اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
خداوندا آرامش عطا فرما تا بپذیرم آنچه که نمیتوانم تغییر دهم شهامتی که تغییر آنچه را که میتوانم و دانشی تفاوت این دو را بدانم
سلام به همه عزیزانم در سایت توحیدی و یکتاپرستی
هر روز یک مرحله جدید زندگی را تجربه میکنم
هر روز من زیبا تر شده هر روز روابط عالی را میبینم ثروت های عظیمی را میبینم ماشین های جدید و عالی را میبینم خدایا شکرت
و قراره یک مرحله بالاتر بروم و کم کم از وابسته گی های خانواده گی ام رها تر بشوم و هر روز چشم های من باز و باز تر می شود برای درک آگاهی ها
اتفاقات و چیز های که رخ میده روز مرا زیبا تر میسازد
نمیدانم سال قبل در این موقع ما نذری داشتیم و من از شدت استرس به هر چی فکر میکردم نکنه اینو خراب کنم نکنه اینو خراب کنم تمام آن نذری به من می شد جهنم و اصلا لذت نمیبردم و از نام نذری فراری بودم حالا با یک تفاوت تغییر زاویه دید خودم لذت بردم تحسین کردم و همه ای روز را شاد بودم حالم خوب بود و همه چیز به شکل احسنت انجام شد خدا را شکر
بیایم به سوال این فایل
میزان تحمل شما چقدر است؟
من یک مثالی میزنم از همین اتفاق که برای من چند وخت پیش رخ داد تقریبا 5یا 4ماه پیش
خوب من از افغانستان می خواستم برم ایران هم برای این که تفریح شود و چند محصول سایت را بخرم بچا یعنی من خیییلی ورودی منفی نسبت به ایران داشتم خوب همه از دوست و آشنا های من از ایران که می آمدن خییلی بد تعریف می کردن.
خوب بگذریم
اما من آن زمان که جدی تر روی فایل ها کار می کردم بیخیال این حرف ها شدم و من وختی به ایران رسیدم نه تنها برخورد خوبی مردم بود بلکه خیییلی مردم مهربان داشتن آن حرف های که به من گفته بودن تمام اش چرت و پرت بود خیییلی لذت بردم و بسیار دید من وسیع شد نسبت به فرهنگ بین افغانستان و ایران خوب برگردیم به اصل داستان
پدرم مرا مستقیم فرستاد پیش پسر عمه ام پسر عمه ام که یک انسان بود اصلا خدا را قبول نداشت و نمیفهمم یکی از اشخاص در یوتیوب بود در باره همین حرف ها حرف می زد(بی دینی و بی خدایی) و من هر روز زجر می کشیدم روز را که اصلا در خانه ایشان نبودم فقط شب هم برای خوابیدن میرفتم و حتی پسر عمه ام شب هم در خواب آن حرف های و آن ویدیو ها را گوش می داد من هم بشدت زحر میکشدم و رنج می بردم و هر روز به خودم میگفتم تو برای این کار ها و گوش دادن به این حرف ها نیامدی و ذهن هم داشت خییلی مشکلات را بزرگ تر نشان میداد خب از این بگذریم که در خانه که در افغانستان کابل بودیم اتاق شخصی داشتم و در خانه پسر عمه ام یک اتاق و یک سالن بود که همه ایشان در سالن می خوابیدن و برای من خییلی بد میگذشت تا این که تحمل من به سر رسید و من تصمیم گرفتم تا وختی در ایران هستم برم یک جای دیگر دقیقا همانجا را حس کردم که حضرت موسی به خداوند میگوید از هر خیر از تو به من میرسد فقیرم و واقعا همین حس را داشتم و به طور خیییلی معجزه وار من هدایت شدم به یک شخص فوقالعاده یکی از دستان خداوند انسان خییلی عالی که با قانون جذب آشنا بود و هر روز درخواست های خود می نوشت و هر شب زیبایی ها را تصدیق می کرد با همان دفترچه زیبای اش می نوشت.
و ایشان هم افغانی بود و کلی چیز یاد گرفتم و کلی لذت بردم و خیییلی دوست های خوب هم یافتم و هر شب من غذای معروف افغانستان قابلی را میخوردم چون این دوست من رستورانت افغانی را در ایران داشت نتیجه این داستان من همینه اگر من همان اول دست خدا را باز نگه میداشتم و میگذاشتم خداوند هدایتم کنه و خییلی زود تر هدایت می شدم به چیز های زیبا و اشخاص هم مدار و نیاز نبود به این قدر زجر
خب من خواستم خییلی خلاصه تر بنویسم نگو چقدر من دوست های خوب یافتم چقدر جاهای زیبا را دیدم اگر از من از زیبایی ایران و مردم بپرسین و اتفاقات خوب که برایم رخ داده تا فردا صبح هم تمام نمیشه اینقدر که به من عالی گذشت و خییلی تجربیات عالی داشتم.
خدای مهربانم سپاسگزارم بابت این لحظه که برایم فرصت آگاهانه زندگی کردن را دادی خدایا شکرت بابت این دوست عزیزم که از کامنت من لذت میبرم و سپاسگزارم و هر بگم از بزرگی و عظمت تو کم گفتم خدای مهربانم مرا همیشه در مسیر توحیدی هدایت کن خدای مهربانم سپاسگزارم
چقققققدر احتیاج داشتم به این غذای معنوی چقققققدر روح م اینو پذیرفت، چقققققدر لذت برد
خدا جونم متشکرم.
دقیقا مثال استاد مثل زندگی این چند روز منه،
من انصافا کاری انجام نمیدم، اما دارم به راحتی بهشتی زندگی می کنم.
استاد چند وقت پیش داشتم تحمل می کردم، بی احترامی
غر زدن م
اخلاق زمخت همسرم، آرزوی یه لبخند کوچیک ازش داشتم.
آرزوی بگو بخند های اول زندگیم
اما
استاد یادتون هست در کامنت های قبلی گفتم که خیییییلی هدایتی ، هدایت شدم به یه سفر ،فقط بهم می گفت باید یه سفر 7. تاااا. 10. روزه بری.
منم هیچ نمی دونستم چرا باید این سفر رو رفت، نجواهای ذهن می گفت تو داری رو خودت کار می کنی، شاید موقعیت اونجا ، شرایط اونجا برات مساعد نباشه پس لازم نیست بری، تو توو همین روستا حالشو ببر، خونه ت کلر پیشرفته داره هر لحظه خنک ه، یه عالمه جوجه و مرغ داری یه باغ کوچک که نام ش رو پارادایس کوچک گذاشتی رو داری یه روستای بکر با بهترین هوای صبحگاه همراه با آواز پرندگان ، بلبلان،داری، نمی خواد سفر بری….
اما حسم، قلبم می گفت تو باید بری، و از اونجا شروع شد ، که نشانه ها یکی پس از دیگری هی می اومدن، فاطمه باید سفر بری، قرار اتفاق ها برات بیافته، تو مگه لذت رو نمی خوای، مگه شادی رو نمی خوای، پس رها باش، آزاد مثل پرواز پرندگان ، آزاد آزاد ، بلاخره جهان منو ها داد و آماده ی، سفر شدم ، پول سفر خیییییلی راحتی جور شد
مادرم با یک تماس ازم یه قول گرفت ، و دعوتم کرد، همسرم خیییییلی نرمال بود و تحسین م، می کرد با اینکه روی خوش شو، خیییییلی نمیدیدم، اما نمیدونم چرا از این تصمیم من استقبال شدید می کرد، اون روزا حتی قاصدک ها هم ازم استقبال می کردن، هر جای این روستا ، این شهر میرفتم قاصدکی جلوی من می اومد خودشو معرفی می کرد و می گفت، ….
خبر آمد خبری در راه است و…..
خییییغ شاد می شدم خیییییلی قانون رو درک می کردم، یاد گرفته بودم که وقتی توو مسیر باشی، وقتی عالی سمت خودت رو حل کنی هدایت میشی به مدارهای بالاتر و حتی اگه نشونه ها ، و الهامات رو ضعیف درک کنی جهان تو رو هل میده به سمت بهترین ها.
سفر آغاز شد، و اون اتفاقات هم از همون لحظه شروع شد، سوار اتوبوس شدم با یه عالمه مسافرهای با حال، شاد، با یک راننده ی، دل خوش،
سال ها بود که وقتی با اتوبوس حرکت می کردم، راننده ها اونجوری که من می خواستم نبودن، خیییییلی دوست داشتم بین راه مغازه یا سوپرمارکت های بین راهی بایسته،و من خرید کنم اما اون روز همه چی به راحتی همه چی ساده، همه چی روان داشت خود به خود ، انجام می شد ، و من سوت زنان ، با حال خوش، سوار دوش ربم، مثل ملکه ، آرام و آرام لذت می بردم ، هر لحظه که تو این سفر به جلوتر می رفتم خداوند مهر تایید ، و درست بودن مسیر رو هی برام هم مهر میزد، هم امضا ، هی خوشحالی من چندین برابر میشد ، توو پوست خودم نمی گنجیدم، انگار روی ابرها آرام و آرام بودم ، بلاخره رسیدم به مقصد با استقبال گرم و گرم و پر انرژی مثبت خانواده (پدر، مادر، آبجی ها، داداش ها، دوستان ، حتی دوستانی که از بیست پیش دگه اونا رو ندیده بودم) رو به رو شدم، فقط اون لحظه خدا رو می دیدم، فقط شادی فقط لذت، یکی دو روز بیشتر نگذشته بود که هدایت شدم به دوستی که ما بینا بود، نامش روشندل بود، وقتی برای اولین بار دیدمش خیییییلی انرژی شو ، وصل به منبع رو حس کردم، حرفهایی می زد از جنس خود خدا، با اینکه فکر می کردم همه رو می دونم، ولی دوست داشتم فقط ساکت باشم و گوش کنم ، می گفت فاطمه جان، من از پایین ترین ، پست ترین جا بلند شدم من یه معتاد حرفهای به همه چی بودم ، همه منو دور انداخته بودن ، اما از روزی که فهمیدم بلند شدم، دنبال قانون گشتم و شروع به یاد گیری درس ها شدم ، توو این مسیر تجربه ها، کسب کردم، اکثر آدم های این شهر منو می شناسند فقط احترام ، فقط عزت فقط حال خوش، یه چیزی گفت که خیییییلی منو نمونه داد،چون یه کافه صبحانه ی حرفهای ، داره، و از لحاظ مالی خیییییلی پیشرفت کرده، بهم گفت من اول صبح که تقریباً میشه گفت سحر، ساعت چهار صبح میام مغازه ، به محض اینکه در رو باز میکنم، از قبل ش، شکرگزاری من شروع میشه تا برسم به مغازه ، در رو که باز می کنم، اول با خدا حرف می زنم و ازش دعوت می کنم اولین قدم، و اولین نفر رب م، باشه که وارد می شه، می گم خدایا تو اول وارد شو، انرژی رو به تک تک محصولات م بده، امروز مشتریها با تو،من نمیدونم ، امروز حال خوبم با تو من نمیدونم ، امروز ورود پول ، نعمت ، روزی، شادی ، حال خوب، با تو من نمیدونم ، ….
بعد از یک عالمه حس و حال خوب بوس میکنم تک تک وسایل م، رو ازشون تشکر می کنم، که همه دست به دست هم میدن، و مأمور ن، که منو راضی کنن، خدایا متشکرم.
من وقتی در کنار این دوستی که با اینکه نابینا بود و یه چند سالی بود که چشم هاشو از دست داده بود، خیییییلی حالم خوب میشد ، روزها می رفتم هم به بهانه ی کار کردن، هم تجربه کسب کردن، هم، صحبت هاشو گوش کردن ، اصلأ وقت زنگ خونه رفتن رو متوجه نمی شدم و دوست داشتم همش در کنارش باشم، وقتی خونه ی پدری م، می اومدم خیییییلی به حرف هایش فکر می کردم، اون تیکه ای که خیییییلی تأکید می کرد من می تونم، میشود ، …
من خیییییلی قدرت می گرفتم، هی با خودم میگفتم فاطمه ببین این دوست عزیزم نابینا ست، اما چقققققدر عالی به خدا وصل ه، انگار این حال خوب، حس خوب، و بهشتی زندگی کردن، هیچ نیازی نمی بینه که باید حتماً حتماً باید چشم داشته باشه نیازی با این ابزار دنیایی نیست کسی که توو دنیای خودش داره زندگی می کنه و لذت می بره، با قلبش خوب می بینم خوب حس می کنه، به به چه اسم قشنگی ، چقققققدر بهش میاد ، روشندل،
وقتی ماجرای خودم، زندگی خودم رو بهم تعریف کردم، گفت فاطمه جان دلیل پیشرفت نکردن وضعیت مالی ت، اینه….
تو فقط و فقط باید تو این مدار خودتو، توو فراوانی ها بندازی، احساس میکنم خیییییلی چسبیدی، به این خونه زندگی این مرغ و جوجه ها، این یک جا موندن، این حرکت نکردن، بلند شو ، بلند شو،
چند روزی که باقی مانده بود به پایان سفر م، خیلی به این حرف ها، فکر کردم، خیلی حالم عالی میسدغ همش می گفتم خدایا وقتی میگم این تویی یعنی حتی در غالب دوست م، روشندل داری باهام حرف میزنی ، وقتی میرم در درون ، اعماق وجودم، حس می کنم آره من دگه این زندگی روتین رو نمی خوام من دوست دارم یه جای دگه، با یه آدم های دگه، با شرایط دگه باشم این رو هیچ کس به جز ربم از قلبم خبر نداره، اما نمی دونم چرا جرأت نمی کردم اینو به زبون بیارم، انگار همون مثال گریه کردن بچه ، و شش ماه تحمل کردن بود چون دکتر گفته بود طبیعی ه، .
منم هی ذهنم، منطق م، می گفت الان وقغش نیست پس حتی سر زبون هم نیار، چون تو باید تکامل رو طی کنی، پس الان حق نداری حتی جز خواسته هات هم بگی.
این بود که وقتی دوستم روشندل گفت تو باید بلند بشی محل زندگی ، مکان ت، رو عوض کنی، یه چیزی ته ته دلم می گفت، آخ جون فاطمه داره تموم میشه داری وارد مدارهای بالاتر با شرایط جدید تر، و عالی تر میشی، آخ جون و آخ جون
من وقتی برگشتم به مقصد( خونه) خیییییلی خوشحال شدم که باید وارد مسیر بعدی بشم که باید پر قدرت تر تصمیم بگیرم، قاطع تر، با خودم یه تعهد بستم و به خدا گفتم خدایا می خوام رها باشم اما نمی دونم …. تو بهم بگو.
می خوام از این محیط به یک محیط دوستداشتنی تر، و بهتر زیبا تر، آرام تر، راحت تر کوچ کنم …..اما نمیدونم……. تو بهم بگو…
تا اینکه یه روز داشتم تر تمیز می کردم خونه رو بهم گفته شد، همین الآن بلند شو ، جمع کن برو مغازه سریع کارهام رو جمع و جور کردم رفتم مغازه ، نماز مغرب و عشا که تموم شد هوا تاریک تر شده بود ذهن م می گفت ول کن بابا، الان دگه تاریک شده، مسافت خونه تا مغازه زیاد ه، یه زن تنها اونم توو این تاریکی، اونم پیاده کار خوبی نیست، اما حس م می گفت، خدا هست، تو حرکت کن، منم از اونجایی که خیییییلی خدا رو می شناسم، و خیییییلی برام کار انجام داده و ایمان م خیلی قوی تر شده، دل زدم به دریا و راه افتادم، همین که چند قدمی پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و منو سوار کرد دیدم آشنای همسرم بود بنده خدا تاااآاا نزدیک مغازه منو رسوند، چون همسرم مغازه ی سوپر داره تازه یه چند ماهی ست که استارت کار رو شروع کرده، .
رفتن به مغازه همان، و استخدام شدن من همان….
این داستان من شد مثل داستان همان آزمایش، قرص، و آروم شدن بچه….
قسم می خورم ، نمی دونم از کجاش بگم کل زندگیم، کل زندگیم، کل زندگی
روابط
سلامتی
مالی
حس عالی
و…..
همش با هم تغییر کرد.
خدایا متشکرم
الآن که میام مغازه هی با خودم میگم خدایا من اینو داشتم چرا اون سختی اون بدو بدو اون خرابی روابط، اون بی احترامی چرا و چرا تحمل می کردم، چون فقط چسبیده بودم به همون مکان …
الآن همه چی با هم دارم
همسرم که مدتها بود حتی یه لبخند ازش نمیدیدم
احترام نمی دیدم، تو خونه م راحتی نبود ، و….
الان هرروز احترام
هر روز خنده، حال خوب
هر لحظه هر چی بخوام، با احترام با عزت در اختیار م میزاره به راحتی، به راحتی، به راحتی .
وضعیت فروش مغازه عالی تر شده.
روند پرداخت بدهی ها عالی تر شده.
روند خرید محصولات مغازه خیییییلی راحت تر و بهتر شده.
آدم هایی که جنس ها رو قرضی می بردند، دارن آروم آروم حذف میشن.
آدم های که می اومدن به بهانه ی صحبت و محفل آروم آروم کنار رفتن.
محیط کل زندگی م، آرام تر، روان تر ، زیباتر، شده.
هر روز میام مثل دوست م، روشندل در رو که باز می کنم میگم خدایا امروز نمی دونم چکار کنم، تو بهم بگو.
خدایا تو اول وارد شو بعد من، تو امروز مدیریت کن و بهم بگو.
.با محصولات م حرف می زنم، با قفسه ها، با کیک آب میوه ها، بستنی نوشابه ها ، کلر مغازه ، صندلی و میز بهشون میگم امروز هر مشتری که اومد بهش چشمک بزنید که بیان شما رو بخرن ،تا من پول بیشتری امروز ورودی داشته باشم، شادتر بشم، همه با هم کمک می کنیم تا جهان گسترش بگیرد،هی محصولات بیشتر تولید بشه هی کارخونه ها بیشتر و بیشتر تولید کنن همه ثروتمند بشیم همه وجودمون ، انرژی مون از خداست پس بیایید همه با هم به گسترش جهان کمک کنیم.
من هر صبح که میام مغازه تو درخواست هام میگم خداجونم دوست دارم آدم های امروز ثروت مند بیان خرید ، به راحتی خرج کنن، قسم می خورم آدم هایی میان که جدید ن، اولین بارشونه و هی صحبت از میلیارد ها پول می کنن، حتی بهم راهکار میدن، اینجا که می فهمم و همون جا سجده می کنم ربم رو .
خدایا شکرت درس امروز چقققققدر ، درس داشت، چقققققدر به موقع اومد، توو بهترین شرایط
سلام خانم هدایتی عزیز امیدوارم هر جا هستین حال دلتون خوب باشه.چقدر تحسین میکنم ارتباطتون رو با خداوند رو.چقدر زیبا نوشتین در مغازه رو که باز میکنم میگم خداجون اول شما بفرمایید.دیگه نتونستم طاقت بیارم اشکم دراومد.
چقدر خوبه هر لحظه سعی میکنید خدا رو ببینید.
خدارروشکر که هر روز داره شرایطتون بهتر میشه
واقعا تحسین میکنم به نشانه ها والهامات توجه کردین وقدم برداشتین
امیدوارم در پناه خداوند ،قدرت جهانیان به همه خواسته هاتون برسید.
خب امروز منم در پردایس شروع شد :)با موزیک خاطر انگیزی که همه صحنه های رویایی سریال زندگی در بهشت و سفر آمریکا، در خاطرم زنده کرد
البته خودم یه پردایس کوچولو ساختم و صبح قبل از اینکه خودم صبحانه بخورم ،میرم تو حیاط آسمون آبی ابرها سفید و سبزی درخت انجیر و انگور و یاس و کلی گل و گیاه دیگه میبینم و کیف میکنم
از اون مهم تر جوجه اردک هایی که ذوق کنان دنبالم راه میفتن که صبحونه اشون بخورن
بجز جوجه ها تا قبل از آشنایی با سایت من همه این قشنگی هارو داشتم! اما لذت زیستن رو تجربه نمیکردم
خداروشکر بابت این همه نعمت قشنگ
چقدر عاشق زمان بندی خدام !امروز در راستای شروع کسب و کارم ،داشتم سرچ میکردم و قوانین مطالعه میکردم !من تکامل به اندازه اگاهیم فهمیده بودم
اما ذهنم آمد کمکم و گفت نه اونقدرام نباید سخت باشه [تو ویدئوهای مختلف افراد باورهای اشتباهشون میگفتن و مسیر و پیچیده میکردند]
یه ایده الهامی آمد و من به یه فردی در خارج از ایران پیام دادم که تو زمینه مدنظرم فعالیت داشت !و اگه اوکی میداد و همکاری میکردیم
کار بسیار راحت میشد! من این درخواست دادم و کمتر از نیم ساعت بعد اکسپت شد
و اون چالش خیلی راحت برطرف شد!
اول ممنون استادم که این عزت نفس در من به وجود آورد که ،بتونم درخواست بدم ،از اون سخت تر یه فرد حرفه ای از یه کشور دیگه !
اما من شکی نداشتم که کار دلیلی نداره سخت بشه تا این حد و اون ایده اون درخواست ،باعث همکاری با یک فرد خارجی در روز دوم شروع کار شد!
اینها همه حاصل ساخت باوریه که استاد در این فایل هم بیان کرد ،هیچ چیز رنج آوری طبیعی نیس ،هر چیزی راه حلی داره
پس من هدایت شدم به مسیر راحت تر
حتی یه ایده دیگه بدم بهتون ،باز هم برای راحتی کار من بسیار زیاد از هوش مصنوعی، استفاده کردم !
من همیشه دوست داشتم اطرافیان آگاه داشته باشم ،آدمایی که وقتی باهاشون حرف میزنی کلی چیز یاد میگیری ،نه اینکه راجب سیاست و دختر فلان همسایه و لباس بهمانی حرف بزنن
این درخواست اجابت شد از طرف خدا ،در جمع افرادی باشم که متفاوت زندگی میکنن متفاوت فکر میکنن و استاد بی نظیر که منو به وجد میاره با سوال های فوق العاده اش
تفاوت صبر و تحمل ؟
تاپیک از این جذاب تر ؟واقعا قابل تحسینه
تو بخش سلامتی ،من منع ورزش و رژیم بودم،و دیگه تحمل اون شرایط برام سخت بود ،اما با باوری که ،خب با این شرایط چیکار میتونم بکنم ،شروع کردم توی اتاقم راه رفتن !با یه هدفون و بدون رژیم ،فقط تنقلات نمیخوردم 26 کیلو وزن کم کردم!
اگه ازم بپرسی چرا موفقیت آمیز بود ،جوابش اینکه من کار راحت کردم که مقاومت ذهنی وجود نداشته باشه از همون اتاق با همون شرایط شروع کردم
الان خداروشکر شرایط بهتر شد و من حتی قرص قلب که از کودکی برچسب بیمار قلبی روم بود ،دیگه لازم نیست بخورم
خواستم بنویسم خب دیگه شرایطی نبوده که تحمل کردم !اما نکنه شرایطو آنقدر تحمل کردم که پذیرفتم خب همینه دیگه !باید همینطوری باشه
برای شناسایی، نیاز به زمان بیشتری دارم
ممنونم که با سوالات فوق العاده بهم فرصت بهبود عمقی و تفکر کردن میدید استاد جان
از خدا و استاد و خودم سپاسگزارم که شرایطی رقم زدیم که میتونم زندگی دلخواه و شرایط دلخواهم خلق کنم
آگاهی هارو با گوش جان بشنوم و هر روز یه قدم نزدیکتر بشم
اول از همه، از صمیم قلبم بهت افتخار میکنم فاطمه جان.
کامنتی که نوشتی از دستاوردهات نشون میده اعتماد به نفس داری
متوجهِ ارزشمندیِ خودت هستی.
کیف کردم با این قسمت:
اگه ازم بپرسی چرا موفقیت آمیز بود، جوابش اینکه من کار راحت کردم که مقاومت ذهنی وجود نداشته باشه.
انگار یه چراغ تو ذهنم روشن شد وقتی خوندمش.
تحسینت میکنم و بهت تبریک میگم برای کاهش وزن، برای سلامتیِ قلبِ نازنینت، برای اقدام هایی که در رابطه با بیزینست انجام میدی، برای شجاعتِ درخواست کردن، جسارتت برای برقراری ارتباط و مشارکت کاری با فردی در خارج از کشور
ممنون برای یادآوری این نکته مهم:
هیچ چیز رنج آوری طبیعی نیس ،هر چیزی راه حلی داره
در مورد این قسمت از کامنتت:
از خدا و استاد و خودم سپاسگزارم که شرایطی رقم زدیم که میتونم زندگی دلخواه و شرایط دلخواهم خلق کنم:
چند روزی هست که خلق خواسته ها رو با تمرین ستاره قطبی جلسه اول دوره کشف قوانین زندگی شروع کردم…
خیلی لذت بخشه که صبح ها به محض بیداری استارت میزنم این تمرین رو و هر چی دلم میخواد رو مینویسم و تا پایان شب میبینم خیلی هاش، اغلبش، تیک میخورن.
این خیلی هیجان انگیزه…
خدایا شکرت که قدرت خلق زندگی مو به دست خودم دادی و الان تازه اول کار هستم، خیلی چیزها هست که باید بهبود پیدا کنن در من، ولی خیلی خوشحالم از شروع این مسیر و تک تک خلق ها…
صبور باش و ادامه بده سمانه، درست میشه.
خوشحالم که تو هم تو بهشت خودت زندگی میکنی.
منم تو بهشت خودم زندگی میکنم.
خوشحالم که دیدن سریال زندگی در بهشت باعث شده متوجه بشیم و بهتر درک کنیم که هر کدوم مون تو بهشت هستیم فقط باید قلبمون رو پاک کنیم تا بهتر ببینیم و حس کنیم و درک کنیم.
تو بهشتِ من: ابرها و آسمون، خیلی دلبر و قشنگن.
درخت و فضای سبز وسیع دارم با یه عالمه درخت انار، یه عالمه گل های خوشگل، محیط عالی برای پیاده روی، امنیت عالی، آب و هوای مطبوع و خنک، بادی که میوزه و خنکمون میکنه و …
جلوی پنجره آشپزخونه مون هم درخت توت هست که چند ماه پیش حسابی محصول داد و من به چشمم، فراوانی رو دیدم…
خوشحالم که چشم و قلبم کم کم به روی این بهشت گشوده شد و الان عاشقشم.
بَه بَه که تو توی بهشتت جوجه اردک داری، من تو بهشتم پیشی های خوشگل و ملوس دارم.
من تو یه مجتمع زندگی می کنم.
قبلا اگه ازم میپرسیدن چه خونه ای رو دوست دارم، مورد آخر شاید میشد زندگی در مجتمع…
من علاقه مند زندگی در محیطی هستم که مستقل و تک باشه خونه مون با فضای سبز و حیاط و بالکن و …
خدا با فضل خودش هدایتمون کرد به اینجا.
اول ها انقدر که الان عاشق محل زندگیم هستم، عاشقش نبودم.
به نظرم خوب بود ولی هر چی جلوتر رفتم، روی خودم کار کردم، باعث شد متوجه شم من همین الان هر روز دارم تو بهشت چشم هامو باز میکنم و زندگی اون روزم رو خلق میکنم.
نوسان دارم، بالا پایین دارم، اما در کنارش احساس خوب اتفاقات خوب هم دارم، کنترل ذهن هم دارم، تشکر و تحسین و توجه به زیبایی ها و …هم دارم.
اطراف مجتمع مون هم زیبایی زیاده، یعنی من چه داخل مجتمع چه خارج از مجتمع پیاده روی کنم، زیبایی زیاد دارم، دلیل سپاس گزاری و تحسین زیاد دارم…
نمونه ی بارزش بادی که امشب میاد…
از پنجره میخوره بهم، کولر خدا عالی کار میکنه، خیلی مطبوعه.
همه ی اینارو نوشتم تا یادم بمونه که تو چه بهشتی زندگی میکنم…
انگار این کامنت بیشتر مناسبه برای صفحه فایلهای زندگی در بهشتِ استاد :)
یه عنصر به شدت جذاب بهشت من: شنیدن صدای آواز پرندگان هر روز هست، من پنجره ها رو هر روز باز میذارم، پرده ها هم کنار هستن تا هم بهتر ببینم و هم بهتر بشنوم و حس کنم زیبایی های اطرافمو…
کامنت هات همیشه لبخند به لب من میاره آنقدر که بهم لطف داری ،ممنونم ازت که حس خوب بهم انتقال میدی
و بی شک خودت دریافت کننده حس خوب از جهان میشی
ممنونم
امید که تک تک خواسته هات با قدرت خلق خودت تیک بزنی
واقعا نقطه عطف ماجرا ،به یادآوردن بهشت خودمونه !وقتی چشم ای برای دیدن داشته باشیم لایق اتفاقات و موهبت های بزرگتر میشیم
میفهمم چقدر لذت بردی از فراوانی میوه درخت خودتون ،منم هر روز با شوق فراوان ،انجیر برداشت میکنم و روزم رو با این میوه بهشتی ،شیرین تر میکنم
مجتمع هم روزی با خلق خودت تبدیل به محل مورد علاقه ات میشه ،استارت از وقتی خورده که تو توی مجتمع هم لذت بردی و زیبایی هارو تحسین کردی نه به حرف بلکه با حس خوبت
تو همین الان انقدر زیبا بهشت رو توصیف کردی که منم دلم خواست D:خداروشکر آنقدر حالت با محیط اطرافت خوبه عزیزم
باعث افتخار منه که شما هم مسیر من هستی و تجربه ها و درس ها وچالش های مسیر ،با هم مرور میکنیم
با سلام ووقت به خیرخدمت استادگرامی و خانم شایسته گل و همه دوستان خوبم:
استاد میخوام بگم من تا قبل از آشنایی با شما بسیار ادم با تحملی بودم ،یعنی این تحمل کردن رو نشونه ی این میدونستم که صبر زیادی دارم و به اصطلاح درک بالایی دارم و کسایی رو که این میزان تحمل رو نداشتن ،از نظر خودم بچه میدونستم.
مثالهایی هم دارم:
مثلا دراوایل ازدواجمون طبقه بالای خونه همسرم بودیم،و خونه شیروانی بود و تابستان هم بسیارگرم میشد،خوب همسرم هم در یک شهردیگه برای کارمیرفت و من تا عصری تنها بودم و فقط روزهای تعطیل خونه بودند.
خوب هوای گرم رو کاملا تحمل میکردم و اصلا نمیگفتم که باید کولر بخریم.
شما فکرکن پول خرید کولر رو هم خودم داشتم.
ولی از اونجا که تحملم بالا بود ،هیچی نمیگفتم و گرما میخوردم.تازه روزهایی که همسرم خونه بود ،هم میرفت پیش خانواده اش و تلویزیون میدید.و اونا هم میگفتن بیا پایین خنک بشی ولی خوب من تنهایی راحت تربودم ، چون خانواده همسرم خیلی شلوغ هستن و جالبه که اونا هم نمیگفتن بالاخره شما باید یک کولر بخرید.یعنی وقتی من تحملم بالا باشه،حتی هدایت هم نمیشیم .
مورد دوم اینکه، من چون مادرم فوت شده بود ،وقتی وارد خانواده همسرم شدم،یکی از اقواممون بسیار بهم میگفت این مادرشوهرت جای مادرت هست و تو باید همه جور حرف به گوشش کنی ،اصلا جوری توصیه میکرد که انگار من خودم هیچی نمیفهمم و اون همه چیز تمومه ،یعنی در این حد.
من هم کاملا گوش کردم.نتیجه این شد که تا چندسال شدم سنگ صبور مادرشوهرم که 24 ساعته و 7 روز هفته از دامادش مینالید ،جوری که خودش هم همیشه مریض میشد و البته منم وقتی غیبت گوش میکردم مریض میشدم ولی مگر جرات داشتم چیزی بگم.یعنی مثلا یه بی احترامی که دامادش بهش کرده بود رو ،میلیارد بار تعریف کرده بود برام .
و جالبه که برادرشوهرم میگفت مادرغیبت نکن و مادرشوهرم اغلب نمیتونست جلوی اون غیبت کنه ولی انگار گوش منو مفت گیر اورده بود.
واقعا خیلی از مسائل در زندگی ام بوده و حتی هست ،که حالا از دید قانون بهش نگاه میکنم می بینم، واقعا نباید تحمل کرد.
البته مسئله دردل مادرشوهر و خرید کولر و خیلی دیگه شون حل شدند،وقتی که من خودم رو لایق دیدم و عزت نفسم رو بالا بردم.
میخوام بگم تا وقتی من تغییر نکردم،سالها به همین منوال می گذشت و اینم درحالی بود که واقعا خودم زجر میکشیدم از اینکه پای این صحبتها وقتم هدرمیره و اصلا دنبال هدفهام نمیرم.
یعنی من کسی بودم که هدف داشتم و دوست داشتم بهش برسم ولی میگفتم حالا بزار بعدا و بعدا.فعلا دردل کردن فلانی مهمتره و همش توی رودربایستی بودم.
خیلی این موارد ریز هستند ولی اگه حلشون نکنیم هربار به شکلی با ادمهای دیگه تکرار میشن.
استاد هیچ کس قبل از شما به این صورت برامون مفهوم صبر وتحمل رو باز نکرده بود.
صبر رو پیامبران و اولیا خدا و انسانهایی که در مسیر خدا هستند دارند.صبر یعنی رعایت قانون تکامل
ولی تحمل کردن یعنی عجز وناله و بدبختی کشیدن و قبول اینکه این تقدیر ماست و چاره ای نداریم.
به راستی که من استاد تحمل کردن بودم و حالا تکاملی تصمیم گرفتم هرباربهتربشم.
یعنی خودم رو و احساسم رو دراولویت بزارم.چون همیشه خانواده برام مهمتربودن.از حالا میخوام با هیچکی رودربایستی نداشته باشم.
استاد یه دنیا ممنون ازتون به خاطر این فایلهای ارزشمندتون.
من چقدر پارادایس تون رو دوستدارم. وقتی فایلی در پارادایس میزارین از درون قلبم شاد میشه. این رو من تکاملی بهش رسیدم من همیشه فایلاتون رو صوتی گوش میدادم ولی چند وقته که تصویری میبینم وکلی حال میکنم…. بیشتر وقتا خودم رو آنجا حس میکنم وطراوت وزیبایی ورطوبت آب وبوی چمنها رو میشنوم وبسیار لذت میبرم… من همیشه حیوانات رو دوست دارم ووقتی شما برانی رو نوازش میکنید من حس نرمی ومخملی پوستش رو حس میکنم.. چون ما قبلنا گاو داشتیم ومی دانم چه حس باحالیست
خدایا به خاطر تمام زیبایی هایی که گاهی بهشون توجه نمی کنیم از ته ته قلبم سپاسگذارم
استاد عزیز من درمیان عامه مردم دقت کردم وقتی آدم ها بهم میرسند نمی تونند از شادی ها وداشته هاشون صحبت کنند وباور دارند که باید از بدبختی ها و گرفتاری هاشون صحبت کنند… ولی ما از شما یاد گرفتیم میشه جور دیگهای دید، شنید، صحبت کرد وعمل کرد…. استاد عزیزم ازشما بسیار سپاسگذارم که لحظات ناب زیباتون رو باما به اشتراک میگذارید…. من وقتی صدای بارون وآب رو شنیدم ازته اعماق وجودم حسش کردم وحس پاکی بارون رو چشیدم وچقدر زیبا ودل انگیز بود….. خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت
استاد عزیزم بابت سوالتون….
من همیشه صبر رو با تحمل برعکس انجام دادم. جایی که باید صبور بودم عجله می کردم جایی رو که باید تحمل نمی کردم وباید درخود تغییر ایجاد میکردم به فکر خودم صبور بودم…
من یک زمانی کار باچرم روشروع کردم وبه جای اینکه صبور میبودم وپله هارو یکی یکی طی کنم عجله کردم وکلا به خاطر اینکه تکامل رو طی نکرده بودم نا امید شدم وقید کار رو زدم….
یایک رفتار ناشایست رو نباید تحمل می کردم وباهاش برخورد میکردم فکر میکردم باید صبور باشم و هر بار این اتفاق تکرار میشد….
خیلی از این رفتار های کوچک وبزرگ در زندگی داریم که صبر وتحمل رو به جای هم استفاده میکنیم واین ضربه بزرگی به ما میزنه وما اصلا متوجه رفتارامون نیستیم وتعجب می کنیم که چرا بااینکه ماصبور هستیم خدا به ما کمک نمیکنه درصورتی که ما فعل رو اشتباه صرف میکنیم. ما میخواهیم به سمت نور برویم ولی پشت به او درحرکت هستیم ومی گوییم چرا نمی رسیم ما که داریم سعی می کنیم واینقدر زجر میکشیم پس چرا میگن گر صبر کنی زغوره حلوا سازی…
خدایا سپاسگذارم به خاطر این آگاهی واین استاد نکته سنج وآگاه که هرلحظه نکاتی ناب رو به ما یاد آوری میکنه
چه نکته ی خوبی اشاره کردید ،اینکه آدمها در برخورد باهم دیگه فقط و فقط از بدبختی هاشون میگن.یعنی من خودم 100 درصد تایید میکنم حرفتون رو.
یعنی جوری شده که بایداز درد و مشکلی که داریم حالا در روابط یا مالی فرق نمیکنه،باید بنالیم.
و اگر ننالیم اصلا حرف نداریم بزنیم.
یعنی خود من ،با اینکه میدونم قانون چیه و نباید راجع به مشکلات حرف زد اما ناخودآگاه در برخورد با خانواده همسرم که همواره نالش میکنن،شروع میکنم به ناله کردن که حرفی برای گفتن داشته باشیم.
ما جایی هستیم که طبیعت قشنگی داره،اما 99 درصد فقط راجع به مشکلات میشنوم و یک درصد راجع به زیبایی ها میشنوم.
یعنی اصلا زیبایی ها دیده نمیشه و نتیجه هم براشون مشخصه.البته من آگاهانه سعی میکنم کمتر رابطه برقراکنم .
انشالا مدارمن بالاتربره و به جاهای بهتر هدایت بشم.
ممنون از شما که به این نکته اشاره کردید.
واینکه صبرو تحمل رو باهم اشتباه میگرفتیم.منم دقیقا برای یادگیری بسیار بسیار عجول بودم و دلم میخواست یه شبه ره صدساله بروم .چون بتونم بگم من بهترین شدم.و نتیجه این میشد که وسط راه کاملا ناامید میشدم و میگفتم حالا شرایطش نیس و ول میکردم.
سوال این فایل این بود که چه چیزی رو تحمل میکردین یا هنوز هم دارین تحمل میکنین ؟
مورد اول :
من با یکی از دوستان قدیمی خودم نزدیک به 2تا3 سال بود که رفیق صمیمی بودیم جوری که خانواده هامون هم دیگرو میشناختن و مورد تایید هم دیگه بودیم اون زمان که تازه با هم داشتیم رفیق صمیمی میشدیم من داخل مدار اون بودم که باهاش اشنا شدم اما همینطور که میگذشت من با خوندن کتاب ها و شرکت کردن در دوره های آموزشی طرز فکرم داشت عوض میشد و به جایی رسید که تو اکثر مسائل ما با هم اختلاف نظر داشتیم یه تایمی شد که من تصمیم گرفتم که این رفاقت رو تموم کنم و واقعا دیدم که
فایده ای توی زندگی من نداره اما به خاطر باور های غلطی که داشتم مثلا ادم اگر تنها باشه افسرده میشه بهش خوش نمیگذره یا همه رفیق دارن من چه اتفاقی برام میفته و اینا یه سال طول کشید تا بتونم از رفیقم فاصله بگیرم و در حال حاظر نزدیک به یه ماهه که با هم رابطه خیلی خیلی معمولی داریم و اصلا با هم در ارتباط نیستیم و من خودم اعتراف میکنم به خاطر ترس هام و شرک هام بود که داشتم این رابطه دوستانه رو تحمل میکردم اونم به مدت یک سال
و خداروشکر که با تغییر باور های شرایطمم تغییر کرد و افراد جدید و بهتری اومدم داخل زندگیم
موضوع دوم :
بحث دانشگاه رفتن بود من حدود 10 ماه بود که بکوب داشتم برای کنکور درس میخوندم و رتبه خیلی خوبی هم آوردم اما همین که وارد دانشگاه شدم متوجه شدم که اصلا علاقه ای به این رشته ندارم اما به خاطر حرف مادر و پدرم و این باور که اگر میخوای داخل زندگیت رستگار بشی باید دعای خیر پدر و مادرت بالای سرت باشه داشتم همینجوری تحمل میکردم و هم به خودم و هم به دانشگاه فوش میدادم اما بعد از یه مدت حدود 1سال و نیم گفتم چرا من باید با حرف مادر و پدرم زندگی کنم درسته احترام پدر و مادر خیلی خیلی واجبه ولی قرار نیست من آینده خودمو که میتونم با کمک تغییر باورام خیلی خوشگل بچینمش رو خراب کم که ….. پس تصمیم گرفتم که دانشگاه نرم و نشستم داخل یه برگه ضرر ها و سود های نرفتن به دانشگاه رو نوشتم و دیدم سودش صد ها برار بیشتر از نرفتنشه چون علاقه ای بهش نداشتم و رفتم و انصراف دادم و دیگه دانشگاه نرفتم
من به این نتیجه رسیدم بالاترین سطح احترام رو به خانوادم میذارم اما بر اساس انتظارات خانوادم و مردم زندگی نمیکنم و همیشه با خودم میگم بذار بگن
بذار اونقدر حرف بزنن تا خودشون خسته بشن
الان از زندگیم خیلی راضیم دارم علاقم رو دنبال میکنم و با خریدن این دوره دارم رو باور هام کار میکنم(دوره کشف قوانین ) و صبر میکنم تا نتایجم پایدار بشه عاشقتونم استاد جان و هچنین عاشقتونم خانواده صمیمی عباس منش
استاد ممنونم از شما برای آگاهی های فوق العاده تون تو این فایل. و خداوند رو شاکرم که من رو با این اموزشها اشنا کرد.
شما چقدرررر قشنگ تفاوت بین صبر و تحمل رو توضیح دادین. من امروز فهمیدم چقدر به اشتباه ، شرایط نامناسب رو به هوای صبر کردن تحمل میکردم و بخاطر باورهای خانواده و اطرافیان فکر میکردم ادم خوبه ماجرا منم، ادم صبوره منم . اما الان تازه فهمیدم که تحمل نکردن یعنی چی؟
تازه میفهمم ریشه این تحمل نکردن که شما میگین از احساس لیاقت و کیفیت بالا در زندگی میاد .
خدایا ازت میخوام تا کمکم کنی تا با تغییر باورها و درونم اون چیزی رو که دوست ندارم به چیزی تبدیل کنم که دوست دارم.
مثلا من کمبود و بی احترامی، همش مورد انتقاد بودن رو تحمل میکنم همیشه . اما فهمیدم من با تغییر خودم باید این شرایط رو تغییر بدم.
عاشق اون جمله تون شدم که گفتین هرجا دیدین دارین تحمل میکنین با خودتون بگین چطور میتونم بهتر عمل کنم .
اول بگم که چقدر با دیدن پارادایس ذوق کردم و بهم حس خوبی دست داد. انگار که اگه استاد دستشو بلند میکرد میتونست ابرارو لمس کنه چقدر همه چیزش زیبا و دلپذیرِ، خدایا شکرت.
من قبل از اینکه با استاد و سایتشون آشنا شم توی یک شرکت خصوصی بزرگ کار میکردم که کارای خیلی زیادی داشت جوری که هیچوقت کار تموم نمیشد!
توی واحدی که کار میکردم مدیرم و همکارام انسان های فوق العاده منفی ای بودن که معتقد بودن عدالتی نیست دنیا پوچه…و هر باور مخربی که فکرشو کنین اینها داشتن و از هر آزار و اذیتی که از دستشون برمیومد کوتاهی نمیکردن ( هر چند بعدا فهمیدم که دنیای بیرون من از درون من شکل گرفته و همه اینها بخاطر افکار و باورای خودم ایجاد شده).
این درحالی بود که من در یکی از رشته های زیست محیطی مدرک دکتری دارم و بازم بخاطر باورای غلط که توی ایران این رشته مثل آبیاری گیاهان زیردریایی میمونه و به درد نمیخوره و دولت بها نمیده و کار نیست و با باور اینکه من چقدر خوش شانسم که این کار غیرمرتبط رو پیدا کردم مشغول به کار شدم.
مدتی که کار کردم یک مقدار ترفیع شغلی گرفتم و من خیلی خوشحال از اینکه دارم تکاملم رو طی میکنم و تحمل این سختیها و شرایط بد طبیعیه ادامه میدادم و بخودم میگفتم تو ازپس هرکاری برمیای فقط باید تحمل کنی.
خلاصه روزها میگذشت و چون مدیر من یک شیوه خاصی در پایین نگه داشتن حقوق کارمند داشت و اونم این بود که هرچند روز یکبار میگفت همه شرکتا دارن ورشکست میشن شرکت ماهم تعدیل نیرو داره تنها کاری که از دست من برمیاد اینه که فقط میتونم شمارو با همون حقوقا نگه دارم!! و ماهم اعتراضی نداشتیم و به امید ترفیع گرفتن و روز های آینده ادامه میدادیم!
شاید باورتون نشه ولی کار سه نفر رو انجام میدادم و بعضی وقتا حتی فرصت نمیکردم یه چای یخورم اینقدر جلوی مانیتور یودم و پلک نمیزدم که چشمام به طرز وحشتناکی ضعیف شده بود و به خیال خودم داشتم تجربه کسب میکردم تا تکاملم سپری بشه!
اوضاع طوری شده بود که هرشب موقع خواب با حس بد اینکه فردا باید توی اون محیط برم میخوابیدم و صبح هم با همین حس بد که پاشو برو شکنجه گاه بیدار میشدم. این اوضاع یکسال طول کشید از طرفی باورم این بود که بخاطر مدرکم و سنم دیگه جایی بهم کار نمیدن پس تحمل کن.
بعد این مدت انگار یچیزایی داشت درونم شکل میگرفت دیگه نمیخواستم توی اون محیط باشم اون آدمارو ببینم و بخودم گفتم تو ارزشمندی تو لایق بهترینایی هر اتفاقی ام که بیفته دیگه نباید اینجا بمونی.اینجا اون جایی نیست که تو توی اون رشد کنی چون حالت خوب نیست و بالاخره استعفا دادم و بیرون اومدم.
روز بعدش یکم استرس داشتم چون یه دختر تنها توی تهران با اجاره خونه و بیکاری میخواد چیکار کنه ولی حالم خیلی خوب بود رها بودم و شاد.
تصمیم گرفتم دیگه دنبال کارای شرکتی نرم و برم دنبال علاقه ام که در زمینه رنگ و لایت مو بود.
من کلا از وقتی یادم میاد یه سردرگمی داشتم که مث باری روی دوشم سنگینی میکرد چیزایی که از دین و مذهب از بچگی توی مغز ما کرده بودن و چیزایی که خودم بهشون رسیده بودم تناقض داشتن من بعضی قوانین رو به صورت خیلی خیلی خفیف درک کرده بودم در این حد که میدونستم مثلا یک الگویی داره برای من تکرار میشه و این بی دلیل نیست. همون موقع ها بود که به خدا گفتم من سردرگمم من اصلا نمیدونم چی درسته چی غلطه و من حالیم نیست که ختم نبوت شده من ازین زندگی خسته شدم من پیامبر میخوام اگه خدایی و برات کاری نداره برام بفرست وگرنه هرجوری زندگی کنم گناهی بر من نیست.
و معجزه رخ دادتو لحظه ای که اصلا فکرشو نمیکردم با یکی از دانشجوهای استاد آشنا شدم و قبل از اینکه من چیزی بگم خودشو حضرت معرفی کرد!! ایشون منو به سمت استاد هدایت کردن. من هرروز خدارو هزاران هزار بار شکر میکنم بخاطر فرستاده اش که ساعت ها و ساعت ها از قوانین الهی و خدا برام حرف میزد. چقدر احساس سبکی کردم چقدر احساس ارزشمندی کردم. دیگه سردرگم نبودم و خدا بار سردرگمی رو که همه زندگی منو فلج کرده بود رو از روی دوشم برداشت.
چقدر سپاسگزار اون انسان شریف هستم که بی توقع برای من وقت گذاشت و من حالا هدف دارم باور توحیدی دارم و دیگه غمگین نیستم و بقول خودش دستی بود از دستان خداوند مهربان.
همه این تغییرات وقتی اتفاق افتاد که دیگه به حرفای دیگران در مورد اینکه همه شرکتا همینن میخوای پیشرفت کنی اعتراض نکن و فقط کار کن، توجهی نکردم. و به خودم گفتم این تکامل نیست این تحمل بردگیه بسه دیگه تمومش کن.
از وقتی فرستاده الهی وارد زندگیم شد تغییرات بیشتر شروع شد و بعد ازون بیشتر به سمت فایلای استاد هدایت شدم و اشک میریختم. باور توحیدی باور فراوانی، باور ثروت، عزت نفس و … هرروز فایلای استاد رو گوش میکنم و معجزات رو میبینم که تنها با تغییر افکار و باورهام و مهمتر از همه باور توحیدیم برام اتفاق میفتن و مهر تایید قوانین رو هرروز از دنیا میگیرم.
چقدر من با این یک بیت اشک میریزم که بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد.
چقدر من سپاسگزار استاد عزیز، خانم شایسته و فرستاده عزیزی هستم که همگی دستی بودند و هستند برای هدایت من.
بنظرم بهترین لذت دنیا درک خداوند و قوانین الهی هست و من از خدا میخوام که همه ما رو تا بی نهایت به این لذت هدایت کنه.
من چندسال پیش خیلی راحت و هدایتی توی مداری افتادم که خدا ماشینی که دنبالش بودم ( اندازه بودجه ام بود)
اورد کذاشت تو حیاط خونه ام بخدااا
داستانش یبار دیگه مینویسم
همسرم هم ماشین دارن
عاقا زد و من ماشین خریدم و شد بلای جونم
حالا چرااا
چون پدر شوهرم هر دو س ماه میومد و ماشین میگرفت که بره مسافرت
واقعا حرصم درمیومد
قبل از خرید ماشینم، ماشین همسرم میگرفت
همش نق میزدم ک چرا این مرد اینقدر بیملاحظه اس
من زن باردار ماشین لازم دارم برم سرکار
واسه تفریحش میاد ماشین میبره
خلاصه هر دفعه که میومد ماشین من بگیره من و هنسرم ی دعوای مفصل داشتیم که جرا بابات میاد ماشینم میبره ( تازه اصلا من ادم حساب نمیکرد زنگ بزنه بگه ماشین لازم نداری بیام ببرم، مستقیم ب همسرم میکفت میخوام برم سفر ظهر میام ماشین میبرم)
آی خرص میخوردم که نگو
من باید تو گرما و شرجی منتظر ماشین میشدم برم سرکار
چون پدرشوهر بی ملاحظه ام ماشینم برده بود
و همسرم هم روی ن گفتن نداشت
و منم همینطور
این موضوع سالها تکرار میشد
و زمانی هم که من میرفتم خونه مادرم سفر،
همسرم صاف از روز اول ماشین میبرد میگذاشت تو حیاط پدرش اینا
اینقدر ب این موضوع حساس شده بودم که حس میکردم هنسرم ماشین داده ( خودش جیزی نمیکفت) و وقتی ازش میپرسیدم میکفت اره
و جالبه بعدشم روی برگردوندنش نداشت
دوباره ی بحث داشتیم
که تو که از کیسه خلیفه ماشینم بردی دادی
حالا ک اومدم برو بیارش
و همسرم روش نمیشد
و خودم باید میرفتم و میکفتم
تااااا پارسال سهریور اخرین باری بود ک ماشین امانت دادم ب پدرشوهرم
و تا الان ایشون بارها رفتن سفر ولی ماشینم تو حیاط خونمون بوده
حالا چطورر
من سعی کردم روی خودم کار کنم
ب خودمگفتم اکر پدر خودم بود من ماشین بهش میدادم
و سعی کردم راویه دیدم تغییر بدم
خاطرات کذشته رو مرور نکنم و همیشه توی دفترم شکرکزاری میکردم که فقط خودم و همسرم پشت رل ماشین میشینیم
و تازه دیروز متوجه شدم که
شرایط ی جوری چیده شد که منماشینم داشته باشم
پاییز و زمستون بخاطر مدرسه پسرم
ب پدرشوهرم گفتم که من ماشیننیاز دارم و مهیار میبرم مدرسه ( تونستم حرفم بزنم و بگم ماشین نمیتونم امانت بدم)
توی بهار دوهفته پدرشوهرم رفت سفر
یجوری برنامه رو جهان چید که ایشون با برادرشون رفتن و با یکی از فامیلاشون برگشتن
حالا قسمت دلخواه داستان
روز شنبه پسرم گفت باباجون میخواد فردا بره آبادان
و همسرم اومد گفت من ب بابامگفتم که من ماشینم لازم دارم میرم سرساختمون
ب خود صدی زنگ برن ببین ماشین لازم نداره ( وااای بعد از این همه سال بالاخره همسرم خودش طرف من دراومد و گفت پدرشون از خودم درخواست کنه)
پدر همسرم زنگ زدن قبلی ک جواب بدم
همسرم گفت بهش بگو که ماشین فلان جاش خرابه و نمیشه رفت باهاش سفر ( دوباره طرف من و خواسته من )
من ب پدر شوهرم گفتم ک ماشینم خرابه ،گفت اشکال نداره تعمیرش میکنم
تشکر کردم و کفتم بابا من ماشینم لازم دارم
و ایشون گفت باشه ببخشید و خدافظ
ب همین راحتی
موضوعی که سالها داستان داشتم سرش
اینقدر راحت حل شد
وقتی من دیگه غر نزدم،وقتی فقط ب خواسته ام توجه کردم
و خیلی طبیعی بدون اینکه متوجه بشم دیدم اوضاع باب میلم و همسرم هم طرف منه
امروز هدایتی فهمیدم که باید جلسه ی دو کشف قوانین رو بالاخره شروع کنم چون همونطور ک گفتم تا امروز مشغول گوش کردن و انجام تمرینات جلسه ١ بودم و چقدر عالیییی که این فایل انگار مقدمه ای شد برای ورود به جلسه دوم کشف قوانین.
در واقع اول این فایل رو گوش دادم، کامنت هم گذاشتم بعد از خدا هدایت خواستم که حالا چیکار کنم ؟ چی گوش کنم؟ که با کامنت یکی از دوستان فهمیدم باید برم جلسه ی دوم و چقدر جالبتر که انگار خدا گفت اول اینو گوش کن، خب حالا که گوش کردی دیگه الان آماده شدی برای ورود به قسمت بعدی .
به نام خداوند بخشنده مهربان هدایتگر نجات دهنده
خداوندا آرامش عطا فرما تا بپذیرم آنچه که نمیتوانم تغییر دهم شهامتی که تغییر آنچه را که میتوانم و دانشی تفاوت این دو را بدانم
سلام به همه عزیزانم در سایت توحیدی و یکتاپرستی
هر روز یک مرحله جدید زندگی را تجربه میکنم
هر روز من زیبا تر شده هر روز روابط عالی را میبینم ثروت های عظیمی را میبینم ماشین های جدید و عالی را میبینم خدایا شکرت
و قراره یک مرحله بالاتر بروم و کم کم از وابسته گی های خانواده گی ام رها تر بشوم و هر روز چشم های من باز و باز تر می شود برای درک آگاهی ها
اتفاقات و چیز های که رخ میده روز مرا زیبا تر میسازد
نمیدانم سال قبل در این موقع ما نذری داشتیم و من از شدت استرس به هر چی فکر میکردم نکنه اینو خراب کنم نکنه اینو خراب کنم تمام آن نذری به من می شد جهنم و اصلا لذت نمیبردم و از نام نذری فراری بودم حالا با یک تفاوت تغییر زاویه دید خودم لذت بردم تحسین کردم و همه ای روز را شاد بودم حالم خوب بود و همه چیز به شکل احسنت انجام شد خدا را شکر
بیایم به سوال این فایل
میزان تحمل شما چقدر است؟
من یک مثالی میزنم از همین اتفاق که برای من چند وخت پیش رخ داد تقریبا 5یا 4ماه پیش
خوب من از افغانستان می خواستم برم ایران هم برای این که تفریح شود و چند محصول سایت را بخرم بچا یعنی من خیییلی ورودی منفی نسبت به ایران داشتم خوب همه از دوست و آشنا های من از ایران که می آمدن خییلی بد تعریف می کردن.
خوب بگذریم
اما من آن زمان که جدی تر روی فایل ها کار می کردم بیخیال این حرف ها شدم و من وختی به ایران رسیدم نه تنها برخورد خوبی مردم بود بلکه خیییلی مردم مهربان داشتن آن حرف های که به من گفته بودن تمام اش چرت و پرت بود خیییلی لذت بردم و بسیار دید من وسیع شد نسبت به فرهنگ بین افغانستان و ایران خوب برگردیم به اصل داستان
پدرم مرا مستقیم فرستاد پیش پسر عمه ام پسر عمه ام که یک انسان بود اصلا خدا را قبول نداشت و نمیفهمم یکی از اشخاص در یوتیوب بود در باره همین حرف ها حرف می زد(بی دینی و بی خدایی) و من هر روز زجر می کشیدم روز را که اصلا در خانه ایشان نبودم فقط شب هم برای خوابیدن میرفتم و حتی پسر عمه ام شب هم در خواب آن حرف های و آن ویدیو ها را گوش می داد من هم بشدت زحر میکشدم و رنج می بردم و هر روز به خودم میگفتم تو برای این کار ها و گوش دادن به این حرف ها نیامدی و ذهن هم داشت خییلی مشکلات را بزرگ تر نشان میداد خب از این بگذریم که در خانه که در افغانستان کابل بودیم اتاق شخصی داشتم و در خانه پسر عمه ام یک اتاق و یک سالن بود که همه ایشان در سالن می خوابیدن و برای من خییلی بد میگذشت تا این که تحمل من به سر رسید و من تصمیم گرفتم تا وختی در ایران هستم برم یک جای دیگر دقیقا همانجا را حس کردم که حضرت موسی به خداوند میگوید از هر خیر از تو به من میرسد فقیرم و واقعا همین حس را داشتم و به طور خیییلی معجزه وار من هدایت شدم به یک شخص فوقالعاده یکی از دستان خداوند انسان خییلی عالی که با قانون جذب آشنا بود و هر روز درخواست های خود می نوشت و هر شب زیبایی ها را تصدیق می کرد با همان دفترچه زیبای اش می نوشت.
و ایشان هم افغانی بود و کلی چیز یاد گرفتم و کلی لذت بردم و خیییلی دوست های خوب هم یافتم و هر شب من غذای معروف افغانستان قابلی را میخوردم چون این دوست من رستورانت افغانی را در ایران داشت نتیجه این داستان من همینه اگر من همان اول دست خدا را باز نگه میداشتم و میگذاشتم خداوند هدایتم کنه و خییلی زود تر هدایت می شدم به چیز های زیبا و اشخاص هم مدار و نیاز نبود به این قدر زجر
خب من خواستم خییلی خلاصه تر بنویسم نگو چقدر من دوست های خوب یافتم چقدر جاهای زیبا را دیدم اگر از من از زیبایی ایران و مردم بپرسین و اتفاقات خوب که برایم رخ داده تا فردا صبح هم تمام نمیشه اینقدر که به من عالی گذشت و خییلی تجربیات عالی داشتم.
خدای مهربانم سپاسگزارم بابت این لحظه که برایم فرصت آگاهانه زندگی کردن را دادی خدایا شکرت بابت این دوست عزیزم که از کامنت من لذت میبرم و سپاسگزارم و هر بگم از بزرگی و عظمت تو کم گفتم خدای مهربانم مرا همیشه در مسیر توحیدی هدایت کن خدای مهربانم سپاسگزارم
سلام استاد عزیزم
چقققققدر درس
چقققققدر هماهنگی
چقققققدر آماده ش ، بودم
چقققققدر احتیاج داشتم به این غذای معنوی چقققققدر روح م اینو پذیرفت، چقققققدر لذت برد
خدا جونم متشکرم.
دقیقا مثال استاد مثل زندگی این چند روز منه،
من انصافا کاری انجام نمیدم، اما دارم به راحتی بهشتی زندگی می کنم.
استاد چند وقت پیش داشتم تحمل می کردم، بی احترامی
غر زدن م
اخلاق زمخت همسرم، آرزوی یه لبخند کوچیک ازش داشتم.
آرزوی بگو بخند های اول زندگیم
اما
استاد یادتون هست در کامنت های قبلی گفتم که خیییییلی هدایتی ، هدایت شدم به یه سفر ،فقط بهم می گفت باید یه سفر 7. تاااا. 10. روزه بری.
منم هیچ نمی دونستم چرا باید این سفر رو رفت، نجواهای ذهن می گفت تو داری رو خودت کار می کنی، شاید موقعیت اونجا ، شرایط اونجا برات مساعد نباشه پس لازم نیست بری، تو توو همین روستا حالشو ببر، خونه ت کلر پیشرفته داره هر لحظه خنک ه، یه عالمه جوجه و مرغ داری یه باغ کوچک که نام ش رو پارادایس کوچک گذاشتی رو داری یه روستای بکر با بهترین هوای صبحگاه همراه با آواز پرندگان ، بلبلان،داری، نمی خواد سفر بری….
اما حسم، قلبم می گفت تو باید بری، و از اونجا شروع شد ، که نشانه ها یکی پس از دیگری هی می اومدن، فاطمه باید سفر بری، قرار اتفاق ها برات بیافته، تو مگه لذت رو نمی خوای، مگه شادی رو نمی خوای، پس رها باش، آزاد مثل پرواز پرندگان ، آزاد آزاد ، بلاخره جهان منو ها داد و آماده ی، سفر شدم ، پول سفر خیییییلی راحتی جور شد
مادرم با یک تماس ازم یه قول گرفت ، و دعوتم کرد، همسرم خیییییلی نرمال بود و تحسین م، می کرد با اینکه روی خوش شو، خیییییلی نمیدیدم، اما نمیدونم چرا از این تصمیم من استقبال شدید می کرد، اون روزا حتی قاصدک ها هم ازم استقبال می کردن، هر جای این روستا ، این شهر میرفتم قاصدکی جلوی من می اومد خودشو معرفی می کرد و می گفت، ….
خبر آمد خبری در راه است و…..
خییییغ شاد می شدم خیییییلی قانون رو درک می کردم، یاد گرفته بودم که وقتی توو مسیر باشی، وقتی عالی سمت خودت رو حل کنی هدایت میشی به مدارهای بالاتر و حتی اگه نشونه ها ، و الهامات رو ضعیف درک کنی جهان تو رو هل میده به سمت بهترین ها.
سفر آغاز شد، و اون اتفاقات هم از همون لحظه شروع شد، سوار اتوبوس شدم با یه عالمه مسافرهای با حال، شاد، با یک راننده ی، دل خوش،
سال ها بود که وقتی با اتوبوس حرکت می کردم، راننده ها اونجوری که من می خواستم نبودن، خیییییلی دوست داشتم بین راه مغازه یا سوپرمارکت های بین راهی بایسته،و من خرید کنم اما اون روز همه چی به راحتی همه چی ساده، همه چی روان داشت خود به خود ، انجام می شد ، و من سوت زنان ، با حال خوش، سوار دوش ربم، مثل ملکه ، آرام و آرام لذت می بردم ، هر لحظه که تو این سفر به جلوتر می رفتم خداوند مهر تایید ، و درست بودن مسیر رو هی برام هم مهر میزد، هم امضا ، هی خوشحالی من چندین برابر میشد ، توو پوست خودم نمی گنجیدم، انگار روی ابرها آرام و آرام بودم ، بلاخره رسیدم به مقصد با استقبال گرم و گرم و پر انرژی مثبت خانواده (پدر، مادر، آبجی ها، داداش ها، دوستان ، حتی دوستانی که از بیست پیش دگه اونا رو ندیده بودم) رو به رو شدم، فقط اون لحظه خدا رو می دیدم، فقط شادی فقط لذت، یکی دو روز بیشتر نگذشته بود که هدایت شدم به دوستی که ما بینا بود، نامش روشندل بود، وقتی برای اولین بار دیدمش خیییییلی انرژی شو ، وصل به منبع رو حس کردم، حرفهایی می زد از جنس خود خدا، با اینکه فکر می کردم همه رو می دونم، ولی دوست داشتم فقط ساکت باشم و گوش کنم ، می گفت فاطمه جان، من از پایین ترین ، پست ترین جا بلند شدم من یه معتاد حرفهای به همه چی بودم ، همه منو دور انداخته بودن ، اما از روزی که فهمیدم بلند شدم، دنبال قانون گشتم و شروع به یاد گیری درس ها شدم ، توو این مسیر تجربه ها، کسب کردم، اکثر آدم های این شهر منو می شناسند فقط احترام ، فقط عزت فقط حال خوش، یه چیزی گفت که خیییییلی منو نمونه داد،چون یه کافه صبحانه ی حرفهای ، داره، و از لحاظ مالی خیییییلی پیشرفت کرده، بهم گفت من اول صبح که تقریباً میشه گفت سحر، ساعت چهار صبح میام مغازه ، به محض اینکه در رو باز میکنم، از قبل ش، شکرگزاری من شروع میشه تا برسم به مغازه ، در رو که باز می کنم، اول با خدا حرف می زنم و ازش دعوت می کنم اولین قدم، و اولین نفر رب م، باشه که وارد می شه، می گم خدایا تو اول وارد شو، انرژی رو به تک تک محصولات م بده، امروز مشتریها با تو،من نمیدونم ، امروز حال خوبم با تو من نمیدونم ، امروز ورود پول ، نعمت ، روزی، شادی ، حال خوب، با تو من نمیدونم ، ….
بعد از یک عالمه حس و حال خوب بوس میکنم تک تک وسایل م، رو ازشون تشکر می کنم، که همه دست به دست هم میدن، و مأمور ن، که منو راضی کنن، خدایا متشکرم.
من وقتی در کنار این دوستی که با اینکه نابینا بود و یه چند سالی بود که چشم هاشو از دست داده بود، خیییییلی حالم خوب میشد ، روزها می رفتم هم به بهانه ی کار کردن، هم تجربه کسب کردن، هم، صحبت هاشو گوش کردن ، اصلأ وقت زنگ خونه رفتن رو متوجه نمی شدم و دوست داشتم همش در کنارش باشم، وقتی خونه ی پدری م، می اومدم خیییییلی به حرف هایش فکر می کردم، اون تیکه ای که خیییییلی تأکید می کرد من می تونم، میشود ، …
من خیییییلی قدرت می گرفتم، هی با خودم میگفتم فاطمه ببین این دوست عزیزم نابینا ست، اما چقققققدر عالی به خدا وصل ه، انگار این حال خوب، حس خوب، و بهشتی زندگی کردن، هیچ نیازی نمی بینه که باید حتماً حتماً باید چشم داشته باشه نیازی با این ابزار دنیایی نیست کسی که توو دنیای خودش داره زندگی می کنه و لذت می بره، با قلبش خوب می بینم خوب حس می کنه، به به چه اسم قشنگی ، چقققققدر بهش میاد ، روشندل،
وقتی ماجرای خودم، زندگی خودم رو بهم تعریف کردم، گفت فاطمه جان دلیل پیشرفت نکردن وضعیت مالی ت، اینه….
تو فقط و فقط باید تو این مدار خودتو، توو فراوانی ها بندازی، احساس میکنم خیییییلی چسبیدی، به این خونه زندگی این مرغ و جوجه ها، این یک جا موندن، این حرکت نکردن، بلند شو ، بلند شو،
چند روزی که باقی مانده بود به پایان سفر م، خیلی به این حرف ها، فکر کردم، خیلی حالم عالی میسدغ همش می گفتم خدایا وقتی میگم این تویی یعنی حتی در غالب دوست م، روشندل داری باهام حرف میزنی ، وقتی میرم در درون ، اعماق وجودم، حس می کنم آره من دگه این زندگی روتین رو نمی خوام من دوست دارم یه جای دگه، با یه آدم های دگه، با شرایط دگه باشم این رو هیچ کس به جز ربم از قلبم خبر نداره، اما نمی دونم چرا جرأت نمی کردم اینو به زبون بیارم، انگار همون مثال گریه کردن بچه ، و شش ماه تحمل کردن بود چون دکتر گفته بود طبیعی ه، .
منم هی ذهنم، منطق م، می گفت الان وقغش نیست پس حتی سر زبون هم نیار، چون تو باید تکامل رو طی کنی، پس الان حق نداری حتی جز خواسته هات هم بگی.
این بود که وقتی دوستم روشندل گفت تو باید بلند بشی محل زندگی ، مکان ت، رو عوض کنی، یه چیزی ته ته دلم می گفت، آخ جون فاطمه داره تموم میشه داری وارد مدارهای بالاتر با شرایط جدید تر، و عالی تر میشی، آخ جون و آخ جون
من وقتی برگشتم به مقصد( خونه) خیییییلی خوشحال شدم که باید وارد مسیر بعدی بشم که باید پر قدرت تر تصمیم بگیرم، قاطع تر، با خودم یه تعهد بستم و به خدا گفتم خدایا می خوام رها باشم اما نمی دونم …. تو بهم بگو.
می خوام از این محیط به یک محیط دوستداشتنی تر، و بهتر زیبا تر، آرام تر، راحت تر کوچ کنم …..اما نمیدونم……. تو بهم بگو…
تا اینکه یه روز داشتم تر تمیز می کردم خونه رو بهم گفته شد، همین الآن بلند شو ، جمع کن برو مغازه سریع کارهام رو جمع و جور کردم رفتم مغازه ، نماز مغرب و عشا که تموم شد هوا تاریک تر شده بود ذهن م می گفت ول کن بابا، الان دگه تاریک شده، مسافت خونه تا مغازه زیاد ه، یه زن تنها اونم توو این تاریکی، اونم پیاده کار خوبی نیست، اما حس م می گفت، خدا هست، تو حرکت کن، منم از اونجایی که خیییییلی خدا رو می شناسم، و خیییییلی برام کار انجام داده و ایمان م خیلی قوی تر شده، دل زدم به دریا و راه افتادم، همین که چند قدمی پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و منو سوار کرد دیدم آشنای همسرم بود بنده خدا تاااآاا نزدیک مغازه منو رسوند، چون همسرم مغازه ی سوپر داره تازه یه چند ماهی ست که استارت کار رو شروع کرده، .
رفتن به مغازه همان، و استخدام شدن من همان….
این داستان من شد مثل داستان همان آزمایش، قرص، و آروم شدن بچه….
قسم می خورم ، نمی دونم از کجاش بگم کل زندگیم، کل زندگیم، کل زندگی
روابط
سلامتی
مالی
حس عالی
و…..
همش با هم تغییر کرد.
خدایا متشکرم
الآن که میام مغازه هی با خودم میگم خدایا من اینو داشتم چرا اون سختی اون بدو بدو اون خرابی روابط، اون بی احترامی چرا و چرا تحمل می کردم، چون فقط چسبیده بودم به همون مکان …
الآن همه چی با هم دارم
همسرم که مدتها بود حتی یه لبخند ازش نمیدیدم
احترام نمی دیدم، تو خونه م راحتی نبود ، و….
الان هرروز احترام
هر روز خنده، حال خوب
هر لحظه هر چی بخوام، با احترام با عزت در اختیار م میزاره به راحتی، به راحتی، به راحتی .
وضعیت فروش مغازه عالی تر شده.
روند پرداخت بدهی ها عالی تر شده.
روند خرید محصولات مغازه خیییییلی راحت تر و بهتر شده.
آدم هایی که جنس ها رو قرضی می بردند، دارن آروم آروم حذف میشن.
آدم های که می اومدن به بهانه ی صحبت و محفل آروم آروم کنار رفتن.
محیط کل زندگی م، آرام تر، روان تر ، زیباتر، شده.
هر روز میام مثل دوست م، روشندل در رو که باز می کنم میگم خدایا امروز نمی دونم چکار کنم، تو بهم بگو.
خدایا تو اول وارد شو بعد من، تو امروز مدیریت کن و بهم بگو.
.با محصولات م حرف می زنم، با قفسه ها، با کیک آب میوه ها، بستنی نوشابه ها ، کلر مغازه ، صندلی و میز بهشون میگم امروز هر مشتری که اومد بهش چشمک بزنید که بیان شما رو بخرن ،تا من پول بیشتری امروز ورودی داشته باشم، شادتر بشم، همه با هم کمک می کنیم تا جهان گسترش بگیرد،هی محصولات بیشتر تولید بشه هی کارخونه ها بیشتر و بیشتر تولید کنن همه ثروتمند بشیم همه وجودمون ، انرژی مون از خداست پس بیایید همه با هم به گسترش جهان کمک کنیم.
من هر صبح که میام مغازه تو درخواست هام میگم خداجونم دوست دارم آدم های امروز ثروت مند بیان خرید ، به راحتی خرج کنن، قسم می خورم آدم هایی میان که جدید ن، اولین بارشونه و هی صحبت از میلیارد ها پول می کنن، حتی بهم راهکار میدن، اینجا که می فهمم و همون جا سجده می کنم ربم رو .
خدایا شکرت درس امروز چقققققدر ، درس داشت، چقققققدر به موقع اومد، توو بهترین شرایط
خدایا شکرت
استاد متشکرم خدا حفظ ت کنه
خانم شایسته متشکرم
سلام خانم هدایتی عزیز امیدوارم هر جا هستین حال دلتون خوب باشه.چقدر تحسین میکنم ارتباطتون رو با خداوند رو.چقدر زیبا نوشتین در مغازه رو که باز میکنم میگم خداجون اول شما بفرمایید.دیگه نتونستم طاقت بیارم اشکم دراومد.
چقدر خوبه هر لحظه سعی میکنید خدا رو ببینید.
خدارروشکر که هر روز داره شرایطتون بهتر میشه
واقعا تحسین میکنم به نشانه ها والهامات توجه کردین وقدم برداشتین
امیدوارم در پناه خداوند ،قدرت جهانیان به همه خواسته هاتون برسید.
به نام خدا
ردپای 86
سلام استاد عزیز و دوستای خوبم
خب امروز منم در پردایس شروع شد :)با موزیک خاطر انگیزی که همه صحنه های رویایی سریال زندگی در بهشت و سفر آمریکا، در خاطرم زنده کرد
البته خودم یه پردایس کوچولو ساختم و صبح قبل از اینکه خودم صبحانه بخورم ،میرم تو حیاط آسمون آبی ابرها سفید و سبزی درخت انجیر و انگور و یاس و کلی گل و گیاه دیگه میبینم و کیف میکنم
از اون مهم تر جوجه اردک هایی که ذوق کنان دنبالم راه میفتن که صبحونه اشون بخورن
بجز جوجه ها تا قبل از آشنایی با سایت من همه این قشنگی هارو داشتم! اما لذت زیستن رو تجربه نمیکردم
خداروشکر بابت این همه نعمت قشنگ
چقدر عاشق زمان بندی خدام !امروز در راستای شروع کسب و کارم ،داشتم سرچ میکردم و قوانین مطالعه میکردم !من تکامل به اندازه اگاهیم فهمیده بودم
اما ذهنم آمد کمکم و گفت نه اونقدرام نباید سخت باشه [تو ویدئوهای مختلف افراد باورهای اشتباهشون میگفتن و مسیر و پیچیده میکردند]
یه ایده الهامی آمد و من به یه فردی در خارج از ایران پیام دادم که تو زمینه مدنظرم فعالیت داشت !و اگه اوکی میداد و همکاری میکردیم
کار بسیار راحت میشد! من این درخواست دادم و کمتر از نیم ساعت بعد اکسپت شد
و اون چالش خیلی راحت برطرف شد!
اول ممنون استادم که این عزت نفس در من به وجود آورد که ،بتونم درخواست بدم ،از اون سخت تر یه فرد حرفه ای از یه کشور دیگه !
اما من شکی نداشتم که کار دلیلی نداره سخت بشه تا این حد و اون ایده اون درخواست ،باعث همکاری با یک فرد خارجی در روز دوم شروع کار شد!
اینها همه حاصل ساخت باوریه که استاد در این فایل هم بیان کرد ،هیچ چیز رنج آوری طبیعی نیس ،هر چیزی راه حلی داره
پس من هدایت شدم به مسیر راحت تر
حتی یه ایده دیگه بدم بهتون ،باز هم برای راحتی کار من بسیار زیاد از هوش مصنوعی، استفاده کردم !
من همیشه دوست داشتم اطرافیان آگاه داشته باشم ،آدمایی که وقتی باهاشون حرف میزنی کلی چیز یاد میگیری ،نه اینکه راجب سیاست و دختر فلان همسایه و لباس بهمانی حرف بزنن
این درخواست اجابت شد از طرف خدا ،در جمع افرادی باشم که متفاوت زندگی میکنن متفاوت فکر میکنن و استاد بی نظیر که منو به وجد میاره با سوال های فوق العاده اش
تفاوت صبر و تحمل ؟
تاپیک از این جذاب تر ؟واقعا قابل تحسینه
تو بخش سلامتی ،من منع ورزش و رژیم بودم،و دیگه تحمل اون شرایط برام سخت بود ،اما با باوری که ،خب با این شرایط چیکار میتونم بکنم ،شروع کردم توی اتاقم راه رفتن !با یه هدفون و بدون رژیم ،فقط تنقلات نمیخوردم 26 کیلو وزن کم کردم!
اگه ازم بپرسی چرا موفقیت آمیز بود ،جوابش اینکه من کار راحت کردم که مقاومت ذهنی وجود نداشته باشه از همون اتاق با همون شرایط شروع کردم
الان خداروشکر شرایط بهتر شد و من حتی قرص قلب که از کودکی برچسب بیمار قلبی روم بود ،دیگه لازم نیست بخورم
خواستم بنویسم خب دیگه شرایطی نبوده که تحمل کردم !اما نکنه شرایطو آنقدر تحمل کردم که پذیرفتم خب همینه دیگه !باید همینطوری باشه
برای شناسایی، نیاز به زمان بیشتری دارم
ممنونم که با سوالات فوق العاده بهم فرصت بهبود عمقی و تفکر کردن میدید استاد جان
از خدا و استاد و خودم سپاسگزارم که شرایطی رقم زدیم که میتونم زندگی دلخواه و شرایط دلخواهم خلق کنم
آگاهی هارو با گوش جان بشنوم و هر روز یه قدم نزدیکتر بشم
ازتون سپاسگزارم
در پناه خدا
به نام خداوند بخشنده و مهربان.
سلام به همه ی عزیزان
سلام به فاطمه ی عزیزم.
اول از همه، از صمیم قلبم بهت افتخار میکنم فاطمه جان.
کامنتی که نوشتی از دستاوردهات نشون میده اعتماد به نفس داری
متوجهِ ارزشمندیِ خودت هستی.
کیف کردم با این قسمت:
اگه ازم بپرسی چرا موفقیت آمیز بود، جوابش اینکه من کار راحت کردم که مقاومت ذهنی وجود نداشته باشه.
انگار یه چراغ تو ذهنم روشن شد وقتی خوندمش.
تحسینت میکنم و بهت تبریک میگم برای کاهش وزن، برای سلامتیِ قلبِ نازنینت، برای اقدام هایی که در رابطه با بیزینست انجام میدی، برای شجاعتِ درخواست کردن، جسارتت برای برقراری ارتباط و مشارکت کاری با فردی در خارج از کشور
ممنون برای یادآوری این نکته مهم:
هیچ چیز رنج آوری طبیعی نیس ،هر چیزی راه حلی داره
در مورد این قسمت از کامنتت:
از خدا و استاد و خودم سپاسگزارم که شرایطی رقم زدیم که میتونم زندگی دلخواه و شرایط دلخواهم خلق کنم:
چند روزی هست که خلق خواسته ها رو با تمرین ستاره قطبی جلسه اول دوره کشف قوانین زندگی شروع کردم…
خیلی لذت بخشه که صبح ها به محض بیداری استارت میزنم این تمرین رو و هر چی دلم میخواد رو مینویسم و تا پایان شب میبینم خیلی هاش، اغلبش، تیک میخورن.
این خیلی هیجان انگیزه…
خدایا شکرت که قدرت خلق زندگی مو به دست خودم دادی و الان تازه اول کار هستم، خیلی چیزها هست که باید بهبود پیدا کنن در من، ولی خیلی خوشحالم از شروع این مسیر و تک تک خلق ها…
صبور باش و ادامه بده سمانه، درست میشه.
خوشحالم که تو هم تو بهشت خودت زندگی میکنی.
منم تو بهشت خودم زندگی میکنم.
خوشحالم که دیدن سریال زندگی در بهشت باعث شده متوجه بشیم و بهتر درک کنیم که هر کدوم مون تو بهشت هستیم فقط باید قلبمون رو پاک کنیم تا بهتر ببینیم و حس کنیم و درک کنیم.
تو بهشتِ من: ابرها و آسمون، خیلی دلبر و قشنگن.
درخت و فضای سبز وسیع دارم با یه عالمه درخت انار، یه عالمه گل های خوشگل، محیط عالی برای پیاده روی، امنیت عالی، آب و هوای مطبوع و خنک، بادی که میوزه و خنکمون میکنه و …
جلوی پنجره آشپزخونه مون هم درخت توت هست که چند ماه پیش حسابی محصول داد و من به چشمم، فراوانی رو دیدم…
خوشحالم که چشم و قلبم کم کم به روی این بهشت گشوده شد و الان عاشقشم.
بَه بَه که تو توی بهشتت جوجه اردک داری، من تو بهشتم پیشی های خوشگل و ملوس دارم.
من تو یه مجتمع زندگی می کنم.
قبلا اگه ازم میپرسیدن چه خونه ای رو دوست دارم، مورد آخر شاید میشد زندگی در مجتمع…
من علاقه مند زندگی در محیطی هستم که مستقل و تک باشه خونه مون با فضای سبز و حیاط و بالکن و …
خدا با فضل خودش هدایتمون کرد به اینجا.
اول ها انقدر که الان عاشق محل زندگیم هستم، عاشقش نبودم.
به نظرم خوب بود ولی هر چی جلوتر رفتم، روی خودم کار کردم، باعث شد متوجه شم من همین الان هر روز دارم تو بهشت چشم هامو باز میکنم و زندگی اون روزم رو خلق میکنم.
نوسان دارم، بالا پایین دارم، اما در کنارش احساس خوب اتفاقات خوب هم دارم، کنترل ذهن هم دارم، تشکر و تحسین و توجه به زیبایی ها و …هم دارم.
اطراف مجتمع مون هم زیبایی زیاده، یعنی من چه داخل مجتمع چه خارج از مجتمع پیاده روی کنم، زیبایی زیاد دارم، دلیل سپاس گزاری و تحسین زیاد دارم…
نمونه ی بارزش بادی که امشب میاد…
از پنجره میخوره بهم، کولر خدا عالی کار میکنه، خیلی مطبوعه.
همه ی اینارو نوشتم تا یادم بمونه که تو چه بهشتی زندگی میکنم…
انگار این کامنت بیشتر مناسبه برای صفحه فایلهای زندگی در بهشتِ استاد :)
یه عنصر به شدت جذاب بهشت من: شنیدن صدای آواز پرندگان هر روز هست، من پنجره ها رو هر روز باز میذارم، پرده ها هم کنار هستن تا هم بهتر ببینم و هم بهتر بشنوم و حس کنم زیبایی های اطرافمو…
امروز داشتم کامنت مینوشتم یهو یه کبوتر اومد پشت پنجره مون…
منم که عاشقِ این دوستان، هیچی دیگه…
گاهی کلاغ جان هارو هم روی شاخه های درخت های جلوی پنجره هامون میبینم، گاهی گنجشک هارو …
طبیعت و حیوانات رو با هم دارم هر لحظه.
اگه من انصاف داشته باشم باید هر روز بابت همین زیبایی هایی که به راحتی بهشون دسترسی دارم تشکر کنم.
الهی شکرت.
فاطمه جانم، بهم انگیزه دادی تا کامنت بنویسم الان، ازت ممنونم.
خوشحالم که پیگیری میکنم کامنت هاتو و از روند رشد و بهبودهات آگاه میشم.
همه ی این کامنت ها برای من روشنی بخش مسیر هستن، لذت میبرم از خوندن کامنت های بچه ها، از رشدشون، بهبودهاشون و …
بهترین ها برای تو و قلبِ قوی و مهربونت فاطمه جانم.
خدایا شکرت برای کنترل ذهن، برای باور جذابِ الخیر فی ماوقع
سلام دوست قشنگم امیدوارم حال دلت عالی باشه
کامنت هات همیشه لبخند به لب من میاره آنقدر که بهم لطف داری ،ممنونم ازت که حس خوب بهم انتقال میدی
و بی شک خودت دریافت کننده حس خوب از جهان میشی
ممنونم
امید که تک تک خواسته هات با قدرت خلق خودت تیک بزنی
واقعا نقطه عطف ماجرا ،به یادآوردن بهشت خودمونه !وقتی چشم ای برای دیدن داشته باشیم لایق اتفاقات و موهبت های بزرگتر میشیم
میفهمم چقدر لذت بردی از فراوانی میوه درخت خودتون ،منم هر روز با شوق فراوان ،انجیر برداشت میکنم و روزم رو با این میوه بهشتی ،شیرین تر میکنم
مجتمع هم روزی با خلق خودت تبدیل به محل مورد علاقه ات میشه ،استارت از وقتی خورده که تو توی مجتمع هم لذت بردی و زیبایی هارو تحسین کردی نه به حرف بلکه با حس خوبت
تو همین الان انقدر زیبا بهشت رو توصیف کردی که منم دلم خواست D:خداروشکر آنقدر حالت با محیط اطرافت خوبه عزیزم
باعث افتخار منه که شما هم مسیر من هستی و تجربه ها و درس ها وچالش های مسیر ،با هم مرور میکنیم
خداروشکر بابت دوست مهربونم سمانه صوفی عزیز
در پناه خدا باشی
با سلام ووقت به خیرخدمت استادگرامی و خانم شایسته گل و همه دوستان خوبم:
استاد میخوام بگم من تا قبل از آشنایی با شما بسیار ادم با تحملی بودم ،یعنی این تحمل کردن رو نشونه ی این میدونستم که صبر زیادی دارم و به اصطلاح درک بالایی دارم و کسایی رو که این میزان تحمل رو نداشتن ،از نظر خودم بچه میدونستم.
مثالهایی هم دارم:
مثلا دراوایل ازدواجمون طبقه بالای خونه همسرم بودیم،و خونه شیروانی بود و تابستان هم بسیارگرم میشد،خوب همسرم هم در یک شهردیگه برای کارمیرفت و من تا عصری تنها بودم و فقط روزهای تعطیل خونه بودند.
خوب هوای گرم رو کاملا تحمل میکردم و اصلا نمیگفتم که باید کولر بخریم.
شما فکرکن پول خرید کولر رو هم خودم داشتم.
ولی از اونجا که تحملم بالا بود ،هیچی نمیگفتم و گرما میخوردم.تازه روزهایی که همسرم خونه بود ،هم میرفت پیش خانواده اش و تلویزیون میدید.و اونا هم میگفتن بیا پایین خنک بشی ولی خوب من تنهایی راحت تربودم ، چون خانواده همسرم خیلی شلوغ هستن و جالبه که اونا هم نمیگفتن بالاخره شما باید یک کولر بخرید.یعنی وقتی من تحملم بالا باشه،حتی هدایت هم نمیشیم .
مورد دوم اینکه، من چون مادرم فوت شده بود ،وقتی وارد خانواده همسرم شدم،یکی از اقواممون بسیار بهم میگفت این مادرشوهرت جای مادرت هست و تو باید همه جور حرف به گوشش کنی ،اصلا جوری توصیه میکرد که انگار من خودم هیچی نمیفهمم و اون همه چیز تمومه ،یعنی در این حد.
من هم کاملا گوش کردم.نتیجه این شد که تا چندسال شدم سنگ صبور مادرشوهرم که 24 ساعته و 7 روز هفته از دامادش مینالید ،جوری که خودش هم همیشه مریض میشد و البته منم وقتی غیبت گوش میکردم مریض میشدم ولی مگر جرات داشتم چیزی بگم.یعنی مثلا یه بی احترامی که دامادش بهش کرده بود رو ،میلیارد بار تعریف کرده بود برام .
و جالبه که برادرشوهرم میگفت مادرغیبت نکن و مادرشوهرم اغلب نمیتونست جلوی اون غیبت کنه ولی انگار گوش منو مفت گیر اورده بود.
واقعا خیلی از مسائل در زندگی ام بوده و حتی هست ،که حالا از دید قانون بهش نگاه میکنم می بینم، واقعا نباید تحمل کرد.
البته مسئله دردل مادرشوهر و خرید کولر و خیلی دیگه شون حل شدند،وقتی که من خودم رو لایق دیدم و عزت نفسم رو بالا بردم.
میخوام بگم تا وقتی من تغییر نکردم،سالها به همین منوال می گذشت و اینم درحالی بود که واقعا خودم زجر میکشیدم از اینکه پای این صحبتها وقتم هدرمیره و اصلا دنبال هدفهام نمیرم.
یعنی من کسی بودم که هدف داشتم و دوست داشتم بهش برسم ولی میگفتم حالا بزار بعدا و بعدا.فعلا دردل کردن فلانی مهمتره و همش توی رودربایستی بودم.
خیلی این موارد ریز هستند ولی اگه حلشون نکنیم هربار به شکلی با ادمهای دیگه تکرار میشن.
استاد هیچ کس قبل از شما به این صورت برامون مفهوم صبر وتحمل رو باز نکرده بود.
صبر رو پیامبران و اولیا خدا و انسانهایی که در مسیر خدا هستند دارند.صبر یعنی رعایت قانون تکامل
ولی تحمل کردن یعنی عجز وناله و بدبختی کشیدن و قبول اینکه این تقدیر ماست و چاره ای نداریم.
به راستی که من استاد تحمل کردن بودم و حالا تکاملی تصمیم گرفتم هرباربهتربشم.
یعنی خودم رو و احساسم رو دراولویت بزارم.چون همیشه خانواده برام مهمتربودن.از حالا میخوام با هیچکی رودربایستی نداشته باشم.
استاد یه دنیا ممنون ازتون به خاطر این فایلهای ارزشمندتون.
چقدر خاطره ای که تعریف کردید درس داشت.
ممنون از خانم شایسته گل
سلام استاد عزیزم ومریم عزیزم
من چقدر پارادایس تون رو دوستدارم. وقتی فایلی در پارادایس میزارین از درون قلبم شاد میشه. این رو من تکاملی بهش رسیدم من همیشه فایلاتون رو صوتی گوش میدادم ولی چند وقته که تصویری میبینم وکلی حال میکنم…. بیشتر وقتا خودم رو آنجا حس میکنم وطراوت وزیبایی ورطوبت آب وبوی چمنها رو میشنوم وبسیار لذت میبرم… من همیشه حیوانات رو دوست دارم ووقتی شما برانی رو نوازش میکنید من حس نرمی ومخملی پوستش رو حس میکنم.. چون ما قبلنا گاو داشتیم ومی دانم چه حس باحالیست
خدایا به خاطر تمام زیبایی هایی که گاهی بهشون توجه نمی کنیم از ته ته قلبم سپاسگذارم
استاد عزیز من درمیان عامه مردم دقت کردم وقتی آدم ها بهم میرسند نمی تونند از شادی ها وداشته هاشون صحبت کنند وباور دارند که باید از بدبختی ها و گرفتاری هاشون صحبت کنند… ولی ما از شما یاد گرفتیم میشه جور دیگهای دید، شنید، صحبت کرد وعمل کرد…. استاد عزیزم ازشما بسیار سپاسگذارم که لحظات ناب زیباتون رو باما به اشتراک میگذارید…. من وقتی صدای بارون وآب رو شنیدم ازته اعماق وجودم حسش کردم وحس پاکی بارون رو چشیدم وچقدر زیبا ودل انگیز بود….. خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت
استاد عزیزم بابت سوالتون….
من همیشه صبر رو با تحمل برعکس انجام دادم. جایی که باید صبور بودم عجله می کردم جایی رو که باید تحمل نمی کردم وباید درخود تغییر ایجاد میکردم به فکر خودم صبور بودم…
من یک زمانی کار باچرم روشروع کردم وبه جای اینکه صبور میبودم وپله هارو یکی یکی طی کنم عجله کردم وکلا به خاطر اینکه تکامل رو طی نکرده بودم نا امید شدم وقید کار رو زدم….
یایک رفتار ناشایست رو نباید تحمل می کردم وباهاش برخورد میکردم فکر میکردم باید صبور باشم و هر بار این اتفاق تکرار میشد….
خیلی از این رفتار های کوچک وبزرگ در زندگی داریم که صبر وتحمل رو به جای هم استفاده میکنیم واین ضربه بزرگی به ما میزنه وما اصلا متوجه رفتارامون نیستیم وتعجب می کنیم که چرا بااینکه ماصبور هستیم خدا به ما کمک نمیکنه درصورتی که ما فعل رو اشتباه صرف میکنیم. ما میخواهیم به سمت نور برویم ولی پشت به او درحرکت هستیم ومی گوییم چرا نمی رسیم ما که داریم سعی می کنیم واینقدر زجر میکشیم پس چرا میگن گر صبر کنی زغوره حلوا سازی…
خدایا سپاسگذارم به خاطر این آگاهی واین استاد نکته سنج وآگاه که هرلحظه نکاتی ناب رو به ما یاد آوری میکنه
شاد وپیروز باشید
با سلام خدمت شما دوست خوبم و همه دوستان گرامی:
چه نکته ی خوبی اشاره کردید ،اینکه آدمها در برخورد باهم دیگه فقط و فقط از بدبختی هاشون میگن.یعنی من خودم 100 درصد تایید میکنم حرفتون رو.
یعنی جوری شده که بایداز درد و مشکلی که داریم حالا در روابط یا مالی فرق نمیکنه،باید بنالیم.
و اگر ننالیم اصلا حرف نداریم بزنیم.
یعنی خود من ،با اینکه میدونم قانون چیه و نباید راجع به مشکلات حرف زد اما ناخودآگاه در برخورد با خانواده همسرم که همواره نالش میکنن،شروع میکنم به ناله کردن که حرفی برای گفتن داشته باشیم.
ما جایی هستیم که طبیعت قشنگی داره،اما 99 درصد فقط راجع به مشکلات میشنوم و یک درصد راجع به زیبایی ها میشنوم.
یعنی اصلا زیبایی ها دیده نمیشه و نتیجه هم براشون مشخصه.البته من آگاهانه سعی میکنم کمتر رابطه برقراکنم .
انشالا مدارمن بالاتربره و به جاهای بهتر هدایت بشم.
ممنون از شما که به این نکته اشاره کردید.
واینکه صبرو تحمل رو باهم اشتباه میگرفتیم.منم دقیقا برای یادگیری بسیار بسیار عجول بودم و دلم میخواست یه شبه ره صدساله بروم .چون بتونم بگم من بهترین شدم.و نتیجه این میشد که وسط راه کاملا ناامید میشدم و میگفتم حالا شرایطش نیس و ول میکردم.
سلام به استاد عزیزم و مریم خانم عزیز
سوال این فایل این بود که چه چیزی رو تحمل میکردین یا هنوز هم دارین تحمل میکنین ؟
مورد اول :
من با یکی از دوستان قدیمی خودم نزدیک به 2تا3 سال بود که رفیق صمیمی بودیم جوری که خانواده هامون هم دیگرو میشناختن و مورد تایید هم دیگه بودیم اون زمان که تازه با هم داشتیم رفیق صمیمی میشدیم من داخل مدار اون بودم که باهاش اشنا شدم اما همینطور که میگذشت من با خوندن کتاب ها و شرکت کردن در دوره های آموزشی طرز فکرم داشت عوض میشد و به جایی رسید که تو اکثر مسائل ما با هم اختلاف نظر داشتیم یه تایمی شد که من تصمیم گرفتم که این رفاقت رو تموم کنم و واقعا دیدم که
فایده ای توی زندگی من نداره اما به خاطر باور های غلطی که داشتم مثلا ادم اگر تنها باشه افسرده میشه بهش خوش نمیگذره یا همه رفیق دارن من چه اتفاقی برام میفته و اینا یه سال طول کشید تا بتونم از رفیقم فاصله بگیرم و در حال حاظر نزدیک به یه ماهه که با هم رابطه خیلی خیلی معمولی داریم و اصلا با هم در ارتباط نیستیم و من خودم اعتراف میکنم به خاطر ترس هام و شرک هام بود که داشتم این رابطه دوستانه رو تحمل میکردم اونم به مدت یک سال
و خداروشکر که با تغییر باور های شرایطمم تغییر کرد و افراد جدید و بهتری اومدم داخل زندگیم
موضوع دوم :
بحث دانشگاه رفتن بود من حدود 10 ماه بود که بکوب داشتم برای کنکور درس میخوندم و رتبه خیلی خوبی هم آوردم اما همین که وارد دانشگاه شدم متوجه شدم که اصلا علاقه ای به این رشته ندارم اما به خاطر حرف مادر و پدرم و این باور که اگر میخوای داخل زندگیت رستگار بشی باید دعای خیر پدر و مادرت بالای سرت باشه داشتم همینجوری تحمل میکردم و هم به خودم و هم به دانشگاه فوش میدادم اما بعد از یه مدت حدود 1سال و نیم گفتم چرا من باید با حرف مادر و پدرم زندگی کنم درسته احترام پدر و مادر خیلی خیلی واجبه ولی قرار نیست من آینده خودمو که میتونم با کمک تغییر باورام خیلی خوشگل بچینمش رو خراب کم که ….. پس تصمیم گرفتم که دانشگاه نرم و نشستم داخل یه برگه ضرر ها و سود های نرفتن به دانشگاه رو نوشتم و دیدم سودش صد ها برار بیشتر از نرفتنشه چون علاقه ای بهش نداشتم و رفتم و انصراف دادم و دیگه دانشگاه نرفتم
من به این نتیجه رسیدم بالاترین سطح احترام رو به خانوادم میذارم اما بر اساس انتظارات خانوادم و مردم زندگی نمیکنم و همیشه با خودم میگم بذار بگن
بذار اونقدر حرف بزنن تا خودشون خسته بشن
الان از زندگیم خیلی راضیم دارم علاقم رو دنبال میکنم و با خریدن این دوره دارم رو باور هام کار میکنم(دوره کشف قوانین ) و صبر میکنم تا نتایجم پایدار بشه عاشقتونم استاد جان و هچنین عاشقتونم خانواده صمیمی عباس منش
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته مهربانم
استاد ممنونم از شما برای آگاهی های فوق العاده تون تو این فایل. و خداوند رو شاکرم که من رو با این اموزشها اشنا کرد.
شما چقدرررر قشنگ تفاوت بین صبر و تحمل رو توضیح دادین. من امروز فهمیدم چقدر به اشتباه ، شرایط نامناسب رو به هوای صبر کردن تحمل میکردم و بخاطر باورهای خانواده و اطرافیان فکر میکردم ادم خوبه ماجرا منم، ادم صبوره منم . اما الان تازه فهمیدم که تحمل نکردن یعنی چی؟
تازه میفهمم ریشه این تحمل نکردن که شما میگین از احساس لیاقت و کیفیت بالا در زندگی میاد .
خدایا ازت میخوام تا کمکم کنی تا با تغییر باورها و درونم اون چیزی رو که دوست ندارم به چیزی تبدیل کنم که دوست دارم.
مثلا من کمبود و بی احترامی، همش مورد انتقاد بودن رو تحمل میکنم همیشه . اما فهمیدم من با تغییر خودم باید این شرایط رو تغییر بدم.
عاشق اون جمله تون شدم که گفتین هرجا دیدین دارین تحمل میکنین با خودتون بگین چطور میتونم بهتر عمل کنم .
استاد من خیلی باید تو خیلی جاها بهتر عمل کنم
ممنونم ازتون استاد عزیزم
سلام و درود فراوان بر بندگان شایسته خدا
اول بگم که چقدر با دیدن پارادایس ذوق کردم و بهم حس خوبی دست داد. انگار که اگه استاد دستشو بلند میکرد میتونست ابرارو لمس کنه چقدر همه چیزش زیبا و دلپذیرِ، خدایا شکرت.
من قبل از اینکه با استاد و سایتشون آشنا شم توی یک شرکت خصوصی بزرگ کار میکردم که کارای خیلی زیادی داشت جوری که هیچوقت کار تموم نمیشد!
توی واحدی که کار میکردم مدیرم و همکارام انسان های فوق العاده منفی ای بودن که معتقد بودن عدالتی نیست دنیا پوچه…و هر باور مخربی که فکرشو کنین اینها داشتن و از هر آزار و اذیتی که از دستشون برمیومد کوتاهی نمیکردن ( هر چند بعدا فهمیدم که دنیای بیرون من از درون من شکل گرفته و همه اینها بخاطر افکار و باورای خودم ایجاد شده).
این درحالی بود که من در یکی از رشته های زیست محیطی مدرک دکتری دارم و بازم بخاطر باورای غلط که توی ایران این رشته مثل آبیاری گیاهان زیردریایی میمونه و به درد نمیخوره و دولت بها نمیده و کار نیست و با باور اینکه من چقدر خوش شانسم که این کار غیرمرتبط رو پیدا کردم مشغول به کار شدم.
مدتی که کار کردم یک مقدار ترفیع شغلی گرفتم و من خیلی خوشحال از اینکه دارم تکاملم رو طی میکنم و تحمل این سختیها و شرایط بد طبیعیه ادامه میدادم و بخودم میگفتم تو ازپس هرکاری برمیای فقط باید تحمل کنی.
خلاصه روزها میگذشت و چون مدیر من یک شیوه خاصی در پایین نگه داشتن حقوق کارمند داشت و اونم این بود که هرچند روز یکبار میگفت همه شرکتا دارن ورشکست میشن شرکت ماهم تعدیل نیرو داره تنها کاری که از دست من برمیاد اینه که فقط میتونم شمارو با همون حقوقا نگه دارم!! و ماهم اعتراضی نداشتیم و به امید ترفیع گرفتن و روز های آینده ادامه میدادیم!
شاید باورتون نشه ولی کار سه نفر رو انجام میدادم و بعضی وقتا حتی فرصت نمیکردم یه چای یخورم اینقدر جلوی مانیتور یودم و پلک نمیزدم که چشمام به طرز وحشتناکی ضعیف شده بود و به خیال خودم داشتم تجربه کسب میکردم تا تکاملم سپری بشه!
اوضاع طوری شده بود که هرشب موقع خواب با حس بد اینکه فردا باید توی اون محیط برم میخوابیدم و صبح هم با همین حس بد که پاشو برو شکنجه گاه بیدار میشدم. این اوضاع یکسال طول کشید از طرفی باورم این بود که بخاطر مدرکم و سنم دیگه جایی بهم کار نمیدن پس تحمل کن.
بعد این مدت انگار یچیزایی داشت درونم شکل میگرفت دیگه نمیخواستم توی اون محیط باشم اون آدمارو ببینم و بخودم گفتم تو ارزشمندی تو لایق بهترینایی هر اتفاقی ام که بیفته دیگه نباید اینجا بمونی.اینجا اون جایی نیست که تو توی اون رشد کنی چون حالت خوب نیست و بالاخره استعفا دادم و بیرون اومدم.
روز بعدش یکم استرس داشتم چون یه دختر تنها توی تهران با اجاره خونه و بیکاری میخواد چیکار کنه ولی حالم خیلی خوب بود رها بودم و شاد.
تصمیم گرفتم دیگه دنبال کارای شرکتی نرم و برم دنبال علاقه ام که در زمینه رنگ و لایت مو بود.
من کلا از وقتی یادم میاد یه سردرگمی داشتم که مث باری روی دوشم سنگینی میکرد چیزایی که از دین و مذهب از بچگی توی مغز ما کرده بودن و چیزایی که خودم بهشون رسیده بودم تناقض داشتن من بعضی قوانین رو به صورت خیلی خیلی خفیف درک کرده بودم در این حد که میدونستم مثلا یک الگویی داره برای من تکرار میشه و این بی دلیل نیست. همون موقع ها بود که به خدا گفتم من سردرگمم من اصلا نمیدونم چی درسته چی غلطه و من حالیم نیست که ختم نبوت شده من ازین زندگی خسته شدم من پیامبر میخوام اگه خدایی و برات کاری نداره برام بفرست وگرنه هرجوری زندگی کنم گناهی بر من نیست.
و معجزه رخ دادتو لحظه ای که اصلا فکرشو نمیکردم با یکی از دانشجوهای استاد آشنا شدم و قبل از اینکه من چیزی بگم خودشو حضرت معرفی کرد!! ایشون منو به سمت استاد هدایت کردن. من هرروز خدارو هزاران هزار بار شکر میکنم بخاطر فرستاده اش که ساعت ها و ساعت ها از قوانین الهی و خدا برام حرف میزد. چقدر احساس سبکی کردم چقدر احساس ارزشمندی کردم. دیگه سردرگم نبودم و خدا بار سردرگمی رو که همه زندگی منو فلج کرده بود رو از روی دوشم برداشت.
چقدر سپاسگزار اون انسان شریف هستم که بی توقع برای من وقت گذاشت و من حالا هدف دارم باور توحیدی دارم و دیگه غمگین نیستم و بقول خودش دستی بود از دستان خداوند مهربان.
همه این تغییرات وقتی اتفاق افتاد که دیگه به حرفای دیگران در مورد اینکه همه شرکتا همینن میخوای پیشرفت کنی اعتراض نکن و فقط کار کن، توجهی نکردم. و به خودم گفتم این تکامل نیست این تحمل بردگیه بسه دیگه تمومش کن.
از وقتی فرستاده الهی وارد زندگیم شد تغییرات بیشتر شروع شد و بعد ازون بیشتر به سمت فایلای استاد هدایت شدم و اشک میریختم. باور توحیدی باور فراوانی، باور ثروت، عزت نفس و … هرروز فایلای استاد رو گوش میکنم و معجزات رو میبینم که تنها با تغییر افکار و باورهام و مهمتر از همه باور توحیدیم برام اتفاق میفتن و مهر تایید قوانین رو هرروز از دنیا میگیرم.
چقدر من با این یک بیت اشک میریزم که بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد.
چقدر من سپاسگزار استاد عزیز، خانم شایسته و فرستاده عزیزی هستم که همگی دستی بودند و هستند برای هدایت من.
بنظرم بهترین لذت دنیا درک خداوند و قوانین الهی هست و من از خدا میخوام که همه ما رو تا بی نهایت به این لذت هدایت کنه.
پارت دوم
استاد راست میگن
همه جی باید بصورت طبیعی و اسان توی زندگی رخ بده
تضادی که من چندسال داشتم:
من چندسال پیش خیلی راحت و هدایتی توی مداری افتادم که خدا ماشینی که دنبالش بودم ( اندازه بودجه ام بود)
اورد کذاشت تو حیاط خونه ام بخدااا
داستانش یبار دیگه مینویسم
همسرم هم ماشین دارن
عاقا زد و من ماشین خریدم و شد بلای جونم
حالا چرااا
چون پدر شوهرم هر دو س ماه میومد و ماشین میگرفت که بره مسافرت
واقعا حرصم درمیومد
قبل از خرید ماشینم، ماشین همسرم میگرفت
همش نق میزدم ک چرا این مرد اینقدر بیملاحظه اس
من زن باردار ماشین لازم دارم برم سرکار
واسه تفریحش میاد ماشین میبره
خلاصه هر دفعه که میومد ماشین من بگیره من و هنسرم ی دعوای مفصل داشتیم که جرا بابات میاد ماشینم میبره ( تازه اصلا من ادم حساب نمیکرد زنگ بزنه بگه ماشین لازم نداری بیام ببرم، مستقیم ب همسرم میکفت میخوام برم سفر ظهر میام ماشین میبرم)
آی خرص میخوردم که نگو
من باید تو گرما و شرجی منتظر ماشین میشدم برم سرکار
چون پدرشوهر بی ملاحظه ام ماشینم برده بود
و همسرم هم روی ن گفتن نداشت
و منم همینطور
این موضوع سالها تکرار میشد
و زمانی هم که من میرفتم خونه مادرم سفر،
همسرم صاف از روز اول ماشین میبرد میگذاشت تو حیاط پدرش اینا
اینقدر ب این موضوع حساس شده بودم که حس میکردم هنسرم ماشین داده ( خودش جیزی نمیکفت) و وقتی ازش میپرسیدم میکفت اره
و جالبه بعدشم روی برگردوندنش نداشت
دوباره ی بحث داشتیم
که تو که از کیسه خلیفه ماشینم بردی دادی
حالا ک اومدم برو بیارش
و همسرم روش نمیشد
و خودم باید میرفتم و میکفتم
تااااا پارسال سهریور اخرین باری بود ک ماشین امانت دادم ب پدرشوهرم
و تا الان ایشون بارها رفتن سفر ولی ماشینم تو حیاط خونمون بوده
حالا چطورر
من سعی کردم روی خودم کار کنم
ب خودمگفتم اکر پدر خودم بود من ماشین بهش میدادم
و سعی کردم راویه دیدم تغییر بدم
خاطرات کذشته رو مرور نکنم و همیشه توی دفترم شکرکزاری میکردم که فقط خودم و همسرم پشت رل ماشین میشینیم
و تازه دیروز متوجه شدم که
شرایط ی جوری چیده شد که منماشینم داشته باشم
پاییز و زمستون بخاطر مدرسه پسرم
ب پدرشوهرم گفتم که من ماشیننیاز دارم و مهیار میبرم مدرسه ( تونستم حرفم بزنم و بگم ماشین نمیتونم امانت بدم)
توی بهار دوهفته پدرشوهرم رفت سفر
یجوری برنامه رو جهان چید که ایشون با برادرشون رفتن و با یکی از فامیلاشون برگشتن
حالا قسمت دلخواه داستان
روز شنبه پسرم گفت باباجون میخواد فردا بره آبادان
و همسرم اومد گفت من ب بابامگفتم که من ماشینم لازم دارم میرم سرساختمون
ب خود صدی زنگ برن ببین ماشین لازم نداره ( وااای بعد از این همه سال بالاخره همسرم خودش طرف من دراومد و گفت پدرشون از خودم درخواست کنه)
پدر همسرم زنگ زدن قبلی ک جواب بدم
همسرم گفت بهش بگو که ماشین فلان جاش خرابه و نمیشه رفت باهاش سفر ( دوباره طرف من و خواسته من )
من ب پدر شوهرم گفتم ک ماشینم خرابه ،گفت اشکال نداره تعمیرش میکنم
تشکر کردم و کفتم بابا من ماشینم لازم دارم
و ایشون گفت باشه ببخشید و خدافظ
ب همین راحتی
موضوعی که سالها داستان داشتم سرش
اینقدر راحت حل شد
وقتی من دیگه غر نزدم،وقتی فقط ب خواسته ام توجه کردم
و خیلی طبیعی بدون اینکه متوجه بشم دیدم اوضاع باب میلم و همسرم هم طرف منه
خداروشکررر
من ساختمش
تونستم
سلام و شب همگی بخیر
این دومین کامنتی هست که برای این فایل میذارم،
امروز هدایتی فهمیدم که باید جلسه ی دو کشف قوانین رو بالاخره شروع کنم چون همونطور ک گفتم تا امروز مشغول گوش کردن و انجام تمرینات جلسه ١ بودم و چقدر عالیییی که این فایل انگار مقدمه ای شد برای ورود به جلسه دوم کشف قوانین.
در واقع اول این فایل رو گوش دادم، کامنت هم گذاشتم بعد از خدا هدایت خواستم که حالا چیکار کنم ؟ چی گوش کنم؟ که با کامنت یکی از دوستان فهمیدم باید برم جلسه ی دوم و چقدر جالبتر که انگار خدا گفت اول اینو گوش کن، خب حالا که گوش کردی دیگه الان آماده شدی برای ورود به قسمت بعدی .
اصلا نمیدونم چی بگم و چطوری احساسم رو بیان کنم.
فقط اینکه سپاسگزارم ازتون