گفتگو با دوستان 51 | شرایط دریافت هدایت خدا
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- تعریف شهود: خداوند قطعاً طبق وعده اش، هدایت هایش را به سمت من ارسال می کند؛
- زمانی هدایت های خداوند را دریافت می کنی که با کنترل ذهن و تغییر زاویه دید، خود را به احساس خوب می رسانی؛
- وقتی در فرکانس “توجه به ناخواسته” و “احساس بد” هستی، “الهامات درونی” خود را غیر فعال می کنی؛
- معجزه تفکر الخیر فی ما وقع؛
منابع بیشتر:
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD209MB13 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 51 | شرایط دریافت هدایت خدا12MB13 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 16 اسفند رو با عشق مینویسم
امروز من نرفتم سر کارِ نقاشی دیواری ، چون بهم گفته بود کارای جزئی مونده و باید خطاطی دیوارارو خودش پر کنه و من امروز موندم تو خونه
صبح یه جریانی شد که به قدری سپاسگزار بودم که هی گفتم ببین خدا میدونست امروز قراره چی رخ بده که ،نقاش بهم گفت نیا سر کار
من اگه امروز میرفتم باید برمیگشتم خونه و نمیشد
من امروزم رو کارای خودمو انجام دادم و نزدیک غروب رفتم پیاده روی و بعد افطار ،از ایستگاه صلواتی لقمه گرفتم و چای برداشتم و مقل دو سه روز گذشته ،نشستم رو صندلی و با لذت خودم و رفتم خونه
خیلی لذت بخش بود
امروز من مختصر بود
چون همون روز جزئیات رو ننوشتم تو گوگل درایوم ، الان اومدم بنویسم یادم نبود
اما یه چیز رو خیلی خیلی خوب یادمه
من این روز رو آگاهانه با خدا عشق و حال میکردم و لذت میبردم و کیف میکردم
خدایا شکرت
امروز فایل جدید دوره هم جهت با خداوند رو هم گوش دادم
خیلی خیلی حس خوبی دارم این دوره رو خریدم
بی نهایت سپاسگزارم ربّ من
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
خداروشکر میکنم که دارم فصل ششم از روز شمار تحول زندگی رو با عشق شروع میکنم
151. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا
رد پای روز 14 خرداد رو دارم مینویسم
عظمت خدا
تو وصل شو به خدا ،خودش خوب بلده چجوری محبوبت کنه
جدیدا وقتی که شروع میکنم به نوشتن، یه وقتایی که فراموشم میشه که بگم خدا تو بگو من بنویسم ،و بعد حرفامو پاک میکنم تا منتظر بشم بگه بنویسم
یهویی یه کلمه رو حس میکنم که باید اول بنویسم که مربوط به اون روزم بوده
امروزم تاکید داشت که قدرت در دست ربّ هست و بس
من صبح یهویی بیدار شدم دیدم ساعت 5 هست و چون رحلت امام بود، مثل هر سال از مسجدمون میبردن حرم
من چند سالی بود نرفته بودم و حس بدی داشتم به این روز ، ولی اینبار چون نقاشیامو میفروشم جاهایی که شلوغه و جمعیت زیاده میرم ، گفتم میرم و صبح زود بیدار میشم
از پنجره اتاقم هی به مسجد و اتوبوسا و آدمایی که داشتن جمع میشدن و صبحانه میدادن ، نگاه میکردم که هر وقت خواستن سوار اتوبوس بشن منم حاضر بشم و برم
وقتی رفتم دیدم صبحانه میدن و به منم دادن و مسئول مسجد که منو دید گفت این وسیله ها چیه دستت گرفتی ؟ گفتم نقاشیامه میخوام ببرم بفروشمشون گفت یه روز بیار مسجد ما هم ببینیم گفتم چشم میارم و وقتی رفتم سوار اتوبوس بشم یه عالمه اتوبوس بود گفتم خدای من چقدر اتوبوس
و حس خوبی بهم میداد
برخلاف سالای قبل متوجه شدم چقدر نگاهم به همه چیز تغییر کرده و دنبال نکات مثبتی هستم که دارم بابتشون سپاسگزاری میکنم
و میگفتم خدا عظمت تو هست این همه آدم بعد سال ها دارن میرن اونجا ،حالا به نیت های مختلف
مثلا من خودم میرم اونجا نقاشیامو بفروشم
و ایمانم رو هر لحظه سعی کنم بهت نشون بدم
وقتی داشتیم به حرم نزدیک تر میشدیم بارها و بارها به زبونم جاری میشد عظمت و بزرگی توست خدای من
تو راه با خانمی که کنارم نشسته بود حرف زدم درمورد نقاشیام
پرسید و کارامو نشونش دادم
من امروز که داشتم حرف میزدم متوجه یه موضوعی هم شدم که دیگه من چقدر راحت دارم حرف میزنم با آدما
حتی سر صحبت رو خودم باز میکنم یه وقتایی
و دیگه مثل قبل به قول خیلی از اطرافیانم لال نمیشم و چون ترک زبانم به خاطر گیر کردنی که داشتم و نمیخواستم حرف بزنم و ترجیح میدادم ساکت باشم و حرف نزنم و حتی انقدر خجالتی بودم که صحبت نمیکردم و نمیدونستم چی بگم
ولی الان خیلی خیلی پیشرفت کردم با آدما حرف میزنم و خیلی راحت به چشماشون نگاه میکنم
الان وقتی فکر میکنم خندم میگیره که من حتی نمیتونستم به چشم آدما نگاه کنم و حرفمو بگم حتی دست و پام میلرزید ، پلک چشمم تکون میخورد از شدت خجالت یا اینکه انقد خجالتی بودم که از نقاشیام نمیتونستم حرف بزنم و از نقاشیام حرف بزنم بگم که میتونم سفارش بگیرم
خدارو بی نهایت سپاسگزارم که امروز متوجه شدم که اگر کمک های خدا نبود نمیتونستم نتیجه تلاشم رو ببینم و البته این مسیر ادامه داره و سعی میکنم بیشتر از قبل تلاش کنم برای ارتباط برقرار کردن با آدما و از لحظه ای که خواستم و حرکت کردم خدا به طرز شگفت انگیزی محدودیت هام رو به یک باره ازم گرفت
و میدونم که باز هم باید تلاش کنم تا بیشتر از الان پیشرفت کنم
تو راه من رفتم از یوتیوب نوشتم الهی قمشه ای و دیدم یه فایلی بود نوشته بود تجلی خدا
من وقتی بچه بودم حدود 9 سالم بود، پدرم ،بارها و بارها میدیدم که به حرفای الهی قمشه ای گوش میده و به ما میگفت بیاین گوش بدین به حرفاش ،زندگیتون تغییر میکنه و من یادمه اونموقع انقدر اذیت میشدم از این اسرار پدرم و حتی وقتی میشستم تا گوش بدم سخنرانی دو ساعته اش رو خوابم میگرفت حتی گوش نمیدادم و پدرم انقدر با لذت گوش میداد
و من دوست داشتم زود زمان بگذره و برم
الان که فکر میکنم میبینم دقیقا حرفای استاد عباس منش که میگه به هیچ کس نگید در مورد آگاهی ها و اینکه اگر در مدارش نباشه به زور هم بخواین زندگیش رو تغییر بدین اصلا تغییر نمیکنه هیچ ، شایدم بدتر بشه
و الان به خودم میگم ، اونموقع در مدار دریافت آگاهی نبودم وقتی 9 سالم بود باید زمانش میرسید که خودم با تمام وجودم بخوام تغییر کنم
ولی الان آگاهانه میرم و گوش میدم به صحبت های الهی قمشه ای
حتی من قبل آگاهیم و ورود به سایت عباس منش حرفای الهی قمشه ای رو متوجه نمیشدم گوش میدادم میگفتم این چی میگه منظورش چیه ؟
از وقتی به این سایت پر از آگاهی اومدم حتی اشعار حافظ رو سعدی رو درک میکنم و اشعار شاعرای دیگه رو
الان میفهمم که همه چی مداره و باید مدارم تغییر کنه تا درک کنم آگاهی هارو
و وقتی تجلی خدا رو گوش دادم متوجه یه سری چیز ها شدم و خوشحال بودم که درکش رو خدا بهم عطا کرده
وقتی رسیدیم نیم ساعت تا حرم پیاده رفتیم از اتوبان بهشت زهرا و من هی میگفتم خدای من این همه اتوبوس برای رحلت امام اومدن و داشتم تحسین میکردم
و میگفتم عظمت تو رو میبینم خدای من در این لحظه ، و بارنقاشیای سنگینی که صد در صدش به دوش خدا بود ،تو راه بغل کرده بودم ولی خدا کمکم کرد تا پیاده برم تا برسم
تو راه خانما میگفتن که چی داری میبری و سنگینه خسته میشی و من میخندیدم و میگفتم نه خسته نمیشم
درسته چند باری گفتم خدای من ، کمکم کن سنگینه ولی واقعا حس فوق العاده ای داشتم و توجهم به نکات مثبت بود
وقتی رسیدم وسایلامو پهن کردم جلو حوض بزرگ سمت درب 3 و خدا برای من پشت سرهم مشتری شد و من با هر مشتری که میومد و خرید میکرد زود تو گوگل درایوم که یه پوشه باز کردم و با خدا حرفامو میگم و مینویسم رو نوشتم
و سپاسگزاری کردم
مادرم هم که کلی جاکلیدی خریده بود با پول خودش و به من داده بود تا بفروشم کنار کارام ، اول بیشتر از کارای مادرم میخریدن و یه بار ذهنم گفت ببین کارای نقاشی تو فروش نمیرن و جاکدیدیایی که مامانت گرفته فروش میره
من اون لحظه سعی کردم آگاهانه جوابش رو بدم
گفتم ببین اول اینکه من مطمئنم خدایی که همیشه برام مشتری شده این بارم برام مشتری میشه و نقاشیامو میخره ،پس آروم باش و نظاره گر باش ببین خدا چیکار میکنه
بعد داشتم به آدما نگاه میکردم متوجه شدم یه باور محدودی دارم که داره پس ذهنم تکرار میشه و میگه که جلو در مدرسه فروش داشتی و زیاد میگرفتن ولی اینجور جاها که فروش نمیره و من مچ خودمو گرفتم و با خدا حرف زدم و درخواست کردم که خدا باوری بهم عطا کن که بدونم همه جا ،هرجایی که برم مشتری میشی برام و تویی که همه کارارو برام انجام میدی نه جای خاصی مثل مدرسه و بچه هاش یا جای دیگه
و داشتم به خودم میگفتم که طیبه آروم باش و میگفتم خدایا باورم به تو اینه که میتونی چون بارها و بارها تو این مسیر آگاهی، بهم این باور رو دادی که تویی قدرتمند و تویی که همه چی عطا میکنی
پس تو میتونی همه کارامو ازم بخری و نقاشیامو اینجا هم ازم بخری و مکان یا افراد خاصی نمیتونن ملاک باشن مهم فقط تویی و بس
داشتم هی اینجوری حرف میزدم و میگفتم که ، یهویی حدود 10 تا بچه دور نقاشیامو گرفتن و دست یه پسر 10 هزارتمنی بود
گفت خاله زیر لیوانیاتون چنده ؟؟؟؟
گفتم 90 هزار تمن شروع کرد به شمردن و دیدم یه روحانی باهاشونه و اون لحظه اینو درک کردم و انگار بهم گفته شد که روحانی از بچه ها 10 تمنی جمع کرده و خواسته که ازم خرید کنن و زیر لیوانی گرفتن ، حتی وقتی گفتم کدوم طرح رو بدم گفت فرقی نمیکنه و پول رو شمرد و داد و رفتن
خیلی خیلی بغضم گرفت ، گفتم خدای من میدونم کار تو بود که برای من مشتری شدی و نقاشیمو ازم خریدی و چشمام پر از اشک شد و نتونستم گریه مو نگه دارم و از این همه محبت خدا اشک نریزم و سپاسگزاری نکنم
و وقتی داشتم اشک میریختم یه خانم اومد دو تا کش مو خرید و رفت
و من به خودم میگفتم ببین طیبه خدا میتونه برای تو همه چیز بشه، میتونه همه کاراتو ازت بخره و درخواستمو مجدد بهش میگفتم که باوری بهم بده که همه جا نقاشیام فروش میره و ایمانم قوی بشه
بعد یه مشتری اومد و گیره روسری خواست بهش دادم گفت میشه پودشو بعدا کارت به کارت کنیم ؟؟؟ شماره کارت بدی
یه زن و شوهر بودن و پول نقد نداشتن
5 هزار تمن میشد و گفتم باشه و قبول کردم و وقتی خواستن برن یهویی دیدم که بهم یه گیره روسری قرمز رنگ خوشگل داد بهم و گفت اینم بذارین تو وسیله هاتون بفروشین ، شماره کارتم ازم خواست گفتم نه دیگه اینو بهم دادین در عوض همون گیره روسری ، انقدر سپاسگزاری کرد انفدر سپاسگزاری کرد من تو دلم گفتم ببین طیبه گیره اون از نظر قیمت با ارزش تر از گیره ای بود که من بهش دادم
ولی وقتی پولشو نخواستم و گفتم اشکالی نداره در عوض این گیره که بهم دادین باشه و پولشو نمیخواد ، بی نهایت خوشحال و سپاسگزاری کرد و درسی بهم داد که وقتی بنا رو بر اعتماد میذاری نتیجه فوق العاده ای داره
حتی بیشتر از اون چیزی که بخشیدی بهت داده میشه
و میگفتم این یادت باشه
وقتی نشسته بودم کنار حوض همه رو میدیدم که از ایستگاه صلواتی آب هویچ میگیرن و میخورن و بوش انقد زیبا میومد که دلم میخواست منم برم بگیرم ولی وسایلم رو پهن کرده بودم و نمیشد برم
بارها و بار ها برمیگشتم و ایستگاه صلواتی رو نگاه میکردم و بوی هویچ خیلی میومد و من که وایساده بودم زیر آفتاب وسیله هامو پهن کرده بودم ، خیلی گرم بود و تشنه بودم
گفتم برم به مسئولش بگم بطری آبم رو با آب هویچ پر کنه ، رفتم و هی برمیگشتم به کارام نگاه میکردم ،گفتم که میشه اینو برام پر کنید گفت صف وایسا و بهش گفتم که نمیتونم وسیله میفروشم ،کارام رو زمینه و قبول نکرد و من برگشتم
تو دلم گفتم خدایا میتونست قبول کنه ، ولی گفت نه، باشه حتما یه خیری هست که من نتونستم از هویچ بگیرم و بخورم ولی خدا بدجور بوش میاد ، اونموقع گرسنه هم بودم گفتم پس کاری کن گرسنگیم رفع بشه
همینجور که داشتم باهاش حرف میزدم خود به خود گرسنگیم رفع شد
تا ساعت 12:30 وایسادم و جمعیت که رفتن منم جمع کردم و رفتم مترو
قبلا من که خجالت میکشیدم ،الان خیلی خیلی راحت شده برام که کارامو میگیرم دستم و بین اون همه جمعیت میرم داخل مترو و همه اینا کار خداست
چون وقتی دید من یه قدم ریز برداشتم و کارامو آویز کردم تو مترو و قدم اولو برداشتم ، خدا همه محدودیتارو ازم گرفت و شجاع ترم کرد و در توحیدی تر شدنم کمکم کرد
وقتی رسیدم خونه ،مادرم رفته بود مراسم یکی از بستگانش که فوت کرده بودن و با دایی و بقیه اومدن خونمون تا چای بخورن و برن
یهویی داییم گفت من ازت میخرم و 100 هزار تمن هم داییم خرید کرد از جاکلیدیای مادرم و خودم 200 هم واریز کرد که قبلا ازم آینه سفارش داده بود
قبلا داییم اصلا از این کارا نمیکرد ،همیشه میگفت رایگان باشه و پولشو به نقاشی نمیده
ولی خودش ازم خرید کرد چندین بار تو امسال که تو روز شمارا نوشتم
همه اینا رو وقتی میبینم میگم ، ببین چی تغییر کرد طیبه
تو که همون طیبه ای
داییت و بقیه فامیلا هم همینطور همون آدما هستن
چی شد که الان پشت سرهم خرید میکنن
همه اینا برمیگرده به دو تا چیز
1 . ایمانت رو به خدا در عمل نشون دادن و حرکت کردن
2. باور
باور هات داره قدرتمند میشه که نتیجه رو میبینی پس ادامه بده
بعد که رفتن من پولایی که تو حرم امام ازم خرید کرده بودن رو شمردم من 155 فروش داشتم و مادرم 210
و کلا با خرید داییم 665 شد که برای من 450 بود
و بی نهایت ازش سپاسگزارم
شب که شد مادرم گفت بریم خونه خاله ام که اسباب کشی داشت و گفتم نمیدونم شاید نیام ، تو دلم یه حسی میگفت نه نرو
بعد مادرم وقتی گفت بیا ،دوباره شنیدم باید بری باهاش
و وقتی رفتیم، تو دلم گفتم خدای من شب تاریک و فردا روز روشن و آیاتی که درمورد شب و روز خونده بودم یادم اومد و داشتم فکر میکردم ،
تو راه داشتم فیلمایی که دانلود کردم رو نگاه میکردم یه دفه دیدم فیلم تیکه ای که روش آهنگ بود و میگفت تو عید منی من بهار توام توجهمو جلب کرد
رفتم گوگل نوشتم و دانلودش کردم
ﻋﺎﺷﻘﺎن ﻋﺎﺷﻘﺎن ﺗﺎزه ﺑﻪ ﺗﺎزه از ﺑﻬﺎران ﭼﻪ ﺧﺒر
از ﺑﻬﺎراز ﮔﻞ و ﺑﺎغ و ﺑﻮی ﺑﺎراﻧﭽﻪ ﺧﺒﺮ
ﭼﺸﻢ اﮔﺮ از ﻏﻤﺖ ﺑﭙﻮﺷﻰ
ﺳﺮ اﮔﺮ از ﺧﺰان ﺑﺮری
ﺻﺪ ﻫﺰاران ﺟﻮاﻧﻪ دارم
در ﻫﻮاﻳﻢ اﮔﺮ ﺑﺒﺎری
ﻋﺎﺷﻘﺎن ﻋﺎﺷﻘﺎن ﺗﺎزه ﺑﻪ ﺗﺎزه از ﺑﻬﺎران ﭼﻪ ﺧﺒﺮ
ازﺑﻬﺎراز ﮔﻞ و ﺑﺎغ و ﺑﻮی ﺑﺎراﻧ چه ﺧﺒﺮ
ﺑﺨﻮان زﻳﺮ ﺑﺎران ﻛﻪ ﻳﺎر ﺗﻮام
ﺗﻮ ﻋﻴﺪ ﻣﻨی من ﺑﻬﺎر ﺗﻮام
اﮔﺮ ﺷﺐ ﺗﺒﺮ ﻣﻴﺰﻧﺪ ﻧﻴﻔﺘﺎده ام
ﻛﻪ در ﺳﺎﻳﻪ ﺳﺎر ﺗﻮام
ﺑﮕﻮ ﺑﺎ زﻣﻴﻦ و زﻣﺎن
ﻛﻪ ﺗﺎ آﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺲ ﺑﻰ ﻗﺮار ﺗﻮام
تو در شب من جوانهی نوری بیا که مرا نمانده صبوری به شعر شبانه به باغ زمانه “تو عطر بهاری” خوشا تو بخندی خوشا تو بخوانی خوشا تو بمانی
وقتی گفت جوانه نوری ،یاد حرفم افتادم که داشتم به نور و تاریکی فکر میکردم
وقتی به چیزی فکر میکنم خدا با یه نشونه باهام حرف میزنه خیلی حس خوبی داشت و فقط میخندیدم
حس میکردم این شعر رو خدا داره به من میگه و این بی نهایت خوشحالم میکرد و تو ایستگاه بی آر تی بلند بلند این شعر رو تکرار میکردم با خواننده و هیچ کس نبود ایستگاه و من و مادرم و خواهر زاده ام بودیم
و البته خدا هر لحظه همراهم هست
وقتی رسیدیم و شام خوردیم انقدر خوشمزه بود غذا که تو دلم فقط سپاسگزاری میکردم ، وقتی تموم شد من طبق ملمول همیشه میرفتم دراز میکشیدم و خودمو به اون راه میزدم که نرم ظرفارو بشورم و خودشون ظرفارو بشورن ، ولی وقتی سفره رو جمع کردن
یهویی شنیدم پاشو ، باید بری ظرفارو بشوری ، همه شون خسته ان و اسباب کشی کردن تو اینجا اومدی تا ظرفا رو بشوری و گفته شد که زود بلند شو و من سریع بلند شدم
برام جالبه وفتی بیشتر فکر میکنم میبینم که قدیما هم این حس رو داشتم و میشنیدم که یه صدایی میگفت پاشو تو مهمونی کمک کن ولی توجه نمیکردم الان که فکر میکنم میبینم خدا قبل آگاهی هم باهام حرف میزده ولی من توجه نمیکردم
و وقتی گفتم چشم و سریع بلند شدم و رفتم ظرفارو شستم
خوشحالم از اینکه وقتی خدا بهم میگه فلان کارو انجام بده یعی میکنم سریع عمل کنم
و وقتایی که میگم چشم ،حس فوق العاده ای دارم
وقتی برگشتیم خونه از اینکه داشتم مینوشتم اتفاقات روزم رو و فکر میکردم ، و البته به تمام اون حرفایی که خدا میخواست بهم بگه فلان جا صحبت نکن و من گوش ندادم هم فکر کردم و همه رفتارم رو سعی کردم یادم بیارم ، شاید خیلیاشون یادم نمونده ولی میدونم انقدر خدای من بزرگه که مراقبمه و کمکم میکنه تا به یاد بیارم هر آنچه که باید به یاد بیارم و درس بگیرم و سعی کنم عمل کنم
برای تک تکتون عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام
و سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون