از میان نظراتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با محتوای این فایل را داشته باشد، به عنوان متن انتخابی این قسمت انتخاب می شود.
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
استاد ازتون ممنونم که این انیمیشن فوقالعاده رو معرفی کردین.
من امشب دیدمش و به تک تک نکاتی که گفتین تجربه کردم چون دقیقا در شرایطی بودم که باید به ترسم غلبه میکردم البته هنوز تکاملم بهم اجازه نمیده که یهویی جامپ کنم و خیلی خیلی خیلی بهتر بشم، اما قدم مهمی رو برداشتم که واقعا ازش میترسیدم
حالا چرا این قدم رو برداشتم؟
وقتی قیافه ی اون گرگ رو دیدم که نماد یه مسئله ی بسیار وحشتناک و ترسناکه، دقیقا حس همون گربه بهم دست داد
همونجوری ترس بهم حمله کرد. طوری که یه لحظه حس کردم نکنه دارم خواب بد میبینم و دلم ریخت…
و کاملا خودم رو وسط جهنم احساس میکردم
به قول شما انگار تمام ترسهای جهان با هم اومده بود سراغم
دیدم که من چقدر این حس رو دوست ندارم.
دوست ندارم دیگه تا آخر عمرم حتی یک لحظه این حس رو تجربه کنم و این شد خط قرمزم
حتی اون لحظه ترسیدم که ادامه ی کارتون رو ببینم اما گفتم باید ادامه بدی،
و بعد که گربه مراحل رو طی میکرد، هر بار که ترس میومد سراغش منم سعی میکردم باهاش که نترسم.
تا اینکه آخرش واقعا خودمم با شجاعت و با حس غلبه به ترس به چشمای گرگه نگاه میکردم که من ازت نمیترسم…
بعد که کارتون تموم شد، دیدم واقعا وجودم تاب تحمل این حجم از فشار رو نداره و اهرم رنج بهم فشار آورد و من حرکت کردم و به دل ترسهام زدم.
اونم این بود که علاقه ی واقعی ای که توی قبلم بود رو اعلام کنم و بگم که میخوام برم سراغش، و اینو بگم که از گفتنش بیشتر از انجام دادنش میترسیدم، اینو بعدش فهمیدم.
بعد دیدم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد! فقط من شجاع تر شدم فقط من به ترسم غلبه کردم و واقعا از امشب من یکی دیگه شدم.
گرچه مسیر خواسته هام رو عوض کردم و تغییر دادم،
اما اصل اون احساس و اون لبخند رضایتیه که ناخودآگاه هر چند دقیقه روی لب هام میاد…
اصل اینه که امشب اگه بخوابم و صبح بیدار نشم، راضیام از خودم و کاری که امروز کردم.
اصل اینه که خداوند به من شهامت داد بهم قدرت داد تا بتونم به ترسم غلبه کنم
واقعا تنها امید زندگی من اینه که خداوندی در جهان هست که مراقبمه و هدایتم میکنه به هر سمتی که میخوام و هر بار برایم تصحیح مسیر میکنه
و من فقط باید به خودش با اعتماد کنم و اصول رو از فرعیات جدا کنم و از زندگیم لذت ببرم
من تا قبل از امشب، هیچوقت اینقدر جدی به لحظه مرگ فکر نکرده بودم.
و خوشحالم که این فکر من باعث شد به خودم کمک کنم و رشد کنم
خداوند امشب اون بار سنگین رو انگار از روی دوش من برداشت
و من رو گسترش داد، تا دلم بخواد به ترس های بیشتری حمله کنم. تا بخوام یجورایی ترسهام رو به مبارزه بطلبم…
و همزمان با تمام این روند لذت بردن از زندگی رو هم یاد بگیرم
چون من عاشق اون حس آرامش بعد از غلبه به ترسم.
چون میدونم اگه بهترین حس دنیا نباشه، جز بهتریناست.
سلام به استاد خانم شایسته و دوستان عزیزم
استاد ازتون ممنونم که این انیمیشن فوقالعاده رو معرفی کردین.
من امشب دیدمش و به تک تک نکاتی که گفتین تجربه کردم چون دقیقا در شرایطی بودم که باید به ترسم غلبه میکردم البته هنوز تکاملم بهم اجازه نمیده که یهویی جامپ کنم و خیلی خیلی خیلی بهتر بشم، اما قدم مهمی رو برداشتم که واقعا ازش میترسیدم
حالا چرا این قدم رو برداشتم؟
وقتی قیافه ی اون گرگ رو دیدم که نماد یه مسئله ی بسیار وحشتناک و ترسناکه، دقیقا حس همون گربه بهم دست داد
همونجوری ترس بهم حمله کرد. طوری که یه لحظه حس کردم نکنه دارم خواب بد میبینم و دلم ریخت…
و کاملا خودم رو وسط جهنم احساس میکردم
به قول شما انگار تمام ترسهای جهان با هم اومده بود سراغم
دیدم که من چقدر این حس رو دوست ندارم.
دوست ندارم دیگه تا آخر عمرم حتی یک لحظه این حس رو تجربه کنم و این شد خط قرمزم
حتی اون لحظه ترسیدم که ادامه ی کارتون رو ببینم اما گفتم باید ادامه بدی،
و بعد که گربه مراحل رو طی میکرد، هر بار که ترس میومد سراغش منم سعی میکردم باهاش که نترسم.
تا اینکه آخرش واقعا خودمم با شجاعت و با حس غلبه به ترس به چشمای گرگه نگاه میکردم که من ازت نمیترسم…
بعد که کارتون تموم شد، دیدم واقعا وجودم تاب تحمل این حجم از فشار رو نداره و اهرم رنج بهم فشار آورد و من حرکت کردم و به دل ترسهام زدم.
اونم این بود که علاقه ی واقعی ای که توی قبلم بود رو اعلام کنم و بگم که میخوام برم سراغش، و اینو بگم که از گفتنش بیشتر از انجام دادنش میترسیدم، اینو بعدش فهمیدم.
بعد دیدم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد! فقط من شجاع تر شدم فقط من به ترسم غلبه کردم و واقعا از امشب من یکی دیگه شدم.
گرچه مسیر خواسته هام رو عوض کردم و تغییر دادم،
اما اصل اون احساس و اون لبخند رضایتیه که ناخودآگاه هر چند دقیقه روی لب هام میاد…
اصل اینه که امشب اگه بخوابم و صبح بیدار نشم، راضیام از خودم و کاری که امروز کردم.
اصل اینه که خداوند به من شهامت داد بهم قدرت داد تا بتونم به ترسم غلبه کنم
واقعا تنها امید زندگی من اینه که خداوندی در جهان هست که مراقبمه و هدایتم میکنه به هر سمتی که میخوام و هر بار برایم تصحیح مسیر میکنه
و من فقط باید به خودش با اعتماد کنم و اصول رو از فرعیات جدا کنم و از زندگیم لذت ببرم
من تا قبل از امشب، هیچوقت اینقدر جدی به لحظه مرگ فکر نکرده بودم.
و خوشحالم که این فکر من باعث شد به خودم کمک کنم و رشد کنم
خداوند امشب اون بار سنگین رو انگار از روی دوش من برداشت
و من رو گسترش داد، تا دلم بخواد به ترس های بیشتری حمله کنم. تا بخوام یجورایی ترسهام رو به مبارزه بطلبم…
و همزمان با تمام این روند لذت بردن از زندگی رو هم یاد بگیرم
چون من عاشق اون حس آرامش بعد از غلبه به ترسم.
چون میدونم اگه بهترین حس دنیا نباشه، جز بهتریناست.
من صبح یه کامنت نوشتم، ولی منتشر نشد و پرید.
دلیلش رو الان فهمیدم
خدایا شکرت
استاد، ازتون خیلی ممنونم
در پناه خداوند بزرگ شاد و سلامت باشین