گفتگو با دوستان 41 | اراده و مشیت (قوانین) خداوند


مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • “مشیت”، قانون کلی و بدون تغییر جهان است؛
  • دامی خطرناک به نام “فقط حرفهای قشنگ زدن”؛
  • “انشاالله”، به معنی اگر خدا بخواهد نیست بلکه به معنی: اگر با مشیت(قوانین) خداوند هماهنگ باشد؛
  • خداوند برای شما هیچ تصمیمی نمی گیرد بلکه باورهای شما برای شما تصمیم می گیرند؛
  • ” ابلاغ پیام” مهم است نه فهماندن آن به دیگران. افرادی که آماده شنیدن باشند، پیام را می شنوند و جدّی می گیرند؛
  • قدم اول برای هدایت این است که: عجز خود را در برابر خداوند و نیاز به هدایت او، بپذیری؛
  • اصل اساسی آموزش: اول از همه خودت به آنچه آموزش می دهی عمل کن؛

منابع:

دوره قانون آفرینش، بخش دهم | تفاوت  «اراده» و «مشیت» خداوند در قرآن


این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    412MB
    26 دقیقه
  • فایل صوتی گفتگو با دوستان 41 | اراده و مشیت (قوانین) خداوند
    24MB
    26 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

219 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه مزرعه لی» در این صفحه: 1
  1. -
    طیبه مزرعه لی گفته:
    مدت عضویت: 697 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    روز شمار 187

    رد پای روز 16 شهریور رو با عشق مینویسم

    کار تو بندگی هست طیبه وظیفه ات اینه که قدم برداری و عمل کنی و ایمانت رو نشون بدی

    و کار من خدایی

    و به انجام رسوندن کارای تو هست

    سرت به کار خودت باشه من کارمو خوب بلدم چجوری انجام بدم

    پیام امروز خدا برای من بود

    استاد عباس منش میگفت اون خدا میدونه کی بده ، و دقیقا خدا امروز منو شگفت زده کرد

    نمیدونم چجوری بگم از این همه لطف، شگفتی، عظمت ،عشق ،زیبایی ،نمیدونم از این همه عظمت خدا چجوری تشکر کنم

    هرچقدر تشکر کنم باز هم کمه

    هیچی نیستم واقعا در مقابل این همه محبتش

    نمیدونم ،هیچی نمیدونم، هیچی

    ولی اینو میدونم که یه دارایی عظیم و بی نهایت دارم که همه چیز منه

    تو این یک سال که خدارو بیشتر شناختم ،همه چیز من شد و اول از همه عشق شد برای من

    الان دارم میخندم از سرور و لذتی که در درونم دارم و هم گریه شوق دارم از ته دل که خدا عشق من شده

    همه چیز من شده

    ،جوری که من دیگه وقتی عشق بازی دخترا و پسرارو میبینم و میبینم که تو خیابون به هم محبت میکنن از دیدن عشقشون دیگه مثل قبل احساس تنهایی نمیکنم یا بگم کاش یه نفر بود منو اینجوری دوست داشت و عشق میورزید

    دیگه همه چیز برعکس شده

    من امروز تو جمعه بازار دختر پسرایی رو دیدم و دختر پسرایی که باعشق ازم خرید کردن و زن و شوهرایی که باعشق ازم خرید کردن ، که انقدر زیبا به هم عشق میورزیدن که با دیدن عشق ورزی شون بارها گفتم خدایا ازت سپاسگزارم که به من این لطف رو داشتی که من شاهد دیدن این همه عشق در اطرافم و در نزدیکیم باشم و حتی متوجه شدم که ناخودآگاه توی وجودم یه حس عشقی داشتم وقتی میدیدمشون و میگفتم خدایا عشقشون رو افزون کن

    خدایا سپاسگزارم که شاهد عشق هستم

    و پر از شوق میشدم و فقط میگفتم ماچ ماچی من سپاسگزارم

    ماچ ماچی اسم خدای منه

    اسم ربّ و صاحب اختیارمه که من براش گذاشتم

    البته من کی ام این وسط ،خودش دوست داشته که من ماچ ماچی صداش کنم که به زبونم جاری کره که بهش ماچ ماچی بگم

    من دلم میخواد فقط بهش بگم ماچ ماچی

    چون خیلی دلبره

    چون خیلی هوامو داره

    چون خیلی عاشقمه

    چون خیلی مهربونه و خاصه و عجیب بی نظیره و بینهایت فوق العادست

    فکر کن، تو یه عشق داشته باشی که عاشقانه عاشقت باشه و هیچ کس مثل اون نباشه که عشق رو بهت بده

    تو این یک سال خدا دائم به طرق مختلف بهم عشق داد تا من ذره ذره و با توجه به قدم هایی که برداشتم ،تکاملم رو نسبت به اعتمادم به خدا

    باورم به عشق و قدرت خدا بیشتر و بیشتر بشه

    نمیدونم چرا دارم اول از عشق مینویسم

    وقتی اومدم رد پامو بنویسم پس ذهنم این بود ، از فروش سه برابری امروزم بنویسم ولی وقتی نوشتم به نام ربّ

    گفتم خدا تو بگو اول از چی باید بنویسم

    که خدا گفت از عشق بنویس و دستامو به نوشتن درمورد عشق حرکت داد

    الان که ادامه نوشته هامو مینویسم

    راس ساعت

    22:00 شب روز 16 شهریور هست

    داشتم رد پامو مینوشتم که حس کردم خدا بهم گفت اول برو غرغره آب پیاز رو انجام بده و بعد بیا باهم سر نماز حرف بزنیم و بعد بیا ادامه رد پاتو بنویس ، و من چشم گفتم

    خیلی خوشحالم خیلی

    سر نماز انقدر ذوق داشتم که به معانیش که توجه میکردم ،درسته چند باری حواسم پرت شد ولی سعی کردم سریع به خدا توجه کنم و به معانی نماز

    اواخر رکعت بودم که با لبخند میخوندم نمازو یهویی صدای خندم اومد و بعد دوباره توجه کردم به معنی نماز

    وقتی رسیدم به

    الحمد الله

    اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ؛

    شهادت می‌دهم که معبودی سزاوار پرستش نیست مگر خدایی که یگانه و بی‌شریک است. شهادت می‌دهم که محمد(ص) بنده خدا و فرستاده او است. خدایا رحمت بفرست بر محمد و آل محمد

    وقتی جملات عربی رو میگفتم ،جملات فارسی رو هم توی دلم مرور میکردم و میشنیدم ، گفتم شهادت میدهم که خدایی جز خدای یکتا نیست

    با لبخند میگفتم که به یکباره اشک از چشمام سرازیر شد و گریه کردم

    نمازم که تموم شد به سجده که رفتم فقط گریه کردم

    چرا خدا این همه عشقه آخه

    ازش خواستم کاری کنه بیشتر این حس رو سر نماز و هر لحظه از زندگیم ،هر ثانیه از عمرم تو این جهان هستی تجربه کنم

    عشق مطلق و بی نهایتی که تو این حس ازش میگیرم بی نهایت حالمو خوب میکنه

    اوایل ورودم به سایت که پارسال فایلای استادو گوش میدادم و استاد میگفت هرچی بیشتر میگذره نمیتونم درمورد خدا بگم ،بیشتر میتونم بفهممش چیزی از حرفاش درک نمیکردم

    یا اینکه وقتی میگفت خدا اینو گفت خدا باهام حرف زد من میگفتم یعنی چجوری آخه

    ولی حالا که میشنوم این صدای آرامش بخش رو ،این حس هارو ،این نشونه هارو به بی نهایت طریق

    خیلی ذوق میکنم

    من شروع کردم به حرف زدن با خدا ، هی گفتم ربّ من بازم جانم میشنیدم

    جانم بنده من

    جانم

    جانم

    جانم

    از صبح بگم که خدا بی نهایت هوامو داشت و بهم گفت که طیبه تو کارت بندگی هست قسمت خودتو خوب انجام بده ببین من چیکار برات میکنم

    چون طبق قانون باید عمل کنی تا نتیجه ببینی

    من و مادرم قرار بود صبح زود بریم جمعه بازار پل طبیعت

    من بیدار شدم تخم مرغ و سیب زمینی گذاشتم تا آب پز بشه و به مادرم گفتم من میرم تو هم هر وقت بیدار شدی با چای و تخم مرغا که بپزن بیار با خودت

    من رفتم و مثل همیشه وقتی از مسیر بی آر تی میرم که تو ایستگاه نزدیک خونه مونه و درخت توت داره که جریانشو گفتم تو رد پاهام ،همیشه سعی میکنم با یه بطری آب برم و باهاش حرف بزنم و سلام بدم به درخت توت

    جدیدا به چند تا درختی که با فاصله کم تو ایستگاه بی آر تی کنار درخت توت هستن هم سلام میدم

    یه بار یادمه میرفتم به درخت توت سلام بدم ،شنیدم برو به درختای کناریشم سلام بده و حالشونو بپرس

    و از اون روز سعی میکنم به همه شون سلام بدم

    وقتی رفتم و بی آر تی اومد رفتم حقانی پیاده شدم

    10 بود رسیدم اونجا و رفتم وسیله هامو پهن کردم و نشستم تا وقتی مامانم بیاد یه کش مو و جاکلیدی فروش رفت و یه گیره سر جوانه

    ولی میدونستم که فروش میرن

    و مدام میشنیدم که قشنگ یه صدایی بهم میگفت

    طیبه تو بندگی تو بکن

    حالا بندگی چیه

    اینه که قدمتو برداشتی و الان شروع کن به بافتن و وظیفه ات رو که تلاش هست رو انجام بدی

    و یه وظیفه دیگه هم داری که آروم باشی و ساکت بشینی ببینی ربّ تو چیکار میکنه

    وقتی من چشم گفتم و شروع کردم به بافتن و سعی کردم به آدما توجه نکنم و تمام تمرکزمو سعی کردم تا جایی که تونستم به بافتن و با خدا حرف زدن و گوش دادن به فایلا بکنم

    و بندگی کنم و آروم باشم و تسلیم خدا باشم تا خدا برام مشتری بشه

    بعد که مادرم بعد اذان ظهر اومد یه گیره سر دیگه فروختم وناهارمو خوردم و ظرف گیره سرارو برداشتم و رفتم تا تو پارک و اطراف بازار دور بزنم تا بفروشم

    وقتی رفتم نمیدونستم کجا برم ، گفتم خدا کمکم کن تو بگو چیکار کنم که خدا مسیرمو برد سمت ورودیش و اونجا کلی فروش رفت و خدا پشت سرهم مشتری میشد برای من

    با هر باری که میفروختم سریع تو گوگل درایوم که یه پوشه سپاسگزاری باز کردم ،مینوشتم و سپاسگزاری میکردم که چقدر فروش رفت

    و مادرمم زنگ میزد میگفت طیبه انقدر خریدن اومد حسابت ؟

    من تو، دو ساعت و نیم تقریبا از ساعت 13:38تا 16

    و با فروشای مامانم حدود 1600فروش داشتیم

    بعد که جوانه های من تموم شد رفتم پیش مامانم تا بردارم جوانه هارو و دوباره برم

    که وقتی رسیدم هی مشتری اومد و گل و جوانه گیره سر خرید و میگفتن زنبور و چیزای دیگه نداری

    گفتم میبافم بازم

    و ازم خرید میکردن و میرفتن

    و وقتی ساعت 5 شد جمع کردیم و راه افتادین تا برگردیم خونه

    تو راه یه پسر مو فر فری زیبا با دو تا دختر که یکیشون مو فرفری که موهاش حنایی بود اومدن و ازم جوانه گرفتن

    پسر اول سر خودش زد و خیلی ذوق داشت بعد به سر دختر گذاشت من فقط عشق میدیدم امروز و تحسین میکردم

    قبل اون من مشتری داشتم یه آقا اومد نگاه کرد گلارو رفت

    بعد دیدم برگشت گفت برای دخترم میخوام و رفتیم پیش خانواده اش برای دختر چند ماه اش و دختر حدود 7 ساله اش گل و گیاه گرفت بعد انقدر مرد با احترام و خانواده دوست و با محبتی بود که دیدم گفت برای شما خریدم برای خودمم بخرم

    دیدم یه برگ پاییزی ازم گرفت و زد به سرش و گفت اینم برای خودم ،برگشت بهم گفت خانم من این گیاهارو میبرم چه میوه ای قراره بشن و بلند میشن میوه میدن و بی نهایت ذوق داشت

    ذوقش مثل ذوق یه بچه 7 ساله بود و یه درسی از ذوق کردنش و صحبتاش گرفتم

    اینکه اول از همه عاشقی میکرد و حرف مردم اهمیتی نداشت براش یعنی از ذوق کردنش لذت میبردم و خداروشکر میکردم که چنین مشتری های خوبی برای من میاره ،در اصل مشتری میشه برام که اونی که من میخوامه ، خدا برای من مشتری میشه

    برگ رو روی سرش زد و با خانواده اش ست کرد و راه افتادن رفتن ،خنده کنان و با کلی عشق

    این باور رو بهم داد که حرف مردم هیچ اهمیتی نداره ،دل من باید شاد باشه و من باید از لحظه لحظه موهبت زندگی لذت ببرم

    و درس دیگه ای که یاد گرفتم این بود که حس فراوانی رو بهم داد با خریدش ، و حس اینو داد که مشتری هایی هستن که ارزش کارمو بی نهایت زیاد میدونن و حاضرن که چند تا چند تا خرید کنن و ذوق دارن

    و حتی لذت میبرن از دیدن کار دست و هنر زیبا که خدا عطا کرده

    بعد یه دختر پسری بودن اول دیدن دختر گفت برام میخری و نگاه کردن و رفتن ولی دوباره اومدن و ازم خرید کردن و دختر جوانه رو زد به موهای پسر چنان ذوقی داشت که کلی کیف میکرد

    بعد داشتم به غرفه ها نگاه میکردم و از کنار جمعیت رد میشدم ، یه دختر زیبای مو فرفری رو دیدم که موهاش بی نهایت زیبا بود دیدم داره بهم نگاه میکنه بعد دیدم اومد صدام کرد گفت انقدر اومدی از کنارم رد شدی دلم از این جوانه ها خواست

    همه و همه کار خداست که دل هارو برای من نرم میکنه و مشتری پشت سر هم میاد

    مشتری هام واقعا فوق العاده شدن به طرز شگفت انگیزی مشتریام به راحتی و به سرعت پرداخت میکنن هزینه کارامو

    البته از وقتی جدی ،سعی کردم روی باورام تمرکز کنم این اتفاق افتاده

    حتی غرفه دارا هم 3 نفر ازم خرید کردن

    بعد من چون یه قسمتو فقط میرفتم ،بازار به اون بزرگی رو که چندین در ورودی داره ،رسیدم به یه درش نمیدونم چی شد رفتم سمت ورودی دیگه اش و اونجا دو نفر خواستن ازم خرید کنن که دیدم گفتن چسبش معلومه

    اونجا بود که خدا بهم تذکر داد که طیبه برای اینکه کارت بیشتر فروش بره باید سعی کنی که کیفیت کارتو بالا ببری و تمیز کار کنی

    چون دو روز پیش بود فکر کنم یه فایلی رو هدایتی دیدم که میگفت کیفیت کارت رو بالا ببر به فکر فروش نباش کیفیت کارت بالا بره مشتری خودش میاد سمتت

    بعد که ازم نخریدن و متوجه این موضوع شدم

    دیدم یه آقایی از فروشنده های تو بازار که غرفه داشت صدام کرد و گفت که بیا ببینم چند میفروشی

    گفتم 70 سریع گذاشت تو ظرفم و گفت کمتر بده گفتم یدونه رو که نمیتونم کمتر حساب کنم گفت من تعداد میخوام

    گفتم نهایت میتونم 60 بدم و گفت نه نمیصرفه جوری باشه که منم سود کنم ،گفت سرهنگه و خودش کریستال و جا شمعی و چراغ و لوستر میسازه و میخواد برای یه نفر تعداد 100 تا خرید کنه

    ازم آدرس پیجمو خواست تا صحبت کنه و سفارش بده

    و میدونم که همه اینا کار خداست

    چون من نمیخواستم برم سمت ورودی دیگه و خدا هدایتم کرد

    وقتی ظهر داشتم تخم مرغ و سیب زمینی آب پز رو میخوردن یه زنبور زرد و مشکی اومد و روی تخم مراغا نشست

    اولش خواستم نذارم بشینه بعد گفتم طیبه هیچ کاری نمیکنی

    تو کی باشی که نذاری از این غذا برداره و بخوره

    اومده سهمشو برداره و بره

    داشتم نگاهش میکردم که متوجه شدم من دیگه از زنبود نمیترسم اونم از اونا که نیش میزنن و قبل آگاهیم تا زنبور میومد سمتم میترسیدم که نیشم بزنه ولی الان داشتم با خودم و خدا حرف میزدم و به زنبور نگاه میکردم تا ازش درس یاد بگیرم

    زنبور که روی تخم مرغا میشست نجوای ذهنم میگفت کثیفه نذار بشینه اگر اون غذا رو بخوری مریض میشی

    من به حرفش گوش ندادم و گفتم نه

    من حق ندارم از سهمی که برای اونه بردارم و انقدر زیبا سفیده تخم مرغ رو با دندوناش گاز میزد و تیکه میکرد و میبرد و بعد دو دقیقه دوباره میومد برمیداشت

    وقتی داشتم نگاش میکردم فقط و فقط عظمت خدا رو میدیدم که چقدر ماهرانه این همه زیبایی خلق کرده

    ماهرانه گفتم ، یاد یه حشره یا نمیدونم چی اسمشو بذارم افتادم ،من صبح داشتم قلاب بافی میکردم که دیدم یه چیزی به صورتم خورد و دستم کشیدم رو صورتم دیدم یه حشره ریز اندازه نصف برنج

    نشسته رو دستم نگاهش کردم انقدر زیبا بود تاحالا ندیده بودم که انقدر زیبا و خاص وریز باشه و انقدر ماهرانه نقاشی شده باشه سفید و با خالای مشکی بود انقدر ریز بود که وقتی سرشو میدیدم یه جورایی سرش چند ضلعی بود واقعا بی نظیر بود

    بی نظیر که گفتم طبیعت سمت بازار اومد جلو چشمم

    انگار خدا میخواد با یاد آوریشون بهم بگه ببین امروز تو چقدر زیبایی دیدی و تحسین کردی

    پس با سپاسگزاری تو برات می افزایم

    وقتی برگشتیم خونه تو راه برگشت دیدم آبجیم و خواهر زاده ام که رفته بودن مصلی ،نمایشگاه لوازم تحریر ،اونا هم سوار بی آر تی شدن و باهم پیاده شدیم

    من دوباره رفتم به درخت توت سلام دادم و آب بردم براش و برگشتم

    وقتی رسیدیم جلوی مرکز خریدمون خدا بهم یادآوری کرد که یادت نره 10 درصد از سود و درآمدت رو الان به من پرداخت کنی

    و حس کردم باید برم بستنی بخرم برای خواهر و مادر و خواهر زاده ام

    وای الان که مینویسم بهم گفت پول بستنی که برای خودت گرفتی رو حساب کردی به سهم من ،اونم کمار بذار که برای کاری که گفتم خرج کنی و من چشم میگم با عشق

    بعد که حساب کردم 10 درصد از درآمدم میشد 150 که ما بقیشو به مادرم دادم تا برای کسی خرج کمه که از فامیل باشه

    چون برای انفاق اول باید به نزدیکان بعد به بقیه باشه و من با عشق سهم‌خدا رو سریع دادم

    البته بازم میگم به خودم که هیچ کاری نکردم و همه کارارو خدا برام انجام داد و من اصلا صاحب هیچی نیستم که بخوام بگم انقدر سهم خداست

    همه برای خداست

    وقتی رسیدیم خونه یه لحظه گفتم خدایا شکرت که همه کار برام‌ کردی و فروشم به نسبت هفته قبل سه برابر شد

    داشتم این حرفو میگفتم که شنیدم نه طیبه تو قدم برداشتی و بندگی کردی و من فقط سمت خودمو انجام دادم

    امروز برای تو درسی باشه و یادت باشه که تو قدم برداشتی و اون لحظه که تسلیمم شدی من برات مشتری شدم

    دیگه مثل هفته قبل نگران نبودی

    فقط به این فکر میکردی که چجوری باید بندگی کنی و حواستو به بندگی بدی و تسلیم بشی

    تو تسلیم بودی که من تونستم برای تو کار انجام بدم

    اینو برای تمام جنبه های زندگیت به یاد داشته باش

    اگر تسلیم باشی من اونچه که تو میخوای رو بهت عطا میکنم

    و خیلی خوشحالم که امروز تونستم تا جایی که تونستم تسلیم خدا باشم تا خدا مشتری بشه برای من

    و مهم تر از همه عشق باشه در تک تک لحظه های امروزم که همه جا عشق میدیدم

    الان ساعت روز 16 شهرور 23:20 هست

    یک ساعت و نیمه دارم با عشق رد پامو تو گوگل درایو مینویسم تا بعد تو سایت بذارمش

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام و سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای: