تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 11


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری تسلیم بودن در برابر خداوند
    382MB
    59 دقیقه
  • فایل صوتی تسلیم بودن در برابر خداوند
    57MB
    59 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

835 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    لیلا طهماسبی گفته:
    مدت عضویت: 3188 روز

    به نام خداوند علیم

    سلام استاد عزیزم، خانم شایسته عزیزم و دوستان ارزشمندم

    چرا تسلیم نباشیم در برابر چنین خدایی؟ خدایی که بقول ابراهیم

    ٱلَّذِی خَلَقَنِی فَهُوَ یَهۡدِینِ

    همان کسى که مرا آفرید و هم او مرا هدایت مى کند،

    وَٱلَّذِی هُوَ یُطۡعِمُنِی وَیَسۡقِینِ

    و آنکه او طعامم مى دهد و سیرابم مى کند

    وَإِذَا مَرِضۡتُ فَهُوَ یَشۡفِینِ

    و هنگامى که بیمار مى شوم، او شفایم مى دهد

    وَٱلَّذِی یُمِیتُنِی ثُمَّ یُحۡیِینِ

    و آنکه مرا مى میراند سپس زنده ام مى کند

    وَٱلَّذِیٓ أَطۡمَعُ أَن یَغۡفِرَ لِی خَطِیٓـَٔتِی یَوۡمَ ٱلدِّینِ

    و آنکه امید دارم روز جزا خطایم را بر من بیامرزد

    رَبِّ هَبۡ لِی حُکۡمࣰا وَأَلۡحِقۡنِی بِٱلصَّـٰلِحِینَ

    پروردگارا! به من حکمت بخش، و مرا به شایستگان ملحق کن

    وَٱجۡعَل لِّی لِسَانَ صِدۡقࣲ فِی ٱلۡأٓخِرِینَ

    و براى من در آیندگان نامى نیک و ستایشى والا مرتبه قرار ده

    وَٱجۡعَلۡنِی مِن وَرَثَهِ جَنَّهِ ٱلنَّعِیمِ

    و مرا از وارثان بهشت پرنعمت گردان،

    استاد جان من منتظر این فایل بودم من منتظر توحید عملی 12 بودم، منتظر بودم‌خداوند با من صحبت کنه، چون داشتم باهاش صحبت میکردم…

    جاهایی رو بیاد میارم در زندگیم که پر از عجله بودم با عقل خودم با دو دوتا چهارتای ذهن محدود خودم فقط و فقط میخواستم برسم، آروم و قرار نداشتم فقط این دنیای مادی رو میدیدم خدایی وجود نداشت البته که هدایتهای خداوند بود خیلی هم واضح اما گوش شنوایی نبود تسلیم نبودم اصلا نمیدونستم تسلیم بودن چی هست هیچ اعتمادی بهش نداشتم، اعتماد نداشتم که برنامه های بهتری برای من داره که برای من آرامش بیشتر میخواد شادی واقعی میخواد لذت واقعی میخواد عزت بیشتر میخواد، نعمت بیشتر میخواد، چرخ زندگیِ رواان میخواد، در گفتگوی عاشقانه بودن با خودش رو میخواد، خلوت با خودش رو میخواد، زندگی آرام رو میخواد ، برخورداری از بهترین نعمتهاش رو در وقت مناسبش و همراه با عزت و احترام بینهایت برای من میخواد، آره تسلیم نبودم چوم بهش اعتماد نداشتم ، اما وقتی مجبور شدم تسلیم بشم و برگشتم به سمتش و رها کردم اون زور زدنهارو اون دو دوتا چهارتای ذهن محدودِ خودم رو و فرمون رو سپردم دست اون و گفتم هر جایی که منو ببری همونجا میخوام برم، هر کاری که تو بگی رو انجام میدم، گفتم تو بگو، تو راهمو نشونم بده، تو هدایتم کن، گفتم‌از خودم هیچی ندارم، تو کمکم کن، بدون تو هیچی نیستم، و او به من عزت داد، آگاهیهایی رو که نیاز داشتم سر راهم قرار داد تا تغییراتی رو که لازمه در خودم ایجاد کنم و انسان بهتری بشم ، با خودم در صلح بیشتری قرار بگیرم، چه افکارِ غلط و آزاردهنده ای که در من از بین برد و بجاش افکار و باورهای زیبا و حقیقی رو در من بوجود آورد.

    نیازهامو به عالیترین شکل با مهربانی تمام برآورده کرد و میکنه هر بار، هر آنچه که نیاز داشته باشم و بخوام، برام شادی شد، برام لذت شد، برام سلامتی بیشتر شد ، برام مکانی آرام و زیبا شد برای زندگی و تمرکز، برام ماشین راحت شد در زمانی که نیاز داشتم، راه رو از بیراهه برای من مشخص کرد و میکنه هر لحظه هم در جنبه کسب و کار هم در مورد ارتباطات، من یه چیزایی میخوام با عقل و اراده ی محدود خودم گاهی هم خیلی زیاد اونارو میخوام اما به خداوند هم‌میگم‌خدایا هدایتم کن و مثلا میگه Stop کن این مسیری که با عقل خودت تصمیم گرفتی بری، توش به سختی میخوری پولتو از دست میدی تهشم به هیچی نمیرسی نرو تو این مسیر میگم‌چشم ، بهش میگم خب خدایا من نمیدونم تو بگو چیکار کنم چه مسیری رو برم؟(دو جلسه اول دوره شیوه حل مسائل منو به این نقطه ی باز گذاشتن دستهای خدا میرسونه) و راهی باز میکنه معجزه وار، پیشنهادی برای کمک دریافت میکنم و من عشق میکنم و رشد هم میکنم و به هدفم به بهترین شکل نزدیک میشم با راحتی با آسانی یعنی خاصیت مسیرِ خدا، هرگز نمیخواد به سختی بیافتیم همواره مسیر صاف و هموار رو به ما الهام میکنه و اگه به هدایتهاش عمل کنیم زندگی همیشه آرام و لذتبخش و پر از رشد و پیشرفت و نعمت و ثروت و شادی و راحتیه، آره این خاصیت گوش سپردن و عمل به هدایتهاشه این خاصیت هر لحظه تسلیم بودنه، خدایا شکرت برای همه ی هدایتهات ، برای نشون دادن راه از بیراهه، خدایا من عقلم محدوده اما تو خوب میدونی، تو دیدی از بالا که چه خبره و با علم بینهایتت به من میگی لیلا stop کن از این مسیر نرو یه ذره جلوتر یه خطر هست یه سختی هست، سپاسگزارم که هدایتم میکنی که آگاهم میکنی که از چه مسیری برم و از چه مسیری نباید برم تا همیشه راحت زندگی کنم از خطرها از سخت شدن زندگی در امان باشم، تا همیشه در زندگیم فقط لذت ببرم، فقط خوشی و آرامش و نعمت و ثروت رو تجربه کنم و با دست خودم با عقل محدود خودم، خودم رو توی هچل نندازم.

    استاد عزیزم سپاسگزارم که باز هم از توحید گفتید. باید بقول خانم شایسته نازنین با گوشِ جان بارها و بارها شنید و لذت برد و عمل کرد. خدایا مارو تسلیم تر کن در مقابل خودت. خدایا مارو هیچ تر و متواضعتر کن در مقابل خودت.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 27 رای:
    • -
      جمال خسروی گفته:
      مدت عضویت: 1277 روز

      سلام لیلا جان

      از خلوص کلامت چیده شده با کلمات کناروهم بسیار سپاسگذارم

      حس خوب .حس خوب میافزیند

      واکنون از این حس خوب سپاسگذارم

      همیشه سلامت وشاد باشی

      چرا تسلیم نباشیم در برابر چنین خدایی؟ خدایی که بقول ابراهیم

      ٱلَّذِی خَلَقَنِی فَهُوَ یَهۡدِینِ

      همان کسى که مرا آفرید و هم او مرا هدایت مى کند،

      وَٱلَّذِی هُوَ یُطۡعِمُنِی وَیَسۡقِینِ

      و آنکه او طعامم مى دهد و سیرابم مى کند

      وَإِذَا مَرِضۡتُ فَهُوَ یَشۡفِینِ

      و هنگامى که بیمار مى شوم، او شفایم مى دهد

      وَٱلَّذِی یُمِیتُنِی ثُمَّ یُحۡیِینِ

      و آنکه مرا مى میراند سپس زنده ام مى کند

      وَٱلَّذِیٓ أَطۡمَعُ أَن یَغۡفِرَ لِی خَطِیٓـَٔتِی یَوۡمَ ٱلدِّینِ

      و آنکه امید دارم روز جزا خطایم را بر من بیامرزد

      رَبِّ هَبۡ لِی حُکۡمࣰا وَأَلۡحِقۡنِی بِٱلصَّـٰلِحِینَ

      پروردگارا! به من حکمت بخش، و مرا به شایستگان ملحق کن

      وَٱجۡعَل لِّی لِسَانَ صِدۡقࣲ فِی ٱلۡأٓخِرِینَ

      و براى من در آیندگان نامى نیک و ستایشى والا مرتبه قرار ده

      وَٱجۡعَلۡنِی مِن وَرَثَهِ جَنَّهِ ٱلنَّعِیمِ

      و مرا از وارثان بهشت پرنعمت گردان،

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  2. -
    مرجان گفته:
    مدت عضویت: 1209 روز

    به نام خدای معجزه ها

    سلام ودرود بر استاد عزیز وتوحیدی ام

    الهی صدهزار مرتبه شکرت تو بهترین زمان ومکان هدایت شدم به این فایل ارزشمند

    تسلیم شدن در برابر خداوند

    کی انسان تسلیم میشه؟؟وقتی عاجز بشه. وقتی درک کنه توانی نداره. وقتی راه ها بسته میشه.

    وقتی ببینه هرچی میدوه حتی یه قدم جلو نمیره.

    امروز با این فایل یه فلش بک زدم به سالهای قبل. کجاها تسلیم بودم. همیشه معروف بودم به ادم مغرور کله شق

    دوست نداشتم جلو ادم ها اظهار عجز کنم احساس ناراحتی کنم بارها از درون شکستم وفرو ریختم. ولی هربار بلند شدم نمیدونستم اون نیرویی که کمکم میکنه خداست. نمیدونستم اون هدایتم میکنه. اصلا خدایی نمیشناختم. فکر میکردم خدا فراموشم کرده. از همون کودکی با خدا بیگانه بودم. ولی تمام مدت کنارم بود وهدایتم میکرد

    اولین باری که یادم میاد تسلیم شدم پشت تلفن بود وقتی پدرم فریاد میزد مالم راوقف میکنم تا بهت ارثی نرسه

    ومن کنار دیوار تسلیم شدم. تسلیم شدم که کسی پشتم نیست. خودم هستم. اون روز هم نمیدونستم خودم یعنی خدای درونم. هدایت ها شروع شد. کار وکسبم رونق گرفت مشتری پشت مشتری. خانه وکارگام راساختم وهرروز پیشرفت کردم

    امان از ادم فراموشکار ناشکر. وقتی مغرور شدم. وقتی خودم خودم ها شروع شد شکست خوردم.

    تو رابطه ای که هرروز رنج وسختی بود.

    بار دوم که تسلیم شدم رابه وضوح یادمه. صبح عرفه بود فقط اشک میریختم باهمه ی وجودم احساس عجز کردم وتسلیم بودم فقط زمزمه میکردم خدایا کمکم کن. وچه کمکی

    نجات پیدا کردم. دوباره زنده شدم. دوباره رشد کردم

    از اسمان وزمین کمکم میکرد. باز هم نمیدونستم خداست. باورش نداشتم

    دوباره شرک ها شروع شد دوباره سختی ها شروع شد

    مگه چقدر طاقت داشتم. چقدر خدا میخواست به سمتش

    برم ومن بخاطر تمام نفرتی که از ادم هایی با نقاب مذهب داشتم از خدا فراری بودم. میگفتم این خدارا نمیخوام. بهشتش مال خودش. اگه دین اسلام اینه. من نمیخوام

    اما مگه دست ارحم الراحمین خدا دست از سرم برمیداشت.

    هدایت شدم به استاد عرشیانفر عزیز. چقدر حال دلم عالی شد. ولی چقدر تو درودیوار بودم. با استاد عرشیان یه مقدار بالا اومدم.

    مخالفت های همسرم باعث شد نتوانم با استاد عرشیانفر کار کنم

    تسلیم شدم. نمیدونستم چکار کنم.

    هدایت شدم به استاد عباس منش.

    تازه داشتم خدارامیشناختم. تازه کنترل ذهن را دارم درک میکنم. تازه توکل را میفهمم.

    هر بار تسلیم شدم. از در ودیوار کمکم کرده.

    فایل توحید عملی 11 را به مدت 21 روز هرروز گوش دادم وتسلیم تر شدم هدایت ها بیشتر وبیشتر شد

    این فایل مهر تایید خداوند بود که تسلیم بشم. نه وقتی خوب چک ولغد خوردم. همون اول تسلیم بشم.

    من که بارها دیدم از کجا ها دستم راگرفته. من که بارها تسلیم شدم وهدایتم کرده

    از همون تسلیم بشم

    خدایا ممنونتم بخاطر این فایل بی نظیر

    استاد ممنونتم بخاطر این فایل بی نظیر

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
    • -
      سینا سبزواری گفته:
      مدت عضویت: 1254 روز

      به نام خدای مهربان.

      سلام دوست عزیزم

      خیلی خوشحالم که دارم دوباره مینویسم و فرصتی به من داده شده تا بنویسم.

      درمورد کامنت نوشتن مرجان دلیل اینکه برخلاف قبلا خیلی کمتر کامنت مینویسم احساس میکنم که یکسری ترمز دارم درموردش

      مثلا من قبلا دیدگاهم به کامنت نوشتن این بود که: یک فرصتی هست برای مرور کردن قانون و یک فرصت خوب برای جهت دهی دادن به ذهن اونم به صورت بدون وقفه که خب عالیه و تاثیر خیلی خوبی هم میزاشت روم

      میدونی انگار اون هُل اولیه بود به ذهنم و بعدش افکار مثبت خود به خود رشد میکردند. مخصوصا اون موقع هایی که مرجان عزیزم شما برای اولین بار برام کامنت نوشتی خیلی زیاد به بهبودگرایی فکر میکردم و میخواستم اجراییش کنم

      طبق اصل بهبود گرایی هم کامنت مینوشتم و خب فارغ از هرچیزی و هر زمان و مکان خاصی در کمال بهبود گرایی کامنت مینوشتم.

      چقدر لذت بخش بود

      حتی الان که این جملات رو نوشتم چقدر دلم خواست دوباره اینچنین بهبودگرایی رو در اجرای قانون و کامنت بازم داشته باشم واقعا اصل فوق العاده ایی هست!

      چقدر به ادم بهبودگرایی احساس لیاقت میده چون از خودش انتظار بیجا نداره و خودش رو کمتر سرزنش میکنه

      بهبود های کوچک رو میبینه

      درکل: بهبود گرایی یک عادت خیلی هماهنگ با قانونه

      درمورد کامنت نوشتن بعدش که گذشت

      دیدگاهم کم کم این شد که: کامنت کمتر باید بنویسم تا نتیجه بگیرم.

      مثلا با خودم میگفتم ببین من اگر خیلی موفق تر بودم یا مثلا توی سایت خیلی شناخته تر بودم. دیگه همینطوری تصادفی نمیرفتم برای فایل های مثلا قدیمی کامنت بزارم

      بعد الگو هایی رو از بچه های سایت یک جورایی ناخوداگاه به خودم نشون میدادم که این رفتار رو دارند. و بعد ذهنم میگفت اها ببین این رفتار نشون میده که این یکی از دلیل نتایج هست.

      یعنی همه اون بهبود گرایی ها و کامنت نوشتن ها بخاطر این باور مرجان جان کمتر شد

      میدونی مثلا وقتی اوایل دوره احساس لیاقت تهیه کردم کامنت نوشتنم کم شد اما نه بخاطر اون باور های بالا بلکه صرفا اینقدر درگیر تمرکز کردن روی خودم بودم که واقعا فعلا انگار سکوت کرده بودم و تمرکزم روی خودم بود.

      بنظرم همون باعث شد یک ارتباط اشتباه توی ذهن من ایجاد بشه بین نتیجه و کامنت نوشتن.

      چون اون موقع که مرجان اوایل داشتم روی دوره احساس لیاقت کار میکردم کامنت نمینوشتم واقعا حالم عالی بود نتیجه ها عالی بودن

      اما نه بخاطر اینکه کامنت نمینوشتم بلکه بخاطر اینکه داشتم به قانون عمل میکردم

      اصلا ربطی به کامنت نوشتن نداشت! فقط من یک الهامی دریافت کرده بودم که فعلا کامنت ننویسم.

      میدونی خیلی زود اصل یادمون میره و امکان داره بچسبیم به فرعیات

      بعد مرجان الان که یکم عمیق تر شدم متوجه شدم ای دل غافل من داشتم خودم رو مقایسه میکردم! داشتم خودم رو حتی نوع اینکه چجوری کامنت بنویسم رو مقایسه میکردم؛

      واقعا خیلی جذابه این بحث مقایسه وقتی روش کار میکنم و بهبود رو میبینم واقعا احساس میکنم چقدر نزدیک میشم به خود واقعیم

      الان همه این حرفا رو زدم تا فقط حتی خودشناسی کرده باشم که

      چرا من کامنت نوشتنم کمتر شده؟؟

      اینارو هم من قصد نداشتم بنویسم به لطف خداوند نوشته شد حتی نمیخواستم اصلا کامنت بنویسم

      میخواستم بخوابم خوابم نمیبرد یهو حسم گفت بیام برای کامنتی که برام نوشتی پاسخ بنویسم و اونجا چون پاسخ نداشت اومدم اینجا نوشتم

      حتی قبل این کامنت مرجان با خودم صحبت کردم گفتم: ببین یک لحظه ذهن رو خاموش کن فقط شروع کن به نوشتن و قول بده که این کامنت رو منتشر کنی اگر نمیدونی چی بنویسی فقط از خدا کمک بخواه.

      وگرنه من بارها اومدم برات بنویسم بعدش کلا همون ترمز های بالا باعث شد کامنتم رو پاک کنم.

      —–

      از خودشناسی کامنت نوشتن میتونیم حالا بگذریم فعلا :)

      بالا درمورد بهبود گرایی نوشتم خیلی دلم خواست الان دوباره درموردش صحبت کنم.

      بنظرم بهبود گرایی خیلی کمک میکنه بیشتر از قانون استفاده کنیم در زندگیمون

      میدونی من یادمه حتی روزایی مرجان بود برات سه چهارتا کامنت درروز مینوشتم و همش هم در عین بهبود گرایی بود

      و جالبه این دقیقا به توهم سرایت کرد تو هم یادمه ازت 3 تا 4 تا نقطه آبی دریافت میکردم

      چقدرررر ذوق میکردم.

      چقدرر رشد کردیم با بهبودگرایی…

      یادمه مرجان کامنت که مینوشتم اون لا به لا ریز به توانایی هام اشاره میکردم خودم رو تحسین میکردم.

      تورو تحسین میکردم.

      مرجان جان خودت هم همینکار رو میکردی.

      میدونی بنظرم خود واقعی من دوست داره اون سبک کامنت نوشتن رو اگر من احساس لیاقتم رو بیشتر روش کار کنم بیشتر دوست دارم اونطوری به قانون به اصل بهبودگرایی عمل کنم.

      از همین الان از همین نقطه هم تمرینش میکنم دوباره..!!

      چون خود بهبودگرایی اینجوریه که همین الان بهترین فرصت برای رشد و پیشرفته:)

      میدونی احساس میکنم اگر خودم رو مقایسه نکنم و نظر کسی برام اهمیت نداشته باشه و تماما سرم تو کار خودم باشه. خیلیییی بیشتر کامنت مینویسم خیلیی زیاد چون میدونم رفتاری هماهنگ با قانون هست. میدونم کمک کننده است میدونم که ذهن رو ثانیه به ثانیه جهت میده.

      چقدر خداروشکر خوشحالم که این کامنت نوشته شد.

      مرجان ازت سپاسگزارم که هستی و این فرصت هست تا بنویسم برات…

      بنظرم هرچقدر بیشتر احساس ارزشمندی کنم کمتر جلوی خودم رو میگیرم تا کاری که واقعا دوست دارم رو انجام بدم.

      جالبه مرجان چندوقت پیشا داشتم کامنت های خودم توی فایل های دانلودی و محصولات رو از پروفایل عمومی نگاه میکردم که چطوری دیدم که چندتا کامنت اخیر هم توی فایل های دانلودی و هم محصولات من برای شما فقط کامنت نوشتم.

      بعد انگار همین باعث شد دیگه نخوام برات کامنت بنویسم نه که خودم نخوام اتفاقا واقعاااا دوست داشتم باهات صحبت کنم همیشه دلم میخواد برات بنویسم

      اما ناخوداگاه ذهنم جلوم رو میگرفت

      بعد الان که بررسی میکنم میبنم حتی اینم برمیگرده به احساس ارزشمندی

      من اگر برای خودم ارزش قائل باشم همونکاری رو میکنم که دوست دارم احتمالا یکی از دلایل اش که جلوی خودم رو گرفتم نظر مردم بوده

      مثلا اینطوری که با خودم میگفتم فکر کن یکی بیاد توی پروفایل من کامنت هام رو بخواد ببینه

      بعد همینطوری میره پایین میبینه همش نوشته: در پاسخ به مرجان، درپاسخ به مرجان، درپاسخ به مرجان خخخ

      بعد نمیدونم چرا فکر کردم مثلا خوب نیست یا هرچی

      ولی خب من به عنوان دانشجوی دوره احساس لیاقت اینو یادمیگیرم که برای خودم ارزش قائل باشم یادمیگیرم که کاری بکنم که خودم دوست دارم میدونی کاری رو بکنم که با ارزش های خودم هماهنگه!!!

      من مرجان رو دوست دارم و میخوام براش کامنت بنویسم تا جفتمون رشد کنیم. همین! فقط همین مهمه!

      میبینی دوست خوبم احساس ارزشمندی تا کجاها نفوذ میکنه توی رفتار هامون؟؟

      واقعا احساس سبکی رو الان دارم.

      چقدر خوبه که خودمون رو دوست داشته باشیم، برای خواسته ها و نیاز هامون ارزش قائل باشیم

      یک وقتایی نیاز من اینه که کامنت ننویسم و توی خلوت خودم باشم یک وقتایی نیاز و خواسته من اینه که کامنت بنویسم.

      دوست دارم این کامنت فقط درمورد همین موضوع صحبت کرده باشم

      شاید بخوام دوباره بخونمش

      میدونی یک جور خودشناسی برای من بود از دلیل رفتار هام شاید به ظاهر یک خودشناسی برای یک چیز کم اهمیت بود اما برای خودم کلی درس داشت

      خداوند خیلی خوب کمکم کرد این کامنت رو بنویسم. من خوشحالم که گذاشتم خدا هدایتم کنه.

      مشتاق اجرای اصل بهبود گرایی هستم و صحبت کردن با شما درموردش

      دوستت دارم خدانگهدار…

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        مرجان گفته:
        مدت عضویت: 1209 روز

        به نام خدای مهربان. هدایتگرم به سمت نعمت ها وثروت ها

        سلام ودرود من رااز،شهر زیبای یزد با مردمانی مهربان ودوست داشتنی پذیرا باشید

        وااای. سینای عزیزم. سلام. چقدر سورپرایز شدم از کامنتت.

        سینا جوون. امروز خواب موندم. باورت میشه ساعت 8 بیدار شدم. ستاره قطبی رو انجام دادم واومدم برم کارگاه. یه حسی بهم میگفت برو به سایت سربزن. هی تفره رفتم. گفتم دیرم شده. همیشه 8 کارگاه بودم. اگرم فایل جدید اومده باشه وقت ندارم که الان ببینم پس باشه فرصت مناسب. ولی مگه هدایت دست از سرت برمیداره.

        اومدم چای کراک بخورم وبرم سوار ماشین بشم. باز بهم گفت بدو تو سایت. میخوام حال حسابی بهت بدم. منم تسلیم شدم. واااای نقطه ابی. اونم از طرف سینای عزیزم.

        دیگه رو مبل ولو شدم. باهمه ی وجودم کامنتت رو خوردم. اشکها سرازیر شد. رفتم تو گذشته ی نه چندان دور. کامنت های سراسر توحیدی هردومون. بهبود گرای هاوعملگرای ها.

        میدونی. چقدر باهم بزرگ شدیم. فارغ از جنسیت وسن. هردو دوتا همفرکانسی بودیم که الان تو دوره ثروت بیشتر درک میکنم ثروتمند شدن اصلا ربطی به سن وجنسیت نداره. اون فرکانس ماست. یادمون میره که فرکانس ما زندگی وشرایط مارا رقم میزنه.

        اصلا چه فرقی میکنه طرف من خانم باشه یا آقا. جوان یا پیر

        فرکانس حال خوبش مهمه. وقتی کنارش حالت خوبه اون مهمه.

        وقتی میفهمی در کنار او داری بزرگ میشی مهمه.

        وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت از هشت وچهل دقیقه هم گذشته. ومن چقدر حال دلم عالی شده

        تمام امروز داشتم به این مدت آشناییمون فکر میکردم. چقدر با خوندن کامنتت درس یاد میگرفتم. چقدر عملی خودم رابهبود میدادم.

        امروز دوست عزیزم مینا اومده بود پیشم. چقدر کنارهم احساس ارام ولذت داریم. چقدر درمورد قوانین صحبت کردیم. واینکه جلسه 6 ثروت نزدیک بیش از یک ماهه موندم ونتونستم برم جلسه بعد از بس این 6جلسه جای کار داره

        میدونی یدفعه امروز ظهر که داشتم به کامنتت فکر میکردم دیدم وااای. من دوباره افتادم تو تله کمال‌گرایی.

        دیروز که از خداوند هدایت میخواستم وگفتم تسلیمم. خودت هدایتم کن. فکر می‌کنم یه جایی ایراد داره که سرعت نتایجم کم شده. وفکر میکردم چون این یک ماه بیشتر بیرون بودم ونتونستم روی خودم وفایل ها کار کنم بخاطر همین نتایج کمرنگ تر شده. ولی امروز با کامنت تو. فهمیدم کمال‌گرایی دوباره به سراغم اومده. من با بهبود گرایی هرلحظه داشتم به حال خوب می‌رسیدم باهر شرایطی.

        تمرینات عملی برای خودم تو موقعیت های اون لحظه درست میکردم تا فقط همون موقع حالم خوب باشه. واین رافراموش کرده بودم

        اینکه موفقیت های کوچک این مدتم راندیدم وتحسین نکردم.

        وااای که چطوری کمال‌گرایی توی هرچیزی خودش را نشون میده

        وقتی یه مدت روی خودت کار میکنی فکر میکنی دیگه بلد هستی. واتفاقا ازهمونجا ضربه میخوری.

        احساس لیاقت یعنی من ارزشمندم حتی اگه امروز دیر بیدار شدم.

        ارزشمندم بدون قید وشرط

        حتی اگه یه مدت کمالگرا شدم.

        خداوند عاشقانه دوستم داره وهدایتم میکنه. واین یعنی ارزشمندم. لایق هدایتم.

        من با اشتباهاتم خودم رادوست دارم.

        تسلیم خداوندم تا هرلحظه هدایتم کنه. مثل الان که میگه پاشو یه آهنگ بگذار وپیاده روی کن. وبه هدایت های امروز من فکر کن وشکرگزاری

        ممنون که برام نوشتی. بازم منتظر کامنت های سراسر توحیدی ودرست هستم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    زهرا الف گفته:
    مدت عضویت: 1734 روز

    بنام خدای یکتا

    سلام استاد بی ریا ، بی ادعا و چقدر شما صاف و صادق حرف میزنید

    آنچه از دل براید بر دل بنشیند دقیق مصداق صحبتهای شما و پذیرفتن از طرف ماست

    استاد دوست دارم بنویسم و اینبار نوشتن بسپارم به خداوند ، خودش بگه من بنویسم …

    چقدر زیباست اینکه بتونیم در هر چیزی که برامون گنگ از خداوند درونمون سوال بپرسیم که الان چکار کنم ، چرا اینجور شده ،و بخواهیم و اجازه بدیم که هدایت بشیم و بعد حمایت

    خدای مهربانم وقتی به این فکر میکنم که هر لحظه و هرجایی منتظر هستی که بپرسم ازت و اجازه بدم من هدایت کنی ،ارامش وسیع وجودم میگیره و نگرانی هام میسپارم به آب

    تو از من مشتاق تر هستی که به ثروت ، سلامتی،عشق ،شادی روزافزون برسم و این قشنگ تربن باور دنیاست

    دوستت دارم که مهربان خدایم و از اینکه من هدایت کردی و صدای تورو به وضوح می‌شنوم سپاسگزارم

    باز هم استاد جان سپاس عاشقتونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  4. -
    علی شهناز گفته:
    مدت عضویت: 1160 روز

    بنام رب بسیار وهاب

    سلام استاد نازنینم که دلم برات تنگ شده واقعا دمت گرم که واقعا به رایگان آموزش میدید و فایلهایی با این گرانبهایی را رایگان برای بندگان خدا تولید میکنی اجرت با همان ربی که ههمون میپرستیم

    و سلام به خانم شایسته عزیز که واقعا مطالبی که اول فایلها مینویسن و درک بالایی که دارن از دوره ها یه گنجه دوستان پیشنهاد میکنم قسمت پاسخ به مسائل من رو حتما مطالعه کنید یه گنجی هست که من خودم سالها باید تو اون قسمت ور برم

    در مورد موضوع هدایت و الهامات من یه داستانی دارم پارسال که هدایت خیلی برام واضح بود

    من خیلی علاقه داشتم به همراه همسرم برم یه سفر طبیعت گردی و با همسرم صحبت میکردیم شمال ترکی6 برامون خیلی جذاب بود تصمیم گرفتیم بریم اونجا حالا نه پولش بود نه ایده ای فقط تصمیم گرفتیم و قرار شد 2 تا کوله بگیریم با اتوبوس بریم و شهر به شهر بریم خلاصه بعد این داستان من تو دلم گفتم خدایا این سفرو خودت هدایتمون کن میخوام تمرین گوش دادن به الهامات رو انجام بدم و ایمانم بیشتر بشه من مشغول کارهام شدم تا این که یه روزی خانمم یه پیجی بهم نشون داد که چند تا جوان با ماشین شخصی رفته بودن ریزه تو شمال ترکیه تا این کلیپو دیدم ماشینه بهم چشمک زد و قلبم گفت خودشه باید با ماشین بری من اگاهانه تمرکزم رو هدایت الله بود گفتم چشم ولی خداجونم من نه گداهی نامه دارم نه شرایطو میدونم چیکار کنم گفت سرچ بزن تو گوگل متوجه میشی سرچ زدم مدارک فهمیدم چی میخواد بعد گفتم چشم خدایا ولی اینا فکر کنم خیلی زمان ببره ، گفت تو فردا برو دنبال این مدارک خداشاهده من ساعتی که کلیپو نگاه میکردم ساعت 7 عصر بود گواهینامه بین المللیم ساعت 10 شب دستم بود فردا رفتم گمرک بقیه کارهای پلاک ماشین تو 1 ساعت انجام شد بعد گفتم خدایا قدم بعدی چیه گفت دو روز دیگه شب راه بیفت که صب زود مرز بازرگان باشی گفتم چشم ولی خدایا فعلا پول ندارما گفت پولش با من

    این دو روزو من هر کاری کردم یه فروشی داشته باشم نشد که نشد(من کارم پخش گوشته منجمده) ممکنه تو یه فاکتور و فروش 50 ملیون سود کنم که اگه فاکتور میزدم هزینه کل سفر در میومد که این 2 روز خودکشی کردم نشد که نشد(حالا میفهمم چون به مغزم تکیه کرده بودم برای فروش برا همون نشد) خلاصه بعد دو روز موعد حرکت رسید به خانمم گفتم راه بفتیم بریم خدا کمک میکنه خودش گفته اینم بگم ته دلم اخرش که نشد فاکتور بزنم گفتم خدایا بهم قول دادی رو تو حساب میکنم(تسلیم شدن و اجازه دادن به خدا برای هدایت) خدا شاهده راه افتادیم تا به مرز بازرگان برسم من تو مسیر 2 تا فروش داشتم که نزدیک 40 ملیون تومن سود کردم و خیلی اعتمادم به خدا بیشتر شد رفتیم نزدیک مرز یه تصادف کوچیک کردم ولی با همه انرژیم خودمو کنترل کردم و حسم بد نشد مشکلو با توکل به خدا حل کردم و رفتم از مرز دلار گرفتم رد شدیم اون ور منی که نه تجربه دارم نه چیزی ولی شدیدا رو هدایت خدا حساب میکردم تو مرز یکی از پلیس های ترکیه نشست تو ماشین ما گفت تا یهشهری منم ببرید و چون من ترکی بلدم کاملا همه قوانین راهنمایی ترکیه رو بهم توضیح داد و کلی لذت بردیم خلاصه ما رفتیم با هدایت خدا چه مکانهایی رو دیدیم که خود ترکا هم تا حالا خیلی هاشون ندیدن حتی تو جنگل کمپ کردیم و یه شب رویایی داشتیم منی که تو ایران کمپ نکرده بودم تو ترکیه کمپ کردم تو جنگل ولی انصافا تو اون سفر من کاملا به خدا اجازه داده بودم هدایتم کنه و چه هدایتی به خدا فکر میکنم اشکم در میاد مایی که قدرت به این بزرگی پشتمون هست چطور میترسیم چطور ناراحت میشیم و چطور نا امید میشیم اون سفر رویایی ترین سفر زندگیم تا الان بوده چون کاملا با هدایت خدا بوده ولی بعدش به قول قران ما انسانها فراموش کاریم به خودم میگم با این تجربه باز فراموش کردم اجازه بدم همون خدا کل زندگیمو هدایت کنه به این دلیل استاد انقدر تاکید دارن و تکرار میکنن ، به این دلیل خدای مهربان انقد این الهامو به استاد میکنن چون بزرگترین ضعف ههمون اینه که فراموش میکنیم این قوانینو

    استاد عزیزم سپاسگزارم برای یاداوری این قدرتی که ههمون داریم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای:
  5. -
    هاجر صالحی گفته:
    مدت عضویت: 1640 روز

    سلام به بهترین استاد دنیا ، به خانم شایسته ی عزیزم و دوستان بینظیرم

    استاد جانم سپاسگزارم برای این فایل الهی. و استاد یکی از دلایلی که خدا زیاد این الهام رو میگه به شما، نیازهای ماست. که ما چقدر نیاز داریم به این آگاهی ها

    استاد این جمله تون کلیده،که نشانه ی تسلیم بودن آرامش هست ، باید بسنجم خودمو با این معیار که آیا واقعا تسلیمم یا نه و همچنین واقعا سپاسگذارم از این مثال نوزاد و مادر، بنظرم هیچ مثالی به اندازه ی ناتوانی نوزاد نمیتونست حق مطلب رو ادا کنه و بفهمونه که تسلیم بودن یعنی چی.

    استاد جان منم چندتا مثال اکستریم مثل شما دارم که یکی شو میخام بگم اینجا.

    من قبل از آشنایی با شما حدود یک سال اینا با یک استاد دیگه ای کار میکردم و دوره شونو خریده بودم، تا ایتکه تو تلگرام با شما آشنا شدم بعد از دوره ی اون استاد ، منطق صحبت های شما منو دیوانه کزد اصلا، یادمه با خواهرم داشتیم کار میکردیم ، من گفتم بیا این استاد ببین چقد حرفاش فرق داره جدیده، خواهرمم اول مقاومت داشت که دوره خریدیم ، با همین استاد کار کنیم بسه دیگه، تا اینکه یک فایل شما رو براش پلی کردم و اونم مجذوب شما شد . ما میخواستیم بیزنس باز کنیم ولی اصلا چیزی درباره ی ترمزا و باورای ثروت ساز نمیدونستیم، از شما شنیده بودیم که میشود بدون سرمایه اولیه بیزنس باز کرد و این جمله اصن ما رو دیوانه کرده بود، با اینکه باورش نداشتیم هنوز و ذهنم هی میگفت چطور میشه ولی شنیدن همین باور از شما کافی بود که یک آرزوی دست نیافتنی رو دست یافتنی کرده بودین، قبلش ما فکر میکردیم حتما باید یک سرمایه ی کلانی باشه تا بشه بیزنس باز کرد.

    خلاصه برنامه ی زندگی ما عوض شد، جمع دوستان و مهمونی هاش و سرگرمی های دیگه رو ترک کردیم و فقط دوتایی 14-13 کیلومتر پیاده روی میکرذیم و هی اون باورایی ک گفتین رو تکرار میکرذیم و مثال هاش رو میاوردیم،دیکه حرفی بین ما نبود، دوستان و فیسبوک و اوضاع سیاسی کشور رو ب کنار گذاشته بودیم.

    اون زمان من تو کابل افغانستان زندگی میکردم و هنوز مهاجرت نکرده بودم، من رشته م علوم آزمایشگاهی هست و اون زمان تو سازمان پزشکان بدون مرز (که جهانی هست، تو همه ی کشورا هست،سرچ کنید)، تو یک پروژه ش که تو کابل زایشگاه بود کار میکردم ،تو آزمایشگاهش.

    شرایط خیلی حوبی داشت،حقوقش ب نسبت معمول بازار این رشته چند برابربود،بیمه بودم ،یک محیط چند ملیتی که کارمندا از کشورای مختلف مثل فرانسه،کانادا،آلمان، جاپان،هند، استرالیا و آفریقا بود.خلاصه یک کار خوب ،ولی خواسته ی من بیزنس و آزادی بود.

    من حدودا یکسال بود ک تصمیم داشتم استعفا بدم، ولی جراتش رو نداشتم، ذهن منطقی من میگفت که اول بیزنس بزن، درآمدش ک حداقل ب این حقوقت رسید استعفا بده. و یکسال ب همین منوال بود و جراتش رو نداشتم،در صورتی بود ک پدر و برادرمم کار میکردن و درآمدی بود،ولی بحث باوراست، من اون زمان چیز زیادی از قانون نمیدونستم.

    تا اینکه همونطور ک گفتم با شما آشنا شدیم و حدودا چندماه روی روانشناسی ثروت و باوراش کار کردیم.

    این سازمانی ک من کار میکردم ،غیر از تعطیلی های ماهانه مون، 22 روز در سال مرخصی با حقوق داشت، ک من کم کم میگرفتم.

    ب دلم افتاد که یکجا بگیرم و بشینم تمرکزی کار کنم روی آموزش های شما، چون کسایی ک بیمارستان کار کردن میدونن کار کردن تو بیمارستان چه انرژی فزیکی و ذهنی از آدم میگیره.

    با خواهرم مرضیه که کار میکردیم، که استاد تو فایل( الگوی مناسب برای کسب و کار )در مورد کمنت ایشون صحبت کردین، ایشون بیزنسش رو باز کردع بودن و درها براشون باز شده بود.

    من گفتم چون من تمرکزم کمتر بوده حتما باز نشده هنوز

    خلاصه به اون حس عمل کرذم و 22 روز مرخصی رو یکجا گرفتم و رفتم تو اتاقم فقط روزانه 11-12 ساعت فایلای شما رو گوش میدادم تا حدی ک گیج میشدم اصن و مینوشتم اهرم رنج و لذت ذرباره ی کارمندی و بیزنس ومن بودن و باورای مناسب رو.

    خلاصه روزای آخر مرخصی م بود، که یک حسی بهم میگفت دیگه برنگرد سرکار ، استعفا بده، دیگه نرو. هی هم تکرار میکرد، قوی هم بود

    اون زمان اصن از خدای درون و هدایت و ایناچیزی نمیفهمیدم،درکم از قانون خیلی کم بود، ولی این حس خیلی قوی بود و تازه این در چه شرایطی بود،شرایطی ک اصلا منطقی نبود.

    تازه پندمیک شده بود و اکثر بیزنس ها و دفاتر کاری بسته شده بود، شرکتای خصوصی معلق و اکثرا کارمندا بیکار شده بودن و دیکه یادتونه چ وضعی بود اوایلش چه ترسی، سوپر مارکتا مواد غذایی رو مردم چجور میبردن، اکثر کارمندا بیکار شذه بودن. بیزنسا بسته شده بود،و من این زمان میخواستم تازه استارت بزنم.

    و پدرم هم بیکار شده بود تو این زمان، و برادرمم ازدواج کرده بودن و دیکه بحثای مالیش جدا شده بود،و عملا هزینه ها بر عهده ی من شده بود و این زمان کار منم بهتر شده بود، گفته بودن هفته ای دو روز شیفت بیا فقط.

    ولی اون حس قوی بوذ و یکجورایی هم اطمینان میداد که اگر میخای بیزنس رو باز کنی، این قدمو بردار، اون زمان فقط فکر میکردم بحث بیزنس هست و از ماجرای آینده خبر نداشتم.از طرفی هم نه هنوز ایده ی خاصی داشتم ،ن سرمایه ای، جهان و اوضاع خانواده هم اون.

    ذهنم مقاومت میکرد، ولی خیلی قوی بود این حس، تا اینکه قبول کردم و اومدم ب خانواده م بگم ک من میخام استعفا بدم، ولی جالبیش این بود ک به اونا که نمیتونستم بگم ،بیزنس و بحث تمرکز و این داستانا و نگاه جدیدم رو ،گفتم آقا من میترسم برم تو محیط بیمارستان و این بیماری رو بگیرم، و اونا هم قبول کزدن ،گفتن هر جور خودت راحتی، بهم گفته شد ک بهشون اینو بگم.

    خلاصه در شرایطی ک هیچی منطقی نبود و ب ظاهر احمقانه ، تسلیم شدم و استعفا دادم،

    و هم ب دلم انداخته بود ک حضوری نرو، زنگ بزن سوپروایزرت بگو،دیگه نمیام،

    من اونجا یک کمد پر وسیله ی شخصیم داشتم، منطقی ش بود برم جمع کنم،استعفا حضوری بدم که بهم مدرک این پنج سال کارو بدن،

    منم ب حرف دلم گوش دادم و حضوری نرفتم ،اون زمان نمیدونستم هدایته، حالا چرا این هدایت انقد قوی بود در ادامه میگم.

    زنگ زدمو و قبول نمیکرذ و باورش نمیشد و میگفت در چنین شرایطی مردم دنبال چنین کارایی با این مزایای خوبن،تو استعفا میدی ،دیوانه ای؟

    تاچند روزم قبول نکرد و دو سه باری بهم زنگ زد برگرد و هنوز ب مدیریت نگفتم و میگیم مشکل داشت و اینا، و من گفتم نه من تصمیم رو گرفتمو و ب ایشون هم همون بحث ترس از بیماری رو گفتم،

    نشستم خونه و رو باورام کار میکردم تا خدا بهم بگه قدم بعدی چیه، من بودم و هیچ ایده ای و شهر در قرنطینه و تنها سرمایه م حقوق آخرم،

    ولی اتفاقی ک چند روز بعد از استعفا دادنم افتاد منو میخکوب کرد، چند روز بعد از استعفام ، یک حمله انتحاری وحشتناک و درگیری مسلحانه که تا چند ساعت ادامه داشت تو محل کارم ،تو اون پروژه اتفاق افتاد،که زخمی و کشته هم زیاد داشت. سرچ هم کنید هست( حمله به زایشگاه دکتران بدون مرز کابل سال2020).

    خدای من اصن باورم نمیشد که هدایت منو چجور نجات داده بود.

    یعنی همون روز که تو خونه نشسته بودم و هر چی دوست و آشنا بودن زنگ میزدن پدرم یا ب خودم که کجایی؟زنده ای؟ و اینکه میگفتیم نه من چند روز پیشش استعفا داده بودم، همه اصن دهنشون باز میموند و فقط میگفتن عجب شانسی کردی.

    یعنی اونوقت فهمیدم که چرا اصن ب دلم افتاده بوذ تلفنی استعفا بدم، یا وسایلام بمونه و من بعد از این حادثه برم جمع کنم و دیدم که چه وحشتناک بود همون اتاقم فضای بیمارستان، اتاقا، دقیقا جایی ک من مینشستم پر از گلوله و فشنگ بود و از بقیه جاها هم ک با جزییات نگم بهتره،

    یعنی وقتی که بعد از اون حادثه رفتم جمع کردن وسایلام و همه مشغول جمع کردن بودن، تنها سوالی که ازم میپرسیدن این بود که تو از کجا خبر داشتی که استعفا دادی قبلش؟ یعنی انقد دقیق استعفا دادی مگه میشه؟ و شک داشتن میگفتن حتما از استخبارات جایی وصل بودی خبردار شدی ک قبلش میدونستی و استعفا دادی، چرا ب ما نگفتی.

    هی این سوال رو میپرسیدن و من خودمم جوابی نداشتم که واقعا چی شد؟ چه حس قویی بود، چطور بعد از تنهایی و کار کردن رو باورام و کنترل ذهنای من اومد.

    من ماه ها قبلش ک پرستارو دکتر و همه جمع میشدن و این حرفا رو میزذن و از ناامنی و این اتفاقات و انفجارها صحبت میکردن، من نمیرفتم ،هندزفری میزدم فایلای استاد گوش میدادم ، تجسم بیزنسمو میکزدم، دربازه ی زیبایی و امنیت آمریکا صحبت میکرذم ، بیکار میشدم سرکار ،تواتاقم انقد فایل و برنامه داشتم ک وقت کم میاوردم .و نتیجه داد اینا.

    دیدن اون صحنه ها و هدایت خدا در این اتفاق خیلی ایمان منو ب خدا و اون حس درونی بیشتز کرد. اون لحظه که میگفت استعفا بده همه چیز غیر منطقی و احمقانه بنظر میرسید ولی انجام دادم و بعدش فهمیدم دلیلش رو، ک یکیش همین حادثه بود چون من در مدارش نبودم و چطور در زمان مناسب هدایت شدم و دیدم کسانی ک بودن کشته و زخمی یا اگر کشته و زخمی هم نشدن، روانشناس لازم شدن و از طرف موسسه تا چند وقت پیش روانشناس میرفتن. یعنی سوای سالم موندنم چطور ایمانم ب خدا قویتر شد و این مثال رو هنوزم میتونم ب عنوان منطق استفاده کنم.

    و بعذش هم چون هم ایمانم قویتر شد و هم تمرکزم صد شد، درها باز شد و بیزنسم شروغ کردم که تو کلاب هوز قسمت37 براتون تعریف کردم استاد.

    و استاد اینم نکته ای هست که آموزش های شما با بقیه فرق داره، اکثر سخنرانای انگیزشی میگن خدا هست و خدا کافیع و قدرت داره، ولی چرا اینهمه آدم خدا خدا میکنن خدا کاری انجام نمیده.

    اینجا که اینطور میگین، قشنگ راهو مشخص میکنید، که میگین هدایت خدا هست ولی تو باید در مدار دریافت قرار بگیری. در فرکانسش باشی،

    یا اون قسمت فایل که گفتین تسلیم اینجوری هم نیست که خدا مستقیم اون کار رو انجام بده، بعصی وقتا نیازه یک سری باورها ذر ما عوض بشه، بعضی کارا رو باید انجام بدیم. یک سری کار را رو انجام بدیم حالا یا ذهنی یا فزیکی

    نتیجه ی تسلیم شدن گاهی دریافت یک باور جدیده یا فهمیدن یک ترمزه،حالا اینجا باید عمل کنیم

    وقتی ک الان فکر میکنم چنین داستانی چرا برای من اتفاق افتاد، چون من به مدت چندماه کنترل ذهن میکردم و اعراض میکردم، قانون واقعا دقیق عمل میکنه، تا این حد اعراض میکرذم و شبکه های اجتماعی اخبار نگاه نمیکردم،با دوستام و این جمعا نمیرفتم و تمرکزم روی ثروت بود که مثلا یادمه یه بار که شیفت شب بودم و با انرژی و حس خوب رفتم سرکار، که یکی از همکارام گفت چرا انقد خوشحالی گفتم چی شده مگه چرا نباشم؟

    گفت واقعا خبر نداری چی شده ؟ گفتم نه، گفت امروز فقط ذر فاصله چندساعت سه تا انفجار تو همین شهری ک هستی اتفاق افتاده و خبر نداری

    واقعا هم خبر نداشتم اصن کنترل ذهن میکرذم، با اینکه کابل شهر کوچیکی بود، ی خبری ک میشد همه جا پخش میشد ،صداش گاها میرسید، دودش، ولی سعی میکردم کنترل ذهن میکردم ، از این اتفاقات خبر نداشتم ولی میدونستم ک ثروتمندترین آذم کیه، لیست میلیاردرا، بیزنسا، سرمایه بیل گتس چند شده؟ والمارت در روز چقدر فروش داره و ،،،، و همینا منو در مدار دریافت اون هدایت قرار داد.

    و واقعا ما آگاهی مون اندازه ی نوک بینیمون هم نیست و باید سعی کنیم با افکار درست در مسیر درست بمونیم و تسلیم باشیم.

    استاد واقعا سپاسگزارم برای این فایل بینظیر، بهترین ها رو براتون میخام با عشق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 37 رای:
    • -
      نسرین سیفی گفته:
      مدت عضویت: 1054 روز

      سلام عزیزم

      واقعا خوندن کامنت شما چقدر به من چسبید

      من اون فایل که استاد از کامنت خواهرتون ساخته بودن رو هم دیدم عالی بود و دانلودش کردم که ببینم باز هم چون خیلی باورهامو تقویت کرد

      و الان هم کامنت شما رو خوندم یه حسی بهم گفت که امشب کامنتا رو بخونم چون من هنوز فایل رو کامل ندیدم ولی کامنت و دوس داشتم بخونم و رسیدم به شما که یه الگوی فوق‌العاده هستین انشالا موفقیتاتون‌ روزافزون باشه اینکه شما یک زن تو یک کشوری‌ که ناامن بوده و دید خوبی به خانوما ندارن تونستین انقدر عالی رشد کنین به من بی‌نهایت قوت قلب میده و الگوی بسیار خوبی هستین برقرار باشین

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
    • -
      محمود رضائی گفته:
      مدت عضویت: 1147 روز

      سلام و درود بر شما دوست و هم خانواده عباس منشی عزیز کامنت تون را خواندم میخکوب شدم واقعا الله اکبر من همیشه این سوال داشتم که اون انسان های بیگناه که تو افغانستان کشته میشن چه گناهی دارن مگه خدا وجود ندارد چرا آخه حالا فهمیدم باید تو مدار باشی ولی خیلی سخته باید داعم روی خودمان کار کنیم کنترل ذهن داشته باشیم گوش به زنگ هدایت خدا باشیم تسلیم باشیم ولی شما و خواهر عزیزتون ثابت کردید که میشه پس ما هم میتونیم برای خدا فرقی ندارد همه را هدایت می‌کنه این ما هستیم که باید دقیق عمل کنیم و خودمان را در مدار درست مدار ثروت و نعمت قرار بدهیم انشاالله که خدا همه مان را یاری کنه و در مدار درست هدایت مان کنه .برای شما و خانواده تان و مردم کشورتان آرزوی آزادی و سلامتی میکنم.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    طیبه مزرعه لی گفته:
    مدت عضویت: 699 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    وای من چقدر دنبال این فایل و منتظرش بودم ، شنبه 13 مرداد ، شب که کاملا هدایتی خدا منو فرستاد اینستاگرام تا من بیام و ببینم که شما لایو گذاشتین و از نصفه هاش دیدم و دقیقا استاد داشت موضوع هدایتش که شب یهویی حس کرده باید بره بیرون میگفت

    و من پیامی که باید دریافت میکردم رو کردم و در رد پام در فایل گفتگو با دوستان قسمت 3 که درمورد تسلیم بودن در برابر هدایت بود نوشتمش

    اولش نمیدونستم کجا بنویسم که هدایتم کرد به گفتگو با دوستان و اونجا نوشتم

    اون شب خیلی دوست داشتم که یه بار دیگه فایل لایوی که داشتین کاملش رو گوش بدم چون میدونستم خیلی حرفا برای من هست که باید انجامش بدم

    وقتی دیدم این فایل جدید تو سایت گذاشته شده و وقتی تا نصفه گوش دادم و فهمیدم همون لایو شنبه هست خیلی خوشحال شدم

    سپاسگزارم از خدا که هر لحظه کلی هدایتم میکنه

    از اول تا اواسطش که گوش دادم متوجه یه سری کارا شدم که باید تمریناتشو انجام بدم و چند باری این فایل رو گوش بدم و حتما بنویسم تمریناتشو

    در مورد هدایت که استاد گفت شب ساعت 11:30 بهشون گفته شد که برن بیرون

    این دقیقا روز 15 مرداد دوشنبه برای من رخ داد که جریان هدایتشو فراموش کرده بودم همون روز بنویسم ولی دیروز بهم یادآوری شد و نوشتم تو روز شمار 174

    اینجا که استاد میگن

    خونه نشسته بودم و یهویی یه حسی بهم گفت از خونه بلند شو برو بیرون

    و گفتن که 11:30 شب برای چی برم ،گفت باید بری

    دقیقا روز دوشنبه برای من به یه شکل دیگه رخ داد

    نشسته بودم داشتم طراحی میکردم یهویی بهم گفته شد که برو تن ماهی بخر بیار با برنج بخور

    من به ساعت نگاه کردم 10 بود گفتم آخه الان دیره مرکز خریدم بسته ،بعدشم به مامان بگم من تن ماهی میخوام ؟؟

    بگه چرا این وقت شب ؟؟

    من میگفتم و باز حس میکردم باید برم بخرم و چون هر وقت اینجوری بهم گفته میشد حتما سعی میکردم انجام بدم گفتم باشه و رفتم به مامانم گفتم و از داداشم پول خواستم که واریز کنه

    مامانم گفت اگه از مرکز خرید رفتی بسته بود دیگه از مغازه نخر

    ولی وقتی رفتم 10:15 بود و بسته بودن تو راه برگشت ،زنگ زدم به مامانم گفتم از مغازه بخرم گفتم باشه بگیر

    درسته دلیلشو اصلا متوجه نشدم ولی با درکی که داشتم این بود که حتما بدنم به شدت نیاز به یه ویتامین یا ماده مغذی داشته که خدا انقدر بلند بهم گفت برو تن ماهی بخر

    و از خدا سپاسگزاری کردم بابت این همه توجه و حس ارزشمندی که هر لحظه بهم میده

    استاد وقتی تو فایل گفت که

    همیشه یه احساسیه که سوال درموردش پیش نمیاد

    یعنی وقتی میگه این کارو بکن یا این درسته

    یه جوری از تایید تو وجودت هست ،قلبت تاییدش میکنه ،مقاومت نمیکنه به جورایی اطمینان باهاش میاد ،اطمینان ار اینکه این درسته

    و به روند تکاملی اشاره کردن

    دقیقا دوباره یاد اون شب که گفت برو تن ماهی بخر افتادم

    درسته که گفتم این وقت شب ؟ مامانم میگه چرا الان تن ماهی خواستی ؟

    ولی بدون مقاومت رفتم و به مامانم گفتم که نمیدونم چرا یهویی دلم تن ماهی خواست ،اولش مخالفت کرد گفت برات سوپ پختم ،گفتم خب سوپم میخورم

    برم بخرم

    گفت خودت میدونی و باید خودت برنج بذاری ،گفتم باشه ورفتم خریدم

    وقتی برگشتم مامانم که بهم انگور داد تا ببرم پشت بوم پهن کنم و سوپمو بردم پشت بوم بخورم ، بهش گفتم گفت برنجم میذارم

    واقعا خداروشکر میکنم که این همه لطف و محبت داره برام

    جایی که استاد گفت میشنید که پس ایمان نداری چند باری برای من رخ داده که شنیدم و چند باری سوالم بود که واقعا این پس ایمان نداری از طرف خداست ؟!

    که الان شنیدم برای استاد هم پیش اومده

    و درمورد اون شبی که این لایو رو از همین نصف دیدم و استاد میگفت تسلیم باشید

    که من میخواستم از استادم یا نقاشای دیگه که چسبیده بودم به اینکه ،مثل اونا عکس فرشته بکشم

    تا اینکه خدا قبل دیدن این فایل با حرف زن عموم بهم فهموند که تسلیم باشم تا خودش طرح رو به وقتش بهم بگه

    شروع کردم فایل جدید رو در دفترم نوشتم و میدونم که خیلی چیزا قراره یاد بگیرم و تکاملم رو طی بکنم با عشق و لذت

    خدایا بی نهایت سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  7. -
    مریم بذرا گفته:
    مدت عضویت: 815 روز

    سلام براستادعزیزم ومریم جانم وتمام دوستان درسایت بهشتی

    خداوندبه عنوان نیرویی صاحب قدرت بی نهایت و صاحب بخشندگی بی حساب است که از رگ گردن به شما نزدیک تراست.دیدوسیعی به تمامیت مسیر زندگی شما دارد.همه چیز را میداندو……

    مریم بانوی عزیز و دوست داشتنیم بابت متن زیبا سپاسگذارم.

    استادعزیزم بابت فایل امروز ازشماهم بی نهایت سپاس گذارم من در این باره تجربه ای دارم که دوست دارم به اشتراک بزارم .من دراین تجربه زمانی وجودخدارودرزندگیم احساس کردم که کاملادربرابرخدا تسلیم شدم و از همه چیز وهمه کس بریده بودم.

    چندوقتی بود که متوجه شدم شوهرم اعتیادپیداکرده هرچه بهش میگفتم زیربارنمیرفت.

    مدتی گذشت و این بیماری اثارشو توی زندگیم نشون داد.دیگه خسته شده بودم ازاطرافیان کمک خواستم ولی شوهرم نمیخواست بپذیره و کمک کسی رو هم قبول نمیکرد.

    یه شب نشستم کلی باخدا حرف زدم. گفتم خدایا میدونم که صدامو میشنوی میدونم که فقط تومیتونی کمک کنی فقط تومیتونی نجاتش بدی.به هر دری زدم‌نشد جواب نداد. بهم بگو چطور باید با هاش رفتارکنم چطور باید راضیش کنم که قبول کنه . چطور باید بهش بفهمونم داره توی این منجلابی که میره منو بچها رو هم داره باخودش میکشه .خدایا نه من میتونم کمکش کنم نه دیگران ونه حتی خودش فقط تویی که میتونی کمکش کنی.

    خدابودکه بهم گفت توکل کن برمن نگران نباش اره خودش بود.خودش بهم گفت

    اینومیدونم که اونشب جوری بهم گفت که قلبم اروم شد. با ارامش خوابم برد.

    فردای اون‌ شب دوباره هرچه بهش اصرارکردم و گفتم بزارکمکت کنم بازم حرفای خودشو زد و زیربارنرفت.

    همون لحظه بود که دوباره صدای خدا روشنیدم اره خودش بود که داشت میگفت از زبون من به شوهرم میگفت .خوب االان که هیچ جوره زیربار نمیری این خودت و اینم زندگیت پس من رفتم .

    خدای من انگار پاهام جون گرفته بود واسه رفتن انگار تمام ترس من از تاریکی شب ریخته بود انگار من نبودم که داشتم توخیابون حرکت میکردم.اصلا نمیدونم چطور رسیدم خونه ی پدرم چطور این راهو توی تاریکی شب پیاده رفته بودم و کاملا اروم اروم بودم.

    وقتی رفتم خونه ی پدرم کسی نگفت چرا اومدی کسی ازم سوال نکرد انگار خدا همه رو اگاه کرده بود انگار همه چیز رو برا اومدنم جفت وجورکرده بود.

    پدرو مادری که اگه دختربعدازازدواج برگرده خونه ی پدر انگارجرم بزرگی مرتکب شده.

    یکی دو روز بعد بهم خبردادن که شوهرم خودش با رضایت خودش رفته کمپ.ومن خوشحال از شنیدن این خبر فقط گفتم خدایا شکر.

    وقتی برگشت فقط میگفت ازت سپاسگذارم اصلا چطور به ذهنت رسید که بری رفتن تو بزرگترین کمک بود به من .باعث شد من به خودم بیام .کاش زودتر ازاینامیرفتی کاش زودتر کمکم میکردی.

    بهش گفتم این من نبودم که کمکت کردم خدای توبود. بخدا اصلا توفکرم نبود که بخوام ول کنم برم ولی انگار یکی بهم میگفت برو میگفت تنها کمک بهش رفتن توه.

    خداروشکر از اون موقع تا حالا مدت زیادی گذشته و شوهرم الان 4ساله پاک پاکه و ما هرروز برای این پاکی از خدا سپاس گذاری میکنیم.ولی من هنوز اون شب رو یادم میفته احساساتی میشم .

    استادمن توی این اتفاق واقعا صدای خداروشنیدم به ندای قلبم گوش دادم وزمانی که باخشوع ازش درخواست کردم بهم کمک کرد دستمو گرفت و زندگیم رو برام بهشت کرد.

    استادعزیزم ازت ممنونم که منو یاد این اتفاق انداختین.اعتیادشوهرم شایدبه ظاهر بدباشه ولی درسهای بزرگی داشت که هر دومون باید یاد میگرفتیم.

    دوستت دارم استاد عزیزم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  8. -
    عباس حیدری گفته:
    مدت عضویت: 1381 روز

    سلام

    همزمانی نشونه ای از هدایت خداست!

    نمیدونم چی میخام بنویسم ولی مینویسم و میزارم که برام بچینه حرفارو

    داستان از جایی شروع میشه که دیروز یعنی چهارشنبه سر کار بودم و برق رفت و داشتم بر میگشتم خونه

    یه دفعه یه هجمه ای سنگین از نجوا اومد که اصلا نه فهمیدم دلیلش چیه نه فهمیدم الان باید چکار کنم

    یعنی از در تا دم ماشینم که چند دقیقه راه بود شروع کرد و میدونستم که برم خونه زمین گیر میشم!

    نشستم تو ماشین طبق معمول گفتم چه فایلی بزارم

    شیطان نشست کنار گفت یه اهنگ انلاین سرچ کن حال کنیم! خیلی وقته اهنگی نداری! نیم ساعتم که راه بیشتر نیست!

    فایلی نداری نیم ساعته گوش کنی! …

    مطمئن بودم اهنگ پلی کنم بهم حمله میکنه

    وقتی شیطان بهم حمله میکنه کارم تمومه! قشنگ ازم سواری میگیره و منو میکشونه تو مسیر عادت های اشتباه گذشتم!

    نمیدونم چی شد که یه دفعه حمله کرد بهم

    خلاصه یه دفعه بهم گفته شد زنگ بزن داداشت قرار بود بره فلان جا اگه بر گشته تو بری سوارش کنی

    زنگ زدم خاموش بود

    زنگ زدم مادرم گفت داداش نیومده، ولی چون با پدرم یکم بحثشون بود گفت زنگ بزن بابا نهار بیاد خونه

    زنگ زدم پدرم و گفت میام خونه! (عموما به این راحتی قبول نمیکنه!)

    خلاصه بعد این زنگا یکم از فرکانس بد انگاری اومدم بیرون بهم گفت بزن سوره واقعه رو گوش کن!

    شیطان گفت نه بابا اون ده دقیقس راه تو نیم ساعته!

    خدا گفت سه بار گوش کن!

    شیطان میگفت نه حواست پشت ماشین پرت میشه!

    گفتم ساکت زدم سوره واقعه و گفتم حتی اگه نرم تو فرکانسش بازم تو همین حالت بمونم حداقل!

    خلاصه دو دقیقه نگذشت که زدم زیر گریه!

    گریه میکردم پشت ماشین ها

    اصلا بی نظیره این سوره و کلام الله

    فَلَا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ ﴿75﴾سوگند به جایگاه ستارگان، و محل طلوع و غروب آنها. (75)

    وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ ﴿76﴾و این سوگندی است بسیار بزرگ اگر بدانید! (76)

    إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ ﴿77﴾که آن قرآن کریمی است (77)

    فِی کِتَابٍ مَکْنُونٍ ﴿78﴾که در کتاب محفوظ جای دارد.

    (78) لَا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ ﴿79﴾و جز پاکان نمی‏توانند آن را مس کنند. (79)

    تَنْزِیلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِینَ ﴿80﴾این چیزی است که از سوی پروردگار عالمیان نازل شده. (80)

    أَفَبِهَذَا الْحَدِیثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ ﴿81﴾آیا این سخن را (این قرآن را با اوصافی که گفته شد) سست و کوچک می‏شمرید؟ (81)

    دیگه سر آیه اخر گریه امونم نداد!

    خلاصه رسیدم خونه اروم تر شده بودم

    نهار که نخوردم سریع گرفتم بخوابم که ذهن زیر فشار لهم نکنه!

    چند دقیقه خوابیدم و پدر اومد و شروع کرد با تلفن بلند بلند صحبت کردن و من از خواب پریدم و دیگه نشد بخوابم!

    همون جا از احساس عجز و ناتوانی گریم گرفت دوباره

    خیلی اعصابم به هم ریخته بود

    قشنگ زمین بازی شیطان اماده شده بود

    اینجا مشخص میشد دارم رو ذهنم کار میکنم یا نه

    خلاصه گفتم خدایا زورم نمیرسه چکار کنم؟

    گفت 5 قدم 8(جلسه اعراض از ناخواسته‌ها)

    گوش کردم اروم تر شدم

    گفت بزار روی رندوم بزار پلی بشه!

    گفتم چشم

    رفت ارامش در پرتو اگاهی 5

    رفت جلسه 3 قدم 5 – اشاره شد به اینکه بجای دست و پا زدن بزاریم خدا خواسته هامونو بیاره

    رفت 12 کشف قوانین – پیشفرض ها در زندگی

    رفت 13 کشف قوانین – چطور رسیدن به خواسته ها

    گفت بلند شو برو بیرون

    اومدم بیرون یکم با خوانواده حرف زدم

    رفتم تو اتاق

    هنوز دل دماقم منفی بود

    حس و حالم منفی بود

    گفت شروع کن تو اتاق راه برو

    حدود 10000 قدم تو اتاق 6 متریم راه رفتم

    گفت برو کامنت جلسه 1 احساس لیافت – مقایسه

    خلاصه رفتم و کم کم اروم تر شدم

    قصد داشتم شب تا صبح بیدار بمونم رو خودم کار کنم

    با اینکه کلی خوابیده بودم در روز گفت بخواب!

    خوابیدم صبح بیدار شدم – امروز یعنی

    حالا فکرشو بکن منی که روزی ده بار فقط صفحه اول سایتو رفرش میکنم از دیروز تا امشب ندیده بودم!

    صبح بلند شدم دیدم دوباره داره حمله میکنه!

    گفت خیلی وقته بازی نکردی برو موست وانتد بازی کن – ماشینی بازیش

    دو ساعت بازی کردم

    مادرم اومد گفت خرید دارم برو خرید

    این حرفو که زد دیدم ذهنم به شکل وحشی واری حمله داره میکنه و کم کم که میخاد دوباره قدرت بگیره!

    راستش خیلی وقت بود ارایشگاه هم نرفته بودم و سختم بود که برم!

    گفتم خب اونم میرم! ولی ذهن دوباره داشت میومد سمتم!

    سریع لباسم پوشیدم فایل 8 ارامش در پرتو اگاهی گذاشتم تو گوشم رفتم بیرون! اونم تو گرم ترین روز سال در تهران!

    رفتم و بعد از چند دقیقه پیاده روی و انجام کار ها برگشتم – البته هدایت کلی شدم برای خرید کردن و …

    اومدم خونه رفتم حموم دیدم اب خیلی کمه!

    گفتم خدا ابو زیاد کن – همیشه اینو میگم دو دیقه نشده اب فراوان میشه

    نشد ایندفعه

    گفتم بیا شعر بخونیم

    ذهنم گفت تو که شعر بلد نیستی صدات هم خوب نیست!

    گفتم بیخیال بیا مسخره بازی کنیم

    خلاصه با مسخره بازی اومدم بیرون نهار خوردم دیدم نه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!

    گرفتم خوابیدم! – حالا ببین چند ساعت این دو روز خوابیدم!

    بیدار شدم فایل 5 قدم 8 رو یبار گوش کردم

    گفت خیلی وقته فوتبال بازی نکردی برو فوتبال

    دو ساعت پشت هم فوتبال بازی کردم

    یه دفعه ذهنم گفت وقتت رو داری تلف میکنی ها! جا موندی! دیر شد! همه دارن رو خودشون کار میکنن…

    گفتم بیخیال بابا بیخیال!

    خلاصه رفتم دیدم یه ایمیل پاسخ از سایت دارم

    رفتم دیدم همون هدایتی که دیروز باعث شد برای پاکیزه عزیز کامنت بنویسم

    همون موقع ایشون براش موقعیتی بوده که کامنت من براش مفید بوده

    کامنت پاسخ ایشون هم به شدت عالی بود برای من – ارومم کرد!

    ذهنم یهو گفت صفحه اول رفرش کن و دیدم به! هدایتو ببین!

    باورکنید رفتم صفحه اول کامنت ها دیدم امروز صبح این فایل اومده بوده

    ولی من در مدار شنیدنش نبودم!

    باید اماده میشدم

    باید اروم میشدم تا هدایت بشم ….

    این داستانی بود که چطور به این فایل هدایت شدم!

    استاد این هدایت چیه که وقتی بهش فکر میکنم اشکم در میاد

    همون جوری که شما بغض کردی!

    یک ماه و ده روز پیش بود!

    روزی که بریدم از همه چی!

    در یک شرایط داغون از همه لحاظ!

    توی یه مردابی که فقط نوک انگشتام بیرون مونده بود!

    گفتم خدایا کمک! هیچی دیگه نممونده برام! هیچ امیدی دیگه ندارم!

    حالا شرایطم چی بود؟

    یه رابطه عاطفی درب داغون که صبح تا شب دعوا و حال بدی بود!

    شرایط خونمون به شدت بد بود و همه ازم توقع!

    بیکار بودم و زیر فشار سوال بقیه که کار چی شد کار چی شد داشتم له میشدم!

    اعتماد به نفسم داغون شده بود!

    به شدت زیر فشار بودم از لحاظ ذهنی!

    یعنی یک دقیقه اروم نمیتونستم بمونم!

    طی یک روند اروم

    مثل یه قورباغه که تو اب میپزه

    من از پارسال که وارد رابطه عاطفی شدم پختم! اب پز شدم!

    نه بخاطر اون ادم و رابطه عاطفی! نه

    بخاطر وابستگی خودم!

    وگرنه اون ادم که ماه اول خیلی هم خوب بود! محبت عشق ارامش …

    ولی وقتی وابسته شدم پشت هم چک خوردم

    ولی نمیخاستم بیدار بشم

    ولی احساس بی ارزشی میگفت نه این ادم بره تو هیچ کسو نداری

    و خیلی اتفاق بدی که همه اون هایی که تجربشو داشتن میدونن وابستگی باعث میشه چه رفتارایی باهات بشه از هممون آدمی که عاشقت بود!

    خلاصه گفتم خدایا من تسلیمم!

    من به هر خیری که از تو بهم برسه فقیرم!

    گفت جدی میگی؟

    گفت هرکاری بگی میکنم! نجاتم بده! نه ادمی دورم مونده نه هیچی! هرچی دارم ازم بگیرم بهم ارامش بده!

    گفت نیازی نیست چیزی ازت بگیرم تو فقط گوش بده

    راستش خیلی وقت بود به جای خدا از عقلم کمک میگرفتم!

    همیشه کارام بدتر میشد همیشه

    گفتم خدا کمک کن مگه نمیبینی من شرایطم چیه!؟!

    گفت من سیستمم! احساس ندارم که!

    گفتم خدا قانون داری هدایتم کن!

    گفت برو گوشیت بردار بزار رو رندوم بزن فایل بعدی گوشش کن

    زدم فایل 5 قدم 8 اومد

    داستان رها کردن!

    اشکم در اومد

    ازون روز 40 روز میگذره و بالغ بر بیست بار اون فایلو گوش کردم

    آروم شدم!

    کم کم درا باز شد

    به قول استاد که میگفت :

    طبیعی اینه که درا باز بشه

    طبیعی اینه که سلامتی باشی

    طبیعی اینه که دست به خاک بزنی طلا بشه

    طبیعی اینه که همه چی خوب باشه

    طبیعی اینه که تو خوشبختی رو تجربه کنی …

    استاد 40 روز پیش گفت و گو ذهنی من منو خورد میکرد

    تو مسیر اموزش ها بودم

    دور نشده بودم اونقدرا

    ولی رفته بودم تو فاز اینکه اینا مسکن من هستن!

    رفته بودم تو فاز اینکه وقتی حالم بده ببینم شما چی میگی

    خلاصه خدمتتون عرض کنم که این اتفاقا افتاد:

    ده روز از اون هدایت گذشته بود که میدیدم من به شدت داره حالم بهتر از قبل میشه(هنوزم زیر صفر بودم) ولی پارتنرم یه سری اتفاق داره براش میافته! (راستش چند بار اینطوری شده بود ولی من میدیدم داریم از هم دور میشیم چون چسبیددددددددددددددده بودم به همون ادم روی خودم کار نمیکردم و میخاستم که بزوررررررررررر نگهش دارم! و طبیعتا خودم میرفتم تو فرکانسش!)

    دیدم ایشون حالش بد شد و یسری اتفاق و … که ازم توقع داشت که حالش خوب کنم و غیره که من قاطعانه یجورایی بی محلی کردم گفتم به من مربوط نیست

    و چند روز بعد رابطمون تموم شد

    حالا چطوری؟

    من حالم بهتر شده بود با فایل 3 قدم 10 – احساس لیاقت

    چند باری با یه دوستی میرفتم استخر و حرف میزدیم

    گفت نمیام و …

    خدا گفت تنها برو!

    و بعد از چند بار تنهایی رفتن و اروم تر شدنم یه روز که به شدت حالم خوب بود زنگ زدم به پاتنرم و ایشون به شدت به شدت به شدت با من بد صحبت کرد! منم گفتم دیگه نمیخام!

    همیشه این جور بحثا بین ما پیش میومد و همیشه هم من منت کشی میکردم بابت کار اشتباهی که نکرده بودم!

    گفتم ایندفعه ازون تو بمیری ها نیست! عباس خودتو جمع کن

    خلاصه داستانش خیلی طولانیه ولی دقیقا چند روز بود از یکسالگی رابطمون میگذشت و هنوز جشن نگرفته بودیم و …

    خلاصه هنوزم وابستگیش هست ها! ولی دیگه برنگشتم و بیخیال شدم

    بعد قطع شدن رابطه هدایت خواسته از خدا هدایت شدم به آیه زیر

    ان سعیکم لشتی!

    گفتم خدایا دیگه چجوری میخای حرف بزنی من بفهمم

    من خواستم پیدا کردن کاره ولی تمرکز ذهنم صبح تا شب دعوا تو ذهنم با پاتنرم بود

    جالبیش اینجاست

    پاتنر من با من حرف زد من راهنماییش کردم گفتم برو تو دل ترسا و فلان و … و رفت و یه کار پیدا کرد با دو برابر حقوق!(دقیقا روز اخری که دیدمش خودم بردم و رسوندمش! – البته اینم بگم اون روزا اینقدر حالم بد بود که ایشون رفت مصاحبه تا برگرده من تو ماشین گریه میکردم از حال بد!)

    ولی خودم نه برای خودم هیچی رخ نمیداد!

    خلاصه اینارو دارم مینویسم

    سختمه که اینارو بگم چون هیچ کس حتی پاتنرم هم نمیدونست

    اون فکر میکرد دوسش ندارم

    ولی نکته اینجاست

    واسبتگی = شرک

    شرک = له شدن زیر چرخ های جهان

    من که حسم رو میدونستم به ایشون ولی وابستگی باعث میشد همون رابطه عالی اخرش اون شکلی با بی احترامی ها به من تموم بشه

    سختممه که بگم

    ولی مینویسم چون میدونم یادم میره

    چون قبلا هم یادم رفته

    دارم هر روز به خودم یاداوری میکنم

    40 روز گذشته

    ولی هر وقت که داره یادم میره انگار خدا با یک نشونه ای بهم میگه

    عباس! یادت باشه از کجا به کجا رسیدی!

    عباس! یادت باشه از کجا به کجا رسیدی!

    عباس! یادت باشه از کجا به کجا رسیدی!

    و این اتفاقات یک سال گذشته یه اهرم رنج لذت شدید شده برام!

    و بعدش هدایت شدم دوباره دوره احساس لیاقت شروع کنم کار کردن…

    و چند روز بعد از قطع رابطه عاطفی با اولین مصاحبه شغلی که رفتم استخدام شدم

    اونم چه کاری

    چه همکارایی

    و الان که دارم مینویسم سه هفته است که سر کار جدیدم میروم!

    ذهن منطقی کلا میخاد حرف بزنه

    شیطان بیکار نمیمونه

    حال منو بد میکنه

    حمله میکنه

    فعلا اینقدر بهش خوراک داده بودم که زورش بیشتره

    اشکم در میاره

    به همم میریزه

    ولی هر بار سعی میکنم

    سعی میکنم که یادم باشه که باید تسلیم باشم

    هدایت

    چه واژه پرمعنایی

    وسط صحبت های این فایل

    استاد گفت خدا شرایط مارو میدونه گذشتمون میدونه ضعف هامون میدونه …

    چند وقت پیش chat-gpt4o با قبلیت حافظه دار شدن به بازار اومد

    یعنی با توجه به گذشته تو بهت پاسخ میده …

    و من با عقل ناقص خودم میگفتم به به عجب چیزی! چه دنیای خفنی میشه!

    و فراموش کرده بودم که خدا که بابا از همه گنده تره شاخ تره اون خیلی بیشتر از من و چت باکس ها حالیشه!

    به همین راحتی ادم گمراه میشه

    سه سال با سایتم

    حداقل دو سال عالی کار کردم

    یک سال معمولی

    همیشه بودم همیشه کار کردم

    ولی بازم یادم میره

    ولی بازم فراموش میکنم

    ولی بازم گمراه میشم

    هزار تا نتیجه گرفتم

    ولی بازم شیطان حرف هاشو میزنه

    خلاصه که شرک همه چیز از آدم میگیره

    و توکل به خدا کارهارو راحت تر میکنه

    واسه این کامنت ایده ای نداشتم ولی بهم گفت بنویس

    ارادتمند

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  9. -
    رهاخانم گفته:
    مدت عضویت: 2163 روز

    به نام خدا

    .

    خدایا شکرت برای این سایت الهی

    چقدر با خدا بودن خوبه

    چقدر با خدا بودن شیرینه

    الله اکبر

    ……

    ………

    …….

    من قبلا یه آدمی بودم که تمام قدرت‌ها را به آدمها داده بودم

    ولی استاد زبان خداوند شد و گفت : بنده ی خدا آدمها که در برابر خداوند قدرتی ندارند

    و من این را باور کردم

    و خداوند قدرت را از آدمها گرفت و به خودش داد

    الان یه لحظه چشم هام را بستم و به خداوند گفتم : من هیچم در برابر تو .

    ««« من عاجزم »»»

    همین که گفتم عاجزم. چشمام را باز کردم و گفتم نه دیگه عاجز نیستم

    بعد اینکه متوجه شدم من هنوز دچار غرور هستم و حاضر نیستم در برابر خداوند احساس عجز و نداری کنم

    فنر می کنم خداوند مثل بندگانش هست

    بابا بنده ی خدا…. خدا را با بنده هایش برابر و مساوی ندان

    خدایا من ناتوانم در برابر تو

    تو همه چیز من هستی

    تمام قدرت‌ها در دستان تو هستند

    تو بزرگی

    من عاجزم در برابر تو

    من صفر هستم

    من پوچم‌ در برابر تو

    من عاجزم در برابر تو

    من حقیرم در برابر تو

    من مدتی در خانه ی تو هستم

    تو فرمانروایی

    فرمون دست توئه

    من هیچ کاره ام

    تو همه کاره هستی

    من را هدایت کن من را هدایت کن من را هدایت کن

    خدایا خودت فقط می تونی شرک را از من بنده دور کنی

    خدایا شرک را از من دور کن و ایمان به درگاه خودت را در من نهادینه کن

    خدایا شکرت

    خدایا شکرت

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  10. -
    مرجان عرب مختاری سامی گفته:
    مدت عضویت: 2045 روز

    به نام خدای هدایتگر

    درود فراوان به استاد عزیز و خانم شایسته نازنین

    امروز خیلی در مورد سفر شمال با دوستانم دو دل بودم. از یک طرف دوست دارم با بچه ها برم. از طرف دیگه مسائلی من رو به خودش مشغول میکنه . مثل تغییر برنامه غذایی در سفر وقتی با جمع هستم و نمیتونم آن طور که باید طبق قانون سلامتی و آنچه نیازِ بدنم میگه پیش برم. مساله دیگه وضعیتی هست که خانم ها هر ماه باهاش درگیرند و همراه با تغییرات هورمونی و جسمی و روانی هست. و تجربه سفر در چنین شرایطی برام زیاد جالب نبوده است. به همین دلیل در رفتن به سفر به همراه دوستان و تاریخی که تعیین کردند تردید داشتم.

    این جور مواقع که نمیدونم چه کار کنم ، هدایت به شکلهای مختلف خودش رو نشون میده. گاهی میگه هیچ کاری نکن و چیزی ازش دریافت نمیکنم. گاهی میگه بشین بنویس و افکارت رو شخم بزن تا دریچه جدیدی از نگاه به رویت باز بشه. میگه به تحول فکر نیاز داری. البته من این کار را اکثر اوقات به لطف خدا انجام میدم. گاهی میگه برو سراغ نشانه ات در سایت استاد. گاهی میگه همین جوری برو سراغِ سایت . گاهی میگه برو سراغ قرآن و شکلهای دیگه….

    این بار اول گفت برو سراغِ سایت. فایل روزشمار تحول زندگی در مورد هدایت خدا و همزمانی اومد که استاد می گفت: چمدونش رو بسته و بلیت گرفته بود و دو روز قبل از پرواز نشانه اومد که نره.

    خدا را سپاسگزاری کردم که نشانه ای برای من اومد که به موضوع سفر اشاره میکرد و هدایت خدا. اما هنوز به من واضح نشده بود که برم یا نه ؟ یک نیرویی گفت برم سراغ قرآن . آیات 68 تا 81 سوره اعراف اومد. قبلا هم این آیات برام اومده بود ولی یادم نیست در مورد چه موضوعی بود. معنی بعضی آیات را اینجا میارم.

    پیام های پروردگارم را به شما می رسانم و برای شما خیرخواهی اَمینم. (68)

    آیا تعجب کردید که بر مردی از جنس خودتان معارفی از سوی پروردگارتان آمده تا شما را بیم دهد؟! و به یاد آورید که شما را جانشینانی پس از قوم نوح قرار داد، و شما را در آفرینش نیرومندی و قدرت افزود، پس نعمت های خدا را به یاد آورید تا رستگار شوید. (69)

    گفتند: آیا به سوی ما آمده ای که ما فقط خدا را بپرستیم، و آنچه را پدرانمان می پرستیدند واگذاریم؟ اگر از راستگویانی آنچه را از عذاب و گزند به ما وعده می دهی برای ما بیاور. (70)

    گفت: یقیناً از سوی پروردگارتان بر شما عذاب و خشمی مقرّر شده، آیا درباره نام های که خود و پدرانتان بت ها را به آن نامیده اید، و خدا هیچ دلیل و برهانی بر آنان نازل نکرده با من مجادله و ستیزه می کنید؟ پس منتظر باشید و من هم با شما از منتظرانم. (71)

    پس او و کسانی را که همراهش بودند به رحمتی از سوی خود نجات دادیم و بنیاد آنان که آیات ما را تکذیب کردند و مؤمن نبودند، برکندیم. (72)

    و به سوی قوم ثمود، برادرشان صالح را فرستادیم، گفت: ای قوم من! خدا را بپرستید که شما را جز او معبودی نیست، برای شما دلیلی روشن از جانب پروردگارتان آمده است، این ماده شتر [از سوی] خدا برای شما نشانه ای است، پس او را واگذارید تا در زمین خدا بخورد و آزار و گزندی به او نرسانید که عذابی دردناک شما را خواهد گرفت. (73)

    و به یاد آورید که خدا شما را جانشینانی پس از قوم عاد قرار داد، و در زمین، جای به شما بخشید که از مکان های هموارش برای خود قصرها بنا می کنید، و از کوه ها خانه هایی می‌تراشید، پس نعمت های خدا را یاد کنید و در زمین تبه‌کارانه فتنه و آشوب برپا نکنید. (74)

    اشراف و سران قومش که تکبّر و سرکشی می ورزیدند به مستضعفانی که ایمان آورده بودند، گفتند: آیا شما یقین دارید که صالح از سوی پروردگارش فرستاده شده؟ گفتند: به طور یقین ما به آیینی که فرستاده شده مؤمنیم. (75)

    مستکبران گفتند: ما به آیینی که شما به آن ایمان آوردید، کافریم! (76)

    پس آن ماده شتر را پی کردند، و از فرمان پروردگارشان سرپیچی نمودند و به صالح گفتند: اگر از پیامبران هستی عذابی که همواره به ما وعده می دهی، بیاور. (77)

    پس زلزله ای سخت آنان را فرا گرفت، و در خانه هایشان جسمی بی جان شدند! (78)

    پس صالح از آنان روی گرداند و گفت: ای قوم من! قطعاً من پیام پروردگارم را به شما رساندم، و برایتان خیرخواهی کردم، ولی شما خیرخواهان را دوست ندارید. (79)

    برداشت من از خوندن آیات این بود و چقدر خدا ساده با آدم حرف میزنه :

    خدا داره به من میگه: من هدایتت میکنم و خیر خواهت هستم. تو فقط بندگی کن . نعمتهای من را بشمار و همواره شکرگزار باش. از هر عامل بیرونی رویگردان باش. میگه من نشانه برات میفرستم. میگه به هدایت شک نداشته باش. میگه بر اساس اعمال و حرفهای گذشتگان رفتار نکن. میگه تصور نکن که آنچه خودت فکر میکنی درست هست. میگه تو اگر بندگی کنی هر جایی که باشی ما نجاتت میدیم و از رستگاران هستی و اگر بندگی نکنی و بخوای بر اساس تفکرات و تصمیمات خودت نتیجه گیری کنی هر جا که باشی اذیت میشی. حتی اگر در خانه خودت باشی.میگه فقط خدا را پرستش کن و او با نشانه هدایتت میکنه.

    بعد از خواندنِ این آیات ، یک صدای آرومی به قلبم اومد که گفت : الان در لحظه زندگی کن و لذت ببر. قدردانی کن. خودش به وقتش بهت میگه. فهمیدم باید همین صدا را بچسبم و اجازه ندم ذهن مانور بده.

    اما ذهن هم بیکار ننشسته بود . آیات را تفسیر میکرد . با منیت و غرور آمد . گفت : هاااا تو بنده خوب خدا هستی و خدا کاری میکنه که تو سفر نری و بقیه برن. اما به اونها خوش نمیگذره. منم از ذهن فریبکار گمراه کننده به خدا پناه بردم و بهش گفتم : دهنت رو ببند و خفه شو. بعد به خودم گفتم : مرجان تو بدون ِ داشتن ِ خدایی که خیر مطلق هست، هیچی نیستی. انرژی اوست که داره کارها رو انجام میده. لطف و هدایت و کمک اوست که توان و فرصت کار کردن روی خودت رو بهت داده و گرنه به تنهایی و بدون کمک او تو کی هستی ؟ هیچی . اگر او رو نداشته باشی پشه ای هم نیستی چه برسه بنده درستکار خدا.

    بعد با خودم ویژگی های خوبِ دوستانم را یادآوری کردم که بارها کمک ها و مهربونی ها و شادی هاشون رو دیدم. و همه اینها صفات خدایی هست. دوستانی که بنده های خوب و درستکار خدا هستند. و ذهن من خواست اونها رو بد جلوه بده. من 90 درصد مواقع خوبی اونها رو دیدم و اگر با اونها همسفر نشم ، براشون آرزوی سفری خیر دارم.

    ذهن زر ِ دیگه ای هم میزنه. خوشش میاد هم به من و هم به دیگران، احساس گناه بده. یعنی تنبیه را از طریقِ سرزنش کردن خودم یا سرزنش کردن دیگران انجام میده..

    جریانش رو دیگه اینجا نمیگم . فقط چون از رفتار یکی از دوستان دلخور شده بودم ، ذهنم میگفت : آره سفر نرو ، بلیت رو کنسل کن تا پیشِ خودش شرمنده بشه.

    به ذهنم گفتم : واقعا هدفت چیه از اینکه بخوای به دیگران حس شرمندگی بدی ؟ خوبه یکی به تو حس شرمندگی و گناه بده؟ هر کسی ممکنه یه اشتباهی توی رفتار و گفتارش داشته باشه. خودِ تو هم کامل نیستی و خطاهای زیادی داشتی. در واقع با این کار خودت رو تنبیه میکنی.به خودم گفتم بهتر نیست به ارزش وجودی خودت پی ببری ، به عزت و شکوهت . به اینکه خودِ واقعیِ تو بی نیاز و سرشار از بخشندگی هست. آخه با تنبیه کردن که چیزی درست نمیشه. درد کشیدی ، ناراحتی ، میپذیرم و درکت میکنم و بهت حق میدم. اما اگر بخوای از شیوه سرزنش استفاده کنی ، آسیب میبینی. و تو لایق زندگی زیبا و روابط ارزشمندی نه لایق روابط سطحی و زندگی پست که تنبیه رو به همراه داره. تو باشکوه و ارزشمندی و لایق زیبایی ها. پس سرزنش دیگران و یا دادنِ حس گناه به خودت و دیگری ،گزینه مناسبی نیست. چون مدار تنبیه ، حس گناه و سرزنش ، مدارِ زشتی ها است. و تو داری الگوی چنین رفتارهایی را در بعضی افراد میبینی که چه نتایج بدی براشون به همراه داشته. از نظر جسمی چقدر اذیت هستند . از نظر رابطه به شدت مشکل دارند و لذتی در زندگی نمی برند.چون مدار تنبیه و سرزنش دیگران ، مدار شیطان هست نه مدار خدا.

    بعد به خودم گفتم در تمام آیات تاکید روی بندگی خدا هست . بندگی خدا یعنی چی ؟

    یعنی بودن در لحظه. به آینده و گذشته رفتن، نگرانی و اندوه به دنبال داره و این دو ویژگی در مدار خدا نیست. رفتن به گذشته و آینده کارِ ذهن است و غیر طبیعی . بنابراین نتایج غیر طبیعی به همراه دارد.خدا داره به من میگه فعلا در لحظه باش و لذت ببر. هنوز تا سفر 3 هفته مونده. میگه این قدر ذهنت رو مشغول تصمیم گیری برای آینده نکن. میگه به وقتش نشونه واضح میدم که بری یا نری و هدایتت میکنم به سمت خیر و زیبایی. یعنی من باید صبر کنم و منتظر هدایت خدا باشم. یعنی بهش اعتماد کنم که خودش در زمان مناسب بهم پاسخ میده و عجله نکنم. یعنی دو دو تا چهار تا نکنم که برم سفر یا نرم سفر. داره میگه تو بر اساس عقل خودت نمیدونی. داره میگه تجربه گذشته هم دلیل نمیشه که بر اساسِ اون تصمیم بگیری. میگه اگر بندگی نکنی در لحظه نباشی و بخوای برای آینده خودت تصمیم بگیری و تردید داشته باشی ، یا بر اساس تجارب گذشته اقدام کنی ، فرقی نمیکنه توی خونه باشی یا توی سفر. نتیجه مطلوب نمی گیری. بعد با خودم گفتم : چرا داره این قدر بهم روی بندگی و پرهیز از شرک تاکید میکنه ؟ من که تمام مدت دارم سعی میکنم روی خودم کار کنم و مسیر درست رو برم. جواب : علتش اینه که داری قدرت رو به یک سری عوامل بیرونی میدی .«مثل وضعیت هورمونها ، مثل وضعیت بدنت موقع سفر، مثل نگاه و قضاوت دیگران و احساسِ اجبار برای توضیح دادن به اونها در مورد سبکِ غذا خوردنت.» این قدر باور تغییر هورمونها قبل از دوران پریود و تغییر حالت روحی در ذهن همه پررنگ شده که واقعا تجربه اش میکنیم. چون داریم قدرت رو به عاملی غیر از خدا میدیم یعنی هورمونها.

    یعنی باور کردم که هنگام تغییر هورمونها ،من هیچ کنترلی بر اوضاع و احساساتم ندارم و مسلما جسم هم ، طبقِ باور من، پاسخ میده و هورمونها قدرت رو به دست می گیرند که من هیچ کنترلی نداشته باشم . من واقعا نمیدونم این باور چه جوری شکل گرفته و رواج پیدا کرده که آسایش برای خیلی ها نذاشته. یه جور درماندگی آموخته شده است یعنی چون چند بار در این دوران تجربه ناخوشایند داشتیم ، فکر میکنیم دیگه از ما کاری ساخته نیست و ناتوان هستیم. به هر حال نیاز به کارِ زیاد داره تا از بین بره. به خودم گفتم وضعیت هورمونها و رفتارهای آدم ها هر چی میخواد باشه. تو چرا کنترل احساست رو دست اونها دادی ؟ یعنی تو این قدر عرضه نداری که در چنین شرایطی کنترل رو به دست بگیری ؟ گاهی که این جوری صحبت میکنم ، درست میشه . گاهی نه. یعنی یه وقتهایی باید شرایط را بپذیرم و فقط از خدا کمک بخوام و اجازه بدم که ازش عبور کنم.

    استاد در مورد یکی از مقاله ها و نقش باورِ ژنتیک ، این موضوع رو توضیح دادند. حالا وضعیت هورمونها هم مثل ژنتیک است. در هر دو، باورِ غلط باعث شده که قدرت را به عامل بیرونی بدهیم . خواه ژنتیک باشد، خواه تغییرات هورمونی و خواه قضاوت و نگاه دیگران. و علت اینکه خدا در این آیات تاکید زیاد روی بندگی داره همین هست. بت ها برای من سنگ و چوب نیستند.

    بت ها باورهای غلط ِ من در مورد مهم کردن عوامل ِ ذکر شده است. هر چیزی که در ذهن ما پررنگ بشه و قدرت را ازما بگیره و احساسمون را بد کنه ، بت محسوب میشه . یعنی باید تمرین کنم که کنترل احساسم دستِ خودم باشه نه نوع ِ رفتارهای دیگران یا تغییرات ِ هورمونها.

    استاد عزیزم ، چند روز پیش که لایو برگزار شد خیلی هدایتی اومدم به لایو. بدون اینکه از قبل اطلاع داشته باشم. و اون لحظه برام بی نظیر بود. این روزها زیاد پیامِ تسلیم رو میشنوم. امروز صبح هدایت شدم به یکی از فایلهای روزشمار تحول زندگی که در مورد همزمانی و هدایت خدا بود . در مورد کنسل شدن سفرتون به ایران صحبت کردید و توضیحاتی که در مورد هدایت خدا برای سفرِ جایگزین دادید. و من دومین بار بود که این فایل رو میدیدم. دوباره امروز عصر یک حسی به من گفت بیام به سایت و دیدم لایوِ تسلیم بودن در برابر خدا رو در سایت گذاشتید و باز هم در این فایل در مورد سفر صحبت کردید. این دو فایل و همزمانی آنها با برنامه سفرِ من ، نشانه ای بود بر تایید آنچه که تا قبل از دیدنِ آنها از خدا دریافت کرده بودم. و جملاتی که در این فایل گفتید دوباره به من واضح کرد که تقلا نکنم و تسلیم باشم.

    خدا از طریق شما به من اینها را گفت که بعضی جملات را صبح قبل از دیدن این فایل دریافت کرده بودم : تو نمیدونی با چه قدرتی طرف هستی. هدایت که داره دائم میاد. فقط تو باید فرکانست رو روی فرکانس خدا تنظیم کنی.که دریافتش کنی. کی هدایت رو دریافت میکنی ؟ وقتی قبول کنی خودت چیزی نمیدونی . وقتی تسلیم باشی و تقلا نکنی. وقتی در برابر خدا خاشع باشی. «هدایت نقطه نهایی رو نشون نمیده.قدم به قدم گفته میشه » این جمله برای من شاه کلید بود . وقتی قدم اول رو برداری ، قدم دوم گفته میشه.

    قدم اولی که به من گفته شده اینه که هنوز سفرت 3 هفته دیگه هست. به آینده نرو . فکر نکن خودت میدونی .در لحظه زندگی کن و لذت ببر. به وقتش بهت میگم چه کار کنی. این جملات صدای ضعیفی در قلبم بود همراه با آرامش . و بعد فایل شما مهر تایید بر اون زد.

    جملات دیگر فایل :گاهی خودمون فکر میکنیم که یک مسیر درست است. در واقع ظاهر قضیه خوب هست ولی در باطن ممکنه جور دیگه ای باشه که فقط خدا از آن آگاه است. همیشه به خودم یادآوری کنم که من بدون کمک و هدایت او هیچم. او هست که داره کارها رو انجام میده.

    نشانه تسلیم بودن آرامش، رهایی و اتکا است. بپذیری که تو نمیتوانی همه چیز را کنترل کنی. اگر بخوای این کار رو بکنی ، زندگیت خیلی سخت میشه. قبل از سفر با خدا خلوت کن و قصدت رو از سفر بگو. بعد یک جایی را در نظر بگیر ولی اصراری بر آن نداشته باش. حرکت کن ولی حواست به نشانه ها باشه که به کدام مسیر هدایت میشوی. و بگو خدایا اگر لازم هست کار خاصی انجام بدم، بهم بگو. هدایت احساسی است که سوال در مورد آن پیش نمیاد و همراه اطمینان است. وقتی چیزی گفته میشود که همراه اطمینان و آرامش است ، بگو چشم و نگو برای چی. ممکنه حتی بعدا هم دلیلش را نفهمی. خدا شرایط تو رو میفهمه و طبق شرایطت تو رو هدایت میکنه. گاهی خواسته ای داری. ایده میاد انجام میدی ولی اتفاق خاصی نمیفته. یا گاهی ظاهر قضیه خوب نیست. علتش اینه که در آن مسیر باید یک عالمه درس بگیری و باعث میشه فکر کنید. بسپار به خدا و اجازه بده او کارها را انجام دهد.

    استاد تک تک جملات این ویدیو جواهر است . و باید بارها و بارها گوش داد.

    خدایا به خودت پناه میبرم. در این مسیر کمکم کن. من به هر خیری که از تو میرسه فقیرم. خودت من رو بنداز توی مسیر درست. مسیر شادی و سلامتی. حال خوبِ خودم و خانواده ام. به من توانایی درست اندیشیدن را بده که با اندیشه درست ، با آگاهی و آرامش و از مسیرهای زیبا و لذت بخش به خواسته هام برسم. و همواره من را در بهترین زمان ، بهترین مکان با بهترین افراد و رویدادها قرار بده که با انرژی مثبت بهترین تجارب را داشته باشم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای: