چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم
در این فایل استاد عباس منش با توضیح آیاتی از سوره اعراف، مفهوم “هدایت” یا “گمراهی” را در عمل توضیح می دهد. گوش دادن به آگاهی های این فایل، از یک طرف ما را از افکار و باورهای محدود کننده ای آگاه می سازد که منجر به گمراهی ما از مسیر نعمت ها شده و به قول خداوند “برای سختی ها آسان کرده است” و از طرف دیگر، باورهای قدرتمند کننده ای را به ما می شناساند که پروراندن آنها در ذهن، موجب ورود به مدار خداوند، دریافت هدایت های این نیرو و ” آسان شدن برای آسانی ها ” می شود.
بخشی از سرفصل آگاهی های این فایل شامل:
- مفهوم فروتنی در برابر خداوند و ارتباط آن با ” احساس خود ارزشمندی درونی “؛
- مفهوم غرور مخرب و ارتباط آن با “گمراه شدن از راه راست”؛
- “مقایسه”، دروازه ورود به مسیر گمراهی است؛
- “مقایسه”، فرد را از صلح درونی با خودش خارج می کند؛
- راهکاری برای کنترل افکاری که منجر به “حسادت” یا “مقایسه” می شود؛
- چقدر از اینکه “چه افکاری منجر به ایجاد چه احساسی در شما می شود”، آگاه هستی؟!
- چه جنس افکار، احساس خوب را ایجاد می کند و چه افکاری، منجر به احساس بد می شود؛
- “حسادت”، از کدام باور محدود کننده نشات می گیرد و به چه شکل فرد را از مسیر دریافت نعمت ها خارج می کند؛
- ریشه “حسادت”، احساس بی ارزشی درونی است و منجر به تصمیمات و رفتارهایی می شود که فرد را به احساس بی ارزشی بیشتر می رساند؛
- کلیدهایی هدایتگر در آیه 32 سوره نساء؛
- مفهوم “تسلیم بودن دربرابر خداوند” و نتایج این ویژگی شخصیتی؛
- “مغرور بودن در برابر هدایت های خداوند” و عواقب این ضعف شخصیتی؛
- ساختن چه ویژگی های شخصیتی، موجب تشخیص و دریافت هدایت ها می شود؛
- چرا تسلیم بودن در برابر هدایت های خداوند، نه تنها ضروری بلکه “حیاتی” است؟!
- نقطه شروع تحول زندگی فرد؛
- شیطان همواره از در “ناسپاسی”، وارد می شود؛
- ارتباط “ناسپاسی” با “گمراهی”؛
- ارتباط “سپاسگزاری” با “هدایت به صراط مستقیم”؛
- چگونه از مدار شیطان خارج شویم و وارد “مدار خداوند” شویم؛
- تفاوت فرکانس ” احساس سپاسگزاری ” با سایر احساس های خوب؛
این فایل آگاهی بخش را بشنوید، در آن آگاهی ها تامل کنید، سپس درسهای سازنده آن را در بخش نظرات با سایر دوستان خود به اشتراک بگذارید.
منتظر خواندن نظرات تاثیرگذار تان هستیم
منابع کامل درباره آگاهی های این فایل:
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم980MB94 دقیقه
- فایل صوتی چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم93MB94 دقیقه
اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا فِی سِتَّهِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ مَا لَکُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِیٍّ وَلَا شَفِیعٍ أَفَلَا تَتَذَکَّرُونَ
همان خدایی که آسمانها [=عالم کهکشانها] و زمین و هر آن چه میان آندوست [=فضای بین ستارگان] را طی شش دوران آفرید.2 سپس بر عرش [=فرمانروایی بر جهان] استیلا یافت.3 برای شما به غیر از او هیچ یاور و شفاعت کنندهای نیست. آیا پند نمیپذیرید؟ (سجده 4)
یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ یَعْرُجُ إِلَیْهِ فِی یَوْمٍ کَانَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَهٍ مِّمَّا تَعُدُّونَ
امر [حیات و حرکت] را از آسمان به سوی زمین سامان میبخشد4 سپس در روزی که مقدار آن به شمارش شما هزار سال است، [امور جهان] به سوی او بالا میرود. (سجده:5)
سلام و سلامتی و نور و عشق به استاد عزیزم که هرروز نورانی تر از قبل می شین و سلام به استاد شایسته ی گرامی ونازنین که دلمون یه ذره شده براش و سلام به دوستان دوست داشتنی، هم خانواده های عزیزم که تو کامنتای فایل قبل کولاک کردن…
از خداوند مهربون و وهابم سپاسگزارم که بعد از مدتها اجازه ی نوشتن بهم داد… خداجونم حالا که اجازه دادی بهم کمک کن بنویسم اون چیزی رو که ادای دین به این فایل پر برکت و استاد باشه… و نه به هیچ دلیل دیگه ای :)
استاد هیچ می دونین تو هر فایلتون نسبت به فایل قبل نورانی تر و خدایی تر هستین؟؟ فکر می کنم اونطور که گفتین بخاطر این کار کردن برای دوره ی مقدس سپاسگزاری باشه… انقدر بیشتر تو مدار سپاسگزاری هستین که حتی چهره تون متاثر شده، حرفاتون که هممممیشه به دل می نشینه اما دلنشین تر شده…
خدایا من شکر همین یه نعمت که هدایتم کردی به این سایت نورانی و این استاد ابراهیم گونه، شکر همین یه دونه رو بتونم بگم بسمه، که نمی تونم… چقدر تو مهربونی آخه خداجونم.
من اگه جای حمید حنیف امیری بودم الان تو آسمونا بودم (البته ایشون که متخصص هوافضاس قطعا خودش الان همونجاهاس با یه موشکی چیزی خخخ) که خداوند اینجور نشانه ی تایید بفرسته بعد از کامنتش رو فایل قبل که فوووق العاده بود و لذت بردم از خوندنش و حتی تو ذهنم جواب هم بش دادم و کلی تحسینش کردم ولی خب همون در حد ذهنم موند خخخخ. نوش جونت حمید عزیز. چقدر نگاهت به آیات مشابه نگاه استاد بود. آفرین.
خب تا اینجا که شد جواب به حمید حنیف عزیز! بریم سر فایل و آگاهی هاش… استاد اولی که دیدم فایل اومده داشتم یکم پنیر و گردو آماده می کردم که بخورم و همسرم هم اونجا نشسته بود و داشت پلوماهی می خورد… و این تیکه ی اولش که داشتین در مورد دلایل راه انداختن بساط سفر به ماه و مریخ و اینجور چیزا رو می گفتین، رو شنید. بعد گفت البته دلیل دیگه ای که میارن اینه که اگر یه روز تو زمین جنگای هسته ای شد و دیگه قابل سکونت نبود، یه جای موقتی باشه که آدما برن و بعد که تشعشع تمام شد و دوباره قابل سکونت شد برگردن… شاید نسبت به دلایل دیگه کمی منطقی تر بنظر بیاد در هوله ی اول ولی تو دلم گفتم چقدر این دلیل توش باور اشتباه هست… و خب صحبت رو ادامه ندادم…
تا اینجا هم که شد حاشیه… ای بابا… خداجونم مددی…
واقعا این نکته که سجده فقط شایسته ی خداونده و بعد خود خدا به ملائک می گه به آدم سجده کنین و به خودش آفرین میگه رو همیشه باید گوشه ی ذهنم داشته باشم تا یادم نره لیاقت من به این دلیل ذاتیه… چون من بخشی از خداوند هستم…
الان مدتیه آگاهانه دارم تلاش می کنم حواسم باشه وقتی با خدا صحبت می کنم به جای اینکه بالا رو نگاه کنم چشمام رو ببندم و به درون خودم فکر کنم و حرف بزنم… فکر می کنم این یه باوری هست که از بچگی تو ما شکل گرفته و راحت نیست عوض کردنش و البته شاید آیاتی مثل آیه ی 5 سوره ی سجده که اول کامنتم گذاشتم کمک می کنه به اینطور فکر کردن. مهم اینه که الان که می دونم حواسم رو بیشتر جمع کنم.
خب خداوند دستور می ده و شیطان سرپیچی می کنه. یادم میاد (البته نه خیلی واضح و با جزئیات) که در دوران جهالتم گاهی ناخودآگاه دلم برای شیطان می سوخت… از ذهنم این رد می شد که اولا همه چی به خواست خدا اتفاق می افته پس حتی این سرپیچی رو هم خدا مقدر کرده و بعدم برای معنی داشتن انتخاب ما انسانها فلسفه ای مثل وجود شیطان لازمه… یه همچین چیزی… ولی ببین چقدر فاجعه س (ایموجی رو پیشونی زدن هم جواب نمی ده اینجا). یعنی من این «فبما اغویتنی» شیطان رو باور کرده بودم!! خدایا منو ببخش… خداجونم بازم شکرت هزاران هزار بار، که من رو از اون جهل و تاریکی نجات دادی…
شیطان مقایسه می کنه و زنجیره ی احساسات بد و اتفاقات بد رخ می ده… چقدر این جمله مهمه مقایسه، فرد را از صلح درونی با خودش خارج می کند. میشه منشا حسادت، احساس بد، اتفاقات بد، تصمیمات نادرست… خدا رو شکر از دوره ی احساس لیاقت یاد گرفتیم که چقدر مقایسه مخرب هست، ولی باید همیشه تمرین کنم، یاداوری کنم به خودم… خیلی خیلی بهتر از قبل شدم از این نظر. یادم نمیاد آخرین بار که خودم رو با شخصی مقایسه کرده باشم کی بوده… خدایا شکرت
و بعد هم که نپذیرفتن مسوولیت اشتباهات… که اونم یه باور به شدت مخرب هست… بازم خدا رو شکر که بعنوان دانشجویان استاد این جزو اولین آموزه ها بود که الان خنده داره برام مقاومتی که ذهنم داشت اون بارهای اولی که این حرف رو از استاد می شنیدم!
و چقدر بعدش مهمه که راه گمراه کردن بنده ها رو در ناسپاسی بیان می کنه… چقدر این شکرگزاری مهمه… چقدر هر روز و هر لحظه واقعا شیطان از یمین و شمال از این حربه استفاده می کنه که کاری کنه من فراموش کنم سپاسگزاری شب و صبحم رو. بعد که می بینه با تکرار یادم نمی ره، از یه در دیگه وارد میشه…حالا خسته ای بی خیال زبونی بگو شکرگزاریتو لیلین زود بیدار میشه نمی تونی بخوابیا… یا صبح میگه الان بخوای بشینی بنویسی تینا رو کی بیدار کنی؟ دیرش میشه… اوه اوه… و گاهی هم من راحت گول می خوردم و از نوشتن غافل می شدم. خدایا شکرت که نور آگاهی های این جلسه شکرگزاری منو بعد از این مستحکم تر می کنه.
وااای استاد چه دوره ای خواهد بود این دوره ی سپاسگزاری… کلی چشمای قلبی… اومدم بنویسم ایکاش می شد یه کاری کرد آدم انقدر زود فراموش نکنه، انقدر راحت درگیر روزمرگی نشه و کم کم از میزان سپاسگزاریم کم بشه، بعد دیدیم خوب معلومه که میشه… با همین حضور دائمی در سایت و گوش دادن و تمرین کردن آموزه های استاد دقیقا همین کار رو می کنه. همش تمرینه و یادآوری. بازم خدایا شکرت…
وااای وقتی استاد می گفتین که من باید تو این زمینه ی سپاسگزاری بهتر باشم و از این حرفا، با خودم گفتم استاد چی میگه؟؟؟ تو سریال زندگی در بهشت و سفر به دور امریکا هر یه کلمه درمیون استاد و مریم بانو خدایا شکرت بود (اون یه درمیونشم عاشقتم من بود که به هم می گفتن خخخ ) بعد استاد اینو بگن من دانشجو چی باید بگم (عههه مقایسه س همینم)… خلاصه که استاد همین حرفتون هم کلی درس داشت برام…
خداجونم مهربونم وهابم رزاقم، کمکم کن این نعمت سپاسگزاری رو همیشه قدر بدونم و هر روز سپاسگزارتر و خاشع تر باشم.
خداجونم شکرت بابت تک تک نعمتهایی که بهم دادی… اتفاقا چندوقتی هست که نعمتای ریز و درشت زیادی رو به خودم یاداوری می کنم که بقول استاد تا قبل از این بدیهی بود تو ذهنم…اینم به لطف دوستان نازنین و خوش فرکانسی هست که انقددددر ازشون چیزای خوب یاد می گیرم که حد نداره. فاطمه جانم ممنونم که بهم یاد دادی اتفاقات ریز و درشت روزم رو رزق و نعمت بدونم و تو هر چیزی نشانی از فراوانی پیدا کنم حتی اگه دَدَدَ گفتن لیلین باشه… اینکه با خودم و بچه هام و تک تک آدمای دور و برم در صلح باشم… سعیده جانم سپاسگزارم که گوش دادن به ندای قلب و شنیدن هدایتهای خداوند رو دارم ازت یاد می گیرم… نگاه به قران رو ازت یاد می گیرم، کار کردن متعهدانه رو دارم ازتون یاد می گیرم.
خداجونم شکرت برای هدایتها و همزمانی های بی نظیری که این چندوقت در این ارتباطای بهشتی نصیبمون کردی… که بقول سعیده جان ناک اوت می کنه آدم رو.
شکرت که با مامان و نسیم و یاسی و نسرین تو این مسیر هستم و صحبت های تقریبا هر روزه مون کلی مرور قوانین و اتفاقای خوب و حرفای خوبه…
شکر نعمتها که تمومی نداره ولی ساعت داره میگه کامنت رو تمام کن که خوابت هم مهمه… خداجونم چقدر خوشحالم که این فایل زمانی اومد که فرداش تعطیله و من نگران دیر خوابیدن نیستم. تونستم گوش بدم و کامنتم رو بنویسم… ساعت 02:12 بامداد شد و به امید خداوند مهربانم می رم برای یه خواب چندساعته تا 5-6 صبح که لیلین بیدار میشه برا شیر…
خدای رحمان و وهاب و رزاقم… شکرت که تو رو دارم تو رو پیدا کردم … خداجونم دستم رو تو دستات نگه دار و رهاش نکن… عاشقتم خداجونم.
استاد نازنینم و استاد شایسته سپاس فراوان برای این فایل پر از نور و آگاهی… واااقعا هرکدوم از این فایلها می تونن یه محصول باشن… خدا خیرتون بده استاد و هردوتون رو حفظ کنه برای ما… عاشقتونم.
[پی نوشت: داشتم ادیت می کردم نوشته م رو که یهو چشمم افتاد دیدم عههه 2000 مین روز عضویتم تو سایته… هرچند که تعداد روز واقعا معنایی نداره ولی حس خوبی گرفتم از این عدد… 2000 روزه شدنم مبارک :)))]
سلااام به سعیده جانم رفیق نازنینم که نور از حرفو کامنت و تکستش می باره… سعیده ی نورانی سایت که انقدر خاشع هست که صبح داشتم به مامان اینا می گفتم، یه جوری میگه خدا رو شکرت من رو لایق هم مداری با شما قرار داده که انگار مثلا من سعیده م خخخخخ، بخدا… من کلی رو احساس لیاقتم کار کردم که وقتی با تو یا با فاطمه جان صحبت می کنم باور کنم هم مدار شماهام… چون نجوای ذهنم مرتب شروع می کنه بابا تو کجا سعیده ی شهریاری و فاطمه رسولی و امثال اونا کجا!!! ولی آگاهانه بهش اجازه نمی دم جولان کنه و می گم قانون قانونه… اگر هم مدار نبودیم اصلا ارتباطی شکل نمی گرفت پیامی رد و بدل نمی شد… البته فاطمه جان یکی دوبار تو حرفاش اینو یادآور شد بهم…خودم می فهمم که مدارم بالاتر رفته تو این چندماه… شاید بخاطر کنترل ذهن هایی هست که تو این مدت مراقبت از لیلین آگاهانه تلاش کردم براش… آگاهانه از خداوند خواستم واضحتر هدایتم کنه، شفافتر باهام حرف بزنه جوری که من بشنوم… و دارم می شنوم… چقدر لذت بخشه این حس، خدایا شکرت… خودت خبر داری از این چند روز گذشته که چه همزمانی هایی رخ می داد و خداوند مرتب سورپرایزمون می کرد… خداجونم مهربونم شکرت برای این انسانهای شایسته و فوق العاده که باهاشون در ارتباطم… می دونم این پاسخی هست به درخواستی که سال قبل داشتم…
اتفاقا الان تو به مهمونی هستیم، بعد مدتهاااا اومدم تو جمعی که خیلی الکی خوشن و تمام مدت مهمونی می زنن و می رقصن و … اول دودل بودم بیام چون باهاشون هم فرکانس نیستم، ولی بعد یاد حرف استاد افتادم که تو رابطه باید یکم من سمت طرفم بیام و یکم طرفم سمت من بیاد. سام خیلی آدم اجتماعی هست و تینا هم تو این جمع هم بازی زیاد داره، خلاصه به خدا گفتم خداجون من می رم ولی کمک کن از فرکانس منفی و انرژی منفی دور باشم. و بعدم این رو امتحانی می رم اگه اکی بود که باز هر چنددفعه یکبار می رم اگرم نه که دیگه تو این جمع نمیام. من خیلی راحت اومدم تو اتاقی که لیلین خوابیده دارم پاسخ کامنت می نویسم. فقط درحد یه شام خوردن باهاشون نشستم و بعدم اومدم پیش لیلی… تازه اومدنه هم پلیس راه رو بسته بود و همون باعث شد نیم ساعت دیرتر هم برسیم. خلاصه تا اینجاش که شادی و رقص و پایکوبی بوده و از حرفای منفی خبری نیست خدا رو شکر.
خلاصه که حواسم به فرکانسم هست و آگاهانه در تلاشم تمرکزم رو بذارم رو حرفا و اتفاقات خوب و زیبایی ها. مثلا همین مهمونی امشب خانوم میزبان همسرش رو برای سالگرد ازدواجشون سورپرایز کرد که خیلی هم قشنگ بود و کلی احساس خوب ایجاد کرد. خدا رو شکر.
ازت ممنونم سعیده جانم رفیق نازنینم که هستی که به ندای قلبت گوش می دی و هدایتهای فراوانی رو که پر از نور و خیر و برکته برام می فرستی. بازم می گم از خداوند مهربانم هم سپاسگزارم که من رو در مدار هم صحبتی با انسانهای شایسته ای قرار داده انسانهایی که انقدر خوب و با تعهد و با عمق کار می کنن که الگوی فوق العاده ای برای من هستن…
عاشقتم رفیق نازنین و توحیدی… خیلی چیزا هنوز باید ازت یاد بگیرم… خدا کمکم می کنه و روز به روز بیشتر ازت یاد می گیرم و عمل می کنم.
خداجونم عاششششقتم
سلام سمانه جان! مامان مهربون و توحیدی! ممنونم برای نقطه ی آبی که فرستادی و قلبم با نورش روشن شد. امیدوارم حال دلت عالی عالی باشه و در کنار حافظ جان لذت ببری و هم تو رشد کنی هم اون :)
این قسمتش فکر می کنم فرقی نداره بچه ی اول باشه یا دوم، اینکه در کنار این موجودات نازنین من مادر هم رشد می کنم، با هر کنترل ذهن با هر تصمیم درست یا غلطی که در مورد نی نی کوچولوم می گیرم دارم رشد می کنم. یه جاهایی حس مادرانه باعث میشه غم بیاد سراغم که چرا شیر نخورد الان گشنه س اذیت میشه… ولی ذهنم رو کنترل می کنم و می گم مهم نیست چقدر دلیلم منطقی باشه، دست تو آتیش ببرم می سوزم و سریع دست ذهنم رو می گیرم و می برمش سمت سپاسگزاری برای کوچولوی خودم برای سلامتی برای چشماش ومژه هاش برای انگشتای ظریفش و اووو یه عالمه اینو میشه ادامه داد. مطمئنم خودت هم تجربه کردی تو این مدت، همینطور سعیده جان رضایی که دوباره داره این مسیر رو خدایی و توحیدی طی می کنه.
برای من این قضیه خیلی تکاملی پیش رفت. (اصلا قرارم نبود اینا رو بنویسم ولی ظاهرا باید می نوشتم :)) من بعد یکی دوماه که فهمیدم اصلا انقدر درگیر عواطف و حس مادرانه شدم (شاید بخشیش بخاطر زود بدنیا اومدن لیلین و کلی تست و آزمایش تو اون دو هفته ی اول و کلا ماه اول بود) که دیدم دارم خودم جای خدای اون بچه می بینم. و خب من قدرت خدا رو که ندارم بنابراین هربار به عجز می رسیدم. و بعد می گفتم خدایا من نمی دونم تو می دونی دستم رو بگیر و ول نکن… از همون هفته ی اول شروع کردم به تمرین سپردن امور به خدا… ولی تو اون شرایط گفتنش آسونه اما خیلی ایمان می خواست… تمرین می کردم و کمکم طی چند ماه تو سپردن مسایل به خدا بهتر عمل کردم. و خودم چقدر کمتر اذیت شدم چقدر خیالم راحتتر بود. (چون لیلی شیر کم می خورد خیلی مثالام در مورد شیر خوردنه) دیگه وقتی مثلا یه وعده شیر نمی خورد یا خیلی کم می خورد، می گفتم خدایا خودت خدای این بچه ای خودت از هیچ بوجودش آوردی صحیح و سالم، خودتم می دونی چی الان براش بهترینه، من نمی دونم… و بعد یه نشونه که به دلم می افتاد می ذاشتم و بر اساس اون سعی می کردم هدایت خدا رو دریافت کنم. اوایل 4 بار نمی شنیدم و 2 بار می فهمیدم هدایت رو بعد کم کم بهتر شد و الان فکر می کنم شاید 4 بار درست عمل می کنم و گاهی هم پیش میاد اولش حواسم نیست و گاهی هم کلا اشتباه می کنم. ولی از خدا مرتب می خوام که کمکم کنه تا تو این مسیر تو بزرگ کردن و تربیت لیلین و تینا کمکم کنه هدایتم کنه. از دوستای خوبم الگو می گیرم. اصلا نمی دونم چرا دارم اینا رو می نویسم خخخخ.
آها یادم اومدم. این تو ذهنم بود که مادر بودن و مادری کردن خودش عمل به توحیده اگه حواسمون باشه… و خداوند پاداش می ده بمون. فقط خدا کمکمون کنه تو این مسیر ثابت و محکم قدم برداریم و روز بروز شاخکامون برای دریافت هدایت تیزتر باشه.
بقول فاطمه جان بیبی ها واقعا اصل تمرکز بر نکات مثبت هستن… یه لبخندشون یه برق تو نگاهشون می تونه دنیا رو دگرگون کنه خدایی… خیلی از جنس خدان… آرامش و زیبایی محضن. و بهترین سلاح برای کنترل ذهن! انقدر که میشه برای تک تک اجزائ بدنشون و حرکاتشون و غیره خدا رو شکر کرد و بعد اون احساس خوبه بر قلبمون حاکم میشه…
یاد انیمیشن inside out افتادم که حس های مختلف وقتی کنترل ذهن رو دست می گیرن چی میشه… joy واقعا دلنشینه و چقدر با اون حس دنیا قشنگ میشه.
چقدر حرف زدم خخخخ چون یه وجه مشترک داریم در مورد تجربه مون همیشه خیلی حرف دارم برای تو یا سعیده جان رضایی… امیدوارم خداوند رزاق و وهاب کمکون کنه آسان باشیم برای آسانی ها و لذت ببریم از این مسیر و رشد کنیم…
آها در مورد لیلین بگم که از هشت ماهگی فکر می کنم شروع کرد دَ گفتن، بعد بَ و مَ اضافه شد. بعد شد دَدَ و بَ بَ و بعد دیگه شبیه جمله شد خخخخ.
الان سرعت چهار دست و پاش زیاد شده و در چشم بهم زدنی خودش رو به جایی که می خواد می رسونه.
از میز و مبل و صندلی و مامان و بابا می گیره و رو پا وایمیسته و راه می ره همینجور که از جایی گرفته…
دیروز هم دخترم اولین دندونش دراومد بلاخره (کلی چشمای قلبی)
خلاصه که کلی اتفاق خوب و خوشمزه در راهه برای حافظ جان خاله…
حافظ جان نازنین رو ببوسش. بوس به خودت و به خدای مهربون می سپرمتون…
سلام رویاجان امیدوارم حال دلتون عالی باشه… چقدر خوب و با تمرکز فایل رو دارین گوش می دین و نکته برداری می کنین… آفرین به شما… امیدوارم که همه مون خیلی متعهدانه همین مسیر رو ادامه بدیم. من یه عذرخواهی هم از شما می کنم… شما لطف کرده بودین و چندوقت پیش پاسخ پر از انرژی مثبت برای من گذاشته بودین ولی با اینکه همش قرارم بود که پاسخ بدم بتون و تشکر کنم از محبت و انرژیی که فرستادین، متاسفانه نشد که بشه… بعد از سفر به ترکیه توی کار خیلی ددلاین و میتینگ و اینجور چیزا زیاد بود و خلاصه که بزور تایم خالی می کردم فایلی چیزی گوش بدم… بهرحال بازم ممنونم از شما. و مرسی که کامنتای خوب و پرشور و انرژیی می نویسین. از خدا براتون کلللی اتفاقات خوب و احساس خوب و ارتقا به مدارهای بالا رو خواستارم. در پناه خدا باشید.
سلام به ابراهیم عزیز…امیدوارم حال دلت عالی باشه… چه اشکایی که این کامنت شما جاری نکرده ابراهیم جان!!
ممنونم از این پاسخی که به سعیده جان نوشتی و ما رو هم مستفیض کردی… راستش من تا همین یکی دو هفته پیش در فرکانس کامنتای شما نبودم… یعنی می خوندما ولی بعضی قسمتای کامنت اون طور که باید به دلم نمی نشست… می گفتم این بابا زیادی معروفه… فکر کرده چه خبره… یادم افتاد همین حس رو نسبت به علی خوشدل داشتم اوایل ولی بعد مدتی حس می کردم از کامنتاش… البته حس که نیست فرکانسه دیگه… خلاصه این دوتا کامنتی که اینجا گذاشتی برای سعیده اصلا جنسش و فرکانسش فرق می کنه با بقیه کامنتات… و من تا دلت بخواد اشک ریختم باشون و حس خوب گرفتم… آنچنان به عمق جانم نشسته این پاسخهای اینجا که اصلا اشکام دست خودم نبود… حسش متفاوت بود… موضوع اینه که هم سعیده نویسنده ی فوق العاده ایه و هم شما… و واقعا آدم از خوندن متنهاتون سیر نمی شه… خیییلی دلیه، خیلی وصله… من پریشب 4 ساعت فقط خوابیده بودم، دیروزم که لیلین دختر ده ماهه م رو تحویل دادم به همسر که بیام دو ساعت ظهر بخوابم، فقط یک ساعتش رو داشتم کامنت رو فایل آخر می ذاشتم… بعد دیشب گفتم سعی می کنم زود بخوابم چون 6 صبح باید برای بیدار کردن اون یکی دخترم تینا برای مدرسه بیدار می شدم… از طرفی هم این روزا عین این بچه ها که می دونن تو یخچال بستنی هست دل تو دلشون نیست و طاقت نمیارن یواشکی می رن سر یخچال، همش دلم پر میکشه برای سایت و کامنتا، بخصوص که کامنت بچه ها رو فایل آخر هنوز خیلیاش رو نخونده بودم… خلاصه دیروز همش هرچی وقت گیر میومد کامنت می خوندم… شب دیگه جمع و جورام رو کردم و سپاسگزاریم رو کردم قبل خواب از خدا هدایت قرآنی خواستم قرآن رو باز کردم و
آیاتی از سوره ی حج اومد
إِنَّ اللَّهَ یُدْخِلُ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ یُحَلَّوْنَ فِیهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٍ وَلُؤْلُؤًا وَلِبَاسُهُمْ فِیهَا حَرِیرٌ
ـ مسلماً خدا کسانی را که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام دادهاند، به بهشتهائی درآورد که نهرها از زیر آن جاری است؛ در آنجا به زیورآلاتی از طلا و مروارید آراسته شوند و لباسشان در آنجا از حریر است.
وَهُدُوا إِلَى الطَّیِّبِ مِنَ الْقَـوْلِ وَهُدُوا إِلَى صِرَاطِ الْحَمِیدِ
و [از نظر معنوی نیز] به گفتار پاک و نیز به راهی ستوده شده هدایت شوند.
با یه حس خوشایند و فوق العاده اومدم بخوابم ساعت 12 بود، همینجوری که خوابیده بودم گفتم خدایا شکرت که هی یاداوری می کنی بهم و تایید می کنی مسیری که ما داریم می ریم و یاد می گیریم از استاد نازنینمون همون صراط الحمیدی هست که می گی… پاداشش جنات تجری من تحتها الانهار هست… شکرت که به حرفهای خوب هدایت می شم و کلی کامنت خوب تو سایت می خونم و همون موقع یادم افتاد عه تو کامنت سعیده جان خونده بودم که شما جوابی براش نوشتی که منقلبش کرده و من هنوز نخوندمش… عقلم می گفت تو به خواب احتیاج داری فردا باید بری شرکت صبحم که زود باید پاشی دیشب کم خوابیدی… ولی نوچچچ… قلبم چیز دیگه می گفت… یعنی اصلا نمی گفت فرمونو گرفته بود دستش و آورد منو اینجا… کامنت شما رو خوندم و اشک ریختم، اول بغض بود بعد آروم اشکام اومد بعد هق هق شد و بعد دوباره آروم اشک می ریختم… آخه دقیقا اینا مکالمات چند وقت اخیر من با رب العالمینه… که خدایا قربون مهربونی و رزاقیت و وهابیتت برم… تو که منو از هیچ خلق کردی، تو که دستم رو گرفتی و آوردی تو این مسیر، تو که اینننننهمه نعمت و رزق و برکت بهم دادی، تو که ارتباطاتم رو پر کردی از آدمای نازنین، تو که منواینجور شیفته ی خودت کردی… تو که داری مزه ی عشق به خودت رو بهم می چشونی…من ایمانی از جنس ایمان یه نوزاد به مادرش می خوام… دقیقا مثل وقتی که لیلین رو می ذارم رو صندلی و خودم رو زانوهام پایین پاش می شینم و تا دستم رو از پهلوهاش برمی دارم و ولش می کنم شیرجه می زنه به سمت من و صدم درصدی احساس خطر نمی کنه یا شک نداره من مادر می گیرمش… بابا من یه آدمم، می تونم اشتباه کنم تازه بچه م رو هم تو خلق کردی نه من… ولی تو خدایی، رب العالمینی قدرت مطلقی… چجوری منِ آفریده ی تو ده درصد اون اعتماد رو به تو ندارم… که اگه داشتم الان شرایط و نتایجم خیییییلی تفاوت داشت با اینی که هست، که اگه داشتم کوچکترین نگرانی معنی نداشت ترس معنا نداشت… خدایا من از اون جنس ایمان می خوام… می خوام دلم قرص باشه محکم انگار یه گره ی سفت زدنش که اتصاله هیچ وقت قطع نمی شه… نمی دونم حرفم رو درک می کنی یا نه، می تونم منظورم رو برسونم یا نه… من قلم شیوای تو یا سعیده جانم رو ندارم ولی می دونم این حسی که جدیدا دارم این اشکایی که دست من نیستن دیگه از یه مدار دیگه س از یه جنس دیگه س…
خلاصه دیشب انقدر اشکام آروم آروم اومد که نفهمیدم کی خوابم برد فقط یادمه بالشم خیس بود…
از صبح تو این فکرم که کامنت بنویسم برات و تشکر کنم از این حس فوق العاده ای که با کامنتت به من و قطعا به خیلی های دیگه دادی… مشتاقانه منتظر خوندن کامنتای بعدیت از این جنس ناب هستم… امیدوارم این حس و حال پایدار بشه و بریم برای مدار بالاتر و حس و حالایی از اینم عمیق تر و زیباتر و توحیدی تر…
خدای مهربونم رب من چجوری سپاس این همه رزق و نعمت رو بجا بیارم… عاشقتم خداجون عاشقتم…