این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2024/07/abasmanesh-4.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2024-07-18 07:31:352024-07-18 07:33:31چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
سلام استاد جان، سلام خانم شایسته عزیز و دوستداشتنی و سلام به دوستای عزیزم در خانواده صمیمی عباسمنش، امیدوارم حال همگی عالی باشه.
استاد جان، چقدر این فایل فوقالعاده بود، من عاشق منطقهای شما شدم، یه جوری مثال میزنید و منطقهایی میارید برای ذهن که کاملا خلع سلاح میشه و من بهتون افتخار میکنم، به خودم میگم پسر، فکر میکنم هرکسی این فایل رو ببینه عاشق استاد میشه و دیگه این مسیر رو رها نمیکنه.
استاد جان فایل فوقالعادهای بود.
من میخوام از مثالهای خودم بگم:
من یادم میاد یه بار سه قلم وسیله از دیجیکالا سفارش دادم و یکی از اون موارد یه جفت کفش کتونی مشکی بود، کفش رو یه مدت استفاده میکردم، خیلی خوب بود، کیفیتش عالی بود، اما بعد از یه مدت دیدم برای پام کوچیکه و انگشت پام رو میزنه، با وجود اینکه خیلی دوستش داشتم، گذاشتمش کنار، بعد الان هر زمان میخوام یه چیزی از دیجیکالا بگیرم که سایز داره، ذهنم میگه میخری کوچک از آب درمیاد اصلا حضوری بگیر، اصلا بیخیال نگیر، من نیومدم بگم که اتفاقا یه لباس برای مادرم سفارش دادم و دوسش داشت و عالی بود، حالا اگر یک بار اینطور شده، من باید بل خودم بگم هر بار که میخوام یه لباسی بگیرم حتما سایزش اشتباه میشه؟!
من توی سایت کاریابی برای پیدا کردن یه شغل جدید که به شرایطم بخوره، یه مدت میرفتم و علاقه هم داشتم که جستجو کنم و چند موردی رو پیدا کردم و رزومه فرستادم، بعد یه مدت میدیدم رد شدم، خوبی قضیه اینه که من یه کمی ناراحت میشدم اما اینکه ناامید بشم نبوده، الان کمتر میرم، به خودم میگم اون قسمت کار خداست، تو روی خودت کار کن، تو باورهات رو درست کن، تو مهارت کسب کن، رزای عزیز توی فایل 37ام گفتگو با دوستان میگفت: من حدود سی تا شرکت هر ماه پیدا میکردم و رزومه میفرستادم و اینها جواب من رو هم نمیدادن، یه بار یه نفر زنگ زد گفت ما شما رو نمیخوایم، من خدا رو شکر کردم که یه نفر بالاخره جواب داد، رزا، ببین، این نیم پله پیشرفته، یه نفر گفت میخوایمت یا نمیخوایمت. من هم دارم روی خودم کار میکنم، که قویتر بشم و چون دارم روی خودم کار میکنم قرار نیست اگر رزومه جدید بفرستم، همون اتفاق قبلی برام رخ بده، تازه خدا از بینهایت طریق میتونه شغل من رو بهم بده، این نیست که فقط از طریق آگهی اینترنتی باشه. میتونه افراد مناسب بیان و اتفاقات رقم بخوره.
چند وقت پیش میخواستم یه نرمافزاری رو روی لپتاپم نصب کنم، یه نرمافزار مهندسی هست، دو بار نصب کردم، توی قسمت ورود به نرمافزار یوزر پسورد میخواد که وارد نمیشد، ذهنم میگفت که دیگه نمیشه، هر کاری بکنی روی لپ تاپم این نرمافزار نصب بشو نیست، درحالیکه نصب شده بود، اما وارد نمیشد. دیروز بود که میخواستم ببرم به یه مغازه کامپیوتری و از اون بخوام برام نصب کنن، باز ذهنم میگفت این نرمافزار تخصصیه، اونها شاید بتونن ویندوز نصب کنن، اما میگن ما بلدش نیستیم، خلاصه دودل بودم که برم یا نه، گفتم میرم، اشکال نداره، بعد یه لحظه یه حسی گفت ببین سیستمت به این نرمافزار میخوره یا نه، نگاه کردم ویندوز 7 یا xp میخواد و من روی ویندوز 8.1 نصبش کردم، گفتم مشکلش همینه، انگار ایراد رو پیدا کرده باشم، میخوام مشکلش رو حل کنم، تا قبل از اون به ذهنم گوش میکردم و هیچ اقدامی برای حل مسئلهام انجام نمیدادم. میگفتم نمیشه، همینه دیگه. خدایا صد هزار مرتبه شکرت.
من تا به الان نمیدونم ده تا یا بیست تا جلسه آشنایی داشتم و هیچکدوم جدی نشده، هر زمان هم که یه صحبتی میشه که بریم فلان دختر رو ببینی، یه فکری میاد که این مورد هم به سرنوشت اون موارد قبلی دچار میشه و من مجرد میمونم، درحالیکه هم من دارم تغییر میکنم و هم اینکه باید بیام خودم رو درست کنم و از این الگوی تکرارشونده به ریشهها پی ببرم و روی اون موارد کار کنم، که چیزیکه تا الان از خودم فهمیدم اینه که من خیلی توی احساس لیاقت مشکل دارم، خودم رو لایق یه همسر خوب و زیبا نمیدونم. یه مورد دیگه رو مینویسم که ردپا بشه، فکر میکنم که خیلی صادق هستم و این بجای اینکه بهم کمک کنه شده پاشنه آشیلم، فکر میکنم افراد فکر میکنن خیلی سادهام، خیلی صاف و سادهام و از پس زندگی برنمیام. انگار این صاف و سادگی معنی مقایسه خودم با دیگران و معنی بیاعتماد بنفسی بهم میده، معنی احساس قربانی شدن بهم میده.
یه مورد دیگه اینکه من چند ماهه، از سه چهار ماه بیشتره که توی خونه فیتنس کار میکنم، بنا گذاشتم نیم ساعت یه روز در میون، حالا بعضی روزها نمیرسم یا خستهام، یا تنبلی میکنم، چند روز فاصله میوفته بینش، این ذهن دیگه شروع میکنه، دیگه این تمرین کردنت رو ترک کردی، دیگه نمیتونی، ولش کن، تو آدم ورزش کردن نیستی، خیلی سخته، منم بهش میگم نه اتفاقا خیلی راحته، در توان من هست که انجامش بدم، اینطور نیست که بخوام وزنه بیست کیلویی بزنم، درحالیکه تکاملم رو طی نکردم، نه میام انجامش میدم. خدایا شکرت. باید یاد بگیرم وقتی بهم میگه نگاه کن: تو نمیتونی، چند روز گذشت ورزش نکردی، تو کنترلی روی زندگیت نداری، بگم چرا اون چهار ماهی که با تعهد ورزش کردم رو نمیبینی، مگه من اصلا فکر میکردم توی خونه ورزش کنم، مگه من حرکتها رو بلد بودم، من این همه تغییر کردم، پس دوباره هم میتونم و دوست دارم این خاطره رو بگم: جالبه، دارم یه حرکتی میزنم ذهنم میگه سی تا تکرار کافیه، از عمد تعداد بیشتری میزنم، میگه خب، سی و پنج تا، من بعضی مواقع از چهل تا هم رد میکنم و حرکتهای بعدی همینطور، باید از این ذهن کار بکشی، هدفم اینه بگم من رئیسم نه تو.
استاد جان، خانم شایسته عزیز بابت این فایل فوقالعاده ممنون و سپاسگزارتون هستم.
امیدوارم همه دوستای عزیزم در پناه خدای بزرگ همیشه شاد، سلامت، ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.
یه ادم هایی توی زندگیم هستند که توی ذهن موندن ومدام یک اشتباه تورو تکرار میکنند وبهت گوشزد میکنن جالبه ذهن من زود فراموش میکنه
مثال همسرم که من یک بار ناخواسته موقع بیرون اومدن از پارک زدم به دیوار وبعد یک سال وگواهینامه گرفتن وهزار بار درست روندن باز میگه تکرار میکنه ونگرانه
قبلاً من میگفتم این بهانه ست بهم ماشین نده ولی همین رفتارو توی کوچکترین مسائل داره چون ذهنش توی اون اتفاق نشست کرده
خب من اینطور نیستم وسعی میکنم دوباره اون کارو انجام بدم تا ذهنیت قبلی پاک بشه
حالا من به همسرم میگم اون یک بار بود وقرار نیست دوباره تکرار بشه ولی متاسفانه ازپس ذهنش برنمیاد
من بارها رانندگی کردم وچیزی نشده
وجالبه ازیک ادم چند بار ضربه خورده باز اعتماد میکنه
ولی خب من دیگه محتاط تر عمل میکنم وفاصله میگیرم این واکنش تدافعی ذهن ومغزه
استاد چون نگاه مثبت اندیش داره میتونه اعراض کنه وتوجه نکنه واعتماد به نفس داره که اون اشتباه رو نادیده بگیره وازپس ذهنش بربیاد
کنترل ذهن در هر شرایط ابزار مهمیه
الان که دارم این کامنت رو مینویسم همسرم مدام داره نکات منفی رو گوشزد میکنه من برای کنترل ذهنم اومدم توی باغچه که تمرکز کنم روی صحبت استاد چون به هیچ عنوان نمیتونه صحبت نکنه بارها بهش گفتم ولی واقعا نمیتونه من قبلاً عصبی میشدم امروز دیگه مکان ترک میکنم واعراض میکنم
توی مغز همه ما یک جایی تمام خاطرات ذخیره میشه وهربار که اتفاق مشابه میفته اونو به یاد میاره تا دوباره تکرار نکنه
ولی بعدش کار ذهنه که ازاون خاطره ترس وناراحتی رو فوکوس میکنه
نودونه درصد ادمها توی یک قسمت ازذهنشون خاطراتی رو سیو کردن که همون جا متوقف شدن این فرق مهم ادم موفق وادم معمولیه
کار شیطان القا ترس ونگرانیه
واین نکته فقط باایمان حل میشه اگر تسلیم خدا باشیم روی خودمون کار کنیم دیگه خودبه خود ترس از بین میره
ازهر تجربه باید درس گرفت باید باورها رو تغییر داد
ممنون استاد عزیزم ازطرح این موضوع،یک تجربه میتونه عامل رنج بشه یا تجربه بشه برات برای پیشرفت همگی به خودت بستگی داره اینجا تفاوت ادم موفق وناموفق مشخص میشه ومن معتقدم نباید بگیم من دیگه انجام نمیدم ولی بااحتیاط وتجربه عمل کنیم
احسنت به شما که به جای جر و بحث و تلاش برای تغییر دیگران، دارین روی خودتون متمرکز میشین و سعی میکنین طبق قانون عمل بکنین و قطعا به مرور نتایجش رو میبینید.
به نظرم یکی از دلایلی که باعث میشه انسان فکر کنه که باید همیشه اتفاقات خوب باشه یا عملکردهاش همیشه با موفقیت همراه باشه،
کمالگرایی هست
از بچگی و توی مدرسه و در جامعه همیشه به ما گفتن که باید بهترین باشی، یا حتما باید اول بشی و فکر میکنن که آدم باید همون بار اول باید به بهترین شکل یک کار رو انجام بده و برای همین با اولین اشتباه یا کوچک ترین اشتباه زود ناامید میشن و فکر میکنن اینکار شدنی نیست یا اونها، آدم اینکار نیستند.
یه بار مهمون داشتیم صحبت ورزش شد، من گفتم که دخترم به ژیمناستیک علاقه داره و رشد خوبی هم کرده، اون مهمون برگشت بهم گفت که آخه ژیمناستیک که آینده ای تو ایران نداره و نمیشه توی این ورزش قهرمان شد و به جای ژیمناستیک بزار بره فلان ورزش،
من حرف خاصی نزدم ولی پیش خودم میگفتم که همه نتیجه رو در اول شدن میدونن یعنی فکر میکنن که اگه نشه تو یه رشته قهرمان شد، اون رشته فایده نداره،
در حالی که باور من اینه که مگه ما ورزش میکنیم که فقط قهرمان بشیم، در حالی که دخترم با این رشته عشق میکنه و لذت میبره ، مهارتهای رفتاری و اجتماعی اش هم رشد کرده و وقتی داره حرکت میزنه داره لذت میبره، خب مگه این چیز کمیه، اصلا ما برای چی به این جهان قدم گذاشتیم، ما فقط برای لذت بردن از زندگی به این دنیا اومدیم و نه برای اول شدن،
اتفاقا اون فرد فرزندش رو میبره والیبال ، در حالی که اصلا علاقه ای به اون رشته نداره ولی پدرش میگه این ورزش آینده داره و از این حرفها.
ولی من اینطوری فکر نمیکنم، مهم لذت بردن و تجربه زندگی هستش، طوری که هنگام مرگ با رضایت به جهان بعدی پا بزازیم و حسرت این رو نداشته باشیم که نتونستیم از زندگیمون لذت ببریم.
در مورد نگرش منفی همسرتون نسبت به شما هم میخام تجربه خودم رو بگم.
همسر من هم اکثرا به نکات منفی من توجه میکنه و ایراد میگیره، منم وقتی ازم انتقاد میکنه، ذهنم شروع به نجوا میکنه و با خودم میگم که من اینهمه رفتارهای خوب دارم، عملکردم در کل خوبه اخلاقم که خوبه، امکانات زندگی رو در حد توانم براش مهیا میکنم ولی اون فقط به نکات منفی توجه داره و یه لحظه مغزم میخاد که حالم رو بد بکنه،
ولی همون لحظه یه منطق قوی میزارم جلوش و خاموشش میکنم،
به ذهنم میگم که همسرم که قانون رو نمیدونه، قانون شکرگذاری رو نمیدونه، قانون توجه به زیباییها رو نمیدونه ، اعراض از نازیباییها رو نمیدونه و اون طور داره رفتار میکنه،
خب
ولی من که قانون رو میدونم،
من که دیگه نباید مثل اون رفتار بکنم،
اگه من بیام به این رفتارهای همسرم توجه بکنم دارم به نازیباییها توجه میکنم اگه به عملکرد نامناسب همسرم به افکار نامناسب همسرم توجه بکنم
شرایط بدتری رو تجربه میکنم، چون مهم نیست که من خواسته ام چیه، مهم کانون توجه منه که الان دارم به زیبایی توجه میکنم یا نازیبایی ،
اگه منم مثل همسرم به نکات منفی توجه بکنم
خب فرق منی که قانون رو میدونم با ایشون که قانون رو نمیدونن چیه؟
برای همین هر روز به نکات مثبتش توجه میکنم، ازش تشکر میکنم، تحسینش میکنم تا احساسم خوب باشه و به زیباییهایی بیشتری هدایت بشم.
به قول استاد هر کسی داره توی جهان خودش زندگی میکنه و نتایج باورهایش رو میگیره حتی اگه همسرمون باشه و در یک خانه کنار هن باشیم، اصلا مهم نیست و هر کسی نتایج باورها و فرکانسهای خودش رو میگیره.
خیلی ازتون ممنونم و براتون زندگی لذت بخش و توام با آرامش رو از خداوند مهربان خواهانم.
سلام ناصر عزیز،دوست عزیزم خوشحالم که کامنتم تونسته کمک کنه ،بله درسته اگر بخوایم مثل دیگران رفتار کنیم نمیتونیم ادعا کنیم داریم رو خودمون کار میکنیم
تضادها گاهی خیلی کمک میکنند جالبه من از ایرادهای همسرم خیلی ناراحت میشدم بعدا باخودم گفتم ازکمالگرایی که خودمم دارم اگر اونم بااستاد اشنا میشد میدونست چی بگه ولی نمیدونه
واینکه هربار که ازم ایراد میگیره باعث میشه من قوی تر بشم واینجوری ضعف هامو میتونم رفع کنم واین یعنی منو خیلی مهم وکامل میبینه ودوست نداره عیب داشته باشم
اینجوری اصلأ واکنش نشون نمیدم وناراحت نمیشم واز تضادها به نفع خودم استفاده میکنم
نکته بعد کامنتت توضیح کامل راجب مسائلی بود که تو زندگی متاهلی مشترکه وبااشتراک گذاشتن تجربیاتمون میتونیم بهم کمک کنیم
ممنونم ازت وبرات از خدا بهترینها رو میخام منتظر کامنتهای پیشرفتت ونتایج عالی هستم چون میدونم ما لایق بهترین ها هستیم وخوشحالم دراین مسیر زیبا همسفر خوبی چون شمادارم که حرفامو میخونند وبهم انرژی میدن خداروشکر
سلام به همه دوستان بخصوص استاد عزیزم و مریم خانم نازنین
یادمه چند سال پیش وقتی دنبال کار میگشتم چند جا رفتم و خیلی ها گفتن واای چه رزومه ی تحصیلی ای ولی شرمنده ما نمیخواهیم آخییی خیلی حیفی! (چقدر احساس حقارت میکردم) الان که فکرشو میکنم کلا شش تا مدرسه رفته بودم و آخریش که خییلی خیلی بهم نزدیک بود برام جور شد (پیاده سه دقیقه راه بود)، اما اون نه شنیدن ها خیلی برام سنگین بود، و الان هم که دوباره تصمیم گرفتم کار کنم باز هرجا میرم بعدش همون حس میاد که اینا هم من رو نمیخوان! با اینکه دیروز مدیر اولین مدرسه ای که رفتم بهم گفت من حتما میخوامت ولی مشخص نیست چه پایه ای، و اینکه هنوز با هیچکس قرارداد نبستم، ولی… این ذهن کار خودش رو میکنه مداام گذشته رو تکرار میکنه و هی میگه به بابا چی بگم، اگه نشه چی و من رو از کمبود پول میترسونه.
خودم میدونم ترس از شرک میاد، و شرک یعنی شریک قائل شدن برای خدا! من باااید مدام به خودم یادآوری کنم که خود خدا بود که گفت برم اون محل برای کار، وگرنه منکه دیگه نمیخواستم معلم باشم حتی تمااام جزوه ها و نمونه سوالها رو دور ریخته بودم، اما چی شد که یکهویی به دلم افتاد برم اون مدرسه؟ حتما خودش بوده دیگه ، اینم بگم که یک هفته به قدددری نجواهای ذهنم زیاد شد که برام در حد یک ماه گذشت از اینکه چرا قرارداد نبستن؟!!! و با عقل خودم برای اینکه خودم هم کاری کرده باشم، رفتم دو تا مدرسه دیگه هم تقاضای کار دادم، ولی حسم خوب نبود و دیگه ادامه ندادم وبقیه ی مدارسی که پیدا کرده بودم رو نرفتم، یه شکی داشتم بین اینکه «خدا که از آسمون کیسه پول نمی فرسته من هم باید برم و دنبال کار بگردم باید اقداام کنم»، و اینکه «من تو مسیر درست باشم خدا هداایت میکنه من رو که کجا برم دنبال کار نیازی نیست من تلاش کنم تو این گرما از این مدرسه به اون مدرسه برم» خلاصه که فعلا بیخیال شدم نه روی حرف اون مدیر مدرسه بلکه سعی دارم روی خدا حساب کنم و دست و پا نزنم تا خودش بهم بگه چکار کنم و من هم بلافاصله انجام بدم.
یه چیز خییلی جالب هم این بود که این مدرسه حقوقی که بهم گفت دقییقا عددی بود که من برای خودم نوشته بودم و تو خیابونیه که نزدیک خونمه و خیلی دوستش دارم چون سرسبز و خلوته، همین باعث میشه بیشتر به جریان هدایت خدا اعتماد کنم، البته که کار آسونی نیست و تو این مدت کامنتای خانم سعیده شهریاری خیلی بهم کمک کرده تا بتونم کنترل ذهن بهتری داشته باشم، دقیقا زمانی دیدمش که بهش نیاز داشتم و سعی میکردم خودم بگردم دنبال کار:
«به عقل من اگر بود همچنان در حال تلاش برای آباد کردن کویرم بودم،خدا بود که بهم الهام کرد دیگه بیشتر ازین کاری از دستت برنمیاد،خدا بود که گفت رها کن،هرچقدر تلاش کنی بی فایده ست.
من بیش از اندازه تلاش کردم،نشد،محمد هم وقتی بیش از اندازه تلاش میکرد خدا میگفت نردبون بزاری بری آسمون،زمین رو بکنی بری قعر زمین،اونا ایمان نمیارند …»
یجای دیگه نوشته بودن: «هرجا دیدی داره مسیر سخت پیش میره،نگاه کن ببین داری روی حساب عقل خودت پیش میری؟یا هدایت الله؟»
تضادی که بهش برخوردی دقیقا چیزیه که من چند ماه درگیرش بودم
بعد از هر مصاحبه احساس حقارت میکردم و نمی دونستم چرا کارم پیش نمیره، چرا کسی نیروی به این خوبی رو نمیخواد، میدونستم یه ایرادی دارم ولی پیداش نمی کردم، یه بار الهامی بهم شد که با خدا برم پیاده روی و باهاش حرف بزنم، ببین انقدر نا امید بودم و حس بدی داشتم وقتی به کار فکر میکردم، گفتم خدایا من چکار کنم، چرا کارم جور نمیشه( من تدوینگر فیلم عروسی ام) گفت برو فتوشاپ و پریمیر رو اموزش ببین، گفتم بلدم که گفت دوباره ببین، گفتم چشم، و شروع کردم به دیدن اموزش از یوتیوب، البته اونشب واااقعا قلبم باز شده بود از حرف زدن با خدا و با تمام قلبم حسش کردم و مطمئن شدم جواب میده، خلاصه چند روزی گذشت و ایندفعه کار بود که دنبال من اومد، به واسطه یکی از دستان خداوند، من به یکی از اتلیه های سطح بالای کرمان برای کار معرفی شدم، به همین راحتی، رفتم مصاحبه و بعد از چند روز هم قرارداد بستم و الان هم دوماه مشغول به کارم… به آسونی و بدون در و دیوار زدن.
میخوام بهت بگم کاملا حالتو درک میکنم، اون احساس سرخوردگی بعد از مصاحبه رو میفهمم اما نتیجه در ادامه دادنه، در کم نیاوردن، در تسلیم نشدن و در شنیدن الهامات
هم برای خودت ردپا گزاشتی و هم برای ما یادآور قانون شدی
بهت تبریک میگم و تحسینت میکنم که داری با خدا صمیمی تر میشی
داری تسلیم تر میشی
داری رهاتر میشی
داری هدایتی میری جلو
یه نکته ای توی کامنتت نظرمو جلب کرد
اینطور درک کردم که شما فکر میکنی اگه وقتی به الهامی عمل کردی و نتیجه خوب بود پس اون حتما هدایته
ولی اگه با عمل به ندای درونت نتیجه نامناسبی گرفتی پس اون هدایت نیست و ولش میکنی،
ببین نگین عزیز
خداوند قطعا ما رو هدایت میکنه و این رو بر خودش واجب کرده
ان علینا للهدی
ولی قرار نیست که اگه به الهامت عمل کردی لزوما اتفاق خوبی برات بیافته یا موقعیت دلخواهت رقم بخوره
ممکنه شما با عمل به هدایت الهی وضعیتت بدتر هم بشه ولی شما باید احساست رو خوب نگه داری و سعی کنی از اون اتفاق به ظاهر بد درسهاتو بگیری، چه بسا اتفاقی بد ما رو از خواب غفلت بیدار بکنه،
یا توی دل اون نتیجه نادلخواه یه چیزی برات چشمک بزنه،
مثلا شما میری به یه مدرسه و اونا قبولت نمیکنن شاید روی دیوار اون مدرسه یه جمله ای نوشته شده باشه که دقیقا جواب سوال تو بوده باشه و خدا فقط میخاسته تو، اون جمله رو ببینی تا آگاه بشی
یا مثلا شده که مجبور شدی علی رغم میل باطنی بری یه جایی مهمونی ولی ممکنه از لابلای حرفهای آدمهای تو اون مهمونی یه حرفی برات چشمک بزنه و تو از اون هدایت دریافت بکنی.
خلاصه این رو میخام بگم که قرار نیست هر هدایتی لزوما نتیجه خوبی داشته باشه،
در واقع در ادامه دادن و عمل به بقیه الهامات، در نهایت نتیجه به نفع شما خواهد بود.
از تجربه خودم بگم
اواخر سال 1402 بهم الهامی شد که ماشینم رو باید بفروشم و توی یه سهمی که حتی اسمش هم بهم الهام شد سرمایه گذاری بکنم
منم علی رغم مخالفت همسرم ماشین رو فروختم و اون سهم رو خریدم و الان 5 ماهه که میگذره ولی من پیاده موندم و هر روز دارم از همسرم گله و شکایت و شماتت میشنوم که پس کی ماشین میخری و داریم اذیت میشیم و از این حرفها، همین دیشب باز داشت همی حرفها رو بهم میگفت
و از طرفی اون سهمه نه تنها رشد نکرده بلکه تو ضرره،
ولی من حالم رو خوب نگه داشتم و قطعا میدونم که این هدایت الهی برام برکاتی داره و من باید درسهامو بتونم از این شرایط بگیرم و یه مواردی رو دارم برای خودم درک میکنم و در کل به آینده امیدوارم و خوشبین هستم و باید ادامه بدم و صبور باشم
چرا که خداوند با صابرانه
ان الله مع الصابرین
امیدوارم مطلبم براتون مفید واقع بشه و نمیدونم دوره 12قدم رو دارین یا نه
ولی خیلی دوره عالی هست برای خودشناسی و رشد و پیشرفت.
واای واقعا ازتون ممنونم بخاطر کامنت خوبتون، یعنی رو هوا زدمش حتی قبل از اینکه برام ایمیلش بیاد، اصلا یادم رفت سلام کنم. ببخشید سلام.
دقییقا همینطوره که شما میگید من همش منتظر یه نتیجه ی خوبم میگم مگه میشه خدا الکی به من گفته باشه برم اون مدرسه، (الان دو تا مدرسه گفتن من رو میخوان) اما همشش حس میکنم اون اولی خیلی هدایتی بوده و اون باید نتیجه بده (البته نتیجه هم داده الان اونجا کلاس تابستونی دارم) و امروز مدرسه دوم بهم زنگ زد خییلی خییلی شک داشتم دو بار قرآن رو باز کردم و هر دو بار اسم مدرسه دوم برام اومد (کلمه اش دقیقا تو قرآن هست) الان با این کامنت شما آروم شدم که شاید بهتره برم مدرسه دوم (جایی که قبلا هم کار میکردم) راستش همش انتظار تغییر داشتم میگفتم باید برم یه جای جدید با آدمای جدید چون من تغییر کردم، اصلا فکر نمیکردم دوباره برگردم همون محل کار قبلیم، ممنونم که برام نوشتید، مطمئنم که برای شما هم بهترین ها اتفاق میافته.
الف) بنویسید کجاها ذهن شما به خاطر یک اتفاق نامناسب توانست بنیان باوری شما را بر اساس آن ناخواسته شکل دهد، امیدواری و خوشبینی را از شما بگیرد و شما را به این نتیجه برساند که از این به بعد قرار است همین نتایج بد رخ بدهد. سپس به خاطر این باور، هیچ قدمی برای بهبود آن روند بر نداشتید؟
در مبحث مالی ، زمانی که کار میکردم و درآمدم از یه حدی بیشتر نمیشد و حتی با وجود احساس بد و ناراحتی به من احساس رضایت نمیداد و جوری شبیه اجبار با حال بد کار میکردم ،و اون زمان این فکر را میکردم که قرار است همیشه همین روند به این شکل رخ دهد .
مورد دیگه در روابط که درخواست از جنس مرد نداشته باشم جوری که همیشه نه میشنیدم چراکه همیشه با حس ناراحتی و اجبار به گرفتن خواسته ام میشدم و این باور که کلا درخواست نکن تا حالا بد نشه که اشتباس
یا یه وقتایی برخورد بد بابت یکسری رفتارم دریافت کردم که نجچتی ذهنم شروع به سرزنش و گفتن اینکه دیگه این حرفو نزن یا این کارو نکن یا اظهار نظر نکند.
ب) بنویسید کجاها با اینکه اوضاع خوب پیش نرفت و نتیجه ناخواسته رخ داد اما شما افسار ذهن را در دست گرفتید و توانستید به ذهن خود بگویید:
در موارد اشتباه کردن که ذهنم شروع به سرزنش میکنه سریع توجهم رو از موارد بد به ویژگی ها و اخلاقیات خوبم میبرم و مسیر حالم رو به سمت خوب شدن تغییر میدم .
یا در بحث مالی که ذهن خیلی ناچیز نشون میده توانایی هامو سریع خودم رو تحسین میکنم و به خلاقیت و توانایی که خدا تو وجودم گذاشته حالم رو بهتر میکنم و یادآوری میکنم که اگر قبلا تونستم الان هم میتونم و از پسش بر میام
در بحث روابط ، به تضاد و ناخواسته ای اگر بربخورم سعی میکنم اعراض کنم و بر مواردی که دوست دارم بیشتر در زندگی ام رخ دهد توجه ام را بزارم .
د) با توجه به آگاهی های این فایل، بنویسید در موارد مشابه آینده:
چه راهکارها یا نگرشی به شما کمک می کند که حتی با وجود یک تجربه ناخوشایند، افسار ذهن را در دست بگیرید به گونه ای که: نه تنها خوشبینی و امیدواری شما نسبت به آینده حفظ شود، نه تنها از قدم برداشتن نترسید، بلکه آن تجربه باعث شود ایراد کار را پیدا کنید و با حل آن، بارها رشد کنید.
هر تجربه را به شکل درس و بازتاب باورهایم ببینم که به من این نشان را میدهد که مثلاً روی احساس لیاقتم یا احساس عزت نفس بیشتری کار کنم و هیچ کس را مقصر اتفاقات زندگی ام ندانم و همه و همه را از خودم و باور های خودم بدانم اگر میخواهم مثلا با من با احترام رفتار شود باید در درجه اول خودم برای خودم ارزش قائل شوم و خودم را دوست داشته باشم فارغ از وضعیت مالی و شرایطی که در آن هستم .
در در شرایط مالی که با هر اشتباه بجای سرزنش هر تجربه را درس بگیرم و به خودم این باور را بسازم که من انسانم و هر اشتباهی برای من یک درس است و تا اشتباه نکنم یاد نمیگیرم .
سلامی پر از مهر و عشق الانم به شما دو استاد عزیزم و دوست عزیزی که داری این کامنت رو میخونی.
استاد جانم من یک کنترل ذهنی داشتم که باید درموردش مینوشتم براتون و احساس کردم اینجا جای مناسبشه
از اینجا شروع کنم که قبل از دوران دبیرستان من همیشه شاگرد خوبی بودم تو مدرسه نمراتم خوب بود و همیشه سر گروه ریاضی بودم حتی تو راهنمایی درسای ریاضی دبیرستان رو میخوندم و اول دبیرستان هم کمک دوستم کردم ک ریاضیشو که افتاده بود قبول بشه
با شروع دوم دبیرستان دیگ درس نخوندم و ممراتم بد و بدتر میشد و رشتمم ریاضی بود
در حدی که معدل کتبی پیش دانشگاهیم شد 10 :))
همین درس نخوندن من باعث شد مدیرم بشدت باهام بد باشه و تحقیرم کنه یا به دوست صمیمیم گفته بود که با ابوتراب رفت و امد نکن و حرفایی ک اصلا درست نبود
خب من خیلیی خورد شدم و عزت نفسم شکسته شد تو دبیرستان و به معنای واقعی احساس خنگی میکردم
دانشگاه وارد رشته معماری شدم و بیشتر درسا عملی بود و من چون عشق دوبارم ب درس خوندن شروع شده بود نمراتم خوب میشد
ولی برای دروس تخصصی که محاسباتی بود احساس میکردم نمیتونم از پسش برنمیام و فلان همین هم باعث شد دو تا درسامو بیوفتم و دوباره بردارم
این عدم عزت نفس خیلی با من بود ولی تو همون دانشگاه ترم های بالا تر خیلی روی خودم کار کردم و خب شرایط بهتر شد و دو تا درس بعدی محاسباتیم رو با نمره بالا تر از 19 قبول شدم
ولی هپچنان این احساسی ک تو نمیتونی باهام بود تا الان که 28 سالمه و همین دو ساعت پیش از ازمون نظارت اومدم
خب داستان از اینجا شروع میشه که من چند هفته پیش شروع کردم به خوندن ازمون (ازمون جزوه بازه و با حدود سی کتاب)
استاد اون حسه دوباره اومد و شروع کرد به اینکه تو نمیتونی تو توانایی نداری اصلا مگه میشه بار اول قبول شدن تو چجوری میحوای این کتاب هارو بفهمی
استاد ولی من الان تفاوتم با قبلم اینکه با اموزه های شما اشنام و با ندای درونم با خدای درونم اشنام
من اومدم به قول خانم شایسته در کشف قوانین
ورودی های قدرتمند کننده رو مستمر تکرار کردم
یعنی ترمزامو نوشتم الگوهامو نوشتم اگر بشود هارو نوشتم و دلیل منطقی هم برای ترمزام اوردم
و شروع کردم به خوندن و تست زدن
تا دیروز خیلی خوب پیش رفتم و دیروز وقتی یک سری تست زدم قبول نشدم و دوباره نجوا اومد
یکم بهمم ریخت ولی من شروع کردم به صورت هدایتی در سایت چرخیدن و فایل دیدن
بعد یه ویدئویی دیدم که از تولد انشان بود و خدا بهم گفت همون خدایی که تو رو از هیچ بوجود اورده و تا این حد هواتو داشته همون خدا کمکت میکنه
اون صدا بهم میگفت مگر از زندگی چه میخواهی که در خدایی خدا یاقت نمیشه
بعد خیلی اروم شدم
دیشب ولی خوابم نمیبرد و خواب و بیدار بودم هی باهاش صحبت میکردم مدام ازش درخواست میکردم و میگفتم خدایا من هیچی نیستم همه چیز تویی اصلا خودت امتحان بده من ناتوانم و گفتم اگ مسیر درست اینکه من نظارت داشته باشم همین دفعه اول قبول بشم
صب ک رفتم سر جلسه استزس گزفته بودم ده دقیقه مونده بود ب ازمون خدا گفت چشماتو ببند نفس عمیق بکش
و گفت تکرار کن
خداوند همه چیز میشود همه کس را
ازمون شروع شد و من شروع کردم تست زدن جوابای اول رو پیدا نمیکردم میگفت رد شو برو (برای قبولی از صد نمره 50 رو باید بگیری)
کم کم صفحه بعد سوالا بهتر شد بهش گفتم خدایا هوامو داری گفت حواسم بهت هست
بعد رسیدم به یک سوال که گفته بود کدام مورد صحین است
یعنی من باید تو یک بخش از کتاب دنبال 4 موردش میبودم تا گزینه رو پیدا کنم
یهو رفتم سراغ گزینه 3 و اول اونو خواستم پیدا کنم که در همون چند لحظه اول پیدا شد و دیدم همون گزینه صحیحه
این اتفاق حین ازمون چندین بار افتاد و من فقط با دیدن یکی از گزینه ها برخورد میکردم ب جواب
یکم بعدش برخورد کردم به یه سوال دو بخشی بخش اول پیدا شد و بخش دوم نه
همون لحظه مراقب اومد رای امضا و من صفحه رو گم کردم
یه لحظه نجوا اومد گمش کردی دیگه پیداش نمیکنی
خدای درونم میگفت الخیر فی ما وقع
استاد من کتاب رو باز کردم و همون لحظه جواب پیدا شد :))
و در اخر بهترین امتحانی بود ک من زدم
جواب امتحان دو ماه دیگ میاد و من نمیدونم که قطعی قبولم یا نه ایشالا به احتمال 90 درصد قبولم…حالا جدا از این قبولی استاد این متفاوت ترین امتحانی بود ک تو عمرم داشتم واقعا شور و شوقی درونم زنده کزد ایمانی درونم بپا کرد که الان چندین بار بیشتر از قببم به خدای درونم ایمان پیدا کردم … دیروز فایل 10 توحید عملی رو گوش کردم و شما گفتی تو تیر نزدیا خدا تیر زد امروز امتحان من رو خدا داد و میخوام دیگ همه کارهامو اون انجام بده اون بگه و الهام کنه واقعا زندگی با وجود این نیرو و استفاده ازش هیچ سختی درونش نیست هیچ مشکل غیر قابل حلی ..ولی به شرط ایمان:))
تحسینتون میکنم کنترل ذهنتون رو، تحسین میکنم که اینقدر عالی از خدا کمک گرفتید، درخواست کردید و خداوند پاسخ داده بهتون، تحسین میکنم که اعتبار نعمت اینکه امتحان رو خوب گذروندید رو به خدا دادید، یه حسی گفت ای کاش خدای من هم همینطور بود، بعد سریع جلوش رو گرفتم، نه، خدای من هم همینطوره، هدایتم میکنه، باهام حرف میزنه، هوام رو داره، به همه ما وصله، فقط باید مقاومت نکنیم.
خدا رو صد هزار مرتبه شکرت.
ممنونم که نتایجتون رو با ما به اشتراک گذاشتید، باز هم تحسینتون میکنم.
بنام خدای مهربون ک هر لحظه در حال هدایت منی ب سمت خواسته هام ب زیبایی ها و فرآوانی ها ب سادگی براحتی و کاملا طبیعی
سلام خدمت استاد عباس منش عزیز و مریم جان شایسته و تک تک بچه های گل سایت الهی مون
خداروشکر میکنم ک بازهم ب من فرصت داده تا در مدار دریافت این آگاهی های فوق العاده و زندگی ساز باشم
استاد عزیز ، بنظرم این فایل خودش ی دوره هست
و چقدر موضوع فوق العاده ای رو انتخاب کردید انصافاً
باید بگم من تا قبل از این فایل و شنیدن بارها و بارهای این فایل ، ی جورایی حواسم ب این نوع نگرش در مورد اتفاقات زندگیم نبود
البته اینو بگم ک ؛ وقتی اتفاقات نادلخواه رخ میداد ، من واقعاً سعی میکردم دنبال خیریت داستان بگردم و جوری بهش نگاه کنم ک بتونم احساسم رو کنترل کنم
در واقع ب اتفاقات ب شکل متفاوت از قبل نگاه کنم و بررسی کنم
و دارم مثال هایی رو ک از این دست اتفاقات افتاده و من ی جاهایی سعی کردم ذهنم رو کنترل کنم و ی جاهایی هم نتونستم ذهنمو کنترل کنم و ذهنم بهم ی راهکاری داده ک سازنده نبوده و منو محدود کرده
حالا مثال های خودم رو قبل از اینکه کامنت های بچه های عزیز رو بخونم میخوام بنویسم و بعد کامنتا رو بخونم و ببینم ک ذهن من چطور ب این موضوع نگاه کرده
آخرین مثالی ک دارم برای همین دیروز هست
ی فروشگاه مواد شوینده هست توی محله ی ما ک مدتی هست از اونجا خرید میکنم ب این دلیل ک مادرم میگه : قیمت هاش مناسب تره و فروش خوبی هم داره
من رفتم طبق معمول ی نوع شامپوی بدن ک خوشم میومد ازش بگیرم و اون نوع رو نداشت و اینکه فروشنده هم تغییر کرده بود
من قفسه رو نگاه کردم و دیدم ک اون نوع نیست و پرسیدم ک ؛ فلان نوع شامپو رو ندارید ؟ احتمال دادم شاید جای دیگه ای از مغازه داشته باشه .
فروشنده گفت ؛ هر چی ک هست همینه دیگه ، اگه نیست یعنی نداریم !
این جواب فروشنده ب من برخورد و همون موقع تصمیم گرفتم ک ؛ از این مغازه دیگه خرید نکنم و بعدش ب خودم گفتم ؛ حالا بعداً ک خواستم خرید کنم میرم از جلوی مغازه رد میشم تا ببینم همون آقا هست یا ن و اگه همون فروشنده بود خرید نمیکنم و اگه قبلی بود خرید میکنم
الان ک ب این راهکار ذهنم نگاه میکنم واقعاً خندم میگیره ک ؛ چرا آخه باید ب این شکل فکر کنم و رفتار کنم ؟!
حالا میبینید راهکار ذهن در چنین مواقعی چطور هست ؟
من مطمعنم برای بچه ها هم از این شکل اتفاقات افتاده و ب احتمال زیاد بعضی از بچه ها ب همین شکل فکر کردن و عمل کردن
یعنی اگه من این فایل رو گوش نمیکردم بارها و بارها و ب این موضوع فکر نمیکردم ،مطمعنم همین راهکاری ک ذهنم داد رو اجرا میکردم تا مدت ها
چون خودم رو تا این حد میشناسم
اما حالا ک متوجه این موضوع شدم و درکش کردم ، چ راهکارهایی میتونم برای حل این مسئله داشته باشم ؟
اولین و بهترین راهکار همون راهکاری هست ک شما فرمودید استاد عزیز ، ک بیام ب خودم بگم ک ؛ اگه یکبار این اتفاق ب این شکل افتاده دلیل نمیشه ک من بخوام اون رو مرجع قرار بدم و یک نتیجه گیری نادرست کنم و بعد ی تصمیمی بگیرم ک منو محدود میکنه
در عوض ب خودم بگم ک ؛ اگه یکبار این اتفاق افتاده عوضش صد ها و هزاران بار ب شکلی ک من میخوام پیش رفته و همه چی خوب بوده یا اینکه حداقل صدها بار این اتفاق نیفتاده و اونا رو ب خودم یادآوری کنم و نذارم ک ذهنم منو بترسونه و راهکار محدود کننده ب من بده
چون ذهن اینجور مواقع میخواد ک منو توی حاشیه ی امن قرار بده با راهکارهای محدود کننده ای ک داره
بنابراین بهترین راهکار همینه ک ؛ حواسمون ب خودمون باشه و ببینیم ک کجاها ذهن ما داره ما رو محدود میکنه و بیایم با این نوع نگاه متفاوت ذهنمون رو کنترل کنیم و افسارش رو بدست بگیریم
راهکار دیگه ای ک ب من میتونه کمک کنه بنظر من توی این مثال اینه ک ؛ من اون رفتار فروشنده رو ملاک اخلاق کلی اون فرد قرار ندم و ب خودم بگم ک ؛ شاید اصلاً مدل صحبت کردنش اینه و اینطوری اکی هست چون من ک شناختی ازش ندارم و شاید از ی جایی ناراحته یا ی مشکلی داره یا هر چیز دیگه ای ک اون موقع همچین جوابی داد
و یا اینکه بیام ب خودم بگم ک ؛ اصلا مهم ترین رابطه ی زندگی من رابطه من با درون خودمه با خدای درونم هست و بقیه روابط در درجات بسیار پایین تر قرار دارند و اصلا اهمیت خاصی ندارد ک من بخوام ذهنمو درگیر همچین مسئله ی پیش پا افتاده و ساده ای کنم
یا اینکه از خداوند بخوام ک منو ب ی فروشگاه بهتر و با کیفیت تر از همه لحاظ هدایت کنه
واقعاً راهکار زیاده و براحتی میشه مسئله رو حل کرد و کنترل ذهن رو بدست گرفت
و مثال های بیشتری هم دارم ک بگم مثل همون مثال هایی ک شما فرمودید استاد عزیز مثل مثال مصدومیت کوچیک توی باشگاه یا افتادن ی اتفاق نادلخواه برای ماشین و …
استاد این نوع نگرش و تحلیلی ک فرمودید نسبت ب چنین مسائلی ، واقعاً نجات بخشه و راهگشاست و چقدر احساس آدم رو بهتر میکنه و چقدر باعث میشه شخصیت ما رشد کنه و بزرگتر و بزرگوارتر بشه مخصوصاً در مورد موضوع روابط ک برای من پاشنه آشیل هست و چقدر میتونه ب من کمک کنه تا روابط خیلی خیلی بهتر و صمیمی تر و با کیفیت تر بشه و خود من از این بهبود ها چقدر لذت ببرم و اعتماد بنفسم چقدر رشد میکنه
بی نهایت از شما ممنون و سپاسگزارم استاد عزیزم ک همیشه بهترین موضوعات رو انتخاب میکنید و همیشه ب بهترین راهکار ها هدایت میشود و با ما ب اشتراک میذارید
براتون بهترین ها رو آرزو میکنم
برای همگی آرزوی سلامتی شادی عشق ثروت و سعادت در دنیا و آخرت دارم
مثالتون فوق العاده بود و برای منم این نوع برخورد و این نوع تصمیم گیری پیش اومده
خیلی عالی تحلیل کردید و چقدر قشنگ دلایل خوب آوردید برای رفتار فروشنده
من یه مدت بود که تو سرم افتاده بود که موهامو کوتاه کنم ولی همش میترسیدم که پشیمون بشم
حتی اقدامم کردم رفتم آرایشگاه ولی یه کوچولو پایین موهامو زدم
تا اینکه خانوم شایسته توی 12 قدم گفتن که کوتاهی مو خیلی عالیه
منم دیگه تصمیمم رو گرفتم برم کوتاه کنم اما باز ذهنم منو میترسوند که نکنه پشیمون بشی اما اون خواسته م بقدری قوی بود که اون ترسوندن فایده نداشت حتی بعد از کوتاهی بازم ذهنم دست و پا میزد که الان باید ناراحت باشی تو الان الکی خوشحالی بعدا پشیمون میشی ولی اینقدر از این تصمیمم راضی هستم که میگم چرا اینقدر میترسیدم دائم خداروشکر میکنم اصلا تازه متوجه شدم که اتفاقا موی کوتاه خیلی خییییلی بیشتر به من میاد و من عاشق موی کوتاهم جالبه که همسرمم با من موافقه و میگه بدن خودته کوتاه یا بلند هر دو زیبایی .
*
وسط پیام نوشتن رفتم موکت داخل انباریمونو شستم که جریان این موکت شستنم تعریف میکنم به امید الله به زودی و با خبرهای معرکه
بعد از شستن موکت آب یخ شلنگ رو گرفتم به صورتم بهم گفت گردنتم بگیر یهو گفت موهاتم که کوتاهه به موهاتم بگیر
وای اینو که گفت امونش ندادم و کل موها و سرمو آب گرفتم
اصلا طعم لذیذ زندگی رو چشیدم به خدا اینقد لذت بردم که اصلا قابل وصف نیست
خلاصه که خداروصدهزار مرتبه شکر که برای دل خودم دارم زندگی میکنم و با تک تک سلولهام احساس خوشبختی و رضایت دارم
خداروشکر میکنم واقعاً بابت این فضای فوق العاده سایت و دوستان عزیز و آگاهی مثل شما
از شما سپاسگزارم
واقعیتش اینه ک من همون روز ک متوجه این مثالی ک درباره فروشنده زدم شدم ، داشتم از نزدیک همون مغازه رد میشدم و ب چند قدمی اون مغازه ک رسیدم ، دیدم اون فروشنده ای ک رفتارش ب من برخورده بود از مغازه اومد بیرون و فروشنده ی قبلی هم انگار تازه اومده بود و ایشون هم اومد دم در
جالبه ک اصلا ظاهر و حالت چهره اون آقا کلا تغییر کرده بود برای من
یعنی من کاملا متوجه این تغییر شدم ک ایشون چقدر آرام تر و متواضع تر بنظر میرسه و کاملا اینو حس میکردم
این اتفاق برای من ب این معنی هست ک ؛ تا من یکم روی خودم کار میکنم و ایراد ها رو پیدا میکنم و سعی میکنم توی ذهنم حلشون کنم ، جهان هم بلافاصله واقعاً ب فرکانس جدید من واکنش نشون میده
حالا من گاهی اوقات از این همه دقت قانون سورپرایز میشم اما این کاملاً طبیعی هست و همون چیزیه ک باید باشه
واقعاً سپاسگزار خداوندم ک این جهان رو انقدر زیبا قانون مند دقیق و هوشمند آفریده
واقعاً سپاسگزارم
منم شما رو تحسین میکنم دوست عزیز بابت شجاعتی ک از خودتون نشون دادید بابت کوتاه کردن موهاتون و البته ک لذتش رو هم بردید
همیشه همینطوره
وقتی ما ی کار شجاعانه انجام میدیم ، جهان ب نسبت شجاعتی ک ب خرج دادیم ب ما پاداش میده
من بارها و بارها این لذت رو تجربه کردم
یادمه یکبار اومدم پا روی ترسم بذارم و با ی خانمی ارتباط برقرار کنم ،قبلش کلی نجوا توی ذهنم میومد ک اینکارو انجام ندم
اما من شجاعت ب خرج دادم و پا روی ترسم گذاشتم و ارتباط برقرار کردم
نتیجه این شد ک ؛ ایمانم ب خودم و توانایی هایی ک خداوند ب من عطا کرده و اعتماد بنفسم خیلی بالا رفت و چند ساعت بعد ی اتفاق معجزه وار توی زندگیم رخ داد ک الآنم ک بهش فکر میکنم بازم برام مثل معجزه هست اما این روند طبیعی جهانه و کاملا امکان پذیر
این اتفاق ب من این درس رو داد ک ؛ من هرچقدر بتونم بزرگتر فکر کنم ، اتفاقات میتونه ب همون اندازه بزرگتر بشه
فقط کافیه ک رخ دادن ی اتفاق یا ی خواسته توی ذهنم منطقی بشه
دیگه کار تمومه و صددرصد اون خواسته و اون اتفاق رخ میده
یعنی راه دیگه ای نداره جز رخ دادن
چون جهان ما و این انرژی هیچ فرم و شکل خاصی نداره و ب اون شکلی ک ما میسازیمش در میاد
از شما دوست عزیزم بی نهایت سپاسگزارم ک باعث شدید این جملات و این آگاهی ها گفته بشه و براتون بهترین ها رو آرزو میکنم
سلام استاد عزیزم،سپاسگزارم از شما بابت این حرفهای گوهربارتون،بی نهایت بار ازین لطفی که به بچه هاتون دارید سپاسگزارم و امیدوارم بتونم شاگرد خوبی برای شما تو زمینه ی اجرای توحید در زندگیم باشم
چقدر این حرفهاتون آبی روان بود تا بر آتش زیر خاکستر درونم ریخته بشه و نخوام یه اتفاقی که تو زندگیم یک بار رخ داده برای خودم بلد کنم ودیگه هیچ حرکتی نکنم
استاد تجربه های زیادی راجب این اسب چموش دارم که بارخ دادن یک اتفاق به ظاهر ناجالب اجازه نداده دیگه حرکت کنم،و چقدر بااین فایل بیشتر به فکر فرو رفتم که من هنوز کار دارم که بیشتر روی خدا حساب باز کنم و بیشتر روی توحید و ایمانم کار کنم،چون این حرکت نکردن و بلد کردن اون اتفاقی که یکبار رخ داده،یعنی که رنگ خدا رو تو زندگیم کمرنگ کردن،یعنی که به خدا ایمان واعتماد نداشتن…
همین داستانی که یک سال گذشته برای بارداریم رخ داد و چندین پزشک مشکلی که برای فرزندم پیش اومد رو به ژنتیک ربط دادن،باعث شد که من دیگه برای بارداری دوم اقدام نکنم و یجورایی مثل یک شمشیر دولبه،نه درست میتونستم به خدا اعتماد کنم،نه خیلی ژنتیک رو قبول داشتم
وقتی فایل توحید عملی قسمت هشتم رو بااین فایل باهم گوش میکنم،دلم بیشتر به خدا قرص میشه و قدرت رو از عامل بیرونی میگیرم و به خدا میدم،و الان بایک منطق قوی به خودم میگم همونحور که خدا فرزند اولم رو سالم وصالح بهم عنایت کرد،پس همون خدا میتونه دوباره یه فرزند سالم و صالح دیگه بهم عنایت کنه
درسته که اون فرزند دومم ازلحاظ سلامتی مشکل داشت،ولی وقتی به رفتار خودم نگاه میکنم که چرا به این مشکل برخوردم،دیدم که من هم از لحاظ خوراکی خیلی اون خوراکی که برای بارداری مضر هست رو رعایت نکردم،مثلا نمک زیاد از حد به خاطر ویار شدیدم به نمک مصرف میکردم،و شاید همین موضوع باعث شد که کلیه های فرزندم به مشکل بربخوره
وقتی خودم میدونم اصول برنامه ی غذاییم ازهمون اول مشکل داشت،چرا اونو به مشکل ژنتیک ربط بدم،این روزا دکترا بر حسب حدسو گمان فقط هرموضوعی رو به ژنتیک ربط میدن
وقتی خدا به من یه فرزند سالم داده،یعنی میتونه یه فرزند سالم دیگه بهم بده،و نیازی نیست که بترسم و بگم حتما ژنتیکم مشکل داره،چون اگه بترسم همون تو زندگیم قدرت پیدامیکنه،چپن اگه عامل ژنتیک رو به اندازه ی نیم درصد تواین موضوع دخیل بدونم اگه کوچکترین مشکل دیگه ای رو تجربه کردم این نیم درصد به اندازه ی پنج هزار درصد تو ذهنم قدرت پیدامیکنه
وقتی بایک خدایی طرف هستم که میتونه سلول به سلول بدنم رو درست هدایت کنه بشرطی که بهش اعتماد کنم که میتونه از هزاران هزار پروفسور ودکتر کارش رو بهتر انجام بده،پس نگرانی چه معنایی داره،وقتی من احساسم خوب باشه و به یک خدایی توکل کنم که فرمانده کل کیهانه پس تجربه ی اتفاق ناخوشایند برای من معنایی نداره و امممکان نداره که من در مدار درست باشم و یک اتفاق ناجالب رو دوبار تجربه کنم
اون تجربه ای که ازین بارداریم داشتم،برام یکدرس خوبی شد تا بیشتر روی خدا حساب باز کنم،خیلی وقتا این ذهن منو بخودش مشغول میکنه و میگه چرا باید تو اینو تجربه کنی،چرا اون نفری که همه میگن ظالمه و به همه ظلم میکنه و حرف زور تو سر همه میزنه بارداری های سالمی داشت ولی تو به ظاهر فکرمیکنی تومسیردرستی و این اتفاق ناجالب رو تجربه کردی،چرا باید یهمچین امتحان سختی رو پس بدی وو….ازینجور نجواها که بغضمنو میترکونه و گاهی وقتا منو ازین مسیر ناامید میکنه
اما دیگه اجازه نمیدم شیطان وعده فقروفحشا بهم بده،اونقدر درمقابلش محکم می ایستم و با مشت ایمانوتوکلم تو دهنش میزنم تا یبار دیگه ترسو نگرانیو ناامیدی رو به دلم راه نده
چیزی که این یکسال از درون خودم بیشتر متوجش شدم اینه که احساس میکنم خیلی قوی تر و صبورترشدم،خیلی درمقابل موضوعات پوچوبیهوده بیخیال تر شدم و آرامش دارم و سکوت میکنم و خیلی دیگه توجمع های چرتوپرت دوست ندارم برم و احساس میکنم خاضعانه تر و تسلیم وارانه تر با خدای خودم صحبت میکنم،خیلی بیشتر خودم رو به درگاه خدا فقیرومحتاج تر میدونم،اصلا اونقدر در رفتاروکلامم ارامش هست که خیلی ها که این نوع رفتار رو درک نمیکنن فکر میکنن که من افسردگی بعداز زایمان گرفتم،درصورتیکه اونقدر از درون آرام هستم اونقدر در لحظه به لحظه قدرت وعظمت پروردگارم رومرور میکنم که چقدر میتونه به یک چشم بهم زدن همه چیز بهت بده یا همه چیو ازت بگیره که دیگه واقعا قلدر بازی دربرابر قدرت و عظمت پروردگار نتیجش میشه بادماغ روی خاک افتادن..
نجواهای شیطان کارخودشو میکنه ولی درکنار این جواها و رخ دادن این اتفاق چقدر فهمیدم من هیچی ام،چقدر فهمیدم غرور کاذب آدمو به زمین میزنه،چقدرفهمیدم هرچقدر مادر قویی تو بارداریم باشم و به خودم غره بشم،خدا از من قوی تره و قانونی که برای مادر وجنین وضع کرده،قانونی که برای سلامتی وضع کرده،وقتی تو درست اجراش نکنی،کاری نداره که تو چقدر مادر قویی هستی،اجراکردن نادرست قانون خدا برابر میشه باتجربه ی اتفاقات ناخوشایندتوزندگیت،چیزی که خودم دررفتارم انجام دادم و نتیجش رو دیدم،،بما قدمت ایدیهم،بما کانو یعملون…
اونقدر دارم به خدا ایمانمو نشون میدم که هرچی دکترا بهم گفتن که سونوگرافی های فرزندت رو برای بارداری بعدیت به آزمایش ژنتیک ببر،اون سونوگرافی هارو به کل پاره کردم و فکر نمیکنم قبلا این اتفاق رخ داده،و دوباره میخوام بایک توکل و ایمان بهتر به یک بارداری سالم وتندرستی رو ان شالله اقدام کنم
فقط یک روز ازخدا پرسیدم دلیل این ماجرارو بهم بگو،بخدا قسم همون لحظه جوابموداد و اون روزایی رو جلوی چشمم اوورد که چقدر روی غذاهام نمک میریختم و هر چیزی رو میخوردم کلی نمک به اون خوراک میزدم،درحدی که اون خوراک از نمک سفید میشد!به همین راحتی خدا گفت به این خاطر بود
نمیدونم چقدر جوابی که ازخداگرفتم تاچه حد درست بود،ولی وقتی به سرچ کوچیک دراین باره زدم دیدم که نمک بیش ازحد دربارداری باعث نارسایی کلیه جنین میشه،واین ربطی به ژنتیک نداشت،اون بخاطر رفتار خودم بود ونتیجش هم دیدم
اولش کلی ازین کارم احساس گناه میکردم،کلی به درگاه خدا طلب بخشش کردم که چه ظلمی در حق خودمو اون بچه کردم،ولی دوباره بااین دیدگاه که من انسانم و دچار اشتباه میشم خودم رو بخشیدم و دیگه هیچاحساس گناهی ندارم و امیدوارم بتونم دیگه به کل به این موضوع فکر نکنم و با توکل به الله مهربان یک بارداری سالم وتندرستی رو باهدایتهای پروردگارم تجربه کنم ان شالله
یعنی استاد من عاشق این ربم یعنی دارم کم کم عاشقش میشم از این هماهنگی بی نظیرش که چقد زیبا هدایت میکنه چقد عالی و به موقع هدایت میکنه تا شما فایل بذارین
دقیقا شب قبل اتفاق (که توضیح میدم) من این فایل دیدم و تازه اونم تازه نصف هاش و تا قسمت راهکارش چون گفتم بشینم و مثالهای که تو زندگیم اتفاق افتاده رو به یاد بیارم و بنویسم که از گذشته زیاده که بارها و بارها یه موضوع خوب پیش رفته اما یکبار درست پیش نرفت اما ذهن چنان اون توی ذهنم مرور می کرد که دیگه دیوانه میشدم اما از وقتی با کنترل ذهن و با گفت و گوهای ذهن آشنا شدم به لطف فایلها و دوره های شما خیلی بهتر شدم اما گاهی بازم نمی دونستم چیکار کنم تا این فایل زیبا و کارگشا اومد برای نجاتم .
حالا اون اتفاق:
صبح روز بعدی که من شبش این فایل دیدم.
می خواستم برم شهرستان پیش خانواده ام و قبل سوار شدن به اتوبوس رفتم توالتهای عمومی که مثل کانکس هستند ، من کیفم بیرون سرویس بهداشتی گذاشتم و رفتم و با خیال راحت در بستم و کارم که تموم شد دیدم عه در باز نمیشه ( در حالی از این منظورم همین سرویس بهداشتی بارها استفاده کرده بودم و هیچ اتفاقی نیفتاده بود)،هرکاری کردم باز نمیشد ذهن من شروع کرد به نجوا و ترسوندن واقعا یه لحظه کنترل ذهن از دستم خارج شد و گفتم تموم من گیر کردم معلوم نیست چه موقع یکی بیاد و من از اینجا برم بیرون هوا هم نیست دیگه هیچی وقتی ذهنم شروع به ترسوندن من کرد منم فقط لگد میزدم و داد میزدم اما فقط داشتم هوای بیشتری رو کم میکردم که یه لحظه به خودم اومدم و گفتم سحر،سحرچیکار میکنی آروم باش مگه نمیدونی خداوند همیشه مواظبت یه لحظه آروم باش و خودت رو بسپار به پروردگار و شروع کردم به آروم کردن خودم ، وقتی هی کنترل ذهن کردم و خودم آروم کردم سرم چرخوندم تا اطراف و سقف ببینم یهو هواکش کوچیکی دیدم( این هواکش وقتی اون لحظات اول گیر کرده بودم ندیدم چون ذهنم چنان ترسی رو تو وجودم انداخته بود که من انگار کور شده بودم) همون لحظه گفتم خدایا شکرت ، سریع پیچهاش باز کردم و هواکش دادم بیرون و شروع کردم به صدا زدن بعد از چند ثانیه یهو یه خانمی گفت چیشد من اینجام ، گفتم من اینجا گیر کردم لطفا کمکم کنید و اون خانم گفت الان مسئولش صدا میزنم و مسئولش اومد و من اومدم بیرون اما هیچوقت اون خانم من ندیدم حتی از سوراخ اون هواکش هم من فقط صداش شنیدم و اصلا چهره ای دیده نمیشد،چون به محض اومدن از بیرون من رفتم که از اون خانم هم تشکر کنم اما کسی نبود(نمیدونم واقعا نمیدونم اما هذا من فضل ربی بود)، خلاصه وقتی اومدم بیرون و رفتم سمت اتوبوس دقیقا استاد ذهن من شروع کرد منو ترسوند دیگه نری سرویس بهداشتیهای بیرون ها، دیگه بدبخت میشی همون لحظه استاد همون لحظه گفتم چی میگی این همه رفتم هیچوقت این اتفاق رخ نداده حالا یکبار این اتفاق رخ داده من اون صدها بار نادید بگیرم ، و هی اون صدها بار رو به ذهنم گفتم و گفتم تا اینکه دیگه هیچی نگفت به معنای واقعی برای اولین بار یک اتفاق رو بارها تو ذهنم مرور نکرد و فقط دوبار مرور کرد اما اینبار من بودم که صدها بار مرور کردم براش و چه آرامش و حس خوبی گرفتم و هزاران بار رب سپاسگزاری کردم و این اتفاق حتی به ایمان و اعتمادم به ربم رو هم بیشتر کرد و حتی درسهای زیاد دیگه ام داشت که چقد بهم کمک کرد.شاید یه اتفاق به ظاهر بد بود ولی جنبه های مثبت زیادی داشت و چقد پروردگار رو شکر کردم که فایل جدید استاد به موقع بود.
استاد بی نهایت سپاسگزارم و نمیدانم چگونه تشکر کنم ازتون براتون بهترینها و درجات عالی رو آرزو دارم ، دوستتون دارم خیلی
سلام خدایا شکرت بابت همین تیکه از فایل که گوش دادم که چقدر قشنگ توضیع دادید که شیطان چه وعده میده به انسان وخداوند چه وعدهای میده یعنی دقیقا تاثیر همین دو تیکه کلام کلی دیدگاهم رو عوض کرد ناگفته نمونه قبل همین فایل گوش بدم طبق نشخوارهی فکری که مدت ها بود در سرم شک شبه شرک وعده فحشا به من می داد ومریضی به من میداد مو مدت ها با این نوع افکار شیطان خواست جلوی رشد وپیشرفت وبهبود شخصت منو بگیره یعنی دقیقا این نوع نگاه رو در من ایجا کرده بود که تو دیگه خوب نمیشی تموم شد تو دیگه شده همون آدم قبلی با همون شرایط وهمون روابط وهمون شکست ها وهمون نگاه دقیقا با همین نوع افکار داشت مرا از مسیر خداوند دور می کرد ومرا از خداوند دور می کرد ولی از اونجا من ایمان به خداوند داشتم وایمان به هدایت خداوند داشتم واون شخصت درونی خودم وآگاه بودم از درونیات خودم کانون توجه ام رو بردم بهرسمت زیبای ها به سمت اون شخصت درونی ایم کانون توجه ام رو به سمت زیبای ها به سمت دیدگاه روحم ایمان به خداوند رو درون خودم پروش دادم به جای اینکه اجازه بدم مدتی بود که ترس سوار برمن شده بود ولی خدایا شکرت بایک جها اگبر وبا یک ایمان درونی به فدرت رب سوار بر این ترس شدم ودیدگاهم ونگاه رو توحیدی کردم که خدا رو شکر این هنوز اول این تعغیر هست که به امید خداوند با این ایمان واین حس اعتماد به خداوند واین تسلیم شدن در برابر خداوند واجازه ورد به قلب من وباز،گوشای اون کانال ارتباطی با اون منبع انرژی وبگردنوندن کانون توجه به زیبای ها ونعمت و فراونی ها ومتصل شدن اصل سکان. ذهنم وافکار رو در دستم گرفتم خدایا شکرت وتوجه کردن به چیزهای خوب
به نام الله مهربان
سلام استاد جان، سلام خانم شایسته عزیز و دوستداشتنی و سلام به دوستای عزیزم در خانواده صمیمی عباسمنش، امیدوارم حال همگی عالی باشه.
استاد جان، چقدر این فایل فوقالعاده بود، من عاشق منطقهای شما شدم، یه جوری مثال میزنید و منطقهایی میارید برای ذهن که کاملا خلع سلاح میشه و من بهتون افتخار میکنم، به خودم میگم پسر، فکر میکنم هرکسی این فایل رو ببینه عاشق استاد میشه و دیگه این مسیر رو رها نمیکنه.
استاد جان فایل فوقالعادهای بود.
من میخوام از مثالهای خودم بگم:
من یادم میاد یه بار سه قلم وسیله از دیجیکالا سفارش دادم و یکی از اون موارد یه جفت کفش کتونی مشکی بود، کفش رو یه مدت استفاده میکردم، خیلی خوب بود، کیفیتش عالی بود، اما بعد از یه مدت دیدم برای پام کوچیکه و انگشت پام رو میزنه، با وجود اینکه خیلی دوستش داشتم، گذاشتمش کنار، بعد الان هر زمان میخوام یه چیزی از دیجیکالا بگیرم که سایز داره، ذهنم میگه میخری کوچک از آب درمیاد اصلا حضوری بگیر، اصلا بیخیال نگیر، من نیومدم بگم که اتفاقا یه لباس برای مادرم سفارش دادم و دوسش داشت و عالی بود، حالا اگر یک بار اینطور شده، من باید بل خودم بگم هر بار که میخوام یه لباسی بگیرم حتما سایزش اشتباه میشه؟!
من توی سایت کاریابی برای پیدا کردن یه شغل جدید که به شرایطم بخوره، یه مدت میرفتم و علاقه هم داشتم که جستجو کنم و چند موردی رو پیدا کردم و رزومه فرستادم، بعد یه مدت میدیدم رد شدم، خوبی قضیه اینه که من یه کمی ناراحت میشدم اما اینکه ناامید بشم نبوده، الان کمتر میرم، به خودم میگم اون قسمت کار خداست، تو روی خودت کار کن، تو باورهات رو درست کن، تو مهارت کسب کن، رزای عزیز توی فایل 37ام گفتگو با دوستان میگفت: من حدود سی تا شرکت هر ماه پیدا میکردم و رزومه میفرستادم و اینها جواب من رو هم نمیدادن، یه بار یه نفر زنگ زد گفت ما شما رو نمیخوایم، من خدا رو شکر کردم که یه نفر بالاخره جواب داد، رزا، ببین، این نیم پله پیشرفته، یه نفر گفت میخوایمت یا نمیخوایمت. من هم دارم روی خودم کار میکنم، که قویتر بشم و چون دارم روی خودم کار میکنم قرار نیست اگر رزومه جدید بفرستم، همون اتفاق قبلی برام رخ بده، تازه خدا از بینهایت طریق میتونه شغل من رو بهم بده، این نیست که فقط از طریق آگهی اینترنتی باشه. میتونه افراد مناسب بیان و اتفاقات رقم بخوره.
چند وقت پیش میخواستم یه نرمافزاری رو روی لپتاپم نصب کنم، یه نرمافزار مهندسی هست، دو بار نصب کردم، توی قسمت ورود به نرمافزار یوزر پسورد میخواد که وارد نمیشد، ذهنم میگفت که دیگه نمیشه، هر کاری بکنی روی لپ تاپم این نرمافزار نصب بشو نیست، درحالیکه نصب شده بود، اما وارد نمیشد. دیروز بود که میخواستم ببرم به یه مغازه کامپیوتری و از اون بخوام برام نصب کنن، باز ذهنم میگفت این نرمافزار تخصصیه، اونها شاید بتونن ویندوز نصب کنن، اما میگن ما بلدش نیستیم، خلاصه دودل بودم که برم یا نه، گفتم میرم، اشکال نداره، بعد یه لحظه یه حسی گفت ببین سیستمت به این نرمافزار میخوره یا نه، نگاه کردم ویندوز 7 یا xp میخواد و من روی ویندوز 8.1 نصبش کردم، گفتم مشکلش همینه، انگار ایراد رو پیدا کرده باشم، میخوام مشکلش رو حل کنم، تا قبل از اون به ذهنم گوش میکردم و هیچ اقدامی برای حل مسئلهام انجام نمیدادم. میگفتم نمیشه، همینه دیگه. خدایا صد هزار مرتبه شکرت.
من تا به الان نمیدونم ده تا یا بیست تا جلسه آشنایی داشتم و هیچکدوم جدی نشده، هر زمان هم که یه صحبتی میشه که بریم فلان دختر رو ببینی، یه فکری میاد که این مورد هم به سرنوشت اون موارد قبلی دچار میشه و من مجرد میمونم، درحالیکه هم من دارم تغییر میکنم و هم اینکه باید بیام خودم رو درست کنم و از این الگوی تکرارشونده به ریشهها پی ببرم و روی اون موارد کار کنم، که چیزیکه تا الان از خودم فهمیدم اینه که من خیلی توی احساس لیاقت مشکل دارم، خودم رو لایق یه همسر خوب و زیبا نمیدونم. یه مورد دیگه رو مینویسم که ردپا بشه، فکر میکنم که خیلی صادق هستم و این بجای اینکه بهم کمک کنه شده پاشنه آشیلم، فکر میکنم افراد فکر میکنن خیلی سادهام، خیلی صاف و سادهام و از پس زندگی برنمیام. انگار این صاف و سادگی معنی مقایسه خودم با دیگران و معنی بیاعتماد بنفسی بهم میده، معنی احساس قربانی شدن بهم میده.
یه مورد دیگه اینکه من چند ماهه، از سه چهار ماه بیشتره که توی خونه فیتنس کار میکنم، بنا گذاشتم نیم ساعت یه روز در میون، حالا بعضی روزها نمیرسم یا خستهام، یا تنبلی میکنم، چند روز فاصله میوفته بینش، این ذهن دیگه شروع میکنه، دیگه این تمرین کردنت رو ترک کردی، دیگه نمیتونی، ولش کن، تو آدم ورزش کردن نیستی، خیلی سخته، منم بهش میگم نه اتفاقا خیلی راحته، در توان من هست که انجامش بدم، اینطور نیست که بخوام وزنه بیست کیلویی بزنم، درحالیکه تکاملم رو طی نکردم، نه میام انجامش میدم. خدایا شکرت. باید یاد بگیرم وقتی بهم میگه نگاه کن: تو نمیتونی، چند روز گذشت ورزش نکردی، تو کنترلی روی زندگیت نداری، بگم چرا اون چهار ماهی که با تعهد ورزش کردم رو نمیبینی، مگه من اصلا فکر میکردم توی خونه ورزش کنم، مگه من حرکتها رو بلد بودم، من این همه تغییر کردم، پس دوباره هم میتونم و دوست دارم این خاطره رو بگم: جالبه، دارم یه حرکتی میزنم ذهنم میگه سی تا تکرار کافیه، از عمد تعداد بیشتری میزنم، میگه خب، سی و پنج تا، من بعضی مواقع از چهل تا هم رد میکنم و حرکتهای بعدی همینطور، باید از این ذهن کار بکشی، هدفم اینه بگم من رئیسم نه تو.
استاد جان، خانم شایسته عزیز بابت این فایل فوقالعاده ممنون و سپاسگزارتون هستم.
امیدوارم همه دوستای عزیزم در پناه خدای بزرگ همیشه شاد، سلامت، ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.
سلام جناب ملتفت
چقدر عالی و زیبا و کامل نوشتید
وقتی میخواستم کامنت بخونم ذهنم میگفت تو که بر اساس امتیاز بهترین و بیشترین امتیاز هارو که خوندی دیگه خوندن بقیه کامنت ها فایده نداره
اما الان چقدر خوشحالم که از صبح که بیدار شدم بر اساس تاریخ دارم همه کامنت هارو میخونم
مثال هایی که زدید عالی بودن
عجب رد پای عالی بجای گذاشتید
یاد خودم افتادم برای خرید اینترنتی که یه بار شال خریدم و جنسش اونی نبود که من فکر میکردم و من دیگه بعداز 6 سال دیگه لباس اینترنتی نخریدم
یا همین دیجی کالا یه بار یه هدفون گرفتم معرکه بود هم کیفیتش هم قیمتش
یه بار دیگه سفارش دادم باطری نداشت هدفون بلوتوثی بود
دیگه من خرید نکردم از دیجی کالا
ممنونم که باگ های ذهنی منم بهم یادآوری کردید
خیلی خوشحالم که عالی دارید روی خودتون کار میکنید
امیدوارم بهترین نتایج رو بگیرید
بنام خدا
سلام استاد عزیزم
قانون جهان هستی به دنیا هرچیزی بدی همونو دریافت میکنی
قانون هوشمند وبرای همه یکسان حالا من میام این فرمول میزارم روی مسائل زندگیم
کجا ذهنم اومده وفوکوس کرده روی منفی ها
اصلأ کارذهن همینه ازکاه کوه ساختن وانقدر اینو تکرار میکنه میشه باورمن
یه ادم هایی توی زندگیم هستند که توی ذهن موندن ومدام یک اشتباه تورو تکرار میکنند وبهت گوشزد میکنن جالبه ذهن من زود فراموش میکنه
مثال همسرم که من یک بار ناخواسته موقع بیرون اومدن از پارک زدم به دیوار وبعد یک سال وگواهینامه گرفتن وهزار بار درست روندن باز میگه تکرار میکنه ونگرانه
قبلاً من میگفتم این بهانه ست بهم ماشین نده ولی همین رفتارو توی کوچکترین مسائل داره چون ذهنش توی اون اتفاق نشست کرده
خب من اینطور نیستم وسعی میکنم دوباره اون کارو انجام بدم تا ذهنیت قبلی پاک بشه
حالا من به همسرم میگم اون یک بار بود وقرار نیست دوباره تکرار بشه ولی متاسفانه ازپس ذهنش برنمیاد
من بارها رانندگی کردم وچیزی نشده
وجالبه ازیک ادم چند بار ضربه خورده باز اعتماد میکنه
ولی خب من دیگه محتاط تر عمل میکنم وفاصله میگیرم این واکنش تدافعی ذهن ومغزه
استاد چون نگاه مثبت اندیش داره میتونه اعراض کنه وتوجه نکنه واعتماد به نفس داره که اون اشتباه رو نادیده بگیره وازپس ذهنش بربیاد
کنترل ذهن در هر شرایط ابزار مهمیه
الان که دارم این کامنت رو مینویسم همسرم مدام داره نکات منفی رو گوشزد میکنه من برای کنترل ذهنم اومدم توی باغچه که تمرکز کنم روی صحبت استاد چون به هیچ عنوان نمیتونه صحبت نکنه بارها بهش گفتم ولی واقعا نمیتونه من قبلاً عصبی میشدم امروز دیگه مکان ترک میکنم واعراض میکنم
توی مغز همه ما یک جایی تمام خاطرات ذخیره میشه وهربار که اتفاق مشابه میفته اونو به یاد میاره تا دوباره تکرار نکنه
ولی بعدش کار ذهنه که ازاون خاطره ترس وناراحتی رو فوکوس میکنه
نودونه درصد ادمها توی یک قسمت ازذهنشون خاطراتی رو سیو کردن که همون جا متوقف شدن این فرق مهم ادم موفق وادم معمولیه
کار شیطان القا ترس ونگرانیه
واین نکته فقط باایمان حل میشه اگر تسلیم خدا باشیم روی خودمون کار کنیم دیگه خودبه خود ترس از بین میره
ازهر تجربه باید درس گرفت باید باورها رو تغییر داد
ممنون استاد عزیزم ازطرح این موضوع،یک تجربه میتونه عامل رنج بشه یا تجربه بشه برات برای پیشرفت همگی به خودت بستگی داره اینجا تفاوت ادم موفق وناموفق مشخص میشه ومن معتقدم نباید بگیم من دیگه انجام نمیدم ولی بااحتیاط وتجربه عمل کنیم
به امید موفقیت روزافزون برای همه دوستان
سلام به مریم عزیز و دوست هنفرکانسم
استفاده کردم از کامنت خوبتون.
چه خوبه که دارین اعراض میکنین
و این اولین مرحله بهبود شرایطه
احسنت به شما که به جای جر و بحث و تلاش برای تغییر دیگران، دارین روی خودتون متمرکز میشین و سعی میکنین طبق قانون عمل بکنین و قطعا به مرور نتایجش رو میبینید.
به نظرم یکی از دلایلی که باعث میشه انسان فکر کنه که باید همیشه اتفاقات خوب باشه یا عملکردهاش همیشه با موفقیت همراه باشه،
کمالگرایی هست
از بچگی و توی مدرسه و در جامعه همیشه به ما گفتن که باید بهترین باشی، یا حتما باید اول بشی و فکر میکنن که آدم باید همون بار اول باید به بهترین شکل یک کار رو انجام بده و برای همین با اولین اشتباه یا کوچک ترین اشتباه زود ناامید میشن و فکر میکنن اینکار شدنی نیست یا اونها، آدم اینکار نیستند.
یه بار مهمون داشتیم صحبت ورزش شد، من گفتم که دخترم به ژیمناستیک علاقه داره و رشد خوبی هم کرده، اون مهمون برگشت بهم گفت که آخه ژیمناستیک که آینده ای تو ایران نداره و نمیشه توی این ورزش قهرمان شد و به جای ژیمناستیک بزار بره فلان ورزش،
من حرف خاصی نزدم ولی پیش خودم میگفتم که همه نتیجه رو در اول شدن میدونن یعنی فکر میکنن که اگه نشه تو یه رشته قهرمان شد، اون رشته فایده نداره،
در حالی که باور من اینه که مگه ما ورزش میکنیم که فقط قهرمان بشیم، در حالی که دخترم با این رشته عشق میکنه و لذت میبره ، مهارتهای رفتاری و اجتماعی اش هم رشد کرده و وقتی داره حرکت میزنه داره لذت میبره، خب مگه این چیز کمیه، اصلا ما برای چی به این جهان قدم گذاشتیم، ما فقط برای لذت بردن از زندگی به این دنیا اومدیم و نه برای اول شدن،
اتفاقا اون فرد فرزندش رو میبره والیبال ، در حالی که اصلا علاقه ای به اون رشته نداره ولی پدرش میگه این ورزش آینده داره و از این حرفها.
ولی من اینطوری فکر نمیکنم، مهم لذت بردن و تجربه زندگی هستش، طوری که هنگام مرگ با رضایت به جهان بعدی پا بزازیم و حسرت این رو نداشته باشیم که نتونستیم از زندگیمون لذت ببریم.
در مورد نگرش منفی همسرتون نسبت به شما هم میخام تجربه خودم رو بگم.
همسر من هم اکثرا به نکات منفی من توجه میکنه و ایراد میگیره، منم وقتی ازم انتقاد میکنه، ذهنم شروع به نجوا میکنه و با خودم میگم که من اینهمه رفتارهای خوب دارم، عملکردم در کل خوبه اخلاقم که خوبه، امکانات زندگی رو در حد توانم براش مهیا میکنم ولی اون فقط به نکات منفی توجه داره و یه لحظه مغزم میخاد که حالم رو بد بکنه،
ولی همون لحظه یه منطق قوی میزارم جلوش و خاموشش میکنم،
به ذهنم میگم که همسرم که قانون رو نمیدونه، قانون شکرگذاری رو نمیدونه، قانون توجه به زیباییها رو نمیدونه ، اعراض از نازیباییها رو نمیدونه و اون طور داره رفتار میکنه،
خب
ولی من که قانون رو میدونم،
من که دیگه نباید مثل اون رفتار بکنم،
اگه من بیام به این رفتارهای همسرم توجه بکنم دارم به نازیباییها توجه میکنم اگه به عملکرد نامناسب همسرم به افکار نامناسب همسرم توجه بکنم
شرایط بدتری رو تجربه میکنم، چون مهم نیست که من خواسته ام چیه، مهم کانون توجه منه که الان دارم به زیبایی توجه میکنم یا نازیبایی ،
اگه منم مثل همسرم به نکات منفی توجه بکنم
خب فرق منی که قانون رو میدونم با ایشون که قانون رو نمیدونن چیه؟
برای همین هر روز به نکات مثبتش توجه میکنم، ازش تشکر میکنم، تحسینش میکنم تا احساسم خوب باشه و به زیباییهایی بیشتری هدایت بشم.
به قول استاد هر کسی داره توی جهان خودش زندگی میکنه و نتایج باورهایش رو میگیره حتی اگه همسرمون باشه و در یک خانه کنار هن باشیم، اصلا مهم نیست و هر کسی نتایج باورها و فرکانسهای خودش رو میگیره.
خیلی ازتون ممنونم و براتون زندگی لذت بخش و توام با آرامش رو از خداوند مهربان خواهانم.
سلام ناصر عزیز،دوست عزیزم خوشحالم که کامنتم تونسته کمک کنه ،بله درسته اگر بخوایم مثل دیگران رفتار کنیم نمیتونیم ادعا کنیم داریم رو خودمون کار میکنیم
تضادها گاهی خیلی کمک میکنند جالبه من از ایرادهای همسرم خیلی ناراحت میشدم بعدا باخودم گفتم ازکمالگرایی که خودمم دارم اگر اونم بااستاد اشنا میشد میدونست چی بگه ولی نمیدونه
واینکه هربار که ازم ایراد میگیره باعث میشه من قوی تر بشم واینجوری ضعف هامو میتونم رفع کنم واین یعنی منو خیلی مهم وکامل میبینه ودوست نداره عیب داشته باشم
اینجوری اصلأ واکنش نشون نمیدم وناراحت نمیشم واز تضادها به نفع خودم استفاده میکنم
نکته بعد کامنتت توضیح کامل راجب مسائلی بود که تو زندگی متاهلی مشترکه وبااشتراک گذاشتن تجربیاتمون میتونیم بهم کمک کنیم
ممنونم ازت وبرات از خدا بهترینها رو میخام منتظر کامنتهای پیشرفتت ونتایج عالی هستم چون میدونم ما لایق بهترین ها هستیم وخوشحالم دراین مسیر زیبا همسفر خوبی چون شمادارم که حرفامو میخونند وبهم انرژی میدن خداروشکر
موفق باشی
سلام به همه دوستان بخصوص استاد عزیزم و مریم خانم نازنین
یادمه چند سال پیش وقتی دنبال کار میگشتم چند جا رفتم و خیلی ها گفتن واای چه رزومه ی تحصیلی ای ولی شرمنده ما نمیخواهیم آخییی خیلی حیفی! (چقدر احساس حقارت میکردم) الان که فکرشو میکنم کلا شش تا مدرسه رفته بودم و آخریش که خییلی خیلی بهم نزدیک بود برام جور شد (پیاده سه دقیقه راه بود)، اما اون نه شنیدن ها خیلی برام سنگین بود، و الان هم که دوباره تصمیم گرفتم کار کنم باز هرجا میرم بعدش همون حس میاد که اینا هم من رو نمیخوان! با اینکه دیروز مدیر اولین مدرسه ای که رفتم بهم گفت من حتما میخوامت ولی مشخص نیست چه پایه ای، و اینکه هنوز با هیچکس قرارداد نبستم، ولی… این ذهن کار خودش رو میکنه مداام گذشته رو تکرار میکنه و هی میگه به بابا چی بگم، اگه نشه چی و من رو از کمبود پول میترسونه.
خودم میدونم ترس از شرک میاد، و شرک یعنی شریک قائل شدن برای خدا! من باااید مدام به خودم یادآوری کنم که خود خدا بود که گفت برم اون محل برای کار، وگرنه منکه دیگه نمیخواستم معلم باشم حتی تمااام جزوه ها و نمونه سوالها رو دور ریخته بودم، اما چی شد که یکهویی به دلم افتاد برم اون مدرسه؟ حتما خودش بوده دیگه ، اینم بگم که یک هفته به قدددری نجواهای ذهنم زیاد شد که برام در حد یک ماه گذشت از اینکه چرا قرارداد نبستن؟!!! و با عقل خودم برای اینکه خودم هم کاری کرده باشم، رفتم دو تا مدرسه دیگه هم تقاضای کار دادم، ولی حسم خوب نبود و دیگه ادامه ندادم وبقیه ی مدارسی که پیدا کرده بودم رو نرفتم، یه شکی داشتم بین اینکه «خدا که از آسمون کیسه پول نمی فرسته من هم باید برم و دنبال کار بگردم باید اقداام کنم»، و اینکه «من تو مسیر درست باشم خدا هداایت میکنه من رو که کجا برم دنبال کار نیازی نیست من تلاش کنم تو این گرما از این مدرسه به اون مدرسه برم» خلاصه که فعلا بیخیال شدم نه روی حرف اون مدیر مدرسه بلکه سعی دارم روی خدا حساب کنم و دست و پا نزنم تا خودش بهم بگه چکار کنم و من هم بلافاصله انجام بدم.
یه چیز خییلی جالب هم این بود که این مدرسه حقوقی که بهم گفت دقییقا عددی بود که من برای خودم نوشته بودم و تو خیابونیه که نزدیک خونمه و خیلی دوستش دارم چون سرسبز و خلوته، همین باعث میشه بیشتر به جریان هدایت خدا اعتماد کنم، البته که کار آسونی نیست و تو این مدت کامنتای خانم سعیده شهریاری خیلی بهم کمک کرده تا بتونم کنترل ذهن بهتری داشته باشم، دقیقا زمانی دیدمش که بهش نیاز داشتم و سعی میکردم خودم بگردم دنبال کار:
«به عقل من اگر بود همچنان در حال تلاش برای آباد کردن کویرم بودم،خدا بود که بهم الهام کرد دیگه بیشتر ازین کاری از دستت برنمیاد،خدا بود که گفت رها کن،هرچقدر تلاش کنی بی فایده ست.
من بیش از اندازه تلاش کردم،نشد،محمد هم وقتی بیش از اندازه تلاش میکرد خدا میگفت نردبون بزاری بری آسمون،زمین رو بکنی بری قعر زمین،اونا ایمان نمیارند …»
یجای دیگه نوشته بودن: «هرجا دیدی داره مسیر سخت پیش میره،نگاه کن ببین داری روی حساب عقل خودت پیش میری؟یا هدایت الله؟»
خدایا شکرت بخاطر این سایت بی نظیر.
سلام نگین جان
تضادی که بهش برخوردی دقیقا چیزیه که من چند ماه درگیرش بودم
بعد از هر مصاحبه احساس حقارت میکردم و نمی دونستم چرا کارم پیش نمیره، چرا کسی نیروی به این خوبی رو نمیخواد، میدونستم یه ایرادی دارم ولی پیداش نمی کردم، یه بار الهامی بهم شد که با خدا برم پیاده روی و باهاش حرف بزنم، ببین انقدر نا امید بودم و حس بدی داشتم وقتی به کار فکر میکردم، گفتم خدایا من چکار کنم، چرا کارم جور نمیشه( من تدوینگر فیلم عروسی ام) گفت برو فتوشاپ و پریمیر رو اموزش ببین، گفتم بلدم که گفت دوباره ببین، گفتم چشم، و شروع کردم به دیدن اموزش از یوتیوب، البته اونشب واااقعا قلبم باز شده بود از حرف زدن با خدا و با تمام قلبم حسش کردم و مطمئن شدم جواب میده، خلاصه چند روزی گذشت و ایندفعه کار بود که دنبال من اومد، به واسطه یکی از دستان خداوند، من به یکی از اتلیه های سطح بالای کرمان برای کار معرفی شدم، به همین راحتی، رفتم مصاحبه و بعد از چند روز هم قرارداد بستم و الان هم دوماه مشغول به کارم… به آسونی و بدون در و دیوار زدن.
میخوام بهت بگم کاملا حالتو درک میکنم، اون احساس سرخوردگی بعد از مصاحبه رو میفهمم اما نتیجه در ادامه دادنه، در کم نیاوردن، در تسلیم نشدن و در شنیدن الهامات
به امید اینکه نتیجه ی مد نظرت رو بگیری دوست خوبم
در پناه خدا باشی
سلام و خسته نباشید خدمت شما، خانم گواری محترم. هم خانواده عزیز. لذت بردم از این کامنت و نتیجه گیری درست. و این درک درست از قوانین و توکل به خدا.
که تلاشتو بکن و بقیه رو بسپارش به خدا. نیازی به نگرانی و تلاش بی مورد نیست. قانون رهاسازی.
درواقع حقیقت زندگی اینه، که خیلی ها قبولش ندارن. باید تو زندگی به قول معروف سگ دو بزنی، صبح تا غروب کار وتلاش.
در واقع اگه تو مسیر درست زندگی باشی، خدا بهت بقیه مسیرو الهام میکنه، و نیازی به تلاش زیاد و وسواس و نگرانی نیست.
تبریک میگم که به چنین درک درست از خدا و مسیر زندگی رسیدید. آرزوی موفقیت و شادی براتون در زندگی میکنم.
ممنون
سلام نگین عزیز
ممنونم که برامون نوشتی
هم برای خودت ردپا گزاشتی و هم برای ما یادآور قانون شدی
بهت تبریک میگم و تحسینت میکنم که داری با خدا صمیمی تر میشی
داری تسلیم تر میشی
داری رهاتر میشی
داری هدایتی میری جلو
یه نکته ای توی کامنتت نظرمو جلب کرد
اینطور درک کردم که شما فکر میکنی اگه وقتی به الهامی عمل کردی و نتیجه خوب بود پس اون حتما هدایته
ولی اگه با عمل به ندای درونت نتیجه نامناسبی گرفتی پس اون هدایت نیست و ولش میکنی،
ببین نگین عزیز
خداوند قطعا ما رو هدایت میکنه و این رو بر خودش واجب کرده
ان علینا للهدی
ولی قرار نیست که اگه به الهامت عمل کردی لزوما اتفاق خوبی برات بیافته یا موقعیت دلخواهت رقم بخوره
ممکنه شما با عمل به هدایت الهی وضعیتت بدتر هم بشه ولی شما باید احساست رو خوب نگه داری و سعی کنی از اون اتفاق به ظاهر بد درسهاتو بگیری، چه بسا اتفاقی بد ما رو از خواب غفلت بیدار بکنه،
یا توی دل اون نتیجه نادلخواه یه چیزی برات چشمک بزنه،
مثلا شما میری به یه مدرسه و اونا قبولت نمیکنن شاید روی دیوار اون مدرسه یه جمله ای نوشته شده باشه که دقیقا جواب سوال تو بوده باشه و خدا فقط میخاسته تو، اون جمله رو ببینی تا آگاه بشی
یا مثلا شده که مجبور شدی علی رغم میل باطنی بری یه جایی مهمونی ولی ممکنه از لابلای حرفهای آدمهای تو اون مهمونی یه حرفی برات چشمک بزنه و تو از اون هدایت دریافت بکنی.
خلاصه این رو میخام بگم که قرار نیست هر هدایتی لزوما نتیجه خوبی داشته باشه،
در واقع در ادامه دادن و عمل به بقیه الهامات، در نهایت نتیجه به نفع شما خواهد بود.
از تجربه خودم بگم
اواخر سال 1402 بهم الهامی شد که ماشینم رو باید بفروشم و توی یه سهمی که حتی اسمش هم بهم الهام شد سرمایه گذاری بکنم
منم علی رغم مخالفت همسرم ماشین رو فروختم و اون سهم رو خریدم و الان 5 ماهه که میگذره ولی من پیاده موندم و هر روز دارم از همسرم گله و شکایت و شماتت میشنوم که پس کی ماشین میخری و داریم اذیت میشیم و از این حرفها، همین دیشب باز داشت همی حرفها رو بهم میگفت
و از طرفی اون سهمه نه تنها رشد نکرده بلکه تو ضرره،
ولی من حالم رو خوب نگه داشتم و قطعا میدونم که این هدایت الهی برام برکاتی داره و من باید درسهامو بتونم از این شرایط بگیرم و یه مواردی رو دارم برای خودم درک میکنم و در کل به آینده امیدوارم و خوشبین هستم و باید ادامه بدم و صبور باشم
چرا که خداوند با صابرانه
ان الله مع الصابرین
امیدوارم مطلبم براتون مفید واقع بشه و نمیدونم دوره 12قدم رو دارین یا نه
ولی خیلی دوره عالی هست برای خودشناسی و رشد و پیشرفت.
از قدرت تجسم هم میتونین استفاده بکنین.
چهره زیباتون و پوشش زیباتون رو هم تحسین میکنم
و براتون خوشبختی آرزو میکنم.
یاحق
واای واقعا ازتون ممنونم بخاطر کامنت خوبتون، یعنی رو هوا زدمش حتی قبل از اینکه برام ایمیلش بیاد، اصلا یادم رفت سلام کنم. ببخشید سلام.
دقییقا همینطوره که شما میگید من همش منتظر یه نتیجه ی خوبم میگم مگه میشه خدا الکی به من گفته باشه برم اون مدرسه، (الان دو تا مدرسه گفتن من رو میخوان) اما همشش حس میکنم اون اولی خیلی هدایتی بوده و اون باید نتیجه بده (البته نتیجه هم داده الان اونجا کلاس تابستونی دارم) و امروز مدرسه دوم بهم زنگ زد خییلی خییلی شک داشتم دو بار قرآن رو باز کردم و هر دو بار اسم مدرسه دوم برام اومد (کلمه اش دقیقا تو قرآن هست) الان با این کامنت شما آروم شدم که شاید بهتره برم مدرسه دوم (جایی که قبلا هم کار میکردم) راستش همش انتظار تغییر داشتم میگفتم باید برم یه جای جدید با آدمای جدید چون من تغییر کردم، اصلا فکر نمیکردم دوباره برگردم همون محل کار قبلیم، ممنونم که برام نوشتید، مطمئنم که برای شما هم بهترین ها اتفاق میافته.
سلام به خانواده عزیزم و استاد گرامی
در جواب به سوالات طبق عنوان فایل :
الف) بنویسید کجاها ذهن شما به خاطر یک اتفاق نامناسب توانست بنیان باوری شما را بر اساس آن ناخواسته شکل دهد، امیدواری و خوشبینی را از شما بگیرد و شما را به این نتیجه برساند که از این به بعد قرار است همین نتایج بد رخ بدهد. سپس به خاطر این باور، هیچ قدمی برای بهبود آن روند بر نداشتید؟
در مبحث مالی ، زمانی که کار میکردم و درآمدم از یه حدی بیشتر نمیشد و حتی با وجود احساس بد و ناراحتی به من احساس رضایت نمیداد و جوری شبیه اجبار با حال بد کار میکردم ،و اون زمان این فکر را میکردم که قرار است همیشه همین روند به این شکل رخ دهد .
مورد دیگه در روابط که درخواست از جنس مرد نداشته باشم جوری که همیشه نه میشنیدم چراکه همیشه با حس ناراحتی و اجبار به گرفتن خواسته ام میشدم و این باور که کلا درخواست نکن تا حالا بد نشه که اشتباس
یا یه وقتایی برخورد بد بابت یکسری رفتارم دریافت کردم که نجچتی ذهنم شروع به سرزنش و گفتن اینکه دیگه این حرفو نزن یا این کارو نکن یا اظهار نظر نکند.
ب) بنویسید کجاها با اینکه اوضاع خوب پیش نرفت و نتیجه ناخواسته رخ داد اما شما افسار ذهن را در دست گرفتید و توانستید به ذهن خود بگویید:
در موارد اشتباه کردن که ذهنم شروع به سرزنش میکنه سریع توجهم رو از موارد بد به ویژگی ها و اخلاقیات خوبم میبرم و مسیر حالم رو به سمت خوب شدن تغییر میدم .
یا در بحث مالی که ذهن خیلی ناچیز نشون میده توانایی هامو سریع خودم رو تحسین میکنم و به خلاقیت و توانایی که خدا تو وجودم گذاشته حالم رو بهتر میکنم و یادآوری میکنم که اگر قبلا تونستم الان هم میتونم و از پسش بر میام
در بحث روابط ، به تضاد و ناخواسته ای اگر بربخورم سعی میکنم اعراض کنم و بر مواردی که دوست دارم بیشتر در زندگی ام رخ دهد توجه ام را بزارم .
د) با توجه به آگاهی های این فایل، بنویسید در موارد مشابه آینده:
چه راهکارها یا نگرشی به شما کمک می کند که حتی با وجود یک تجربه ناخوشایند، افسار ذهن را در دست بگیرید به گونه ای که: نه تنها خوشبینی و امیدواری شما نسبت به آینده حفظ شود، نه تنها از قدم برداشتن نترسید، بلکه آن تجربه باعث شود ایراد کار را پیدا کنید و با حل آن، بارها رشد کنید.
هر تجربه را به شکل درس و بازتاب باورهایم ببینم که به من این نشان را میدهد که مثلاً روی احساس لیاقتم یا احساس عزت نفس بیشتری کار کنم و هیچ کس را مقصر اتفاقات زندگی ام ندانم و همه و همه را از خودم و باور های خودم بدانم اگر میخواهم مثلا با من با احترام رفتار شود باید در درجه اول خودم برای خودم ارزش قائل شوم و خودم را دوست داشته باشم فارغ از وضعیت مالی و شرایطی که در آن هستم .
در در شرایط مالی که با هر اشتباه بجای سرزنش هر تجربه را درس بگیرم و به خودم این باور را بسازم که من انسانم و هر اشتباهی برای من یک درس است و تا اشتباه نکنم یاد نمیگیرم .
به نام خداوند بخشنده مهربان:
اسما ابوتراب
سلامی پر از مهر و عشق الانم به شما دو استاد عزیزم و دوست عزیزی که داری این کامنت رو میخونی.
استاد جانم من یک کنترل ذهنی داشتم که باید درموردش مینوشتم براتون و احساس کردم اینجا جای مناسبشه
از اینجا شروع کنم که قبل از دوران دبیرستان من همیشه شاگرد خوبی بودم تو مدرسه نمراتم خوب بود و همیشه سر گروه ریاضی بودم حتی تو راهنمایی درسای ریاضی دبیرستان رو میخوندم و اول دبیرستان هم کمک دوستم کردم ک ریاضیشو که افتاده بود قبول بشه
با شروع دوم دبیرستان دیگ درس نخوندم و ممراتم بد و بدتر میشد و رشتمم ریاضی بود
در حدی که معدل کتبی پیش دانشگاهیم شد 10 :))
همین درس نخوندن من باعث شد مدیرم بشدت باهام بد باشه و تحقیرم کنه یا به دوست صمیمیم گفته بود که با ابوتراب رفت و امد نکن و حرفایی ک اصلا درست نبود
خب من خیلیی خورد شدم و عزت نفسم شکسته شد تو دبیرستان و به معنای واقعی احساس خنگی میکردم
دانشگاه وارد رشته معماری شدم و بیشتر درسا عملی بود و من چون عشق دوبارم ب درس خوندن شروع شده بود نمراتم خوب میشد
ولی برای دروس تخصصی که محاسباتی بود احساس میکردم نمیتونم از پسش برنمیام و فلان همین هم باعث شد دو تا درسامو بیوفتم و دوباره بردارم
این عدم عزت نفس خیلی با من بود ولی تو همون دانشگاه ترم های بالا تر خیلی روی خودم کار کردم و خب شرایط بهتر شد و دو تا درس بعدی محاسباتیم رو با نمره بالا تر از 19 قبول شدم
ولی هپچنان این احساسی ک تو نمیتونی باهام بود تا الان که 28 سالمه و همین دو ساعت پیش از ازمون نظارت اومدم
خب داستان از اینجا شروع میشه که من چند هفته پیش شروع کردم به خوندن ازمون (ازمون جزوه بازه و با حدود سی کتاب)
استاد اون حسه دوباره اومد و شروع کرد به اینکه تو نمیتونی تو توانایی نداری اصلا مگه میشه بار اول قبول شدن تو چجوری میحوای این کتاب هارو بفهمی
استاد ولی من الان تفاوتم با قبلم اینکه با اموزه های شما اشنام و با ندای درونم با خدای درونم اشنام
من اومدم به قول خانم شایسته در کشف قوانین
ورودی های قدرتمند کننده رو مستمر تکرار کردم
یعنی ترمزامو نوشتم الگوهامو نوشتم اگر بشود هارو نوشتم و دلیل منطقی هم برای ترمزام اوردم
و شروع کردم به خوندن و تست زدن
تا دیروز خیلی خوب پیش رفتم و دیروز وقتی یک سری تست زدم قبول نشدم و دوباره نجوا اومد
یکم بهمم ریخت ولی من شروع کردم به صورت هدایتی در سایت چرخیدن و فایل دیدن
بعد یه ویدئویی دیدم که از تولد انشان بود و خدا بهم گفت همون خدایی که تو رو از هیچ بوجود اورده و تا این حد هواتو داشته همون خدا کمکت میکنه
اون صدا بهم میگفت مگر از زندگی چه میخواهی که در خدایی خدا یاقت نمیشه
بعد خیلی اروم شدم
دیشب ولی خوابم نمیبرد و خواب و بیدار بودم هی باهاش صحبت میکردم مدام ازش درخواست میکردم و میگفتم خدایا من هیچی نیستم همه چیز تویی اصلا خودت امتحان بده من ناتوانم و گفتم اگ مسیر درست اینکه من نظارت داشته باشم همین دفعه اول قبول بشم
صب ک رفتم سر جلسه استزس گزفته بودم ده دقیقه مونده بود ب ازمون خدا گفت چشماتو ببند نفس عمیق بکش
و گفت تکرار کن
خداوند همه چیز میشود همه کس را
ازمون شروع شد و من شروع کردم تست زدن جوابای اول رو پیدا نمیکردم میگفت رد شو برو (برای قبولی از صد نمره 50 رو باید بگیری)
کم کم صفحه بعد سوالا بهتر شد بهش گفتم خدایا هوامو داری گفت حواسم بهت هست
بعد رسیدم به یک سوال که گفته بود کدام مورد صحین است
یعنی من باید تو یک بخش از کتاب دنبال 4 موردش میبودم تا گزینه رو پیدا کنم
یهو رفتم سراغ گزینه 3 و اول اونو خواستم پیدا کنم که در همون چند لحظه اول پیدا شد و دیدم همون گزینه صحیحه
این اتفاق حین ازمون چندین بار افتاد و من فقط با دیدن یکی از گزینه ها برخورد میکردم ب جواب
یکم بعدش برخورد کردم به یه سوال دو بخشی بخش اول پیدا شد و بخش دوم نه
همون لحظه مراقب اومد رای امضا و من صفحه رو گم کردم
یه لحظه نجوا اومد گمش کردی دیگه پیداش نمیکنی
خدای درونم میگفت الخیر فی ما وقع
استاد من کتاب رو باز کردم و همون لحظه جواب پیدا شد :))
و در اخر بهترین امتحانی بود ک من زدم
جواب امتحان دو ماه دیگ میاد و من نمیدونم که قطعی قبولم یا نه ایشالا به احتمال 90 درصد قبولم…حالا جدا از این قبولی استاد این متفاوت ترین امتحانی بود ک تو عمرم داشتم واقعا شور و شوقی درونم زنده کزد ایمانی درونم بپا کرد که الان چندین بار بیشتر از قببم به خدای درونم ایمان پیدا کردم … دیروز فایل 10 توحید عملی رو گوش کردم و شما گفتی تو تیر نزدیا خدا تیر زد امروز امتحان من رو خدا داد و میخوام دیگ همه کارهامو اون انجام بده اون بگه و الهام کنه واقعا زندگی با وجود این نیرو و استفاده ازش هیچ سختی درونش نیست هیچ مشکل غیر قابل حلی ..ولی به شرط ایمان:))
عاشقتونم استاد هزاران بار سپاسگزارم ازتون
عاااشقتونم مریم جانم
سلام به شما اسما عزیز، امیدوارم حالتون عالی باشه.
تحسینتون میکنم کنترل ذهنتون رو، تحسین میکنم که اینقدر عالی از خدا کمک گرفتید، درخواست کردید و خداوند پاسخ داده بهتون، تحسین میکنم که اعتبار نعمت اینکه امتحان رو خوب گذروندید رو به خدا دادید، یه حسی گفت ای کاش خدای من هم همینطور بود، بعد سریع جلوش رو گرفتم، نه، خدای من هم همینطوره، هدایتم میکنه، باهام حرف میزنه، هوام رو داره، به همه ما وصله، فقط باید مقاومت نکنیم.
خدا رو صد هزار مرتبه شکرت.
ممنونم که نتایجتون رو با ما به اشتراک گذاشتید، باز هم تحسینتون میکنم.
شاد و سلامت باشید دوست عزیز.
سلام اسما عزیز
کامنت عالی ی نوشتی
چقدر انرژی کامنتت بالاست
خیلی حالم رو دگرگون کردی
اشکم در اومد
اون جاهایی که با خدا صحبت میکنی
تسلیم محضش شدی
میگی خدا تو بیا تست بزن
میگی خدا تو بیا جواب رو پیدا بکن
چه جمله ای نوشتی
،،،، خدا همه چیز میشود همه کس را،،،
آره
فقط باید باورش بکنیم
منم منم رو بزاریم کنار
تکبر و غرور رو بزاریم کنار
اون موقع نور هدایتش رو به قلبمون می تابونه
آسانمون میکنه برای آسانی ها
اگه رها بشیم
از گذر بکنیم
اگه کنترل ذهن داشته باشیم
از خوبی ها رو ببینیم و تحسین بکنیم
فاما من اعطی و اتقی، و صدق بالحسنی، فسنیسره للیسری.سوره لیل
،،،، به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست،،،،سعدی
خیییلی ازت ممنونم که آگاهترم کردی
ایمانم رو بیشتر کردی
توحید رو بیادم آوردی
انسان چه زود فراموش میکنه
این تذکرها لازمه
همیشه باید روی خودمون کار بکنیم
رابطه بهتر با خدا و باز بهتر و باز بهتر
خدا رو شاکرم بابت کامنت خوبت
ازت تشکر میکنم که خالصانه نوشتی
امروز تو تمرین ستاره قطبی ام آگاهی جدید درخواست کرده بودم و شما اون آگاهی رو بهم هدیه دادین.
خیلی خوشحالم
اسما عزیز اسمت هم زیباست.
شاد و آرام غرق لذت و نعمت و برکت باشی.
یاحق
بنام خدای مهربون ک هر لحظه در حال هدایت منی ب سمت خواسته هام ب زیبایی ها و فرآوانی ها ب سادگی براحتی و کاملا طبیعی
سلام خدمت استاد عباس منش عزیز و مریم جان شایسته و تک تک بچه های گل سایت الهی مون
خداروشکر میکنم ک بازهم ب من فرصت داده تا در مدار دریافت این آگاهی های فوق العاده و زندگی ساز باشم
استاد عزیز ، بنظرم این فایل خودش ی دوره هست
و چقدر موضوع فوق العاده ای رو انتخاب کردید انصافاً
باید بگم من تا قبل از این فایل و شنیدن بارها و بارهای این فایل ، ی جورایی حواسم ب این نوع نگرش در مورد اتفاقات زندگیم نبود
البته اینو بگم ک ؛ وقتی اتفاقات نادلخواه رخ میداد ، من واقعاً سعی میکردم دنبال خیریت داستان بگردم و جوری بهش نگاه کنم ک بتونم احساسم رو کنترل کنم
در واقع ب اتفاقات ب شکل متفاوت از قبل نگاه کنم و بررسی کنم
و دارم مثال هایی رو ک از این دست اتفاقات افتاده و من ی جاهایی سعی کردم ذهنم رو کنترل کنم و ی جاهایی هم نتونستم ذهنمو کنترل کنم و ذهنم بهم ی راهکاری داده ک سازنده نبوده و منو محدود کرده
حالا مثال های خودم رو قبل از اینکه کامنت های بچه های عزیز رو بخونم میخوام بنویسم و بعد کامنتا رو بخونم و ببینم ک ذهن من چطور ب این موضوع نگاه کرده
آخرین مثالی ک دارم برای همین دیروز هست
ی فروشگاه مواد شوینده هست توی محله ی ما ک مدتی هست از اونجا خرید میکنم ب این دلیل ک مادرم میگه : قیمت هاش مناسب تره و فروش خوبی هم داره
من رفتم طبق معمول ی نوع شامپوی بدن ک خوشم میومد ازش بگیرم و اون نوع رو نداشت و اینکه فروشنده هم تغییر کرده بود
من قفسه رو نگاه کردم و دیدم ک اون نوع نیست و پرسیدم ک ؛ فلان نوع شامپو رو ندارید ؟ احتمال دادم شاید جای دیگه ای از مغازه داشته باشه .
فروشنده گفت ؛ هر چی ک هست همینه دیگه ، اگه نیست یعنی نداریم !
این جواب فروشنده ب من برخورد و همون موقع تصمیم گرفتم ک ؛ از این مغازه دیگه خرید نکنم و بعدش ب خودم گفتم ؛ حالا بعداً ک خواستم خرید کنم میرم از جلوی مغازه رد میشم تا ببینم همون آقا هست یا ن و اگه همون فروشنده بود خرید نمیکنم و اگه قبلی بود خرید میکنم
الان ک ب این راهکار ذهنم نگاه میکنم واقعاً خندم میگیره ک ؛ چرا آخه باید ب این شکل فکر کنم و رفتار کنم ؟!
حالا میبینید راهکار ذهن در چنین مواقعی چطور هست ؟
من مطمعنم برای بچه ها هم از این شکل اتفاقات افتاده و ب احتمال زیاد بعضی از بچه ها ب همین شکل فکر کردن و عمل کردن
یعنی اگه من این فایل رو گوش نمیکردم بارها و بارها و ب این موضوع فکر نمیکردم ،مطمعنم همین راهکاری ک ذهنم داد رو اجرا میکردم تا مدت ها
چون خودم رو تا این حد میشناسم
اما حالا ک متوجه این موضوع شدم و درکش کردم ، چ راهکارهایی میتونم برای حل این مسئله داشته باشم ؟
اولین و بهترین راهکار همون راهکاری هست ک شما فرمودید استاد عزیز ، ک بیام ب خودم بگم ک ؛ اگه یکبار این اتفاق ب این شکل افتاده دلیل نمیشه ک من بخوام اون رو مرجع قرار بدم و یک نتیجه گیری نادرست کنم و بعد ی تصمیمی بگیرم ک منو محدود میکنه
در عوض ب خودم بگم ک ؛ اگه یکبار این اتفاق افتاده عوضش صد ها و هزاران بار ب شکلی ک من میخوام پیش رفته و همه چی خوب بوده یا اینکه حداقل صدها بار این اتفاق نیفتاده و اونا رو ب خودم یادآوری کنم و نذارم ک ذهنم منو بترسونه و راهکار محدود کننده ب من بده
چون ذهن اینجور مواقع میخواد ک منو توی حاشیه ی امن قرار بده با راهکارهای محدود کننده ای ک داره
بنابراین بهترین راهکار همینه ک ؛ حواسمون ب خودمون باشه و ببینیم ک کجاها ذهن ما داره ما رو محدود میکنه و بیایم با این نوع نگاه متفاوت ذهنمون رو کنترل کنیم و افسارش رو بدست بگیریم
راهکار دیگه ای ک ب من میتونه کمک کنه بنظر من توی این مثال اینه ک ؛ من اون رفتار فروشنده رو ملاک اخلاق کلی اون فرد قرار ندم و ب خودم بگم ک ؛ شاید اصلاً مدل صحبت کردنش اینه و اینطوری اکی هست چون من ک شناختی ازش ندارم و شاید از ی جایی ناراحته یا ی مشکلی داره یا هر چیز دیگه ای ک اون موقع همچین جوابی داد
و یا اینکه بیام ب خودم بگم ک ؛ اصلا مهم ترین رابطه ی زندگی من رابطه من با درون خودمه با خدای درونم هست و بقیه روابط در درجات بسیار پایین تر قرار دارند و اصلا اهمیت خاصی ندارد ک من بخوام ذهنمو درگیر همچین مسئله ی پیش پا افتاده و ساده ای کنم
یا اینکه از خداوند بخوام ک منو ب ی فروشگاه بهتر و با کیفیت تر از همه لحاظ هدایت کنه
واقعاً راهکار زیاده و براحتی میشه مسئله رو حل کرد و کنترل ذهن رو بدست گرفت
و مثال های بیشتری هم دارم ک بگم مثل همون مثال هایی ک شما فرمودید استاد عزیز مثل مثال مصدومیت کوچیک توی باشگاه یا افتادن ی اتفاق نادلخواه برای ماشین و …
استاد این نوع نگرش و تحلیلی ک فرمودید نسبت ب چنین مسائلی ، واقعاً نجات بخشه و راهگشاست و چقدر احساس آدم رو بهتر میکنه و چقدر باعث میشه شخصیت ما رشد کنه و بزرگتر و بزرگوارتر بشه مخصوصاً در مورد موضوع روابط ک برای من پاشنه آشیل هست و چقدر میتونه ب من کمک کنه تا روابط خیلی خیلی بهتر و صمیمی تر و با کیفیت تر بشه و خود من از این بهبود ها چقدر لذت ببرم و اعتماد بنفسم چقدر رشد میکنه
بی نهایت از شما ممنون و سپاسگزارم استاد عزیزم ک همیشه بهترین موضوعات رو انتخاب میکنید و همیشه ب بهترین راهکار ها هدایت میشود و با ما ب اشتراک میذارید
براتون بهترین ها رو آرزو میکنم
برای همگی آرزوی سلامتی شادی عشق ثروت و سعادت در دنیا و آخرت دارم
درود و هزاران درود به جناب بهبودی
خیلی عالی و زیبا نوشتید
مثالتون فوق العاده بود و برای منم این نوع برخورد و این نوع تصمیم گیری پیش اومده
خیلی عالی تحلیل کردید و چقدر قشنگ دلایل خوب آوردید برای رفتار فروشنده
من یه مدت بود که تو سرم افتاده بود که موهامو کوتاه کنم ولی همش میترسیدم که پشیمون بشم
حتی اقدامم کردم رفتم آرایشگاه ولی یه کوچولو پایین موهامو زدم
تا اینکه خانوم شایسته توی 12 قدم گفتن که کوتاهی مو خیلی عالیه
منم دیگه تصمیمم رو گرفتم برم کوتاه کنم اما باز ذهنم منو میترسوند که نکنه پشیمون بشی اما اون خواسته م بقدری قوی بود که اون ترسوندن فایده نداشت حتی بعد از کوتاهی بازم ذهنم دست و پا میزد که الان باید ناراحت باشی تو الان الکی خوشحالی بعدا پشیمون میشی ولی اینقدر از این تصمیمم راضی هستم که میگم چرا اینقدر میترسیدم دائم خداروشکر میکنم اصلا تازه متوجه شدم که اتفاقا موی کوتاه خیلی خییییلی بیشتر به من میاد و من عاشق موی کوتاهم جالبه که همسرمم با من موافقه و میگه بدن خودته کوتاه یا بلند هر دو زیبایی .
*
وسط پیام نوشتن رفتم موکت داخل انباریمونو شستم که جریان این موکت شستنم تعریف میکنم به امید الله به زودی و با خبرهای معرکه
بعد از شستن موکت آب یخ شلنگ رو گرفتم به صورتم بهم گفت گردنتم بگیر یهو گفت موهاتم که کوتاهه به موهاتم بگیر
وای اینو که گفت امونش ندادم و کل موها و سرمو آب گرفتم
اصلا طعم لذیذ زندگی رو چشیدم به خدا اینقد لذت بردم که اصلا قابل وصف نیست
خلاصه که خداروصدهزار مرتبه شکر که برای دل خودم دارم زندگی میکنم و با تک تک سلولهام احساس خوشبختی و رضایت دارم
بینهایت از شما سپاس که باعث نوشتن این کامنت شد
سلام دوست عزیز
امیدوارم حالتون عالی باشه بی قید و شرط
خداروشکر میکنم واقعاً بابت این فضای فوق العاده سایت و دوستان عزیز و آگاهی مثل شما
از شما سپاسگزارم
واقعیتش اینه ک من همون روز ک متوجه این مثالی ک درباره فروشنده زدم شدم ، داشتم از نزدیک همون مغازه رد میشدم و ب چند قدمی اون مغازه ک رسیدم ، دیدم اون فروشنده ای ک رفتارش ب من برخورده بود از مغازه اومد بیرون و فروشنده ی قبلی هم انگار تازه اومده بود و ایشون هم اومد دم در
جالبه ک اصلا ظاهر و حالت چهره اون آقا کلا تغییر کرده بود برای من
یعنی من کاملا متوجه این تغییر شدم ک ایشون چقدر آرام تر و متواضع تر بنظر میرسه و کاملا اینو حس میکردم
این اتفاق برای من ب این معنی هست ک ؛ تا من یکم روی خودم کار میکنم و ایراد ها رو پیدا میکنم و سعی میکنم توی ذهنم حلشون کنم ، جهان هم بلافاصله واقعاً ب فرکانس جدید من واکنش نشون میده
حالا من گاهی اوقات از این همه دقت قانون سورپرایز میشم اما این کاملاً طبیعی هست و همون چیزیه ک باید باشه
واقعاً سپاسگزار خداوندم ک این جهان رو انقدر زیبا قانون مند دقیق و هوشمند آفریده
واقعاً سپاسگزارم
منم شما رو تحسین میکنم دوست عزیز بابت شجاعتی ک از خودتون نشون دادید بابت کوتاه کردن موهاتون و البته ک لذتش رو هم بردید
همیشه همینطوره
وقتی ما ی کار شجاعانه انجام میدیم ، جهان ب نسبت شجاعتی ک ب خرج دادیم ب ما پاداش میده
من بارها و بارها این لذت رو تجربه کردم
یادمه یکبار اومدم پا روی ترسم بذارم و با ی خانمی ارتباط برقرار کنم ،قبلش کلی نجوا توی ذهنم میومد ک اینکارو انجام ندم
اما من شجاعت ب خرج دادم و پا روی ترسم گذاشتم و ارتباط برقرار کردم
نتیجه این شد ک ؛ ایمانم ب خودم و توانایی هایی ک خداوند ب من عطا کرده و اعتماد بنفسم خیلی بالا رفت و چند ساعت بعد ی اتفاق معجزه وار توی زندگیم رخ داد ک الآنم ک بهش فکر میکنم بازم برام مثل معجزه هست اما این روند طبیعی جهانه و کاملا امکان پذیر
این اتفاق ب من این درس رو داد ک ؛ من هرچقدر بتونم بزرگتر فکر کنم ، اتفاقات میتونه ب همون اندازه بزرگتر بشه
فقط کافیه ک رخ دادن ی اتفاق یا ی خواسته توی ذهنم منطقی بشه
دیگه کار تمومه و صددرصد اون خواسته و اون اتفاق رخ میده
یعنی راه دیگه ای نداره جز رخ دادن
چون جهان ما و این انرژی هیچ فرم و شکل خاصی نداره و ب اون شکلی ک ما میسازیمش در میاد
از شما دوست عزیزم بی نهایت سپاسگزارم ک باعث شدید این جملات و این آگاهی ها گفته بشه و براتون بهترین ها رو آرزو میکنم
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
سلام استاد عزیزم،سپاسگزارم از شما بابت این حرفهای گوهربارتون،بی نهایت بار ازین لطفی که به بچه هاتون دارید سپاسگزارم و امیدوارم بتونم شاگرد خوبی برای شما تو زمینه ی اجرای توحید در زندگیم باشم
چقدر این حرفهاتون آبی روان بود تا بر آتش زیر خاکستر درونم ریخته بشه و نخوام یه اتفاقی که تو زندگیم یک بار رخ داده برای خودم بلد کنم ودیگه هیچ حرکتی نکنم
استاد تجربه های زیادی راجب این اسب چموش دارم که بارخ دادن یک اتفاق به ظاهر ناجالب اجازه نداده دیگه حرکت کنم،و چقدر بااین فایل بیشتر به فکر فرو رفتم که من هنوز کار دارم که بیشتر روی خدا حساب باز کنم و بیشتر روی توحید و ایمانم کار کنم،چون این حرکت نکردن و بلد کردن اون اتفاقی که یکبار رخ داده،یعنی که رنگ خدا رو تو زندگیم کمرنگ کردن،یعنی که به خدا ایمان واعتماد نداشتن…
همین داستانی که یک سال گذشته برای بارداریم رخ داد و چندین پزشک مشکلی که برای فرزندم پیش اومد رو به ژنتیک ربط دادن،باعث شد که من دیگه برای بارداری دوم اقدام نکنم و یجورایی مثل یک شمشیر دولبه،نه درست میتونستم به خدا اعتماد کنم،نه خیلی ژنتیک رو قبول داشتم
وقتی فایل توحید عملی قسمت هشتم رو بااین فایل باهم گوش میکنم،دلم بیشتر به خدا قرص میشه و قدرت رو از عامل بیرونی میگیرم و به خدا میدم،و الان بایک منطق قوی به خودم میگم همونحور که خدا فرزند اولم رو سالم وصالح بهم عنایت کرد،پس همون خدا میتونه دوباره یه فرزند سالم و صالح دیگه بهم عنایت کنه
درسته که اون فرزند دومم ازلحاظ سلامتی مشکل داشت،ولی وقتی به رفتار خودم نگاه میکنم که چرا به این مشکل برخوردم،دیدم که من هم از لحاظ خوراکی خیلی اون خوراکی که برای بارداری مضر هست رو رعایت نکردم،مثلا نمک زیاد از حد به خاطر ویار شدیدم به نمک مصرف میکردم،و شاید همین موضوع باعث شد که کلیه های فرزندم به مشکل بربخوره
وقتی خودم میدونم اصول برنامه ی غذاییم ازهمون اول مشکل داشت،چرا اونو به مشکل ژنتیک ربط بدم،این روزا دکترا بر حسب حدسو گمان فقط هرموضوعی رو به ژنتیک ربط میدن
وقتی خدا به من یه فرزند سالم داده،یعنی میتونه یه فرزند سالم دیگه بهم بده،و نیازی نیست که بترسم و بگم حتما ژنتیکم مشکل داره،چون اگه بترسم همون تو زندگیم قدرت پیدامیکنه،چپن اگه عامل ژنتیک رو به اندازه ی نیم درصد تواین موضوع دخیل بدونم اگه کوچکترین مشکل دیگه ای رو تجربه کردم این نیم درصد به اندازه ی پنج هزار درصد تو ذهنم قدرت پیدامیکنه
وقتی بایک خدایی طرف هستم که میتونه سلول به سلول بدنم رو درست هدایت کنه بشرطی که بهش اعتماد کنم که میتونه از هزاران هزار پروفسور ودکتر کارش رو بهتر انجام بده،پس نگرانی چه معنایی داره،وقتی من احساسم خوب باشه و به یک خدایی توکل کنم که فرمانده کل کیهانه پس تجربه ی اتفاق ناخوشایند برای من معنایی نداره و امممکان نداره که من در مدار درست باشم و یک اتفاق ناجالب رو دوبار تجربه کنم
اون تجربه ای که ازین بارداریم داشتم،برام یکدرس خوبی شد تا بیشتر روی خدا حساب باز کنم،خیلی وقتا این ذهن منو بخودش مشغول میکنه و میگه چرا باید تو اینو تجربه کنی،چرا اون نفری که همه میگن ظالمه و به همه ظلم میکنه و حرف زور تو سر همه میزنه بارداری های سالمی داشت ولی تو به ظاهر فکرمیکنی تومسیردرستی و این اتفاق ناجالب رو تجربه کردی،چرا باید یهمچین امتحان سختی رو پس بدی وو….ازینجور نجواها که بغضمنو میترکونه و گاهی وقتا منو ازین مسیر ناامید میکنه
اما دیگه اجازه نمیدم شیطان وعده فقروفحشا بهم بده،اونقدر درمقابلش محکم می ایستم و با مشت ایمانوتوکلم تو دهنش میزنم تا یبار دیگه ترسو نگرانیو ناامیدی رو به دلم راه نده
چیزی که این یکسال از درون خودم بیشتر متوجش شدم اینه که احساس میکنم خیلی قوی تر و صبورترشدم،خیلی درمقابل موضوعات پوچوبیهوده بیخیال تر شدم و آرامش دارم و سکوت میکنم و خیلی دیگه توجمع های چرتوپرت دوست ندارم برم و احساس میکنم خاضعانه تر و تسلیم وارانه تر با خدای خودم صحبت میکنم،خیلی بیشتر خودم رو به درگاه خدا فقیرومحتاج تر میدونم،اصلا اونقدر در رفتاروکلامم ارامش هست که خیلی ها که این نوع رفتار رو درک نمیکنن فکر میکنن که من افسردگی بعداز زایمان گرفتم،درصورتیکه اونقدر از درون آرام هستم اونقدر در لحظه به لحظه قدرت وعظمت پروردگارم رومرور میکنم که چقدر میتونه به یک چشم بهم زدن همه چیز بهت بده یا همه چیو ازت بگیره که دیگه واقعا قلدر بازی دربرابر قدرت و عظمت پروردگار نتیجش میشه بادماغ روی خاک افتادن..
نجواهای شیطان کارخودشو میکنه ولی درکنار این جواها و رخ دادن این اتفاق چقدر فهمیدم من هیچی ام،چقدر فهمیدم غرور کاذب آدمو به زمین میزنه،چقدرفهمیدم هرچقدر مادر قویی تو بارداریم باشم و به خودم غره بشم،خدا از من قوی تره و قانونی که برای مادر وجنین وضع کرده،قانونی که برای سلامتی وضع کرده،وقتی تو درست اجراش نکنی،کاری نداره که تو چقدر مادر قویی هستی،اجراکردن نادرست قانون خدا برابر میشه باتجربه ی اتفاقات ناخوشایندتوزندگیت،چیزی که خودم دررفتارم انجام دادم و نتیجش رو دیدم،،بما قدمت ایدیهم،بما کانو یعملون…
اونقدر دارم به خدا ایمانمو نشون میدم که هرچی دکترا بهم گفتن که سونوگرافی های فرزندت رو برای بارداری بعدیت به آزمایش ژنتیک ببر،اون سونوگرافی هارو به کل پاره کردم و فکر نمیکنم قبلا این اتفاق رخ داده،و دوباره میخوام بایک توکل و ایمان بهتر به یک بارداری سالم وتندرستی رو ان شالله اقدام کنم
فقط یک روز ازخدا پرسیدم دلیل این ماجرارو بهم بگو،بخدا قسم همون لحظه جوابموداد و اون روزایی رو جلوی چشمم اوورد که چقدر روی غذاهام نمک میریختم و هر چیزی رو میخوردم کلی نمک به اون خوراک میزدم،درحدی که اون خوراک از نمک سفید میشد!به همین راحتی خدا گفت به این خاطر بود
نمیدونم چقدر جوابی که ازخداگرفتم تاچه حد درست بود،ولی وقتی به سرچ کوچیک دراین باره زدم دیدم که نمک بیش ازحد دربارداری باعث نارسایی کلیه جنین میشه،واین ربطی به ژنتیک نداشت،اون بخاطر رفتار خودم بود ونتیجش هم دیدم
اولش کلی ازین کارم احساس گناه میکردم،کلی به درگاه خدا طلب بخشش کردم که چه ظلمی در حق خودمو اون بچه کردم،ولی دوباره بااین دیدگاه که من انسانم و دچار اشتباه میشم خودم رو بخشیدم و دیگه هیچاحساس گناهی ندارم و امیدوارم بتونم دیگه به کل به این موضوع فکر نکنم و با توکل به الله مهربان یک بارداری سالم وتندرستی رو باهدایتهای پروردگارم تجربه کنم ان شالله
خدایاشکرت بابت این فایل ارزشمند…
سلام به استاد بی نظیر خودم
یعنی استاد من عاشق این ربم یعنی دارم کم کم عاشقش میشم از این هماهنگی بی نظیرش که چقد زیبا هدایت میکنه چقد عالی و به موقع هدایت میکنه تا شما فایل بذارین
دقیقا شب قبل اتفاق (که توضیح میدم) من این فایل دیدم و تازه اونم تازه نصف هاش و تا قسمت راهکارش چون گفتم بشینم و مثالهای که تو زندگیم اتفاق افتاده رو به یاد بیارم و بنویسم که از گذشته زیاده که بارها و بارها یه موضوع خوب پیش رفته اما یکبار درست پیش نرفت اما ذهن چنان اون توی ذهنم مرور می کرد که دیگه دیوانه میشدم اما از وقتی با کنترل ذهن و با گفت و گوهای ذهن آشنا شدم به لطف فایلها و دوره های شما خیلی بهتر شدم اما گاهی بازم نمی دونستم چیکار کنم تا این فایل زیبا و کارگشا اومد برای نجاتم .
حالا اون اتفاق:
صبح روز بعدی که من شبش این فایل دیدم.
می خواستم برم شهرستان پیش خانواده ام و قبل سوار شدن به اتوبوس رفتم توالتهای عمومی که مثل کانکس هستند ، من کیفم بیرون سرویس بهداشتی گذاشتم و رفتم و با خیال راحت در بستم و کارم که تموم شد دیدم عه در باز نمیشه ( در حالی از این منظورم همین سرویس بهداشتی بارها استفاده کرده بودم و هیچ اتفاقی نیفتاده بود)،هرکاری کردم باز نمیشد ذهن من شروع کرد به نجوا و ترسوندن واقعا یه لحظه کنترل ذهن از دستم خارج شد و گفتم تموم من گیر کردم معلوم نیست چه موقع یکی بیاد و من از اینجا برم بیرون هوا هم نیست دیگه هیچی وقتی ذهنم شروع به ترسوندن من کرد منم فقط لگد میزدم و داد میزدم اما فقط داشتم هوای بیشتری رو کم میکردم که یه لحظه به خودم اومدم و گفتم سحر،سحرچیکار میکنی آروم باش مگه نمیدونی خداوند همیشه مواظبت یه لحظه آروم باش و خودت رو بسپار به پروردگار و شروع کردم به آروم کردن خودم ، وقتی هی کنترل ذهن کردم و خودم آروم کردم سرم چرخوندم تا اطراف و سقف ببینم یهو هواکش کوچیکی دیدم( این هواکش وقتی اون لحظات اول گیر کرده بودم ندیدم چون ذهنم چنان ترسی رو تو وجودم انداخته بود که من انگار کور شده بودم) همون لحظه گفتم خدایا شکرت ، سریع پیچهاش باز کردم و هواکش دادم بیرون و شروع کردم به صدا زدن بعد از چند ثانیه یهو یه خانمی گفت چیشد من اینجام ، گفتم من اینجا گیر کردم لطفا کمکم کنید و اون خانم گفت الان مسئولش صدا میزنم و مسئولش اومد و من اومدم بیرون اما هیچوقت اون خانم من ندیدم حتی از سوراخ اون هواکش هم من فقط صداش شنیدم و اصلا چهره ای دیده نمیشد،چون به محض اومدن از بیرون من رفتم که از اون خانم هم تشکر کنم اما کسی نبود(نمیدونم واقعا نمیدونم اما هذا من فضل ربی بود)، خلاصه وقتی اومدم بیرون و رفتم سمت اتوبوس دقیقا استاد ذهن من شروع کرد منو ترسوند دیگه نری سرویس بهداشتیهای بیرون ها، دیگه بدبخت میشی همون لحظه استاد همون لحظه گفتم چی میگی این همه رفتم هیچوقت این اتفاق رخ نداده حالا یکبار این اتفاق رخ داده من اون صدها بار نادید بگیرم ، و هی اون صدها بار رو به ذهنم گفتم و گفتم تا اینکه دیگه هیچی نگفت به معنای واقعی برای اولین بار یک اتفاق رو بارها تو ذهنم مرور نکرد و فقط دوبار مرور کرد اما اینبار من بودم که صدها بار مرور کردم براش و چه آرامش و حس خوبی گرفتم و هزاران بار رب سپاسگزاری کردم و این اتفاق حتی به ایمان و اعتمادم به ربم رو هم بیشتر کرد و حتی درسهای زیاد دیگه ام داشت که چقد بهم کمک کرد.شاید یه اتفاق به ظاهر بد بود ولی جنبه های مثبت زیادی داشت و چقد پروردگار رو شکر کردم که فایل جدید استاد به موقع بود.
استاد بی نهایت سپاسگزارم و نمیدانم چگونه تشکر کنم ازتون براتون بهترینها و درجات عالی رو آرزو دارم ، دوستتون دارم خیلی
سلام خدایا شکرت بابت همین تیکه از فایل که گوش دادم که چقدر قشنگ توضیع دادید که شیطان چه وعده میده به انسان وخداوند چه وعدهای میده یعنی دقیقا تاثیر همین دو تیکه کلام کلی دیدگاهم رو عوض کرد ناگفته نمونه قبل همین فایل گوش بدم طبق نشخوارهی فکری که مدت ها بود در سرم شک شبه شرک وعده فحشا به من می داد ومریضی به من میداد مو مدت ها با این نوع افکار شیطان خواست جلوی رشد وپیشرفت وبهبود شخصت منو بگیره یعنی دقیقا این نوع نگاه رو در من ایجا کرده بود که تو دیگه خوب نمیشی تموم شد تو دیگه شده همون آدم قبلی با همون شرایط وهمون روابط وهمون شکست ها وهمون نگاه دقیقا با همین نوع افکار داشت مرا از مسیر خداوند دور می کرد ومرا از خداوند دور می کرد ولی از اونجا من ایمان به خداوند داشتم وایمان به هدایت خداوند داشتم واون شخصت درونی خودم وآگاه بودم از درونیات خودم کانون توجه ام رو بردم بهرسمت زیبای ها به سمت اون شخصت درونی ایم کانون توجه ام رو به سمت زیبای ها به سمت دیدگاه روحم ایمان به خداوند رو درون خودم پروش دادم به جای اینکه اجازه بدم مدتی بود که ترس سوار برمن شده بود ولی خدایا شکرت بایک جها اگبر وبا یک ایمان درونی به فدرت رب سوار بر این ترس شدم ودیدگاهم ونگاه رو توحیدی کردم که خدا رو شکر این هنوز اول این تعغیر هست که به امید خداوند با این ایمان واین حس اعتماد به خداوند واین تسلیم شدن در برابر خداوند واجازه ورد به قلب من وباز،گوشای اون کانال ارتباطی با اون منبع انرژی وبگردنوندن کانون توجه به زیبای ها ونعمت و فراونی ها ومتصل شدن اصل سکان. ذهنم وافکار رو در دستم گرفتم خدایا شکرت وتوجه کردن به چیزهای خوب
بنام خدای زیبایم خدای هدایتگرم خدای فراوانی ها خدای عشق
سلام به استاد عزیز قشنگم چهرتون نوید بخش برامون
و همه دوستای قشنگ هم خانواده
زیباترین بنده های خداوند
همین اول بگم این فایل برای من بود
حتی این مدت ک رو سایت بعنوان فایل معرفی هست باز برای منه
به این نشانه ک همزمان ک دچار تضاد شدید شدم آپلود شد
گوش دادم
و گریه
تا این حد بمن نزدیکی من غافل شدم
شرک مو دیدم
مث الان نمیتونسم جلو گریه مو بگیرم
همیشه هوامو داره
اونه ک دست منو گرفته ن بنده هاش
اونه ک تو قلبمه تو احساسمه تو وجودمه
میدونی بچها همزمانی این فایل با این هفته م یه آزمون بود
من عاجزانه تسلیم شدم و خودمو در برابر خالقم هیچ هیچ هیچ دیدم
حتی در میزان آگاهی م به قوانین صفر شدم
وقتی اولین قانون
کانون توجهم رو ک فک میکردم تا حدی میتونم چون نتیجه گرفته بودم
از کلاس احساس لیاقت
اما من مغرور شدم
حس کردم همچی بلد شدم دیگه
اما دریغا
زمان برد تا تونستم کنترل کنم
ینی تا حدی افسار ذهنم از دستم خارج شده بود ک دستم به نوشتن و کامنت برا فایل خودم نمیرفت
مث شاگردی ک درسشو رد شده
از اول شروع کردم هدایتی فایل و نوشته هامو مرور کردن و
نوشتم تو دفتر خودم
تا به لطف الله امروز تو سایت رد پاشو گذاشتم
راجب سوالات استاد باید برگردم به قبل آشنایی م با سایت
یه آدم کامل فلج بودم
پراز شرک و باورهای بشدت محدود کننده
هر شکست به مثابه ختام اون کار میشد
مثالهاش فراوان
از تصادف رانندگی
قبول نشدن در آزمون
رابطه عاطفی ک اصلا
رابطه اجتماعی محدود
و ….
اما
به لطف و هدایت خداوندم و وجود فرشته یی استاد و این خانواده
دارم با عصا راه میرم با تکامل
همیقدر بگم ک هر بار خوردم زمین
خودمو تکوندم و با پررویی بلند شدم اونم با دست رو زانوی خودم و توکلم به خدا و بعد این کعبه
همین کامنت میشه منطقم برا باور مناسب موقع فریب ذهن چموش
خدارو هزاران بار شکر میکنم هزاران بار هزاران بار