درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1 - صفحه 4 (به ترتیب امتیاز)

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1
    722MB
    55 دقیقه
  • فایل صوتی درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1
    107MB
    55 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

694 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    محمد درخشان گفته:
    مدت عضویت: 1928 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان

    عرض سلام،عشق و درود خدمت اساتید عزیز و دوستان عزیزم در سایت

    خدا وکیلی عجب عکس کاوریه،استاد محو جت های اف 35 آمریکایی شده و مریم گلی هم خنده شیرینی بر لب داره از اون عکسهایی هست که باید روزی چندین بار مرور بشه

    استاد من که وقتی داشتم فایل را می‌دیدم به قدری محو زیبایی تصاویر شده بودم که انگار گوشام اصلا صدایی نمیشنید و فقط چشام میدید اونحا بود که فهمیدم شما چرا اول فایل گفتید این فایل را حتما به صورت صوتی گوش بدید،چقدر این محیط هواش پاکه،آسمونش آبیه آبیه،مردمش عاشق و با همه در صلح هستن،چقدر زیبا

    خانم شایسته عزیز تبریک میگم به همتتون که با اینکه پینگ پنگ بلد نبودید الان تبدیل شدید به یک بازیکن عالی و این میسر نبود مگر با تمرین و تکرار،عشق و علاقه

    مورد اول: رابطه بین احساس عدم لیاقت و از دست دادن نعمت ها

    یادم میاد چندین سال پیش یه درآمد عالیه روزانه ای برام فراهم شد و بصورت نقد روزانه به حسابم واریز میشد ولی حس عدم لیاقت این درآمد اونم بصورت روزانه باعث شد سریع اونا از دست بدم،

    یا همین پارسال یه پول زیادی دستم بود ولی چون از بی پولی میترسیدم پولا تو حسابم نگه داشته بودم و خرج نمیکردم مبادا یه روز حسابم خالی بشه و من بی پول بشم.

    یا جدیدترین موردش،من محصول باغمون که بادام مامایی هست و صادرات میشه به کشور هند را تو انبار نگه داشتم و همین چند روز پیش فروختم چون ترس از دست دادن و خالی شدن انبار را داشتم،و مثل اینکه اون محصولات قوت قلبی بود برای من،و ترس از برگشت روزهای بی پولی که قبلا داشتم اونا را نگه داشته بودم

    یا من دقت کردم زمان هایی که پول تو حسابم دارم کوچکترین خرج بزرگی ندارم ولی به محض بی پولی میشم ماشینم خراب میشه،خرج های الکی میاد سراغم،همین ماشینی که تا دیروز مثل ساعت کار می‌کرد و 6 یا هفت ماه هیچ مشکلی نداشت

    یا موقعی که پول تو حسابم هست هیچ کسی بهم نمیگه پول قرض بده ولی به محض بی پولی ده ها نفر درخواست پول میکنن

    شاید هر روز که با قانون بیشتر آشنا میشم و درکی بهتر و بیشتری نسبت بهش پیدا میکنم برام واضح تر و کلیر تر میشه که تمام اتفاقات را خودمون به وجود میاریم شاید ندونیم و بصورت ناخودآگاه باشه

    هیچ اتفاقی،اتفاقی اتفاق نمیفته و در پس اون پُر از دلیل و منطق هستش اگر ما بشینیم و فکر کنیم خواهیم دانست

    شاید قبلا اهل قضاوت کردن جهانی هستی و انسان‌ها بودم و میگفتم که چرا بعضی افراد تو کشورهای فقیر و بعضی افراد تو کشورهای ثروتمند به دنیا اومدن و هزاران فکر بی ثمر که دونستن اونها کوچکترین کمکی به پیشرفت من که نمیکنه هیچ بلکه زمان گرانبهای منا که هیچ چیزی مثل اون ارزش نداره را ازم به رایگان میگیره

    گاهی اوقات به خودم میگم که چقدر زمان من کم میارم برای کار کردن روی خودم و میگم ای کاش ساعت ها کمی آهسته تر سپری میشدن و ای کاش زودتر با قوانین الهی آشنا میشدم،ولی بازم به خودم میگم محمد خدا را شکر کن که تو اوج جوانی خدا این فرصت خودشناسی را به تو عطا کرد،تو هیچ چیزی نداری جزء لطف و رحمت خدا

    الان که دارم این کامنت را می‌نویسم اومدم باغمون و درختا را آبیاری میکنم و غرق صدای باد و آب شدم نمیدونید چه لذتی داره،واسه خودش پارادایسی هست.

    مورد دوم:احساس قربانی شدن

    از احساس قربانی شدن ننویسم که این دیگه برا خود من هستش،من خدای احساس قربانی شدنی بودم برا خودم،اصلا کمربند سیاه این رشته پوچ را باید میدادن به من

    احساس قربانی شدن هزار سو و هزار جهت،از طرف دوستان اقوام،خانواده و … همیشه حسم این بود که همه می‌خوان منا گول بزنن،حق منا بخورن، به من زور بگن و برای همین همیشه عینک بدبینی به چشمام میزدم و سعی می‌کردم کوچکترین ارتباط کلامی و عاطفی با هیچ کسی برقرار نکنم که مبادا بخواد از من سوء استفاده کنه(یا به قول خودمون رو بدم به طرف) الان که دارم مینویسم خندم گرفته ههههه بابا حج ممد کجا بودی الان کجای سالار،اینهمه تغییر،مگه داریم،مگه میشه ای بابا ببین خدا با ما چه ها نمیکنهخدایا هزارن مرتبه شکرت

    الان هر روز زندگی من پر از اتفاقات عالی،پر از شادی و عشق و لذت بردن از تک تک لحظات،همین لحظاتی که قبلا اینجوری نبود و جهنمی بور برا خودش و هر روز به اندازه 100 سال سپری میشد

    با خدا باش و پادشاهی کن

    در آخر امیدوارم تیم محبوب آبی پوشم در شهر منچستر،چهارشنبه 3 بر صفر کهکشانی ها را بدرقه خونه بکنه،2 از گل ها رل هم هالند بزنه

    سپاسگزارم استاد عزیزم بابت تهیه این فایل های زیبا که هر کدومش پرایسلس هست و درسهای زیادی را برای ما داره

    خدایا تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 31 رای:
    • -
      شاهین حسن زاده گفته:
      مدت عضویت: 1378 روز

      سلام داداش گلم آقا محمد درخشان ایشالله همیشه بدرخشی،،

      از خواندن کامنتت خیلی لذت بردم

      سپاسگذارم برای تجربیاتی که نوشتی

      امیدوارم همیشه در حال رشد و پیشرفت باشی و در پناه الله یکتا

      و در آخر حرف دلمو زدی ایشالله هالند سه تا بزنه و بدرقه شون کنه

      به مادرید️

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    مهدی شادکام گفته:
    مدت عضویت: 3453 روز

    بنام خالق هستی .

    من دائما از این احساس گناه ضربه خوردم وحین بالا رفتن پائیین کشیده شدم.

    مثال من دوستان زیادی داشتم و گاهی که به گردش وماهیگیری میرفتم .فکرم میامد

    ومیگفت تو داری از این طبیعت لذت میبری چطوری .وقتی که همسرت وبچهات تو خونه هستند وجائی نرفتند .واینقدر این مسئله ذهنی احساس گناه ادامه پیدا کرد تا هم روابطم خراب شد هم دیگه نتونستم مثل قبل برم طبیعت ولذت ببرم برا خودم.

    شاید هم درست باشه یکم آهسته برم تا باهم بریم نمیدونم ولی میدونم این احساس گناه باشه بهشت برات جهنم هست ولذتی نمیبری .

    یا خیلی وقتها با خانواده به تفریح وخوش گذرونی هستم ولی نا خوداگاه به فکر مادر تنهام و فکر خواهر وبرادرهام هستم وبازم لذت نمیبرم .

    خودم رو مسئول میدونم جای خدا فکر میکنم که من خدا هستم وباید به فکر همه وکمک همه باشم.

    وبارها ثابت شده وقتی که من بفکر تنهائی دیگران بودم فهمیدم اتفاقن شرایط آنها بهتر از من بوده ومن الکی نگران بودم.

    این کنترل ذهن اینجاها برام سخت هست ونیاز به تمرین داره نیاز به عزت نفس وباورهای توحیدی داره ‌.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 30 رای:
    • -
      آیلا خرسند گفته:
      مدت عضویت: 835 روز

      درود دوست عزیز . پاسخی که در ذهن من اومد که در این موقعیت تو در واقع چیکار میشه کرد این بود که وقتی این افکار به ذهنت اومد بلافاصله به خانوادتون زنگ بزنین حالا تصویری هم باشه که چه بهتر و بهش بگید که خیلی اینجا داره خوش میگذره و به یادتونیم و همچنین اینجا روبراشون توصیف کنین بگید که یکبار هم باید با هم به اینجا بیایم و خاطره بسازیم . کلا تو این موقعیت وقتی صدای مادرتون . خانومتون رو میشنوید حس خوبی پیدا میکنین و دیگه حس عذاب وجدان ندارین .

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    بهار بختیاری گفته:
    مدت عضویت: 1679 روز

    سلام استاد جان

    وقتی کنار دریا نشسته بودم و داشتم یه صبحانه ی ترکی و پادشاهانه میل میکردم صدایی در درونم ، مسیرم از آشنایی با شما، تا اینجا را برایم مرور کرد و بعد گفت برو تو سایت و این نتایج را بنویس، نتایجی که همگی با احساس لیاقت گره خورده بود و بهم گفت جای ثبت نتایجت اینجاست، باشد که راهی برای کسی باز کند و این در حالی است که مصاحبه های شما با آزاده، پوریا و فایل رضا و دیگر دوستان مثل علی آقا و شکیلا و شکیبا، مرضیه و مریم برای من چراغ راه شده بود.

    و البته استاد جان شما، شما بهترین جلوه ی نتایج هستید.

    استاد دقیق نمیدانم چقدر هست اینجام چون هر روزم برایم تولد حساب میشود ولی حدودا اگر دو سال باشد که در سایت هستم، نتایج عالی ای دارم.

    من بهاره وقتی شروع کردم، نگران این بودم که آیا میتوانم نیازهای اولیه ام را این ماه بگذرانم؟

    آیا این ماه پدر دخترم سه میلیون تومان سهم هر ماه را پرداخت می‌کند ؟ بگذار بهش یادآوری کنم و حتی بهم میگفتی یادآوری کن یادم نره.

    اما الان در حد خودم دارم آزادی مالی را تجربه میکنم، الان بدون اینکه یادآوری کنم پدر دخترم ماهانه چندین برابر مبلغی که ماهانه پرداخت می‌کرد را، به کارتی پرداخت می‌کنه که من کنار گذاشتمش و یادم رفته چقدر موجودی داره اصلا، هر ماه پر و پرتر میشود به لطف خدا.

    وقتی با شما شروع کردم درآمدم زیر دو هزار لیر بود و الان درآمدم صد در صد ده برابر هست و حتی درآمد بیست برابر را هم تجربه کردم و در ادامه خواهم گفت که همین حس عدم لیاقت درآمدم را به ده برابر برگرداند.

    استاد من با دوازده قدم شروع کردم و هر قدم را با فاصله می‌خریدم و با حساب و کتاب ولی الان اگر پروفایل مرا نگاه کنید تمام دوازده قدم را در چشم به هم زدنی و در عرض دو یا سه ماه خریدم به راحتی و مثل نوشیدن یک لیوان آب، مثل خوردن یک تکه کیک به همان راحتی و شیرینی و گوارایی، محصول حل مسیله را به محض وجود، خریدم، از یه همچین آزادی مالی ای حرف میزنم و الان خیز برداشتم برای خرید ثروت دو و سه و راهنمای عملی دستیابی به رویاها.

    الان دارم برنامه میریزم که بعد از تعطیلات مدارس در ترکیه ، حداقل یک ماه به ایران سفر کنم، در تهران، علیرغم وجود خانواده ام، خانه اجاره کنم آن هم در زعفرانیه، تا به آرزویم برسم، فقط برای اینکه به ذهنم بگویم تو لایق رسیدن به آرزوهایت هستی و می‌رسی.

    استاد درست متوجه شدید در حد خودم آزادی مکانی و زمانی را تجربه میکنم.

    استاد من آزادی زمانی و مکانی را قبل از آزادی مالی تجربه کردم.

    استاد اینها را همه از رب عالمینم دارم که شما را مثل یک هدیه وارد زندگی ام کرد و شما شدید یکی از قسمت های شکرگزاری من. شما و مریم عزیزم.

    این زن برای من الگوست، نمیتوانم ازش چشم بردارم، از عزت نفسش، از احساس لیاقتش، از زیبایی هایش، از خارج از چارچوب بودنش، از خوش پوشی اش، از تعهدش، از درک قانونش، از خنده هایش، اینقدر دوستش دارم که گاهی میگویم منم یک همراه مثل مریم جون میخواهم، همینقدر پایه و متعهد و توحیدی، در قالب شما فرو میروم، نگاهش میکنم و تحسینش میکنم و عاشقانه در دلم خدا را شاکرش میشوم.

    استاد روبرویم و کنارم نشستید در پارکی که وقتی شروع کردم به خودم ارزش دادن و دیدن توانایی هایم، به این پارک می‌آمدم هر صبح، تا ذهنم فکر کند که رفته سرکار و صبح به صبح از خانه آمده بیرون. چون خودش را لایق آزادی مکانی و زمانی نمی‌دید. مرا میخورد و می‌گفت اگر صبح به صبح نری سرکار به درد نمی‌خوری و من اینگونه ساکتش میکردم، در این پارک که فراوان درخت، فراوان برگ، فراوان پرنده، فراوان انسانهای متعهد به بهبود دارد، نشسته ام و به الهام خدایم گوش میدهم که قبل از اینکه بدانم فایل شما در مورد لیاقت هست، بهم گفت برو و از احساس لیاقتت بنویس.

    استاد من در حالی به استانبول مهاجرت کردم که یک کلمه ترکی نمی‌دانستم اما الان دارم با ترک ها کار و تجارت میکنم و حتی به بچه های ترک ریاضی درس میدهم و میخواهم خاطر نشان کنم که ریاضی درس دادن به زبان غیر از فارسی تسلط و آشنایی میخواهد به زبان مقصد، باید بدانی که زاویه میشود:«آچی açı», دایره میشود:«چمبر çember», چهار به توان پنج میشود:« دورت اووسوو بش dört üssü beş». به غیر از این کلمات باید بتوانید به زبان مقصد جمله هایی بگویی و شاگردت را شیر فهم کنی، دقیقا مثل شما که ماها را شیر فهم میکنید.

    میدانید چه کردم که در سه سالگی مهاجرتم میتوانم با ترک ها تجارت کنم و چونه بزنم و مذاکره های پیروزی بخش و موفقیت آمیز داشته باشم و ریاضی درس بدهم؟

    وقتی رسیدم استانبول فهمیدم باید زبان ترکی را یاد بگیرم. من مقصدم آمریکاست ولی باید در لحظه زندگی کنم و باید بتوانم حسم در تجارت را خودم منتقل کنم نه مترجم. صبح ها زود بیدار شدم و کتاب خواندم ، برای کارهایم به اداره ای میرفتم، افعال را به ترکی صرف میکردم و هر کس که دم دستم بود می‌پرسیدم درست صرف کردم؟ نگهبان ، مدیر، راننده، همسایه فرقی نداشت. می پرسیدم چون آنها بهتر از هر معلم و در دسترس تر از هر معلم می‌دانستند این زبان را.

    قدم بعدی کار کردن با ترک ها بود، غرور را کنار گذاشتم و منی که به عنوان مدیر یک شرکت به استانبول فرستاده شده بودم و حتی اگر اسمم را در گوگل سرچ کنید یک ویدیو دارم در آپارات که به عنوان مدیر فروش یک شرکت پیشرو در صنعت ماشین سازی با من مصاحبه شده، را پیدا خواهید کرد، به عنوان خدمتکار و نگهدار بچه در یک خانه ی ترک مشغول به کار شدم، استاد احساس عدم لیاقت بهم اجازه نداد که کارم را از جای دیگری شروع کنم، آن احساس گفت تو لیاقت جای بهتری را نداری، ولی استاد دمم گرم، رفتم و نزدیک به یکسال کار کردم و آنجا زبان ترکی ام زیر و رو شد، و موهبت آن کار این شد که: چون باید با دختران صاحب خانه انگلیسی حرف میزدم، خداوند قدم ها را بهم الهام کرد، آن روزها هر لحظه فایل های دوازده قدم که تازه خریده بودم در گوشم بود و احساس لیاقت در من زنده تر شده بود و شروع کردم از خانه ام به تدریس انگلیسی و بعد تاسیس شرکتم و در دوسالگی آشنایی با شما در کارنامه ام ارایه ی خدمات زبان انگلیسی به مهد کودک های استانبول را دارم و و و ….

    و تمام اینها از زمانی شروع شد که احساس لیاقت در من زنده تر شد، گفتم بهار تو برای یادگیری زبان ترکی بهایش را پرداختی، لایقش هستی و حتی در یک مصاحبه ی شغلی وقتی کارفرمای ثروتمندم از من پرسید با چه جراتی میگویی زبان ترکی ام خوب هست و تسلط دارم، در حالی که ترک نبودی و فقط دو سال هست اینجایی؟

    گفتم من شبانه روزی را برای این زبان گذاشتم، من به راحتی میتوانم مکالمه ی تلفنی با ترک داشته باشم پشت تلفن (استاد خوب میدانید بدون دیدن چهره ی یک فرد، دیدن دهانش، دیدن زبان بدنش در یک زبان جدید باید تسلط فراتر از نسبی به آن زبان باشد و من داشتم، در حالی که دوستم با اینکه هشت سال بود در استانبول بود مکالمه ی تلفنی برایش سخت و چالش برانگیز بود) و به ایشان گفتم، من لایق این هستم که برای دو روز در هفته کار ترجمه برای شما ، سه هزار و پانصد لیر دریافت کنم (و این در حالی بود که حقوق پایه برای یک ماه کار چهار هزار لیر بود) و بماند که کارفرما هر ماه به من چهار هزار لیر پرداخت کرد. چشم بسته و مثل آب خوردن.

    من خودم را لایق دیدم و او پرداخت کرد.

    میدانید استاد از روزهای اول خدا بهم گفت بهار از مکالمه تلفنی نترس و حتی اگر اشتباه کردی، انجامش بده و من لبیک کردم.

    استاد با تمام این تفاسیر باز نجوا می‌آمد که مگر چه میکنی که اینقدر دریافت کنی، ولی ساکتش کردم، گاهی موفق و گاهی ناموفق…

    و استاد بگذارید بگویم از در گوشی جهان بهم. کاری که عدم احساس لیاقت با درآمد بیست برابری ام کرد.

    استاد جانم با پنج معلم به پانزده مدرسه ی استانبول خدمات زبان میدادم ، دچار یک سیکل معیوب شده بودم و نمی‌فهمیدم ، هی اعراض میکردم، غافل از اینکه این مسیله است که باید حل شود، راه حلش اعراض نیست. استاد نمی‌فهمیدم ، هنوز درسش را نگرفته بودم و امیدوارم خدایم مرا جزو هدایت شدگان قرار داده باشد و درسم را گرفته باشم.

    استاد معلمان ماندگار نبودند. یکی مهاجرت کرد به امریکا، یکی حقوقش کم بود، یکی خودش را بهتر از من دانست، یکی خانواده اش زیر آوار ماند و و و.

    کم کم صدای مدرسه ها در آمد ، میگفتند چرا معلمانت ماندگار نیستند؟ قرارداد نداری؟ حقوق نمیدهی؟ بد رفتار میکنی؟ و من مستأصل که چرا.

    فشارها زیاد شد و من با بعضی مدرسه ها مجبور به قطع همکاری شدم، معلم نداشتم و میترسیدم برای معلم جدید اقدام کنم.

    درآمدم نصف شد. یعنی درآمدم هی در حال کم شدن بودن و من متوجه نشدم تا جایی که دیگر این کمبود درآمد داشت مرا تحت فشار قرار میداد چون استاندارهای زندگی ام تغییر کرده بود و نمی‌خواستم نیازهایم را نادیده بگیرم که نیازهایم با درآمد هم خوانی پیدا کند. باید از این دریای بی نهایت روزی فراتر از نیازهایم به من میرسید.

    و آنجا دوزاری ام افتاد، بهار تو در یک سیکل معیوب هستی، بگرد و پیدایش کن و از ریشه حلش کن.

    در خودم رفتم و کنکاش کردم.

    استاد فکر کنم میتوانید حدس بزنید چی پیدا کردم…

    احساس عدم لیاقت معلم

    احساس عدم لیاقت درآمد

    احساس عدم لیاقت.

    استاد در تمام مدت من صدای ذهنم را می‌شنیدم و هیچ کار نکرده بودم. بگذارید بنویسم صداهای ذهنی ام را وقتی با معلمانم کار میکردم:

    فلانی حقوقش کمه ، می‌ره ، نمی‌مونه.( دقیقا به خاطر حقوق رفت، رفت جایی برای ده لیر بیشتر ، فقط ده لیر)

    فلانی خیلی از تو بهتره ، اصلا خودت مبهوت خلاقیتش هستی، می‌ره، اون چرا باید با این توانایی ها برای تو کار کند؟؟؟( دقیقا به همین دلیل رفت)

    فلانی اینطوریه ، می‌ره

    فلانی اون طوری شد می‌ره.

    استاد یعنی این ها بود و من نمی‌دانستم دارم در گرداب عدم لیاقت دست و پا میزنم.

    چرا نمی‌دانستم نمیدانم. ولی دردناک درسش را گرفتم.

    استاد بگذارید رک و راست بگویم، من درکی عمیق از احساس لیاقت، احساس قربانی شدن، احساس گناه ندارم. تازه دارم میفهمم و امیدوارم خداوندم مرا هدایت کند تا به شیرین ترین شکل این ها را بیاموزم.

    شیرین مثل این فایل، کی فکرش را میکرد که در بازی پینگ پنگ وقتی بعد از سه ست مریم عزیزم ببرد، احساس عدم لیاقت کند و بیاید این چنین برای ما توضیحش دهد؟ یا حس قربانی شدن و تاثیرش بر یک بازی به ظاهر ساده ی پینگ پنگ.

    استاد این فایل مرهم زخم هایم هست. زیرا شما ها که برای من الگوی بی خطا و پر نتیجه هستید این چنین ریز و صادقانه از حس های لحظه ای تان در پینگ پنگ گفتید، مرا به خودم آورد که بگردم و رد پای این کد های معیوب را در تک تک ماجراهایم ببینم.

    در بیزنسم، در رابطه ام با یاس، با پارتنرم، با خودم، با خدایم، با صاحب خانه ام، در همه جا، از پیش پا افتاده ترین کارها مثل غذا خوردن تا رفتن به کره ماه و مریخ.

    استاد جانم ممنونم که پیشم نشستید و چشم در چشم به حرفهایش گوش دادید.

    استاد با خودم و خدایم عهد بستم تا آخر عمر در این مسیر بمانم. استمرار داشته باشم. لذا روزی به من افتخار خواهید کرد. مثل روز برایم روشن است. من دیدم که خدا دری از رحمت و نعمت را از آسمان، از جایی که نمی‌دانستم در هست به رویم باز کرد. من دیدم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 29 رای:
    • -
      لی لی گفته:
      مدت عضویت: 2241 روز

      سلام به دوست و استاد مهربانم بهار جان

      بهار جان اجازه بده ایستاده برات کف بزنم دختر شجاع و لایق، که این کامنتت کلی برام درس داشت

      تو مریم جان شایسته رو تحسین کردی که به حق قابل تحسینه ولی اجازه بده من هم تو رو تحسین کنم

      بهار جان فکر میکنم من تقریبا هم سن و سال شما باشم، یکی از پاشنه های آشیل من مربوط به روابطه

      و توی این چند وقتی که کامنتهای تو رو دنبال میکنم به زیبایی هر چه تمامتر می بینم که چقدر قشنگ دیگران رو تحسین میکنی، چقدر سخاوتمندانه و مهربانانه

      من توی روابط با اطرافیانم، خودم رو آدم موفقی میدونستم ولی بعد از یه مدت که خودم رو رصد کردم دیدم که توانایی تحسین دیگران رو ندارم مگر واقعا ویژگی تحسین برانگیزی داشته باشن و از اونجایی که آفت کمال گرایی رو دارم به ندرت آدم قابل تحسینی رو پیدا میکردم و البته که روی ویژگی های منفی هم سعی میکردم فوکوس نکنم

      رابطه من با اطرافیان و همکاران و نیروهام خوبه، که فکر میکنم فقط و فقط به دلیل اینه که سعی میکنم بر ویژگی های منفی شون تمرکز نکنم و همین خوب بودنه من رو گمراه کرده بود که من دارم مسیر درستی رو میرم پس چرا هنوز در زندگی شخصیم هیچ اثری از رابطه دلخواهم رو نمی بینم و بعد فهمیدم که من به دلیل آفت کمالگرایی، توانایی دیدن ویژگیهای خوب دیگران و همینطور خیلی از ویژگیهای خوب خودم رو ندارم و احتمالا همین باید دلیل این موضوع باشه

      و الان دارم از شما و بقیه دوستانم توی این سایت یاد میگیرم این ویژگی تحسین کردن آدمها و زیباییها رو، که منشا خلق زیبایی های بیشتر توی زندگیمه

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
      • -
        بهار بختیاری گفته:
        مدت عضویت: 1679 روز

        سلام به ای لی زیبای من

        دوست عزیزم سپاسگزارم برای کامنتت و کنترل ذهن آگاهانه آت برای در دست گرفتن کانون توجه ات و تحسین من.

        مرا تحسین کردی بدون اینکه مرا دیده باشی یا رابطه ی نزدیکی با هم داشته باشیم و من را فقط از نوشته هایم میشناسی، و چقدر تحسین برانگیز هستی دختر که میتوانی از پس نوشته ها هم نکات مثبت را شکار کنی.

        لی لی عزیزم چقدر نوشته آت و حس و حالت آشنا بود.

        کاملا میفهمم چه میگویی…

        من برای بهبودم یک تمرین برای خودم طراحی کردم تا به محض دیدن شخصی، بتوانم بر روی زیبایی هایش تمرکز کنم. شاید این تمرین برایت آشنا باشد شاید کمک کننده.

        من متوجه شدم هر کسی را که می‌بینم فارغ از اینکه رهگذر باشد یا یک دوست، اولین چیزی که نظرم را جلب میکند نقایص اوست.

        مثلا موهای کچلش، سیگار کشیدنش، شکم گنده اش، بدگویی اش راجع به بقیه و …

        از نفیسه جانم آموختم که باید در هر شرایطی نکاتی پیدا کنم برای تحسین کردن و البته دنیا یک درس شیرین از تحسین کردن هم بهم داد که بعد از بازگو کردن تمرین برایت خواهم گفت.

        گفتم بهار این تمرین توست: هر کس را که میبینی، چه در خیابان، چه در کارواش، چه سوپر مارکت باید شروع کنی به تحسین کردنش، باید نکاتی را پیدا کنی که بتوانی تحسینش کنی. شروع کردم. من متخصص طراحی تمرین و بلافاصله عمل کردن هستن. مثلا یک مرد شکم گنده ی کر و کثیف می‌دیدم که شاید هیچ نکته ی مثبتی نداشت، بلافاصله میگفتم احسنت به اعتماد به نفسش که با چنین ظاهری بیرون آمده. در واقع برایت بدترین شرایط را مثال زدم.

        شروع کردم از رنگ چشم، از ست کردن لباس، از تمیزی جوراب رهگذرها تعریف و تمجید کردن. روز های اول بسیار سخت بود، پیدا نمی‌کردم ولی به خودم گفته بودم باید پیدا کنی حتما در هر انسانی، گوهری هست و تو مامور پیدا کردن آن گوهر هستی.

        خدا را شکر بهبود بیشتری پیدا کردم.

        این کامنت شما مرا ترغیب کرد که دوباره این تمرین را از سر بگیرم.

        حال بگذار برایت درس شیرین خداوند به من در مورد تحسین را بگویم.

        بعد از اینکه در خانه ام به درس دادن پرداختم، این خواسته در من شکل گرفت که در مهد کودک ها درس بدهم.

        در همین اثنا، دختر عمه ام که اتفاقا رابطه ی خنثی ای با هم داشتیم به استانبول مهاجرت کرد. این دختر عمه ام در این مدرس زبان به بچه ها بود. خیلی اتفاقی و با اکراه ما همدیگر را ملاقات کردیم.

        من دیدم این دختر با اینکه دو هفته است مهاجرت کرده داره به آب و آتش میزنه برای پیدا کردن کار، به این زنگ میزنه، با اون مصاحبه می‌کنه. خیلی خوشم آمد و در دلم ناآگاهانه تحسینش کردم. آن روز تمام شد و من وقتی به خانه برگشتم در تماس تلفنی با مادرم و خواهرم ماجرای شجاعت و جدیت دختر عمه ام را تعریف کردم و خیلی خیلی خیلی ناآگاهانه تحسینش کردم. دقت کن من ناآگاهانه این کار را کردم. و قسمت جالب ماجرا میدانی کجا بود؟ من چند هفته بعد در حال تدریس زبان انگلیسی به بچه ها در مهد کودک بودم.

        این درس شیرین خداوند به جانم نشست و بهم گفت بهار با تحسین نتایج دلخواهت را سمت خودت بکش.

        خداوندم، یگانه برم را سپاسگزارم برای شما، استادم، این سایت که فقط خیر است و خیر و خیر

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
        • -
          لی لی گفته:
          مدت عضویت: 2241 روز

          بهار عزیزم

          بابت راهنمایی هات ممنونم

          من هم سعی خواهم کرد تمرینی که گفتی رو حتما انجام بدم، مطمئنم که به زودی نتیجه اش رو در زندگیم خواهم دید چرا که جهان ما چیزی جز فرکانسهای ارسالی ما نیست

          بهار جانم این چند روز آخر هفته رو به یک سفر بسیار بسیار خاطره انگیز رفته بودم، اون هم به شکل کمپینگ و همراه با یک تور طبیعت گردی، که اولین تجربه من از این نوع سفر در زندگیم بود، که مطمئنم این سفر نتیجه دیدن سریال سفر به آمریکاس و یکبار دیگه بهم ثابت کرد که ورودی های ما زندگی ما رو رقم میزنن و من باید چقدر وسواس گونه نسبت به ورودی های ذهنم رفتار کنم

          یکی از زوجهایی که در این سفر با ما همراه بودند رفتارهای فوق العاده صمیمی ای داشتن و به طور کلی معلوم بود که حالشون با هم خوبه

          در صورتی که آقای همسر طبق پیش فرض های ذهنی من جز مردهایی محسوب میشدند که قابل اعتماد نیستند چرا که تا جایی که دست و پاهاش رو میدیدم پر بود از خالکوبی های متعدد و خودش هم اذعان کرد که تقریبا تمام بدنش به همین شکله

          ضمنا این آقا نسبت به خانومش چهار سال هم کوچیکتر بود، که باز هم جز مواردی بود که چندان مورد پسند من نیست

          ولی رفتارهای این دو نفر حتی در شرایط سخت، اونقدر با هم خوب و عالی و صبورانه بود که من فقط در حال تحسینشون بودم

          این دو نفر به صورت حرفه ای هم چند سالی بود که مشغول سفر و طبیعت گردی بودند و تجهیزات سفرشون خیلی کامل بود

          به نظر من فقط زوجهایی که خیلی با هم خوب باشند می تونند مسافتهای طولانی رو سفر کنند و نیاز به شخص دیگه ای نداشته باشند برای خوب کردن حال خودشون

          و یکبار دیگه جهان بهم نشون داد که خیلی زود و براساس ظواهر به قضاوت دیگران نپردازم

          بهار خوبم برات رابطه ای بهشتی آرزومندم که حال دلت خیلی خیلی خوب باشه

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
          • -
            بهار بختیاری گفته:
            مدت عضویت: 1679 روز

            سلام عروسک زیبای من، لی لی

            سپاسگزارم با دستان ظریف و انگشتان زیبایت برایم نوشتی.

            چقدر قشنگ برای من از نشانه ها گفتی.

            من تشنه ام، تشنه ی دیدن زیبایی ها در زوج ها.

            لی لی زیبای من، دیشب به یک عروسی دعوت شده بودم.

            تصور کن که من اینجا تنها به امید و پشتیبانی خدا اومدم و حالا خدا در جهت درخواستم برای دعوت به یک عروسی ترک، مرا به یک بهشت برد که یک زوج عاشق و زیبا ضیافت الهی شأن را شروع و شادی اش را نیز با ما تقسیم کردند.

            میدانی عروس کی بود؟

            عروس خواهر دختری بود که چند هفته پیش در دو شب کمپ با او و همسرش آشنا شدم.

            شاید روزی ماجرای آن کمپ را نیز بگویم که خودم یادم بیاید که خدا برایم میزبان هم میشود بلکه یادم بماند.

            عروسک من، لی لی

            این زوج عاشق موجود در کمپ، در من هزاران خواسته ایجاد کردند.

            از عشق خالص و بچه گانه شأن

            از صلح درونی شأن

            از هماهنگی شأن

            از نگاه های عاشقانه به هم

            از پذیرش تفاوت ها و عاشق ماندن و عاشق شدن هر روز

            از هوش تیپی و خوش هیکلی

            از قلب گشاده شأن

            از دست و دلبازی شأن

            از صحبت های عاشقانه ی شبانه

            و

            و

            و

            و حالا من به عروسی خواهرش دعوت شده بودم.

            و عروسی که پر از زوج های عاشق، با هم میرقصند، فارغ از عقیده، فارغ از جنسیت، بعضی ها انگار دوباره به روز عروسی شأن برگشته آمد و بعضی هم می‌رقصند تا رهایی و آزادی ای که خدایشان هدیه داده را دوباره جشن بگیرند.

            نوش جانشان و گوارای وجودشان.

            در میان آنها یک زن و شوهر جوان بودند که من به آنها چشم دوختم و چشم برنداشتم.

            مثل دو دوست ، یعنی انگار از کودکی تا الان با هم بزرگ شده اند، پر از خنده، پر از هماهنگی ، پر از حس صمیمیت ، ماش کلمات حسم را منتقل کنند.

            و من خیره شدم

            و کوتاهی نکردم و هر بار چشم تو چشم شدیم لبخند گشاده تر شد.

            لی لی زیبای من، من عاشق چشمک های خدا در لا به لای نوشته آت شدم.

            برایت بهترین ها از بهترین نعمات خدا را خواهانم.

            عروسک زیبای من، لی لی

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        زهرا نظام الدینی گفته:
        مدت عضویت: 2405 روز

        لی‌لی جان دوست دارم این رو بهت بگم در حالی که اصلا نمی‌شناسمت و تازه دیشب فالوت کردم و هنوز وقت نکردم دیدگاه‌هایت رو بخونم؛ اما هر بار من کامنت گذاشتم، پنج ستارهٔ تایید تو خوشحالم می‌کرد. دیشب با خودم کفتم این چه انسان خوبیه که وقتی یه کامنت رو می‌خونه، راحت تاییدش می‌کنه در حالی که من به ندرت یادم می‌مونه، کامنتی رو که خوندم و استفاده کردم رو لایک کنم.

        کارت درسته، خواستم یادت بیارم که تو هم خوبی‌ها رو تحسین می‌کنی.

        موفق باشی!

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
        • -
          لی لی گفته:
          مدت عضویت: 2241 روز

          زهرای مهربونم مگه میشه کامنتهای توحیدی تو رو خوند و تایید نکرد

          راستش رو بخوای من هم جز کسانی بودم که قبلا اصلا کامنتها رو تایید نمیکردم

          ولی بعد از یک مدت که زمان بیشتری رو در سایت گذروندم و خودم هم هر از گاهی کامنت میذاشتم و میدیدم که چقدر زمان ازم میگیره که جز ارزشمندترین سرمایه های ما در این زندگی دنیویه، تصمیم گرفتم به احترام وقت و زمانی که دوستانم در این سایت ارزشمند میگذرونن حتما بهشون امتیاز بدم

          البته که کامنتهایی که برام تاثیرگزار باشه رو امتیاز بیشتری میدم و کامنتهای تو دوست خوب و مهربونم جز این دسته کامنتهاس

          هم از دیدن عکس مهربونت احساس خوبی پیدا میکنم و هم با خوندن کامنتهای توحیدیت

          و از خدا میخوام که بتونم مثل تو باهاش ارتباط بیشتری بگیرم و بیشتر روی خدا حساب کنم

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      فرنگیس محمدی گفته:
      مدت عضویت: 2657 روز

      سلام بهار جان

      چقدر کامنت تو نکته داره ،چقدر زیبا نویسی دختر

      چه تجارب ارزشمندی

      خدایا سپاسگزارم که به واسطه وجود دوستم بهار ،این آگاهی ها رو اینجا، در این سایت معنوی، با ما در میان گذاشتی

      چقدر عالی که این همه ریزبینانه درباره باور لیاقت که یه جورایی پاشنه آشیل همون است صحبت کردی

      تو واقعاً فوق العاده هستی

      تحسینت می کنم،که بدون اینکه ترکی بلد باشی ،مهاجرت کردی و با تلاش و باور به خودت معلم خصوصی ریاضی شدی

      رفتی توی کشور دیگه بدون اینکه کسی بشناستت، شرکت تاسیس کردی

      تحسینت میکنم که زبان انگلیسی ت اینقدر فوق‌العاده است که 15 تا مدرسه رو ساپورت کردی

      خیلی چیزها تو ذهن من روشن شد وقتی که این جمله رو خوندم

      « دچار یک سیکل معیوب شده بودم و نمی‌فهمیدم ، هی اعراض میکردم، غافل از اینکه این مسیله است که باید حل شود، راه حلش اعراض نیست»

      چقدر درک بالایی از صحبت های استاد دارید که میدونید چطور از قانون استفاده کنید، کجا اعراض کنید و کجا مسائل را حل کنید

      بقول استاد 12 قدم آشغال ها را زیر مبل نزارید و باز اینجا چقدر خوب در مورد باور عدم لیاقت توضیح دادید

      چقدر افکارمون شبیه همه

      من هم وقتی از کارم سالها پیش ، فکر میکردم خیلی ناجوانمردانه‌ای بوده برکنار شدم ،دقیقاً از روز بعدش یک پانسیون مطالعاتی ثبت نام کرده ام و از 7 تا 2 بعد از ظهر آنجا می رفتم و با پشت کنکوری ها کتاب می‌خوندم تا احساس نکنم بیکارم،

      البته که خیلی به نفع م شد ،

      باعث شد احساس بد من ادامه پیدا نکنه

      یه مهارت کسب کنم که ازش کسب درامد کنم

      اما دلیلی که باعث انجام این کار شد همان باور عدم لیاقت بود

      ،که تو لایق آزادی زمانی و مکانی نیستی،

      که ظرف انقدر کوچیکه که عاشق اینکه کارمند باشی،صبح بلند شی ،بری و ظهر برگردی ،هر روز ،هر روز ،در حالی که مخارجت و توقعات از زندگی خیلی بیشتر از حقوقت و محیطی که داری توش کار می کنی هست اما در منطقه امن خودت بهمون ،اینم خوبه

      این مسئله مربوط به پنج سال پیشه الان تو کاری هستم که یکی از دلایلی که این کار انتخاب کردم اینه که حتماً باید آزادی زمانی مکانی داشته باشم،حتما باید مثل استاد هم مسافرت برم هم کارم رو انجام بدم

      حتماً باید فرصت داشته باشم تا محصولات استاد رو کار کنم

      من لایق بهترین درامد هستم

      من لایق آزادی در پوشش ام هستم

      کامنت های دیگه را هم که نوشتی خوندم که در مورد باور لیاقت و تمرکز روی نکات مثبت و تمرین هایی که انجام میدی نوشتی ، بسیار قابل تحسین هستی

      واقعاً عالی عمل کردی و البته که نتایج گواهه

      بهت تبریک میگم که انقدر عالی پیش میری

      امیدوارم هرچه سریعتر در کمال آرامش و لذت برسی به آنچه لایقش هستی دوست عزیزم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  4. -
    آیلا خرسند گفته:
    مدت عضویت: 835 روز

    سلام و درود خدمت استاد بزرگوار و مریم عزیز که انقدر از تجربیات با ارزششون رو در اختیار ما گذاشتن . احساس میکنم این فایل رو در بهترین موقعیت گوش دادم و چقدر بهش نیاز داشتم و چقدر این صحبت ها پاسخ بن بست هایی بود که ما بهش برخورد میکردیم و از اون ها آگاهی نداشتیم . وقتی میبینم که قوانین هستی در یه بازی دوستانه انقدر تاثیر گذاره به وجد میام که یه بازی به ظاهر ساده چقدر کنترل ذهن و مکانیسم ما در برابر هر چالش چقدر میتونه تاثیر گذار باشه . همه ما این حس هارو تو موقعیت های مختلف تجربه کردیم و ازونا غافل بودیم و پیش خودمون لابد میگفتیم که کاریش نمیشه کرد و شانس و اقباله یا قسمت نبوده و این حرفا . در واقع این گونه حرفا از جایی نشات میگیره که استاد فرمودن که از بچگی به ما گفتن نابرده رنج گنج میسر نمیشود . بزارین من یه مثال بزنم وقتی یه معمای خیلی ساده رو از یه بچه میپرسن اون به سادگی جواب میده و در لحظه و در آن واحد جواب میده و اغلب با خلاقیته اما وقتی از یه بزرگسال یه معما رو میپرسی اونقدررر اونو تو ذهنش پیچیده میکنه و به دنبال یه جواب قلمبه سلمبه میگرده که از اصلش غافل میشه . این دقیقا همون چیزیه که ذهن ما بزرگش کرده و در نظرش اینه که به راحتی و سادگی نمیشه به جواب رسید . تو زندگی ما هم دقیقا همینجوریه و هر کاری رو میخوایم انجام بدیم منتظر یه موقعیت مناسبیم که اونو شروع کنیم در صورتی که شما شروع کن مسیرت هموار میشه و موقعیتت هم با تو سازگار میشه . درمورد مجازات خودمون هم بگم که همونطور که مریم جون گفت زمانی که تو ذهنمون میگیم چرا نشد چرا من با اینکه همه فاکتور هارو رعایت کردم پس چرا نتیجه نداد در واقع ما داریم این اطمینان و ساپورت رو به شیطان میدیم که تو کارتو درست انجام دادی و ذهن ما هم بیشتر و بیشتر موقعیت هارو نامطلوب میکنه . و در نهایت چیزی که بولده و همه ما باهاش آشناییم حس و حالمونه . حس و حال ما خیلی روی روند کار ها و گذراندن اون روز ما تاثیر گذاره . همه چیز رو ساده بگیرید تا همه چیز رو ساده به دست بیارید . خدایا شکرت که این فایل رو به موقع دیدم و ممنونم از مریم عزیز و استاد گرانقدر بابت این رسالتی که انجام میدن .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 33 رای:
  5. -
    محدثه صادقی گفته:
    مدت عضویت: 1313 روز

    بنام خدای رزاق م

    سلام به استاد عزیز سید بزرگوار وبانو شایسته و همه ی دوستان

    راستش اومدم از معجزه ی دیروز ستاره قطبی م بگم وتو قدم 2 ردپااایی بزارم با احساس خوب ک یادم بمونه‌‌‌‌‌…دیدم سوپرایز اول صبح م امروز یه فایل جدیده…

    هنوز گوشش ندادم اما تا عنوانش رو دیدم برخودم واجب دونستم ک از تجربه م بگم شاید خیلی ها بیشتر درک کنن و ایمان بیارن صحت و درستی این قانون هستی رو…

    اما مورد اول :احساس عدم لیاقت

    اونقدری ک از دیگران درستی وصداقت و قدرت نفوذ کلامم در تدریس رو شنیده بودم ولی متاسفانه بازهم اعماق وجودم این حس عدم لیاقت رخنه کرده بود وبعنوان تعارفات عموم ولطف اطرافیانم به توانمندیهام نگاه میکردم و جالب اینکه متاسفانه آنچنان ک باید شکرگزار خداوندی نبودم ک این شگفتی رو درمن آفرید.احساس عدم لیاقت هم بقول استاد ک درفایل ها زیاد گفتن ریشه در سرکوب شدن های دوران بچگی و گذشتمونه ک درمراحل مختلف بهش برخوردیم واز یجایی ب بعد احساس کردیم ک ن بابا واقعا من هم اینقدر میتونم تحسین برانگیز باشم؟؟؟

    دبیر زبانم و بشدت علاقمند ب کارم و رشته ی تحصیلی م ک آرزوشو داشتم وبهش رسیدم…جز خواسته هایی بود ک نااگاهانه اون موقع بدون اطلاع از قانون هستی ،قدم گذاشتم و بلطف خدا دوران دانشجویی موفقی هم داشتم و بعد از اون….یجورایی تکامل رو الان دارم توی کارم وتدریسم قشنگ حس میکنم…پله های قبلی ک برداشتم وخداوند چطور دستمو گرفت و هر پله چیزای جدیدی بهم یاد داد…تا اینکه رسیدم ب سال 98_99 (اوج پندمیک جهانی) اون سال من دریکی از مدارس غیر انتفاعی شهرم فعاایت داشتم (با نوزادی 40‌ روزه رفتم سرکار )…تجربه ی خیللللی مفیدی بود برام با وجود همه ی تضادها واولین سابقه ی من در تدریس مدارس…و بمدت دوسالی ک اونجا بودم (با حقوق نچندان خوب) ک بازهم ریشه در عدم احساس لیاقتم داشت ،اما ب مروور با آشنایی وتدریس خصوصی کمی خودم رو باور کردم …خلاصه بعلت یسری تضادها بعد از کرونا نیروهاا تعدیل شد و کار حضوری تعطیل….تصمیم گرفتم‌ بصورت جدی بخونم برا استخدامی و شروع کردم واتفاقا نفرسوم شدم و برای مصاحبه رفتم ک بنا ب یسرری باورای مخرب(در مصاحبه استخدامی ک دوستان شاید بدونن ک همه میگن پارتی هست و نشناسن نمیشه و خلاصه کلی افکار منفی )رو بسمتم هجوم آوردن….دقت کنید اینا همه قبل از آشنایی من با قانون بود و شروعِ (احساس قربانی شدن……

    من با رضایت کامل از مصاحبه م اومدم بیرون وباکسی هم حرف نزدم….امااااااااا امان از اطرافیان ونجوای چموش ذهن…!!!!!نتایج مصاحبه اون سال خیلی تاخیر داشت یعنی هی میگفتن ماه دیگه اعلام میشه ونمیشد وهمین نگرانی هااای من وخانوادم رو بیشترررر کرد…..احساسی ک گرچه اونموقع میگفتم ب زبان خدایا به تو توکل کردم امااااا تههههه دلم واقعا نگران بودم ک نشه و خلاصه نتیجه اینکه ….نشد!!!!و من پذیرفته نشدم…با توجه ب آشنایی ک دیگران داشتن و باهام این 2سال تدریس همکاری داشتن شروع کردن ب آوردن دلیل و کلی حرفای منفی واحساس بیشتر قربانی شدن ِمن…..ک پارتی داشته و اون فردی ک قبول شده بجایی وصل بوده وبرووو حقتو بگیر واعتراض ونگم تا کجاهاااا……هرروز حالمو بدتر میکرد ؛و اونموقع نمیدونستم علت اینهمه هجوم اتفاقات بدِ پشت سر هم اثبات وجود همین قانونه….

    احساس قربانی شدن من تاجاایی پیش رفت ک انگار خدا همه ی درااااا رو بسته وفقط من کل ِ توانمندیم تو همین مورد خلاصه شده…!(تازه اونم درحالیکه قبلش با تدریس خصوصی کسب درامد داشتم ولی متاسفانه باور نداشتم خودمو.. احساس عدم لیاقتی ک احساس قربانی شدن هم با سرکوب اطرافیان اومد کنااارش))….خداروشکر میکنم….بینهااااااایت سپااااس ک خداوند دستان منو تو ی همون روزهااااای بظاهر بد وناامیدی گرفت وب این مسیر هدایتم کرد…..

    استاد عزیز ؛نمیدونید چنان غرق افکار منفی وپوچی بودم وچنان انسانهای ک با افکار شرک آلود اطرافم بودن ک هیچکدام حرفشان سخن از خدا نبود….برو فلان رییس فلان نماینده فلان و…کارتو راه میندازه!غاااافل از اینکه این من بودم ک با احساس قربانی شدن خودم رو قربانی افکار پوچم کردم…..توانمندیهام رو ندیدم و احساسم رو بد کردم ؛اتفاقات بد رو برای خودم میخریدم و (حس ِ ترحم دیگران رو ب خودم میخریدم ک لحظاتی مثلا بامن همدردی کننن)…!؟احساس قربانی شدن من ؛زنجیررررررآوار موجی از ناخواسته ها رو بسمتم میاورد (آدم ها وشرایطی ک دقیقا عییین من بودن و قربانی شدن رو بیشتر بهم ثابت میکرد دنیاا وافکار بد و منفی ،افراد منفی و تنش عصبانیت و…..)ومیگفتم این خدا پس کجاست؟؟؟؟ زحمت وتلاش منو ندید مگه…؟یک کلااااام تقلااااای بیهوده….! ؟وقتی شما میگفتید هبچ تقلاایی نکردین برای موفقیتتون اون اوایل میگفتم مگه میشه؟؟آره میشه…الان میدونم ومیفهمم ک میشه

    استاد عزیز ،سید بزرگوار خدای من درست دربهترین زمان وبهترین موقعیت دستمو گرفت وهدایتم کرد..تو پروفایلم توضیح دادم آشنایی م رو از طریق وویسی بود ک خواهرم برام فرستاد)اماااا بعد از اون من 1400 و قرن جدیدم رو باااا حال خوب شروع کردم….چیزی ک از همه چیز برایم مهمترررر بود بزرگترین نعمتی ک قدرشووو آنچنان ک باید نمیدانستم…

    الان بجاااایی رسیدم ک بلطف خدا اون تضااااد عامل خیرررر شدم برام (درامد خصوصی خودم دوبرابر چیزی هست ک اونموقع از مدرسه میگرفتم)… اونم با چنان احساس ارزشمندی و لیاقتی ک بلطف خدا و آموزشهای شما درخودم دیدم…بلطف هدایت الهی کسب وکار خودمو استارت زدم واز همین جااایی ک هستم شروع کردم،،(خدای من روز بروز معجزاتش رو برام آشکارتر میکنه ) …..بمحض دیدن عنوان فایل خواستم تجربه م رو بگم ک دوستان ایمانتون قویتر شه نزارین تو حال بد واحساس بد بمونین….!!!سپااااس از همراهیتون….شاد و موفق وسعادتمند باشین

    سپااااااس بیکران یگانه خدای مهربان….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 34 رای:
  6. -
    مریم جوان گفته:
    مدت عضویت: 1333 روز

    بنام آفریدگار زیباییها

    سلام بر اساتید عزیزم

    سپاسگزار خدا هستم که منو لایق دریافت این همه آگاهی کرد

    من فایل رو بصورت صوتی گوش کردم و مطمئن هستم که تصویری آن هوش از سرم میبرد

    چقدر نکاتی خوبی داشت توضیح در مورد تمرکز ، دیدن همان لحظه و نه پایان خط که چقدر در زمان مشکلات بما کمک میکند و ترس و نگرانی ما کم میشود ، ناامید نشدن ، غره نشدن به نتیجه ای که پایان نگرفته ، استمرار که میتوانی از هیچ به بالاترین درجه ها رسید و ورود به ترسها

    پاسخ به سوالات مطرح شده :

    مورد اول: رابطه بین احساس عدم لیاقت و از دست دادن نعمت ها:

    در مورد نزدیکترین واقعه زمانی که برام رخ داده میگم : بعد از طی چند سال بصورت اتفاقی با شخصی وارد ارتباط شدم که از نظر فرهنگ و کشور و نوع جامعه با هم کلی متفاوت بودیم اما در عوض از هر نظر بسیار بسیار برازنده بود هم از بعد شخصیتی هم اجتماعی هم شغلی ، هم سیرت زیبا داشت هم صورت زیبا ، مهربان ، متعهد ، مسئولیت پذیر ، از نظر افکار و دیدگاه دقیقا مثل خودم بود و همان چیزی بود که در تصوراتم بدنبالش میگشتم حتی گاهی متعجب میشدم در طی این رابطه مدام از خودم میپرسیدم مگه میشه مگه داریم و گاهی احساس حقارت داشتم و میترسیدم که در برابر او کم بیاورم و دقیقا خودمو لایق این شخص نمیدانستم و نتیجه این عدم لیاقت این شد که این رابطه بی هیچ دلیل به یکدفعه کات شد

    مورد دوم:احساس قربانی شدن

    تا قبل از دوره عزت نفس و آشنایی با واژه احساس قربانی شدن دقیقا همیشه همین احساس را داشتم و این از بچگی با من بود از آنجا که فرزند اول خانواده پرجمعیت بودم همیشه فکر میکردم من باید همیشه سختی ها را بدوش بکشم ، من باید همیشه جور کش باشم و این من هستم که باید دیوار کوتاهه باشم و هیچ زمان هیچ خواسته ای نداشته باشم حتی در زمان زایمان یا بیماری که داشتم و حدود 10 روز کامل در خانه بودم به هیچ کس اجازه دادن حتی یک لیوان آب رو هم نمیدادم و فکر میکردم این خوبه در صورتیکه میخواستم حس ترحم بخرم

    همیشه اولین نفر برای کمک به دیگران بودم و انقدر اصرار میکردم که بزارید من انجام بدم و نتیجه آن خستگی جسمی و فکری بود و زمانی که هیچگاه برای خودم نبود

    یا اینکه در مورد مسائل و مشکلاتم خیلی صحبت میکردم تا همه بگن ای وای عجب زن فداکاری و این رویه هیچ زمان کمکی بمن نکرد فقط باعث سوء استفاده دیگران شد

    اما کم کم چک و لگدی بود که از جهان خوردم و کم کم بهتر شدم و به روش اشتباه خود پی بردم ولی باز هم نمیدانستم که این یعنی احساس قربانی داشتن و چقد این حس به آدمها حس حق به جانب بودن میده ولی الان از این حس دوری میکنم و یادآوری کارهایم باعث چندش از خودم میشود و زمانی که آگاهتر شدم وارد دوره عزت نفس شدم و با این واژه آشنا شدم از آنزمان به بعد سعی میکنم به رفتار و گفتارم توجه کنم تا نخواهم بعنوان یک قربانی باشم .

    در پناه جان جانان باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 33 رای:
    • -
      آزاده کاکاوندی گفته:
      مدت عضویت: 1455 روز

      سلام مریم عزیز سپاسگزازم از کامنت پرمحتوات چند مورد کپی کردم برای خودم ک یادم بمونه

      اول کامنتت در مورد اون رابطه رویایی و عاطفیت گفتی فکر کردم شما مجرد هستی ولی اخرای کامنت ک نوشتی موقع زایمان نمیزاشتم کسی اب ب دستمون بده گفتم پس متاهلید انشالله به دوره عزت نفس هم روابططت عالی بشه هم برای خودمون ارزش قائل بشیم و احساس قربانی نشیم

      راستی ی سوال مریم جان الان که ازدواج کردی ایا اون خصوصیاتی ک درمورد همسرت داشتی بهشون رسیدی؟اخه انقد از اون اقا تعریف کردید دلم خواست و همسرتم تمام این خصوصیاتو داشته باشه چون لیاقت بهترینها رو داری عزیزم

      و تمام حرفایی ک زدی در مورد قربانی شدن و عدم لیاقت دقیق گفتی خیلی از ماها برای خودمون ارزش و لیاقت قائل نمیشیم تازه اگ کسی یا خانومی موقع زایمانش از کسی کمک نخاد بهترینه یا مثال ساده اش موقع خرید برای بله برون مثلا میگن کمتر هزینه کن اینجوری به اقای داماد کمک میکنی اول زندگیته اما همینا باعث کم شدن عزت نفس ما میشه

      بازم از کامنت پرمحتوات سپاسگزارم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        مریم جوان گفته:
        مدت عضویت: 1333 روز

        سلام آزاده جان

        مرسی که کامنتم رو خوندی و خوشحالم که تونسته بهت یادآوری داشته باشه

        من مجرد هستم و با پسر 22 سالم زندگی میکنم بدلیل عدم همفرکانسی از همسرم جدا شدم و بعد از تقریبا 9 سال با این شخص محترم که گفتم آشنا شدم که خوب بدلیل احساس عدم لیاقت که در خودم داشتم رابطه کات شد

        آزاده جان آرزو میکنم در صورتیکه مجرد هستی فرد که در مسیرت قرار بگیره که هم مدار و هم فرکانس هم باشید که قطعا با بودن در این سایت و کار کردن روی باورها و داشتن اعتماد بنفس عالیترین ها در همه ابعاد برایتان رخ خواهد داد

        سپاسگزارم دوست عزیز بابت مهربونیت

        در پناه الله شاد و مسرور باشی

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      ساناز رستمی گفته:
      مدت عضویت: 1469 روز

      سلام مریم جان

      اون قسمتی که گفتید به هیچ کس اجازه نمیدادید حتی یک لیوان آب هم دست شما بده…

      من خیلی خوشم اومدم چون حس کردم چقدر یک نفر میتونه در اون شرایط قوی باشه و روی پایه خودش باشه مثل مامانم

      من برعکس شما در یک خانواده پر جمعیت بدنیا اومدم اما فرزند آخر و به شدت بقیه هوام رو داشتن و نتیجه وابستگی بود و الان طی اتفاقهایی که افتاد چک و لگد ها تنهایی ها دارم سعی میکنم روی پای خودم باشم و این ساده نیست اینکه نترسی اینکه تنهایی از پس خودت بربیای

      ولی این خصوصیت رو شما دارید قدرشو بدونید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        مریم جوان گفته:
        مدت عضویت: 1333 روز

        ساناز جان سلام عزیزم

        مرسی که کامنتم رو خوندی و خصلت منو تحسین کردید خوشبختانه من به شدت مستقل هستم و تحت هیچ شرایطی اجازه نمیدهم در سخت ترین بخشها کسی کمکم کنه اما گاهی ما بدلیل خرید ترحم اینکار رو انجام میدیم در اونجاست که ضربه میخوریم

        خدا رو سپاسگزارم که بمن قدرت اینو داده که مستقل و قدرتمند باشم و در بین تمام کسانیکه منو میشناسن یک الگو هستم که از تنهایی خودم بهترین لذتها رو میبرم از خرید ، پاساژگردی،کوه ، پیاده روی ، سفر کلا احساس تنهایی ندارم و بسیار لذت میبرم

        عزیزم بهترینها در انتظارت هست

        میدونم شما هم میتونید به استقلال کامل برسید بشرط اینکه به تنهایی به چشم یک فرصت فوق العاده نگاه کنید

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  7. -
    حسین عبادی گفته:
    مدت عضویت: 1845 روز

    بنام خداونده بخشنده و مهربانم…

    سلام استاد عزیزم سلان مریم بانو مهربان و قهرمان سلاممم عشقترینها

    سلام خواهر و برادرهای توحیدی من سلام به روی ماه همتون که اینقدر بزرگ و فوق العاده هستید و ممنون برای این همه عشقی که دارید سپاس گزار تک تک شماها هستم…

    استاد دیروز تو این فکر بودم که تویه عقل کل یه سوال بپرسم که چکار کنم در مورد این موضوع..

    چند وقت پیش اجی سعیده یه کامنت گذاشت بود.جواب کامنتشو دادم

    جواب کامنت رو موقعی دادم که تویه اعتصابات شرکت بودیممم.

    اعتصابات دقیقا 27 برج دوازده شروع شد یعنی دو روز قبل سال تحویل….

    من سه شبانه روز سر کار بودم و داشتم کار میکردم بدون خستگی

    ما چندین سال درگیر کارهای حقوقی شرکت هستیم وکیل گرفتیم ووو… نمخوام زیاد در موردش حرف بزنم

    میخوام فقد در مورد این حرف بزنم که ما همیشه میگفتیم ظلم شده بهمون من یکی از جنجالی ترینهای شرکت بودم کسی که همه میگفتن حسین بیا حسین بیاا….درگیر میشدیم دعوا میکردیم اقا قضیه بیخ پیدا میکرد در حدی که مدیر عامل رو عوض کردن.

    باورهای مزخرف باورهای غلط ما ها…

    اره دیگه درست شد حقوقموون این مدیر عامل بیاد همچیز رو درست میکنه همچیز عالی میشه دیگه اوفششش بچه ها بریم سرکارر کار کنیم

    اقا ما رفتیم سرکار رفتیم سرکار کار کردیم یک ماه گذشت دوماه گذشت سه ماه ووووو……

    اقا دیدیم خبری نشد دیدیم اصن خبری نیستتتت

    ما وکیل داشتیم وکیل ما رای دیوان عدالت کشوریرو گرفت به نفع ماااا گفتیم تماممم مدیر عامل جدید باید بده دیگه…

    اقا منم خوشحال بودم تمام درهای خدارو به روی خودم بسته بودم که فقد باید همین ردیف بشه که من خونه رو تهیه کنم

    خامووووم پول رعن خومه ردیف شدست ما خونه میگیریم شرکت باید پول رو بده دیگه…شرکت چند روز دیگه مجبور پوامون بده…

    جواب خانومم اا چقدر عالی دمشون گرممممم..

    اقا هیچ برگی بدون اذن خدا از درخت پایین نمیوفته حسیننن اینو بفهممم هیچ برگی بدون اذن خدا پایین نمیوفته….

    اقا ماهم خوشحال گفتم به پول خونه ردیف شد شرکت به ما پوا میده (شرکت) شرک و ببین شرک تا این حد… الله اکبررر الهی شکررر….

    اقا زیاد سرتون درد نیارم گفتن که باید حقشون بدید گوش کنید حقشون بدی. از فرمانداری اطلاعات حراست منطقه کمیسیون کارگری دیوان دعدالت کشوری ووووو

    حقشون بدید…بله مظلومن کیف میگردیم واووو همه ارگانها پشت ما هستن دیگه تماممممممم

    شرررررررررررررررررررررررککککککککککککککککک تا این حد…..

    اینها قربانی شدن اینا بدبختن اینا داغونن اینا اصن گناه دارن باید یدید اقا باید بدید….

    گفتیم تمامممم دادن دیگه

    دیدیم بچه ها یه پیام فرستادن تویه گروه دستور موقت رای رو گرفتنننننننننن

    چییییییییییییی دستور موقت رای رو گرفتن؟؟؟ اره قاضی که رای داده بود روی رای خودش دستور موقت گذاشتتت بابا چنین چیززی امکان نداره وکیلهاااا شاخ در تورده بودن شاخخخ که چطور پرونده ای که مقتومه شده دستور موقت خورده…..

    اقا اسمون رو سر من خرب شد گریه میکردم وووووای چرا ایجور شد…….

    چرااااااا

    نشستم فکر کردم دیدم من خیای …..

    تمام درهای خدارو رو بسته بودم و تکیه کرده بودم به قاضی و وکیل ووووو

    دیدم هیچ وکیلی وکیل تر از خدا نیست اگر اون وکیلت باشه تمام دنیا به نفع تووووو…

    هیچ نشستم پاشنه اشیلمو جستوجو کردم.هر روز هدایتی میومدم کامنتهایی واسم میومد که شاخ در میوردم هدایت هایی میومد که اصن نگو نپرس..

    از اون روز تصمیم گرفتم به هیچیز کار نداشت باشم ….

    بعد از 50 روز اعتصاب دوباره بدون هیچیز شرکت رو راه انداختیم 50 روز اعتصاب نه هیچیز نیورد واسم حتی پاداشی که دادن به همه و عیدی که دادن به همه به ما ندان اصن…

    و همیجور به همین سادگی

    ما قربانی هستیم دیگه پس باید تا اخر قربانی باشیم چون میگیم به ما ظلم شده حقمون خورد حقمون فلان شد وووووو( شرک و شرک وشرک و شرک)

    ولی من به لطف خدا پاشنه اشیلمو پیدا کردم و میرونمش تو همین مسیر به امید رب یا اینجا برای من درست و اباد میشه یا من به لطف خدا از اینجا به یه جای بهتر و عالیتر هدایت میشمممم

    چند روزی دارن رای گیری میکنن میگم من هیچ کدوم رو نمخوام هر کدوم که خودشون صلاح میدونن بدن هیچکدوم رو نمخوامممم

    بچه ها بهم میگن بابا مگه میشههه گفتم اره میشه نمخوام نظری داشت باشم بهم میگن باید بگی میگم باید در کار نیستتت..

    بهم گفتن بابا تو با ید یه طرفی باشی گفتم من با هیچکس نیستم من و خدا باهمین…

    جواب یکی از بچه ها گفت پس بمون با خدا تا بهت بده…..

    چیزی که از استاد یاد گرفت (ممنونم از استاد عزیزم سپاسگزارتم بینهایت)بودم در جا این جواب بهش دادم ( دهن همشون باز موند و سکوت کردن سکوت) خدایا شرکتتت سپاسگزارتم خدای قشنگم الهی شکررررتتتتتتت

    گفتم چهارده سال که با ادمها هستم چیزی گیرم نیومد

    الان میخوام چند وقتی با خدا باشممم….چکارم دارید.خدایااااا شکرتتت دوستت دارم خدا جون

    دیگه هیچ نگفتن…..

    استاد ممنونم ازت استاد سپاس گزارم

    حالا ما بیایم بگیم که مورد ظلم قرار گرفتیم هی احساسمون بد کنیم بیشتر و بیشتر وارد باتلاق میشیم بیشتر و بیشتر گیر میکنیم…بیشتر و بیشتر قربانی میشیم

    احساس خوب= با اتفاقات خوب

    خدایا خدایا خودی خوبم خودت به ما کمک کن خودت مارو سپاس گزار نعمتهات کم

    خدایا خودت به ما این باور رو بده درکت کنیم نترسیم نگران نباشیم.قوی باشیم.

    از اینده نترسیمکه چی میشه چطور میشه چی نمیشه…

    بدونیم و باور کنیم تو راحله هارو داری در هر شرایطی راه حلهارو داری

    و اگر ما بهت وصل بشیم راه حلها رو دریافت میکنیم خدایا خودت کمک کن که من در این مسیر ثابت قدم باشم خدایا خودت هدایتم کن و بهم قدرت بده خداوند بینهایت ازت سپاس گزارم…

    هنوز فایل رو ندیدممممم و داره دانلود میشه فقد کامنت فایل رو دیدم اصن…..الهی شکرت خدای خوبم الهی شکرت

    در پناه رب نازنیم شاد سلامت و ثروت مند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 37 رای:
    • -
      تاجر سعادتمند گفته:
      مدت عضویت: 2081 روز

      سلام دوست ارزشمندم

      چقدر از خوندن کامنت شما

      احساس سبکی کردم

      میدونید که ی وقتایی نجوای ذهنیتی آدم رو به ناکجا آباد میبرن

      اما کنترل ذهن و پاسخ دریافت کردن از هدایت‌های الله مهربان است

      دیدم هیچ وکیلی وکیل تر از خدا نیست اگر اون وکیلت باشه تمام دنیا به نفع تووووو…

      این جمله رو از کامنت شما

      ولی از طرف خدا

      بهترینها رو براتون آرزو میکنم

      طول عمر با عزت از خداوند برای شما آرزو میکنم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        حسین عبادی گفته:
        مدت عضویت: 1845 روز

        بنام خداونده بشخنده و مهربانم

        چه اسم قشنگی داری چقدر لذت بردم از اسمتون ممنونم از لطفی که به من دارید مرسی برای کامنت ارزشمندتون خوشحالم کردی

        خدا هیچ وقت دیر نمیکنه این ماییم که دیر میفهمیم و دیر میکنیم الهی صد هزار مرتبه شکر…

        تو مصاحب استاد با اقای دکتر فامیلیشون یادم رفت

        میگه هیچ رویدادی در زندگی ما معنا نداره مگر اینکه خودمون معنا بهش بدیم

        در پناه رب نازنیم شاد و سلامت ثروتمند باشید..

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  8. -
    سارا مرادی همت گفته:
    مدت عضویت: 1061 روز

    وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی ۚ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی ۚ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ

    این آیه پاسخ خداوند به احوالم بود بعد از دیدنِ این فایل ،فقط میتونم بگم هدایت در لحظه جاریِ

    خدا بهم گفت سارا خودت و سرزنش نکن ،نفس امر میکنه بهت به سمتِ زشتی اما خداوند بهت رحم میکنه آخه خداوند ،تنها فرمانروای جهانیان آمرزنده و مهربانِ

    اول صبح فایل و دیدم اما به یادِ تمام احساسِ قربانی شدن هام افتادم به یاد تمام عدم لیاقت ها افتادم و اصلا دستم نرفت که کامنت بنویسم و گفتم باید طبق اصلِ قوانین احساسم و خوب نگه دارم

    دفترم و برداشتم رفتم همون ساحلی که شن های سفید و آردی داره تا با خدا خلوت کنم و ببینم چه راه حلی برای مسائلم بهم میده

    ساعت‌ها نوشتم و پرسیدم

    مرور کردم و ریشه رفتارهام و بررسی کردم و از خدا راه حل خواستم

    متوجه شدم من خیلی باید روی احساس لیاقتم کار کنم خیلی تو این زمینه مشکل دارم و این موضوع در موضوعات مختلف هزاران بار تکرار شده و امروز به خودم دوره عزت نفس و هدیه دادم تا بتونم این ضعف شخصیتی مو بهبود بدم

    الان اومدم تو سایت و کامنت ها رو خوندم و یهو شروع به نوشتن کردم

    چقدر استاد ،عکس روی فایل بینظیره

    استاد سپاسگزارم که مسیر راحت و هموار و بهمون نشون میدین تا خودمون و گسترش بدیم

    دقیقا امروز جایی بودم شبیه ساحل شما

    صبح بعد از دیدن فایل و از خدا سوال کردن

    قرآن و باز کردم که پاسخم و بگیرم چنان پاسخ واضح بود که قلبم زیر و رو شد

    چقدر قرآن قلب و آروم میکنه چقدر زیاد بهم کمک میکنه به احساس خوب برسم

    دلم میخواست خدا ی آدم بود کنارم مینشست و دستهاش و میگرفتم تو چشمهاش نگاه میکردم و

    بهش میگفتم جهنم برای من دوری از توِ ،جهنم برای من نبود تو و سرگردانی من در پیدا کردنِ تو

    پیامبر چقدر زیبا روحش و سیقل داد و عجب کنترل ذهنی داشته که تونسته قرآن و دریافت کنه

    استاد چقدر روحتون بزرگه که قرآن و درست فهمیدین و به من هم آموزش دادین تا قرآن و درست بخونم

    چقدر خوشبختم که تا فرصت داشتم هدایت شدم

    استاد ی خواهش از شما دارم لطفا مبحث احساس لیاقت و بیشتر بازش کنید بینهایت از شما سپاسگزارم

    بینهایت از تمام اعضای خانواده ی مهربان و دوست داشتنی ام سپاسگزارم که مینویسن و با نوشته های بینظیرشون هزاران درس بهم یاد میدن .

    ایشالا که همگی درست عمل کنیم و بهشت و در همین دنیا تجربه کنیم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 35 رای:
    • -
      سید میثم رضوی گفته:
      مدت عضویت: 2241 روز

      سلام سارای عزیز

      چقدر ترکیب آیات قرآن و احساس خوب و آگاهی‌های ناب و صداقتت رو تحسین میکنم تو‌کامنتهات،

      دمت گرم،

      لذت میبرم از خوندن کامنتهات خواهر عزیزم،

      کامنتهای این سایت واقعا بینظیرن مخصوصا اونایی که با آیات قرآن عجین شدن،

      اینکه شما خطاب به استاد گفتید چقدر روح بزرگی داشتید که قرآن رو فهمیدین و به ما هم آموزش دادین نشان از درک و فهم بالای شما داره چون واقعا این کار رو تا این زمان هیچکس با هیچ امکاناتی نتونسته بود انجامش بده که استاد تونست،

      من خودم مثل شما قرآن رو میخونم و بیشتر از تفسیر استاد بازرگان استفاده میکنم و خیلی خوب این حرف شما رو درک میکنم که این مرد چه انرژی گذاشته و چقدر متعهد بوده که تونسته اینهمه آگاهی رو فرا بگیره، بکار بگیره و‌ بعدش انتقال بده،

      این سه اصل اون اصولی هستند که همه اساتید و حتی آدمهایی که شغلشون اینه هم درونش لنگ میزنن،

      یعنی یا فرا میگیرن و فقط انتقال میدن که نتیجش مشخصه،

      یا فرا میگیرن و بکار میگیرن ولی انتقال نمیتونن بدن،

      یا تو فرا گیری مشکل دارن و یه چیزی شنیدن و همون رو هم ناقص میخوان انتقال بدن که دیگه این افتضاحه،

      اما استاد تو اجرای این اصول واقعا بینظیر عمل کرده و اینو همه میفهمن، یا خواهند فهمید که کنار هم گذاشتن و اجرا کردن این اصول واقعا کار آسون و راحتی نبوده و اینکه اینقدر متعهدانه دارن این مسیر رو ادامه میدن و خطا نمیرن دیگه واقعا جای تحسین و تایید فراوان داره،

      مرسی که باعث شدی این حرفا بیاد بالا سارای عزیز،

      من کامنتهای شما رو با عشق دنبال میکنم،

      برات بهترینها رو آرزو میکنم،

      موفق باشی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
    • -
      حسن گرامی گفته:
      مدت عضویت: 1348 روز

      سلام سارا خانم نازنین

      کامنتی که نوشتین و البته کامنت هایی که می نویسید رو خیلی دوست دارم

      چون قشنگ معلومه از قلب مهربون شما داره گفته میشه

      مثال هایی که از خودتون و زندگیتون میزنید و تجربه هایی که در طول زندگیتون داشتین میایید اینجا به ما هم میگید ، از زیبایی که توی کشور هلند هستین و برامون خیلی قشنگ توصیفشون می کنید برام خیلی ارزشمنده

      باور کنید گاهی اوقات توی کامنت هاتون از زیبایی های اطرافتون میگید من ناخودآگاه توی ذهنم همزمان که کامنت شما رو میخونم دارم تجسم هم میکنم

      ازتون خیلی ممنونم از اینکه شروع به نوشتن برامون میکنید

      بازم ازتون سپاسگزارم سارا خانم زیبا و نازنین

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    شاهرخ گفته:
    مدت عضویت: 2401 روز

    به نام خدا، عرض سلام به استاد محترم و دوستان عزیزم،

    من بهترین مثالم برای این باور غلط، به عنوان کسی که احساس قربانی شدن پیدا میکنه و حتی در این احساس تلخ میماند و بدتر از آن، انتظار دارم دیگران این حس و این شرایطمو درک کنند و حق را به من بدهند .

    همیشه این احساس به صورت مخفیانه در من وجود داشت و در من زندگی میکرد و منم هیچ وقت متوجه این نشدم که همیشه همچین حس مخربی دارم.

    وقتی کنکور میخواستم بدم با اینکه بسیار تلاش کردم و بسیار زیاد درس میخوندم، همیشه این باورِ مخرب قربانی شدن در من، این افکارو میساخت که قبولی در کنکور در رشته های خوب برای افرادیه که در شمال تهران تو بهترین مدارس درس میخونند یا اینکه کلاسهای کنکور گرون قیمت میرن یا خیلی پول خرج میکنن، من که نه کلاس کنکور خاصی میرم نه مدرسه خاصی میرم پس شانسی ندارم و خب کنکورم زیاد موفق نبودم.

    بعدش در دوران خدمت سربازی از دیگران و یه جورای از همه میشنیدم که جای خوب تو خدمت برای بچه پولداراست یا افرادی که آشنا دارنه(منظورم از جای خوب پادگانای شهر تهران و جاهای که زیاد نظامی گری توش حاکم نیست و بدون دردسر خدمت سربازیتو میکنی و میری)،افرادی که نه پول دارند، نه آشنایی خاصی دارن باید جاهای دور و بد برن که همینم شد برای من.

    برای کار و شغلم و بیزینسم که میخواستم شروع کنم همش این فکر تو سرم میچرخید باید سرمایه داشت، یا حداقل یه فرمانده سپاهی که جای مُهر تو صورتش باشه و همزمانم بوی شهادت بده یا یک ریس بانک بزرگی مثل بانک ملی و تجارت ،یه حاج آقای گردن کلفتی که تو مجلس چندین سال باشه که تو یه صندلی لونه کرده، یه امام جمعه پشمالویی آشنا داشته باشم وگرنه که هر کاری تو تهران بکنی محکومم به شکست، اگر اینا نباشن هر قدرم من کارم درست انجام بدم نمیتونه به ثروت برسم و همیجوریم شد و یا زمانی که یک رستوران کوچیک و نقلی تو لواسان باز کردم باز این افکار دست از سرم بر نمیداشت، مدام تو ذهنم زمزمه میکرد که بابا دیونه، رستورانای لاکچری لواسان همه مشتریای خوبو بُر میزنن میبرن من که با یه رستوران کویچک به جای نمیرسم حالا هرچه قدرم با علاقه کار کنم ولی بالاخره پیداش کردم و دارم روش کار میکنم از زمانی که دیگه این حس قربانی شدنو کمش کردم یواش یواش داره نعمتا میاد، داره مشتریای خوب میان افرادی که دوت دارم باهاش کار کنم دارن میان.

    یکی از افکار و باورای تلخی که داشتم و خودمم خبر نداشتم این بود که وقتی قصد مهاجرت داشتم این فکر تو سرم میچرخید که من تو ایران زندونیم ،هر کاری کنم این دولت لعنتی این جمهوری اسل… لعنتی منو گروگان گرفته، نه میزنه منو بکشه نه ول میکنه که برم و هر کاری کنم تو کشور جهان سوم محکومم به شکست و دولت دستش تو جیب منه این ریس جمهور لعنتیم که چیزی بلد نیست و دهن منو سرویس میکنه و خلاصه همینجوری انقدر افکار تلخ میومد که عصبانی و پر خشم میشدم به محض اینکه این حس قربانی شدنو دیلیت کردم یا بهتر بگم کمرنگش کردم حداقل عصبانی نیستم،حداقل افسرده نیستم حداقل خوشحالم از زندگیم لذت میبرم این خودش یه شروع خوبه .

    ممنون از وقت و انرژی شما عزیزانم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 37 رای:
  10. -
    علیرضا گفته:
    مدت عضویت: 1886 روز

    به نام یگانه فرمانروای هستی

    خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش، بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر (مولانا)

    سلام به استاد عزیزم،مریم بانوی شایسته و همه ی هم مسیران بهشتیم

    استاد من چقدر این فایلتون رو دوست داشتم ، این روزها دارم روی بخش 6 قانون آفرینش کار میکنم و اتفاقا دیروز داشتید تو جلسه چهارم درمورد احساس قربانی شدن صحبت میکردید و من خیلی راجع بهش فکر کردم.رفتم پیاده روی و از خداوند هدایت خواستم و اینو بگم که تا بحال نشده من برم پیاده روی و از خداوند هدایتی رو بخوام و جواب نده،حالا نه صرفا پیاده روی توی هر موردی ، توی طبیعت،موقع نوشتن ، هر زمان خواستم جواب داده ولی خب چون من اغلب پیاده روی میکنم،و با منطق هایی که توی دوره سلامتی گفتید،سعی میکنم اونموقع سوالاتم رو بپرسم.اما بریم سراغ آگاهی های این فایل

    درمورد کنترل ذهن من قبلا خیلی بازی میکردم ، بازی پینگ پونگ،بیلیارد،پاسور و… و چیزی که به اتفاق بهش رسیده بودم و امروز یادم افتاد این بود که کل بازی کنترل ذهنه ، توی هر بازی شما بتونی کنترل ذهن کنی نتایج به نفع شماست،اگه جایی نتونی حتی اگه بقول شما توی پینگ پونگ 10 به 1 جلو باشی ، میبازی.این عین زندگیه که حالا جلوتر از تجربه های شخصیم میگم ، اما بازی همه ش کنترل ذهنه. من توی بازی بیلیارد که اصلا هیچی بلد نبودم تو یه روز یاد گرفتم و با کسایی بازی میکردم که چند سال بازی کرده بودن و تو رقابت بعضا من میبردمشون که باعث میشد تعجب کنن ، حالا این بازی ها برای خیلی سال پیشه و من مدتهاست که دیگه بازی خاصی نمیکنم.

    درمورد احساس لیاقت گفتید ، من میتونم ساعت ها درموردش مثال بزنم از زندگی خودم ولی چیزی که اینجا به ذهنم رسید که خانم شایسته خیلی خوب مثال زدن که میگی نباید انقدم راحت باشه دقیقا مثال منه.من 25 دی ماه 1399 بعنوان هدیه تولدم برای خودم ثروت 1 و قدم اول رو تهیه کردم بخاطر شرایط مالی که داشتم که اون پول هم با استفاده از آگاهی های دوره راهنمای عملی برام ایجاد شد وگرنه من اصلا شبیه اینم نبودم که بخوام دوره بخرم، حالا بیشتر راجع به این تو کامنت های قبلیم گفتم ولی به محض اینکه من ثروت 1 رو تهیه کردم و داشتم همزمان با 12 قدم پیش میرفتم اصلا اوضاع انقدر راحت برام پیش میرفت که من توی 6 ماه 12 برابر رشد مالی داشتم ، خیلی راحت پول از جاهایی که حتی فکرشم نمیکردم بهم میرسید،پس اندازم یه مبلغ زیادی شده بود و… یه روز که حساب کردم دیدم ورودی یک ماه من تو سال 1400 برابره با کل ورودی یک سال گذشته م که اصلا خودم تعجب کردم که چیشده! ولی وای از اون روز که دوره ثروت 1 تمام شد و رفتم سراغ موضوعات دیگه و اینو ادامه ش ندادم ، چیزی که شما توی فایل آگاهی های روانشناسی ثروت 2 در یک نگاه میگید که اینا باید بشه جزوی از زندگیتون که من دیروز این فایل رو گوش دادم و متوجه شدم چه کلاهی سرم رفته! استاد از اون روز که من از ثروت 1 اومدم روی موضوعات دیگه کار کنم و دیگه روی آگاهی های ثروت کار نکردم اروم اروم این باوری که قبلا داشتم و تو ثروت یه لایه آسفالت از روش اومده بود ، شروع کرد به ایجاد شکاف تو لایه اسفالت و بیرون زدن که نه تو لایق این مبلغ نیستی،تو نباید اینو داشته باشی و… نتیجه ش چیشد؟من کل اون مبلغ رو هدیه دادم به کس دیگه ای و تمام اون درآمد غیرفعالی که برای خودم ایجاد کرده بودم رفت،کل پس انداز رفت، همه چی رفت استاد،همه چی رفت و این باورهای مخرب که تو یه ظاهر خیلی قشنگ میاد و تو ذهن نجوا میکنه که اگه اینکارو کنی نتیجه ش خوبه! بعد انجام دادنش دیدم چه اشتباه بزرگی کردم و این یه درس بزرگ شد برام که : 1-همیشه باید روی باورهات کار کنی و اینطوری نیست که مثلا روی ثروت کار کردی و نتیجه ایجاد شد دیگه ولش کنی و بری مثلا روی روابط کار کنی ، نه باید در کنارش ادامه بدی چون اصلا قوانین چیز جدای از هم نیست،بلکه مکمل همدیگه س 2-عزت نفس مادر تمام نتایجه 3- شرک تو یه قالب خیلی خوشگل ممکنه خودشو بهت نشون بده، قبل از اینکه دست به عمل بزنی درمورد چیزی، خوب راجع بهش فکر کن و با قانون بسنجش و بعد اگه درست بود اقدام کن

    درمورد احساس لیاقت و ارزشمندی مثال دیگه ای که دارم رابطه م با یه خانومی که من سالهای سال پیش باهاشون در ارتباط بودم و ایشون و خانواده شون از هر نظری که فکرشو بکنید یه سر و گردن و که هیچی صد لول از ما بالاتر بودن،خیلی جالبه سال های اولی که ما با هم در ارتباط بودیم راستش من خیلی راجع به وضعیت مالی و .. خانوادهش اطلاعی نداشتم و اصلا نمیپرسیدم هم ، ولی از وقتی فهمیدم که اصلا اینا جد و آبادشون ثروتمندن،تو یکی از محله های ثروتمندنشین تهران زندگی میکنن مقایسه میکردم که ما 500 کیلومتر دورتر از تهران تو یه محله معمولی زندگی میکنیم، ماشینای فلان دارن بابای من یه ماشین قراضه از خودش نداره و… نجواها شروع شد،شاید خیلی ها تجربه کرده باشن که اصلا من شبا خوابم نمیبرد. چرا؟احسا بی لیاقتی میکردم ، میگفتم یه اشتباهی رخ داده،این دختره هم نفهمیده عاشق ما شده.چیشد؟من ماه ها به هزاران بهانه فقط میخواستم از اون رابطه بیام بیرون،نه اینکه رابطه بد بودا نه اتفاقا رابطه بینظیر بود ولی چرا میخواستم بیام بیرون؟چون فکر میکردم من لایق همچین دختری و همچین خانواده ای نیست.

    این تجربه بهم یاد داد : 1- عزت نفس مادر تمام نتایجه 2- ارزشمندی و احساس لیاقت یه چیز درونیه و داشته های بیرونی تو مثل ماشین و خونه ارزش وجودی تو رو تعیین نمیکنن 3- تو تجربه های بعدیم فهمیدم که اتفاقا باید دست بذاری روی بهترین آدمی که میشناسی با بهترین خانواده (همون چیزی که تو عزت نفس و روابط میگید)و…

    همه ما شنیدیم از پسری که دیپلم نداشته رفته با یه خانم پزشک فوق تخصص ازدواج کرده، همچین حرکتی از کجا میاد؟از احساس لیاقت و ارزشمندی وجودی اون آدم

    در خصوص احساس قربانی شدن که اصلا نابودکننده تر از این من چیزی تو زندگیم تجربه نکردم . سال های حدود 90 یا 91 بود که از خودکشی (ناموفق) یه عزیزی من احساس قربانی شدن کردم،احساس کردم در حقم نامردی شده،من سنم به اندازه ای نبوده که مثلا همچین چیزی رو ببینم یا تجربه ش کنم، پر شدم از چراهای زیاد . نتیجه چیشد؟افسردگی شدید،شاید باورتون نشه به ماه نکشید که من موهام تو سن نوجوانی از فشار زیاد فکری شروع شد به سفید شدن ، انقدر وضعیتم هر روز داشت بدتر میشد، چون هر روز بیشتر داشتم احساس قربانی شدن میکردم که کار به روانپزشک کشید،افسردگی هر روز شدید تر شد و تو یه سال من چنان فشار ذهنی عصبی به خودم آوردم که مبتلا به بیماری اسکیزوفرنی شدم که 8 سال این بیماری غیرقابل درمان از نظر پزشکا با من بود و چقدر سر این موضوع من شکنجه کردم خودم رو . اصلا داستان از کجا شروع شد؟از یه عدم توانایی در کنترل ذهن،اگه من اون لحظه از اون فضا میومدم بیرون،میرفتم یه جایی خودم رو آرام میکردم،پیاده روی میکردم یا هر چیز دیگه ای اصلا کار با اونجا نمیکشید،این صحبت استاد که گفتن وقتی فرزندشون رو از دست دادن که تو خاکسپاری فرزرندشون نموندن و رفتن و رو من واقعا تحسین میکنم و میفههمش چون تجربه کردم که وقتی میمونی و اجازه میدی نجواهای شیطان کارشو بکنه چجوری زندگی رو نابود میکنه. این داستان سالها با من بود تا جایی که من احساس قربانی شدنه رو داشتم ولی روز 24 اردیبهشت 1399 که من رها کردم همه چیزو و یه جرقه ای تو ذهنم زد که همه چیز رو خودت ساختی و هیچ ربطی به اون شخص نداشت ، زندگیم از همون روز متحول شد،یعنی دقیقا سه سال پیش که یجورایی امروز روز تولد دوباره منه و این تاریخ رو خیلی دوست دارم.روزی بود که یه فهم کوچکی پیدا کردم از اینکه فرکانس های من بودن که منو به اون وضعیت رسوندن و خداوند این توانایی رو بهم داده که با اصلاح ورودی های ذهنم فرکانسم رو تغییر بدم و زندگیم رو در نتیجه ش عوض کنم.

    درس هایی که از این تجربه یاد گرفتم این بود : 1- تو شرایط ذهنی سخت یاد این آیات بیفت :وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ (155) الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ (156) أُولَئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَهٌ وَأُولَئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ (157) ، اینکه تو حتما با چیزی قراره آزمایش بشی ، توانایی تو در کنترل کردن ذهنت نشون میده جزو کدوم دسته قرار میگیری (من عاشق جلسه 1 قدم 2 هستم که استاد درمورد خودش و آقای عشقیار صحبت میکنه) 2- تو شرایط ذهنی سخت تو اون محیط و با اون آدمها نمون و سریع محیط و شرایطت رو تغییر بده تا به احساس بهتر برسی 3- عزت نفس مادر تمام نتایجه ، با کار کردن روی عزت نفست میتونی از پس مسائلی که برات پیش میاد بهتر بربیای و راحت تر ذهنت رو کنترل کنی ( توانایی در کنترل احساس گناه،خودسرزنشی،احساس قربانی شدن)

    و مورد آخر که میخوام درموردش صحبت کنم اینه که من از شما توی دوره روابط از وابستگی شنیدم و یه سوالی که تو ذهنم ایجاد شد این بود که آیا وابستگی فقط میتونه به افراد باشه؟خیلیی راجع بهش فکر کردم و بعد متوجه شدم نه وابستگی میتونه به پولت باشه،به خونه ت باشه،به ماشینی که داری باشه،به دوچرخه ت باشه که همه لذت های زندگیت رو گره میزنی به اون،شاید الان داریش و داری گره میزنی بهش یا نه الان نداری و چیزیه که منتظری بیاد و گره خوردی بهش که من فقط به شرطی میرم مسافرت که ماشین داشته باشم،من زمانی بیزینسمو روش کار میکنم که n میلیون سرمایه داشته باشم، من زمانی میرم این مهارت رو یاد بگیرم که فلان قدر وقت خالی داشته باشم . داستان اینه که داری به یه عامل بیرونی و چیزی که هنوز نداریش گره میخوری که من یکی از چیزایی که درمورد خودم فهمیدم این بود که من عاشق سفرم ، و نمیرم سفر به این دلیل که میگم من ماشین ندارم،من دوچرخه ندارم ، من کتونی حرفه ای ندارم پس نمیشه . بعد که دنبال راه حل گشتم،گفتم خب طبق قانون توجه تو به هر چی توجه کنی تو زندگیت گسترش پیدا میکنه، چیا الان تو زندگیت داری؟کجاها میتونی بری؟ با همین کتونی معمولی که داری کجاها میتونی بری؟شروع کن ، همونا رو برو ، بعد چون تو داری توجه میکنی ، هدایت میشی به زیبایی های بیشتر ، شرایطی ایجاد میشه که مسافرت های دورتر رو هم بری ، بعد من پارسال شروع کردم به اینکه ببینم توی شهرم کجاها هست که نرفتم؟ و دیدم که شاید من نُه دهم از شهر خودم رو که شهر کوچکی هم هست رو اصلا ندیدم،گفتم خب پسر خوب تو باید اول اینا رو تجربه کنی تا لایق رفتن به جاهای جدیدتر و بهتر بشی،شروع کردم با همون شرایطی که داشتم رفتم و دیدم،تجربه ش کردم،همراه شده بود با قانون سلامتی،بهونه هم نداشتم که نمیتونم راه برم،اتفاقا خیلی خوبم میتونستم راه برم و رفتم چند جایی رو دیدم و نتیجه این شد چند هفته بعدش یه مسافرت رفتم شمال، دو سه ماه بعدش رفتم تهران ، همین دو هفته پیش رفتم تهران،اصفهان و اردبیل رو تجربه کردم و چقدر بهم خوش گذشت ، من همچنان ماشین ندارم،موتور و دوچرخه هم ندارم ولی آیا نمیتونم سوار یه اتوبوس بشم برم اون شهری که میخوام یه روز چرخ بزنم اونجا و برگردم؟شهر دیگه هیچی ، نمیتونم تو همین شهر خودم جاهایی که نرفتم و رو پیاده برم ببینم؟اگه شهر بزرگتری ام یه اسنپ بگیرم و برم اونجا رو ببینم؟ من که قانون رو میدونم یا حداقل ادعا دارم که میدونم باید ازش در عمل استفاده کنم دیگه و عمل کردن هم همینجاهاست و اتفاقا وقتی اصفهان بودم (که من هر روز بیشتر از 20 کیلومتر پیاده روی داشتم و روز آخر 60 کیلومتر پیاده روی کردم ) برای ماه آینده خبر دادن که سفر مشهد جور شده برام .دلیل؟ قانون توجه و رها بودن،لذت بردن از لحظه اکنون و امکانات کنونی . از وقتی هم برگشتم برای خودم یه چالشی گذاشتم که علاوه بر پیاده روی های روزانه م من باید هر هفته جمعه یه پیاده روی طولانی تر داشته باشم به جاهایی از شهرم که هنوز نرفتم ببینم و جمعه این هفته رفتم تفرجگاه ازناو شهر خلخال و کلی فیلم و عکس گرفتم و لذتشو بردم .

    چقدر این فایل رو دوست داشتم و میتونم راجع بهش از زندگی خودم صد ها مثال بزنم . خدا رو شکر

    یه پیشنهادی هم دارم استاد که خیلی وقت بود دوست داشتم بگم که هدایت بر این بود امروز بگم . لطفا یه برنامه با خانم شایسته هم بذارین مثل مصاحبه با آزاده و ارشیا عزیز که خانم شایسته هم از مسیری که خودش شروع کرده صحبت کنه برامون و نتایجی که گرفته رو دقیق تو یه سلسله فایل بهمون بگه.

    عاشقتونم ، در پناه خداوند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 35 رای:
    • -
      نجمه رضائی گفته:
      مدت عضویت: 1922 روز

      سلامممم

      خیلی عالی به نکات مهم اشاره کردید

      چ تلنگری برای من بود

      من که عاشق سفرم چرا از شهر خودم شروع نکنم؟

      چرا توجهم روی سفرهاییه که فعلا درتوانم نیست

      از همینجایی که هستم شروع کنم

      این بهترین ایده ای بود که همه جوره با شرایطم هماهنگه

      ازتون ممنونم برای نوشتن این متن پر از نکته

      در پناه حق تعالی شاد و سعادتمند باشی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: