جهان مانند آینه عمل می کند - صفحه 121

به نام خدای هدایتگر

سلام به استاد عزیز و مریم عزیز و دوستان همراه

روز چهارم از سفرنامه من

چند روز پیش فایلی از استاد گوش دادم که درباره دعا کردن بود که اگر دعا کنیم به خودمون برمیگرده نفرین کنیم به خودمون برمیگرده و ما ناتوانیم درباره تغییر زندگی دیگران چه به سمت خوبی و یا بدی .

ولی ما توانا و قادریم که مانند خداوند خالق باشیم خالق زندگی خودمون .من در اون فایل کامنت گذاشتم که مادرم برای باز شدن بخت من و خواهرام کلی دعا میکنه ولی دریغ از یه خواستگار 🤭

ولی با چند روز شروع کردن این سفرنامه به روز چهارم که رسیدم یه نفر برای آشنایی بهم پیشنهاد شد. در حالیکه من خیلی درباره ازدواج‌فکر نمیکردم و یه چندبار فقط درخواستهامو مینوشتم ‌و نه خیلی با جزئیات . جالبیش اینجاست که این اولین باره که کسی بود از نظر مالی واقعا فرد مناسبی بود . ولی خب خیلی تفاوتها هم بود که من نپذیرفتم . حالا دارم یاد میگیرم که با جزییات خواسته هامو بگم و این واقعا مهمه قبلا مثلا چندتا میگفتم و به خدا میگفتم خدایا خودت میدونی دیگه 😂. در حالیکه اونموقع خودمم نمیدونستم چه خواسته دارم برای داشتن همسر دلخواهم 😄

خداروشکر این اتفاق باعث شد دقیق بخوام فکر کنم و خواسته هامو بنویسم و برای خدا انرژی خوبشو بفرستم .

من دارم یاد میگیرم سپاسگزار باشم . سپاسگزار صبحهای قشنگی که با امید بیدار میشم .

سپاسگزار هدفی که دارم و هنری که عاشقانه دوستش دارم و هرروز تلاش میکنم مهارتهام بیشتر بشه.

خداروشکر میکنم برای خانوادم برای پدر و مادرم . برای رفاهی که خداوند از طریق دستانش که پدرم هست برام بوجود اورده برای خونه قشنگمون .

داستان خونه ای که الان حدود ۱۰سال هم هست در اون داریم زندگی میکنیم برام مثل یه معجزس که اینجا میگم براتون .

خونه قبلیمون یه خونه ۲طبقه و بزرگ بود ولی در محله ای پایین و جوخوبی نداشت و من هروقت بیرون میرفتم اذیت میشدم . با اینکه پدرم توانایی مالی داشت که بتونه خونه رو عوض کنه و یکم بریم بالاتر بخاطر یسری عقاید که خونه بهتر آپارتمان خوب نیست و…. اقدامی نمیکرد .

من دانشگاه که میرفتم با دوستام که ۵نفر بودیم از یجایی از هم جدا میشدیم من و ۲تا دیگه با اتوبوس به سمت پایین میرفتیم و ۲تا دیگه با مترو به سمت بالا و جایی که بودن محله ای خیلی عالی که من هر دفعه که اینا جدا میشدن پیش خودم میگفتم کاش منم خونه اون سمت داشتم من عاشق اونجام و دلم میخواد بریم اونجا و همه این حرفهارو به خودم میزدم دریغ از اینکه بدونم ۴سال بعدش قراره یه تضاد به ظاهر وحشتناک ولی در دلش قراره آرزوی من براورده بشه . اون تضاد باعث شد پدرم از شریکش جدا بشه و پول خوبی بدست بیاره و خونمون عوض کنیم و بریم همون محله ای که من عاشقش شده بودم و همیشه دلم میخواست برا زندگی بریم اونجا . چقدر فوق العاده بود مثل خواب بود برام . محله خوب خونه قشنگ . الان هم مدتی هست بقول استاد اینجا برام کوچیکه من یه جای بهتر یه خونه قشنگتر و بزرگتر و شیکتر میخوام . من درخواستهای بزرگ دارم من دارم به خودم یاداوری میکنم که ببین اونموقع قانون نمیدونستی اگر میدونستی باز با جزئیات میگفتی که حداقل یه خونه ۴خوابه باشه و تو بهترین جای این محله 😄

ولی الان درخواست میکنم هیچوقت دیر نیست . برای خدا میگم و مینویسم . میدونم که بهترینها داره برام رخ میده اگر من همینطور ادامه بدم و بهترین باورهارو داشته باشم .

خدایا شکرت