آخرین اخبار فنی سایت

سلام دوست عزیز

امیدوارم که شما هم مثل من هرچه زودتر نتیجه بگیرید البته من نمیتونم اسم این تجربه رو نتیجه گیری بزارم برای من مثل باز شدن یک دریچه به یک دنیای کاملا متفاوت بود که دیگه حتی دلم نمیخواد ثانیه ای به دنیایی که قبلا بودم فکر کنم،شما برای من دلیلی شدید که من برای اولین بار توی سایت فعالیت داشته باشم مادرم بهم گفت که یکی وقتی من از تجربه ی تو نوشتم خیلی خوشحال شده و انرژی گرفته پس بیا از تجربیاتت بنویس،و یک ماجرایی برای من اتفاق افتاد که امیدوارم با گفتنش بهت کمکی بتونم بکنم…من همیشه از ۳۰ سالگی میترسیدم نمیدونم چرا عدد ۳۰ برام خیلی گنگ بود احساس میکردم توی ۳۰سالگی باید تکلیف زندگیم دیگه کاملا مشخص شده باشه در صورتی که وقتی با مادرم حرف میزدم میگفتم من حتی نمیدونم از چه رنگی خوشم میاد،دانشگاه رفتن درس خوندن مدرک گرفتن سرکار رفتن همش چیزایی بود که روتین باید اتفاق می افتاده نه از روی علاقه یا عشق هیچ موقع نفهمیده بودم برای خودت زندگی کن یعنی چی و مادرم همیشه سعی میکرد که راهنماییم کنه و بعدم که با این خانواده‌ آشنا شد فایل های استاد رو میفرستاد که من هم زیاد پیگیر نبودم،با تمام این شرایط چند ماه پیش اون تولد و عددی که ازش میترسیدم رسید حتی دلم نخواست شمعی فوت کنم ترجیح دادم تنها بمونم و اصلا چیزی از عدد ۳۰ نبینم که بخواد یادم بندازه هنوز هیچی سرجاش نیست ولی از یه طرفم همیشه یه حسی بهم میگفت که یه اتفاقی قراره بیفته وقتی دهه ی جدید زندگیم رو شروع میکنم این حس خوبی بود برام ولی اون حس بدِ بلاتکلیفی زورش خیلی بیشتر بود و نمیذاشت بفهمم که دقیق چی قراره اتفاق بیفته،یادم نمیاد چی پیش اومد که من فایل 《خدا بهت میگوید》 که ۱۹ دقیقه و ۴۳ ثانیه هستش رو پلی کردم،داشتم میرفتم سرکار با دوچرخه بودم توی یه جاده ای که از کنار یه رودخونه و یه پارک میگذره وقتی شروع کردم گوش کردن دفعه ی اول همون جا وایسادم تا فایل تموم شد وقتی گوش دادم احساس کردم انگار چیزی که میخواستم رو پیدا کردم حسش عجیب بود با کلمات نمیشه گفت ولی من اون جاده رو بارها رفته بودم ولی هیچ موقع این همه زیبایی رو ندیده بودم پیاده شدم از دوچرخه شروع کردم با دستم برگ درختارو لمس کردن بعدم آسمون و نگاه کردم و گفتم خدایا ببخشید یکم دیر شد ولی من اومدم م م م دیگه هم از دست من قرار نیست در آرامش باشی کلی باهات کار دارم ۳۰ سال تو حرف زدی و من نشنیدم حالا همه رو باید دوباره بهم بگی منم یه عالمه چیزای بزرگ میخوام ازت که باید بهم بدی چون واسه تو هیچ کاری نداره…همون شد که ۴روز دیر رسیدم سرکار تو راه همش محو زیبایی که توی این دنیا هست و تا حالا ندیده بودم میشدم بعدش تصمیم گرفتم ۱ساعت زودتر صبحا از خونه بیام بیرون که بتونم همه چیزرو ببینم :) حتی آدما هم فرق کرده بودن همه چیز توی یه دنیای دیگه شروع شده بود و من بالاخره دنیای خودم و با خدای خودم پیدا کردم و جالبیش اینه فاصله ی خونه ی من تا محل کارم دقیقا همون ۱۹:۴۳ هستش و روزی نیست که اون فایل رو با ذره ذره ی وجودم گوش ندم و روزی نیست که با گوش دادن و باورِ هر فایل یک معجزه برام پیش نیاد…امیدوارم توام به زودی فقط در ورودی به دنیای خودت رو پیدا کنی باور کن اونجا همه چیز خیلی ی ی ی قشنگ تره همه چیز خیلی راحت تره حتی رنگاشم شفاف تره…

طولانی شد ولی دوست داشتم که برات بنویسم

موفق باشی?