این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2022/06/abasmanesh-6.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2022-06-22 05:43:102022-06-30 21:17:16ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
من درمورد ریشه جذب ناخواسته ها یکی دومورد برام پیش اومده
من چندسال پیش که بااستادوقوانین آشنانبودم باهمسرم مشکلات زیادی داشتم اماازجایی ک من احساس قربانی شدن روداشتم یک مسئله کوچیکی هم ک پیش میومد رو جوری پیش بقیه مطرح میکردم ک دل دیگران بیشتربرام بسوزه وبگن عه بیچاره،چقدرمظلومه،چقدرشوهره بدی داره،چقدرشوهرش ادم قلدریه،همین جوری هم میشدباین رفتار من واقعا ادم مظلوم دربرابرظالم شده بودم(منظورم این نیست ک همسرم آدم بد وظالمی بود، نه به چیزای بیخودی گیرالکی میداد ومن یک رفتاری وفرکانسی ارسال میکردم ک واکنش همسرم این جوری شده بود حتی اطرافیان میگفتن این ک چیزی نیست که گیرمیده وای بیچاره چقدردر سختی بسرمیبره و…)
من هم ته دلم خنک میشد
وبازدوباره یک مسئله کوچیکو براشون تعریف میکردم ودوباره این مسئله، درگیری مابزرگتر وادامه دارمیشدتا جایی که همه فامیل ازجداشدن من ازشوهرم خوشحال وهمکاری میکردندیا هرکدوم مستقیم وغیرمستقیم توی هرجمع یاتنهایی که همسرموگیرمیاوردند براش از ظلم وقلدری پادشاهان ومظلوم کشی اونها وعاقبت بخیرنشدن ها میگفتن ویک ذره ونیم نگاهی به موضوعات بین ما اشاره میکردند
ک یک بارشوهرم بندخدا اومد گفت نمی دونم موضوع بحث بین مادوتا چراهمه باید درجریان باشن ومنو نصیحت کنن
واین واکنش ها دوباره درگیری بین ماروبیشترمیکرد
خلاصه هرکسی برای کمکم ونجات مظلوم ازدست ظالم پیشنهاد وراهکاری میدادن ومنم هم که هنوزهچی ازقوانین نمیدونستم اکثراعمل میکردم بدون اینکه فکرکنم که این ممکنه بیشترباعث ضربه من باشه
وچقدر مسائلم بزرگ شد
این قدر مسائل زندگیم زیادشده بود تاتصمیم گرفتم برم پیش مشاور
وهرراهکاری میداد انجام میدادم،ودایره مسائلم بزرگوبزرگترمیشد تاجایی که کم اوردم ودیگه تحمل کردن چنین زندگی برام خیلی سخت بود
.
.
.
خلاصه این جوری شدک من ازته دلم ازخداکمک خواستم وبااستاد آشناشدم
وبعدامتوجه شدم
همه چیزخودتی
مشاورخودتی
ظلم خودتی
بدبختی خودتی
مسئله ومشکل خودتی
خوشبختی خودتی
عشق خودتی
روابط عالی خودتی
.
.
خودت وفقط خودت هستی ک همه چیزوهمه کس رو خلق میکنی
تواگه ذره ای دردرونت بهم ریختگی وتنش باشه اولین کسی که بهش برخورد میکنی،اون تنش وبهم ریختگی روبرات نشون میده
تواگه ذره ای شکایت،ناله وناشکری دردرونت داری،یک نفراز طریق جهان سرراهت قرارمیگیره تا توبیشتر ناشکری تجربه کنی
من اززمانی که بااستاد اشنا شدم ویادگرفتم توی ذهنم اون مسائل رو بزرگ نکنم وزیپ دهنمو ببندم ونخوام که کسی دلش برام بسوزه
وبه قول استادکوچکترین خوبی اگه از خصوصیات یارفتارهمسرم دیدم برای خودم بگم واحساسمونسبت به همسرم بهترکنم
همه اون مسائل حل وتمام شد
ومن توی فامیل مثال زدنی شدم
که چقدر صبرکرد ویاقلق شوهرشو پیداکرده یااینکه یک نفربهم میگه همسرت کتاب روانشناسی چی میخونه ک اینقدر زندگیتون عالی شده)):
من درمورد روابط باهمسر نتایجم عالی شده اما هنوز توی مسائل مالی وکاری هنوز دارم کارمیکنم ومیخوام نتیجه خیلی بزرگتر ومتفاوت تر بگیرم اونوقت اگه ازم خواستن بتونم درمورد قوانین واستادصحبت کنم چون نتایجم انقدربزرگ نشده درظاهر ،هرچند که ازدرون خیلی احساسم عالی ومتفاوت شده امااینا
هنوز ریشه ها هستند
ولی اوناازم نپرسیدند که چکارکردی
چطور شماهااین قدر فرق کردین
فقط میدونن ک من اون نسخه قبلیم نیستن
البته گاهی خیلی کم ازتغییر زاویه دیدم نسبت به همسرم،برای دیگران که تعریف میکنم ،متوجه میشن ک یک چیزی مهم ترو اصل ترازقِلِق یاصبر توی زندگیم اتفاق افتاده
اونم تغییر خودم وشخصیتم هست
خداروهزاران هزار شکر میکنم که من بااستاد ومفاهیم توحیدی اشناکرد
چقدرخوشحالم که توی این مسیرهستم وازخدامیخوام که بتونم تواین مسیربمونم
ازاستادسپاسگزارم که منو،بچه هامو وهمسرمو از ظلم وجهل بیرون اوردندوزندگیمونوبااگاهی هاشون نجات دادن
که در گذشته من یک دوست صمیمی داشتم که بهم میگفت تو هرگز در مورد مشکلاتت حرف نمیزنی و گلایه میکرد از من
و من همیشه در جواب میگفتم درد ودل میکنم حال م بد میشه
چون در لحظه نتیجه این درد دل کردن میگرفتم و این از این نشات میگرفت که نهاد من مخالف بود با توجه کردن بر مشکلات
و این دوست من هرگز متوجه نمیشد که واقعا حال من بد میشه از درد و دل کردن
در مورد خانوادم و خودم میتونم مثال بزنم
در خصوص همین بیماری
من مادری دارم که از زمانی که من میفهمیدم که حدود 5 سالم بود مادرم همیشه مریض بود و همیشه انواع بستری شدن و عمل کردن و …
و این روند هنوز ادامه داره حتی همین لحظه که باهاتون صحبت میکنم
در طول این سال ها مادرم نبوده یک روز حال ش بپرسی و بگه خوبم
نتیجه ش چی شد؟ انواع و اقسام بیماری های متنوع
که هر روز بیشتر و بیشتر هم میشه
الان سال های سال هست که من تعمدا از مادرم روزها حال ش نمیپرسم چون نمیخوام با جواب ش مواجه بشم
البته این بدون دونستن قانون انجام میدادم چون حوصله شنیدن مریضی هاش نداشتم و اینکه اصلا از اینکه همش میخواد براش دلسوزی کنیم خوشم نمیومد
ولی حالا میبینم هم به خودم کمک میکردم هم به خودش
خب خدا رو شکر که بدون اگاهی داشتم راه درست میرفتم
و حالا در مورد برادرم که اون هم روندی مثل مادرم داره و حتی مثل مادرم خونه نشسته و کار خاصی هم نداره با اینکه از من بزرگتر هست
و هر روز یک بیماری به بیماری اضافه میشه
چرا؟ هیمشه در حال گلایه کردن از زمین و اسمون و خدا و … همش در حال نفرین کردن دیگران و مقصر دونستن همه جهان برای اوضاع زندگی ش
و نتیجه هم شده این بیماری ها و گرفتاری ها
و توجه مادرم به برادرم که همیشه نگران ش بوده از بچگی
همیشه هواش داشته و اگه مریض میشد قربون صدقه ش میرفت و حالا متوجه میشم که این چقدر به ضرر برادرم بوده که حتی حالا اگه بدنش جوش میزنه تو اینترنت دنبال بیماری های نادر میگرده واسه پیدا کردن علت جوش بدنش
این دقیقا اتفاقی هست که براش میفته
و حالا در مورد من
من ناراحت بودم که در بچگی همیشه دلپیچه میگرفتم ومادرم یک روز که خیلی بچه بودم و حالم بد بود بهم گفته بود تو همیشه مریض هستی و بیفت بمیر و هرگز بیدار نمیشد یک نبات داغ درست کنه برام و این کار گاهی پدرم انجام میداد
و این موضوع من چند مدت پیش سر بیماری مادرم بخاطر اوردم
البته سرش غر زدم بخاطر این حرف و گفتم الان نباید از من انتظار داشته باشی انقدر مراقبت باشم در حالی که هرگز از من مراقبت نمیکردی
حقیقتش حتی ته دلم بخاطر کارش ناراحت میشم
ولی میدونم این بهترین لطفی بود که به من کرد
چرا ؟ چون بعد اون حرف در بچگی اون پایان بیماری ها و مریضی های من بود این به حدی بود که مادرم دیگه خیلی من به دکتر نمیبرد بغیر از یک دوره در دبیرستان
و از اون به بعد من هی سالم و سالم تر میشدم و جوری که سال های سال من سرما هم نمیخورم و یک سری بیماری هایی مثل ریفلاکس معده و میگرن در همون دوران بود که به مرور همه این بیماری ها کامل از بین رفت
چرا؟
چون من هی توجه م کمتر و کمتر کردم به این موضوعات
و حالا باید از مادرم تشکر کنم که اون رفتار در بچگی با من کرد
چون از اون زمان به این نتیجه رسیدم که نباید بیمار بشم چون در بیمار ی فقط خودم هستم و خودم
و بارها میشد که علایم سرماخوردگی میومد اگاهانه میگفتم مسی سریغ پیشگیری کن چون مریض بشی خودتی و خودت و این باعث شد که من الان سال های سال در بیشتر زمان ها در سلامت جسمانی به سر میبرم و خدا رو شکر میکنم بخاطر این سلامتی
خدایا درسته که من حتی الان گلایه مند هستم از رفتار مادرم ولی این بزرگترین لطفی بود که در حق من کرد
همینجا ازش تشکر میکنم که هم این گلایه برطرف بشه و هم به خودم یاداوری میکنم جهان اینکار کرد که من سلامت باشم چون بسیار حساس هستم که مریض بشم بیش از اندازه از بیماری فاصله میگیرم
و از زمانی که با قانن اشنا شدم اگاهانه سعی میکنم در مورد بیماری و مشکلات از دوستان نپرسم و سعی مکینم اگه کسی خیلی داره درد و دل میکنه طوری موضوع عوض میکنم که طرف مقابل متوجه نشه
من یک زمانی خیلی دوستان میومدن درد ودل میکردن و من مشاور خودشون میدونستن
تا حدی که دوستان بارها بهم گفتن روانشناسی بخونم چون خیلی مشاوره های خوبی بهشون میدم
و موقق میشم در این رشته
ولی وقتی قانون جهان متوجه شدم دیگه اصلا علاقه ای به این کار ندارم و دیگه نمیخوام پای درد و دل کسی بشینم
و میبینم چقدر ارامش بیشتری دارم
یک نکته دیگه هم زمانی که این فایل گوش میکردم هندزفری دراورده بودم و دیدم برادرم شروع کرد به مخالفت کردن با استاد
دیدم حالی ش نمیشه فقط هندزفری زدم
چون میدونم اون در فرکانس دریافت این اگاهی ها نیست و همین که خودم گوش کنم بهتره
اخییییییییییییش نوشتن این کامنت حال بهتری به من داد
که برای خودم مرور کردم این قانون و تغییر در نگاه رفتار مادرم
خدایا شکرت
استاد عزیزم سپاسگذارتونم برای این فایل ارزشمند
این جز فایل های که من در تک تک روزها زندگی م دیدم افراد زندگی م چطور دارن نتیجه میگیرن در خصوص بیماری و مشکلات
دقیقایکی ازاتفاقاتی که باکانون توجه من رخ دادهمین پریشب بودکه من چون مادرم حالش بدبودوبردیمش بعددرمانگاه وبعدش من همش توجه میکردم به بیماری مادرم وفرداصبحش هرکی بهم زنگ میزددرموردبیماری مادرم باهاش صحبت میکردم وحتی خودم هم زنگ میزدم که بیان دیدن مادرم وهمین باعث شدکه من شب بعدش همین بیماری روبگیرم وحالم بدبشه وتاصبح نخوابم واین یعنی توجه به بیماری وحتی مادرم هنوزخوب نشده چون به بیماری مادرم زیادتوجه کردیم هم خودم هم بقیه خانوادم
چون باکانون توجهش داره این مشکلات روبرای خودش به وجودمیاره
یادمه من زمان این بیماری کروناکه قبل ازاشنابااستادبودزیادنگران نبودم وصحبت نمیکردم بادیگران وهمین باعث شدکه درگیراین بیماری نشم ولی خیلی هاحساس بودن درموردش وخیلی مواضب نظافت خودشون بودندوهمون هامبتلاشدندبه این بیماری
تمام زندکی مابه واسطه کانون توجه ماداره رقم میخوره باافکاروباورهای ما
جهان کارخودش رومیکنه اگه جلب توجه دوست داریی ومیخوای همه دلسوزی کنندبرات واحساس قربانی شدن بهت دست بده زندگبت هرروزبدتروبدترمیشه
به نام خدای رزاق و وهابم به نام خدایی که از زمانی قدرتشو حس و درک کردم با گوشت و پوست استخوانم دارم هر لحظه هدایت میشم وکارهامو به آسانی انجام میده
خدایا شکرت سپاسگزارتم
سلام به استاد عباس منش عزیزم و عزیز دلشون
ریشه جذب ناخواسته ها
قبلنا اتفاق بدی برام میافتاد یا خبر بدی میشنیدم یا مریض میشدم نمیفهمیدم و میگفتم شانس ندارم با قسمتم همینه چرا فقط من مریض میشم و خلاصه کلی حرفهای پوچ
دوسال پیش کم و بیش فایلهای استاد رو گوش میدادم اما نه مثل الان تمرکزی هرز گاهی
خواهر کوچکترم زیر زانوی پای چپش یه کیست چربی داشت و خیلی اذیت میشد هر جا میرفت نمیتونست پاشو جمع کنه یا زیاد راه بره من وقتی اینو با این وضع میدیدم اذیت میشدم به عنوان خواهر بزرگتر طوری شده بود هر جا میرفتم تفریح با همسر و فرزندام نمیشد حرفی از خواهرم نزنم کلا تمرکزم روی مریضی خواهرم بود و خودم متوجه نبودم که دارم چه بلایی سرخودم میارم یه سال گذشت من دیدم داره زیر زانوی پای چپم درد میکنه دقیقا مثل خواهرم شده بودم تا اومدم موضوع رو به همسرم گفتم و ایشون گفتن اینقدر که از خواهرت مدام حرف زدی حالا خودت هم اینطوری شدی من اول یکم ناراحت شدم ولی بعد قبول کردم که کارم اشتباه بوده
و سریع اومدم تمرکز کردم روی خودم و تغییر خودم و این شد یه درس مهم برای من که به چیزی که نمیخوای یا دوست نداری توجه نکن ازش صحبت نکن
چکار کردم ؟
تعهد دادم به خودم که دیگه از مریضی یا ناراحتی هیچ کسی به هیچ عنوان توجه یا صحبت نکنم تمرکزم و از روی خواهرم برداشتم و شروع کردم به شکر گزاری زیاد
و کم کم خوب شدم( حتی دکتر رفتم گفت باید عمل بشی ) و الان هم به لطف الله بزرگ و وجود نازنین استاد
و این سایت عظیم و وجود نازنین دوستانم در این سایت روز به روز دارم رشد میکنم روی خودم فقط و فقط کار میکنم از چیزی که نمیخوام صحبت نمیکنم و توجه نمیکنم از زیباییها صحبت میکنم تحسین میکنم خواسته هامون مینویسم و اینطوری هواسم به سمت هدف و خواسته ام میره و خدا رو شکر میتونم ذهنمو کنترل کنم
وقتی بتونی ذهن رو کنترل کنی دیگه بهش اجازه نمیدهی به سمت چیزهای منفی بره آگاهانه بهش ورودی خوب و مثبت میدهی و خروجی خوب هم دریافت میکنی
159 . روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا
برنامه خدا
امروز اصلا خدا یه جور دیگه باهام برخورد کرد بعد فهمیدم چی میخواست بهم بگه
و فهمیدم همه اش برنامه هاییه که من رشد کنم
صبح باتوجه به وعده ای که به خواهرم داده بودم و قرار بود بریم مترو درمورد فروشندگی ماسک سوال کنیم ،باهم راه افتادیم و رفتیم وقتی رسیدیم مدارک خواهرمو گرفت و گفت شرایطشو و بعد گفت 50 میلیون باید سفته بدی
من اینو شنیدم گفتم چه خبره 50 میلیون سفته
گفت پول که نمیخوایم کل سفته ها 20 هزار تمنم نمیشه
گفتم نه و به خواهرم گفتم ولش کن میخوای یه غرفه ماسک که کل ماسک هاش نهایت 10 میلیونم نمیشه به عهده بگیری ولی 50 میلیون سفته میخوان
برای کار تو جاهای دیگه انقدر سفته نمیخوان
و بعد برگشتیم و خواهرم منصرف شد
تو راه یهویی گفتم وای ببین پس این بود که خدا دو روز پیش با نشانه اش که فایل سفر به دور آمریکا 184 بود و گوش دادم و فهمیدم که باید مسیر نقاشیای خودمو ادامه بدم و نرم سمت فروشندگی ماسک ، این بود
که هم براب چنین کاری 50 میلیون میخواست و هم کلی سختگیری داشت
خلاصه از اونجا میخواستم برگردم خونه تا تمرین رنگ روغنم رو انجام بدم تا شنبه اگر خدا بخواد برم کلاس نقاشی
خواهرم بار اولش بود میرفت نمایشگاه شهر آفتاب و قرار بود امروز مادرم و خواهرم برن اونجا و نقاشیای منم ببرن برای فروش کنار کارای خودشون
خواهرم گفت طیبه تو هم بیا من تنها نرم ،بیا یکم برو نمایشگاه و ببین و بعد برو خونه
خودم اصلا نمیخواستم برم نمایشگاه ولی حس درونم از قلبم میشنیدم طیبه برو امروزو برو
وقتی رسیدیم مترو و مادر و خواهر زاده ام اومدن به مادرم گفتم میرم خونه ،شنیدم اون حس میگفت نه باید بری نمایشگاه
مادرم هم گفت طیبه امروزو بیا فردا بشین نقاشی بکش ،امروز که اومدی بیرون ، گفتم باشه و باهاشون رفتم
وقتی رسیدیم نمایشگاه هیچ کس نبود اکثرا با ماشیناشون اومده بودن و حتی من تعجب کردم چون یه بار اونجا رفته بودم انقدر آدم زیاد بود ،ولی اینبار کسی نبود
ما رفتیم سمت در وردی و صندلی داشت نشستیم و من وسایلامو پهن کردم و نشستیم ،خواهرم 20 هزار تومان فروخت و همینجور نشسته بودیم یهویی با موتور نگهبان انتظامات اومد گفت جمع کن
من یهویی گفتم ، مترو میریم میگن جمع کن اینجا میایم میگین جمع کن ، باشه جمع میکنیم
ولی دروغ چرا بغضم گرفت و تو دلم گفتم خدا داری تلاشمو میبینی دیگه باید چیکار کنم تو کمکم کن
راه گشونم بده بگو چیکار کنم
بعد دید چشمام پر اشک شد گفت یکم دیگه بشینید ولی همکارام بیان بگن باید بلند بشین
همین که رفت چند دقیقه نشده یه موتور با دو تا مامور دوباره اومدن گفتن سریع جمع کنین
من نتونستم کنترل کنم خودمو زدم زیر گریه
قبل اینکه به خدا بگم نشونه بده ، اینبار گفتم خدا تو همه کار برای من کردی ، مشکل از باورای من هست یا اینکه شرک ورزیدم و یا اینکه ایمانم رو بهت نشون ندادم درست و حسابی و دارم نتیجه باورامو میبینم وگر نه تو هیچ تقصیری نداری
من بودم که باعث این اتفاق بودم و بعد گفتم
گفتم خدا یه نشونه بهم بده چیکار کنم مدرسه ها تعطیل شد ، رفتم مترو تا جایی که سعی کردم تلاش کردم و تو بهم کمک کردی حالا بگو قدم بعدیم رو و داشتم همینجور گریه میکردم و خواهرم گفت طیبه بسه گریه نکن الان میگن چی شده گریه میکنه
ولی من داشتم با خدا حرف میزدم تو دلم و گریه میکردم میگفتم ببخش اگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گریه کردم باید اینجا ایمانم رو بهت نشون میدادم و گریم نمیگرفت
ولی گریه ام از یه جهت هم از این بابت بود که باورام ایراد داره و نباید گریه کنم و درسته سخت هست
ولی هیچ وقت اینجوری نمیمونه و من اگر تلاش کنم و کنترل کنم خودم و ذهنم رو و ایمان داشته باشم کا وقتی خدا تا اینجا کمکم کرده بازم کمکم میکنه
پس ادامه میدم ولی خدا باور کن هیچی نمیدونم قدم بعدی رو بهم بگو تا مدارم رو تغییر بدم و اونجا بود که گریه کنان میرفتم تا سوار ون بشم و برم مترو شهر آفتاب که سوار قطار بشم برگردم خونه
گفتم خدا من دیگه دست فروشی هیچ جا نمیرم
من ازت درخواست کردم میخوام نقاشی دیواری یا چهره بکشم و سفارش بگیرم خودت نشونه بهم بده
نشسته بودم ساعت حدود 2:40 بود و شدید گرم بود و گریه میکردم بعد گفتم نشونه بهم بده خدا کدوم سوره رو بخونم؟
چی رو باید از سوره قرآنت بهم بگی تا آرومم کنی ؟؟؟؟
پسرم! نماز را برپا دار و مردم را به کار پسندیده وادار و از کار زشت بازدار و بر آنچه به تو مى رسد شکیبایى کن، که اینها از امورى است که ملازمت بر آن از واجبات است
درک کردم که باید صبور باشم و عجله نکنم درسته یه مدت بود درست فروش نداشتم ولی خداروشکر بازم فروش بود
درک کردم که صبر کن که واجبه صبر کردنت و ادامه دادن مسیرت
اگر آنچه درخت در زمین است قلم باشد و دریا و هفت دریاى دیگر آن را پس از پایان یافتنش مدد رسانند، کلمات خدا پایان نپذیرد؛ یقیناً خدا تواناى شکست ناپذیر و حکیم است
به خودم گفتم و حس کردم که هرچی بشه حتی اگر تو ایده هایی که بهم الهام میشه نتیجه ای نگرفتم و وانعی سر راهم دیدم در باورهام دنبال رفع مانع باشم نه در عوامل بیرون
و در نهایت رسیدم به آیه آخر و گریم گرفت
دقیقا جوابمو گرفتم و همون حسی که کرده بودم با این آیه به یقین تبدیل شد
و با درخواستی که کرده بودم گفتم خب پس خدا ، من دیگه اصلا دستفروشی نمیرم و من طبق درخواستم میرم نقاشیامو به کافه و خونه هایا بیمارستانا نشون میدم تا نقاشی دیواری ،کار بگیرم
و مدارم رو میخوام بالا ببری
من تلاشمو میکنم خودت داری میبینی ، ایمانی بهم عطا کن که قدم بردارم و متوقف نشم یا نمونم تو دستفروشی و مدارم رو میخوام تغییر بدم
یقیناً خداست که دانش قیامت فقط نزد اوست، و باران را نازل مى کند، و آنچه را در رحم هاست مى داند؛ و هیچ کس نمى داند فردا چه چیزى به دست مى آورد، و هیچ کس نمى داند در چه سرزمینى مى میرد؛ بى تردید خدا دانا و آگاه است
وقتی این رو خوندم و هیچ کس نمیداند فردا چه چیزی به دست می آورد
مثل چراغی روشن شد برام و گفتم تو داری تلاش میکنی و مسیرت رو میری ،هیچی نباید بری فقط ساکت باشی و سعیتو بکنی تا کنترل کنی ذهنت رو تا خدا باقی کارارو برات انجام بده ک چه میدونی فردا چی قراره برات رخ بده
پس از لحظه ات لذت رو ببر
و سعی کردم احساسم رو خوب کنم و باخدا حرف زدم و منتظر موندم تا قطار بیاد و وقتی اومد و من برگشتم خونه
تو راه داشتم از اینستاگرام فایلای تیکه ای رو نگاه میکردم
یهویی یه عکس توجهمو جلب کرد
یه دختر نشسته بود و بارون میبارید و درست بالای سرش سنگ معلق بود
رفتم نگاه کنم دیدم داره میگه و نوشته مینویسه رو فیلم که
هر اتفاقی که در زندگی شما افتاده ، همه بخشی از برنامه خداست
تمام لحظات سختی که پشت سر گذاشتید داره شمارو به آدم بهتری تبدیل میکنه ، همگی برنامه خداست
هر تجربه سختی که دارید داره شما رو برای اون چیزی که از خدا خواستید آماده میکنه
و اگر نیاز دارید قوی شوید خدا شمارو قوی میکنه
من دقیق یادم نیست هم خندیدم هم بغضم گرفت که خدا داشت باهام حرف میزد با این متن
و من قبلش گریه کرده بودم و درخواستم رو گفته بودم به خدا که میخوام نقاشی دیواری سفارش بگیرم و کارم بزرگ تر بشه در مدار بالاتر از دستفروشی قرار بگیرم
و تصمیم گرفتم که پل پشت سرمو خراب کنم و گفتم من دیگه دستفروشی رو نمیرم خدا
خودت قدم بعدی رو بهم بگو
یه حسی بهم میگفت تا وقتی هی از اینجا میری به اونجا و این پارک و اون نمایشگاه ،میمونی تو مدار دستفروشی
باید قدم برداری و حرکت کنی تا بهت داده بشه و در مدار بالاتر قرار بگیری
و گفتم خب منتظرم بهم بگی از این لحظه دیگه باتو
خودتم تلاشامو میبینی
که تو راه یهویی بهم گفته شد برو تو یه برگه بنویس که نقاشی دیواری تو اتاق بچه و نقاشی چهره انجام میدی و ببر به در خونه ها بچسبون حتی یهویی حس کردم باید ببرم به بیمارستانا برای دکترا و پرستارا نشون بدم
یا هرجایی که میتونم برم رو برم و پخش کنم و شروع کنم تمام کارایی که تو این سال ها در پیج قبلیم کشیده بودم رو تو پیج جدید اینستاگرامم بذارم و شروع کنم به پخش کردن تبلیغ نقاشیام و اینکه چسبوندنشون به دیوارای شهر
وقتی رسیدم خونه اول به خودم به بدنم گفتم بذار مهمدنی بدم و هندوانه خوردم و میوه و بستنی بعدش شروع کردم به نوشتن متن برای چاپ و طرح خاصی از رنگ و پالت که گفتم خدا تو بهم نشون بده چه عکسی باشه که یهویی بهم نشون داد و حدود 80 تا چاپ کردم رو کاغذ و وقتی چاپ میکردم یهویی باز بهم گفته شد حتی توی مترو میتونی به آدما بدی
اینبار متفاوت تر
قبلا نقاشیاتو میبردی ولی الان برگه هارو بده به آدما اونی که باید ببینه خودش میاد و سفارش میده بهت و خدا باقی کاراشو انجام میده برات
تو فقط عمل کن و دیگه سریع تر قدم هاتو بردار
و چشم گفتم و بعد چاپشون درست کردم و گذاشتم تا باخودم ببرم هرجا رفتم بیرون از خونه
حتی بعدش گفته شد شهر آفتاب هم خواستی بری جگعه برو و به آدما پخش کن و بگو کاراتو ببینن
و باقی رو بسپر به خدا
من وقتی داشتم فکر میکردم یاد حرف استاد عباس منش افتادم که تو یکی از فایلا میگفت من وقتی میخواستم کارم رو گسترش بدم هی میخواستم تغییر بدم و نمیشد و بهم گعته شد تا وقتی فکرت تو ایران هست و گسترش کارت تو ایران ، به خواسته بزرگت که رفتن به خارج هست و کارای دیگه نخواهی رسید
فکر کنم اینجوری گفتن استاد دقیق یادم نمونده
ولی در ول این بود که اگر رها نکنی اینجا رو قدم بعدی بهت گفته نمیشه
و استاد عباس منش تصمیم گرفته بودن که کلا هرچی دارن تو ایران بفروشن و برن
بدون اینکه چیزی معلوم باشه
من گفتم پس منم که درخواستمو کردم و گفتم دیگه نمیرم دستفروشی خدا راه رو نشونم داد و باید قدم هام رو بردارم تا بهم عطا کنه
خیلی خوشحالم از اینکه امروز خدا هر لحظه هدایتم کرد
وقتی خواستم اون فیلمی که درمورد قوی شدن بود متنشو بخونم اینجوری نوشته بود که
وقتی از میان آتش رد شوی، نمیسوزی، و سختیها به تو صدمهای نخواهند زد
خداوند فقط خدای آغاز نیست. او فقط خدای مرحله پایانی نیست، بلکه او خدای میانه راه نیز هست که دشوارترین مرحله رسیدن به هدف است.
بنابراین، خداوند در میانه دشوارترین چالش ها در کنار ماست.
چالش ها را می توان بخشی از روند رشد در نظر گرفت.
وعده داده که چالش ها با این که موقتی هستند، اما موجب رشد روحانی و بلوغ شخصیت می شوند.
با ایمان و تلاش پیگیر باشید، و درس های لازم را از دوران ها یاد بگیرید
یاد ایمان حضرت ابراهیم افتادم که آتش براش گلستان شد گفتم طیبه سعی کن تا تلاش کنی که ایمانت رو در عمل نشون بدی
و وقتی دوباره فکر میکنم میبینم که خدا با اون گریه ای که کردم میخواست من رشد کنم درخواستی که کردم رو عمیقا بخوام براش تلاش کنم
و تمام سعیمو میکنم و میدونم خدایی که تو این مدت که پا تو مسیر آگاهی گذاشتم و بی نهایت کمکم کرد با اینکه من نیم قدم برداشتم ولی هزاران قدم برام برداشت همون خدا بازهم کمکم میکنه
و ازش بارها طلب بخشش کردم امروز که اگر گریه کردم ناسپاسی کردم و یا شرک ورزیدم و میدونم که میبخشه انقدر بزرگه که وقتی میگم ببخش یه صدایی میشنوم میگه بخشیدمت تو فقط به مسیرت ادامه بده
این فایلو بار سومه که می لینم واولین بار نمی دونستم که ریشه ی کل مشکلاتم عزت نفسه
من اصلا تهی از عزت نفسم و ازدرون خالی خالیم
نمی دونم آیا کسی هست که به اندازه ی من،اینقد خودشو بی ارزش بدونه و خودشو اذیت کنه
من اینقد کار می کنم وخودمو خسته می کنم که بدنم درد می گیره ،بعد چون از رنج دادن خودم لذت می برم ،از بچه هام شاکی میشم که شما خیلی بی نظمین وکثیف می کنین.
چند روزه واقعا حسم بد بود و ریشه شو نمی دونستم
میگفتم خدایا من که داشتم عالی رو خودم کار می کردم ،پس چرا حسم بده
بااینکه تمرینات دوره ی حل مسائل رو انجام می دادم ،ولی کمال گرایی منو بشدت اذیت می کرد و ذهنم می گفت :تو بی ارزشی
هیچ پیشرفتی نکردی
دستاوردهامو اصلا نمی دید
مرتب ضعف هامو به من یادآوری می کرد و می گفت هیچ دستاوردی نداشتی ،هنوز که فلان خواسته تو بدست نیاوردی …..
اونقد حسم بد میشد که می خواستم گریه کنم و از خدا مرتب درخواست می کردم حسمو خوب کن.
هرچقد شکرگذاری می کردم باز فایده نداشت ،انگار نه انگار که دوساله رو خودم کار می کنم ….
تا اینکه خدا منو به فایل های عزت نفس هدایت کرد
چند روز پیش یه ایمیل از طرف سایت دریافت کردم و درمورد کامنت اقای سعید صادق زاده در جواب به سوال یکی از دوستان بود ،
ایشون در پاسخ به سوال اون دوست عزیز ،یه لینک از سایت گذاشته بودن
ومن اون لینکو باز کردم و دیدم نوشته :«««اگهی های دوره ی عزت نفس »»»
فایلو دیدم و اصا انگار یه روزنه ی امیدی توی قلبم پیدا شد
در کمال ناباوری دیدم که کل ترمز های مربوط به عدم عزت نفسو دارم
من خودمو ارزشمند ودوست داشتنی نمی دونم
من فقط دنبال تایید گرفتن از دیگران م و حاضرم کلی خودمو زجر بدم تا بقیه ازم راضی باشه.
من موفقیت ها ودستاوردهامو فوق العاده بی ارزش می دونم واصلا مرتب ذهنم به من میگه،چقد بی ارزشی ،هیچ غلطی نکردی.
شاید برای شما ب چشم نیاید ولی برای من یه آگاهی بزرگی بود
چند روز پیش رفتم حموم توی حموم شامپو ریخت توی چشمم، اینقد چشمم میسوخت، چشمم بسته بود بهش دست میزنم احساس سوزش میکردم و چشمم قرمز قرمز شده بود، بصورت ناآگاهانه فقط با ینفر نه بیشتر اونم درحدی ک ازش پرسیدم چشمم قرمز شده یا نه همین قدر ازش پرسیدم،
من دانشجو بودم و تو خوابگاه هم بودم، ک دیگه میتونستم ترحم همه رو بخرم ولی یه حسی بهم میگفت به هم اتاقیات بگو یه حس دیگه هم میگفت قوی باش این بچه ننه بازیا چیه
منم به کسی جز اون یه نفر نگفتم و سعی میکردم بهش توجه نکنم تا فرداش ک امتحان داشتم خوب خوب شده بود
ریشه ی این ویژگی آدما یعنی آه و ناله و تعریف از بدبختیا ، داشتن حس قربانی هست
و آدمی که شخصیت قربانی داره ناخودآگاه توجهش میره به سمت و سوی ناخواسته ها چرا؟
برای اینکه خوراکِ حس قربانی همون ناخواسته هاس. هی خوراک میگیره پروار میشه و باز قویتر ادامه میده
و بالعکس آدم قهرمان اتوماتیک وار توجهش به چیزهاییه که میخواد وارد زندگیش بشه
پس ریشه ی توجه به ناخواسته و دامن زدن به نتایج تلخ مثل بیماریهای سخت و … ،
این ویژگی قربانی بودن ماست که اکثریت قریب به اتفاق آدمها رو شامل میشه
بنابراین اگر مبنا رو بر این قرار بدیم که شخصیت قربانی مون رو تبدیل به شخصیت قهرمان کنیم
/که اصلا هم کار آسونی نیست/ چون سالهای زیادیه که بهمراه ما تا الان اومده،
پس از اون کانون توجهمون خودبخود اصلاح میشه و مهم تر از همه نایج مون تغییر می کنه
اگه بیماریم سالم میشیم و ….
به همین جهت اگه منِ نوعی دقیق نگاه کنم که در کدوم مورد زندگیم حس قربانی دارم و همونو درستش کنم
و مطمئن باشم که صددرصد به نفع مه ازش گذر کنم
همه چی عوض میشه 👌👌👌
دقت کردین خیلی از آدما بعد از این همه عمر که از خدا گرفته ن هنوز شاکین که
چرا این آدم بابای منه!
چرا این آدم مامان منه
( این دیگه آخرِ حس قربانیه)
بعضیا شاکیَن که چرا این آدم شوهرِ منه
بعضیا شاکیَن چرا من باید تو این شغل باشم! چرا کارمندم؟ چرا کاسبم؟
چرا شغل ندارم؟
یا پسرا میگن چقدر ما بدبختیم که باید بریم سربازی!
دخترا میگن چقدر ما بدبختیم که آزادی حجاب نداریم!
مادره میگه منِ بدبخت افتادم گیر این بچه!
پدره میگه منِ بدبخت چقدر باید خرج شماها کنم
خلاصه همه میگن مایِ بدبخت مای بیچاره!!!
یک کم به این جملات دقت کنین خیلی براتون آشناست نه؟ دائم داریم از اطرافیان میشنویم. اگه یه کم دیگه فکر کنیم می بینیم خودمون هم داریم این حرفا رو مرور میکنیم حالا یا با کلام یا توی فکرمون
و تمام اینها یعنی من قربانی هستم قربانی پدر و مادرم قربانی بچه م قربانی اوضاع و شرایط
و تا دست از این شخصیت قربانی برنداریم اوضاع به سامان نمیرسه
🌴🌴🌴🌴
بالاخره هرکسی توی اقوامش یکی دو تا آدم موفق هست یا
یکی دو تا آدم که وارد مسیر رشد شدن .
یک کم به ویژگیها و خلق و خو و حرف زدنشون دقت کنیم مطمئنا” ردپای شخصیت قهرمان رو درشون خواهیم دید
بله اعتراف میکنم که بعضی از مشکلات رو به همین دلیل به وجود آوردم و بعضی مشکلات هم با همین روش وخیم تر کردم
ولی استاد دقیقا درست میگن که حس خوبش فقط همون لحظه ست و بعدش اون مشکل و اون شرایط بادوام تر میشن ، اینکه من حس میکردم چقدر براش مهمم که انقدر توجهش جلب میشه و دل میسوزونه و چقدر ناراحت میشه و اون لحظه یه حس مهم بودن به آدم میده ولی بعدش انگار ده بار با چکش زدی رو میخ اون شرایط تا حسابی فرو بره به دیوارِزندگی
از این پس هربار سعی میکنم که زیپ دهنمو ببندم هرجا خواستم از مشکلات بگم، هربار که انجام بدم برا بار دیگه آسون تر میشه، چون نمیخوام از این شمشیر دو لبه برای صدمه زدن به خودم استفاده کنم.
حتی با خدا هم درباره مشکلاتت حرف نزن هرگز.
شروع کردم رو اعتماد به نفس و عزت نفسم کار کنم و به زودی محصول عزت نفس هم میخرم ، این مسیر یه جوری خوبه که وقتی رو خودت کار میکنی وقتی تمرکزت رو خودته انگار خدا و تموم هستی هم تمرکزشون رو توئه تا همه چی رو برات بچنینن وقتی امروز به دیروزم نگاه میکنم خوشحالم که انگار یه پله از دیروز بالاترم ، برخلاف سالها پیش که دلم میخواست به گذشته برگردم و یه سری چیزا رو عوض کنم الان فقط دلم میخواد به جلو برم ، این ذوق ، این حس خوب ، این آرامش ، این احساس شعف عمیق درونی ، این احساس رشد کردن باعث شده هر روز نسبت به روز قبل احساس موفقیت کنم و به قول استاد موفقیت یه مقصد خاص نیست ، همینکه نسبت به دیروزت پیشرفت کنی یعنی تو در مسیر موفقیتی و این مسیر تا اخر عمر ادامه داره .
من به وجود آورنده ی همه شرایط و اتفاقاتمم ، اگه اطرافم آدمای داغون هستن چون خودم داغونم ، تمرکز رو بزارم رو خودم ،خودمو رشد بدم وقتی به اندازه کافی رشد کنم توی اون مدار «لاجرم» به آدما و شرایط بهتر برخورد میکنم و تنها یک راه هست اونم «عمل» به اگاهی ها «عمل، عمل، عمل»
خدایا ما رو به راه راست هدایت کن به راه کسانی که به آنها نعمت داده ای نه گمراهان
سلام به استاد ارزشمندم و دوستان عزیز
من درمورد ریشه جذب ناخواسته ها یکی دومورد برام پیش اومده
من چندسال پیش که بااستادوقوانین آشنانبودم باهمسرم مشکلات زیادی داشتم اماازجایی ک من احساس قربانی شدن روداشتم یک مسئله کوچیکی هم ک پیش میومد رو جوری پیش بقیه مطرح میکردم ک دل دیگران بیشتربرام بسوزه وبگن عه بیچاره،چقدرمظلومه،چقدرشوهره بدی داره،چقدرشوهرش ادم قلدریه،همین جوری هم میشدباین رفتار من واقعا ادم مظلوم دربرابرظالم شده بودم(منظورم این نیست ک همسرم آدم بد وظالمی بود، نه به چیزای بیخودی گیرالکی میداد ومن یک رفتاری وفرکانسی ارسال میکردم ک واکنش همسرم این جوری شده بود حتی اطرافیان میگفتن این ک چیزی نیست که گیرمیده وای بیچاره چقدردر سختی بسرمیبره و…)
من هم ته دلم خنک میشد
وبازدوباره یک مسئله کوچیکو براشون تعریف میکردم ودوباره این مسئله، درگیری مابزرگتر وادامه دارمیشدتا جایی که همه فامیل ازجداشدن من ازشوهرم خوشحال وهمکاری میکردندیا هرکدوم مستقیم وغیرمستقیم توی هرجمع یاتنهایی که همسرموگیرمیاوردند براش از ظلم وقلدری پادشاهان ومظلوم کشی اونها وعاقبت بخیرنشدن ها میگفتن ویک ذره ونیم نگاهی به موضوعات بین ما اشاره میکردند
ک یک بارشوهرم بندخدا اومد گفت نمی دونم موضوع بحث بین مادوتا چراهمه باید درجریان باشن ومنو نصیحت کنن
واین واکنش ها دوباره درگیری بین ماروبیشترمیکرد
خلاصه هرکسی برای کمکم ونجات مظلوم ازدست ظالم پیشنهاد وراهکاری میدادن ومنم هم که هنوزهچی ازقوانین نمیدونستم اکثراعمل میکردم بدون اینکه فکرکنم که این ممکنه بیشترباعث ضربه من باشه
وچقدر مسائلم بزرگ شد
این قدر مسائل زندگیم زیادشده بود تاتصمیم گرفتم برم پیش مشاور
وهرراهکاری میداد انجام میدادم،ودایره مسائلم بزرگوبزرگترمیشد تاجایی که کم اوردم ودیگه تحمل کردن چنین زندگی برام خیلی سخت بود
.
.
.
خلاصه این جوری شدک من ازته دلم ازخداکمک خواستم وبااستاد آشناشدم
وبعدامتوجه شدم
همه چیزخودتی
مشاورخودتی
ظلم خودتی
بدبختی خودتی
مسئله ومشکل خودتی
خوشبختی خودتی
عشق خودتی
روابط عالی خودتی
.
.
خودت وفقط خودت هستی ک همه چیزوهمه کس رو خلق میکنی
تواگه ذره ای دردرونت بهم ریختگی وتنش باشه اولین کسی که بهش برخورد میکنی،اون تنش وبهم ریختگی روبرات نشون میده
تواگه ذره ای شکایت،ناله وناشکری دردرونت داری،یک نفراز طریق جهان سرراهت قرارمیگیره تا توبیشتر ناشکری تجربه کنی
من اززمانی که بااستاد اشنا شدم ویادگرفتم توی ذهنم اون مسائل رو بزرگ نکنم وزیپ دهنمو ببندم ونخوام که کسی دلش برام بسوزه
وبه قول استادکوچکترین خوبی اگه از خصوصیات یارفتارهمسرم دیدم برای خودم بگم واحساسمونسبت به همسرم بهترکنم
همه اون مسائل حل وتمام شد
ومن توی فامیل مثال زدنی شدم
که چقدر صبرکرد ویاقلق شوهرشو پیداکرده یااینکه یک نفربهم میگه همسرت کتاب روانشناسی چی میخونه ک اینقدر زندگیتون عالی شده)):
من درمورد روابط باهمسر نتایجم عالی شده اما هنوز توی مسائل مالی وکاری هنوز دارم کارمیکنم ومیخوام نتیجه خیلی بزرگتر ومتفاوت تر بگیرم اونوقت اگه ازم خواستن بتونم درمورد قوانین واستادصحبت کنم چون نتایجم انقدربزرگ نشده درظاهر ،هرچند که ازدرون خیلی احساسم عالی ومتفاوت شده امااینا
هنوز ریشه ها هستند
ولی اوناازم نپرسیدند که چکارکردی
چطور شماهااین قدر فرق کردین
فقط میدونن ک من اون نسخه قبلیم نیستن
البته گاهی خیلی کم ازتغییر زاویه دیدم نسبت به همسرم،برای دیگران که تعریف میکنم ،متوجه میشن ک یک چیزی مهم ترو اصل ترازقِلِق یاصبر توی زندگیم اتفاق افتاده
اونم تغییر خودم وشخصیتم هست
خداروهزاران هزار شکر میکنم که من بااستاد ومفاهیم توحیدی اشناکرد
چقدرخوشحالم که توی این مسیرهستم وازخدامیخوام که بتونم تواین مسیربمونم
ازاستادسپاسگزارم که منو،بچه هامو وهمسرمو از ظلم وجهل بیرون اوردندوزندگیمونوبااگاهی هاشون نجات دادن
استاد همیشه قدردان وسپاسگزارشماهستیم
درپناه خدا باشید
سلام خدمت استاد عزیزم
استاد بعد گوش کردن مجدد این فایل به این دقت کردم
که در گذشته من یک دوست صمیمی داشتم که بهم میگفت تو هرگز در مورد مشکلاتت حرف نمیزنی و گلایه میکرد از من
و من همیشه در جواب میگفتم درد ودل میکنم حال م بد میشه
چون در لحظه نتیجه این درد دل کردن میگرفتم و این از این نشات میگرفت که نهاد من مخالف بود با توجه کردن بر مشکلات
و این دوست من هرگز متوجه نمیشد که واقعا حال من بد میشه از درد و دل کردن
در مورد خانوادم و خودم میتونم مثال بزنم
در خصوص همین بیماری
من مادری دارم که از زمانی که من میفهمیدم که حدود 5 سالم بود مادرم همیشه مریض بود و همیشه انواع بستری شدن و عمل کردن و …
و این روند هنوز ادامه داره حتی همین لحظه که باهاتون صحبت میکنم
در طول این سال ها مادرم نبوده یک روز حال ش بپرسی و بگه خوبم
نتیجه ش چی شد؟ انواع و اقسام بیماری های متنوع
که هر روز بیشتر و بیشتر هم میشه
الان سال های سال هست که من تعمدا از مادرم روزها حال ش نمیپرسم چون نمیخوام با جواب ش مواجه بشم
البته این بدون دونستن قانون انجام میدادم چون حوصله شنیدن مریضی هاش نداشتم و اینکه اصلا از اینکه همش میخواد براش دلسوزی کنیم خوشم نمیومد
ولی حالا میبینم هم به خودم کمک میکردم هم به خودش
خب خدا رو شکر که بدون اگاهی داشتم راه درست میرفتم
و حالا در مورد برادرم که اون هم روندی مثل مادرم داره و حتی مثل مادرم خونه نشسته و کار خاصی هم نداره با اینکه از من بزرگتر هست
و هر روز یک بیماری به بیماری اضافه میشه
چرا؟ هیمشه در حال گلایه کردن از زمین و اسمون و خدا و … همش در حال نفرین کردن دیگران و مقصر دونستن همه جهان برای اوضاع زندگی ش
و نتیجه هم شده این بیماری ها و گرفتاری ها
و توجه مادرم به برادرم که همیشه نگران ش بوده از بچگی
همیشه هواش داشته و اگه مریض میشد قربون صدقه ش میرفت و حالا متوجه میشم که این چقدر به ضرر برادرم بوده که حتی حالا اگه بدنش جوش میزنه تو اینترنت دنبال بیماری های نادر میگرده واسه پیدا کردن علت جوش بدنش
این دقیقا اتفاقی هست که براش میفته
و حالا در مورد من
من ناراحت بودم که در بچگی همیشه دلپیچه میگرفتم ومادرم یک روز که خیلی بچه بودم و حالم بد بود بهم گفته بود تو همیشه مریض هستی و بیفت بمیر و هرگز بیدار نمیشد یک نبات داغ درست کنه برام و این کار گاهی پدرم انجام میداد
و این موضوع من چند مدت پیش سر بیماری مادرم بخاطر اوردم
البته سرش غر زدم بخاطر این حرف و گفتم الان نباید از من انتظار داشته باشی انقدر مراقبت باشم در حالی که هرگز از من مراقبت نمیکردی
حقیقتش حتی ته دلم بخاطر کارش ناراحت میشم
ولی میدونم این بهترین لطفی بود که به من کرد
چرا ؟ چون بعد اون حرف در بچگی اون پایان بیماری ها و مریضی های من بود این به حدی بود که مادرم دیگه خیلی من به دکتر نمیبرد بغیر از یک دوره در دبیرستان
و از اون به بعد من هی سالم و سالم تر میشدم و جوری که سال های سال من سرما هم نمیخورم و یک سری بیماری هایی مثل ریفلاکس معده و میگرن در همون دوران بود که به مرور همه این بیماری ها کامل از بین رفت
چرا؟
چون من هی توجه م کمتر و کمتر کردم به این موضوعات
و حالا باید از مادرم تشکر کنم که اون رفتار در بچگی با من کرد
چون از اون زمان به این نتیجه رسیدم که نباید بیمار بشم چون در بیمار ی فقط خودم هستم و خودم
و بارها میشد که علایم سرماخوردگی میومد اگاهانه میگفتم مسی سریغ پیشگیری کن چون مریض بشی خودتی و خودت و این باعث شد که من الان سال های سال در بیشتر زمان ها در سلامت جسمانی به سر میبرم و خدا رو شکر میکنم بخاطر این سلامتی
خدایا درسته که من حتی الان گلایه مند هستم از رفتار مادرم ولی این بزرگترین لطفی بود که در حق من کرد
همینجا ازش تشکر میکنم که هم این گلایه برطرف بشه و هم به خودم یاداوری میکنم جهان اینکار کرد که من سلامت باشم چون بسیار حساس هستم که مریض بشم بیش از اندازه از بیماری فاصله میگیرم
و از زمانی که با قانن اشنا شدم اگاهانه سعی میکنم در مورد بیماری و مشکلات از دوستان نپرسم و سعی مکینم اگه کسی خیلی داره درد و دل میکنه طوری موضوع عوض میکنم که طرف مقابل متوجه نشه
من یک زمانی خیلی دوستان میومدن درد ودل میکردن و من مشاور خودشون میدونستن
تا حدی که دوستان بارها بهم گفتن روانشناسی بخونم چون خیلی مشاوره های خوبی بهشون میدم
و موقق میشم در این رشته
ولی وقتی قانون جهان متوجه شدم دیگه اصلا علاقه ای به این کار ندارم و دیگه نمیخوام پای درد و دل کسی بشینم
و میبینم چقدر ارامش بیشتری دارم
یک نکته دیگه هم زمانی که این فایل گوش میکردم هندزفری دراورده بودم و دیدم برادرم شروع کرد به مخالفت کردن با استاد
دیدم حالی ش نمیشه فقط هندزفری زدم
چون میدونم اون در فرکانس دریافت این اگاهی ها نیست و همین که خودم گوش کنم بهتره
اخییییییییییییش نوشتن این کامنت حال بهتری به من داد
که برای خودم مرور کردم این قانون و تغییر در نگاه رفتار مادرم
خدایا شکرت
استاد عزیزم سپاسگذارتونم برای این فایل ارزشمند
این جز فایل های که من در تک تک روزها زندگی م دیدم افراد زندگی م چطور دارن نتیجه میگیرن در خصوص بیماری و مشکلات
و تفاوت خودم رو با این افراد
خدایا شکرت
استاد خیلی ازتون سپاسگذارم
در پناه خدای هدایتگر.
به نام الله هدایتگر
سلام دوستان
ردپای من درفایل159سفرنامه
دقیقایکی ازاتفاقاتی که باکانون توجه من رخ دادهمین پریشب بودکه من چون مادرم حالش بدبودوبردیمش بعددرمانگاه وبعدش من همش توجه میکردم به بیماری مادرم وفرداصبحش هرکی بهم زنگ میزددرموردبیماری مادرم باهاش صحبت میکردم وحتی خودم هم زنگ میزدم که بیان دیدن مادرم وهمین باعث شدکه من شب بعدش همین بیماری روبگیرم وحالم بدبشه وتاصبح نخوابم واین یعنی توجه به بیماری وحتی مادرم هنوزخوب نشده چون به بیماری مادرم زیادتوجه کردیم هم خودم هم بقیه خانوادم
دقیقاچندین ساله مادرمن بیماره وروزی11تاقرص میخورده وهمیشه توجهش به مشکلاته وگریه میکنه واگراتفاق خوبی هم رخ بده زیادشکرگذارنیست واون روبزرگ نمیبینه وهمیشه مریضه وحالش بده ومشکل براش به وجودمیادوهمیشه بادیگران درددل میکنه واصلامتوجه نیست کهدچندساله چرااینقدربیماره
چون باکانون توجهش داره این مشکلات روبرای خودش به وجودمیاره
یادمه من زمان این بیماری کروناکه قبل ازاشنابااستادبودزیادنگران نبودم وصحبت نمیکردم بادیگران وهمین باعث شدکه درگیراین بیماری نشم ولی خیلی هاحساس بودن درموردش وخیلی مواضب نظافت خودشون بودندوهمون هامبتلاشدندبه این بیماری
تمام زندکی مابه واسطه کانون توجه ماداره رقم میخوره باافکاروباورهای ما
جهان کارخودش رومیکنه اگه جلب توجه دوست داریی ومیخوای همه دلسوزی کنندبرات واحساس قربانی شدن بهت دست بده زندگبت هرروزبدتروبدترمیشه
بایدمواظب ورودی های ذهنمون باشیم
چی میشنویم
درموردچی صحبت میکنیم
به چی فکرمیکنیم
چی مینویسیم
حتی باخداهم درموردمشکلاتمون صحبت نکتیم
چون توجه به مشکلات احساس بدرورقم میزنه
واحساس بد=اتفاقات بد
شادوموفق باشید
به نام خدای رزاق و وهابم به نام خدایی که از زمانی قدرتشو حس و درک کردم با گوشت و پوست استخوانم دارم هر لحظه هدایت میشم وکارهامو به آسانی انجام میده
خدایا شکرت سپاسگزارتم
سلام به استاد عباس منش عزیزم و عزیز دلشون
ریشه جذب ناخواسته ها
قبلنا اتفاق بدی برام میافتاد یا خبر بدی میشنیدم یا مریض میشدم نمیفهمیدم و میگفتم شانس ندارم با قسمتم همینه چرا فقط من مریض میشم و خلاصه کلی حرفهای پوچ
دوسال پیش کم و بیش فایلهای استاد رو گوش میدادم اما نه مثل الان تمرکزی هرز گاهی
خواهر کوچکترم زیر زانوی پای چپش یه کیست چربی داشت و خیلی اذیت میشد هر جا میرفت نمیتونست پاشو جمع کنه یا زیاد راه بره من وقتی اینو با این وضع میدیدم اذیت میشدم به عنوان خواهر بزرگتر طوری شده بود هر جا میرفتم تفریح با همسر و فرزندام نمیشد حرفی از خواهرم نزنم کلا تمرکزم روی مریضی خواهرم بود و خودم متوجه نبودم که دارم چه بلایی سرخودم میارم یه سال گذشت من دیدم داره زیر زانوی پای چپم درد میکنه دقیقا مثل خواهرم شده بودم تا اومدم موضوع رو به همسرم گفتم و ایشون گفتن اینقدر که از خواهرت مدام حرف زدی حالا خودت هم اینطوری شدی من اول یکم ناراحت شدم ولی بعد قبول کردم که کارم اشتباه بوده
و سریع اومدم تمرکز کردم روی خودم و تغییر خودم و این شد یه درس مهم برای من که به چیزی که نمیخوای یا دوست نداری توجه نکن ازش صحبت نکن
چکار کردم ؟
تعهد دادم به خودم که دیگه از مریضی یا ناراحتی هیچ کسی به هیچ عنوان توجه یا صحبت نکنم تمرکزم و از روی خواهرم برداشتم و شروع کردم به شکر گزاری زیاد
و کم کم خوب شدم( حتی دکتر رفتم گفت باید عمل بشی ) و الان هم به لطف الله بزرگ و وجود نازنین استاد
و این سایت عظیم و وجود نازنین دوستانم در این سایت روز به روز دارم رشد میکنم روی خودم فقط و فقط کار میکنم از چیزی که نمیخوام صحبت نمیکنم و توجه نمیکنم از زیباییها صحبت میکنم تحسین میکنم خواسته هامون مینویسم و اینطوری هواسم به سمت هدف و خواسته ام میره و خدا رو شکر میتونم ذهنمو کنترل کنم
وقتی بتونی ذهن رو کنترل کنی دیگه بهش اجازه نمیدهی به سمت چیزهای منفی بره آگاهانه بهش ورودی خوب و مثبت میدهی و خروجی خوب هم دریافت میکنی
خدارو شکر که در مسیر زیباییها و فراوانی قرار دارم
استادم ممنونتم ای بهترین بنده مخلص خدا
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
159 . روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا
برنامه خدا
امروز اصلا خدا یه جور دیگه باهام برخورد کرد بعد فهمیدم چی میخواست بهم بگه
و فهمیدم همه اش برنامه هاییه که من رشد کنم
صبح باتوجه به وعده ای که به خواهرم داده بودم و قرار بود بریم مترو درمورد فروشندگی ماسک سوال کنیم ،باهم راه افتادیم و رفتیم وقتی رسیدیم مدارک خواهرمو گرفت و گفت شرایطشو و بعد گفت 50 میلیون باید سفته بدی
من اینو شنیدم گفتم چه خبره 50 میلیون سفته
گفت پول که نمیخوایم کل سفته ها 20 هزار تمنم نمیشه
گفتم نه و به خواهرم گفتم ولش کن میخوای یه غرفه ماسک که کل ماسک هاش نهایت 10 میلیونم نمیشه به عهده بگیری ولی 50 میلیون سفته میخوان
برای کار تو جاهای دیگه انقدر سفته نمیخوان
و بعد برگشتیم و خواهرم منصرف شد
تو راه یهویی گفتم وای ببین پس این بود که خدا دو روز پیش با نشانه اش که فایل سفر به دور آمریکا 184 بود و گوش دادم و فهمیدم که باید مسیر نقاشیای خودمو ادامه بدم و نرم سمت فروشندگی ماسک ، این بود
که هم براب چنین کاری 50 میلیون میخواست و هم کلی سختگیری داشت
خلاصه از اونجا میخواستم برگردم خونه تا تمرین رنگ روغنم رو انجام بدم تا شنبه اگر خدا بخواد برم کلاس نقاشی
خواهرم بار اولش بود میرفت نمایشگاه شهر آفتاب و قرار بود امروز مادرم و خواهرم برن اونجا و نقاشیای منم ببرن برای فروش کنار کارای خودشون
خواهرم گفت طیبه تو هم بیا من تنها نرم ،بیا یکم برو نمایشگاه و ببین و بعد برو خونه
خودم اصلا نمیخواستم برم نمایشگاه ولی حس درونم از قلبم میشنیدم طیبه برو امروزو برو
وقتی رسیدیم مترو و مادر و خواهر زاده ام اومدن به مادرم گفتم میرم خونه ،شنیدم اون حس میگفت نه باید بری نمایشگاه
مادرم هم گفت طیبه امروزو بیا فردا بشین نقاشی بکش ،امروز که اومدی بیرون ، گفتم باشه و باهاشون رفتم
وقتی رسیدیم نمایشگاه هیچ کس نبود اکثرا با ماشیناشون اومده بودن و حتی من تعجب کردم چون یه بار اونجا رفته بودم انقدر آدم زیاد بود ،ولی اینبار کسی نبود
ما رفتیم سمت در وردی و صندلی داشت نشستیم و من وسایلامو پهن کردم و نشستیم ،خواهرم 20 هزار تومان فروخت و همینجور نشسته بودیم یهویی با موتور نگهبان انتظامات اومد گفت جمع کن
من یهویی گفتم ، مترو میریم میگن جمع کن اینجا میایم میگین جمع کن ، باشه جمع میکنیم
ولی دروغ چرا بغضم گرفت و تو دلم گفتم خدا داری تلاشمو میبینی دیگه باید چیکار کنم تو کمکم کن
راه گشونم بده بگو چیکار کنم
بعد دید چشمام پر اشک شد گفت یکم دیگه بشینید ولی همکارام بیان بگن باید بلند بشین
همین که رفت چند دقیقه نشده یه موتور با دو تا مامور دوباره اومدن گفتن سریع جمع کنین
من نتونستم کنترل کنم خودمو زدم زیر گریه
قبل اینکه به خدا بگم نشونه بده ، اینبار گفتم خدا تو همه کار برای من کردی ، مشکل از باورای من هست یا اینکه شرک ورزیدم و یا اینکه ایمانم رو بهت نشون ندادم درست و حسابی و دارم نتیجه باورامو میبینم وگر نه تو هیچ تقصیری نداری
من بودم که باعث این اتفاق بودم و بعد گفتم
گفتم خدا یه نشونه بهم بده چیکار کنم مدرسه ها تعطیل شد ، رفتم مترو تا جایی که سعی کردم تلاش کردم و تو بهم کمک کردی حالا بگو قدم بعدیم رو و داشتم همینجور گریه میکردم و خواهرم گفت طیبه بسه گریه نکن الان میگن چی شده گریه میکنه
ولی من داشتم با خدا حرف میزدم تو دلم و گریه میکردم میگفتم ببخش اگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گریه کردم باید اینجا ایمانم رو بهت نشون میدادم و گریم نمیگرفت
ولی گریه ام از یه جهت هم از این بابت بود که باورام ایراد داره و نباید گریه کنم و درسته سخت هست
ولی هیچ وقت اینجوری نمیمونه و من اگر تلاش کنم و کنترل کنم خودم و ذهنم رو و ایمان داشته باشم کا وقتی خدا تا اینجا کمکم کرده بازم کمکم میکنه
پس ادامه میدم ولی خدا باور کن هیچی نمیدونم قدم بعدی رو بهم بگو تا مدارم رو تغییر بدم و اونجا بود که گریه کنان میرفتم تا سوار ون بشم و برم مترو شهر آفتاب که سوار قطار بشم برگردم خونه
گفتم خدا من دیگه دست فروشی هیچ جا نمیرم
من ازت درخواست کردم میخوام نقاشی دیواری یا چهره بکشم و سفارش بگیرم خودت نشونه بهم بده
نشسته بودم ساعت حدود 2:40 بود و شدید گرم بود و گریه میکردم بعد گفتم نشونه بهم بده خدا کدوم سوره رو بخونم؟
چی رو باید از سوره قرآنت بهم بگی تا آرومم کنی ؟؟؟؟
رفتم تو اپلیکیشن قرآن
نشانه روزش این بود
سوره آل عمران آیه 31
قُلۡ إِن کُنتُمۡ تُحِبُّونَ ٱللَّهَ فَٱتَّبِعُونِی یُحۡبِبۡکُمُ ٱللَّهُ وَیَغۡفِرۡ لَکُمۡ ذُنُوبَکُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِیمٞ
بگو: اگر خدا را دوست دارید، پس مرا پیروى کنید تا خدا هم شما را دوست بدارد، و گناهانتان را بیامرزد؛ و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است
گریم گرفت یهویی حس کردم باید سوره 31 ام قرآن رو بخونم
تو گوگل نوشتم سوره لقمان بود
وقتی شروع کردم به خوندن دیدم ون اومد و رفتم سوار شدم و رفتم ایستگاه مترو و وقتی نشستم تا تقریبا یک ساعت دیگه قطار شهر آفتاب بیاد
سوره لقمان رو باز کردم تا بخونم معنیشو
آیه 12 که گفت :
اگر سپاسگزاری کنید تنها به سود خودتون سپاسگزاری کردید
آیه 16
یَٰبُنَیَّ إِنَّهَآ إِن تَکُ مِثۡقَالَ حَبَّهٖ مِّنۡ خَرۡدَلٖ فَتَکُن فِی صَخۡرَهٍ أَوۡ فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ أَوۡ فِی ٱلۡأَرۡضِ یَأۡتِ بِهَا ٱللَّهُۚ إِنَّ ٱللَّهَ لَطِیفٌ خَبِیرٞ
پسرم! اگر عمل هم وزن دانۀ خردلى و در درون سنگى یا در آسمان ها یا در دل زمین باشد، خدا آن را مى آورد؛ یقیناً خدا لطیف و آگاه است
اینجا بود که گفتم خدا یعنی میگی سعی و تلاشمو بکنم تا ایمانم رو نشونت بدم حتی به اندازه دانه خردل
سعی کنم تو این مدارهایی که هیچ وقت اینجوری نمیمونه گریه نکنم و یادم باشه که با هر سختی ،راه حلی برای من هست تا رشد کنم
حتی وقتی آیه 20 رو گفت که همه چیز رو مسخر من کرده
به خودم گفتم ببین داره باهات قشنگ حرف میزنه خدا
ببین داره میگه آروم باش هرچی بخوای مسخر تو کردم فقط باید اندازه دانه خردل باورم کنی
و صبور باشی
بعد آیه بعدیش 17 گفت بهم که :
یَٰبُنَیَّ أَقِمِ ٱلصَّلَوٰهَ وَأۡمُرۡ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَٱنۡهَ عَنِ ٱلۡمُنکَرِ وَٱصۡبِرۡ عَلَىٰ مَآ أَصَابَکَۖ إِنَّ ذَٰلِکَ مِنۡ عَزۡمِ ٱلۡأُمُورِ17
پسرم! نماز را برپا دار و مردم را به کار پسندیده وادار و از کار زشت بازدار و بر آنچه به تو مى رسد شکیبایى کن، که اینها از امورى است که ملازمت بر آن از واجبات است
درک کردم که باید صبور باشم و عجله نکنم درسته یه مدت بود درست فروش نداشتم ولی خداروشکر بازم فروش بود
درک کردم که صبر کن که واجبه صبر کردنت و ادامه دادن مسیرت
آیه 22
وَمَن یُسۡلِمۡ وَجۡهَهُۥٓ إِلَى ٱللَّهِ وَهُوَ مُحۡسِنٞ فَقَدِ ٱسۡتَمۡسَکَ بِٱلۡعُرۡوَهِ ٱلۡوُثۡقَىٰۗ وَإِلَى ٱللَّهِ عَٰقِبَهُ ٱلۡأُمُورِ
و هرکس همۀ وجود خود را به سوى خدا کند در حالى که نیکوکار باشد بى تردید به محکم ترین دستگیره چنگ زده است؛ و سرانجام همۀ کارها فقط به سوى خداست
آیه 27
وَلَوۡ أَنَّمَا فِی ٱلۡأَرۡضِ مِن شَجَرَهٍ أَقۡلَٰمٞ وَٱلۡبَحۡرُ یَمُدُّهُۥ مِنۢ بَعۡدِهِۦ سَبۡعَهُ أَبۡحُرٖ مَّا نَفِدَتۡ کَلِمَٰتُ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٞ
اگر آنچه درخت در زمین است قلم باشد و دریا و هفت دریاى دیگر آن را پس از پایان یافتنش مدد رسانند، کلمات خدا پایان نپذیرد؛ یقیناً خدا تواناى شکست ناپذیر و حکیم است
به خودم گفتم و حس کردم که هرچی بشه حتی اگر تو ایده هایی که بهم الهام میشه نتیجه ای نگرفتم و وانعی سر راهم دیدم در باورهام دنبال رفع مانع باشم نه در عوامل بیرون
و در نهایت رسیدم به آیه آخر و گریم گرفت
دقیقا جوابمو گرفتم و همون حسی که کرده بودم با این آیه به یقین تبدیل شد
و با درخواستی که کرده بودم گفتم خب پس خدا ، من دیگه اصلا دستفروشی نمیرم و من طبق درخواستم میرم نقاشیامو به کافه و خونه هایا بیمارستانا نشون میدم تا نقاشی دیواری ،کار بگیرم
و مدارم رو میخوام بالا ببری
من تلاشمو میکنم خودت داری میبینی ، ایمانی بهم عطا کن که قدم بردارم و متوقف نشم یا نمونم تو دستفروشی و مدارم رو میخوام تغییر بدم
آیه آخر این بود
إِنَّ ٱللَّهَ عِندَهُۥ عِلۡمُ ٱلسَّاعَهِ وَیُنَزِّلُ ٱلۡغَیۡثَ وَیَعۡلَمُ مَا فِی ٱلۡأَرۡحَامِۖ وَمَا تَدۡرِی نَفۡسٞ مَّاذَا تَکۡسِبُ غَدٗاۖ وَمَا تَدۡرِی نَفۡسُۢ بِأَیِّ أَرۡضٖ تَمُوتُۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرُۢ 34
یقیناً خداست که دانش قیامت فقط نزد اوست، و باران را نازل مى کند، و آنچه را در رحم هاست مى داند؛ و هیچ کس نمى داند فردا چه چیزى به دست مى آورد، و هیچ کس نمى داند در چه سرزمینى مى میرد؛ بى تردید خدا دانا و آگاه است
وقتی این رو خوندم و هیچ کس نمیداند فردا چه چیزی به دست می آورد
مثل چراغی روشن شد برام و گفتم تو داری تلاش میکنی و مسیرت رو میری ،هیچی نباید بری فقط ساکت باشی و سعیتو بکنی تا کنترل کنی ذهنت رو تا خدا باقی کارارو برات انجام بده ک چه میدونی فردا چی قراره برات رخ بده
پس از لحظه ات لذت رو ببر
و سعی کردم احساسم رو خوب کنم و باخدا حرف زدم و منتظر موندم تا قطار بیاد و وقتی اومد و من برگشتم خونه
تو راه داشتم از اینستاگرام فایلای تیکه ای رو نگاه میکردم
یهویی یه عکس توجهمو جلب کرد
یه دختر نشسته بود و بارون میبارید و درست بالای سرش سنگ معلق بود
رفتم نگاه کنم دیدم داره میگه و نوشته مینویسه رو فیلم که
هر اتفاقی که در زندگی شما افتاده ، همه بخشی از برنامه خداست
تمام لحظات سختی که پشت سر گذاشتید داره شمارو به آدم بهتری تبدیل میکنه ، همگی برنامه خداست
هر تجربه سختی که دارید داره شما رو برای اون چیزی که از خدا خواستید آماده میکنه
و اگر نیاز دارید قوی شوید خدا شمارو قوی میکنه
من دقیق یادم نیست هم خندیدم هم بغضم گرفت که خدا داشت باهام حرف میزد با این متن
و من قبلش گریه کرده بودم و درخواستم رو گفته بودم به خدا که میخوام نقاشی دیواری سفارش بگیرم و کارم بزرگ تر بشه در مدار بالاتر از دستفروشی قرار بگیرم
و تصمیم گرفتم که پل پشت سرمو خراب کنم و گفتم من دیگه دستفروشی رو نمیرم خدا
خودت قدم بعدی رو بهم بگو
یه حسی بهم میگفت تا وقتی هی از اینجا میری به اونجا و این پارک و اون نمایشگاه ،میمونی تو مدار دستفروشی
باید قدم برداری و حرکت کنی تا بهت داده بشه و در مدار بالاتر قرار بگیری
و گفتم خب منتظرم بهم بگی از این لحظه دیگه باتو
خودتم تلاشامو میبینی
که تو راه یهویی بهم گفته شد برو تو یه برگه بنویس که نقاشی دیواری تو اتاق بچه و نقاشی چهره انجام میدی و ببر به در خونه ها بچسبون حتی یهویی حس کردم باید ببرم به بیمارستانا برای دکترا و پرستارا نشون بدم
یا هرجایی که میتونم برم رو برم و پخش کنم و شروع کنم تمام کارایی که تو این سال ها در پیج قبلیم کشیده بودم رو تو پیج جدید اینستاگرامم بذارم و شروع کنم به پخش کردن تبلیغ نقاشیام و اینکه چسبوندنشون به دیوارای شهر
وقتی رسیدم خونه اول به خودم به بدنم گفتم بذار مهمدنی بدم و هندوانه خوردم و میوه و بستنی بعدش شروع کردم به نوشتن متن برای چاپ و طرح خاصی از رنگ و پالت که گفتم خدا تو بهم نشون بده چه عکسی باشه که یهویی بهم نشون داد و حدود 80 تا چاپ کردم رو کاغذ و وقتی چاپ میکردم یهویی باز بهم گفته شد حتی توی مترو میتونی به آدما بدی
اینبار متفاوت تر
قبلا نقاشیاتو میبردی ولی الان برگه هارو بده به آدما اونی که باید ببینه خودش میاد و سفارش میده بهت و خدا باقی کاراشو انجام میده برات
تو فقط عمل کن و دیگه سریع تر قدم هاتو بردار
و چشم گفتم و بعد چاپشون درست کردم و گذاشتم تا باخودم ببرم هرجا رفتم بیرون از خونه
حتی بعدش گفته شد شهر آفتاب هم خواستی بری جگعه برو و به آدما پخش کن و بگو کاراتو ببینن
و باقی رو بسپر به خدا
من وقتی داشتم فکر میکردم یاد حرف استاد عباس منش افتادم که تو یکی از فایلا میگفت من وقتی میخواستم کارم رو گسترش بدم هی میخواستم تغییر بدم و نمیشد و بهم گعته شد تا وقتی فکرت تو ایران هست و گسترش کارت تو ایران ، به خواسته بزرگت که رفتن به خارج هست و کارای دیگه نخواهی رسید
فکر کنم اینجوری گفتن استاد دقیق یادم نمونده
ولی در ول این بود که اگر رها نکنی اینجا رو قدم بعدی بهت گفته نمیشه
و استاد عباس منش تصمیم گرفته بودن که کلا هرچی دارن تو ایران بفروشن و برن
بدون اینکه چیزی معلوم باشه
من گفتم پس منم که درخواستمو کردم و گفتم دیگه نمیرم دستفروشی خدا راه رو نشونم داد و باید قدم هام رو بردارم تا بهم عطا کنه
خیلی خوشحالم از اینکه امروز خدا هر لحظه هدایتم کرد
وقتی خواستم اون فیلمی که درمورد قوی شدن بود متنشو بخونم اینجوری نوشته بود که
وقتی از میان آتش رد شوی، نمیسوزی، و سختیها به تو صدمهای نخواهند زد
خداوند فقط خدای آغاز نیست. او فقط خدای مرحله پایانی نیست، بلکه او خدای میانه راه نیز هست که دشوارترین مرحله رسیدن به هدف است.
بنابراین، خداوند در میانه دشوارترین چالش ها در کنار ماست.
چالش ها را می توان بخشی از روند رشد در نظر گرفت.
وعده داده که چالش ها با این که موقتی هستند، اما موجب رشد روحانی و بلوغ شخصیت می شوند.
با ایمان و تلاش پیگیر باشید، و درس های لازم را از دوران ها یاد بگیرید
یاد ایمان حضرت ابراهیم افتادم که آتش براش گلستان شد گفتم طیبه سعی کن تا تلاش کنی که ایمانت رو در عمل نشون بدی
و وقتی دوباره فکر میکنم میبینم که خدا با اون گریه ای که کردم میخواست من رشد کنم درخواستی که کردم رو عمیقا بخوام براش تلاش کنم
و تمام سعیمو میکنم و میدونم خدایی که تو این مدت که پا تو مسیر آگاهی گذاشتم و بی نهایت کمکم کرد با اینکه من نیم قدم برداشتم ولی هزاران قدم برام برداشت همون خدا بازهم کمکم میکنه
و ازش بارها طلب بخشش کردم امروز که اگر گریه کردم ناسپاسی کردم و یا شرک ورزیدم و میدونم که میبخشه انقدر بزرگه که وقتی میگم ببخش یه صدایی میشنوم میگه بخشیدمت تو فقط به مسیرت ادامه بده
بی نهایت سپاسگزارم خدای من رب ماچ ماچی من
بنام خدا وند بخشنده ومهربان
سلام بر استاد ودوستان گلم
این فایلو بار سومه که می لینم واولین بار نمی دونستم که ریشه ی کل مشکلاتم عزت نفسه
من اصلا تهی از عزت نفسم و ازدرون خالی خالیم
نمی دونم آیا کسی هست که به اندازه ی من،اینقد خودشو بی ارزش بدونه و خودشو اذیت کنه
من اینقد کار می کنم وخودمو خسته می کنم که بدنم درد می گیره ،بعد چون از رنج دادن خودم لذت می برم ،از بچه هام شاکی میشم که شما خیلی بی نظمین وکثیف می کنین.
چند روزه واقعا حسم بد بود و ریشه شو نمی دونستم
میگفتم خدایا من که داشتم عالی رو خودم کار می کردم ،پس چرا حسم بده
بااینکه تمرینات دوره ی حل مسائل رو انجام می دادم ،ولی کمال گرایی منو بشدت اذیت می کرد و ذهنم می گفت :تو بی ارزشی
هیچ پیشرفتی نکردی
دستاوردهامو اصلا نمی دید
مرتب ضعف هامو به من یادآوری می کرد و می گفت هیچ دستاوردی نداشتی ،هنوز که فلان خواسته تو بدست نیاوردی …..
اونقد حسم بد میشد که می خواستم گریه کنم و از خدا مرتب درخواست می کردم حسمو خوب کن.
هرچقد شکرگذاری می کردم باز فایده نداشت ،انگار نه انگار که دوساله رو خودم کار می کنم ….
تا اینکه خدا منو به فایل های عزت نفس هدایت کرد
چند روز پیش یه ایمیل از طرف سایت دریافت کردم و درمورد کامنت اقای سعید صادق زاده در جواب به سوال یکی از دوستان بود ،
ایشون در پاسخ به سوال اون دوست عزیز ،یه لینک از سایت گذاشته بودن
ومن اون لینکو باز کردم و دیدم نوشته :«««اگهی های دوره ی عزت نفس »»»
فایلو دیدم و اصا انگار یه روزنه ی امیدی توی قلبم پیدا شد
در کمال ناباوری دیدم که کل ترمز های مربوط به عدم عزت نفسو دارم
من خودمو ارزشمند ودوست داشتنی نمی دونم
من فقط دنبال تایید گرفتن از دیگران م و حاضرم کلی خودمو زجر بدم تا بقیه ازم راضی باشه.
من موفقیت ها ودستاوردهامو فوق العاده بی ارزش می دونم واصلا مرتب ذهنم به من میگه،چقد بی ارزشی ،هیچ غلطی نکردی.
احساس گناه دارم بشدت ،واصلا اشتباهاتمو نمی تونم ببخشم
انتظار دارم همیشه عالی وبی نقص عمل کنم ،وکمال گرایی منو انداخته تو مسیر ناهموار وسنگلاخی
وبا کوچکترین اشتباهی ،شدیدترین سرزنش ها رو از ذهنم دریافت می کنم
یعنی افتادم تو چرخه ی یه خودتخریبی وحشتناک
احساس قربانی شدن در حد بی نهایتش دارم و انگار نه انگار که خودم خالق زندگیم هستم و می خوام از دیگران توجه وحمایت بگیرم.
احساس عدم لیاقت برای همه نعمتی داشتم و تا شوهرم خریدی می کرد ،بشدت توبیخش می کردم که چرا اینو خریدی ،؟؟
وتازه دلیل تمام سختی ها وناخواسته هامو متوجه شدم
اینکه چقد با باورهام بخودم ظلم کردم وخودمو آسان کردم برای سختی ها
وچقد با عدم عزت نفسم ،دیگرانو بی ارزش می دونستم و به اونها هم طلم می کردم وعزت نفسشونو تخریب می کردم
قبلن مرتب تا کسی رو می دیدم از بدی های خودم واشتباهاتم و شوهرم ودیگران می گفتم
و می خواستم نشون بدم که چقد بدبختم تا بقیه دلشون برام بسوزه
همش می گفتن فلانی بهم بدی کرده
بهم احترام نمیزاره
زندگیم سخته
پول ندارم
وغافل بودم که چرا اینقد مشکلاتم داره بیشتر میشه
همش درحال درد ودل کردن با غریبه وآشنا بودم
ومشکلاتم دوبرابر میشد
زندگیم تو سربالایی افتاده بود و اصلا متوجه نبودم که دارم با خودم چه می کنم
وامروزم با دیدن چند باره ی این فایل کاملا دست ذهنمو خودندم و دیدم که باید بشدت روی عزت نفسم کار کنم و انشالا دوره ی عزت نفس رو بخرم وبه خودم هدیه بدم
من مدت هاس برای رسیدن به خواسته هام تلاش می کنم ،وهربار خداوند باورهامو به من میگه و من روشون کار می کنم
اما این عزت نفس .اقعا پاشنه ی آشیلم و ریشه ی جذب کل ناخواسته هامه
خدارو شاکرم بابت این هدایت واین فایل
ممنونم استاد
سلام عرض میکنم به استاد عزیزم و دوستان گرامی
و یک سلام مخصوص خدمت خانم شایسته عزیزم که انقدر خوب قوانین جهان هستی را متوجه میشود و به ما نیز با زبانی نزدیکتر ایراد میکنند.
عاشق همه شما عزیزان هستم
خداروشکر که با این سایت آشنا شدم
خداروشکر که با آموزش ها آشنا شدم
من چندتا دوره تهیه کردن و تازه متوجه شدم که چه گنجی در فایل های رایگان قرار دارد .
خداروشکر در این مسیر هر چقدر بیشتر جلو میروم بیشتر پخته تر میشوم و این موضوع خیلی منو خوشحال میکند.
پاشنه های آشیلم وجود دارد اما تمرکزم روی اعتماد به نفس ام هست و نکات قویی خودم هست.
استاد جان این فایل هم مثل فایل های دیگه خیلی عالی بود لازم هست که چندبار گوش بدهم و مجدد انجام بدهم
مبحث خفن توجه
استاد جان فکر میکنم به سایت حمله سایبری شده شده باشه چون سایت روی کرم و… بالا نمی آید!
به سایت شهرداری تهران هم حمله سایبری شده است و ما دچار اذیت شدیم چند روز ولی خیلی سریع وفق گرفتیم با اوضاع و همینطور شرایط داره بهتر میشود.
امیدوارم سایت هم حالش خوب شود زودتر که بشود با پی سی راحتتر بهشت را دنبال کرد.
من امسال را سال کنترل ذهن برای خودم نام گذاری کردم و خداروشکر چقدر حالم بهتر هست و این کنترل ذهن عجب چیزه خفن و سختیه
یعنی من زمین چنگ میزنم بعضی وقت که بتوانم ذهنم برگردونم به حالت نرمال و بعد خوب …
من واقعا دنبال قصر و کاخ مازار و بوگاتی نیستم
من الان ذهن آروم و قشنگ میخواهم.
بعد از این مدت که در سایت عضو هستم الان خواستهام این شده و از خداوند تبارک و تعالی کمک و یاری بطلبم برای آرامش ذهنی بیشتر
نمیگویم دیگه مسئله ای برایم پیش نیاید اصلا امکان نداره این اتفاق بیوفته
من از خدا آرامش ذهنی بیشتر ی میخواهم در همه موارد در مورد چالش های زندگی در مورد خستگی هایم در مورد تضاد ها و یقین دارم بهش دست پیدا میکنم .
استاد و خانم شایسته عزیزم سپاسگزارم. ماچ به شما
شاید برای شما ب چشم نیاید ولی برای من یه آگاهی بزرگی بود
چند روز پیش رفتم حموم توی حموم شامپو ریخت توی چشمم، اینقد چشمم میسوخت، چشمم بسته بود بهش دست میزنم احساس سوزش میکردم و چشمم قرمز قرمز شده بود، بصورت ناآگاهانه فقط با ینفر نه بیشتر اونم درحدی ک ازش پرسیدم چشمم قرمز شده یا نه همین قدر ازش پرسیدم،
من دانشجو بودم و تو خوابگاه هم بودم، ک دیگه میتونستم ترحم همه رو بخرم ولی یه حسی بهم میگفت به هم اتاقیات بگو یه حس دیگه هم میگفت قوی باش این بچه ننه بازیا چیه
منم به کسی جز اون یه نفر نگفتم و سعی میکردم بهش توجه نکنم تا فرداش ک امتحان داشتم خوب خوب شده بود
یاد حرف استاد افتادم ک میگفت وقتی توی مسیر درست باشی بصورت ناخود آگاه اشتباه نمیکنی
الهی شکرت ک به این سایت هدایت شدم
ریشه ی این ویژگی آدما یعنی آه و ناله و تعریف از بدبختیا ، داشتن حس قربانی هست
و آدمی که شخصیت قربانی داره ناخودآگاه توجهش میره به سمت و سوی ناخواسته ها چرا؟
برای اینکه خوراکِ حس قربانی همون ناخواسته هاس. هی خوراک میگیره پروار میشه و باز قویتر ادامه میده
و بالعکس آدم قهرمان اتوماتیک وار توجهش به چیزهاییه که میخواد وارد زندگیش بشه
پس ریشه ی توجه به ناخواسته و دامن زدن به نتایج تلخ مثل بیماریهای سخت و … ،
این ویژگی قربانی بودن ماست که اکثریت قریب به اتفاق آدمها رو شامل میشه
بنابراین اگر مبنا رو بر این قرار بدیم که شخصیت قربانی مون رو تبدیل به شخصیت قهرمان کنیم
/که اصلا هم کار آسونی نیست/ چون سالهای زیادیه که بهمراه ما تا الان اومده،
پس از اون کانون توجهمون خودبخود اصلاح میشه و مهم تر از همه نایج مون تغییر می کنه
اگه بیماریم سالم میشیم و ….
به همین جهت اگه منِ نوعی دقیق نگاه کنم که در کدوم مورد زندگیم حس قربانی دارم و همونو درستش کنم
و مطمئن باشم که صددرصد به نفع مه ازش گذر کنم
همه چی عوض میشه 👌👌👌
دقت کردین خیلی از آدما بعد از این همه عمر که از خدا گرفته ن هنوز شاکین که
چرا این آدم بابای منه!
چرا این آدم مامان منه
( این دیگه آخرِ حس قربانیه)
بعضیا شاکیَن که چرا این آدم شوهرِ منه
بعضیا شاکیَن چرا من باید تو این شغل باشم! چرا کارمندم؟ چرا کاسبم؟
چرا شغل ندارم؟
یا پسرا میگن چقدر ما بدبختیم که باید بریم سربازی!
دخترا میگن چقدر ما بدبختیم که آزادی حجاب نداریم!
مادره میگه منِ بدبخت افتادم گیر این بچه!
پدره میگه منِ بدبخت چقدر باید خرج شماها کنم
خلاصه همه میگن مایِ بدبخت مای بیچاره!!!
یک کم به این جملات دقت کنین خیلی براتون آشناست نه؟ دائم داریم از اطرافیان میشنویم. اگه یه کم دیگه فکر کنیم می بینیم خودمون هم داریم این حرفا رو مرور میکنیم حالا یا با کلام یا توی فکرمون
و تمام اینها یعنی من قربانی هستم قربانی پدر و مادرم قربانی بچه م قربانی اوضاع و شرایط
و تا دست از این شخصیت قربانی برنداریم اوضاع به سامان نمیرسه
🌴🌴🌴🌴
بالاخره هرکسی توی اقوامش یکی دو تا آدم موفق هست یا
یکی دو تا آدم که وارد مسیر رشد شدن .
یک کم به ویژگیها و خلق و خو و حرف زدنشون دقت کنیم مطمئنا” ردپای شخصیت قهرمان رو درشون خواهیم دید
اونها رو الگو قرار بدیم
موفق باشید
🌹🌹🌹
به نام تنها قدرت مطلق جهان
بله اعتراف میکنم که بعضی از مشکلات رو به همین دلیل به وجود آوردم و بعضی مشکلات هم با همین روش وخیم تر کردم
ولی استاد دقیقا درست میگن که حس خوبش فقط همون لحظه ست و بعدش اون مشکل و اون شرایط بادوام تر میشن ، اینکه من حس میکردم چقدر براش مهمم که انقدر توجهش جلب میشه و دل میسوزونه و چقدر ناراحت میشه و اون لحظه یه حس مهم بودن به آدم میده ولی بعدش انگار ده بار با چکش زدی رو میخ اون شرایط تا حسابی فرو بره به دیوارِزندگی
از این پس هربار سعی میکنم که زیپ دهنمو ببندم هرجا خواستم از مشکلات بگم، هربار که انجام بدم برا بار دیگه آسون تر میشه، چون نمیخوام از این شمشیر دو لبه برای صدمه زدن به خودم استفاده کنم.
حتی با خدا هم درباره مشکلاتت حرف نزن هرگز.
شروع کردم رو اعتماد به نفس و عزت نفسم کار کنم و به زودی محصول عزت نفس هم میخرم ، این مسیر یه جوری خوبه که وقتی رو خودت کار میکنی وقتی تمرکزت رو خودته انگار خدا و تموم هستی هم تمرکزشون رو توئه تا همه چی رو برات بچنینن وقتی امروز به دیروزم نگاه میکنم خوشحالم که انگار یه پله از دیروز بالاترم ، برخلاف سالها پیش که دلم میخواست به گذشته برگردم و یه سری چیزا رو عوض کنم الان فقط دلم میخواد به جلو برم ، این ذوق ، این حس خوب ، این آرامش ، این احساس شعف عمیق درونی ، این احساس رشد کردن باعث شده هر روز نسبت به روز قبل احساس موفقیت کنم و به قول استاد موفقیت یه مقصد خاص نیست ، همینکه نسبت به دیروزت پیشرفت کنی یعنی تو در مسیر موفقیتی و این مسیر تا اخر عمر ادامه داره .
من به وجود آورنده ی همه شرایط و اتفاقاتمم ، اگه اطرافم آدمای داغون هستن چون خودم داغونم ، تمرکز رو بزارم رو خودم ،خودمو رشد بدم وقتی به اندازه کافی رشد کنم توی اون مدار «لاجرم» به آدما و شرایط بهتر برخورد میکنم و تنها یک راه هست اونم «عمل» به اگاهی ها «عمل، عمل، عمل»
خدایا ما رو به راه راست هدایت کن به راه کسانی که به آنها نعمت داده ای نه گمراهان