تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 33


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری تسلیم بودن در برابر خداوند
    382MB
    59 دقیقه
  • فایل صوتی تسلیم بودن در برابر خداوند
    57MB
    59 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

823 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    زهرا محمد خانی گفته:
    مدت عضویت: 983 روز

    به نام تنها خالق همراه و فرمانروا و پدررم قدرتمندی برای پرورشم

    مادری عاشق برای محبت عشقم

    به نام چرخنده زندگیم عشق زندگیم

    واقعا از ربم از دونه دونه دستهای ارزشمندش تو ی زندگیم سپاسگزارم بینهایت استاد چشممو باز کردی

    خانم شایسته با فیلمات اجرا کردنشون دیدن بینهایت خواست و لول بهشتم زندگی رویاییمو بردی بالا باللاها

    از خدام که تونستم با بیام تو این مدار شیرین و ارزش ساز و درک کنم وعمل کنم و نتیجه بگیرم

    واقعا رشد باور زهنی که من توی این یه سالو خورده ای حالا دوسال که فک میکنم رابطه عالی با سایت برقرار شد وتونست رفتارهامو تغییر بده خیلی عادتهام حذف و خیلی عادتهام کسب کردم

    الان میبینم چقد نیاز به ابدیت الهی بروز رسانی داشتم واقعا چه به موقعه منو با سایت همراه کرد واقعا خودش میدونه چقد قراره ارزش خلق کرد

    چقد زندگی شیرین کنترل زهنی اسوده داشته باشیم واقعا برای این کسب درامد که هر روز عشقم بهش بیشترو بیشتر میشه با چه زبونی سپاسگزاری کنم

    من نیاز به یادگیری رابطه بودم کلن زهن احساس میکنم خالی بود ودرک عمیقی نداشت توی روابط عشق داشتم ولی اون درک نبود

    باورم خودمو بقیه رو دوس داشتم ولی اینکه عشق بورزم الهام ایده بگیرم تقویت باورهام باشه خلاصه نبود توی جم خیلی لذت نمیبردم تا اینکه مورد بروز رسانی تفکر قرار گرفتم به وسیله ربم فایل های دانلودی ارزشمند واقعا

    بعد اروم اروم قلبمو تازه پیدا کردم

    قلبی که محل ربمه محل همنشین همیشگیمه محل هدایتم محل اتصالم به برقم اتصالم به اصلم اتصالم به عشق وایده و جرات حرکت که واقعا سوخت لازم برای خلق بینهایت الماسه

    واقعا شکرت اینهاهم از دله و که فرمانروام به کل ربه

    ومن تسلیمم زهن تسلیمه قلبه احساس رهایی

    چقدر قشنگ تسلیم بودن چقد شیرین ارزشمند سپردن کارها به رب

    رب که از خوده ما بیشتر عاشق ماست و براش ارزشمندیم بگیم تسلیم اقا ما نوزاده شما هر کار ما پا خودت

    خوراک پوشاک اگاهی کنترل زهن روابط خلق الماسم پای خودت

    و من تسلیم نه به معنایی که دیگه هیچ کار نکنم

    ترمز اصلیی

    تو تقسیم کار کن و هر قدم کوچیک ساده و بی نهایت ارزشمندتو بگو برمیدارم

    نشونه لیست کارهارو گرفتم سپاس

    پرش کن باهم حل کنیم

    من تسلیم همه نظراتتم در مورد همه چیز وهمیشه من میدونم تو صلاحمو میدونی

    من بدنم ظعیفه و خودت میدونی چقد توی کنترل زهنم تضادها منو با خودشون میبرن توی قلبم تسلیم بودنه ولی خیره ولی با کوچیکترین چیزا سر پا بودن زمینو به زمانم به هم میخوره

    از خودت قدرت هدایت میخام

    از خودت تسلیم بودن میخام در برابر نجواها برای انجام قدم هام الهام هات

    تسلیمی همه جانبه

    تسلیم در مورد هدایتت

    تسلیم در مورد بخشندگیات فراوانی هات

    تسلیم توحیدت باشم تسلیم اینکه اقا همه چیزو تو خلق کردی ادعاش پای خودته ومن هیچ ادعایی برای خودم کسی ندارم من فقط خودم خاستم که دستهات باشم وخودت هر کاری لازمه میکنی و ارامشو عشقو تو زندگیم جاری و الماس ارزشمند طرح های که خواسته جهان بوده که با کشیدنشون به دنیا بیان و داره این اتفاق زیبا میوفتخ بی نهایت شکرر و چقد دنیا زیباتر و وایمانو که منبع ساخت این الماسه در جهان گسنترش پیدا میکنه و خودت هدایت میکنی زمانی با فیلترشکن کار میکردم تو سایتی و اتفاقی توی یه فایل یادگرفتم تا وقتی که برات چیزی فیلتره نرو توش و من رهاش کردم ومنتظر هدایتم

    یه کی از اولین تابلوهامو گفت بزار تو دیوار گزاشتم خیلی ترس از فروش داشتم واگهی کردن به لطفش همه شون حل شد

    و همینطور با همراهش با اتصالی قوی داریم پیشمیریم

    مژده خبر های خوب ونتایجی بزرگتر

    24مرداد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  2. -
    بهناز مجیری گفته:
    مدت عضویت: 2061 روز

    با عرض سلام و درود خدمت استادعباسمنش ، خانم شایسته و تمام همراهان عزیزم خواستم از تجربیات خودم که در این چند روز اخیر داشتم بگم تا هم برای خودم یادآوری بشه و هم برای دوستانم مثالهایی از از زندگی خودم و تجربیاتم در مورد تسلیم بودن در برابر خداوند آورده باشم .

    راستش اینقدر برای من جریان هدایت الهی ساده پیش میاد که بعضی مواقع ممکن است اصلا” بهش توجه نکنم انگار یک چیزی توی ذهنم راجع به قضیه ای که فکرم را مشغول کرده میگه این کار را بکن یا اینکه همینطوری مثلا” با رئیسمون یا مربی ام یا حتی یکی از دوستان یا فامیلها هستیم یهویی به ذهنم میرسه که خوبه فلان چیز را بگم یا فلان درخواست را مطرح کنم انگار مناسب بودن زمان بهم الهام میشه و با توجه به اینکه من حدود چهار سالی میشه که شاگرد استادم ترفندهای مختلفی را که ایشون یاد دادند توی ذهنم هست وسعی می کنم درسهایی که یادگرفتم را امتحان کنم مثلا” به خودم میگم الان قانون درخواست را به کار ببر و مثلا” فلان موردی که شاید با شرایطی که وجود داره به نظر برسه امکان پذیر نباشه ولی با یک درخواست ساده طرف قبول می کنه و خیلی از مشکلاتم حل می شه که چند تا از مواردی این چنینی که اخیرا” برام پیش اومده و یادم هست را الان براتون ذکر می کنم و یک سری موارد دیگه هم هست مثلا” در مورد کاری که میخواهم شروع کنم ولی می ترسم ، وقتی قدم در اون راه میزام شاهد از غیب میرسه و دقیقا” فردی که من میخواستم ازش درخواست کنم توی کار مورد نظر به من کمک کنه خودش با همین پیشنهاد داوطلبانه میاد جلو و اون وقته که میگم وای خدای چی میخواستم چی شد ؟!!!!!

    و اما مثالم در مورد اول : من کلاس آبدرمانی میرفتم در استخری که تا خانه ام مسافت دوری داشت و مجبور بودم از محل کارم مرخصی بگیرم چون کلاس های بعد از وقت اداری بیشتر مخصوص آقایان است و با شرایطی که من داشتم و درمان ضروری بود و مراکز آب درمانی شهر ما هم محدود، به ناچار این مرکز را انتخاب کرده بودم یک جلسه مانده به آخر به مربی ام گفتم شما که در مرکز اصلی هم کلاس دارید و اونجا به خانه ما نزدیک است آیا امکان داره یک سفارشی بکنید که من ترم بعدی اونجا بیام هرچند اسمم در رزروی های مرکز اصلی هست ولی هربار تماس میگیرم پاسخ می دهند تا مهرماه نوبتها پر است . مربی هم گفت من برات صحبت می کنم فقط بهم پیام بده که بپرسم و برام پرسید همان مرکز اصلی که میگفتند اصلا “جا نداریم به من نوبت دادند با همین مربی که در جریان درمان من بود و ساعت 7 شب که من دیگه کار اداری ام تمام شده بود و استراحتم کرده بودم و روزهای فرد که یک روزش پنج شنبه بود یعنی مافوق تصور من ، و این پلنی است که خدا برای آدم می چینه من میخواستم فقط جای کلاسم عوض بشه فقط درخواستم را مطرح کردم و کاری به نحوه انجامش نداشتم . اصلا” به اینکه چه ساعتی باشه؟ مربی ام چه کسی باشه و چه روزی باشه فکر نمی کردم . وای خدا چی بگم تازه دیروز که اولین جلسه ام بود رفتم دیدم چقدر محیط اش خوب است و همه دوستان انرژی مثبت و شاد ، همه امکانات جدید و فاصله تا خانه ما فقط 5 دقیقه . واقعا” عالی بود . پس دوستان به نظر من اون حسی که بهتون میگه الان در جهت بهبود کارتان یا حل مشکلتون این کار را بکنید از طرف خداست هرچند شاید خیلی ساده به نظر برسه ولی واقعی است و درست است من امتحانش کردم و جواب داد.البته موارد اینطوری زیاد داشتم یکی دیگه هم در مورد زمانی بود که دفتر کارم را عوض کردم خلاصه بگم : بعد از بازنشستگی تعدادی از همکارهام ، چندتا از اتاق های شرکت خالی شد . اتاق من در محلی بود که سمت شمالی ساختمان بود و یک حالت دنچ که من دوست نداشتم و دلم میخواست دفترکارم محلی باشد که هم پنجره به بیرون داشته باشد و هم در محلی باشد که همکاران دیگر هم آنجا باشند و حداقل در روز یکی دو نفر را ببینم . یک حسی بهم گفت به رئیس بگو و من هم گفتم و اون هم گفت من میخوام فلانی را بیارم اینجا، من هم گفتم خوب فلانی بره جای قبلی من، اونکه هنوز نیومده و تا 6 ماه دیگه شاید کارش درست نشه حداقل من در این مدت میتونم اتاق پر نورتر و رو به حیاط شرکت داشته باشم و از فضای سبزی که بیرون هست روحیه بگیرم و با توجه به ماهیت کارم این اتاق بزرگتر و جا دارتراست و به درد من بیشتر میخوره رئیس هم قبول کرد و من از فروردین امسال به این اتاق نقل مکان کردم که هر روز امکان دیدن حیاط سرسبز و خیابان جلوی شرکت را دارم و روحیه ام عوض میشه و برای وسایل و میزهای من جا زیاد هست هر روز خدا را شکر می کنم که به ذهنم انداخت این درخواست را از رئیس داشته باشم و پاسخ مثبت هم گرفتم .

    یک مورد هم دیروز برام پیش اومد که گفتم حتما” تجربه ام را برای دوستان بنویسم . مدتی بود یک سری تجهیزات رایانه ای خارج از رده توی شرکت داشتیم که قرار بود تست کنم و اضافی ها را رد کنیم و من مانده بودم چه طوری فرصت کنم اینها را لیست برداری کرده و تست کنم و بفروشم . کار سختی بود چون هماهنگی با خدمات برای تمیز کردن و مرتب چیدن وسایل پروسه سختی بود چون به راحتی زیربار انجامش نمی رفتند و پیدا کردن مشتری و چانه زنی و گرفتن پیش فاکتور و مراحل اداری و نامه نگاری هایی که باید انجام بشه واقعا” فکرم را به خودش مشغول کرده بود . ولی تصمیم گرفتم استارت کار را بزنم و همین که شروع کردم و پا پیش گذاشتم و به رئیس گفتم ، گفت به نیروی خدمات بگو من اتاق را برای استقرار پرسنل نیاز دارم و بالاخره اتاق مرتب شد و من هم از نیروی خدماتی خواستم که لوازم را مرتب کند و جوری بزارد که من بتونم لیست برداری کنم و تجهیزات را تست کنم که انجام داده بود . وقتی برای لیست برداری رفتم در حال نوشتن لیست تجهیزات بودم که یادم افتاد یکی از همکاران به من گفته بود اگه خواستید تجهیزات را رد کنید من یکی دوتاش را برای خیریه می خواهم و وقتی توی فکر این بودم که بهش زنگ بزنم خودش اومد و گفت اتفاقا” یک هارد دست دوم هم برای خیریه میخواهم و وقتی دید دارم لیست برداری می کنم گفت شما با رئیسمون هماهنگ کنید من خودم میام کمک تون و تجهیرات را براتون تست می کنم و هرکاری داشتید بگید . من هم با رئیس شون تماس گرفتم و رئیس مربوطه هم گفت اشکالی نداره امروز بعد از ناهار و شنبه و یک شنبه هفته دیگه ایشون را میفرستم که بیاد کمک شما . خوب دوستان من از خدا چی میخواستم چی شد ؟ دیگه کمک و هدایت الهی در این شرایطم از این واضح تر چی میتونه باشه !!!!!!!!!!!!!!؟

    من چندروز پیش فایل تسلیم بودن در برابر خداوند را گوش کردم و اصلا” نمیدونستم لایو بوده و طبق عادت که هر روز به سایت استاد سر می زنم وقتی دیدم فایل تسلیم بودن در برابر خداوند آمده فقط رسیدم گوش کنم و دوباره آگاهی هام رفرش شد و بعدش این موضوع فروش تجهیزات پیش اومد که داستانش را براتون تعریف کردم . گاهی اوقات حس می کنم اینقدر خدا بهم نزدیکه و خواسته هام امکان پذیر که به خودم میگم بزار بیشتر راجع بهش فکر کنم و تکلیف خودم را روشن کنم که آیا واقعا” این خواسته را میخواهم چون این قدر سریع جذب اش اتفاق می افته که از حد تصورم خارج است .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  3. -
    آلا گفته:
    مدت عضویت: 2290 روز

    سلام و‌درود به همه دوستان.

    نمیدونم چندبار این فایل و‌گوش دادم، بار اول که میخکوب بودم و از بار دوم شروع کردم به نوشتن. چندهفته پیش دوباره کتاب کیمیاگر و خوندم و این جمله جوان انگلیسی توجه منو خیلی به خودش جلب کرد: ترس از شکست همان چیزی ست که تاکنون مرا از اکسیر اعظم بازداشته است.

    و من دقیقا دیشب این نقل قول رو از این کتاب تو یه متن دیگه خوندم و قلبم لرزید. فهمیدم اینجا گیر دارم. خداروشکر چندوقته که رو روال افتادم و میدونم سوالمو تو آرامش مطرح کنم راحت جوابش میاد. سوال و نوشتم و رفتم بخوابم، گفتم جواب میاد حتی شده جندروز دیگه. شایدم استارت سوال از چندهفته پیش موقع خوندن کتاب خورده بود..

    جواب سریع اومد و نذاشت بخوابم بهم گفت:

    تو ترس داری که به موفقیت برسی و ازت یه سوالی کنن یا بگن یه نقاشی بکش که بلد نیستی و شکست بخوری، واسه همین ترجیح میدی همین گوشه ها بمونی! ترس از بالارفتن و هنرمند شدن چون هنرمند طبق معیارهای جامعه و یا طبق معیارهای ذهن سنتی و عقل کل خودم نیستم! هنرمند واقعی نیستم!

    خدامیدونه که من چهارساله شبانه روز دارم نقاشی تمرین میکنم ولی چون تحصیلات مرتبط ندارم و تابلو به تابلو یادگرفتم جای اینکه برم از اول بیسیک دانشگاه و هنرستان یاد بگیرم، ذهنم پیشرفت منو قبول نمیکنه و همش میگه خب باشه، فلان جیزو که بلد نیستی! پرتره که بلد نیستی!

    و این همههههه تابلو در سبک های مختلفی و که کشیدم نمیبینه!

    امروز تو یه سکوت عمیق شاید 1-2 ساعته به این نتیجه رسیدم که؛

    – دوست داری ازراه های شناخته شده خودت و‌جامعه بری جلو یا لایقی خدایی که تورو میشناسه زاه بهتری برات بیاره؟ ایا حس لیاقت اون راه خدارو داری؟ یا میخوای چرخ و از اول اختراع کنی و بری سنتی دانشگاه؟

    اینو بگم که من کلا تمایل به سلف استادی دارم و اینقدر نظم و انگیزه دارم که هدفمو جلو ببرم؛ من تو 18 سالگی رفتم یک سال کتابخونه و هرروز تنهایی درس خوندم تا دانشکاه مورد علاقه م قبول شدم. درحالیکه من تو دبیرستان شاکرد زرنگ نبودم.

    من جندسال پیش یک سال تمام از 8 صبح تا 6 عصر رفتم کتابخونه و با یوتیوب زبان آلمانی از صفر خوندم تا سطح ب.

    مهاجرت کردم و جندسال هرروز 7-8 ساعت تمرین کردم و هنر یادگرفتم، یه کار پارت تایم هنری پیداکردم که یه آکادمی خودآموز داشت، نقاشی یادگرفتم و درامد هم کسب کردم.

    اینقدر ذهنم چارچوب خودشو داره و تسلیم نیست که گاهی ایده ای اومده و ذهن من هیجان زده اون ایده رو واسه خودش تحلیل و اجراکرده!

    یه جایی اینو حس کردم شاید بعد چندسال حتی! و کفتم عیب نداره بیااز اول اول اول سروع کنیم. میخوام اینبار فقط گوش کن و راه ایده رو برم نه زاه عقل خودمو!

    شاید از بعد این جریان که چندماه فقط ازش میگذره، کمی سبک نقاشی من و مخاطبان منم عوض شد!

    آیا میخوای از راه خدا آموزش ببینی و کسب درآمد کنی یااز راه های عموم مردم و شاید عقل خودت؟

    خدا زور نمیکنه که راه اونو قبول کنی این یه انتخابه!

    بهش اعتمادداری؟ باید اینو قلبا نشون بدی، چشمهاتو ببند و بپر. به راهت به کتاب زندگی خودت اعتمادکن

    معیارهای جامعه رو ول کن، عقل کل تو با منطق دستاوردهای این چندسالت ساکت کن. تو همون دختر خارجی هستی که تو سن 39 سالکی تو آلمان به این راحتی آتلیه زدی و عضو انجمن هنرمندان شدی بدون لیسانس هنر و تونستی اینجا کارکنی، توریستها و مردم ازت خرید میکنن. من کلا تحصیلات و تجربه کاری متفاوتی داشتم ازایران و اینجا از صفر شروع کردم.

    آیا این زاه خدا لذت بخش و زاحت نیست؟

    یادت بیاد که چطور به پسر المانی تو راهت گذاشت که با دیت اول آرامش تمااااام وجودتو گرفت و گفتی من این آدم و صدهاساله میشناسم، علیرغم اینکه شاید فقط چندتا جمله باهم حرف زدیم. آیا معیار های عقل کل ت این نبود که اول بری کلی رابطه پیداکنی بعد یه مدت زندگی کنید و چندبن سال بگذره تست کنید و فلان… و راه خدا ازدواج آساااااان در نگاه اول بود و پنج سال ازون روز میگذره و من هرروز با بغض از شکرگزازی پامیشم ازین عشقی که در قلب هردوی ما لحظه به لحظه بیشتر رشد میکنه. آیا اولین معیار جامعه و هر عقلی برای ازدواج، زبان مشترک و ارتباطات نیست؟؟ اما به قول کتاب کیمیاگر، زبان روح جهان یکسان و مشترکه!

    و همسرم قبل ازدواج هی میگفت صدای قلبتو بشنو و بذار اون کمکت کنه، زبان آلمانی یک مهارته که یاد میگیری!!

    و راست میگفت

    آلا… ازراه آسان خدابرو

    عقل کل تو خاموش کن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
    • -
      منیژه حکیمیان گفته:
      مدت عضویت: 946 روز

      سلام الا عزیز

      چقدر کامنتت به دلم نشست چقدر ساده زیبا نوشته ای

      باریکلا به این همت وتلاش که این قدر خوب نقاشی وزبان آلمانی را یاد گرفتی

      چه زنگی در گوشم زده شد که منم میتونم با همین تلاش زبان انگلیسی یاد بگیرم

      با تلاش سپردن کارها به خدا واعتماد

      چه خوب که به جای راه های سنتی از مسیر زیبای خودت رفتی به خدا توکل کردی ونتیجه عالی گرفتی

      در ازدواج به احساست وقلبت توجه کردی خدارا شکر خوشبختی

      اطمینان دارم روز به روز نتایج عالی تر میگیری وموفق تر میشوی

      همیشه سالم وشاد وخوشبخت باشی عزیزم خانم نقاش دوست داشتنی

      در پناه حق باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    مروه رییسی گفته:
    مدت عضویت: 1193 روز

    سلام من ایمان رئیسی هستم

    یه حسی بهم گفت این کامنت رو بزارم

    چون گوشی خودم به شارژ زدم

    با اکانت خانمم این دیدگاه رو ثبت میکنم

    داستان بر میگرده ب تقریبا 4 5سال قبل که توی یه کارخانه تن ماهی در چابهار مشغول کار بودم.

    انبار دار بودم و 2500 حقوق میگرفتم.

    شرایط سختی بود من و خانمم توی یک اتاقی ک بهمون داده بودن زندگی میکردیم بعد دو سه ماه بس ک فشارها زیاد بود و مکان نامناسب بود خانمم رو فرستادم روستای خودمون و من خودم اونجا موندم.

    در کنار کار انبار داری به شدت داشتم روی باورهام کار کردم و توی همون کار درآمدم تقریبا دو سه برابر شد

    یعنی رئیس کارخانه بهم تن ماهی میداد و من طی یک هفته میفروختم و پول کارخانه رو بر میگردوندم.

    تا اینکه احساس کردم مدارم داره تغییر میکنه فکر مهاجرت ب تهران ب سرم خطور کرد.

    گفتم باید از این کار برم بیرون و برم دنبال خواسته های بزرگتر و فضای بهتر کار.

    یه حس قویی بهم گفت ک الان وقتشه که بری خدمت سربازی.

    منی که اینقد بدم میومد از سربازی

    چند سال قبل اون دوره آموزشی رو توی بیرجند گذرونده بودم و بس ک خوشم نمیومد و احساس کردم کار بیهوده ای هست که بعد اتمام آموزشی دیگه سربازی رو ادامه ندادم و رفتم دانشگاه ک فوق لیسانس رو ادامه بدم.

    اون خودش داستان خیلی جذاب و جداگانه ای داره شاید جای دیگه تعریف کنم.

    بعد چندین سال از اون آموزشی رفتن حالا حسم داره میگه دوباره پاشو برو خدمت.

    وقتی با این وضوح پیام هدایت رو شنیدم عزمم رو جزم کردم که برم سربازی

    من متاهل بودم و یه پسر داشتم که سه سالشه

    و اونا توی روستا هستن منم مشغول انبارداری در کارخونه تن ماهی.

    رفتم با مدیر تولید حرف زدم ک من میخوام برم سربازی و کارای تسویه مو انجام بدین ک گفت باشه با رئیس حرف میزنم ک بری.

    دیدم ک مدیر تولید امروز و فردا میکنه

    یه هفته ده روز گذشت ولی هیچ خبری نشد همش میگفت فردا فردا

    از اونور اون هدایته فشار میاورد که باید بری و این کار رو انجام بدی دیگه خودم دست بکار شدم و رفتم با رئیس کارخانه حرف زدم ک برای اینکه مدرک ارشدم رو بگیرم باید اول کارت پایان خدمتم و بگیرم.

    خلاصه رئیس قبول کرد و تسویه ام انجام شد و من بلند شدم رفتم روستامون پیش همسرم گفتم میخوام برم خدمت.

    و فک کنم یه نامه از دانشگاه میخواستن تا بتونم برم خدمت و چون نزدیک هفت میلیون بدهکار بودم اون نامه رو نمیدادن

    و گفتن اول باید تسویه کنی تا اون نامه رو بدیم.

    من که اصلا پولی نداشتم کل حقوقم 2500بود ک 2تومنشو دادم ب خانومم و با 500 تومن اومدم شیراز ک کارای دانشگاه مو انجام بدم ک بعدش برم خدمت.

    گفتم خدایا چکار کنم.

    یه ایده اومد ب یه خیریه ک ب دانشجوها کمک میکردن و بعضا شهریه رو بپردازن تماس گرفتم و قضیه رو گفتم

    این دوستان گفتن ک برسی میکنیم و تماس میگیریم.

    من ک هیچ پولی برام نمونده بود فک کنم کرایه برگشتم رو از داداش کوچکترم ک اونجا کار میکرد گرفتم.

    و توی این مسیر ک با اتوبوس برمی گشتم با خودم فکر میکردم ک حالا ک میخوام برم خدمت باید یه کسب و کار کوچیکی راه بندازم ک یه ورودی یکی دو تومن برای بچه هام داشته باشه. ک خیلی اذیت نشن.

    ایده ای ک به ذهنم رسید این بود که یه تنور بزنم و یه نفر استخدام کنم و نان سنتی تنوری بپزم و از این راه کسب درامد کنم.

    هیچ سر رشته ای توی این کار نداشتم فقط شنیده بودم با 4 یا 5 تومن میشه راهش انداخت.

    رفتم کلی تحقیقات کردم ک چکار کنم و چکار نکنم.

    به این نتیجه رسیدم همه مراحل قابل انجام و خیلی راحته حتی حاظر بودم خودم برم یکی دو ماه کارگری کنم رایگان و شاطری رو یاد بگیرم و بعد بیام راه اندازی کنم.

    ولی تنها مشکلی ک داشت تامین آرد بود و طبق آمارهایی ک گرفته بودم اگه بخوام آرد بصورت آزاد بگیرم خیلی گرون میفته ک هیچ سودی برام نداره تازه ضرر هم میکنم.

    چند روز پشت سر هم آمار میگرفتم ک از کجا آرد تامین کنم.

    رفتم صنعت و معدن و گفتم همچین ایده ای دارم و میخوام توی این شهر نان سنتی درست کنم و…

    گفت خیلی هم خوبه ولی مربوط ب ما نمیشه باید بری اداره روستایی و عشایری ک هر ماه بار آرد براشون میاد.

    رفتم پیش رئیس عشایری ایده مو گفتم ایشون هم گفت این آرد ها برای روستایی هاست و آمار دقیقه و هر نفر سهمیه داره .

    نهایتا من 10 کیسه آرد بتونم بهت بدم.

    من با خودم حساب کرده بودم اگه روزی 5یا 6تا آرد بپزم میتونم سود کنم.

    خلاصه اونجا هم نشد.

    توی مسیر برگشت ب خونه ک پیاده داشتیم میومدیم سه نفر بودیم.

    یه تریلی دیدم که داره بار آرد خالی میکنه ب اون دو نفر گفتم شما برید من میام.

    رفتم پرسیدم این بار مال کیه گفتن مال فلانیه ک رفته کار داره و بعد غروب میاد.

    شماره صاحب بار رو گرفتم و گفتم این بار برای شماست؟

    گفت آره

    گفتم آرد فروشی ندارید؟

    گفت چند تا میخوای

    گفتم دویست سیصد تا

    خندید و گفت ک کل بار 200تاست

    جالب اینجاست ک من یه قرون پول هم توی حسابم ندارم.

    گفت که بعد غروب بیا مغازه باهم حرف بزنیم.

    مغازه عطاری داشت.

    بعد دو سه ساعت هوا تاریک شده بود رفتم مغازش و بعد احوال پرسی گفت ک بهت این قیمت میدم

    چون سهمیه دولتی داشتن خیلی ارزون پاشون میفتاد.

    ازم پرسید برای چی میخوای این همه آرد رو

    گفتم ک همچین برنامه ای دارم.

    گفت ک ما هم یه نانوایی داریم نزدیک ب دو ساله تعطیله و من آدم شو ندارم و گر نه راه اندازیش میکردم همینجوری افتاده.

    این بار آرد رو هم من نخریدم ا

    اشتباهی اومده

    یه نفر شش ماه قبل اومده بود اجاره کنه نانوایی رو ولی بعد اینکه دستگاه ها رو چکاپ میکنه و مغازه رو رنگ میکنه و همه چی تکمیل میکنه دیگه نمیاد و گفته ک نمیخوادش بیاد و با اینکه این همه خرج نانوایی کرده کلا منصرف شده.

    یه هو از دهنم پرید که چجوریه شرایط اجارش؟

    فک کنم گفت 6تومن اجاره اش هست

    گفتم ک میشه بریم ببینیم

    نانوایی بغل عطاریش بود

    گفت آره همه چی اوکی هست فقط یه نظافت میخواد چون چندین مدته کار نکرده فقط گرد و خاک گرفت یه نظافت میخواد فقط.

    گفتم چطوره ب نظرت گفت درآمدش خوبه اگه من خودم آدم شو داشتم حتما راهش مینداختم.

    حیفه اینجوری افتاده.

    بهش گفتم من اجاره اش میکنم .

    گفت اتفاقا خیلی خوبه

    هم کار پر سودیه برای شما هم برای ما خوب میشه ک نانوایی مون راه میفته (از طرف صنعت و معدن گیر داده بودن ک اگه نانوایی تونو راه اندازی نکنید سهمیه آرد که 20 تن یعنی 500 کیسه 40 کیلویی بود ازشون گرفته میشه و جریمه میشن)هم یه خدمتی ب شهرمون هست.

    بعد ازم پرسید ک چکاره فلانی هستی

    گفتم داییم هست

    اینقد ذوق زده شد گفت واقعا داییت هست؟ گفت که گردن من خیلی حق داره به من خیلی توی کار عطاری کمک کرده و یه جورایی مدیونشم و ….

    من گفتم تا فردا بهت خبر میدم

    رفتم همون شب با داییم حرف زدم ک فلانی رو میشناسی

    میخوام نانوایی شو اجاره کنم.

    داییم گفت ن نانوایی خوب نیست اگه خوب بود خودشون راه اندازیش میکردن

    نمیدونم نمی صرفه و ….

    برو با داداشت ک میخواد لوازم یدکی بزنه شریک شو اون سود داره و از این حرفا.

    من ک کاملا مطمن بودم ک باید این کار رو بکنم

    گفتم ن دایی من تصمیمم رو گرفتم

    دایی گفت باشه بزار من ی رفیق شاطر دارم با اون مشورت کنم بعد بهت میگم چجوریه.

    من ک اصلا ن تجربه کار نانوایی رو داشتم ن هیچ سررشته ای کلا صفر صفر بودم.

    یکی دو روز بعد داییم گفت اون شاطر گفته اگه 3500اجاره بده خوبه

    رفتم پیش صاحب نانوایی گفتم که من 3500 اجاره میکنم

    سه ماه اول ازم 3تومن بگیر تا راه بیفتم

    چون اولین باره کار نانوایی انجام میدم.

    با کلی اینور و اونور قبول کرد گفت از کی شروع میکنی؟

    گفتم از همین فردا

    کلیدها رو بهم داد قرارداد بستیم مغازه رو باز کردم دیدم کلی نقص داره ک باید رفع بشه لامپ نداشت

    سیم کشی ایراد داشت

    سقفش چکه میکرد باید ایزوگام میشد

    خیلی خیلی کثیف بود و کلا کاشی هاش جرم گرفته بود

    صاحب نانوایی گفت من نمیدونم چ نقص هایی داره برو با محمد خواهر زادم مشورت کن چون قبلا کلا نانوایی دست ایشون بوده و همه جیک و پیکشو میدونه

    من در شرایطی هستم ک یک قرون پول ندارم دارم یه نانوایی رو اجاره میکنم ک هیچ تجربه ای توش ندارم

    زنگ زدم ب محمد فرداش اومد و گفت این دستگاهش سالمه فقط سقف نانوایی باید ایزوگام باشه چون بهداشت گیر داده و یه نظافت میخواد و همین

    _بار آرد ک اونجا اشتباهی اومده بود قرار شد من از اون آرد استفاده کنم و بعد پولشو بدم

    _نمک هم سه چهار تا گونی از قبل بود همون شخصی ک میخواست اجاره کنه و منصرف شده بود آورده بود

    _سوخت گازوئیل هم یه تانکر اون پر کرده بود

    _ایزوگام هم خریده بودن فقط چون سقف باید قبل بتن سیمانکاری میشد نصبش نکرده بودن و اونا همینجوری مونده بود.

    لامپ هم پول میخواست ک بخرم

    خمیر مایه هم همینطور

    به محمد گفتم من هیچ تجربه ای توی این کار ندارم تو بیا دو سه ماه پیش من باش ب عنوان شاطر منو راه بنداز تا روی غلطک افتادیم برو

    اصلا مگه قبول میکرد

    چون چند سال اونجا بوده کلا از کار توی نانوایی بیزار بود و متنفر شده بود

    من باهاش حرف زدم و خداوند دلشو نرم کرد در نهایت قبول کرد در ازای فلان حقوق بمونه منو راه بندازه

    من بهش گفتم من نمیدونم خودت بگو این رقم رو در میاره، این کار؟

    ک من حقوق بدم؟

    گفت آره بیشتر از اینا در میاره،

    گفت تو کاراشو بکن آماده ک شد بهم زنگ بزن ک بیام

    تقریبا یک ماه زمان برو

    تا کاراشو کردیم

    برای ایزوگام ش طرف بهم گفت کفشو سیمان کاری کن ک صاف بشه بعد من میام نصبش میکنم.

    خدایا پول سیمان و دستمزد کارگر و اینارو از کجا بیارم چطور دستمزد ایزوگامیه رو بدم

    چطور لامپ بگیرم

    چطور خمیر مایه تهیه کنم.

    فردای اون روز گوشیم زنگ خورد

    از طرف همون خیریه بود ک من درخواست داده بودم برای شهریه

    گفت که با 2 میلیون توافق شده و ما نمی تونیم 7 تومن پرداخت کنیم یه شماره کارت بده 2 تومن واریز کنیم.

    من اینقدر خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم ک اینقد دقیق داره پلن رو پیش میبره

    رفتم سیمان و اینا گرفتم

    ک سقفش و درست کنم

    همون روز داداشم و نیروهائی ک روشون حساب کرده بودم کار براشون پیش اومد رفتن یه شهر دیگه

    چون بودجه کم بود نمیتونستم بنا و کارگر بگیرم

    سیمان ها باید دوطبقه تا پشت بام میرفت و با ماسه و شن میبردیم ک سقفش درست کنیم

    کسی هم نیست

    فقط خودمم

    گفتم طوری نیست باید انجامش بدم

    خدا گفته این مسئله

    منم انجام میدم

    تا قبل اون هیچ گونه تجربه بنایی و کارگری ب اون سختی نداشتم

    کارگری کرده بودم ولی ن ب اون سختی مثلا کار در کافه و کافی شاپ ک خیلی راحته

    گفتم خدایا این سیمانی ب این سنگینی رو چطور دو طبقه ببرم بالا؟

    ایده اومد از وسط نصفشون کن راحت تر میبری

    انجام دادم با اینکه باز هم خیلی سنگین بود برای من

    چندین گونی کوچیک پر ماسه کردم بردم بالا

    نفسم بند اومده بود

    خیلی سخت بود

    ولی گفتم باید انجامش بدم

    آب آوردم ملات درست کردم

    شروع کردم سیمانکاری

    اولین تجربه ام بود ک خودم انجام میدادم دیده بودم ک دیگران انجام بدن ولی خودم اولین بارم بود.

    ادامه دادم تا اینکه نزدیک غروب سقف ک نزدیک 100متر بود رو تمومش کردم

    یکی دو روز صبر کردم خشک بشه و آب میزدم

    بعد اومدیم و ایزوگام ش کردیم

    و یه صبح تا نصف شب مغازه رو شستیم

    لامپاشو نصب کردیم

    ب محمد گفتم بیا فردا یا گونی آزمایشی بزن ک من حساب کتاب کنم چند تا چونه میشه و خمیر چطور درست میشه و ….

    فردا اومد آزمایشی زدیم و نون ها رو بصورت رایگان میدادیم ب مردم

    یادمه 75 تا چونه شد

    و حساب و کتاب کردم دیدم خوبه متصرفه

    شروع کردیم یه نیروی خمیر گیر و چونه گیر استخدام کردم شروع ب کار کردیم

    خمیر گیر خمیر آماده میکرد بعد چونه میکرد شاطر خمیر هارو میزد توی دستگاه من پاچالدار بودم و نون ب مشتری میدادم و پول میگرفتم

    روز بعدش 3تا آرد زدیم

    روز بعد 5 تا

    7تا

    و…

    کم کم رسوندیمش به 20 تا 22 تا کیسه در روز

    کیفیت کار رو روز ب روز بالا بردیم

    مردم اینقدر استقبال میکردن

    و می گفتن خیلی عالیه

    درآمدم از ماه اول دو سه برابر کار در کارخانه شد بعد 5 برابر

    بعد 10 برابر بعد 20 و 25 برابر

    خیلی خوب بود بعد یک سال برای تمدید صاحب نانوایی اینقدر راضی بود ک نگو

    با آغوش باز تمدید کرد قرارداد و

    امسال دیگه بیشتر شده بود و تعداد کارگران رسید به 5 یا 6 تا دیگه خودم کار فیزیکی نمی کردم

    یه گزارش پخت طراحی کرده بودم که نیاز ب حضور من توی نانوایی نبود

    فقط از اون گزارش پخت یه عکس میگرفتن و برام ارسال میکردن و می گفتم ک چکار کنن و

    خیلی راحت شده بود در طول سال اول

    گفتم حالا ک کارم راه افتاده برم سربازی رو هم اقدام کنم

    سربازیم اینقدر راحت پیش رفت ک مثل آب خوردن بود

    کلا شاید سر جمع یک ماه بیشتر توی پادگان نبودم

    همش مرخصی بودم

    شاید باوراتون نشه از همون روز اول که رفتم گفتم اگه میشه ب من مرخصی بدید اون افسر ک تعجب کرده بود از درخواست من و خوشش اومده بود تماس گرفت که بهم مرخصی بدن

    بعد یک ماه ک اومدم شب پنجشنبه رسیدم جمعه توی پادگان بودم شنبه سر صبح همون افسر ازم پرسید ک خوش گذشت گفتم آره ولی اگه میشه دوباره بهم مرخصی بدید

    باز 25 روز دیگه بهم مرخصی داد

    بعدش زنگ زدم 10 روز تمدید کردم خلاصه 5 ماه همینجوری تلفنی تمدید میکردم

    بعدش انتقالم دادن زاهدان

    اونجا هم رو اول ک رسیدم درخواست مرخصی کردم باز قبول کردن و چند ماهی ک اونجا بودم کلا توی مرخصی بودم و و کلا شاید سر جمع یک ماه یا کمتر توی پادگان بودم من حتی درجه ها رو هم نمیدونستم.

    ولی خدا پلن رو از قبل ریخته بود و باعث شد ب این راحتی خدمتم تموم بشه

    حالا برنامه بعدیم ک مهاجرت ب تهران بود رو باید اجرا میکردم

    البته 3 تا گزینه انتخاب کردم

    تهران

    تبریز

    اصفهان

    میخواستم یه پله بالاتر پیشرفت کنم

    اون کار دیگه برام خسته کننده شده بود

    درآمدم بالا رفته بود

    از بس ک توی خونه بودم کلا کسل کننده بود

    کلا از راه دور بود کارم فقط با چک کردن گزارش پخت برنامه میدادم

    هفته ای یا ماهی یه بار در حد نیم ساعت سر میزدم

    نشانه ها اومد ک وقتش باید بری مهاجرت کنی

    من برنامه ام سه تا گزینه تهران اصفهان تبریز بود که در نهایت چون 5ماه خدمتم و اصفهان بودم و خوشم اومده بود و شنیده بودم ک شهر خیلی صنعتی هست و جای پیشرفت داره

    اصفهان رو انتخاب کردم

    و یک ماه از خدمتم مونده بود اومده بودم مرخصی

    ب خانمم گفتم باید وسایل و جمع کنیم بریم یک ماه زاهدان ی خونه اجاره میکنیم وقتی خدمتم تموم شد میریم اصفهان

    اصلا برام سخت نبود چون استاد عباسمنش رو الگوش توی ذهنم بود ک مهاجرت کرده بود با ی ساک ب تهران

    ما هم دو سه کیف فقط لباس و اینا ورداشته بودیم

    زاهدان یکی دو روز بودیم رفتم پیش امیر پادگان و گفتم من کلا یک ماه مونده ب خدمتم یا ب من مرخصی بدید یا یک سویت از سویت های هتل ارتش رو ب من بدید ک با خانمم و بچه هام اقامت کنیم

    الان دوتا بچه دارم یه 4 ساله یه چهار پنج ماهه

    گفت ک میگم 10 روز بهت مرخصی بدن

    بعدش رفتم با فرمانده حرف بزنم گفت ک نمیشه تو کل خدمت و توی مرخصی بودی این ماه باید بمونی فرداش

    بهم زنگ زدن ک عموم ک میشه پدر زنم فوت کرده

    باید می رفتیم

    با فرمانده حرف زدم و گفت 20 روز برو

    کیف وسایل رو گذاشتیم پیش یکی از فامیلامون و برگشتیم

    خانمم درد خیلی سختی رو داشت ب دوش میکشید

    واقعا براش سخت بود

    بعد چند روز من ب خانمم گفتم ک یه هفته از خدمتم مونده من بدم تسویه حساب کنم بعدش از همون جا میرم اصفهان کار و بار و اکی میکنم خونه میگیرم بعد شما بیاین

    اومدم زاهدان

    بعد انجام کارهای ترخیص از خدمت

    شبش ی آگهی دیدم توی دیوار

    استخدام گمرک مشهد

    من تا این آگهی رو دیدم گفتم چ عالی اگه برم توی گمرک اونجا کلی چیز یاد میگیرم

    با تاجرای زیادی ارتباط میگیرم

    خلاصه اگه رایگان هم بگن کار کن میرم فقط میخوام کار تجارت و صادرات و … رو یاد بگیرم

    تماس گرفتم

    گفت ک گمرک دوغارون هست لب مرز افغانستان

    یادم افتاد ک یکی از هم خدمتیام قبلا مرز دوغارون خدمت کرده

    زنگ زدم پرسیدم ک چطور جایزه گفت ک اونجا خیلی خطر ناکه طالبا همیشه میان لب مرز سربازارو میکشن

    رفیق خودمو ک اونجا بود رو کشتن و…

    قطع ک کردم گفتم اشکال نداره میرم یاد میگیرم

    باز الگوی استاد عباسمنش توی ذهنم بود ک برو ب الهامات عمل کن

    گفتم اگه ا اونجا کشته هم بشم باز میرم

    اون بنده خدا گفته بود باید بیای مشهد باهات مصاحبه کنن بعد میفرستنت گمرک دوغارون

    گفتم چجوریه کارش ؟

    تجارت و یاد میگیرم؟

    صادرات و یاد میگیرم؟

    گفت آره

    کار خیلی عالی هست و فرصت خوبیه

    همون شب بلیط گرفتم برای مشهد با اتوبوس سر صبح ساعت 6 و نیم رسیدم مشهد

    دیدم اون پسره با یکی دیگه اومدن دنبالم

    اول فک کردم با ماشینت

    بعد منو بردن با اتوبوس خط واحد

    دیدم قیافشون نمیخوره ک مثلا استخدام گمرک باشن

    گفتم کجا میریم آدرس شرکت کجاست

    گفت رسالت

    از اون یکی دیگه پرسیدم یه جای دیگه رو گفته بود

    بخاطر همین شک کردم و گفتم نکنه کلاهبردار باشن و یا اینکه دزدی چیزی باشن.

    بهشون گفتم شماره رئیس تو بگیر میخوام باهاش حرف بزنم

    گفت چی میخوای بگی الان میریم اونجا حضوری حرف بزن

    در حالی ک سوار اتوبوس خط واحدیم داریم میریم

    دوباره گفتم ن شمارشو بگیر میخوام حرف بزنم

    شمارشو گرفت گفت رئیسی میخواد باهات حرف بزنه

    اون گفت من دارم میام نزدیکم

    همونجا حرف میزنیم

    یه جایی پیاده شدیم پایین شهر بود گفت بریم جلو تر اونجاست

    حقیقتش من ترسیده بودم و کم کم مطمن میشدم ک کلاه بردارن

    گفتم من گرسنه مه این ساندویچی بریم ی چیزی بخوریم اگه رئیس اومد همینجا حرف میزنیم یا میریم پارک روب رو

    من نشستم صبحانه خوردن ک رئیس زنگ زد رسیده

    گفتم ک میریم توی پارک حرف بزنیم

    دیدم این دو نفر شروع کردن ک نباید اینقد بدبخت باشیم باید راحت کار کنیم و …

    تا رئیس اومد

    دیدم سرو وضعش ب رئیس ی شرکت نمیخوره

    نشست و سلام احوال پرسی کردیم

    گفت ک ی آرزومه از خودت بده

    گفتم من ایمان رئیسی هستم

    فوق لیسانس مدیریت صنعتی

    کار های خیلی زیادی انجام دادم

    آخرین کارم نانوایی بود

    که دادم ب داداش کوچکترم ک برای خودش کار کنه

    و برای اینکه تجارت و صادرات رو یاد بگیرم

    میخواستم برم اصفهان بعد آگهی شمارو دیدم تماس گرفتم و اومدم الان درخدمت شمارم.

    ایشون شروع کرد از سختی های زندگیش

    از کارهای سخت قبلی

    و نمیدونم از اینکه چقدر خوبه آدم راحت پول بسازه

    .

    و… داشت ادامه میداد من گفتم ببخشید میشه بریم سر اصل مطلب و در باره کارمون گمرک حرف بزنیم.

    گفت ک این کار گمرک نیست ولی خیلی بهتر و پردرآمد تر از گمرک هست

    درآمد دلاری داره و …..

    من خنده ام گرفته بود و یاد استاد افتادم ک توی روانشناسی ثروت یک ترفند پونزی رو میگفت

    ک هر وقت بو بردید ک ترفند پونزیه فرار کنید

    بعد کلی حرف گفت بریم دفتر شرکت ک اونجا قشنگ پرزنتت کنیم

    و از الان کار رو شروع کن و چون وقت طلاست

    نباید وقت و تلف کنی

    منم ک ب زور خندمو نگه داشته بودم گفتم باشه من از صبح کلاسای شما رو میام الان خسته ام 20 ساعت توی اتوبوس بودم میرم هتل استراحت میکنم فردا حتما میام.

    ب زور از دستشون فرار کردم و رئیس حافظی کرد و گفت فردا حتما بیا

    منم گفتم چشم

    از اون دونفر خواست ک یه عابر بانک نشونم بدن ک پول بردارم کرایه تاکسی بدم

    تا کنار عابر بانک همراهمی کردن و توی مسیر همش از خوبیای این شرکت هرمی می گفتن

    من گفتم برادر خوب من ب عنوان یک برادر بهت میگم واقعا ته این شرکتا هیچی نیست توضیح دادم ک چجوری کار میکنن.

    دیدم مقاومت شدیدی دارن دیگه ادامه ندادم

    در آخر گفتم من این ماه 50 میلیون درآوردم تو چقد از این شرکت درآوردی ک اینقدر اصرار داری بیام

    گفت 1000 دلار

    دیدم ک دروغکی داره حرف میزنه گفتم خدا حافظ

    رفتم قشنگ استراحت کردم

    چون خسته بودم حسابی خوابم برو

    شب بیدار شدم رفتم ی غذایی خوردم و اینقدر بهم ریخته بودم و ناراحت بودم

    هی سعی میکردم خودمو آوردم کنم ولی نمیشد

    ذهنم ب شدت رفته بود هی منفی می‌بافت

    هی می گفتم این پلن خداست شاید باید میومدی مشهد اصفهان نمیرفتی

    ولی ذهن داشت کار خودشو میکرد

    اون شب تا صبح بیدار بودم و حالم گرفته بود

    صبح زدم بیرون کن یه کم کم بارون داشت می بارید

    منم آروم شده بودم و با خودمو خدای خودم حرف میزدم

    و هی حالم بهتر میشد

    و آخر گفتم همینه آره همینه خدا خواسته ک من بیام مشهد

    چی بشه ک من بدم توی دیوار

    و چی بشه ک توی دیوار زاهدان استخدام مشهد بنویسن

    چی بشه ک استخدام گمرک بنویسن

    با خودم گفتم اگه غیر از گمرک هر چیز دیگه ای می‌نوشتم من نیومدم

    اونا به من گفتن ما خودمون هم اینجوری گول خوردیم نوشته بودن استخدام در کارخانه آب معدنی اومدیم دیدیم این شرکتا و کار در این شرکت خیلی بهتر از آب معدنیه اینجا دلار درمیارین و ماشین آخرین مدل میگیریم و… از این چرت و پرت

    من حالم کاملا خوب شده بود

    خدا رو شکر کردم

    گفتم تو ی پلن قشنگ تر برام داری

    همون روز رفتم یه سوئیت یک خواب اجاره کردم برای یک ماه

    و گفتم حالا ک پلن اینجوریه پس مشهد میمونم.

    شب روی تخت دراز کشیدم

    و هی فکر میکردم ک خدایا از کجا شروع کنم چ کاری رو استارت بزنم

    توی حسابم کلا 5 تومن مونده بود

    4 تومن اجاره یک ماه دادم

    ولی باز پول داشتم از جاهای مختلف بعدا واریز میشد

    تقریبا یه هفته ای اونجا بودم و کارهای مختلف رو برسی میکردم

    خانمم زنگ زد گفت حالا ک خونه گرفتی بیا ما رو هم ببر ک ی تفریحی بکنیم

    رفتم دنبالشون

    از داداشم ک ماشین داشت خواستم مارو ببره تا مشهد

    اومدیم و بعد یه مدت رفتیم ی خونه اجاره کردیم برای یکسال

    و گفتم حالا ک اومدیم حتما باید همینجا بمونیم.

    کارهای مختلف و تست میکردم.

    جنس می خریدم می فرستادم واسه مشتری

    بعد شش هفت ماه هدایت شدم ب خرید زیره سبز یه دوستی گفت زیره بخر من واست می فروشم.

    از 200 کیلو شروع کردم بعد یکسال رسوندمش ب 4 تن در ماه

    کلا سال اول 25 تن زیره خرید و فروش کردم

    اعتبار پیدا کرده بودم توی بهترین کارخانه های زیره سبز

    با دستانی از خداوند آشنا شدم ک میلیاردی بهم جنس میدن بدون اینکه منو ببینن

    الان نزدیک ب یکساله باهم کار میکنیم هنوز از نزدیک همو ندیدیم

    تلفنی اعتماد شکل گرفته و خداوند داره پولشو خوب اجرا میکنه

    الان چند ماهی هست میخوام باز ورود کنم ب صادرات

    ولی میگم ک اول باید توی کل ایران مشتری داشته باشم و توی ایران نفر اول بشم بعد کم کم خودش پیش میاد

    ایده ای ک دو سه روزه بهم الهام شده اینه که ماشینو بردارم بدم شهرهای مختلف بازاریابی کنم و کارم و گسترش بدم.

    وقتی ب جریان هدایت فکر میکنم میبینم کل مسیر هدایت بوده

    خداوند در هر لحظه داره هدایت میکنه

    اینکه ما هدایتهای دریافت میکنیم یا خیر ب خودمون ربط داره.

    هدایت جدیدم اینه که بازارم در چند استان دیگه هم گسترش بدم

    الان امروز قدم ششم رو از سایت خریدم دارم کار میکنم

    روانشناسی ثروت رو دوباره دارم کار میکنم

    قانون سلامتی رو هم خریدم و کار میکنم

    عزت نفس رو خانمم گرفته داریم کار میکنیم

    برنامه اینه تا پایان سال قدم ها رو بریم و بعد روانشناسی دو و سه رو کار کنم

    آرزوی موفقیت و خوشبختی برای همه ی دوستان دارم.

    ا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 25 رای:
    • -
      یاسمن دال گفته:
      مدت عضویت: 3725 روز

      سلام و درود بر برادر رییسی گل

      احسنت و احسنت و احسنت

      بنظرم خیلی قشنگ با توضیح هدایت ها را نوشتی رد پای خداوند در کارهایت موج میزنه

      بله بنظرمنم دقیقا همینه اینکه نترسی ایمان و توکلتا حفظ کنی و این ایمان و توکل از وقتی که شروع کردی به نانوایی و در حد پایین بود شروع شد و قدم به قدم ایمانت بیشتر و بیشتر میشه دقیقا مثل من که از کارمندی شروع شد و بهم ثابت شد اگر دراین ترس ها بمونم و ایمان خودمو نشون ندم نتیجه فرقی نخواهد کرد

      مهمترین اصل کار همین بوده نه من و نه هیچکس دیگه مطمن نیست که چه اتفاقی میوفته اینده را نمیدونه ولی وقتی میری باتوکل و نگاه اهدنا صراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم

      نه اینکه ترس ها نباشه

      ترس ها هستند و به مرور که تکامل طی میکنی درجه تو هم همراه این ترسها بالاتر میره

      یبار اجاره نانوایی بار بعدی یه پله بالاتر

      بقول استاد وقتی درجه تو 10 تضاد 20 برات خیلی ترسناکه ولی وقتی درجت بشه 40 بدون ترس و تردید اون تضاد 20 را رد خواهی کرد

      سرگذشت قشنگی بود

      کلا دنیای قانونمند قشنگیه

      و زمانی که این را یاد میگیری و لذت میبری ازش نعمتها پشت سر هم میاد

      هم خودت درجت میره بالا هم به واسطه بزرگتر شدنت ظرفت بزرگتر میشه و نعمت و ثروت بیشتر میشه

      برات بهترین ها را ارزو دارم

      همیشه شاد و توحیدی باشی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
    • -
      محبوبه نژاد مقدم گفته:
      مدت عضویت: 1267 روز

      سلام دوست عزیز

      بابا تو کی هستی

      به به

      چقدر لذت بردم

      چقدر عالی بود

      چه اعتمادی

      چقدز نیاز داشتم

      چیدز شبیه استاد‌شده بودی

      از هیچی به همه چی

      چه پشت کاری

      واقعا بهت تبریک میگم

      عالی بود پسر

      چقدر لذت بردم

      و چقدر الگو گرفتم

      خدایا شکرت

      و واقعا سپاسگزارم بابت این هدایت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      حبیب الله ایزدی گفته:
      مدت عضویت: 1129 روز

      سلام به دوست خوبم آقا ایمان عزیز

      ایمان جان بسیار تحسینت میکنم برای عمل کردن به ایدها و حرکت کردن مداوم و رسیدن به خواسته هات

      من خودم خیلی وقته میخوام توی زمینه تجارت در کنار دوستی باشم تا این بیزینس رو بهتر یاد بگیرم و بتونم این حرفه از صفر مطلق یاد بگیریم

      میخواستم ببینم شما دوست من که توی این زمینه تجاربی کسب کردی میتونم از شما کمکی بگیرم در این زمینه

      ممنون دوست خوبم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  5. -
    طیبه مزرعه لی گفته:
    مدت عضویت: 698 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 21 مرداد رو باعشق مینویسم

    دوست دارم قبل شروع بازم بگم

    به نام نامی الله

    الله یکتای من

    ماچ ماچی من

    تمام من

    عشق دل من

    بینظیر من

    دوست داشتنی من

    هر آنچه خوبی و زیبایی هست که از اوست و …

    هرچی از ماچ ماچی بودنش بنویسم کمه و بی نهایت ازش سپاسگزارم

    چشمام پر اشک شد نوشتم ، تا حالا انقدر حس عمیقی از عشق نداشتم ، از مهر ماه پارسال که این حس عشق هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه و همه اش کار خداست که داره هدایتم میکنه و بیشتر عاشقم میکنه

    قربانت بشم من خدای قشنگم

    الان نمیدونستم چی بنویسم ،گفتم خدا یادم نیست ،نصف شب قبل اذان صبح درمورد چی باهات صحبت کردم میشه یادم بیاری

    دو سه لحظه دیگه قشنگ اون صحبتا و حرفامونو مثل یه فیلم به یادم آورد چقدر این خدا باحال وعظیمه

    یادمه استاد عباس منش میگفت که خدا میتونه یه چیزی رو به یادت بیاره یا از یادت ببره که هرچقدرم فکرشو بکنی نتونی پیدا کنی که میخواستی چیکار کنی یا چی بگی

    همه کارارو خودش انجام میده

    صبح قبل اذان من اومدم تا باخدا حرف بزنم

    بهش گفتم خدا چی بگم ؟

    بازم حس کردم باید درمورد چراهایی که باید درمورد یه خواسته ام که دلیل اصلی تغییرم و شروع این مسیر بود رو بازم سوال کنم و چرا بگم و هی چراشو بپرسم

    گفتم خدا دلم میخواد ازش بگذرم ،دلم میخواد رها بشم حتی اگر ذره ای باز هم دروجودم شرک یا وابستگی هست

    بازم سر رسیدمو که توش تمریناتو انجام میدم باز کردم و نوشتم نوشتم و گریه کردم نوشتم و کمک خواستم نوشتم و از اینکه بعد از گذشت یکسال رهاتر شدم نسبت به خواسته ام سپاسگزاری کردم

    نوشتم و از اینکه خدا خواسته مو ،کاری کرد تا تبدیل بشه به یه عشق الهی که هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه این عشق

    عشقی که هر لحظه حس میکنی همه جا داریش ،هرجا میری با یه لبخند رضایت به لبت میشینه

    که نشونه اینه که طیبه رب تو همراهته ، که باهام صحبت میکنه راه رو نشونم میده و کلی زیبایی ها و نعمت ها و ثروت دیگه

    که هرچقدر سپاسگزارش باشم بازم کمه

    این حس خوبم با خدارو بزرگترین دستاورد این یکسالم میدونم که هر لحظه بیشتر دارمش

    من با خدا صحبت کردم و نوشتم و اعلام میکنم و کردم که عاجزم ،کمکم کنه

    هیچی نمیدونم ،خودش هست که میدونه و آگاهه و میدونه تو چی ضعف دارم که قویم کنه

    وقتی نمازمو خوندم و خوابیدم 4 صبح بود

    خدا بدون اینکه من چیزی بگم قشنگ منو ساعت 8 بیدار کرد و امروز قرار بود برم تجریش سر ورکشاپ رایگانی که برای هنرمندا گذاشته بودن تو پاساژ

    یه تجربه جدید بود برام اصلا فکرشم نمیکردم امروز رو که من تجربه اش کردم در اصل خواسته خود خودم بوده که به حقیقت پیوسته

    تا وقتی که من داشتم تو اون مکان با استادای دیگه طراحی میکردم یهویی یاد خواسته ام افتادم

    چند روز پیش و دو هفته پیش بود که استاد رنگ روغنم رفته بود روسیه و از دانشجوهای اونجا که گروهی داشتن از مدل زنده طراحی و رنگ روغن کار میکردن عکس گذاشته بود تو استوریاش و من نگاه میکردم

    پیش خودم گفتم چه خوب کاش منم میتونستم تو همچین مکانی حضور داشته باشم و یه طرح و مدل زنده بذارن و منم تو جمع اونا باشم و منم کار کنم

    حتی بعدش من رفتم پینترست رو گشتم تا عکسایی که درمورد طراحی و کار هنرمندا به صورت دسته جمعی بود دانلود کردم و میخواستم به گروه کلاس رنگ روغنمون بفرستم ولی هی فراموش میکردم و نفرستادم

    نمیدونم دلیل فراموش کردنم چی بوده که نفرستادم ولی به یه دوستم فرستادم و بهش گفتم آدم دلش میخواد مثل اینا کار کنه

    اونموقع وقتی این درخواستو کردم اصلا به فکر رخ دادنش نبودم

    حتی فکرشم نمیکردم که یه هفته بعدش رخ بده

    تا اینکه شنبه یعنی دیروز تو کلاس استادم گفت ورکشاپ رایگانه از طراحی مدل زنده

    و من باز هم متوجه نشدم که خواسته ام بوده که رخ داده

    امروز که حاضر شدم تا برم تجریش

    یه حسی بهم گفت برگه توقف بی جا مانع کسب هست رو بردار و ببر بده به مدیر ساختمونتون که ازت خواسته بود به داداشت بگی با خوشنویسی بنویسه

    پیش خودم گفتم این وقت صبح مدیر ساختمون یه وقت میخوابه

    نزدیک 9 بود وقتی با آسانسور رفتم پایین دیدم مدیر ساختمونمونه بهش گفتم برگه رو برم بیارم گفت نه شب برگشتی میاری

    به خودم گفتم ببین خدا بهت گفتا بردار ،ولی تو با ذهن منطقیت گفتی این وقت صبح خوابه

    در صورتی که مدیر ساختمونمون همیشه سحر خیزه

    بعد که رفتم سر کلاسم انقدر سریع قطار مترو میومد تا پامو میذاشتم به ایستکاه سریع قطار میومد وقتی رسیدم تجریش ،تاحالا صبح اون ساعت نرفته بودم خیلی جالب بود و دیدنی و آب و هواش متفاوت بود

    همیشه حدود ساعت 1 ظهر میرسیدم تجریش اینبار صبح رفتم خیلی خوب بود

    وقتی رسیدم پاساژ دیدم همکلاسیم با استاد طراحی کلاس ،داره میره سمت غذا خوری دوییدم و باهم رفتیم داخل غذا خوری ،انتهای سالنش یه در چوبی بود که بشکه های چوبی خیلی بزرگ و زیبا کنارش بود که وقتی رفتیم تو یه سالن خیلی خیلی بزرگ که وسطش یه میز بود که طرح مدل زنده رو چیده بودن

    یه فرش قرمز قدیمی خوشگل و دیگ مسی و گوچه و پیاز و سیب زمینی و یه علاالدین چراغ نفتی والور سبز رنگ گذاشته بودن و خیلی خیلی زیبا چیده مانش رو انجام داده بودن

    وقتی ما رفتیم نهایت 5 نفری بودن که دیدم میگن استادن و فقط ما هنرجو بودیم ، اولش فکر کردیم فقط برای استادا گذاشتن این ورکشاپو ولی گفتن میتونید بشینید و کار کنید

    وقتی نشستیم کم کم استادا اومدن و سریع شروع به کار کردن

    خیلی حس خوبی داشتم از اینکه تونستم در چنین مکانی حضور داشته باشم و یاد بگیرم

    من داشتم طراحی میکردم دیدم همه دارن رنگ میکنن کاراشونو، اولش ذهنم خواست عجولم کنه که سریع رنگ رو شروع کنم ولی کنترلش کردم به کمک خدا

    گفتم ببین هر کس میدونه کی زمان شروع به کاره تو با هیچ کس رقابتی نداری و با خودت باید هر لحظه مقایسه کنی خودت رو

    آروم نشستم و کار کردم و طراحیشو درست انجام دادم ولی آخرش والور جا نشد

    خندیدم گفتم اشکالی نداره یه بارم میکشم یه طرح دیگه اینبار از نزدیک

    چون قرارشون بر این بود که هر کس با زاویه دید خودش میتونه کار کنه مثلا فقط یه تیکه فرش با والور یا دیگ مسی و والور و بکشه سلیقه ها متفاوته

    وقتی که توجهم رو از روی استادای دیگه برداشتم و روی خودم متمرکز شدم گفتم ببین درسته همه استادن ولی تو هم لیاقت دریافت جایزه سکه تمام طلا رو داری و تو هم میتونی یه روزی مثل این استادا استاد بشی که البته هرچقدر آدم کار کنه بازم جا برای یادگیری هست

    و البته همه نقاشیا و کارایی که میکنم خدا داره انجام میده نه من و بی ناایت ازش سپاسگزارم که یادم میاره که من هیچی نیستم و منی وجود نداره و همه خداست

    به خودم گفتم تو هم میتونی با تمرین تو این 54 هفته پیشرفت کنی پس خیلی راحت باش و تمرکز کن روی یادگیری

    و خیلی آروم شدم با این نگاه و تغییر نگاهی که حس خوب بهم داد و فقط روی کار خودم تمرکز داشتم و البته کارای استادای دیگه رو میدیدم و تحسینشون میکردم

    که تلاش کردن و به اینجا رسیدن

    اواسط کار با همکلاسیم صحبت میکردیم یهویی خواسته ام مثل فیلم اومد جلو چشمم بهش گفتم وای ببین من دقیقا دو هفته پیش وقتی استوریای استاد رو که از روسیه گذاشته بود دیدم گفتم کاش منم بتونم اینجوری کار کنم

    و الان دارم کار میکنم چقدر خوب گفتم و شد

    همکلاسیمم گفت چقدر خوب گفتی و الان داری کار میکنی تو همچین مکانی

    اونجا بود که متوجه شدم از وقتی شروع کردم باورای احساس لیاقت و ارزشمندی رو تکرار میکنم جدیدا در مکان های جدید با افراد جدید تر ارتباط برقرار میکنم

    اینکه تو اون لحظه بودم و داشتم تجربه اش میکردم خدارو بی نهایت سپاسگزاری میکنم

    الان که دارم مینویسم رد پامو 2:58 نصف شب روز 22 مرداده که با عشق رد پای 21 مرداد رو مینویسم

    خیلی حس امروز فوق العاده بود خیلی زیبا بود همه چیز

    وقتی فهمیدم خواسته ام به طبیعی ترین شکل ممکن و ساده و واقعا خیلی خیلی ساده ،خیلی ساده چجوری بگم اصلا فکرشم نمیکردم تو همچین مکانی باشم که با استادا و هنرجوها بشینم و نقاشی بکشم و یاد بگیرم

    یعنی واژه ای برای ساده تر از ساده خیلی بینهایت ساده نمیتونم پیدا کنم

    این لحظه که داشتم مینوشتم بهم گفته شد چرا ساده تر از ساده

    این آیه هست طیبه

    آیه 86 سوره یس

    و خیلی از آیات دیگه که ساده تر از ساده اش این جمله هست

    إِنَّمَآ أَمۡرُهُۥٓ إِذَآ أَرَادَ شَیۡـًٔا أَن یَقُولَ لَهُۥ کُن فَیَکُونُ

    فرمان نافذ او چون ارادۀ خلقت چیزى کند به محض اینکه گوید: «موجود باش» بلا فاصله موجود خواهد شد

    موجود باش بلافاصله موجود میشود

    چقدر من این آیه رو دوست دارم

    الان خدا بهم این آیه رو یادآور کرد که ساده تر از ساده که نمیدونی چجوری توصیفش کنی همینه

    بگی موجود باش موجود میشه

    اوایل ورودم به سایت بارها این آیه برای من نشونه میومد برای چند تا خواسته ام

    الان بعد 10 ماه تازه یکم درک میکنم این آیه رو

    امروز قشنگ درکش کردم

    بگی موجود باش بلافاصله موجود میشه

    اما شرط موجود شدنش باوریه که به خدا داری نه دعا یا خواسته ای که داری یا زبانی میگی

    اصل باورت هست و بس که بدونی هرچی بخوای خدا بهم بی چون و چرا عطا میکنه

    من وقتی خواسته مو گفتم رهای رها بودم ، وقتی هم میگفتم یعنی میشه منم تو همچین جمعی باشم و به خودم میگفتم چرا نشه تو لیاقتشو داری تو ارزشمندی

    و تکرار این حس های ناب قوی ، و رخ دادنش نشونه هست برام که از وقتی شروع کردم به تکرار باورهای قوی و ساختنشون و کنترل آگاهانه ذهنم

    این نشون میده که داره جواب میده پس بیشتر تلاش کنم برای تکرار این باورهای ناب خدا

    باورهای احساس لیاقت و ارزشمندی و سایر باورهایی که باید قوی بشن به کمک خدا

    قبلا وقتی میگفتم من لیاقتشو دارم و یا ارزشمندم یا لیاقت عشق رو دارم یه نجوایی میگفت تو لیاقت نداری و مقاومت میکرد ولی الان هر روز که دارم با احساس خوب تکرار میکنم جملاتی که با صدای خودم با لبخند و حس خوب ضبط کردم

    انگار خلع سلاح شده و دیگه داره خاموش میشه و هر بار که میگم من لیاقت چیزی رو دارم ، یه تاییدی میشنوم از درونم که تو لایقشی تو ارزشمندی

    و خداست که داره کمکم میکنه هرلحظه

    از ساعت 10:30 تا 6:30 بعد از ظهر کلا 8 ساعت من نشستم و تا جایی که شد کار کردم روی نقاشی رنگ روغن مدل زنده ام

    استاد طراحی و رنگ روغنی که قبلا هنرجوی استادم بود و الان استاد شده و کنار استادم داره تدریس میکنه ،ازم پرسید

    طیبه تاحالا مدل زنده کار کرده بودی؟؟

    گفتم نه اولین بار بود با رنگ روغن

    گفت برای بار اولت خوبه

    استادمم خیلی خوشحال بود میگفت بعد 54 هفته که یک سال و دوماه بعد میشه خیلی پیشرفت میکنید

    گفت برای کار اولت خیلی خوب شده و ازم پرسید طیبه هفته بعدم میای

    انقدر ذوق داشتم که گفتم حتما میام ،البته اگر خدا بخواد میام

    وقتی داشتیم کار میکردیم استادم چند باری اومد و گفت که نمیدونید بچه ها چقدر خوشحالم کردید تو این ورکشاپ‌شرکت کردید از کلاسمون که 20 نفر بودیم سه نفرمون رفته بودیم

    هی داشت سپاسگزاری میکرد که داریم تلاش میکنیم تا یاد بگیریم گفت وقتی میبینم تلاش میکنید خوشحال میشم

    امروز استادم تاکید کرد که تو خونه هم یه مدل زنده کار کنیم و جدا از ورکشاپ تمرین جدا داشته باشیم ،گفت تمریناته که باعث پیشرفتتون میشه

    عین تمرینات عمل به قوانین خدا ،که استاد عباس منش میگفت تا عمل نکنید قدم بعدی بهتون گفته نمیشه

    یادمه اوایل ورودم به سایت چون یکسال هم بود که من با کتابای مختلف و مدرسایی که تمرین میدادن برای رفع خجالت و ارتباط برقرار کردن تمریناتشونو انجام میدادم خیلی سختم بود

    یه تمرین این بود ،تو خیابون راه برو و مثل بچه ها کیف کن و یا درخت رو بغل کن و بگو دوستت دارم

    یا با آدما سر صحبت رو باز کن

    وای چقدر انجام اینا برای من سخت بود

    الان خداروشکر خیلی خیلی محدودیتام رفته

    اگر تمریناتو انجام نمیدادم خدا قدم بعدی رو بهم نمیگفت

    تا تمرینات شکرگزاری و حس خوب و توجه به نکات مثبت همه و خوب بودن و حرف زدن با خدا و … رو انجام ندم تغییر حس نمیکنم

    من امروز متوجه شدم داره مدارم تغییر میکنه

    و باید پر قدرت تر از قبل ادامه بدم

    امروز صبح خدا هدایتم کرد به شیوه تنفس مرد یخی ویم هوف قبلا دیده بودم شیوه تنفسش رو و اوایل شروعم به آگاهی از قفسه سینه نفس میکشیدم و شکمی نفس نمیکشیدم و سعی داشتم‌یاد بگیرم ،رفته رفته خدا کمکم کرد و شکمی نفس کشیدنو یاد گرفتم

    بعد ها متوجه شدم من الان دارم شکمی تنفس میکنم

    امروز دوباره این رو بهم یادآور کرد که هر روز این تمرینش رو 10 دقیقه انجام بدم

    امروز خدا بازم یهویی بهم گفت بغلم کن ،اینبار تو مترو

    تو مترو نشسته بودم که شنیدم بغلم کن ،خندم گرفت گفتم اینجا خودمو بغل کنم ،یعنی در اصل تو رو باید بغل کنم خدا

    و دستامو کمی نزدیک هم کردم ، خیلی هم حالت بغل رو نگرفتم تو مترو ولی میدونم که باید بدون توجه از جمع قشنگ و محکم خودمو بغل میکردم ،چون خدا بهم گفت بغلم کن و خیلی حس خوبی داشتم این دومین باری بود که میشنیدم بغلم کن

    حس میکنم هیچ فاصله ای بینمون نیست من خدام ،خدا منه

    هر دومون یکی هستیم

    قبلا درسته اینو فهمیده بودم ولی هیچ وقت، نه درکش میکردم و نه احساسش میکردم ولی این روزا قشنگ احساسش میکنم که هر دومون یدونه ایم

    الان که دارم مینویسم اذان صبح گفت 3:50

    اینجا که مولانا میگه

    در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری

    تا قمر را وانمایم کز قمر روشن تری

    اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند

    ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشن تری

    عشقه خدا عشقه

    براتون بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق و ثروت و سعادت در دنیا و آخرت از خدا میخوام

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
    • -
      مریم مهدوی فر گفته:
      مدت عضویت: 907 روز

      [تأکد أنّ الله سیختار الأصلح لقلبک وإن خانتک إختیاراتک!

      مطمئن باش که خدا چیزی که به صلاح

      قلبت باشه رو برات انتخاب می‌کنه، حتی اگه تصمیم و انتخاب خودت بهت خیانت کنه]

      سلام به طیبه جانم ،بهت افتخار می کنم آفرین خودت هنر زیبای دستان خداوند هستی والان خودت هنر می آفرینی ای جانم چقدر از رشدوپیشرفتت خوشحالم گلم چه لذتی داره این سحر بیداری هایت ومناجات هایت با عشق بی همتا خدای مهربان مان، نهایت آرامش …

      موفقیت های روزافزون وتلاش باعشق ولذت در هنر زیبایت را صمیمانه وخالصانه تبریک می گویم ودستانت را به رسم ادب می بوسم که چنین هنرمندانه خداوند خلق کرده عزیزم ،ایمان دارم دراین مسیر زیبا کنار استاد هنرمندوبی نظیرمان وخدای یکتا یمان چه دنیای زیباتری خلق کنیم وچه رشد وپیشرفت هایی صورت بگیرد توسط تک تک مان، الهی آمین .

      سلام به مادر برسونید عزیزدلم ومن شاهد رشد وپیشرفت های عالی تر تو باشم جانم ،بدرخش هرلحظه وهرروز زیر سایه حکیمانه خداوند که برایمان کافیست…..موفق باشی گلم.

      در پناه خداوندمهربانم هرنفس شاد، سلامت وعالی باشید و بدرخشید، دوستتون دارم وعاشقتونم.

      خدایاشکرت خدایاشکرت خدایاشکرت

      متشکرم متشکرم متشکرم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
      • -
        طیبه مزرعه لی گفته:
        مدت عضویت: 698 روز

        به نام ربّ

        سلام مریم جان

        سپاسگزارم از این همه انرژی خاص و نابی که برای من به صورت نوشته ارسال کردی

        و سپاسگزارم که به مادرم هم سلام رسوندی ،چشم حتما بزرگیتو میرسونم

        وقتی اول نوشته تو خوندم به فکر رفتم

        گفتم خدای من منظورت از این جمله چیه؟

        دقیقا داشتم به حرفای همین فایل استاد عباس منش گوش میدادم

        اون قسمتش که میگفت تسلیم باش بذار هرجایی که خدا خواست ببره تو رو حتی اینم بگو که اگر بهتر از خواسته من هم هست که برای من بهتره اونو به من عطا کن

        همینجوری داشتم گوش میدادم که یه لحظه گوشیمو گرفتم دستم و اومدم سایت تا ببینم کی پاسخ برام نوشته ،چون قبلش صبح که بیدار شدم ایمیلشو دیدم باز نکردم

        انگار زمانش الان بود که من گوش بدم و به این قسمت برسه تا بعد حرفای شمارو بخونم

        اینجا که نوشتین

        [تأکد أنّ الله سیختار الأصلح لقلبک وإن خانتک إختیاراتک!

        مطمئن باش که خدا چیزی که به صلاح

        قلبت باشه رو برات انتخاب می‌کنه، حتی اگه تصمیم و انتخاب خودت بهت خیانت کنه]

        فکر کردم گفتم خدایا چی میخوای بهم بگی

        نمیدونستم تو رد پام چی نوشتم رفتم مجدد خوندم رد پامو

        متوجه شدم که باید سعی و تلاشمو بکنم تو همه خواسته هام تا بگم حتی اگر بهتر از اینم هست به من بهترینشو عطا کن و سعی کنم که رها بشم از خواسته هام

        و نگم حتما اینو میخوام

        هرچی فکر کردم از این جمله آخرتون چیزی متوجه نشدم ولی میدونم که خدا کمکم میکنه تا درکش کنم

        چون هیچ نوشته ای یا هیچ چیزی بدون اجازه خدا انجام نمیشه

        حتما یه دلیلی داشته که بهتون گفته شده تا برای من بنویسید

        خیلی خیلی سپاسگزارم ازتون

        بی نهایت ممنونم به خاطر نوشته ها و توجهتون به رد پایی که نوشتم

        چند دقیقا وقفه افتاد که نتونستن برای دیدگاه شما پاسخی بنویسم

        بعد چند دقیقه دقیقا هم وقتی داشتم به این قسمت از فایل گوش میدادم که استاد عباس منش میگفت که

        بگم من تسلیمم و اگر قراره من این وسط کاری رو روی خودم انجام بدم که من آماده بشم برای اون شرایطم بهم بگو من چه کاری انجام بدم

        وقتی این حرفو میگفت من دقیقا به این خواسته ام فکر میکردم و حرفی که شما بهم گفتین

        دقیقا که این حرفارو شنیدم یه ماشین رد شد که عددی روی پلاکش بود که دقیقا مربوط میشد به خواسته من از خدا ،اونحا بود که متوجه شدم که باید تسلیم تر بشم

        و از خدا درخواست کنم که کمکم کنه تا رها کنم و بگذرم از خواسته ام

        نمیدونم چجوری میشه ولی تو این یکسالی که رهاترم کرده نسبت به اون خواسته ، پس صد در صد از این به بعد هم میتونه کاری کنه که اون یه ذره که نتونستم رها کنم و تسلیم خدا باشم ،به کل رها بشم

        میدونم که خدا کمکم میکنه و بی نهایت ازش سپاسگزاری میکنم

        و خوشحالم از اینکه شما پیامی برام گذاشتین تا من متوجه بشم که کامل در اون خواسته ام نشستم که فکر کنم و چراهایی رو بپرسم و به جواب برسم و سعی کنم که تمام تلاشمو بکنم تا در عمل به خدا نشون بدم که میخوام که بسپرم به خدا

        براتون بی نهایت شادی و سلامتی و عشق و ثروت و بی نهایت زیبایی از خدا براتون میخوام

        وای خدای من ، الان که نوشته هامو گذاشتم براتون و دوباره رفتم پیامتونو خوندم اولشو تازه متوجه شدم جمله ای که نوشتین رو

        مطمئن باش که خدا چیزی که به صلاح

        قلبت باشه رو برات انتخاب می‌کنه، حتی اگه تصمیم و انتخاب خودت بهت خیانت کنه]

        دقیقا من دو سه روزی بود داشتم به یه چیزی درمورد خودسته ام فکر میکردم و یه حرفایی در درونم به خودم میگفتم الان با این حرف که تازه متوجهش شدم و چند دقیقه قبلش خدا دقیقا اون عددی رو بهم نشونه داد که مربوط به خواسته ام بود ،فهمیدم که خدا میخواد بهم بگه که کافیه تسلیم باشی

        سعیتو بکن دیشب سعی کردی تا قدمی برای تسلیم بودن بیشتر برداری و از یه سری چیزا خواستی بگذری تا لایق خواسته ات بشی

        حتی من دو روزه تقریبا همه اش حواستم هست که به خودم یادآوری میکنم که طیبه یادت باشه که تا لایق خواسته ات نباشی ،خواسته ات بهت داده نمیشه

        وای خدای من خدای من تازه داره حرفای این چند روزم با خودم یادم میاد حتی صبح که دیدم ایمیل اومده پایخی برای دیدگاهم دارم داشتم درمورد همون خواسته ام به خودم میگفتم که طیبه برای اون خواسته ات باید لایقش بشی چه کارایی باید انجام بدی ؟؟؟؟

        و جوابمو دادم و گفتم مثلا شخصیتت تغییر کنه و حتی روزانه ورزش کنی و برای اهدافت تلاش کنی ،حتی برای همه شون وقت بذاری و بهاشونو پرداخت کنی

        باید سعی کنی لایقش بشی

        حتی اینو درک کردم که با این نوشته تون خدا بهم گفت که نگران نباش و گذشته رو دیگه یادآوری نکن در این لحظه باش و ببین من چیکار میکنم و بخواه که رو شونه های من بشینی

        وای یعنی سپاسگزارشم که این جمله ای که شما نوشتین رو بهم فهموند منظورش چیه

        الان بانکم و نشستم نوبتم بشه تا افتتاح حساب کنم برای مسابقه دیوار نگاری شهر تهران ، چقدر خوشحالم که همه چی داره طبق خواسته من رخ میده و به نفع من هست

        بی نهایت از خدا سپاسگزارم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  6. -
    مهسا میهن خواه گفته:
    مدت عضویت: 1632 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    چقدر شیرین ولذت بخشه این داستان هدایت که همه ما تجربه اش کردیم وریزه ریزه اشک ریختیم بابت داشتن قدرت مطلقی که با ماست و داریمش

    از همه همه عزیزان چه شیرین ودلچسب داستان های هدایت هاشونو خوندم سپاسگزارم

    و استاد جان بابت فایل به موقع مثل همیشه و مریم جان انشالله به عمرتان برکت داده شود

    برای خودم یاداوری کنم داستان های هدایت هارو

    اون اوایل که از طریق استاد فهمیدم خدا ما رو هدایت میکنه و بهمون میگه هر چیزی و کاری

    اصلا هاج و واج عین اینایی به عمرشون اصلا یه چیزایی دیگه تو مغزشون کردن

    یعنی خدا چطوری میخاد بگه اصلا گفت من میفهمم؟؟ چیکار باید بکنم هدایت بشم؟؟

    کم کم با کمتر شدن مقاومت هام شروع کردم به امتحان کردن این نیرو

    اونایی که بولدن یادمه

    سر کار بودم و بایست میرفتم مدرسه پسرم برا سنجش اولین بار بود بایست میرفتم و تا حالا نرفته بودم شرکت هم شلوغ بود و بایست زود برگردم کلا هم در آدرس و گیدا کردن جاهای جدید مشکل دارم به خودم گفتم استاد همیشه از خدا خواسته منم بخوام

    و گفتم خدایا خودت بهم بگو از کدوم مسبر خیلی سریع و راحت برسم و راهذافتادم تو راه همش همینو میگفتم اصلا نمیدونستم خدا الان چه جوری میخاد بهم بگه همینجوری مثلا ماشینی میرفت دنبالش رفتم یکی دیگه به چشمم اومد و پیچید منم پیچیدم و همینجوری رفتم یه دفعه دیدم سمت راستم یه تابلو بزرگه بهش نزدیک شدم بخداااااا هاج واج بودم تابلو مدرسه پسرم بود این فکر کنم اولین استفاده از نیروی هدایت برام بود

    بعدها دیگه بیشتر از این نیرو برای حفاظت و نگهداری بچه ها هدایت خواستم بارها پسرم تب داشت بایست تا صبح مراقبش میبودم و خیلی خیلی خسته بودم بخدا گفتم خدا میخوابم خودت مراقبش باش خودت بیدارم کن تو اون ساعت که خوابیدم خدا خودش تبش کنترل کرد و من استراحت کردم

    یا اینکه نوزادم به خدا سپردم رفتم حمام و یا یه کوچلو به خدا سپردمش هیچ بیدار نشو و راحت خوابید در حالیکه هیچوقت اینطور نبود

    یه بار مهمون داشتیم و یک رومیزی داشتم هر چی میگشتم نمیدیدم و از خدا هدایت خواستم

    و رفتم در یکی کمد بسیار بزرگ تاریک دستم دراز کردم دقیقا خورد به همون و خیلی خوشحال شدم

    کل دوران بارداری بی عیب و نقص و راحتم که معجزه خدا بود

    ‌به دنیا آمدن نوزادم مشکل تنفسی داشت پرستارا که نیگفتن خیلی حالش بده ولی من خیلی خیلی آروم بودم و باور نکردم

    و میدونستم خدا نوزادم را در بهترین مکان نگه داشته تا من بتونم زودتر و راحتتر سر پا شم

    چون درخواست کرده بودم از خودش برای نگهداری نوزادم به کسی نیاز نداشته باشم و بتونم خودم کارهاش انجام بدم

    همین هم شد نوزادی که اصلا بدون دستگاه و لوله ها نمیتونست نفس بکشه سر یه هفته با سلامتی کامل کامل مرخص شد

    داستان دیگم مقداری گول داشتم از خدا خواستم هدایتم کنه که با این پول کاری کنم یه روز سر کار دیدم دوتا از همکارام دارن در مورد خرید ماشین شرایطی صحبت میکنن گفتم خدایا اگر از طرف خودته خودت روند و انحامش رو راحت آسون بگیر به همسرم گفتم موافقت کرد که همینم معجزه بود چون اصلا با خرید های شرایطی موافق نیست و کارها اینقدر سریع راحت و آسان پیش رفت حد زودتر از موعد ماشین تحویل دادن و تازه یه گوشی هم در قرعه کشی روی ماشین برنده شدیم

    الهی هزاران بار شکرت

    و داستان هدایت ادامه دارد……

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 78 رای:
    • -
      منیر گفته:
      مدت عضویت: 1907 روز

      به نام خالق

      سلام به استاد و مریم جان

      سلام به مهسای عزیز و تمام همسفران عباسمنشی

      واقعا تمام صحبت های شما و تجربه های شما واقعیت محض هست که میتونه هر لحظه برای هر فردی اتفاق بیفته و ازش لذت ببره ..تنها باید روی یه سری نکات کار بیشتری انجام داده بشه اول اینکه صداهای ذهنمون رو خاموش کنیم قلبمون رو جلا بدیم تا بتونیم راحت صدای خدا رو بشنویم واقعا اگه گوش سر روببندیم و گوش دل رو باز کنیم صدای زیبای خدا رو راحت می‌شنویم تو قلبمون

      هر چی از هدایت ها بگیم کمه بزرگترین هدایت من به همین سایت بوده که معجزه وار اینجا اومدم

      یکی از دوستان بهم تماس گرفت که یه کانال تلگرام استاد عباسمنش اف زده و دوره ثروت 1 چند میلیونی رو میده 900 تومن واقعا ذوق زده شدم و رفتم از اون کانال بدون هیچ تحقیقی محصولات ثروت استاد رو گرفتم وقتی فایل اول رو گوش دادم بعد فایل دوم وووو

      عاشق فایلها شدم اما میدیدم هر فایل اولش گفته فقط از طریق سایت و فقط برای شخص و خانواده اش هست …خیلی دلم میخواست برم باقی فایلها اما از طرفی دلم میگفت نه استاد راضی نیس

      تماس گرفتم با دوستم و گفتم استاد این مدل میگه تو فایلها و شماره تماس دفتر داره

      خلاصه تلفن زدیم دفتر ایران یه خانمی پاسخ داد که اصلا نباید استفاده کنید و باید بهای محصولات رو به استاد بپردازید

      اونجا بود که آدرس سایت رو گرفتم و به خودم قول دادم که با فایلهای دانلودی درآمدم رو چند برابر کنم و با همون درآمد بهای محصولات رو بدم و همه رو تو سایت خودم داشته باشم و با خیال راحت ازشون آگاهی دریافت کنم

      واقعا از خدا ممنونم که اینقدر دقیق آدما رو وسیله ای قرار میده برای هدایت همدیگه

      استاد ممنون بابت فابل زیباتون

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
      • -
        مهسا میهن خواه گفته:
        مدت عضویت: 1632 روز

        منیر عزیزم

        از صمیم قلب بابت پاسخ و راهنماییت سپاسگزارم

        کاری این چند روزه شروع کردم به امید خدا استمرار داشته باشم برای جلا دادن قلبم و به قول شما بستن گوش ذهن و گوش کردن با ذهن خوندن قرآن هست که قبلاً انجام میشد اما مداومت نداشتم

        انشالله با یاری خدا ثابت قدم باشم

        منیر عزیزم از ته قلبم با تمام وجودم برات سلامتی عافیت سعادت در در دنیا و آخرت ثروت روز افزون عشق و محبت با خدا و بندگانش آرزومندم

        خدایا بی‌نهایت سپاسگزارم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
        • -
          منیر گفته:
          مدت عضویت: 1907 روز

          به نام خالق سلام به استاد عزیز و همراهان عباسمنشی

          مهسا گلی ام چه انرژی نابی داشت ابراز احساسات شما

          من همین الان یهو هدایت شدم دوباره بیام سایت اومدم و پاسخ زیبای شما رو دیدم

          واقعا زمانی که استاد میگفت بچه کامنت بذارید و پاسخ بدید کامنت ها رو واقعا خودتون حال خوب دریافت می‌کردید رو الا متوجه میشم

          چقدر این سایت و این دوستان رو دوست دارم چقدر خدا منو دوست داره که کنار استاد و عباسمنشی های عزیز هستم

          خدایا شکرت

          مرسی مهسا جان عزیزم در پناه خدای یکتا شاد و قدرتمند و پیروز و سلامت باشی عزیزم

          امیدوارم موفقیت های نابت رو اینجا تو کامنت ها شاهد باشم

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  7. -
    مسعود محمدی گفته:
    مدت عضویت: 3777 روز

    و خدایی که در این نزدیکی است…

    سلام و عرض ادب و احترام خدمت استاد عباس منش عزیزم، بانو شایسته و همه عزیزان حاضر در این مکان مقدس…

    واقعا حس و حال من دقیقا اون حالیه که می تونم بگم پر حرفم ولی هیچی نمی تونم بگم!

    چقدر این فایل عالی بود. چقدر کلمه به کلمه اش نکته داشت… چقدر میشه فهمید که این کلمات از زبان انسانی به نام «سیدحسین عباس منش» جاری نشده! بلکه از زبان نیرویی میاد که در هر لحظه حاکم بر جهان هستیه. و داره مدیریتش می‌کنه. و زیر و بالاش رو میدونه و قول داده که در هر لحظه با بندگان صحبت کنه. از طریق الهامات بهشون بگه که چی درسته و چی غلط…

    و وقتی بنده درجه یکی مثل استاد عباس منش که در تمام لحظات زندگیش سعی کرده با ایمان و باور آموزه‌های الهی رو اجرا کنه، بر کلامش جاری میشه و حرف هایی زده میشه که به طرز عجیبی با قوانین جهان هستی مطابقت می کنه. حرف هایی که مثل قرآن اگه هزار سال دیگه هم شنیده بشن، تازگی و جذابیت دارن…

    و چقدر ذهن من مقاومت داره برای شنیدن این حرف ها. برای باور کردنش. مدت زیادی که کم و بیش فایل های استاد رو دنبال کردم و با این آموزه ها آشنا بودم، اما در هر زمان فرسنگ ها با این آموزه ها فاصله داشتم. در زبان مثل طوطی کلمات استاد رو بیان کردم ولی در باطن افسار بندگی شیطان بر گردنم بود…

    از بچگی همیشه می خواستم همه چیو خودم انجام بدم… تسلیم بودن برام واژه نامانوسی بود. اعتماد به آدم ها هم برام سخت بود. چه برسه به خدایی که نمی دیدمش… از بچگی وقتی فوتبال بازی می کردم،‌پدر و مادرم می گفتن تو میخوای به جای همه بدوی… بعد از یک ساعت بازی کردن، تمام هیکل من مثل لبو سرخ شده بود و مثل آبشار عرق می ریختم، در حالی که بقیه کاملا اوکی بودن و هیج فشاری هم بهشون نیومده بود.

    برام سخت بود که بپذیرم کار تیمی کردن رو! میخواستم هم خودم دروازه بان باشم، هم دفاع، هم هافبک و هم مهاجم! و این روحیه در من بود و بود و بود و با من رشد کرد. و الان هم هست. و داره خودشو در قالب عدم اعتماد به خداوند نشون میده.

    به واسطه درخواست هدایت از خداوند برای رخ دادن اتفاق بزرگی در یک زمینه خاص برای خودم،‌در تاریخ 10 شهریور 1401 خداوند من رو در مسیری قرار داد که بتونم یه سری شرایط رو برای تحقق یک هدف رقم بزنم.

    همه چیز رو خدا داشت درست می کرد اما من به خاطر عدم اعتمادم بهش هی اومدم وسط و فکر کردم من باید کاری کنم! و به خودم تکیه کردم. این شد که بعد از 2 سال از اون داستان هنوز که هنوزه اتفاقی نیفتاده و باز خدایی که همیشه مراقب منه و با وجود همه بی معرفتی هام حواسش بهم هست، دوباره تلنگری بهم زد که در مسیر درست حرکت کنم و این بار میخوام همه چیو بسپارم به خودش…

    یک نوع مهاجرتی پیش رومه که همیشه ترسی در موردش توی وجودم بوده. اما الان که خدا به طور واضح داره منو هدایت می کنه میخوام دیگه بهش اعتماد کنم. میخوام بسپارم که اون برام همه چیو رقم بزنه. البته که ترس های زیادی هست و نجواهای شیطان هم کار خودشو می کنه، ولی من میخوام بسپارم به خدای خودم. برم توی دل ترس ها… هر چه بادا باد. به قول نیچه هر آن چه مرا نکشد قوی ترم خواهد ساخت…

    اگه خداوند به استاد الهام کرد که اون موقع شب به دل یک ساختمان متروکه وارد بشه و استاد به این الهام عمل کرد و پا روی ترس هاش گذاشت، من هم می تونم این کارو انجام بدم. تازه الهام من خیلی واضح تر و کار من خیلی ساده تره. اگه میخوام شاگرد خلفی باشم، باید پا جای پای استاد خودم بذارم.

    البته که این فایل پر از نکته است و میشه ساعت ها در مورد نکاتش صحبت کرد. اما دوست داشتم منم تعهدی رو برای پذیرش الهامات خداوند و عدم مقاومت در موردش بنویسم و با همه وجودم سعی کنم که با تکیه به نیروی خداوند، ترس هارو از خودم دور کنم.

    خدانگهدار

    1403/5/22

    18:28

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 34 رای:
  8. -
    ژینا صالحی گفته:
    مدت عضویت: 732 روز

    وااااای خدایا شکرت خیلی خوشحالم

    امروز احساسم خوب نبود ، کاملا حس میکردم از مسیر خارج شدم و رفتم جاده خاکی

    زدم بیرون ، توحید عملی 11 رو گذاشتم و شروع کردم به گوش کردن

    بعد از حدود یه ساعت پیاده روی ، یه دختری اومد رو به روم گفت ژینا تویی ؟ خونه تون اینجاست؟

    گفتم آره خودمم ولی ببخشید به جا نیاوردم

    بعد تو اون لحظه یهو برگشتم به چند روز قبل که داشتم به یکی از همکلاسیای دبستانم فکر میکردم و با خودم گفت یعنی الان چیکار میکنه

    بعد یهو پرت شدم به زمان حال و گفتم صدف خودتی؟

    گفت آره خودمم!!!

    خیییییلی خوشحالم ، قانون جواب میده ، ما به سمت کانون توجهمون هدایت میشیم

    خدایا واسم یه نشونه بزرگ فرستادی و گفتی هنوزم واسه برگشتن به مسیر دیر نیست

    خدایا ممنونم ازت که بعد از فکر کردن به دوست دبستانم منو باهاش رو به رو کردی

    خدایا چقدر قانونت قشنگههههه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 45 رای:
  9. -
    سحر مهدویفر گفته:
    مدت عضویت: 3125 روز

    بنام خدای مهربااااان

    سلام خدمت استاد عزیزم

    بانو جان شایسته و تمام دوستان الهی ام در این سایت

    قصد کامنت نوشتن رو نداشتم چون هرچی فکر میکردم که من کجا تسلیم خدا بودم و یا کجا به هدایت ها گوش کردم چیزی به ذهنم خطور نمیکرد

    و من بیشتر اوقات خودم رو لجباز و یک دنده میدیدم همینطور بود همیشه میخواستم که خودم کارهارو انجام بدم و همیشه هم ناموفق بودم

    گاهی با خدا هم لج میکردم و فکر میکردم عقل معیوب من از خدا بهتر کمکم میکنه که به بدترین شکل ضربه میخوردم

    جالبه انقدر چک و لگد از جهان خوردم ولی بازم سر عقل نمیومدم

    انگار خوشم میومد

    خوشم میومد همیشه بدبخت باشم

    همیشه کف زمین باشم

    همیشه مورد ترحم و دلسوزی قرار بگیرم

    اصلا چه میدونستم رشد و موفقیت چیه

    اصلا عقلم نمیکشید بشم یه فرد موفق

    ولییییییی

    دیگه خسته شدم

    یه جای زندگی بریدم

    زمانی‌که دیدم اطرافم همه دارن یکی یکی رشد میکنن به ثروت میرسن و اوازه موفقیتشان شهر رو پر کرده

    و من هرروز غرق تر

    پایین تر و افسرده تر شدم

    دیگه بریدم

    الان تو هر لحظه و هر ثانیه از خدا هدایت میخوام

    با پوست و استخونم

    از خدا میخوام کمکم کنه

    دستمو بگیره

    راهو‌نشونم بده

    من کوووووورم

    من کرررررررررم

    من نمیفهمم

    تویی که میفهمی

    تویی که میبینی

    تویی که راه رو بلدی

    داننده تویی

    من تسلیمم

    من تسلیمم خدا

    من تسلیمم

    من ازت کمک میخوام خدا

    من بدون تو هیچم

    من 30 ساله تو درو دیوارم

    عقل معیوب من نتونست من رو خوشبخت کنه

    نتونست به ثروت برسونه

    نتونست رشدم بده

    ولی تو میتونی

    تو یی که میتونی

    فقططططط تو

    پس من خودم رو به دستان پر مهر تو میگذارم

    من رها میشم

    من هیچ نمیدونم

    ولی ازت میخوام تو انجام بدی برام

    تو راهو بهم بگی

    خدا تو بهم بگو

    تو هرکاری رو که خوبه من انجام بدم رو بهم بگو

    اصن میخوام بشم بچه و تو مادرم

    بشم کسی که عقل نداره تو بشی عقلم

    تو بشی روحم

    توبشی همه چیزم

    تو بشی همه کسم

    خداااااااااااااااااااااااا من ازت میخوام تو دستمو بگیری

    تو نجاتم بدی

    تو تغییر بدی ذهنمو زندگیمو

    من تسلیم توام

    من ازتو کمک میخوام

    من از تو یاری میخوام

    الان دارم به یاد میارم دوران نوجوونیم رو

    زمانی که 15_16 سال داشتم

    زمانی که مثل اکثر دخترا پر از شور و شوق و شیطونی بودم

    یادمه تو اون سن درگیر احساساتی شبیه به عشق شدم

    اصن عشق که نمیشه گفت اخه اون سن سنه عاشقی نبود

    علاقمند شدم به شخص نامناسبی

    و فکر میکردم نبودش نابودم میکنه وابستگی شدید

    احساس میکردم خداست

    چی شد؟!!

    شد بلای جوونم

    شد کسی که همه جوره اذیتم میکرد

    کسی که آرامش رو ازم گرفته بود و من فکر میکردم این طبیعی یه

    ‌اون دوستی اشتباه 5 سال طول کشید

    و تو این 5 سال من 5 بار هم شاد و خوشحال نبودم

    یادمه محرم بودم و منم یه دل شکسته و پر از درد داشتم

    رفتم مسجد و تا جایی که تونستم اشک ریختم و گریه کردم

    اونجا برای اولین بار توی عمرم بدون اینکه تسلیم بودن رو بدونم تسلیم خدا شدم

    خیلی سخت بود

    خیلی سخت بودن ولی از ته قلبم از خدا حواستم که خدایا من دیگه بریدم من نمیدونم هرچی که به صلاحمه رو بهم بده من از زندگی مشترک آرامش میخوام

    من زندگی پاک و عالی میخوام

    من زندگی ای رو میخوام که طرف مقابلم دوسم داشته باشه

    بهش اعتماد داشته باشم و بهم اعتماد داشته باشه

    زندگی رویایی و ارومی رو میخوام

    و خدای من معجزه کرد

    خدای من قلب من رو آروم کرد

    خدای من وابستگی من رو از فرد اشتباهی زندگی ام پاک کرد

    خدای من اون فرد رو خیلی اسون و راحت از زندگی من حذف کرد و بجاش کسی رو وارد زندگیم کرد که به جرعت میگم : یک فرشته هست

    خدارو هزاران بار شکر کردم و میکنم

    من با کسی ازدواج کردم که الان بعداز 9 سال زندگی مشترک هنوزم مثل روزهای اول اشنایی دوستش دارم و یا بیشتر

    رابطه ما سراسر عشق است

    سراسر احترام و اعتماد هست

    سراسر آرامش هست

    و هزاران بار خدارو شکر کردم که اون فرد اشتباهی رو از زندگیم حذف کرد

    خدارو هرلحظه بخاطر همسرم سپاس گذاری میکنم

    و اینجا من پاداش تسلیم شدنم رو به بهترین شکل گرفتم

    خدایاشکرت

    شکر ت شکرت شکرررررت

    حتما هدایت های زیادی شدم ولی من حضور ذهن ندارم اما ازالان بیشتر میخوام که خدایی تر بشم

    بیشتر بهش نزدیک بشم

    بیشتر کارامو بسپارم بهش

    بیشتر هدایتم کنه

    اصن هرچی که خدا بگه

    هرچی که اون دستور بده من اطاعت میکنم

    خدا من بنده حقیرتم

    همینطور که همیشه هوامو داشتی بازم هوامو داشته باش

    خدا دوستت دارم عاشقتم مرسی که هستی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 34 رای:
    • -
      Smaeil rostami گفته:
      مدت عضویت: 562 روز

      سلام بر خواهر خوب و همسفر محترمم در این راه زیبا ؛ کامنت شما رو خوندم کامنت که چه عرض کنم مناجات نامه ای زیبا بود که از ته دل بر می آمد و لاجرم بر دل نشست ؛ خیلی خیلی خوشحال شدم وقتی انتهای کامنتتون نتیجه ی زیبای ایمان و توکل رو دیده بودین ک خداوند از لطف خودش به شما مرحمت کرده بود ، زیبد که ز درگاهش نومید نگردد باز * هر کس که به امیدی بر خاک درش افتد .

      شاد و سربلتد و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  10. -
    ابراهیم گفته:
    مدت عضویت: 1399 روز

    سلام خدمت استاد عزیزم و استاد شایسته عزیز و همراهان ارزشمندم

    به یاد آوردن هدایت

    اوایل اومدنم به سایت قسمت فایلهای توحید عملی برام خیلی بُلد بود و احساس می‌کردم خیلی دادم یاد میگیرم و به قبلم میشینه.

    مسافرت شمال دوست داشتیم بریم ولی پولی نداشتم و ….

    شرایط طوری پیش رفت که پول زیادی جور شد و هواشناسی اعلام کرد که هوا خیلی طوفانی و بارونی و سیل و خرابه.

    اما من از خدا خواستم و گفتم خدایا هدایتم کن به سفری که همه لذت ببریم.

    خدا همش با ما بود و همه جا برامون با قیمت‌های عالی خونه جور کرد و لذت حسابی از مسافرت بردیم و جالب اینکه یا بعد از رفتن یا قبل از اومدن به جاده هوا طوفانی و بارون شدید شده بود و انگار هوا و ابر و همه چیز دستور گرفته بودند همه چیز رو درست کنند.

    بعد مسافرت برای یکی از دوستان مبلغ اجاره خونه رو گفتم ایشون تعجب کرد و گفت که ما دو برابر شما پول دادیم و من متوجه شدم که خدا کاملا همه جا منو هدایت کرده .خدایا میلیاردها بار شکرت

    استاد عزیزم سپاسگزارم که فایلهایی رو میزارید و استاد شایسته عزیز سپاسگزارم که سوالاتی میپرسید که ما به یاد می آوریم الطاف خدا رو.

    هر چند از زمان تولدم تا الان همش معجزه و الطاف خداست.

    به یاد آوریها باعث میشه که بفهمیم کی هستیم؟از کجا آمده ایم؟چکار میکنیم؟به کجا میرویم؟اصل چیست؟

    به یاد می آورم شفا یافتن هایم را،به یاد می آورم انتخاب شدنم را،به یاد می آورم همسر یابی ام را ،به یاد می آورم فرزندان صالح و سالم دادنت را،به یاد می آورم مشتری آوردنهایت را،به یاد می آورم تضادهای راهنمایم را،به یاد می آورم پدر و مادر صالح دادنت را و ….

    هزاران نعمت داریم و هدایت شدیم و بدست آوردیم و اکنون یادمان رفته شکرگزار باشیم.

    به یاد می آورم هر وقت شکرگزار بودم به من بیشتر بخشیدی و بالعکس اما طولانی

    خدایا مرا مورد عفو و رحمت و بخششت قرار بده،هنوز تو را نشناخته ام و نعمتهایت قابل شمارش نیست و هنوز با اینکه میدانم شکرگزار نیستم .

    خدایا استغفرالله ربی و اتوب الیه

    خدایا مرا برگردان به تنظیمات کارخانه و زنگار روی روحم را بگیر تا بتوانم صدای هدایت را واضح تر بشنوم.

    خدای من اگر بنشینیم و تعقل کنیم به یاد می آوریم همه نعمتهایت را…….

    می‌نشینم و قدرت میگیرم با نزدیک شدن به اصلم

    سپاسگزارم استاد عزیزم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 39 رای: