ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 2 - صفحه 22 (به ترتیب امتیاز)
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 2396MB29 دقیقه
- فایل صوتی ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 228MB29 دقیقه
سلام به استاد عزیزم
خانم شایسته
و دوستانی که اینجا هستن.
2،3 هفته بود که با مربی باشگاه
به تضاد و مشکل خورده بودیم، با اخلاقش …
واکنش اولیه من همیشه فرار بوده… یعنی مثلا اگر با دوستی به مشکل میخورم بدون حرف زدن باهاش رابطم رو قطع میکردم وکلا ازموضوع فرار می کردم…
تو رابطه ی عاطفی هم همینطور
تو کار هم هر جا چالش بوجود میامد ترجیح میدادم رهاش کنم و دیگه اون کار رو ادامه ندم…
بعد از آشنایی با شما استاد ، هی این کمتر و کمتر شد…
ولی خب کامل رفع نشده…
سه شنبه ی هفته ی پیش هم که با مربی به مشکل خوردیم ، فقط سکوت کردیم همگی و من طبق عادتِ ذهنم تصمیم گرفتم دیگه اون باشگاه نرم، خیلی ذهنم داشت اذیتم میکرد، این فایل رو گوش دادم، فایل توحید عملی 10 رو گوش دادم ، قسمت 14 احساس لیاقت، در نتیجه خدا ذهنم رو باز کرد و فهمیدم خب این یک چالشِ ، چرا ازش فرار می کنی…
خدا هدایتم کرد که اگه احساس ارزشمندی میکنی، جای سکوت به مربیت بگو درخواستت رو … و از حقِ خودت دفاع کن…
چون من این فرکانس رو فرستاده بودم، باورتون نمیشه، اصلا نیاز نشد این حرف هارو به مربی بزنم…
امروز آروم و خوش برخورد شده بود و کلی من رو تشویق کرد …
چالش هایی که بهشون برخورده بودم رو تو دفترم نوشتم و فهمیدم که چقدررررر باعثِ خیر و برکت شده تو زندگیم، چقدر رشد کردم و چقدر توانایی و مهارت هام زیاد شده و کلی معجزه دیدم…(البته چالش هایی که ازش فرار نکردم و حل کردمشون)
استاد سپاسگزارم ازتون
سلام و صد سلام به قشنگ ترین استاد روی زمین که دلم میخواد از بهترین شاگرداش باشم ، سلام به بانو شایسته ی بی همتا ، و سلام به هم فرکانسی های درجه یک
پاسخ سوال: من در برخورد با مسئله احساس ناتوانی میکنم ولی چون امیدم زیاده به راه حل میرسم. یا وقتی کم میارم و از هدایت پیروی نمیکنم ، به خدا می سپارم و بهش میگم تسلیم ، خودت حل کن.
مرحله ی اول: دقیقا بهمن ماه پارسال و از آنجایی که فرکانس هایم به دلیل بیماری پدرم بد شد شاگردانم هی کنسل میکردند در اثر بیماری ، در نتیجه ورودی مالی ام به شدت پایین آمد. البته اون موقع نمی فهمیدم که کنسلی ها از کجا نشأت میگیره ولی در اصل به دلیل احساس بد من بود.
29 اسفند شروع کردم به یاد دادن زبان آلمانی به بچه ها به پیشنهاد یکی از مادرها ، کلی ترس داشتم ولی اقدام کردم. و خداوند پاداش داد و توانستم خرج خوراکم را جور کنم چون در قانون سلامتی بودم. در عین حال مراکزی را که میتوانستم مهارت دیگرم را ارائه بدهم ( قصه گویی)در لیست نوشتم. ولی اقدام نکردم. چون باز میترسیدم. آذر و دی 1402بیشتر روی فرکانس هام کار کردم. روی ترسهام. در نتیجه بهمن ترکاندم و یکی از موفقیت آمیزترین کلاسهای قصه را برگزار کردم.. ورودی مالی ام هم داره بهتر میشه. مسئله ی اصلی من ترس از پول است. و این موضوع نمیگذارد به استقلال مالی که آرزویم است برسم. من این موضوع را سالیان خواستم حل نکنم. یعنی ذهن ناخودآگاهم این کار را کرد. این چیزیه که باید ازش عبور کنم. باید باید.
مرحله ی دوم:
نعمتها: مهمترینش شناختن شیطان ذهن برای من است. ایمان قوی تر به خداوند و قوانینش. سپاسگزار بیشتر بودن. انجام دادن مهارت های دیگری که دوست دارم یاد بگیرمشان به آسانی و راحتی. استقلال مالی برای من میشه یه آپارتمان مستقل ، آرامش بیشتر داشتن.آزادی تصمیم گیری بیشتر.
غلبه بر ترسها: ترس از پول بیشتر ساختن، ترس از قضاوت شدن، ترس از یاد نگرفتن.
مهارتها : مهارت های ارتباطی،
توانایی ها: واقعا زیادن بخوام بنویسم.
مرحله ی سوم: رفتن به مراکزی که در لیست نوشته ام و پرزنت کردن خودم.
حالا اگه یه فرد کاملا آماتور بودم داشتن این ترسها طبیعی بود ولی از یه کسی که کارش را بلد است بعیده این حد ترس داشتن.
به نام خدا
سلام به استاد و همه ی دوستان عزیزم
در جواب سوال باید بگم من ازمسائل و تضاد های زندگیم میترسیدم سعی میکردم باهاشون مواجه نشم چه برسه ک بخوام اقدام عملی کنم واسه حلشون،خیلی خودخوری میکردم ک چرا این مسئله واسه من به وجود اومده چرا بقیه همچین مسائلی ندارن اخه مگهمن چهگناهی کردم ک الان اینجوری باید جواب پس بدم و خیلی به خدا غر میزدم و احساس ناتوانی و ناامیدی داشتم فکرمیکردم دیگه زندگیم به آخر رسید بااین چالش،
ولی امسال وقتی به هدفی ک تعیین کرده بودم رسیدم کلی درادامه ی رسیدن به هدفم چالش داشتم و البته دارم هنوزم ،یعنی هربار یه سری چالش برام به وجود اومده سعی کردم از زاویه ای بهش نگاه کنم ک بهم کمک کنه واسه پیشرفتم به چشم یک فرصت بهش نگاه کردم و هربار همینطوری هی بهتر شده اوضاع و الان ک نگاه میکنم میبینم واقعا خیلی مسئله حل کردم ازاول سال تا الان،
حالا نتیجه ای ک چالشهام برام داشته:
شرک رو دروجودم کم رنگ کرده اینکه دیگه روی ادما حساب نمیکنم هرخواسته ای دارم فقط ازخدا میخوام به هر چالشی برمیخورم میگم خدایا تو جواب این مسئله رو میدونی کمکم کن،باورهای توحیدیم تقویت شده فهمیدم واقعا یه خدایی هست ک دستان شو بفرسته تو زندگیم برای کمک به من چه همزمانی هایی رو برام رخ داد در طی این مسیر ،
چقدرررر پول وارد زندگیم شده امسال،توانایی مدیریت پول رو تاحدی یاد گرفتم سعی کردم باپول رفیق بشم الکی خرجش نمیکنم و میتونم پس انداز کنم،
کنترل ذهن رو درعمل یاد گرفتم و دارم انجام میدم مثلا برای کنترل ذهنم دربرخورد با چالش هام پارک زیاد میرفتم و بازی بچه هارو تماشامیکردم غروب خورشید رو میدیدم پیاده روی میکردم سعی میکردم به فراوانی مشتری فروشگاه ها و میوه های درخت ها توجه کنم تو مسیرم،تیپ افراد رو میدیدم و تحسینشون میکردم،کامنت میخوندم فایل های سفربه دورامریکا فصل اول رومیدیدم تو پارک، هرموقع گنجشکی رو میدیدم ک لابه لای چمن ها داره چیزی میخوره میگفتم ببین خدایی ک روزی این گنجشک رو رسونده روزی تورو هم میرسونه سعی میکردم هرجوری شده خودم رو به احساس بهتری برسونم،
فهمیدم خودم میتونم(جرئت این رو دارم برخلاف نظر بقیه به خواسته خودم بها بدم) برای زندگی خودم تصمیم بگیرم فارغ ازاینکه بقیه خوششون میادمن به این خواسته م برسم یا نه،
قبلا تنهایی جایی نمیرفتم و حتما باید یه نفر همراهم میومد ولی امسال تنهایی میرفتم وخودم هرکاری لازم بود برای حل چالشهام انجام میدادم و سعی میکردم مهارت ارتباطیم با افراد رو هم بهبود بدم،احساس میکنم ازپس انجام خیلی کارهایی ک مربوط به رسیدن هدفهام هست دارم برمیام ک همین باعث افزایش اعتمادبه نفسم داره میشه،
توی این مسیر یاد گرفتم ارزش قائل شدن برای خودم رو درعمل اجرا کنم همونی ک شما استاد میگین به جای کوچیکتر کردن خواسته ات باوراتو بزرگتر کن یا ارزش ابزار، من سر یک تضاد نتونستم برای خودم ارزش قائل بشم و هزینه کردن کمتر رو انتخاب کردم و چقدر اشتباه کردم و درس برام داشت ک یک بار هزینه کنم هرچند گرون ولی درست و اصولی ک اعصاب خوردی های بعدش رو نخوام تحمل کنم و برای زمان و انرژیم ارزش قائل بشم،
اعتمادم به نشونه ها بیشترشده هرچی نشونه میدیدم فرقی نمیکردچقدر کوچیک باشه همه رو تو دفترم مینوشتم و باخودم تکرارمیکردم ک قانون داره جواب میده ها و حال خودمو بهترمیکردم وهنوزم این تایید نشونه هاروانجام میدم.
سپاسگزارم استاد عباسمنش عزیز بابت تهیه این سری فایلها،
درپناه اللّه یکتا شاد، سالم ،خوشبخت، ثروتمند وسعادت مند دردنیا واخرت باشید.
سلام بر خداوند، استاد عزیزم و همه دوستانم در این مسیر
من وقتی در زندگیم به مسئله یا چالشی میخورم در ابتدا ترس سراغم میاد، بعد به خودم میگم شاید فرکانس منفی فرستادم که این مسئله بروز کرده و یا اینکه اومده رشدم بدم
در هر حالت باید زاویه دیدم را جوری تغییر بدم که مسئله به نفع من تمام بشه
در مورد اتفاقات هم به همین شکل یاد گرفتم که واکنش نشون بدم
و در نهایت این باور به من کمک میکنه که خداوند با منه ، منو هدایت و حمایت میکنه و من باید کاری که باید رو انجام بدم
ممکنه من مجبور بشم جایی که دوست ندارم برم، بااااید برم و با ایمان به خدا حرکت میکنم
استاد یک چالش که من این اواخر باهاش سروکار داشتم عوض کردن مربی ورزشیم بود
سالها کنارش ورزش کرده بودم، نتیجه گرفته بودم و خیلی بهش علاقمند شده بودم
اما یک روز احساس کردم باید جدا بشم و جای دیگری با فرد دیگری که اصلا نمیشناختم برم و ورزش کنم
چیزی رو که مطمئن بودم این بود که دیگه نمیشه این باشگاه و با این مربی بود
خیلی سخت بود همش میگفتم حالا ناراحت میشه، اگه برم و اونجای جدید و مربی جدید خوب نباشه چی و چی و کلی از این مدل سوالا
اما از اونجا که یاد گرفتم به الهامات درونیم گوش کنم و اما و اگر نیارم خیلی زود این کارو انجام دادم
رفتم یک باشگاهی که به مراتب بهتره و در کنار مربی قرار گرفتم بسیار باسواد و سطح آگاهی بالا
استاد من از وقتی شاگرد شما شدم قدم برداشتن واسم کار ساده تری شده
وقتی میدونم باید قدم بردارم چرا برندارم
وقتی میدونم نباید آشغالا رو بریزم زیر مبلا چرا بریزم
وقتی میدونم تنها مسیر موفقیت ایناس چرا فرار کنم
ولی منکر این هم نمیشم که هنوز کلی راه و قدم برنداشته دارم
اما این احساس خوب و این آرامشی که دارم میدونم منو به اونجاها که باید میبره و هدایت میشم.
خدایا شکرت ، سپاسگزارم استاد نازنینم
ذهنیت قدرتمند کننده در برابر ذهنیت محدود کننده قسمت دوم
دوست داشتن چالش
« چگونه یاد گرفتم دست از هراس بردارم و به بمب عشق بورزم»
میگن چطور میشه یه فیل را خورد؟
جواب
لقمه لقمه
نمیدانم تا الان چیزی از کامنت من سر درآوردین یا نه آخه دارم برای خودم مینویسم نه شما
باشه یه جوری میگم باهم بریم جلو
مدتی بود می خواستم در ذهنم یک پاشنه آشیل و در واقع ترمز پیدا کنم چون مدتی بود که متوقف شده بودم و میدانستم این آرامش قبل از طوفان است و قرار است بم بم اتفاقات خوب از راه برسد درست مثل خانواده ای که بچه دار نمیشدند و حالا سه قلو سه قلو ….
بگذریم نه خواب بودم نه بیدار
درست با صدای استاد شنیدم
میدونی چی داره منو میکشه؟
برخورد با افراد با ادب و سطح بالای جامعه
اولش چون با صدای استاد بود فکر کردم این یک حسن است و چقدر خوب من دیگه در خواب و بیداری دارم روی خودم و قانون کار می کنم
بعد از مکثی با توجه به گذراندن دوره کشف قوانین زندگی
متوجه شدم نه این همون ترمز ریز کوچولو هست که من را متوقف کرده بود
جالب بود که من به دنبال کلمات منفی می گشتم برای ترمزم و این کلمات مثبت بودن
برخورد با آدمهای با ادب سطح بالای جامعه مگه چه اشکالی داره ؟!!!!
اشکالی نداشت فقط اینکه چون من حساس بودم به ادب و ربط داده بودم به ثروت و روابط و ...
و نوعی شرک خفی داشتم که من خودم مودب هستم و الزاما با اینگونه افراد باید در ارتباط باشم جهان عکس اون را سر راه من قرار می داد که نه تنها مودب نبودن بلکه معامله با آنها حکم سم را داشت و چالش پشت چالش
همان شعر هر گاه کنم تدبیر زنجیر پی زنجیر
و این عین شرک بود خودم را رها کردم و آرام شدم و گفتم همه مردم دنیا آمده اند تا به من کمک کنند و هر اتفاقی بیافتد خیر من در آن است و اصلاً قرار نیست من آدمها را جدا سوا کنم وسواس داشته باشم
بلکه دست خداوند را باز می گذارم تا هر چه خیر و خوبی و برکت و نعمت و معنویت….در آن است سر راه من قرار دهد
نمی دانستم که این مطلب را کامنت کنم یا نه با خودم گفتم وارد سایت می شوم و اگر فایل جدید بود یعنی محسن بنویس الان نیمه شب هست و من مامور شدم اول برای خودم بنویسم که رد پایی باشد بعداً برای عزیزی که در حال خواندن این متن است.
راستی وقتی پاشنه آشیل یا ترمزم را مانند یک گنج به قول مریم عزیز پیدا کردم همان لحظه خداوند را شکر کردم.
هرگاه چالش یا تضادی در زندگی من روی دهد با آغوش باز می پذیرم و می گویم آخ جون مشکل چالش تضاد ترمز و حلش میکنم و باورهای منطقی براش میسازم و رشد می کنم و خودم را تشویق می کنم ای ول پسر چقدر تو ،نیست در جهان و یکی یه دونه هستی
البته شما هم همین طور
بگذریم
بالاخره در دوره
شیوه حل مسائل زندگی به کمک استاد گرانقدر و توضیحات مکمل جادویی خانم شایسته گهر والا
یاد گرفتم به جای ترس از بمب و مشکلات چالشهای زندگی آونها را دوست داشته باشم و نه تنها عاشق اونها باشم بلکه به همون اندازه به استقبال گرمشان بروم و پذیرایی کنم یعنی پیش گیری کنم
آخه به قول انیشتین نابغه کسانی هستند که قبل از به وجود آمدن مشکل متوجه می شوند و به قول استاد نازنین عباسمنش عزیز این شاخکهایشان زود می گیرد و متوجه می شوند و با عوض کردن یک دنده مسیر را هموار طی می کنند.
و افراد باهوش کسانی هستند که مسائل را حل می کنند.یا به قولی
بعضی تغییر را ایجاد می کنند
بعضی با تغییر ،تغییر می کنند
بعضی بعد از تغییر مجبور به تغییر می شوند.
هی مواظب باش از تغییرات جا نمونی
آره خود تو را میگم آره تو یک نابغه ای
نه تنها آسان میشوی برای آسانیها بلکه پیشگیری میکنی
چون ذهن خلاق و ایده پرداز تو هر لحظه داره از خودش این سوال را میپرسه ؟
سلام خوبی
حالت چطوره الان چه احساسی داری؟؟
چطور از این بهتر
چطور از این ساده تر
دوستون دارم و به الله یکتا می سپارمتون تا دیداری دیگر بدرود
چقدر حالم خوبه واقعا در این سحر عشق بازی با خدا یعنی دیدن فایل جدید سایت و نوشتن الهامات اونم برای دل خودت نه برای تحسین دیگران آخ که دیدن درون و گفتن برون فارغ از نگاه دیگران چقدر زیباست آخه من هستم و خدای خودم دوتایی داریم عشق می کنیم کیف می کنیم و لذت می بریم و سود می بریم در واقع حسنه یعنی حال و احساس و شادی واقعی خوب درونی.
وجود من پر از حسنه هست و عشق و توحید
برای همه شما این حسنه و حال خوب را آرزو دارم .
اکنون کاملا متوجه می شوم وقتی استاد لب از لب باز می کنند و کلام خداوند را هر بار از زاویه ای بیان می کنند چون فیروزه و الماس و در و گوهر و زبرجد و طلا به آفاق می پاشند.
عجیب نیست که در حالت الهام من ترمزم را با صدای استادم شنیدم و این همان الهام درونی است چقدر خوشحال و چقدر دعاگوی شما هستم.
خداوندشما و خانواده بزرگ و بزرگوار عباسمنش را حفظ بفرماید انشاالله تعالی .
چطور از این بهتر….
و اینگونه با حضرت عشق گفتگو کردم…
عشق تو آتش جانا زد بر دل من
بر باد غم داد آخر آب و گل من
روی تو چون دیده دل بهتر زلیلی
شد بند زنجیر دام مجنون دل من
وصل تو مشکل مشکل ، جان دادن آسان
یارب کن آسان آسان ، این مشکل من
بنام خداوند هدایتگر
سلام به استادعزیزم مریم جان عزیزم و همه دوستان یکتا وناب این سایت الهی
اول ازهمه بگم من کلا ادمی بودم وهستم که راحت خودمو باشرایط و جالشهای زندگی وفق میدم و هرنوع پیش آمدی رو راخت باهاش کنار میومدم حتی مرگ مادربزرگهام خاله و عمه هام
ولی از اونجایی که باقوانین آشنا نبودم گاهی از اونور پشت بام میفتادم بامخ رو زمین
یه نمونش برمیگرده به 22 سال قبل وقتی که من تازه نامزد کرده بودم و بعد پدرهمسرم در یه تصادف به کما میرن
کمایی که 8 سال طول کشید وخانواده ای که ایشون داشتن و حتی مهمتر خود ایشون حاضرنبودن از مراکز نگهداری اینگونه بیماران استفاده کنن
خب ما تازه نامزد شده بودیم قرار بود ایشونم بیاد تهران زندگی کنه و با این مسئله همه جی بهم خورد
همسرم یه روز اومد تهران و گفت ببین شرایط من فعلا نگهداری از پدرمه نمیتونم بیام تهران اصفهان هم باید با خانوادم زندگی کنیم حالا فکرتو بکن ماکه هنوز عقد نکردیم میتونیم جدابشیم
واقعاانتخاب سختی بود هم باید میرفتم به شهری که اصلا دوستش نداستم هم زندگی با فامیل شوهر هم اینکه معلوم نبود این بیماری تا کی ادامه داره
ولی من راحت تراز اونی که فکر میکردم گفتم میرم باید توشرایط سخت هم کنارش باشم نباید عقب بکشم وقبول کردم که برم
خب درنگاه اول من با یه چالش به این بزرگی کنار اومدم رفتم توی اون چالش نترسیدم و همه چی عالیه
درنگاه دقیق و قانونی که الان بهش رسیدم من بعد از این پذیرش مرتکب اشتباهات بزرگی شدم با عدم اعتمادبنفس با عدم احساس لیاقت و…. تاجایی پیش رفتم که خودمو فدای اون شرایط کروم شدم یه قربانی یه برده که هرچی میگفتن باید انجام میدادم اصلا نمیتونستم نه بگم فقط باید تحت اوامر اونا میبودم خلاصه ایتکه اون سعیده شاد و پر جنب وجوش شده بود یه ادمی که هیچ ارزویی نداشت خسته افسرده وخودمو با این باورهای مسخره راضی میکروم خب طوری نیست میگذره درعوض خدا بت اجر میده اونکه مریضه وچیزی نمیفهمه اونم که مریض داره و دست خودش نبست بخاطر زندگیت کوتا بیا بخاطر شوهرت و……. هزاران چرندیاتی که الان که دارم مینویسم میگم چقدر احمق بودی سعیده
بله در ظاهر من وارد اون چالش شدم وازش نترسیدم ولی بدلیل جهالت از اون طرف پشت بام بامخ خوردم زمین
ومثال بعدی که بعد از اشنایی باقانون بود پارسال برام اتفاق افتاد
ایندبود که ما به رامسر مهاجرت کزده بودیم و همسرم طی دوسال گذشته نتونسته بود کاری براخودش جور کنه
یه روز پاییزی بهم گفت بیا برگردیم اصفهان !!!!!
من اونموقع سرم داغ شد یهو تمام اتفاقات تلخ پیش چشمام اومد ولی یه ارامشی منو به سکوت دعوت کرده بود
اون حرفاشو زد ازبیکاریش از اینکه کم اورده سعیشو کرده ولی نشده وخلاصه اینکه برگردیم اصفهان ولی میریم یه خونه دیگه
اگه سعیده قبل بود بااینکه نمیخواست بره ولی میگفت باشه شوهرمه هرجا اون میره منم باید برم تنهایی که نمیتونم اونم با یه دختر کوچیک وخلاصه میرفت ولی
من انقدر اروم بودم که الانم یادش میفتم میگم دمت گرم سعیده
فقط گفتم من و شیرین نمیایم تو برو
گفت سختت میشه اینجا هیج کسو نمیشناسی من شاید یه ماه به یه ماه بیام و……
ته دلم گفتم من خدارو دارم میخوام برا خودم زندگی کنم من عروسک خیمه شب بازی نیستم که هی به سازتو برقصم من فهمیدم که ارزشمندم وباید خودم زندگیمو بسازم
گفتم اشکال نداره آرامشی که من از این تنهایی و طبیعت( والبته قانون)
گرفتم باهیجی عوضش نمیکنم
گفتم ما هستیم تو برو امتحان کن ببین اونجا برات کار پیدامیشه اگه شد بمون هرموقع تونستی بیا خیالتم راحت راحت از بابت ما
من این ارامش رو با هیچی عوض نمیکنم حتی اگه تو هم نباشی
و اون فرداش رفت و من موندم وخدا ودخترم
البته که بعد از چندین ماه اونم برگشت چون طبق قانون باورهاست که باید عوض بشه وگرنه تغییر مکان چیزیو عوض نمیکنه تازه اونم توشهری که بدنیا اومده بود وهمه رو میشناخت و به همه چیزش اشنا بود
اونموقع که رفت به خودم گفتم این خواست خدابود که بتونی رو خودت کارکنی پس بهتر که رفت وقتی بودش همش اخبار ومسائلی که همه هر روزه درموردش صحبت دارن بود وچون اول راه بودم برام سخت بود اعراض کردن
وخلاصه من از درون عالی بودم فقط چالشم شیرین بود که دلتنگ پدرش میشد ولی اونم خداروشکر راحت با موضوع کنار اومد
این دوتا مثالو آوردم که بگم آشنایی باقوانین چقدر مسیرو لذت بخش میکنه برامون ونتیجه بخش
واما چالشی که من باهاش الان درگیرم فهمیدن یه قسمت از قانونه که ماه هاست منو درگیرخودش کزده
اینکه میخوام بفهمم آیا بیماری های فصلی دخترم رو من بافرکانسهام به زندگیم دعوت میکنم یا نه؟
میدونم هرکس تنها مسیول زندگی خودشه میدونم که نمیتونه تو سرنوشت هیچ کس تاثیر بزاره چه خوب چه بد وبازم میدونم که تمام اتفاقات زندگی ما بازتاب فرکانسهای ماست
وهمش میگم من که قانونو فهمیدم نباید نتیجه یکسان با بقیه بگیرم
بقیه میگن ویروسه دیگه میرن مدرسه از هم میگیرن دیگه پاییز زمستان همینه
ولی من میگم نه طبق قانونی که استاد یادمون داده همینی که هست معنی نداره سلامتی باید به شکل طبیعی وارد زتدگی بشه
تو دوره کشف قوانین دوستی به این سوال من جواب داد که نه
تو مسئول بیماری دخترت نیستی ومفصل برام شرح داد این موضوعو
تاجایی اینو قبول دارم ولی میگم از اونجایی که اون هنوز بچس و خودش نمیتونه از عهده کاراش مثلا بیماریش بربیاد پس
وقتی مریض میشه منم که درگیر میشم منم که مدام دوا ودکتر باید بکنم منم که نشتی انرژی پیدامیکنم
منم که بیشتر زمانم صرف پرستاری میشه تا کارکردن روخودم
واینجاست که به این پارادوکس برخوزدم واصلا نمیتونم بفهمم چی درسته
خیلی کارا دراین زمینه کردم ولی از اونجایی که میخوام ریشه ای حلش کنم ونمیدونم این ریشه از کجا اب میخوره به نتیجه قطعی نرسیدم
بنابراین اصلا نمیدونم باید چه اقداماتی در این زمینه کنم
چون از ایمیل نوشتن به استاد گرفته تا کندوکاش درون باورهام همه رو امتحان کردم
هر روز صبح میگم خداجونم چطور میتونم به جواب این سوال برسم خودت متو هدایت کن
امیدوارم بانوشتن این کامنت جوابیو که باید بشنوم رو خداوند به دل یکی از دوستان بندازه ودستی بشه برا هدایت من
یاحتی خداوندبه دل استاد بندازه که جواب اینو بده نزدیک 6ماهه درگیرشه من میبینم تعهدش رو وقتشه که دیگه جواب بگیره .
خدایاشکرت خدایاشکرت خدایاشکرت
لا حول ولا قوت الا بالله العلی العظیم
سلام به استاد عزیزم ، مریم خانم و همه دوستان
بزرگترین چالش زندگی من تنها موندنه بهتر بگم ترسی که از تنها موندن دارم …. به همین دلیل هم شاید روابط نافرجامی رو تجربه کردم . البته وقتی به گذشته که هیچ دانشی از قانون نداشتم رجوع میکنم به راحتی درک میکنم چرا همچین چیزای رو تجربه کردم .
خدارو هزاران بار شکر که با آشنایی با استاد و این سایت خیلی بهتر از گذشته هستم هم در روابط هم مسائل کاری و مالی و هم مشکلاتی که با خودم داشتم .
در گذشته با هر ناراحتی بهم میریختم و تا مدتها افسرده و شاکی بودم الان به لطف خدای مهربان بعد چند ساعت به خودم میگم دو راه داری یا ناراحتی و حال بد تحمل کن و عذاب بکش و اوضاع رو بدتر کن و یا ببین چکار میتونی بکنی که یکم حالت بهتر بشه ( به قول استاد یک دفعه نمیشه 100 درصد عوض بشیم ولی همینکه یه ذره اوضاع را به سمت بهتر شدن تغییر بدیم عالیه )
اولین کاری میکنم یه فایل انگیزشی از استاد گوش میکنم ( به شدت توصیه میکنم ) لباس میپوشم میزنم بیرون و پیاده روی میکنم با خودم حرف میزنم و شروع میکنم به سپاسگزاری به خاطر چیزای که الان دارم .
نفس میکشم خدایا شکرت .
پاهای قوی و سالمی دارم خدایا شکرت .
پارک زیبایی برای پیاده روی داریم خدایا شکرت .
…..
خیلی موردای دیگه بعد متوجه میشم چقدر حالم بهتره اون لحظه چالش من سرجاشه ولی من یک پله خودمو بالا کشیدم پس از پس هر کاری بر میام .
این اواخر دفترچه ای با عنوان “تمرکز بر نکات مثبت همراه همیشگی زندگی من ” تهیه کردم و طبق توصیه های استاد همه نکات مثبتی که دوست دارم همسرم داشته باشد را مینویسم هر شب یک صفحه .
من به خودم قول دادم با مردی که دلخواه و مورد نظرم هست به زودی ازدواج کنم و این خواسته زندگیم یک تیک پرررنگ بزنم … به خودم قول دادم خلق کننده زندگیم در همه موارد باشم با این چالش شروع کردم و به امید و توکل به هدایت پروردگارم همه خواسته هام محقق میشن .
به قول استاد اگه خواسته ای در ما شکل میگیره حتما راه رسیدن به آن وجود دارد فقط باید باور قوی و ایمان داشته باشیم و البته که از مسیر هم لذت ببریم .
در پناه خدای مهربان سلامت و شاد باشید .
به نام خدا
سلام به همگی
به طور کلی، با مسائل یا چالش هایی که در زندگی برایت بوجود می آید، چه برخوردی داری؟
اگر قبل از تغییراتم این سوال از من پرسیده میشد حتماً میگفتم اصلاً نمیخوام در موردش فکر کنم چه برسه به اینکه بخوام جواب بدم ولی الان با توجه به 2سالی که دارم روی افکارم و شخصیتم و ایمان و توکلم به خداوند کار میکنم می تونم بگم حتی اگر یک چالشی باشه که باعث ترس و استرس منم بشه بازم میخوام که تو دلش برم
در حال حاضر چه چالشی در زندگی شماست که سعی می کنی با آن روبرو نشوی یا از آن فرار می کنی با اینکه می دانی باید حل شود؟
-مهاجرت کردن
-ارتباط برقرار کردن با آدم ها
اگر بخوام در مورد جنبه های مثبت مهاجرت بگم اینه که باعث میشه یکسری توانایی هایی که تا به حال ازشون استفاده نمی کردم در مهاجرت استفاده بشه مثل شناختن دنیای اطرافم یا در ارتباط برقرار کردن باعث میشه من با آدم ها بیشتر خوش بگذرونم بیشتر از تجربیاتشون در زمینه هایی که توش موفق بودند استفاده کنم ، دایره ارتباطاتم خیلی بهتر میشه
برای اینکه ترسم از مهاجرت بریزه من تصمیم گرفتم که سفر کنم چون من حتی در سال مسافرت هم کم میرم بابت همین میتونم با سفرهای کوچک کوچک شروع کنم یعنی باز هم نیام همون اول چندتا سفر طولانی برم چون فکر نکنم اینجوری بتونم پیش برم مثلاً الان چند ماهی هستش که من دارم توی خود شهر تهران جاهایی که نرفتم رو یا خیلی کم رفتم رو میرم میبینم بعد آرام آرام همین رو گسترش میدم مثلاً سفر به شهرهای اطراف تهران بعد به همون نسبت سرعتش هم بیشتر میشه دیگه
مثلاً در رابطه با زبان انگلیسی من دقیقاً امدم همین کارو کردم
به خودم گفتم اگر میخوام زبان انگلیسی رو یاد بگیرم باید اول دایره لغاتم رو توی مغزم بیشتر کنم بابت همین تصمیم گرفتم روزی نهایتاً دوتا کلمه رو یاد بگیرم ولی هر روز این کارو کنم و اتفاقاً چقدر هم خوب بود الان چند ماهه هر روز دارم فقط روزی دو کلمه انگلیسی یاد میگیرم اصلاً مهم نیست بعدش چقدر وقت دارم که یک کلمه دیگه ای هم یاد بگیرما من گفتم باید تکاملی پیش برم تا از یادگرفتن زبان انگلیسی خسته هم نشم اونم نه اینکه بخوام کلمه رو به فارسی ترجمه کنم نه ، خودِ کلمه رو به زبان انگلیسی توی اینترنت سرچ میزنم معنا و مفهمومش رو از این طریق بدست میارم همین باعث شده بعد از چند ماهی که گذشته کلمات انگلیسی زیادی رو یاد بگیرم فقط با روزی دو کلمه و این یعنی اینکه من بالاخره تونستم به صورت مرتب انگلیسی رو با لذت در حال یادگیریش باشم چیزی که قبلاً نبود یا در مورد داستان مهاجرت من چندان حتی تنهایی هم جایی نمیرفتم در حالیکه از دو سال پیش که دوره عزت نفس رو شروع کردم بارها شدش که خودم تنهایی برم برای خودم بگردم و این برای من یک پیشرفت محسوب میشه یا اون موقعی که فهمیدم کار مورد علاقه من چیه و تصمیم گرفتم یادش بگیرم اصلاً اوایلش نمی تونستم اون موضوعات مربوط به کارم رو درک کنم در حالیکه به صورت کاملاً تکاملی جلو رفتم و کم کم یادش گرفتم الان بعد از دو سال که یادش گرفتم دارم اولین کار حرفه ایم را برای یک شخص عزیزی میزنم و اینم خودش کلی پیشرفته برای من چون تا قبل از این من دوست داشتم برای آدم ها سایت کدنویسی کنم ولی به هر دلیلی نمیشد ، الان شده دارم یک فروشگاه اینترنتی برای یک کسی که ازم خواسته درست میکنم و این واقعاً یک پیشرفت محسوب میشه برای من
استاد واقعاً سپاسگزارم چه چیزی یاد دادی قبلاً هم از زبون شما به شکل های مختلف شنیده بودم ولی اینبار واقعاً فرق داشتم
عاشقتونم
به نام خداوند که رحمت اش همیشگی است
سلام به استاد عزیزم مریم جان عزیزم و دوستان خوبم
سوال این جلسه وختی به چالش مواجی می شوند چی واکنش نشان می دهید ؟
قبل از آشنایی با شما حتی من آنقدر کمالگرا بودم و فرار از چالش ها بودم که دوست نداشتم که چالش در زندگی باشد و همیشه زندگی یک نواخت را ترجیح می دادم
و خدا خیییلی به من لطف داشت که مرا با شما آشنا کرد و از آن زمان به بعد خییلی بهتر شدم خییلی خوب عمل کردم و وختی با تمام وجودم سال قبل خواستم به تنهایی برم به سفر یکی از نقاط عطف زندگی من بود که خییلی مرا تغییر داد و هر کس مرا می دید می گفت تو از آن زمان که سفر رفتی و دور بودی از محیط خانه خییلی تغییر کردی و همه می گفت این را خیییلی واضح از صحبت کردند میشه فهمید و چند ماه که در سفر بودم و نخواستم بیکار بنشینم و میرفتم در هر جا مغازه ها را می دیدم که نوشته بودند نیاز به شاگرد دارند نیاز به کارگر دارند می رفتم در خواست کار میکردم و این را به عنوان تمرین برای خودم گذاشته بودم چون من قبل اون اصلا کاری نکرده بودم و هر کس از من می پرسید که کار بلدی میگفتم نه اما یاد میگیرم بعد خودم هم حیرت زده می شدم از جوابم
و در این یک سال که با شما ادامه دادم و همیشه فایل گوش می دادم و کامنت می خواندم به چالش بزرگی مواجی نشدم به جز چند مورد که در نگاه اول کمی ناراحت می شدم اما بعد دوباره به خودم می آمدم
استاد این را خییلی امتحان کردم وختی وارد یک چالش میشم و دواطب میشم که انجامش بدم خییلی احساس شادی میکنم اعتماد به نفسم خییلی عالی بالا میره
و این بار می خواهم که مهاجرت کنم و خدا می داند چقدر در ها برایم باز شود و چقدر بهتر بشوم
استاد این را هم بگم از زمانی که من گفتم می خواهم مهاجرت کنم و در آن زمان پاسپورت نداشتم و سایت پاسپورت هم بسته بود و خییلی ها میگفتن باید پارتی داشته باشی هر پاسپورت 3هزار دلار شده و همانجا به خودم گفتم پارتی من خدا است من به خدا میسپارم بعد خدا خودش هدایتم میکنه خودش کمک میکنه و به طرز خیییلی عجیب دستان خدا همه کار هایم را انجام دادند و اینقدر من ساده پاسپورتم را گرفتم که خودم حیرت زده شده بودم خدایا شکرت و همینه دگه از تو حرکت از خدا برکت
خدایا شکرت
بنام الله
سلام بر استاد عباسمنش عزیز
ثانیه 47 ویدیو نگه داشتم تا به این سوال پاسخ بدم
چه برخوردی دارید با مسایل و چالش های زندگی ؟؟؟؟؟؟؟
* کلا از بچگی یک روحیه رقابتی و هرگز تسلیم نشو یی داشتم ،؛ بچه که بودم اگر توی بازی های کامپیوتری می باختم تمام تلاش می کردم دفعه بعدی بهتر بشم و همیشه جز نفرات برتر بودم
* بعد ها که بزرگتر شدم توی تیم فوتبال مون جز بهترین ها بودم ، یِ تمرینی بود بنام سِپَک( والیبال با پا) اوایل که شروع کردم به این بازی خیلی ضعیف بودم ، پای تخصصی هم پای راست بود بچه ها برای اینکه من توپ خراب کنم میزدن روی پای چپم ، بعد مدتی تمرین و فکر کردن روی نقاط ضعفم انقدر خوب شدم که در بیشتر مواقع برنده میشدم و حتی پای چپم بهتر دقیق تر شد از پای راستم
*الان سه سال توی شغل املاک مشغول هستم 1.5 سال اول هیچ معامله نکردم ولی به لطف خدا باز هم تسلیم نشدم و الانِ من ، اصلا قابلِ مقایسه نیست با سه سال پیشم ( البته آموزه های استاد هم خیلی خیلی تاثیر داشت)
در کل به خودم در زمان برخورد به مسایل مشکلات نمره قابل قبولی میدم ، البته دلیل ش توی دوره احساس لیاقت فهمیدم»»»»»»مقایسه نکردن خودم با دیگران یا اگر هم می کردم سریع خودمو جمع جور می کردم که به این کارِ خانه خراب کن ادامه ندم ((خداروشکر)) البته نمی دونم چرا چگونه این اخلاق عالی در من از کودکی نهادینه شده ، توی دوره احساس لیاقت هم به این سوالی که برای خودم پیش امد جواب دادم ،مقایسه کردن ی جورایی ریشه در حسادت داره و من کلا حسادت برام ی کار خیلی خیلی بد بود از همون دوران کودکی و الان هم گاهی میاد سراغم ولی گفتگوی ذهنی من با خودم اینکه تو نباید این کارو کنی و این کار کار بدی و ذهنم آروم میکنم و به حسادت کردن ادامه نمیده
الان که داشتم دوباره به سوال خودم فکر می کردم به یِ جواب جدیدم رسیدم که بنظر می تونه اینم موضوع هم باشه»»
_من از کودکی بچه بسیار با استعداد و باهوشی بودم و کار هارو از هم سن سال هام خیلی بهتر انجام میدادم ولی هیچ وقت هیچ وقت از پدر و مادرم یکبار هم تحسین و آفرین نشنیدم واقعا کارهای فوق العاده ای انجام دادم هنوز هم میدم ولی هیچ هیچ هیچ
بابت این قضیه همیشه خدارو شکر کردم و به دوستانم هم گفتم این یکی از بزرگترین شانس های زندگی من بوده،بخاطر اینکه»»
در تمام این سال ها تنها کسی که منو تشویق کرد بهم روحیه داد خودم بودم ، و این شده یکی خصوصیات اخلاقی خیلی خوبم، آرمان الان ،نه تنها به خودش خیلی خوب روحیه میده بلکه به دیگرانم رو خیلی خوب تشویق میکنه و روحیه میده و عشق میکنم با این کار ، واقعا هم خیلی لذت بخش که مثلا توی باشگاه بدنسازی به ی نفر میگی عجب بدنی ساختی و یا چقدر بهتر از قبل خودت شدی، و یک لبخند خوشگل روی صورتش نقش میبنده اون لحظه لحظه خیلی خوبی برای من .
و به لطف خداوند ی عزیز دلی وارد زندگیم شده که با عشق و محبت و شوق بهم روحیه انگیزه میده و تشویق م میکنه به خاطر دست آورد هام …خدارو شکر سپاس فراوان
شاید دلیل اینکه برخورد خوبی با مسایل دارم این باشه که زمانی که اوضاع خوب پیش نمیره خودم به خودم روحیه انگیزه میدم باعث میشه کم نیارم و مطمین باشید بعد هر صبر و استمراری پیروزی بدست میاد.
استاد ممنونم ازتون
خدا بهتونخیر برکت بده و ما همچنان از شما یاد بگیریم (( انشالله ))