سفر به دور آمریکا | قسمت ۱۳

هدایت و مهم‌تر از آن‌، اعتماد به جریان هدایت و سرسپردگی در مقابل آن، کلید این سفر و دلیل ماجراهای لذت‌بخشی‌ است که بخش کوچکی از آن ضبط و با شما به اشتراک گذاشته می‌شود.ما هیچ برنامه‌ی از پیش تعیین شده‌ای برای این سفر نداریم.همین حالا که در حال نوشتن این کلمات هستم‌، حتی نمی‌توانم کوچکترین ایده‌ای درباره اتفاقات زیبایی داشته باشم که قرار است فردا تجربه کنیم. فقط ایمان دارم زیبایی‌هایش بیش از آن است که بتواند در قوّه‌ی تخیلم بگنجد‌، زیرا خداوند استاد برنامه‌ریزی هاست.ما فقط خودمان را به این جریان جاری‌ِ خوشبختی سپرده‌ایم‌ و تمام سعی‌مان اجرای «رها بودن و تسلیم این جریان بودن» در عمل است.تمام سعی‌ ما این است که پاروها را کنار بگذاریم و اجازه دهیم این جریان خوشبختی‌، ما را به مسیرِ زیبایی‌های بیشتر هدایت کند. به نظر من تنها راهِ همراه شدن با این جریان هدایت‌، تشخیص نشانه‌ها‌، اعتماد به آنها و همراه شدن با آنهاست.چراکه زبانِ گفتگوی این جریان‌، «از طریق نشانه‌هاست».منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری سفر به دور آمریکا | قسمت ۱۳
    150MB
    10 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

488 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ابراهیم خسروی» در این صفحه: 1
  1. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1370 روز

    سلام به کرمانشاه

    سلام به بیستون

    سلام به طاق بستان

    سلام به بزرگترین شهر کورد نشین ایران

    سلام به شهری که خاکش دامن گیره

    سلام با شهری که اصالت و رگ و ریشه ام از اینجاست

    سلام به چشمای قشنگت

    قدر چشماتو بدون

    اگه این چشما رو نداشتی از دیدنه خیلی از این نعمت ها محروم بودی

    مثله بعضیا که واقعا از دیدنه نعمت های خدا خودشون رو محروم کردن

    منظورم نابینا بودن نیست

    منظورم دیدنه نعمتهای خداییه که بارها و بارها میگه آیا نمی بینید!

    آیا تفکر نمی‌کنید!

    دیشب قبل از اینکه بخوام بیام کرمانشاه و از سنندج دل بکنم،یه دونه کلانه و بادوغ محروم خوردم!

    شما سنندجی ها چرا بهم نگفتین که کلانه با دوغ محلی بخورم!؟

    یک نون نازک، با روغن محلی ،با مقداری مخلفات که فکنم سبزی باشه،تو سرررما واقعا چسبید!

    بعد از شهر سنندج زوم بیرون و رفتم سمته کرمانشاه

    من یه چیزه جدیدی که تجربه به کردم تو سفر اینه ‌که نمیدونم چرا اینقدر بی باک تر شدم!

    چرا اینقدر شجاع تر شدم!

    اصلا خیلی بی کله و نترس تر شدم حقیقتش!

    من بشدت بدم میومد از رانندگی تو شب و به هیچ عنوان تو شب رانندگی نمیکردم!

    اما دیشب ساعت 9شب از سنندج زدم بیرون و رفتم سمته کرمانشاه!!!

    اونم تو جاده ی کوهستانی و ناشناس و پر پیچ و خم!!!

    میگن سفر آدم رو رشد میده اما اگه من همینجوری رشد کنم تا آخر اسفند فکنم میوه میدم!

    والا!

    اولش کمی پشیمون شدم که چرا شب اومدم تو جاده ای که ناشناسه و کلی خطرناکه،اما بعدش به خودم گفتم ببین،خدا محافظ توئه!

    خدا همراهته!

    به قول تصویر زمینه ی گوشیم،(او با شماست هرجا که باشید!!!)

    بعد که این نجواها ساکت شدن مسیر بییینهایت برام لذت بخش و زیبا و دیدنی شد.

    و این آهنگ رو پلی کردم

    ..

    (دختر چشم ابرو مشکی

    که دل نمیده به هیشکی

    تو محلمون نداشتیم که نداشتیم…)

    لذت بردم و لذت بردمو لذت!

    میشه یه خواهش کنم ازت!

    لطفا صفحه گوشی رو بیار پایین و برو این آهنگه رو پلی کن و همزمان کامنتم رو بخون میخوام کنارم باشی…

    دمت گرم

    تصور کن تو جاده ی کوهستانی

    شب

    زمستون

    خونه های روستایی که چراغاشون تو دله کوه روشنه

    جاده ی پر پیچ و خم

    تنهای تنها

    آسمونی ‌که از نور ماه کاملا روشنه

    کوه های بزرگی که سفید پوش شدن از برف و بخاطر نور ماه کاملاً روشنن و مشخصن

    چراغای دلفینی که جاده رو واست روشنه روشن کرده

    دلی که خیییلی حالش خوبه و میدونه بزودی با عزیز دلش این آهنگ رو گوش میده

    انگشتایی که داره با ریتم آهنگ میزنه رو فرمون

    لبایی که با این آهنگ زمزمه میکنه و باهاش میخونه

    قلبی که از نور خدا روشنه

    و دلی که روشنه

    حتی تو تاریکی شب،و تو روزایی که بقیه نگرانن اما تو با همه فرق داری و ایمان داری به فردا

    و دلفینی که خیلی حالش خوبه و اونم خوشحاله که به همسفر پیدا کرده و با اشتیاق و پا به پات همه جا میاد!!!

    خدارو شکرت

    خداروشکرت

    میدونی!

    وقتی که بتونی تصمیم بگیری که به چی فکر کنی،اونوقت تو هستی که به اتفاقات رنگ میدی و شکل میدی!

    منم تو این سفر کم نگران نشدم

    کم نترسیدم

    کم بهم نریختم

    کم عصبی نشدم

    کم آشفته نشدم

    اما اینقدر شعور داشتم که بدونم نباید تو حاله بد نمونم ،عصبی بشم اما عصبی نمونم

    نگران بشم اما نگران نمونم

    بترسم اما قدم بردارم

    من وقتی 2 ماه پیش رفتم روی پل معلق شیراز که خیلی کوچیکتر از پل معلق سنندج بود واااقعا ترسیدم اما قدم برداشتم

    نتیجه اش این شد که روی پل سنندج دستام تو جیبم بود و حتی 1٪

    حتی1٪نترسیدم

    و باید برم جلو

    برم جلو

    خداروشکرت

    به عمم گفتم اینقدر که داره بهم خوش میگذره، بنظرم همه ی آدما باید یه بار تو زندگیشون حکم جلبشون صادر بشه، گفت مگه همه مثله تو عمل میکنن!

    مگه همه دیدگاه تو رو دارن!!!

    دیدم راست میگه!

    خدارو خیلی شکرت

    بعد از حدود 2 ساعت رسیدم کرمانشاه و یه خونه گرفتم و گرفتم خوابیدم!

    من وقتی میخوام خونه بگیرم اول میپرسم اتاق خواب دارن واسه دلفین یا نه!

    بعد آیتم های دیگه رو میپرسم!!!

    عاااششششقم

    اون عزیز دلی که میخواد بیاد تو زندگیم توجه داشته باشه، وزنش باید زیر 80 کیلو باشه ها!!!

    وگرنه فشار میاد به صندلی دلفین!

    لطفا مد نظر داشته باش!

    بعد نگی نگفتی!

    (یه لحظه وزن خودتو تو ذهنت مرور کردی آره!!!

    واقعا که!!!)

    خلاصه شب خوابیدم ،صبح که بیدار شدم به خودم گفتم خدایا کدوم استانم!؟

    کدوم شهرم!؟

    اینقدر که این مدت من از این شهر به اون شهر رفتم!!!

    جاتون خالی صبح رفتن یه کاسه حلیم و نون سنگک نوششششه ججججججانم کردم

    (ممنونم که گفتی نوشه جونت)

    بعدش رفتم بازار لباس فروشا!!!

    به عزیز دلم قول میدم ماله هر قوم و طایفه ای که باشی،یک دست لباس کردی خیییییلی خوشششکل واست بخرم!!

    هیییچوقت از دیدنه این همه لباس اینقدر ذوق نکردم!!!

    هممممه رنگای شاد!!!

    و اما!!

    یه شال کوردی خیییلی قشنگ واسه مادر عزیز تر از جااانم خریدم، دورش بگردم که همیشه لبش خندونه، دلم واسش تنگ شد

    یه شال کوردی،به رنگه مشکی، با طرح های قرمز خیلی خوش رنگ،لبه های شال هم از این ریش ریشی های رنگ رنگی داره!!!واسش خریدم

    خداکنه خوشش بیاد!

    بعد رفتم جایی که دددلم یک حسه عجیبی از دیدنه اون صحنه بهش دست داد!

    تویی که داری این کامنت رو میخونی!

    آره خودت!

    میشه یه خواهشی کنم!؟

    همین الان قبل از اینکه ادامه ی کامنت رو بخونی آهنگه (شیرین جان از جلال الدین احمدیان )رو پخش کنی و همزمان ادامه ی کامنتم رو بخونی!!!

    ممنونتم

    داشتم تو یه خیابونی میچرخیدم

    بدونه اینکه مسیر مشخصی داشته باشم

    اون خیابون سربالایی بود

    با درختای بسیار بلند

    اما بدونه برگ

    و خشک

    درختایی که قدیمی بودن

    درختایی که پرنده ها بهشون اعتماد داشتن و

    روی شاخه هاش لونه ساخته بودن

    اما چیزی که منو حیرت زده کرد

    دلم رو منقلب کرد

    یک حسه عشق

    یک حسه شور و آشفتگی

    یک حسه دلتنگی بهم داد

    دیدنه کوهی بود که در انتهای اون جاده ی سربالایی مشخص بود

    کوه بیستون

    نماد عشق

    نماد تلاش

    نماد خواستن

    کوهی که هنوز که هنوزه جای زخم تیشه ی فرهاد روی تنش مونده

    کوهی بسیار بزرگ که با نگاه کردن بهش انگار از آسمان به زمین کشیده شده و ریشه در آسمان داره بجای اینکه بر زمین باشه

    کوهی ‌که ابر ، قله ی اون رو پنهان می‌کرد

    کوهی که یک روز با غرور اجازه نمی‌داد تیشه ی فرهاد زخمی بهش بزنه اما الآن با تمامه وجودش از زخم هایی که فرهاد با تیشه بر تنش زده،محافظت میکنه

    عشقی که نه گذر زمان ، بلکه فرسایش و بادو باران هم اثر اون رو از بین نبرد

    بلکه هر روز عزیز تر میشه

    این کوه نماده خیلی از چیزهاست

    نماده اینکه ‌که یک عشق واقعی حالا هرکس عشق رو یه جور معنی میکنه یکی عشق زمینی،یکی عشق الهی اما در هر صورت یک عشق پاک

    یک عشق خالص

    یک عشق بی انتظار و توقع

    هیچوقت از بین نمیره!!!

    قدرت عشق خیلی بیشتر و فراتر از آنچه که عوام فکر میکنن هست!!!

    به قوله شاعر:

    بیستون را عشق کند،شهرتش فرهاد برد!!!

    وقتی به کوه نزدیک شدم بیشتر ابهت این کوه منو می‌گرفت

    انگار این کوه مقدس بود و یه دریاچه ای پای اون کوه بود

    نزدیکای غروب بود

    کوه بیستون کم کم رنگ قرمز غروب رو به خودش میگرفت

    یک تنهایی محض تمامه کوه رو کم کم گرفت

    حتی نگهبانای اون محوطه هم اونجا رو کم کم ترک میکردن

    و کوهی بود ،پر از صدای سکوت، درختای بی برگ و خشک و غروبی که همه جا رو قرمز کرده بود

    و نور خورشیدی که از لابلای درختا میومد اما این نور اینقدر بی جون و ضعیف بود که اگه زل میزدی به خورشید، اون نور قدرتی نداشت ‌که چشماتو اذیت کنه!!!

    بسیار زیبا

    بسیار زیبا و متحیر کننده!

    جالی اینجاست که داستان عشق شیرین و فرهاد به احتمال بسیار قوی واقعی هست چون هم در قرن چهارم در شاهنامه بهش اشاره شده هم در قرن ششم به طور مفصل در کتاب نظامی گنجوی…

    و گور دخمه ای در کوه اطراف کرمانشاه هست که خیلی ها معتقد هستن شیرین و فرهاد اونجا دفن شدن

    و شیرین دختری شاهزاده ارمنی بود که زیبایی وصف ناپذیری داشت…

    واقعیتش من خیلی مواظبم که تو همچین فضاهایی کاری نکنم که آرامش یا لذته دیگران رو تحت تأثیر قرار بدم اما اون فضا بششششدت دلم میحواست همین آهنگی که گوش میدی رو پخش کنم ،اما ایرپاد نداشتم کو با گوشیم پلی کردم و گذاشتم تو جیبم و صداش میومد جوری که تا 8،7 قدمیم هرکی رسد میشد صدای شیرین شیرین رو می‌شنید، و واسم مهم نبود که کی ممکنه چه فکری درباره ام کنه!

    وقتی نزدیک دریاچه شدم چندتا دختر خانم بودن و گفتن میشه از ما عکس بگیری!؟

    گفتم آره اما بجا یکی 5،6تا ازتون عکس میگیرم و کلی تشکر کردن

    گفتم شما نمیخواید جابجا بشید!؟

    یعنی اینقدر بقل دستیهاتون رو دوست دارید!

    خندیدن و گفتن که ممنونیم کافیه!

    (آره جونه دلتون ،ممنونید!!

    فکر میکنن متوجه نشدم دخترا همشون از یه زاویه ی خاص و با یک لبخند و رخ خاص فقط عکس میگیرن!!!برا همین موقع عکس گرفتن همش دعوا دارن که کی رو به کدوم سمت وایسه!!!)

    دوباره رفتم جلوتر و 6،5 نقر آقا و خانم بودن زن و شوهر بودن وقتی بهشون نزدیک شدم یکیش گفت به بقیه گفت،اصل جنس اومد ،این آقا معلومه عکاس حرفه ایه!

    آقا میشه چندتا

    عجیب آهنگی!!

    شیرین شیرین!!!

    و با آهنگی که پخش کرده بودم شروع کرد زمزمه کردن

    گفتم چشم من 7،8 تا عکس ازتون میگیرم.

    هوا حدودا 4 درجه درجه بود

    یکیشون تپلی و از این بامزه ها بود بهش گفتم میخوای عکسه حرفه ای ازت بگیرم!؟ گفت آره!!!

    گفتم تا زانو برو تو آب تا عکسه خوشکل ازت بگیرم!!

    تو همین حین که داشتن با خانوماشون میخندیدن چندتا عکسه خیلی قشنگ با لبخند طبیعی ازشون گرفتم و کللللی حال کردن گفتن آقا!!!

    هم خودت بیستی

    هم آهنگت بیسته!!

    منم تشکر کردم دستامو گذاشتم تو جیب کاپشتم و رفتم سمته کوه و نقش برجسته ها!!!

    عه!!!

    اینکه بیستون نیست!!!

    آخ!!!

    ببخشید!!!

    من عذر میخوام از همتون!!!

    یه اشتباهی شده!!!

    ظاهرا این کوه بیستون نیست!!!!

    این طاق بستانه!

    بیستون یه جا دیگه است!!!

    من عذرمیخوام !

    آهنگو قطع کن

    قطع کن!!!

    نیگا اینقدر فاز گرفتیما!!!!

    قول میدم حتما تو یکی دوروز آینده به امید خدا برم بیستون از اونجا هم براتون بنویسم.

    بعد از دیدنه طلق بستان داشتم دور دریاچه ای که چندتا اردک سفید چشم دکمه ای به قوله خانم شایسته عزیزم ،داشتن شنا میکردن که یه زن و شوهر خیلی جوون دیدم که کنار دریاچه ان و دوتا اردک سفید هم سراشون رو گذاشتن زیر بالشون و داشتن استراحت میکردن،خانمه خیییلی دوست داشت اردکه رو ناز کنه و خیییلی آروم آروم رفت سمتشون اما آردکا رفتن تو آب و بی ادبا با پشتشون دمشون ر‌و واسه خانمه تکوون میدادن به این منظور که خیال کردی!!!

    بعد خانمه با نامیدی و ضد حال برگشت کنار شوهرش،بعد دیدم نگهبانه داره دوتا اردک دیگه رو کیش میکنه سمته دریاچه و اردکا نمیرن تو دریاچه!!!

    رفتم کمکمش اما با یک نیت دیگه!!

    یکی از اردکا رو گرفتم،بعد بلند صدا زدم!

    آقا!!!

    آقا!!!

    بیاین اینجا من براتون اردک گرفتم!!!

    بیاین بهش دست بزنید!!

    دیدم خانمش زودتر از خوده شوهره داره میاد!

    تو اون زمانی که اونا اومدن از فاصله ای که گوشی دستته تا صورتت چشم تو چشم شدم با اردکه، تماااااام سفید،بدنش به نرمی پنیر،چشاش به سیاهی نوشابه پپسی!

    معصوم و نااااز ،حتی زور نمیزد که بره!دیدم خانمه با شوق و لبخند نشست کنارم و گفتم این تحویل شما!فقط لطفا بعدش بزاریدش تو آب چون نگهبانه گفت شغال شب میاد میخورشون اگه تو آب نباشن!

    تشکر کردن و منم رفتم

    میدونی چیه!

    زندگی همینه!

    لمسه یه مرغابی!

    خندیدن به اشتباه حرف زدنه یک بچه ی تازه زبون باز کرده!

    دست گذاشتن تو دهنه بچه ای که تازه دندون درآورده و با حرص دستتو گاز میگیره و فشار میده !

    نگاه کردن نون پختنه یک زن روستایی مسن!

    نگاه کردن به یک پیر مردی که مهمترین کار زندگیش خریدن یک نون سنگک صبحه اوله صبحه!

    میدونی چیه!؟

    امروز رفتم تو یک موزه ای!

    یک جمجه ای بود ،متعلق به 30 هزار سال پیش بود!!!

    آره درست خوندی!!

    30هزار سال پیش!!

    شاید باورت نشه !

    اما من با اون هیچ فرقی نداشتم؟!

    تک تکه دندوناشو شماردم!

    16 دندان بالا!

    16 دندان پایین!

    اون در زمان خودش دغدغه ی شکار حیوانات رو داشت

    منم دغدغه های امروزی خودم رو دارم

    اون فکر می‌کرد بعد از مرگش دنیا تمام میشه

    منم همین فکر رو میکنم!

    بنظرم ما خیلی زمانمون کمه که بخوایم درگیر زندگی دنیوی بشیم

    من یکی که خیلی خداروشکر میکنم که تو این سن به این فهم رسیدم حدددداقل خودمو عذاب ندم و در حد توانم خوش بگذرونم.

    اما دوست داشتم به عزیزای ددددلم که تک کامنتشون پیشنهاد یا لطفی دارن نسبت به من ،بگم که من درحد توانم حداقل کاری که میتونم کنم اینکه که به کامنتاتون امتیاز بدم و از زیبایی های بیشتری بنویسم و من خداروشاهد میگیرم اگر نبود لطف شما به هیچ وجه اینقدر دقیق به زیبایی ها دقت نمیکردم در سفر هام.

    از صمیم قلبم دوستون دارم و میبوسمتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 94 رای: