https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2020/12/abasmanesh-21.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2020-12-25 07:41:262024-12-27 05:54:57روزشمارِ تحول زندگیِ من | فصل 3
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
قبل از هرچیزی خدا رو شکر میکنم که بعد از یک وقفه ی ده روزه دوباره سفرنامه رو شروع کردم و وارد این مسیر سراسر زیبایی و خوبی شدم..
از وقتی که گوش کردن به فایل های سفرنامه رو شروع کردم متوجه این شدم که اگر بخوام کل حرف های استاد رو تو یه جمله خلاصه کنم یا اینکه بگم مهم ترین و کلیدی ترین راه موفقیت چیه، میشه کنترل ورودی ها..
چه قدر این کنترل کردن مهمه و چه قدر من بهش ایمان دارم و چه قدر هم براش تلاش لازمه..
با وجود اینکه بهش ایمان کامل دارم اما گاهی یادم میره..
و حال خوب…حال خوب..حال خوب..
تا حالم خوب نباشه اتفاق های خوب رخ نمیدن،یعنی بهتره بگم اتفاق های خوب خلق نمیشن!
الان تو این مرحله از زندگیم یه چالشی دارم که بهم استرس میده،از این لحظه میخوام لیزری روی خوبی هاش تمرکز کنم،میخوام فقط به نکات مثبتش تمرکز کنم..برای خودم یه فرصت ده روزه میذارم و تو این ده روز تمام تلاشم رو میکنم و بعد ده روز میخوام بیام و از نتیجه ی تمرکزم بگم..
خدایا شکرت بابت این آگاهی ها
خدایا شکرت بابت آشنایی با استاد و آگاهی های نابشون
خدایا شکرت بابت وجود خانم شایسته ی نازنین، که این قدر اصولی و زیبا سفرنامه رو تنظیم کردن
خدایا شکرت بابت وجود دوستان هم فرکانسی که با خوندن کامنتهاشون سرشار از انرژی و آرامش میشم
درحالی این رد پا و یادداشت رو از خودم به جا میذارم که کاملا یک سال از عضویت در سایت میگذره و دو هفته آخر سفرم از طرف خدای دانا و مهربونم امتحانی سنگین رو گذروندم با کلی درسهای عمیق و ابدی و امروز به چالشی دعوت شدم که قلب و روحم گواهی میده که مستقیما از طرف خود خود خودشه…
دروغ چرا، کمی اضطراب دارم بدونم لیلا این همه درس خوند و واحد گذرونده الان میخواد چکار کنه؟ اما یکی از درسا با زبانی واضح و مهربانانه میگه چی میخواد بشه؟ هرچی شد خودت رو بخاطر این همه گام که برداشتی بغل کن به خودت محبت کن و ببین!
ببین چه کارایی کردی که قبلا نمی کردی، خیلی ها به انجامش فقط فکر کردن خیلی ها همون فکرم نکردن. درآمدت سه برابر شد، ازت مستقیما امتحان هایی گرفته شد، بر این شدی که حتما دوره عزت نفس رو شرکت کنی درحالی که قبلا نمی دونستی باید از کجا شروع و اصلا چه کار کنی؟ یه سری وظایف و قدم ها برات روشن شد، برای تغییرات بیشتر و بزرگتر جدی تر شدی و با وجود ترس هایی داری قدم به مسیرهایی میگذاری که یه زمانی رویات بود و چقدر زیبا که روزی به همه خواسته های قشنگم قدم بذارم و بگم…
وقتی من کاری رو انجام میدم که صرفا یه هدفی انجام شه یه افتخاری یا درآمدی کسب شه یه از یه مدت که حس کردم اون اتفاق افتاد و هدف انجام شد نیاز به استراحت پیدا میکنم و ذهنم دستور میده که هرچی بیشتر و بیشتر به اون زحمتا و خستگیهایی که گذروندی یه جبران درست حسابی بده. نمونه بارزش وقتی بود که امتحانات دیپلمم رو با حسی عالی و موفقیت و نمرات خوب گذروندم و بعد از اتمامش گفتم یه استراحت بدم و شروع کنم برای پیش و کنکورم. اما ذهنم همش میگفت کمه، میگفت آلان شرایط جور نیست الان واقعا خسته ای و… . این شد که هربار شرایطی واقعا جدی پیش اومد و شرایط درس خوندن مثل سال قبل هیچوقت جور نشد چون من بشدت منتظر نیروی بیرونی بودم. و چندین بار دیگه این اتفاق افتاد و اما…
اما اتفاق این دو هفته قبل. بیماری که سراغ من اومد و درسهای فراوانی به من داد و این فایل مهر محکمی روی درسهای من بود.
یه مقدارش رو توی ردپاهای قبلی نوشتم اما درس جدیدم همین بازنشستگی بود. من وقتی دچار بیماری و نفس تنگی و احساس یک زائده توی گلوم کردم خودم رو باختم و اطرافیان هم ناخواسته بیشتر نگرانم کردن. و همچنان نگران بودم که چرا نتونستم با وجود درس گرفتن احساسم رو خوب کنم و نسبت به درد بی توجه باشم. و افسردگی ای سراغم اومد به نام بی هدفی و بی معنی بودن اهدافم! به همسرم گفتم هدف من قبل از ازدواج این بود که بهترین همسر و بهترین مادر و شاید بهترین عروس باشم ولی نتونستم، سعی کردم دنبال شغل برم اما تو هیچ شغلی موفق نبودم.
غروب که میرسید این فکرا شدید میشدن. و من چند بار گفتم این افسردگی و بهم ریختگی بهترین اتفاق امسالم هست. بهترین هدیه. چرا که کمک کرد جوری به زندگیم نگاه کنم که هیچوقت نتونستم. و یک یا چندین مدار پیشرفت کنم. وقتی امروز این فایل رو تا آخر گوش دادم گفتم این چند سال همیشه در تلاش بودی که به ورژن بهتری از خودت تبدیل شی اما درکنارش اهداف مرموزی بودن که تلاش داشتن برای تایید دیگران این تبدیل شدنه اتفاق بیوفته. یا اینکه اگر دیدی دیگران این نوع رو تایید نمیکنن دوباره خودت رو تغییر بدی.
تو حست رو خوب میکنی که تغییر کنی و عالی بشی تا خودت کیف کنی و دیگران تحسینت کنن. و وقتی تحسین دیگران نباشه لذت تو هم نیست و احساس سرگردونی میکنی.
این یعنی هدفت اونقدر والا بزرگ نبوده. و اتفاقا خیلی خوبه که بیشتر داری درک میکنی.
بیشتر داری میفهمی که چرا وقتی به یک هدف میرسی دلت میخواد استراحت کنی و استراحت و استراحت. چون اون هدف خیلی خستت کرده و فشار زیادی داشته تایید و تحسین دیگران.
تو نمیتونستی با خودت تنهایی کیف کنی، از خودت همونجور که هست لذت ببری. با تمام نمرات کمت، با تمام شیطونیات، با تمام سرگردونیات و احساسات خوب و بدت. برای خودت شخصیتی مستقل قائل نبودی و با دیگران و تایید اونها معنی پیدا میکردی.
خیلی حرفا دارم و دوس دارم تا یک ساعت دیگه هم بنویسم. اما باید بلند شم دوش بگیرم و بیشتر فکر کنم. و از خدای مهربونم بخوام برای مستقل تر شدن و شناخته تر شدن این شخصیت بیشتر هدایتم کنه. چرا که تلاش های من بدون خواست اون هیچ قدمی رو به جلو نیست. پس من با یقین کامل ازش میخوام به بهترین نحو و زمان هدایتم کنه.
چند وقته از مریض شدن و بهتر شدنم میگذره. اما فکرایی که بخاطرش سراغم اومد هنوز نگذشته. باعث شد توی شناخت خدا، خودم، جهان، مرگ، رسالتم و خیلی چیزای دیگه توقف کنم و دیگه نتونم ازشون بگذرم. نگاهی که قبلا داشتم دیگه نمیخواستم داشته باشم. دیگه به دردم نمیخورد که هیچ، داغون و ضعیف شده بودم. نمیگم الان تبدیل به آدم دیگه شدم. نه، اما دیگه نمیخوام از شناخت یه سری چیرا راحت بگذرم.
من فهمیدم د درک کردم هرررچی تا الان داشتم و باهاش برخورد کردم رو قبلا بهش بشدت توجه کرده بودم و بار احساس قوی یا عمیقی تحویلش داده بودم. اما بین همه اوت چیزا جای خودم و خدا خالی بود. چقدر دلم نمیخواست بخوابم و تا صبح بهش فکر کنم و دربارش بخونم و روزها و شبا دنبالش باشم. اما میخوابم و بیدار میشم چون اگر خواسته ی واقعا قلبی باشه خواب و بیداری نداره، امروز و فردا نداره. دنبالشم و بش میرسم…
منم خیلی وقتا به طور کاملا طبیعی و بدون استدلال خاصی تصمیمهایی میگرفتم یا به افکاری هدایت شدم که بعدها هروقت بهش فکر میکردم از خودم میپرسیدم از کجا فهمیدی؟
این آپشن در ما فعاله اما خودمون با اجازه دادن به نجواها جلوشو گرفتیم.
برای من در تصمیمات کوچیک روزمره تا حدی فعاله اما باید روی تصمیمات بزرگ روش بیشتر کار کنم. و به نظرم شناخت خیلی بیشتری از خودم و خداوندم داشته باشم تا توکل و اعتماد قوی و محکمی ساخته بشه. و همچنین اگه چند بار اجازه بدم و شهامت به خرج بدم حتما فعال میشه
ما تعریف میشم با نوع وقتی برای عمرمون میذاریم، دوستامون، کسایی که باهاشون معاشرت میکنیم، کتابایی ک میخونیم، فیلمایی که میبینیم، اهدافمون و باز همون سبکی از زندگی که عمرمون رو اینجوری میگذرونیم.
من از این فایل یاد گرفتم که هدف داشتن چقدر از عادتهای اشتباه و بی خود مارو کممیکنه و هدف عالی و متعالی داشتن اون عادتها رو از بین می بره.
وقتی من یه هدف زیبا و دست یافتنی داشته باشم صحبتهای اضافه، سرگرمی های بی خود، بی حوصلگی و بیماری هم اجازه نداره سراغ من بیاد چون من با حال خوب و سرعت متناسب دارم به مسیر مشخصی پیش میرم.
من، لیلا داورپناه، امروز تعهد دادم که فقط یک مدار کمتر به حرفهای منفی توجه کنم. فقط یک مدار بیشتر به خواسته ها و اتفاقات زیبا و مثبت توجه و دقت کنم. من امروز چشیدم دو طعم متفاوت انواع توجه رو. وقتی با آدمی همکلام شدم و یا بهش فکر میکردم ک بشدت از ویروس و بیماری ترس داشت و انواع داروها و آمپول های شیمیایی رو میشناخت و بشدت اصرار داشت که من حواسم رو بیشتر جمع کنم درد عجیبی تو ناحیه قفسه سینم حس کردم و نتونستم به درد غلبه کنم.
اما سعی کردم فکرم رو فقط یکم کنترل کنم و فقط یکم حرفای خوب بهش بزنم. و دوتا آدم خیلی مومن و انرژی مثبت حرفای استاد رو بهم زدن و دردم محو شد! و شعف و شادی و لذت رو تجربه کردم. فقط با یک قدم کوچیک برای بهتر کردن احساسم.
چند روز پیش وقتی تست کرونای اومیکرونم مثبت شد خودمو باختم، وانمود کردم قوی هستم اما درونم پر از وحشت و گفتگوهایی بود که در باورهام ریشه داشت.
مثلا با خودم میگفتم من قوی ام من با آدمای معمولی که از بیماری ترس دارن باید فرق کنم. بعد یه جوابی تو دلم میگفت هیچ دارویی نمی تونه خوبت کنه. متاسفانه تماسهای تلفنی داشتیم که محتوای کلامشون از ترسم بشدت حمایت میکرد. مثلا میگفتن اگه نری سرم نزنی کارت ب بیمارستان کشیده میشه.
درونم میگفت ای لیلای پرادعا، چی شد؟ چرا نمی تونی حست رو خوب کنی؟
اما نمی دونستم که هنوز برای من این موضوع نهادینه نشده که قدم به قدم و مدار به مدار باید تغییر کنی. نه اینکه هنوز خودتو نشناختی میخوای مریض نشی یا شدید مریض نشی یا خیلی راحت خودت رو درمان کنی. اینجوری که بیشتر خودت رو می بازی. در این مسیر از یکی از دوستای قدیمیم راهنمایی خواستم و شاید به طرف اون هدایت شدم و بسیار آرامش ازش گرفتم و درس بزرگتری گرفتم.
اینکه من هروقت اینجوری مریض میشدم فورا آمپول میزدم و بیماری رو سرکوب میکردم و ترسها و بی صبری های پنهانی داشتم از بیماری، استراحت، مرگ، افتادگی و… . وقتی فهمیدم یه ویروسه که طی مدت مشخصی عوارض و اثرات داره و باید اون مدت بگذره فهمیدم من هیچوقت نذاشتم درمانهام روند طبیعی خودشون رو داشته باشن و با آمپول های مدام سیستم ایمنی بدنم رو ضعیف و داغون کرده بودم و یک دلیلی که همیشه خسته بودم همین بود.
تو فکر اینم که یه بدن قوی و سرحال بسازم. نمی دونم چجوری اما راهش برام میاد. قدم به قدم. با صبر. با اینکه خودم رو بشناسم مدارم رو بشناسم و قوانین رو.
روز شصت و پنجم
خدا..خدا..خدا
همیشه وقتی عمیق به خدا فکر میکنم،حالم دگرگون میشه…
خدایی که معجزاتش رو لحظه به لحظه نشونم میده..خدایی که وعده هاش رو تحقق میبخشه
خدایی که حس میکنم با یه لبخند عمیق دست هاش رو باز کرده و نگاهم میکنه،فقط کافیه من نگاهش کنم و برم بغلش..
آرومم میکنه و میگه بگو چی میخواهی؟بگو برات چه کار کنم؟!
اما انگار من بندهی شیطونی هستم،مثل یه شاگرد بازیگوش که معلمش حرف میزنه اما اون حواسش جای دیگه س
شاگردی که معلمش بهش میگه از این راه برو زود به جواب میرسی،اما اون الان از همون راه میره،اما فردا دوباره یادش میره و راه خودش رو میره!
وقتی میشه شاگرد نمونهی کلاس که بتونه مو به مو دستورات رو اجرا کنه..!
دارم تلاش میکنم،دارم لحظه لحظه برای شاگرد ممتاز شدن تلاش میکنم..
و هر تلاشی اگر تو مسیر درست باشه قطعا به نتیجه میرسه
روز شصت و یکم
به نام خدای مهربان
سلام
قبل از هرچیزی خدا رو شکر میکنم که بعد از یک وقفه ی ده روزه دوباره سفرنامه رو شروع کردم و وارد این مسیر سراسر زیبایی و خوبی شدم..
از وقتی که گوش کردن به فایل های سفرنامه رو شروع کردم متوجه این شدم که اگر بخوام کل حرف های استاد رو تو یه جمله خلاصه کنم یا اینکه بگم مهم ترین و کلیدی ترین راه موفقیت چیه، میشه کنترل ورودی ها..
چه قدر این کنترل کردن مهمه و چه قدر من بهش ایمان دارم و چه قدر هم براش تلاش لازمه..
با وجود اینکه بهش ایمان کامل دارم اما گاهی یادم میره..
و حال خوب…حال خوب..حال خوب..
تا حالم خوب نباشه اتفاق های خوب رخ نمیدن،یعنی بهتره بگم اتفاق های خوب خلق نمیشن!
الان تو این مرحله از زندگیم یه چالشی دارم که بهم استرس میده،از این لحظه میخوام لیزری روی خوبی هاش تمرکز کنم،میخوام فقط به نکات مثبتش تمرکز کنم..برای خودم یه فرصت ده روزه میذارم و تو این ده روز تمام تلاشم رو میکنم و بعد ده روز میخوام بیام و از نتیجه ی تمرکزم بگم..
خدایا شکرت بابت این آگاهی ها
خدایا شکرت بابت آشنایی با استاد و آگاهی های نابشون
خدایا شکرت بابت وجود خانم شایسته ی نازنین، که این قدر اصولی و زیبا سفرنامه رو تنظیم کردن
خدایا شکرت بابت وجود دوستان هم فرکانسی که با خوندن کامنتهاشون سرشار از انرژی و آرامش میشم
روز آخر سفر رویاییم
درحالی این رد پا و یادداشت رو از خودم به جا میذارم که کاملا یک سال از عضویت در سایت میگذره و دو هفته آخر سفرم از طرف خدای دانا و مهربونم امتحانی سنگین رو گذروندم با کلی درسهای عمیق و ابدی و امروز به چالشی دعوت شدم که قلب و روحم گواهی میده که مستقیما از طرف خود خود خودشه…
دروغ چرا، کمی اضطراب دارم بدونم لیلا این همه درس خوند و واحد گذرونده الان میخواد چکار کنه؟ اما یکی از درسا با زبانی واضح و مهربانانه میگه چی میخواد بشه؟ هرچی شد خودت رو بخاطر این همه گام که برداشتی بغل کن به خودت محبت کن و ببین!
ببین چه کارایی کردی که قبلا نمی کردی، خیلی ها به انجامش فقط فکر کردن خیلی ها همون فکرم نکردن. درآمدت سه برابر شد، ازت مستقیما امتحان هایی گرفته شد، بر این شدی که حتما دوره عزت نفس رو شرکت کنی درحالی که قبلا نمی دونستی باید از کجا شروع و اصلا چه کار کنی؟ یه سری وظایف و قدم ها برات روشن شد، برای تغییرات بیشتر و بزرگتر جدی تر شدی و با وجود ترس هایی داری قدم به مسیرهایی میگذاری که یه زمانی رویات بود و چقدر زیبا که روزی به همه خواسته های قشنگم قدم بذارم و بگم…
خدای دانا و مهربونم صدهزااااار مرتبه شکرت
همینه… انگیزه و باور
وقتی انگیزه اونقدر شدید و سوزان باشه تمام باورها به سمت رسیدن و تبدیل شدن به خواسته دوان دوان همدست میشن.
آدم فقط خودش رو در اون خواسته میبینه و هیچ مانع و استثنایی نمی پذیره.
تمام باورهاشو در خدمت خواسته میگیره.
وضعیت کنونی ما مهمترین و اولویت خواسته ها و انگیزه های ما هست، ما برای همین که اینجاییم تلاش و توجه کردیم و انگیزه و اشتیاق ما در همین حد بوده
بارها این روزها از خودم می پرسم خواسته ی تو واقعا از زندگی چیه؟ تو همین لحظه و همین موقعیت
روز هشتاد و پنجم سفر رویاییم
وقتی من کاری رو انجام میدم که صرفا یه هدفی انجام شه یه افتخاری یا درآمدی کسب شه یه از یه مدت که حس کردم اون اتفاق افتاد و هدف انجام شد نیاز به استراحت پیدا میکنم و ذهنم دستور میده که هرچی بیشتر و بیشتر به اون زحمتا و خستگیهایی که گذروندی یه جبران درست حسابی بده. نمونه بارزش وقتی بود که امتحانات دیپلمم رو با حسی عالی و موفقیت و نمرات خوب گذروندم و بعد از اتمامش گفتم یه استراحت بدم و شروع کنم برای پیش و کنکورم. اما ذهنم همش میگفت کمه، میگفت آلان شرایط جور نیست الان واقعا خسته ای و… . این شد که هربار شرایطی واقعا جدی پیش اومد و شرایط درس خوندن مثل سال قبل هیچوقت جور نشد چون من بشدت منتظر نیروی بیرونی بودم. و چندین بار دیگه این اتفاق افتاد و اما…
اما اتفاق این دو هفته قبل. بیماری که سراغ من اومد و درسهای فراوانی به من داد و این فایل مهر محکمی روی درسهای من بود.
یه مقدارش رو توی ردپاهای قبلی نوشتم اما درس جدیدم همین بازنشستگی بود. من وقتی دچار بیماری و نفس تنگی و احساس یک زائده توی گلوم کردم خودم رو باختم و اطرافیان هم ناخواسته بیشتر نگرانم کردن. و همچنان نگران بودم که چرا نتونستم با وجود درس گرفتن احساسم رو خوب کنم و نسبت به درد بی توجه باشم. و افسردگی ای سراغم اومد به نام بی هدفی و بی معنی بودن اهدافم! به همسرم گفتم هدف من قبل از ازدواج این بود که بهترین همسر و بهترین مادر و شاید بهترین عروس باشم ولی نتونستم، سعی کردم دنبال شغل برم اما تو هیچ شغلی موفق نبودم.
غروب که میرسید این فکرا شدید میشدن. و من چند بار گفتم این افسردگی و بهم ریختگی بهترین اتفاق امسالم هست. بهترین هدیه. چرا که کمک کرد جوری به زندگیم نگاه کنم که هیچوقت نتونستم. و یک یا چندین مدار پیشرفت کنم. وقتی امروز این فایل رو تا آخر گوش دادم گفتم این چند سال همیشه در تلاش بودی که به ورژن بهتری از خودت تبدیل شی اما درکنارش اهداف مرموزی بودن که تلاش داشتن برای تایید دیگران این تبدیل شدنه اتفاق بیوفته. یا اینکه اگر دیدی دیگران این نوع رو تایید نمیکنن دوباره خودت رو تغییر بدی.
تو حست رو خوب میکنی که تغییر کنی و عالی بشی تا خودت کیف کنی و دیگران تحسینت کنن. و وقتی تحسین دیگران نباشه لذت تو هم نیست و احساس سرگردونی میکنی.
این یعنی هدفت اونقدر والا بزرگ نبوده. و اتفاقا خیلی خوبه که بیشتر داری درک میکنی.
بیشتر داری میفهمی که چرا وقتی به یک هدف میرسی دلت میخواد استراحت کنی و استراحت و استراحت. چون اون هدف خیلی خستت کرده و فشار زیادی داشته تایید و تحسین دیگران.
تو نمیتونستی با خودت تنهایی کیف کنی، از خودت همونجور که هست لذت ببری. با تمام نمرات کمت، با تمام شیطونیات، با تمام سرگردونیات و احساسات خوب و بدت. برای خودت شخصیتی مستقل قائل نبودی و با دیگران و تایید اونها معنی پیدا میکردی.
خیلی حرفا دارم و دوس دارم تا یک ساعت دیگه هم بنویسم. اما باید بلند شم دوش بگیرم و بیشتر فکر کنم. و از خدای مهربونم بخوام برای مستقل تر شدن و شناخته تر شدن این شخصیت بیشتر هدایتم کنه. چرا که تلاش های من بدون خواست اون هیچ قدمی رو به جلو نیست. پس من با یقین کامل ازش میخوام به بهترین نحو و زمان هدایتم کنه.
خدایا متشکرم.…
روز هشتاد و چهارم سفر رویاییم
چند وقته از مریض شدن و بهتر شدنم میگذره. اما فکرایی که بخاطرش سراغم اومد هنوز نگذشته. باعث شد توی شناخت خدا، خودم، جهان، مرگ، رسالتم و خیلی چیزای دیگه توقف کنم و دیگه نتونم ازشون بگذرم. نگاهی که قبلا داشتم دیگه نمیخواستم داشته باشم. دیگه به دردم نمیخورد که هیچ، داغون و ضعیف شده بودم. نمیگم الان تبدیل به آدم دیگه شدم. نه، اما دیگه نمیخوام از شناخت یه سری چیرا راحت بگذرم.
من فهمیدم د درک کردم هرررچی تا الان داشتم و باهاش برخورد کردم رو قبلا بهش بشدت توجه کرده بودم و بار احساس قوی یا عمیقی تحویلش داده بودم. اما بین همه اوت چیزا جای خودم و خدا خالی بود. چقدر دلم نمیخواست بخوابم و تا صبح بهش فکر کنم و دربارش بخونم و روزها و شبا دنبالش باشم. اما میخوابم و بیدار میشم چون اگر خواسته ی واقعا قلبی باشه خواب و بیداری نداره، امروز و فردا نداره. دنبالشم و بش میرسم…
روز هشتاد و سوم سفر رویاییم
منم خیلی وقتا به طور کاملا طبیعی و بدون استدلال خاصی تصمیمهایی میگرفتم یا به افکاری هدایت شدم که بعدها هروقت بهش فکر میکردم از خودم میپرسیدم از کجا فهمیدی؟
این آپشن در ما فعاله اما خودمون با اجازه دادن به نجواها جلوشو گرفتیم.
برای من در تصمیمات کوچیک روزمره تا حدی فعاله اما باید روی تصمیمات بزرگ روش بیشتر کار کنم. و به نظرم شناخت خیلی بیشتری از خودم و خداوندم داشته باشم تا توکل و اعتماد قوی و محکمی ساخته بشه. و همچنین اگه چند بار اجازه بدم و شهامت به خرج بدم حتما فعال میشه
روز هشتاد و دوم سفر رویاییم
ما تعریف میشم با نوع وقتی برای عمرمون میذاریم، دوستامون، کسایی که باهاشون معاشرت میکنیم، کتابایی ک میخونیم، فیلمایی که میبینیم، اهدافمون و باز همون سبکی از زندگی که عمرمون رو اینجوری میگذرونیم.
من از این فایل یاد گرفتم که هدف داشتن چقدر از عادتهای اشتباه و بی خود مارو کممیکنه و هدف عالی و متعالی داشتن اون عادتها رو از بین می بره.
وقتی من یه هدف زیبا و دست یافتنی داشته باشم صحبتهای اضافه، سرگرمی های بی خود، بی حوصلگی و بیماری هم اجازه نداره سراغ من بیاد چون من با حال خوب و سرعت متناسب دارم به مسیر مشخصی پیش میرم.
خدایا متشکرم…
روز هشتاد و یکم سفر رویاییم
من، لیلا داورپناه، امروز تعهد دادم که فقط یک مدار کمتر به حرفهای منفی توجه کنم. فقط یک مدار بیشتر به خواسته ها و اتفاقات زیبا و مثبت توجه و دقت کنم. من امروز چشیدم دو طعم متفاوت انواع توجه رو. وقتی با آدمی همکلام شدم و یا بهش فکر میکردم ک بشدت از ویروس و بیماری ترس داشت و انواع داروها و آمپول های شیمیایی رو میشناخت و بشدت اصرار داشت که من حواسم رو بیشتر جمع کنم درد عجیبی تو ناحیه قفسه سینم حس کردم و نتونستم به درد غلبه کنم.
اما سعی کردم فکرم رو فقط یکم کنترل کنم و فقط یکم حرفای خوب بهش بزنم. و دوتا آدم خیلی مومن و انرژی مثبت حرفای استاد رو بهم زدن و دردم محو شد! و شعف و شادی و لذت رو تجربه کردم. فقط با یک قدم کوچیک برای بهتر کردن احساسم.
خدایا متشکرم….
روز هشتادم سفر قشنگ رویاییم
لیلای کمال گرا، با نگاه صفر و صدی
چند روز پیش وقتی تست کرونای اومیکرونم مثبت شد خودمو باختم، وانمود کردم قوی هستم اما درونم پر از وحشت و گفتگوهایی بود که در باورهام ریشه داشت.
مثلا با خودم میگفتم من قوی ام من با آدمای معمولی که از بیماری ترس دارن باید فرق کنم. بعد یه جوابی تو دلم میگفت هیچ دارویی نمی تونه خوبت کنه. متاسفانه تماسهای تلفنی داشتیم که محتوای کلامشون از ترسم بشدت حمایت میکرد. مثلا میگفتن اگه نری سرم نزنی کارت ب بیمارستان کشیده میشه.
درونم میگفت ای لیلای پرادعا، چی شد؟ چرا نمی تونی حست رو خوب کنی؟
اما نمی دونستم که هنوز برای من این موضوع نهادینه نشده که قدم به قدم و مدار به مدار باید تغییر کنی. نه اینکه هنوز خودتو نشناختی میخوای مریض نشی یا شدید مریض نشی یا خیلی راحت خودت رو درمان کنی. اینجوری که بیشتر خودت رو می بازی. در این مسیر از یکی از دوستای قدیمیم راهنمایی خواستم و شاید به طرف اون هدایت شدم و بسیار آرامش ازش گرفتم و درس بزرگتری گرفتم.
اینکه من هروقت اینجوری مریض میشدم فورا آمپول میزدم و بیماری رو سرکوب میکردم و ترسها و بی صبری های پنهانی داشتم از بیماری، استراحت، مرگ، افتادگی و… . وقتی فهمیدم یه ویروسه که طی مدت مشخصی عوارض و اثرات داره و باید اون مدت بگذره فهمیدم من هیچوقت نذاشتم درمانهام روند طبیعی خودشون رو داشته باشن و با آمپول های مدام سیستم ایمنی بدنم رو ضعیف و داغون کرده بودم و یک دلیلی که همیشه خسته بودم همین بود.
تو فکر اینم که یه بدن قوی و سرحال بسازم. نمی دونم چجوری اما راهش برام میاد. قدم به قدم. با صبر. با اینکه خودم رو بشناسم مدارم رو بشناسم و قوانین رو.
خدایا متشکرم