ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن - صفحه 45 (به ترتیب امتیاز)


توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

703 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    سلیمان صفری گفته:
    مدت عضویت: 1926 روز

    سلام بر استاد جانم

    چقدر شما دوست داشتنی هستید ؟

    اینقدر زیبا، هر آن که اراده میکنید، در مورد قوانین صحبت میکنید،و من و ما و ما… ،راحت و آرام می‌پذیریم.سالهای ساله که عادت کردیم به یک نوع زندگی قانون مند و ایمان داریم به اینکه همه چی در مدار درست خودش قرار داره و هرچیزی و هر کسی هر کجا هست سر جای درست خودش هست.

    این مفهوم آخری در سطر قبلی رو هم از شما استاد عزیزم آموختم.

    من به خاطر بودن در مسیر درستی که هر روز خدای مهربان داره هدایتم میکنه؛

    آرامش واقعی دارم.

    دخترم که 18 سال داره ازم میخواد که باهاش بشینم و صحبت کنم.

    خانمم که اصلا نگو،خیلی با هم صحبت میکنیم و لذت میبریم،صحبت در باره قوانین , روابط بی نظیر و فوق العاده زیبا که با هم داریم،درباره خواسته ها و اهداف مون، زیبایی های این دنیا،مسیری که در این چند سال با کمک استاد طی کردیم،در باره ی اسانیها ،درباره آرامش و رفتار های بسیار خوبی که با خودمون و اطرافیانمون داریم،با فرزندانمون،صلح و آشتی مون با خالق یکتا و ….

    موردی که دقیق اشاره کردید و یک اصل اساسی ست در زندگی من و دارم عمل میکنم ،اما باید باز هم بیشتر عمل کنم و آن اینه که از مشکلات و کاستی ها با هیچ احدی حتا با خودمون هم حرف نزنیم ،من این قانون رو عمل کردم و نتایج زیادی بدست آوردم.

    یک نمونه رو براتون می‌نویسم:

    سالهای اول بیزینس جدیدم وقتی کسی ازم می‌پرسید که «اوضاع کسب و کار چطوره؟»

    میگفتم:«خوبه الهی شکر »

    سوال مشابه رو پدرم و هر کسی از برادرانم میپرسید،فقط آه و ناله و شکایت و نق زدن و … .

    من الان دارم نتایج اون سپاسگزاری قلبی سالهای پیش رو با تمام وجودم حس میکنم.

    سخت بود اما چیزی درونم می‌گفت که :«همه چیز درست میشه تو فقط باید سپاسگزار باشی»

    انگار درون قلبم خدا می‌گفت که باور کن همه چی خودمم.

    فقط من (خدا)باید بخوام

    فقط تو باید افکارت رو اصلاح کنی

    تو فقط کنترل کن ذهنت رو(تقوا)

    این مطالبی که الان در سطور بالا نوشتم رو هم از استاد عزیزم آموختم و البته که باور کردم و پذیرفتم که:

    او داره به من راه رو نشون میده

    او داره با من حرف میزنم

    او داره هر آن منو هدایت می‌کنه

    اوست که هر لحظه ای که بخواهم ،

    نزدیکه

    میشنوه

    و پاسخم را میده

    چون خودش گفته

    و مگر راستگو تر از او هم سراغ داریم؟

    و کیست که بهتر از او به عهدش وفا کند؟

    خدایا سپاسگزارم که باور کرده ام هر روز میتوانم رشد کنم و بهتر از قبل زندگی کنم، و این تجربه ایست که بارها و بارها تکرار شده برای من.

    بابت این فایل زیبا بسیار بسیار سپاسگزارم استاد جانم.

    در پناه مهر خداوند ،ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    مهشید گفته:
    مدت عضویت: 1641 روز

    به نام خدای مهربانم

    فایل روز شمار تحول زندگی من 159: ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن

    سلام به اساتید عزیزم، سلام به دوستان خوبم

    مدتی بود که متوجه یه سری از گفتگوهای درونیم شده بودم. و سعی میکردم آگاهانه جلوشون رو بگیرم…

    تا اینکه چند روز پیش به خودم گفتم اینجوری نمیشه… بهتره برم توی عقل کل بنویسم و از بقیه کمک بگیرم که چجوری باید این 2 تا موضوع رو حل کنم.

    ولی یکم تعلل کردم و ننوشتم، تا امروز که فایل روزشمار گوش دادم دیدم موضوعش احساس لیاقت و جلب توجه هست. تصمیم گرفتم به جای تعلل، اینبار سریع دست به کار بشم و تجربه خودم رو بنویسم.

    درواقع یکی از اون 2 تا موضوعی که میخواستم راجع بهشون بنویسم، یه جورایی زیر مجموعه اون یکی به حساب میاد ولی خب به شکل دیگه ای داره خودش رو نشون میده…

    موضوع اینه که:

    من خیلی آدم منطقی هستم و همیشه به این منطقی بودن خودم افتخار هم میکردم…

    به مرور متوجه شدم که با دلایل و منطقهایی که در مورد موضوعات مختلف برای دیگران میارم، میتونم اونا رو جوری قانع کنم که هیچ حرف دیگه ای نتونن بزنن… و این یه جورایی احساس خوبی به من میداد… احساس میکردم میتونم با کلامم خلع سلاحشون کنم….

    این موضوع ادامه پیدا کرد و حتی بعد از آشنا شدن من با آگاهیهای سایت هم ادامه داشت. حتی میتونم بگم چون بعد از این آگاهی ها اعتماد به نفس من هم بالاتر رفته بود، راحتتر از این تواناییم استفاده میکردم.

    حالا نکته ای که چند وقت هست متوجهش شدم اینه که من انگار با استفاده از این موضوع دارم یه وجهی از بعضی افراد رو برانگیخته میکنم که در این موقعیت قرار بگیرن که توسط من مجاب بشن که فلان کار رو اشتباه انجام دادن یا مثلا نباید فلان کار رو انجام میدادن یا مثلا در حق من کار اشتباهی بکنن، و بعد، توسط من بهشون گوشزد بشه و اون بندگان خدا هم نادم و پشیمون بشن و ازم عذرخواهی کنن…

    یعنی انگار من این توانایی در قانع کردن افراد رو نمیگم همیشه، ولی گاها، دارم در شرایطی ازش استفاده میکنم که طرف رو قانع کنم که تو در برابر من اشتباه کردی و اغلب هم اینطوره که طرف میپذیره اشتباه کرده و عذرخواهی میکنه…

    یعنی خودم توی ذهن خودم، اون شرایط رو میسازم که طرف دارم از من عذرخواهی میکنه و واقعا هم این اتفاق افتاده… و اون بنده خدا هم اونقدر از کار خودش ناراحت بود و اونقدر از من عذرخواهی کرد و هر دومون اونقدر از کاری که انجام داده بود، شوکه شدیم که تا چند روز رابطه مون عادی نشد… ولی حالا میفهمم که من دارم از این توانایی در جای نادرستی استفاده میکنم.

    یعنی هم احساس قربانی بودن رو در خودم ایجاد میکنم، و هم به اون فرد احساس گناه میدم…

    درحالیکه من قصدم ایجاد احساس گناه در اون فرد نبوده… من از این توانایی که در بیان دلایل و منطق دارم، لذت میبرم. ولی حالا مدتیه که متوجه شدم که دارم در مسیر نادرستی ازش استفاده میکنم و باید آگاهانه جلوی اون رو بگیرم.

    من چرا باید صحنه قانع کردن دیگران رو توی ذهنم تجسم کنم و بعد، از اینکه قانعش کردم خوشحال بشم؟… من چرا دارم چنین شرایطی رو به زندگیم دعوت میکنم؟

    حالا که من چنین توانایی رو دارم، بیام ازش برای ساختن باورهای قدرتمند کننده استفاده کنم…

    این یکی از اون گفتگوهای ذهنیه که روزانه در مورد موضوعات و افراد مختلف، توی ذهنم میومد و باید راه حلش رو پیدا کنم که درست حسابی حلش کنم.

    موضوع دوم که زیر مجموعه همین به حساب میاد، باز یه نوع از گفتگوهای ذهنیه، که توی این گفتگوها، همش دارم دلیل یه کاری رو به یه نفر توضیح میدم…

    یعنی انگار مثلا بعد از انجام یه کاری، اون مسئولی که مربوط به رسیدگی به اون موضوع هست (حالا هرکی میخواد باشه.. مامانم، دوستم، رئیسم، هر کی)، میاد میگه چرا این اینجوریه؟ و بعد من با همون منطقی که اول کامنتم گفتم، با دلیل میخوام ثابت کنم که من به این دلایل چنین تصمیمی گرفتم یا اینکه مثلا ثابت کنم که حالا موضوع مهمی هم پیش نیومده و تو داری اشتباه میکنی که به این موضوع حساسیت نشون میدی و داری گیر الکی میدی…

    البته راه حل این یکی توی ذهنم هنوز آسونتر از موضوع قبل هست…

    ضمن اینکه از اون موضوع اول، تجربه های واقعی هم داشتم و همونجور که استاد توضیح دادن، حتما خودم ایجادشون کرده بودم…

    کلا درمورد ایجاد حس ترحم در دیگران، احساس میکردم دارم به نسبت خودم خوب عمل میکنم و سعی میکردم آگاهانه از چنین گفتگوها یا فضاهایی فاصله بگیرم… حتی گاهی اوقات که حس میکردم طرف مقابل، برای نشون دادن محبتش میخواد با چنین احساسی با من حرف بزنه، سعی میکردم سریع حرف رو عوض کنم و اصلا اجازه ندم که گفتگو به اون سمت بره…

    اما این موضوعاتی رو که در موردشون نوشتم، گفتگوهای ذهنی هستن که شاید بشه گفت تازگیها بهشون واقف شدم و اشراف پیدا کردم…

    خدایا شکرت

    استاد عزیزم و خانم شایسته مهربان، ازتون ممنونم برای فایلهای باارزش روزشمار، که ما رو به خودشناسی بیشتر، نزدیک و نزدیکتر میکنه و فرصت یک زندگی آرامتر رو برای ما به همراه میاره.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    مریم رستمی گفته:
    مدت عضویت: 2916 روز

    خدایا سپاسگزارم و ممنونم که در این مسیر هستم سلام بر شما عزیزان و اساتید محترم

    من خیلی وقت هست که این درد دل کردن و جلب توجه کردن رو گزاشتم کنار هی همه میان به من میگن چه خبر میخان یک جوری حرفها و مسائل منو از زبونم بکشند بیرون ولی من دستشونو خواندم من اصلا لام تا کام حرف نمی‌زنم ولی هنوز به اون حد از عزت نفس نرسیدم که جلوی درد دل دیگران رو بگیرم امروز دختر عموم زنگ زد و ما دوساعت با هم صحبت کردیم و ایشون فقط داشت از ناخواسته هاش صحبت میکرد و من هم گوش میکردم و به طوری که احساس من هم بد شد و من تا ساعت ها گفتگوی درونیم حول اون صحبت ها بود بعد اومدم داخل سایت و این فایل رو از شما دیدم و بیشتر ناراحت شدم و من با دختر عموم از دو سالگی تا موقع ازدواج کنار هم زندگی کردیم و امروز بعد از درد دل ایشون و شنیدن این فایل پیش خودم گفتم من چکار کنم که از این فرکانس خارج بشم یکی از راه حل ها این بود که با دختر عموم قطع رابطه کنم بعد پیش خودم گفتم که نه اون گناه داره و من نباید توی این شرایط تنهاش بزارم و باز هم مچ خودم رو گرفتم گفتم من الان چون با استاد هستم خیلی حالم خوب هست دختر عموم گناه داره من باید یک مقدار از بار رنجش رو کم کنم ولی یاد اون رستوران سلف سرویس افتادم و فهمیدم که من لیاقت دریافت این احساسات رو دارم من به شدت دارم روی خودم کار میکنم و من خیلی نتیجه گرفتم از این رفتار من خیلی در موارد زیادی کنترل نفس داشتم و جلوی خودم رو گرفتم و سعی کردم به هر مشکلی از دیدگاه مثبت بهش نگاه کنم و من در یک کلام توی این رستوران دارم از مواهب ای جهان استفاده میکنم و اگر دیگران استفاده نمی‌کنند مقصر خودشون هستن من سعی میکنم دلم برای افراد نسوزد و خودم و حال خوب خودم و زندگی خوب خودم همیشه در اولویت باشد موفق و موید باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    ماکان الیکایی گفته:
    مدت عضویت: 502 روز

    145مین تحول روز من

    موضوع فایل:ریشه جذب ناخواسته ها و راهکارها برای تغییر دادن آن

    سلام استاد جان و بانو و همسفران سایت استادعباسمنش

    یکی از مهمترین عواملی که افراد بیماری بدبختی مشکلات مسایل و هر آنچه را که تصور کنی را جذب کنند بدلیل جلب توجه هست،که می‌خوان مورد توجه قرار بگیرند،خداوند حتی در قرآن نیز به پیامبر گفته که در مورد مشکلات با من صحبت نکن،نه تنها من با هیچ کسی یعنی دور اطرافیان نیز صحبت نکنید،و حس قربانی شدن به خود نگیرید،

    وقتی احساس تون بده و در مورد مشکلات و مسایل با کسی حتی با خانواده صحبت می کنید،یعنی به آن توجه کنید از همان جنس وارد زندگیت میشه،قانون جهان اینه که به چیزی توجه کنی از همون بیشتر وارد زندگیت میشه،مریضی، بلا مصیبت،تصادف، حال بدی،بیشتروبیشتر وارد زندگیتون میشه

    زمانی بود فرزندم تو سالیان قبل نوزادی بیماری داشت و خداروشکر توسط دستان و نگاه ویژه خداوند جراحی شد و حالش خوب خوب شد،من اون زمان سرکارم،پیش همه جار میزدم حالم بد بود طرف منو می دید میخواست گریه کنه به حالم،همه می‌دونستن فرزندم جراحی کرده یکماه تو بیمارستان خوابیدم،این حس ترحم که در وجودم قرار داشت و از بدبختی و مشکلات حرف میزدم ناآگاهانه بود و احساس قربانی شدن در من اوج گرفت،و باعث شد همه بفهمند من چه مشکلی دارم،اما استاد میگه وقتی عزت نفس داشته باشی حتی به خدا هم در مورد مشکلات گلایه و شکایت نمیکنی،منو همسرم اونقدر توجه کردیم به بیماری فرزندمون که وقتی کاری انجام میده و میخواد از زیر کاری یا مسولیتی فرار کنه یا ناهار یا شام نخوره میگه سرم درد می‌کنه یا دل درد دارم،کلا بهش توجه میکنیم و باید مقداری در توجهات خودمون نسبت به عملکردهای فرزندامون تغییر موضع بدیم و توجهات خودمون از افسوس ها نگرانی ها کمبودها و محدودیت ها دریغ کنیم و بسمت احساسات خوب و عالی و حال خوب،شادمان بودن و فراوانی گستردگی نعمتها متمرکز بشیم،

    اتفاقات زیادی از این مدل برای من پیش اومده که واقعا اونقدر در مدار و فرکانس سریع برای من رقم خورده که میبینم و الان به اون باور رسیدم با وجودم در این سیستم و تا حدودی یاد گرفتن قوانین جهانی،به هر چیزی توجه کنم همون تو کسری از روز و هفته پدیدار میشه،خب چرا از حال خوب داشتن و احساسات عالی و تمرکز روی زیبایی و نعمتها فوکوس نکنم تا حال خودم بهتر و پربارتر نشه،

    سپاسگزار پروردگار عالم بابت دریافت آموزه‌های سایت استاد عزیز و بانو شایسته،و فایل پرانگیزه و پراز دانش.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    فاطمه و ندا اسلام زاده گفته:
    مدت عضویت: 802 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    سلام به استاد عزیزم و دوستان هم فرکانسم ‌

    خدا جونم چقد تو‌بزرگی چقد تو‌خوبی

    هر آنچه که میخواهید بهش برسید از خدا بخواهین که به خود خدا قسم بهتون میده

    من نمی‌دونستم باورهام توی چه زمینه ای درست نیست

    هر روز از خدا خواستم که خدایا باور های درست رو نشونم بده

    خدایا چقد قشنگ داری این کار انجام میدی

    خدایا وقتی تو انجام میدی قشنگه دلنشینه

    خدا با این فایل یکی دیگه از باور های نادرست منو نشونم داد خدایا هزاران بار شکرت

    من هم احساس قربانی شدن و اینکه احساس ترحم از بقیه رو جلب کنم داشتم

    از زمانی که فهمیدم خود من مسئولیت زندگیم رو دارم احساس قربانی شدن در من تمام شد و من مسئولیت زندگیم رو به عهده گرفتم

    و برای تغییرش دارم تلاش میکنم و خدا رو شاکرم

    که دارم قدم به قدم میرم به جلو

    ولی اینکه دارم احساس ترحم بقیه رو جلب میکنم بهش دقت نکرده بودم اصلا متوجه این موضوع نبودم

    پدر من این موضوع رو خیلی خوب انجام میده خیلی از درداش میگه و من حتی شکایت میکردم به مادرم که بابا چقد به درداش توجه می‌کنه

    ولی من غافل بودم از خودم که دارم گاهی اوقات این کار رو انجام میدم

    بعضی مواقع خودم رو به سختی میندازم که تایید بقیه رو بگیرم

    یا اینکه از دردام بگم که سرم درد می‌کنه کمرم درد می‌کنه

    خیلی غافل بودم از این موضوع که دارم در مورد ناخواسته هام صحبت میکنم

    از همین امروز تعهد میدم به خودم و خدای خودم که تمام تلاشم رو بکنم که از این مسئله رو حل کنم و دیگه از مشکلاتم صحبت نکنم

    هر چند از زمانی که دارم روی خودم کار میکنم این کار رو انجام نمی‌دادم ولی در مورد مریضی اصلا دقت نکرده بودم و اعلام میکردم به بقیه که حالم خوب نیست

    خدایا شکرت که درس امروزم رو خیلی زیبا بهم دادی و یکی دیگه از باورهای که باید درست میشد رو نشونم دادی

    از استاد عزیزم سپاسگزارم که این فایل زیبا آماده کردن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    مریم جلقازی گفته:
    مدت عضویت: 917 روز

    سلام به استاد عزیزم، مریم جان نازنین و دوستان گرامی

    استاد این فایل رو باید بارها و بارها من مریم گوش بدم

    این آقایی که به شما از مریضیشون گفتند خود منم انگار، من مدت ده یازده سال از سن 17 سالگی مشکل التهاب روده داشتم و دکترها می‌گفتند این بیماری خودایمنی هست و مزمن و درمان نداره و فقط و فقط باید باهاش مدارا کنی و تا آخر عمر قرص بخوری، تضاد پندمیک باعث شد که خرید قرص های خارجی تو ایران سخت تر بشه و قرص ها کمیاب شدند و من با قرص های ایرانیش هم اذیت میشدم، که خدا به دل من انداخت که اصلا چرا داری اینهمه سال قرص میخوری؟ بسه دیگه و من نمی‌دونم چجوری و به چه طریقی واقعا یادم نمیاد کی و چطور شد که تصمیم گرفتم قرص نخورم و در موردش به کسی هم چیزی نگم، قبلا که دختر خونه بودم پدرم قرص هارو می‌خرید بعد ازدواجم پیگیر میشد که قرص هاتو گرفتی؟ میخوای من ببرم برات با دفترچه درست کنم؟ منم میگفتم آره گرفتم، نه نمی‌خواد خودم انجامش میدم، اما من قرص نمی‌خوردم، اول با داروهای گیاهی پیش رفتم و قرصمو کم و کمتر کردم و بعدم گفتم این داروهای گیاهی هم دیگه داره اذیت کننده میشه من می‌خوام سالم باشم، می‌خوام وقتی میرم مسافرت با خیال راحت برم مسافرت فکر نکنم چندتا قرص ببرم چندتا جوشونده ببرم هی بگم اینو بخور اینو نخور و بدون اینکه به بقیه بگم خودم درمان خودم رو استارت زدم، خدا هدایتم کرد

    من اون زمان توجه می‌گرفتم از بقیه ،ناخوداگاه اینو میخواستم وگرنه اونهمه درد و رنج رو که با عقل خودم آگاهانه نمی‌خواستم، اما ناخودآگاهم توجه میخواست ،هم چون زمان کنکورم بود (و اصلا استرس عامل شروع کننده اون بیماری بود) و من میگفتم اگه کنکور نتیجه خوبی نگیرم اشکال نداره میوفته گردن اینکه من مریض بودم و نتونستم، اینو سال های بعد فهمیدم که من از این بیماری سود میبردم، سودی پنهان در اعماق ناخودآگاهم، و وقتی که خودم خواستم هدایت شدم به درمان این بیماریم، دوست داشتم بیام الان بنویسم من این بیماری رو در خودم «درمان کردم» (من قدم برداشتم و خدا پاسخم رو داد) ، سال هاست که بیماری درمان شده، انگار الان می‌دونم چطور این بیماری میاد و چطور میره، بیماری که پزشک ها میگفتند درمان که نداره هیچ مزمن هم هست و تا آخر عمر باید قرص بخوری و فقط مراقبش باشی

    من خودم ایجادش کردم و خودم درمانش کردم

    ناخودآگاه ایجادش کردم و خودآگاه درمانش کردم، الان به لطف خدای خوبم، من حالم خوب خوبه و هیچ قرصی نمی‌خورم

    در این مورد مثال های فراوان دارم، چون اتفاقا تو خانواده ای هستم که با بیماری توجه جلب میشه، ترحم جلب میشه و صحبت غالب جمع های خانوادگی ما بیماری و دوا و دکتر هست

    من از جایی که دیدم حتی شنیدن این ها داره اذیتم می‌کنه رفت و آمدهامو بسیار محدود کردم، به مادر خودم گفتم مامان جان لطفا وقتی با من صحبت می‌کنی به من نگو کی مریض شد کی حالش خوب نیست کی چه مشکلی داره من احساس خوبی نمی‌گیرم و حالم بد میشه، به شدت این مکالمات هم کمتر شده گرچه هنوزم هست اما من اونجاها هم سعی میکنم آگاهانه از اون فضا بیام بیرون یا بحث رو عوض کنم یا یجاهایی قاطعانه بگم من نمی‌خوام این صحبت هارو بشنوم لطفا ادامه ندید، البته اینم می‌دونم دلیل اینکه هنوز دارم می‌شنوم این هارو اینه که خودم با خودم در مورد بیماری چالش دارم و با خودم در موردش صحبت میکنم و نگرانی دارم

    قدم اولم این بود به بقیه نگم از حال خودم، از مشکلات یا بیماری و این قدم رو خوب برداشتم و وقتی به روزی حالم خوب نیست تمام تلاشم رو میکنم که اطرافیانم متوجه نشن و خودم حال خودم رو خوب میکنم و بعدا میرم تو جمع

    قدم دومم این بود اگه کسی ازم حالم رو پرسید من حتی اگه خوب نبودم بگم الهی شکر خوبم که نخوام ادامه بدم به اینکه چرا خوب نیستی و بیوفتم تو این مدل صحبت ها

    قدم سوم این بود روابطم رو کم کنم با آدم هایی که اغلب دارن از مشکلات و بیماری میگن و اگه جایی بودم که این صحبت ها بود یا فضارو ترک کنم یا هندزفری بذارم و یه چیزی گوش بدم که توجهم جلب نشه بهشون چون به شدت بعدش انرژیم میومد پایین

    قدم چهارم این بود به بیماری بقیه توجه نکنم و اگه از نزدیکانم هم بیماری یا مشکلی داشتند توجه مثبت ندم و در کنارشون باشم تا جایی که میتونم و صحبت رو از اون فضا دور کنم

    قدم پنجمم این بود به خدا هم نگم از مشکلاتم و از خواسته هام بگم

    این قدم هارو تا حد خوبی پیش رفتم

    الان تو قدم ششم موندم، اینکه با خودمم تکرارش نکنم، نگرانش نباشم، با همسرم هم حتی نگم، این قدم آخره برای من، که تو ذهنم این تکرار و تکرار رو کم و کمتر کنم

    امروز هی صحبت های شمارو با خودم تکرار میکردم استاد، توجه به نکات مثبت، حال خوب، شکرگزاری، توکل به خدا و هی کلید واژه تو ذهنم میومد و برای اینکه با خودم هم به صلح بیشتری برسم اومدم تو قسمت دانلودها بخش به صلح رسیدن با خودمان و هدایت شدم به این فایل،

    این فایل جواب من بود

    مسیر راحتی خواهد بود به لطف خدا،خدا مسیر رو برای من آسان میکنه، خدا دستم رو میگیره تو این مسیر که در ذهنم هم توجهم بره به سمت خواسته ها و داشته ها و نعمت ها و زیبایی ها، من اگه خودم تنها بخوام برم این مسیر رو نمیتونم، من در آغوش خدا این مسیر رو طی میکنم، من قدم برمیدارم خدا هرجایی که باید دستم رو میگیره بغلم می‌کنه و بهم میگه برو جان دلم برو که من هستم، تو در آغوش امن من هستی ادامه بده مطمئن باش این قدم هم طی میشه و تو به آرامشی که میخوای هر روز نزدیک و نزدیکتر میشی

    ذهنت پاک میشه

    توجهت مثبت میشه

    غم دلت می‌ره

    تو قدم های اول هم من کنارت بودم و تو ادامه دادی، اینم ادامه بده، این مسیر رو هر روز ادامه بده و هر روز حالت بهتر میشه

    خدا کمکم می‌کنه و من این قدم آخر رو هم طی میکنم و می‌دونم که هر روز این تفکرات با خودم هم کمتر و کمتر میشه

    استاد ممنونم ازتون که ساده و راحت به اصل مطلب می‌پردازید و این نوع نگاه ساده و بی آلایش شما به جان دل من میشینه

    شکر وجودتون

    آرزو میکنم براتون که در آغوش امن یگانه الله مهربان زندگی رو زندگی کنید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  7. -
    زهره قلی زاده گفته:
    مدت عضویت: 769 روز

    سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته

    دوست داشتم بعد مدتی تجربه ام رو بنویسم

    میدونید استاد قبلش یه چیزی بگم؛احساس میکنم ما آدم‌ها میدونیم چی درسته چی غلط و برای تمام حرفهای شما هم تجربه داریم اما این عمل کردنه مرد عمل میخاد دیگه

    راجع به نکات مثبت در ابتدا میخام بگم

    اول از همه پسر ابتدایی من هستش

    من همزمان با کلاس اولی شدن این پسر شاغل شدم ،و چون قبلش همیشه با اینکه خانه دار بودم و در خدمت خانواده به صورت 24ساعته ،هم مدام عذاب وجدان داشتم

    و وقتی شاغل شدم باید هر طور میشد این حس و از خودم دور میکردم _دیگه چون با شما بودم و یه سری قوانین و مسائل رو درک کرده بودم تقریبا بیشتر کارهای مدرسه اش رو انداختم گردن خودش

    با اینکه تقریبا کسی نبود که بهم نگفته باشه با کلاس اولی شدن باید دربست خونه باشی و بچه کار کنی ؛ولی من چون سرم شلوغ بود نمی‌تونستم و به همین دلیل کم کم هی از مسئولیت پذیری پسرم تعریف کردم و اون هم هی کارهاش رو به درست ترین شکل ممکن انجام میداد

    طوری که وقتی کسی تلفن میزد یا تو جمع بودیم در مورد بچه هاشون حرف میزدن،من از بس از پسرم تعریف میکردم که داره همه کارهاش رو خودش انجام میده همه انگشت به دهن مونده بودن(البته نه دروغ باشه ها؛واقعا دیگه اینجوری شده بود)

    و امسال هم که کلاس دوم هست باز من هیچ نقشی ندارم توی درس و مدرسه اش و همه کارها رو خودش انجام میده

    حالا جالبه این کار رو در رابطه با همسرم انجام نمیدم …نمی‌دونم هم چرا؟

    از کم پول دادن شوهرم هر جا که برسم حرف میزنم و غر میزنم

    و هر بار هم سر یه مقدار پول خیلی کم باید دعوا کنیم

    یا سال اول شاغل بودن از بس دوست داشتم هر جا رسیدم بگم من به تنهایی با یک شرایط سختی رفتم سرکار و چه سختی ها که نکشیدم !!!!همه هم بگن افرین؛عجب زن سخت کوشی هستی تو

    و هر بار هم برای هر روز سر کار رفتن یه مشکل پیش میومد

    اما سال دوم شاغلی من به نسبت سال قبل خیلی خیلی بهتر شدم نه کامل البته

    و همین باعث شده بود نصف جلسات من رو همسرم خودش من وبیاره و ببره اون هم بدون هیچ منتی ؛اون هم شوهری که می‌گفت یا طلاق یا سرکار رفتن تو !!!

    ولی تو بحث مریضی از بچگی مادر ما اصلا توجه نمیکرد؛البته من همیشه می‌گفتم ما اصلا برای تو مهم نیستیم و از این مدل بحث ها…ولی خب همون هم به نفعمون شد و هم به من هم منتقل داده شد که اصلا من هم دقیقا برای شوهر و بچه هام اونجوری نیستم و همه ی اقوام همیشه انگشت به دهن هستن که تو این منطقه کوهستانی و پاییز و زمستون کار بچه ها به بیمارستان کشیده میشه اما بچه های تو آیا یه بار سرماخورده بشن یا نه؟؟

    راجع به بدبین نبودن شوهرم ناخودآگاه همه جا حرف میزنم و دقیقا هم تو آزادی کامل هستم

    البته اینها رو گفتم دوست داشتم یه چیزی هم بگم ؛من به این نتیجه رسیدم همیشه به خوش بین بودن و تعریف کردن نیست واقعا

    حالا یعنی چی ؟

    ببینید مثلا همسر من تا همین دو سال پیش قبل از شاغل بودن من اگه حتی ساعت 12ظهر بازار بودم هم دعوا راه مینداخت و من و نمی‌داشت با خانواده و فامیل رفت و آمد کنم

    میدونید دوستان من فک میکنم از خوش بینی نتایج من عوض نشد ؛بلکه من شخصیت ضعیف و همیشه مطیع و ترسو بودنم رو تغییر دادم

    یعنی نه اینکه بشینم بنویسم فقط(هر چند که خیلی دوست داشتم با نوشتن و تجسم کردن کار درست بشه )اما نمیشد …پس من هم اون مسیر رو گذاشتم کنار

    و واقعا خودم رو آماده کردم برای هر اتفاقی…من فقط ترس و شرک رو گذاشتم کنار

    و فقط رو خدای خودم حساب کردم و دیگه ترس از آینده و نبود شوهر و حرف مردم رو گذاشتم کنار

    و خودم رو به عنوان یک انسان هر جور که هستم پذیرفتم و دوست داشتم (هر چند رسیدن به این دیدگاه زمان برد و این طرز فکر هم سخت بود )

    و وقتی من قوی شدم و دیگه اجازه ندادم که هر چند خیلی مسائل هم پیش اومد باعث شد همسرم خودش تغییر کنه

    من اذیت شدم اون وسط ها ؛ولی الان نتیجه خوب شده

    واقعیت امر رو بخاید من نمیتونم درک کنم اون دوستانی که شرایط بد مثل من رو تجربه کردن فقط با نوشتن و تجسم کردن مشکل رو حل کردن_ولی خب دوست داشتم یه جایی بنویسم که بگم فک میکنم وقتی بیس کار مشکل داشته باشه با خوش بینی حل نمیشه باید ریشه ای حل کرد

    من خودم این وسط خیلی اذیت شدم پس یعنی راه های بهتری هم بوده که من نمیدونستم

    به نظرم خوبه در ابتدا آدم رو شخصیت خودش کار کنه و خودش رو قوی کنه واگر هم یه ناخواسته بوجود اومد دیگه ازش حرف نزنه و بهش توجه نکنه

    امیدوارم که این نوشته کمک کنه به دوستانم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    پرستو گفته:
    مدت عضویت: 206 روز

    به نام خدای بخشنده و مهربان،

    خدایا، هر چی دارم از توئه و همیشه شکرگزار مهربونی‌هاتم.

    سلام به استاد عزیزم، بانو شایسته‌ی نازنین و دوستان خوبم در سایت.

    این فایل رو فکر کنم دومین باره که گوش میدم، اما انگار امروز یه جور دیگه بهم الهام شد که باید دوباره بشنومش. استاد دقیقاً همون چیزی رو گفتن که سال‌ها تو زندگی من اتفاق افتاده بود؛ اینکه وقتی مدام به مشکلات توجه کنی، نه‌تنها حل نمیشن، بلکه هر روز بیشتر و سنگین‌تر بهت فشار میارن.

    من سال‌ها تو این چرخه گیر کرده بودم، همیشه غرق در مشکلات، همیشه نگران، همیشه درگیر مشکلات بقیه… اما حالا فهمیدم که خودم باعث سخت شدن زندگیم بودم. با دلسوزی‌های بی‌جا، با اینکه فکر می‌کردم باید بار مشکلات بقیه رو هم به دوش بکشم، نه‌تنها زندگی خودم رو سخت کردم، بلکه باعث شدم توقع دیگران ازم بالاتر بره.

    ولی خدا رو هزاران بار شکر که این مسیر رو تغییر دادم. دیگه به مشکلات توجه نمی‌کنم، دیگه از سختی‌ها حرف نمی‌زنم، ارتباطاتم رو محدود کردم و تمرکزم رو فقط روی خودم گذاشتم. نتیجه؟ روز به روز حالم بهتر شده، مشکلات کم و کمتر شدن، و حس می‌کنم دارم زندگی‌ای رو می‌سازم که همیشه دلم می‌خواست. و مطمئنم که از این هم بهتر خواهد شد.

    استاد عزیز، ازتون ممنونم برای تک‌تک آگاهی‌های نابی که با ما به اشتراک می‌ذارید. شما برای من و امثال من، دستی از دستان خدا روی زمین هستید، هدایتگری که مسیر رو روشن‌تر می‌کنه.

    خدایا شکرت که بالاخره دارم راه درست رو میرم…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    لیلا توسلی گفته:
    مدت عضویت: 781 روز

    159مین گام روزشمارزندگی توجه به خواسته ها.

    به نام خدا وسلام به خدا سلام به جمع خانواده.

    شکرخداکه بادستان قدرتمندش مرابه کلاس خداشناسی وخودشناسی دعوت کرد.

    سلام به استادخودم.

    الهی شکرت بابت سلامتی واحساس عالی که باخانواده دورهم زندگانی میکنم.وهدیه ی الهی هم داریم نی نی من دوست داریم عزیزدل مامان.

    من بچه بودم خیلی یادم نیست ولی منوخواهرم که ازمن بزرگتربودتوخونه بودیم مادرم خدابیامرزکارهای خانه روبه خواهرم واگذارمیکرد.هرکاری ازنظافت،نگهداری بچه ی کوچک غذادادن،تعویض پوشک سنتی قدیمی!¡!!!آشپزی والی آخر.

    ولی من زیاداهل این کارهانبودم وزودهم ازدواج کردم.

    دختردایی جانم خدارحمتش کنه اوهم مثل مادوتا دختر پشت سرهم داشت ویک پسرکوچک.

    خواهرم میگفت: والانم گوشه بدی برات تعریف میکنه که.

    دختردایی هرجامینشست وبرمیخواست ازدخترش تعریف میکرد:دخترمن قندهای خوب ویک اندازه میشکنه،آشپزیش عالیه،لباس شستنش کیف میکنی!!!!!

    حالاخدابیامرزه مادرمن:یاازت تعریف نمیکردیااینکه بامخ مینداخت طرف رو تو مستراح!!!!!!!

    خواهرم تعریف میکردیک روزازشهرمیهمان به ظاهرغریبه برای پدرم میاد.چون خانه ماقهوه خانه مش قنبربودهرکه ازشهربه روستامیومدخانه ی آقای توسلی راحت بود!¡!!!!وپدرم خیلی هم بزرگ خاندان بود. هم توفامیلای مادرم هم توفامیلی خودش بالاخره نه مادرم ونه دخترداییم هیچ کدوم نبودن.

    ماهم بچه بودیم یادمون نیست خواهرم که یک کوچولوازنوه داییم بزرگتره باکمک همدیگه برنج باحتماقیمه درست کردن بیشترکارهاباخواهرم بوده پذیرایی تموم میشه.

    وقتی مادرم بادخترداییم ازشهربرمیگردند شوهردخترداییم اهل تعریف وبالابردن طرف بود!¡!!!!

    خدارحمتشون کنه باچشمهای درشتش !!!

    تعریف میکرده که عمه نمیدونی این دوتادخترچکارکردن؟؟؟!!!!! آبروی ماروبه جاکردن .!!!!!!!!اصلا بگوکربلاکردن!!!! کربلا!!!!

    این جمله یک اصطلاح بود.

    حرص گرفتن خواهرم ازبچگی یادم بود.

    که میگفت: نوه دایی کلی قندروبه خاکه قندتبدیل میکنه!!!!!!

    بعددختردایی ازش همه جاتعریف میکنه!!!!!!

    ولی من که بهترقندخوردمیکنم.

    ننه اصلا هیچی نمیگه که بماندآدم روجلوهمه خراب میکنه!!!!!!!!

    ‘الان مادرم بهشتی شده این خواهرم فقط ردپای مادرم روپررنگ کرده فقط منفی، منفی،ازدوتادخترهاش میگه به‌خصوص ازدختربزرگش!!!

    میگم: یکم ازکارهای خوبشون بگو!!!

    میگه مگه کارخوبم بلدن!!!؟؟؟ بعدم ازشون تعریف کنی پر رو هستن پر رو ترمیشن!!!!!!!!

    دوتاخواهربزرگترازاینهم دارم بچه هاشون میگن وای ننه خدابیامرزدت.!!!!رفتی ولی اخلاقت روبرای ایناجاگذاشتی!!!!

    مادرم میگفت: بچه به دل عزیز، به چشمت خار.

    کلاً قدیمیهابیشترازهمین جمله هم گفتاری وهم عملگرایی به کارمیبردن.

    مادرمن خیلی قَدَربودفقط بچه هاشو ،لوس نمیکرد!!واصلاازبچه هاش تعریف چندان نمی‌کرد!!!!

    حالامن برعکس همشون سعی میکنم تامیتونم ازبچه هام به خوبی یادکنم.

    چون ازبچگی حرف خواهرم یادمه که دختردایی ازدختراش تعریف می‌کرد.

    قبلا که جونتربودیم به خاطرمسئله ی شوهرم همه میگفتن طفلک لیلا!¡!¡!!¡

    ولی من قربانی نشدم!!!! کنارعزیزدلم هرجوربودزندگی کردم!¡آره زندگیمودوست داشتم بچه ها که به دست وپااومدن هی ازشون خوبی گفتم، خوبی گفتم.

    حتی ازعزیزدلم تعریف کردم!!!!!!.

    بازهمین آدمهامیگفتن: کل فامیل ودوست وآشنا همسایه حتی خانواده ی خودم که لیلاازبچه هاش وشوهرش شانس آورده!!!!!خخخخخخخخخخخ

    حدودا6الی7سال پیش توی محله ی قدیمی خیلی به مردم و درد دلاشون گوش میکردم حتی مریض شدم قندگرفتم.والان بیش از 5سالِ که مکان زندگی تغییرکرده باهیچ کس رفت وآمدنداریم واین قطع رابطه ی فیزیکی به خواهرهامم اثابت کرده خیلی احساسم عالیه چون وقتم آزاده فقط کارهاموانجام میدم باهندزفری حال میکنم.وقتی میگم حال میکنم یعنی حال میکنم.

    2روزپیش 40دخترعمه عزیزدلم دعوت بودیم یکی ازخانمهای فامیلشون گفت:عه چرامثل من لاغرشدی!!!!شماهم مریضی!!!؟؟؟ گفتم: نه! من سالمم.

    یکم شکمم آب شده وصورتم زودنشون میده !!!!

    گفت :آره خوش اندام ترشدی.

    گفتم :من ازاول خوش اندام بودم.

    گفت آره ازجونیت عالی بودی.

    عاشقتونم استاد.دعای خیرم بدرقه ی راه خودت ومریم جون وخانواده ی خونیت وکلیه ی خانواده ی سایت عباسمنشی بِد رود. سال جدیدروبرای همه آرزوی خیروسعادت دارم یاحق.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      محمدرضا روحی گفته:
      مدت عضویت: 1319 روز

      به نام هدایت الله

      سلام خدمت خواهر عزیزم لیلا دوست ارزشمند و توحیدی وفعال سایت

      از شما سپاسگزارم بابت کامنت خوبی که نوشتی چقدر لذت بردم از این درک وآگاهی خوبت وخیلی ساده وروان انرژی خوبت رو من از نوشتن شما می‌توانم حس کنم ولذت ببرم

      آنقدر خوب بودی دختر که کامنت خوبی برای رد پا برای خودت به جا گذاشتی امیدوارم همیشه بدرخشید و بهترین نتایج را در زندگی خود داشته باشید

      در پناه الله یکتا شاد سلامت و ثروتمند باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  10. -
    احمد گفته:
    مدت عضویت: 1968 روز

    سلام خدمت استاد و همه اعضای سایت درمورد بیماری که گفتید من یک مورد خیلی جدید دارم اونم اینکه سالها قبل که من پسرخاله ام بیماری کیست مویی گرفته بود همش ترس اینو داشتم که نکنه منم بگیرم و این ترس هرازچندگاهی توی دلم میومد تا حدود یکماه قبل که من ناخواسته به این مشکل دچار شدم و نتیجه این شد که بله این اتفاق برام افتادخ و منم گرفتم و شب درحالیکه توی کارگاه خوابیده بودم تصمیم گرفتم که منی که با ذهنم تونستم یکسری مسایل رو برای خودم خلق کنم بیام و اینم امتحان کنم خب باید چیکار کنم ؟این سوالی بود که از خودم پرسیدم و جواب این بود تامیتونی بهش توجه نکن و سریع خودتو مشغول یه کاری کن من حدود یک هفته این تمرینو انجام دادم ویادم رفته بود که توجه منفی کنم بهش نتیجه چی شد اومدم خونه و رفتم حمام ونتیجه بسیار حیرت اور بود واینکه هیچ اثری از بیماری نبود و کاملا درمان شده بودم بعد به عنوان تمرین در دفترم نوشتم و هی برای تکرار و یاداوری هرروز میخونم.دومین مورد توجه به تصادف و اینکه ترس از تصادف میومد توی وجودم و حسم بد میشد تا اینکه این اتفاق برام افتاد و حسابی از لحاظ روحی بهم ریختم تا اینکه اومدم وبه دلیل این اتفاق فکرکردم که چرا این اتفاق افتاد و جواب ذهن چی بود اینکه تو توجه کردی و نتیجه توجهت رو جهان بهت نشون داد. سومین مورد در مورد اینکه من اخر سال 1400اومدم و به خدا گفتم خدایا میشه من کارگاهمو تنها بگیرم (چون کسی که باهم کارگاهو گرفته بودیم اومد بهم گفت من نمیتونم بگیرم نمیزار متو هم بگیری )من اولش یکم بهم ریختم و نجواهای درونی شروع کردن که باید جوابشو بدی و این حرفها ولی خب ندای درونم میگفت بسپار به خئا خودش و منم گفتم خدایا من میخوام تنها کارگاه بگیرم یا اینجا یا هرجای دیگه بقیش باخودت نتیجه چی شد تعطیلات عید شد و مارفتیم مسافرت بعد تعطیلات شریکم اومد خودش گفت من تا اخر قرارداد هستم و اگرتو میخوای اینجا رو بگیری من نیستم باخودته و من تونستم اون کارگاه رو با 2.5برابر پول پیش و2 برابر اجاره بها بگیرم و نصف کرایه کل سال رو هم پرداخت کردم و حدود100میلیون هم کارگاه را تجهیز کردم .تجربه بعدی خرید دوره روانشناسی ثروت 3بود که من درسال1400برای امسال هدف تعیین کردم که دوره رو شرکت کنم و نجواها هی میگفت تو هنوز روانشناسی ثروت 1رو تمام نکردی و اول اونو تموم کن بعدش این دوره رو شرکت کن خب من از اول دوره ثروت 1هر ده جلسه باز بر می گشتم از اول و مرور میکردم از تیرماه سال قبل من دوره ثروت 1 رو شروع کردم و با گذشت یکسال جلسه 30 هستم و باز برگشتمم از اول خیلی جدی تر دارم جلو میرم حالا اتفاقی که افتاد چی بود؟بعد 45 روز جدی کارکردن دوره ثروت 1 به راحتی هرچه تمام تر چند برابر پول ثروت 3 اومد توی حسابم و من نشونه گذاشتم و اول تیر ماه وارد دوره ثروت 3 شدم و الان با جدیت دارم کار میکنم نتایجش خیلی شگفت انگیزه مشتری های بسیار عالی و دست به نقد کارهای خیلی بزرگتر و اینکه با تمرین اهرم رنج ولذت کارایی خودم رابیشتر کردم ومنی که 7سال قبل با منفی500 هزارتومان به دل ترسهام زدم و مهاجرت کردم به تهران الان با 2 عدد نیروی مستقیم و 10 عدد نیروی غیر مستقیم دارم قدم هایم را برای رسیدن به کارخانه مورد نظر با طی کردن تکامل بر میدارم و نمیخوام بگم 100 درصد ولی بالای 80درصد خواسته هایی که توی ذهنم میاد رو براورده میکنم و به اکثر افرادیا مشتری هایی که فکر میکنم بلافاصله تماس میگیرند یا توی تعطیلات هم من سفارش کار میگیرم .نمونه بارزش امروز صبح توی مسیر محل کارم داشتم به یک مشتری فکر میکردم و میگفتم خیلی وقته خبری ازش نیست باورتون نمیشه ساعت 12 تماس گرفت وسفارش کار داد و من کلی به کارکرد ذهن و قانون جهان هستی بائرم بیشتر شد.استاد من درحال حاضر طی دوسالی که باشما هستم زندگیم خیلی تغییر کرده و از یک انسان منفی تبدیل به کسی شدم که روزامو طبق خواسته خودم خلق اکثردرخئاست هایم در ستاره قطبی به نتیجه میرسند من در دفترهای تمرینهام تعهد دادم که با جهادی اکبر تمارینم رو انجام بدهم و کلیه جلسات دوره های روانشناسی ثروت1و3و دوره دوازده قدم را به همراه تمرینات و خلاصه متن و خواندن تمامی کامنت های هرجلسه را مطالعه کنم و بروم سراغ جلسه بعدی در آینده ای نزدیک از نتایجم در دوره روانشناسی ثروت 3 بصورت جزیی تر خواهم گفت. با آرزوی موفقیت وشادکامی و ثروت برای تمامی اعضای سایت گروه تحقیقاتی عباسمنش

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: