از میان نظراتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با محتوای این فایل را داشته باشد، به عنوان متن انتخابی این قسمت انتخاب می شود.
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته مهربان و دوستان بسیار دوست داشتنی
جا دارد سپاسگزاری کنم از دوستان بابت توجه به کامنتی که در جلسه توحید عملی قسمت 9و از همه دوستان سپاسگذارم
دوران کودکی بنده هم شرایط سختی رو سپری کردم، برمیگردد به حدودا 32 سال گذشته پدرم کارمند دانشگاه علوم پزشکی اهواز بود و ما از روستای میداوود نزدیک رامهرمز به شهر اهواز مهاجرت کردیم و به مدت 7 سال بصورت مشترک با خانواده عمو زندگی میکردیم شرایط نا جوان مردانه سخت بود،و من از همان کودکی 4 سالگی تشنه پول رفاه و استقلال مالی بودم، به شدت کنجکاو و پیش فعال بودم مثلا تلویزیون روشن بود آب میریختم می سوخت کولر همین طور و …..با بی پولی
هرچه بیشتر میگذشت بیشتر دوست داشتم سریعتر به درآمد زدایی برسم،
و تا سن 19 سالگی یک اسماعیل مومن ،افتاده خدمتکار به خانواده و بستگان بودم، ناگفته نماند بسیار خانواده شوخ و مهماندوست و اهل تفریح و خوش گذرانی بودیم،تنها چیزی که خانواده ما داشت و بستگانشان نداشتن همین ویژگی بود و برعکس،
به شدت از کتاب و درس متنفر بودم ولی با تلاش پدر و مادرم بدون وقفه فوق دیپلم رو گرفتم و سربازی شروع شد،
با یک دوستی آشنا شدم براش طراحی دکوراسیون انجام دادم با نرم افزار تریدی مکس،و من رو تا خونه میرسوند،گفت خونه خودتون هست داخلش هستید!!
سال 84 خندیدم گفتم کی میتونه خونه بخره دیگه،
گفت میتونید بخرید گفتم چطور
گفت یکم کار داری
ولی همیشه بسیار امیدوار بودم که من موفق میشم از لحاظ مالی ولی خام خام بودم،
گفت چندتا کتاب بهت معرفی میکنم اونا رو بخون خودم کمکت میکنم و راهنماییت میکنم اصلا به کاتب هم علاقه نداشتم ولی همیشه مهمترین موضوع برای من پول بود
ناگفته نماند اولین کتاب رو
برادر عزیزم کتاب استادعشق دکتر حسابی قبل از خدمت سربازی بهم معرفی کرد گفت اینو بخون کتاب جالبیه،
پذیرفتم و شبها اشک میریختم و زندگی نامه دکتر حسابی رو میخوندم اصلا دوست نداشتم این کتاب تمام شود،
و ورق برگشت و به کتاب علاقه پیدا کردم ،
و دوستم کتابهای چه کسی پنیر مرا جابجا کرد خلاصه بگم هرچه کتاب در حوضه موفقیت بود و زندگی نامه افراد رو به مدت کمی خوندم و لذت بردم، میرفتم کتاب فروشی 5 تا کتاب همزمان میخریدم، اسماعیلی که تا زمان کاردانی یک کتاب مطالعه نرد فقط موقع امتحانات مرور سوالات و جزوه
سربازیم با برادرم بودیم روزی که میخواستیم اعزام بشیم،کیف من پر بود از کتاب حدودا 20 تا کتاب با خودم بردم
و حالا
به دانش و آگاهی بدون عمل و بدون تجربه و تشنه پول و به دنبال انتقام از گذشته بودم
تا اینجا و 2 سال بعد از پایان سربازی به شدت افتاده مهربان متواضع راضی مردمی و دائم در عبادت و خلاصه خیییییلی خوب بودم
خانواده ما 4 نفر هستیم پدر و مادر و برادر
نشستیم گفتم میخوام این خانواده رو زیر و رو کنم دیگه خسته شدیم 25 سال مستاجری و زندگی معمولی و کم کیفیت،
پدرم گفت ای اسماعیل بشین سر جات بزار زندگیمون رو کنیم گفتم دیگه تمام پدر
و رفتم یک پروژه کابینت و کمد دیواری گرفتیم قرارداد به شدت بد و یک طرفه و خلاصه قرارداد ترکمن چای
برای شروع کار به پول نیاز داشتیم پدرم 3 تا وام 5 میلیون گرفت بهم داد گفت اینم برای خودت من که پول ندارم ولی در توانم بود این کار رو کردم
شرایط سخت شد کارفرما بی رحم صفته بهش دادیم و پول هم نمیداد و هر روز که میگذشت …..
بعد از 2 ماه 15 کیلو وزن کم کردم روزانه فقط دو عدد بیسکویت ساغه طلایی میخوردم
و پدر و مادر هیچی نمیگفتند
یک روز داییم اومد گفت زیر و روشون کردی آقا اسماعیل و شرمنده بودم
بعد از یکسال گذشت و خدا کمکمون کرد
اونجایی که خدا میگه وقتی توی گرفتاری هستید از ما درخواست کمک میکنید بعد از برطرف کردن مشکلتون طوری رفتار میکنید فراموش میکنید در چه شرایطی بودید
بعد از یک سال خداوند کمکمون کرد
ولی توی همون شرایط سخت کاری به دوستم گفتم من با پیکان وانت از این ساختمان بیرون میرم
دوستم خیلی انسان شریف و محترمی بود و هست
بهم گفت دهنتو ببند دیگه کافیه این همه توهم
و به لطف خدا با پیکان وانت صفر از ساختمان زدیم بیرون
به خاطر ویژگی ها و مهارتهایی که کار فرما داشت و به شدت خبره و حیله گر بود
و من بسیار تاثیر پذیر و خام بودم
حالا یک اسماعیلی شدم که دیگر رام نشدنی بودم و مثل یک افعی
حالا کتابها رو خونم و تجربه و مهارتهای یک فرد خبره که خلبان و مسئول خلبانان یکی از خطوط ایران بود
شرایط مالی روز به روز بهتر شد
دفتر زدم کارگاه، زمین، سوله ،راننده دوتا منشی 5 تا طراح، پروژه پشت سر هم
ولی غرور و تکبر
پدر و مادرم را دیگر دوست نداشتم خانه ای که زندگی میکردیم دویت نداشتم
روزانه 5 بار لباس عوض میکردم بخاطر خوش تیپ باشم
و اگر پدرم با دوستش دم درب بودن سلام نمیکردم
گویی فراموش کردم برای پروژه سختی که گذروندم پدرم بهم پول میداد
مجبور شد وسایل خونه رو میبرد بازار جمعه بفروشه برای مخارج خانه
خدا را قبول نداشتم و بعد از 4 سال باز هم خورشید غروب کرد و اینبار دیگر فرق داشت
قبل از اینکه مجدد ورق برگردد با سایت عالی استاد عباس منش آشنا شدم و همون لحظه پذیرفتم و تمام
و طوری بود که انگار این 4 سال 40 تا نیرو اینهمه اعتبار و سفرها و درآمدها و ماشینها یک خواب بودن و تمام شد و با کلی بدهی
ولی اینبار فرق داشت
اینبار تسلیم شدم
بدون هیچگونه اعتیادی 3 سال در انجمنهای 12 ق می بدون وقفه در بالا ترین پست های خدماتی خدمت کردم
به قول کتاب انجمن 12 قدمی
ما از درد بی خدایی به خدایان دروغین پناه برده بودیم
لباس،کلاس،پول،ماشین،دنبال همسر پزشکی….سر پر سودا
و مهمترین اتفاق زندگیم رقم خورد و صدای خداوند رو شنیدم
گفت برو اگر فکر میکنی میتونی مدیریت کنی و بیا بالا و کسی میتونه کمکت کنه برو
گفتم تسلیم
گفت برو لیست سپاسگذاری از پدرت بنویس ، بعد از 10 تا اونقدر گریه کردم و دیدم چقدر بهم خدمت کرد و من چقدر ناسپاس بودم و ندیدم
اون موقع حقوق کارمند 3 میلیون تومن بود و درآمدمان حدودا 40 میلیون تومان بود و همیشه ناراضی بودم و پول حالم را خوب نکرد
چونکه خدا نبود توی رفتارم عملم گفتارم و نبود و دردها کشیدم از غرور و منیت
قسمتی بصورت پراکنده گفتگو بین خودم و خدا رو میگم
یک روز همون روزهای ابتدایی ندای درون و صدای خداوند
گفت هر اتفاقی که برات روخ داد ما بودیم ما خواستیم اینجوری بشی
با عصبانیت و تسلیم بودم و مشتاق بودن
گفتم چرا
گفت،زمانی که میخواستی نیرو استخدام کنی میگفتی مذهبی ،چادری سطح پایین نمیخوام ،ما هم اون طوری که میخواستی برات می فرستادیم،اما اونقدر نقشه اشتباه انجام میدادند و ضرر ها کردم گفت خودت درخواست کردی
سرم را خم کردم گفتم ببخشید
و هزاران مثالی که من بودم و تصمیم درست و خدا نبود
و یاد مکالمه استاد با ابراهیم مدیر سایت می افتم که استاد گفت قلبم گفت تو رو انتخاب کنم و این هدایت هست این نتیجه رو رقم میزنه
و بعد از اینکه رفتم ترکیه و برگشتم و ابتدای مسیر که شرایط بهتر شد
یک پروره گرفتم وسط کار بهم الهام شد
خونه اون مشتری که کار کردید و ناراضی بود برو درستش کن
گفتم هنوز کار تمام نشد پول این پروژه رو نیاز دارم،و میشه همون تصمیمات قبلی که وسط کار پول رو جای دیگه خرج میکردم
گفت اینبار ما به تو میگوییم
و هر کاری را میگوییم ما مسئولیتش رو بعهده میگیریم و واقعا همین شد
و فهمیدم باید سپاسگزار باشم ،من نمیتونم تصمیم درست بگیرم بهتره اجازه بدم خداوند برایم انتخاب کند
واقعا زندگی من گلستان شد
استاد از شما بسیار سپاسگزارم بابت این آگاهی و این درک عالی
به نام خدا
سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته مهربان و دوستان بسیار دوست داشتنی
جا دارد سپاسگزاری کنم از دوستان بابت توجه به کامنتی که در جلسه توحید عملی قسمت 9و از همه دوستان سپاسگذارم
دوران کودکی بنده هم شرایط سختی رو سپری کردم، برمیگردد به حدودا 32 سال گذشته پدرم کارمند دانشگاه علوم پزشکی اهواز بود و ما از روستای میداوود نزدیک رامهرمز به شهر اهواز مهاجرت کردیم و به مدت 7 سال بصورت مشترک با خانواده عمو زندگی میکردیم شرایط نا جوان مردانه سخت بود،و من از همان کودکی 4 سالگی تشنه پول رفاه و استقلال مالی بودم، به شدت کنجکاو و پیش فعال بودم مثلا تلویزیون روشن بود آب میریختم می سوخت کولر همین طور و …..با بی پولی
هرچه بیشتر میگذشت بیشتر دوست داشتم سریعتر به درآمد زدایی برسم،
و تا سن 19 سالگی یک اسماعیل مومن ،افتاده خدمتکار به خانواده و بستگان بودم، ناگفته نماند بسیار خانواده شوخ و مهماندوست و اهل تفریح و خوش گذرانی بودیم،تنها چیزی که خانواده ما داشت و بستگانشان نداشتن همین ویژگی بود و برعکس،
به شدت از کتاب و درس متنفر بودم ولی با تلاش پدر و مادرم بدون وقفه فوق دیپلم رو گرفتم و سربازی شروع شد،
با یک دوستی آشنا شدم براش طراحی دکوراسیون انجام دادم با نرم افزار تریدی مکس،و من رو تا خونه میرسوند،گفت خونه خودتون هست داخلش هستید!!
سال 84 خندیدم گفتم کی میتونه خونه بخره دیگه،
گفت میتونید بخرید گفتم چطور
گفت یکم کار داری
ولی همیشه بسیار امیدوار بودم که من موفق میشم از لحاظ مالی ولی خام خام بودم،
گفت چندتا کتاب بهت معرفی میکنم اونا رو بخون خودم کمکت میکنم و راهنماییت میکنم اصلا به کاتب هم علاقه نداشتم ولی همیشه مهمترین موضوع برای من پول بود
ناگفته نماند اولین کتاب رو
برادر عزیزم کتاب استادعشق دکتر حسابی قبل از خدمت سربازی بهم معرفی کرد گفت اینو بخون کتاب جالبیه،
پذیرفتم و شبها اشک میریختم و زندگی نامه دکتر حسابی رو میخوندم اصلا دوست نداشتم این کتاب تمام شود،
و ورق برگشت و به کتاب علاقه پیدا کردم ،
و دوستم کتابهای چه کسی پنیر مرا جابجا کرد خلاصه بگم هرچه کتاب در حوضه موفقیت بود و زندگی نامه افراد رو به مدت کمی خوندم و لذت بردم، میرفتم کتاب فروشی 5 تا کتاب همزمان میخریدم، اسماعیلی که تا زمان کاردانی یک کتاب مطالعه نرد فقط موقع امتحانات مرور سوالات و جزوه
سربازیم با برادرم بودیم روزی که میخواستیم اعزام بشیم،کیف من پر بود از کتاب حدودا 20 تا کتاب با خودم بردم
و حالا
به دانش و آگاهی بدون عمل و بدون تجربه و تشنه پول و به دنبال انتقام از گذشته بودم
تا اینجا و 2 سال بعد از پایان سربازی به شدت افتاده مهربان متواضع راضی مردمی و دائم در عبادت و خلاصه خیییییلی خوب بودم
خانواده ما 4 نفر هستیم پدر و مادر و برادر
نشستیم گفتم میخوام این خانواده رو زیر و رو کنم دیگه خسته شدیم 25 سال مستاجری و زندگی معمولی و کم کیفیت،
پدرم گفت ای اسماعیل بشین سر جات بزار زندگیمون رو کنیم گفتم دیگه تمام پدر
و رفتم یک پروژه کابینت و کمد دیواری گرفتیم قرارداد به شدت بد و یک طرفه و خلاصه قرارداد ترکمن چای
برای شروع کار به پول نیاز داشتیم پدرم 3 تا وام 5 میلیون گرفت بهم داد گفت اینم برای خودت من که پول ندارم ولی در توانم بود این کار رو کردم
شرایط سخت شد کارفرما بی رحم صفته بهش دادیم و پول هم نمیداد و هر روز که میگذشت …..
بعد از 2 ماه 15 کیلو وزن کم کردم روزانه فقط دو عدد بیسکویت ساغه طلایی میخوردم
و پدر و مادر هیچی نمیگفتند
یک روز داییم اومد گفت زیر و روشون کردی آقا اسماعیل و شرمنده بودم
بعد از یکسال گذشت و خدا کمکمون کرد
اونجایی که خدا میگه وقتی توی گرفتاری هستید از ما درخواست کمک میکنید بعد از برطرف کردن مشکلتون طوری رفتار میکنید فراموش میکنید در چه شرایطی بودید
بعد از یک سال خداوند کمکمون کرد
ولی توی همون شرایط سخت کاری به دوستم گفتم من با پیکان وانت از این ساختمان بیرون میرم
دوستم خیلی انسان شریف و محترمی بود و هست
بهم گفت دهنتو ببند دیگه کافیه این همه توهم
و به لطف خدا با پیکان وانت صفر از ساختمان زدیم بیرون
به خاطر ویژگی ها و مهارتهایی که کار فرما داشت و به شدت خبره و حیله گر بود
و من بسیار تاثیر پذیر و خام بودم
حالا یک اسماعیلی شدم که دیگر رام نشدنی بودم و مثل یک افعی
حالا کتابها رو خونم و تجربه و مهارتهای یک فرد خبره که خلبان و مسئول خلبانان یکی از خطوط ایران بود
شرایط مالی روز به روز بهتر شد
دفتر زدم کارگاه، زمین، سوله ،راننده دوتا منشی 5 تا طراح، پروژه پشت سر هم
ولی غرور و تکبر
پدر و مادرم را دیگر دوست نداشتم خانه ای که زندگی میکردیم دویت نداشتم
روزانه 5 بار لباس عوض میکردم بخاطر خوش تیپ باشم
و اگر پدرم با دوستش دم درب بودن سلام نمیکردم
گویی فراموش کردم برای پروژه سختی که گذروندم پدرم بهم پول میداد
مجبور شد وسایل خونه رو میبرد بازار جمعه بفروشه برای مخارج خانه
خدا را قبول نداشتم و بعد از 4 سال باز هم خورشید غروب کرد و اینبار دیگر فرق داشت
قبل از اینکه مجدد ورق برگردد با سایت عالی استاد عباس منش آشنا شدم و همون لحظه پذیرفتم و تمام
و طوری بود که انگار این 4 سال 40 تا نیرو اینهمه اعتبار و سفرها و درآمدها و ماشینها یک خواب بودن و تمام شد و با کلی بدهی
ولی اینبار فرق داشت
اینبار تسلیم شدم
بدون هیچگونه اعتیادی 3 سال در انجمنهای 12 ق می بدون وقفه در بالا ترین پست های خدماتی خدمت کردم
به قول کتاب انجمن 12 قدمی
ما از درد بی خدایی به خدایان دروغین پناه برده بودیم
لباس،کلاس،پول،ماشین،دنبال همسر پزشکی….سر پر سودا
و مهمترین اتفاق زندگیم رقم خورد و صدای خداوند رو شنیدم
گفت برو اگر فکر میکنی میتونی مدیریت کنی و بیا بالا و کسی میتونه کمکت کنه برو
گفتم تسلیم
گفت برو لیست سپاسگذاری از پدرت بنویس ، بعد از 10 تا اونقدر گریه کردم و دیدم چقدر بهم خدمت کرد و من چقدر ناسپاس بودم و ندیدم
اون موقع حقوق کارمند 3 میلیون تومن بود و درآمدمان حدودا 40 میلیون تومان بود و همیشه ناراضی بودم و پول حالم را خوب نکرد
چونکه خدا نبود توی رفتارم عملم گفتارم و نبود و دردها کشیدم از غرور و منیت
قسمتی بصورت پراکنده گفتگو بین خودم و خدا رو میگم
یک روز همون روزهای ابتدایی ندای درون و صدای خداوند
گفت هر اتفاقی که برات روخ داد ما بودیم ما خواستیم اینجوری بشی
با عصبانیت و تسلیم بودم و مشتاق بودن
گفتم چرا
گفت،زمانی که میخواستی نیرو استخدام کنی میگفتی مذهبی ،چادری سطح پایین نمیخوام ،ما هم اون طوری که میخواستی برات می فرستادیم،اما اونقدر نقشه اشتباه انجام میدادند و ضرر ها کردم گفت خودت درخواست کردی
سرم را خم کردم گفتم ببخشید
و هزاران مثالی که من بودم و تصمیم درست و خدا نبود
و یاد مکالمه استاد با ابراهیم مدیر سایت می افتم که استاد گفت قلبم گفت تو رو انتخاب کنم و این هدایت هست این نتیجه رو رقم میزنه
و بعد از اینکه رفتم ترکیه و برگشتم و ابتدای مسیر که شرایط بهتر شد
یک پروره گرفتم وسط کار بهم الهام شد
خونه اون مشتری که کار کردید و ناراضی بود برو درستش کن
گفتم هنوز کار تمام نشد پول این پروژه رو نیاز دارم،و میشه همون تصمیمات قبلی که وسط کار پول رو جای دیگه خرج میکردم
گفت اینبار ما به تو میگوییم
و هر کاری را میگوییم ما مسئولیتش رو بعهده میگیریم و واقعا همین شد
و فهمیدم باید سپاسگزار باشم ،من نمیتونم تصمیم درست بگیرم بهتره اجازه بدم خداوند برایم انتخاب کند
واقعا زندگی من گلستان شد
استاد از شما بسیار سپاسگزارم بابت این آگاهی و این درک عالی
از دوستان عزیزم تشکر میکنم تا اینجا آمدید