می خواهی جزو کدام گروه باشی؟ - صفحه 11


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    221MB
    18 دقیقه
  • فایل صوتی می خواهی جزو کدام گروه باشی؟
    17MB
    18 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

783 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    طاهره خانمی گفته:
    مدت عضویت: 3742 روز

    با سلام مجدد

    معذرت میخ.ام که 2 بار نظر میزارم اما به قدری هیجان زده ام که وقتی فایل دیدم و دانلود کردم و سوالی که حدود 5 ماه ذهن منو به خودش مشغول کرده بود امروز دریافت کردم

    واقعا همش فکر میکردم چرا سال 93 برای من اینجوری بود چرا اینقدر شوک های متوالی و اتفاقات بد برام می افتاد اما فهمیدم اون ها همش به دلیل مقاومت من در مقابل تغییر بود از ساعت 5٫15 تا الان اصلا نمیدونید چ حالی هستم که جواب سوالم را بالاخره پیدا کردم واقعا از صمیم قلبم ازتون ممنونم آقای عباس منش واقعا خدا را شکر با این سایت آشنا شدم

    من اتفاقات بی شماری برام تو سال 93 برام افتاد یعنی به دری کع کارد به استخوانم می رسید و مجبور بودم عوض بشم یعنی وقتی از سن 24 رفتم به سن 25 اساسی تغییر کردم.کسی باورش نمیشه سال قبل جوری بود برای من که نصف بیشتر روزهای سال من دقیق به یاد دارم

    از کنار گذاشتن کاری که اوایل بسیار عالی بود اما شرایط جوری سخت شد که مجبور شدم کنار بذازم

    یا این که سال گذشته ماردم سخت بیمار شد و من که تا اون موقع هیچ کاری از خرید یا کارهای جزیی انجام نمی دادم یکدفعه با حجم زیادی از مسئولیت های مختلف روبرو شدم

    و بسیاری موارد دیگر

    و خیلی موارد دیگر که واقعا قابل بیان نیست

    امروز بهترین هدیه عمرم را از سایت شما دریافت کردم کلی کتاب موفقیت خوندم اما به جواب این سوال نمی رسیدم تا بالاخره اینجا دیدم/ببخشید کامتن طولانی شد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    محمدرضا فصیح گفته:
    مدت عضویت: 4015 روز

    پاسخ به سوال استاد عباسمنش:

    داستان زمانی که تغییر نکردم و شکست خوردم.(در حوزه کسب و کار)

    داستان زمانی که تغییر کردم و موفق شدم. (در حوزه ی رابطه ی فردی)

    داستان تغییر نکردنم در حوزه ی کسب وکارم و پس رفت کردن و شکست خوردنم:

    سلام محمدرضا هستم.میخوام داستان خودم را بگم از زمانی که تغیییر نکردم و در کسب و کارم با شکست مواجه شدم.

    من 20سالمه.تقریبا در سن 16 سالگی بود که عاشق این بودم که یک شو من خوب بشوم و برای مردم برنامه اجرا کنم و اونها را خوشحال کنم و بخندونم.تقریبا به طور ناآگاهانه از قانون جذب استفاده میکردم و هر شب قبل از خواب به این فکر میکردم که دارم برای مردم برنامه اجرا میکنم و اینکه همه برام دست میزنند و خوشحالند و دارن میخندن.خوب تقریبا 2 سال از اون ماجرا گذشت و من وارد دانشگاه شدم همش هم به آرزوم توجه میکردم و با خودم جلوی آینه تمرین میکردم تا اینکه با استفاده از قانون جذب در شرایطی قرار گرفتم که یه دفعه همه چیز جور شد که من بتونم اولین اجرام را در دانشگاه در حد10 دقیقه داشته باشم .خدارا شکر اجرا کردم و ترکوندم همه خوشحال و شاد بود .دوستام بم تبریک میگفتند.واین طوری بود که آدم ها مییومدند دنبالم تا باهاشون در زمینه ی اجرای کمدی کار کنم.من بعد از اولین اجرام دردانشگاه هم تقریبا در طی کمتر از یک ماه 30 تا اجرا رفتم.واقعا برام رویایی بود حتی آدم هایی اومدند که با من عکس میگرفتند. ومن واقعا لذت میبردم.

    اما اینو هم میدیدم که دارم بعد از اون هر روز پسرفت میکنم.هردفعه که برای برنامه من را دعوت میکردند همون برنامه های کهنه ی قدیمی را تکرار میکردم.هر روز بیشتر از کارم زده میشدم.میدونستم باید تغییر کنم.میدونستم باید آبدیت کنم برنامه های کوتاه و تکراریم را .اما این کار را نکردم تا اینکه خیلی راحت پسرفت کردم.با مدیر برنامه هام دعوام شد.برنامه های پیشنهادی دیگه را کنسل میکردم.دیگه کسی زیاد از برنامه هام لذت نمیبرد .

    کسی نمیخندید.تا اینکه از اون کار اومدم بیرون….و در واقع پسرفت کردم… و بعد از این واقعه یاد گرفتم که به خودم و توانایی هام ایمان داشته باشم و حرکت کنم.حرکت کنم تا پیشرفت کنم و یاد بگیرم

    داستان زمانی که تغییر کردم و موفق شدم(در حوزه روابط فردی)

    من راستش وقتی وارد دانشگاه هم شدم با یک پسری آشنا شدم که هم کلاسیم بود .

    با هم میرفتیم و در س میخوندیم .دیگه با هم دوست صمیمی شدیم .هر روز بیشتر و بیشتر میشد.روزی 1 ساعت تلفنی حداقلش حرف میزدبم…تا اینکه من هی دلم واسه این آدم میسوخت و این آدم یه آدم به شدت منفی نگر بود …و این واقعا من را عذاب میداد تا اینکه بعد از مدتی یه اتفاقی افتاد که خدا را شکر من این آدم را شناختم و فهمیدم که باید کنارش بگذارم از دایره دوستام چون داشت واقعا من را هم منفی نگر کمیکرد و وقتم را میگرفت….میدونستم که کم کم باید بزارمش کنار .روی ویژگی های مثبتش تمرکز میکردم و شکرگذار بودم بابت اون ویژگی های مثبت…اینو از کتاب معجزه شکرگذاری راندا برن یاد گرفته بودم…تا اینکه رابطمون خداراشکر بعد از اینکه از هم عذر خواهی کردیم به خاطر بحث هایی که باهم داشتیم.و تشکر ذهنی کردم به خاطر درس هایی که از اون رابطه یاد گرفته بودم… قطع شد…سریع اومدم از مدارش بیرون

    و خدا روشکر دیگه اون آدم رو که بخشیدمش ندیدم .الان مدت یه 6 ماهی میشه خدا را شکر.

    و الان دوستی دارم به جاش که از هر نظر سالمه و وقت های فراقتم را با اون هستم…هدفمند شدم….دیگه وابسته به کسی نیستم….ارتباطم با خدا بهتر و بیتر شده. احساس مفید بودن بیشتری دارم نسبت به خودم و خدا را سپاس گذا رم

    واقعا زندگیم.اوضاع جسمانیم.روابم با خانودم.مادرم.مادر بزرگم بهتر و عالی تر شده و حتی در درسم هم این ترم پیشرفت داشتم

    خدایااااا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    طاهره خانمی گفته:
    مدت عضویت: 3742 روز

    سلام به همه و خسته نباشید

    من الان دارم این فایل دانلودمی کنم اما از تیتر موضوع و توضیحاتی که خوندم و نظرات بچه ها که ترجیح میدم همیشه قبل از دانلودهرمطلب بخونم فهمیدم موضوع چیه

    جالب هم این که این موضوع از اول امسال من را به خودش درگیر کرده بود که چرا من تا کارد به استخونم نرسه کاری نمی کنم تا یک اتفاق ناجور برام نیفته عوض نمی شم

    این موضوع فکرم را مشغول کرده بود چون سال 93 سالی بود که من مجبورشدم با زور زندگی خیلی تغییر کنم

    از لحاظ عاطفی و فکری

    انشالله بعد از گوش دادن به مطالب استاد عزیز با جزییات می نویسم و امیدوارم راهکاری هم برای من باشه.

    ساعت 5 صبح

    موفق باشید همگی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  4. -
    باران نجاری گفته:
    مدت عضویت: 3931 روز

    سلام به استاد عزیز.در مورد سوالی که استاد پرسیدن خیلی فکر کردم دیدم چقد جالبه که من چه تلنگر و تنبیهات بزرگی از دنیا خوردم و واقعا ادمی بودم که لحظه اخر تصمیم به تغییر شرایطم میدادم.ولی دوس دارم یکی از تجربیات بزرگم که بهم کمک کرد رو به شما بگم.در سن 21 سالگی ازدواج کردم و بعد از یکسال ازدواجم صاحب یک فرزند شدم .در اوایل زندگی مشترکم متوجه اعتیاد همسرم شدم .ولی خودمو اماده کردم بشم فرشته نجات همسرم و زندگیم.هر کار و تلاشی که شما فکرشو کنید برای نجات زندگیم انجام دادم.از رفتن سر کار گرفته تا زیر سوال بردن عذت نفسم تا خورد شدن غرورم تا ……………..من زندگیمو دوس داشتم و به اشتباه فکر میکردم که باید داغون بشم تا زندگیمو نجات بدم من در واقع به همسرم وابستگی ناسالم پیدا کرده بودم و فکر میکردم که اگه اون نباشه من زنده نمیمونم در صورتی که من داشتم همه چیز رو به دوش میکشیدم.من نمیدونستم که با ادامه این زندگی از خواسته هام دور میشم من همه چیز رو با اون میخواستم و فکر میکردم با اون تو جهنم باشم بهتره.وحشتناکترین روزهای عمرم بود تا اینکه دیگه جون منو دخترم در خطر بود وباید ازش فاصله میگرفتیم.در اخرین لحظه که اونو در شرایط بی ارادگی در رفتارش دیدم یعنی شرایطی که انگار یکی محکم زد تو گوشم به خودم امدم و تصمیم به جدایی گرفتم این کارو کردم ولی احساس میکردم که بدون اون میمیرم ولی بلافاصله بعد از جدایی از او شرایط تغییر کرد و من مشغول تحصیل در دانشگاه در یکی از بهترین رشته های مورد علاقم شدم و الان کارشناسیمو گرفتم وارشد قبول شدم .من ازادانه زندگی میکنم بدون وابستگی به اون ادم .من فرزندم رو به بهترین نحو بزرگ کردم که الگوی بچه های دیگه شده من یک توانایی های بزرگی در وجودم پیدا کردم که فهمیدم به همه خواسته هام میرسم.با برنامه عباسمنش اشنا شدم و تونستم افرینش و ثروت رو تهیه کنم و خودم هزینشو بپردازم.من در شرایط دو تا کار عالی قرار گرفتم .در واقع در اخرین لحظه تصمیم به تغییر شرایطم گرفتم ولی خدا روشکر که بالاخره این کارو کردم ایمان دارم که به همه خواسته هام میرسم از استاد ممنونم که هر باربا یاد دادن یکی از قانونهای افرینش یاد میدن که باید چکار کنیم و چی رو شروع کنیم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    محمد فراهانی گفته:
    مدت عضویت: 3871 روز

    به نام خداوند رزاق ومهربانم

    سلام به دوستان گلم و سلام به کسی که از طرف خداوند برای راهنمایی و نشون دادن راه موفقیت خوشبختی ثروت و شادی در مسیر زندگیم قرار گرفته یعنی آقای عباس منش….

    الان که دارم مینویسم حال عجیبی دارم و نمیدونم چطوری شروع کنم. ولی باید بنویسم و از تغییرات زندگیم و از همه مهمتر حال خوبم بگم حسو حالی که در ارتباط با رفیق مهربان و بامعرفتم یعنی خدا بوجود اومده براتون بگم

    من قبلا فکرهای منفی زیادی داشتم با اینکه اهل نماز و روزه بودم ولی حالم خوب نبود و همش از روی عادت یا ترس کارهام و انجام میدادم. من تا دبیرستان همیشه نمازهامو میخوندم ولی یکباره نمیدونم چیشد که تصمیم گرفتم نماز نخونم. نمیدونم شایدم لجبازی بود. نزدیک 2سال من نماز و ترک کردم. اونوقت ها یادمه بعد اون 2سال دوباره شروع ب نماز خوندن کردم که نصفش به خاطر احساس بد و گناهی که از خودم پیدا کرده بودم و نصفش به خاطر اشنایی با دختری که عاشقش شده بودم بود. جون به هرحال ادم متاسفانه تو اینجور وقتها چون کارش گیرمیکنه ب سمت خدا کشیده میشه وچون من اون دخترو میخاستم تنها راه حلم کمک گرفتن از خدا بود..

    نمیخام زیاد وارد جزئیات بشم ولی تهش بگم محمد به مرادش نرسید!!

    زندگیم گذشت کنکور و دانشگاه و فارغ التحصیلی تو رشته کامپیوتر. در حین اینکه درس میخوندم بعضی ماهها کار هم میکردم چون دوست داشتم دستم تو جیب خودم باشه حتی یادمه وقتی بلافاصله کنکور دادم چون آزادهم شرکت کرده بودم و احتمال میدادم دولتی درنیام تابستون رو عملگی هم کارکردم چون میخاستم پول دانشگاه ازاد رو داشته باشم و کمک حال بابام باشم

    سال 90 بود و یه ترم دیگه داشتم تا دانشگاه هو تموم کنم که تصمیم گرفتم همزمان تو دوره یکماهه سرشماری امار به عنوان مامور سرشماری شرکت کنم. تو همون کلاس سرشماری بود که دوباره آقا محمد عاشق میشه!!

    اینبار میخاستم با تمام وجود به دختر مورد علاقم برسم. بهش ابراز علاقه کردم و بعد چند ماهی که باهم در ارتباط بودیم عاشق همدیگه شده بودیم و من عزمم و جزم کردم تا باهاش ازدواج بکنم. تازه فارغ التحصیل شدنم و نداشتن و پیدانکردن کار و جیب خالی از یه طرف و عشق آتشین آقا محمدم از یه طرف منو واقعا کلافه و عصبی کرده بود. علاقه و عشقم به اون دختر نیروی محرکی بود برای تلاش برای کار کردن و پول درآوردن. نمیتونستم کارای موقت مثل قبل بکنم چون به یه کار داییمی و حقوق مناسب احتیاج داشتم برای ازدواج.

    تا اینکه با یکی از رفیقام مجبور شدم روی سند خونمون یه وام 60 ملیون تومنی به صورت مضاربه بگیریم. اوایلش خوب بود کار باهاش میکردیم حتی من باهاش یه ماشین پرایدم خریدم… نزدیک 2 سال مجبور شدیم اون وام رو 4 بار تمدید کنیم چون هر 6ماه باید حدود 8 ملیون به بانک میدادیم و اصل پولو هم برمیگردوندیم…

    خلاصه بگم اواخر سال 92 بود که من تونستم با دختر مورد علاقم برسم و باهاش نامزد کنم. اوایلش خیلی خوش بودم چون میدونستم خدا نتیجه صبرو تلاشمو داده و دیگه مطمیئن بودم الان موقع براورده شدن دعاهام و تموم شدن سختی هامه. یه چند ماهی بود که تو یه شرکت بیمه مشغول به کار شده بودم…

    خلاصش کنم ما تاریخ عقدو هم مشخص کردیم ولی به طور عجیبی 3روز قبل اون همه چی از طرف پدرش و تا حدودی خودش ( وارد جزییات نمیشم ) به هم خورد طوری که با دعوا و

    ناراحتی از طرف خانواده ها حلقه ها پس داده شدو موضوع به طورکامل منتفی شد..

    من بهت زده فقط داشتم روزهای قبل و مرور میکردم که چیشد و روزهای بعدو با گریه و ناراحتی سپری میکردم. از خدا شاکی شده بودم که اخه چرا به چه دلیل اونم من…

    تنها کاری که تونستم بکنم اینکه خودمو جمع و جور کنم و با صحبت های بقیه یکم حالم بهتر از قبل بشه. تصمیم گرفته بودم فقط به کار بچسبم. تازه خودمو پیدا کرده بودم که تقریبا آبان یا آذز سال گذشته بود که میخاستیم وامو تسفیه کنیم و سند و از رهن بانک بیرون بیاریم که فهمیدم رفیقی که باهاش وامو گرفته بودم کل مبلغ 60 ملیونو پای بدهی های شخصی خودش که به بار اورده بود بر باد داد

    باز یه مشکل دیگه و بدهی که رو دست جفتمون مونده بود و سند خونه ای که داشت توسط بانک مصادره میشد

    همون حدودای اذر و دی 93 بود که من با آقای عباس منشو سایتش آشنا شدم. به جرات میتونم بگم این لطف خدا بود که منو با اونها آشنا کرد شاید نابود شده بودم یا…

    تا الان که دارم این متنو مینویسم باورهام خیلی تغییر کرده حس و حالم و ایمانم و دیدم به خدا عوض شده توی کارم که فروشندگی بیمه ست تغییراتی رو دارم مشاهده میکنم که رو به جلو و پیشرفته

    تا الان چند ملیون ت به بانک دادیم و تا اخر شهریور هم بانک به ما مهلت داده تا وامو تصفیه کنیم و تکلیفشو روشن کنیم تا رو سند خونه اقدام نکنن. ک ایمان دارم اینهم حل میشه

    من وقتی به گذشته ام تا الان نگاه میکنم میبینم همیشه خدا بوده و همیشه کنارم بوده. وقتی فهمیدم ازدواج با اون دختر میتونست برام نتایج منفی و مشکلات زیادی بعد ازدواجمون ممکن بود داشته باشه وقتی چگونگی پیدا کردن کارم رو تو ذهنم مرور میکنم وقتی از نتایج مثبت دیگه ای که از حوصله شما بدوره چه قبل اشنایی با آقای عباس منش و چه بعدش برام بدست اومده رو مرور میکنم و حتی مهمتر از همه اونها وقتی رابطه خودم با دوست و رفیقم یعنی خدا رو مرور میکنم که چقدر فوقالعاده شده و حتی بهتر بگم ترمیم و اصلاح شده رو مرور میکنم و بهش توجه میکنم خدا رو از ته دلم شکر میکنم

    من فکر میکنم طبق طبقه بندی استاد جز دسته 3 باشم. فکر میکنم اگه اون دختر جلوی راهم قرار نمیگرفت و منو به تلاش وانمیداشت اگه مساله وام بانک برام پیش نمیومد الان ایمانم و شناختم به خدا جور دیگه ای بود…

    من هربار مرور میکنم گذشته خودمو و نشانه های خدارو که چطور بهم کمک کرده حتی تو این سال جدید همزمان با دوره هدفگذاری استاد زندگیم رنگ و بوی دیگه ای گرفته . گوش هام شنواتر شده چشمام بینا تر شده قلبم مطمین تر شده از خدای خودم و نشانه ها و الهامات اون بهم

    زندگیم به سمت شکرگذار بودن داره میره

    استاد وقتی حرف های شما رو درباره چگونگی تقسیم کار با خدا شنیدم که میگفتین به خدا که وظیفه بندگی کردن به عهده تونه و وظیفه حل مسایل و مشکلاتتون وظیفه ذات خداست… دیدم و حس و حالم واقعا خبهتر شده و تغییر کرده

    خدا رو شکر میکنم به خاطر این مسایلی که برام بوجود اومد و باعث رشد مادی و معنوی من شد

    با این فایل هم یاد گرفتم باید قبل از اینکه جهان منو وادار به تغییر کنه خودم زرنگی کنم و خودم رو رشد و تغییر بدم

    ممنونم که وقت گذاشتید و متنم و خوندین دوستان گلم

    ممنوم آقای عباس منش برادر خوبم و ممنوم رفیق مهربون و بامعرفتم خدا

    خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  6. -
    فرهاد ارغوانی گفته:
    مدت عضویت: 4011 روز

    با سلام و احترام خدمت همه دوستان عزیز

    من در اواخر شهریور ماه سال 90 به علت قبولی در دانشگاه تهران به شهر تهران آمدم و به عنوان دانشجو مشغول به تحصیل شدم. در اوایل اقامتم به علت اینکه از یک شهرستان (مشهد) به یکباره و بدون تجربه قبلی، وارد یک شهر جدید، اون هم تهران، شده بودم در معرض حالت ها و وقایع خاصی قرار گرفتم. حالت های به خصوصی از افسردگی ها، حوصله نداشتن ها، کلافه شدن ها و … . طوری که یادم میاد بسیاری از شب ها با دوستان خودم دور هم جمع می شدیم و از بدبختی دانشجوی شهرستان بودن، سخت گیری استادها، سخت بودن درس ها، طرز نمره دادن استاد ها و کلی چیزای دیگه با هم صحبت می کردیم. من قبل از آمدن به تهران در دبیرستان خودمون شاگرد اول بودم با نمره های فوق العاده و کسب رتبه های خیلی عالی. اما با آمدنم به تهران و قرار گرفتن در این شرایط آرام آرام روند رو به پایین من شروع شد. ترم اول، البته نه خیلی خراب، اما با زحمت و زجر فراوان پاس شد. من این روند نزولی و رو به پایین رو نه تنها در درس هام بلکه در بسیاری از جنبه های دیگه زندگیم هم حس می کردم، مثلا اعتماد به نفس من شدیدا دچار مشکل شده بود، طوری که به هیچ عنوان نمی تونستم با دیگران راحت ارتباط برقرار کنم، یا اگر هم رابطه ای برقرار می شد با هزار زور و زحمت و یا از طرف مقابل بود. به شدت از مواجهه با موقعیت ها یا افراد جدید می ترسیدم. دقیقا به خاطر دارم که همیشه در ردیف های آخر کلاس می نشستم تا پشت سرم آدم های کمتری باشند! و امان از اون لحظه ای که استاد از من می خواست که جواب سؤالی رو بدم یا بیام پای تخته، دیگه کارم تموم بود، دست و پام می لرزید، صدام دچار لرزش می شد، رنگ صورتم می پرید، گونه هام قرمز می شد و همیشه یک احساس تحقیر و کوچکی درونی من رو آزار می داد و با این حالت ها روز ها و ماه ها و ترم های مختلف سپری شد، تا اینکه در بدترین وضعیت ممکن در ترم 3 مجبور به حذف اضطراری یک درس اصلی شدم و دو تا از درسهام رو هم افتادم. اون موقع این بدترین اتفاق ممکنی بود که می تونست بیفته. سرافکندگی که در بین هم اتاقی ها داشتم، پدر و مادرم و واقعا پیج و مبهوت و ناراحت شده بودم. چند روزی خیلی ناراحت و عصبی بودم، هر فکری می کردم، با خودم می گفتم که اصلا ترک تحصیل کنم، ول کنم و … . چند روز بعد توی کتابخانه دانشگاه بودم که در حالی که در تفکرات واهی خودم غرق بودم، نمی دونم چی جست وجو کردم، که یک مجموعه فایل صوتی موفقیت پیدا کردم و دانلود کردم. انگار برام مثل یک نقطه نورانی در یک فضای کاملا تاریک بود. این یک نشونه بود. فایل های فوق العاده زیبا و تاثیر گذاری بود که می تونستم ازشون استفاده کنم و این بدترین اتفاق رو برای همیشه تموم کنم. اما آیا بدترین اتفاق ممکن بود و تموم شد؟ اگر بدترین اتفاق ممکن بود، من همون موقع نشانه رو در می یافتم و عوض می شدم، اما عوض نشدم. می تونستم چنان درس محکمی بگیرم که برای همیشه تغییر کنم و شرایط رو به نفع خودم و به شکل خیلی خوبی عوض کنم. اما نکته ای که وجود داره اینه که بعضی اوقات، باید سیلی های محکم تری از روزگار بخوریم تا عوض بشیم. اما سیلی محکم تر … . به همین شیوه، من ترم های بعدی رو هم با فلاکت و «زجر» پیش می بردم – دوستان وقتی می گم زجر یعنی من واقعا از خودم بی خبر بودم و از تواناییهام و چه در مورد درس خوندن و چه در مورد هر کار دیگه ای انگار باید خیلی اذیت می شدم تا اون کار به انجام برسه- ترم 4 ، بدک نبود، وضعیت خیلی خنثایی داشت، ترم 5 رو باز با حذف یک درس و چند درس لب مرز و با شانس زیاد گذروندم و توجه داشته باشید که چهارچوب فکری من محدود به یک سری افراد خاص، موقعیت های خاص، فیلم های خاص، آدم های خاص، بحث های خاص و … بود و انگار محیطی که برای خودم ساخته بودم به طرز شگفت آوری با اونچه که تجربه می کردم هم خونی داشت. تا اینکه در ترم 6 مشروط شدم. این بار دیگه واقعا تکون محکمی خوردم، اصلا باورم نمی شد که چنین اتفاقی افتاده، پیش خیلی ها آبروم رفت، پدرم تقریبا دیگه باهام کاری نداشت و دیگه واقعا شرایط عوض شد، همش از خودم می پرسیدم که آخه چرا؟ چرا این جوری؟ از این بدتر هم میشه؟

    آیا من بازم تغییر کردم؟ می دونید دوستان حقیقت امر اینه که من می تونستم یک ترم دیگه هم با آرامش خاطر مشروط بشم، چون شرط اخراج از دانشگاه 3 ترم مشروطی پشت سر هم بود! حدس می زنید که چه اتفاقی افتاد؟ من در حالی که شرایط خودم رو تشدید می کردم و در کورسوی نا امیدی وحشتناکی قرار گرفته بودم، برای بار دوم در ترم 7 هم مشروط شدم و این موجب رسیدن من به خود خود دوراهی شد. دو راهی انتخاب. دوراهی که شاید خیلی ها تجربش کرده باشند. البته این دوراهی با بقیه دوراهی ها فرق داره، این جا در واقع شما یک انتخاب بیشتر ندارین! نه اینکه مجبور باشید، یعنی انتخاب دوم باعث تباهی همیشگی میشه. و اینجا نخستین باری بود که با همه وجودم مجبور به تغییر شدم. در واقع اون موقع جزء آدم های دسته دوم بودم و فقط و فقط زمانی که مجبور شدم، تغییر کردم (که البته جای شکرش باقیه، چون لااقل جزء دسته اول نبودم!). الآن ترم 8 رو با موفقیت به اتمام رسوندم و در حال ادامه مسیرم به شکل متفاوت و بهتری هستم.

    اما بزرگترین درس رو همون موقع گرفتم: اینکه دیگه هیچ وقت اجازه نمی دم شرایط اونقدر خراب بشه تا مجبور به تغییر بشم. پس از این تجربیات به شکل های مختلف و با تصمیم قاطع پیگیر موفقیت و تغییر در زندگی شدم و خیلی از چیزها رو پس از رسیدن به یک سری از آگاهی ها تغییر دادم، از جمله آهنگ هایی که گوش می کردم، فیلم هایی که نگاه می کردم، آدم هایی که وقت هام رو باهاشون می گذروندم و از همه مهمتر بحث هایی که در خلوت و یا در جمع توشون شرکت می کردم رو برای همیشه تغییر دادم و یاد گرفتم که همیشه آگاهانه کانون توجه و تمرکز خودم رو به سمت آنچه که به نفع من هست متمایل کنم. همین مورد به تنهایی به من کمک شایانی کرد.

    همانطور که گفتم، در جستجوی بهتر زندگی کردن رفتم و به مطالعه و تحقیق مشغول شدم. همانطور که می دونید، یکی از جنبه های زندگی سالم و سعادتمند، داشتن سلامت جسمانیه. در این مورد چی کار میشه کرد؟ به هر حال راه کارهای مختلفی وجود داره، مثل ورزش کردن، تغییر سبک تغذیه و یا ترک عادات بد مثل پرخوری، بد خوری یا سیگار کشیدن و … . در مدت زمانی که راجع به سلامت جسمانی بررسی می کردم، به یک مبحث در رابطه با تغییر نظام تغذیه برخورد کردم که نظرم رو خیلی به خودش جلب کرد و به طرز عجیبی راجه بهش مطالعه و پژوهش کردم و هر بار و هر روز ایمان من به اون روش بیشتر می شد. اما باز هم مسئله ای وجود داشت؟ من از لحاظ جسمانی، به لطف خداوند، در وضعیت خوبی به سر می بردم، پس چه لزومی داشت که نظام تغذیه خودم رو عوض کنم و از لذت خوردن پیتزا و هزار جور خوراکی ناسالم دیگه دست بکشم؟ یا چه لزومی داشت که به ورزش بپردازم در حالی که نه کمر درد داشتم و نه مشکل خاصی در جسمم؟ فقط یک دلیل وجود داشت و اون این بود که من فهمیده بودم آنچه در مسیر آدمیزاد قرار می گیره همیشه دارای دلیل واضح و روشنیه و زمانی که با اولین ظاهر شدن نشانه اون رو بقاپین برای همیشه به خودتون افتخار می کنین و لذت رو به معنای واقعی تجربه می کنین اما اگه به هر دلیلی از کنارش بگذرین، چند روز بعد، چند ماه بعد یا چند سال بعد به طرز دردآوری بابت ندیدن اون نشانه مجازات میشین و اون موقع، معمولا به اندازه کافی دیر شده و شاید نشه کار خیلی جدی راجع بهش انجام داد. به هر حال به محض اینکه این آگاهی به من داده شد، اون رو پذیرفتم و به کار بستم و برای سلامت جسمم و ارزشی که برای اون قائل بودم بلافاصله، دست به ایجاد تغییرات زیادی، به خصوص در سبک تغذیه خودم، شدم و برنامه های مختلفی برای ورزش و رسیدگی به جسمم طراحی کردم. و اکنون بعد از گذشت چند ماه از این تغییر واقعا احساس زیبای سلامتی رو دارم، احساسی که دیگه اصلا حاضر نیستم با هیچ چیز دیگه ای عوضش کنم. این یک نمونه بود که تصمیم گرفتم خودم رو با دیدن نشونه ها به سرعت وارد دسته چهارم کنم. همونطور که استاد عباس منش در فایل گفتن معمولا تعداد افرادی که کاملا آگاهانه دست به تغییر یا پذیرفتن شرایط جدید می کنن کمند، و این اصلا اتفاقی نیست چون تعداد آدمهای موفق و سالم و ثروتمند هم کمه و جالب اینجاست که وقتی از میان آدم های معمولی که بینشون هستید، تصمیم به تغییر می گیرید، با مخالفت ها و تمسخرهای خیلی زیادی روبرو می شید، که بازهم اتفاقی نیست چون مسخره کردن نشونه کوچک بودنه و درصد زیادی از آدم های دور و بر ما واقعا کوچکن. من خواستم این دوتا تجربه رو با شما دوستان در میون بگذارم.

    در پایان هم برای همه شما عزیزان آرزوی سلامتی و ثروت و بزرگی دارم

    در پناه خدا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  7. -
    محسن نورمحمدی گفته:
    مدت عضویت: 3750 روز

    سلام استاد برای اینکه از صحبتهای شما و سایت بی نظیرتون استفاده می کنم احساس سرافرازی میکنم.من زمانی که دانشجو بودم درسهامو خیلی خوب نمی خوندم وهمیشه شب امتحان بایک نمره ناپلئونی قبول می شدم و درسهایی که نمیرسیدم تمومشون کنم به ترهای بعد موکول می کردم یا در امتحان رد می شدم تا اینکه در سال آخر متوجه شدم که اگر در یکی از درسهام رد بشم فرصتی برای پاس کردن تمام واحدهام نمی مونه و باید بقیه درسمو بعد از خدمت سربازی و به عنوان سرباز صفر ادامه بدم به همین دلیل چاره ای جز قبولی در تمام درسهام بدون رد شدن نداشتم و در اون سال با جدیت تمام شروع به درس خوندن کردم طوری که نمراتم در سال آخر بهترین نمرات زمان تحصیلم شدند و دوستانم از این بابت تعجب می کردند وجهان من رو مجبور به تغییر کرد . همانطور که آلبرت انیشتین گفت همه چیز در حال تغییر است و هیچ چیز ثابت نیست وتنها چیزی که ثابت است خود تغییر است پس ما هم باید از قوانین جهان پیروی کرده و خود را تغییر دهیم. باتشکر و ارادت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    پویا کرمی نیا گفته:
    مدت عضویت: 3793 روز

    با سلام خدمت استاد عباس منش

    سوالی داشتم

    در فایل مربوط به مصاحبه با اقای محمدرضا شعبانعلی گفته شد که افراد بی خیال و یا خوش خیال ( هر دو گروه) افرادی هستند که خوش شانس هستند و اتفاقات خوبی برایشان در زندگی پدید می اید.

    اما در این فایل به تغییر پایدار اشاره شده که راز موفقیت و پدید امدن اتفاقات خوب است.

    خواهشمندم توضیح دهید

    ممنونم از سایت و زحمات فراوانتان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای: