چرا با وجود تلاش فراوان، به خواستههایم نرسیده ام؟ | قسمت 1 - صفحه 10 (به ترتیب امتیاز)
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- فایل تصویری چرا با وجود تلاش فراوان، به خواستههایم نرسیده ام؟ | قسمت 1495MB33 دقیقه
- فایل صوتی چرا با وجود تلاش فراوان، به خواستههایم نرسیده ام؟ | قسمت 161MB31 دقیقه
سلام به استاد عزیزم و همه دوستانی که دارن کامنت من رو.میخونن ….خیلی خوشحالم که اینجام.
استاد دقیقا دارید منو میگید توی این فایل
یعنی هر ثاینه از این فایل رو که.گوش میکردم هی با خودم میگفتم عه نگاه کن منو داره میگه ها دقیقا خودمو داره میگه
وقتی که سوال ها رو گفتید و توضیح دادید در مورد هر کدوم ، سریعا یه خواسته اومد توی ذهنم و بعد ش باز هم همراه با سوال دوم و سوال سوم جواب های اونا هم اومد بالا یعنی اومد توی ذهنم که جریان چیه حالا بذارید سوال ها رو بنویسم و دونه دونه بگم براتون که ماجرای من چیه :
سوال 1: چه خواسته یا هدفی داشتی یا داری و با اینکه تمام تلاش های ممکن را انجام داده ای اما هنوز به آن نرسیده ای؟
_خواسته ای که بعد از پرسیدن این سوال از خودم اومد توی ذهنم این بود: “”تلاش برای خریدن ماشین مورد علاقه م””
میدونم این خواسته خیلی از شما همکلاسی هام هست خب پس بزارید بگم براتون :
من این خواسته رو داشتم و اون زمانی که این خواسته در من شکل گرفت اشنایی خیلی جزیی با قانون داشتم خیلی خیلی کم بعد از چند ماه به یک شغلی هدایت شدم بازاریابی شبکه ای و…که همه اشنایی دارید….شروع کردم به اموزش دیدن و مهارت کسب کردم و شدم جزو بهترین فروشنده های روز …هفته و ماه و درامد کسب کردم و این خواسته ی ماشین خریدن هم مدام توی ذهنم بود و عکسهاش رو میدیدم و در موردش با هم اطرافیان و.خانواده حرف میزدم با دوستام و با همکارهام به طوری که همه هم تیمی هام در شغل میدونستن خواسته من چیه و بعد براش تلاش کردم شبانه روز تلاش کردم فروشم رو بردم بالا تیم درست کردم و حتی شبها دنبال مشتری خارجی میگشتم و یادمه چند تا مشتری یورویی و دلاری هم داشتم حامیان من در شغلم خیلی تشویقم میکردن میگفتن تو خیلی استعداد داری و تو حتما میتونی موفق بشی الگو هایی رو میدیدم که توی اون شغل تونستن ماشین مورد علاقه شون رو بخرن و ….خلاصه هر کاری که بلد بودم و حامیانم یادم دادن انجام دادم اما هر کاری کردم نشد که نشد اصلا درامد من به صورت متوسط در ماه از دو میلیون تومن بالا نمیاومد که نمی اومد خودمو بیچاره میکردم نمیخوابیدم از صبح تا شب مشاوره میدادم دنبال تبلیغ بودم دنبال پیج گردانی بودم فکر میکردم اگه همه اینکار ها رو انجام بدم و سخت تلاش کنم به خواسته هام میرسم ولی درامدم توی یک ماه 8 تومن میشد ولی دوماه بعدش فقط یک میلیون بود یا کمتر که به صورت متوسط روی هم دو میلیون بود شب و روز به خدا میگفتم اینهمه آدم ماشین خریدن اونا چیکار کردن مگه من اینهمه کار میکنم نمیشه که نمیشه واقعا برام جای سوال بود چرا درامدم بیشتر نمیشه با اینکه هر ماه بیشتر از ماه قبلی کار میکردم و برنامه داشتم و حتی مشتری هام راضی بودن یه خانمی داشتم خیلی ببخشید بعد از 18 سال تحمل کردن بیماری یبوست با دوماه یبوستش درمان شده بود و خیلی تشکر میکرد و شوهرش یکبار برام ویس فرستاد گفت نمیدونم چطور از شما تشکر کنم شما فرشته نجات شدی و این حرفا اما من باز هم به خواسته م نرسیدم تا اینکه به نامیدی مطلق رسیدم و از اون شغل خارج شدم البته زیاد قانون رو هم بلد نبودم که گفتم خدمتتون
سوال 2: چه افرادی را می شناسی که با وجود تلاش های کمتر، به سادگی به همان خواسته رسیده اند یا با وجود تلاش های مشابه با شما، خواسته ی آنها محقق شده است؟ (درباره این موضوع با جزئیات توضیح بده)
_چشم با جزئیات توضیح میدم………
اره بخدا استاد من هی اینا رو میدیدم میگفتم بابا پس چرا اینا راحت ماشین خریدن من نتونستم بخرم واقعا درد داشت فشار میاومد بهم که چراااااااا
دوتا دوست صمیمی داشتم همزمان که من رفتم توی شغل بازاریابی اونا هم یک پیج زدن و شروع کردن به کار من یک سال کار کردم گوشی م رو عوض کردم که خداروشاکرم بابت این موضوع چون دوران نوجوانی ارزو داشتم یه گوشی خوب داشته باشم و تونستم بلاخره بخرمش و خیلی خوشحال شدم و هستم خداروشکر اما اون دوتا دوستم نه تنها گوشی بهتری از من خریدن بلکه بعد از یک سال و نیم کارکردن اونم خیلی راحت تر از من منی که شبم رو به صبحم و صبحم رو به شبم دوخته بودم و اونایی که من همیشه روبروی کبابی و رستوران و کافه میدیدم شون و خودم که یه وقتایی صبحانه نمیخوردم ناهارم عصر بود و شامم ساعت 11 شب !! باور کنید یه وقتایی اینجوری میشد ادامه حرفم:
بلکه بعد از یکسال و نیم کار کردن هر دوتا شون ماشین خریدن !!!!
من اینو که فهمیدم براشون ارزوی شادی کردم و خوشحال شدم اما وقتی که دیدم نیم ساعت فقط گریه کردم صورتم خیس خیس شد اره استاد نتونستم احساس خودم رو خوب نگه دارم اون روز ها میدونستم برای موفقیت هر کسی باید خوشحال شد فقط هم اینو میدونستم اما من حسابی بهم ریختم نامید شدم همیشه این سوال توی سر من بود جلوی چشمم بود در گوشم بود که
چراااا خدایا چرااا من باید چیکار میکردم که نکردم ؟ توروخدا جوابم رو بده قول میدم اون کار رو هم بکنم…..
باور دوستام این بود که فقط از راه نادرست میشه پولدار شد و.رفتن توی کار نادرست و همونم شد
اما من هیچ وقت به خودم اجازه ندادم وارد کار اونا بشم البته اوایل که نمیدونستم نادرسته بهشون ملحق شدم اما وقتی فهمیدم جریان جیه دیگه نرفتم و دوست داشتم از راه درست به خواسته هام برسم و ثروتمند بشم اما چه کنم جیکار کنم که باور های مذهبی منو چسبونده بودن به زمین و منم از همه جیز بی خبر !!!!
حتی یادمه همکار های خودم توی بازاریابی بودن که حتی دیرتر از من شروع کرده بودن و ماشین خریدن و حتی تیم هم نداشتن منم هی اونا رو نگاه میکردم هی حسرت میخوردم که چرا برای این شد برای من نشد ……
سوال 3: چه باورهای محدود کننده ای (ترمزهای مخفی) را می توانی در ذهن خود شناسایی کنی که فکر می کنی باعث شده که با وجود این همه تلاش، باز هم به آن خواسته ها نرسی؟
فکر کنم جواب این روز توی جواب سوال اول و دوم یک اشاره ای کردم میدونم استاد و بچه های سایت فهمیدن چرا نشد ….
من بلند گو گرفته بودم دستم همه جا جار زده بودم من میخوام فلان ماشینو بخرم ..
عکسش رو بزرگ زده بودم به دیوار بزارید بگم چی میخواستم یه پژو 206 سفید عین خواسته ی خودتون استاد فقط من به این فکر نبودم کسی برام بخره با تمام وجود میگفتم اگه بابام هم خرید برام قبول نمیکنم من باید من باااااااید خودم بخرم
و بعد هر کسی میاومد توی اتاقم میدید و میگفت چقدر خوب و انشا الله بهش میرسی و از این حرفا
باور محدود کننده مذهبی در مورد پول و ثروت و رابطه ی دوری از خدا و پولدار بودن و ثروتمند بودن و هر چی پول کمتری داشته باشی راحت تری و نمیدونم زکات نمیخواد بدی و ثروتمندان ادم های خبیث و دزد و کثیفی هستن و کلاهبردارن و فقیر باشی و کم داشته باشی و حلال باشه بهتره از اونو و نمیدونم فقیر خوشحال بهتره یا ثروتمند بیمار یا ناراحت که زندگی ش پر از مشکله بعد جالب اینجاست ما آرزوی یه دوش حمام خوب داشتیم( دیگه شما تا اخرش برو) ما خوشحال بودیم و مشکل نداشتیم هر چی مشکل و بدبختی بود مال ثروتمندا بود!!!!!!!
و پول چرک کف دسته و ارزش نداره مال دنیاست مهم اخرته نمیدونم دنیا زندان مومن هست و اگر با خدا باشی باید توی دنیا زجربکشی تا پاک بشی و خدا بعدش بگه افرین من توی دنیا دهنت رو آسفالت کردم میخواستم ببینم صدات در میاد یا نه صدات در میاومد میفرستادم جهنم بیچاره ت میکردم ولی دیدم تو پسر خوبی بود صدات در نیومد به خاطر همین بیا بفرما برو بهشت حال کن واسه خودت ( یکی نیست بگه خدا مگه مریض روانی هست که اینجوری کنه آخه اصلا مگه خدا آدمه ؟ مگه احساس داره ؟)
و خلاصه استاد عزیزم این باور ها و اونکاری که کرده بودم موجب شده هنوز به خواستم نرسم اما خبر خوب این بود که وقتی نامید شدم و از شغلم اومدم بیرون خداوند طبق خواسته ی خودم هدایتم کرد به قوانین جذب و سایت استاد عباسمنش و تلگرام استاد و من وقتی فایل های شما رو شنیدم گفتم یافتم یافتم!!!
از اونجا شروع شد تا اینجا من دارم.کم کم روی باور هام کار میکنم کم کم اروم اروم دارم باور میکنم قوانین رو و خبر خوبتر اینکه بعد از گوش دادن فایل ها به صورت مداوم و پرسیدن این سوال از خودم که رسالت من چیه شغلم چیه شغلی که عاشقش باشم از خودم پرسیدم خودتون گفتید از خودت بپرس اینقدر بپرس تا بهت گفته بشه یه روز توی سایت زدم روی نشانه ی من و باورتون نمیشه باورت میشه استاد میدونم باورت میشه من باورم نمیشد!! فایل نتایج دوستان بود فکر کنم نتیجه منصوره ی عزیز استاد برگشت گفت من علاقه داشتم به نقاشی و رفتم سراغش و اموزش دیدم و کار کردم بهترین شدم توی شهرم اصفهان ( من هم.توی استان اصفهان هستم ) و همین که اینا رو شنیدم ذهنم یهو باز شد رفتم به دوران کودکی و از 7 تا 13 سالگی دیدم که وای خدای من همه منو به خاطر نقاشی هام تحسین میکردن من شده بود ساعتها نقاشی بشکم طرح سیاه قلم بزنم بدنم درد بگیره اما نفهمم وقتی به خودم بیام در سن 13 سالگی که ببینم چند ساعت گذشته همه خوابیدن حتی نفهمیده بودم که اونا خوابیدن و چایی م.سرد شده بود و کتفم و انگشتم و کمرم حسابی درد گرفته من اصلا نفهمیدم باورتون میشه استاد؟؟ میدونم که باورتون میشه و همه این خاطره ها که انگار سالها بود از یاد برده بودم یادم افتاد و خداروشکر فهمیدم و فهمیدم و الان میخوام روی دوره 12 قدم کار کنم و همراه با اون کارم رو شروع کنم کاری که عاشقشم و دارم اموزش میبینیم استاد جان عاشقتم همینطور از مریم جان عزیزم هم ممنونم دوستتون دارم …و شما بچه های سایت شما رو هم دوست دارم مرسی که هستید.
با سلام خدمت استاد جان و همه کسایی که اینجا بدنبال تغییر و رشد هستند.
امروز میخوام برای خودم و اینجا یه ردپا بزارم و یه تعهد که من تسلیمم و راضی
قصه از این قراره که دیگه یه روزی از فرط خستگی و تلاش رو کردم به خودش و گفتم دیگه باید چی رو یاد بگیرم؟
گفتم اینکار رو که کردم
اونم که انجام دادم
دیگه چیکار کنم؟
گفت قشنگ خسته شدی؟
گفتم اره
گفت آماده ای؟
گفتم آماده چی؟
گفت سکوت
گفت کاری نکردن
گفت لذت بردن
گفت راضی شدن
گفت ثروت
گفت رحمت
گفت دریای بی انتها
گفت و گفت و گفت
گفتم( اینجا به تِپه تِپه افتادم) اینا همونایی بود که من میخواستم.
پس چرا نشد؟
گفت چون نزاشتی
کی نزاشت؟ من؟
گفت آره
رفتم بگم که گفت:
دیگه هیسسسسس
از اینجاش رو مسعود خوب گوش کن نه یکبار نه 10 بار نه 100 بار تا آخر عمرت گوش کن.
گفت ببین پسر خوب چیزهایی که الان میگم رو خوب گوشکن.
اول باید چندتا چیز رو بفهمی
1- باید در نقطه نمیدونم قرار بگیری
یعنی چی؟
یعنی اینکه انقدر روی خودت حساب نکنی و فک نکنی که من الان کسی شدم
من الان خیلی میفهمم
میتونم خودم تصمیم بگیرم
من دارم روی قانون کار میکنم
این حرفها رو از خودت بکش بیرون و بگو من نمیدونم
و این مرحله ای که بگی نمیدونم تو درجات بالایی از آگاهی قرار داره
و یه چیز رو بدون که:
آگاه کامل منم
دانای کامل منم
اول منم
آخر منم
وسط منم
همه جا منم
و این رو بدون که وقتی به درک این دوتا موضوع رسیدی میرسی به جایی که شبیه یه بچه کلاس اول اومدی و نشستی تو کلاسی که استادش منم.
و اقرار داری به اینکه چیزی نمیدونم و همه چیز رو من میدونم.
وقتی با این دیدگاه وارد این کلاس شدی دیگه خیلی از کارها انجام شدست . و باید یه چیز خیلی مهم و پایه ای رو توی این کلاس یاد بگیری .
چیه؟
اینکه یاد بگیر فقط باید درخواست کنی.
مثلا درخواست کن که من میخوام غنی و ثروتمند باشم
مثلا درخواست کن که من ماشین BMW X4 میخوام
مثلا درخواست کن که حساب میلیاردی میخوام
فقط تا اینجاش پیش برو و نه بیشتر
مثل کسایی که هنوز نفهمیدن نباش که بخوای تو کار استاد دخالت کنی.
چه دخالتی؟
مثلا به من استاد بیای بگی من میخوام ثروتمند بشم از این طریق، مثلا من میخوام ثروتمند بشم با فروش n مقدار از این محصول و بیای واسه خودت حساب و کتاب کنی و دو دو تا چهارت کنی و بگی من اینطور میخوام ثروتمند بشم. به این میگن دخالت که ضررش باز برای خودته چون کار خودت رو سخت میکنی و دست من استاد رو میبندی و با اون ذهن محدودت نمیتونی خلقش کنی.
پس وقتی درخواست دادم باید چیکار کنم؟
وقتی درخواست دادی بشین تو کلاس و خوب گوش کن که بهت چی میگم و به همونا عمل کن. چون چیزهایی که من میدونم رو تو یک در میلیارد میلیارد میلیارد میلیاردش رو نه تو میدونی، نه تو میفهمی، نه درک میکنی.
اینجا یه مثال میزنم از اتفاقی که برای خودم افتاد. بعد از درک اینکه من نمیدونم و تو آگاهی
من تو ذهنم این بود که مثلا من باید مثلا 1000تا مشتری داشته باشم که هر کدومشون 3 تن یا 4 تن برنج بخرند و هزاران راه دیگه تو ذهنم که چیدم باید انفاق بیافته تا من به اون ماشینه برسم.
ولی بعد از پذیرش اینکه من نمیدونم و رها کردن اتفاقی که افتاد این بود که :
البته خیلی زود
1 نفر با من ارتباط گرفت که مقدار سفارشش 1000 تن بود و قیمت رو هم قبول کرد و چون برای صادرات بود 50 کیلو نمونه از من گرفت برای پخش در کشور مقصد و نهایی کردن سفارش
ببینید کار چقدر راحت تر شد بجای فروش به 1000 نفر با یک تلفن دقت کن مسعود با یک تلفن در مدت زمان خیلی کوتاه تر مسیری جدید رو برای تو باز کرد.
یا یه مثال دیگه اینکه یکی از بزرگترین شرکتهای کشور که تو کشورهای خارجی هم فروش قویداره بهم زنگ زدند و ازم یه محصول خواستند. شرکتی که میگم بزرگترین شرکت لبنی تو کشوره. من نه به کسی زنگ زدم، نه اصلا تو فکرم بود، شما اصلا تا شعاع چند کیلومتری این شرکت و کارخونجاتش نمیتونی بدون مجوز وارد بشی. ولیچیشد که این شرکت برای این محصول که هزاران فروشنده داره میاد و به من زنگ میزنه.
و بخوام مثال بزنم خیلی زیاد میشه.
خوب من چه کار عملی انجام دادم در این مدت کوتاه که این اتفاقات برام بیافته که خیلی از کسایی که تو صنعت برنج کار میکنند تو رویاشون هم نمیتونند تصور کنند این موضوعات رو و یا اینکه من با چه قدرتی میتونستم این اتفاقات رو رقم بزنم، با چه تبلیغاتی، با چه تولید محتوایی،
البته اینو بگم که من حرکت کردم و تو مسیر خودم قدمهای خودم رو برداشتم و ننشستم تا یه اتفاقی بیافته من سعی کردم تا اونجا که میتونم و هدایت شدم حرکت کنم.
همه کار من از زمانیشروع میشه که هدایتها رو دریافت میکنم و باید اون کارها رو انجام بدم. نه اینکه با دخالت کردن تو کار استاد جهان فقط مسیرم رو سخت تر ، غیرقابل دسترس تر و دورتر کنم.
رها کنم و اجازه بدم که هدایت بشم و به هدایتها عملکنم که خیلی وقتها اصلا نیازی نیست اصلا ما قدمی برداریم و خودش میاد به سمت ما انقدر که راحت گیره این استاد جهان.
فرمول کلی میشه این:
1- رسیدن به درجه ای که بگی من نمیدونم
2- رسیدن به نقطه و آگاهی که بگیاستاد جهان همه چیرو میدونه و آگاه و دانا و توانای کامل خودشه. رسیدن به این مرحله کار اسون تریه چون انقدر قدرتش از زمین و اسمون و همه چیز رو میتونیم ببینیم.
3- یاد گرفتن اینکه فقط درخواستم رو بگم و بعدش اول زیپ دهنم و بعدش زیپ ذهنم رو ببندم که به چگونگی انجامش فکرکنم
4- انجام دادن کارهایی که استاد جهان تو مسیر به ما میگه
5- لحظه شکوهمند رسیدن به خواسته
البته خیلی بیشتر دوست دارم بنویسم ولی میترسم تا صبح باید بشینم و حرفام تموم نشه
من یه مثال دارم که میگم یوسف پیامبر با یک خواب شد عزیز مصر. پس برای خدا هیچ کاری سخت و نشد نداره.
به امید روزی که هر کدوم بیام از خواسته های جدیدی که بهش رسیدیم با ایمان و توکل صحبت کنیم
سلام آقا مسعود.
شگفت انگیز نوشتین.
سپاس گزارم.
بی نهایت لذت بردم.
نمیدونم چی شد یهویی کامنتِ شما اومد جلوی چشمم…
تسلیم بودنتون اوایل کامنت کنجکاوترم کرد که چی نوشتین و بخونم و ادامه بدم…
هر چی خوندم دیدم خدایا…
این که پاسخِ سوالِ دیشبِ منه!!!
امروز به خودمم پاسخ داد خدا، اما این کامنت در تکمیل باقیِ پاسخ ها هست…
عجیبه و البته همزمانی…
چند روز پیش که صحبت میکردم با خدا موقعِ نوشتن، دقیقا واسم مثال زد که یه کلاس درسی هست که معلمش منم (خدا)، تو سمانه، و یه عالمه بنده ی دیگه هم از شاگردای کلاس هستین…
و مثال رو کامل برام باز کرد:
گفت درس ها چیا هستن و تکالیف چیا هستن و من نوشتم…
گفت چطوری نیمکتی که میشینی، جلوی کلاس میاد نزدیک معلم عزیزم خدا، یا چطوری میره عقب و عقب و عقبتر، کنار در خروجیِ کلاس و من نوشتم…
گفت چطوری از کلاس بیرون میری (خودم بیرون میرم، خدا هیچ شاگردی رو بیرون نمیندازه) و وقتی از کلاس رفتی بیرون، چطوری برگردی تو کلاس و من نوشتم…
همون موقع تو دلم بود کامنت بنویسم، اما جلو نیومدم…
من خیلی به هدایت اعتقاد دارم…
زمان درست نوشتن رو خودش بهم میگه…
امروز دوباره یاد کلاس افتادم و گفتم سمانه نمینویسیش تو کامنتِ سایت؟
جواب اومد نه، الان آماده نیستی!
اول خودت یاد بگیر
تحلیل کن
درک کن
متوجه شو
حل و هضم کن
بفهم
تمرین کن با خودت
عجله نکن
هر وقت آماده شدی، خودم بهت میگم بنویسی، راحت باش…
الان اومدم خوندم شما از کلاس و درس و استاد نوشتی چشم هام گرد شد…
البته این طبیعیه
درستش همینه
مدارهای مشترک اعضای سایت این همزمانی هارو به وجود میاره…
اما شما آماده بودی و نوشتی.
من فقط مختصری نوشتم که به خودم بگم بله، هدایت اینه، تسلیمِ خدا بودن اینه سمانه خانم، سکوت کردن اینه سمانه خانم…
سکوت کردن…
سکوت کردن…
چقدر من نیاز دارم سکوت کنم….
سکوت کنم تا تمرکزم بیشتر و لیزری بیاد روی خودم فقط نه بقیه…
که از بالای منبر بیام پایین…
چند روزی هست دارم سکوت رو تمرین میکنم…
خدا خودش کمکم کنه بهتر و بهتر شم…
آروم تر شم…
حالا چرا در مدارِ خوندن کامنت شما قرار گرفتم؟
چون مدتیه دارم توجه میکنم به تمرینِ تسلیمِ خدا بودن
به دریافتِ عمیق تر و لایه های درونی تر هدایت خدا تو زندگیم در ابعادِ وسیع تر…
و چشم گفتن به هدایت.
نپرسیدن و اعتماد کردن به خدا…
و امشب برام شفاف شد که باید با صدای محکمتر بگم و بگم و بگم:
سمانه تو نمیدونی خدا میدونه، سکوت کن.
سمانه تو نمیدونی خدا میدونه، سکوت کن.
سمانه تو نمیدونی خدا میدونه، سکوت کن.
سمانه تو نمیدونی خدا میدونه، سکوت کن.
دو روز پیش تو پیاده روی قلبا از خدا خواستم بهم بگه چه زمانی باید کامنت بنویسم، و اینکه چی بنویسم که برای رشد و بهبود خودم و دوستام مفید باشه.
فکر کنم آقا حامد (امیری) اگه اسمشونو درست نوشته باشم، هم اینو درخواست کرد از خدا و من از ایشون یاد گرفتم.
استاد هم تو یه فایلی گفتن موقع ضبط محصول، گاهی میشده که آگاهی ها نمیومده و چون باید زورکی تلاش میکردن تا صحبت کنن، ضبط رو قطع کردن و موکول کردن به زمانی که بجوشه از درونشون تا بعد صحبت کنن…
این دو مثال دلیل و درخواست من برای نوشتن و خوندنِ کامنت، در زمان درست خودش بود و هست…
21 خرداد هیچ کامنتی ننوشتم، چون تعهد داده بودم به خودم که حداقل روزی یک کامنت بخونم و بنویسم تو دلم یه جوری بود که انگار کم کاری کردی، نجوا داشت میومد حالمو خراب کنه که گفتم فرداش جبران میکنم…
از طرفی دلم نمیخواد به قول استاد چیزی بنویسم که زورکی باشه، حس و قلبم توش نباشه…
فکر میکنین چی شد؟
22 خرداد با پاسخ به دوستان هدایت شدم به نوشتن، چون حس خوبی از کامنت دوستام داشتم، براشون پاسخ گذاشتم و تحسینشون کردم….
الان به خودم اومدم دیدم 6 تا کامنت نوشتم…
الان هم که بامداد 23 خرداده هدایت شدم به خوندن کامنت شما، آقا مسعود…
اونم چه کامنتی…
خب اینا تو چرخه ی هدایت خیلی منظم داره شکل میگیره و من تسلیمِ تسلیمِ تسلیمم…
سپاس گزارم از چیدمان خدا
از نظم خدا
از آگاهی مطلق خدا…
آقا مسعود لطفا اگه کامنتتون ادامه داره، و هدایت شدین به نوشتن، ادامه بدین…
من تو کامنتهای خودم و بقیه بچه ها جوابِ سوالها و درخواستهامو پیدا میکنم…
جوابِ سوالم که 21 خرداد شب پرسیده بودم از خدا، با فاصله ی زمانی رسید دستم: یه مرحله عصر 22 خرداد توسط خودم تو نوشته هام، دومی هم بامداد 23 خرداد…
امروز خودمم نوشتم: صبر کن سمانه
وقتی نسبت به سوالی باورهای سازگارشو داری جواب خیلی خیلی زود میاد.
مثل صبح ها تو پیاده روی که هر روز هدایت میخوام کجا برم که قشنگ باشه، زمان پیاده رویم چقدر باشه و کلا مخلفاتِ پیاده روی پکیجِ عالی باشه، و بسیار سریع همه چیز رو دریافت میکنم، ذهنم خاموشه، تسلیمم، پاهام خودشون تسلیمن و به هدایت گوش میدن و حرکت میکن، منم چشمِ مطلقم …
چون باورم تو این زمینه، اعتماد به خداونده.
اما هست سوال هایی یا درخواستهایی که هنوز باور و اعتمادم به خوبیِ جاهای دیگه به خدا شکل نگرفته و ضعیف عمل میکنم توش مثل باور ثروت که این چند روز کاملا توی مخم راه میرفت و کلافه بودم از دستش…
برای همین جوابهای سوالم هم با تاخیر رسید دستم، البته نه اونقدر طولانی …
خدا رو شکر فرداش هدایتها اومد…
و بعد خدا وکیلی آروم شدم…
نوشتم و آروم شدم…
کامنت شما هم تکمیلش کرد…
متوجه شدم باگم، من میدونم میدونم بوده…
باید این ستونِ مزخرفِ من میدونم من میدونم رو بشکنم…
از همین لحظه
نه فردا صبح
کلنگ رو برداشتم همین الان
کمک و هدایت میخوام از خدا
درک میکنم روند تکاملی داره…
باشه، مثل بقیه ی تمرینهام، کوچولو کوچولو روزانه تمرین میکنم تا جا بیوفته…
خدا خودش کمکم بکنه، میدونم که کمکم میکنی…
خیلی لذیذ و لذت بخشه لحظاتی که تسلیمِ خدا جلو میرم…
یه جوری آرومم که خودمم تعجب میکنم…
میگم بچه تو چقدر آروم شدی؟
انگار سکوت داخلِ خودم و بیرون از خودمو گرفته…
مسئولیت و تکلیفی ندارم…
فشار یا باری روی دوشم نیست…
خدا راهنمایی میکنه، من انجام میدم.
بدون سوال جواب
راحت
کامل
شیک
زیبا
نتیجه اش هم که معلومه
حس خوب
آرامش درونم
نتیجه ی بیرونیِ خوب
کیفیت خوب
و کلا پکیجِ بی نظیری از نتیجه رو خدا میده دستم میگه بفرما سمانه خانم…
فقط یادم میره تسلیم بودن رو، نوشتم امروز که خودش یادم بندازه فرمولِ جذابِ تسلیمِ خدا بودن رو…
شب نوشتم خدایا خواهشا یادم بنداز درست فکر کردن رو، درست عمل کردن رو…
بهم یاد بده فکر تو رو بدونم و بر اساس فکر تو حرف بزنم، عمل کنم…
تازه نشونه هم اومد، صدای رعد و برق ..
و بوی بارون
حجت بر من تمام شد…
سمانه تو نمیدونی خدا میدونه.
هنوزم حرف دارم…
اما الان وقتش نیست…
الله نور السماوات والارض …
پروفایلِ سعیده جانم
خدایا دوستت دارم
خدا رو شکر برای همه چیز
خدا رو شکر برای همیشه
به نام خداوندِ مهربان، دانا و هدایتگرم
سلام مجدد و سپاس مجدد
فرمول کلی میشه این:
1- رسیدن به درجه ای که بگی من نمیدونم
2- رسیدن به نقطه و آگاهی که بگیاستاد جهان همه چیرو میدونه و آگاه و دانا و توانای کامل خودشه. رسیدن به این مرحله کار اسون تریه چون انقدر قدرتش از زمین و اسمون و همه چیز رو میتونیم ببینیم.
3- یاد گرفتن اینکه فقط درخواستم رو بگم و بعدش اول زیپ دهنم و بعدش زیپ ذهنم رو ببندم که به چگونگی انجامش فکرکنم
4- انجام دادن کارهایی که استاد جهان تو مسیر به ما میگه
5- لحظه شکوهمند رسیدن به خواسته
عالیه، عالی…
سپاس گزارم ازتون برای کامنت بسیار تاثیر گذارتان آقا مسعود.
مثالهاتونم خیلی عالی بود.
مرسی از به اشتراک گذاشتن آگاهی ها و الهام هاتون با همه ی ما.
این مراحل رو تو دفترم برای خودم نوشتم الان…
امروز اولین روزِ تسلیمِ خدا بودن برای من رسماً آغاز شد…
کلی بامداد امروز نوشتم، الان هم دارم مینویسم، تو پیاده روی صبحِ زود هم شفاهی گفتم به خدا…
یه عالمه نوشتم چیا رو نمیدونم، خدایا تو میدونی، خودت هدایتم کن…
رها کردم…
به روشِ رسیدن به خواسته های ریز و درشتم هم اصلا کاری ندارم.
رهایِ رهایِ رها…
چشم گفتن به هدایتهای خدا هم که واسم عینِ عسل شیرینه.
رسیدن به خواسته هام، برام ساده شد تو قلبم، دیگه مثلِ سنگ سنگینی نمیکنه روی قلبم، عینِ پر شد، به راحتی حرکت میکنه…
خدا خودش میگه، منم میام مینویسم، شک ندارم…
در پناه خدا باشین.
خدایا دوستت دارم
خدا رو شکر برای همه چیز
خدا رو شکر برای همیشه
به نام خداوند مهربان
سلام و درود خدا بر شما
من داشتم یکی از پاسخ های شما رو از عقل کل میخوندم و مینوشتم که فوق العاده بودد
گفتم ببینم چه محصولاتی رو استفاده کردین که به این سطح از آگاهی رسیدین ، بعدش گفتم بیام توی فایلهای دانلودی چند تا کامنت ازتون بخونم . و این آخرین کامنت شما بود.
دقیقا قبل از اینکه این کامنتو ازتون بخونم داشتم تو دفترم مینوشتم احتمال میدم اون سرمایه گذاری که برای ملک کردم متراژش انقدر بشه و احتمال میدم که بتونم بعدش با یه ملک با این مشخصات معاوضش کنم و احتمال میدم بعد شروع کنم به ساخت آپارتمان….
من داشتم یه مسیرو میچیدم
من داشتم دستان استاد کائنات رو میبستم
اصلا انقدر این تذکر شما به جا بود هنوزم توی بهتم
از خداوند متشکرم که به دقیقه نرسیده ، انقدر سریع به راه راست هدایتمکرد و ایراد کارمو تذکر داد
من هیچی نمیدونم
الله یعلم و انتم لا تعلمون
حالا فقط درخواست کنم با اطمینان ادعونی استجب لکم و نخوام با علم و آگاهیم مسیرو بچینم
با دقت گوش کنم ببینم چی میگه و چطور هدایت میکنه
و حالا وقت عمله
و سپس لحظه با شکوه رسیدن به خواسته
خداروشکر
میرم که این کامنت فوق العاده تون رو هم بنویسم
مینویسم تا معجزه شود و اتفاق بیوفتد
سعادتمند در دنیا و آخرت باشید
سلام مسعود عزیزم
امیدوارم که حالت عالی باشد.
چقدر لذت بردم از خودشناسی و خداشناسی و درک بالای شما از قوانین ثابت و بدون تعبیر خداوند، خدا میدونه اصلا عشق کردم. خداروشکر بینهایت، هدایت شدم به کامنت عالی شما، من فقط این صفحه را باز کردم و کامنت شما بالا بود، گفتم ببین اینو باید بخونم، حتما خدا داره هدایتممیکنه.
عاشقتم مسعود جان، عاشقتم که نشستی، گوش دادی، گفتی من نمیدونم، تو فقط درخواست کردی و به اونچه میخواستی؛ رسیدی. نوشتن این کامنت شما و خوندن این کامنت ایمانم را تقویت کرد. حالمو خوب کرد، الان ساعت 6.20 دقیقه ی صبح هست، بینهایت لذت بردم از اینکه اون مشتری ها را واست آورد. یهو دیدم منم یه جایی فقط داشتم لذت میبردم، گوش میکردم و حالم خوب بود یه شرکت خوب اومد سمتم.
چقدر عالی نوشتی، چقدر عالی درک کردی و چقدر عالی عمل کردی، خدارو بینهایت شکر و سپاس
ان شاءالله هرکجا هستید در پناه رب العالمین شاد، سالم، ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.
به نام خدایی که هیچگاه دغدغه ی ازدست دادنش راندارم
سلام به استادومریم بانوی مهربان
سوال 1: چه خواسته یا هدفی داشتی یا داری و با اینکه تمام تلاش های ممکن را انجام داده ای اما هنوز به آن نرسیده ای؟
خواسته ی ما این بود یک کارفرین بشویم ،تولیدکننده باشیم باکلی نیروی کار و وروازنه تولیدات زیاد که حتی صادرهم کنیم ولی الان حدودا3یا4ساله داره میگذره باوجودتلاش های که داشتیم هنوزمحقق نشده
سوال 2: چه افرادی را می شناسی که با وجود تلاش های کمتر، به سادگی به همان خواسته رسیده اند یا با وجود تلاش های مشابه با شما، خواسته ی آنها محقق شده است؟
ازدوستان دونفربودن که اونهاهم خواستشون مشابه بودولی درحوزه کاری دیگرکه مخاستن کارافرین باشن وزودشروع به تولیدکنندوالان توی مجموعه خودشون مشغول به کارشدن
مثلایکی شون اصلابراش مهم نبودکه حتمامکان ازخودش باشه یک جایی رواجاره کرددستگاه اوردوشروع به کارکردوکلی تلاش کردوکارش گرفت والان برای خودش جایی روخریدکه بره توی سوله خودش
یکی دیگه ازدوستان هم اونم چندماهی میشه که شروع به فعالیت کرده
سوال 3: چه باورهای محدود کننده ای (ترمزهای مخفی) را می توانی در ذهن خود شناسایی کنی که فکر می کنی باعث شده که با وجود این همه تلاش، باز هم به آن خواسته ها نرسی؟
1:قبلش یک توضیحی من بدم درمورد هدفمون ماخواسته ی کارفرین بودن روداشتیم بعد گفتیم اول بایدمکان ازخودمون باشه بعدزمین خریدیم وشروع کردیم به ساختن سوله هاوفکرمیکردیم بااین منبع مالیمون زودساخته میشن ولی کاربه نصفه که رسیدپولمون تموم شد(ولی اوناساخته نشدن وماقبلش هم بیزینس قبلیمون روتعطیل کردیم که تمرکزمون روی یک چیزیاشه ) هیچی دیگه ماموندیم وجیب خالی وکاره نصفه نیمه دیگه ازدوباره ازصفرشروع کردیم یک بیزنس جدیدراه انداختیم که پولی دربیاریم تاباهاش ادامه سوله هارابسازیم وحالا ترمزمون که پیداکردم رومیگم:
فکرمیکنم چون میخاستیم ازهمون اول همه چی پرفکت وعالی پیش بره مامیتونستیم یکی ازسوله هارابسازیم شروع به کارکنیم بعداون یکی روبسازیم یاحتی میتونستیم جایی رواجاره کنیم به درامدبرسیم بعدشروع کنیم همه ی فکرمون این بودکه بایدمکان ازخودمون باشه کامل بسازیمش بارهادوستان گفتن که یکیشوبساز ولی ماقبول نداشتیم فکرکنم بزرگترین ترمزی که باعث شدتاحالابه این هدف کارافرینی نرسیم که همین چندروزه پیش پیداش کردیم همین بودکه مافکرمون روی کامل وبی نقص شروع کردنمون بوداصلااین ایده به ذهنمون نمیرسیدکه بایکیش هم میشه تولید روشروع کردوبه درامدزایی رسید
والان تصمیم گرفتیم یکیش روتموم کنیم فقط شروع کنیم به تولید،اصلانمیدونم چرااینقدرما اصرارداشتیم کامل باشن
باتشکر ازاستاد
سلام دوست عزیز واقعا همینه هرکسی بترسه ونخواد قانون تکامل رعایت کنه به بدترین شکل ممکن ضربه میخوره اصل جهان
قانون تکامل
قانون احساس خوب
قانون توجه
قانون ایمان شکست ناپذیر
بعد موفقیت انشاالله درس گرفته باشی از گذشته ودر ادامه موفق وسربلند بشی وایمان داشته باش اگر رعایت کنی میشه
راستش تا فایل را دیدم یاد تجربه های زندگی خودم افتادم و واقعا که هر جا نتایج بزرگی اتفاق افتاده به خاطر باور های خودمون بوده و هست.
_ یکی از خواسته هایی که تو زندگی من خیلی راحت اتفاق افتاده داشتن شکم 6 تکه بود که یادم میاد چند سال پیش ظرف مدت یک یا دو ماه اون هم در حالی که با یکی از رفیق هام هر شب ورزش می کردیم و کلی لذت می بردیم ساختم و تو همه این سال ها هر وقت بهش نگاه کردم تحسینش کردم و بدیهی دونستمش چون اصولی ساخته بودم و اگر تکامل چیزی را درست طی کرده باشیم باید نتایج پایدار اتفاق بیفته..
یادم میاد همیشه آدم ها فکر می کردند برای داشتن عضلات خوب باید سخت تلاش کنی و من همیشه میگفتم فقط کافیه روزی 5 دقیقه تمرکز بزاری روی یک عضله خاص، خب نتیجه هم این شد که اون ها چون فرآیند را تو ذهنشون سخت کرده بودند یا خیلی وقت ها اصلا شروع نمی کردند یا هم خیلی زود کنارش میزاشتند.
اینکه بتونیم کار ها را تو ذهن خودمون ساده کنیم به نظرم چیزی بود که من سال ها تمرین کرده بودم و بدون شک نتیجه هم به خاطر همین باور بود.
و هر چقدر هم فکر میکنم من همیشه کار کردن روی عضلات شکم را خیلی بیشتر دوست داشتم و برای همین خیلی منظم تر انجامش می دادم.
بعدش هم که تو یوتیوب دیدم آدم هایی هستند که با ورزش کردن تو خونه درآمد خوبی دارند و از زندگیشون لذت می برند.
منم سریع این هدایت را گرفتم و رفتم دنبال انجام کاری که ازش لذت می برم، ورزش کردن و مخصوصا اون بخشی که سال ها توی اون قویتر از بقیه عمل کرده بودم.
داستان هدایت من واقعا خیلی آرام اتفاق افتاد ولی لذت بخش و خیلی راحت بود.
استاد ازتون ممنونم به خاطر سایت بی نظیری که دارید و بچه هایی که هر روز کلی کامنت فوق العاده میزارند.
خیلی وقته خوندن کتاب های موفقیت را کنار گذاشتم چون منم مثل شما باور دارم کامنت های این جا از هزار تا کتاب بی نظیر تر و تأثیر گذار تر هست.
مرسی..
با نام و یاد پروردگارم که هوالعزیز و الرحیم است
باسلام و درود بی پایان خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته نازنینم و تمام دوستان مهربانم
استاد عزیزم برای خرید دوره ی ارزشمند کشف قوانین زندگی شوق فراوانی دارم واین شوق از روزهای پایانی سال که هدایت شدم به فایل برنامه نویس زندگی خودت باش شروع شد و با خوندن تجربیات دوستانی که این دوره رو خریدن به اوج رسیده و این مدت که در حال بروز رسانی این دوره هستید مرتب و به صورت هدایتی فایلهایی رو گوش میدم که در آنها به دوره کشف قوانین اشاره میکنید و مطمئنم خداوند توفیق تهیه این دوره رو بهم میده
استاد عزیزم خداوند رو به خاطر وجود ارزشمند شما و خانم شایسته نازنین و وجود این سایت و دوستان حاضر در آن بی نهایت سپاسگزارم
و اما پاسخ به سوالات شما
من از زمانی که دیپلم گرفتم می خوام بنویسم تا همین امروز
اولین هدفی که یادم میاد قبولی در رشته دبیری شیمی دانشگاه اهواز بود
حالا چرا ؟ چون همیشه شیمی برام سخت بود سال چهارم قبل از کنکور کلاس دبیری رفتم که فوق العاده درس میداد و من متوجه شدم شیمی رو خیلی خوب می فهمم
از دبیری هم خوشم میومد یعنی من از بچگی عادت داشتم به همکلاسی هام درس میدادم و رفع اشکال میکردم یعنی یه جورایی همکار معلمای خودم بودم گاهی نمرات امتحانی بچه هایی که درسشون میدادم از من بیشتر میشد خخخخخ
چرا حالا اهواز ؟
یه همسایه داشتیم ماشین سنگین داشتن و مرتب دم عید خانواده رو میبرد سفر به اهواز و وقتی برمی گشتن اونقدر از سرسبزی و زیباییهاش تعریف میکرد که آب دهنمون راه می افتاد خخخ
و اینطور شد که من دبیری شیمی اهواز قبول شدم
دومین هدفم ازدواج با فردی از فامیل بود
( البته به خاطر باور تعصب که طایفه خودم از همه بهتره بود و الان خدا رو شکر این تعصب رو ندارم )
و این اتفاق افتاد و خدا رو شکر زندگی خوبی داشتم ولی ایرادهای بزرگی در وجودم بود که باعث تنش بین روابط خودم و همسرم شده بود و با وجود اینکه خیلی ها فکر میکردن من خیلی خوشبختم ولی خودم این احساس رو نداشتم و همیشه این نیاز رو در وجودم حس میکردم که چکار کنم زندگی ام اونطور که دیگران فکر میکنند بشه و خودم هم احساسش کنم و لذت ببرم و این هدف به لطف الله مهربان با عضویت در سایت الهی شما محقق شد و الان رابطه من و همسرم خیلی زیباتر از اون چیزیه که دیگران فکر میکنن
سومین هدف :
خرید زمین درهمان سال اول ازدواج مان بود که اصلا به پولش فکر نمیکردم و فقط میگفتم خدایا ازت می خوام یه زمین خوبی نصیبمون کنی تا خونمون رو توش بسازیم و بعد از دو ماه زمین خریدیم و دو سال بعد رفتیم تو خونمون
چهارمین هدف :
با همسرم در مورد ماشین حرف میزدم و تصمیم گرفتیم برای خرید ماشین پول پس انداز کنیم دقیقا نصف پول یه رنو رو پس انداز کرده بودیم که آموزش و پرورش اعلام کرد ماشین قسطی آورده و ما هم ثبت نام کردیم و همون مبلغ پس انداز ی که ما داشتیم کافی بود و بقیه اش بصورت قسطی از حقوق کم میشد
پنجمین هدف :
خونمون رو جوری ساخته بودیم که به راحتی میشد طبقه دوم روش بسازی و تصمیم گرفتیم که اینکار رو انجام بدیم
دوسال بعد خونه به آسانی هر چه تمامتر ساخته شد و الان مستاجر داریم
هدف ششم :
تصمیم داشتیم به خدا بگیم مستاجر رو خودش برامون انتخاب کنه تا از هیچ نظر اذیت نشیم و خداوند مهربان تا حالا بهترین مستاجرها رو برامون فرستاده
هدف هفتم :
وزارت آموزش و پرورش یه برنامه برا فرستادن معلم به کشورهای خارجی داره برای تدریس در مدارس ایرانی خارج از کشور و من به شدت آرزو داشتم که قبول بشیم و بعد از سه بار رد شدن بالاخره قبول شدم و البته از تجسم خیلی استفاده میکردم و همیشه خودم و خانواده ام رو در حال خداحافظی با اقوام و نشستن تو هواپیما تصور میکردم
هدف هشتم :
وقتی از خارج برگشتیم دوست داشتم خونه رو از بیخ و بن نوسازی کنیم و همیشه اونجوری که دوست داشتم بشه رو تجسم میکردم و این اتفاق هم افتاد
هدف نهم :
آرامش واقعی
نداشتن حس حسادت
هماهنگ شدن با همسرم در تصمیم گیریها و ارزش بیشتر قائل شدن برای نظراتشون
افزایش اعتماد به نفس
چگونگی پیدا کردن راه و چاه زندگی
چگونگی بدست آوردن خوشبختی واقعی
به نظر مردم اهمیت ندادن
زندگی کردن به سبک شخصی
آزادی پوشش طوری که نه سیخ بسوزه نه کباب
لذت بردن از وجود خودم و خانواده ی خودم بیشتر از لذت بردن با دیگران
اینها همه جزو نیازهایم بود که اغلب بهشون فکر میکردم و با آشنا شدن با استاد عزیزم محقق شد خدا روشکر
قبلا هیچ علاقه ای به تفریحات تنهایی نداشتم الان هیچ علاقه ای به تفریحات با دیگران ندارم چون با افزایش آگاهیهام دیگه نمیتونم طرز فکرو طرز گفتگوهای وحشتناکشون رو تحمل کنم
هدف دهم :
راه اندازی کسب و کار شخصی
که با آموزه های استاد بدون قرض و وام شهریور پارسال محقق شد و ما فقط یک سوم پول مورد نظرمون رو تونستیم پس انداز کنیم و دو سومش رو در عرض یک ماه معجزه وار خدا برامون جور کرد و مغازه مون رو راه اندازی کردیم
هدف یازدهم :
خرید دستگاه آب تصفیه کن و کباب پز شبیه کباب پزی که استاد چند وقت پیش آنباکسینگ کردند و هردو تا رو به آسانی هر چه تمام خریدم و تا الان کبابهای فوق العاده ای رو نوش جان کردیم
هدف دوازدهم :
خرید ماشین دنده اتومات صفر البته فعلا ایرانی اش
من و همسرم با هم قرار گذاشتیم برای این هدف هم پول پس انداز کنیم مقدار ناچیزی پول جمع کردیم یه دفعه از جایی که البته انتظارش رو داشتم صد میلیون پول بدستم رسید و ما به راحتی تونستیم در قرعه کشی ثبت نام کنیم و فعلا قرعه کشی انجام نشده و همیشه تو ذهنم این کد رو میسازم که انشالله وضع مالی ام اونقدر خوب میشه که نیازی به شرکت در قرعه کشی ندارم و مستقیم میرم اتو گالری ها و هر ماشینی دلم خواست رو نقد و یکجا می خرم به امید خدا
و البته سالهاست که این کد رو در ذهنم و در گفتگوهام تکرار میکنم که من هرچی بخرم نقد می خرم و خدا روشکر همین جور هم شده
هدف سیزدهم :
تناسب اندام که به لطف خدا و آموزه های استاد هم این مشکل اضافه وزن حل شده و 25 کیلو به راحتی وزن کم کردم و خیلی جوانتر شدم
هدف چهاردهم :
یادگیری مهارت رانندگی که البته 14 سال پیش محقق شد یعنی همینکه تصمیم گرفتم رفتم ثبت نام کردم آیین نامه رو قبول شدم با دو غلط و امتحان شهر هم بار دوم قبول شدم و بعد از چند ماه یه پراید خریدم
هدف پانزدهم :
خرید دوره های استاد که مثل آب خوردن به کمک پسرم که عضو سایته داریم می خریم
هدف شانزدهم :
پسرم ریزش موی شدید داشت دکتر هم بردیمش و داروهای مختلفی مصرف و تزریق کرد تا حدودی خوب بود و کنترل شد ولی متوجه شدیم که همینکه داروها رو نمیخوره ریزش شروع میشه یعنی یه جورایی باید همیشه دارو مصرف میکرد
که این موضوع مورد رضایت مون نبود از آموزه های استاد یاد گرفتم که از خداوند طلب راه حلی آسون کنم برا پسرم خدا شاهده روز بعدش همینکه از خواب بیدار شدم یه حسی بهم گفت برو از فلان مغازه سیرابی گوساله براش بخر
من هم از رختخواب بلند شدم و بعد یک ساعتی به پسرم گفتم می خوام برم برات سیرابی بخرم گفت برا چی گفتم بهم الهام شده برا موهات
گفت مامان جدی میگی ؟ آخه من دیشب برا موهام از خدا کمک خواستم وقتی پسرم اینو گفت خیلی منقلب شدم
و گفتم خدایا واقعا اگر این یک الهام بوده از طرف تو پس باید سیرابی تازه نصیبم کنی و رفت و آمدم هم خیلی طول نکشه
و رفت و برگشتم اونقدر سریع بود که پسرم باور نمیکرد کمتر از نیم ساعت رفتم وسط شهر و برگشتم هیچ خبری از ترافیک نبود و جالبه تو تاکسی هم فقط من مسافر بودم و مغازه دار ه هم بهم گفت خانم شانس آوردی همین الان سیرابی تازه برامون اومده و یک ماه کامل پسرم صبحانه اش سیرابی آب پز بود و مشکل ریزش مو هاش کاملا حل شده بدون خوردن داروی خاصی
نمیدونم واقعا چی بگم به جز اینکه بگم
خدایا سپاس بی انتهای مرا بپذیر
و اما هدف هفده هم :
خرید خونه ی بزرگتر که مغازه هم داشته باشه تا بتونیم کسب و کارمون رو توش به راحتی ادامه بدیم و حسابی پول بسازیم که این تصمیم دیشب همسرم بود که با من در میان گذاشت و برای این مورد هم با توکل به خداوند وهاب پس انداز کردن رو از همین ماه شروع می کنیم و فکر خداوند رو هم خوب خوندیم کافیه شروع کنیم مقدار اندکی که پس انداز میکنیم بقیه اش رو یکجا از جاییکه به فکرمون نمیرسه برامون جور میکنه
استاد عزیزم ، خانم شایسته نازنین و دوستان مهربانم همواره دلتون شاد تنتون سالم و عمرتون دراز و با عزت و با برکت باشه
سلام به استاد عزیزم
سلام به مریم بانوی فعال
سلام به دوستان عزیز سایت الهی
یافتمش!!! استاد پیداش کردم
جواب سوالی که همیشه تو ذهنم بود و ذهنمو داشت میخورد
پیداشد
ترمز اصلییی پیدا شددد
میدونید چیه ؟؟.
من تو خونواده پر جمعیت تو روستا به دنیا اومدم
پدرم کشاورز بود و من از بچگی همراهش بودم نه فقط من خواهرام و برادرم کمک پدر میکردیم .
از بچگی میدیدم چقدر باید سخت کار کنیم تو زمین کشاورزی از صبح زود تا غروب آفتاب
سر ظهر آفتاب داغ داشتیم کار میکردیم و من از بچگی خیلی رویا پرداز بودم .
داشتم کار میکردما ولی فکرم یجا دیگه بود همیشه میگفتم چراا باید زندگی انقدر سخت باشه چرا ما پیشرفت نمیکنیم و .. مامانم میگفت خیلی از ما بدترم هستن ناشکری نکن میگفتم مامان خیلی از ما بهترم هستن چرا خودمونو با کمتر از خودمون مقایسه کنیم ؟
از بچگی این چراها تو ذهنم بود
چرا اینقدر سخت کار میکنیم ولی چیزی عوض نمیشه
چیزی تغییر نمیکنه . زندگیمون بهتر نمیشه
حتی پولیم من نمیدیدم
ینی مثلا محصولات رو که میفروختن ما پولشو نمیدیدم و وسایل خونه و زندگی هم هیچ فرقی نمیکرد .
این اولین باره جرعت کردم در مورد گذشته بنویسم فقط در موردش گاهی با خودم مرور میکردم ولی میترسیدم حتی با خودم حرف بزنم . به خودم افتخار میکنم که بدون ترس از قضاوت شدن دارم در مورد گذشتم حرف میزنم
حالا اینارو میگم نمیخام بگم بدبخت بیچاره بودیم و فلان
میخام بگم ذهنم از کجا الگو گرفته
خب داشتم میگفتم یه پولیم که به هر طریقی میومد تو خونه ما ، جنگ و دعوا شروع میشد . کتک و بزن بزن گریه و جیغ و سر صدااا … چون پدرم ولخرج بود و مادرم اهل پس انداز
یبار یادمه خودمو میزدم که این پول لعنتی چیه نباشه بهتره و ما راحتررریم حداقل تو خونمون دعوا سر پول نیست …
وای خدایا داره چه ترمز هایی از پس ذهنم میاد بیرون همیشه پدرم رو میدیدم صب زود بیدار میشه و میره سرکار
شباهم له و خسته میومد خونه
یبار یادمه سر سفره بودیم و بحث پول و اینا بود من گفتم پول واسه خرج کرده دیگه ! اینو گفتم پدرم چشم قوره ای رفت که الان یادم میاد حالم بد میشه و کلی دعوام کرد که من میرم با این سختی کار میکنم و پول در میارم تو یه الف بچه میگی پول واسه خرج کردنه ! پیدا کردی خرج کن و…
خلاصه از همون بچگی این باورها در من ریشه زد .
ـ پول خیلی سخت بدست میاد و برای پول بدست آوردن باید پدرت در بیاد .
ـ در ازای کاری که میکنم نیازی نیست حتما پاداشی بگیرم
ـ اینکه زمان و تایم من ارزشی نداره
ـ اینکه پول کمه و سهم منم کمتر
ـ اینکه نمیشه زیاد پول ساخت فقط باید زندگی رو گذروند
ـ همینکه اینقدر پول داشته باشیم هزینه هارو بدیم کافیه
ـ پول دارها مغرورن و از یاد خدا غافل
ـ پول منو از خدا دور میکنه فلانی گنج پیدا کرد رفت زندوم گرفت اینو هزار بار شنیدم و نمونشم بهم نشون میدادن
و در آخر من لیاقت رفاه و ثروت روندارم
وای خدای من یکی یکی داره میاد بالا
خودمم تعجب کردم
چون دقیقا باگ های که الان دارم تو همین چنتا باور خلاصه میشه .
و اگه اینارو حل کنم بقول استاد این ترمز ها برداشته بشه چی میشهههه ..
سوال این بودکه شده هدفی رو انتخاب کنی و کلی انرژی بذاری و نتیجه نده یا دیر نتیجه بده ؟ بلههه . صدبار شده
با اینکه من تو حوزه ای تی شاگرد زرنگ بودم و عشق برنامه نویسی بودم فقط کافی بود بخوام یچیز جدید یاد بگیرم میرفتم خود آموز یاد میگرفتم و.. حتی در زمان دانشجویی کارآموزی میرفتم و از خوشی هام میزدم که آینده حرفه ای بشم و موفق
ولی در نهایت چیشد؟ با اون باورها و ذهنیت نتیجه مشخصه
من کار میکردم ولی هیچ ورودی نداشتم .حتی تو شرکت بهم پول نمیدادن نمیرفتم بگم آقا من حقوق میخام میگفتن داری یاد میگری میگفتم اره دگه یاد گرفتن بها داره در صورتی که من کد میزدم و رو پروژه های تجاری کار میکردم یه مدت گذشت دیدم من حتی پول کرایمم در نمیارم گفتم حتمن تو برنامه نویسی تو شهر کوچیک پول نیست .
کارهای مختلفی رو امتحان کردم منشی و… ولی بازم هیچی تغییر نمیکرد و من فقط هزینه های زندگیم رو به سختی میدادم .
من از زمان دانشجویی از خونوادم جدا شدم و این شد که هزینه خانم خودم کم و بیش میدادم …
خب دختر داستان ما با این باور که شاید مشکل از شهرستانه اومد تهران
دیدم وااا من تو شهر کوچیک همین کارو میزدم یک اینجا میزنن ده .
هی دیدم و ذهنم باورش شد که بابا پول هست تو این کار خوبم هست تو ارزش کار خودتو نمیدونستی
خب من بارها تلاش کردم کاره خودمو شروع کنم .سایت میزدم سه ماه اراده و انرژی داشتم بعدش هیچییی
هیچی هیچییبی
در صورتی که من از لحاظ فنی و تخصصی خوب بودم هااا میدونید که مشکل از کجا بود .
حالا سال ها میگذشت و من پیشرفت زیادی نمیکردم ولی دوستام و همکارام خوب پیش میرفتن میگفتم خدایا چرا نمیشه
صدای آرومی بهم مشکل رو میگفت ولی من گوش نمیدادم و میگفتم شانس ندارم و تقصیر خونوادمه و فلان….
هی دوستامو مقایسه میکردم با خودم بیشتر میفهمیدم مشکل از کجاست . دیگه بجای اینکه سر خورده بشم طبق یادآوری استاد تو قدم سه اینکه مقایسه نکن خودتو با بقیه خودتو با خودت مقایسه کن دیدم واقعااا من نسبت به قبل چقدر عوض شدم و من از زندگی دوستام و باورهاشون خبر ندارم که الان میام خودمو با نتایجشون مقایسه میکنم ..
جا داره بگم اگه الان اینجام
اگه دارم این حرفارو میزنم
بخاطر اینکه بارها و بارها به حرفهای استاد گوش دادم به فایل های مختلف
فک کنین من چقدر گارد داشتم در مورد ثروت که الان اینجام و هی باورها و شخم میزنم شرایطم بهتر میشه
دیگه از زمان شروع 12 قدم که اومده دستم که چطور از خودم انتظار بی جا داشتم با اون باورهای داغون با اون شخصیت ضعیف میخاستم نتیجه هم بگیرم
الان نتایج بعد از سه قدم مشهوده
با ثروت راحتم و میتونم پول تو حسابم باشه و خرج نشه
قرضی ندارم وبجایش دارم پول پس انداز میکنم
مشتری هام با کیفیت تر شدن و راحتر. پول میسازم
همین روزا به این باگ پی بردم که مثلا قبلا من واسه یه پروژه میخاستم یه میلیون بگیرم بالا پایین میکردم که آقا حلاله ؟ من کاری کردم در ازاش .و.. ولی الان واسه کارم ده میلیون میگیرم و راحترم البته که ته ذهنم میگه حرومه . چون خیلی راحت بدست اومده و این صحبتااا
ولی من افسار دهنمو گرفتم
اجازه نمیدم هر حرفی بزنه هر فکری بکنه
میریم برای پروژه های صد ملیون تومنی
راستی من الآنم صد میلیون میگم دست و پام میلرزه و استرس میگیرم ولی میدونم یروزی این رقم ها برام عادی عادی میشه
باورتون میشه احساس میکنم ذهنم داره کلی انرژی مصرف میکنه و مثل کامپیوتر داغ کرده .
چقد خوب شد که من شخم زدم و دیدم چه خبره
وااای خدایا مرسی بخاطر این فایل
مرسی بخاطر استاد بی نظیرمون
مرسی بخاطر این لحظه که توش حظور دارم
شاد و ثروتمند باشید ️️️️
به نام خدایی که ربّ عالمیانه
باسلام به استاد عزیزم و خانم شایسته مهربان
و تمام دوستان عزیزی که دارن این کامنت رو میخونن
میخواستم این کامنت یا بهتره بگم رد پا رو در دوره عزت نفس بزارم اما دیدم که کامنت من ربط مشترک دوره عزت نفس و این فایل فوق العاده هستش که بارها و بارها گوش کردمش
خب من یه هدفی دارم اونم مربی رقص شدن و شاگرد گرفتن هست که هنوز بهش نرسیدم خیلی وقتم هست این هدف رو دارم
دیروز با یکی از دوستان نزدیکم بیرون بودم و داشتیم صحبت میکردیم که اتفاقا اون دوست هم درست عین من هدف مربی گری ژیمناستیک رو از خیلی وقت پیش داشته و بهش نرسیده
یهو راجب یکی از دوستان باشگاهیمون صحبت کرد که من چون خیلی وقته اون باشگاه نرفتم خبر ندارم از بچه های اونجا
گفت که فلانی یکی از تهران فیلم رقصش رو از تو پیجش دیده به زور با خواهش و التماس از کرج کشوندتش تهران که مربی باشگاهش بشه
( خب اشاره کنم تجربه ، مهارت و اطلاعات این دوستمون هم از من خیلی کمتره)
دوستم گفت زمانی که این رو به ما گفت من یکی دیگه (که ایشون هم یکی از دوستان نزدیک من هست ) رو به هم کردیم و گفتیم اونوقت نیلی با اینهمه توانایی خودش میره پیشنهاد میده و اون ادما نمیفهمن چه کسی با چه توانایی جلوشون ایستاده !!!
اقا این رو گفت من یهو بقضم گرفت
یاد تمام اون رفتار ها و رد شدنا افتادم
یاد اینکه حتی خیلیا خواستن ولی کسی ثبت نام نکرد افتادم در کل نجواهای ذهنی شروع شد
تا اینکه به خودم گفتم میخوای قربانی باشی ؟؟؟
کنترل اش کن
ذهنت رو کنترل کن
نزار احساس حسادت ناکامی و قربانی بودن تورو بشکنه !!!!!!!
تا اینکه رو به دوستم گفتم فاطمه مقصر منمممم من من من اینطور نبوده همه رد کنن خیلیام خواستن اصلا تا یک قدمی ماجرا هربار پیش رفتم ولی نشد باز پس این نشون میده یه سد مقاومتی دارم در مقابل خواستم که این دوستمون نداشته که حتی با اینکه نمیخواسته یا حداقل اندازه من نمیخواسته این اتفاق براش افتاده شروع کردم هم واسه اون هم واسه خودم منطق اوردن انقدر منطق اوردم که اون احساس قربانی شدن از من دوره شدکاملا و برای دوستمون که از من کوچیک ترم هست خیلی احساس خوشحالی کردم چون تو اون سن خود خیلی دوست داشتم به این هدف برسم و چقدر ابراز خوشحالی کردم که اون تونسته و این نشون دهنده پیشرفت جهانه
انقدر این منطق ها قوی بود که دیگه ذهنم نتونست چیزی بگهتا اینکه
بعد از اوردن اون منطق ها خواستم برگردم به اصل خودم و گفتم
فاطمه ( اسم دوستم هست ) من درسته به این هدف نرسیدم ولی حس نمیکنم زندگیم هدر رفته !!!!
میدونی من چقدر رو مهارتم کار کردم چقدر رو شخصیتم کار کردم میدونی چقدر جسارت به خرج دادم
کار هرکسی نیست هی نه بشنوه ولی ادامه بده تا جایی که جواب های مثبت هم بشنوه و اونجا مطمعن بشه اینکه نشده مشکل خودش بوده !!!!
میدونی چقدر اعتماد به نفسم رفته بالا !!!!
چه تغییراتی کردم ؟؟؟؟
من انقدری راضیم از زندگیم که حد نداره
پول عزیزه ولی همه چی پول نیست !!!!
میرسم بهش اما نه با بدبختی با احساس رضایت !
من تنهایی ام رو با خدا، به صلح رسیدن با خودم رو مهارتم رو درکم از زندگی رو تمام دست آورد هایی که تا الان داشتم از زمانی که شروع به تغییر کردم با دنیا عوض نمیکنم !!!!!
انقدر راضیم از زندگیم که احساس میکنم دارم اونطوری زندگی میکنم که به خاطرش به دنیا اومدم
دارم رسالتم رو انجام میدم حالا این تغییر شخصیتم و بهتر شدنم همیشه ادامه داره به یه جایی میرسم که پولم میاد بهش گفتم دلیل اینکه من تو اون باشگاه ها مربی نشدم این بود که سطح اطلاعات من اصلا واسه اونجا مناسب نبود من تو کویر میخواستم برنج بکارم
من باید برم شالیزارم رو پیدا کنم !!!!!!
جایی که از این مهارت خیلی زیادم صد برابر مربی های باشگاه که نصف منم مهارت ندارن پول بسازم !!!!
چرا احساس قربانی شدن بکنم ؟ اونا دارن پول میسازن نوش جونشون منم میرم میسازم اگه مهارتم بیشتر باشه جای احساس قربانی بودن باید به خودم بگمپس قراره نتیجه های بزرگترم بگیرم !
و ایمان دارم پیداش میکنم اون زمین شالی رو و خدا هدایتم میکنه
اما من همین الانشم راضی راضیم
به خداوندی خدا
انقدر از ته قلبم این حرفارو زدم
انقدر از حقیقت درونم بود این حرفا
که همین الان اشگم داره در میاد !
یاد اون حرفای استاد میافتم که میگه من یه کتونی و هندزفیری داشتم ولی عاشق زندگی بودم و راضی
به خدا این احساس رضایت همه چیزه
اوج شکر گزاریه اوج تشکر از خداست
دیروز احساس کردم خدا از من راضیه احساس کردم پیش خدا عزیز تر شدم
چقدر سپاس گزارشم که تو این چهار ماه که رو دوره عزت نفس دارم کار میکنم از این رو به اون رو شدم
شکر شکر شکر هزاران بارررررررر شکر
استاد بی نظیرم سپاسسسسس گزارتم به خاطر تمام محصولات بی نظیر و این فایل های فوق العاده
خدا به شما عزت روز افزون بده که انقدر مارو اگاه میکنید
سلام نیلوفر جان
امید دارم تا اکنون تو یه باشگاه خوب مشغول شده باشی
من عاشق رقص هستم
خودم خوب نیست رقص
و بچه که بودم دختر دایی هام و دختر خاله هام تمرین میکردند من مسخره میکردم
ولی چندین ساله خیلی دوست دارم پیشرفت کردم ولی نه زیاد
وقتی از رقص نوشتی خوشحال شدم
حتما برو و بدون یه باشگاه خوب نه چندین باشگاه تو رو میخوان و معلم خصوصی میشی من مطمعن هستم
چقدر خوب با دوستت نشستی و ترمزها رو پیدا کردی خیلی خوشحال شدم
ایول به داشتن دوستان هم مسیر
شاد خوشحال و موفق و ثروتمند باشید در دنیا و آخرت
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به استاد عزیزم و مریم جانم و دوستان بهتر از گلم
سوال 1: چه خواسته یا هدفی داشتی یا داری و با اینکه تمام تلاش های ممکن را انجام داده ای اما هنوز به آن نرسیده ای؟
یکی از هدف هایی که من داشتم این بود که سال 98 من کنکور تجربی داشتم و تمام فکرم شده بود قبولی پزشکی تهران اونم با رتبه یک و قبول نشدم تمام تلاش های ممکن میکردم باورتون میشه من از 8 صبح تا 12 شب کتابخانه میموندم
این داستان خیلی بررسی کردم که اصلا چرا من این هدف داشتم رسیدم به کمبود عزت نفس و اعتماد بنفسی که میخواستم خودم به خانواده ثابت کنم تا بتونم جواب زحمات آنها را بدم تا بتونم راضی شون کنم تا بتونم آرزو شون برآورده کنم چون اون ها فکر میکردن موفقیت و خوشبختی من تو پزشک شدنه چون براساس شواهد شون دیده بودن پزشک ها موفق ترند ثروتمند ترن موقعیت اجتماعی بالایی دارند و…
اما این افکار محدوده خیلی محدود که حالا تو سوال سوم مفصل میگم
من واقعا درس میخوندم کلی کتاب کنکور تست و مشاور از تهران داشتمم اما نشد چون خودم نخواستم که خلقش کنم از یک طرف پام روی کلی ترمز از یک طرف دیگه پام روی خواسته ای که واقعا برای خودم نبود…
کلی مانع تو ذهنم داشتم کلی دلیل که نمیتونم اما بدجوری هم زور میزدم برای رسیدن
و دقیقا یادمه نتایج که اومد خودم به خانواده گفتم میدونستم من قبول نمیشم و میخوام یک سال دیگه بخوانم و بازم قصدم همون پزشکی بود اما خدا من آوردم اینجا تا خودم بشناسم
سوال 2: چه افرادی را می شناسی که با وجود تلاش های کمتر، به سادگی به همان خواسته رسیده اند یا با وجود تلاش های مشابه با شما، خواسته ی آنها محقق شده است؟ (درباره این موضوع با جزئیات توضیح بده)
سال دومی که قصد مطالعه مجدد برای کنکور داشتم دقیقا همون تابستان هدایت شدم به سایت استاد عباس منش و شروع تغییرات از اونجا شروع شد و من نشستم رتبه برتر ها را فیلم مصاحبه هاشون میدیدم قشنگ یادمه رتبه 1 کنکور تجربی 94 آقای علیرضا احمدی اگه اشتباه نکنم میگفت من روزی حداکثر 5 ساعت میخوندم
و جمله دقیقش بگم میگفت میدونستم رتبه اول منم اوج لذت اوج راحتی اوج شادی و لذت اما چرا برای من این همه زجر داشت چون من خودم زجر با افکارم ساختم
به جای خوندن های شبانه من که از 12 ساعت شاید 5 ساعتش مفید بوده اون 5 ساعت میخوند اما مطالعه هوشمندانه ای که برابر 12 ساعت من میشد
حرفهاش نهایت اعتماد به نفس بود تازه ایشون بگم از 4 سال برق شریف که خونده بود تصمیم میگیره بیاد پزشکی بخونه ببین میگفت خیلی ها با من مخالفت کردن اما من میدونستم برای چی میخوام بیام و برام مهم نبود تازه نشسته بود خودش زیست که من 3 سال میخوندم خودخوان میخونده میگفت اولاش هیچی نمیفهمیدم اما اون سال 94 بالا ترین درصد زیست زده بود میگفت میرفتم از بچه های سال های قبل مشورت میگرفتم
من همیشه مصاحبه این بچه ها را که میدیدم از خونسردی شون حرصم میگرفت چون نمیتونستم بپذیرم میتونه همه چی راحت بگذره همه چی باید تو ذهنم سخت میگذشت با دوستانم که حرف میزدیم میگفتم اینا انگار دیونه اند
درصورتیکه اونا نهایت آرامشی اند که مومن داره
تلاشش میکنه تلاش هوشمندانه نه احمقانه بدو بدو نداره تو عجله و رقابت نیست
مثال دوم آقای علیرضا براتی بود رتبه اول کنکور 95 تجربی که میگفت من بهترین سال های عمرم بود کنکور تازه انگار بعد کنکور خانواده ازش بیماری مادرش هم مخفی کرده بودن(تو فایل شیوه صحیح الگوبرداری استاد میگن وقتی باورهات درست باشه همه چی برات فراهم یک مادر دلسوز یک خانواده همراه این دقیقا همین مثاله که ارامش براش فراهم بوده چون باید به خواسته اش میرسیده) میگفت من سال کنکور ورزش حرفه ای باشگاهم ترک نمیشد هفته قبل کنکورم رفتم باشگاه
حالا من دو سال نه کلاس زبانم ادامه دادم نه ورزش میکردم که خودش باعث 25 کیلوگرم اضافه وزن شد چرا؟ چون باور کمبود زمان فرصت داشتم میترسیدم اگه یک ساعتم بره تمومه وقت ندارم نمیشه من حتی لذت بودن با خانواده را هم از خودم دریغ کرده بودم تنها غذا میخوردم
یعنی ببینید چی میگمممم اما همه اینا کم کم کم تو سال دوم شروع کرد به تغییر
بازم ایشون تو مصاحبه که باهاش کرده بودن میگفت شب قبل آزمون از قلم چی اومده بودن خونه مون که پیشاپیش مصاحبه کنند چون طبق نتایج آزمون های آزمایشی نتیجه معلوم شده بود که من قطعا جز 10 نفر اولم و من به خانواده ام گفتم من نفر اولم
واقعا این حرفا چیو نشون میده اعتماد بنفس لایق بودنم قبول دونستن خودشون راحت گرفتن همه چی لذت بردن از مسیر
میگفت من با ذوق و شوق دنبال حل مسائلم بودم اگر تو یک آزمون آزمایشی درصد فیزیکم میومد پایین میشستم یک روز بررسی میکردم که چرا و برای آزمون بعدی استراتژی جدید میچیدم که رشد درصدم ببینم نگران نمیشدم از این حل مسئله لذت میبردم
من یادمه گریه میکردم اگه درصدم منفی میشد و یک روز اصلا درس نمیخوندم الله اکبر اینا یعنی ذهن حل مسئله داره میدونه با حل شون راه حل پیاده میکنه
یک مثال دیگه بزنم از آقای علیرضا رستگار که بعد از سربازی اونم تغییر رشته میدن و تو سه تا کنکور تجربی هنر و فنی حرفه ای شرکت میکنه فقط تو چهار ماه تجربی رتبه 1 سال 87 و هنر انگار 7 یا 17 شدن اون یکی هم جز 10 نفر اول شده بودن این مثال زدم برای باور کمبود زمانی که داشتم 9 ماه کم میدیدم برای همین اصلا قبل از اولین کنکورم میگفت با خودم من یک سال دیگه هم میومونم و همونم شد
من باید همه اینا را تجربه میکردم تا بفهمم آقا مهم نیست چقدر زمان داری مهم اینه چطوری ازش استفاده میکنی که به اینجایی میرسم که همین هفته که گذشته من 5 تا امتحان پایان ترم از دروس تخصصی ترم 6 پشت سر هم با موفقیت گذروندم خدایا شکرت شکرت شکرت
خیلی خوشحالم دارم اینا مینویسم با تمام ذوق دارم مینویسم اینا درسهای زندگی منه اصلا سال دوم خودش فوق العاده ترین بوداا سراسر خیر
حالا قسمت های جذاب ماجرا هم هست
یک الگو راحت رسیدن دیگه هم یکی از هم سن و سالی های من تو خانواده که پایین تر هم میگم براتون ایشون خیلیی راحت گیره من یادمه تو سال کنکور من هیچ جا مهمونی نمیرفتم اون همه جا میومد حتی برای مامانش آشپزی میکرد
و با رتبه سه رقمی برق صنعتی شریف قبول شد
یادمه میدیدم تو مهمونی ها تو دل شلوغی دفتر هاش میخوند خلاصه لذت میبرد من خیلی سخت گیر بودم فکر میکردم من درست میگم
سوال 3: چه باورهای محدود کننده ای (ترمزهای مخفی) را می توانی در ذهن خود شناسایی کنی که فکر می کنی باعث شده که با وجود این همه تلاش، باز هم به آن خواسته ها نرسی؟
جذاب ترین قسمت ماجرا که دارم روی این ذهن عزیزم حسابی کار میکنم و هعی داره دستش برام رو میشه خیلی خدایی جذابه
باور ناتوانی در تست زدن آزمون و یادگیری
اینکه باید صد بار بخونم تا یادبگیرم سرعت مطالعه ام پایین آورده بود
بجای تمرکز روی کیفیت مطالعه تمرکزم روی کمیت مطالعه بود که آره باید هر روز بالای 12 ساعت بخونم
اینا همش باوره کمبوده ها کمبود فرصت زمان موفقیت
لایق نبودن برای دانشگاه های تهران و پزشکی
اینکه دانش آموز استعداد درخشان نبودنم
من معلم های خوبی نداشتم
بچه ها کلاس مون بی انگیزن
خواهرم تو خونه اذیت میکنه
بدلیل اینکه موفقیت های قبلیم حساب نمیکردم و خودم آدم ضعیف میدیدم اعتماد به نفس نداشتم عزت نفس نداشتم و حالا میخواستم با این قبولی بدرخشم که آقا منم ببینید منم هستم من هم میتوانم و چون این رشته و دانشگاه خیلی خاص بود اینم انتخابم شده بود
خانواده ام نمیتونند کلاس کنکور ثبت نامم کنند
خانواده ام موقعیت اجتماعی عالی ندارن (فکر میکردم فقط اونایی که مامان و بابا هاشون مهندس و دکترن میتونند کنکور قبول بشن)
زمان کمه اون سال چون مدرسه هم میرفتم(سال آخر )و همزمان کنکور میخوندم میگفتم فایده نداره نمیشه باید تمام زمانم برای خودم باشه و اینم یکی دیگه از دلایلی که یک سال دیگه موندم و همین نشونم داد موضوع زمان نبود عشقم موضوع باورهات بودن که مانع شدن از اون زمان استفاده نبری باورهای محدود کورم کرده بودن نمیدیدم زمانی که دارم را
من مشاور خوب ندارم
برنامه درسی خوبی نداشتم
این کتابها خوب نیستند من کلی کتاب خریدم که استفاده هم نشد درست و حسابی
اونایی که سهمیه ارشد و ایثارگر دارند حق ما را میخورند ما نمیتوانیم قبول بشیم
بچه های سهمیه دار مانع من میشند
حالا من کار خودم درست نبودااا تمام گیرم اینا بودن در صورتیکه رتبه 1 از یک خانواده متوسط تو یک شهرستان بظاهر پایین تر از اصفهان بود
من گیرم این بود که اونا که تو تهران اند و مدرسان تهران سطح بالاتری دارن معلم هاشون خیلی خوب کار میکنند
اما اینا همه بهانه ذهنم برای درست و حسابی تلاش نکردن بود چون روی من فشاری بود که خودم ایجاد کرده بودم(انتخاب ناآگاهانه) برای اینکه دختر خوب خانواده باشم و مورد تایید مادرم بخصوص که راضیش کنم (چون همیشه ازم انتظار بهترین شدن داشت بعضی وقت ها زور میزد که منو بهترین جلوه بده مثلا یادمه سر مدارس تیزهوشان من قبول نشدم و دو تا هم سن داشتم تو فامیل که اونا قبول شدن و خب خیلی سرکوب شدیدی بود براش چون من و هعی با اونا مقایسه میکرد از همین جاها آتش رقابت باهاشون تو دلم افتاده بود حتی تو ذهننم باهاشون جنگ داشتم )دنباله رو حرف بقیه که بهم میگفتن خانم دکتر چون همیشه معدل 20 و شاگرد اول بودم تصمیم گرفتم که پزشکی برم و این دیگه تو خانواده افتاده بود تو زبان همه خانم دکتر خانم دکتر حالا ببین چه فشاری روی خودته که از درون باور نداری که میتونی قبول بشی و ناتوانی از اینکه این موفقیت کسب کنی از اون طرف بهت میگن خانم دکتر و من در طی این فشار خودم حبس کرده بودم تو خونه و سعی میکردم درس بخونم چون میشستم سر درس کلی نجوا اگر نشه چی ؟ اینطوری فایده نداره؟ این مشاور فایده نداره؟ و خب از اونجایی که همش تو خونه بودم انتظار میرفت خیلی درس میخونه و باید رتبه بشه ولی نتیجه اصلا جالب نبود
اینا همه درصورتیکه بود که من اینا خواسته ام نبود من نمیدونستم چی میخوام و این خواسته برام خیلی خیلی بزرگ بود و همش برای اینکه خودم آروم کنم یاده لذت و ذوق پدر و مادرم از قبولیم میافتادم بعد تازه خیلی از چیزهایی که قلبییی دوست نداشتم برای خودم لذت بخش جلوه میدادم مثلا بودن در محیط بیمارستان و خدمت به بیماران و ساعت های خیلی زیاد کار و فعالیت در بیمارستان و….
خودم کافی نمیدیدم
لایق قبولی نمیدیدم
اما همه اینا کم کم شروع به تغییر کد
من سال 98 که اومده بودم سایت هیچی از موفقیت تحصیلی پیدا نمیکردم (چون در مدارش نبودم) یادمه یک سوال هم پرسیده بودم تو عقل کل درباره باورها که دوستان عزیزم جواب داده بودن و..،اما فکر میکردم قانون برای کنکور و اینا جواب نمیده و این شد که من از مهر 98 که باز با همان محدثه قبلی شروع کردم به درس خوندن، خیلی کم شد استفاده ام از آگاهی های سایت ولی هر موقع برمیگشتم سراسر ذوق و شوق و احساس خوب شدن میشدم و بعد دوباره این انگیزه میخوابید ایمانم بالا و پایین میشد
من تمام باورم برای موفقیت تو کنکور شبانه روزی درس خوندن و زجر کشیدن بود اصلا انگار قرار نبود ی لذتی در کار باشه برای همینم روی باور خاصی کار نمیکردم اما کم کم احساسم شروع به خوب شدن کرد از زمانی که تسلیمممم شدم دیگه واقعا زیر فشار این همه درس خوندنهای بی نتیجه کم آوردم( مشاورم روزی 13 ساعت برام برنامه مینوشت و من دیگه نمیتونستم درس بخونم )و دیگه درس خوندن کم کردم دیگه خسته شده بودم یادمه از اسفند ماه دیگه روزی یک ساعت میخوندم اما روی سایت بودم با خودم میگفتم این درس خوندنه که فایده نداشت بزار ببینم سایت استاد قانون چی میگه و شروع کردم به شکرگزاری و… فکر کردن فکر کردن…
و احساسم از ترس از نشدن روی قبول شدن کار میشد کم کم میگفتم محدثه یک ساعت بخون اما لذت ببر بیا با دید حل مسئله روی تست ها کار کنیم و کم کم با خواهر کوچیکمم برای اینکه حس و حالم خوب کنم بازی میکردم قبلا به شدت باهاش بحث داشتم تمام فشار های روم روش وارد میکردم دعوا و بحث و اینا
روی احساس خوبم خیلی کار کردم روی اینکه آقا منم لایق اینم برم دانشگاه منم میتونم روزانه قبول بشم سال 99 (اینو خیلی کار کردم یادمه از اردیبهشت 99 هر روز مینوشتمش) کم کم با دوستان جدید تو سایت استاد عباس منش آشنا شدم که اتفاقا همه میخواستیم پزشکی تهران قبول بشیم و خیلی الگوهای قبولی که براحتی و با لذت قبول شده بودن و من تمام تمرکزم شده بود روی احساس خوبم اما خوب باورها اون زیر بودن هنوز عمقی کار نشده بود اما ایمانم کم کم داشت رشد میکرد روی خدا حساب باز کردن به جای عقل و منطقم دیگه برنامه های مشاورم عمل نمیکردم فقط هر چی خدا میگفت مثلا میشستم کنکور های سال قبل میزدم اونم اگه حس و حالم خوب بود یک دفتر داشتم مینوشتم هعی از همه چی میگفتم
کم کم هدایت شدم که اصلا من چی دوست دارم رفتم به گذشته و دیدم من از راهنمایی کنجکاو سوالات ذهنم شده بودم در حوزه ژنتیک و زیست شناسی و … میترسیدم اینو به خانواده بگم چون مخالفت از همون راهنمایی نشون داده بودن میگفتن این رشته ها توش پول نیست موفق نمیشی آینده نداره ولی من همش میگفتم نه آدم تو مسیر علاقه اش موفقه خلاصه این فراموش شد تا دوباره زنده شد خدا هدایتم کرد
کم کم روی این باور که من با هر رتبه ای که بیارم میرم دانشگاه روزانه درس میخونم کار میکردم
منم لایقم لایق دانشگاه رفتن لایق تحصیل در دانشگاه و میتونم خدا کمکم میکنه خدا قبولم میکنه خدا همه کاره منه و از همه مهم تر حس خوب کار میکردم
سال 99 برای کرونا کنکور از تیر افتاد آخر مرداد و من بازم فرصت برای بهتر کار کردن روی افکارم و حس و حال خوبم اون وسط کمی هم درس میخوندم
کم کم شروع کردم سرچ کردن راجب قبولی رشته ها تو سایت های مختلف و میدیدم که عه با چه رتبه هایی قبول شدن پس رتبه هم مهم نیست
چرا زور میزدم رتبه یک بشم ؟
هنوزم به خانواده نگفته بودم برای تغییر رشته اما گفتم میخوام برم همون که میخوام
خلاصه با تموم حس و حال خوبم رفتم سر جلسه با خدا رفتم و اومدم رها بودم و فقط میگفتم منم امسال میرم دانشگاه منم قبول میشم فقط هم روزانه میخوام
با این که رشته شفاف تر شده بود خیالم راحت تر شده بود از قبولی چون میگفتم من پزشکی قبول نمیشم
رتبه ها اومدن با سال قبل 2000 تا فرق داشت و بهتر شده بود(شاید باورتون نشه من حتی بعضی تست ها را شانسی میزدم)
یادمه دوباره شروع شدن ترس هام و گریه هام قبول نمیشم و اینا باز خدا را گفت دختر پس ایمانت کجا رفته مگه نگفتی من قبولم میرم دانشگاه روزانه بیا ببرمت
همون شب برای مامانم از ی موسسه همایش انتخاب رشته اومده بود آخه نمیخواستم انتخاب رشته کنم اما خدایی بگم ها بیشتر گریه هام از ترس مامانم بود ته قلبم روشن بود
خلاصه ثبت نام کردم فرداش رفتم
حرفاش خدا بود خود خدا بود
با گریه رفتم و با خنده برگشتم
گفت آقا مهم نیست رتبه ات چنده تو به ترتیب علاقه ات رشته و دانشگاه بزن بیا پایین
همینم شد
خدا همه چی میشه برات
امیدم شده بود در دل دل تاریکی آخه من با رتبه 5 رقمی کجا قبول بشم ؟
همون سال چون کرونا بود همه دانشگاه ها مجازی بودن منم همه دانشگاه ها را زدم گفتم هر جا باشه میرم روزانه باشه
نشستم همه گرایشهای زیست شناسی گیاهی جانوری سلولی و میکروبیولوژی زدم
با دانشگاه های مختلف و ته تهش هم چند تا شیمی زدم
مامانم اینا میگفتن آخه زیست جانوری که چی؟
گفتم من فقط میخوام بزنم دقیقا صدای قلبم بود انتخاب رشته کردم
بعدش نشسته بودم سایتهای دانشگاه ها بررسی میکردم یک دانشگاه بود دانشگاه دامغان از کلاس و آزمایشگاه هاش فیلم گذاشته بود من هعی اینو میدیدم به مامانم و اینا هم نشون دادم
دقیقا مهر که نتایج اومد
من زیست شناسی جانوری روزانه دامغان قبول شده بودم و خداروشکر چون مجازی بود من دو ترم اول تو خونه بودم و سر کلاس دانشگاه
الله اکبر به این خدا
یادمه میگفتم من هر جا قبول بشم دو ترم میخوانم مهمانی میگیرم میام دانشگاه اصفهان همونم شد بعد دو ترم اومدم دانشگاه اصفهان از جایی که فکرش هم نمیکردم موافقت شد
خدا موافقت کرد
دقیقا خدا به خواسته هامون شکل میگیره هر چی بخوای همون میشه برات براش هم فرقی نداره سال اول قبولی نمیخواستم درصورتیکه با همون رتبه سال بعدش قبول شدم
الله اکبر به این خدا و قوانین بی نقصش که برات همه چیز و همه کس میشه
خلاصه بگم که من الان ترم 6 هستم و دارم دانشگاه اصفهان درس میخونم با بهترین اساتید و همکلاسی ها و فضای آموزشی و یک دانشگاه بزرگ زیبا بهشته طبیعتش
و جذاب تر استاد با همه این تغییرات پارسال
من برای آزمون ارشد آزمایشی اقدام کردم ببینم چند چندم دیدم به به امسال نتایج اومد من رتبه 107 شدم و مجاز به انتخاب رشته این دقیقا نتیجه تغییرات باورهام بودااا من اصلا کار خاصی نکردم همون درسهایی که برای امتحاناتم خونده بودم همون
این نتیجه فقط و فقط بهم نشون داد دیدی محدثه جونم تو فقط تو مسیر علاقه ات باش دیدی همه چی باورهاته مطمئنم امسال که آزمون ارشد اصلیم هست نتیجه بهتری میگیرم
اینا همش بهم نشون میده که همه جا زندگی من یودم و افکارم و خدایی که بهشون بدون قضاوت شکل میداده
و من تو این مسیر همش در حال رشد بودم و هستم و خدا رو بینهایت شکر که هر چی دارم از خودشه تازه دارم میفهمم چقدر به ذهنم بی اعتماد بودم میخواستم 100 بار بخونم تا بفهمم
و استاد از شما هم بینهایت سپاسگزارم واقعا اگر من هدایت نمیشدم زیر بار این فشار خودساخته خیلی خیلی باید له میشدم
خوشحالم و خداروشکر میکنم الان اینجام خودش بود و هست هر چی دارم خودشه به خدا
اون خانواده ای که موافق نبودن الان بهم افتخار میکنند من اصلا از رتبه ام نگفته بودم اما مامانم که فهمید از خوشحالیش فقط سعدی نفهمیده بود تازه این برای من خیلی کوچیکه حالا که فهمیدم چه قدرتی درون منه من بزرگتر میخوام
بیشتر میخوام بهتر میخوام و میدونم همش هدایت میشم هعی مسیر برام شفاف و شفاف تر میشه هر واحد درسی که میخوانم به کلی سوالهای ذهنیم جواب میده سر بعضی کلاسهام از خوشحالیم گریه ام میگرفت بعضی اساتیدم آنقدر سراسر عشقن
حالا دارم الگو های موفق در حوزه علوم زیستی میبینم که با علم شون دارن چه مسائلی حل میکنند و کلی ثروت خلق میکنند
حالا میفهمم ثروتمند شدن به رشته فلان نیست به افکارته مثال بارزش استادم هستند آقای مجید مرادمند عنکبوت شناسی که الان دارند فرصت مطالعاتی میگذرونند در دانشگاه هامبورگ آلمان و دارند تدریس میکنند اونجا
اونوقت که میگه موفقیت تو پزشکیه ؟
نمیگم نیست میگم برای هر کی علاقه اش تو چیزی هست که میخواد
استادم میگفت من عشق جانوران بودم و هستم
حالا جالبه براتون بگم من با این هدایتم به زیست جانوری فهمیدم این گرایشهایی که هست همه داریم درسهای مشترکی میخونیم و در واقع فرق خاصی نداریم
(همه چی سر جای درست خودشه من به این هدایت ایمان دارم)
خدایا شکرت شکرت بینهایت شکرت
استاد با تمام قلبم سپاسگزار حضورتون هستم
داشتم به این فکر میکردم که چقدر استاد الگوی مناسب هست برای ماها که
این میتونه بزرگترین سپاسگزاری ما باشه
یه داستانی تعریف کنم از اینکه چرا اینو گفتم
وقتی به زندگی استاد زوم تر شدم و روش فکر کردم دیدم چقدر استاد در زندگی روزمره شون همه چی رو آسان میگیره و اصلا بازی قرار میده و این چقدر خوبه
استاد در مورد کیودی همون حیوانی که بین روباه و گرگه صحب میکرد
ناخودآگاه من اینو دریافت کرد که ببین چقدر استاد با نگاه بازی گونه به حل این موضوع توجه میکنه
اصلا وقتی به عنوان بازی به یک چیزی نگاه کنی یعنی یه راه حلی داره دیگه و میتونی بهش برسی، شما یک بازی کامپیوتری رو وقتی بازی میکنی یعنی یک پایانی داره و یک کلیدی هست برای باز شدن قفلی که جلوتونه دیگه
حتی این ویژگی استاد رو در استرهیکس هم دیدم که چجوری همه چی رو حتی بصورت بازی تعریف میکنه
و اصلا مراحل صحبت کردنشون اینه که برنده بازی هستن و جواب رو رسیدن بهش و درآخر نتیجه رخ میده و برنده هم میشن
اصلا لذت بردم از اینکه انقدر بصورت عملی دارم اینطوری از استاد چیزها یاد میگیرم و در زندگیم استفاده میکنم
ازتون سپاسگزارم خیلی زیاد
حالا برای پیدا کردن ترمز ها هم من اینو به عنوان بازی قرار دادم
قبلا یادمه یه آهنگی تتلو داشت میخوند
سلام من دکتر دوستتون هستم ازین داستانا
امروز من به ذهنم میگم
سلام من دکترتون هستم ازین داستانا میخوام ترمز رو کشف کنم
خودم انگیزه درست میکنم برای خودم با بازی گرفتن هر چیزی که میخوام حلش کنم و میبینم که روند چقدر ساده و راحت انجام میشه
حتی ترمز های ذهنی که خیلی عمیق بودن در برابرم حالا تسلیم میشن و میگن بابا این اصلا کوتاه بیا نیست خخخخ
بازی بازی بازی ذهنیه همه چی
دوست دارم این ترمز رو هم بگم درمورد پوله
برای دریافت پول از هرکسی یا از هرجایی نیاز به واسطه یا دلیل و شرط و شروط نداریم مثلا این کارو میکنم که بمن فلان پولو بدن و اینو پولو بمن بده تا باهاش شلوار بخرم خب
چون توی ناخودآگاه این پیام بود برام که اگه کاری نکنی که پولی نمیاد و این باور باعث میشه که مجبور بشیم سراغ کاری که اصلا علاقه ای نداریم و و بعد میگیم چرا اوضاع درست نمیشه بریم، در کل اینو میگه که تو لایق نیستی باید حتما یک کاری بکنی
درصورتی که وقتی باورهای درستی در مورد پول داشته باشیم پول محرک و سوختی برای ما میشه که از کاری که انجام میدیم ارزش خلق کنیم و به رشد جهان کمک کنیم
پول که هست همیشه و کاری که میکنیم رو ربطی به پول ندونیم چون ما قرار لذت ببریم و تجربه های جدیدی داشته باشیم و اینجا پول واسطه ای میشه برای تجربه های بهتر و متفاوت تر و بهتر
وحتی خیلی وقتا پول رو ربط میدیم به زمان و تلاش فیزیکی بیشتر و بازم اگه تلاش بیشتر صورت نگیره باور میکنیم که دیگه پول نمیاد چون تلاش فیزیکی صورت نگرفته است و این ایجاد ترمز میشه
یا باید این تلاش فیزیکی بیشتر رخ بده که پوله بیاد
زمانی که ما میزاریم برای کاری یا شغلی باید بستگی داشته باشه به شدت علاقه ی ما توی اون کار یا حوزه، که اگه شدت علاقه اینجا زیاد باشه و اون کارو دوست داشته باشیم نتیجه اش احساس خوبه دیگه توی طی روند و تمرکز ما خود بخود از روی پول برداشته میشه و اون پول که بوده و ربطش به کارمون نداده بودیم حالا میاد، چون ربطش ندادیم به کارمون و ترمز ایجاد نکردیم و اینجا مهمه
تلاش فیزیکی زیاد اینجا بخاطر عشق بکار هست نه پول و برا همین خیلیا یجور دیگه متوجه میشن!!
اما اگه کاری که دوست نداشته باشیم و علاقه ای نداشته باشیم رو انجام بدیم باور ریشه ای هم داشته باشیم که تلاش فیزیکی زیاد باید صورت بگیره و ربطش بدیم به پول، یا اون پوله اصلا نمیاد یا اگه بیاد تلاش فیزیکی زیاد و مداوم باید رخ بده چون این ترمز مارو توی سیکلی قرار میده که وارد مداری میشیم با تلاش فیزیکی زیاد و دیدن الگوهایی مشابه و بقیه ماجرا که میدونید
و خدایا شکرت
….
سلام به استاد عزیزم و همه دوستان
من بزرگترین اشکالم رها کردن بودنه و خود این اشکال ریشه داشته در الگوی مناسب نداشتن.
در ابتدا زمانی که مباحث موفقیت شروع کردم با آقای آزمندیان گرامی شروع کردم و خب نتیجه این شد که مدت ها دور سرم چرخیدم هم این مباحث به دلم بود هم نتیجه نمیگرفتم و افتادم تو دور باطل. من نمیگم ایشون بد هستند برای من الگوی مناسبی نبودند، همه حرفها بسیار کلی و انگیزشی غیر کاربردی بودند. بعد با آقای شریفی واقعا متوجه شدم داستان چیه چند تایی هم جذب کردم و بعد این برام مرحله ای شد تا اصلا استاد رو درک کنم و بشناسم و بیام اینجا.
خود استاد به عنوان الگو سالهاست تو مسیرن یعنی شخصیتشون شده لایف استایلشون شده. خب وقتی الگو مناسب باشه درست آموزش میگیری میدونی باید تو مسیر بمونی یاد بگیری گوش کنی …
یه مدتیه دارم یوگا رو هر روزه تمرین میکنم و چون انعطاف بدنی خوبی دارم تصمیم گرفتم حرکات پیشرفته رو یاد بگیرم. امروز داشتم پیج kino رو چک میکردم یکی از مربی های خوب دنیاست که فلوریدا زندگی میکنه اگر درست گفته باشم. یه پستی گذاشته بود و کپشن گذاشته بود من دو سال هر روز این حرکتو انجام دادم و میفتادم و حفظ تعادل برام سخت بود گاهی روزا این فکر از ذهنم خطور میکرد که نمیشه این حرکت خیلی سخته اما هرگز تا امید نشدم و تونستم. و واقعا الان بحث اون یه دونه حرکت نیست حرکتی نیست که نتونه انجام بده!
خب ایشونم یه الگوی مناسب برای من که قرار نیست برسیم و تموم بشه قرار نیست وقتی با شور و هیجان شروع میکنی دو روز بعد خواستت رو بزار تو سینی برات بیارن و تموم بشه یه پروسس که باید ازش لذت برد. موارد مختلف فرق میکنه چون قانون هر کدوم فرق میکنه چون باورهای پایه و جایگاه اولیه ما فرق میکنه.
چنین الگوهایی مثل استاد عباس منش و ایشون الگوهای درستین چون همیشه در مسیرن از زمانی که داشتن تلاش میکردن و با مغز میخوردن تو زمین تا الان که خواسته هاشونو تیک زدند.
و در نهایت خود آدم باید یه دیسیپلین داشته باشه.
الگوی مناسب داشتن و رها نکردن کلید های اصلی برای من هستند. وگرنه در مجموع نسبت به زمانی که با قوانین آشنا شدم وقتی واقعا حسمو خوب میکنم نشونه ها و نتایج رو میبینم.
جواب دادن دنیا رو به تغییر احساس و افکارم میبینم و دیدم. و دیگه هم مشکل الگوی مناسب ندارم بقیش خودمم که یه بار برای همیشه باید چرخه ی شل کن سفت کن رو تموم کنم تا خودمو زندگیم تموم نشدیم.
و البته که این تصمیم ها و این حرف ها جدید نیست ذره ذره تو دوره ها پیشرفت کردم و هر روز بهبود داشتم و هر روز دارم کامل تر متوجه میشم و از اونجایی که پشت کارمو تو یه سری مسائل نشون دادم تو این چند ماهه،هدایت شدم به نوشتن …
چند روزه دارم مسیرم ثبت میکنم یه دفتر برداشتم صبا که بیدار میشم خط اول مینویسم امروز برای بهبود زندگیت چیکار کردی؟
و کارامو می نویسم مثلا:
فایل فلان دوره رو گوش دادم
حسمو خوب کردم
یوگا تمرین گردم
کلاینت داشتم
مطالعه کردم
رفتم پارک پیاده روی کردم حالم بهتر شد
و ….
تا برسم به آخر شب و تصویر سازی قبل از خواب.
استاد قمشه ای میگن که ما یه چیزایی می دونیم یه چیزایی نمی دونیم تا به چیزایی که میدونیم عمل نکنیم چیزایی که نمی دونیم در اختیار ما قرار نمیگیره.
پس فعلا تا جایی که فایل دارم گوش میکنم و عمل میکنم
فعلا حرکاتی که بدنم تواناییشو داره تمرین میکنم
فعلا تا جایی که میتونم حسمو خوب میکنم
فعلا در حد لول خودم زبان میخونم
فعلا تا جایی که میتونم با عشق کار میکنم
فعلا تا جایی که می تونم شاد خواهم بود
تا ادامه ی مسیر رو تو هدف های ورزشی، مالی، کاری و … نشونم بدن.
در پناه الله یکتا شاد و موفق باشید