداشتند و دقیقا به شخصی مثل موسی نیاز داشتند…یعنی بک گراند این آدم اونجا مهم نبوده…ازش نمیپرسن که توی کی هستی از کجا اومدی…خدا قلب اونها رو براش نرم میکنه…و موسی که ذاتا خوش قلب بوده مهرش توی دل اون فردی که به یک مرد جوان و قدرتمند برای کار چوپانی نیاز داشته می افته…موسی اون مدت 8 الی 10 سال اونجا به خودشناسی و خدا شناسی میرسه…یه خونواده خوب پیدا میکنه…به عشق زندگی اش میرسه….و ظرفش رو آماده میکنه برای خواسته اش

    حتما موسی این خواسته نجات قومش به ذهنش خطور میکرده…حتما تصویر نهایی موفقیت در نجات قومش و رسوندن اونها به سرزمینی امن که با هم با صلح و صفا زندگی کنن رو مدام توی ذهنش مرور میکرده…شبها با فکر به خانواده اش و خواهر و مادر و برادرش و فامیل اش به خواب میرفته…اما اون تجربه تلخ از اقدام کردن پشیمونش میکرده…که بذاره تا خدا هدایتش کنه

    تازه حتما موسی کلی نجوای ناامید کننده که بهش احساس گناه و بی لیاقتی و بی ارزشی و بی کفایتی میداده داشته اما موسی همه رو کنترل کرده…به خدا ایمان آورده…بخشش خدا رو باور کرده…نقش خودش نقش بندگی رو درک کرده و خودش رو به تنهایی برای نجات آدمها کافی ندونسته…حتما کلی منطق کلی باور توحیدی توی ذهنش مرور میکرده تا اون نجواها رو ساکت کنه که به احساس بهتر برسه…و باز به احساس بهتر…و باز بهتر…خوب قانون احساس خوب= اتفاقات خوب که در دوره موسی با حال فرقی نداشته…همون بوده

    حالا بعد از این مدت که موسی روی خودش کار کرده از طرف خدا فراخونده میشه…کی؟ زمانی که موسی ظرف وجودش آمادگی اقدام برای این خواسته رو داشته

    این بهم یه درسی رو میده: جهان هرگز خواسته های ما رو فراموش نمیکنه…به قول استاد در جهانبینی توحیدی که برای رسیدن به خواسته هزار بار نوشتن یا گفتن لازم نیست…هر لحظه به خدا یادآوری کردن لازم نیست…حتی دریم برد درست کردن یا هر کاری فیزیکی دیگه ای لازم نیست…اما احساس خوب داشتن به شدت لازمه…حالا از هر راهی که میخواد ایجاد بشه…مگه میشه فرمانروای جهان خواسته ای که خودش در دل من گذاشته رو فراموش کنه…اصلا هر کدوم از ما که فکر کنیم نمیدونیم چرا خواسته ها توی وجودمون هستند…اصلا چرا ما به یه چیزی علاقه داریم…واقعا نمیدونیم چون این خواسته و عشق و ذوق و شوق از حضور خداوند توی وجودمون هست…حالا نقش من چیه؟ سهم اراده من بعنوان انسان و بنده چیه؟ من باید روی خودم کار کنم تا من فرد مناسبی که آماده پذیرش و دریافت اون خواسته هست بشم…من باید وظیفه بندگی ام رو انجام بدم…اگه فکر کردن به خواسته یا تصویرش یا تجسم اش بهم حس خوبی میده انجامش بدم…اگه نمیده رهاش کنم…روی خودم و خواسته هایی که بهم احساس خوبی میدن کار کنم…با بدست آوردن خواسته های قدم به قدم من رشد میکنم و با بزرگتر شدن من میتونم به داشتن خواسته های بزرگتر احساس بهتری داشته باشم…

    پس رها کنم هر فکری که بهم حس بد میده و روی خودم و باورهام کار کنم

    حالا منم مثل موسی اومدم و سعی کردم روی تسلیم شدن به ربم و هدایت خواستن از او کار کنم روی بنده بهتری بودن کار کنم

    با گوش دادن به این فایل و مرور دوباره مسیر موسی من به یک الگو برای رسیدن به اون خواسته قدیمی میرسم:

    1. مهمترین و اصلی ترین کار من وظیفه من سهم من برای رسیدن به هر خواسته ای ایجاد احساس خوب و هماهنگی ارتعاشی با خالق در خودم هست که این بخش از استمرار در کار کردن روی باورهای خوب توحیدی و قدرتمند کننده و پیدا کردن الگوهای مناسب ممکن میشه>>>>>>>>>>>>>وظیفه خودم رو جدی بگیرم….یه روزی به خودم گفتم تو اگه امروز قراره ساعت فلان سرکار باشی…مهم نیست توی خونه چقدر کار داری مهم نیست که چقدر وظایف دیگه برای انجام داری…حتما در هر شرایطی خودت رو به محل کارت میرسونی و تا ساعت مقرر در سر کار هستی و کارهات رو انجام میدی….برای بهبود دادن باورهات و صلاه که باعث اتصال تو به منبع میشه چقدر وقت میذاری چطور جدی هستی؟ اگه میخوای معیاری از جدیت داشته باشی بیا همون مثال یه شیفت کاری رو در نظر بگیر و ببین هر روز بدون بهانه در اون ساعتی که براش در نظر گرفتی در سر کلاس ات حاضر میشی و برات مهم هست با همون جدیت روش کار کنی….اگه جدی بگیری امکان نداره نتیجه نده…پس ادامه بده…اینهمه تغییرات مثبت شخصیتی ات حتما اگه ادامه دار بشن موفقیت های بیشتر و بیشتری رو ایجاد میکنن اگه که این استمرار ادامه دار بشه…مثل موسی تمرکزت رو از روی “چرا نشد” و “پس کی میشه” بردار و روی خودت و تقویت باورهات و ایمانت بذار

    ایمان رو تست کن

    تمام تمرینات استاد روش های تست کردن و تجربه کردن ایمان به خداوند و دیدن نتیجه اون هست

    شکرگزاری رو میگه تمرین کنید بعد ببینید که با شکرگزاری رزق از در و دیوار میاد توی زندگی ام

    میگه بیا الگو پیدا کن برای باور بعد نشانه هاش رو ببین توی زندگی ات…به آسونی باور میکنی بعد میبینی روندهای زندگی ات آسون تر میشه..بعد این باید برات ایمان بسازه

    از خدا بخوایم قدرتش رو بهمون نشون بده تا قلبمون آروم بشه

    یادمه که همین یک یا دو هفته قبل از خداوند خواستم که خدایا مدتهاست شکوه و عظمتت اونطور که باید توی وجودم احساس نمیشه…میخوام شکوه و قدرتت و عظمتت رو بیشتر ببینم و دوباره ایمانم به قدرتت صدها برابر بشه…این رو مینویسم اینجا که فراموشش نکنم که یادم باشه خدا چجوری قدرتش رو بهم نشون داد…و این برام ایمان بسازه ایمانم رو بیشتر کنه…به طرز جادویی یکی از دوستانم ازم خواست شب بریم بیرون…من با اینکه ته دلم چون کار داشتم اما نمیدونم چی شد قبول کردم…گفتم روحیه ام عوض میشه…خلاصه توی راه هم چند تا آهنگ شاد گذاشتم و لذت بردم تا ترافیک برام خسته کننده نشه…رستورانی بود که توی ذهنم بود و دوست داشتم برم ولی تا بحال نشده بود وقتی دوستم پیشنهاد داد بریم اونجا باز هم دیدم که این رو هم خودم خلق کردم چون خواسته بودمش…جالب توجه که این رستوران داخل حیاط یه ساختمون بزرگه که سقفش گلها و گیاهان تزیینی هستند در واقع اصلا سقف نداره…شام که تموم شد و فقط همینطوری یه حرفی میزدیم یهو دیدم دوستم به پشت سر من نگاه میکنه و زبونش بند اومده بود و فقط دیدم دستم رو میکشه…و بعد صدای مهیبی اومد….همه سراسیمه رفتیم بیرون دیدیم که یکی از درختهای بسیار تنومند از ریشه در اومده بود و افتاده بود وسط خیابون…نکته اش این بود که این درخت به اون بزرگی با اون تنه بسیار عظیم الجثه جوری افتاد که به هیچ موجود زنده ای و هیچ ساختمون یا ماشینی آسیب نزد…من وقتی رسیدم میخواستم ماشینم رو زیر همین درخت پارک کنم اما جون یکمی تنگ میشد هدایت خداوند بود که ببرم ماشینم رو اون دست خیابون بذارم چون دیگه جای پارک نبود…نکته اش این بود که اگه این درخت چند درجه به سمت چپ می افتاد روی رستوران ما و روی سر ما فرود می اومد اگه مستقیم می افتاد روی ماشین من اون دست خیابون می افتاد… بعد از جدا شدن از دوستم این افکار توی ذهنم اومد که میبینی قدرت خدا رو که کاری براش نداره یه درخت به اون عظمت رو از ریشه دربیاره و بندازه…واقعا چقدر احتمال داره که توی یکی از لاکچری ترین خیابون ها شهر نزدیک یکی از بهترین رستوران ها چنین اتفاقاتی بیافته…برای خدا کاری نداره که تو رو برداره ببره اونجا…و به چشم نشونت بده که میتونه در هر شرایطی حفظت کنه…لازم نیست از هیچ چیزی بترسی…چون خدا همیشه حافظ تو هست…ترس ها ریشه در عدم باور به قدرت خداوند دارند…لازم نیست به هیچ آدمی وابسته بشی…آیا توی اتفاقات اینچنینی آدمها هستند که حافظ تو و اموال و عزیزانت هستند؟ یا خدا هست که تو رو در زمان درست در مکان درست قرار میده؟ به کی توی ذهنت قدر میدی؟ این رو به یاد داشته باش که خدا چجوری نشانه هات رو بهت نشون میده و به یاد داشته باش که چطوری تو رو از هیچ آفریده و بهت ارزش داده و بهت اینهمه توانایی داده و از اون همه شرایط سخت نجاتت داده….یادت باشه همیشه که چطور خدا بارهای سختی که داشتی رو از روی دوشت برداشته و تو رو آسون کرده برای آسونی ها…چی میخوای از این خدای قدرتمند که از پسش برنیاد…باید هر روز این رو به خودم یادآوری کنم تا شرک ها از وجودم پاک بشن…تا آدمها و قدرتش در ذهنم کوچیک و کوچیک تر بشن و قدرت خدای من بزرگ و شکست ناپذیر تر

    جالب بود که فردای همون روز هم استاد فایلی گذاشتند با عنوان آیا خدا مانند مادری مهربان رفتار میکند که باز اشاره به توفان داشتند و تمام حوادثی اینچنینی که باید شکوه و عظمت خدا رو و هیچ بودن خودمون رو بهمون نشون بده…باید قوانین رو نشونمون بده و خشوع ما رو بیشتر کنه…باید ایمان ما بیشتر بشه

    خاطرم هست که دوران کووید ما حتی کسانی که قبلا نامی از خدا نمیبردیم همه با هم احساس عجز میکردیم….و فقط به نیرویی نادیده آفریدگار پناه میبردیم…اما خیلی از ماها بعد از اون حادثه که خداوند ما رو به راه حل هدایت کرد ازش ایمان نساختیم بلکه باز پشت کردیم به خدا و گفتیم خدایی نبود ما خودمون به راه حل هدایت شدیم…ما گفته بودیم که میتونیم راهش رو پیدا کنیم

    این داستان انسان هست که فراموشکاره و تسلیم نجواهای ذهنه به جای تسلیم به الهامات خداوند

    2. یادم باشه اصل هر خواسته ای رسیدنی است: با باورهای نادرست به شیوه های نادرستی هدایت میشم که منو از خواسته دور میکنن…اما رسیدن به خواسته نیاز با باورهای درست و ایمانی داره که نیازه روش کار بشه که اون ایمان هدایتگر به قدمهای عملی درستی هست که رسیدن رو امکانپذیر میکنند…مثل موسی که تونسته قدم به قدم این ماموریت مهم رو پیش بره…

    3.هیچ خواسته من از دید جهان و خداوند پنهان نیست و هرگز خواسته ای از من توسط خداوند فراموش نمیشه و در زمان و مکان درستش بهم داده میشه…ساخت همین باور بهم احساس آرامش میده…چون میگم خواسته ام داره به سمتم میاد و در بهترین زمان و مکان بهم میرسه که حتما باعث لذت و شادی و خوشبختی من میشه…

    4. اگه این مسئولیت روی دوش موسی گذاشته شده تحمیلی از سمت خداوند نبوده…بلکه خواسته قلبی موسی بوده که براش اقدام کرده بوده ولی نتیجه نگرفته بوده…موسی انتخاب نشده بوده برای اینکار بلکه انتخاب کرده بوده که اینکارو انجام بده…پس منم نگران امتحانات الهی سخت نباشم…چون قبلا فکر میکردم موسی چه امتحان الهی سختی شده و همین یه ترمزی بوده که باعث دوری من از خدا میشده و فکر میکردم من زندگی آروم میخوام اما خدا یه جوریه که تا میخوام بهش نزدیک بشم منو امتحان میکنه اونم خیلی سخت و مسیر زندگی من عوض میشه…اصلا فکر کردن به امتحانات الهی باعث میشد یه مقاومتی در من برای نزدیکی به خدا باشه

    5. بارها از استاد شنیدم که وقتی شما روی خودت کار میکنی از سمت جهان دعوت میشی هدایت میشی راه برات باز میشه ایده ها بهت گفته میشه تشویق میشی که برای خواسته هات قدم برداری…حالا موسی آماده خواسته اش شده…خدا ماموریت رو بهش میگه که حالا وقتشه…و موسی با جسارت قدمها رو یکی بعد از دیگری برمیداره…پس شما وظیفه ات کار کردن روی خودت هست روی برداشتن تمام قدمهایی هست که از الان میدونی و بدیهی هست که باید برای خواسته ات برداری مثل بهبود مهارتهات در کسب و کارت…میبینیم که وقتی خدا تو رو آماده میبینه خودش آگاهت میکنه بهت پیشنهاد کار میده موسی برای این مسئولیت اپلای نکرده خدا براش کارت دعوت میده خدا استخدامش میکنه خدا دعوتش میکنه براش دعوت نامه میفرسته…برای مهاجرتت فکر میکنی اجازه هجرتت رو باید الله صادر کنه یا توی قلبت توکلت روی اون سفارتخونه ها هستند که فکر میکنی بهشون درخواست دادی؟ قدرت رو توی ذهنت داری به کی میدی؟ لازم نیست باورهام رو فریاد بزنم لازمه از آرامشی که توی قلبم از فکر کردن به خواسته ام و امکان پذیری اون پیدا میکنم بفهمم واقعا چجوری فکر میکنم…کسی که باور میکنه که از طرف خدا اکسپت شده خودش رو مهیا میکنه با قلبی شاد و آروم…دیگه جنس رفتارهاش و تصمیماتش فرق داره….ایمان به غیب لازمه برای هر موفقیتی بعد درها باز میشن

    6. به جای دیدگاه کنونی ام که به حضرت موسی در سوره شعرا نزدیکتر هست و تمرکزش بیشتر روی نداشته هاست به دیدگاه حضرت موسی در سوره طه نزدیک بشم و تمرکز کنم روی داشته هام….اون الگو رو در پیش بگیرم که آسان بشم که موفق بشم که خدا کارها رو برام انجام بده…متوجه شدم که من با کار کردن روی آموزش های استاد واقعا تونستم فردی تحسین گر تر بشم…تا جایی که بارها شده بهم گفتن گه نگاه قشنگی چه دیدگاه قشنگی…و به خاطر دید تحسین گرم تحسین شدم (که در گذشته 180 درجه متفاوت بودم) اما نتونستم این رو در مورد تحسین خودم بسازم…یا اینکه بهتر شدم اما اونطور که باید روی این جنبه شخصیتم کار نکردم….اما حالا به خودم میگم اگه تونستم اونقدر تغییر کنم…یعنی تونستم از اون آدم دعوایی درگیر و منفی باف به اینجا برسم انقدر آروم بشم که حتی یکی بهم میگفت شما میتونی عصبانی بشی…اونقدر تعجب کردم گفتم ببین من چقدر تغییر کردم….

    میتونم با توکل به خدا بهتر بشم…چجوری؟

    این باور رو بسازم که خداوند همه خوبی هاش رو به منم داده…فقط اون فیچرهام اون ویژگی هام با مرور زمان و نشستن کلی گرد و غبار و آلودگی از کار افتادن یا ضعیف شدند…من میتونم برنامه های ذهنم رو به روز رسانی کنم…و بهتر بشم…میتونم با هدایت خواستن از خداوند و تمرین کردن بهتر و بهتر بشم…من قابل بهتر شدنم

    7. باور درست به خودم وتوانایی هام باعث میشه همیشه به راه حل هایی فکر کنم که به خودم وابسته است نه چیزی بیرون از خودم (شریک)…مثالی یادم میاد…من میخواستم از خونه ام پاشم…و امکان زندگی کردن توی خونه والدینم به صورت رایگان برام ممکن شد…چون قرار بود ماه ها خالی بمونه….بعد من به صاحبخونه ام گفتم میخوام زودتر از موعد بلند شم..که همون چند ماه قبل اونکارم برام سخت بود که حالا تو قرارداد داری و اون رضایت نمیده کی الان دنبال خونه میگرده و فلان…اما انجامش دادم ایشون به راحتی پذیرفت…گفت من میذارم بنگاه و اینترنت ببینم کی پیدا میشه…حدود شاید 20 روز یا یکماه گذشت اما شاید 5 نفر نیومدن برای بازدید خونه…من همش توی ذهنم بود که خودت اقدام کن اما میگفتم به من چه وظیفه صاحبخونه است…اصلا من از این خونه اجاره دادن چی سر درمیارم…اما یادمه یه روز یه خانمی اومد برای دیدن خونه اصلا تو نیومد…از همون دم در گفت نه…خلاصه خیلی بهم برخورد…همون لحظه گفتم برای صابخونه که مهم نیست کار خودت هست باید خودت پیگیری کنی…او که براش مهم نیست اونقدر خونه رو میذاره تا بالاخره یکی پیدا بشه….بعد بلافاصله یه آگهی درست کردم گذاشتم توی برنامه به روز نکشید یکی زنگ زد همون روز قرار گذاشتیم خونه رو پسندید و کمتر از یک هفته قرارداد بست و صاحبخونه پولم رو داد…این شد یک الگویی برام که چقدر کارها هست که به توانایی خودم ایمان ندارم یا به هزار و یک دلیل میخوام یکی باهام بیاد یکی باشه تا یه کاری رو انجام بدیم یا یه مسئولیتی رو بندازم گردن یکی دیگه…یه یکی باشه یه جایی بریم یا یه تفریحی رو انجام بدیم….حتی چقدر وقتها یه قدمهایی که باید خودم بردارم میندازم گردن خدا….میگم من باور به توحید دارم پس باید خدا برام اینکارو انجام بده….یعنی در این مسیر اینچنین کج فهمی هایی هم در خودم کشف کردم که بعد از اصلاحشون واقعا مسئله حل شده…حتما باز از این کج فهمی ها دارم

    اما طبق توضیحات استاد من نباید صفر و یک فکر کنم…من یک انسان در مسیر رشد هستم…یعنی همیشه از قبلم بهتر میشم…

    8. هرآنچه نیازه تا من به خواسته قلبی ام برسم در من مهیا است…خداوند تضمین کرده…در برابر تمام دلایلی که موسی میاره که من به این دلیل به این دلیل نمیتونم اینکارو انجام بدم و به خواسته برسم…خدا با یک کلمه جواب میده “قَالَ کَلَّا” هرگز…اینچنین نیست…چقدر باورهای خوب و قدرتمند کننده باید از همین یک کلمه در خودم بسازم…

    هر باوری که توی ذهنم امکان ناپذیری در مورد خواسته رو میگه باید بگم “خدا گفته هرگز این درست نیست” چرا؟ چون خدا گفته و او به چیزی آگاهه که من آگاه نیستم…

    من میبینم که موسی انقدر این کلام خدا رو تکرار میکنه و در خودش تقویت میکنه که وقتی در داستان به جایی میرسن که فرار کردند و سپاهیان فرعون در تعقیب شون هستند…و در جلوی روی اونها رود خروشان نیل قرار گرفته و در پشت سرشون سپاه فرعون…و افرادی که با اون هستند میگن کار ما تموم شده و دیگه گیر افتادیم…موسی از همین باور استفاده میکنه قَالَ کَلَّا إِنَّ مَعِیَ رَبِّی سَیَهْدِینِ این نشون میده موسی بارها در مسیر این باور رو برای خودش تکرار کرده تا اینکه در اون شرایط سخت میتونه ذهنش رو کنترل کنه….

    ما الان طبق قانون جهان میدونیم که چیزی به نام سرنوشت وجود نداره…و موسی تمام این موفقیت رو با باورهاش و ایمانش میسازه….اگه موسی هم در اون لحظه فراموش میکرد خداوند چه وعده ای بهش داده…اگه بارها با به یاد آوردن مسیری که اومده و تک به تک هدایتهای خداوند اونها رو در قلبش قدرتمند نمیکرده…اگه موسی هم خدا رو بسیار یاد نمیکرده…و مثل خیلی از ماها که منتظر هستیم از بیرون کسی یا چیزی بیاد مثل یه فایل جدید از استاد روی سایت بهمون انگیزه بده…به خودش انگیزه نمیداده تا قدم ها رو یکی یکی برداره…موسی همونجا غرق میشد و کارش تموم میشد….

    اون موفقیت ها و اون نعمتها در این مسیر همه شون مدیون مسیر درست و تکاملی بودن که موسی طی کرده…و باورهای خوبی که در وجودش قدرتمند کرده که بارزترینش همین باور قَالَ کَلَّا إِنَّ مَعِیَ رَبِّی سَیَهْدِینِ که همه ما هم باید بسازیم و روزی هزار بار تکرارش کنیم

    چرا انقدر مهمه؟

    چون به اندازه ای که باور میکنم که خدا با منه و هدایتم میکنه به همون اندازه انرژی خداوند رو دریافت میکنم هدایتهاش رو دریافت میکنم…چون کار اصلی رو ایمان انجام میده…ایمان به پیروزی…ایمان به تضمین موفقیت از سمت خداوند…نه اون جنس کار فیزیکی…ایمان موسی رود نیل رو براش باز کرده..ایمان استاد باعث موفقیت اش در تهران شده…من هر موفقیتی در کارم به دست آوردم به خاطر ایمانم بوده…هرجایی شک داشتم متزلزل بودم موفقیتی هم بدست نیاوردم

    پس

    نشدنی ترین کارها اگه با نگاه متفاوتی با ایمان متفاوتی با باور متفاوتی بهشون نگاه کنیم شدنی هستند

    مسیر رسیدن به هر خواسته ای هر چقدر نشدنی آسان و ممکن میشه:

    از راه باور به امکان پذیری

    از راه اصل دونستن ایمان به خداوند و تسلیم شدن به این نیرویی که ما رو از بهترین راه ها هدایت کنه

    از راه ذکر و یاد مداوم خداوند بعنوان فرمانروای مطلق جهان برای حفظ ایمان در مسیر چون ایمان باید تکرار بشه باید استمرار داشته باشه ایمان باید همیشه تقویت بشه ایمان یک روز قبلم یک ساعت قبلم تضمین کننده ایمان در برابر مسئله ای که اکنون باهاش مواجه ام نیست

    از راه باور به توانایی هایی که خداوند در وجودم گذاشته چون میدونم که خدا مثل سیستم عمل میکنه…اگه باور دارم به توانایی هام آینه هم شرایط رو جوری رقم میزنه که کارهام خوب پیش میرن….توانایی هام بروز میکنن…توانایی های جدیدی که نمیدونستم دارم در من آشکار میشن

    از راه برداشتن کامل تمرکزم از اینکه شرایط کنونی من چی هست…برداشتن تمرکز از روی عوامل بیرون از خودم و گذاشتن کامل تمرکزم روی خودم و ایمانم

    خوب حالا من میام این الگو رو برای رسیدن به خواسته ام مثل موسی پیامبر استفاده میکنم…ایمان دارم که من از این مسیر میتونم مثل موسی پیامبر خواسته ام رو خلق کنم…اگر که مثل موسی خدا رو باور کنم اگر که مثل موسی با جسارت قدم های هدایتی رو بردارم

    با سپاس از خدای مهربانم برای تقویت ایمانم و باورهام

    با سپاس از استادم برای این فایلهای ارزشمند

    با سپاس از خانم شایسته برای همکاری برای گسترش این جهان توحیدی

    شکر که امروز هم در این کلاس حاضر بودم:))

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
    • -
      فاطمه ۱۴۰۳ گفته:
      مدت عضویت: 659 روز

      سلام سعیده جانم

      عزیزم خیلی خیلی عالی نوشتی

      ساعت 12ونیم شب هست قبل خواب بچه هام خابیدن ومن نشستم ک با خدایم خلوت کنم

      چ احساس عجیبی داد کامنتت ک چندروزه حس میکردم از خدا دورشدم وتشنه خواندن یک کامنت توحیدی بودم

      خیلی بهش نیاز داشتم ب موقع خدا هدایت میکنه همه ی مارو ب چیزی ک میخایم

      ونوشتم نکته های توحیدی ک نوشتی

      خیلی عالی تو دفترم سوالی پرسیدم با شروع کامنتت

      وبا پایان کامنتت جلوی همون سوالات ک از ترس‌ها ونجواها بود نوشتم

      کلا هرگز اینطور نیست ک تو داری فکر میکنی

      کافیه هرروز ب اون نجواها بگی کلا کلا کلا با تمام وجود

      خالص مثل روزهایی ک خالصانه ب خدا گفتی من از هر خیری ازسمتت بهم برسه فقیرم وخدا معجزه ها کرد جوریکه اطرافیانت روزها درمورد اتفاقاتی ک برات رخ داد حرف زدن از تعجب اما بازهم برای ایمان آنها درس نشد

      باید برای تو درس میشد ولی ..

      والان نشون بده برای تو درس شد وخدا هرگز فراموش نمیکنه هیچ چیزی رو ک تو بهش بسپاری

      عزیزم سپاسگذارم ازت دوستت دارم

      درپناه ربّ باشی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        سعیده آقایاری شیخ نشین گفته:
        مدت عضویت: 1973 روز

        سلام فاطمه عزیزم

        دوست خوبم چقدر خوشحالم که واسطه رسوندن پیام خداوند بهت شدم و نوشته من خدا رو در قلبت زنده تر کرد.

        این فایل استاد بی نهایت اگاهی بخشه و باید بارها و بارها گوشش بدیم

        من از باورهای خوبش ترکیبی از کلام قرآن و مثالهای استاد برای خودم مناجات ساختم و سعی میکنم تکرارش کنم…

        باید یک هدایت خداوند یک رزق یک نعمت یک وعده خوب رو هزار بار تکرارش کنیم و به ناامیدی ها امون ندیم مهلت ندیم تا توی وجودمون تکرار و تکرار بشند

        من امروز باز هم با یکی از ترس هام روبرو شدم و باز انگار جسارتم و ایمانم و شجاعتم بارها رشد کرده….

        مدام باید باورهای خوب قرآنی رو با خودمون زمزمه کنیم

        در مورد قدرت بی انتهای خداوند

        در مورد مهربانی بی پایانش به بنده هاش

        در مورد وعده فزونی و یاری الله که از بی نهایت راه میرسه

        در مورد وعده حفاظت و هدایت همیشگی به ما

        در مورد وعده به ارث بردن میراث الله بر روی زمین و در زندگی ابدی

        نوشته شما برام پیام عشق و‌مهربانی پرودگارم رو رسوند

        دوست خوبم شاد و با ایمان و موحد باشی در پناه رب بی شریک مون

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  10. -
    احمد محمدیان گفته:
    مدت عضویت: 1940 روز

    خدا خیرت بده استاد که وقت گذاشتید این فایل رو گذاشتید،

    هیچی مثل ایات قران نمیتونه باورهای منو قوی تر کنه به شرطی که استاد شما بازش کنید

    من مدت هاست میخوام جای مغازمو عوض کنم ،و راستش میترسیدم

    ویادم نبود که بابا این خدا همون خدای که منو از بوشهر اورد شیراز ،اونجا قلبم بسته بود پول اجاره کردن خونه هم نداشتم اما اون درهارو برام باز کرد،

    واقعا کمک های مالی برام فرستاد،برای شروع کارم پول نداشتم اما میدونستم خدا کمکم میکنه و کرد پدرم 500میلیون خودش گفت این برای خوده خودت،

    الانم همینه برای جابه‌جایی خدا هست کمکم میتونه بکنه،

    پرودگارا نیرو کمکیت رو بفرست برام من باور پارم از بچگی که تو هادی هستی که تو رزاقی میتونی رزق بی نهایت وارد زندگیم کنی،و اینکه واقعا پرودکارا قلبمو باز کن مثل اون موقع های که باز کردی،کارمو اسون کن مثل همیشه که اینکارو کردی گره زبونمو باز کن

    اگر من به دلم شده عوض کنم جامو یعنی،تو درخواست کردی که رزقت بیشتر بشه ،پس ایمان داشته باش جا به جاشو،من باری رو رو دوش تو نمیزارم که نتونی حملش کنی،خداوند از احوالات من با خبر و اگاه هست من برگی در باد نیستم من هدایا شده ام،مثل همیشه که باری از رو دوشم برداشت،پروذگارا چرخ زندگیمو روان نر کن مثل همیشه که اینکارو کردی

    پرودکارا شکرت بابت تک به تک نعمت های که وارد زندگیم کردی،

    پرودگارا کار رو برام اسون کن،من باید همه چی برام راحت پیش بره منی که توکلم به تو هست

    دست منو بگیر ببرم همون جای که نعمت هات هست

    شکرت خدا شکرت

    ممنونم استاد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای: