پروژه «مهاجرت به مدار بالاتر»
خداوند را سپاسگزاریم که پروژه «مهاجرت به مدار بالاتر» را با هم آغاز می کنیم و بدون عجله، بدون کمالگرایی، گام به گام پیش می رویم.
آگاهی های گام امروز را با تمرکز گوش کنید، از آنها بهره برداری کنید و تجربه های خود را پیرامون گام امروز، به عنوان رد پا در بخش نظرات همان گام ثبت کنید.
سلام به استاد عزیزم و خانوم شایسته ..
استاد از آخرین باری که توی سایت کامنت گذاشتم چندین ماه میگذره و من عجیب ترین چند ماه زندگیم تجربه کردم ،حدود 6 ماه پیش من به طور خیلی اتفاقی دچار حمله های پنیک فوق العاده شدید شدم به طوری که چند حمله اول آمبولانس خبر کردیم و این اتفاق برای من شک بسیار بزرگی بود و تا یک ماه کنترل احساسیم رو از دست داده بودم و با کوچکترین تنشی پنیک ها شروع میشد و گریه میکردم بدون اینکه دلیلش رو بدونم و با روزی 4 تا قرص اروم شده بودم ،یکی دو ماه اول خیلی فکر کردم ،خیلی فکر کردم استاد که چه اتفاقی افتاده من چرا اینجوری شدم من که همیشه حواسم به خودم بود من که خیلی آدم آرومی بودم من که اصلا استرس نداشتم و بعد انگار پرده ای از جلوی چشم هام برداشته انگار تازه برای اولین بار خودمو دیدم و فهمیدم که توی چه باتلاقی از استرس و تنش و اضطراب و ترس مداوم بودم اونم به مدت سال ها و اینو نمیفهمیدم و زندگی رو ترس و جنگ مداوم می دیدم و فقط تقلا و دست و پا میزدم وای استاد وای که من وقتی قرص خوردم و فقط مغزم خالی شد تازه فهمیدم زندگی نرمال یعنی چی؟ تازه فهمیدم آرام بودن یعنی چی ؟من سراسر ترس و اضطراب بودم و یکی یکی باور های مخرب ام اومدم جلوی چشم هام و فهمیدم من کوهی از مخرب ترین باور ها رو در مورد خودم و خدا و زندگی داشتم و الان نزدیک 1 ماه که هیچ تجربه پنیکی دیگه نداشتم و دارم یکی یکی قرص هامو قطع میکنم و دارم دوباره همه فایل ها رو گوش دادن و استاد شاید باورتون نشه من الان دارم میفهمم شما چی میگین با اینکه قبلا من مدام فایل هاتونو گوش میدادم اما اونقدر که باید روم تاثیری نداشت چون من توی فرکانس ترس و نگرانی هیچ دسترسی به آگاهی های مدار های بالاتر نداشتم و گوش میدادم اما باز هم میترسیدم بازهم روم تاثیری نداشت این چند وقت اخیر دارم فقط فایل های توحیدی گوش میدم و استاد باورتون نمیشه چطوری حرف هاتونو میفهمم چطوری دارم قانون با تموم وجودم درک میکنم و تاثیر تک تک فکر هام در اتفاقات روزمره رو میفهمم …
من خودمو شایسته خوشی نمیدونستم من از احساس خوب میترسیدم ،خودمو لایق نعمت های خدا نمیدونستم ،من خودمو لایق آرامش نمیدونستم و الان فهمیدم که معنی واقعی زندگی فهمیدم و حضور خدا رو توی لحظه به لحظه زندگیم لمس میکنم اینکه همیشه بوده و همیشه به من پاسخ میداده اما این من بودم که خواسته و فرکانس درست بهش نمیدادم و هر وقت که کوچکترین حس خوب و فرکانس خوب دادم اون ده برابر نعمت خوشی بهم برگردونده اینکه همیشه هدایتم کرده و مناسب با جایگاه و ظرفی که داشتم بهترین فرصت ها و نعمت هارو بهم داده و این تجربه هم نعمتی از جانب خودش بود که من بفهمم کجام ،بفهمم تا بتونم از تو باتلاق بیام بیرون و واقعا شکر گذارشم…