گفتگو با دوستان 63 | مسیر می تواند همواره روان باشد

مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • اعتماد به نشانه های خداوند؛
  • “نگاه توحیدی”، سرمنشا امیدواری در هر شرایطی است؛
  • شرکی مخفی به نام “وام”؛
  • “وام” یعنی حساب کردن روی چیزی که آن را نداری؛
  • قرار نیست برای موفق شدن، شکست بخوری و دوباره بلند شوی و…
  • دلیل موفقیت افرادی که بارها شکست خورده اند اما در نهایت موفق شده اند، آن شکست ها نیست بلکه درسی که بالاخره از آن شکست ها گرفتند؛
  • از مسیر روان و هموار هم می توان درس های سازنده را آموخت؛

منابع بیشتر

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    380MB
    24 دقیقه
  • فایل صوتی گفتگو با دوستان 63 | مسیر می تواند همواره روان باشد
    23MB
    24 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

141 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه مزرعه لی» در این صفحه: 1
  1. -
    طیبه مزرعه لی گفته:
    مدت عضویت: 696 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 12 اسفند ماه رو با عشق مینویسم

    خدایا شکرت به خاطر تک تک اتفاقات امروزم بی نهایت سپاسگزارم ازت بهشتی ترین روزم رو میخوام بگم و هر روز بهشتی تر از روز قبل

    دست جیغ هورا

    من امروز فقط وسط خیابون از ذوق هم خندیدم ،هم گریه کردم ،هم با صدای بلند جیغ و هورا گفتم و ذوق کردم

    من امروز رسما از خوشحالی تو خیابون میرقصیدم و یه لحظه وایستادم دور خودم چرخیدم ،دلم میخواست فقط چرخ بزنم و این حال خوبمو با چرخیرن عین بچگیا که میچرخیدیم نشون بدم

    یهویی یاد رقص سماع افتادم

    من به قدری سرمست از عشق خدا شده بودم که به یه نیم قدم من پاسخ داده بود ،

    من فقط اشک ریختم از خوشحالی

    و بارها به تک تک روزهام فکر کردم و این جمله رو گفتم

    خدای من سپاسگزارم

    من یک سال پیش آرزوم بود روی این دیوار محله مون نقاشی دیواری کار کنم

    و امروز کار کردم

    و وقتی این شد ،صد در صد بقیه خواسته هام رخ میدن

    کافیه باورای هم جهت با خواسته هامو با عشقی بی نهایت تر ادامه بدم تا مومنتوم بگیره و ادامه بدم و ادامه بدم

    من امروز نتیجه این دو هفته ای که دوره هم جهت با جریان خداوند رو دارم گوش میدم و تمریناتش رو در عمل انجام دادم،رو گرفتم

    و این نتیجه سبب شد مصمم تر بشم برای ادامه دادن

    درسته فعلا هیچ پولی دریافت نکردم ،اما خیلی خیلی خوشحالم

    وقتی به تک تک روزایی که به خانواده ام التماس میکردم برم نقاشی دیواری انجام بدم و نمیذاشتن ،فکر میکنم ،اصلا رفتارهای الانشون قابل مقایسه با اون روزا نیست

    نه تنها برادرم تحسین میکنه ،بلکه خودشم به فکر هست که کار کنه و شروع کنه به کشیدن تابلوهای نقاشی خط

    الانم که دارم مینویسم اشک تو چشمام جمع شده

    امروز من مومنتوم مثبت رو تجربه کردم

    امروز من دقیقا هم جهت بودنم با جریان خداوند رو با تک تک ذرات بدنم حس میکردم

    امروز در لحظه ترین روز زندگیم بود که خدا گفت موجود باش و موجود شد و قدرتی که برای من داده تا بگم موجود باش و موجود ش کنه خدای ماچ ماچیم

    نمیدونم چجوری این همه حس خوب رو بیان کنم

    از خدا میخوام کمکم کنه تا هرآنچه که باید از امروزم در اینجا مکتوب بشه و اینجا بنویسم تا اول به یاد بیارم که خدا با باورهای من هست که به من پاسخ میده

    و بعد یادم باشه که مومنتوم مثبت رو از این به بعد با این جریان امروز پشت سر هم پر قدرت تر ادامه بدم

    و یادم باشه که خدا داره کارای من رو انجام میده

    صبح وقتی بیدار شدم تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و لذت بردم و نوشتم که امروز میرم مدرسه هدف ،و به مدیر مدرسه ایده ای که خدا بهم داده رو میگم

    چند ماه پیش رفته بودیم برای دیدن مدرسه اما خبری از مدیرش نشد ، اما اینبار توی این چند روز گذشته که دوره هم جهت با جریان خداوند رو خریدم و سعی میکردم مومنتوم مثبت رو با در لحظه بودنم ادامه بدم و سرعت ببخشم ، خدا دوباره بهم گفت برو مدرسه هدف و نشونه اش رو داد

    و اینبار یه بیت شعر گفت که طبق اون طراحی نقاشی برای مدرسه ابتدایی انجام بدم

    متن این بود

    تا در طلب گوهر کانی کانی

    تا در هوس لقمهٔ نانی نانی

    این نکتهٔ رمز اگر بدانی دانی

    هر چیز که در جستن آنی آنی

    طبق این بیت شعر من طراحی نقاشی میخواستم به دیوار مدرسه انجام بدم

    من دیروز رفتم مدرسه و مدیر نبود ، و یه راست رفتم تجریش سر کلاس رنگ روغنم

    وقتی دیدم نیست ، گفتم هرچی خیره و از تو به من برسه محتاجم

    امروز میخواستم برم و به مدیر طرحم رو بگم و با اینکه حتی مدیر پیگیری نکرده بود ،اما من طبق نشونه ای که از خدا گرفتم ،تصمیم گرفتم دوباره برم

    صبح که تمریناتم رو انجام دادم ، ذهنم مدام میگفت نگه دار برای فردا ،امروز بشین رنگ روغنت رو کار کن

    اگر بری نمیرسی کار کنی و بعد میگفت اگه بری قبول نکنه چی ؟

    اما از اونجا که از دوره هم جهت با جریان خداوند یاد گرفتم که سریع بگم من باید انجامش بدم و گفتم ،من باید به وظیفه ام عمل کنم ،این ایده گفته شده ،من باید برم و بگم ،نتیجه اصلا برام مهم نیست ،هرچی خیره همون میشه

    و خدایی که این ایده رو دوباره تاکید کرد که برم و بگم ،همون خدا ادامه قدم هارو بهم میگه چیکار کنم و با این تکرار جملات، حاضر شدم تا برم مدرسه

    و گفتم باید انجامش بدم

    وقتی رسیدم ،سلام دادم و مدیر شناخت ،گفتم من یه طرحی دارم اما فعلا متن هست و میخوام بگم اگر موافق باشین طبق اون طراحی انجام بدم

    شعر رو نشونش دادم و گفت برای بچه های دبستانی خیلی سنگینه

    منم جمله ساده ترش رو که از زبان رضا علیپور قهرمان سنگ نورد جهان شنیده بودم که تو مصاحبه هاش میگفت ،تو مدرسه شون نوشته روی دیوار سبب شده که من به اینجا برسم و جمله اش این بود

    آدمی زاده افکار خویش است

    فردا همانی میشود که امروز می اندیشد

    میگفت من صبح به صبح ساعت 7:30صبح هی میخوندم

    روزی ده دقیقه ،پنج دقیقه این ذهن منو درگیر میکرد

    دوباره موقع برگشت ،اینو من میخوندم

    هی کم کم که عین تبری که آروم آروم میزنی به درختا،

    بالاخره میفته دیگه

    اون داستان اینکه من قهرمان شدم ،اون دو خط بود

    وقتی این جمله رو گفتم گفت این خوبه طرحتو کار کن و بیار ببینم

    هی تو ذهنم نجوا میگفت بگو پول طراحی میخوام ،اگه طراحی کنی و قبول نکنه الکی وقتتو گذاشتی، ولی هدایت خدا پر قدرت تر از اون بود که نذاشت کلامی از پول صحبت کنم

    چون من قبل ورودم به مدرسه گفتم خدای من هرچی تو بگی به زبونم جاری کن

    من اولین باره میخوام روی دیوار نقاشی بکشم هیچی بلد نیستم که چجوری باید کار کنم

    تو تا اینجا گفتی اومدم ، بقیه اش رو خودت کمکم کن

    و این یادم میومد و سبب شد که حرفی از پول نزنم و قرار شد طرحمو طراحی کنم و ببرم برای مدیر مدرسه

    من وقتی اومدم بیرون سپاسگزاری کردم و گفتم هرچی خیر هست همون بشه برای من

    یه لحظه حس کردم و متوجه افکارم شدم که تو فکرم گفتم من اگر این نقاشی رو روی دیوار مدرسه کار کنم و بچه ای ببینه و زندگیش مثل رضا علیپور تغییر میکنه و یه جورایی فکر کردم که من تاثیر میذارم روی بچه های مدرسه

    اما خداروشکر همون لحظه متوجه افکارم شدم و سریع گفتم طیبه یادت باشه ،تو هیچ تاثیری در زندگی کسی نداری

    اگر خودش در مدار دریافت اون جمله و تصویر باشه ،میره دنبالش و دریافت میکنه

    از صحبت های رضا علیپور سنگ نورد جهان که شنیدی ،و از خودت سوال بپرس

    آیا کل پسرای اون مدرسه ای که رضا علیپور اون جمله رو خونده بود تغییر کردن؟؟؟

    جواب من نه بود

    با اینکه نمیدونستم کل پسرای مدرسه از اون جمله نتیجه گرفتن یا نه ، اما طبق قانونی که از استاد عباس منش یاد گرفته بودم گفتم نه

    و هر کس در مدارش باشه دریافت میکنه

    و اینو یادآوری کردم به خودم که من عاجزم از تغییر دیگران و فقط میتونم توی زندگی خودم تاثیر بذارم و هیچ کس هم نمیتونه تو زندگی من تاثیری بذاره

    تصمیم داشتم بعد مدرسه برم و یکم پیاده روی کنم و با خدا صحبت کنم ، ساعت 10:30 بود و گفتم خدا بزن بریم دوتایی کیف کنیم

    هوا سوز داشت و باد سرد شدیدی میوزید و آفتاب هم بود

    من راه افتادم تو محله مون و قدم زنان رفتم ،جوری به درختا و آسمون نگاه میکردم که باراولمه دارم میبینمشون

    تقریبا در هفته چند بار من از مسیری که میرم کلاس نقاشی و یا پیاده روی میرم هر بار درختارو جدید میبینم و به درختا میگم من چرا تو رو ندیده بودم

    درختا یه سری گلای ریز درآورده بودن که قبل بهار درمیارن و بعد برگ در میاد خیلی لذت بخش بود دیدن درختا و پرنده ها و همه چی ،گلای زرد که بعد تبدیل به قاصدک میشن هم دراومده بودن و نوید بهار رو میدادن

    وقتی رسیدم به پارک نزدیک خونه مون و به آهنگ تق و تق در زدم و چال رو گونه ات لبخند دیوونه ات و من در تب و تاب توام خانه خراب تو ام ، گوش میدادم و به خدا فکر میکردم

    که این سه تا آهنگ رو تو این چند روز بهم گفت گوش بدم و به زبونم جاری کرد و هر کدوم پیام های خاص خودش رو برای من داشت

    من رفتم و اینا رو با صدای بلند میخوندم و میخندیدم و تو دلم میگفتم خدا من در تب و تاب توام خانه خراب توام من من دیوانه عاشق

    میخوندم و یهویی میخندیدم و یا اشک میریختم

    وقتی قدم میزدم و درختای زیتون تلخ رو میدیدم به تک تکشون نگاه میکردم و صحبت میکردم و بهشتی که خدا به من عطا کرده بود و تک تک درختایی رو که با وزش شدید باد میدیدم میرقصن و به قدرت خدا فکر میکردم ،لذت میبردم

    و به زبون جاری میکردم که تو میتونی با همین باد حتی همه چی رو ،ساختمونارو از جا بکنی

    تو همه کار میتونی انجام بدی و قدرت و عظمتش رو میگفتم

    بعد نجوای ذهنم میگفت برگرد خونه ،تمرین رنگ روغنت مونده باید انجام بدی ، اما گوش ندادم و مدام یادم میومد استاد گفته بود وقتی مومنتوم مثبت شکل میگیره قطعش نکنید

    منم حالم خیلی خوب بود و فوق العاده و این حال خوب رو در لحظه لذت بردم و دوست داشتم بیشتر و بیشتر بشه

    یهویی وایسادم جلو درخت زیتون تلخی که میوه های ریزش که برای پرنده هاست ، از درخت آویزون بود و به قدری زیبا بود که گریم گرفت از این همه چیدمان ریز و دقیق و اینکه من هیچی نیستم و خدا به این دقت داره همه چی رو مدیریت میکنه

    خیلی گریه کردم از سر شوق و وایسادم فقط صحبت کردم

    بعد که راه افتادم باغبانا اومده بودن درخت میکاشتن ،نگاهشون میکردم و تک تک جزئیات رو سعی داشتم ببینم و لذت ببرم و مدام سپاسگزاری کنم

    چمنا رو درست میکردن

    کلاغ داشت غذایی که با منقارش گرفته بود رو میخورد

    گنجشکا جیک جیک میکردن و باد میوزید و درختا حرکت میکردن و میرقصیدن

    خیلی لذت بخش بود

    بعد یهویی زمینو نگاه کردم و دیدم یه حشره شبیه کفش دوزک بود ، اما پشتش با اینکه نارنجی بود اما صاف بود

    دقیقا برعکس شده بود و داشت تلاش میکرد تا برگرده و راه بره و به مسیرش ادامه بده و باد هی چند قدمی پرتش میگرد به سمت جلو

    وقتی متوجهش شدم نگاه میکردم، یه لحظه گفتم بذار کمکمش کنم

    اون لحظه سریع آگاه شدم به این حرفم که من به این دلیل گفتم کمکمش کنم ، که فکر کردم اگر من کمکش نکنم نمیتونه برگرده

    سریع یادآوری کردم که من عاجزم در کمک کردن به دیگران حتی به حیوانات

    همینجور داشتم‌به خودم میگفتم که تو عاجزی فکر نکن که قدرتی داری و میتونی زندگی چیزی رو تغییر بدی ،تو هیچ قدرتی نداری

    تنها قدرت تو برای تغییر زندگی خودت هست و درسته اینو گفتم که کمکش کنم ، اما میتونم با این دیدگاه کمکش کنم که از طرف خدا دستی باشم از دستان خدا

    و تاکید کنم که من هیچی نیستم و خدا قدرت مند هست و میتونه کمکش کنه

    اینو که گفتم دیدم برگشت و راه افتاد

    خیلی درس داشت برای من

    به خودم گفتم ببین اون خدایی داره ، که کمکش میکنه تا به مسیرش ادامه بده

    به یادت بیار تو داشتی راه میرفتی و باد شدید میوزید و تو حواست به درختا و آسمون بود و زمین رو نگاه نمیکردی ، اما دقیقا همون لحظه که باد داشت این حشره رو با خودش میبرد

    وای خدای من الان این درک بهم داده شد که وقتی باد داشت اونو حرکت میداد ، رو به سمت جلو و تو داشتی راه میرفتی ،اگر باد اونو حرکت نمیداد تو روی حشره میرفتی و لهش میکردی و نمیدیدی

    در اصل خدا بود که سبب شد باد بوزه و اون لحظه تو سرت رو پایین بیاری و متوجهش بشی تا بایستی و درس این اتفاق رو بگیری

    حالا فهمیدی که تو هیچ نقشی در ادامه مسیر انسان ها و حتی موجودات دیگه رو نداری طیبه ؟؟؟؟

    خدا کاری کرد که توجهت به حشره جلب بشه و بایستی و بعد خدا کمکش کرد از بی نهایت طریق، تا حشره برگرده و روی پاهای خودش بایسته و به راهش ادامه بده

    اینا همه برای من درس بودن و متوجهشون بودم

    بعد به راهم ادامه دادم همینجور که ادامه دادم به مسیرم

    با خدا صحبت کردم داشتم به آهنگا گوش میدادم و حس و حالم فوق العاده عالی بود

    دیوار پایگاه محله مونو دیدم که دو سه روزی بود شروع کرده بودن دیواراشو رنگ زده بودن که طرح بکشن

    یادمه من پارسال تو عاشورا و تاسوعا رفتم به روحانی پایگاه گفتم که میتونم نقاشی انجام بدم؟ و خبری نشد و دیگه پیگیری نکردم

    بعد اینارو به یادم آوردم و گفتم کاش منم رو این دیوار نقاشی بکشم و یادمه اون روزا خودمو تجسم میکردم که این دیوار رو دارم رنگ میکنم و حتی توی این یک سال وقتایی که از بلوار محله مون رد میشدم ناخودآگاه خودم در حال نقاشی کشیدن رو دیوار پایگاه تجسم میکردم و ذوق میکردم

    با اینکه میدونستم چون جوابی از روحانی مسجد نشد و یعنی نمیتونم رنگ کنم دیوار پایگاه رو ،اما نمیدونم چرا تجسم میکردم

    و دقیقا از روزایی که دوره جدید رو خریدم و درمورد نقاشی باورای جدید ساختم تا با تکرارش مومنتوم مثبت شکل بگیره و میدونستم که نشونه میاد و درآمدم رو از نقاشی شروع میکنم با این نشونه ها که خدا بهم عطا میکنه

    اما فکر نمیکردم به این سرعت

    اصلا یه چیز نشد بود ، که من برم و اون دیوار رو رنگ کنم ، اینم به لیستی که برای قوی تر ادامه دادن این مسیرم نوشتم ،اضافه شد

    و یه چیز نشد تبدیل به ممکن شد

    غیر ممکن تبدیل به ممکن شد

    من تو باورایی که نوشته بودم و با صدای خودم ضبط کرده بودم و این هفته تکرار کردم، میگفتم

    نقاشی های من ارزشمندن و حتی دیوارها منتظرن تا من برم و روشون نقاشی بکشم و افرادی هستن که مشتاق هستن تا من برم و دیوارهای خونه هاشون و یا دیوارای خیابون و جاهای دیگه و مدارس رو رنگ کنم

    اینا رو یه هفته ای بود با احساس عالی تکرار میکردم و تجسم میکردم

    تو همون مسیر که پیاده میرفتم و به دیوار نقاشی شده نگاه میکردم ، گفتم خدا واقعا من نمیدونم دقیقا چی میخوام و چی برای من خوبه تو خودت راه نشونم بده

    من میخوام نقاشی انجام بدم بفروشم و نقاشی هام رو به بالاترین قیمت بفروشم و ایده هایی که تو میگی رو به تصویر بکشم

    از طرفی میخوام نقاشی دیواری هم انجام بدم و طراحی طلا و جواهرات هم انجام بدم همه شون نقاشی هست ومیخوام درآمد داشته باشم که شهریه کلاسامم بدم

    حتی تو تمرین ستاره قطبیم نوشته بودم که من میخوام شهریه کلاسامو تا سه سال که هست همه رو یه جا پرداخت کنی از بی نهایت دستانت ، در اصل نمیدونم تو بگو که چه کارهایی باید انجام بدم

    چی برای من خوبه که رشد کنم در این مسیر ؟

    اینارو گفتم و اصلا قصد نداشتم از قسمت پیاده رو بلوارمحله مون برم که تهش میرسید به اتوبان ،یهویی آبی که باز کرده بودن برای چمنا آبیاری بشه ، توجهمو جلب کرد

    یکم‌جلو تر رفتم تا آب هایی که به چمنا میرفت رو تماشا کنم

    یهویی دیدم روی دیوار گل کشیدن رفتم تا عکس گلارو ببینم ، ،دور برگردون به سمت بزرگراه بود نمیشد دید اونور دیوار چه خبره یکم که جلوتر رفتم

    دیدم سمت دیگه دیوار پر از رنگ و سطل هست و دارن کار میکنن وقتی دیدمشون

    سریع رفتم و سلام دادم سوالایی پرسیدم و گفتم شما از شهرداری اومدین و دارین کار میکنین

    که جواب داد بله و من شروع کردم به صحبت کردن درمورد اینکه منم نقاشی انجام میدم و دوست دارم که روی دیوار کار کنم ، اصلا نمیدونم چی شد یهویی اون آقایی که مسئول کار بود گفت من امروز استثنا اومدم اینجا و دارم به همکارم کمک میکنم

    من کار میگیرم و خودم جاهای دیگه نقاشی میکشم و این کار رو گرفتم و دادم به همکارم و دست تنها بود اومدم کمکش ، و اگر دوست داری برو از خونه لباس بیار و کارت رو ببینم ،اگر خوب کار کردی بهت کار بدم

    من خیلی خوشحال بودم و میگفتم ببین کار خدارو

    تا نمیرفتم اون سمت ، و آب چمنا که آبیاری میشدن رو دیدم و توجهمو جلب نمیکردن من نمیدیدم دارن نقاشی کار میکنن

    همه اش هدایته

    خیلی صحبت کرد و درمورد سازمان زیباسازی گفت و من گوش دادم و حتی اینو گفت که با خانما کار نمیکنه و فقط آقا هست در گروهشون و چون نمیتونه با خانما کار کنه به این دلیل که باید رفت و برگشت به مسیر پروژه ای که گرفتن رو که صبح میرن و شب دیر وقت برمیگردن و رفت و آمدشون یخته ،نمیتونه کار کنه

    و به من گفت اگر همراه میتونی با خودت بیاری بیا کار کن

    چقدر ساده داشت همه چی پیش میرفت و من فقط تو دلم میگفتم خدایا شکرت

    من برگشتم خونه و تو راه فقط فکر میکردم ،گفتم خدای من سپاسگزارم ،اما من یه چیز خیلی بزرگترم میخواما

    این خواسته ام که نقاشی هایی و ایدا هایی بهم بگی که به مجموعه دارا و موزه ها و حراجی ها که میلیون دلاری به فروش برسه و البته طرح هایی که بهم الهام میکنی هر کسی ببینه به یاد تو بیفته

    اینارو میگفتم و رفتم خونه و به مادرم زنگ زدم ،چون رفته بود باغ گل ، وقتی بهش گفتم گفت برو میام میبینم چجوری داری کار میکنی

    مدام ذهنم میگفت نرو فردا برو و یا میگفت تو که بلد نیستی

    اما باز توجه نکردم و گفتم من باید برم چون خدا به درخواست من پاسخ داده ،حالا من بیام دودستی با نرفتنم خرابش کنم ! من میرم و یاد میگیرم ،همیشه اولش سخته

    رفتم خونه و یه کاسه نخود خوردم و رفتم خونه خواهرم یه کاپشن گشاد گرفتم که بتونم از رو کاپشنم بپوشمش و اومدم

    من ساعت 14:37رسیدم با خوشحالی و ذوق ، صاحب پروژه نقاشی خندید گفت اومدی

    و قلمو و رنگ داد بهم و طرح رو نشونم داد و گفت کار کن اما طبق عکس نه ،حالت کلی عکس رو ببین اما خودت تغییراتی بده و شروع کردم

    اولش من خیلی داشتم با دقت کار میکردم ،اومد گفت سریع تر کار کن، نقاشی دیواری مثل بوم نیست و روند کار باید سریعتر باشه و بعد اضافه کرد که این پروژه دست خودمونه و آزادیم تو رنگ کردن که خیلی ریز نشیم تو کار

    و گفت مهم اینه از دور خوب دیده بشه و طرحش ساده هست و جزئیات کار خیلی مهم نیست

    و من کار کردم و اولش نجوای ذهنم گفت بابا بی خیال اینو کار کن بعد برو خونه اما گوش ندادم و با عشق کار کردم و گفتم من به تواناییم ایمان دارم و میتونم و میشه

    وقتی کار کردم و اومد دید گفت برای اول کارت خوبه

    و حدود نیم ساعتی با من صحبت کرد

    گفت توقعت از درآمد این کار چیه؟

    نمیدونستم چی جوابشو بدم

    پرسیدم یعنی چطوری ؟

    گفت الان اگر این ابعاد کار رو تنهایی بخوای کار کنی ،چقدر میخوای بگیری ؟

    منم گفتم از قیمتا خبر ندارم اما از یه نقاش پرسیده بودم گفت که 100 میلیون و یا 150 برای 600 متر

    خندید گفت نه اون قیمت که نه

    شما اگر خودت کار کنی اون قیمت میتونی بگیری و تنهایی کار کنی اما شهرداری روش کارش فرق داره و گفت میخوام از این صحبتا ببینم چه افکاری داری و چرا میخوای نقاشی دیواری انجام بدی

    من سریع فهمیدم و گفتم بیشتر به این خاطر میخوام که درآمد داشته باشم تا بتونم شهریه کلاسای رنگ‌روغنم رو که‌میرم تجریش پرداخت کنم و اینکه دوست دارم یاد بگیرم نقاشی دیواری رو

    گفت چون اول کاری فعلا باید یاد بگیری و توقع نداشته باشی بهت مبلغی بیشتر پرداخت کنیم و چون میای زمان میذاری مبلغی در نظر میگیرم که کمکمون میکنی اما وقتی کارت راه بیفته و سرعت بگیری در نقاشی روی دیوار، اونموقع بهت کار پروژه انفرادی میدم که در هفته میتونی 40 تا 50 میلیون درآمد داشته باشی

    و اگر با تیم کار کنی 10 میلیون در هفته

    الان که نوشتم متوجه شدم و درکی داشتم از صحبت هاش

    اینکه گفت اول کاری توقع نداشته باش مبلغ 10 میلیون بابت کارت بهت پرداخت کنم و باید راه بیفتی و تمرین کنی تا دستت بیاد روند کار و چون میگی داری شهریه کلاست رو میدی ، مبلغی رو کنار میذارم که بتونی شهریه کلاستو فعلا پرداخت کنی ،تا بعد که سرعت گرفتی در کارت پروژه بهت میدم

    این دقیقا مومنتوم رو داشت برای من در جملات کار نقاشی میگفت

    من در اصل طبق گفته استاد عباس منش که باورهای محدودی دارم درمورد نقاشی ،نباید انتظار داشته باشم یک شبه تابلو بکشم و با قیمت بالا بفروشم و یا تازه اومدم کار دیواری انجام بدم انتظار نداشته باشم 10 میلیون اول کار بهم پرداخت بشه

    من باید تکاملم رو حتی در نقاشی دیواری طی کنم

    صحبت هاش خیلی برای من درس داشت ،سعی میکردم به دقت گوش بدم چون خدا داشت درسارو یکی یکی یادم میداد تا ازشون استفاده کنم

    وقتی گفت ، تایید کردم صحبت هاشونو و گفتم درسته ،اما شما هرجور میگین من بیام و کار کنم که قبول کرد و گفت من با خانما کار نمیکنم و فقط دو نفر خانم در گروهمون داریم استثنا قبولت میکنم

    و وقتی گفتم تجریش کلاس نقاشی میرم ،گفت آقای فلانی رو میشناسی ؟ استاد‌ من بود و جالب بود دقیقا استادی که گفتن ،استاد رنگ روغن من هم بوده

    و یه استادی هم گفت که عکسشو نشون دادم گفت میشناسم

    سالای 80 میرفتم تجریش یاد میگرفتم

    چقدر جالب بود

    دقیقا یاد تجربه استاد در دادگاه افتادم که قاضی ایران سفر کرده بود

    و این برام جالب بود که اون سال ها استاد رنگ روغن من هم آموزش میدیده و استادم الان تو همون پاساژ داره تدریس میکنه و تصویر ذهنی خودشو کار میکنه و این آقا در نقاشی دیواری فعالیت میکنه و در حرفاش اینو متوجه شدم که خیلی از این کاری که انجام میده راضیه و علاقه ای به ریز کار کردن رنگ روغن رو زیاد نداشت

    بعد تاکید کرد که طراحی روزانه بیشتری داشته باشم و مهم ترین کار در روزم باشه وکارهای رنگ روغنم رو دید و کارهای خودش رو نشون داد

    انگار خدا توی این چند ماه مدام به شکل های مختلف داره تاکید میکنه که طراحیمو قوی کنم

    خیلی حس خوبی داشتم چون خدا به قدری ساده برای من امروزم رو چید که اصلا فکرشم نمیکردم ، تنها کاری که اون لحظه انجام دادم لذت بردن از تک تک لحظاتی بود که داشتم یاد میگرفتم

    وقتی گلارو کار کردم تموم شد ،گفت هوا خیلی داره سرد تر میشه شما برید و فردا بیاین که من گفتم اگر میشه یه قسمتم کار کنم وخندید و گفت من از خدامه که کار سریع تر پیش بره یه پاستیل گچی بهم داد گفت طرح گل بنداز به دیوار و رنگش کن

    درمورد ترکیب بندی گفت که باید یاد بگیرم

    من خیلی خوشحال بودم و همچنان داشتم با ذوق کار میکردم و خستگی متوجه نمیشدم

    وقتی یکم سرد تر شد من به قدری لذت میبردم که سردی هوا رو نمیفهمیدم ،یهویی برای من چای آورد یکی از نقاشا

    از زبونم دراومد روزه ام و ترسیدم بگم روزه نیستم

    من به خودم ظلم کردم و متوجه این رفتارم بودم ،باخودم گفتم تو چرا ترسیدی و گفتی روزه ای ؟ آیا حرف مردم برات اهمیت داشته؟ صد در صد اهمیت داشته که گفتی روزه ای

    و یاد حرف استاد افتادم که میگفت وقتی خواستی دروغی بگی ،به خودت بگو که ترسو نیستم و حقیقت رو بگو

    ترسوها دروغ میگن

    اما دیگه گذشته بود و نتونستم حقیقت رو بگم و میدونستم به خودم ظلم کردم ،از خدا طلب بخشش کردم و گفتم سعی میکنم که این ترسم رو کنار بذارم و به این باور که نباید بیرون از خونه موقع ماه رمضان چیزی بخوری تغییرش بدم

    نزدیک غروب بود و وقتی گل دوم رو کار کردم صاحب پروژه گفت که یه گل رو هم کار کنم و بعد دیگه بریم هوا سرد میشه و دو نفر بودن خودشون جمع کردن و میخواستن برن سر یه پروژه ای که کار جدید بگیرن ،برام جالب بود بعد که برگشتم خونه فکر میکردم گفتم ببین چقدر کار فراوان هست که نه فقط این نقاشا بلکه نقاشای زیادی هستن که من تو اینستاگرام‌میبینم هر روز سر یه پروژه نقاشی هستن و هر روز دارن کار میکنن ،پس میشه از نقاشی درآمد داشت

    و یا افرادی رو میدیدم که نقاشیاشونو به افراد ثروت مند میفروشن

    و اون موقع من تو دلم گفتم کاش گوشیمو میدادم ازم عکس میگرفتن

    یهویی شنیدم نقاش گفت خانم عکس نگیر ،برگشتم دیدم مادرم داره از ما عکس میگیره

    چقدر سریع رخ داد

    من این روزا هرچی میگم سریع رخ میده

    خدایا شکرت

    خیلی حرفای پر از درس هم شنیدم اما به قدری زیاد بود که تاجایی که یادآوری شد بهم نوشتم

    وقتی قلموهارو بهشون تحویل دادم و با مادرم خواستیم برگردیم ،گفتم مامان بذار برن ،من برم از کارم عکس بگیرم اولین کار نقاشی دیواری من هست

    یکم که راه افتادیم سردم شد ،تعجب کردم ،به مادرم گفتم نقاشا میگفتن هوا سرده ،چرا من متوجه نمیشدم

    الان که داریم برمیگردیم سوز هوا رو حس میکنم

    من بی نهایت داشتم لذت میبردم وقتی داشتم کار میکردم و انگار هیچی برام مهم نبود

    و با خدا صحبت میکردم

    من دور زدم و مادرم رفت خونه و من برگشتم تا عکس بگیرم

    یهویی پارسال اومد جلو چشمم که هر جا میرفتم برای نقاشی دیواری هیچ کس قبول نمیکرد ،و یا میگفتن اول کاری بلد نیستی ، و یا نه میشنیدم از همه جا

    حتی نقاشایی که میدیدم دارن کار میکنن میرفتم و صحبت میکردم که میشه به منم کار بدین و نه بود جوابشون و میگفتن نقاشی دیواری با بوم و چوب فرق داره و نمیتونی انجام بدی

    وقتی اینارو به یاد آوردم گریم گرفت

    گفتم من چقدر تقلا میکردم و نمیشد

    اما امروز چقدر ساده و راحت شد، بدون اینکه کار خاصی بکنم

    چقدر بدیهی بود

    چقدر راحت قبول کرد کار کنم

    و حتی با اینکه با خانما کار نمیکرد به دلیلی که خودش گفت و فقط دو نفر همکار خانم داشتن در گروهشون ،اما به من گفت بیا

    و گفتم و گریه کردم و گفتم خدای من تویی که به باورهای من پاسخ میدی

    من قبلا حتی به توانایی هام باور نداشتم و هر بار میرفتم تلاش کنم برای نقاشی دیواری ،وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم من به چگونگیش هم فکر میکردم که اگر من دیوارو خراب کنم چی و یا اگر رفتم و پول ندادن چی

    و دقیقا صحبت های استاد که در جلسه 3 گفتن اومد جلو چشمم که خودم با فکر کردن به نتیجه و چگونگی مانع رخ دادنش میشدم ،باورنداشتم که کار اولم هست میتونم کار کنم

    اما هرچی فکر میکنم به تک تک رفتارهای امروزم ،من رها بودم و میگفتم من باید بندگی کنم ،بقیه کارارو همونجور که خدا تا اینجا منو آورده ،از این به بعدشم خودش میگه چیکار کنم

    اما تازه دو روز بود تکرار کرده بودم که خدایی که تا الان همه کار برای من کرده ،همون خدا این کار رو هم انجام میده

    و تمرینات جلسه رو انجام دادم و لیست کردم تک تک اتفاقات رو و به یاد آوردم

    و من گفتم و شد

    نمیدونستم بخندم یا گریه کنم

    نمیدونستم چجوری این همه لطف و محبت خدا رو سپاسگزاری کنم فقط اشک ریختم وبلند بلند می گفتم ربّ من سپاسگزارم دوستت دارم

    تویی که داری با باورهای من همه کارهارو برای من انجام میدی

    و باید بیشتر و مصمم تر از قبل این راه رو ادامه بدم

    و دیواری که یک سال ،هر موقع میدیدمش تجسم چند لحظه ای میکردم که وایستادم و دیوارو رنگ میزنم و دقیقا همون رخ داد

    امروز داشتم تجربه اش میکردم در دنیای واقعی

    و این سبب شد تا بگم‌اگر این شد ،صد در صد تجسم های دیگه ام هم رخ میده ،اگر رها باشم و مثل امروز فرمونو بدم دست خدا و به هر خیری که از خدا به من برسه محتاج خیرش باشم

    من دلم نمیخواست برم خونه بازم مومنتوم مثبت و سپاسگزاری که سرعت گرفته بود رو حس میکردم و پیاده میرفتم و اشک میریختم ،یهویی خواهرم زنگ زد و گفت طیبه کجایی ما اومدیم اینجا ،بهش گفتم وایستین من بیام بگم کجا رو من کار کردم

    وقتی رسیدم نزدیکشون یهویی چرخ زدم از خوشحال و خیلی حالم خوب بود ، باهمدیگه رفتیم و کارمو دیدن و عکس گرفتیم ،قبلش که خودم رفتم ،عکس گرفتم از کارم و خودم

    وقتی باهم برگشتیم خونه من رفتم تا شیر بخرم و باخواهرم وایستادیم تا از ماه و ستاره که اولین روز ماه رمضان بود عکس بگیره من سرجام از خوشحالی هی تکون میخوردم و دلم میخواست برقصم اولین باری بود که این حسو داشتم خیلی حس خوبی بود خدایا شکرت

    وقتی رسیدم خونه من شروع کردم به نوشتن رد پام و وقتی داداشم اومد مادرم گفت طیبه کار پیدا کرده ، دادتشم سریع گفت و فکر کرد مثلا فروشندگی و یا چیز دیگه هست

    گفتم نه نقاشیه

    خندید گفت چی و بهش گفتم

    خوشحال شد و گفت خوبه برو

    در صورتی که داداش دو سال پیش من عمرا اگه میذاشت من برم با نقاشای مرد کار کنم و حتی نمیذاشت من برم سمت نقاشی دیواری ،میگفت ضعیفی و دستان از لاغر بودن درد میگیره و باید یه عالمه پول دکتر بدیم مچ دستت درد میگیره و حرفای دیگه

    خدا شاهده من از روزی که تصمیم به تغییر گرفتم هیچ وقت نه مچ دستم و نه گردنم و نه هیج قسمت از اعضای بدنم یک ذره هم درد نگرفته

    مچ که همون مچ دست لاغره ،بدنم که همون بدن هست ،چی شد پس ؟؟؟

    چرا دیگه احساس قوی بودن دارم و هر روزی که میگذره به انرژیم اضافه میشه ؟؟؟

    همه اینا برای من یه جواب داشت

    و اون باور بود

    من خودمو باور کردم توی این دو سال که شروع کردم به تغییر

    و یک سال رو در این سایت بودم

    باورهای من تغییر کرده بود که من داشتم نتایجی کاملا برعکس نتایج قبل رو میدیدم

    برادرم مشتاق تر شده که من دارم کار میکنم

    حتی به قدری مشتاق که تشویقم میکنه به ادامه کارم

    انگار من با تصمیمم به جهان هستی این فرکانس رو ارسال کردم که من قوی هستم و کم کم تو این دو سال رشد کردم ،کاملا تکاملی و الان با این دوره میخوام سرعت بگیرم

    این من بودم که باورم نسبت به خودم تغییر کرده بود و توانایی هام و خودم و خدارو باور کردم خدایا شکرت

    سپاسگزارم بی نهایت

    انرژیم زیاد شده و هر روزی که میگذره بیشتر و بیشتر دلم میخواد روی خودم کار کنم ،حتی شب که اومدم خوابم نمیومد و دوست نداشتم بخوابم و رد پامو نوشتم

    و با اینکه از ساعت 3 تا تقریبا 6 سرپا بودم اما بدنم کاملا سلامت و حالم خوب بود

    در صورتی که اگر طیبه قبل بود ، یه طراحی ساده رو دیوار میکشید ،تمام بدنش درد میکرد

    خدایا شکرت

    من امروز درس های زیادی یاد گرفتم که سعی میکنم مثل هر روزم ازشون استفاده کنم و آگاهانه آگاه باشم به رفتارهام

    خیلی خیلی روز عمیقا عالی بود و بهشتی

    وقتی میخواستم کمی استراحت کنم دختر فامیلمون زنگ زد و گفت بار کاپشن که دیروز براتون آوردم ازم خرید کردین یه گونی هم دارم بیارم اگر دوست داشتین انتخاب کنید؟؟؟؟

    مادرم گفت باشه و شب اومد خونه مون

    از کارایی که کرده داشت صحبت میکرد و گفت فردا صبح باید برم سرکار من از بچه مدرسه ای ها هم زودتر بیدار میشم

    جالب بود ازش پرسیدم چند ساعت میخوابی

    گفت دوساعت

    این دوساعت برای من بارها تاکید شده بود که خدا به طرق مختلف بهم نشونه داده بود که برای پیشرفت در مهارتت حنی شده دو ساعت بخوابی کافیه

    یهویی برگشت گفت ببین طیبه عادت دادم و الان خوابم دو ساعت باشه کافیه

    وقتی تمام راه هایی که براش باز شده بود رو تعریف میکرد مدام میگفتم کار خداست که دیده داره حرکت میکنه براش مشتری های ثروتمند فرستاده

    پس میشه ،برای منم میشه

    تازه دو ساعتم میخوابه اما به قدری پوست صورتش شفاف بود که به خودم گفتم طیبه ببین پوستشم شفافه ،پس اگر نخوابی هیچ آسیبی به پوستت نمیرسه اتفاقا شاداب ترم میشه و روی مهارتت کار کنی صد در صد پیشرفت میکنی

    یه حرفیم گفت برام جالب بود

    میگفت من هرجا هرچی بفروشم ،توانایی بالایی در فروش دارم و همه ازم خرید میکنن و یکی یکی تعریف میکرد که به هتل های معروف برنج فروخته و به مغازه ها و جاهای دیگه وسیله میفروشه و همه مشتری دائمش شدن وحتی میگفت برای آرایشگری ها و دندونپزشکیا و جاهایی که برای هر مناسبت مراسم میگیرن ،گل آرایی میکنه

    این باور رو به من رسوند که خودشو و توانایی صحبت کردنش رو باور داشت که تونسته موفق باشه

    خداروشکر میکردم و به خودم میگفتم طیبه برای تو هم میشه

    و خداروشکر میکردم

    من از دیشب که برگشتم خونه داشتم رد پامو مینوشتم و الان صبح 9:23 هست و از 7 که بیدار شدم دارم مینویسم

    حالا به قدری درس های زیادی داشتم که هرآنچه بهم یادآوری شد نوشتم

    خدایا شکرت سپاسگزارم ربّ من

    خوشحالم که تونستم امروز هم درعمل تاجایی که سعی کردم به قوانین عمل کنم

    استاد عباس منش عزیز بی نهایت سپاسگزارم به خاطر این دوره بی نهایت زیبا و عشق

    دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای: