اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
متشکرم از سوال های که از ما شاگردان می کنی، سال ها بود که از این روستایی که درش دارم زندگی می کنم، فراری بودم، اما به لطف خداوند تبارک و تعالی ، و درس های شما، ایده اومد وحسم گفت باید بیام تو دل این ماجرا ، اولش مردد بودم، اما به قول استاد عزیزم ، گاهی اوقات ایمان می چربه،دلم رو جانم رو قلبم رو دادم دست ربم.
و بلند شدم اومدم توو دل داستان ، دارم زندگی می کنم، چیزی که من سالهاست ازش فرار می کردم، اما امروز که دارم با قانون زندگی می کنم ، چقققققدر عالی ست حالم ، چقققققدر دارم چیز یاد می گیرم ، و چقققققدر برام آسان شده ،چون ، ربم بهم یاد می دهد که بنده ی ، خوب من، ملکه ی، من هیچ عامل بیرونی نیست که بتواند جلوی رشد تو رو بگیرد.
آدم های که فکر می کردم اینجا توو زندگیم دخالت می کنن، همه خود به خود آرام آرام از زندگی من جدا شدن، به راحتی با خنده،با حال خوش من.
محیطی که درش زندگی میکردم ، و می کنم، حتنت.نتونست تأثیر بزاره، اگرم جایی می خواست زرنگی کنه، تاااآاا می فهمیدم، همون لحظه افسار رو از دستش می گرفتم و خودم می شدم خالق زندگیم ، من فقط اینو یاد گرفتم که فاطمه تو فقط و فقط باید سمت خودت رو انجام بدی، بقیه اش ، حله….
قسم می خورم همه چیز ، همه کس ، براحتی در جای خودش نشست و من فقط نظاره گر بودم و شکر گذار،
خدایا سپاس.
دوم،،،، من همیشه از جلسات مراسم عزاداری فرار می کردم ، اما از وقتی که قانون رو فهمیدم شروع کردم عمدا هر جا که دعوت می شدم می رفتم، دگه مثل قبل فرار نمی کردم، با خودم می گفتم، باید رفت توو دل ماجرا و درس هاشو ، گرفت، چون یاد گرفته بودم در دنیای فیزیکی من، هیچ چیز بیهوده نیست و اگه اوللالباب باشم می دونم که نکته مثبت می تونن داشته باشه، و این شد که من می رفتم در دل داستان ، اونجا که آدم ها اشک و زاری می کردن، می گفتم خدایا مگه اینا فکر می کنن وارد شدن به دنیای بعدی چقققققدر می تونن بد باشه که خودشون رو دارن می کشن، و حتی با این عمل هاشون نشون می دن که ما دلسوزیم، و خدا سخت گیر و زمخت.
در صورتی که ما آدم ها به محض ورود به دنیای بعدی مون، به تو می رسیم و ما باید این مناسبت رو جشن بگیریم، و با هل هله، هی شادی کنیم، که خوش به حالش که طرف اومده پیش تو، ما کی میاییم ، خدا جونم، چی از این بهتر، از این زیباتر…
وقتی هم که مداح شروع به خواندن می کرد و به قول خودش روضه ی ، برادر یا پدر رو واسه مردم می خوند، اول با این جمله شروع می کرد، که آهای مردم، سرها رو به پایین بندازین، چراغ ها رو خاموش کنین ای اونایی که برادر از دست دادین، به یاد حسین و از دست دادن ابلفضل ، بیافتین و….
ولی من سرم رو بالا می گرفتم می گفتم خدایا چرا من وقتی خدا رو دارم ، و ربم تو قلبم هست ، و هر چی که بخوام، هر کار که داشته باشم، حتی اینکه امروز من می خوام غذا درست کنم تو بهم بگو، ساده می خوام، تو بهم بگو، خوشمزه می خوام، تو بهم بگو و هزاران ، میلیاردها و بی نهایت ، درخواست ها، حرف ها، که من به راحتی می تونم به ربم، بگم و او دخالت کنه توو همهی امور من ، چرا سرم رو پایین بندازم ، چرا چراغ ها رو خاموش کنم، چرا با اشک با زجه زدن، ازش بخوام ،….
خداجونم متشکرم چقققققدر توو این محفل درس داره، چقققققدر من خوشبخت م، چقققققدر حالم خوبه چقققققدر به تو نزدیک م…
اما اینا، مردم، نمی دونن.
که اگه می دونستند همه همین الان بلند میشدن و با چک و لغت، این مداح رو بیرون می کردند ، و لامپ ها رو روشن و شروع به رقصیدن می کردند و شادی وتوو زمین و آسمون بالا و پایین می پریدند.
اما به قول قرآن اکثراً لا یعقلونن،
ایجاست که باید لحظه به لحظه خدا رو شکر کنم که خداجونم چه طوری شکر گذار تو باشم که در وصف تو باشه.
من با رفتن توو دل این ماجراها نه تنها منفی میشم بلکه خودم رو عالی می شناسم، که آره منم مثل اینا بودم اما از خدا خواستم و خدایان کرد به سمت صراط مستقیم.
استاد خیلی جاها هنوز کار دارم ، و خیلی درس ها رو باید بگیرم، تا اینجای زندگیم که هی دارم بهتر و بهتر میشم اول از ربم تشکر می کنم، دوم از شما و سخاوتمندی شما بنده ی مخلص خدا، استاد من.
این درس ها خیلی بهم اینو یاد میده که هی خودمو می شناشم ، و هی بهتر و بهتر می کنم.
سوال: چه شرایط و موقعیت هایی است که از ان فراری هستی و سعی میکنید تا حد امکان با آن ها برخورد نکنید؟
1_ من از قرار گرفتن در ارتفاع کلا دوری میکنم هرجا ارتفاعی باشه که باید بریم اونجا من کلا میکشم عقب و اگر زور هم بکنن منو منو توی ارتفاع نمیرم مثلا پارک آبی رفتم وسایل خطرناک و اونایی که ارتفاع زیاد دارند رو نمیرم، شهر بازی آن وسایل و بازی هایی که خیلی ارتفاع داشته باشه نمیرم مخصوصا اگر ارتفاع توی محیط باز باشه که راحت بتونی دور برتو ببینی کلا هر کاری یا ورزشی یا تفریحی که سر کار داشت باشه با ارتفاع من کاملا ازش فراریم
2_ من از شنا کردن در استخر در عمق زیاد و کم فراریم و تا همین چند سال پیش هم جرعت رفتن به استخر رو نداشتم یعنی از پله های استخر پامو میذاشتم داخل میحطش حالم بد میشد استرس میگرفتم بوی استخر حالمو بد میکردم و حتی نمیتونستم از ترس شدید وارد قسمت کم عمقش بشم و توی آب راه برم ولی چند سال پیش غلبه کردم و تونستم برم وارد آب بشم و فقط میتونم توی بخش کم عمق راه برم و هنوز از شنا کردن و یاد گرفتن آون به شدت فراریم و میترسم
3_ من از سوار شدن پله برقی تا 3،4سال پیش فراری بود و خیلی میترسیدم و حاضر یودم کلی پله رو برم بالا یا بیام پایین ولی پله برقی سوار نشم ولی یادم یه بار که مترو سوار شدم سه چهار تا دختر. متوجه ترس من شدن و شروع کردن به خندیدن. و از همونجا به بعد گفتم برای کم کردن روی اون ها هم شده باید یاد بگیرم و رفتم سوار شدم و ترسم شکست و از بعدش همش استفاده میکنم از پله برقی
4_من از رفتن به رستوران هم تنهایی و هم با دوستان و به خصوص با خانوادم بیشتر خجالت میشکم و فراریم و دوست ندارم با خانواده به رستوران برم با دوستام این حالت کمتر راحت میرم اما مقاوت خیلی زیادی دارم که با خانواده برم به رستوران و غذا بخورم و همش گفتم سفارش میدیم میاره خونه راحت میشینم میخوریم با خیال راحت خیلی هم راحت تریم اما ته دلم میدونم چون از این موقعیت فراریم و همش حس میکنم نگاه مردم روی من و خانواده من هستش و خجالت میکشم بگم اینا خانواده منن و اونا منو با اون ها توی محیط های عمومی ببینن
5_من از انجام دادن هر کاری توی خونه فراریم و هیچ وقت انجام نمیدم کار هایی که بهم میگن و همیشه در میرم از زیرش یا با هزارتا غر و ناله اون کار انجام میدم و همیشه مورد انتقاد خانواده ام هستم
6_من از انجام دادن کار های شخصیم مثل ثبت نام توی کنکور ارشد، انجام دادن کار های اداری مربوط به خودم و موقعیتی که باید که عملی رو انجام بدم تا اون مسئله رو حل کنم یا برم یه جایی مثلا نامه بگیرم از اداره ای یا کلا انجام کار اداری ترس دارم و مقاومت دارم قبلا ها جرعت رفتن توی بانک رو نداشتم خیلی میترسیدم از قبلش کلی استرس میگرفتم و توی همه اداره ها ترس از بانک بیشتر بود خیلی هول میشدم. خداروشکر الان ترس هام کلا از بانک کم شد
و کمتر از کار های اداری و شخصی که نیاز به سیستم و کار اداری داره میترسم و خیلی بهتر شدم از چند سال قبل
7_ از ظاهر شدن توی جمعی مثل کافه ، رستوران یا مغازه ای که توش (جنس مخالف) که هم سن سال خودم باشه به شدت فراریم و میترسم و کلی قضاوت میکنم که الان در باره من چی میگن در باره هیکلم چه نظری میدم، درباره لباسم چه نظری میدم، ایا مورد تایید اون ها هستم یا نه اگر تنها باشم که با کلی ترس میرم بار ها شده جلو اون ها تپوق زدم سوتی دادم هول شدم
اگر دوستام باهم باشن بریم جایی که جنس مخالف باشه سعی میکنم خودمو پشت دوستام قایم کنم خودم زیاد نشون ندم تا سریع از اون جا بزنیم بیرون یا مثلا بریم بشینیم رو صندلی که دیگه زیاد تو دید من نباشن
همیشه هم سعی میکنم اگر جایی میرم که جنس مخالف هست به حوری بشینم پشت من به اون ها باشه که منو نبینن و نتونن منو درست تشخیص بدن که اینطوری راحت ترم و فرار میکنم حتی از نگاهاشون
8_ من از زنگ زدن به مشتری که خودش بهم گفته برام این ساعت بازدید بگیر که بریم فلان ملک ببینیم یا مثلا مشتری که خودش امده یه ملکی رو به من سپرده که برام بفروش فراریم یعنی کلی استرس میگیرم هی عقب میندازم سعی میکنم مسئولیت این کارو بندازم بر عهده داداشم که اون کار انجام بده
و همش قضاوت میکنم که الان مشتری عصبی میشه ناراحت میشه بهش زنگ میزنم
شاید بهم بازدید نده شاید نخواد بره فلان ملک ببینه و منو بپیچونه و هی برای خودم داستان سرایی میکنم و از قبل قضاوتش میکنم
9_من از درخواست کردن از دیگران برای انجام یه کاری فوق العاده فراریم و میترسم میگم طرفم ناراحت نشه درموردم فکر بد نکنه نگه این چه آدمیه و فلان و همیش با کلی ترس و استرس از یه ادمی که زیاد باهاش صمیمی نیستم درخواست انجام دادن یه کارو میکنم
10_مثلا من بعضی وقتا از شستن موتورم و ماشینم یا تمیز کردن دفترم فراری میشم و همش سختمه تصمیم میگرم مثلا صبح جمعه که دفتر نمیرم بیدار شدم اولا مثلا موتور تمیز کنم بعد برم دفتر تمیز کنم اما با هر بهونه دنبال طفره رفتن از آن کار هستم که هی عقبش بندازم یا مثلا فقط یکیش که برام راحت تر انجامش میدم و خودمو گول میزنم که اره انجام دادم یکیشو
یا مثلا یه بهونه و یه کاری برای خودم درست میکنم و میتراشم که فرصتم صرف انجام آن کار بشه تا از تمیز کردن موتور یا ماشین یا دفتر طفره برم و هی بندازمش عقب
باز هم اگر موارد دیگه ای به ذهنم امد تو کامنت های بعدی براتون مینویسم
یه از دعوا و بحث با عشقم فراریم که ماشاالله از هرچی بدم میاد همچین توجه میکنم همون موقع سرم میاد
باخوندن کامنت ها هی برام یاداوری شد که …
1. من از شنا کردن فراریم تا حالا تو استخر نرفتم تاحالا بهش فکرم نکردم هربارم بهم پیشنهاد دادن ایلی قاطع گفتم نه اخه وقتی کوچیک بودم نزدیک بود غرق بشم اما خب بعداز اون هیچوقت سعی نکردم امتحانش کنم
2.اینجور که معلومه از شواهد امر بنده از گواهبنامه رانندگی گرفتن هم فراریم ،الان 24سالم و هنوز اقدامی نکردم و هربار یه بهونه میارم که کلاس دارم امتحان دارم الان زمستون هوا بارونی هوا زود تاریک میشه اخرین بهوننم این بود که چقدر هزینش زیاد شده
3.از گفتوگو با عشقم بابت مشکلامون و حلش فراریم
فکر کنم میترسم درنهایت مقصر من باشم و نتونم حرف دلمو بزنم همش تو فکر اینم ناراحت نشه و یذره هم خودخواهانه فکر میکنم تورابطه نمیتونم از دید طرف مقابل هم ماجرارو ببینم برای همین کلا کنسلش میکنم
4.از اینکه بخوام تصمیمی بگیرم که بعدش باید کلی سوال و جواب به خانواده بدم هم فراریم
حالا خریدن وسیله ای باشه انجام کاری باشه یا هرچیزی
کلا انجام نمیدم که یوقت خانواده مخالف نباشن بیان بپرسن هی چیشد چرا کجا چجوری یا مخالفت کنن و هی سرکوفت بزنن
5.حالا که فکر میکنم همیشه دوست داشتم کار هنری بکنم اما ازش فراریم از طرفی
نمیدونم شاید بنظرم فقط برای ارامش خوبه و پول توش نیست یا پرستیژ خلصی نداره و درس خوندن بهتر
6.از آشپزی یادگرفتن و آشپزی کردن هم فراریم
یه مامان فوق العاده تو اشپزی دارم که هربار ایراد میگیره از کارم منم کلا کنسلش کردم
فقط چندبار برای عشقم درست کردم و موقع هایی ک مجبور بودم
7.از انتخاب بین دوتا مورد هم فراریم کلا سخته برام یچیزیو فدا کنم برای رسیدن به مورد دیگه
میخوام همه چیزو باهم داشته باشم
8.گاهی از سفر کردنم فراریم احساس میکنم سخته واقعا محدودیت دارم اذیت میشم
9.جدیدا از پیدا کردن دوست صمیمی هم معذور و فراریم
چون ماشالا هرچی دوست داشتم رابطه وحشتناکی شد در نهایتش منم کلا همه رو گذاشتم کنار الان درارامشم
یعنی مثلا من به اینکه برم تو کافه کار کنم عادت ندارم میترسم یبار میرم انجام میدم به زووووور و اتفاقی که میافته اینکه من با همون یبار عادت میکنم به اون کافه و دیگه نمیرم جاهای جدید و کافه های جدید اون کار رو انجام میدم و سعی میکنم دفعه بعد باز برم همون جا !!!
یا اگه یه جایی واسمجدید باشه به شدت میترسم برم اونجا
اینکه چه اتفاق هایی میافته
یا حتی ادم های جدید خیلی از اینکه با ادم ها جدید وارد ارتباط بشممیترسم
از یک موقیعت شغلی جدید میترسم
2.از دکتر رفتن و کارهای اداری انجام دادن
یعنی واسم مرگه انقدر سخته :))))
هنوز مدرکلیسانس امو بعد سه سال نرفتم بگیرم ….
خیلی بدممیاد و فراری ام ازش یا اینکه 6 ماهه میخوام دندونمو پرکنم خیییییلی بدم میاد از دکترو اینا….
3.تو جمع فامیل بودن
جدیدا شدیدا از دیدن فامیل هامون فراری ام و خیییییلی ارتباط ام رو کم کردم
4.از اینکه برم خونه کسی بمونم
از اینکه شب جایی بمونم جز خونه خودمون یا سفر فراررررییییی ام شاید به خاطر همون ترس از چیزای جدیده
پیدا کردم ترمز ها یا همو باور های محدود کننده :
اینکه تو اگه واردموقیعت جدید بشی یه اتفاق بدی میافته که ازش خبر نداری !!!!!
یا چیزی تحت کنترلت نیست الان که اوضاع واست اشناست همه رو راحت تر میتونی کنترل کنی !!!!
من توجه نکرده بودم که این قسمت موضوعش فرار هست ، دقیقا الان متوجه شدم که چرا خدا 3 بار این فایل رو برای من تکرار کرد
این فایل رو خدا سه بار پشت سر هم تو 5 روز بهم تاکید کرد
بار اول که رندم ،خواستم که خدا به من فایلی رو بگه که گوش بدم و بهش عمل کنم ، مثل همیشه از گالری گوشیم خواستم انتخاب کنم به صورت رندم، که خدا بهم بگه
بار اول که بهم گفت، نمیخواستم گوش بدم ،انگار یه جورایی فرار میکردم از گوش دادن به این فایل ،چون میدونستم استاد درمورد چه چیزایی میگه و من هم الگوی تکرار شونده داشتم و هم اینکه چون نمیتونستم فکر کنم و بگردم دنبال الگو های تکرار شونده نمیخواستم گوش بدم چون دقیق متوجه نشده بودم الگوی تکرار شونده چی میتونه باشه
بار اول اونجوری گوش ندادم
و فرداش دوباره گفتم خدا چه فایلی باید گوش بدم
و دوباره رندم انتخاب کردم و شاید کسی که آگاه نیست ، باورش نشه اگر بخوام بگم ،اما بین اون همه فایل که گوشیم پر از فایل استاده ،دقیقا همین فایل قسمت 5 دوباره اومد
گوش دادم این بار، چون دیدم داره تکرار میشه ، ولی درست گوش ندادم یه جورایی سر سری گرفتم
و باز انگار فرار میکردم از این فایل
با اینکه اوایل ورودم به سایت بارها گوش داده بودم
تا اینکه امروز وقتی داشتم نقاشی کار میکردم و نقاشیای مسابقه نقاشی دیواری زیبا سازی شهر تهران رو کار میکردم ،دوباره گفتم ، خدا من چه فایلی باید گوش بدم
وای خدای من
دوباره خواستم رندم انتخاب کنم ، فایلای گوشیمو بالا پایین کردم ، یهویی بدون اینکه نگاه کنم دستمو گذاشتم رو یه فایل ، دقیقا دستمو گذاشتم روی این فایل
سه بار ؟؟؟؟؟؟
مگه میشه؟؟؟؟
یه فایل سه بار در عرض 5 روز هی برات تکرار بشه
جای تعجب داره طیبه !؟ حالا چرا ؟؟؟
چون که ببین این 3 بار تکرار برای تو چند تا پیام داره
اولین پیام اینه که
طیبه خدا قدرتمنده و هر کاری که بخواد انجام بده رو انجام میده
فقط و فقط قدرت دست خداست و بس
و قاده که مسیر تو رو تغییر بده
طیبه
طیبه
دقت کن
حتی اگر تو کوتاهی کنی و نخوای که چیزی رو گوش بدی و یا جایی بری و یا کاری بکنی ، اگر قرار باشه که انجامش بدی خدا کاری میکنه که تو انجامش بدی
و این حرف استاد که میگفت اگر قرار باشه بری جایی خدا کاری میکنه که تو بری و اونجا تو اون مکان باشی
و یا اگر قرار نباشه که بری جایی ،هرکاری بکنی نمیتونی بری
من این حرف رو این روزا خیلی عمیق در مداری که الان هستم دارم درک میکنم
چون بارها شد که من نخواستم برم جایی ،ولی ندونستم که چجوری رفتم و اونجا تو اون مکان حضور پیدا کردم
هنوزم که هنوزه خیلی تعجب میکنم ، البته که باید تعجب بکنم چون استاد عباس منش میگفت که هرچقدر میگذره باید آگاهانه حواستون باشه که هر موقع اتفاقی افتاد بدونید که کار خداست و داره هدایتتون میکنه
و نذارید که عادت بشه این نشونه ها یا دریافتشون که ذوق نکنید
و من واقعا اون لحظه چشمام دو برابر باز شد و تعجب کردم
اونموقع بود که فهمیدم باید حتما درست و با حواس جمع و آگاهانه گوش بدم به این فایل
وقتی گوش دادم و استاد سوالات رو میپرسید ،واقعا نمیدونستم که چی باید بنویسم و یا چه چیزی در من الگوی تکرار شونده هست که من باید درموردش فکر کنم و بنویسم و از خدا کمک خواستم
گفتم خدای من چیکار کنم تو بگو واقعا هیچی نمیدونم کمکم کن
بعد که داشتم گوش میدادم
مامانم گفت طیبه عمه ات زنگ زد گفت میاد خونمون و بعد رفتنش دوباره میرم میدان آزادی که روز آخر مراسم هست و خاله و خواهرت هم میان که گفتن بریم
من اولش نمیخواستم برم ،گفتم خب اونروز رفتیم دیگه ، البته از ته دلم میخواستم دوباره برم ولی میگفتم بشینم نقاشیامو انجام بدم ، گفتم من بشینم و نقاشیامو رنگ کنم ، اصلا قصد رفتن نداشتم
وقتی عمه ام اومد و دید نقاشی میکشم نقاشیامو نشونش دادم، گفت طیبه واقعا پیشرفت کردی شاید خودت متوجه نشی ولی خیلی نقاشیات فرق کرده و وقتی رفت ،ما حاضر شدیم تا بریم میدان آزادی
با بی آر تی رفتیم و من برای درخت توتی که جزیانشو گفتم تو روز شمارا ،آب بردم و به دوستای دیگه درختایی که وکنارش بودن هم آب دادم و بهش گفتم از سهمت به دوستاتم آب دادم و رفتیم و من تو کل مسیر داشتم به طراحی و فیلمای آموزش طراحی نگاه میکردم تو اینستاگرام
که یه پیج دیدم که مدل زنده کار میکرد و فوق العاده بود زود فالوش کردن تا به کاراش نگاه کنم و یاد بگیرم
وقتی رسیدیم آزادی دیدم اصلا جایی تو اون میدون بزرگ نیست انقدر جمعیت اومده بودن که خیلی زیاد بود
دوباره تنها جمله ای که به زبونم جاری شد
عظمت خدا بود
هی گفتم خدای من چقدر جمعیت
اونروز که اومده بودیم جمعیت کم بود ولی امروز حتما پنج شنبه هست جمعیت زیاده
بعد شنیدم گفتن زائرای حرم امام حسین بعد مراسم راهی میشن
خیلی حس خوبی داشتم که خدا دوباره منو تو این مکانی که یاد خدا بیشتر و بیشتر درش هست آورده و خیلی حس خوبی داشت
و یکم که وایسادم به عزاداریا گوش دادم داشتم بر خلاف قبل آگاهیم که تو عزاداری گریه میکردم و حس گناه داشتم و فقط به اینکه به امام حسین آب ندادن و چیزای فرعی فکر میکردم و گریه میکردم و اصلا به اصل توجه نمیکردم اما الان دیگه تغییر کرده همه چی ، البته با توجه به مداری که الان هستم ،
با خدا حرف میزدم میگفتم خدایا میدونم لایق زیارت مکانی که یاد تو در کربلا بیشتر و بیشتر هست رو دارم
اینم میدونم که اگر قرار باشه جایی برم که با فرکانسم یکی باشه منو میبری
و اینم گفتم که خدا من کربلا میخوام برم و دیگه درخواستم مثل قبل نبود
چرا مثل قبل ؟؟؟
چون قبلا وقتی از خدا کربلا میخواستم
از امام حسینم میخواستم که دعوتم کنه
انگار یه جور شرک داشتم و نمیدونستم برای چی میخوام برم زیارت ، یا اینکه بعد درخواستم حس گناه میومد سراغم که چون من گناهکارام منو دعوت نمیکنه امام حسین و حالم بد میشد و ناراحت بودم
ولی این بار وقتی درخواست کردم میگفتم من لایق و ارزشمندم ، و وقتی با خدا صحبت میکردم میگفتم بهم کمک کن تا یاد بگیرم از امام حسین و من هم به آموخته هام از زندگی اماما عمل کنم و به تو نزدیک بشم
و وقتی حرف میزدم باز به جمعیت نگاه کردم و فقط گفتم عظمت توست ربّ من و گریه کردم
اینبار باز هم گریه ام برای خدا بود ، خیلی خوشحالم که خدا معرفت اینو بهم داد تا بدونم که از محرم چه درسی باید بگیرم
از اماما چه درسی باید بگیرم
و البته درسته که برای امام حسین هم گریه کنم ولی برای این باشه که خدارو درش ببینم و برای خدا گریه کنم که انقدر امام حسین کنترل کرده ورودیای ذهنش رو ،شده عزیز خدا ،شده محبوب این همه انسان هایی که از همه جا اومدن تا در این مکان شرکت کنن و حتی به کربلا گیرن
و همه و همه جوابش توحید هست
خیلی خوشحالم که خدا هر لحظه کمکم میکنه
بعد از ظهر قبل اینکه بریم میدان آزادی داشتم تو خونه همینجور میچرخیدم که شنیدم بغلم کن ،این روزا خیلی این جمله رو میشنوم و خدا بی نهایت عشقشو بهم عطا میکنه و منم بی نهایت حالم خوبه با عشقی که از خدا دریافت میکنم و صداشو میشنوم که بهم میگه بغلم کن و من محکم خودمو بغل میکنم و میگم دوستت دارم
الان که داشتم مینوشتم یه حسی بهم گفت فقط این کافی نیست ، باید به همه چیز این جهان هستی عشق بورزی
به انسان ها به خودت به موجودات به کل جهان هستی
وقتی خودمو بغل کردم و گفتم دوستت دارم ،به بدنم و تک تک سلولهای بدنم هم گفتم ازتون ممنونم و سپاسگزاری کردم ، یهویی به زبونم جاری شد
Seni ben …
به ترکی یعنی من تو رو … در ادامه گفتم دوست دارم
ولی یه آهنگی هی میومد به یادم و نمیدونستم که چیه رفتم این جمله رو به ترکی تو گوگل نوشتم و یه آهنگ آورد که قبلنا گوش میدادم ولی خیلی وقته دیگه آهنگارو از گوشیم پاک کردم و گوش نمیدم
Seni ben çok sevdim
یعنی من تو رو خیلی میخوامت
وقتی آهنگشو آورد ،گفتم نه خدا این آهنگ نبود ،یه آهنگ دیگه بود به یادم بیار ،ولی هرکاری کردم یادم نیومد که نیومد
گفتم باشه ،ببینم این آهنگ چی قراره بهم بگه که تو به یادم آوردی تا گوش بدم ، اگر قرار باشه اونی که باید بهم بگی رو بگی آهنگی که فکر میکنم اونو باید یادم بیاد و به یادم میاری
وقتی گوش دادم یهویی دیدم گفت
Seni senden çok sevdim
یعنی تو رو از خودت بیشتر دوست دارم
وای من اینو شنیدم گفتم خدا چیکار داری میکنی ،لحظه ای که شنیدم گفت بغلم کن و بعد این جمله ها به زبونم جاری شد
یعنی خواستی بگی از خودمم بیشتر دوستم داری
منی که توام و منی که هیچم و همه تویی
خیلی حس خوبی داشتم و تو آسمونا بودم هی جمله ترکی شو میگفتم و میخندیدم و وقتی رفتیم میدان آزادی بازم زیر لب میگفتم و میخندیدم
این عشق خیلی بیشتر از عشق زمینی میچسبه به آدم ، اصلا یه شوق و ذوق و حس خوب عجیبی میده به آدم
من تازه دارم نتیجه هایی که حاصی تلاش هام برای به صلح رسیدن با خودمه رو میبینم که به خودم عشق میورزم و کم کم دارم آدما رو به خاطر خدا دوست میدارم نه به خاطر خودشون که تو کتاب عشق خدا که آستان مقدس مشهد چاپش کرده
ازش میخوام در مورد خواسته هام کمکم کنه تا رها تر باشم و بگذرم ازش ،خودش بهتر از من میدونه
بعد شب که برگشتیم داشتم فکر میکردم ، یه فایلی تو اینستاگرام دیدم که یه خانم خارجی داشت میگفت که بدن ما انسان ها مثل یه داروخانه هست ، خودش میتونه حتی بدون دخالت ما خودشو ترمیم و بازسازی کنه
من به این جملات فکر کردم
در ادامه گفت اگر خودمون قدرت اینو داشتیم که با حرفا و کارهایی که کردیم بدنمون رو بیمار کنیم ،پس قدرت اینم داریم که بدنمون قوی بشه و ترمیم بشه و سلامت باشیم هر لحظه
من یکم فکر کردم و یهویی متوجه شدم که یه الگوی تکرار شونده رو پیدا کردم
وای یعنی متعجب شدم ، خودم اصلا نمیدونستم ممکنه اون الگوی تکرار شونده باشه و خدا بهم کمک کرد تا بفهمم و سعی کنم تا درستش کنم
یعنی فکر میکردم که باور اشتباهه و درمورد سلامتی باورای قدرتمند کننده رو تکرار میکردم ولی نمیدونستم یه الگوی تکرار شونده هست
یهویی فهمیدم من چند روزه با وجود اینکه دارم باورای قدرتمند کننده رو تکرار میکنم ولی حواستم به بدنم و هر بار یه قسمت از بدنم میره و میترسم که مثلا یه وقت مریض بشم و کلی فکرای دیگه میومد سراغم و سعی میکردم با تکرار باورهای قدرتمند دیگه کنترل کنم ورودیای ذهنمو
هر چند وقت یک بار هم دوباره این ترس از بیماری هم میومد سراغم
ولی انقدر مخفی بود که متوجهش نمیشدم
و خدا با این تکرار سه باره همین فایل میخواست که فکر کنم و کمکم کرد
متوجه شدم که من یه الگوی تکرار شونده دارم و اون اینه که هر بار به یه قسمت از بدنم توجهمو میدم و فکر میکنم که مریضی دارم
یکم که فکر کردم و یه صفحه نوشتم متوجه شدم باوری که داشتم از بچگی این بود که
میگفتن
شبا دیر بخوابی مریض میشی و یا سرطان میگیری ،حتما حتما باید 8 ساعت خوابت تکمیل بشه وگرنه بیمار میشی
یا اینکه میگفتن
زیاد بشینی و کار کنی مریض میشی دست و پات از کار میفته و حرفای ترسناک دیگه
یا اینکه درمورد یه چیزی من هی ربطش میدادم به یه نفر که اون باعثش بوده ، ولی وقتی فکر کردم دیدم خودم بودم که با افکار خودم باعث بوجود اومدنش شدم و انقدر بهش فکر کردم تا بوجود اومد
میگفتن دستتو به چیز کثیف بزنی بعد بزنی به صورتت مریض میشی یا اینکه دستتو به گرد و غبار میزنی سریع مریض میشی اگر به صورتت و بدنت بزنی
درسته که آدم باید تمیز باشه ولی نه دیگه در این حد که با یه گرد و غبار که تمیز میکنی مثلا یادت میره دستاتو بشوری و دستتو میزنی به صورتت و یادت میاد دستت کثیف بوده سریع تب خال در بیاری
که انقدر از بچگی شنیده بودم که تا دستمو جایی میزدم که کثیف بود و نمیدونستم دستم به صورتم میخورد سریع تب خال میزدم
باید زیاد دراین موارد فکر کنم و بنویسم تا پیدا کنم الگوهای تکرار شونده رو
که امروز من تو میدان آزادی دیدم که یه نفر داشت آشغالای چمن رو جمع میکرد ،یهویی دستشو به صورتش زد به خاله ام گفتم گفت زیاد حساس بشی مریض میشی
که همین رو هم ربط داده بودم به تغذیه نادرستم
ولی افکارم بوده که باعثش بوده
و خیلی باورای دیگه که سعی کردم کا باورای قدرتمند کننده شو بنویسم و با صدای خودم ضبطش کنم تا تکرارش کنم
این روزا باید درمورد این باورای اشتباه درمورد سلامتی بیشتر فکر کنم و میدونم که خدا کمکم میکنه و بهم میگه چیکار کنم و باورای قدرتمندشو و حتی الگوهایی که باید ببینم تا باورم قوی بشه رو بهم نشون میده
بی نهایت ازش سپاسگزارم
دو سه روزه وقتی نفس میکشم سعی میکنم عمیق نفس بکشم و یادم بیارم که بدنم با نفس کشیدن هر لحظه نو و تازه و ترمیم میشه و کاملا سلامته
قربون ماچ ماچی جذابم بشم که انقدر خاصه و تمام کارش اینه که منو هدایت کنه و کمکم کنه
بی نهایت از خدا بابت تمام نشونه هاش ازش سپاسگزاری میکنم
و برای تک تکتون بی نهایت ثروت و شادی و سلامتی و آرامش و عشق و زیبایی وسعادت در دنیا و آخرت از خدا میخوام
همیشه ازحرف زدن و درخواست کردن از بابام ویا مامانم و کلا خانوادم فراریم سختمه ازشون درخواست کنم و کلا از قرار دادن خودم توی همچین شرایطی فراریم مگراینکه مجبور باشم و برم بهشون بگم اونم با کلی استرس و کنترل ذهت که جوابشون مثبته…
فکر میکنم ریشش به بچگی من برمیگرده ازهمون بچگی ارتباطم با مامانم قوی تر بود تا بابام و کلا وقتی درخواستی داشتم و اول به مامانم میگفتم بهم میگفت نه بابات راضی نمیشه نه بابات بفهمه میکشتت نه عمرن بذاره و… و اون ترسه از بچگی با من رشد کرد ترس ازبابام و داداشم برای همینه اگر درخواستی دارم با کلی استرس بیانش میکنم الان خییلی بهترشدم راحت تر درخواستمو میگم خدادل هارو برام نرم میکنه ارتباطم با مامانم و کلا خانوادم خییلی بهترشده ترسم کمترشده و نمیگم کلا ترسی ندارم نه ریشه همه اینا هنوز بامنه ولی بهبود پیدا کردن من آگاهی کسب کردن که شرک نورزم و از بنده خدا نباید بترسم چون من خدارودارم و یادگرفتم بنده خدا هیچ قدرتی نداره توی زندگیم حتی اگر بابا و یا داداشم باشن هیچ قدرتی ندارن و تنها قدرت رو خداوند داره پس قدرتی به اونا نباید بدم تا زندگیمو نتونن کنترل کنن.
من تقریبا تا یک سال پیش حق نداشتم تنها از خونمون بزنم بیرون و ته بیرون رفتنم تا مغازه سرکوچه بود و همه بیرون رفتنام پیجوندن بود که من خونه فلانیم من و فلان جا برسونید بعد من بپیچونم برم مثلا با دوستام بیرون و…
به لطف خداوند و کارکردن روی این فایل ها این مسئله با کارکردن من حل شد و وقتی میگم میرم سالن(محل کارم)چیزی بم نمیگن و من ازادم از خونه بزنم بیرون ولی استاد من حتی ترس اینم هنوز دارم یعنی خونه باشم راحترم انگار مثلا هنوز ترسه بامه که اماده بشم برم بیرون نکنه چیزی بگن نکنه خودشون بگن برسونیمت نکنه نذارن و… و کلا قبل از اماده شدن برای رفتن به محل کارن یه دور استرس و میگذرونم و کلی کنترل ذهن انجام میدم.
نمیدونم چه باورهایی رو باید بهبود ببخشم و یا چه باورهایی رو باید بسازم برای آزادی بیشتر ولی درکل نمیخوام تقلا کنم گفتم خدایی که تا این حد ازادی به من داده بقیشم هدایتم میکنه و ازادی بی قید و شرط رو برام فراهم میکنه.
میدونید استاد انگار من زبونی میگم که اره من باذهنم زندگیم رو کنترل میکنم و هیچ کس هیچ قدرتی توی زندگیم نداره ولی اونقدر باورش نکردم و ریشه این ترس هام و فرار کردن ازشون به این برمیگرده که بابا خانوادت پدرت مادرت داداشت هیج حقی ندارن تورو کنترل کنن توهم باوجود خداوند حق نداری ازشون بترسی درک اینم تکاملیه و ازخداوند میخوام شرایطی رو فراهم کنه که با ارامش کارامو انجام بدم با ارامش برم بیرون با ارامش حرف بزنم با ارامش درخواست کنم.
من از همکاری کردن با بهترین سالن هایی که داخل ثروتمند ترین منطقه های شهرم هست ترس دارم و حس میکنم خیلی باید پیشرفت کنم ازنظر کاری تا بتونم با اونا کارکنم و با اینکه کارمن خییلی خوب و تمیزه و همه ازش تعریف میکنن و وقتی دوستام میفهمن این ترسو دارم کلی بام حرف میزنن که کارت خوبه و… ولی بازم ترسش هست و یبار یه اقدامی کردم که برم تو دل ترسم و یه نشونه ای گذاشتم که اگه الان وقتشه یه قراره مصاحبه برام بذارن واگر الان وقتش نیست ازت میخوام به یه جای خییلی بهتر اینجا که رزومه فرستادم هدایتم کنی.
یه دلیلش میتونه این باشه که کارمو خیلی ارزشمند نمیدونم ویا کار کردن با همچین ادمای ثروتمندی احساس لیاقت نمیکنم و یا به ترمزهای توی ذهنم قدرت دادم.
من وقتی ببینم ترسی دارم خیلی شجاعتر میشم برم و انجامش بدم مثلا وقتی فهمیدم من از کار کرد توی همچین منطقه ثروتمندی فراریم رفتم و رزومه فرستادم و اقداممو کردم ولی پاسخی دریافت نکردم و این روهم به فال نیک گرفتم که حتما الان وقتش نیست چون محل کار الانمم خداروشکر خیلی خوبه و ازنظر منطقه هم جزو منطقه های خیلی خوب مرفه و وسط شهر حساب میشه و محل کارمم سراصلی و شلوغی اون منطقس و کلا الانم من چون توی همچین جایی هستم ترسم نسبت به همکاری با بهترینا کمتره و به لطف خداوند به تیم خیلی خوب و مهربونی همکاری میکنم و گذاشتم هروقت حسم بهم گفت الان وقتشه محل کارتو عوض کنی اقدام جدی کنم والان چون هدایتی دریافت نکردم فعلا میخوام ادامه بدم و باورهای ثروت سازمو قوق ترکنم و فراوانی مشتری رو تجربه کنم.
قبلا کلی ترس های ریز و درشت داشتم که یکیشون حتی حرف زدن توی جمع و گفتن نظر شخصیم بود ولی الان انقدررر رشد کردگ انقدررر بااعتماد بنفس شدم نسبت به قبلا که فقط میتونم بگم خدایاشکرت اینا همش ازلطف و رحمت تو که انقدر ازنظر شخصیتی تغییر کردم.
خدای من این نوشتن چکارمیکنه چه حقایقی رو برات روشن میکنه چه ترمزهایی رو نشونت میده خدایاشکرت که به درک بهتری ازخودم رسیوم و فهمیدم چه ضعف هایی دارم که باید بهبود ببخشمشون.
1- یکی از چیزهایی که من به تازگی متوجه شدم ازش فرار می کنم ، کارکردن روی باورهای مالی هستش و احساس می کنم کار خیلی سخت و طاقت فرسایی هست و میگم بی خیال عطاش رو به لقاش بخشیدم!! باید از اهرم رنج و لذت برای تغییر این ذهنیت استفاده کنم
2- من همیشه از شرکت در دورهی کشف قوانین و حتی فایل های دانلودی مرتبط به این دوره هم فراری بودم
و در واقع خیلی سختم بود که خودم پیش خودم ، خود افشایی کنم و بشینم عمیق فکر کنم و بنویسم تا بهتر خودم رو بشناسم
به لطف خدا با توجه به هدایت های زیادی که برای شرکت در این دوره دریافت کردم
با این دیدگاه دارم این فایل های دانلودی رو می بینم و تمریناتش رو انجام می دهم که…
این قدم اوله … باید این قدم رو بردارم، برادری خودم رو ثابت کنم، بعد قدم های بعدی به من گفته میشه
3- یه کار دیگه ای که متوجه شدم ازش فراری هستم اینه که من نمی توانم اگر از یه دختری خوشم اومده برم بهش پیشنهاد یه قرار ملاقات بدهم تا اگر قبول کرد بریم باهم وقت بگذرونیم و بیشتر آشنا بشیم
این در صورتی هست که قبلاً رابطه دوستی با دختر داشتم
ولی جدیداً با این که عزت نفس بالایی هم دارم و با خانم ها ، حالا به چه صورت همکاری چه همسایه ها و چه مشتری های خیلی خوب و با صلابت صحبت می کنم
در مورد دوستی و یه قرار ملاقات ساده فراریام … که فکر می کنم این ریشه در باورهای محدود کنندهی مذهبی ای داره که از گذشتگان خودم دریافت کردم
من حتی خودم رو تست کردم و به چالش کشیدم بارها در فروشگاه ها و یا نمایشگاه ها رفتم با خانم های فروشنده یا پرزنتور ارتباط گرفتم و شروع به صحبت داشتم و تقریباً همیشه از عملکرد خودم بسیار راضی بودم
حتی در مورد حجاب و محرم و نامحرمی و این ها هم … فکر می کنم این مسائل رو کامل درک کردم و در ذهن خودم جواب های درست رو دارم
ولی… نمی دونم کجای کار می لنگه… از خداوند طلب هدایت دارم که بهم بگه چه باور یا باورهای اشتباهی دارم و باورهای درستی که من باید بسازم چیه
4- یکی دو تا عادت رفتاری غلط دارم که می دونم باید این ها رو تغییر بدهم ولی همیشه از حل این مسئله فراری ام
احتمالاً به این دلیل که چند بار تلاش کردم و متعهد بودم ولی به دلیل همون اشتباه بودن اهرمِ رنج و لذتِ در ذهن من نتوانستم به سر منزل مقصود برسم…. به این نتیجه رسیدم که من در این زمینه ناتوانم!! بنا بر این بیخیالش…
فعلا مورد دیگه ای یادم نمیاد که قید کنم و اگر یادم اومد میام دوباره در همین صفحه می نویسم
به بندگانم بگو آهای اونایی که با افکار و اعمال و فرکانسهای نادرست که از قبل فرستادید و به خودتون ظلم کردید از رحمت خدا نا امید نشید بدونید که خداوند همه اشتباهاتتون رو میبخشه و او بخشنده و مهربان است.
امروز فشار ذهنی زیاد بود و برای آرام کردن ذهنم به گوش کردن فایل ها و کامنت خوندن و پیاده روی آوردم و تا حدودی بهتر شد اما وقتی شام میخوردم دوباره بعضی موضوعات بهم یادآوری شد که فردا دکتر برم برای هدیه خدا یعنی دخترم دارو بخرم گرچه در ظاهر خودم رو اوکی نشون دادم ولی باز از درون فروریختم (در فایل اول الگوهای تکرار شونده گفتم کارو درآمد شده جن و من بسم الله)
اومدم دوباره یک فایل توحیدی گوش کردم آروم گرفتم و وقتی میخواستم این کامنت رو بنویسم همینکه درین بخش نوشتن دیدگاه اومدم یک صدایی شنیدم نمیدونم از تلویزیون بود یا گوشی و این آیه ای که در ابتدا نوشتم همین قرائت شد انگار یکی روی آتش ذهنم آب ریخت منم اونرو در ابتدای کامنت نوشتم
شاید پاسخ خدا به ذکر امروز من بود
چون بعداز 3 سال درینجا هنوز مشکلم حل نشده گفتن شاید فرکانس های نادرست و گناهان من خیلی زیاد بودن که به هر دری میزنم نمیشه بعد یاد نوح افتادم که خدا بهش گفت:
بهشون گفتم: از خدا آمرزش بطلبید که خیلی بخشنده هست، از آسمون براتون بارون میفرسته و با ثروت و فرزندان بهتون یاری میرسونه و باغ های سرسبز و نهرهای جاری در اختیار تون قرار میده، شما رو چه شده که برای خدا عظمت قائل نمیشید، در حالی که شما رو در مراحل مختلف آفرید (نطفه تاااا الانی که هستی)، آیا نمیبینید خدا هفت آسمان رو طبق طبق بالای سرتون آفرید، و ماه رو براتون مایه روشنایی و خورشید رو چراغ فروزان قرار داد، و خداوند شما رو همچون گیاهی روی زمین رویانیید، سپس شما رو به همان زمین باز میگرداند و دوباره ازونجا خارج میکنه، و خداوند زمین رو برای شما فرش گسترده ای قرارداد تا از راه های وسیع و دره های آن بگذرید.
خوب منم گفتم بیام استغفار کنم و از خدا آمرزش بطلبم و امروز همش دعای یونس ورد زبونم بود که میگفت: لااِله اِلا أنت سُبحَانک اِنی کُنت مِنَ الظَّالِمِین: خدایا جز تو خدای دیگه ای وجود نداره تو پاک و منزهی این من بودم که با اشتباهم به خودم ظلم کردم و فرکانس های نادرست فرستادم
راستش استرس داشتم و تلاش برای استغفار و نفس عمیق و توجه به درخت و آسمان و زیبایی ها میکردم
همسرم موقع شام گفت این تلفن و فایل هاش رو بزار کنار سالهاست باهاشون ور میری دیگه غیر ضایع کردن وقت چی عایدت شده، خوب مقصر نیست طفلکی اما نمیدونه دیگه پناهگاهی ندارم و اینجا یاد خدای واقعی هست که آرامش بهم میده
درین قسمت استاد پرسید از چه شرایطی فراری هستی؟
راستش از حرف زدن در جمع فراری هستم
در بعضی جاهای شلوغ راحت نیستم خصوصا دورهمی های خودمونی
کم کم دارم از خانواده ام هم فراری میشم چون فکر میکنم کم آوردم تو زندگی
از هوای بشدت گرم یا سرد فراری ام به همین خاطر از کار در بازار خوشم نمیاد و فراری ام
از مواجهه با آشنایان فراری ام اینم از کمبود عزتنفسه چون فکر میکنم با بلند رفتن سنم هنوز دستاورد ندارم و چیزی ازم ساخته نشد
از تمام گذشته ام فراری ام
از بحث و دعوا بیزار و فراری ام
از راه اندازی کار بخاطریکه یکبار شکست خوردم
راستش از وضعیت الانمم فراری ام گاهی اگه این سایت و فایل ها هم نمیتونن آرومم کنن به فکر میرم که الان کجا برم فرار کنم
از خرید وسایل زنونه برای همسرم فراری ام
از جمعی که حرفهای منفی و بشدت انرژی منفی دارن فراری ام
از صحبت ها و نصیحت های پدرم فراری ام
از کارهایی فزیکی که جسمم رو خیلی درگیر میکنه فراری ام
از ادارات دولتی و کارهای اداری فراری ام
جستجو ادامه دارد…
خدایا ما را به راه راست هدایت کن
راه کسانیکه به آنها نعمات و ثروت های فراوان عطا کرده ای
از خداوند میخوام کمکم کنه از عواملی که همیشه ازشون فراری بودم رو شناسایی کنم
داداشم کارمند بانکه و من هر موقع کار بانکی دارم و باید بهش زنگ بزنم یا سر بزنم خیلی مقاومت دارم یا وقتی کار اداری دارم باید زنگ بزنم یا برم حضوری انجام بدم بازم خیلی مقاومت دارم یا از اینکه برم جایی که آشنا حضور داشته باشه یا از کوچه و مکانی رد بشم که آشنایی باشه بازم خیلی فراریم از اینکه برم دکتر یا سروقت آزمایش هایی که واسم نوشتن رو انجام بدن خیلی مقاومت دارم با وجود اینکه همسرم آزمایشگاهیه ،از اینکه داروهامو زود بگیرم مقاومت دارم از اینکه کارای اداری یا مسولیت های اداری رو به موقع انجام بدم خیلی فراریم همیشه کارام دقیقه نود انجام میشه کلا برای انجام تکالیف یا امتحانات یا بعضی خریدها مثل خرید سیسمونی و عروسی و تولد و همه کارا رو دقیقه نود انجام میدم دیگه مجبور میشم
از اینکه با بابام یا داداش بزرگم ومامانم و حتی همسرم در مورد خواسته هام یا مشکلاتم یا تصمیماتم حرف بزنم فراری هستم و همیشه با خواهرام درمیان می گذاشتم تمام دوران مدرسه و دانشگاه از اینکه برم اتاق معلمان فراری بودم و برای هیچ چیزی سعی میکردم اعتراض نکنم و اونجا نرم و باهاشون روبرو نشم و همیشه از خرید کردن از آشنا فراری بودم
وقتی میخوام نظر شخصی خودم و یا یه صحبت مهم در جمعی که مردها هستند و یا افرادی که برای من مهم هستند خیلی سخته برام جوری که صدام میلرزه یا انگار خون به مغزم نمیرسه همیشه هم تو کنفرانس ها حالتی شدم که پاهام و دستام لرزیدن و به حدی حالم بده شده تا چند ساعت بعدش تمام وجودم درد میگرفت و سعی میکردم که کنفرانس ندم از تحقیق کردن همیشه فراری بودم از اینکه یه وسیله آیی رو ببرم تعمیر بازم فراریم ،مقاومت شدیدی برای سوراخ کردن گوش دخترم داشتم کارای شخصی خودم رو مثل آرایشگاه رفتن دکتر رفتن و خیاطی رفتن،حمام رفتن،خیلی مقاومت دارم یعنی هی عقب میندازم از اینکه آشپزی کنم برای افراد دیگر هم فراریم از اینکه چیزی رو تا آخر تموم کنم خیلی سختمه از اینکه کاری زود تحویل بدم یا کاری رو سریع انجام بدم یه مقاومتی دارد که باعث میشه همیشه آخر نفر باشم
حتی از اینکه زود بخوابم هم مشکل دارد انگار باید آخر از همه بخوابم از اینکه ازم عکس یا فیلم بگیرن فراریم از اینکه خیلی خوشتیپ باشم فراریم نه اینکه آگاهانه فراری باشم بلکه یه جوری میرینم به تیپم انگار سختمه خوش تیپ باشم
الان هنوز خیلی ریز نشدم و گرنه یه عالمه چیزای دیگه هست که از شون فراریم که همش به خاطر کمبود عزت نفس و احساس لیاقت هستش و اینکه از قضاوت شدن میترسم و آدما رو گنده کردم از خدا میخوام کمکم کنه تا بتونم از چیزهای کاذبی که ذهنم درستش کرده عبور کنم چیزایی که وجود ندارد من بهشون قدرت دادم با ضعیف کردن و بی ارزش کردن خودم
سلام استاد گرامی
متشکرم از سوال های که از ما شاگردان می کنی، سال ها بود که از این روستایی که درش دارم زندگی می کنم، فراری بودم، اما به لطف خداوند تبارک و تعالی ، و درس های شما، ایده اومد وحسم گفت باید بیام تو دل این ماجرا ، اولش مردد بودم، اما به قول استاد عزیزم ، گاهی اوقات ایمان می چربه،دلم رو جانم رو قلبم رو دادم دست ربم.
و بلند شدم اومدم توو دل داستان ، دارم زندگی می کنم، چیزی که من سالهاست ازش فرار می کردم، اما امروز که دارم با قانون زندگی می کنم ، چقققققدر عالی ست حالم ، چقققققدر دارم چیز یاد می گیرم ، و چقققققدر برام آسان شده ،چون ، ربم بهم یاد می دهد که بنده ی ، خوب من، ملکه ی، من هیچ عامل بیرونی نیست که بتواند جلوی رشد تو رو بگیرد.
آدم های که فکر می کردم اینجا توو زندگیم دخالت می کنن، همه خود به خود آرام آرام از زندگی من جدا شدن، به راحتی با خنده،با حال خوش من.
محیطی که درش زندگی میکردم ، و می کنم، حتنت.نتونست تأثیر بزاره، اگرم جایی می خواست زرنگی کنه، تاااآاا می فهمیدم، همون لحظه افسار رو از دستش می گرفتم و خودم می شدم خالق زندگیم ، من فقط اینو یاد گرفتم که فاطمه تو فقط و فقط باید سمت خودت رو انجام بدی، بقیه اش ، حله….
قسم می خورم همه چیز ، همه کس ، براحتی در جای خودش نشست و من فقط نظاره گر بودم و شکر گذار،
خدایا سپاس.
دوم،،،، من همیشه از جلسات مراسم عزاداری فرار می کردم ، اما از وقتی که قانون رو فهمیدم شروع کردم عمدا هر جا که دعوت می شدم می رفتم، دگه مثل قبل فرار نمی کردم، با خودم می گفتم، باید رفت توو دل ماجرا و درس هاشو ، گرفت، چون یاد گرفته بودم در دنیای فیزیکی من، هیچ چیز بیهوده نیست و اگه اوللالباب باشم می دونم که نکته مثبت می تونن داشته باشه، و این شد که من می رفتم در دل داستان ، اونجا که آدم ها اشک و زاری می کردن، می گفتم خدایا مگه اینا فکر می کنن وارد شدن به دنیای بعدی چقققققدر می تونن بد باشه که خودشون رو دارن می کشن، و حتی با این عمل هاشون نشون می دن که ما دلسوزیم، و خدا سخت گیر و زمخت.
در صورتی که ما آدم ها به محض ورود به دنیای بعدی مون، به تو می رسیم و ما باید این مناسبت رو جشن بگیریم، و با هل هله، هی شادی کنیم، که خوش به حالش که طرف اومده پیش تو، ما کی میاییم ، خدا جونم، چی از این بهتر، از این زیباتر…
وقتی هم که مداح شروع به خواندن می کرد و به قول خودش روضه ی ، برادر یا پدر رو واسه مردم می خوند، اول با این جمله شروع می کرد، که آهای مردم، سرها رو به پایین بندازین، چراغ ها رو خاموش کنین ای اونایی که برادر از دست دادین، به یاد حسین و از دست دادن ابلفضل ، بیافتین و….
ولی من سرم رو بالا می گرفتم می گفتم خدایا چرا من وقتی خدا رو دارم ، و ربم تو قلبم هست ، و هر چی که بخوام، هر کار که داشته باشم، حتی اینکه امروز من می خوام غذا درست کنم تو بهم بگو، ساده می خوام، تو بهم بگو، خوشمزه می خوام، تو بهم بگو و هزاران ، میلیاردها و بی نهایت ، درخواست ها، حرف ها، که من به راحتی می تونم به ربم، بگم و او دخالت کنه توو همهی امور من ، چرا سرم رو پایین بندازم ، چرا چراغ ها رو خاموش کنم، چرا با اشک با زجه زدن، ازش بخوام ،….
خداجونم متشکرم چقققققدر توو این محفل درس داره، چقققققدر من خوشبخت م، چقققققدر حالم خوبه چقققققدر به تو نزدیک م…
اما اینا، مردم، نمی دونن.
که اگه می دونستند همه همین الان بلند میشدن و با چک و لغت، این مداح رو بیرون می کردند ، و لامپ ها رو روشن و شروع به رقصیدن می کردند و شادی وتوو زمین و آسمون بالا و پایین می پریدند.
اما به قول قرآن اکثراً لا یعقلونن،
ایجاست که باید لحظه به لحظه خدا رو شکر کنم که خداجونم چه طوری شکر گذار تو باشم که در وصف تو باشه.
من با رفتن توو دل این ماجراها نه تنها منفی میشم بلکه خودم رو عالی می شناسم، که آره منم مثل اینا بودم اما از خدا خواستم و خدایان کرد به سمت صراط مستقیم.
استاد خیلی جاها هنوز کار دارم ، و خیلی درس ها رو باید بگیرم، تا اینجای زندگیم که هی دارم بهتر و بهتر میشم اول از ربم تشکر می کنم، دوم از شما و سخاوتمندی شما بنده ی مخلص خدا، استاد من.
این درس ها خیلی بهم اینو یاد میده که هی خودمو می شناشم ، و هی بهتر و بهتر می کنم.
خدایا متشکرم
سلام به استاد عباسمنش عزیز و خانم شایسته
سوال: چه شرایط و موقعیت هایی است که از ان فراری هستی و سعی میکنید تا حد امکان با آن ها برخورد نکنید؟
1_ من از قرار گرفتن در ارتفاع کلا دوری میکنم هرجا ارتفاعی باشه که باید بریم اونجا من کلا میکشم عقب و اگر زور هم بکنن منو منو توی ارتفاع نمیرم مثلا پارک آبی رفتم وسایل خطرناک و اونایی که ارتفاع زیاد دارند رو نمیرم، شهر بازی آن وسایل و بازی هایی که خیلی ارتفاع داشته باشه نمیرم مخصوصا اگر ارتفاع توی محیط باز باشه که راحت بتونی دور برتو ببینی کلا هر کاری یا ورزشی یا تفریحی که سر کار داشت باشه با ارتفاع من کاملا ازش فراریم
2_ من از شنا کردن در استخر در عمق زیاد و کم فراریم و تا همین چند سال پیش هم جرعت رفتن به استخر رو نداشتم یعنی از پله های استخر پامو میذاشتم داخل میحطش حالم بد میشد استرس میگرفتم بوی استخر حالمو بد میکردم و حتی نمیتونستم از ترس شدید وارد قسمت کم عمقش بشم و توی آب راه برم ولی چند سال پیش غلبه کردم و تونستم برم وارد آب بشم و فقط میتونم توی بخش کم عمق راه برم و هنوز از شنا کردن و یاد گرفتن آون به شدت فراریم و میترسم
3_ من از سوار شدن پله برقی تا 3،4سال پیش فراری بود و خیلی میترسیدم و حاضر یودم کلی پله رو برم بالا یا بیام پایین ولی پله برقی سوار نشم ولی یادم یه بار که مترو سوار شدم سه چهار تا دختر. متوجه ترس من شدن و شروع کردن به خندیدن. و از همونجا به بعد گفتم برای کم کردن روی اون ها هم شده باید یاد بگیرم و رفتم سوار شدم و ترسم شکست و از بعدش همش استفاده میکنم از پله برقی
4_من از رفتن به رستوران هم تنهایی و هم با دوستان و به خصوص با خانوادم بیشتر خجالت میشکم و فراریم و دوست ندارم با خانواده به رستوران برم با دوستام این حالت کمتر راحت میرم اما مقاوت خیلی زیادی دارم که با خانواده برم به رستوران و غذا بخورم و همش گفتم سفارش میدیم میاره خونه راحت میشینم میخوریم با خیال راحت خیلی هم راحت تریم اما ته دلم میدونم چون از این موقعیت فراریم و همش حس میکنم نگاه مردم روی من و خانواده من هستش و خجالت میکشم بگم اینا خانواده منن و اونا منو با اون ها توی محیط های عمومی ببینن
5_من از انجام دادن هر کاری توی خونه فراریم و هیچ وقت انجام نمیدم کار هایی که بهم میگن و همیشه در میرم از زیرش یا با هزارتا غر و ناله اون کار انجام میدم و همیشه مورد انتقاد خانواده ام هستم
6_من از انجام دادن کار های شخصیم مثل ثبت نام توی کنکور ارشد، انجام دادن کار های اداری مربوط به خودم و موقعیتی که باید که عملی رو انجام بدم تا اون مسئله رو حل کنم یا برم یه جایی مثلا نامه بگیرم از اداره ای یا کلا انجام کار اداری ترس دارم و مقاومت دارم قبلا ها جرعت رفتن توی بانک رو نداشتم خیلی میترسیدم از قبلش کلی استرس میگرفتم و توی همه اداره ها ترس از بانک بیشتر بود خیلی هول میشدم. خداروشکر الان ترس هام کلا از بانک کم شد
و کمتر از کار های اداری و شخصی که نیاز به سیستم و کار اداری داره میترسم و خیلی بهتر شدم از چند سال قبل
7_ از ظاهر شدن توی جمعی مثل کافه ، رستوران یا مغازه ای که توش (جنس مخالف) که هم سن سال خودم باشه به شدت فراریم و میترسم و کلی قضاوت میکنم که الان در باره من چی میگن در باره هیکلم چه نظری میدم، درباره لباسم چه نظری میدم، ایا مورد تایید اون ها هستم یا نه اگر تنها باشم که با کلی ترس میرم بار ها شده جلو اون ها تپوق زدم سوتی دادم هول شدم
اگر دوستام باهم باشن بریم جایی که جنس مخالف باشه سعی میکنم خودمو پشت دوستام قایم کنم خودم زیاد نشون ندم تا سریع از اون جا بزنیم بیرون یا مثلا بریم بشینیم رو صندلی که دیگه زیاد تو دید من نباشن
همیشه هم سعی میکنم اگر جایی میرم که جنس مخالف هست به حوری بشینم پشت من به اون ها باشه که منو نبینن و نتونن منو درست تشخیص بدن که اینطوری راحت ترم و فرار میکنم حتی از نگاهاشون
8_ من از زنگ زدن به مشتری که خودش بهم گفته برام این ساعت بازدید بگیر که بریم فلان ملک ببینیم یا مثلا مشتری که خودش امده یه ملکی رو به من سپرده که برام بفروش فراریم یعنی کلی استرس میگیرم هی عقب میندازم سعی میکنم مسئولیت این کارو بندازم بر عهده داداشم که اون کار انجام بده
و همش قضاوت میکنم که الان مشتری عصبی میشه ناراحت میشه بهش زنگ میزنم
شاید بهم بازدید نده شاید نخواد بره فلان ملک ببینه و منو بپیچونه و هی برای خودم داستان سرایی میکنم و از قبل قضاوتش میکنم
9_من از درخواست کردن از دیگران برای انجام یه کاری فوق العاده فراریم و میترسم میگم طرفم ناراحت نشه درموردم فکر بد نکنه نگه این چه آدمیه و فلان و همیش با کلی ترس و استرس از یه ادمی که زیاد باهاش صمیمی نیستم درخواست انجام دادن یه کارو میکنم
10_مثلا من بعضی وقتا از شستن موتورم و ماشینم یا تمیز کردن دفترم فراری میشم و همش سختمه تصمیم میگرم مثلا صبح جمعه که دفتر نمیرم بیدار شدم اولا مثلا موتور تمیز کنم بعد برم دفتر تمیز کنم اما با هر بهونه دنبال طفره رفتن از آن کار هستم که هی عقبش بندازم یا مثلا فقط یکیش که برام راحت تر انجامش میدم و خودمو گول میزنم که اره انجام دادم یکیشو
یا مثلا یه بهونه و یه کاری برای خودم درست میکنم و میتراشم که فرصتم صرف انجام آن کار بشه تا از تمیز کردن موتور یا ماشین یا دفتر طفره برم و هی بندازمش عقب
باز هم اگر موارد دیگه ای به ذهنم امد تو کامنت های بعدی براتون مینویسم
به نام الله من
سلام استاد جانم و مریم جانم
جواب سوال پنجم
فرار:
اولش گفتم نباباااا من هرکار خواستمو انجام دادم
یه از دعوا و بحث با عشقم فراریم که ماشاالله از هرچی بدم میاد همچین توجه میکنم همون موقع سرم میاد
باخوندن کامنت ها هی برام یاداوری شد که …
1. من از شنا کردن فراریم تا حالا تو استخر نرفتم تاحالا بهش فکرم نکردم هربارم بهم پیشنهاد دادن ایلی قاطع گفتم نه اخه وقتی کوچیک بودم نزدیک بود غرق بشم اما خب بعداز اون هیچوقت سعی نکردم امتحانش کنم
2.اینجور که معلومه از شواهد امر بنده از گواهبنامه رانندگی گرفتن هم فراریم ،الان 24سالم و هنوز اقدامی نکردم و هربار یه بهونه میارم که کلاس دارم امتحان دارم الان زمستون هوا بارونی هوا زود تاریک میشه اخرین بهوننم این بود که چقدر هزینش زیاد شده
3.از گفتوگو با عشقم بابت مشکلامون و حلش فراریم
فکر کنم میترسم درنهایت مقصر من باشم و نتونم حرف دلمو بزنم همش تو فکر اینم ناراحت نشه و یذره هم خودخواهانه فکر میکنم تورابطه نمیتونم از دید طرف مقابل هم ماجرارو ببینم برای همین کلا کنسلش میکنم
4.از اینکه بخوام تصمیمی بگیرم که بعدش باید کلی سوال و جواب به خانواده بدم هم فراریم
حالا خریدن وسیله ای باشه انجام کاری باشه یا هرچیزی
کلا انجام نمیدم که یوقت خانواده مخالف نباشن بیان بپرسن هی چیشد چرا کجا چجوری یا مخالفت کنن و هی سرکوفت بزنن
5.حالا که فکر میکنم همیشه دوست داشتم کار هنری بکنم اما ازش فراریم از طرفی
نمیدونم شاید بنظرم فقط برای ارامش خوبه و پول توش نیست یا پرستیژ خلصی نداره و درس خوندن بهتر
6.از آشپزی یادگرفتن و آشپزی کردن هم فراریم
یه مامان فوق العاده تو اشپزی دارم که هربار ایراد میگیره از کارم منم کلا کنسلش کردم
فقط چندبار برای عشقم درست کردم و موقع هایی ک مجبور بودم
7.از انتخاب بین دوتا مورد هم فراریم کلا سخته برام یچیزیو فدا کنم برای رسیدن به مورد دیگه
میخوام همه چیزو باهم داشته باشم
8.گاهی از سفر کردنم فراریم احساس میکنم سخته واقعا محدودیت دارم اذیت میشم
9.جدیدا از پیدا کردن دوست صمیمی هم معذور و فراریم
چون ماشالا هرچی دوست داشتم رابطه وحشتناکی شد در نهایتش منم کلا همه رو گذاشتم کنار الان درارامشم
الگوهای تکرار شونده قسمت 5 : فرار
سوال : از چه شرایطی همش فرار میکنی ؟؟؟
پاسخ :
1. موقیعت های جدید
کلا من ترس از تغییر خیلی دارم
از اینکه یهچیزی واسم ناشناخته بشه
یعنی مثلا من به اینکه برم تو کافه کار کنم عادت ندارم میترسم یبار میرم انجام میدم به زووووور و اتفاقی که میافته اینکه من با همون یبار عادت میکنم به اون کافه و دیگه نمیرم جاهای جدید و کافه های جدید اون کار رو انجام میدم و سعی میکنم دفعه بعد باز برم همون جا !!!
یا اگه یه جایی واسمجدید باشه به شدت میترسم برم اونجا
اینکه چه اتفاق هایی میافته
یا حتی ادم های جدید خیلی از اینکه با ادم ها جدید وارد ارتباط بشممیترسم
از یک موقیعت شغلی جدید میترسم
2.از دکتر رفتن و کارهای اداری انجام دادن
یعنی واسم مرگه انقدر سخته :))))
هنوز مدرکلیسانس امو بعد سه سال نرفتم بگیرم ….
خیلی بدممیاد و فراری ام ازش یا اینکه 6 ماهه میخوام دندونمو پرکنم خیییییلی بدم میاد از دکترو اینا….
3.تو جمع فامیل بودن
جدیدا شدیدا از دیدن فامیل هامون فراری ام و خیییییلی ارتباط ام رو کم کردم
4.از اینکه برم خونه کسی بمونم
از اینکه شب جایی بمونم جز خونه خودمون یا سفر فراررررییییی ام شاید به خاطر همون ترس از چیزای جدیده
پیدا کردم ترمز ها یا همو باور های محدود کننده :
اینکه تو اگه واردموقیعت جدید بشی یه اتفاق بدی میافته که ازش خبر نداری !!!!!
یا چیزی تحت کنترلت نیست الان که اوضاع واست اشناست همه رو راحت تر میتونی کنترل کنی !!!!
و فکرمیکنم رابطه مستقیم داره با عزت نفس
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 25 مرداد رو با عشق مینویسم
پیدا کردن الگوی تکرار شونده قسمت 5
فرار
عجب اسمی برای این قسمت از فایل انتخاب شده ،
من توجه نکرده بودم که این قسمت موضوعش فرار هست ، دقیقا الان متوجه شدم که چرا خدا 3 بار این فایل رو برای من تکرار کرد
این فایل رو خدا سه بار پشت سر هم تو 5 روز بهم تاکید کرد
بار اول که رندم ،خواستم که خدا به من فایلی رو بگه که گوش بدم و بهش عمل کنم ، مثل همیشه از گالری گوشیم خواستم انتخاب کنم به صورت رندم، که خدا بهم بگه
بار اول که بهم گفت، نمیخواستم گوش بدم ،انگار یه جورایی فرار میکردم از گوش دادن به این فایل ،چون میدونستم استاد درمورد چه چیزایی میگه و من هم الگوی تکرار شونده داشتم و هم اینکه چون نمیتونستم فکر کنم و بگردم دنبال الگو های تکرار شونده نمیخواستم گوش بدم چون دقیق متوجه نشده بودم الگوی تکرار شونده چی میتونه باشه
بار اول اونجوری گوش ندادم
و فرداش دوباره گفتم خدا چه فایلی باید گوش بدم
و دوباره رندم انتخاب کردم و شاید کسی که آگاه نیست ، باورش نشه اگر بخوام بگم ،اما بین اون همه فایل که گوشیم پر از فایل استاده ،دقیقا همین فایل قسمت 5 دوباره اومد
گوش دادم این بار، چون دیدم داره تکرار میشه ، ولی درست گوش ندادم یه جورایی سر سری گرفتم
و باز انگار فرار میکردم از این فایل
با اینکه اوایل ورودم به سایت بارها گوش داده بودم
تا اینکه امروز وقتی داشتم نقاشی کار میکردم و نقاشیای مسابقه نقاشی دیواری زیبا سازی شهر تهران رو کار میکردم ،دوباره گفتم ، خدا من چه فایلی باید گوش بدم
وای خدای من
دوباره خواستم رندم انتخاب کنم ، فایلای گوشیمو بالا پایین کردم ، یهویی بدون اینکه نگاه کنم دستمو گذاشتم رو یه فایل ، دقیقا دستمو گذاشتم روی این فایل
سه بار ؟؟؟؟؟؟
مگه میشه؟؟؟؟
یه فایل سه بار در عرض 5 روز هی برات تکرار بشه
جای تعجب داره طیبه !؟ حالا چرا ؟؟؟
چون که ببین این 3 بار تکرار برای تو چند تا پیام داره
اولین پیام اینه که
طیبه خدا قدرتمنده و هر کاری که بخواد انجام بده رو انجام میده
فقط و فقط قدرت دست خداست و بس
و قاده که مسیر تو رو تغییر بده
طیبه
طیبه
دقت کن
حتی اگر تو کوتاهی کنی و نخوای که چیزی رو گوش بدی و یا جایی بری و یا کاری بکنی ، اگر قرار باشه که انجامش بدی خدا کاری میکنه که تو انجامش بدی
و این حرف استاد که میگفت اگر قرار باشه بری جایی خدا کاری میکنه که تو بری و اونجا تو اون مکان باشی
و یا اگر قرار نباشه که بری جایی ،هرکاری بکنی نمیتونی بری
من این حرف رو این روزا خیلی عمیق در مداری که الان هستم دارم درک میکنم
چون بارها شد که من نخواستم برم جایی ،ولی ندونستم که چجوری رفتم و اونجا تو اون مکان حضور پیدا کردم
هنوزم که هنوزه خیلی تعجب میکنم ، البته که باید تعجب بکنم چون استاد عباس منش میگفت که هرچقدر میگذره باید آگاهانه حواستون باشه که هر موقع اتفاقی افتاد بدونید که کار خداست و داره هدایتتون میکنه
و نذارید که عادت بشه این نشونه ها یا دریافتشون که ذوق نکنید
و من واقعا اون لحظه چشمام دو برابر باز شد و تعجب کردم
اونموقع بود که فهمیدم باید حتما درست و با حواس جمع و آگاهانه گوش بدم به این فایل
وقتی گوش دادم و استاد سوالات رو میپرسید ،واقعا نمیدونستم که چی باید بنویسم و یا چه چیزی در من الگوی تکرار شونده هست که من باید درموردش فکر کنم و بنویسم و از خدا کمک خواستم
گفتم خدای من چیکار کنم تو بگو واقعا هیچی نمیدونم کمکم کن
بعد که داشتم گوش میدادم
مامانم گفت طیبه عمه ات زنگ زد گفت میاد خونمون و بعد رفتنش دوباره میرم میدان آزادی که روز آخر مراسم هست و خاله و خواهرت هم میان که گفتن بریم
من اولش نمیخواستم برم ،گفتم خب اونروز رفتیم دیگه ، البته از ته دلم میخواستم دوباره برم ولی میگفتم بشینم نقاشیامو انجام بدم ، گفتم من بشینم و نقاشیامو رنگ کنم ، اصلا قصد رفتن نداشتم
وقتی عمه ام اومد و دید نقاشی میکشم نقاشیامو نشونش دادم، گفت طیبه واقعا پیشرفت کردی شاید خودت متوجه نشی ولی خیلی نقاشیات فرق کرده و وقتی رفت ،ما حاضر شدیم تا بریم میدان آزادی
با بی آر تی رفتیم و من برای درخت توتی که جزیانشو گفتم تو روز شمارا ،آب بردم و به دوستای دیگه درختایی که وکنارش بودن هم آب دادم و بهش گفتم از سهمت به دوستاتم آب دادم و رفتیم و من تو کل مسیر داشتم به طراحی و فیلمای آموزش طراحی نگاه میکردم تو اینستاگرام
که یه پیج دیدم که مدل زنده کار میکرد و فوق العاده بود زود فالوش کردن تا به کاراش نگاه کنم و یاد بگیرم
وقتی رسیدیم آزادی دیدم اصلا جایی تو اون میدون بزرگ نیست انقدر جمعیت اومده بودن که خیلی زیاد بود
دوباره تنها جمله ای که به زبونم جاری شد
عظمت خدا بود
هی گفتم خدای من چقدر جمعیت
اونروز که اومده بودیم جمعیت کم بود ولی امروز حتما پنج شنبه هست جمعیت زیاده
بعد شنیدم گفتن زائرای حرم امام حسین بعد مراسم راهی میشن
خیلی حس خوبی داشتم که خدا دوباره منو تو این مکانی که یاد خدا بیشتر و بیشتر درش هست آورده و خیلی حس خوبی داشت
و یکم که وایسادم به عزاداریا گوش دادم داشتم بر خلاف قبل آگاهیم که تو عزاداری گریه میکردم و حس گناه داشتم و فقط به اینکه به امام حسین آب ندادن و چیزای فرعی فکر میکردم و گریه میکردم و اصلا به اصل توجه نمیکردم اما الان دیگه تغییر کرده همه چی ، البته با توجه به مداری که الان هستم ،
با خدا حرف میزدم میگفتم خدایا میدونم لایق زیارت مکانی که یاد تو در کربلا بیشتر و بیشتر هست رو دارم
اینم میدونم که اگر قرار باشه جایی برم که با فرکانسم یکی باشه منو میبری
و اینم گفتم که خدا من کربلا میخوام برم و دیگه درخواستم مثل قبل نبود
چرا مثل قبل ؟؟؟
چون قبلا وقتی از خدا کربلا میخواستم
از امام حسینم میخواستم که دعوتم کنه
انگار یه جور شرک داشتم و نمیدونستم برای چی میخوام برم زیارت ، یا اینکه بعد درخواستم حس گناه میومد سراغم که چون من گناهکارام منو دعوت نمیکنه امام حسین و حالم بد میشد و ناراحت بودم
ولی این بار وقتی درخواست کردم میگفتم من لایق و ارزشمندم ، و وقتی با خدا صحبت میکردم میگفتم بهم کمک کن تا یاد بگیرم از امام حسین و من هم به آموخته هام از زندگی اماما عمل کنم و به تو نزدیک بشم
و وقتی حرف میزدم باز به جمعیت نگاه کردم و فقط گفتم عظمت توست ربّ من و گریه کردم
اینبار باز هم گریه ام برای خدا بود ، خیلی خوشحالم که خدا معرفت اینو بهم داد تا بدونم که از محرم چه درسی باید بگیرم
از اماما چه درسی باید بگیرم
و البته درسته که برای امام حسین هم گریه کنم ولی برای این باشه که خدارو درش ببینم و برای خدا گریه کنم که انقدر امام حسین کنترل کرده ورودیای ذهنش رو ،شده عزیز خدا ،شده محبوب این همه انسان هایی که از همه جا اومدن تا در این مکان شرکت کنن و حتی به کربلا گیرن
و همه و همه جوابش توحید هست
خیلی خوشحالم که خدا هر لحظه کمکم میکنه
بعد از ظهر قبل اینکه بریم میدان آزادی داشتم تو خونه همینجور میچرخیدم که شنیدم بغلم کن ،این روزا خیلی این جمله رو میشنوم و خدا بی نهایت عشقشو بهم عطا میکنه و منم بی نهایت حالم خوبه با عشقی که از خدا دریافت میکنم و صداشو میشنوم که بهم میگه بغلم کن و من محکم خودمو بغل میکنم و میگم دوستت دارم
الان که داشتم مینوشتم یه حسی بهم گفت فقط این کافی نیست ، باید به همه چیز این جهان هستی عشق بورزی
به انسان ها به خودت به موجودات به کل جهان هستی
وقتی خودمو بغل کردم و گفتم دوستت دارم ،به بدنم و تک تک سلولهای بدنم هم گفتم ازتون ممنونم و سپاسگزاری کردم ، یهویی به زبونم جاری شد
Seni ben …
به ترکی یعنی من تو رو … در ادامه گفتم دوست دارم
ولی یه آهنگی هی میومد به یادم و نمیدونستم که چیه رفتم این جمله رو به ترکی تو گوگل نوشتم و یه آهنگ آورد که قبلنا گوش میدادم ولی خیلی وقته دیگه آهنگارو از گوشیم پاک کردم و گوش نمیدم
Seni ben çok sevdim
یعنی من تو رو خیلی میخوامت
وقتی آهنگشو آورد ،گفتم نه خدا این آهنگ نبود ،یه آهنگ دیگه بود به یادم بیار ،ولی هرکاری کردم یادم نیومد که نیومد
گفتم باشه ،ببینم این آهنگ چی قراره بهم بگه که تو به یادم آوردی تا گوش بدم ، اگر قرار باشه اونی که باید بهم بگی رو بگی آهنگی که فکر میکنم اونو باید یادم بیاد و به یادم میاری
وقتی گوش دادم یهویی دیدم گفت
Seni senden çok sevdim
یعنی تو رو از خودت بیشتر دوست دارم
وای من اینو شنیدم گفتم خدا چیکار داری میکنی ،لحظه ای که شنیدم گفت بغلم کن و بعد این جمله ها به زبونم جاری شد
یعنی خواستی بگی از خودمم بیشتر دوستم داری
منی که توام و منی که هیچم و همه تویی
خیلی حس خوبی داشتم و تو آسمونا بودم هی جمله ترکی شو میگفتم و میخندیدم و وقتی رفتیم میدان آزادی بازم زیر لب میگفتم و میخندیدم
این عشق خیلی بیشتر از عشق زمینی میچسبه به آدم ، اصلا یه شوق و ذوق و حس خوب عجیبی میده به آدم
من تازه دارم نتیجه هایی که حاصی تلاش هام برای به صلح رسیدن با خودمه رو میبینم که به خودم عشق میورزم و کم کم دارم آدما رو به خاطر خدا دوست میدارم نه به خاطر خودشون که تو کتاب عشق خدا که آستان مقدس مشهد چاپش کرده
ازش میخوام در مورد خواسته هام کمکم کنه تا رها تر باشم و بگذرم ازش ،خودش بهتر از من میدونه
بعد شب که برگشتیم داشتم فکر میکردم ، یه فایلی تو اینستاگرام دیدم که یه خانم خارجی داشت میگفت که بدن ما انسان ها مثل یه داروخانه هست ، خودش میتونه حتی بدون دخالت ما خودشو ترمیم و بازسازی کنه
من به این جملات فکر کردم
در ادامه گفت اگر خودمون قدرت اینو داشتیم که با حرفا و کارهایی که کردیم بدنمون رو بیمار کنیم ،پس قدرت اینم داریم که بدنمون قوی بشه و ترمیم بشه و سلامت باشیم هر لحظه
من یکم فکر کردم و یهویی متوجه شدم که یه الگوی تکرار شونده رو پیدا کردم
وای یعنی متعجب شدم ، خودم اصلا نمیدونستم ممکنه اون الگوی تکرار شونده باشه و خدا بهم کمک کرد تا بفهمم و سعی کنم تا درستش کنم
یعنی فکر میکردم که باور اشتباهه و درمورد سلامتی باورای قدرتمند کننده رو تکرار میکردم ولی نمیدونستم یه الگوی تکرار شونده هست
یهویی فهمیدم من چند روزه با وجود اینکه دارم باورای قدرتمند کننده رو تکرار میکنم ولی حواستم به بدنم و هر بار یه قسمت از بدنم میره و میترسم که مثلا یه وقت مریض بشم و کلی فکرای دیگه میومد سراغم و سعی میکردم با تکرار باورهای قدرتمند دیگه کنترل کنم ورودیای ذهنمو
هر چند وقت یک بار هم دوباره این ترس از بیماری هم میومد سراغم
ولی انقدر مخفی بود که متوجهش نمیشدم
و خدا با این تکرار سه باره همین فایل میخواست که فکر کنم و کمکم کرد
متوجه شدم که من یه الگوی تکرار شونده دارم و اون اینه که هر بار به یه قسمت از بدنم توجهمو میدم و فکر میکنم که مریضی دارم
یکم که فکر کردم و یه صفحه نوشتم متوجه شدم باوری که داشتم از بچگی این بود که
میگفتن
شبا دیر بخوابی مریض میشی و یا سرطان میگیری ،حتما حتما باید 8 ساعت خوابت تکمیل بشه وگرنه بیمار میشی
یا اینکه میگفتن
زیاد بشینی و کار کنی مریض میشی دست و پات از کار میفته و حرفای ترسناک دیگه
یا اینکه درمورد یه چیزی من هی ربطش میدادم به یه نفر که اون باعثش بوده ، ولی وقتی فکر کردم دیدم خودم بودم که با افکار خودم باعث بوجود اومدنش شدم و انقدر بهش فکر کردم تا بوجود اومد
میگفتن دستتو به چیز کثیف بزنی بعد بزنی به صورتت مریض میشی یا اینکه دستتو به گرد و غبار میزنی سریع مریض میشی اگر به صورتت و بدنت بزنی
درسته که آدم باید تمیز باشه ولی نه دیگه در این حد که با یه گرد و غبار که تمیز میکنی مثلا یادت میره دستاتو بشوری و دستتو میزنی به صورتت و یادت میاد دستت کثیف بوده سریع تب خال در بیاری
که انقدر از بچگی شنیده بودم که تا دستمو جایی میزدم که کثیف بود و نمیدونستم دستم به صورتم میخورد سریع تب خال میزدم
باید زیاد دراین موارد فکر کنم و بنویسم تا پیدا کنم الگوهای تکرار شونده رو
که امروز من تو میدان آزادی دیدم که یه نفر داشت آشغالای چمن رو جمع میکرد ،یهویی دستشو به صورتش زد به خاله ام گفتم گفت زیاد حساس بشی مریض میشی
که همین رو هم ربط داده بودم به تغذیه نادرستم
ولی افکارم بوده که باعثش بوده
و خیلی باورای دیگه که سعی کردم کا باورای قدرتمند کننده شو بنویسم و با صدای خودم ضبطش کنم تا تکرارش کنم
این روزا باید درمورد این باورای اشتباه درمورد سلامتی بیشتر فکر کنم و میدونم که خدا کمکم میکنه و بهم میگه چیکار کنم و باورای قدرتمندشو و حتی الگوهایی که باید ببینم تا باورم قوی بشه رو بهم نشون میده
بی نهایت ازش سپاسگزارم
دو سه روزه وقتی نفس میکشم سعی میکنم عمیق نفس بکشم و یادم بیارم که بدنم با نفس کشیدن هر لحظه نو و تازه و ترمیم میشه و کاملا سلامته
قربون ماچ ماچی جذابم بشم که انقدر خاصه و تمام کارش اینه که منو هدایت کنه و کمکم کنه
بی نهایت از خدا بابت تمام نشونه هاش ازش سپاسگزاری میکنم
و برای تک تکتون بی نهایت ثروت و شادی و سلامتی و آرامش و عشق و زیبایی وسعادت در دنیا و آخرت از خدا میخوام
به نام خدای نور
سلام به استاد عزیزدلم و بانو شایسته دوسداشتنی.
از چه شرایط و موقعیت هایی سعی میکنم فرارکنم؟
همیشه ازحرف زدن و درخواست کردن از بابام ویا مامانم و کلا خانوادم فراریم سختمه ازشون درخواست کنم و کلا از قرار دادن خودم توی همچین شرایطی فراریم مگراینکه مجبور باشم و برم بهشون بگم اونم با کلی استرس و کنترل ذهت که جوابشون مثبته…
فکر میکنم ریشش به بچگی من برمیگرده ازهمون بچگی ارتباطم با مامانم قوی تر بود تا بابام و کلا وقتی درخواستی داشتم و اول به مامانم میگفتم بهم میگفت نه بابات راضی نمیشه نه بابات بفهمه میکشتت نه عمرن بذاره و… و اون ترسه از بچگی با من رشد کرد ترس ازبابام و داداشم برای همینه اگر درخواستی دارم با کلی استرس بیانش میکنم الان خییلی بهترشدم راحت تر درخواستمو میگم خدادل هارو برام نرم میکنه ارتباطم با مامانم و کلا خانوادم خییلی بهترشده ترسم کمترشده و نمیگم کلا ترسی ندارم نه ریشه همه اینا هنوز بامنه ولی بهبود پیدا کردن من آگاهی کسب کردن که شرک نورزم و از بنده خدا نباید بترسم چون من خدارودارم و یادگرفتم بنده خدا هیچ قدرتی نداره توی زندگیم حتی اگر بابا و یا داداشم باشن هیچ قدرتی ندارن و تنها قدرت رو خداوند داره پس قدرتی به اونا نباید بدم تا زندگیمو نتونن کنترل کنن.
من تقریبا تا یک سال پیش حق نداشتم تنها از خونمون بزنم بیرون و ته بیرون رفتنم تا مغازه سرکوچه بود و همه بیرون رفتنام پیجوندن بود که من خونه فلانیم من و فلان جا برسونید بعد من بپیچونم برم مثلا با دوستام بیرون و…
به لطف خداوند و کارکردن روی این فایل ها این مسئله با کارکردن من حل شد و وقتی میگم میرم سالن(محل کارم)چیزی بم نمیگن و من ازادم از خونه بزنم بیرون ولی استاد من حتی ترس اینم هنوز دارم یعنی خونه باشم راحترم انگار مثلا هنوز ترسه بامه که اماده بشم برم بیرون نکنه چیزی بگن نکنه خودشون بگن برسونیمت نکنه نذارن و… و کلا قبل از اماده شدن برای رفتن به محل کارن یه دور استرس و میگذرونم و کلی کنترل ذهن انجام میدم.
نمیدونم چه باورهایی رو باید بهبود ببخشم و یا چه باورهایی رو باید بسازم برای آزادی بیشتر ولی درکل نمیخوام تقلا کنم گفتم خدایی که تا این حد ازادی به من داده بقیشم هدایتم میکنه و ازادی بی قید و شرط رو برام فراهم میکنه.
میدونید استاد انگار من زبونی میگم که اره من باذهنم زندگیم رو کنترل میکنم و هیچ کس هیچ قدرتی توی زندگیم نداره ولی اونقدر باورش نکردم و ریشه این ترس هام و فرار کردن ازشون به این برمیگرده که بابا خانوادت پدرت مادرت داداشت هیج حقی ندارن تورو کنترل کنن توهم باوجود خداوند حق نداری ازشون بترسی درک اینم تکاملیه و ازخداوند میخوام شرایطی رو فراهم کنه که با ارامش کارامو انجام بدم با ارامش برم بیرون با ارامش حرف بزنم با ارامش درخواست کنم.
من از همکاری کردن با بهترین سالن هایی که داخل ثروتمند ترین منطقه های شهرم هست ترس دارم و حس میکنم خیلی باید پیشرفت کنم ازنظر کاری تا بتونم با اونا کارکنم و با اینکه کارمن خییلی خوب و تمیزه و همه ازش تعریف میکنن و وقتی دوستام میفهمن این ترسو دارم کلی بام حرف میزنن که کارت خوبه و… ولی بازم ترسش هست و یبار یه اقدامی کردم که برم تو دل ترسم و یه نشونه ای گذاشتم که اگه الان وقتشه یه قراره مصاحبه برام بذارن واگر الان وقتش نیست ازت میخوام به یه جای خییلی بهتر اینجا که رزومه فرستادم هدایتم کنی.
یه دلیلش میتونه این باشه که کارمو خیلی ارزشمند نمیدونم ویا کار کردن با همچین ادمای ثروتمندی احساس لیاقت نمیکنم و یا به ترمزهای توی ذهنم قدرت دادم.
من وقتی ببینم ترسی دارم خیلی شجاعتر میشم برم و انجامش بدم مثلا وقتی فهمیدم من از کار کرد توی همچین منطقه ثروتمندی فراریم رفتم و رزومه فرستادم و اقداممو کردم ولی پاسخی دریافت نکردم و این روهم به فال نیک گرفتم که حتما الان وقتش نیست چون محل کار الانمم خداروشکر خیلی خوبه و ازنظر منطقه هم جزو منطقه های خیلی خوب مرفه و وسط شهر حساب میشه و محل کارمم سراصلی و شلوغی اون منطقس و کلا الانم من چون توی همچین جایی هستم ترسم نسبت به همکاری با بهترینا کمتره و به لطف خداوند به تیم خیلی خوب و مهربونی همکاری میکنم و گذاشتم هروقت حسم بهم گفت الان وقتشه محل کارتو عوض کنی اقدام جدی کنم والان چون هدایتی دریافت نکردم فعلا میخوام ادامه بدم و باورهای ثروت سازمو قوق ترکنم و فراوانی مشتری رو تجربه کنم.
قبلا کلی ترس های ریز و درشت داشتم که یکیشون حتی حرف زدن توی جمع و گفتن نظر شخصیم بود ولی الان انقدررر رشد کردگ انقدررر بااعتماد بنفس شدم نسبت به قبلا که فقط میتونم بگم خدایاشکرت اینا همش ازلطف و رحمت تو که انقدر ازنظر شخصیتی تغییر کردم.
خدای من این نوشتن چکارمیکنه چه حقایقی رو برات روشن میکنه چه ترمزهایی رو نشونت میده خدایاشکرت که به درک بهتری ازخودم رسیوم و فهمیدم چه ضعف هایی دارم که باید بهبود ببخشمشون.
خدایا مرسی بابت همه چیز عاشقتمم.
شاد،سلامت،موفق و ثروتمند باشید.
به نام یگانه خالق هستی
سلام به همه
1- یکی از چیزهایی که من به تازگی متوجه شدم ازش فرار می کنم ، کارکردن روی باورهای مالی هستش و احساس می کنم کار خیلی سخت و طاقت فرسایی هست و میگم بی خیال عطاش رو به لقاش بخشیدم!! باید از اهرم رنج و لذت برای تغییر این ذهنیت استفاده کنم
2- من همیشه از شرکت در دورهی کشف قوانین و حتی فایل های دانلودی مرتبط به این دوره هم فراری بودم
و در واقع خیلی سختم بود که خودم پیش خودم ، خود افشایی کنم و بشینم عمیق فکر کنم و بنویسم تا بهتر خودم رو بشناسم
به لطف خدا با توجه به هدایت های زیادی که برای شرکت در این دوره دریافت کردم
با این دیدگاه دارم این فایل های دانلودی رو می بینم و تمریناتش رو انجام می دهم که…
این قدم اوله … باید این قدم رو بردارم، برادری خودم رو ثابت کنم، بعد قدم های بعدی به من گفته میشه
3- یه کار دیگه ای که متوجه شدم ازش فراری هستم اینه که من نمی توانم اگر از یه دختری خوشم اومده برم بهش پیشنهاد یه قرار ملاقات بدهم تا اگر قبول کرد بریم باهم وقت بگذرونیم و بیشتر آشنا بشیم
این در صورتی هست که قبلاً رابطه دوستی با دختر داشتم
ولی جدیداً با این که عزت نفس بالایی هم دارم و با خانم ها ، حالا به چه صورت همکاری چه همسایه ها و چه مشتری های خیلی خوب و با صلابت صحبت می کنم
در مورد دوستی و یه قرار ملاقات ساده فراریام … که فکر می کنم این ریشه در باورهای محدود کنندهی مذهبی ای داره که از گذشتگان خودم دریافت کردم
من حتی خودم رو تست کردم و به چالش کشیدم بارها در فروشگاه ها و یا نمایشگاه ها رفتم با خانم های فروشنده یا پرزنتور ارتباط گرفتم و شروع به صحبت داشتم و تقریباً همیشه از عملکرد خودم بسیار راضی بودم
حتی در مورد حجاب و محرم و نامحرمی و این ها هم … فکر می کنم این مسائل رو کامل درک کردم و در ذهن خودم جواب های درست رو دارم
ولی… نمی دونم کجای کار می لنگه… از خداوند طلب هدایت دارم که بهم بگه چه باور یا باورهای اشتباهی دارم و باورهای درستی که من باید بسازم چیه
4- یکی دو تا عادت رفتاری غلط دارم که می دونم باید این ها رو تغییر بدهم ولی همیشه از حل این مسئله فراری ام
احتمالاً به این دلیل که چند بار تلاش کردم و متعهد بودم ولی به دلیل همون اشتباه بودن اهرمِ رنج و لذتِ در ذهن من نتوانستم به سر منزل مقصود برسم…. به این نتیجه رسیدم که من در این زمینه ناتوانم!! بنا بر این بیخیالش…
فعلا مورد دیگه ای یادم نمیاد که قید کنم و اگر یادم اومد میام دوباره در همین صفحه می نویسم
سپاسگزارم
در پناه خداوند یکتا و توانا باشید
بنام حضرت عشق
سلام استاد جان
سلام خانم شایسته
سلام بچه ها
Surah Az-Zumar, Verse 53:
قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَهِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
به بندگانم بگو آهای اونایی که با افکار و اعمال و فرکانسهای نادرست که از قبل فرستادید و به خودتون ظلم کردید از رحمت خدا نا امید نشید بدونید که خداوند همه اشتباهاتتون رو میبخشه و او بخشنده و مهربان است.
امروز فشار ذهنی زیاد بود و برای آرام کردن ذهنم به گوش کردن فایل ها و کامنت خوندن و پیاده روی آوردم و تا حدودی بهتر شد اما وقتی شام میخوردم دوباره بعضی موضوعات بهم یادآوری شد که فردا دکتر برم برای هدیه خدا یعنی دخترم دارو بخرم گرچه در ظاهر خودم رو اوکی نشون دادم ولی باز از درون فروریختم (در فایل اول الگوهای تکرار شونده گفتم کارو درآمد شده جن و من بسم الله)
اومدم دوباره یک فایل توحیدی گوش کردم آروم گرفتم و وقتی میخواستم این کامنت رو بنویسم همینکه درین بخش نوشتن دیدگاه اومدم یک صدایی شنیدم نمیدونم از تلویزیون بود یا گوشی و این آیه ای که در ابتدا نوشتم همین قرائت شد انگار یکی روی آتش ذهنم آب ریخت منم اونرو در ابتدای کامنت نوشتم
شاید پاسخ خدا به ذکر امروز من بود
چون بعداز 3 سال درینجا هنوز مشکلم حل نشده گفتن شاید فرکانس های نادرست و گناهان من خیلی زیاد بودن که به هر دری میزنم نمیشه بعد یاد نوح افتادم که خدا بهش گفت:
فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ إِنَّهُ کَانَ غَفَّارًا
یُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَیْکُم مِّدْرَارًا
وَیُمْدِدْکُم بِأَمْوَالٍ وَبَنِینَ وَیَجْعَل لَّکُمْ جَنَّاتٍ وَیَجْعَل لَّکُمْ أَنْهَارًا
مَّا لَکُمْ لَا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقَارًا
وَقَدْ خَلَقَکُمْ أَطْوَارًا
أَلَمْ تَرَوْا کَیْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا
وَجَعَلَ الْقَمَرَ فِیهِنَّ نُورًا وَجَعَلَ الشَّمْسَ سِرَاجًا
وَاللَّهُ أَنبَتَکُم مِّنَ الْأَرْضِ نَبَاتًا
ثُمَّ یُعِیدُکُمْ فِیهَا وَیُخْرِجُکُمْ إِخْرَاجًا
وَاللَّهُ جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ بِسَاطًا
لِّتَسْلُکُوا مِنْهَا سُبُلًا فِجَاجًا
نوح آیه 10 – 20
بهشون گفتم: از خدا آمرزش بطلبید که خیلی بخشنده هست، از آسمون براتون بارون میفرسته و با ثروت و فرزندان بهتون یاری میرسونه و باغ های سرسبز و نهرهای جاری در اختیار تون قرار میده، شما رو چه شده که برای خدا عظمت قائل نمیشید، در حالی که شما رو در مراحل مختلف آفرید (نطفه تاااا الانی که هستی)، آیا نمیبینید خدا هفت آسمان رو طبق طبق بالای سرتون آفرید، و ماه رو براتون مایه روشنایی و خورشید رو چراغ فروزان قرار داد، و خداوند شما رو همچون گیاهی روی زمین رویانیید، سپس شما رو به همان زمین باز میگرداند و دوباره ازونجا خارج میکنه، و خداوند زمین رو برای شما فرش گسترده ای قرارداد تا از راه های وسیع و دره های آن بگذرید.
خوب منم گفتم بیام استغفار کنم و از خدا آمرزش بطلبم و امروز همش دعای یونس ورد زبونم بود که میگفت: لااِله اِلا أنت سُبحَانک اِنی کُنت مِنَ الظَّالِمِین: خدایا جز تو خدای دیگه ای وجود نداره تو پاک و منزهی این من بودم که با اشتباهم به خودم ظلم کردم و فرکانس های نادرست فرستادم
راستش استرس داشتم و تلاش برای استغفار و نفس عمیق و توجه به درخت و آسمان و زیبایی ها میکردم
همسرم موقع شام گفت این تلفن و فایل هاش رو بزار کنار سالهاست باهاشون ور میری دیگه غیر ضایع کردن وقت چی عایدت شده، خوب مقصر نیست طفلکی اما نمیدونه دیگه پناهگاهی ندارم و اینجا یاد خدای واقعی هست که آرامش بهم میده
درین قسمت استاد پرسید از چه شرایطی فراری هستی؟
راستش از حرف زدن در جمع فراری هستم
در بعضی جاهای شلوغ راحت نیستم خصوصا دورهمی های خودمونی
کم کم دارم از خانواده ام هم فراری میشم چون فکر میکنم کم آوردم تو زندگی
از هوای بشدت گرم یا سرد فراری ام به همین خاطر از کار در بازار خوشم نمیاد و فراری ام
از مواجهه با آشنایان فراری ام اینم از کمبود عزتنفسه چون فکر میکنم با بلند رفتن سنم هنوز دستاورد ندارم و چیزی ازم ساخته نشد
از تمام گذشته ام فراری ام
از بحث و دعوا بیزار و فراری ام
از راه اندازی کار بخاطریکه یکبار شکست خوردم
راستش از وضعیت الانمم فراری ام گاهی اگه این سایت و فایل ها هم نمیتونن آرومم کنن به فکر میرم که الان کجا برم فرار کنم
از خرید وسایل زنونه برای همسرم فراری ام
از جمعی که حرفهای منفی و بشدت انرژی منفی دارن فراری ام
از صحبت ها و نصیحت های پدرم فراری ام
از کارهایی فزیکی که جسمم رو خیلی درگیر میکنه فراری ام
از ادارات دولتی و کارهای اداری فراری ام
جستجو ادامه دارد…
خدایا ما را به راه راست هدایت کن
راه کسانیکه به آنها نعمات و ثروت های فراوان عطا کرده ای
پروردگارا به هر خیری از جانب تو سخت محتاجم
خدایا شکرت
سلام به استادعباس منش عزیزم
من رشته ورزشیم ژیمناستیک هست
و من به شدت از مسابقه دادن بدم میاد و میترسم
چون در اون موقعیت خیلی استرس میگیرم
همیشه دعا میکنم وقتی مسابقه برگزار میشه
رده سنی من توی این مسابقه نباشه
درمورد لاغر شدن هم
نمیدونم چرا ولی هرموقع میام تصمیم بگیرم که لاغر بشم باز شیرینی میبینم و نمیتونم که جلوی خودمو بگیرم
همیشه دارم از شیرینی و فست و فود فرار میکنم
ولی همیشه هم جلو روی من هستن
و عذاب وجدان داره منو خفه میکنه
سلام به استاد عزیزم و دوستان گرامی
از خداوند میخوام کمکم کنه از عواملی که همیشه ازشون فراری بودم رو شناسایی کنم
داداشم کارمند بانکه و من هر موقع کار بانکی دارم و باید بهش زنگ بزنم یا سر بزنم خیلی مقاومت دارم یا وقتی کار اداری دارم باید زنگ بزنم یا برم حضوری انجام بدم بازم خیلی مقاومت دارم یا از اینکه برم جایی که آشنا حضور داشته باشه یا از کوچه و مکانی رد بشم که آشنایی باشه بازم خیلی فراریم از اینکه برم دکتر یا سروقت آزمایش هایی که واسم نوشتن رو انجام بدن خیلی مقاومت دارم با وجود اینکه همسرم آزمایشگاهیه ،از اینکه داروهامو زود بگیرم مقاومت دارم از اینکه کارای اداری یا مسولیت های اداری رو به موقع انجام بدم خیلی فراریم همیشه کارام دقیقه نود انجام میشه کلا برای انجام تکالیف یا امتحانات یا بعضی خریدها مثل خرید سیسمونی و عروسی و تولد و همه کارا رو دقیقه نود انجام میدم دیگه مجبور میشم
از اینکه با بابام یا داداش بزرگم ومامانم و حتی همسرم در مورد خواسته هام یا مشکلاتم یا تصمیماتم حرف بزنم فراری هستم و همیشه با خواهرام درمیان می گذاشتم تمام دوران مدرسه و دانشگاه از اینکه برم اتاق معلمان فراری بودم و برای هیچ چیزی سعی میکردم اعتراض نکنم و اونجا نرم و باهاشون روبرو نشم و همیشه از خرید کردن از آشنا فراری بودم
وقتی میخوام نظر شخصی خودم و یا یه صحبت مهم در جمعی که مردها هستند و یا افرادی که برای من مهم هستند خیلی سخته برام جوری که صدام میلرزه یا انگار خون به مغزم نمیرسه همیشه هم تو کنفرانس ها حالتی شدم که پاهام و دستام لرزیدن و به حدی حالم بده شده تا چند ساعت بعدش تمام وجودم درد میگرفت و سعی میکردم که کنفرانس ندم از تحقیق کردن همیشه فراری بودم از اینکه یه وسیله آیی رو ببرم تعمیر بازم فراریم ،مقاومت شدیدی برای سوراخ کردن گوش دخترم داشتم کارای شخصی خودم رو مثل آرایشگاه رفتن دکتر رفتن و خیاطی رفتن،حمام رفتن،خیلی مقاومت دارم یعنی هی عقب میندازم از اینکه آشپزی کنم برای افراد دیگر هم فراریم از اینکه چیزی رو تا آخر تموم کنم خیلی سختمه از اینکه کاری زود تحویل بدم یا کاری رو سریع انجام بدم یه مقاومتی دارد که باعث میشه همیشه آخر نفر باشم
حتی از اینکه زود بخوابم هم مشکل دارد انگار باید آخر از همه بخوابم از اینکه ازم عکس یا فیلم بگیرن فراریم از اینکه خیلی خوشتیپ باشم فراریم نه اینکه آگاهانه فراری باشم بلکه یه جوری میرینم به تیپم انگار سختمه خوش تیپ باشم
الان هنوز خیلی ریز نشدم و گرنه یه عالمه چیزای دیگه هست که از شون فراریم که همش به خاطر کمبود عزت نفس و احساس لیاقت هستش و اینکه از قضاوت شدن میترسم و آدما رو گنده کردم از خدا میخوام کمکم کنه تا بتونم از چیزهای کاذبی که ذهنم درستش کرده عبور کنم چیزایی که وجود ندارد من بهشون قدرت دادم با ضعیف کردن و بی ارزش کردن خودم